ریشـهشناسی عامـیانـه از واژههای فارسی
شمارهی نوشته: لبان خشکیده گرمسار چشم به راه آب است شوره زار پایانی بر یک آغاز ٢٣ / ٨
یوسف امـیریریشـهشناسی عامـیانـه از واژههای فارسی
«بنای تبریز از زبیده، لبان خشکیده گرمسار چشم به راه آب است شوره زار پایانی بر یک آغاز زن هارونالرشید است. لبان خشکیده گرمسار چشم به راه آب است شوره زار پایانی بر یک آغاز وی بـه بیماری تب نوبه مبتلا بود. لبان خشکیده گرمسار چشم به راه آب است شوره زار پایانی بر یک آغاز روزی چند درون آن حوالی اقامت کرد. درون اثر هوای لطیف و دلانگیز آنجا بیماریش زایل شد. فرمود شـهری درون آن محل بنا کنند و نام آن را ‹تبریز› بگذارند» (حمدالله مستوفی و یـاقوت حموی).
«اردشیر مرکب هست از لفظ اَرد کـه به معنی خشم و قهر هست و معنی ترکیبی اردشیر، شیر خشمناک است» (غیـاثاللغات و منتهیالارب) و «نام اصلی آن سنگان یـا سنجان بوده هست اما چون یک بار سیل آمده و آنجا را بـه آن «رفت سنجان» گفتهاند و کمکم «رفسنجان» شده است».
چنین برداشتها، تفسیرها و ریشـهشناسیهایی – کـه پیشینـهای بسیـار کهن هم دارند – درون تفسیر نام جاها، قومها و بهویژه درون استورهها فراوان بـه چشم مـیخورد. همـهی ما تاکنون چنین ریشـهشناسیها یـا بـه اصطلاح قدیمتر «وجه تسمـیه»هایی را شنیدهایم و خواندهایم و شاید هم آنها را پذیرفتهایم. واقعیت این هست که واکنش طبیعی انسانها درون هر زمان و هر مکان و هر زبان درون برخورد با واژههای تازه و ناآشنا چنین هست که مـیکوشند هر واژهای را بـه بخشهای آشنا بشکنند و برایش معنا یـا دلیلی بیـابند. به منظور نمونـه، درون شاهنامـه آمده هست که چون پسر بزرگ فریدون از برابر اژدها گریخت و راه سلامت را برگزید پدرش نامش را «سلم» گذاشت. (١) درون اصطلاح دانش زبانشناسی، ریشـهشناسیهایی مانند بالا را «ریشـهشناسی عامـیانـه» (١) مـیگویند.
در این گفتار نخست، ریشـهشناسی عامـیانـه را تعریف مـیکنیم و سپس بـه کوتاهی دلیلها و زمـینـههای زبانی و نازبانی این پدیده را برمـیرسیم و از هر دسته، نمونـهای مـیآوریم و مـیکوشیم ریشـهی واقعی آنها را نشان دهیم. درون پایـان نیز بـه معرفی فرهنگهای ریشـهشناسی زبان فارسی مـیپردازیم.
١. ریشـهشناسی عامـیانـهامروزه زبانشناسی بـه دو شاخهی همزمانی (٣) و ترازمانی (۴) بخش مـیشود کـه شاخهی نخست پدیدهی زبان را درون کارکرد زمان خویش (گذشته و یـا حال) بررسی مـیکند و شاخهی دوم، زبان را بـه عنوان پدیدهای تاریخمند درون درازنای زمان که تا مقطعی معین (که مـیتواند زمان حال هم باشد)، برمـیرسد و مـیسنجد و نگاهی تاریخی بـه زبان دارد. دانش ریشـهشناسی (۵) و واژهشناسی (٦) بخشی از زبانشناسی بـه شمار مـیروند کـه به زندگی واژهها و ارتباط و پیوندشان با همدیگر و با زبانهای دیگر و بهویژه زبانهای همخانواده مـیپردازند. درون ریشـهشناسی عامـیانـه بر پایـهی شباهت آوایی و نوشتاری واژگان بـه بررسی و واکاوی آنها پرداخته و برایشان تاریخ ساخته مـیشود.
نخستین بار درون سال ۱۸۵۲ م. / ۱۲۳۱ خ. کتابدار، بایگان و تاریخدانی آلمانی بـه نام «اِرنْست ویلهِلم فورستهمان» (۷) درون مقالهای با عنوان «اندر ریشـهشناسی عامـیانـهی آلمانی» (٨) درون «مجلهی پژوهشهای زبانشناسیک همسنجشی درون زبانهای آلمانی و یونانی و لاتین» (٩) اصطلاح «ریشـهشناسی عامـیانـه» را ساخت و به بحث دربارهاش پرداخت. درون همان دوران، درون کتاب «درسهای زبانشناسی عمومـی» اثر فردیناند دو سوسور (١٠)، درون پارهی سوم «زبانشناسی ترازمانی» فصل ششم (به کوتاهی) بـه «ریشـهشناسی عامـیانـه» پرداخته است. سوسور ریشـهشناسی عامـیانـه را چنین تبیین مـیکند: «تلاش به منظور توضیح تقریبی واژهای ناآشنا از راه پیوندزدن آن بـه چیزی کـه شناخته شده هست و یـافتن تفسیری ساده به منظور آن واژهی ناآشنا». درون زمانی نزدیکتر بـه دوران ما، رابرت تراسک درون کتاب «فرهنگ زبانشناسی تاریخی و همسنجشی» (١١) ریشـهشناسی عامـیانـه را چنین تعریف مـیکند: «تغییر دلخواه درون واژگانی با ریخت مبهم بهمنظور شفافسازی ریخت آنها کـه لزومن معنای آنها را تغییر نمـیدهد».
٢. زمـینـههای زبانی ریشـهشناسی عامـیانـههمانگونـه کـه در بالا گفتیم، دلیل پدید آمدن ریشـهشناسیهای عامـیانـه، گذشته از نداشتن دانش از تاریخ فرگشت (تحول)های زبانی، چند دسته مـیتواند باشد:
الف. تغییر آواها یـا هجاها: یعنی آوا یـا هجایی از واژه درون درازای زمان دستخوش دگرگونی مـیشود و برای نمونـه آوایی بـه خاطر فرسایشهای زبانی از واژه حذف مـیشود یـا به منظور آسانی گفتار آوایی افزوده مـیشود.
ب. فراموش شدن واژه یـا بخشهایی از واژهی مرکب: بُنی یـا ستاکی یـا واژهای بـه مرور زمان فراموش مـیشود و برای سخنگویـان نسلهای بعدی ناآشنا مـیشود. از این رو آنان آن بن یـا ستاک یـا واژه را بهشکلی درمـیآورند کـه برایشان شناخته شدهتر است.
پ. نام آواها: درست هست که برخی نامگذاریها بر پایـهی آوای جانوران و صدای چیزها هست اما گاهی همانندی برخی نامها با آواها سبب پدیدآمدن ریشـهشناسی عامـیانـه شده است.
این سه دسته تغییر نخستین سبب مـیشوند کـه واژههای کهن از نظر ظاهری بـه شکل واژهها یـا ترکیبهای دیگر درآید. از این رو درون اصطلاح زبانشناسی آنها را «بازدیسی قیـاسی» (١٢) مـیگویند.
ت. وامواژهها زمـینـهساز بروز گروه دیگری از ریشـهشناسی عامـیانـهاند. زبانی واژهای را درون زمانی از زبان دیگری وام مـیگیرد اما سخنگویـان زبان وامگیرنده درون نسلهای بعدی معنای واژهی اصلی را نمـیدانند و برای آن درون زبان خودشان دنبال معنا و ریشـه مـیگردند. اینگونـه ریشـهشناسی را نیز درون اصطلاح «یکسانسازی همنامـی» (١٣) مـیگویند.
اما ریشـهشناسی علمـی بر پایـهی دانش زبانشناسی تاریخی و قانون و قاعدههای تبدیل آوایی و نیز متنهای موجود و بازسازی واژگان درون خانوادههای زبانی است. با شناسایی خانوادههای زبانی و قاعدههای تغییر آوایی درون زبانها، پایـههای ریشـهشناسی نیز استوارتر شد و از پایـان سدهی نوزدهم م. و آغاز سدهی بیستم م. بـه بعد فرهنگهای ریشـهشناسیک و تاریخی زبانها پدید آمدند. با بررسی متنهای بازمانده از دورانهای گوناگون زبانی و ضبطهای مختلف واژگان درون دورههای مختلف و نیز شکل واژگان درون گویشهای مختلف همان زبان، ریشـهشناسی علمـی توانست به منظور هر واژه تاریخچه و زندگینامـهای مستند و علمـی بنویسد.
همچنان کـه دانش زبانشناسی تاریخی و واژهشناسی پیشرفت مـیکند و آگاهیهای تازه از زبانهای گذشته بهدست مـیآید برخی از ریشـهشناسیهای علمـی نیز دستخوش دگرگونی و بهبود مـیشوند و برخی هم نامعتبر مـیشوند. ریشـهشناسی علمـی درک ما را از زبان بهتر و دقیقتر مـیکند و حتا بخشی از تاریخ و فرهنگ را آشکار مـیکند. به منظور نمونـه ریشـهشناسی واژهی «سیستان» (سکاستان - سگستان - سیستان) بـه ما مـیگوید کـه قوم ایرانی سکا درون این منطقه زندگی مـید.
٢.١. نمونـههایی چند درون زبان فارسیریشـهشناسی عامـیانـه درون هر زمـینـهی فرهنگی و اجتماعی خود را نشان مـیدهد. درون زیر چند نمونـهی دیگر از این گونـه ریشـهشناسیها را مـیآوریم.
● نام مردمان
- اردشیر: بهجز «شیر خشمناک» کـه در بالا آوردیم، نوشتهاند «چون دلیر بود (مانند شیر) پدرش گشتاسپ این نام را بـه وی داد» (برهان قاطع). اما از نظر ریشـهشناسی علمـی، اردشیر درون پارسی کهن «اَرتَه خَشثَره» بـه معنای «پادشاه راستی» بوده هست که درون پارسی مـیانـه (پهلوی) بـه شکل ارتخشیر درآمده و در فارسی نو بـه شکل اردشیر کوتاه شده هست (خشثره ریشـهی «شـهریـار» است. درون زبان ایرانی سغدی نیز اخشید و افشین از همـین ریشـهاند.) درون اینجا با پدیدهی فرسایش روبهرو هستیم.
- نوشینروان (شکلی از انوشیروان): «در القاب مردگان مانند لفظ ‹مرحوم› و یـا ‹مغفور›، این کلمـه را استعمال کنند» (ناظم الاطباء) و «به معنی جان شیرین است، چه روان بـه معنی جان و نوشین بـه معنی شیرین باشد» (برهان قاطع). انوشیروان درون اصل «انوشگروان» یـا «انوشـهروان» بوده هست به معنای «دارای روان جاودان» (انوشگ: پیشوند منفیساز اَ + نوش = مرگ + اَگ). درون این مورد «انوشـه روان» بـه «انوشیروان» و «نوشیروان» تبدیل شده اما سپس آوای «ن» بـه «نوشیروان» افزوده شده و «نوشین روان» را ساخته است.
● نام قومها
همانطور کـه گفتیم ریشـهشناسی عامـیانـه پیشینـهای دور و دراز دارد. بعد از استورهها، کهنترین موردی کـه من بدان برخوردهام موردی بود کـه هارولد بِیلی درون کتاب خود بـه نام «فرهنگ سکاها درون پادشاهی ایرانی کهن ختن» (١۴) آورده و مـیگوید یک نویسندهی هندی درون سدهی سوم پیش از دوران مشترک (پ.د.م) دربارهی نام قوم ایرانی سکا آن را بـه واژهی «شکا» درون هندی بـه معنای سبزیجات پیوند داده و دلیل آن را چنین مـینویسد کـه سکاها بـه خوردن سبزی علاقهی فراوانی دارند! بـه نظر اوسوالد شِمِرِنی (١۵)، سکا بـه معنای تندرو و تیز هست و با واژهی shoot (شلیک) درون انگلیسی همریشـه است.
نمونـهی دیگر «سگزی» هست که دربارهی آن نوشتهاند «دشنام هست یعنیی کـه مانند سگ زندگی کند» یـا «مردم سیستان بـه سختجانی و سختجگری مشـهورند، لذا سیستان را سگستان گویند». حال آن کـه صفت سگزی از شکل قدیمـی سیستان یعنی سگستان گرفته شده و به معنای سیستانی هست (به قیـاس مروزی = شـهروند مرو، و رازی = شـهروند ری). سگستان نیز خود کوتاه شدهی سکاستان یعنی استان و جایگاه سکاها است. اما چون نام قوم سکا فراموش شده بوده سگزی نیز معنای دیگری یـافته است. نام تیرهی سگوند (سکاوند) درون استان لرستان امروز نیز بـه همـین قوم کهن ایرانی پیوند دارد.
● نام شـهرها
- شـهر سگسار (سکاسار = جایگاه سکاها) درون کومس (قومس = سمنان امروزی) بـه «سگسر» تبدیل شده و در متنهای عربی بعد از اسلام بـه «رأس الکب» ترجمـه شد. امروزه به منظور چاره، نام شـهر را سنگسر گذاشتهاند.
- سَقز: نوشتهاند کـه در اصل «سه قز» بوده بـه معنای شـهری کـه سه آن را ساختهاند (قز درون ترکی بـه معنای است). این نام نیز با قوم سکا پیوند دارد. با تغییر آوای ک بـه ق، و نیز فراموش شدن سکاها، سکز بـه سقز تغییر یـافته و «سه قز» تفسیر شده است.
- اردبیل: با توجه بـه این کـه «اردشیر» بـه معنای شیر خشمناک است، گفتهاند «اردبیل هم درون اصل اردپیل بوده بـه معنای پیل (فیل) خشمگین». یـا «شـهری درون آذربایجان کـه گویـا آن را اردبیل ابن ارمـینی ابن لیطی ابن یونان بنا کرده است» (یعنی نام هر شـهر را نامـی کردهاند کـه سرزمـین را بنا کرده است). این نام نیز درون اصل «ارته ویل» بوده کـه با «ارته» بـه معنای راستی (شبیـه -ortho درون لاتین) مربوط است. بخش دوم آن یعنی «بیل» درون نام شـهرها و جاهای دیگری نیز تکرار شده هست مانند «اندبیل» (روستایی نزدیک خلخال)، «دشتبیل» (در بخش اشنویـه)، «هرزبیل» (بین راه تهران و رشت نزدیک رستم آباد)، «بیلقان»، «بیلمان»، «بیلان» رودبار. شاید «بیل» با «وَر»/«وار» بـه معنای دژ و شـهر (مانند دیوار، باره/بارو، اشکور) مربوط باشد (ن.ک. فرهنگ دهخدا). بدین ترتیب اردبیل درون کل بـه معنای «شـهر راستی» است.
● چند اصطلاح
- بـه ریشی خندیدن: گویـا این ترکیب از فعل ریشخند گرفته شده است. اما خود ریشخند ربطی بـه ریش و خنده ندارد. بلکه بـه گمان من شکلی فارسی واژهی «ایسخند» درون زبان ایرانی سُغدی است. (١٦)
- «خسوره» بـه معنای «پدر زن» هست اما امروزه درون اصفهان برخی آن را «خارسو» مـیگویند و آن را «خار چشم» مـیدانند! خسوره درون دیگر زبانهای هندواروپایی چنین است: اوستایی: -xvasura، سانسکریت: -śvaśura، یونانی: hekura، لاتین: socrus، و ارمنی: skesur. (١۷) گفتیم کـه دستهای از ریشـهشناسیها بـه واژگان زبانهای بیگانـه مربوط مـیشوند. شباهت آوایی و تلفظی واژهها دلیلی بر ارتباط ریشـهشناسیک نیست.
- آش ابودردا: این آش را «برای شفای دردمندان و بیماران مـیپزند و به مستحقان مـیدهند» و بر این پندار بوده هست که ابودردا، از یـاران پیـامبر اسلام، دردهای فراوانی کشیده هست و بـه همـین دلیل نامش را ابودردا (پدر و دارندهی دردها) گذاشتهاند. حال آن کـه این شخص عُوَیمَر پسر عامر پسر مالک خزرجی نام داشت و شکل درست کُنیـهاش «ابوالدرداء» بوده است. «درداء» درون زبان عربی گونـهی مؤنث «اَدرَد» و به معنای «زن بیدندان» هست و ربطی بـه «درد» درون زبان فارسی ندارد (همسر ابوالدرداء نیز اُمالدرداء خوانده مـیشده مانند ابوذر کـه نام همسرش اُمذر بود). درون اینجا نامـی از زبانی بیگانـه با واژههای زبان بومـی تفسیر شده است.
- درون زبان فارسی واژهی «ماز» بـه معنای پیچدرپیچ است. منوچهری دامغانی گوید:
برآمد یکی ابر مازندران چو مار شکنجی و ماز اندر آن
اما این واژهی فارسی هیچ ربط معنایی و ریشـهشناسیک با maze درون زبان انگلیسی ندارد. هم چنین هست شباهت واژههای «بد» و «بهتر» درون زبان فارسی و معادل آنها درون انگلیسی یعنی bad و better کـه تنـها شباهت تصادفی و آوایی هست و از دید ریشـهشناسیک ربطی ندارند. «بد» درون زبان پارسی مـیانـه (پهلوی) «وَت» و «بهتر» هم «وِه» (١٨) گفته مـیشده است.
٢.٢. نمونـههایی چند درون دیگر زبانهایـادآوری کنیم کـه ریشـهشناسی عامـیانـه درون همـهی زبانهای دنیـا وجود دارد و تنـها ویژهی زبان فارسی نیست. درون زبانهای انگلیسی و فرانسه و روسی و دیگر زبانها نیز چنین ریشـهشناسیهایی رایج بوده و هست. درون زیر نمونـههایی از هر یک از این زبانها مـیآورم: (١٩)
● انگلیسی
- bridegroom (داماد): این واژه درون انگلیسی کهن بهصورت bryd-guma بوده هست که بخش دوم بهمعنای «مرد» هست (مانند homo درون لاتین) و منظور «مرد یـا شوهر عروس» است. اما چون بخش دوم این واژه فراموش شده هست شکل groom (اسبدار، ستوربان) کـه آشناتر بوده جای آن را گرفته است.
- sophomore (دانشجوی سال دوم): این واژه هم درون اصل sophumer بـه معنای «بحثکننده» بوده زیرا درون مدرسههای دوران تاریک اروپا، دانشجویـان از سال دوم وارد درسهای بحثی مـیشدند. اما چون واژهی مزبور امروزه فراموش شده درون ریشـهشناسی عامـیانـه آن را از دو بخش sophos (عاقل) و moros (ابله) یـا «خام و پخته» مـیدانند.
- marmalade (مربا): به منظور این واژه هم این داستان را ساختهاند کـه مری، ملکهی انگلستان، وقتی دریـازده مـیشد با خوردن مربا حالش خوب مـیشد. از این رو نام این خوراکی را marie-malade (بیماری مری) گذاشتهاند. درون حالی کـه این واژه از marmelo فرانسوی/پرتغالی بهمعنای «مـیوهی بِه/بهی» آمده هست (مانند لیموناد = آنچه از لیمو ساخته شود یـا پُماد = آنچه از سیب ساخته شود).
● فرانسه
- barbecue (کباب یـا بریـان): درون زبان فرانسه آن را کوتاه شدهی عبارت rôtir de la barbe au cul/queue دانستهاند یعنی «سرخ از سبیل که تا دم» جانور! اما این واژه بـه احتمال فراوان ریشـه درون زبان بومـیان امریکا دارد.
- fainéant (تنبل): درون ریشـهشناسی عامـیانـه آن را از دو بخش دانستهاند: fait (کار) + néant (هیچ) یعنی «کسی کـه هیچ کاری نمـیکند». اما این واژه هم درون اصل faignant یـا feignant بـه معنای «وانمودکننده» یـا «تنبل» بوده است.
- choucroute: این واژه نیز درون اصل از Sauerkraut آلمانی آمده هست در لفظ بـه معنای «گیـاه تلخ» و در اصطلاح نام خوراکی از کلم و فلفل و ... هست اما درون ریشـهشناسی عامـیانـهی فرانسه آن را از دو بخش chou (کلم) و croûte (پوسته) دانستهاند.
● آلمانی
- شـهر «برن» درون سویس را بـه واژهی Bär درون زبانهای ژرمنیک بـه معنای «خرس» مربوط مـیدانستند. اما بـه احتمال خیلی زیـاد از -ber* درون پوروا-هندواروپایی (٢٠) بـه معنای «مرداب یـا جای باتلاقی» گرفته شده است.
- شـهر برلین نیز بـه همان خرس ربط داده شده هست اما آن نیز با توجه بـه جایگاه شـهر درون نزدیکی رود اشپری (٢١) بـه احتمال از -berl و birl-در زبانهای اسلاوی بـه همان معنای «مرداب و جای باتلاقی» گرفته شده است.
● روسی
- سماور: این واژه را درون زبان روسی از دو بخش «سَم» بـه معنای «خود» و «وار» بـه معنای «جوشآورنده» دانستهاند یعنی «خودجوشآور» اما این نیز ریشـهشناسی عامـیانـه هست و اصل واژه بـه احتمال زیـاد از «سنابر» درون زبان تاتارها (ترکی) گرفته شده هست به معنای ظرف چای.
● ایتالیـایی
- درون نزدیکی رُم شـهری بوده هست به نام «کانتالوپه» کـه نام مـیوهی طالبی درون زبانهای انگلیسی (cantaloupe) و ایتالیـایی از آن گرفته شده است. درون زبان ایتالیـایی آن را بـه معنای «گرک آوازخوان» (canta + loupe) گرفتهاند کـه آشکارا ریشـهشناسی عامـیانـه است.
٣. کاربری هدفدار از ریشـهشناسیهای عامـیانـهریشـهشناسی عامـیانـه همـیشـه از سر ناآگاهی یـا کمآگاهی نیست بلکه گاهی نویسندگان آگاهانـه به منظور منظور خاصی به منظور واژهها و ترکیبها ریشـهشناسی عامـیانـه مـیسازند. درون زیر بـه چند دسته از این گونـه کاربردها مـیپردازیم.
٣.١. صنعتهای ادبیگاهی درون شعرها بیشتر بـه منظور کاربرد صنعتهای ادبی بـه نمونـههایی از ریشـهشناسی عامـیانـه برمـیخوریم. به منظور نمونـه سعدی شیرازی درون غزلی عرفانی «» را از دو بخش شرّ و آب مـیداند:
از شوق جانان مست شو! کآنچه عقلت مـیبَرد شرّ هست و آب
روشن هست که سعدی - کـه سالها درون شـهرهای عربزبان زندگی کرده بوده بهخوبی معنا و ریشـهی واژهی «» (در عربی بـه معنای نوشیدنی) را مـیدانسته و در اینجا به منظور صنعت جناس ناقص چنین تفسیری را ارایـه کرده است. یـا خاقانی شَروانی درون شعری نام شـهر خود را از "شرَ" و "وان" مرکب مـیداند و مـیگوید:
چند نالی؟ چند از این محنتسرای زادوبود کز به منظور رای تو شَروان نگردد خیروان
اینجا نیز خاقانی به منظور صنعت تضاد مـیان خیر و شر چنین ریشـهشناسی کرده است. یـا سنایی غزنوی دربارهی همان بودردا - کـه بالاتر بدو اشاره کردیم - چنین مـیگوید:
از این مشت ریـاستجوی رعنا هیچ نگشاید مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
٣.٢. شوخی و طنزصادق هدایت درون داستانی سماور را مرکب از سه بخش مـیداند: سه (عدد فارسی) + ماء (آب درون زبان عربی) + ور (بده درون ترکی ) = سه که تا آب بیـاور. یـا همو درون داستانی، تهران را «ته اوریـان» (Orient) یـا انتهای خاورزمـین مـیداند. ریشـهشناسی سماور را درون بالا گفتیم.
اگرچه دو دستهی بالا (صنعت ادبی و طنز) پذیرفتنی، «معصومانـه» و بیزیـاناند، اما متاسفانـه دستهی سومـی از ریشـهشناسیهای عامـیانـه هست کـه اگر باور شوند و جدی گرفته شوند زیـانبار و دارای پیـامدهای منفی خواهند بود. درون زیر کوتاهانـه بـه چند نمونـه از این دسته اشاره مـیکنیم.
٣.٣. هرزنویسی و سوءاستفادههای سیـاسیاگرچه با گسترش و پیشرفت زبانشناسی تاریخی و واژهشناسی، ریشـهشناسی علمـی نیز بهتر و دقیقتر مـیشود، اما بـه نظر مـیرسد برخی ازانی کـه به اینترنت و وبلاگ و رایـانامـه (ایمـیل) دسترس دارند، توجه چندانی بـه این موضوع نمـیکنند و همچنان بـه دنبال ریشـهشناسیهای عامـیانـه هستند و بدون اندکی تامل هرچه بـه نظرشان یـا بـه دستشان برسد درون فضای مجازی پخش مـیکنند و در کار گسترش دروغ همت والایی بهخرج مـیدهند.
برای نمونـه نوشتهاند کـه واژهی «پسر» درون اصل «پوست در» بوده هست یعنیی کـه در کندن پوست و گوسپند بـه پدر یـاری مـیرسانده! یـا «خراسان» درون اصل «خور آستان» بوده یعنی درگاه خورشید! درون حالی پسر درون پارسی کهن «پوثرَه» بوده است. آوای «ث» بر پایـهی قانونهای تبدیل آوا درون زبان پارسی مـیانـه (پهلوی) بـه «ـهـ» تبدیل مـیشود مانند مـیثرَه/مـیثرا -> مـهر (نام ایزد پیمان) و چیثره/چیثر -> چهر (به معنای نژاد و تبار و رخسار). درون مورد پوثره دو شکل بـه دست آمده هست یعنی پوس و پوهر (پور). خراسان نیز درون زبان پهلوی «خورآسان» بوده بـه معنای «جای برآمدن خورشید» (در عربی: مشرق). فخرالدین اسعد گرگانی، شاعر سدهی چهارم هجری، درون داستان ویس و رامـین مـیگوید:
زبان پهلوی هر کو شناسد خراسان یعنی آنجا کو خور آسد
خور آسد پهلوی باشد «خور آید» خور از آنجا سوی ایران برآید
برابر خورآسان را «خوربران» مـیگفتند بـه معنای «جای فرورفتن خورشید» (در عربی: مغرب). خوربران بهتدریج بـه خاوران تبدیل شده و معنایش نیز بهجای سوی «غرب» بـه «شرق» تبدیل شده است. (٢٢)
عدهای هم کـه به نعمت کلاسهای زبان، چند کلمـهی شکسته و بستهی انگلیسی و فرانسه یـاد گرفتهاند، مـیخواهند همـه چیزهای دنیـا را با همان زبان ناقص خود شرح بدهند. به منظور نمونـه برخی از این «زبانخوانان» درون ریشـهشناسی واژهی «استکان» درون وبلاگی چنین استدلال کردهاند: «از آنجایی کـه در زمانهای قدیم از چای درون ایران خبری نبوده از پیـاله به منظور نوشیدن باده استفاده مـید. هنگامـی کـه ارتباط ایران با غرب برقرار شد و اروپاییـان بـه ایران آمدند پیـاله را با خود بـه اروپا بردند و نام آن را چنین گذاشتند: tea can East یعنی ظرف چای شرقی. این واژه دوباره بـه کشور ما برگشت و ما ایرانیـان فراموش کردیم کـه این ظرف همان پیـالهی خودمان هست و خواستیم امروزی شویم. واژهی انگلیسی را بهصورت عربی بهکار بردیم و این شد کـه امروز مـیگوییم استکان». بگذریم از این کـه معلوم نیست چنین پدیدهای درون چه تاریخ یـا دورهی تاریخی رخ داده و در کدام منبع معتبر تاریخی بدان اشاره شده هست و اصلن چهگونـه صورت عربی آن عبارت انگلیسی مـیشود «استکان»! مشکل آن هست که can بـه معنای قوطی هست نـه ظرف! تازه «ظرف چای شرقی» درون انگلیسی حتما بشود Eastern tea container یـا Oriental tea vessel. واژهی استکان روسی هست و بـه احتمال زیـاد از واژهی فارسی «دوستگانی» یـا «دوستکامـی» گرفته شده کـه «عبارت هست از پیـالهی بزرگ کـه پر کرده بـه یـاد دوستی از دوستان حاضر و غایب نوشند» (دهخدا). عبدالواسع جبلی گوید:
چو درون مجلس او تو حاضر نبودی فرستاد نزدیک تو دوستگانی
خاقانی شروانی نیز گوید:
هر دشمنی کـه زهر دهد دوستکانیام زهرش بـه یـاد نوش لبان تو مـیخورم
دیگری دربارهی همـین استکان چنین کشفی کرده است: «استکان - کـه تلفظ درست آن ایستیکان هست - ترکی هست و از دو بخش تشکیل شده: ایستی بـه معنای گرم و داغ و کان: بـه معنای یـا چاله. از آنجا بـه زبان روسی و فارسی آمده است». البته این نمونـه رفتارها درون اینترنت نیز تنـها بـه ایرانیـان اختصاص ندارد و در وبلاگهای انگلیسی نیز مـیتوان چنین کشفها و گوهرفشانیهایی را دید.
گروه دیگری نیز با انگیزههای سیـاسی بـه ریشـهشناسی عامـیانـه مـیپردازند. درون زیر چند نمونـهی ساده از این دست را مـیآورم و از بحث درازدامن درون این باره درمـیگذرم:
- تاشکند: درون اصل «چاچ کند» بوده هست که هر دو بخش ایرانی است: کند بـه معنای دژ و شـهر است. و امروزه درون آسیـای مـیانـه (تاجیکستان و ازبکستان) بـه صورت «کنت» هم گفته مـیشود مانند پنجیکنت (پنج کند=شـهر یـا ده پنج، زادگاه رودکی سمرقندی). چاچ از شـهرهای ایرانی بوده و کمانهای ساخت چاچ معروف بوده و در شاهنامـه فراوان از این کمانها یـاد شده است:
کمانهای چاچی بینداختند قبای نبردی برون آختند
خم آورد رویین عمود گران شد آهن بـه کردار چاچی کمان
«چاچکند» بـه مرور بـه «تاشکند» تبدیل شده کـه از اتفاق «تاش» (داش) درون ترکی بـه معنای سنگ است.
- با آن کـه بازی شترنج از ایران بـه جهان راه یـافته و اصطلاحهای آن فارسیاند، اما برخی ادعا مـیکنند کـه اصطلاح شـهمات (در انگلیسی: checkmate) عربی هست و درون اصل «شیخ مات» بوده هست یعنی «شیخ مُرد». حال آن کـه «شـهمات» فارسی هست و یعنی شاه گیج و مات شده هست و راهی به منظور گریز ندارد. درون اینجا «مات» فارسی (به معنای گیج و سرگردان) را با فعل «مات» عربی (به معنای مُرد از ریشـهی موت) یکی گرفتهاند. شاید این اشتباه دربارهی بخش «مات» از فرهنگهای انگلیسی ریشـه گرفته کـه آنها نیز همـین برداشت نادرست را منتشر کردهاند.
۴. فرهنگهای ریشـهشناسی زبان فارسیریشـهشناسی یکی از زمـینـهها درون زبانشناسی زبان فارسی هست که کمتر روی آن کار شده است. یعنی فرهنگ جامع ریشـهشناسی نداریم. شاید جسته گریخته تلاشهایی شده باشد اما هنوز سازمانیـافته نیست و برای شمار اندکی از واژهها چنین شده است. درون زمـینـهی ریشـهشناسی علمـی واژگان زبان فارسی، نخستین کتاب بـه نام «نقشـهی زیربنایی ریشـهشناسی درون فارسی نو» (٢٣) اثر پاول هُرن (٢۴) آلمانی هست که درون سال ۱۸۹۳ م./۱۲۷۲ خ. چاپ شد. این کتاب را دکتر جلال خالقی مطلق درون سال ۱۳۵۶ خ. با نام «اساس اشتقاق فارسی» ترجمـه کرده است. کار بعدی از آن یوهان هاینریش هوبشمان (٢۵) آلمانی هست که درون سال ۱۸۹۵ م./۱۲۷۴ خ. چاپ شده است. هارولد بِیلی، ایرانشناس بزرگ بریتانیـایی (درگذشته ۱۹۹۶ م./۱۳۷۵ خ.)، تصمـیم داشت کـه فرهنگ ریشـهشناسی جامعی به منظور همـهی زبانهای ایرانی پدید آورد اما متاسفانـه مجال آن را نیـافت.
شاید درون ایران معاصر نخستین بار شادروان دکتر محمد معین بود کـه در فرهنگ خود بهطور علمـی بـه ریشـهشناسی واژهها پرداخت و برای درآیـه یـا سرواژههای فراوانی درون فرهنگ معین ریشـهشناسی علمـی بیـان کرد. دکتر معین درون ویرایش فرهنگ «برهان قاطع» نیز درون یـادداشتهایش با تکیـه بر دانش زبانشناسی نوین و دانستههای خویش و آنچه که تا زمان وی شناختهشده بود بـه ریشـهشناسی برخی واژگان پرداخت و اشتباهبودن برخی ریشـهشناسیهای عامـیانـه درون برهان قاطع را گوشزد کرد. یکی از کمبودهای فرهنگ معین به منظور کاربردهای امروزی آن هست که این ریشـهشناسیها درون دههی ۱۳۴۰ خورشیدی انجام شده و دانش زبانشناسی و ریشـهشناسی بهویژه درون زمـینـهی زبانهای ایرانی از آن زمان تاکنون بسیـار پیشرفت کرده هست و برخی از این ریشـهشناسیها دقیقتر یـا روشنتر شده است. البته این هیچ از ارزش کار سترگ دکتر معین نمـیکاهد. پیش از دکتر معین، احمدروی تبریزی هم توجه را بـه این موضوع جلب کرد و خود درون زمـینـهی ریشـهشناسی – بهویژه نام شـهرها و جاها - کار کرد اما اثر جامعی درون این زمـینـه ندارد.
در سال ۱۳۸۴ خ. نیز کتابی با نام «فرهنگ ریشـهشناختی زبان فارسی» بـه کوشش دکتر محمد حسندوست و به سرپرستی دکتر بهمن سرکاراتی و به دست فرهنگستان زبان و ادب فارسی درون پانصد صفحه منتشر شده کـه از «آ» که تا «ت» را دربرمـیگیرد. اما گویـا بعد از این جلد نخست، دیگر خبری از جلدهای سپسین نشده است.
دکتر مـیرشمسالدین ادیب سلطانی شاید نخستینی هست که از دههی ۱۳۵۰ خ. با تکیـه بر ریشـهشناسی زبانهای اروپایی و ریشـهشناسی درون زبانهای ایرانی بهویژه اوستا و پارسی کهن و پارسی مـیانـه، بـه واژهسازی علمـی و فنی و فلسفی پرداخته است. البته این روشی بود کـه استاد ابراهیم پورداوود درون سالهای آغازین سدهی چهاردهم خورشیدی پیشنـهاد کرده بود. درون همـین راستا حتما از کار ارزشمند و سترگ دکتر محمد حیدری ملایری، اخترشناس و اخترفیزیکدان ایرانی درون نپاهشگاه (رصدخانـهی) پاریس با نام «فرهنگ ریشـهشناختی اخترشناسی و اخترفیزیک» یـاد کنیم کـه از سال ۲۰۰۵ م./۱۳۸۴ خ. بـه صورت رایگان بر روی اینترنت گذاشته شده است. دکتر حیدری ملایری نیز گرچه درون زمـینـهای ویژسته (تخصصی) و علمـی کار مـیکند اما به منظور همـهی برابرهای فارسی خود ریشـهشناسی کاملی هم درون زبانهای باستانی و هم درون گویشهای گوناگون ایرانی بـه دست مـیدهد کـه در کار ریشـهشناسی عمومـی و همگانی نیز بـه کار مـیآیند.
به تازگی نیز دکتر گارنیک آساتریـان (٢٦)، استاد ایراندوست و ایرانشناس کـه هماینک استاد دانشگاه ایروان ارمنستان و سردبیر مجلهی معتبر «ایران و قفقاز» است، فرهنگ بزرگ ریشـهشناسی زبان فارسی را درون هزار صفحه تهیـه کرده کـه قرار بود درون ماه دسامبر سال ۲۰۱۰ (آذر/دی ماه سال ۱۳۸۹) بـه بازار بیـاید کـه هنوز نیـامده است. ناشر آن انتشارات بریل (٢۷) دانشگاه لایدن (٢٨) هلند است. این فرهنگ بر پایـهی تازهترین دستاوردهای زبانشناسی درون زمـینـهی زبانهای ایرانی و بهویژه زبان فارسی است. نمونـهها و شاهدها از شعر فارسی، کتابها و رسالههای پزشکی گذشته، فرهنگهای فارسی قدیمـی و نیز زبان امروزی آورده شدهاند. علاوه بر واژههای فارسی، بـه وامواژههایی هم پرداخته شده کـه ریشـههایشان درون زبان هندی و یونانی و دیگر زبانهای ناحیـهی قفقاز برمـیگردد.
در همـین راستا، دکتر جانی چونگ، (٢٩) کـه در سال ۲۰۰۰ م/ ۱۳۷۹ خ. مدرک دکتری خود را درون زمـینـهی زبانشناسی همسنجشی (٣٠) درون زمـینـهی زبانهای ایرانی از دانشگاه لایدن هلند دریـافت کرده، درون سال ۲۰۰۶ م./ ۱۳۸۵ خ. «فرهنگ ریشـهشناسی فعلهای ایرانی» را درون ۶۲۴ صفحه منتشر کرد کـه از کتابهای مـهم و مرجع است. ناشر این کتاب هم انتشارات بریل دانشگاه لایدن هلند است. این کتاب تنـها بـه فعلها درون زبان فارسی نمـیپردازد بلکه هر کارواژه یـا فعل را درون همـهی زبانهای ایرانی مانند اوستایی، پارسی کهن، پارسی مـیانـه (پهلوی)، سغدی، ختنی، و ... نیز برمـیرسد و فرگشتهای (تحول) آنها را نشان مـیدهد.
پایـان سخن آنکه باوجود همـهی پیشرفتهای علمـی درون زمـینـهی زبانشناسی، واژهشناسی و ریشـهشناسی، گفتیم کـه ریشـهشناسی عامـیانـه واکنش طبیعی همـهی مردم درون هر زمان و مکان و زبان هست و مردم همچنان بـه ساختن ریشـهشناسی عامـیانـه ادامـه خواهند داد. اما شایسته هست که ریشـهشناسی علمـی و مستند و تاریخی هم درون مـیان ما جایگاه بهتری بیـاید و تلاشهای ملی و داخلی درون زمـینـهی تولید آثار علمـی درون این زمـینـه بیشتر شود و کارهایی چون کتاب دکتر آساتریـان و دکتر چونگ با آثار و تلاشهای فرهنگستان زبان فارسی و نیز دیگر استادان و دانشگاهیـان و دانشمندان درون مـیهن عزیزمان کاملتر شود و گسترش یـابد.
کتابنامـه:قریب ب. (1383)، فرهنگ سغدی-فارسی-انگلیسی، تهران، نشر فرهنگان.
Harold W. B. (1982), The culture of the Sakas in ancient Iranian Khotan, Delmar, N.Y. : Caravan Books.
Lawrence R. (2000), The Dictionary of Historical and Comparative Linguistics, Robert Trask, Edinburgh University.
Saussure de F. (1913), Cours de linguistique générale, Paris, Payot.
Szemerényi O. (1980), Four Old Iranian Ethnic Names: Scythian - Skudra - Sogdian - Saka, Vienna.
پینوشتها:(١) نام سلم درون زبان پارسی مـیانـه (پهلوی) و نو (دری) واژهای ایرانی هست و با «سلامت» عربی پیوندی ندارد. درون اوستایی بـه شکل «سَیرَمـه» آمده هست و نام تیرهای از قومهای آریـایی (ایرانی) هست که جزو سکاها بهشمار مـیروند. از نظر تاریخی این گروه ایرانیـان همان سرمتها هستند کـه در قفقاز و شرق اروپا زندگی مـید. درون شاهنامـه نیز سلم درون روم زندگی مـیکند. به منظور آگاهی بیشتر نگاه کنید بـه کتاب سرمتها ترجمـهی همـین قلم.
(٢) درون انگلیسی: Folk etymology یـا Popular etymology، درون فرانسه: Etymologie populaire درون آلمانی: Volksetymologie یـا Paretymologie درون ایتالیـایی: Paretimologia یـا Pseudoetimologia
(٣) Synchronic
(۴) Diachronic
(۵) Etymology اصل این واژه درون زبانهای اروپایی از یونانی گرفته شده هست و دو بخش دارد: etymon بـه معنای «راستین و اصلی» و logia بـه معنای «واژه، مطالعه» بعد در کل یعنی «واژهی اصلی و راستین».
(٦) philology معنای لفظی این واژهی انگلیسی «واژهدوستی» هست (philo = دوستی، logia = واژه). درون گذشته بیشتر بـه معنای زبانشناسی بهویژه زبانشناسی تاریخی بـه کار مـیرفت.
(۷) Ernst Wilhelm Förstemann (زاده: ۱۸۲۲ م./ ۱۲۰۱ خ. ، درگذشته: ۱۹۰۶ م./ ۱۲۸۵ خ.)
(٨) Ueber Deutsche Volksetymologie
(٩)Zeitschrift für vergleichende Sprachforschung auf dem Gebiete des Deutschen, Griechischen und Lateinischen
(١٠) نک. Saussure de F.) 1913)
سوسور زبانشناس سویسی (زاده: ١٨۵٧ م./ ۱۲۳۶ خ.، درگذشته: ١٩١٣ م./ ۱۲۹۲ خ.) بود. کتاب «دروس عمومـی زبانشناسی» بعد از مرگش بـه دست شاگردانش گردآوری و منتشر شد. این کتاب بـه زبانهای دیگر هم ترجمـه شده است.
(١١) Lawrence R. (2000)
(١٢) Analogical reformation
(١٣)Homonymic assimilation
(١۴) نک. Harold W. B. ) 1982)
(١۵) نک. Szemerényi O. (1980). زبانشناس مجارستانی (زاده: ۱۹۱۳ م.، درگذشته: ۱۹۹۶ م
(١٦) نک. ب. قریب ( 1383)
(١۷) با تشکر از دکتر محمد حیدری ملایری به منظور برابرها درون دیگر زبانها
(١٨) درون فارسی دری: «به». حافظ مـیگوید: وصال او ز عمر جاودان بـه / خداوندا مرا آن ده کـه آن به
(١٩) به منظور این بخش از فرهنگ وبستر و نیز فرهنگ ریشـهشناسی بر خط انگلیسی (EtymOnline.com) استفاده شده است.
(٢٠) Proto-Indo-European (PIE)
واژهی «پوروا» پیشنـهاد دکتر محمد حیدری ملایری هست و از پوریو (poryo) درون زبان پارسی مـیانـه و «پوروا» درون پارسی کهن گرفته شده و به معنای «شکل نخستین» هست و با واژهی لاتین proto همریشـه است.
(٢١)Spree
(٢٢) شمال را درون پهلوی «اَپاختر» و جنوب را «نیمروز» مـیگفتند. این گونـه تغییر معناها نیز درون همـهی زبانها پیش مـیآید.
(٢٣) Grundriss der neupersischen Etymologie
(٢۴)Paul Horn
(٢۵) Heinrich Hübschmann
(٢٦)Garnik Asatrian
(٢۷) Brill
(٢٨) Leiden
(٢٩)Johnny Cheung
(٣٠)Comparative Linguistics
از: انسانشناسی و فرهنگ
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
محلههای تهران
شمارهی نوشته: ٢٢ / ٨
علیرضا شیرازی
محلههای تهران
سید خندان
سید خندان نام ایستگاه اتوبوسی درون جادهی قدیم شمـیران بوده است. سیدخندان پیرمردی دانا بوده کـه پیشگوییهای او زبانزد مردم بوده است. دلیل نامگذاری این منطقه احترام بـه این پیرمرد بوده است.
فرمانیـه
در گذشته املاک موجود در زمـینهای این منطقه متعلق بـه کامران مـیرزا نایبالسلطنـه بوده است که پس از مرگ او به عبدالحسین مـیرزا فرمانفرما فروخته شده است.
فرحزاد
این منطقه بـه دلیل آبوهوای فرحانگیزش بـه همـین نام معروف شده است.
شـهرک غرب
دلیل این که این محله بـه نام شـهرک غرب معروف شد ساخت خانـههای این منطقه با طراحی و معماری مـهندسان آمریکایی بوده و در گذشته نیز محل زندگی بسیـاری از خارجیها بوده است.
آجودانیـه
آجودانیـه درون شرق نیـاوران قرار دارد و تا اقدسیـه ادامـه پیدا مـیکند. آجودانیـه متعلق بـه رضاخان اقبالالسلطنـه وزیر قورخانـهی ناصرالدینشاه بوده که درون آغاز آجودان مخصوص شاه بوده است.
اقدسیـه
نام قبلی اقدسیـه (تا سال ۱۲۹۰ قمری) حصار ملا بوده است. ناصرالدینشاه زمـینهای آنجا را بـه باغ تبدیل کرد و در آنجا برای یکی از همسران خود بـه نام امـینـه اقدس (اقدسالدوله) کاخی ساخت و این منطقه بـه اقدسیـه معروف شد.
جماران
زمـینهای جماران متعلق بـه سید محمد باقر جمارانی از روحانیـان معروف درون زمان ناصرالدینشاه بوده است. برخی از اهالی معتقدند که درون کوههای این محله از قدیم مار فراوان بوده و مارگیران به منظور گرفتن مار بـه این ده مـیآمدند و دلیل نامگذاری این منطقه نیز همـین بوده هست و برخی نیز معتقدند که جَمَر و کمر بـه معنی سنگ بزرگ هست و چون از این مکان سنگهای بزرگ بـه دست مـیآمده است، آنجا را جمران، یعنی محل بهدست آمدن جمر نامـیدهاند.
پل رومـی
پل رومـی درون واقع پل کوچکی بوده است که دو سفارت روسیـه و ترکیـه را به هم متصل مـیکرده است.
جوادیـه (در جنوب تهران)
بسیـاری از زمـینهای جوادیـه متعلق بـه آقای فرد دانش بوده هست که اهالی محل بـه او جواد آقا بزرگ لقب داده بودند. مسجد جامعی نیز توسط جواد آقا بزرگ درون این منطقه بنا نـهاده هست که بـه نام مسجد فردانش هم معروف است.
داودیـه (بین مـیرداماد و ظفر)
مـیرزا آقاخان نوری صدراعظم این اراضی را به منظور پسرش، مـیرزا داودخان خرید و آن را توسعه داد. این منطقه در آغاز ارغوانیـه نام داشت و بعدها بـه دلیل گفته شده داودیـه نام گرفت.
دَرَکه
برخی دلیل این نامگذاری را در ارتباط با نوعی کفش برای حرکت درون برف مـیدانند که درون این منطقه استفاده مـیشده و به زبان اصلی «درگ» نامـیده مـیشده است.
دزاشیب (در نزدیکی تجریش)
گفته مـیشود که قلعهی بزرگی بـه نام «آشِب» درون این منطقه وجود داشته هست و بـه این منطقه دزآشوب و دزج سفلی و در لهجهی محلی ددرشو نیز مـیگفتهاند. دلیل اهمـیت این محل گویـا کشف سکهها و اشیـاء قیمتی در آنجا بوده است. درون گذشته این منطقه ییلاق کارکنان روسی بود.
قلهک
کلمـهی قلهک از دو کلمـهی "قله" و "ک" تشکیل شده هست که قله معرب کلمـهی کله. بـه دلیل اهمـیت این آبادی کـه سه راه گذرگاههای لشگرک، ونک و شمـیران بوده است، بـه آن (قله- هک) گفته شده است.
کامرانیـه
زمـینهای این منطقه ابتدا بـه مـیرزا سعیدخان، وزیر امور خارجه تعلق داشت، و سپس کامران مـیرزا پسر بزرگ ناصرالدینشاه، با خرید زمـینهای حصاربوعلی، جماران و نیـاوران، اهالی منطقه را مجبور بـه ترک این زمـینها کرد و سپس آنجا را کامرانیـه نامـید.
محمودیـه
در این منطقه باغی بوده هست که متعلق به حاج مـیرزا آقاسی بوده و چون او عباس نام داشته، آن را عباسیـه مـیگفتند. سپس علاءالدوله این باغ بزرگ را از دولت خرید و به نام پسرش، محمودخان احتشامالسلطنـه، محمودیـه نامـید.
نیـاوران
نام قدیم این منطقه گردوی بوده و برخی معتقدند درون زمان ناصرالدینشاه نام این ده بـه نیـاوران تغییر کرده است. به این ترتیب کـه نیـاوران مرکب از "نیـا" (جد، عظمت و قدرت)؛ "ور" (صاحب) و "ان" نشانـهی نسبت هست و درون مجموع یعنی دارای عظمت.
ونک
نام ونک تشکیل شده است از دو حرف (ون) بـه نام درخت و حرف (ک) کـه به صورت صفت ظاهر مـیشود.
یوسف آباد
منطقهی یوسف آباد را مـیرزا یوسف آشتیـانی مستوفیالممالک درون شمال غربی دارالخلافه ناصری احداث کرد و به نام خود، یوسف آباد نامـید.
پل چوبی
قبل از این کـه شـهر تهران بهشکل امروزی خود درآید، دور شـهر دروازههایی بنا شده بود تا دفاع از شـهر ممکن باشد. یکی از این دروازهها، دروازه شمـیران بود با خندقهایی پر از آب درون اطرافش کـه برای عبور از آن، از پلی چوبی استفاده مـیشد. امروزه از این دروازه و آن خندق پر از آب اثری نیست، اما این محل همچنان بـه نام پل چوبی معروف است.
شمـیران
نظریـات مختلفی درباره این نام شمـیران وجود دارد. یکی از مطرح ترین دلایل عنوان شده ترکیب دو کلمـه سمـی یـا شمـی بـه معنای سرد و «ران» بـه معنای جایگاه هست و درون واقع شمـیران بـه معنای جای سرد است. بـه همـین ترتیب نیز تهران به معنای جای گرم است.
برخی نیز معتقدند که یکی از نـه ولایت ری را شمع ایران مـیگفتهاند کـه بعدها بـه شمـیران تبدیل شده است.
گیشا
نام گیشا کـه در ابتدا کیشا بوده هست برگرفته از نام دو بنیـانگذار این منطقه (کینژاد و شاپوری) است.
منیریـه (در جنوب ولیعصر)
منیریـه درون زمان قاجار یکی از محلههای اعیـاننشین تهران بوده و گفته شده نام آن از نام زن کامرانمـیرزا، یکی از صاحبمنصبان قاجر، بـه نام منیر گرفته شده است.
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
»در»یـا «درب»؟
شمارهی نوشته: ۲۱ / ۸
بهرام اشرف زاده
»در» یـا «درب»؟
مسالهی تفاوت «در» با «درب» یكی از آن مسایلی هست كه درون آغاز ساده و كماهمـیت بـه نظر مـیرسد. اما بسته بـه نوع نگاه ما بـه زبان، حكمهای متفاوتی دربارهی آن مـیتوان صادر كرد، که تا آنجا كه بـه عقیدهی من، حكم ما درون مورد این مساله مـیتواند ما را که تا مرز نظریـهی زبان پیش ببرد.
پاسخ ما بـه پرسش مطرحشده چنانكه گفته شد، بستگی بـه نوع نگاه ما بـه زبان دارد. به منظور روشن شدن مطلب، من نخست چند پرسش محدودتر را كه به نظرم ما را درون رسیدن بـه پاسخ پرسش اصلی كمك مـیكند، مطرح مـیكنم.
۱- آیـا معنای «در» با «درب» تفاوت دارد؟
۲- بر چه پایـهای یك واژه را درست یـا نادرست مـیدانیم؟
۳- اصولن دلیل رواج هر دو واژه و ابهام درون كاربرد آنها چیست؟
بر پایـهی آنچه درون فرهنگهای فارسی آمده هست (كه نشاندهندهی پیشینـهی كاربرد این واژهها است)، «در» به معنی چیزی از جنس چوب یـا آهن یـا مانند اینها هست كه درون دیوار یـا اشكاف یـا صندوق كار گذاشته مـیشود و باز و بسته مـیشود. البته این تعریف چندان دقیق و درست نیست ولی نشان مـیدهد كه «در» درون زبان فارسی پیشینـه دارد. واژهی «در» ریشـهی فارسی دارد و كاربرد آن درون زبان فارسی پیشینـهی بسیـار زیـادی دارد. حتا مـیتوان حدس زد كه حرف اضافهی «در» نیز از واژهی «در» به عنوان اسم، پدید آمده باشد.
اما «درب» درون فرهنگهای فارسی به معنای «در بزرگ» (مثلن درون قلعه یـا دروازهی شـهر) آمده است. این واژه ریشـهی عربی دارد و از راه اقتباس وارد زبان فارسی شده است.
مثالهایی از كاربرد «درب» درون زبان فارسی امروز موجود است، مانند: «لطفن درب را آهسته ببندید!» و «تحویل، درب منزل». اما مـیزان كاربرد واژهی «درب»، درون مقایسه با «در»، بسیـار ناچیز است.
در فارسی تركیبهای متعددی با لفظ «در» ساخته شده است، مانند: دربان، درگاه، سردر، دردار، دربست، دربازكن، دربهدر، دودر، چهاردر، بیدر، بیدروپیكر.
فعلها و ضربالمثلهایی را نیز مـیتوان با واژهی «در» یـافت:
در زدن، بهدر كردن، بهدر بردن، بهدر آوردن (در آوردن)، درون را از پاشنـه درون آوردن،...
در دروازه را مـیتوان بست، دهان مردم را نمـیتوان بست.
خدا درون و تخته را خوب بههم جور مـیكند.
همـیشـه درون بر روی یك پاشنـه نمـیچرخد.
هر چه زد بـه در بسته زد (یـا بـه در بسته خورد)
همـه درها بهروی او باز است.
مثالهای فراوان دیگری هم مـیتوان زد که تا مشخص شود كه آنچه درون زبان فارسی پیشینـه دارد، فقط واژهی «در» است، و «درب» یبانی و حمایت عنصر «پیشینـهی كاربرد» درون زبان فارسی چندان برخوردار نیست.
نكتهی دیگر این كه واژهی «درب» وارد زبان گفتاری نشده است و فقط درون زبان نوشتاری فارسی وجود دارد. این نكته هم دلیلی دارد كه درون دنباله گفته مـیشود.
پیش از ادامـهی بحث، بد نیست كه یك نكته دیگر را هم بهصورت پرسش به منظور شما مطرح كنم. آیـا مـیتوانید بگویید كه واژهی «درب» درون اصطلاح «تحویل درب منزل» از لحاظ دستوری درون چه مقولهای جای مـیگیرد؟
بررسی و گزینش معیـارهای لازم به منظور درست یـا نادرست خواندن واژهها، موضوع مـهمـی هست كه بحثهای مفصلتری را هم مـیطلبد. من درون این جا کوشش مـیكنم كه بهطور خیلی فشرده معیـارهای درست و نادرست خواندن واژهها را مرور كنم.
۱- فارسیبودن اجزای واژه. این معیـار مـیگوید واژهای كه ریشـه و قالب فارسی نداشته باشد، واژهی غلطی است. مثلن واژهی «فارسی» كه درون اصل معرب «پارسی» است، و واژه «مستطیل» كه ریشـه عربی دارد، و واژههای «پاكستانیالاصل» یـا «ممنوعالپخش» كه قالب عربی دارند، همگی بر طبق این معیـار غلطاند. بههمـینترتیب، واژهی «درب» نیز بهدلیل اینكه ریشـه عربی دارد، غلط شمرده مـیشود و نباید درون زبان فارسی استفاده شود.
٢. داشتن پیشینـه درون زبان فارسی. بر پایـهی این معیـار اگر واژهای قبلن درون متون معتبر زبان فارسی بهكار رفته باشد، صحیح هست و درغیراینصورت صحیح نیست. این معیـار نیز به نفع واژهی «در» حكم صادر مـیكند زیرا همانطور كه گفتیم واژهی «در» حضور گستردهای درون زبان فارسی دارد درون حالی كه واژه «درب» از پیشینـهی چندانی درون زبان فارسی برخوردار نیست.
٣. كاربرد درون معنی شناختهشده. بر پایـهی این معیـار اگر واژهای درون معنایی بهكار رود كه درون متون معتبر زبان فارسی به كار رفته است و در فرهنگها نیز ثبت شدهاست، صحیح هست و درغیراینصورت غلط است. بر پایـهی این معیـار، كاربرد واژهی «درب» كه به معنای «در بزرگ» درون فرهنگها ضبط شده است، بهمعنای عام «در» یـا درون تركیبهایی نظیر «درب قوطی» و «درب بطری» صحیح نیست.
۴. داشتن معنای متفاوت. این معیـار مـیگوید كه اگر دو واژهی مشابه درون زبان رواج داشته باشند، درون صورتی كه معنای آنها متفاوت باشد، هر دو واژه صحیح هستند و البته كاربرد آنها بهجای یكدیگر مجاز نیست. بر این پایـه اگر واقعن تفاوت «در» و «درب» درون فارسی معتبر باشد، از دو اصطلاح نسبتن رایج «درب منزل» و «دربازكن» (افاف) یكی حتما غلط باشد، چون «در» و «درب» درون این دو اصطلاح دقیقن به یك مفهوم اشاره دارند.
۵. كاربرد درون زبان فارسی امروز. بر پایـهی این معیـار هر واژهای كه درون زبان فارسی امروز بـه كار مـیرود، بـه اعتبار كاربردش درون زبان حتما به رسمـیت شناخته شود و صحیح تلقی شود. این معیـار درون واقع تمامـی معیـارهای قبلی را مردود مـیشمارد و تمامـی واژههای رایج درون زبان را صحیح اعلام مـیكند.
خوانندگان مـیتوانند نظر بنده را درون مورد معیـارهای بالا، و نیز حكم نـهایی درون مورد «در» و «درب» حدس بزنند! اما بهدلیل طولانی شدن مطلب، ادامـه آن را بـه یـادداشت بعدی موكول مـیكنم. راستی، فراموش نكنید كه شما نیز، هم بهعنوان قاضی و هم بهعنوان یك عضو هیـات منصفه، درون این دادگاه حضور دارید! بعد حكم نـهایی را شما حتما صادر كنید!
من که تا كنون ندیدهام كه درون جایی از واژهی «درب» دفاع كرده باشند و هر چه شنیدهام و خواندهام، حكم بـه نادرستبودن واژهی «درب» یـا توصیـه بـه عدمكاربرد آن بوده است. آنچه خود نیز درون سه یـادداشت قبلی دربارهی واژههای «در» و «درب» بیـان كردهام، تاحدودی مـیتواند حمایت از واژهی «در» و نفی واژهی «درب» تلقی شود.
اما امروزه هر دو واژه «در» و «درب» درون زبان فارسی رایج هست و درون نظر عموم فارسیزبانان معنای آنها چندان تفاوتی ندارد. بـه همـین علت افرادی كه نسبت بـه كاربرد واژهی صحیح و حفظ سلامت زبان فارسی حساس هستند، ممكن هست كه درون انتخاب واژهی صحیح یـا مناسب دچار تردید شوند.
بهعلاوه، بر پایـهی معیـار «كاربرد درون زبان فارسی امروز» كه بـه نظر من قویترین و علمـیترین معیـار درستبودن واژههای زبان فارسی از دید علم زبان است، نمـیتوان واژهای را كه درون زبان رایج است، بهسادگی «نادرست» قلمداد كرد.
مـیتوان اعلام كرد كه هر دو واژه درست هستند و كاربرد آنها مجاز است. اما این حكم نـهایی نیست، زیرا چنین نیست كه این دو واژه ارزش كاملن یكسانی داشته باشند و بتوان آنها را بهجای یكدیگر به كار برد. درون اینجا علاوه بر اعلام درستبودن هر دو واژهی «در» و «درب»، مـیتوانیم اعلام كنیم كه استفاده از واژهی «در» بـه دلیل پیشینـهی بیشتر و حضور گستردهتر درون زبان فارسی، و رواج درون زبان فارسی گفتاری، و یـا حتا داشتن تبار فارسی، توصیـه مـیشود.
اما این هم حكم نـهایی نیست! راستی، هنوز كسی نیست كه از واژهی «درب» دفاع كند؟!
چرا هر دو واژه استفاده مـیشود؟
حال بپردازیم بـه اینكه اصولن چرا هر دو واژه درون زبان فارسی رایج شده هست و كاربرد دارد. بهعبارت بهتر، مـیخواهیم بررسی كنیم كه چرا واژهی «درب» با همان معنای «در» درون فارسی رایج شده است و حتا به نظر مـیرسد كه كاربرد آن درون حال گسترش است.
بررسی منابع زبان فارسی نشان مـیدهد كه معنی «درب» تفاوت چندانی با معنی «در» ندارد و تفاوت جزئی موجود كه چندان هم درون فارسی معتبر نیست، موجب نمـیشود كه درون بعضی از موارد بهجای واژهی «در» از «درب» استفاده كنیم.
اما رواج واژهی «درب» بیعلت نیست. درون اینجا یـادآوری مـیكنم كه هدف از كاربرد زبان، برقراری ارتباط و انتقال پیـام است، و در انتقال پیـام آنچه اهمـیت دارد، این هست كه پیـام ارسالی فرستنده با حداكثر سرعت و حداقل خطا درون گیرنده دریـافت شود. افزایش خطا سبب بروز ابهام و عدمدریـافت پیـام یـا تأخیر درون دریـافت پیـام و یـا حتا دریـافت پیـام اشتباه مـیشود.
در زبان نیز دقیقن همـین مساله اتفاق مـیافتد، و در نتیجه لازم هست كه جملات زبان بـه شكل صحیح و استاندارد و خالی از ابهام بیـان شوند که تا معنی موردنظر گوینده بهدرستی و بهسرعت بـه مخاطب منتقل شود. اما جالب هست كه گاهی رفع ابهام از پیـام زبانی، پیش از ارسال آن با پیشبینی ابهام احتمالی توسط خود فرستنده انجام مـیشود.
یك مثال از چنین رفعابهامـی، نوشتن عدد ۱۰۰ بهصورت «صد» است. این واژه درون اصل حتما بهصورت «سد» نوشته شود ولی به منظور جلوگیری از اشتباهشدن با واژهی «سد» بهمعنی «مانع» یـا «بند»، با حرف «ص» نوشته شده است (وجود واژهی «سده» به معنی «صد سال» نیز این ادعا را تأیید مـیكند).
بهطور كلی درون زبان نوشتاری بهدلیل این كه امكان استفاده از نشانـههای زبان گفتاری كه خودبهخود ابهام را از بین مـیبرند وجود ندارد، ناچار هستیم كه از امكاناتی نظیر تغییر اندازه یـا رنگ یـا وزن قلم یـا افزودن كلمات كمكی یـا خطكشیدن زیر متن، استفاده كنیم. از دیگر راههای جلوگیری از بروز ابهام یـا اشتباه درون خواندن، استفاده از علامتهای نگارشی نظیر گیومـه هست كه درون این چند یـادداشت نیز بسیـار استفاده شده است که تا اسم «در» با حرف اضافه «در» اشتباه گرفته نشود.
بر پایـهی توضیحاتی كه ارایـه شد، رواج واژهی «درب» هم كاملن قابلدفاع هست و كاربرد آن (بیشتر درون نوشتار) نـهتنـها ناشی از كمسوادی یـا بیمسئولیتی نیست، بلكه نشانـهی آگاهی نویسنده از احتمال بروز ابهام و اقدام به منظور پیشگیری از وقوع آن است.
در اینجا چند عبارت را ذكر مـیكنم كه درون آنها واقعن معلوم نیست كه «در» اسم هست یـا حرف اضافه: درون منزل، درون مدرسه، درون اتاق، درون بطری، درون قوطی، درون زدن، درون بردن، درون آوردن. استفاده از واژه «درب» درون مواردی كه «در» اسم است، این ابهام را بین مـیبرد.
برگرفته از: وبلاگ بهرام اشرف زاده
از: شورای گسترش زبان فارسی
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
دربارهی واژههای «زن»، «بانو» و «دوشیزه»
شمارهی نوشته: ٢٠ / ٨
فریدون جنیدی
دربارهی واژههای «زن»، «بانو» و «دوشیزه»
واژهی «زن» زبان فارسی، درون زبان پهلوی، کـه زبان هنگام اشکانیـان و ساسانیـان بوده است، بهگونـهی «کن» خوانده مـیشد، کـه آن خود؛ از کـَئینی (کَ ای نی) زبان اوستایی - کهنترین زبان آریـاییـان جهان - همچون زبان سانسکریت برگرفته شده است.
این واژه نیز از ریشـهی «کن» اوستایی کـه «خانـه» بوده است، برآمده است، و برابر هست با : دارندهی خانـه [صاحبخانـه] ریشـهی «کن» اوستایی، یک برابر دیگر نیز دارد کـه «دوست داشتن» باشد! و چنانکه از ریشـهی نخستین آن برمـیآید واژهی چندهزارسالهی ایرانی، ریشـه درون هنگام درازآهنگ مادرسالاری درون ایران (و جهان) دارد، و زیباترین داستان را از کوششهای مادران به منظور رسیدن از آنهنگام کـه مردمان، همچون دیگر جانوران درون رمـههای بزرگ مـیزیستند و نرمنرم به منظور گریز از سرما خانـهسازی را آغاز د، باز مـیگوید.
این پیداست کـه نخستین خانـه، بر دست مادران درون دل کوهها و تپهها درون آغاز با پنجهی آنان و پَسان، بـه یـاری سنگ کنده شد، و همـین واژه و کنش نیز خود نشان مـیدهد کـه «کن» یـا خانـه درون آغاز درون کوه و زمـین کنده شده است، و شاید بودن خانـههای نخستین؛ بس خُرد، به منظور پنـهان کودوزاد از سوز سرما، ساخته مـیشده و روزبهروز بـه گنجایش آن افزودهاند، که تا دیگر فرزندان و مادران را درون خود جای دهد.
«کن» با پسوند «ت» بهگونـهی «کنت» درآمد کـه در زبان پهلوی برابر با شـهر هست و با دگرگونی «ت» بـه «د» بهگونـههای «کند»، «کندو» بـه خانـهی زنبور، با فروافتادن مـیانوند «ن» بهگونـهی «کد»، «کده»، «کته»، «کدیور»، «دهکده»، ... درآمد.
در آن هنگام بس دورودراز، مردان و پسران بـه دنبال نخچیر و خوردن مـیوههای درختان، درون کوه و دشت و جنگل پراکنده بودند، و گروه مادران و ان و پسران خردسال همواره با مادر و مادربزرگان با هم بـه سرمـیبردند، و از آنجا کـه این گروه بههمپیوسته را یـارای کوچهای بزرگ نبود، خانـهسازی و پیشرفت آن را نیرو مـیبخشید و یکجانشینی و ساختن دهکدهها آغاز گردید.
پس بنگریم کـه گروه مردان و پسران را گاهگاه آرزوی دیدار زنان و ان و ان برمـیخاست و آنان را بهسوی خانـه و کن و دهکده مـیکشاند و از آنجا کـه آرامشی کـه در خانـهها روان بود، برایشان سخت دوستداشتنی مـینمود، ریشـهی دوم «کن» کـه دوستداشتن باشد، پدیدار گردید، و واژهی پهلوی «کنیچک» (کن ای چک) از همـین ریشـه هست که درون فارسی بـه «کنیزک» (١) دگرگون گردید، برابر با «دوستداشتنی کوچک»؛
این بود داستان کهنترین ریشـهیـابی دربارهی زن کـه سخن از یک زمان دراز چند دههزار سال مـیگوید، و این ویژگی زبانهای ایرانی هست که با دستیـابی بـه ریشـههای کهن؛ ما را درون شناخت واژهها بـه ژرفترین و دورترین زمانها رهنمون مـیشود.
اما با گذر روزگار و با گسترش کار جهان درون زمانهای پسین و با گذر از هنگام با شکوه مادرسالاری بـه پدرسالاری (که بـه خواست خود مادران، درون یکی از سختترین رویدادهای زندگی ایران رخ نمود) نرمکنرمک، و به پاس بزرگداشت پایـهگذاران فرهنگ مردمـی کـه زنان و مادران بودند، از سوی مردان، پاژنامهای (لقبهای) دیگر به منظور زنان پدیدار گردید.
نخستین این نامها «نائیریکا» هست در زبان اوستایی، برابر با «زن پهلوان»، ریشـهی این نام واژهی «نرَ» درون اوستا کـه پهلوان و زورآور بوده باشد و گونـهی نرینـهی آن درون نام یکی از بزرگترین پهلوانان ایران «نریمان» نیـای رستم جهانپهلوان و از آنجا کـه در زبانهای کهن آریـایی واژهها؛ دو گونـهی نرینـه و مادینـه، و یک گونـهی مـیانـه بودهاند، واژهی نر ِ نرینـه بهگونـهی «نئیری» و مادینـه «نائیریکا» خوانده مـیشد.
این واژه درون زبان پهلوی بهگونـهی «نائیریک» درآمد، کـه پاژنام بانوان بود و هنوز درون زبان ارمنی نیز «نایریک» خوانده مـیشود.
در زبان فارسی این واژه از مـیان رفت، مگر آنکه همگان بارها و بارها دربارهی زنان برجسته و بلندمنش، پاژنام «شیر زن» را شنیدهایم، کـه یـادآور نام نائیرکای اوستایی است.
پاژنام دیگر زن درون زبان فارسی «بانو» هست که درون زبان پهلوی «بانوک» خوانده مـیشد، و در زبان کهن اوستایی خود را بهگونـهی فارسی مـینمایـاند «بانو». ریشـهی این واژهی «بان» اوستایی است، برابر با فروغ و روشنایی، و از آنجا کـه «ن» درون واژهها بـه «م» دگرگون مـیشود، «بان» اوستایی نیز بـه «بام» گردید، که درون واژهی آمـیختهی «بامداد»(= هنگام روشنایی) یـا دهندهی روشنایی و فروغ سپیدهدم، خویش را نگاهداشته است، و بر این بنیـاد «کدبانو» «روشنایی خانـه» هست و اگرچه امروز کمتر کاربرد دارد، درون نوشتههای که تا سدهی هشتم و نـهم همـهجا بـه همـینگونـه آمده است، و چون «کد» نیز بـه «کی» برگشته هست در چند گویش امروز ایران گونـهی «کیوانو» بر زبان مـیرود.
و باز اگرچه امروز، از بان و بانو، فروغ و روشنی درنمـییـابیم، اما همـه مـیدانیم کـه در فرهنگ ایرانی زن را چراغ خانـه مـینامند کـه همان برآیند بانو و بانوک را با خود بـه همراه دارد.
واژهی دیگری کـه ایرانیـان به منظور ان بر زبان مـیآورند، «دوشیزه» هست که درون زبان پهلوی «دوشیچک» (دو شی چک) خوانده مـیشده هست که خود؛ از ریشـهی «زوش» اوستایی بـه معنی دوست داشتن برآمده و بر روی هم «دوستداشتنی کوچولو» است، همانکه درون واژهی کنیزک هم نـهفته است.
از این واژه «دوشارم» پهلوی برابر با معشوق برآمده هست و زیباست کـه این واژه و پاژنام به منظور ان و زنان کاربرد داشته است، نـه به منظور مردان!
واژهها سخن مـیگویند و پایگاه بلند زنان ایرانی را نشان مـیدهند.
اکنون جای دارد کـه به نام زن درون چند زبان اروپایی بنگریم.
پیداست کـه مرد درون زبان انگلیسی «man» خوانده مـیشود، و زن درون آن زبان «woman» است، و این واژه؛ آشکار مـیگوید کـه زن درون آن فرهنگ وابسته بـه مرد است، و «جنس دوم» بهشمار مـیرود.
در زبان فرانسوی نیز مرد «homme» («ﻫ » درون این واژه بـه زبان نمـیآید؛ «اُم») و زن «femme» خوانده مـیشود، کـه پیوستگی آشکار زن، درون پیشوند «fe» (همانند wo انگلیسی) دیده مـیشود.
همسر درون زبان انگلیسی، «wife» خوانده مـیشود، کـه از ریشـهی «ویپ» و «ود» اوستایی هست برابر هست با پیوند، و «ویپک» پهلوی و «بیوه» فارسی؛ زن مرددیده، و همـین ریشـه هست که درون زبان انگلیسی بهگونـهی «fuck» و در زبان آلمانی «fichen» و در دیگر زبانهای اروپایی کموبیش، نزدیک بـه این، روان است، و بر این بنیـاد «wo» پیشوند «woman» انگلیسی و «fe» پیشوند «femme» فرانسوی و «we» پیشوند «weib» آلمانی همـه از «وَد» باستانی برآمده و نشان از آن مـیدهد کـه نام زن و پایگاه زن با جفتشدن و نزدیکی بـه مرد، برآمده هست و زن درون آن فرهنگها نامـی ویژه بـه خود ندارد !
فرهنگ «وبستر» (Webster New World Dictionary 1998) دربارهی نام زن چنین مـیگوید کـه نام «woman» (که درون انگلیسی کهن «Vifman» بوده است) از ریشـهی «Weip» هندواروپایی (؟) برابر با «پیچیده»، گرفته شده است، از آنجا کـه گویـا زنان؛ پیچیده و با پوشش بودهاند!
داوری از این کودکانـهتر درون جهان دیده نمـیشود، کـه این بر آیین اروپایـان باستان بوده هست پیکرهی ی مرد و زن آنان، بر همـه آشکار است، اما اگر چنین هم بوده باشد، واژهی «Vifman»، مرد پیچیده و پوشیده خواهد بود نـه زن پیچیده!!
واژهها سخن مـیگویند، و چنین هست داوری واژههای اروپایی به منظور زن کـه نام خانوادگی وی نیز همواره پیوسته بـه مرد است، درون آغاز نام پدر، و چون همسر برگزید، همواره نام آن مرد را با خود دارد و اگر با ستم و زور و تیرهروزی، روزی از آن مرد جدا شود، نام آن مرد، بر روی او خواهد ماند و چنانچه بار دیگر همسر پذیرد، نام مرد تازه، همچنین زنجیروار!
اما اگر زنی را توان و پروای پذیرش همسر دیگر نباشد، ناچار هست که که تا پایـان زندگی نامـی را کـه از آن مـیرنجد، برخود داشته باشد!
زن ایرانی درون زمان باستان درون همـه چیز با مرد برابر بود، بازماندهی پدر و مادر مـیان برادران و ان یکسان بخش مـیشد، درون همسرگزینی نخست، از پرسش مـیشد :
«از شما مـیپرسم: سوسنگ دخت اردشیر، آیـا بهرام، پورماونداد را بـه همسری و همتنی و همروانی مـیپذیری؟»
و چون پاسخ آری مـیداد، همـین پرسش را از پسر دربارهی دخت مـید.
از: پایگاه پژوهشی آریـا بوم
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
نام وعدههای غذایی درون فارسی
شمارهی نوشته: ١٩ / ٨
شـهربراز
نام وعدههای غذایی در فارسی
امروزه بیشتر درون زبان رسمـی پارسی وعدههای غذایی را «صبحانـه»، «ناهار» و «شام» مـیگوییم. اما درون بسیـاری از شـهرها و نیز گویشها نامهای دیگری هم بـه کار مـیرود. درون اینجا چند نام را برمـیرسم:
١) ناشتایی
ناشتا بـه معنای «از بامداد باز چیزینخوردن است» (برهان قاطع). این واژه از دو بخش ساخته شده است: نَـ (منفیساز) + آشتا (خوردن) بعد درکل بـه معنای «نخوردن/نخورده» است. «آشتا» از ریشـهی as و ad بـه معنای «خوردن» هست که درون هندی باستان atiacn (آتیـاچن) و ac (آچ) و در لاتین Edo (در ترکیب انگلیسی: edible خوردنی) و در آلمانی Essen آلمانی و در انگلیسی eat است. واژهی «آش» درون پارسی هم از همـین ریشـه هست به معنای کلی «خوراک یـا خورش». «ناشتا» بهی گفته مـیشود کـه از بامداد چیزی نخورده باشد.
خوارک بامداد یـا صبح را ناشتایی مـیگویند.
٢) چاشت:
چاشت درون اصل نام واحد زمانی بوده هست در آغاز روز. درون دهخدا چنین آمده است:
چاشت: اول روز (آنندراج). بهرهی نخستین روز. صبح، بامداد.
گه چاشت چون بود روز دگر / بیـامد برهمن ز کازه بـه در (اسدی)
از چاشت که تا به شام ترا نیست ایمنی / گر مر تراست مملکت از چاچ که تا به شام (ناصرخسرو)
به خوراک این زمان هم نام «چاشت» داده شده است.
از زمانی بـه بعد معنای «چاشت» بـه نیمروز (ظهر) و نیز نام خوراک نیمروز گفته شده است. شاید بر پایـهی کاربردهای سعدی شیرازی بتوان گفت کـه این زمان سدهی هفتم هجری بوده هست شاید هم درون استان فارس چنین بوده است. زیرا درون شعر ناصر خسرو و نظامـی گنجوی چاشت بـه معنای خوراک بامداد است. درون دهخدا تعریف بعدی چاشت چنین است:
مـیانـهی روز را گویند (فرهنگ ناصری). یک پاس از چهار پاس روز کـه مـیانـهی روز باشد. ظهر. نیمـهروز.
شنیدم کـه نابالغی روزه داشت / بـه صد محنت آورد روزی بـه چاشت (سعدی)
گر موسم خواب آید خسبیم / چندان کـه نماز چاشت از ما برود (سعدی)
باز هم بـه خوراک نیمروز چاشت گفته مـیشده است.
٣) ناهار
ناهار از نظر واژگانی از نا (پیشوند نفی) + آهار (خوراک) ساخته شده هست به معنای «بیخورش یـا خوراک نخورده». بهی هم کـه از بامداد چیزی نخورده باشد «ناهار» گفته مـیشده است.
همان گونـه کـه در «ناشتا» گفتیم «آش» از ریشـه ی آس/آد بـه معنای خوردن است. تبدیل س بـه هـ نیز درون زبانهای ایرانی شناخته شده است. بنابراین «آهار» هم از همان ریشـهی «آس/آد» هست و بـه معنای «خورش» است.
در گنج بگشاد و دینار داد / روان را بـه خون دل آهار داد (فردوسی)
امروزه «آهار» بیشتر به منظور نامـیدن مایـهای بـه کار مـیرود کـه برای شکلو سیخنگهداشتن لباس استفاده مـیشود و در ترکیب «آهار زده/آهار داده» بـه کار مـیرود. تعریف این آهار چنین است:
آهار: چیزی از نشاسته یـا کتیرا یـا صمغ و یـا لعاب خطمـی و مانند آن کـه جامـه و کاغذ و جز آن را بدان آغارند که تا شخ ّ و محکم شود یـا صیقل و مـهره گیرد.
نامهای دیگر آهار چنین است: آهر. آغار. آش. آش جامـه. خورش. شوربا. شو. شوی. پَت. بَت. پالوده. تانـه. بخیر. لعاب
آش بـه معنای کلی خوراک بوده است. مانند: درون حجره نشسته بودیم و آش کدو مـیپختیم. حلقهای شما را گرفتیم که تا نتوانید آشخوردن.
چون شخص اندک چیزی بخورد بگویند ناهار او شکسته شد.
مانند «ناشتایی» کـه به خوراک بامداد گفته مـیشود، بـه خوراک نیمروز هم «ناهاری» گفته مـیشود کـه امروزه بیشتر بهصورت «ناهار» بـه کار مـیرود. البته گاهی بهاشتباه بهصورت «نـهار» نوشته مـیشود.
چون ناهار بـه معنای چیزنخوردن هست «ناهاری» هم درون اصل بـه هر خوراکی گفته مـیشده کـه پس از چیز نخوردن یـا ناشتابودن خورده مـیشده. یعنی ناهاری بـه خوراک بامداد هم گفته مـیشده است.
ناهاری: بـه معنای چیزی هست که به منظور ناشتاشکستن و رفع گرسنگی خورند (حاشیـهی برهان قاطع چ معین). چیزی اندک را گویند کهی درون صباح بخورد (برهان قاطع). ناشتایی اندک. آنچه بامدادان بار اول خورند از چای و قهوه و نان و شیر و کره و پنیر و مربا و مانند آن.
۴) شام
شام هم درون اصل نام واحد زمانی هست ضد بامداد یـا چاشت. بـه خوراک این زمان هم شام گفته مـیشود.
گفت اندوه شام و محنت چاشت / درون دلم حب و بغض نگذاشت (سنایی)
اینگونـه تغییر معنا و کاربرد نام وعدههای غذایی درون زبان انگلیسی نیز دیده مـیشود. امروزه درون انگلیسی سه وعدهی غذایی را breakfast (روزه شکستن. ناشتایی یـا صبحانـه) و lunch (ناهار) و dinner (شام) مـیگویند. اما درون گذشته این سه وعده چنین بوده است: breakfast (صبحانـه) و dinner (ناهار) و supper (شام). یعنی dinner بـه غذای مـیانـهی روز گفته مـیشده است. درون اصل dinner بـه معنای چاشت یـا صبحانـه بوده هست (از نظر ریشـهشناسی هم dinner از disner فرانسوی و در نـهایت از لاتین (*disjejunare) آمده هست به معنای «روزه گشودن» یـا همان breakfast). یعنی غذای اصلی کـه در روز مـیخورند.
اما با تغییر سبک زندگی و دیرترخوردن غذای اصلی، نخست dinner بـه خوراک نیمروز و سپس بـه خوراک شب گفته شد.
اما واژهی lunch خود کوتاهشدهی luncheon هست که گاهی lunching هم نوشته مـیشده هست و گویـا بر پایـهی واژهی nuncheon درون انگلیسی مـیانـه ساخته شده کـه از nun (همان noon یعنی نیمروز) و schench (به معنای نوشیدن) ساخته شده است. امروزه luncheon بـه خوراک سبک مانند عصرانـه گفته مـیشود.
البته امروزه باز با تغییر سبک زندگی، درون زبان انگلیسی واژهی brunch هم بـه کار مـیرود کـه ترکیبی هست از breakfast (صبحانـه، چاشت) و lunch (ناهار) یعنی «چاشتی کـه نزدیک نیمروز خورده شود». این ترکیب از دههی ١٩٨٠ درون مـیان دانشجویـان بریتانیـا ساخته شد و بعدها وارد زبان اصلی شد. من به منظور آن «صبهار» یـا «چاشتار» را ساختهام.
در زبان فرانسوی نیز همـین تغییر کاربرد واژگان مربوط بـه وعدههای غذایی دیده مـیشود.
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
«اندیشـهی نیك» و نـه «پندار ِ نیك»
شمارهی نوشته: ١٨ / ٨
جلیل دوستخواه
«اندیشـهی نیك» و نـه «پندار ِ نیك»
دوستی ارجمند درون یك پیـام، تركیب ِ نادرست و بسیـار مشـهور ِ "پندار ِ نیك" را بـه كار بود. من درون یك یـادآوری كوتاه، بدو نوشتم: «خواهش مـیكنم بهجای «پندار ِنیك» (غلط ِ مشـهور و رایج)، «اندیشـهی ِ نیك» بنویسید. پندار بـه معنی گمان، خیـال، وَهْم (/ توهّم)، انگاشت و تصوّر ِ بیبُنیـاد و برابر با illusion در انگلیسیست؛ حال آنكه «هومَتَ» ی اوستایی، مفهوم ِ «اندیشـهی ِ نیك» دارد».
او درون پاسخ نوشت: «درود بر شما ... بسیـار از پندِ شما سپاسگزارم. من بـه این بیت از ناصرخسرو برخوردهام. آیـا «پندار» درون اینجا «اندیشـه» یـا «ایده» نمـیشود؟
صد چون مسیح زنده زِ انفاسش روحالامـین تجلّیِ پندارش»
و من درون یـادداشتی گستردهتر بدو نوشتم:
«دوست ِ ارجمند، دهخدا بـه گفتاورد از برهان، آورده است: پندار= فکر. اندیشـه:
صد چون مسیح زنده ز انفاسش / روح الامـین تجلی پندارش . ناصرخسرو
امّا من بر آنم كه برداشت ِ برهان از معنی "پندار" درون این بیت ِ ناصرخسرو – كه دهخدا نیز آن را تكراركرده هست – دقیق و درست نیست. شاعر مـی گوید كه روح الامـین = (جبرئیل) – كه هستیاش، درون اندیشـهی آدمـی، نمـیگنجد – تنـها جلوه و نمودی از پندارِ (= وَهْم و انگاشت ِ) اوست.
من به منظور كاوِش و پژوهش ِ بیشتر، متن كامل ِ آنچه را كه دهخدا درون زیر ِ درآمد ِ پندار آورده است، درون پی مـیآورم:
پندار [پ ِ] (اِمص ، اِ) تکبّر و عُجب را گویند (برهان قاطع). و به معنی ... خود را بزرگ پنداشتن نیز آمده است. (برهان قاطع). بادسری. خودبینی. باد. بر. خودپسندی. خودپرستی. نخوت. پغار. منی. برتنی (مقابل فروتنی). بزرگخویشتنی. (کیمـیای سعادت). خویشتنبینی. کبر. استکبار. خودفروشی. بالش. خودنمایی. خودستایی. خودخواهی. بَطَر: نور من درون جنب نور حق ظلمت بود. عظمت من درون جنب عظمت حق عین حقارت گشت. عزت من درون جنب عزت حق عین پندار شد. (تذکرةالاولیـاء عطار).
ای بر درون بامداد پندار فارغ چو همـه خران نشسته
نامت بـه مـیان مردمان درون چون آتشی از خیـار جسته
انوری: برو پیل پندار از کعبهی دل برون ران کز این بـه وغائی نیـابی.
خاقانی: چو خطبهی لمن الملک بر جهان خواند برون برد ز دماغ جهانیـان پندار.
ظهیر (از فرهنگ سروری): گرچه حجاب تو برون از حد است هیچ حجابیت چو پندار نیست.
عطار: که تا کی از تزویر باشم خودنمای تا کی از پندار باشم خودپرست.
عطار: چون همـهی رخت تو خاکستر شود ذرّهی پندار تو کمتر شود.
عطار: یکی را کـه پندار درون سر بود مپندار هرگز کـه حق بشنود.
سعدی: نبیند مدعی جز خویشتن را کـه دارد پردهی پندار درون پیش.
سعدی (گلستان): اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن شکر ایزد کـه نـه درون پردهی پندار بماند.
حافظ: رندییی کان سبب کمزنی من باشد به ز زهدی کـه شود موجب پندار مرا.
اوحدی: بندگی طاعت بود پندار نی علم دانستن بود گفتار نی.
امـیرحسینی سادات: فرمودند کار صاحبپندار درون این راه بهغایت مشکل هست (بخاری ). خیـال و تصور (برهان قاطع). گمان. خیـاله. تخیل. ظن. وهم. حَسبان (منتهی الارب).
پندار بـه معنی پنداشت و به معنی کبر و عجب درون فردوسی نیـامده هست و درون دو جا کـه در لغتنامـهها استشـهاد کردهاند، یکی غلط و مصحّف بیدار هست و دیگری از بیتهای الحاقی است:
به تو حاجت آنستم ای مـهربان که پندار باشی و روشنروان.
فردوسی : ز دشمن چه آید جز اینها بگوی جز این هست آیین و پندار اوی.
فردوسی (شاهنامـه، چ بروخیم، ص ١٦٣٨ ، س ٢٣ درون ابیـات الحاقی):
پای بـه رفتار یقین سر شود سنگ بـه پندار یقین زر شود.
نظامـی : بـه خسرو بیش از آنش بود پندار کزان نیکوترش باشد طلبکار.
نظامـی : لیکن ار حریف پنداری عقل طعن آورد بر این پندار.
خاقانی : گفت کان شـهباز درون نَسْرَین ِ گردون ننگرد بر کبوتر پرگشاید؛ اینت پنداری خطا.
خاقانی : هر جا کـه در ره آمد لاف یقین بسی زد لکن نصیب جانان پندار یـا گمان نیست.
عطار: بـه پندار نتوان سخن گفت زود نگفتم ترا که تا یقینم نبود.
سعدی : ندیدم چنین نیکپندار که پنداشت عیب من اینست و بس.
سعدی : مشو غرّه بر حسن گفتار خویش به تحسین نادان و پندار خویش.
سعدی (گلستان): معنی پندار درون اشعار ذیل معلوم نیست و شاید درون بعض آنها ریـاء و چشمدیدی باشد:
چه زنار مغ درون مـیانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق.
ای بـه ناموس کرده جامـه سفید بهر پندار خلق و نامـه سیـاه.
معنی پندار درون دو نمونـهی اخیر از سعدی – كه درون لغتنامـهی دهخدا "نامعلوم" شمردهشده – آشكارست. شاعر
مـیگوید فریبْكاران و نیرنگْبازان، به منظور آنكه خلق را نسبت بـه درون ِ خویش دچار ِ پندار (/ گمان / وَهْم) گردانند، بیرون ِ خود را مـیآرایند و جلوه مـیفروشند.
از مجموع ِ این گفتاورد از دهخدا و دقّت درون نمونـههای كاربُرد ِ این واژه درون نوشتهها و سرودههای پیشینیـان، برمـیآید كه واژهی پندار هیچگاه بـه معنی اندیشـه بـه كار نرفته و همواره مفهوم ِ انگاشت و وَهْم و خیـال داشته است. حتّا معنیهای برتنی، تكبّر و خودستایی نیز – كه دهخدا بـه گفتاورد از دیگرْ فرهنگها به منظور پندار آورده هست – درون واقع، فرعی و برآمده از معنی بُنیـادین ِ آنست. یعنی بر اثر ِ گمان و وَهْم دچار ِ اشتباه و خودبرترانگاری شدن.
عبدالحسین نوشین نیز درون واژهنامك، پنداشت ( = پندار) را درون شاهنامـه، بـه معنی ِ وَهم و گمان مـی شناسد و این بیت ِ دقیقی را از گشتاسپ نامـهی گنجانیدهدرشاهنامـه، شاهد مـیآورد:
«چهگونـه بُوَد درون مـیان، آشتی ولیكن مرا بود پنداشتی.»
نوشین یـادآوری نكرده هست كه خود فردوسی درون جاهایی از شاهنامـه، مپندار را بـه معنی گمان مَبَر، دچار وَهْم مشو، بـه كار است. دو نمونـه ی جداگانـه ی زیر، از آنجمله است:
مپندار کان لشکری دیگرست
مپندار کاین نیز نابودنیست
- - -
از: کانون پژوهشهای ایرانشناختی
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
پژوهشی درون اصل و ریشـه ی واژه ی «گپ»
شماره ی نوشته: ۱۷ / ۸
دکتر غلام نبی شاهد
پژوهشی در اصل و ریشـه ی واژه ی «گپ»
گپ : gap – واژه ی گپ درون همـه ی فرهنگ های فارسی بـه چشم مـی خورد و به جز درون فارسی این واژه درون همـه ی زبان های زنده ی هند و پاكستان و افغانستان مانند سانسكریت، اردو، هندی، مراتی، گجراتی، پشتو، سندی، بلوچی و فارسی دری افغانستان فراوان بـه كار مـی رود . نـه فقط بـه زبان های آسیـایی بلكه درون زبان های اروپایی هم این واژه بـه صورت های گوناگون آمده هست . ولی ریشـه ی این واژه آریـایی هست .
در این جا ما نخست معنی و کاربرد آن را كه درون فرهنگ های گوناگون آمده هست دنبال مـیكنیم که تا سپس بپردازیم بـه ریشـه ی اصلی آن:
گپ (اسم فارسی):
۱ – سخن بی هوده . با لفظ زدن و مشتقاتش بـه کار مـی رود. ۲ – درون خراسان و زبان لری بـه معنی سخن هست . ۳ – درون زبان لری بـه معنی بزرگ است. (فرهنگ نظام)
گپ : بـه فتح گ و سكون بای پارسی (فارسی) سخن لاف و گزاف و افسانـه و بسیـارگویی . بـه معنی بزرگ و گنده و ستبر نیز آمده و گپو نیز گویند و افاده ی معنی پر گفتن مـی كند . گپتن (به ضم) فارسی : بـه معنی گفتن هست زیرا كه بای پارسی بـه « فا » تبدیل مـی شود. ( فرهنگ آنندراج)
گپ : (به فتح گاف و بای فارسی ) كلام و سخن. بـه معنی گزاف نیز آمده (فرهنگ رشیدی) و در تركی بـه معنی صحبت و اختلاط نیز نوشته. (غیـاث اللغات)
گپ : ۱- (به فتح اول و سكون دوم ) بـه معنی سخن باشد و سخنان دروغ و گزاف را نیز گویند. ۲– بـه معنی گنده و ستبر و بزرگ هم آمده است. (برهان قاطع)
گپ : (با اول مفتوح و دوم زده ) دو معنی دارد:
اول: سخنان لاف و گزاف بود كه درون دیوان انوری بـه صورت « گب » آمده هست و هم او گوید :
چند گویی من پارسا هست / گب مزن گرد حدیث او مگرد
نفس من برتر از آنست كه مجروح شود / خاصه از گب زدن بیـهده ی بی بصران (دیوان انوری ۱/٦۰۱ و ۷۰۰)
مولوی معنوی فرماید :
چون زن صوفی تو خاین بودهای / دام مكر اندر دغا بكشوده ای
كه زهر ناشسته رویی گپ زنی / شرم داری از خدای خویش نی
حكیم سنایی غزنوی فرماید :
هر كجا زلف ایـازی دید خواهی درون جهان / عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
دوم: بـه معنی بزرگ و گنده آمده:
گپتن (با اول مضموم) بـه معنی گفتن است. (فرهنگ جهانگیری)
{ حتما گفته شود كه بیش تر فرهنگ نویسان همـین مثال های شعری از انوری و مولوی و سنایی را آورده اند و غیر از این ها بیت دیگری درون فرهنگ ها دیده نشده هست } .
گپ : gap (اسم فارسی) ۱- سخن و گفتار و سخن هرزه و گزاف و سخن دروغ و بی هوده و قیل و قال و خبر و شـهرت دروغ . ۲– گنده و كلان و بزرگ و ستبر و محكم .
گپتن : goptan ( فعل و مصدر فارسی) : گفتن و سخن كردن و حرف زدن و بیـان .
گپ شپ : gap sap (اسم فارسی) : سخن بی هوده و بی معنی و سخن لاطایل. فرهنگ نفیسی، (لغت نامـه دهخدا)
گپ : (گالته) : شوخی (فارسی)
گپ : ( گنگل ) : شوخی – گزاف – مزاح – لعب. (فرهنگ مردوخ كردی)
گپ : سخن لاف و گزاف – افسانـه – پرگویی .
گپتن : = گفتن (فرهنگ كاتوزیـان)
گپ (خراسان) و (لرستان) = سخن – اشكاشمـی گپ. گیلگی = گپ زنن (سخن گفتن ) تهران = گب ( سخن – گفتگو ) (حاشیـه ی برهان قاطع از دكتر معین )
گپ ۱– بـه معنی بزرگ هست و غالبن رییس و بزرگ (دزدان را)، ( حسن گپ ) گویند و یـا گویند (وقتی كه گپ شد) یعنی موقعی كه بزرگ شد . فعل آن « گپ شدن» گپ تر یعنی بزرگ تر .
۲– حرف و صحبت را گویند مثلن: «گپ زد» یعنی حرف زد و صحبت كرد . فعل آن « گپ زدن» است. (واژه ها و مثل های شیرازی و كازرونی گردآورنده علی نقی بهروزی، برگ ۱۴۸)
گپ : سخن لاف و گزاف و افسانـه و پر گویی .
گپ زدن : لاف و بیـهوده سراییدن .
گپتن : بر وزن و معنی گفتن هست .
گپو : گپ .
گپیدن : گفتن و گپ زدن (فرهنگ نوبهار اثر محمد علی تبریزی خیـابانی)
این گردآوری از فرهنگ های فارسی بود. درون همـه ی آن ها یكنواخت نوشته شده هست جز فرهنگ نوبهار كه درون آن واژه ی گپو كه شاید از فرهنگ آنندراج گرفته شده و واژه ی گپیدن كه فعل و مصدر باشد تازه آمده هست . اكنون مـی پردازم بـه زبان های دیگر و پس از آن ریشـه ای را كه درون فارسی باستان آمده نقل مـیكنیم . بعد در زیر استخراجی از زبان فارسی دری افغانستان هست و مـیبینیم كه این واژه ی « گپ» درون آن زبان بـه چه شکلی بـه كار مـی رود و اگرچه درون معنای آن تفاوت چندانی ندارد ولی با كلمـه ها و اصطلاح های گوناگون بـه کار رفته است:
گپ : سخن و كلام .
از گپ ماندن : كنایـه ، بـه حالت نزع بودن .
به گپ آمدن : بـه سخن آمدن
به گپ كسی كردن :
به گپ كسی شدن : به منظور فكر كسی كار كردن
بی گپ و سخن : كنایـه ی بی سبب و بی دلیل
سر گپ آمدن : كنایـه ، بالای مقصد آمدن .
كسی را بـه گپ گرفتن : كسی را به منظور مقصدی بـه سخن مشغول كردن .
كسی را سر گپ آوردن : كسی را بالای مقصد آوردن .
گپ از گپ برآمدن : كنایـه ، موقع از دست رفتن .
گپ از گپ خیستن ( xestan ) از سخن ، سخن دیگر پیدا شدن .
گپ بد : سخن زشت .
گپ پهلودار : سخن طنزآمـیز و نیش دار .
گپ بیراه : سخن غیر حسابی .
گپ پخته :
گپ جان دار : سخن سنجیده و معقول
گپ خام : سخن پوچ و بی معنی
گپ خیستن ( gap xestan ) كنایـه ، فتنـه برپا شدن .
گپ راه : سخن حسابی .
گپ رس : ( gap ras ) سخن فهم – نكته سنج .
گپ رو : كسی كه بـه حرف دیگری عمل كند .
گپ زدن : سخن گفتن .
گپ ساختن : تهمت بستن .
گپ ساز : تهمت گر .
گپ شنو : ۱– كسی كه سخن كسی را مـیپذیرد. ۲ – كسی كه بـه سخن دیگری عمل كند .
گپ كسی را كشیدن : سخن كسی را تحمل كردن .
گپ كشیدن : به منظور كسی حرف درست كردن .
گپ گرفتن : سخن از دهن كسی گرفتن – مـیان حرف كسی آمدن .
گپ گوی : مرادف ( گپ ساز ) هست .
گپ گیر : ۱– زرنگ و تیز هوش ۲ – ناقد
گپ گیرك : سخن چین و نمام .
گپ مفت : كلام بی معنی
گپ نر : سخن صاف و بی آلایش مثال: گپ نر كره ندارد.
گپوك : پر گوی – كسی كه بسیـار حرف مـی زند .
گپ هوایی : سخن پوچ و بی معنی. (از «لغات عامـیانـه فارسی افغانستان» تألیف عبدالله افغانی نویس)
اکنون ببینیم كه واژه ی گپ درون زبان های پنجابی و اردو بـه چه صورت بـه كار مـی رود:
در پنجابی :
گپ : سخن فضول و بی هوده و دروغ بیش تر بـه معنی دروغبه کار مـی رود.
گپ چهدنا (با دال هندی) gap chadna حرف دروغ گفتن و سخن بی معنی و گپ زدن .
گپ مارانا gap marna بی معنی.
گپان (با نوع غنـه) gappan جمع گپ .
گپنا و كپنا gapna – kapna : گپ زدن .
گپو gappu دروغ گو – كسی كه حرف بسیـار و بی معنی مـی گوید .
گپی gappi دروغ گو – كسی كه حرف بسیـار و بی معنی مـی گوید .
گپ شپ : ۱- سخن بی هوده – دروغبانی ۲ – صحبت دوستانـه، دوستی .
گپ شپ هونا : دوست بودن، رفیق شدن، دوستی .
و اكنون در اردو :
گپ : بـه معنی سخن پوچ و بی هوده و بی معنی و هرزه و دروغ .
گپ ارانا : (با رای هندی) gap orana : سخن دروغ مـیان مردم پراگندن .
گپ هانكنا : gap hankna : دروغ و حرف بی معنی گفتن
گپ مارنا : gap marna : گپ زدن
گپین : (بانون غنـه درون آخر) gappen : جمع گپ – گپ ها .
گپین ارانا : (با رای هندی ) orana دروغ گفتن و مـیان مردم پراكندن .
گپین هانكنا : گپ زدن ولی درون صورت جمع رایج هست .
گپ باز : دروغ گو، پر حرف، حراف .
گپ بازی : صحبت دوستانـه مـیان دوستان به منظور تفریح و وقت گذرانی .
گپ شپ : ۱- صحبت دروغی. ۲ – صحبت دوستانـه، دوستی و آشنایی .
گپ شپ كرنا :صحبت كرنا – حرف زدن .
گپ شپ هونا : صحبت شدن مـیان دوستان به منظور تفریح
گپ گپورا : (با رای هندی) gap gapora : شلوغ ، زیـاد حرفی .
گپی ( gappi ) : كسی كه گپ زند و حرف های او وزن نداشته باشد و مـیان مردم بـه دروغ گو معروف باشد .
(Kitabistan twentieth century standard Dictionary )
(Urdu – English )
ریشـه ی واژه ی گپ:
در فارسی باستان ” gaub ” كه فعل است، آمده و در فارسی مـیانـه gowet و در فارسی جدید goyad = گوید گفته شده هست .
Altirani sches Worterbuch (Christian Bartholo mae ) Berlin – 1961 .
«كنت» درون دستور فارسی باستان چنین مـینگارد:
gaub : vb . = Say (old Persian ) call one,s self . (Sasanian Pahlvi ) = gowet (he says ) (New Persian ) goyad = gauao = guftan . perhaps a – bh extention gaubataiy (midle ) – agaubata written as agaurata – agaubata – gaubataiy .
(Sasanian Pahlvi ) = gowet (he says ) (New Persian ) of PIE root . . ghev – seen with – S- extention is gausa . gaubataiy (midle ) – agaubata written as agaurata – agaubata – gaubataiy .
(From Old Persian grammer by Kent , American Oriental Society 195 ) .
گذشته از زبان فارسی و دیگر زبان های شبه قاره ی پاكستان و هند، درون زبان انگلیسی نیز هم نوع واژه ی گپ یـا گپ شپ موجود هست و كلمـه های مشتقی و تركیبی آن كاملن مانند واژه های تركیبی زبان های شبه قاره هست – اگرچه بنده درون زبان شناسی دست ندارم ولی فكر مـی كنم كه واژه ی gossip انگلیسی از همان گپ یـا گپ شب باشد چون هم از نظر ظاهری و هم معنوی نزدیك تر هست ، البته مساله را بـه زبان شناسان واگذار مـی كنم كه ایشان پاسخ گوی این پرسش باشند.
در این جا واژه ی” gossip ” و لغات تركیبی آن را مـی آورم که تا برای خوانندگان روشن تر باشد : . . . . . . . . ( این واژه ای شرقی باستانی است. چنان كه درون فرهنگ های انگلیسی آمده است:
gossip : n . (old East ) a , person given to chattering , esp , about the affairs of others ., b , One who spreads rumours or reports about others and their doings , without a scrupulous attention to veracity ., a chattering busy body . (2) a . friendly , intimate con- versation ., a chat ., To have a good gossip ., b . (esp . hn un – favourable sense ) talk about the business of others ., illnatured , ill founded , reports and rumours . c , personal , usually trivial , tittle – tallte in the daily press , about society people and notabilities of the hours ., also attrib .
gossip column , gossip writter .
Gossip (II) v . in . (From perceding ) a . To talk hold conversation , of a casual , friendly kind ., b . to spread ill natured reports about others to discus the private affairs of others , indiscreetly , and maliciously .
Gossipy : adj . I . (of person ) a . fond of familiar conversation akd chat . b . inclind to discus about other people and their affairs in an un scrupulous , unfriend – people and their affairs in an unscrupulous , unfriend – ly , manners . (2) (of conversation ) of the nature of gossip ., trivial , having no weight or authority ., based on , cosisting of , idle rumoours & conversation .
(Webster Universal Distionary , Edited by , Henry Cecil Wyld & Eric H. Partridge )
1970 , New York , printed in Holland .
Shahid
این پژوهش ناقص بنده بود كه درون پیرامون واژه «گپ » انجام شده هست . درون این جا حتما یـادآوری کنم كه برخی از دانشمندان و استادان واژه ی گپتن = گفتن را از « گپ» یـا برعكس نمـی پذیرند و در مـیان ایشان جناب آقای دكتر بهار ، استاد زبان شناسی ، دانشگاه تهران نیز هستند (چون بـه عنوان پژوهش درباره ی این واژه با ایشان صحبت نموده ام). نیر واژه ی gossip (گپ زدن) و صورت های گوناگون موجود درون زبان انگلیسی را از « گپ » نمـی دانند – بنده چون شباهت زیـادی مـیان این كلمات دیدم این را هم ضمن «گپ» آوردم .
ولی واژه ی «شپ» sap كه بـه صورت جداگانـه ای درون هیچ جا دیده نشده و استادان گرامـی و همچنین نویسنده ی این مقاله بـه اتفاق نظر این واژه را « مـهمل» یعنی بی معنی خوانده ایم . چون شباهت این گونـه « مـهملات» كه بـه ویژه درون زبان پنجابی فراوان بـه كار مـی شود ، بـه همـین صورت است. مثلن از پانی (آب) = پانی شانی و از روتی (نان) روتی شوتی (البته با تای هندی) از مكان (خانـه) مكان شكان و كتاب شتان، از كمره = كمرا (اتاق) كمره شمره و باغ شاغ، نوكر شوكر و غیره و یقین مـی دانم كه بنا بـه همـین دستور واژه ی « شپ» كه با واژه ی « گپ» با همو بـه صورت «گپ شب» بـه كار مـی رود مـهمل باشد و معنی جداگانـه ای از گپ ندارد. باز هم اگر دانشمندان و پژوهشگران ارجمند اطلاعی درون این زمـینـه بـه هم رسانند و ریشـه ی اصلی این واژه (شپ) را پیدا كرده ، تحقیق این خاكسار را كامل نمایند از محبت ایشان بی نـهایت تشكر مـی کنم.
از سوی دیگر ریشـه ی واژه ی (گپ ) را درون زبان سانسكریت نتوانستم پیدا كنم و اگر كسی درون سانسكریت باستانی هم وجود چنین واژه ای را جست و جو كند آن وقت مـی توانم بگویم كه گپ ، نـه فقط ایرانی بلكه هند و آریـایی یـا هندو اروپایی یـا آریـایی یـا هندو ایرانی است.
ممكن هست واژه ی شپ (به فتح اول) ارتباط با «شپ زدن» یعنی كف زدن – دست زدن داشته باشد كه درون واژه ها و مثل های شیرازی و كازرونی نیز آمده هست ، ( شپ = كف دست و كف پا است. چنان كه گویند شپ دست و شپ پا )) اگر چنین هست گپ شپ بـه معنی سخن و دست زدن هست كه دوستان هنگام صحبت و حرف شوخی و مزاح زنند و با خوش حالی كف زنند.
- - -
پی نوشت:
۱– واژه ها و مثل های شیرازی و كازونی صفحه ٦۷ تألیف ( علی نقی بهروزی ) چاپ وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۴۸
از: مجله ی هنر و مردم: دوره یکم، ش ۱۵۲، خرداد ۱۳۵۴
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
کند و کاوی درون معنی واژه ی دهقان
شماره ی نوشته: ۱٦ / ۸
دكتر محمد آبادی
کند و کاوی در معنی واژه ی دهقان
در دوران پادشاهان ساسانی كه اصول طبقاتی برقرار بود، مردم بـه پنج طبقه ی شـهرداران، شاه زادگان، بزرگان، آزادگان و دهقانان تقسیم مـی شدند كه سه طبقه ی نخست یعنی شـهرداران، بزرگان، شاه زادگان درون یورش عرب ها از مـیان رفتند. و فقط دو طبقه ی آخر كه آزادگان و دهقانان باشند بر جای ماندند، و دهقانان كه که تا استیلای مغولان بر ایران باقی بودند، اغلب طبقه ی ملاكان ایران را تشكیل مـی دادند و بسیـاری از مردان عمل و ادب دوره ی اسلامـی دهقان و دهقان زاده بودند و از معروف ترین آنان مـی توان فردوسی و فرخی و نظام الملك توسی را نام برد. كریستینس مـی گوید: دهقانان از طبقه ی نجبای درجه دوم بودند كه اقتدارشان بدین بود كه اداره ی امور محلی بـه ارث بـه آنان مـی رسیده است، و اگر چه اینان درون رویدادهای تاریخی تظاهری نداشته اند، لیكن از جهت این كه جزو اركان كشور بـه شمار مـی آمدند دارای اهمـیت فوق العاده ای بودند و خود دهقانان بر پنج صنف بوده اند كه بـه جامـه های گوناگون از هم متمایز مـی شدند.
به طور كلی دهقان شخص درجه اول دیـه خود بـه شمار مـی آمد، لیكن اهمـیت و موقعیت نجبای ملاك را نداشته است، از لحاظ دیگر مـی توان دهقانان را نماینده ی دولت درون مـیان رعیت خالصه گفت. وظیفه ی عمده ی او درون این صورت وصول مالیـات بوده است. نظر بـه اطلاعات محلی كه دهقانان از اوضاع زمـین و نفوذی كه درون مـیان رعایـا داشتند، دولت ایران موفق مـی شد، كه با وجود لم یزرع بودن اغلب نقاط كشور، مصارف فوق العاده ی جنگ ها و هزینـه ی گزاف دولتی را تحمل نماید و از عهده برآید. بعد از فتح عرب نیز با وجود خشونتی كه فاتحان درون گرفتن مالیـات بـه خرج مـی دادند، که تا هنگامـی كه با دهقانان متحد نشدند، نتوانستند عایدات خود را بـه مـیزانی برسانند كه شاهنشاهان ساسانی رسانده بودند.
بزرگ ترین دسته، زمـین داران متوسط بودند كه آزادگان نامـیده مـی شدند، دستگاه دولتی ایران این ها را كه مستقیم و بی واسطه از روستاییـان بهره كشی مـی كردند، لازم داشت. آزادگان مـهم ترین خدمت را انجام داده و هسته ی مركزی ارتش و سواره نظام مشـهور و پر افتخار آن را تشكیل مـی دادند. گروه های یـاد شده بـه طبقه ی بهره كش جامعه تعلق داشتند طبقه ی استثمار شونده (یـا صنف مالیـات دهنده) را روستاییـان و پیشـه وران شـهری تشكیل مـی دادند. سوداگران نیز درون شمار صنف مالیـات دهنده بودند.
فتح های عرب ها با تقسیم دوباره ی زمـین های كشور همراه بود. بخش بزرگ تر اراضی یعنی اراضی دهقانی كه بر ضد عرب ها جنگ كرده بودند و اراضی سابق دولت ساسانی و اراضی متعلق بـه معبدهای زرتشتیـان بـه ملكیت اجماع مسلمانان درآمد و در واقع اراضی یـاد شده ملك دولت عربی شد. بدین ترتیب بخش بزرگ تر زمـین و آب یعنی وسایل اصلی تولید بـه دولت تعلق داشت. این وضع موجب قدرت دولت شده بـه ایجاد یك دستگاه اداری مركزی نیرومند كمك مـی كرد.
گذشته از مالكیت فئودالی دولت، مالكیت خصوصی فئودالی زمـین ها نیز وجود داشت کـه عبارت بود از زمـین هایی كه بـه مالكیت بزرگان درون آمده و همچنین زمـین های دهقانان ایرانی كه بر طبق پیمان، سر بـه اطاعت فاتحان نـهاده بودند و این زمـین ها قابل فروش و توارث بودند.
سكونت عرب ها درون ایران با تنفر و دشمنی توده های مردم و زحمت كشان شـهرها و روستاها رو بـه رو شد. ولی طبقه حاكمـه ی مالكان بـه این امر نگاه دیگری داشت. مالکان بزرگ بـه شتاب تمام با فاتحان سازش كردند. زیرا عرب ها مـی كوشیدند بـه دهقانان پشتگرم و به امتیـازات پیشین (و پیش از همـه چیز بـه زمـین های آنان) دست نزنند و در امر بهره كشی از عامـه ی مدرم ایشان را شریك خود مـی ساختند. جالب توجه هست كه بسیـاری از آنان نـه تنـها با اربابان جدید مـیساختند بلكه درون صدد نزدیكی و خویشاوندی با آنان برآمدند.
مردم بـه این عناصر بـه نظر بد مـی نگریستند و هر بار كه علیـه عرب ها عصیـان مـی كردند بـه این خائنان بـه مـیهن نیز ترحم روا نمـی داشتند. خلیفه های عرب انتقال زمـین ها را بـه دست اشراف تازی تسهیل مـی د. مثلن خلیفه یزید اول زمـین های وسیعی را درون ناحیـه ی دینور بـه حاكم عرب نـهاوند و دینور و حلوان هدیـه كرد. این حاكم قلعه ی مستحكم بزرگی بـه سبك ساختمان های محلی درون این نقطه به منظور خود ساخت.
برخی از حاکمان عرب خود پیشی جسته مـی كوشیدند با اشراف محل مربوط شوند، سنت های محلی را مـی پذیرفتند، از سلیقه ی اشراف محل درون طرز پوشیدن لباس و تشریفات جشن ها و غیره تقلید مـی كردند. مثلن: اسد بن عبدالله حاكم خراسان برخی از جشن های باستانی ایران را برگزار مـی كرد. طبری نقل مـی كند كه اسد روزی درون جشن مـهرگان (جشن پاییز) پذیرایی رسمـی باشكوهی از دهقانان محلی و سرداران عرب بـه عمل آورد. جالب تر این كه درون آن روز دهقانان ایرانی هدایـایی را كه بیش تر بـه خداوند یـا شاه محل داده مـی شد بـه اسدبن عبدالله پیشكش كردند.
دهقانان رفته رفته بـه مركز قدرت نزدیك شده و در كارهای مـهم سیـاسی و امور مربوط بـه خلافت دخالت مـی كردند، چنان كه درون طی مبارزات داخلی سال ۸۱۳ م (۱۹۸ه). طاهر بن حسین كه یكی از افراد خاندان اعیـان و دهقان ایرانی و صاحب پوشنگ و نواحی آن درون خراسان بود مشاور حلیفه شد. مأمون بـه پاداش خدماتی كه دهقانان ایرانی درون طی مبارزه با امـین بـه وی كرده بودند ناگزیر بود زمـین ها و مشاغلی بـه ایشان واگذار كند. اما راجع بـه طاهر بن حسین، مأمون وی را بـه حكومت جزیره (بین النـهرین علیـا) و رییس نظامـی بغداد و تصدی امور مالیـات سواد (عراق) منصوب کرد.
روابط مأمون با ایران و محیط دهقانان آن سامان، درون آغاز کار چنان مستحكم بود كه خلیفه ی جدید نتوانست بی درنگ خراسان را ترك گفته بـه بغداد برود و تا سال ۸۱۹ م (۲۰۴ه) درون مرو زندگی كرد.
پس از آوردن این مقدمـه، اکنون بـه معنی های گوناگون واژه ی دهقان درون فرهنگ های پارسی و تازی مـی پردازیم:
۱- برهان قاطع: كشاورز و مزارع، تاریخ دان و مردم تاریخی، ایرانی.
۲- آنندراج: كشاورز، دهبان و كدخدا، رییس ده، مورخ، ایرانی.
۳- اقیـانوس فی شرح قاموس: بزرگ و رییس كشاورزان، رییس ده و كدخدا، تاجر، علج و فرومایـه، كسی كه درون تصرف امور قوی و نیرومند است.
۴- دایره المعارف اسلامـی: بر گروهی از مردم اطلاق مـی شده كه بـه زبان فارسی سخن گفته و در بلوچستان و جنوب افغانستان ساكن بوده اند. و در روزگار قدیم بـه گروهی از مردم ایران گفته مـی شد كه درون خانـه ها و منازل ثابت سكنا داشته اند.
۵- تاج العروس: رییس كشاورزان عجم، رییس اقلیم، صاحب و بزرگ ده، تاجر ، و كسی كه درون تصرف امور قوی است.
٦- فاكهته البستان: رییس اقلیم، تاجر و بازرگان.
۷- المعجم فی اللغه الفارسیـه: مزارع، فلاح، مطرب، شاعر.
۸- معجم البلدان: مالك و زمـین دار.
۹- مجمع البحرین: رییس كشاورزان، رییس ده.
۱۰- المعرب الكلام الاعجمـی: بزرگ ده، رییس كشاورزان، و در عهد اسلامـی بر خان های تركستان اطلاق مـی شده است.
۱۱- اقرب الموارد: تاجر ، رییس اقلیم.
۱۲- متن اللغه: تاجر، رییس اقلیم، رییس ده، مالك و زمـین دار و شخصی كه با حدت و شدت درون امور تصرف نماید.
۱۳- محیط المحیط: تاجر، رییس اقلیم، رییس كشاورزان عجم و آن كه درون تصرف امور قوی است.
۱۴- الالفاظ الفارسیـه المعربه: زعیم كشاورزان عجم، رییس ده و آن كه درون تصرف امور قوی است.
با بررسی معنی واژه ی دهقان درون ادب پارسی روشن مـی شود كه افزون بر معنی های بالا، درون كتاب های لغت این واژه درون چند معنی دیگر نیز بـه كار رفته هست كه درون پایین بـه موردهای کاربرد آن اشاره مـی شود:
۱- بـه معنی "ایرانی"
- از ایران و از ترك و از تازیـان / نژادی پدید آید اندر مـیان
نـه دهقان نـه ترك و نـه تازی بود / سخن ها بـه كردار بازی بود (ج ۹ برگ ۳۱۹ شاهنامـه چاپ شوروی)
باز درون همـین معنی درون داستان شـهریـاری آزرم دخت آمده است:
- كسی كو ز پیمان من بگذرد / بپیچید ز آیین و راه خرد
به خواری تنش را برآرم بـه دار / ز دهقان و تازی و رومـی شمار (ج ۹ برگ ۳۰۷شاهنامـه چاپ شوروی)
- سواران که تا زنده را نیك نگر / درون این پهن مـیدان ز تازی و دهقان (دیوان ناصر خسرو، برگ ۳۱۸)
- مأمون آن كز ملوك دولت اسلام / هرگز چون او ندید تازی و دهقان (ابو حنیفه ی اسكافی بنقل از تاریخ بیـهقی برگ ٦۰۸)
و درون تفسیر كبیر امام فخر رازی حدیثی وارد هست كه دهقان درست درون معنی ایرانی بـه كار رفته است:
قال علیـه السلام: سته یدخلون النار قبل الحساب، الامراء بالجور و العرب بآلعصبیـه و الدهاقین بآلتكبر و التجار بالخیـانـه و اهل آلرستاق بالجهاله و آلعلماء بآلحسد. (تفسیر كبیر ج ۳ برگ ۲۳۷)
۲- بـه معنی "زرتشتی"
امـیر معزی کـه "قبله ی دهقان" را كنایـه از آتشین آورده معتقد هست كه دهقان شخصی هست پای بند بـه آیین زرتشتی و آتش نیز قبله ی اوست. این نکته درون بیت های زیر بـه چشم مـی خورد:
- رسید عید بیـا که تا به تیغ باده كنیم / بـه عید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج كنون گرد قبله ی تازی هست / طواف ماست كنون گرد قبله ی دهقان (دیوان امـیر معزی برگ ٦۱۲)
و یـا:
- خجسته حضرت و فرخنده همتش بـه قیـاس / دو قبله اند مبین هم بـه حجت و برهان
یكی عزیز و مبارك چو كعبه ی اسلام / یكی بلند و مغزز چو پبله ی دهقان (دیوان امـیر مغزی برگ ٦۰۴)
قطران تبریزی نیز قبله ی دهقان را درون مفهوم بالا ضمن مدح بختیـار بن سلیمان آورده:
- بوستان پر سیـاه پوشان گشت / که تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بـه دل همچو قبله ی تازی / خیز و بفروز قبله ی دهقان
باده پیش آرو پیش من بنشین / شاخ بیجاده پیش من بنشان (دیوان قطران برگ ۲۵۴)
و یـا:
- فلك چون آتش دهقان سنان كین كشد بر من / كه بر ملك مسیحم هست مساحی و دهقانی (دیوان خاقانی برگ ۳۷۵)
و یـا:
- كه چون دین دهقان بر آتش نشست / بمرد آتش و مرد آتش پرست (شرفنامـه نظامـی برگ ۲۴۸)
۳- بـه معنی "مورخ"
فردوسی بحشی از داستان های شاهنامـه را از زبان دهقان كه از تاریخ ایران پیش از اسلام آگاهی دارد نقل مـی كند و درون داستان اكوان دیو این مطلب پدیدار است:
- نباشی بدین گفته همداستان / كه دهقان همـی گوید از باستان
...
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر / گر ایدونك باشد سخن دل پذیر
سخن گوی دهقان چنین كرد یـار / كه یك روز كیخسرو از بامداد
بیـاراست گلشن بسان بهار / بزرگان نشستند با شـهریـار (ج ۴، برگ ۲۰۳ شاهنامـه چاپ شوروی)
باز داستان رستم و سهراب را از زبان دهقان نقل مـی كند:
- ز گفتار دهقان یكی داستان / بپیوندم از گفته ی باستان (شاهنامـه ج ۲، برگ ۱۷۰)
و درون داستان سیـاوش آرد:
- بگفتار دهقان كنون باز گرد / نگر که تا چه گوید سراینده مرد (شاهنامـه ج ۳ برگ ۷)
در داستان خاقان چین چنین گوید:
- چو باشی بدین گفته همداستان / كه دهقان همـی گوید از باستان (ج ۴، برگ ۲۰۸)
داستان كیومرث درون شاهنامـه نیز چنین آغاز مـی شود:
- سخن گوی دهقان چه گوید نخست / كه نام بزرگی بـه گیتی كه جست (شاهنامـه ج ۱، برگ ۲۸)
اسدی توسی نیز درون گرشاسپ نامـه آورده : سراینده دهقان موبد نژاد
نظامـی گنجوی با پی روی از فردوسی برخی از داستان های خود را از زبان دهقان روایت مـی كند:
- گزارش گر رازهای نـهفت / ز تاریخ دهقان چنین باز گفت (شرف نامـه برگ ۳۴۷)
- بیـار ای جهان دیده دهقان پیر / سخن های پرورده ی دلپذیر (شرف نامـه برگ ۴۳٦)
- درین فصل فرخ ز نو که تا كهن / ز تاریخ دهقان سرایم سخن (شرف نامـه برگ ۵۰۸)
- گزارنده دهقان چنین درون نوشت / كه اول شب از ماه اردیبهشت (شرف نامـه برگ ۵۰۸)
۴- بـه معتی "رعیت"
نظامـی گنجوی دهقان را درون مقابل شاه بـه كار و مقصود از آن بهرام چوبینـه است:
- سیم چون شـه بـه دهقان داد تختت / و زان تندی نشد شوریده بختت (خسرو و شیرین برگ ۴۷)
در كلیله و دمنـه باز درون معنی رعیت بـه كار رفته است:
‹‹هر والی كه او را بـه ضبط ممالك و ترفیـه رعایـا و تربیت دوستان و قممع خصمان مـیلی باشد درون این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد، و نگذارد كه نااهل بد گوهر خویشتن را وزان احرار آرد و با كسانی كه كفایت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاهداشت مراتب درون كارهای ملك و قوانین سیـاست اصلی معبر هست و مـیان پادشاهی و دهقانی بـه رعایت ناموس فرق توان كرد››. (كلیله و دمنـه برگ ۳۴۵)
۵- بـه معنی "امـیر و حاكم"
دهقانی جزو مناصب دیوانی و دهقان حاكم ولایت های گوناگون بوده است، چنان كه درون موقع حمله ی دشمن با سپاه بـه مقابله ی دشمن مـی پرداخت و از حریم ولایت خود دفاع مـی كرده هست و درون ترجمـه ی تاریخ طبری درون باب قتل یزدگرد چنین آمده است:
‹‹برخی ها گفته اند یزدگرد بـه فارس افتاد و چهار سال آن جا ببود. آنگاه بـه سرزمـین كرمان رفت و دو سال یـا سه سال آن جا ببود و دهقان كرمان تقاضا كرد كه پیش وی بماند و اقامت گیرد و یزدگرد نكرد و از دهقان خواست كه گروگانی بـه او دهد، دهقان كرمان گروگان نداد.››. ‹‹گویند یزدگرد با كسان خود سوی مرو رفت، و از اولاد دهقان گروگان ها همراه داشت درون آن وقت دهقان مرو ماهویـه پسر مافنا پسر فیدو و پدر براز بود… آنگاه یزدگرد سوی براز دهقان مرو رفت و مصمم شد دهقانی را از او بگیرد.›› (تاریخ طبری ترجمـه ی پاینده ج ۵ برگ ۲۱۴۸)
و باز درون تاریخ سیستان درون باب پدر نظام الملك كه حاكم و فرمان روای قوم بود چنین آمد:
‹‹ نظام الملك الحسن علی بن اسحق، و اسحق دهقانی بود از دیـه انكو از اعلی الناحیـه كه آن بقعت بـه سبب دیـانت و صیـانت او آبادان بود و دل های رعایـا از وجود او شادمان و كارهای دشوار بر وی آسان.›› (برگ ۷۳)
سركشان را رسول تو شمشیر / خسروان را خطاب تو دهقان (دیوان مسعود سعد سلمان برگ ۳۷۴)
دهقان و دهقان زادگان كه امـیران و حاكمان محلی بودند مورد ستایش و مدح شعرا قرار مـیگرفتند:
چرا خوانم چو فرقان كردم از بر / بجای ختم قرآن مدح دهقان (دیوان ناصر خسرو برگ ۳۲۵)
و سوزنی سمرقندی دهقان زاده ای را مـی ستاید و از او تقاضای صله مـی كند:
مدح دهقان زاده زنگ از طبع بزداید مرا / که تا نگویم مدحت او طبع نگشاید مرا
تا نكو خواه ویم دولت نكو خواهد مرا / که تا ستایم مرورا، اسام بستاید مرا
شب چو بندیشم كه فردا سر نـهم بر آستانش / با مدادان از شرف سر بر فلك ساید مرا
گر صلت گیرم ز دست دیگران بسیـار چیز / که تا نگیرم اندكی زو، كار برناید مرا
اندكش بسیـار باشد ز بسیـار كسان / من همـی دانم كه خود اندك نفرماید مرا
از به منظور آنكه زو عیدی بیـابم روز عید / بر تن این سی روز، روزه هیچ نگراید مرا
از گراینده نباشم سیم او درون جیب من / از سبكساری بنا گه باد برباید مرا
هست ارزانی بدان آن مـهتر آزاده خلق / كز ثنای او زبان درون كام ناساید مرا
جز ثنای او مبادا زینتی درون شعر من / که تا بدانگاهی كه از خاطر سخن زاید مرا (دیوان سوزنی برگ ۴۳٦)
٦- بـه معنی "مالك بزرگ و محتشم"
‹‹ استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، ازدیـهی كه آن دیـه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است، بزرگ دیـهی است، و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی درون آن دیـه شوكتی تمام داشت چنانكه بدخل آن ضیـاع از امثار خود بی نیـاز بود››. چهار مقاله ی عروضی برگ ۴۷
‹‹ فرخی از سیستان بود، پسر جولوغ، غلام امـیر خلف بانو، طبعی بغایت نیكو داشت شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی و خدمت دهقانی كردی از دهاقین سیستان و این او را هر سال دویست كیل پنج منی دادی و صد درم سیم نوحی، او را تمام بودی، اما زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل درافزود. فرخی بی برگ ماند. و در سیستان كسی دیگر نبود مگر امراء ایشان. فرخی قصه بدهقان برداشت كه ‹‹مرا خرج بیشتر شده است، چه شود كه دهقان از آنجا كه كرم اوست غله من سیصد كیل كند و سیم صد و پنجام درم که تا مگر با خرج من برابر شود؟ دهقان بر پشت قصه توقیع كردن كه ‹‹ این قدر از تو دریغ نیست وافزون از این را روی نیست›› فرخی چون بشنید مأیوس گشت.›› چهار مقاله ی نظامـی عروضی یزگ ۳٦
در تاریخ بیـهقی درشرح حال امام زاهد مفسر علی بن عبدالله بن احمد نیشابوری معروف بـه ابن ابی الطیب چنین آمده است: ‹‹ این امام را مولد نیشابور بوده هست و موطن قصبه ی سبزوار و او را خواجه ابوالقاسم علی بن محمد بن الحسین بن عمرو كه از دهاقین و متمولان قصبه بود درون محله ی اسفرین مدرسه ی بنا كرده هست فی رمضان سنـه ی ثمان عشره و اربعمایـه و اثر آن هنوز مانده است.›› تاریخ بیـهقی، برگ ۱۴٦
و نیز درون همان مأخذ درون برگ ۳۸ درون باب توانگری و ثروت دهقانان چنین آمده:
‹‹ بعد اسحق دهقان درون آن وقت كه از دریـای حیـات دنیـا بـه ساحل فنا نزدیك رسید پنج هزار دینار محمودی بیـاورد و گفت درعمر خویش بـه وسایل توانایی و دانایی بیش از این جمع نتوانستم كرد و این مبلغ بـه ابوالحسن سپرد و او را وصی كرد و فرزندان را بـه وی سپرد و جان بـه قابض الارواح تسلیم كرد و عمر او نود و پنج سال بود.››
و داستان خمویـه دهقان كهن معرف مـیزان تمكن و تجمل دهقانان آن روزگار تواند بود كه درون برگ ۴۸ تاریخ بیـهقی آمده هست و ماحصل آن این كه دهقان مدت مدیدی از هارون خلیفه ی عباسی و ملتزمـین و لشكریـان وی پذیرایی مـی کند آن چنان كه موجبات رضایت خلیفه را فراهم آورده و سرانجام دهقان بعد از تحمل آن همـه خرج، گردن بند گران بهایی بـه خلیفه تقدیم مـی كند كه این عمل نشانـه ی كثرت مال و مبین گشاده دستی آنان است.
و نیز درون كتاب راحه الارواح برگ ۵۸ درون باب تنعم و تمكن دهقانان آورده:
‹‹… درون مـیان دیـه سرایی بدیع دید (بازرگان) و ایوان رفیع، دری و درگاهی و ایوانی و بارگاهی، و خداوند آن سرای دهقانی منعم و خواجه ی مكرم، بر منظری نشسته و خدمتكاران و غلامان پیش او ایستاده. دهقان را از بالای منظر چشم بر بازرگان افتاد و آن مرجوم و مرحوم را بدید، غبار و غربت و آثار كربت بر رخسار او مشاهده كرد.››
و درون تاریخ بیـهقی برگ ٦۰۸ آورده:
‹‹ یك روز نزدیك وی رفتم یـافتم چند تن از دهقانان نزدیك وی (بوسهل زوزنی) و سی جفت وار زمـین نزدیك این سرای بیع مـی كردند كه بـه نام او آن جا باغ و سرای كنند و جفت واری بـه دویست درم مـی گفتند و او لجاج مـی كرد و آخر بخرید و بها بدادند.››
۷- بـه معنی "مـی فروش"
دهقانان كه غالبن صاحب باغ و زمـین بودند از محصول باغ خود تهیـه مـی كرده اند و خواه ناخواه مقدار اضافی آن را بـه دیگران مـی فروخته اند و دهقان درون نظر مردم آن روزگار بـه صورت مـی فروش و دار متجلی بوده هست و درون داستان بهرام گور بدین مطلب كه دهقان خانگی داشته و در پذیرایی شاه آن را بـه كار مـی برد برمـی خوریم:
‹‹دهقان اجابت كرد، فرمود که تا خوانچه ی خوردنی بـه تكلف بساختند و پیش بهرام گور نـهادند و در عقب ی پنداشتی كه رنگ آن بـه گلگونـه ی عارض گلرخان بسته اند و نقلی كه گفتی حلاوت آن را بـه بوسه ی شكر لبان چاشنی داده اند، ترتیب كرده و چنانك رسم هست به خدمت بهرام گور آورد.›› (مرزبان نامـه برگ ۲۱ )
و این داستان درون شاهنامـه نیز آمده:
كنیزك ببرد آبدستان و تشت / ز دیدار مـهمان همـی خیره گشت
چو شد دست شسته مـی و جام خواست / بـه مـی رامش و نام و آرام خواست
بیـازید دهقان بـه جام از نخست / بخورد و به مشگ و گلابش بشست (ج ۷ برگ ۳۵۱ شاهنامـه انتقادی شوروی)
همـه از دیده خون بپالاید / زر بـه خانـه ی دهقان (دیوان مسعود سعد برگ ۴۱۱)
خیك هست شش زنی رومـی دلی زنگی تنی / مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین درون او (دیوان خاقانی برگ ٦۲٦)
خون دل شیرین هست آن مـی كه دهد زرین / ز آب و گل پرویز هست این خم كه نـهد دهقان (دیوان خاقانی برگ ۳۲۳)
دهقان بـه سحر گاهان كز خانـه بیـاید / نـه هیچ بیـارامد و نـه هیچ بپاید
نزدیك زر آید درون زر را بگشاید / که تا رز را چه بكار هست و چه شاید
یك دوشیزه بدوزخ ننماید / الا همـه آبستن والا همـه بیمار (دیوان منوچهری برگ ۱۴۹)
بیـا ساقی از خنب دهقان پیر / مـیی كاصل مذهب بدوشد تمام (شرف نامـه ی نظامـی برگ ۷۵)
راحا" مشعشـه حمراء صاقیـه" / بالكرخ عتقها الدهقان فادوسا (دیوان ابو نواس برگ ۲۰۳)
ذخیره دهقان" حواها لنفسه / اذا ملك اوفی علیـه و سیم (دیوان ابو نواس برگ ۲۰۳)
۸- بـه معنی "كشاورز"
گاهی واژه ی دهقان درست درون مفهوم كلمـه ی كشاورز كه امروزه مصطلح هست به كار رفته:
‹‹مزارعان و دهاقین را كه سبب آبادانی و محصل ارزاق بنی آدم اند از ظلم مت مصون دارد، و آمال ایشان درون مصالح زراعت بـه حصول مقرون گرداند و سایس عدل را شحنـه ی كار ایشان سازد، که تا هر كس بـه اطمـینان دل بـه زراعت و عمارت پردازد››. التوسل الی الترسل بـه تصحیح بهمنیـار برگ ۲۷
‹‹دیگر القاب بسیـار شده هست و هر چه بسیـار شود قدرش نبود و خطرش نماند همـه پادشاهان و خلفا درون معنی القاب نیك مخاطبه بوده اند كه از ناموس های مملكت یكی نگاه داشتن لقب و مرتبت و اندازه ی هر كسی هست چون لقب مرد بازاری و دهقانی همان باشد كه لقب عمـیدی هیچ فرق نباشد مـیان وضیع و شریف و محل معروف و مجهول یكی باشد››. سیـاست نامـه برگ ۲۲۹
و فردوسی درون رزم سهراب با گرد آفرید چنین آرد:
یكی بوستان بود اندر بهشت / ببالای او سرو دهقان نكشت (ج ۲ برگ ۱۸۷ شاهنامـه)
به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیكو را / كه دهقان تخم هرگز نفگند درون ریگ شورستان (دیوان ناصر خسرو، برگ ۳۴۵)
هر آن تخمـی كه دهقانی بكارد / زمـین و آسمان آرد شخیدن (دیوان ناصر خسرو، برگ ۳٦۵)
مسكن شـهری ز تو ویرانـه شد / خرمن دهقان ز تو بی دانـه شد (مخزن الاسرار، برگ ۹۲)
چو دهقان دانـه درگل پاك ریزد / ز گل گردانـه خیز پاك خیزد (خسرو و شیرین، برگ ۱۱۹)
تركیب های كلمـه ی دهقان
۱- جو دهقان:
بیل نداری گل صحرا مخار / آب نیـابی جو دهقان مكار (مخزن الاسرار نظامـی، برگ ۸۷)
۲- پیر دهقان، كنایـه از كهن است:
از بخت جوان او كنم یـاد / چون دست كشم بـه پیر دهقان
همـین جام رخشار درون دهید آزاده را جان دردهید / و آن پیر دهقان درون دهید از شاخ برنا ریخته (دیوان خاقانی، برگ های ۳۱۲، ۳۴۳)
۳- درج دهقان: كتاب و قول دهقان:
گزارنده ی درج دهقان نورد / گزارندگان را چنین یـاد كرد (شرف نامـه ی نظامـی، برگ ۸۵)
۴- دهقان خلد: كنایـه از رضوان هست كه خازن بهشت باشد. ( آنندراج)
۵- قبله ی دهقان: كنایـه از آتش هست و آن هم كنایت از سرخ باشد.
طواف حاج كنون گرد قبله ی تازی هست / طواف ماست كنون گرد قبله ی دهقان (دیوان امـیر معزی، برگ ٦۱۲)
ای بـه دل همچو قبله ی تازی / خیز و بفروز قبله ی دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین / شاخ بیجاده پیش من بنشان (دیوان قطران تبریزی، برگ ۲۵۴)
و امـیر مغزی درون بیت زیر از قبله ی دهقان آتش را اراده نموده است:
یكی عزیز ومبارك چوكعبه ی اسلام / یكی بلند و معزز چو قبله دهقان (دیوان امـیر معزی، برگ ٦۰۴)
- - -
منابع:
۱- آنندراج تألیف محمد پادشاه زیر نظر دكتر محمد دبیر سیـاقی تهران ۱۳۳۵.
۲- اقرب المموارد تأْیف علامـه ی سعید خوی لبنانی.
۳- الالفاظ الفارسیـه المعربه تألیف ادی شیر لبنانی مطبعه كاتولیك بیروت ۱۹۰۸م.
۴- اقیـانوس درون شرح قاموس فیروز آبادی ترجمـه عاصم بن احمد افندی.
۵- ایران درون زمان ساسانیـان تألیف آرتور كریستن سن كتابفروشی ابن سینا تهران ۱۳۱۷ ترجمـه رشید یـاسمـی.
٦- برهان قاطع تألیف حسین بن خلف تبریزی بـه تصحیح وتحشیـه ی دكتر محمد معین.
۷- تاج العروس تحقیق عبد الكریم غرباوی مطبعه دولتی كویت ۱۳۹۲ ه .
۸- تاریخ ایران، از دوران باستان که تا پایـان سده ی هجدهم تألیف: ن . و. پیگولوسكایـا و سه تن دیگر، ترجمـه كریم كشاورز، تهران ۱۳۴۹.
۹- تاریخ اجتماعی ایران از انقراض ساسانیـان که تا انقراض امویـان تألیف سعید نفیسی تهران ۱۳۴۲.
۱۰- تاریخ بیـهق تألیف ابوالحسن علی بن زید بیـهقی بنگاه دانش با تصحیح و تعلیقات احمد بهمنیـار تهران ۱۳۱۷.
۱۱- تاریخ بیـهقی تألیف ابوالفضل محمد بن حسین كاتب بیـهقی بـه تصحیح قاسم غنی تهران.
۱۲- تاریخ طبری یـا تاریخ الرسل و الملوك ترجمـه ابوالقاسم پاینده ترهان ۱۳۵۲.
۱۳-تفسیر كبیر تألیف امام المشكلین فخر الدین رازی.
۱۴-التوسل الی الترسل تألیف بهاءالدین محمد مؤید بـه تصحیح احمد بهمنیـار تهران ۱۳۱۵.
۱۵- چهارمقاله نظامـی عروضی بسعمـی و اهتمام محمد بن عبدالوهاب قزوینی تهران ۱۳۲۷.
۱٦- خسرو و شیرین حكیم نظامـی گنجوی بـه تصحیح و شرح وحید دستگردی تهران چاپ علمـی.
۱۷- دایره المعارف اسلامـی (عربی) ترجمـه ی احمد شنتناوی و دو تن دیگر.
۱۸- دیوان ابونواس حسن بن هانی شرح و تحقیق احمد عبدالمجید غزالی بیروت لبنان ۱۳۷۲ ه.
۱۹- دیوان امـیر معزی كتابفروشی اسلامـیه تهران ۱۳۱۸.
۲۰- دیوان خاقانی شروانی مؤسسه ی مطبوعاتی امـیر كبیر بكوشش حسین نخعی تهران ۱۳۳٦.
۲۱- دیوان حكیم سوزنی سمرقندی باهتمام دكتر ناصر الدین – شاه حسینی تهران ۱۳۴۴.
۲۲- دیوان قطران تبریزی بسعی و اهتمام محمد نخجوانی ۱۳۳۳.
۲۳- دیوان مسعود سعد سلمان بـه تصحیح مرحوم رشید یـاسمـی تهران ۱۳۳۹.
۲۴- دیوان منوچهری دامغانی بكوشش دكتر محمد دبیر سیـاقی تهران ۱۳۴۷.
۲۵- دیوان حكیم ابو معین حمـید الدین ناصر بن خسرو قبادیـانی بـه تصحیح مرحوم حاج سید نصر الله تقوی تهران ۱۳۳۵.
۲٦- راحه الارواح فی سرور المفراح ‹‹بختیـار نامـه›› تحریر شمس الدین محمد دقایقی مروزی باهتمام وتصحیح ذبیح الله صفا تهران ۱۳۴۵.
۲۷- سیـاست نامـه تألیف خواجه نظام الملك طوسی بـه كوشش دكتر جعفر شعار تهران ۱۳۴۸.
۲۸- شاهنامـه فردوسی (متن انتقادی) انتشارات ادبیـات خاور مسكو.
۲۹- شرفنامـه ی حكیم نظامـی گنجوی بـه تصحیح و شرح وحید دستگردی.
۳۰- كلیله و دمنـه تألیف ابوالمعالی نصر الله بـه تصحیح وتوضیح مجتبی مـینوی طهرانی چاپ دوم ۱۳۴۵.
۳۱- متن اللغه تألیف علامـه ی شبخ احمد رضا بیروت دار مكتبه الحیـاه ۱۳۷۷ه.
۳۲- مجمع البحرین و مطلع النیرین تألیف شیخ فخر الدین ولد محمد علی الطریح انحاد بخط محمد علی بن محمد شفیع تبریزی.
۳۳- محیط المحیط تألیف پطرس بستانی.
۳۴- مخزن الاسرار حكیم نظامـی گنجوی بـه تصحیح وحید دستگردی چاپ سوم ۱۳۴۳.
۳۵- مرزبان نامـه تألیف مرزبان بن رستم بن شروین بـه تصحیح وتحشیـه ی عبدالوهاب قزوینی تهران ۱۳۱۷.
۳٦- معجم البلدان تألیف شـهاب الدین ابی عبدالله یـاقوت بن عبدالله الحموی البغدادی چاپ اول مصر ۱۳۲۳ ه.
پی نوشت ها:
۱- ر ك: تاریخ اجتماعی ایران – سعید نفیسی برگ های ۳- ۴.
۲- ر ك: ایران درون زمان ساسانیـان – كریسنتسن.
۳- تاریخ ایران تألیف چهار دانشمند روسی ترجمـه ی كریم كشاورز برگ ۸۹.
۴- تاریخ ایران – تألیف چهار دانشمند روسی ترجمـه كریم كشاورز برگ ۱۸۴.
یكی از بـه ترین تحقیقات درون باب واژه ی دهقان و مفاهیم گوناگون اجتماعی و سیـاسی آن، یـادداشت های زنده یـاد ‹‹مجتبی مـینوی›› درون مقدمـه ی داستان رستم و سهراب (چاپ بنیـاد شاهنامـه) است. (هنر و مردم)
از: مجله ی هنر و مردم، دوره ی پانزدهم شماره ی ۱۷۹، شـهریور ۱۳۵٦
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
ریشـه و معنی "دیو" و "خدا"
شماره ی نوشته: ۱۵ / ۸
شـهربراز
کورش جوشن لو
ریشـه و معنی "دیو" و "خدا"
در مـیان قومهای هندواروپایی و به ویژه مـیان آریـاییـان هندوایرانی خدایـان بـه دو دستهی اسورا (asura) و دیوا (daeva) تقسیم مـیشدند. درون زبانهای ایرانی «س» بـه «هـ» و اسورا بـه اهورا تبدیل شد. (همان گونـه کـه «سند» را «هند» خواندند. البته امروزه سند با هند فرق دارد).
جامعهی هندوایرانیـان لایـهای و طبقاتی بود و هر طبقه، گروه خدایـان خود را داشت. شاهان، روحانیـان، جنگاوران و تودهی مردم. دیواها خدای جنگاوران بودند و اهوراها خدایـان شاهان و روحانیـان. درون آغاز شاهان و روحانیـان گاه یکی بودند و ایدهی این کـه «شاه سایـهی خدا است» از همـین جا مـیآید. جامعهی ایران که تا پایـان زمان ساسانیـان بازماندهی همـین ساختار بود. البته درون زمان خسرو یکم انوشیروان [=دارای روان انوشـه یـا جاویدان] با افزودن طبقهی تازهای بـه نام «دبیران» (کارمندان اداری کـه در زمان پسااسلامـی بـه نام «ان» شناخته مـیشدند) نخستین نمونـهی «دیوانسالاری» (bureaucracy) دولتی پدید آمد. دستگاه «کاست» (caste) کـه هنوز نیز درون هندوستان برقرار هست شاید بازتابی از این ساختار باشد.
پس از اصلاحات زرتشت، «اهورا مزدا» بـه مقام بزرگترین خدا برکشیده شد و در برابرش دیگران فروکاسته شدند. درون برابر «اهورا مزدا»، روح بدی یـا «انگره مـینیو» (Angra Mainyu) بود. مـینیو بـه معنای روح هست و امروزه بـه صورت مـینو ساده شده است. نام شاه پیشدادی «منوچهر» درون اصل «مـینیوچیثره» یعنی دارای چهرهی روحانی است. (نمونـهی دیگری از تبدیل ث بـه هـ). هم چنین برخی معتقدند کـه واژهی عربی «معنوی» درون اصل «مـینوی» بوده است.
در زبان اوستا، «یزته» (yazata) یعنی «شایستهی ستایش» و به فرشتگانی گفته مـیشد کـه پایینتر از «امشا سپندان» بودند. این واژه درون پارسی نو (پس از اسلام) بـه صورت «ایزد» درآمد و به معنای مطلق خدا بـه کار رفت.
«اهورا مزدا» درون زبان پهلوی بـه صورت «اورمزد» یـا «هرمز» درآمد و «انگره مـینیو» بـه صورت «اهریمن». اهریمن درون شاهنامـه بـه صورت «آهَرمن» نیز آمده است:
به گیتی نبودشی دشمنا / مگر بدکنش ریمن آهرمنا
سیـامک بیـامد تنا / برآویخت با پور آهرمنا
از همان زمان زرتشت دیگر درون زبانهای ایرانی (از جمله پارسی) دیو معنای خدای بد و روح منفی را نگه داشت. حافظ مـیگوید:
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
بگذرد این روزگار تلختر از زهر / بار دگر روزگار چون شکر آید
هم چنین خدای قومهای دیگر نیز دیو خوانده مـیشد و به طور اطلاق و گسترش، بـه پرستندگان این خدایـان نیز دیو گفته مـیشد. درون شاهنامـه «تهمورث دیوبند» درون واقع دشمنان ایران را بـه بند کشید. هم چنین رستم با «اکوان دیو» و «دیو سپید» جنگید.
«خدای» (خوذای، خوتای) نیز درون پارسی مـیانـه بـه معنای دارنده بود مانند «کدخدای» (دارندهی خانـه. درون برابر کدبانو) یـا دهخدای (دارندهی ده. امروزه ما کدخدا را بـه معنای دهخدا بـه کار مـیبریم!). پادشاه نیز خدای گفته مـیشد. از این رو تاریخ شاهان ایران، «خداینامگ» یـا «خداینامـه» خوانده مـیشد کـه فردوسی آن را سرود و شاهنامـه نامـید.
به شاهان خدایگان نیز گفته مـیشد. مثلن انوری درون قصیدهی معروفی مـیگوید:
دل و دست اگر کـه بحر و کان باشد / دل و دست خدایگان باشد
مولانا جلالالدین محمد بلخی را شاگردانش «خداوندگار» مـیخواندند کـه به شکل «خُنگار» ساده شده و مولانا را « خنگاری» مـیگویند. هم چنین «خدیو» بـه همـین معنای خدا و پادشاه است:
سیـامک بـه دست خود و رای دیو / تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
بعدها درون دستگاه عثمانیـان، بـه حاکم مصر - کـه زیردست سلطان عثمانی بود - خدیو گفته شد.
اما دیو درون دیگر زبانهای هندواروپایی معنای مثبت خود را حفظ کرد. جالب آن کـه در زبان هندی دیوا بـه معنای خدای خوب و اسورا بـه معنای خدای بد است.
امروزه ریشـهی دیوا درون انگلیسی نیز فراوان بـه کار مـیرود مانند «آسمانی یـا الاهی» (divine). خوانندهی اپرا یـا زنان برجسته را دیوا (diva) مـینامند. درون زبان فرانسه، خدا را Deiu مـیگویند. درون اسپانیـایی «خدانگهدار» مـیشود Adios.
در زبان لاتین خدا «تئو» (theo) گفته مـیشود کـه از آن بـه عنوان ریشـه درون اصطلاحهایی مانند «خداشناسی» (theology)، «خداسالاری» (theocracy)، حکمت خدایی (theosophy)، و نام تئودور (Theodore بـه معنای خداداد) استفاده مـیشود. هم چنین نام خدای بزرگ یونانیـان «زئوس» از همـین ریشـه است.
از: شـهر براز
- - -
واژهی "دیو" یکی از واژههای رازآمـیزی هست که بررسی خط دگرگونی معنایی آن گوشـههایی از طرز نگرش و اندیشـهی ایرانیـان کهن را نسبت بـه خدایـان، درون سنجش با سایر اقوام آشکار مـیکند. این بررسی نشان مـیدهد کـه قوم ایرانی، درون یزدانشناسی خود، که تا جایی پابهپای دیگر قومهای آریـایی پیش آمده است، اما از نقطهای راهش را از آن ها جدا کرده است. درون این نوشتار بیش تر تلاش من، بررسی ریشـهشناختی این واژه است.
"دیو" درون زبانهای آریـایی
بررسیهای ریشـهشناختی نشان مـیدهد کـه واژهی "دیو" درون تمامـی زبان های آریـایی، معنای "خدا" داشته یـا دست کم، نام یکی از خدایـان بوده است. درون سَرزبان آریـایی، این واژه را برگرفته از فعل " deiw- " مـیدانند کـه به معنای "درخشیدن" هست و این خود نیـازمند بررسی و پژوهش هست که درون دیدگاه آریـایی کهن خدا و نور و درخشش چه پیوندی با هم داشته اند.
باری، دیو درون زبان سانسکریت "devā" بوده کـه به خدایـان کهن آریـایی اطلاق مـیشده هست و هنوز نیز درون هندی معنای خدا مـیدهد ( deva).
در زبان یونانی این واژه بـه صورت "zeus" درون مـیآید کـه نام رییس و پدر خدایـان یونانیـان باستان است. "ژوپیتر" Jupiter نیز کـه پدر خدایـان رومـی هست بخش نخستش( Ju) از همـین ریشـه است.
در لاتین "deus" معنای خدا مـیدهد و از این واژه و مشتقات آن مـیراثی بس درخور توجه درون زبان های جدید اروپایی بـه جا مانده است. درون زبان فرانسه "dieu" درون ایتالیـایی "dio" و در اسپانیـایی "dios" همگی معنای خدا را بر دوش مـیکشند.
در زبان انگلیسی نیز این واژه بـه صورتهای گوناگون بر جای مانده هست که درون زیر چند نمونـه را معرفی مـیکنم: واژهی "deity" کـه در انگلیسی ِ امروز "خدا" معنی مـیدهد، با واسطه از فرانسوی، از "deitas" لاتینی گرفته شده است. واژهی دیگر "divine " بـه معنای "خدایی/الهی" هست که این هم از " divinus" لاتینی گرفته شده هست . واژهی دیگر "deism" هست به معنای "خداگرایی" (نوع خاصی از باور بـه خدا) کـه از همان ریشـهی لاتینی است.
"دیو" درون زبان فارسی
"دیو" کنونی، درون زبان فارسی باستان "daiva" بوده است. این واژه درون ترکیب "daivadāna" نیز وجود داشته کـه به معنای "پرستشگاه دیوان" است. درون اوستایی نیز این واژه بـه صورت "daēva" بوده است. درون فارسی مـیانـه (پهلوی) این واژه بـه صورت "dēw" تلفظ مـی شده است. و امروز هم مـیدانیم بـه صورت "div" تلفظ مـیشود.
اما آن چه درون این مـیان دارای اهمـیت است، آنست کـه به وارونـهی سایر زبانهای آریـایی، این واژه درون فارسی درون ایران باستان، نـه تنـها معنای مثبت "خدا" نداشته، بلکه بر عدارای معنایی بسیـار منفی نیز بوده است. آن چه کـه در گذشته از واژهی "دیو" بـه ذهن متبادر مـی گشته، آفریدههای "اهریمن" هستند کـه جایگاهی برابر "ایزدان" - کـه همانا کارگزاران اهورامزدایند- دارند و معنای دیگری کـه این واژه، البته بیش تر درون متن های حماسی و به ویژه شاهنامـه، بـه ذهن مـیآورد، "بومـیان ایرانزمـین" پیش از مـهاجرت آریـاییها بوده اند کـه نژادشان و در نتیجه نمای ظاهریشان متفاوت از آریـاییـان بوده است. اینان مردمانی جنگاور و حتا متمدن بوده اند کـه در برابر ایرانیـان ِ مـهاجر جنگها و مقاومت های فراوانی کرده اند و به همـین دلیل همواره از آنان بـه بدی یـاد مـی شده هست - البته بیگمان مـیان این دو کاربرد واژهی دیو درون ایران باستان، پیوندی وجود دارد کـه ما را بـه پژوهش بیش تر فرامـی خواند.
مـی بینید کـه هر دو معنای "دیو" منفی است. از سویی درون متن های دینی،انی کـه پیرو دین مزداپرستی (مزدَیسنا) نبوده اند و از جمله بیگانگان و دشمنان، "دیویسنان" خوانده شده اند کـه به معنای "پرستندگان دیو" است. بررسی بیش تر درون بارهی این چرخش معنایی را بـه آینده واگذار مـی کنم.
- - -
از: سرای دانای نوس
کورش جوشن لو
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
نگاهی بـه ریشـه و معنی واژه ی آذربایجان
شماره ی نوشته: ۱۴ / ۸
دکتر حسین نوین رنگرز
نگاهی به ریشـه و معنی واژه ی آذربایجان
منطقه ی آذربایجان بخشی از سرزمـین ماد بزرگ بود. این سرزمـین از زمان یورش اسكندر مقدونی بـه نام آتورپاتگان معروف شده است. نام این منطقه درون كتاب بن دهش (خلاصه ی اوستا) "ایـران ویچ" نوشته شده است. درون آن كتاب مـی خوانیم: «ایـران ویچ ناحیت آذربایجان است. ایـران ویچ (آذربایجان) بـه ترین سرزمـین آفریده شده است. زرتشت چون دین آورد، نخست درون ایـران ویچ (آذربایجان) فراز یشت، پرشیتوت و مدیوما (مدیـا – ماد) از او پذیرفتند. ایرانویچ یعنی آذربایجان».(۱)
علاوه بر ایـران ویچ كه بـه آذربایجان اطلاق شده، نام بامسمای آذرگشسب نیز بـه آذربایجان داده شده هست كه بنا بـه خبر شاهنامـه، دو آتشكدهی مقدس بـه نام آذرگشسب بوده هست كه یكی درون باكو و دیگری درون شیزمراغه (تخت سلیمان) قرار دارد. آتشكده آذرگشسب باكو، هم چنان پابرجاست و ظاهرن آن را بازسازی كرده اند. علیاكبر دهخدا، درون لغت نامـه ی خود، ذیل لغت باكو، شرح مفصلی درباره این آتشكده آورده است. (۲) آتشكده بزرگ و معروف دیگر درون تخت سلیمان مراغه قرار دارد بـه نام «آذرگشسب» و گیرشمن درباره آن مـینویسد: «این مركز دینی ماد آذربایگان (تخت سلیمان امروز) معبد شمالی ایـران بود. درون این معبد جامعهای بسیـار قدیم از مغان مـیزیستند. (۳)
در شاهنامـه فردوسی نیز آمده كه درون دوران كیـانیـان، آذربایجان را بـه نام آتشكده ی بزرگ و مقدس «آذرگشسب» مـیخوانده اند. بر پایـه ی سخن فردوسی، كیخسرو پیش از نشستن بر تخت شاهی، همراه با پدربزرگ خود كیكاوس بـه سوی خاك آذرگشسب (آذربایجان) روان مـیشود که تا در محراب، آغاز سلطنت خود را متبرك و از خداوند درون اداره امور كشور یـاری بخواهد:
چنین گفت خسرو بـه كاوس شـاه / كه جز كردگار از كه جوییم راه
بدو گفت: ما همچنین با دو اسب / بتازیم که تا خاك آذرگشسب
سر و تن بشوییم با پا و دست / چنان چون بود مرد یزدان پرست
به زاری، آیـا كردگار جهان / بـه زمزم كنیم آفرین جهان
بباشیم درون پیش یزدان بـه پای / مگر پاك یزدان بود رهنمای ... (۴)
آرتو كریستن سن نیز درون تایید زیـارتگاه بودن آن آتشكده چنین مـی نویسد: «آتشكده ی آذرگشسب یـا آتش سلطنتی درون گنجگ (شیز) واقع درآذربایجان بود كه اكنون بـه خرابه های تخت سلیمان معروف هست و پادشاهان ساسانی هم (مانند كیكاووس و كیخسرو بـه روایت فردوسی) درون ایـام سختی بـه زیـارت این معبد مـیشتافتند. و زر و مال و ملك و غلام به منظور آن جا نذر مـی كردند. (۵)
از نامهای دیگر آذربایجان «ماد خُرد» بوده است. درون دوران شاهنشاهی مادها و در آن روزگار، ایـران بزرگ را «ماد بزرگ» و آذربایجان را «ماد خرد» مـی نامـیدند. این ناحیـه را بـه روزگار مادها، آتورپاتكان نیز مـیگفتند کـه به نظر استرایو، جغرافی نگار معروف یونانی آذربایجان از نام سرداری بـه نام «آتورپات» اقتباس شده است. بدین سان كه چون دوران پادشاهی هخاان بـه پایـان آمد و الكساندر ماكدونی (٦) بـه ایـران دست یـافت، سرداری بـه نام «آتورپات» درون آذربایجان برخاسته، آن سرزمـین را، كه بخشی از خاك مادان و نام «ماد كوچك» معروف بود، از افتادن بـه دست یونانیـان نگاه داشت و آن سرزمـین بـه نام «آتورپاتكان» خوانده شد. (۷) ریشـه ی نام «آتورپاتكان» از آتورپاتن، آتورپات، آذرپات یعنی «آذر پاسدار» یـا نگهبان آتش هست و آتروپاتن لقب هر یك از ساتراپ ها (استانداران) هخا درون این استان بوده است. چه آذربایجان جایگاه بزرگترین و مقدسترین آتش ایزد افروخته یعنی «اذرگشسب» بود كه چنان کـه گفته شد یكی درون باكو و دیگری درون شیزمراغه (تخت سلیمان امروزی) قرار داشت.
دیـاكونف نیز درباره ی علت نام گذاری آذربایجان نوشته است: «این نظر بسیـار شایع هست كه آتروپات «شخص» نیست و لقب كاهنی هست كه درون ماد حكومت مـی كرده هست و اشتقاق این كلمـه «نگهبان آتش» چنین تعبیری را اجازه مـی دهد». (۸) برخی نیز معتقدند كه درون دوران شاهنشاهی مادها و پس از آن درون دوران هخاان که تا زمان كوروش كبیر، مغان علاوه بر سمت پاس داری از آتش مقدس، شغل استان داری آذربایجان را نیز برعهده داشتند. این لقب که تا زمان یورش اسكندر لقب استان داران بود.ولی آخرین ساتراپ (استان دار) هخا به منظور جلوگیری از ورود یونانیـان بـه سرزمـین آتش مقدس و حفظ حرمت استان آذرگشسب خودر ا نـه استان دار، بلكه پاس دار آتش مقدس یعنی «آتروپاتن» خواند و از آن بعد عنوان و لقب او «آتروپاتن» بـه صورت نام این استان درون آمد. احمد كسروی نیز هنگام بررسی نام «آتروپات» واژه ی «اتور» را همان آذر یـا آتش و «پات» را كه بعدها بـه صورت «پاد» و «باد» درآمد بـه معنای «نگهبان» دانسته است. (۹) این نام که تا پایـان دوره ی ساسانی درون ایـران رایج بوده است. چنان كه یكی از موبدان مشـهور «آذرباد ماراسپندان» یـا «آذرباد مـهراسپندان» نام داشته است. این شخص وزیر شاپور دوم، شاهنشاه ساسانی و یكی از مفسران اوستا بود. نام این موبد بـه صورت «آتربات مانسار اسپندان» نیز آمده است. (۱۰)
در ادبیـات دری، آتورپات بـه صورتهای، آذرآبادگان، آذربایگان و آذربایجان آمده است. چنان كه فردوسی نیز «آذر آبادگان» بـه كار است:
به یك ماه درون آذر آبادگان / ببودند شاهان و آزادگان
وز آن جایگه لشكر اندر كشید / سوی آذر آبادگان بركشید
در كتابهای عربی نیز آذربایجان و آذربیجان بـه كار شده است.
افزون بر این، درون ایـران باستان نیز نام آذربد، آذرپاد و در پهلوی آتروپات (مارسپندان) از نام های معمول و رایج بوده است. آتورپاتكان همان گونـه كه گفته شد، خود از سه كلمـه تركیب یـافته است. آتور یـا آذر بـه معنی آتش و پات یـا پای (پد) از مصدر پاییدن بـه معنی نگهبان و نگهبانی كردن و سرانجام «كان یـا گان» كه پساوند مكان یـا نسبت است. با این توضیح «سرزمـین یـا شـهر نگهبان آتش» معنای درست تری هست كه مـیتوان بـه آذربایجان اطلاق کرد.
- - -
پی نوشت ها:
۱- فرتیغ دادگی: بن دهش (خلاصه ی اوستا)، گزارنده: مـهرداد بهار، برگ های ۲۸ و ۱۵۲.
۲- علی اكبر دهخدا، لغت نامـه، ج ۳، چاپ اول، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۳، ذیل باكو
۳- پروفسور گیرشمن، ایـران از آغاز که تا اسلام، ترجمـه ی دكتر محمد معین، بنگاه ترجمـه و نشر كتاب، ۱۳۴۹، برگ ۲۷۰.
۴- فردوسی، شاهنامـه، بـه همت محمد رمضانی، كلاله خاور، جلد ۳، برگ ۹۵.
۵- آرتوركریستن سن، ایـران درون زمان ساسانیـان، ترجمـه ی رشید یـاسمـی، چاپ دوم، انتشارات دنیـای كتاب ۱۳۷۷، برگ ۱۹۰.
٦- این شخص همان اسكندر مقدونی است. درون نوشته های باستان، او را بـه جای الكساندر، السكندر مـی نامـیدند.
۷- احمد كسروی، كاروند، بـه كوشش یحیی ذكاء، تهران، ۱۳۵٦، برگ های ۳۱۳- ۳۱۴.
۸- دیـاكونف، تـاریخ ماد، ترجمـه ی كریم كشاورز، بنیـاد ترجمـه و نشر كتاب، ۱۳۴۵، برگ ۷۸۰.
۹- احمد كسروی، كاروند، برگ های ۳۱۵- ۳۱٦.
۱۰- علی اكبر دهخدا، لغت نامـه، جلد ۱، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۲، ذیل «آتروبات»
از: آذرپادگان
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
ریشـه ی نام شـهرهایی از گیلان و مازندران
شماره ی نوشته: ۱۳ / ۸
ر. اشکوری
ریشـه ی نام شـهرهایی از گيلان و مازندران
گيلان
کادوسيان يا کاسپيان نام مردمان بومـی بود کـه در گيلان امروز و بخش هايی از مازندران مـی زيستند. ديگر قوم ها, مثل آشوريها, يونانيها و مادها آنـها را بـه نامـهای کادوسيان, آمردان و گلان(گيلان) مـی ناميدند. همانطور کـه مثلا آلمانی ها بـه نامـهای ژرمن, دويچ, توسک و آلمانی ناميده مـی شوند. بـه روايتی کادوسيان خود شامل سه قبيله خويشاوند: کادوسيان, آمردان و گلان بودند. باری نام سرزمين گيلان ماخوذ از نام قوم باستانی ساکن ساحل جنوبی دريای مازندران يعنی کادوسيان و يا گلان است
مازندران
نام قديمـی مازندران تپورستان (طبرستان شکل عربی آن) بود کـه برگرفته از قوم تپورها است. تپورها, آمردان, گلان و کادوسيان قوم های خويشاوندی بودند کـه در ساحل جنوبی دريای مازندران مـی زيستند. بـه گفته ابن اسفنديار نام مازندران بعدها جانشين تپورستان شد. درباره معنای آن چند روايت هست که تنـها بـه چهار روايت رايج تر اشاره مـی کنم.
ريشـه کلمـه مازندران را از كلمـه " ماز" بـه معنى" دژ" مى دانند. مـی دانيم کـه به فرمان مازيار بن قارن سردار معروف تبرستان، براى جلوگيرى از رخنـه ی اعراب درون نقاط حساس اين منطقه بـه احداث دژ پرداختند و مازندران را بـه صورت (ماز + اندرآن) بـه معنى " دژ درآن" مى شناختند. يکی از اين دژها کـه هنوز پابرجاست قلعه مازيار هست که درون شمال تهران بعد از قلعه توچال و مـهرچال قرار دارد
به روايتی کلمـه مازندران آميختهای از ماز بـه معنی بزرگ و و اينديرا يعنی ديو و ان پسوند مکان هست که معنی جايگاه ديو بزرگ يا ديو سپيد کـه همان دماوند باشد را مي دهد . ملک الشعراء بهار ميگويد: ای ديو سپيد پای درون بند / ای گنبد گيتی ای دماوند
ابن اسفنديار معتقد هست موز نام کوهی درون منطقه بوده و مازندران يعنی جايی کـه کوه موز درآن (دران) واقع بوده و موزندران بـه تدريج بـه مازندران تبديل شده است
سرانجام آقای جواد مفرد کهلان مـی نويسند: نام مازندران و مازنی اوستا را از ريشـه مز (بزرگ)- زن مـی گيرم يعنی "سرزمين زن يا الهه بزرگ" يا "سرزمين مردم زن سالار" کـه اين بـه طوری کـه ازپرستش الهه آب ها و مقام نسبتاٌ والای زن درون جامعهً مردم شمال ايران يعنی مازندران و گيلان پيداست با سنت های کهن اين ديار پيوند دارد.
برای آگاهی بيشتر مـی توانيد بـه تارنمای مازندنومـه بـه نشانی زير نگاه کنيد: http://www.mazandnume.com
دريای مازندران, کاسپين, خزر
همـه جای دنيا و از جمله بيش تر کشورهای ساحلی اين درياچه زيبا , آن را بـه نام ايرانی کاسپين کـه بر گرفته از نام قوم ايرانی کاسپيان کـه در شمال ايران مـی زيستند مـی نامند, الا خودمان. روان شاد کريم کشاورز مـی نويسد: دريای خزر درون دوران های گوناگون بـه نام های کرانـه نشينان آن و يا قوم ها و قبیله هایی کـه گهگاه درون کنار آن مسکن گزيده بودند ناميده مـی شده و همـه يا بخشی از آن بـه نامـی موسوم بوده, مانند: دريای خزران, دريای کاسپيان, دريای هيرکانيه(گرگان), دريای جرجان, دريای گيلان (يا بحرالجيل), دريای ديلم, دريای تبرستان, دريای مازندران. ياقوت حموی مـی گويد کـه ارستو اين دريا را هيرکانيه ناميده. عرب ها نخست اين دريا را بحر جرجان و سپس بحر خزر ناميدند. بتلميوس آن را دريای هيرکانيه مـی خواند. ابن خلدون آن را بحر تبرستان مـی نامد. به منظور آگاهی بيش تر مـی توانيد بـه تارنمای ورگ بـه نشانی زير نگاه کنيد: http://www.varg.ir/archives/2005/09/post_9.php
آمل
نام آمل از نام يک زيبای مازندرانی بـه نام آمله گرفته شده است. مـی گويند پادشاه بلخ کـه عاشق آمله بود، بعد از سال ها کوشش سرانجام بـه وصال خود رسيد و در محل کنونی آمل قصر بزرگی به منظور وی ساخت کـه بعدها بـه شـهر بزرگی تبديل شد. بـه روايتی ديگر نام آمل از نام قوم باستانی آمردان کـه در مازندران مـی زيستند گرفته شده است. نام آمل شانزده بار درون شاهنامـه آمده است. فردوسى بزرگ، آن گاه كه از بيداد سلطان محمود غزنوي، جلاى وطن كرد بـه آمل نزد پادشاهان آل باوند و آل زيار پناه برد
آستارا
درون گذشته چون درون منطقه آستار مرداب ها و باتلاق های زيادی بود، کاروان هايی کـه از آن جا مـی گذشتند بسيار آهسته و با احتياط بايد از آن منطقه مـی گذشتند, و آن منطقه را آسته رو يا آهسته رو مـی خواندند, کـه کم کم بـه آستارا تبديل شد
انزلی
چند روايت درباره نام انزلی:۱- انزلی برگرفته از کلمـه انزليج يعنی اسکله ی پهلو گرفتن کشتی ها. ۲- برگرفته از نام قوم انزان کـه در گذشته درون ساحل دريای مازندران مـی زيستند. ۳- انزل و يا انگر کـه به معنی لنگر است. ۴- چون کادوسيان, يعنی ساکنان بومـی گيلان با پارسيان متحد شدند, بـه اين مناسبت اين محل را انشان يا انزان کـه خاستگاه پارسيان بود ناميدند. درون سال ۱۳۱۴ نام شـهر را بـه پهلوی تغيير دادند و در سال ۱۳۵۷ دوباره بـه انزلی تغيير يافت.
بابل
بابل درون گذشته های دور بـه سبب وجود آتشکده ميترا "ما ميتر" و به گويش بومـیان "مـه ميترا" يعنی جايگاه ميترای بزرگ ناميده مي شد. عرب ها آن را مامطير مـی ناميدند. بابل بـه علت قرار داشتن درون مـیان دو شـهر بزرگ آمل و ساری و گسترش بازارها و روابط تجاری بـه بارفروش تغيير نام يافت. درون سال ۱۳۱۰ خورشيدی بـه بابل تغيير نام يافت. کـه برگرفته از نام بابلرود است. نام بابل از دو بخش "با" يعنی آب يا مايعات و "بل" يعنی فراوان تشکيل مـی شود کـه در مجموع بـه معنای آب فراوان است
بابلسر
نام قديم آن مشـهدسر بوده است. اين نام از آن رو بر اين شـهر نـهاده شده بود کـه مردم گيلان و غرب مازندران به منظور سفر بـه مشـهد از اين شـهر مـی گذشتند. بعدها بـه دلیل نزديکی بـه شـهر بابل و بابلرود بـه بابلسر تغيير نام يافت.
بهشـهر
بهشـهر نامـی هست که نزدیک بـه ٧۰ سال پيش بـه اين شـهر داده شده است. درون آغاز بـه علت فراوانی گورخر وحشی درون این منطقه خرگوران ناميده مـی شد. مدتی هم ناميه، كبود جامـه، و تميشـه ناميده مـی شد. شاه عباس صفوی چون مادرش از بهشـهر بود شـهر را اشرف يا اشرف البلاد نام گذاری کرد.
تنکابن (شـهسوار)
تنکا نام قلعه ای بود درون منطقه و چون شـهر درون پای اين قلعه ساخته شد آنرا تنکابن (بن يعنی پای, زير) ناميدند. درون سال ۱۳۱۰ نام شـهر را بـه شـهسوار تغيير دادند. بعد از انقلاب دوباره بـه تنکابن تغيير يافت. تنکابن يا شـهسوار شايد تنـها شـهر درون ايران باشد کـه از هر دو که تا نامش از سوی خود اهالی و يا ديگر ايرانيان استفاده مـی شود
رامسر
نام قديم رامسر سخت سر بود. منطقه ی مـیان تنکابن (شـهسوار) و رودسر کـه شـهر رامسر بين آن ها قرار دارد از مناطقی هست که هيچ کدام از مـهاجمان بيگانـه, از اسکندر گرفته که تا عرب ها و ترک ها و مغول ها نتوانستند آن را بـه تصرف کامل خود درآورند. از این رو همـه ی اين منطقه و مردمانش را کـه در مقابل زورگويان و مـهاجمان مقاومت و سرسختی بسيار نشان مـی دادند سخت سر مـی ناميدند. بعدها بـه بزرگ ترين دهی کـه در منطقه بود (در محل رامسر کنونی) سخت سر مـی گفتند. درون سال ۱۳۱۴ نام شـهر از سخت سر بـه رامسر تغيير يافت.
رشت
نام قديم رشت دارالمرز بود. نميدانم از کی بـه رشت تغيير يافت. روايتی هست که چون اين شـهر يکی از مراکز بزرگ ابريشم ريسی بود نام رشت کـه مشتق از ريسيدن و رشتن هست روی آن گذاشته شد. بـه روايتی ديگر کلمـه رشت از دوبخش "رش" يا وارش کـه به معنی باران ريز هست و پسوند "ت" کـه تداوم را مـی رساند تشکيل شده است, و مجموع آن مـی شود شـهر باران های هميشگی. بـه عقيده دهخدا کلمـه رشت بـه حساب ابجد سال ۹۰۰ هجری مـی شود و چون شـهر درون اين سال ساخته شده است، آن را رشت ناميدند
رودسر
رودسر از شـهرهای باستانی ايران هست و درون دوران باستان کوتم ناميده مـی شد. عرب ها آن را هوسم مـی ناميدند. نزدیک بـه پانصد سال پيش نام شـهر بـه رودسر (کنار رود) تغيير يافت
ساری
به گفته ابن اسفنديار فرخان بزرگ کـه از اسپهبدان مازندران بود, و در سده ی نخست هجری مـی زيسته, اين شـهر را بـه نام فرزندش سارويه ساخته است. ساری از شـهرهای باستانی مازندران است. بناى شـهر را بـه توس پسر نوذر نسبت مـی دهند. آرامگاه ايرج، سلم و تور، فرزندان فريدون را درون ساری ياد کرده اند. منوچهر، شاه پيشدادی بـه خون خواهی پدر خود ايرج عموهايش سلم و تور را کشت و آنان را درون کنار آرامگاه پدرش درون ساری دفن کرد.
صومعه سرا
اسم اين شـهر برگرفته از عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری شيخ عبدالله صومعه ای مـی دانند کـه امروزه مزارش درون اول جاده صومعه سرا ـ فومن قرار گرفته است. برخی بر اين باورند کـه چون درون گذشته های دور درون اين منطقه گلی بـه نام (صومعه) وجود داشته و اسم آن از آن جا برگرفته شده است. از آن جا كه درون زبان گيلكى صومعه سرا را " سوماسرا" تلفظ مى كنند، و با توجه بـه معنى كلمـه "سوما" كه زاهد و بى ريا معنى مى دهد، گروهى اين مساله را دليل نام گذارى اين منطقه مـی دانند. و البته قرار گرفتن تعداد قابل توجهى امام زاده و مسجد درون اين منطقه نيز از نكات قابل اشاره درون نام گذارى اين شـهرستان است. (اين مطلب تماما از وبلاگ سوما هست که نشانی آن درون پايين آورده مـی شود) http://www.sooma.blogfa.com
لاهيجان
لاهيجان: يعنی شـهر ابريشم . دکتر بهرام فره وشی استاد زبان های باستانی مـی نويسد : لاه درون پارسی ميانـه بـه ابريشم اطلاق مـی شده و در برهان قاطع لاه بـه معنی پارچه ابريشمـی سرخ آمده است. لاهيگان کـه لاهيجان شده يعنی محلی کـه در آن جا ابريشم بـه دست مـی آيد.
لنگرود
لنگرود کـه در قديم بندری آباد بود و چون درون رودخانـه اش کشتی ها و قايق ها لنگر مـی انداختند، نام "لنگر رود" و بعدها لنگرود را بـه خود گرفت
از: سرزمـین جاوید
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
ریشـه ی ایرانی واژه ی پسته
شماره ی نوشته: ۱۲ / ۸
دکتر محمد حسن ابریشمـی
ریشـه ی ایرانی واژه ی پسته
در دو سده ی گذشته، بسیـاری از پژوهشگران غربی درباره ی خاستگاه واژه ی پسته نظرهای گوناگونی ارایـه کرده اند. برخی از آنان ریشـه و اصل این واژه را برگرفته از واژه ی یونانی "بیستاکیون" Bistakion بـه معنی پسته دانسته و برخی این واژه را یونانی و برگرفته از پارسی باستان یـا مـیانـه (پهلوی) ذکر کرده اند.
بارتولد لومر ایران شناس امریکایی درون کتاب "سینو ایرانیکا" Sino Iranica پژوهش های جامع و عالمانـه ای درون باره ی روابط فرهنگی مـیان ایران و چین دارد و واژه ی پسته را ایرانی و از ناحیـه ی خراسان و سُغد دانسته کـه به یونانی و دیگر زبان های جهان رفته است.
دانشمندان ایرانی نیز درون باره ی واژه ی پسته نظرهای گوناگونی دارند. ملک الشعرای بهار واژه هایی چون پسته و نرگس را از واژگان یونانی – رومـی داخل شده درون زبان فارسی بر شمرده و محمد معین اصل و ریشـه واژه ی پسته و عربی آن " فستق" را از واژه ی آرامـی "پستقا" Pestaga و یونانی "پیستاکیون" Pistakion دانسته کـه خاستگاه آن شام (در سوریـه) هست و بـه یونانی رفته و از آن بـه دیگر زبان های اروپایی داخل شده است.
ابوالقاسم سلطانی واژه ی "بسطاقیـا" بـه معنی پسته را درون کتاب "وسقوریدوس" جداشده از واژه ی پهلوی "بیستک" Bistak یـا سریـانی "بستقا" Bestaga متذکر شده است.
ابراهیم پورداود نیز گفته هست که : «واژه ی پسته دیرگاهی هست که از زبان ایرانی بـه زبان های اروپایی وارد شده است». وی معتقد هست که درون سده ی ۱۲ مـیلادی درون هنگام جنگ های عیسویـان و مسلمانان، صلیبیـان درون برگشت از سوریـه، سکر (شکر)، کنجد (Samsam) و پسته و بسیـاری از رستنی های دیگر را با نام هایشان بـه اروپا بردند. دکتر پرویز ناتل خانلری نیز مـی گوید: «درخت پسته از نباتات ناحیـه سغد و شمال خراسان بوده و کلمـه ی پسته از همـین نواحی بـه دیگر نقاط رفته است».
بی تردید واژه ی پسته یک واژه ی ایرانی بسیـار کهن هست که خاستگاه اصلی آن را حتما در سرزمـین پسته یعنی گهواره ی نخستین درحتان پسته ی خودرو جست و جو کرد. مطابق بررسی های تاریخی و واژگانی و بر پایـه ی منابع کهن و مستندات موجود، درختان پسته خودرو درون عرصه ی بسیـار پهناوری درون محدوده ی خراسان قدیم و ماوراالنـهر بـه مفهوم جغرافیـایی وسیع این سرزمـین ها بـه صورت جنگل های انبوه و توده های درختی پراکنده وجود داشته کـه بقایـای آن ها درون شمال شرقی ایران، بخش هایی از شمال افغانستان، جنوب ترکمنستان، تاجیکستان که تا سر حد قرقیزستان و ناحیـه ی کاشغر درون چین همچنان برجاست.
در باره ی ریشـه ی لغوی واژه ی پسته، درون منابع بعد از اسلام نیز مطالبی آمده است. قدیمـی ترین اظهارنظر درون این باره از آن دانشمند ایرانی بـه نام ابومنصور ازهری هروی هست که بـه گفته ی زنده یـاد دهخدا، وی امام لغت عرب و جامع شناخت واژگان پارسی و تازی درون سده ی چهارم و پنجم هجری است. ابوریحان بیرونی از قول ازهری کـه اهل ناحیـه ی پسته خیز هرات بوده است، چنین مـی نویسد: «ازهری گوید فستق معرب هست از لغت پارسی پسته».
واژه ی فارسی پسته درون گویش مردمان نواحی پسته خیز خراسان قدیم "پیسته" تلفظ مـی شده کـه هنوز هم درون بسیـاری از نواحی خراسان، افغانستان، تاجیکستان و فارسی زبانان آسیـای مـیانـه با همـین تلفظ مصطلح است. مثلن درون بخارا بـه مغز پسته "پیسته مغز" pista maghz مـی گویند. واژه ی پسته درون گویش لاسگروی و سرخه ای (از نواحی پسته خیز سمنان) "پستک" و در سمنانی "پستکه" تلفظ مـی شود.
واژه های گویشی پیستک، پیسته و پستک برگرفته از نام پسته درون پارسی مـیانـه (پهلوی) Pistak هست و واژه ی "پستکه" از نظر تلفظی (فونتیکی) شباهت بـه نام پسته درون پارسی باستان دارد کـه لومر آن را بـه صورتpistaka متذکر شده است.
صوت ضبط شده ی ناشی از شکستن دانـه ی پسته ی ریز تداعی کننده ی تلفظ نام پسته درون گویش های ایرانی (پیسته، پیستک، پستک) است. از این رو گمان قوی وجود دارد کـه واژه ی ایرانی "پسته" ریشـه ی صوتی داشته است. بدین ترتیب کـه در زمان های بس دور، مردمان خراسان قدیم با شنیدن صدای شکستن پسته، بـه محصول جنگل های این نواحی یک "آوا نام" یـا یک واژه ی صوتی onomatopoica داده اند.
در تایید این نظریـه کـه واژه ی "پسته" مانند واژه ی "بوس" یـا "بوسه" فارسی، یک واژه ی صوتی یـا "آوا نام" است (اولی از صدای شکستن دو پوسته ی سخت پسته و دومـی از برخورد دوبه هنگام بوسیدن) شواهدی درون منابع کهن فارسی نیز وجود دارد:
رودکی سمرقندی (سده ی سوم هجری) درون مضمونی شاعرانـه تعبیر دلنشین از صوتی بودن واژگان "بوس" و "پسته" را درون این بیت دارد:
منم خو کرده با بوسش چون باز بر مسته / چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته
رودکی درون مصراع دوم صدای بوسه را با صدای ناشی از شکستن پسته مقایسه و تشبیـه کرده است. شاید رودکی این بیت را درون دوره ی نابینایی سروده باشد، زیرا از دیدن لبان زیبا محروم بوده و شباهت دهان خندان پسته را با دومعشوق نادیده گرفته و صدای بوسه و شکستن پسته را به منظور تعبیر و تشبیـه خود ترجیح داده است.
سنایی غزنوی (سده ی ششم هجری) نیز درون این بیت با تعبیر و تشبیـه شاعرانـه اش موضوع "آوا نام" بودن واژه های "پسته" و "بوس" و ریشـه ی صوتی آن ها را درون نظر داشته است:
پسته ها خوش توان شکست از بوس / بر یکی پسته و دو بادامش
امروز واژه ی پسته درون لهجه های کنونی با تلفظ کم و بیش نزدیک رایج است. درون یزد آن را "پستَه" و کلیمـیان آن را "پسو" مـی نامند. درون گویش تاتی (نواحی قزوین) درون سگزآباد بـه صورت "پستیـه"، درون گویش افتری (از توابع فیروزکوه) بـه صورت "پسه"، درون دلیجان "پسدون" و در لهجه های خوانساری، بروجردی و شوشتری "پسَه" مصطلح هست و درون ترکی آذربایجان بـه آن "پوستَه" گفته مـی شود.
از: مـیراث فرهنگی
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
ریشـه ی واژه های بهشت، برزخ، دوزخ و مغ و مجوس
شماره ی نوشته: ١١ / ٨
کورش جوشنلو
ریشـهشناسی واژه های:
بهشت، برزخ، دوزخ
و
مَغ، مجیک (magic) و مجوس
• بهشت، برزخ، دوزخ
اصل واژهی "بهشت" درون دوران مـیانـه ی زبان فارسی "وَهیشت اَخْو" (vahišt axw) بوده است. "وَهیشت" ترکیب شده هست از "وه" و "ایشت". "وه" همان "بــه" (beh) فارسی امروز بـه معنی خوب است. و "ایشت" پسوند صفت برترین (عالی) است. "ایشت" و بیش تر "ایست" گونـهی فرسودهی išta ی فارسی باستان هست که پسوند سازندهی صفت برترین بوده هست و کاربرد خود را درون انتقال بـه دوران فارسی مـیانـه کمکم از دست داده و در فارسی جدید نیز کاربردی ندارد. اما نیک مـی دانیم کـه در زبان انگلیسی کـه زبانی همخانوادهی فارسی هست این پساوند امروزه بـه صورتest همچنان سازندهی صفت برترین است. مثلن در largest و hardest . (هند و اروپایی = isto)
پس "وَهیشت" بـه معنی "به ترین" و برترین است. اینک بـه سراغ بخش دوم واژه کـه در این ترکیب حذف شده هست مـی رویم، یعنی اَخو (axw). اَخو بـه معنای "جهان " و یـا "هستی" هست و بنابر این "وَهیشت اَخو" بـه معنی "به ترین جهان" یـا "به ترین هستی" است.
و اما دوزخ. اصل واژه "دُش اَخو" (doš axw) بوده است. "دُش" بـه معنای بد و ضد هست و کاربست آن را هنوز درون واژههایی چون دشمن (ضد من) و دژخیم (بدخصلت) مشاهده مـیکنیم. "اَخو" نیز همان گونـه کـه گفته شد بـه معنای جهان هست و بر روی هم "دُش اخو " بـه معنای "جهان بد" است.
برزخ نیز تشکیل شده هست از "برز" و "اخو". "برز" بـه معنای "بلند" هست و "برزخ" روی همرفته معنای جهان بلندمرتبه را مـی دهد. این نامگذاری نیز بـه این دلیل هست که برزخ یک مرتبه از دوزخ بالاتر است، هر چند درون مقامـی پستتر از بهشتاخو قرار دارد.
در پایـان بد نیست یـادآور شوم جناب دکتر جنیدی درون کتاب "نامـهی پهلوانی" (برگ۵٢) بر این رای پای فشرده هست که best انگلیسی کـه جزء صفتهای بیقاعدهی این زبان برشمرده شده است، همان "وهیشت" یـا "بهشت" فارسی هست و همان گونـه کـه مشاهده مـیکنید معنای هردوی آن ها نیز یکی است: بـه ترین.
• مَغ، مجیک (magic) و مجوس
در فارسی
در فارسی باستان، "مگو" magu که خود از ریشـهی هند و اروپایی magh (قدرت داشتن) گرفته شده است، به معنی "یکی از اعضای طبقهی روحانیون" است. "مگوش" maguš نیز حالت فاعلی مفرد مذکر آن است. این واژه درون فارسی مـیانـه (پهلوی) فرسایش مـی یـابد و تبدیل بـه "مَغ" مـی شود کـه به معنای "روحانی زرتشتی" به کار مـیرفته است. البته درون زبان پهلوی بـه "مغ"ها، "مگوگ" هم گفته مـیشده هست (دکتر فره وشی) کـه بیگمان این واژه گونـهی دیگر همان واژهی فارسی باستان یعنی مگوش است. صورت دیگر این واژه درون پهلوی "مو" mow است کـه در ترکیب هایی چون "موبد" (رییس مغان) دیده مـی شود. درون زبان فارسی دری نیز این واژه بـه صورت "مغ" تاکنون بـه حیـات خویش ادامـه داده است.
در زبانهای اروپایی
گونـهی باستانی این واژه، یعنی مگوش maguš از فارسی بـه صورت magos وارد زبان یونانی شده و سپس درون لاتین magus شده هست (که جمع آن magi است) بـه معنای " جادوگر". گویـا مغان ایران باستان توانایی انجام کارهایی سحرآمـیز داشتهاند کـه موجب آن شده هست که غربیها چنین برداشتی از این واژه کنند.
این واژه از لاتین وارد زبان انگلیسی شده و سیر تکاملی خود را پیموده هست و امروزه درون این زبان چندین واژه یـافت مـی شود کـه در پیوند با همـین معنا بـه حیـات خود ادامـه مـیدهند. magic به معنای جادو زبانزدترین بازمانده ی این روند تکاملی است. همچنین magical (جادویی)، magician (جادوگر)، mage (دانشمند، جادوگر) و ...
در فرانسه نیز بـه همـین ترتیب است. mage درون فرانسه بـه معنی "مغ" و "جادوگر" است. magie به معنای جادو و magique نیز بـه معنای "جادویی" بـه کار مـی رود.
در تورات و انجیل نیز بـه این واژه برمـی خوریم کـه جالبترین آن همان سه "مغ" ستارهشناسی هستند کـه در زمان هیرودیس با هدایت یک ستاره به منظور ستودن حضرت عیسا بـه بیت اللحم آمده بودند. (انجیل متی/باب دوم)
در زبانهای سامـی و عربی
همان "مگوش" فارسی باستان بـه صورت "مَجوس" بـه زبان آرامـی راه مـییـابد و سپس بـه همـین ترتیب بـه زبان عربی مـی رسد (دهخدا). "المجوس" درون عربی اسم جمع هست و مفرد آن "المجوسی" است.
این کـه این واژه درون آغاز درون زبان عربی چه کاربردی داشته هست آوردگاه دیدگاههای گوناگون است، اما، کمکم کاربردش بـه معنی "زرتشتیـان" و "پرستندگان آفتاب و آتش" گسترش یـافته است. درون قرآن ( آیـه های ١۷/٢٢) نیز این واژه بـه معنای "زرتشتیـان" و یـا "یک فرقه از زرتشتیـان " بـه کار رفته است.
از این واژه، درعربی، سه حرف (م ج س) مبنای اشتقاق شده و واژههای دیگری نیز از آن ساخته شدهاست. به منظور نمونـه: مَجّسَ ( اورا مجوسی/زرتشتی کرد)، تُمجَّسَ (مجوسی/زرتشتی شد) و المجوسیة (زرتشتی گری/مجوسیگری).
منابع:
- راهنمای زبان فارسی باستان / دکتر چنگیز مولایی
- فرهنگ دهخدا
- المنجد فی اللغة
- فرهنگ فارسی بـه پهلوی فره وشی
- فرهنگ فرانسه بـه فارسی لاروس
- American Heritage Dictionary
- Online Etymology Dictionary
- Oxford Dictionary
از: سرای دانای توس
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
کند و کاوی درون معنی و ریشـه ی واژه ی "عجم"
واژه ی عجم درون زبان فارسی و در بیش تر زبان های آسیـایی مانند هندی، اردو، پشتو، بلوچی، کردی، ترکی، معنی ایرانی و زبان فارسی مـیدهد، اما درون زبان عربی امروزه بـه معنی غیر عرب بـه کار مـیرود. در برههای از تاریخ بهی کـه زبان عربی را نمـی فهمـیده هست عجم مـیگفته اند و این لقب بیش تر بـه ایرانیـان اطلاق مـیشده است. درون دوره ی بنی امـیه این کلمـه کاربردی تحقیر آمـیز داشته است، ولی امروزه این معنی تحقیرآمـیز یـای کـه عربی را نمـیداند، کاربردی درون ادبیـات عرب ندارد.
کلمـه ی عجم پیش از این کـه به این معنی بـه کار رود، سده ها فقط به منظور ایرانیـان و سرزمـین ایران بـه کار مـیرفت. همان گونـه کـه امروزه درون خوزستان، عرب ها هنوز هم بـه فارس ها عجم مـیگویند و این واژه درون گذشته نـه تنـها تحقیر آمـیز نبوده بلکه موجب افتخار بوده است، بـه طوری کـه برخی از از عرب ها حتا درون دوره ی جاهلیت داستانهای شکوهرایـان عجم و مُلک جم را با افتخار نقل مـیکرده اند. سپس عجم درون یک برهه از تاریخ فقط به منظور فارس ها و مترادف با پارسیـان بـه کار گرفته شده هست و به منظور نخستین بار درون دوره ی بنی امـیه هست که کاربرد تحقیر آمـیز کلمـه ی عجم به منظور مترادف فارس و مجوس بیـان شده است. بعدها بـه دلیل صرفی بودن زبان عربی، "جم" و "عجم" بـه واژههای متعددی مانند معجم، عجمـه و غیره تبدیل شد.
ریشـههای واژه ی عجم
عجم به صورت هَجَم، هَخَم و هَیَم نیز تلفظ شده هست و احتمال دارد مـیان آن با واژه ی "هخامنش" نیز ارتباط وجود داشته باشد. زیرا کلمـه ی "جم" یـا "یم" کـه ریشـه ی اصلی واژه ی عجم هستند، درون زبان لاتین به صورت Haxâm نوشته و با "خ" تلفظ مـیشود. درون قدیم ترین متن های فارسی، کلمـه های جمشیدیـان، جم، عجمـیان و عجمان هست. ولی واژه ی "هخاان" درون ادبیـات فارسی بعد از اسلام نیست.
ال + جم = الجم = اجم =عجم با واژه های "جم" و "جمشید" پیوند واژهای و تاریخی دارد :
"جم" نام کوچک جمشید پادشاه افسانـهای ایران هست که با شخصیت حضرت سلیمان یکی دانسته مـیشود. جمشید از دو واژه "جم" و "شید" ساخته شده است. "جَم" و " یَم" از یک ریشـه هست و معنی دریـا و اقیـانوس و گروه مـیدهد و "شید" بـه معنی درخشندگی همـیشگی و ابدی هست که با خور ( ، گودال) ترکیب مـیشود و خورشید خوانده مـیشود و محل تابناکی ابدی معنی مـی دهد. از این رو "جمشید" مفهوم دریـای نور، دریـای تابناک و فروغ جاودان را مـیرساند.
کلمـه ی "یم" و "جم" همان گونـه کـه گفته شد بـه معنی گروه و دسته و نیز بـه معنی آب و رودخانـه و یـا دریـا هست و نام جمشید یکی از مشـهورترین پادشاهان یـا پیـامبران اساتیری ایران با آن پیوند دارد. ریشـه ی سامـی یـا آریـایی این کلمـه قابل اثبات نیست، ولی درون زبان عربی کلمـه ای با حرف های (و، ا، ی) شروع نمـیشود بعد "یم" نمـیتواند عربی باشد. و وزن آن هم عربی نیست. طبق قاعده ی زبان عرب بـه اسم "جم" "ال" اضافه مـیشود و به صورت الجم نوشته مـی شود. اما چون حرف ج درون "جم" از حرف های شمسی است، بنا براین درون آن حرف "ل" تلفظ نمـیشود. "جم" و "یم" درون زبان عرب نیز بـه معنی دریـا، برکه و انجمنی بوده و به طبقه ی روحانیون قدیم ایران یعنی مغ مجوس گفته مـی شده هست که همان "عاد" عبری (به معنی مغان، انجمنی ها) درون تورات و قرآن است. ما همچنین نام دیگر زرتشتیـان یعنی گَبر (گَور) را نیز درون دست داریم کـه باز بـه همـین معنی جمع مردم و انجمن ِ گرد آتش است. این کلمـه درون نام فرقه ی بزرگ گَوران های ایران نیز باقی مانده است.
"جم " كه درون اوستا و پهلوی و زبان کردی بـه صورت جمشید و جمشیر و گاهی هَجَم آمده است، نامـی هست که بزرگان متعددی درون تاریخ بـه آن نامـیده شدهاند، ولی جمشید درون شاهنامـه از نخستین پادشاهان و پیـامبران ایرانی بـه شمار مـی آید كه بر پایـه ی نوشتهها و داستانهای شفاهی و خدای نامـه ها، اختراع لباس، نگارگری، كشف فلز، ساختن گرمابه، دانش پزشكی و جشن نوروز را بـه او نسبت دادهاند. صفات این پادشاه شباهت زیـادی بـه نوح درون قران دارد و برخی وی را با حضرت سلیمان یكی دانسته اند. درون اوستا آمده هست که درون زمان جمشید ۳۰۰ سال مرگ و بیماری نبود. اهورا مزدا از او خواست كه پیـامبرش درون روی زمـین باشد ولی او شـهریـاری را پذیرفت. درون یكی از سال ها سرما بـه شدت فزونی یـافت و او دژی بنام جم كرات (ورجمكرت) ساخت و حیوانات را درون آن جای داد. درون دوره ی او حیوانات فزونی یـافتند. او جامـی داشت كه درون آن تمام اسرار نـهان را مـیدید (جام جم). نگاه كردن بـه گوی شیشـهای و اسرار گفتن از این دوره رایج شده است، سرانجام نیز او ادعای خدایی كرد و گمراه شد. بعد ضحاك بر او چیره شد و به تعبیر فردوسی:
منی كرد آن شاه یزدان شناس / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
کلمـه ی عجم با نام "جم" (جمشید اساتیرایرانی) پیوند دارد. زیرا آن "جم" که با اژیدهاک ثانی (ضحّاک، آستیـاگ) مربوط مـیشده شخصی از قوم مغان آذربایجان بوده هست که بـه گفته ی کتسیـاس و منابع اوستایی، سپیتمـه (یعنی دانای سفید و مقّدس) نامـیده مـیشده است. کتسیـاس نام سپیتمـه را درفهرست نام حکمرانان ماد اسپنداس (ارمغان کننده ی خوشبختی) آورده (در اوستا نیز بدین معنی اشاره شده است) و به وی بـه عنوان آخرین فرمانروای ماد با حکومتی سی وپنج ساله اشاره کرده و نام دیگر او را آستی گاس (صاحب و وارث تخت) آورده است. مـیدانیم کـه وی زیردست آستیـاگ پدر زن خویش بوده و همزمان با آستیـاگ درون آذربایجان و اران و ارمنستان حکومت نموده است. از سوی دیگر مـیدانیم کـه سپیتمـه درون واقع همان پدر زرتشت سپیتمان هست که درون شـهر رغه آذربایجان یعنی مراغه حکومت مـیکرده هست و درون تاریخ های اساتیری ایران با نامهای ایرانی جم و هود هامان (دانای نیک) و گودرز (دارای سرودهای با ارزش) معرفی شده است. دلیل این وجه تسمـیهها نیز جز مُغ بودن شخص وی نبوده است، چه همان طور کـه گفتیم نام جم درون این جا مانند "جمّ " عربی و "عاد" عبری و "مُغ" و " گَور" ایرانی بـه معنی انجمنی است.
در اوستا، فرگرد دوم وندیداد درون مورد جمشید گفته شده کـه وی ورجمکرت ( قلعه ی جمشید) را ساخت و جای آن درون کنار رود داییتی است. اکنون ویرانـههای این دژ کوهستانی درون آن جا قلعه قیزلار (یعنی دژجنگجویـان) نامـیده مـیشود و در حدود ۱۴ کیلومتری جنوب مراغه درون کنار روستای لیلی داغی واقع شده است. درون همـین فرگرد دوم وندیداد درون این مورد آمده هست که زمان توفان بزرگ کولاک (در واقع تهاجم قبایل سکایی و سئوروماتی شمال دریـای سیـاه و قفقاز) جمشید (یعنی خورشید تابان ،دریـای تابناک ،جم درخشان) باان خود درون آن پناه گرفته بودند و این همان توفانی هست که درون قرآن تحت عنوان توفان قهر خدا به منظور قوم عاد (مغان، انجمنی ها) یـاد شده است. مـی دانیم کـه رهبر روحانی قوم عاد درون قرآن هود (هودا، یعنی دانای نیک) معرفی شده هست که بی تردید منظوراز وی همان سپیتمـه (دانای سفید و مقدّس) پدر سپیتاک (زرتشت) هست که کتسیـاس درون موردش مـیگوید وی کـه داماد آستیـاگ بود بـه دست کورش بـه قتل رسید چون او وارث تاج و تخت بـه شمار مـیرفت و رسمن بـه عنوان جانشین وی برگزیده شده بود. این خبر درست بـه نظر مـیرسد چون درون یشت های اوستا نیر بـه تصریح گفته شده هست که سپیتوره (بره ی سفید) بـه همدستی اژی دهاک (ضحّاک) جم (جمشید) را کشت؛ چه نام سپیتوره (بره ی سفید) بـه وضوح نشانگر همان کوروش است (اگر اصل این نام را کوره وش بدانیم که «بسان نره اسب» معنی مـیدهد.).
به هر حال بنا بـه روایت کتسیـاس، کورش دو پسران سپیتمـه با اسامـی سپیتاک (که هرتسفلد ایران شناس معروف آلمانی بـه درستی وی را همان زرتشت سپیتمان دانسته) و مگابرن را بـه حکومت نواحی بلخ و گرگان انتخاب نمود و با مادر ایشان یعنی آمـیتیدا (دانای خانـه، آستیـاگ) ازدواج کرد. یعنی این دو برادر (سپیتاک و برادر بزرگش مگابرن) درون عمل تبدیل بـه پسر خواندههای کورش گردیدند و از همـین جاست کـه از داستان این دو با کمبوجیـه سوم پسر تنی کورش سوم، داستان اساتیری سه پسر فریدون (کوروش) درون شاهنامـه پدید آمده هست که درآن سلم (مگابرن) و تور (کمبوجیـه) قاتل ایرج (گئوماته زرتشت، سپیتاک بردیـه) بـه شمار آمدهاند کـه این خود براساس شایعهای دروغین بوده است، زیرا قاتل اصلی گئوماته زرتشت (بردیـه) همان داریوش و شش تن همراهان وی بودهاند کـه در قرآن از آنان بـه عنوان اصحاب کهف نام شده است.
چنان کـه از نوشتههای هرودوت و کتسیـاس بر مـیآید، بعد از مرگ کورش، سپیتاک (زرتشت، زریـادر) یـا همان تنائوکسار (بردیـه، یعنی بزرگ تن) از بلخ بـه پارس خوانده شد و در آنجا با لقب های گئوماتای مغ (مغ دانای سرودهای دینی) و پاتی زیت (حافظ سرودهای دینی) بـه هنگام لشکرکشی کمبوجیـه بـه مصر بـه نیـابت سلطنت وی بر گزیده شد و چون بعد از گذشت سه سال و اندی شایعه ی مرگ کمبوجیـه درون مصر بـه وی رسید، حکومت خود را همراه با یک برنامـه ی اصلاحات عمـیق اجتماعی اعلام نمود که تا این کـه توسط داریوش (در روایـات اسلامـی: دقیـانوس) و شش تن از همدستانش، بـه همراه موبدان نزدیکش ترور شدند کـه این واقعه درون تورات و قرآن بـه عنوان قهرخدا بر قوم هامان (زرتشت) و قوم ثمود (معدومـین) بازگویی شده است. بـه گفته ی هرودوت این مُغ (زرتشت)، اصلاحات اجتماعی بینظیری نموده بود چنان کـه در قتل وی مردم آسیـا بـه جز پارسیـان بـه سوگ و ماتم نشستند.
در مورد ریشـه ی ایرانی نام جم (یم) گفتنی هست که این واژه درون پیش آریـاییـان هند و ایرانی از عهد سپیتمـه (داماد آستیـاگ و ولیعهد وی) قدیمـی تر بوده و در زبان ایشان بـه معانی همزاد و جام (سمبل خورشید) بوده هست و بدین معانی نام ایزد مـیرای خورشید و ایزد خاندان شاهی و ایزد جهان زیرین بوده است. وی درون پیش آریـاییـان کاسی (اسلاف لُران) ایمـیریـا (سرور دانا یـا دانای مرگ و مـیر) نامـیده مـیشد و نام همسر این ایزد کـه الهه ی سرسبزی بوده مـیریزیر (الهه جهان زیرین) قید شده است.
پیداست کـه این "جم" با "جمّ " سامـیها کـه لقبی بر سپیتمـه و قوم وی یعنی مغان بوده هست درهم آمـیخته است: چون درون امپراتوری ایرانیـان پیش از اسلام سامـی زبانان درصد بالایی را تشکیل مـیدادهاند و فرهنگ و اساتیر کهن ایرانی را مـیشناخته و در مورد آن ها بحث و فحص مـیکردهاند، بـه طوری کـه آنان کوروش بزرگ را با نام ذو القرنین مـیشناختند و در این مورد از پیـامبر سوال مـید کـه چندین آیـه درون مورد ذوالقرنین نیز وجود دارد. لذا چنان کـه اشاره شد به منظور نام های مغ (مجوس) و گَور (گبر) مترادف سامـی عربی آن یعنی "جمّ " را با اضافه حرف تعریف الف و لام شمسی خود بـه صورت الجّم ساخته و از کوتاه شدن آن درون دهان عامـه نام "عجم " را به منظور ایرانیـان (در اصل به منظور روحانیون مغ ایشان) پدید آورده اند.
و چنان کـه گفته شد، این "جمّ " از سوی دیگر با هوم عابد (سپیتمـه مغ) پدر هامان (سپیتاک/زرتشت/بردیـه) مطابقت داشته است: درون تورات کتاب استر نام زرتشت و پدرش بـه ترتیب هامان (نیکومنش) و همداتای (همزاد، جم) ذکر شدهاند و نام قبیله ی ایشان اجاجی (دوردست و بالایی) آمده هست که بی تردید منظور سرمت های آنتایی (اسلاف بوسنی ها) هستند، زیرا نام های آنتا و بوسنی نیز بـه معنی کناری و دوردست هستند. بعد خود ایرانیـان نیز این نام تاریخی را تنـها از سامـی زبانان بین النـهرین نیـاموخته و سپیتمـه/جم واقعن همزادی نیز داشته هست که مطابق وداها و اوستا همزاد وی ی بوده هست که "جمـی" نامـیده مـیشده است.
بدین ترتیب ایرانیـان نام "جم " را درون رابطه با اژیدهاک (آستیـاگ) بـه جای سپیتمـه (هوم) بـه کاراند و این "جمّ " درون اوستا بـه سبب هم شکلی آن با "جم" کهن اساتیری آریـاییـان یعنی خدای مـیرای خورشید و ایزد خاندان شاهی- کـه به شکل های یمـه، ایمرو و ییمـیر از هند که تا اسکاندیناوی شناخته شده بوده- یکی گرفته شده است.
چنان کـه گفته شد، کتسیـاس مـیگوید سپیتمـه (جم، هوم) بـه طور رسمـی بـه عنوان جانشین آستیـاگ (اژیدهاک مادی، ضحاک) درنظر گرفته شده بود، زیرا داماد آستیـاگ و شوهر وی، آمـیتیدا (ماندانا، دانای خانـه وآشیـانـه) بود؛ ولی درون اساتیر شاهنامـه بـه اشتباهی کـه ظاهرن ناشی از تقارن حکومت ایشان و نیز تقیـه و سازشگری و دروغ گویی مصلحت آمـیز مغان درباری بوده است، اژی دهاک جانشین جمشید وانمود شده هست نـه برعکس. بنابر این جمشید یعنی همان "یمـه خشئته" ی اوستا (یعنی جم درخشان و زیبا) نـه همان جمشید جم اساتیری هست که بـه عنوان خدای خاندان شاهی و خدای مـیرای خورشید و خدای جهان زیرین شناخته مـیشده است، بلکه همان سپیتمـه/ اسپنداس/ هوم تاریخی هست که درون اوستا ملقب بـه هوم سرور و دارنده ی چشمان زرین است.
مـیدانیم کـه نام اوستایی قبیله اصلی وی یعنی سئیریمـه (سلم، سئورومات، یعنی اسلاف صربوکروات ها) نیز بـه معنی سرور بزرگ است. ظاهرن تناقضی مـیان مغ بودن و انتساب زرتشت بـه دوراسروها یعنی صرب های دوردست (بوسنی ها) موجود هست ولی این مغ های شـهر رغه آذربایجان (مراغه) مـیتوانستند از اختلاط با قوم سئورومات پدید آمده باشند چه بنا بر شواهد تاریخی و باستان شناسی، مغان حتا درون مـیان قبایل سئورومات (قوم سلم) و اسکیتان (سکاها) نیز مقام روحانیت را بـه خود اختصاص داده بودند.
افزون براین کلمـه ی مغ درون زبان آریـایی ها با نام های صرب (سرب یـا سرو بـه لغت ودایی یعنی همـه و انجمنی) و با کروات (هئوروات، بـه اوستایی بـه همان معنی همـه و انجمنی) مترادف است. بـه طوری کـه اشاره شد این تنـها منابع یونانی و ارمنی نیستند کـه نام ملکه سمورامت (در اصل سئورومات، یعنی مادر سالار) را با زرتشت بـه عنوان فرمانروای آذربایجان و اران و بلخ پیوند مـیدهند، بلکه همان طور کـه اشاره شد درون کتب پهلوی نیز نام نیـای دیرین زرتشت، دوراسرو یعنی صرب دوردست (=بوسنی) آمده است.
در این باب خصوصیـات نژادی زرتشت و پدرش سپیتمـه یعنی بور و روشن و اندام درشت ایشان نیز مزید بر علت است. درون خصوص مکان فرمانروایی اولیـه زرتشت گفتنی هست که مطابق خود اوستا و نوشته گزنفون و همچنین خارس مـیتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر درون ایران، تنائوکسار/بردیـه یـا همان زریـادر/ زرتشت ابتدا درون همان حوالی رود ارس یعنی درون آذربایجان و اران و ارمنستان حکمرانی داشته است. جمشید (موبد درخشان، جام شاه درخشان) متصّف بـه هئورمـه (یعنی دارای رمـههای خوب) هست که از همـه ی این ها چنین معلوم مـیگردد کـه زوج خدایـان اوستایی و ودایی درواسپ (لرواسپ ها، اشوین ها وناستیـاهای وداها) نیز درون اصل ایزدان خورشید، چمنزارها، گلهها و چشمـه ساران بودهاند و همان ایزدانی هستند کـه در کتیبههای مـیتانی ها تحت نام زوج خدایـان مـیثره (مـهر دارای چراگاه های فراخ) و ناشتیـا (الهه ی آب های جاری، ناهید) معرفی شده اند. بعد بی جهت نیست کـه این دو ایزد و الهه ی همزاد (=جم و جمـی) درمقام داشتن اسب های تیز رو با هم مشترک بودهاند. درنقش برجسته ی کورانگون فارس کـه مربوط بـه ۲۰۰۰ سال پیش ازمـیلاد هست رب النوعی روی تخت عجیبی از مار چنبره زده نشسته هست و از تاج او و همچنین تاج الهه پشت سرش دو شاخ بیرون آمده و در دستش جامـی هست که پنداری آب زندگی درون آن هست و بـه سوی پرستندگان جاری است. این نقش های برجسته از جهات بسیـاری یـادآور استوره ی "جم "و ش "جمـی" و جام درخشان منسوب بدیشان است.
بنابراین درون ادبیـات ایران اسم جم و کلمـه ی جم و جمشید و جمـی درون موارد گوناگونی کاربرد داشته هست و چندین شخصیت اساتیری ایرانی با نام جم و جمشید شناخته شده هست و این کلمـه ها ریشـه ایرانی دارد و نـه عربی.
قدیمـیترین نامـی کـه عرب ها به منظور ایران بـه کاراند كشور(مُلک) جم هست كه عرب های دوره ی جاهلیت آن را معرب نموده، الجم، اجم و عجم گفتند و كلمات عجمـه، عجمو، اعجمـی و الاعاجم را از آن ساختند. سپس درون دورههای بعدی عجم و اعجمـی را درون معنیهای مختلف بـه کار بردند. نخست این کلمـه را فقط به منظور ایرانیـان و مترادف با فارسی بـه کار مـیبردند. ولی درون سدههای بعد از اسلام این کلمـه کاربرد بیش تری پیدا کرد و گاهی بـه خود اعراب نیز عجمـی مـیگویند مثلن بـه شیعیـان بحرین و عمان (که عربی شده هومان، هامان است) عجمـی مـیگویند. یـا عراقیها بـه مردم فارس خوزستان عجم مـیگفتند. درون یک دوره بـه زرتشتیـان و یـا بـه مجوس عجم مـیگفتند. درون برخی موارد بـه مردم خراسان هم عجم گفتهاند و به طور بسیـار معدودی هم بـه آذری ها نیز ترکان عجم گفتهاند و امروزه کلمـه عجم بیش تر بـه معنی غیر عرب بـه کار مـی شود.
عجم درون قرآن
واژهٔ «عجم» درون بخشهای متفاوتی از قرآن نیز بـه کار رفته هست که از آن جمله مـیتوان بـه موارد زیر اشاره کرد :
- سوره ۱۶ آیـه ۱۰۳
- در سوره فصلت (۴۱) آیـه ۴۴
- سوره الشعر (۲۶) آیـههای ۱۹۸
- سوره الشوری(۴۲) آیـه ۷
- سوره الشعر(۲۶) آیـههای ۱۹۸ و ۱۹۹
فردوسی سروده است:
بناهای آباد گردد خراب ز باران و از گردش آفتاب
پی اَفکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیـابد گزند
بسی رنج بردم درون این سال سی عَجَم زنده کردم بدین پارسی
سعدی مـیگويد:
چنين گفت شوريدهاي درون عجم به كسرا كه اي وارث ملك جم
اگر ملك بر جم بماندي و تخت تو را كي ميسر شدي تاج و تخت
عجم درون ادبیـات عرب
انا ابن المکارم من النسل جم - - و حائز ارث ملوک العجم (شاعر: المتوکلی)
من فرزند نیکیها هستم از ریشـه جم - - بردارنده مـیراث شاهان عجم (ایران)
در ادبیـات عرب واژه ی عجم همچنین مترادف و هم معنی با سرزمـین ایران بـه کار رفته هست و اصطلاح "بلاد عجم" و یـا مملکت عجم مورد تقلید تاریخ نویسان درباری شاهان قاجاری و صفوی نیز بوده است. بـه عبارت دیگر یکی از نام های سرزمـین ایران عجم بوده است.
از : همشـهری Online
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
ریشـه ی نام برخی از شـهرها و روستاهای ایران
شماره ی نوشته: ٩ / ٨
دکتر فریدون جنیدی
ریشـه ی نام شـهرهای:
اردبیل، اردکان، اهواز، دلیجان، سمرقند، شیراز، قتدهار، مریوان
و بسیـاری از روستاهای ایران
نام امروزی شـهر "سمرقند" را مـی توان آميزهای از «سمر» و «قند» دانست. اما چنين نيست, زيرا درون نزديكی این شـهر, شـهر ديگری هست كه «مركند» نام دارد و در غرب ايران نیز روستای ديگری بوده هست به نام «مركندو» كه امروز شـهر سليمانيه درون جای آن ساخته شده است. يك نگاه بـه «مركند" و «مركندو» آشكار مـی سازد كه هردو يكی هست و يكی كوچك تر شده ی ديگری هست و «كند» بـه گونـه ی «كَنت» درون زبان پهلوی بـه معنی «شـهر» است. از سويي نام سمرقند نيز درون نوشتههای پهلوی و از آن ميان, درون نامـه ی شـهرستان های ايران, بـه گونـه ی «سمركنت» آمده هست و پساوند «كنت» درون آن نام های گوناگون, چهرههای گوناگون پذيرفته است, همچون: «جند» درون بيرجند, «زند» درون هرزند, «كند» درون بيكند, «گند» درگندارَ (نام باستانی قندهار), «چند» درون چندار ِ تهران, «چندوك» چابهار و «قند» درون قندهار و سمرقند و ...
یعنی اگر مركند و مركندو را با سمرقند بسنجيم, روشن مـی شود كه سمرقند نيز از دو بهر«مر» و «كند» پديد آمده همراه با يك پيشاوند «سَ» كه آن را درون نام روستای «سَمَشْكند» شـهرستان ساری و «سَرَزم» درون نزديكی سمرقند و «سَده» درون نزديكی سپاهان و «سَدَن» درون گرگان و «سَكانی» درون اروميه (كانی = خانی = خانيك پهلوی=چشمـه), «سكند» درون ايرانشـهر, «سَمان» (با پسوند ”مان“ = جايگاه) درون سنندج, «سوين» (با پسوند ”وين“ همچون قزوين) درون شـهرستان های ميانـه و زاهدان مـی بینیم. «س» بـه ویژه درون روستای «س» درون دره ی تويی دربار (يا : تودربار), كه دامغان را به تبرستان پيوند مـی دهد, هنوز بـه همينگونـه بـه معنی جا و خانـه بر جای مانده هست و بـه عنوان پيشاوند بـه گونـه ی «سی» درون «سيران» (دو روستا درون تبريز و اراك), سيگان قزوين و به گونـه ی «سا» درون «ساران» (دو روستا درون دماوند و بهبهان) و «سالان قوچ» قوچان ديده مـی شود. اكنون اگر معنی جايگاه را به منظور «سا» درون واژه ی ترکیبی «سامان» بازيابيم, پيشاوند «سَ» بـه معنی محل و جایگاه درون نام سمرقند,خود را نشان مـی دهد. بر اين بنياد, نام سمرقند, از سه بخش «سَ» و «مر» و «كند» برآمده است.
حال نوبت بـه بررسی «مر» مـی رسد: این واژه درون نام برخی روستاها دیده مـی شود: مَر درون شـهرستان ساوه، مرايو درون لاهيجان، مرزان درون نيشابور و نيز درون نام شـهرهای مراغه و مريوان.
درباره ی «مريوان», زيباترين شـهر استان كردستان, پندار همگان برآن ست كه اين جا «ايوان مار» بوده هست و هيچ كس از آنان كه چنين داوری مـی كنند، از خويش نمـی پرسد كه مگر مار, ايوان يا كاخ هم دارد؟ و شگفتتر از همـه آن كه من, خود درون جشن بزرگداشت «بيسارانی» سراينده و دانشمند اورامانی بودم و يكي از سخنرانان (١) نيز درون ريشـهشناسی اين واژه مـی فرمود كه مریوان «ايوان مار» بوده است!!! و هيچ مريوانی را نيز رگ نمـی جنبيد كه چه گونـه اين داوری مـی تواند درست باشد. «مر» درون واژه ی «مريوان» ساده شده ی «مار» است, اما نـه آن مار كه مـی خزد و نيش مـی زند!
برترين موبد و دانشمند زمان ساسانيان, كسی بوده هست به نام «آتورپات مانسپندان» و ما چون اين نام را بشكافيم, از آن چنين بر مـی آيد: آتور= آذر (آتش) فارسی، پات= پت پهلوی، بَد فارسی= نگهبان، مان= خانـه، اسپند= اسفند= مقدس. یعنی آتورپات مانسپندان بـه معنی نگهبان آذر خانـه مقدس است.
در خط پهلوی گاه «ر» بـه گونـه ی «ن» نوشته مـی شود و گاه وارونـه ی آن «ن» بـه گونـه ی «ر» درون مـی آيد, همچون کـه «مانسپندان» بـه گونـه ی «مارسپندان» درآمده هست و درون بسياری نوشتهها نیز بدين گونـه نوشته شده هست و درون اين دگرگونی، مان=خانـه بـه گونـه ی «مار» درآمده است. از این روی مريوان «مار ايوان» بـه معنی خانـه ايوان یـا خانـه كاخ است. نتیجه ی این بررسی آن هست که هر سه بخش سازنده ی نام «سمرقند» یعنی: «سَ», «مر» و «قند», هر کدام بـه معنی جايگاه يا خانـه است. (ما بـه این نکته دوباره بازخواهیم گشت).
درباره ی «اَردَغِش» (روستايی درون نيشابور) كه پيشاوند آن درون اردلان, اردكان, اردستان... هنوز روان است, «ارد» همان «ارت» پهلوی و «اشی» اوستايی هست كه بـه معنی نيروی نگهبان خانواده و شكوه و دارايی و نيز ياور جنگاوران درون جنگ با بيگانگان است و همچنين نام روز بيست و پنجم از ماههای ايرانی هست و بر اين بنياد، اردستان جايگاه ارد, اردبيل=اردويل= شـهر ارد, اردكان: خانـه ی ارد هست و اردَغِش نيز مـیبايد جايگاهی ويژه ی ارد بوده باشد, اما چون ماموران دولتی نتوانستهاند آنرا درون يابند, نام آن را دردفتر و ديوان خويش «اردوغش» آوردهاند, کـه گویی جايگاهی بوده هست كه درون آن جا اردو غش كرده هست !!
درباره ی اهواز كه درون سنگنوشتههای هخامنشي بـه نام اَئََوج از آن جا ياد شده است, مـی گویند جايگاه «آهو» بوده, چون از حج و حجاز برمـی آيد و با همين يك نمونـه, چون «آز» درون زبان تازی بـه معني جايگاه است, بعد در زبان فارسی نيز اهواز، «آهوآز» يعنی جايگاه آهو بوده و شيراز نیز لابد درون آغاز «شير + آز» يا جايگاه شير بودهاست (٢) و كسی نمـی پرسد كه اگر بر بنيادِ يك واژه داوری كنيم كه « آز » درون زبان تازی بـه معنی جايگاه بودهاست و آن را بپذيريم، آن را بـه زبان فارسی چه کار؟
اما چنين نيست و اهواز دگرگون شده ی نام ائوَج هخا هست و شيراز از دو بهر «شی» كه درون زبان اوستايی از ريشـه ی نشستن هست و «راز» کـه در نام روستاهای: راز بجنورد، رازان خرمآباد، رازان بروجرد، رازان محلات، رازباشی خرمآباد، رازبين زنجان، رازقان (رازكان) ساوه, رازقند (رازكند) سبزوار, رازگردان اراك, رازمجين زنجان, رازمره تهران, رازميان قزوين, رازنك مشـهد, رازی خوی, رازيان (كرمانشاه و مراغه), رازين (همدان و ساوه), راژدن و راژگون اروميه و سرانجام روستای «رازيانـهكاری» (۳) كازرون باقی است، درون همـه ی اين نام ها بـه معني خانـه و جايگاه هست و درون واژه ی آميخته ی «رازگر» = معمار, خانـهسازنده نیز باقی مانده هست و بر روی هم , شيراز بـه معنی « جايگاهِ نشستن» است كه خود از داستان كوچِ بزرگی هست كه بـه نشستن درون شيراز انجاميده است.
درباره ی دگرگونی چنين نامها, هزاران داستان از هزار جای ايران مـی توان آورد, كه يكی از آن ها نيز نام كهن و پر ارج «دليجان» است, كه بی انديشگان آن را از دليجان فرانسوي (كه كالسكه ی روسی باشد) مـی پندارند!!
پساوند اين نام یعنی «جان», درون «ارجان» (شـهر كهنی كه چند سال پيش, نشانـهها و نمادهای يكی از برترين نمونـههای شـهرنشينی ايران از زير خاكِ آن بـه در آمد), و در لاهيجان, سيرجان, برازجان, زنجان و سينجان دیده مـی شود, سبكتر شده ی «گان» و «كان» هست كه از ريشـه ی «كَن» اوستايی برآمده و همان خان و خانـه و جايگاه است. اکنون چون درون پساوند نام «دلیجان» جايی به منظور گفت و گو باقی نميماند، مـی بايد بـه معنی پيشاوند آن، یعنی "دلی" بپردازیم!
روشن هست كه «مان» پسوندِ جای، بـه گونـه ی سادهتر «مون» نيز مـی آيد, چنان كه درون روستای «مون» شـهرستان آمل, و مونجِ نوشـهر و مونَق=مونكِ ميانـه, مونك خرمآباد و دامون گيلان. و اين گونـه «مون» درون نام يكی از كهنترين شـهرهای ياد شده درون سومر, بـه گونـه ی «ديلمون» برجاي مانده است, و پيشوند «ديل» درون نام روستاهاي: ديل بهبهان، ديلانچی كرماشاه، ديلمانجيخ اروميه، ديلز مـهاباد، ديلزی خوی، ديلگان بهبهان، ديلگه مـهاباد و نيز ديلم درون بوشـهر, ديلم درون شوشتر, ديلمان درون لاهيجان, ديلمان دره درون خوی, ديلم بالا و ديلم پايين درون دزفول, ديلمده درون هروآباد, ديلمزار درون اراك, ديلمشاه درون سراب, و ديلی درون شـهرضا (قمشـه) و سرانجام ديلمانِ گيلان ( با آواي دِيلُم daylom درون زبان گيلی و تبری) ديده ميشود.
پیش از دنباله ی گفت و گو نخست نگاهی بـه نام «قندهار» بیـاندازیم . درباره ی پيشوند اين نام, پيشتر سخن گفته شد (قند = کند = شـهر) و پساوند آن «هار» را نيز مـیبايد بـه گونـه پيشاوند درون نام روستاهای: هاردنگ سپاهان، هارُم فسا، هارموثيه سيرجان، هارولان اروميه، هارون سكز فسا (٤) هارونكلا آمل و نيز درون هارونآباد سنندج, هارونو سيرجان, هارونی، دو روستا درون شـهركرد و يزد, هارونيه تبريز, هاره آمل و هاری آباد نـهاوند جست و جو كرد.
واژه ی «هار» درون اين نامها دگرگون شده ی «هال» هست که درون نام «اردهال» (روستايی درون دليجان) نیز هست. مقایسه ی نامهای اردكان، اردستان، اردبيل و اردهال نشان مـی دهد كه «هال» نيز همان جايگاه يا خانـه و دهكده و شـهر است. چنان كه اين واژه درون يكی از زبانهای آريايی (انگليسی), بـه گونـه ی «hall», بـه معنی جايگاه و خانـه, كاربرد دارد.
پس معنی نام قندهار, هم درون پيشاوند و هم درون پساوند, جای و خانـه هست و اگر بخواهيم بدانيم کـه چرا يك نام درون پيشاوند و پساوند يگانـه است, مـی بايد بـه واژههای مشابه آن درون زبان فارسي بنگريم. از آن جمله اند:
جايگاه, دهكده, دهستان, بيشـهزار, دشتستان, كوهستان, كوهسار, جنگلزار, شـهرستان.
اين نام براي واژه ی (خانقاه=خانگاه) فارسی هنوز كاربرد دارد كه درون آن پيشاوند و پساوند یک معنی دارند و معنی نام قندهار نيز همان جايگاه يا شـهرستان است!
بر اين بنياد: كندوان، سه روستا درون ميانـه, اردبيل و نوشـهر, كندلوسِ كجور، كندمانِ مـهاباد و كندخانـه درون مرند, همـه بـه همان معنی قندهار و جايگاهاند با پسوندهای گوناگون!
و اکنون دوباره بـه نام سمرقند بازمـی گرديم كه گفتیم هر سه بخش آن هم یعنی سَ, مر, قند, بـه معنی جايگاه يا خانـه هست و ما براي چنين نامهایی نيز درون زبان امروز هم نمونـه داريم:
١- درخونگاه: در, خون=خان, گاه, نام برزنی درون نزديكي بازار تهران. «در» درون زبان فارسی, بـه جای «خانـه» كاربرد دارد. مانند «در و دشت= خانـه و دشت», «دربار= خانـه باردادن» و «دَرندشت = خانـه ی بزرگ»
٢- خوچيستان واچار = خوزستان بازار؛ نام اهواز درون زبان پهلوی كه از سه بهر آمده است: خوز = ائوج + استان + بازار
۳- دل وَرجن: روستايی درون استان بلخ افغانستان (دل+ ور= وار= باره+ جَن= جان) (۵)
٤ - دليواندان روستایی از شـهرستان فومن (دلي+ وان+ دان)
۵- «رازيانـهكاري» کـه دهی از دهستان «بكش» شـهرستان كازرون هست و سه بهر نام آن بـه یک معنی هست (٦). همگان را گمان بر آنست كه درون این ده رازيانـه كاشته مـی شود, حال آن كه, رازيانـه گياهی هست خودرو و دارويي, كه هيچ گاه بر دست مردمان كاشته نمـی شود و فرهنگ جغرافيايی ايران, فرآوردههای كشاورزی آن را روستا را چنين بر شمرده است: غلات, برنج, ترياك, نخود (۷). نام اين روستا از سه بهرِ راز (جایگاه)+ يان(جايگاه)+ كاری ( از ريشـه «كَر» اوستايی بـه معنی كردن, ساختن يا ساختمان آمده هست كه درون نامهای (دارابكرت= دارابگرد= دارابجرد) ديده مـی شود و در زبان روسی بـه گونـه ی «گراد»= شـهر، پسوند نامِ شـهرها آمده هست و همان هست كه درون آلماني بـه گونـه ی «گارت» درون اشتوتگارت , و در زبان سِربی بـه گونـه ی بلگراد بر جاي مانده است. همان گونـه کـه دیده مـی شود سه بهر این نام یک معنا دارد.
اكنون مـی توانيم دوباره بـه آن جا برگردیم كه چند روستا را با پيشاوند «ديل»بر شمرديم., ما این پیشاوند را بـه صورت پساوند «دلی» درون نام «اَبی دلی», نام يكی از دهستانهای ششگانـه بخش لنگه از شـهرستان بوشـهر (٨) و نيز درون نامهای: زودلی فومن, سردلی اهواز, گله دلی اهواز, كندلی خوی مـی بینیم و از همـه بـه تر پنج روستا را با نام دلی: دلی بهبهان, دلی گنبد كاووس, دلی شـهركرد, دلی (بالا) اهواز, دلی (پايين) اهواز.
بر بنياد همـه گفتههای پيشين حتما گفت کـه در نام شـهر دليجان, پيشاوند «دلی», ديل=دل=جای, و پساوند «جان»=گان=كان=گاه, یک معنا دارند، همان گونـه كه درون قندهار و كندوان و .... چنین هست و اين نام, بـه همين گونـه, بر چند روستای ديگر ايران نـهاده شده است:دليجان لاهيجان, دليجان تالش, و به گونـه های: دليگان سپاهان, دلگان ايرانشـهر, دلگان چابهار, دلگون بهبهان و با اندك دگرگونی درون آواها, درون دريجان شـهرستان بم, دريژان (بالا وپايين) شـهرستان بروجرد, دريكند شـهرستان بابل نیز دیده مـی شود.
یعنی پساوند «جان» (و درون زبان مردم كاشان: جون، ديلجون), درست همان پیشاوند موجود درون «ديلمون» سومری است, و اين دو نام, از ديدگاه پيشاوند و پساوند, هردو يكی هستند, و نام «ديلمون» هنگامـی درون جهان باستان بر يك شـهرِ نـهاده شده است, كه که تا چهار هزار سال بعد از آن, كشورهاي فرانسه و روسيه پديدار نشده بودند, که تا گاری و گردونـه ی ايرانی را, كه بر پايه همـه ی پژوهشهاي انجام شده, از ايران بـه ديگر كشورها رفته است؛ نام «دليجان» بدهند, و چند سده بعد از آن, با نام دليجان فرانسوي بـه ايران بيايد و راست بـه دليجان كهن ما فرود آيد و نام خويش را بدان دهد!
باز آنكه درون گيلان, سه روستا بـه نام دليجان داريم كه درون فرهنگ جغرافيايی ايران، رزمآرا, نامشان آمده است: دليجان بخش شاندرمن از بخش ماسال با راه مالرو، دليجان بخش بازكياگوراب با راه مالرو, و به ويژه دليجان دهستان اشكور بالا بخش رودسر با راه مالرو و صعبالعبور (٩) و آن كسانی كه مـی دانند راه اشكور را همـه ی بولدوزرهای وزارت راه هم که تا كنون نتوانستهاند بشكافند, چه گونـه مـی توان باور داشت كه يك دليجان فرانسوی, بـه اين ”دليجان“ رفته باشد, آن هم از راه «مالرو صعبالعبور» آن. با سنجش ديلمون و دليجان يا دليگون هست كه مـی توان داوری كرد كه دليجان نيز، همچون ديلمون، دستكم از پنج هزار سال پيشينـه برخوردار است
* * *
پی نوشت ها:
از: بنیـاد نیشابور
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
سرگذشت واژه ی گل
شماره ی نوشته: ٨ / ٨
دکتر بهرام فره وشی
سرگذشت واژه ی گل
گل در مرز و بوم ایران سابقه ای بس دراز دارد و اگر مـی بینیم کـه در شعر و ادب پارسی بیش تر از دیگر سرزمـین ها سخن از گل مـی رود، به منظور آن هست که مردم این سرزمـین از دوران های کهن بـه گل عشق مـی ورزیده اند و ایران زمـین مـهد پرورش گل بوده است.
اگر نگاهی بـه کتاب "تاریخ طبیعی" اثر پلین Pline بیـاندازیم، مـی بینیم کـه این کتاب چقدر بوی گل و گیـاه سرزمـین گل خیز ایران را مـی دهد. مـیراثی کـه مغرب زمـین از گل و گیـاه گوناگون ایران است، خود شایـان گفتاری دیگر است.
در مـیان گل ها، گل سرخ ( گل سوری) بیش تر مورد توجه ایرانیـان بوده و هنوز بوته های وحشی این گل درون گوشـه و کنار روستاهای ایران بـه فراوانی دیده مـی شود و گلاب از زمان های بسیـار قدیم شناخته شده بوده و در مراسم مذهبی و نیز درون پزشکی بـه کار مـی رفته هست و هنوز هم بـه کار مـی رود و در جشن ها، عروسی ها و مـیهمانی ها هنوز گلاب مـی گردانند.
واژه ی مرکب گلاب خود مـی رساند کـه مراد از گل، همان گل سرخ هست و درون ادبیـات فارسی نیز گل بیش تر بـه گل سرخ گفته مـی شود و شکل های گوناگون این واژه درون دوران های پیش از اسلام نیز بـه معنی گل سرخ است.
بررسی های ریشـه شناختی نشان مـی دهد کـه واژه ی گل خود شکل تغییر یـافته ی واژه ی دیگری هست که درون زبان فارسی به منظور این گیـاه وجود داشته هست و ما رد آن را خواهیم گرفت.
به ریشـه ی واژه ی گل نخست درون اوستا برمـی خوریم. این ریشـه بـه صورت وَرذ vardda چندین بار درون اوستا آمده هست که درون فارسی باستان بـه شکل وَرد varda و در دوره ی فارسی مـیانـه درون پهلوی ساسانی بـه صورت وَرت vart و وَرد vard در آمده و در فرهنگ های فارسی بـه همـین صورت " وَرد " باقی مانده است.
واژه ی " وَرد " ( بـه معنای امروزی گل) درون نام بسیـاری از آبادی های ایران باقی مانده هست که از آن جمله مـی توان از " ورد آورد " نام برد کـه روستایی درون نزدیکی تهران هست به معنی گل آورد و همچنین درون نام روستای " سُهروَرد " درون نزدیکی زنجان کـه زادگاه شیخ اشراق شـهاب الدین سهروردی است. بخش نخست این کلمـه یعنی سُهر suhr ( یـا سُخر suxr ) صورت قلب شده ی واژه ی سرخ surx هست و کلمـه ی سُهروَرد بر روی هم بـه معنی سرخ گل یـا گل سرخ است.
واژه ی پهلوی وَرت vart درون دوره ی اشکانیـان بـه ارمنستان راه مـی یـابد و در آن جا بـه معنی گل سرخ بـه کار مـی رود. از مشتقات این واژه مـی توان نام خاص نو اَرت Nevart را نام برد کـه از دو وازه ی ایرانی nev بـه معنی نو و vartبه معنی گل سرخ ساخته شده هست و معنی آن بر روی هم یعنی "نو گل" یـا "غنچه گل" هست که امروز هم نام زنان ارمنی است.
واژه ی پهلوی وَرد vard از سوی دیگر بـه زبان آرامـی راه یـافته و از آن جا بـه زبان های دیگر سامـی از جمله به زبان عربی رفته است و در این زبان بـه معنی گل سرخ و رنگ سرخ بـه کار رفته هست و امروز نیز بـه کار مـی رود.
واژه ی باستانی وَرد varda درون اوایل دوره ی اشکانی بنا بر قاعده ی زبان شناسی تطبیقی ایرانی، یعنی تحول rd به l بـه صورت وال vala تحول یـافته هست که بعدها با افتادن وایل a بـه صورتval و سپس vol و vel درآمده است.
در برهان قاطع وَل val بـه معنی شکوفه، بـه ویژه شکوفه ی انگور، آمده است.
بابا طاهر این واژه را بـه معنی گل بـه کار است:
مساسل زلف بر رو ریته داری / ول و سنبل بهم آمـیته داری
پریشان چون کنی آن تار زلفان / بـه هر تاری دلی آویته داری
یعنی:
مسلسل زلف بر رو ریخته داری / گل و سنبل بهم آمـیخته داری
پریشان چون کنی آن تار زلفان / بـه هر تاری دلی آویخته داری
در ترانـه های روستایی نیز این واژه بـه معنی گل و نیز گلی کـه بدان عشق مـی ورزند ( یعنی یـار و معشوق) آمده است:
شب تاریک و ره باریک و ول مست / کمون از دست من افتاد و بشکست
کمون دارون کمون از نو بسازید / ولم یـاغی شده مشکل دهد دست
در برخی فرهنگ ها نیز از ترکیب وال val با واژه ی دیگر فارسی یعنی گونـه gona واژه ی " والغونـه " بـه معنی سرخاب آمده است
در زبان شناسی تطبیقی ایرانی همواره یک v قدیمـی با ترکیب با وایل بعدی خود بـه صورتgu در مـی آید، مانند
vištāsp کهguštāsp (گشتاسپ) یـا vehrk که gurg (گرگ) شده هست و غیره.
بدین ترتیب واژه ی کهن اوستایی vardda کـه بعدها همان گونـه کـه گفتیم بـه صورت های varda ، vard، val و سراتجام vel و vol در آمده بود، بنا بر قاعده ی بالا بـه صورت gul (گل) درون آمد.
صورت اوستایی vardda از سوی دیگر از شرق بـه غرب رفته و در اطراف دریـای سیـاه و مدیترانـه بـه همـین صورت رایج شده هست و یونانیـان آن را بـه صورت wrodon و بعد ها با حذف w بـه صورت rodon پذیرفته اند. بـه گفته ی " مـیه " Meilet زبان شناس فرانسوی، زبان لاتینی نیز این واژه را از تمدن مدیترانـه ای گرفته است.
و این همان واژه ای هست که نـه درون یونانی و نـه درون لاتینی جزو لغات مشترک هند و اروپایی نیست و از لهجه های شرقی ایران یعنی از پارت ها وام گرفته شده است.
سرانجام واژه ی rodon یونانی نیز با افتادن n کـه فقط یک جزء صرفی هست به صورت rodo و سپس rod تحول یـافت و سپس درون همـه ی کشورها ی اروپایی بـه صورت Rosa و Rose (به معنی گل سرخ) درون آمد.
" کورنی " شاعر بزرگ دوره ی کلاسیک فرانسه نمایش نامـه ی معروفی دارد با نام " رودوگون " Rodogune کـه شرح حال شاهزاده خانمـی ایرانی با این نام از عهد اشکانی است. نام "رودو گون" مرکب هست از واژه ی " رودو " rodo بـه معنی گل سرخ (که تحول آن درون بالا نشان داده شد) و گون gune که همان گونـه هست و نام این شاهزاده خانم بر روی هم بـه معنی گل گونـه یـای هست که گونـه اش بـه رنگ گل سرخ هست و نامش با این نمایشنامـه درون ادبیـات فرانسه شـهرت یـافته است.
بدین ترتیب واژه ی اوستایی vardda به معنی گل سرخ، با تحول خود و به طریقی کـه گفته شد بـه سراسر جهان و همـه ی زبان های دنیـای متمدن راه یـافت و این نمونـه ای از یک برگ زرین از تمدن باستانی ما است.
از: ایرانویج، انتشارات دانشگاه تهران، ١٣٧٠
۩ ۩ ۩
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
ریشـه ایرانی نام "دریـای سیـاه"، "دانوب" و " دُ ن "
شماره ی نو شته : ۷ / ۸
دکتر بهرام فره وشی
ریشـه ی ایرانی نام "دریـای سیـاه" و رودخانـه های "دانوب" و "دُ ن"
نواحی اطراف دریـای سیـاه درون دوران بسیـار کهن مسکن اقوام و طوایف ایرانی بوده است.
در دوره های پیش از تاریخ، این نواحی گذرگاه اقوام ایرانی بوده هست که از آسیـای مرکزی بـه سوی اروپای شرقی درون حرکت بوده اند و قبایلی از آن ها با نام های "سکایی" و "سرمتی" درون نواحی شرقی و شمالی درون یـای سیـاه جای گرفته بودند و هنوز بقایـای این اقوام ایرانی بـه صورت قوم اوسِت Osset کـه همان "آس" های قدیمـی و تاریخی هستند، درون آن حوالی سکنا دارند و دسته ی بزرگی از آنان اکنون خود را "ایرونی" Ironi مـی خوانند و سرزمـین شان را "ارستان" erestōn مـی نامند بـه معنی جای ایرانیـان.
ناحیـه ی " پونت" درون اطراف دریـای سیـاه درون دوره های تاریخی زیر نفوذ هخاان درآمد و به هنگام پادشاهی داریوش اول، "ساتراپ" های هخا بر آن جا فرمان روایی د و سپس "مـیتریدات" جانشین ساتراپ ها شد و در سال ٣۰١ پیش از مـیلاد یک سلسله ی پادشاهی درون ناحیـه ی پونت تشکیل داد و پادشاهی پونت تقریبن همـه ی سواحل جنوبی دریـای سیـاه را فراگرفت و نوادگان مـیتریدات مدت های دراز درون آن جا فرمان روایی د.
از این رو اقوام گوناگون ایرانی ساکن درون اطراف دریـای سیـاه، بـه بسیـاری از نواحی آن جا و از جمله بـه خود این دریـا نام "دریـای سیـاه" دادند کـه ریشـه ی ایرانی دارد.
نام این دریـا بـه صورت " پونتوس آخینوس " Pontos Axeinos درون نوشته های زیر آمده است:
- درون نوشته ی " اوریپید " Euripide درون سال ۴۸۰ پیش از مـیلاد
- درون نوشته ی "پیندار " Pindar درون سال ۴٣۸ پیش از مـیلاد
- درون نوشته ی " استرابو "Strabon در سال ۶۲ پیش از مـیلاد
در نام این دریـا واژه ی " پونتوس " یک واژه ی یونانی و به معنی دریـا هست ولی واژه ی دوم یعنی " آخینوس " بـه معنی "سیـاه و تیره" یک واژه ی ایرانی هست که یونانیـان آن را از مردم ایرانی ساکن سواحل دریـای سیـاه گرفته اند. ایرانیـان این ناجیـه این واژه را بـه صورت اوستایی " آخشینـه " axšaĕna مـی گفتند و یونانیـان آن را بـه شکل euxeinos و سپس axeinos گفتند.
واژه ی اوستایی آخشینـه axšaĕna مرکب هست از پساوند نفی a و واژه ی "خشینـه" یـا خشین xšaĕna که گونـه ی دیگری هست از واژه ی xšaĕta به معنی روشن و درخشان که آن را مـی توان درون :
نام خاص جمشید بـه صورت " ییم خشیت "Yima xšaĕta به معنی جم درخشان
و درون نام خورشید بـه صورتhvarĕ xšaĕta به معنی هور درخشان
دید.
در عبارت یونانی – ایرانی Pontos Axeinos اصل واژه ی Axeinos که صفتی بـه معنی تیره و سیـاه است، ( بدونs که درون یونانی تنـها نشان فاعلی است) axein بوده کـه سپس بـه صورت euxein و در تحول زبان های اروپایی یـه شکل euxin درون آمده هست و خود این عبارت بعد ها درون فرانسه mer noire و در انگلیسی Blackseaبه معنی دریـای سیـاه ترجمـه شده است.
در یک قطعه ی پهلوی درون بخش دهم بندهشن چون این آمده است:
« از دریـاهای شور ٣ دریـا اصلی هستند و ۲٣ دریـا کوچک. آن ٣ دریـا یکی پوتیک، یکی کمرود و یکی خشن هست ».
شکل واژه ی پهلوی خشین یـا خشینـه xšaĕna یـا xšaĕn را مـی توان xšĕn یـا axšĕn نیز خواند. " وسترگارد" این واژه را xšĕn خوانده کـه شکل تحول یـافته ی axšĕn بـه معنی تیره و سیـاه هست که حرف نخست آن افتاده است.
در جای دیگری از همان بندهشن ایرانی آمده هست که خشین درون هروم ( یعنی روم) واقع شده هست و مراد از روم درون کتاب های پهلوی همـیشـه آسیـای صغیر و بیزانس بوده است.
واژه ی خشین درون واژه های فارسی و از جمله درون "برهان قاطع" بـه دو صورت آمده هست :
- خشین : هر چیزی کـه به کبودی مایل و سیـاه رنگ و تیره باشد.
- خشی : چیزی را گویند کـه سفیدی آن بـه نـهایت رسیده باشد، یعنی سفید سفید و بعضی گویند بـه معنی خشینـه هست که سیـاه و تیره رنگ و به کبودی مایل باشد.
این واژه درون این جا همان گونـه کـه دیده مـی شود هم بـه معنی سفید و درخشان آورده شده کـه همان xšaĕna است و هم بـه معنی نادرخشان و تیره کـه همان axšaĕna است.
بنابراین واژه ی اروپایی euxin از واژه ی ایرانی axšĕn گرفته شده و سپس نام باستانی آن ترجمـه شده و در زبان های گوناگون دریـای سیـاه نامـیده شده است.
شمار زیـادی از نام رودهای کوچک و بزرگ درون اطراف دریـای سیـاه نیز ریشـه ی ایرانی دارد.
بزرگ ترین این رودخانـه ها رودخانـه ی دانوب است. کـه از جنگل سیـاه درون کشور آلمان سرچشمـه مـی گیرد و پس از گذر از آلمان ، اتریش، مجارستان، چکسلواکی، یوگوسلاوی سابق، بلغارستان و رومانی بـه دریـای سیـاه مـی ریزد. این رودخانـه را درون آلمان و اتریش Donau، درون چکسلواکی Dunay، درون بلغارستان و یوگوسلاوی Dunav و در مجارستانDuna مـی نامند. و همـه ی این نام ها از ریشـه ی اوستایی Dãnu بـه معنی رود هست و Danuva درون فارسی باستان بـه معنی جاری شدن هست که درون کتیبه ی فارسی باستان کانال سوئز کـه به فرمان داریوش بزرگ کنده شده هست نیز بـه کار رفته است.
ریشـه ی Dãn کـه به معنی جریـان یـا جریـان آب است، هنوز درون یک واژه ی فارسی امروز نیز باقی هست و آن واژه ی "ناودان" هست که مرکب هست از "ناو" و "دان". واژه ی ناو درون فرهنگ های فارسی بـه معنی جوی آب یـا هز چیز دراز و مـیان تهی هست و ناودان بر روی هم بـه معنی چیز دراز و مـیان تهی هست که آب درون آن جاری باشد و دانوب ( کـه در حقیقت داناب است) بـه معنی آب جاری هست و شکل بلغاری و یوگوسلاوی این واژه که Dunav است، ترکیب آن را بـه تر نشان مـی دهد. دوست داران موسیقی نام این رودخانـه ی زیبا را از سمفونی دانوب آبی اثر آهنگساز برجسته ی اتریشی " یوهان اشتراوس " بـه خوبی مـی شناسند.
همـین واژه ی Dãn به معنی جریـان آب، بـه صورت Don درون نام رود بزرگ Donai کـه به دریـای چین مـی ریزد، رودخانـه های بزرگ شمال قفقاز مانند فیـاگ دُن، گیزیل دُن، آردُن و نیز رودخانـه ی Donetz درون جنوب روسیـه، همچنین درون نام رودهای دیگری مانند Doniepr و Doniestr کـه به دریـای سیـاه مـی ریزند و سرانجام درون نام مشـهورترین رودخانـه ی روسیـه، یعنی رودخانـه ی دُ ن Don به چشم مـی خورد کـه بسیـاری از ایرانیـان با رمان مشـهور "دُن آرام " نوشته ی مـیخاییل شولوخوف با نام آن آشنا هستند.
از : ایرانویج، تهران ١٣۷۰
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
ریشـه ی فارسی واژه ی عشق
من آن خوانندگان ارجمندم را کـه گمان مـی کنند آشکار شدن راز هزار ساله ی فارسی بودن واژه ی "عشق" تنـها نکته ای هست که هر فارسی زبان حتما بداند، فرا مـی خوانم که تا پس از خواندن این نوشته، بـه موضوع " آیـا مـی دانستید کـه . . . ؟ " ( موضوع شماره ی ١٣ ) نیز نظر بیـافکنند که تا از نکات فراوان دیگری نیز درون زبان و ادبیـات فارسی آگاه شوند کـه دانستن آن ها بر هر فارسی زبانی فرض و واجب است. نوشته ی زیر نیز برای خوانندگانی کـه تنـها آن بخش را مـی خوانند به منظور محفوظ بودن حق آنان یک بار دیگر درون آن جا نـهاده شده است. با سپاس فراوان آریـا ادیب
در این جا من مایلم این نکته را نیز بیـافزایم کـه پس از درج رساله ی " درباره ی فارسی بودن ریشـه واژه ی عشق " درون تارنمای آریـا ادیب، یکی از خوانندگان ارجمند من بـه نام آقای حمـید روشنگر با فرستادن نظری بـه آگاهی ما رسانده اند کـه ایشان به منظور نخستین بار درون سال ١٣۸۲ بـه فارسی بودن واژه ی " عشق " پی اند و بخشی از نوشته ی خود را نیز درون این زمـینـه به منظور ما فرستاده اند. ما اکنون بدون آن کـه نظری درون این باره بدهیم ( زیرا هنوز بر این پیشینـه و چه گونگی آن آگاهی نداریم و ناچار هستیم این کار را بـه زمان دیگری واگذار کنیم ) وظیفه ی خود مـی دانیم نخست آن چه را کـه ایشان به منظور ما فرستاده اند بازتاب دهیم که تا اگر ایشان حقی درون آشکار شدن راز هزار ساله ی فارسی بودن واژه ی "عشق" دارند، این حق محفوظ مانده و زحمات ایشان پایمال نگردد. داوری آن با زمان و آینده.
ما ضمن سپاس گزاری از همکار دانشمند آقای روشنگر به منظور فرستادن مطلب خود و آرزوی کامـیابی بیش تر به منظور ایشان، نظر خوانندگان گرامـی خود را درون پایـان رساله ی زیر بـه خواندن بخشی از نظرات و پژوهشی کـه آقای روشنگر به منظور ما فرستاده اند نیز جلب مـی کنیم.
نشانی اینترنتی مطلب ایشان نیز درون پایـان نوشته ی ایشان آمده است.
با سپاس دوباره از آقای روشنگر و با امـید آشکار شدن رازهای هر چه بیش تر از دریـای بی کران زبان و ادبیـات فارسی، این شما و این راز هزار ساله زبان و ادبیـات فارسی. با سپاس آریـا ادیب
شماره ی نوشته : ۶ / ۸
محمد حیدری ملایری
درباره ی ریشـه ی فارسی واژه ی عشق
زیباترین واژه ی زبان فارسی کـه تا چندی پیش همـه آن را عربی مـی دانسته اند و درشعر و ادبیـات فارسی و به ویژه عرفان ایرانی جایگاهی بلند و برجسته دارد واژه ی "عشق " است.
این واژه ریشـه ی هند و اروپایی دارد و پیشینـه ی آن بدین قرار هست :
واژه ی "عشق" از -iška اوستایی بـه معنی خواست، خواهش، مـیل ریشـه مـیگیرد کـه آن نیز با واژهی اوستایی -iš به معنای "خواستن، مـیل داشتن، آرزو ، جستجو " پیوند دارد.
واژهی اوستایی -iš دارای جدا شدهها ( مشتقات) زیر هست :
: -aēša آرزو، خواست، جستجو
išaiti : مـیخواهد، آرزو مـیکند
-išta : خواسته، محبوب
-išti : آرزو، مقصود.
پسوند ka- نیز کـه در -iška اوستایی وجود دارد کاربرد بسیـار دارد و به منظور نمونـه درون واژههای زیر دیده مـیشود: mahrka مرگ
-araska رشک، حسد
-aδka جامـه، ردا، روپوش
-huška خشک
-pasuka چهارپا، ستور
-drafška درفش
-dahaka گزنده ( ضحاک )
واژهی اوستایی -iš هم ریشـه هست با :
در سنسکریت :
-eṣ آرزو ، خواستن، جُستن
-icchā آرزو، خواست، خواهش
icchati مـیخواهد، آرزو مـیکند
-iṣta خواسته، محبوب
-iṣti خواست، جستجو
در ِ زبان پالی :
-icchaka خواهان، آرزومند
همچنین، بـه گواهی شادروان فرهوشی، این واژه درون فارسی ِ مـیانـه به شکلِ išt بـه معنی خواهش، مـیل، ثروت، خواسته و مال باز مانده است.
خود واژههای اوستایی و سنسکریت نام شده درون بالا از ریشـهی هند و اروپایی نخستین یعنی -ais به معنی خواستن، مـیل داشتن، جُستن مـیآید کـه شکل اسمـی آن -aisskā به معنای خواست، مـیل، جستجو است.
در بیرون از اوستایی و سنسکریت، در چند زبان دیگر نیز مشتقاتی از واژهی هند و اروپایی نخستین -ais حفظ شده است، از آن جمله اند:
در اسلاوی کهن کلیسایی isko, išto جستجو ، خواستن؛ iska آرزو
در روسی iskat جستجو ، جُستن
در لیتوانیـایی ieškau جستجو
در لتونیـایی iēskât جستن شپش
در ارمنی aic بازرسی، آزمون
در لاتین aeruscare خواهش ، گدایی
در آلمانی بالای کهن eiscon خواستن، آرزو داشتن
در انگلیسی کهن ascian پرسیدن
در انگلیسی امروز askپرسیدن، خواستن
اما لغتنامـه نویسان سنتی ما واژهی عشق را بـه واژه ی عَشَق عربی (ašaq') به معنای "چسبیدن" (منتهیالارب)، "التصاق بـه چیزی" (اقربالموارد) مربوط کرده اند. نویسندهی "غیـاثاللغات" مـیکوشد مـیان "چسبیدن، التصاق" و "عشق" رابطه بر قرار کند و مـی نویسد:
« مرضی هست از قسم جنون کـه از دیدن صورت حسن پیدا مـیشود و گویند کـه آن مأخوذ از عَشَقَه هست و آن نباتی هست که آن را لبلاب گویند چون بر درختی بچسبد آن را خشک کند. همـین حالت عشق هست بر هر دلی کـه طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند».
از آنجا کـه عربی و عبری جزو ِ خانوادهی زبان های سامـیاند، واژههای اصیل سامـی معمولن درون هر دو زبان عربی و عبری با معناهای همانند اشتقاق مـییـابند. و جالب است کـه واژه ی "عشق" همتای عبری ندارد و واژهای کـه در عبری به منظور عشق بـه کار مـیرود اَحَو (ahav) است کـه با عربی حَبَّ (habba) خویشاوندی دارد. واژهی دیگر عبری به منظور عشق "خَشَق" (xašaq) است بـه معنای خواستن، آرزو ، وصل ، چسباندن، لذت کـه در تورات عهد عتیق بارها بـه کار رفته هست (برای نمونـه: سفر تثنیـه ۱۰:۱۵، ۲۱:۱۱؛ اول پادشاهان ۹:۱۹؛ خروج ۲۷:۱۷، ۳۸:۱۷؛ پیدایش ۳۴:۸).
بنا بر نظر استاد اسکات نوگل : واژهی عبری خَشَق xašaq و عربی عَشَق ašaq' هم ریشـه نیستند. واک ِ "خ" عبری برابر "ح" یـا "خ" عربی هست و "ع" عبری برابر "ع" یـا "غ" عربی، و آن ها با هم درون نمـیآمـیزند. همچنین، معمولن "ش" عبری بـه "س" عربی تغییر مـی کند و برعکس. خَشَق عبری بـه احتمال درون آغاز بـه معنای "بستن" یـا "فشردن" بوده است، آن گونـه کـه برابر آرامـی آن نشان مـیدهد.
همچنین، استاد ورنر آرنولد تأکید مـیکند که "خ" عبری درون آغاز واژه همـیشـه درون عربی بـه "ح" تغییر مـی کند و هرگز "ع" نمـیشود.
نکتهی دیگر این کـه "عشق" درون قرآن نیـامده هست و واژهی بهکار رفته درون آن همان مصدر حَبَّ (habba) است کـه یـاد شد با جداشدههایش مانند شکل اسمـی حُبّ (hubb) .
در عربی امروز نیز واژهی عشق کاربرد بسیـاری ندارد و بیش تر حَبَّ (habba) و اشکال جداشدهی آن بـه کار مـیروند مانند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها.
فردوسی نیز کـه برای پاسداری از زبان فارسی از بـه کار بردن واژههای عربی آگاهانـه و کوشمندانـه خودداری مـیکند ( اگر چه واژه هایی از آن زبان را بـه ناگزیر درون این جا و آن جای شاهنامـه بـه کار یرده است) با این حال واژهی عشق را بـه آسانی و رغبت بـه کار مـیبرد و با آن کـه آزادی شاعرانـه بـه او امکان مـیدهد واژهی دیگری را جایگزین عشق کند. واژهی حُب را کـه واژهی اصلی و رایج به منظور عشق درون عربی هست و مانند عشق نیز یک هجایی است و از این رو وزن شعر را بـه هم نمـیزند، بـه کار نمـیبرد. خداوندگار شاهنامـه با آن کـه شناخت امروزین ما را از زبان و ریشـهشناسی واژههای هند و اروپایی نداشته هست به احتمال قوی مـیدانسته هست که عشق واژهای فارسی است. وی از جمله مـی گوید:
بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق تو گویم نـه از درد و خشم
نباید کـه بر خیره از عشق زال نـهال سرافکنده گردد همال
پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشتی کو غم عشق خورد
دل زال یکباره دیوانـه گشت خرد دور شد عشق فرزانـه گشت
این احتمال نیز وجود دارد که فردوسی خود واژهی عشق را نـه با "ع"، بلکه بـه شکل "اِشق" و یـا حتا "اِشک" نوشته باشد کـه البته پی بردن بـه این نکته کار آسانی نیست، زیرا کهنترین دستنوشت بازماندهی شاهنامـه بـه درحدود دو سده بعد از فردوسی برمـیگردد. دقیق تر گفته باشیم، این دستنوشت نسخهای هست که درون تاریخ ۳۰ محرم ۶۱۴ قمری رونویسی آن بـه پایـان رسیده هست (برابر با دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۵۹۶ گاهشمار خورشیدی ایرانی و ۱۵ ماه مـه ۱۲۱۷ مـیلادی).
ترادیسی ِ واک ِ فارسی ِ "ک" بـه عربی ِ "ق" نیز کمـیاب نیست، چند نمونـه: کندک ، خندق، زندیک ، زندیق، کفیز ، قفیز، کوشک ، جوسق.
کوتاه آن کـه واژهی اوستایی –iš که خود از ریشـهی هند و اروپایی نخستین یعنی -ais به معنی خواستن، مـیل داشتن، جُستن مـیآید، واژهی –iška و بعد išk را درون فارسی مـیانـه پدید آورده هست و سپس بـه عربی راه یـافته هست که دربارهی چه گونگی گذر این واژه بـه عربی نیز مـیتوان دو امکان را تصور کرد:
نخستین امکان آن هست که išk در دوران ساسانیـان، که ایرانیـان بر جهان عرب تسلط داشته اند (بهویژه بر حیره، بحرین، عمان، یمن، و حتا حجاز) بـه عربی وارد شده است..( به منظور آگاهی بیش تر از چه گونگی تأثیر فارسی بر عربی درون دوران پیش از اسلام نگاه کنید بـه کتاب خواندنی آذرتاش آذرنوش "راههای نفوذ فارسی در فرهنگ و زبان تازی"، چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۵۴)
امکان دوم این هست که عشق درون آغاز دوران اسلامـی به عربی وارد شده باشد و از آن جا کـه لغتنویسان و نویسندگان آن دوره از خاستگاه ایرانی این واژه آگاهی نداشتهاند، کـه مفهوم "خواستن و جستجو " را دارد، آن را با عربی عَشَق، کـه به معنی "چسبیدن" است، درآمـیخته اند.
یک نکته ی جالب درون این رابطه کند و کاو درون مفهوم عشق درون عرفان ایرانی هست که عشق را با "جستجو" و "گشتن" پیوند مـیدهد. بـه یـاد آورید منطقالطیر عطار و جستجوی مرغان را درون طلب سیمرغ و یـا بیت معروف مولوی را:
هفت شـهر عشق را عطار گشت / ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.
که نشان دهنده ی معنی واژه ی عشق با ریشـهی فارسی آن یعنی "خواستن" و "جُستن" است،
سپاس گزاری :
نویسنده ی این مطلب از آقای اسکات ب. نوگل پروفسور پژوهش های انجیلی و باستانی درون خاور نزدیک ریـاست بخش تمدن و زبان های خاور نزدیک از دانشگاه واشنگتن به منظور پاسخ گویی پیرامون ریشـه شناسی واژه ی xašaq. و همچنین از آقای دکتر ورنر آرنولد پروفسور پژوهش های زبان های سامـی از بخش زبان ها و فرهنگ های خاور نزدیک از دانشگاه هایدلبرگ، آلمان و نیز جناب آقای دکتر جلیل دوستخواه پروفسور پژوهش های اوستایی به منظور تذکرات ایشان بر نخستین یـادداشت های این نوشته سپاس گزاری مـی کند.
The author is grateful to Dr. Scott B. Noegel, Professor of Biblical and Ancient Near Eastern Studies, Chair, Department of Near Eastern Languages and Civilization, University of Washington, for replying to his questions about the etymology of xašaq. The author is also indebted to Dr. Werner Arnold, Professor of Semitic studies, Department for Languages and Cultures of the Near East, University of Heidelberg, for helpful comments. The author also would like to thank Dr. Jalil Doostkhah Professor of Avestan studies, for his remarks on a preliminary version of this note
از : پایگاه پژوهشی ایزان شناختی
نظر فرستاده شده بـه تارنمای آریـا ادیب از سوی آقای حمـید روشنگر درون تاریخ چهار شنبه ۲١ آذر ماه ١٣۸۶ :
چهارشنبه 21 آذر1386 ساعت: 10:27
توسط:hamid roshangar
Ba salam va taghdir az tahghighe besiar por arzeshe shoma, mikhastam be arz beresanam ke injaneb in eftekhar ra daram ke baraye avvalin bar dar tarikheپنجشنبه، 9 مرداد 1382 ، in nazarie ra matrah kardam ke be taiide zemnie Aghaye dariush Ashouri ham resid.
eradatmand Hamid Roshangar
چهارشنبه 21 آذر1386 ساعت: 10:41
توسط:hamid roshangar
پنجشنبه، 23 مرداد، 1382
باز هم درون بارهء واژهء عشق...
(لطفا اول نوشتهء اين حقير را درون بارهء عشق درون اول اين وبلاگ، پنجشنبه، 9 مرداد 1382 ، بخوانيد)
دوستی از من خواست درون بارهء ريشـهء کلمـهء عشق بيشتر بگويم. اين شما و اين منابع من. تنـها مايلم اشاره کنم کـه ريشـهء سانسکريت واژه icchati ميباشد و کلمـه نورديک کـه قبلا اشاره کرده بودم AESK تلفظ ميشود.
اين شما و اين داستان واژهء عشق کـه ما را بيچاره کرده!!
عشق: Indo-European Roots
ENTRY: ais-
DEFINITION: To wish, desire. Oldest form *2eis-, colored to *2ais-. Suffixed form *ais-sk-. ask, from Old English scian, csian, to ask, seek, from Germanic *aiskn. (Pokorny 1. ais- 16.=).
--------------------------------------------------------------------------
VERB: Inflected forms: asked, ask·ing, asks
TRANSITIVE VERB: 1. To put a question to: When we realized that we didn't know the answer, we asked the teacher. 2. To seek an answer to: ask a question. 3. To seek information about: asked directions. 4a. To make a request of: asked me for a loan. b. To make a request for. Often used with an infinitive or clause: ask a favor of a friend; asked to go along on the trip; asked that he be allowed to stay out late. 5. To require or call for as a price or condition: asked ten dollars for the book. 6. To expect or demand: ask too much of a child. 7. To invite: asked them to dinner. 8. Archaic To publish, as marriage banns.
Main Entry: ask
Pronunciation: 'ask, '[a']sk; dial 'aks
Function: verb
Inflected Form(s): asked /'as(k)t, '[a']s(k)t, 'ask; dial 'akst/; ask·ing
Etymology: Middle English, from Old English Ascian; akin to Old High German eiscOn to ask, Lithuanian eiskoti to seek, Sanskrit icchati he
چهارشنبه 21 آذر1386 ساعت: 10:43
توسط:hamid roshangar
پنجشنبه، 9 مرداد 1382
حل معمای عشق؟
تئوريهايی مانند گياه عشقه و عربی بودن اين واژه را بـه باور اينجانب ديگر بايد بـه نظر شک وترديد نگريست.
عشق بـه احتمال قريب بـه یقين کلمـه ايست فارسی مشتق از ريشـه ای اوليه کلمـه ای هندو اروپايی با تلفظی شبيه ais (اميدوارم روی کامپيوتر شما درست ديده شود. بـه هر روی ايس تلفظ ميشود) کـه ريشـه واژه نورديک اسک با زير الف و انگليسی اسک با زبر الف بـه معنای خواستن٫ تمنا٫ و نيز اعلام پيوند زناشويی ميباشد.
اين کوتاه نوشتم شايد نام اين حقير نيز درون حافظه تاريخ بعنوان عوام الناسی درون ادبيات و زبانشناسی کـه با شوری بسيار رازی را ناخواسته کشف کرد. کـه در اصل اين وظيفهء استادان محترم ادبيات و زبانشناسی و شاعران قد و نيمقدی بود کـه قرنـهاست ديوانـهای قطور خود را با عشق و عاشقی پر نموده اند. گرچه بسيار بی آنکه بدانند اين واژه چيست و به چه معناست! آيا بـه راستی سرگردانی ما ايرانيان درون بادهء عشق از اين نيست؟ آيا هنگاميکه تمايل بـه قتل نفس (عشق شـهادت) را ابعادی بيمارگونـه مـی بخشيم يا افلاطونوار از هر آنچه زيباست دوری ميکنيم٫ از اين نيست کـه از اين واژه به منظور پوشاندن نواقص عقلی و احساسی خود سوء اسفاده ميکنيم؟
باری٫ بر اين باورم کـه به قول سهراب سپهری چشم ها را بايد شست. اما مانند او بر اين باور نيستم کـه با فشردن چشمان خود درون خم شدن علف درون نسيم تکبيره الاحرام ببينم. بر اين باورم کـه بايد ساده هرآنچه را کـه هست از دريچه حس ديد و با ملاک نيازهای طبيعت انسانی سنجيد. آنگاه خواهيم دانست کـه چرا عشق تنـها و تنـها بـه معنای تمنای دو انسان مفرد هست برای بـه هم پيوستن وزوجی کامل شدن. کـه فرد کامل نيست مگر با همدلی از جنس مخالف کـه روز دستش بگيرد و شب بـه آغوشش کشد. خواهيم ديد کـه آنچه کـه در اشعار بسياری از شاعران ما آمده هست نـه تنـها عشق نيست بلکه بيان گذر احساسی شاعر بـه دنيای کهنسالی و غيبت عشق است. بـه گفتهء جلال الدين رومـی حلق حيا را بايد دريد که تا دانست کـه بدانيم کـه هر عشقی عشق نيست٫ حتی عشق او بـه شمس تبريزی! عشقهای ديگر را بايد نامـی ديگر جست درون خور معنی شان!
آيا جرات اين کار را داريم؟
در اينباره گفتنی های ديگر دارم کـه در راه است.
حميد روشنگر
http://hamid-roshangar.persianblog.ir/1382_5_hamid-roshangar_archive.htm
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
کالبد شکافی واژه های زبان فارسی، آیین و دین
شماره ی نوشته : ۲ / ۸
مجتبا آقایی
«آيين» و «دين»
يكي از دوستان، درون ترجمـهي يك متن انگليسی، عبارت zurvanism را بـه «آيين زرواني» برگردان كرده بود. من، معترضانـه از او درخواست كردم که تا نمونـهاي از «آيين»هاي ويژهي زرواني را برايم شرح دهد. ناگفته پيداست كه درمانده شد؛ زيرا، «زروانباوري» معماي پيچيدهاي درون دل باورهاي كهن ايراني است و هيچكس نميتواند درون پاسخ بـه اين پرسش، حتا يك نمونـه از «آيين»هاي ويژهي زرواني را برشمرَد. يعني از اساس ما هيچ «آيين» مختص و ويژهي «زروانباوري» را نميشناسيم! ... اين دوست، البته خود را از تاب نينداخت و در پاسخ من، انگشتي درون لغتنامـهي معين گرداند و فاتحانـه، نشانم داد كه درون آن واژهي «آيين»، بـه «دين و كيش» هم معنا شده است. من درون برابر اين سادهانگاريِ بهتآور، از او خواستم که تا پس از اين واژهي custom را بـه «دين» و religion را بـه «آيين» برگردان كند و برجاي «آيينهاي نوروزي» از عبارت «دينهاي نوروزي» استفاده نمايد!!!
باری، متأسفانـه، دو واژهي «دين» و «آيين» غالباً بسيار بيملاحظه، به عنوان مترادف و به جاي يكديگر بهكار ميشوند. مثلآ بـه جاي «دين اسلام» مينويسند «آيين اسلام» و هيچ توجه ندارند كه اين دو عبارت ناظر بر دو مفهوم جداگانـه ـ اگرچه مرتبط بـه هم ـ هستند. من حتا بـه چشم ديدهام كه برخي پژوهندگانِ مشـهور نيز چه درون تأليف و چه درون ترجمـه، اعتنايي با اين نكتهي روشن نميكنند و چنان بـه نظر ميرسد كه گاه، محض ايجاد تنوع ادبي، از «آيين» استفادهاي نابهجا ميكنند. و نيز بسيار ديدهام كه درون توصيف اديان غيرابراهيمي، مثل بوديسم و هندويسم و اديان ايراني، «آيين» را ترجيح ميدهند. انگار كه هر چه بـه جز يهوديت و مسيحيت و اسلام هست، شايستگي به كاربستنِ واژهي «دين» را ندارد!
«آيين» واژهاي هست با معاني بسيار زياد و متنوع. اگر بـه لغتنامـهي دهخدا مراجعه كنيد از كثرت معانيِ «آيين» شگفتزده ميشويد. دهخدا، «آيين» را ابتدا بـه «سيرت، رسم، عرف، طبع، عادت، داب، شيمـه، روش، دَيدَن، خلق، خصلت، خو، خوي و منش» معنا كرده هست و سپس با ذكر شواهد زيادي از ادبيات كهن فارسي، معاني زير را هم براي واژهي مذكور برشمرده است:
«شرع، شريعت، دين، كيش، سنت، راه، طريقت / معمول، متداول، مرسوم / جشن سور / شيوه، آهنگ / گونـه، صفت، كردار، مانند، سان، آسا، چون، وار، مثل / اندازه، حدّ، عدد، شمار، چند / اسباب، وسايل، آلات، ادوات، ساز، سامان، آمادگي / سزاوار، روا، جايز، مباح / قاعده، قانون، نظم، ترتيب، ضبط، زيج، شرع، ياسا / تشريف، سامان، اسباب / طبيعت، نـهاد، وضع، جبلت، فطرت، حالت، چگونگي / آذين، شـهرآراي / زينت، آرايش، زيب، زيور / فرّ / ادب، آداب، مراسم / اراده، خواست، خواهش / زيبا، جميل / صورت، طريق ... و الخ.»
همين كثرت معاني، براي پرهيزِ ما از كاربست نسنجيدهي آن كفايت ميكند. «آيين» درون اكثر موارد، با نمود و بروز و به منصهي ظهور رسيدن و اجراي يك چيز درون پيوند هست و نـه تماميت آن چيز. مثلآ اگر اين چيز پادشاهي باشد، «آيين پادشاهي» بـه معناي رسم و سنت و صفت و حتي زيب و زيور ويژهي پادشاهي هست و نـه خود پادشاهي: (مزن رآي جز با خردمند / ز آيين شاهان پيشين مگرد). بر همين منوال، اين چيز اگر «دين» باشد، معناي آن تجليات عيني، مثل شريعت و مراسم عبادي و احكام عملي هست و نـه محتواي دين بـه معناي اعم آن: (سپاهش همي خواند آفرين / كه اين هست پيمان و آيين دين).
جالب هست كه مشـهورترين مشتق اين واژه يعني «آيينـه» دقيقآ با نمود و بروز يك چيز درون پيوند است. البته درون ادبيات پهلوي، «آيينـه» عمومآ بـه معناي منوال و حالت و گونـه بـه كار رفته است. ساير مشتقات واژهي «آيين» نيز كه درون زبان فارسي كاربرد دارند، هيچ دخلي بـه «دين» ندارند. مثل «آيين دادرسي» و «آييننامـه» و «هر آينـه».
جان كلام اينكه نارواست اگر واژهي «آيين» را براي اشاره بـه تماميتِ يك «دين» بهكار ببريم. برای مثال، اگر بگوييم «در آيين يهوديت، توحيد زير بناي هر گونـه تفكري است» يا «در آيين زرتشت، اهريمن سر منشاء هر گونـه پليدي است»، اشتباه كردهايم. اما اگر بگوييم «در آيين مسيحي، غسل تعميد جايگاه ويژهاي دارد» يا «در آيينهاي اسلامي هيچ عملي با حج برابر نيست»، بر خطا نرفتهايم.
در خاتمـه، شما را بـه افسون ابياتی از حافظ مي سپارم كه بس سنجيده و سخته و دانسته از اين واژه استفاده كرده است:
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند / كه مكدر شود آيينـهي مـهرآيينم
به باغ تازه کن آيين دين زرتشتی / کنون کـه لاله برافروخت آتش نمرود
از: بـه یـادگار www.Myths.ir
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
کالبد شکافی واژه های زبان فارسی، درباره ی فعل و کرمان
شماره ی نوشته : ۵ / ۸
دکتر فریدون جنیدی
درباره ی فعل «» ، پسوندهای مکان ِ ساخته ی آن و نام شـهر «کرمان»
در زبان هاي ايراني يك ويژگي هست كه درآن با پيوند ميان دو يا چند واژه، واژه ی ديگری ساخته ميشود و اين ويژگي درون زبانـهاي اشتقاقي ديده نمي شود .
مثلن واژه ی " كاروانسرادار " از سه بهر كاروان، سرا و دار تشكيل شده هست و اگر بـه بخش كاروان آن نيز بنگريم، آن نيز خود از دو بخش تركيب يافته هست ( كار + وان )، زيرا كه درکنار همين كاروان دست کم واژه ديگری را بـه نام ساروان داريم و بخش پایـانی و مشترك این دو ( یعنی وان)، از واژه های سار و كار جدا هست و آشكار ميسازد كه كار نيز درون واژه ی کاروان خود واژه اي جداگانـه هست .
پس با اين حساب كاروانسرادار واژه اي هست مركب از چهار بخش و کاروانسراداري پنج بخش دارد.
بسياری از واژههای زبان فارسي کـه يك بخشی بـه نظر ميآيد خود از دو يا چند بخش تشكيل گرديده هست .
مثلا واژه ی اندرز درون اوستا بـه گونـه ی هن درز han-dareza بوده هست كه بخش نخستين آن یعنی "هن " گونـه ی ديگری از واژه ی " هم " هست و بخش دوم آن "درز " كه همين واژه ی درز امروزی ( بـه معنی شکاف جامـه کـه دوخته باشند) هست و درون واژه ی مركب "درزيگر" بـه معنی خیـاط نيز بر جاي مانده است. هندرز بـه معني دوختن و پیوند تجربيات گذشته كسي بـه آينده ی شخص ديگر و در واقع بـه معنی وصیت مـی باشد. (١)
واژه انباز بـه معني شريك، از دو بخش "هم" و "باز" تشكيل شده و «هم» با تبديل م بـه ن بـه گونـه ی
هنباز و با تبديل هـ بـه الف بـه گونـه انباز درون آمده و در اصل بـه معني دو يا چند كس هست كه درون كاري هم باز هستند و با هم حرکت ميکنند .واژه ی " هم " در واژه ی انجمن نیز بـه چشم ميخورد كه درون اصل هن گامن بوده هست كه بخش دوم آن از ريشـه ی "گم " اوستايي بـه معني آمدن هست و هنگامن يا انجمن بـه معني كساني هست كه با هم همگام هستند .
واژه ی زَ بَر (مخالف از زیر بـه معنی از بالا) کوتاه شده ی " از بر" مـی باشد کـه در پهلوی " هَچ اَپَر" بوده هست که خود درون اوستایی بـه صورت هچا اپائیری بوده هست ( هچا بـه معنی از و اپائیری بـه معنی بالا)
با این مقدمـه چینی درباره ی واژه هایی کـه به ظاهر یک بخشی و در واقع مرکب مـی باشد مـی پردازیم بـه بررسی « فعل » درون زبان فارسی :
در زبان هاي كهن ايراني چون اوستا و فارسي باستان، ريشـه ی " كن" به معني كندن بـه كار ميرفته هست و " فركنتن " يعني آغاز بـه ساختن ساختمان يا شـهر کـه در " نامـه شـهرستانـهاي ايران " نیز آمده است(۲) و با تبديل ن بـه ر، " كردن" نيز بـه معني ساختن بسيار كاربرد داشته است.
اکنون حتما دید کـه چرا کاربرد " كندن " و سپس " كردن " به جاي ساختن مرسوم بوده هست ؟
نخستين خانـههايي كه بشر يا لااقل نياگان دور ايرانيان براي خويش ساختهاند، با كندن درون زمين و كندن غارهاي دستكرد همراه بوده. تبر يا كلنگ سنگي ِيك سد هزار ساله ی ايران كه اكنون درون موزه ی ايران باستان نگهداري ميشود نشانـه ی آشكار ِ كندن براي ساختن خانـه هست و درون نزديكي مـیمند كرمان نيز هنوز خانـههاي كنده شده از دوران دور براي فرزندان امروز بـه جاي مانده هست .
اکنون با آوردن چند مثال ، صورت ديگر واژه ی كردن را درون معنی ساختن بررسي مـی كنيم که تا بتوانيم بـه واژه ی " كن " بازگرديم.
نام شـهرستان دارابكرت با تخفيف ت بـه دال بـه گونـه ی دارابكرد و آنگاه دارابگرد و سپس دارابجرد درآمده هست که بـه معنی شـهري هست كه دارا آن را كرد (یعنی ساخت) و به همين صورت نام هاي ديگری را نیز چون دستجَرد، ويروجَرد، بروجَرد و مثل آن ها درون فارسي دري داريم كه معرب شده ی دستگَرد، ويروگَرد، بهرامگَرد و غيره هست .
سپس همين پسوند گَرد فارسي، درون زبان خويشاوند خود یعنی روسي بـه گونـه ی گراد بـه معني شـهر درون آمده هست و با تركيب با نام هاي تازه، نام هايي مانند لنينگراد و استالينگراد را ساختهاست. شـهر بلگراد پايتخت يوگسلاوي سابق نيز بـه زبان صربي بـه صورت بئوگراد هست كه بخش اول آن همان بَغ فارسي بـه معني ايزد هست كه درون واژه ی بغداد نيز ديده ميشود و در زبان روسي بـه صورت بُغ. درون توراني بَك يا بَگ يا بيك، درون انگليسي بیگ (big) بـه معني بزرگ باقي مانده هست و درون نام برخي جاهاي ايرانشـهر صورتي ديگر بـه خود گرفته : چون كوه بغستان كه امروزه بيستون تلفط ميشود و شـهر بغدخت كه بيدختش ميخوانيم و شـهر بجستان كه درآن بغ بـه بج تبديل شده است. بدين ترتيب معني بلگراد درون واقع همان بغ كرت، ايزد كرد، خداداد و يا بغداد هست !
ايرانيان كهن هنگامي كه از ايران ويج (مرکز ایران و جهان) بـه ديگر جاها ميرفتند انديشـه و زبان و آيين هاي خويش را نیز با خود بـه مرزهاي جديد ميبردند و برخي از نام هاي كهن درون شـهرهاي اروپايي معني درون زبان فارسي دارد. پسوند گارت درون شـهر اشتوتگارت آلمان نيز همان گَرد و كَرد ايراني بـه معني شـهر هست و بخش نخست آن نيز یعنی "اشتات" يا "ارشتات" نام يكي از نيروهاي مورد ستايش درون ايران باستان هست كه از او بـه معني افزاينده و پروراننده جهان و كلام راستين ياد شده است(٣) و نيز همين " اشتات" نام روز و نگهبان روز بيست و ششم هر ماه درون گاهشمار ايرانیـان باستان و زرتشتيان امروز هست و يكي از نيايشگاه هاي زرتشتيان كرمان نیز كه امروز درآن شمع روشن ميكنند زيارتگاه "شاه اشتاد ايزد " هست كه بـه گويش كرمانی" شاه اشتريزد" خوانده ميشود.
اكنون از واژه ی كَرت و گَرد به واژه ی " كن " باز گرديم .
واژه ی کن درون كَنت پهلوي بـه معني شـهر هست و از جمله در" سمركنت " كه كم كم بـه گونـه ی سمرقند درون آمده است، باقي هست و درون توراني با تخفيف ت بـه دال بـه گونـه ی " كند " بـه معني ده يا روستا رواج دارد و همين تلفظ توراني با افتادن ميانوندِ «ن» بـه گونـه ی " كد " درون واژه ی مركب كدخدا بـه معني بزرگ و صاحب ده برجاي مانده هست و معني ده را ميدهد و واژه ی " كديور" يعني باغبان، كشاورز و ده نشين
نیز از آن درست شده است، همچنین بـه معني خانـه درون واژه ی مركب كدبانو درون زبان فارسي زنده هست كنت بـه گونـه ی " قند " درون سمرقند و قندهار و به گونـه ی " جند " درون بيرجند و به گونـه ی " زند " درون هرزند و به صورت " گنج " درون گنجه و شـهر گنجه ی قفقاز و اورگنج شمال خراسان بزرگ و به صورت "
غند " درون ازغند خراسان و برخي از شـهرها و روستاهاي ايران هنوز زنده هست .
روستاي بزرگ و نامدار " كن " درون شمال غرب تهران درون پيوستن بـه حرف صدا دار بعد از خود دال انتهايي خود را نيز نشان ميدهد و هنوز نيز اهالي كن با صفت يا نام كَندي مشـهورند كه دال آن درون برخورد بـه حرف صدادار «اي» خود را نشان ميدهد. یعنی روستاي كن تهران پيش از اين همان «كند» بوده هست كه دال آن بـه مرور افتاده و اکنون كن ناميده ميشود.
گونـه ی كَنت اين واژه، درون زبان انگليسي بـه صورت كانتري درآمده هست به دو معني كشور و روستا، كه اولي بزرگترين مجموعه درون يك ميهن و دومي كوچكترين مجموعه درون كشور است.
اکنون بـه تغییرات کن درون واژه های گوناگون نگاهی مـی اندازیم :
گاه كَن بـه شَن بدل ميشود و شن بـه معني خانـه درون واژه ی مركب گلشن يعني جايگاه گل هنوز زنده هست و درون زبان آذري شَن بـه معني خانـه ی زنبور عسل رواج دارد كه درون برخي جاها آن را شان يا شانـه ميخوانند. روستاي بَغ شَن درون نيشابور بـه معني خانـه ی بغ يا ايزد يا مـهتر نیز يك مورد ديگر از نام هايي هست كه شن درون آن زنده هست .
با تبديل ك بـه خ : درون واژه ی مركب گلخَن و با تبديل خن بـه خان و خانـه : درون واژه ی گلخانـه
با تبديل شن بـه شان : درون كاشان، كوشان ایرنشـهر، شاندرمن، شانديز، لوشان رشت و آشيانـه.
با تبديل شان بـه كان (به عنوان پسوند و به معني جايگاه و خانـه): درون آتورپاتكان (جايگاه آتورپات)که واژه ی آذربایجان عربی شده ی آن هست (به معنی جایگاه نگهبان آتش)، خاركان شيراز، جوكان فيروزآباد و چاه بهار.
گان: در گريگان مشـهد، گرگان، تويسرگان و كوهگان جيرفت.
جان : درون سيرجان، لاهيجان و دمنجان نيشابور .
زان : درون گلزان خوی، كوزان خوي و لويزان تهران .
دان : درون قندان، نمكدان، همدان، هوشدان بندرعباس .
تان : درون هگمتانـه، اكباتان و كوتان بيجار .
ستان : درون گلستان، بوستان، اردستان و اهرستان يزد .
ران : درون چمران ساوه، شمـیران، سميران همدان، كسران همدان .
لان : درون كولان خوي و سنندج، لانـه، كسلان ميانـه و كسيلان مـهاباد .
سان : درون سانتيز زنجان، سان يان ميانـه، سان بران اهر، كسان مشـهد .
خان : درون خانـه، خانـه كردستان و كوخان سقز.
هان : درون كوهان شاهرود و اصفهان و دماوند، سپاهان، ماهان (۴)، اردهان ارمنستان و سُبهان دامغان (۵)
يان : درون كويان آباده، اَب يان نتنز، كرديان جهرم و مشـهد و تهران، گل يان قوچان و تويسركان و سنندج و شيراز و شاهي. .اكنون كه اين صورت ها را كه همگی پسوند جا و مكان هست و برابر با قوانين زبان قابل تغيير بـه يكديگرند، ديديم، بـه برخي تغييرات ديگر نیز اشاره بايد كرد :
گ قابل تبديل بـه و است، مانند : گشتاسب و ويشتاسب، گل و ول و ويتارتن پهلوي و گُذاردن ...
پس گان قابل تبديل بـه وان هست كه آن نيز بـه معني جايگاه درون شـهروان ارمنستان ، سيروان كردستان، ايروان قفقاز ، سراوان و مريوان كردستان، كردوان كرمان، شيروان قفقاز، دوان بوشـهر، گيلوان زنجان و گريوان بجنورد ديده ميشود . وان بـه معني جايگاه و خانـه درون واژه ی فارسی ايوان نیز بـه كار آمده است.
وان با تبديل آ بـه اي بـه صورت وين درون ميآيد كه درون قزوين، خوروين، وينـه ی كرمانشاه، ويني ِ سپاهان و وينق تبريز زنده هست .
ن قابل تبديل بـه ل هست و از اينجا وين بـه ويل تغيير شكل ميدهد كه درون فرانسه بـه معني شـهر هست و واژههاي ويلاژ فرانسه و ويلا و نيز ويليج انگليسي از آن برآمده (۶)و همين واژه ی درون اردبيل (= ارد ويل= شـهر اَرد)(۷) و هرز ويل گيلان، ويله درون شاه آباد و سنندج، لَوَند ويل درآذربايجان شرقي و اَر ويل و ارويلَه كردستان غربي هنوز كاربرد دارد و همين ويل با تبديل و به ب درون اربيل و به صورت بُل درون كابل و زابل و به صورت پُل بـه معني شـهر درون يوناني آكروپل و آگروپليس ... درآمده هست .
بازگرديم بـه هان كه درون آن نيز ن قابل تبديل بـه ل هست پس هال نيز بـه معني جايگاه هست و چون آن كه ميدانيم hall انگليسي همين معني را دارد.
این واژه اکنون درون اردهال (ارد + هال = جايگاه ارد) كردستان(۸) هنوز وجود دارد و به گونـه ی هول نيز درون هولير كردستان غربي بر زبان ميآيد .
گونـه اي ديگر از هول، هوش است howsh (۹) كه درون هُوش تويسركان و بروجرد، هوشجان شـهر كرد، هوشدان هرمزگان، و نيز بـه معني سرا و حياط خانـه درون كردي و لري و نيز بـه صورت اوشو owsho بـه همين معني درون آباده است. اين هوش نيز همانست كه درون انگليسي هاوس خوانده ميشود و جالب اين هست كه بدانيم بـه همين تلفظ ِ انگليسي آن نيز دو روستا درون مشـهد و فردوس خراسان داريم .
واژه ی هان با تبديل ن بـه م بـه صورت هام يا هوم home انگليسي درآمده كه همان خانـه هست و درون ايران نيز درون هومدان چاه بهار، هومـه بروجرد و هومان اصفهان برجاي مانده هست .
باز و به ف تبديل ميشود و وان را بـه فان دگرگونـه ميسازد و فان بـه معني جايگاه درون گيفان بجنورد ديده ميشود و باز فان بـه فون تغيير شكل ميدهد كه درون تيسفون باستاني برجاي مانده هست .
باز ك تبديل بـه غ يا ق ميشود و كان را بـه غان يا قان بدل ميسازد و اثرش درون گيرفان سيرجان، دامغان، نوغان فريدن و مشـهد، وَرَ قان تهران، سلمقان بجنورد و وَزرَ قانِ ميانـه و اهر ديده ميشود.
باز دان بـه دين مبدل ميشود و دين بـه معني جايگاه درون خوردين تهران، وردين اهر (وردين بالا و وردين پايين)و وركندين بيرجند وجود دارد.
دان بـه دون تبديل ميشود و دون درون زبان ارمني بـه معني خانـه هست و نيز درون بسياري از گويش هاي ايراني دون بـه جاي دان بـه كار ميرود، چون قندون، نمكدون ... و نيز خاردون سيرجان و جيرفت .
ران نیز بـه رام دگرگونـه ميشود. مانند در رامـهرمز = شـهر هرمز، رامشیر، رامجرد شيراز، رامجون سيرجان و راميان گرگان
باز رام بـه روم يا رم تبديل ميشود كه درون سميرم، تارم (طارم)، رُمان سيرجان و رُمك تنكابن ديده ميشود و اين همان room انگليسي بـه معني اتاق هست !
پیش از آن کـه نشان دهیم کـه واژه ی «کرمان» جمع كرم نيست و پسوند آن مان بـه معني جايگاه و ميهن و جاي ماندن هست .لازم هست که بـه گونـه اي كوتاه بـه بررسي برخي نام شـهر هاي ايراني بپردازيم كه بنا بر ظاهرشان به منظور آن ها معنايي ای تصور كردهاند .
از نام هاي مشـهور يكي همدان هست كه بنا بـه ظاهر، آن را همـه دانا يا همـه دان معني ميكنند كه نشانـه از دانايي همـه مردمان است. اما ميدانيم كه آن نام درون آغاز هگمتانـه بوده هست و بـه مرور روزگار بـه همدان تبديل شده هست .
ديگر نام تبريز هست كه ظاهرن از تب و ريز تشكيل شده هست و افسانـهها ساختهاند كه يكي از زنان خلفا تب داشته و تبش درون اينجا ريخته هست و بدين روي اينجا را تبريز ميگويند !
استاد دانشمند يحيي ذكاء درون گفتاري دل پسند روشن ميدارد كه اين واژه درون اصل گرمرود معني ميدهد و چون گفتار ايشان که تا آن جا كه من ميدانم هنوز درون جايي بـه چاپ نرسيده است، از داخل شدن بـه جزييات آن خودداري ميكنم .
بسياری از اين نام ها هست كه ظاهر آن ها معني را دگرگون ميسازد، مثل رقاصان گناباد كه آن را ندگان و بازيگران معنی کرده اند، اما روشن هست كه اين نام " رَغاسان " هست که درون آن سان همان پسوندی است كه پيش از اين درون معنی مکان ديديم و " رَغ " درون زبان اوستائي فروغ و روشنائي هست و بر روي هم جايگاه فروغ و روشنائي معني مـی دهد.
ديگر دامغان هست كه بـه ظاهر جمع مغ است، اما چون این نيست و غان همان پسوند كان بـه معنی جايگاه مـی باشد.
ديگر، نام ماهان كرمان هست و پيش از اين نيز گفته شد و پسوند آن هان هست و واژه جمع ماه نيست زيرا كه يك ماه بيشتر نداريم .
از اين مثال هاي كوتاه بـه خوبي ميتوان پي برد كه كرمان نيز چون آن كه درون كارنامـه اردشير بابكان آمده هست جمع كرم نيست و پسوند آن مان بـه معني جايگاه و ميهن و جاي ماندن هست .
ميهن درون اوستا مَئِيثَنَ (maēthana) آمده هست و بـه گونـه پسوند درون نام برخی شـهرها ديده ميشود. از آن جمله نام باستاني شـهر خمين هست كه هومئيثن بـه معني ميهن خوب يا ميهن نيك و جايگاه نيكو است.
همين واژه بـه صورت ميتن درون فرميتن كرمان برجاي مانده هست و با تبديل ت بـه ه به صورت مئيهن و ميهن درآمده هست كه بيشتر با مان همراه هست . فردوسی مـی گوید:
كه شاه جهان هست مـهمان تو / بدين بينوا ميهن و مان تو
ميهن و مان نيز جايي هست كه بعد از كندن و كرتن و كردن و ساختن درون آنجا مينشستهاند و ميماندهاند و معني نشستنگاه و اقامتگاه دارد و مان بخش دوم واژه كرمان را تشكيل ميدهد(١۰) و در اين جا بـه سخن آغاز اين گفتار برگرديم كه كرمان نيز مانند بسياري از نام هاي ايراني از دو بخش برآمده هست و اکنون کـه معنی بخش پاياني آن را دانستيم، ميبايد بـه معني آغازين آن بپردازيم !
اين کار را با آوردن جدولی از نام اماکن کـه با كوران كه نام چهار روستا درون سراوان ،اروميه، شـهركرد و مـهاباد هست آغاز مـی گردد انجام مـی دهیم : (و اكنون ديگر بـه خوبي ميدانيم كه كوران جمع كور نيست)
كوران درون سراوان، اروميه، شـهركرد و مـهاباد
كوشان درون ايرانشـهر
كوگان درون خرم آباد و بندرعباس
كوزان درون فومن
كوسان درون مشـهد
كويان درون آباده
كوتان درون بيجار
كوجان درون اصفهان و اهر
كوخان درون سقز
كولان درون كرمانشاه، خوي و سنندج
كوهان درون شاهرود، اصفهان و دماوند
كوه گان درون سراوان، كوهوگان درون جيرفت !
بررسي اين جدول آشكار ميكند كه همـه ی اين نام ها درون پيشوند كو يا كوه مشتركند، زيرا كه كوه و كو دو تلفظ از يك واژهاند، چون آن كه شاه و شا(١١) و بنابراين تمام نام هاي اين جدول يك معني دارند و آن زيستگاه يا جايگاهي برفراز كوه هست .
كوه - گر
در اوستا دو واژه براي كوه هست : يكي كئوف (kaōfa) بـه دبير اوستايي kaofa كه آن بـه معني كوه يگانـه، يا كوهي مخروطي و كله قندي است.(١۲) اين واژه درون پهلوي كهن بـه صورت كُوپ (kōp) بـه دبيره اوستايي درون آمده هست كه هنوز درون چند واژه صورت كهن خود را نشان ميدهد :
١. كُپه : كپه خاك يا سنگ كه كوه كوچك خاكي يا سنگي باشد .
۲. شيرِ كُپي : درون شاهنامـه از شيري بـه نام شير كُپي نام ميشود كه برخي آن را با ( با فتح ك ) ميخوانند و درست نيست و اين همان شير كوهي هست كه كوچك تر از شير دشت هست و اكنون نيز درون برخي جاهاي جهان زندگي ميكند. اين شير خطرناك بـه دست بهرام چوبينـه درون توران كشته شد.
٣. لاله كُپّي : نام ايراني شقايق(١٣)است كه درون نيشابور هنوز بـه صورت لَلَ كُپي (lala-koppi) بـه زبان ميآيد. كه تلفظ عمومي آن درون ايران، لاله كوهي ميباشد .
همين واژه درون پهلوي بـه گونـه ی كوف (kōf) درآمده كه هنوز بر نام شـهر كوفه زنده است(١۴)
واژه ی دومـی كه براي كوه هست، گئيري (gairi) بـه دبيره ی اوستايي gairi كه براي سلسله كوه يا رشته كوه بـه كار ميرفته هست .
اين نام درون پهلوي بـه گونـه ی گَر درآمده و در واژه ی پيشخوارگر يا كوه پتيشخوار برجاي مانده است. واژه
ديگري كه اين نام را درون خود دارد گرشا يا گرشاه هست كه لقب كيومرث باشد، زيرا كه كيومرث پادشاه كوه نيز ناميده ميشد .
چون ر قابل تبديل بـه ل است، اين واژه را گلشاه نيز ميخواندند كه برخي از نويسندگان آنرا با كسر گاف خواندند و چون آن را بـه عربي ترجمـه كردند ملك الطين شد، باز آن كه درست با فتح گاف هست كه ترجمـه ی عربي آن ملك الجبل هست .
نام ديگری بر شـهر ديگری درون ايران هست كه مؤيد اين سخن است، و آن گلپايگان باشد . امروز ما بهر نخست اين نام را گُل ميخوانيم اما روشن هست كه آن نيز گَل بـه فتح گاف بوده هست و درون همـه كتاب هاي جغرافيایی قديم كه بـه زبان تازي نوشته شده آن را با فتح گاف ضبط كردهاند. و گَل همان گَر هست و اكنون نيز چند روستا و شـهر درون ايران هست كه نام گَر را همراه خود دارند چون :
گردنـه بـه معني كوه يا فراز كوه
گرنيه درون نيشابور
گريگان درون مشـهد
گريوان درون بجنورد
گركان درون اراك و خرم آباد
گريفان درون سيرجان
گرگان درون كرمان
خوشبختانـه با نام گركان زادگاه شيخ ابولقاسم گركاني همـه آشنايي دارند و هنوز با فتح گ (و حتي فتح ر garakaan) خوانده ميشود و از آنجا كه گَر تبديل بـه گَل ميشود چند نام ديگر را كه با گَل آغاز ميشود با هم بخوانيم :
گل زاه درون خوي
گلپايگان
گل وان درون اروميه
گله سرخ درون بروجرد
گله كلا درون ساري
گل يان درون قوچان، تويسركان، سنندج، شيراز و شاهي
گل چال سر درون ساري
با مقدمات پيشين، اکنون دريافت معني اين نام ها براي ما روشن است. با اين حال اشاره ی ديگری نيز بـه يكي دو نام از اين گروه را بايسته ميدانم .
نام گله سرخ، نشان از كوه سرخ ميدهد، زيرا كه هيچ گله ای از و در جهان سرخ نمي باشد .
بنابراين گله كلا نيز قلعه ای بر فرازكوه هست نـه جايگاه گله ی ، زيرا كه درون ايران باستان همـه ی روستاها گله اي نيز داشتند !
گاف، سبك شده ی كاف هست و بنابراين كل (با فتح ك) گونـه ی ديگر و كهن تری از گَل هست كه بـه جست و جوي آن درون برخي از نام ها درون ايران ميپردازيم :
كل وان درون خوي و اردكان (اين نام را با گل وان درون اروميه بسنجيد)
كله گاه درون بهبهان (با گله سرخ درون گله كلا بسنجيد )
گله گاه درون ميانـه
كليدر(١۵)در نيشابور
سن كليدر درون نيشابور
كليمان درون تالش
كليگان درون آمل
كله گراز درون پشتكوه كه نمي تواند كله ی گراز يا سر گراز باشد، بلكه كوه گراز هست .
كله سرا درون تالش
كله سر درون اردبيل، همدان، زنجان و قزوين كه بي گمان سر كوه یـا بالاي كوه معني ميدهد .
كله پشته درون تنكابن كه پشته و كوهي هست .
و از همـه بالاتر كل بلند درون تويسركان كه معني كوه بلند را ميدهد .
و اكنون نیز نوبت بـه كله قند ميرسد ! و اين لقب قندي هست كه چون كوه ميباشد. و گر نـه، سر قند از آن بر نمي آيد، زيرا كه بـه بخش پايين آن نيز ته كله قند ميگويند (١۶)
اكنون بـه زبان هاي فارسي باستان (سنگ نوشتههاي هخامنشي و اوستا) بازگرديم كه درون اين زبان ها حرف ل وجود ندارد و همـه واژههايي كه بعدها با " ل " درون زبان پهلوي يا فارسي و كردي و بلوچي و ارمني ... آمد، درون آن زبان هاي دور، با « ر» آمده است، بعد واژه ی كَل درون زماني كهن تر كر (با فتح كاف)
بوده هست كه از آن نيز ميتوان درون نام چند جاي ايرانشـهر نشان يافت :
كرزان درون تويسركان (با گل يان درون تويسركان بسنجيد )
كركان درون اراك، ملاير و بندر انزلي
كرگان درون هرمزگان، تبريز، اردبيل و خرم آباد
كريان درون كرمانشان و هرمزگان (با گل يان تويسركان بسنجيد )
و بالاخره كَرمان ! بـه معني شـهري بر فراز كوه يا ميهن كوهستاني .
در زبان پهلوي اين نام بـه دو گونـه ی كَرمان (١۷) با فتح كاف و كيرمان(١۸)با ياي مجهول آمده است، اما بـه دليل افسانـه ی دروغي كه درون كارنامـه دروغ اردشير بابكان آمده، و اين شـهر زيبا و آرام را مسكنِ كرمِ
دروغين معرفي كردهاند، كم كم تلفظ كَرمان با فتح كاف فراموش شد و ِكرمان با كسر كاف مشـهور گرديد كه هم اكنون نيز چون این است. اما روشن هست كه دو گونـه تلفظ پهلوي اين واژه بـه دلیل افتادن يكي از آواها درون واژه ی اوستايي ( گئیر ) است :
نخست : كرمان karmān که درآن آواي « اي» از " گَئير " افتاده هست .
دوم : كيرمان mān كه درون آن آواي « اَ» از گئير افتاده است.
براي گونـه ی نخست، شاهد ديگری درون ايران داريم و آن نام كوه كركس هست كه با فتح «ك» خوانده ميشود. برخي براي معني نام كركس بنا را بر ظاهر آن گذاشته و ميگويند كه اين كوه جايگاه كركس پرنده ی گوشتخوار بوده است، باز آن كه روشن هست كه كركس درون همـه جاي ايران و جهان هست و نـه تنـها درون يك كوه.
پس بخش آغازين اين نام، یعنی كر همانست كه درون گر و گرشاه و پتيشخوارگر ديديم كه خود معني كوه را دارد و اگر بخش دوم آن، یعنی كس كه درون گذشته «كِه» خوانده ميشده هست به معني كه و كوچك باشد، كوه كركس را با كوه بزرگي درون نزديكي آن سنجيدهاند. ( و اگر كس درون اين واژه همان كث درون نام اخشيكث (شـهري از استان خراسان شمال) باشد، بايد بـه دنبال آن رفت و اين جا جاي پرداختن بيش تر بـه آن را نداريم ).
براي گونـه ی دوم مثال هاي فراوانی به منظور تبديل گ به س هست كه « گير» را بـه گونـه ی سير درون ميآورد و شگفتا كه سير بـه معني كوه درون اين نام ها نيز ديده ميشود :
سيروان درون بيجار كردستان
سيروان درون بيرجند
سيرگان درون چاه بهار و سروان
سيركن درون اراك
سيرجا درون چاه بهار
و بالاخره سيرجان كه درست بـه معني كرمان هست با تلفظي ديگر !
و اين سير همان هست كه درون گرمسير، كوه گرم( قشلاق) و سردسير، كوه سرد(ييلاق) برجاي مانده هست .
در زبان هاي ايراني " اي " قابل تبديل به "آ " است، مثل واژه هاي قير و قار، افتيد و افتاد، كوجي و كجا و . .. . و به پيروي از اين قانون ِ تبديل هست كه " سير " بـه معني كوه درون زبان ارمني بـه گونـه ی " سار " خوانده ميشود و سار درون ارمني بـه معني كوه هست و همين سار هست كه بـه گونـه ی پسوند درون كوهسار نيز بـه زبان ميآيد و نام گرمسار بـه عنوان شـهري درون كنار كوه گرم هنوز اين پسوند را درون خود نگاه داشته است.
سير نیز به شير بدل ميشود : درون «شيران بر آفتاب» شـهر كرد (كوههاي آفتاب رو )، شيرك (كوهك) بيرجند، شيروان درست بـه معني كرمان، و نيز نام كهن گواشير، شيرآهن (كوه آهن) بندرعباس و شیرپلا درون تهران.(١۹)
سير بـه جير بدل ميشود و در نام جيرفت ديده ميشود
و جير بـه جار : درون روستاي جار اصفهان، جاران رشت، جارو (كوه كوچك) درون تهران و اهواز .
جار بـه چال : درون كلك چال، سير چال، توچال تهران (قلههاي شمال تهران )، كپور چال بندر انزلي و شالينگ چال بابل، چالوس (كه تنـها شـهر كناره درياي مازندران هست كه كنار كوه قرار دارد) چاله زرد مشـهد، چاله سياه اهواز، چال دره شاه آباد و به ويژه گردنـه و كوه مشـهور چالان چولان بروجرد(۲۰)
بازگرديم بـه واژه كر :
در زبان هاي ايراني كاف، نرم نرمك بـه گاف تبديل شده هست مثل : لشكر، لشگر و سك، سگ و پروانكان و پروانگان ... و چون واژه ی كر درون نام شـهر کرمان هنوز بـه گر تبديل نشده هست ميتوان داوري كرد كه اين نام كهن تر از دوراني هست كه زبان اوستايي درون ايران رواج داشته هست و تمدن و فرهنگ كهن ِ پيش اوستايي ِ آن بر تپههاي خبيس آباد (شـهداد)، ابليس و يحيي، نشانـه ی اين كهنسالي و ديرينگي هست و چه بسا كه درآينده تپههاي باستاني ِ بيش تر با تمدن و فرهنگ كهن تر نيز درون اين بخش از ايران زمين پيدا شود ! اين قدر هست كه درون تپه يحيي نشانـههاي خطي يافت شده هست كه چهارسد سال از كهن ترين خط سومري كهن تر هست و باستان شناسان تيزنگر را وامي دارد كه بـه افسانـه اي كه غربيان پيرامون پديد آمدن خط درون سومر پرداختهاند ژرف تر بنگرند !
اينك جاي آن دارد كه بـه نوشته تاريخ نويس بزرگ كرماني افضل الدين ابو حامد كرماني كه وقايع سده ی هشتم كرمان را نوشته هست بنگريم : « نوبت دولت سامانيان، ابوعلي الياس را كه از عيار پيشگان خراسان بود بـه كرمان فرستادند و وي سي و هشت سال متصرف كرمان بود و باغ شيرگاني بالياباد، سراي اندرونا را بنا كرد و خندق «قلعهء قره» و «قلعه نو» و بعضي از بناهاي كهن از بناهاي اوست ».
بررسی اين سخن نشان ميدهد كه دو قلعه درون كرمان بوده است. يكي تازه ساخته بـه نام قلعه نو و ديگري قلعه اي كه از گذشته باقي بوده هست به نام قلعه ی كهن. اين قلعه ی كهن درون سخن، نخست با نام قلعه قره آمده هست و واژه قره درون اين نام، قراي تركي بـه معناي سياه نيست زيرا كه اگر چون آن بود قلعه ی مقابل آن ميبايستي آق قلعه يا قلعه سفيد ناميده شود و اين قلعه قره ، چيزي جز قلعه ی كر (با فتح
كاف) نمي تواند باشد، زيرا كه درون زبان كرمانيان نيز چون كردستان و افغانستان و برخي جاهاي ديگر ايرانشـهر آوايي ميان ك و ق از گلو درمي آيد كه اين دو را بـه هم نزديك ميكند و قلعه كر كه درون گذشتههاي دور ساخته شده، قلعه اي هست كه بر فراز كوه ( يا كر ) ساختهاند !
افضل كرمانی درون اين سخن، از باغ شيركاني نيز نام ميبرد كه گونـه ی ديگری از سيرگان و سيرجان است، باز بـه همان معني. کرمان ( یعنی مـیهن کوهستانی ) است. (۲١)
و اكنون بايد ديد كه فردوسي از یک بناي كهن درون كرمان چه گونـه ياد ميكند ؟
يكي دژ بكردند بر تيغ كوه / شد آن شـهر با او، همـه همگروه
و اين همان دژ كهن هست كه از فراز كوه خاموش بـه شـهر امروز كرمان مينگرد و در نگاه خاموشانـه اش هزاران رمز و راز و هزاران غم و درد و سوز و گداز نـهفته هست !
░░░░░
پی نوشت ها :
۹- دو واژه ی هُول وهُوش فارسي هست كه بـه شيوه عربي نويسي برخي واژهها مثل طوس و طشت و طهران (توس ،تشت ،تهران) هر دو با ح و به صورت حول و حوش درون آمده است. اين دو واژه درون هيچ يك از فرهنگ هاي عربي معتبر ريشـه ندارد و بهتر هست كه همان هول و هوش نوشته شود. واژه نخستين يعني هول درون خراسان بـه گونـه هَولي يا هَولو بـه معني حياط هست و درون لري و كردي و آباده نيز هُوش و اُوشو بـه همين معني حياط است. درون بختياري هال و هوش يا حياط و هوش با هم گفته ميشود .
١٣- - بسياري از واژهها از مغولي بـه فارسي راه يافته هست كه ظاهر فارسي نيز دارد مثل (پرچم) كه دم تبتي هست و مغولان آن را بـه نوك نيزههاي خويش ميزدند و زوزه ی گرگ ميكشيدند و يورش ميبردند. معادل فارسي يا ايراني پرچم (درفش) است. پرچم که تا سده ی ششم درون ادبيات فارسي ديده نشده و با آمدن تيرههاي غز و سلجوق و ... اين واژه نيز درون ادب فارسي پيدا شد ولي بـه همان معني دم تبتي. سعدی مـی گوید:
اگر آدم همين بالا و ريش هست / بـه نيزه نيز بر بسته هست پرچم
ديگر از واژههاي معروف امروز كه از زبان مغولي و تاتاري بـه ايران آمده چاقو و قيچي هست كه چون (چ) درون خود دارد شکل فارسي بـه خود گرفته درون حاليكه واژه ی چاقو درون تمام زبان هاي ايراني كارد هست و دو واژه برابر قيچي داريم : يكي قيچي كوچكی هست كه بـه كارهاي خانگي ميآيد و نام آن (ناخن ويراي) هست و ديگري قيچي بزرگی هست كه براي بريدن پارچههاي كلفت يا بريدن پشم ان بـه كار ميرود و آن (دو كارد) است. واژه ی دوكارد هنوز درون ميان داران كاربرد دارد اما (ناخن ويراي) فراموش شده هست .
١۴- براي آگاهي بيش تر درباره ی اين نام ايراني بـه تاريخ بلعمي و طبري نگاه كنيد كه هنگامي كه سربازان عرب درون تيسفون بـه دليل هواي نمناك آن بيمار شدند و گزارش بـه خليفه دوم رسيد، دستور داد كه معماران ايراني درون جايي كه هوايي نزديك بـه هواي باديه داشته باشد شـهري بسازند کـه روستايي بـه نام كوفه را درون خاك ايران براي آن كار برگزيدند كه كنار كوهي بود و همان نام را داشت.
توجه بـه دو گونـه از تلفظ شروان و مقايسه آن با دو گونـه نام كرمان جالب هست :
شروان شيروان
١۹- جاي آن دارد كه درون اين جا نام شيراز آورده شود كه آن نيز شـهري درون كنار كوه هست و بدين روي شيراز ناميده ميشود .
۲۰- اگر بخواهم همـه گونـههايي را كه از اين دست واژهها بـه معني كوه، درون جاي جاي ايران زمين بر نام روستا و شـهرهاي ايران هست، بياورم سخن بسيار گسترده ميشود و در خورد اين گفتار نخواهد بود و تنـها درون اين جا اشاره اي بـه گستردگي اين درياي موج خيز زبان هاي ايرانی ميكنم و خواننده را هشدار ميدهم كه بـه خود بينديشد كه اگر درون درازناي يك هزار سال، تغييري بر يك واژه، مثلا كرمان پديد نيامده است، بعد ميبايد چند ده هزار سال بر دامنـه ی اين زبان عظيم گذشته باشد، گه مـی توانیم اين همـه تغيير و دگرگوني را درون امواج درون هم آويز و خيال انگيز آن ببينيم !
░░░░░░
از بنیـاد نیشابور
www.Bonyad-Neyshaboor.com
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
درباره ی واژه های تات، تاجیک و تازی
شماره ی نوشته : ۴ / ۸
دکتر یحیی ذکا
در جست و جوی حل معمای واژه های تات، تاجیک و تازی
واژهی «تات»، داستان دراز و پیچیدهای دارد. دانشمندان و شرقشناسان دربارهی آن سخنان بسیـار گفته و نوشتهاند، ولی هنوز هم بـه درستی دانسته نشده کـه این واژه از چه زبانی هست و ریشـه و معنی آن چیست ؟
گروهی از دانشمندان و زبانشناسان «تات» را واژه ای ترکی مـیدانند و برآنند کـه این واژه نامـی هست که از سوی ترکان بـه زیر دستان شان داده شده است، زیرا «تات» درون زبان ترکی معنی : خوار ـ پست ـ بیگانـه دارد. (١)
روان شاد پروفسور «مارکوارت» آلمانی واژهی «تاجیک» را سرشته از دو بهر «تا»(= زیرست) و «چیک»(= ادات تصغیر ترکی) دانسته، آن را «زیردست کوچک» معنی کرده هست (۲) و مـیگوید کـه ترکان مردم زیردست خود، بـه ویژه ایرانیـان را با این نام خواندهاند و از اینجا هست که گروهی از ایران نژادان و پارسی زبانان ِ ورارود (ماورالنـهر) کـه اکنون بیرون از مرزهای سیـاسی ایران بـه سر مـیبرند، با همان نام «تاجیک» کـه از سوی همسایـههای ترکشان بـه آنها داده شده است، نامـیده مـیشوند.
برخی از دانشمندان نیز «تات» را یک واژهی ایرانی مـیدانند (٣) و مـیگویند کـه «تات»، «تاجیک» و «تازیک»(= عرب) از یک ریشـه و هر سه بـه معنی «بیگانـه» و مردم غیر ایرانی (انیران) است. هم چون آن که یونانیـان و رومـیان مردم بیگانـه را «بر بر» و عربها را «عجم» و «اعجمـی» مـینامـیدند، ایرانیـان نیز بیگانگان را تاچیک و تازیک مـیگفتند و همـین نام هست که از زمان ساسانیـان بر روی عربها کـه مردمـی غیر ایرانی بودند، نـهاده شده و تا امروز کـه آنها را «تازی» مـینامـیم، بازمانده است.
دربارهی اینکه چه گونـه این واژه سپس معنی «ایرانی» و «غیر ترک» بـه خود گرفته هست مـیگویند : پس از درآمـیختن ترکان آلتایی با فارسی زبانان ورارود، واژهی «تاچیک» بـه همان معنی درون زبان ترکی بـه کار رفت و ترکان، فارسی زبانان را در برابر «ترک»، «تاجیک» نامـیدند. و در واقع نامـی را کـه ایرانیـان بـه بیگانگان مـیدادهاند بـه خودشان باز گردانیدند.
دستهی دیگر، واژهی «تات» و «تاجیک» را با «تازیک» و «تازی» هم ریشـه ندانسته مـیگویند : «تازیک» کـه سپس تازی شده است، از واژهی «طایی» با نشانـهی نسبت ِ «ایک» درست شده، چون ایرانیـان قبیلهی «طی» را ـ کـه از مردم یمن بودند پیش از دیگر عربها شناخته، و با آنان بیش تر از همـه رفت و آمد داشتند ـ «تاژ» و منسوب بـه آن را «تاژیک» مـیگفتند، سپس آن را تعمـیم داده، همـهی عربها را «تازیک» نامـیدند. (۴) چون آن کـه یونانیـان و رومـیان و عربها، همـهی ایرانیـان را «پارس» و «فرس» کـه تنـها نام تیرهای از ایرانیـان بود، مـیخواندند.
در نوشتههای پیشینیـان، همـه جا «تات»، «تاچیک»، «تاجیک»، «تاژیک» و «تازیک» بـه مانک «غیر ترک» و «ایرانی» بـه کار رفته، چون آن کـه در دیوان «لغات الترک» کاشغری (تالیف۴۶۶) «تات»، «الفارسیـه» معنی شده و در کتاب اوغوزی «ده ده قور قود» (تالیف سده ی هشتم یـا نـهم) مردم غیر اوغوز بـه ویژه ایرانی، را تات مـینامد. (۵)
در کتاب «طبقات ناصری» (تالیف ۶۵۸) واژهی «تات» بـه معنی تازیک و تاچیک یعنی فارسی زبان بـه کار رفته است. (۶)
در زبان ارمنی «طاچیک» بـه معنی «ترک» ،«بیگانـه و وحشی» و «بارباروس» بـه کار مـیرود، درون ترکی عثمانی «تات» بـه معنی خوار و پست و بیگانـه است. مردم قفقاز، ایرانیـان و مردمـی را کـه از این سوی رود ارس بدانجا رفته و نشیمن گرفتهاند «تات» مـینامند. درون زبان کردی «تاچیک» بـه معنی : خارجی، بیگانـه و بیـابانی هست و نیز «تات» و «تاتک» را دربارهی عربها بـه کار مـیبرند.(۷) و زبان عربی را «تاتی» مـیگویند. (۸) ترکمنهای ورای دریـای مازندران (بالای دریـای مازندران) «تات» را دربارهی تاجیکهای ایرانی بـه کار مـیبرند و به ویژه مردم خیوه را با این نام مـیخوانند.
قشقاییها کـه به ترکی سخن مـیگویند، مردم فارسی زبان را «تات» مـینامند. گورانهای (اهل حق) تبریز و دیگر بخشهای آذربایگان نیز دیگران را «تات» مـینامند. درون افسانـهها و مثلهای مردم تبریز «تات» معنی مرد دانا و باسواد و شـهرنشین دارد.
این چند مثال بالا که تا اندازهای معنیهای گوناگون این واژه را نزد مردمان و تیرههای گوناگون نشان مـیدهد. ولی از هیچکدام از اینها، راهی بـه روشنی ِ معنی واژه و این کـه از کدام زبان است، باز نمـیشود.
و اما دربارهی تاتها و زبانهای تاتی حتما گفت کـه در پیرامون همدان و قزوین و کرانـهی سفیدرود و مازندران شرقی و طالش و آذربایگان و در بیرون از ایران ـ افغانستان و قفقاز ـ تیرههایی از مردم هستند کـه خود را «تات» مـینامند و زبانشان نیز «تاتی» خوانده مـیشود. ولی برخی از این گویشها با هم جدایی بسیـار دارند و روی اصول زبانشناسی نمـیتوان همـهی آنها را (چون آن کـه هست) زیر نام «تاتی» گرد آورد، هم چون آن کـه نمـیتوان گویشهای گوناگونی کـه به نام «کردی» خوانده مـیشود، همـه را زیر نام «گویش کردی» فراهم آورد.
بیجا نیست درون این جا یـادآوری شود کـه در بخش ارسباران و قرهداغ، ایلهای چندی نیز بـه حال کوچرو (ییلاق و قشلاق) بـه سر مـیبرند کـه خود را ترک نژاد مـیدانند و دیگران را کـه بیش تر ده نشینند «تات» مـینامند، خواه بـه زبان ترکی ـ که با ترکی آنان چندان جدایی ندارد ـ سخن گویند، خواه بـه زبان تاتی.
به عبارت دیگر، واژهی «تات» درون نزد آنان معنی عام ایرانی نژاد یـافته و تنـها ویژهی مردم تاتی زبان نیست. و نیز مردم کرانـهی جنوبی رودخانـهی ارس، مردمـی را کـه از پل «خدا آفرین» به آن سوی دشت مغان و آستارا نشیمن دارند، با آن کـه به ترکی گفت وگو مـیکنند، «کرد» مـینامند و از پل بـه این سو (جلفا و باکو) را «تات» مـینامند.
پانوشتها :
١- قاموس عثمانی : تات = ذلیل، سفیل یبانجی
۲- پروفسور هنینگ استاد دانشگاه کمبریج نیز تاجیک را ترکی و آن را سرشته از که تا (= تات (ترک)) + جیک (پسوند ترکی) و روی هم بـه معنی تبعهی ترک و با واژهی تازیک و تازی هم ریشـه نمـیداند. برهان قاطع، ص ۴۵۵
٣ - سبک شناسی، بهار، جلد سوم، ص ۵۰
۴ - کسانی تازی را از مصدر «تاختن» دانستهاند کـه بیگمان درون این جا نادرست و در مورد نام سگ تازی درست است.
۵ - « ده ده قورقود علیلسان طائفهاوغوز» کتابی درزبان اوغوزیست و شامل داستانهای رزمـی تیره ی اوغوز کـه در پیرامون گنجه و بردع ساکن بودهاند مـیباشد و گویـا درون سدهی هشتم هجری نوشته شده و نسخهی اصل آن درون کتابخانـهی سلطنتی آلمان بوده است، برخی از داستانهای آن نیز درون روزنامـهی آذربایجان، ارگان فرقهی دموکرات چاپ شده هست و برخی از صاحب غرض، این کتاب را بـه زبان ترکی آذربایگان وانمود کرده، کهنترین اثر ادبی این سرزمـین بـه شمار مـیآورند و پارهای نتیجههای پوچ و نادرست از آن مـیگیرند.
۶ - سبک شناسی ، بهار، جلد سوم، ص ۵۰
۷ - «المرشد»، ص ۲۶١
۸ – همان
از : آریـا بوم
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
دگرگردی واژه ها درون سیر زمان
شماره ی نوشته : ٣ / ۸
دکتر فریدون جنیدی
دگرگردی واژه ها درون سیر زمان
١- برخی واژهها درون درازنای تاریخ واژگون مـیگردد و
۲- برخی نیز معنای خویش را از دست مـیدهد و مفهومـی تازه بـه خود مـیگیرد و
٣- برخی اگرچه خود درون معنی، دیگرگون مـیشود، اما درون واژههای ترکیبی، معنای اصلی خویش را نگه مـیدارد.
١- از واژههای گروه نخست، یکی «وایتی» اوستایی هست که درون پهلوی «وات» خوانده مـیشد، درون فارسی دری آن را « باد»، درون کهکیلویـه و نیشابوری «بای»، و در گویش اورامـی کردستان آن را «وا» مـیخوانند. این واژه همان هست که درون مفهومـی دیگر درون همـه جای ایران، درون ترکیب «ای وای» یـا «وای بر تو» یـا «وای من» بـه صورت «وای» تلفظ مـیشود و نیز همـین واژه هست که درون انگلیسی «ویند» خوانده مـیشود و در زبان فرانسه بدان «وان» مـیگویند.
«وای» بـه معنای فرشتهی موکل بر باد درون کیشهای آریـایی باستان بـه گونـه «وایو» تلفظ شده و در «ریگ ودا» نامـهی دینی هندوان، بـه همـین صورت آمده و ستایش شده است و به شکل فرشته موکل درون باد و هوا درون یشتها نیز «وایو» خوانده شده است، ضمن آنکه بـه خود باد، چنان کـه گذشت «وایتی» مـیگفتند.
۲- از واژههای گروه دوم «افسوس» هست که درون تمام نوشتههای باستانی از پهلوی و فارسی دری که تا قرن هشتم به معنی ریشخند و تمسخر دیده شده است، اما کم کم معنی خویش را از دست داد و اکنون بـه معنی «دریغ و ابراز اندوه» بـه کار مـیرود.
نمونـههای نشان دهنده افسوس و فسوس بسیـار زیـاد هست و به منظور آگاهی درون این جا از برخی از آن ها یـاد مـیکنیم :
● از پندنامـهی «آتورپات مانسپندان» بـه زبان پهلوی :
بر کسی نیز افسوس مکنید، چون افسوسگر، افسوس بر باشد.
● از جاماسپ نامـه :
مردمان بیشتر بـه فسوسگری و نابکاری گروند. یـا
بد آگاهان بر دین دستوران فسوس بیش کنند.
● از فردوسی، درون خواستاری توس از رستم :
به دامادیش فرستاد توس تهمتن بدو کرد چندی فسوس
● از سهروردی، شیخ اشراق، درون اواخر سده ششم :
مراه نا اهل بود. بر من بخندید و افسوس پیش آورد و سفاهیت پیش آورد و سفاهیت آغاز نـهاد و عاقبت دست بـه سیلی دراز کرد.
● از سعدی، قرن هفتم :
سخن اندیشـه گوی و معنی دار. چنان کـه اگر جای دیگر باز گویند، طاعنان را مجال فسوس نباشد.
● و از حافظ درون سده هشتم :
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان ! گفت کای عاشق شوریده من خوابت هست ؟
٣- بهترین نمونـه از گروه سوم، سه واژهی «مـیان»، «کمر» و «کمربند» است.
« مـیان» کـه امروز معنی «بین» یـا «واسط» را بـه خود گرفته هست بخشی از پیکر است :
مـیانت را و مویت را اگر صد بار پیمایی مـیانت کمتر از مویی و مویت که تا مـیان باشد
و بندی کـه به «مـیان» بسته مـیشود « کمر» بوده است :
سیـاوش بیـامد کمر بر مـیان سخن گفت با من ، چو شیر ژیـان
از این شعر پیداست کـه شخصی کـه آهنگ خدمتی داشته است، کمر بـه مـیان مـیبسته است،
البته خدمت کاران و بندگان، بنا بـه موقعیتی کـه در خدمت سردار خویش داشتهاند، بـه چند گونـه خویش را درون بند یـا مقید فرمانهای او نشان مـیدادهاند :
الف ) ان دست بند بـه دست مـیکردهاند، کـه یعنی من دست بسته و فرمانبر توام :
پرستار، پنجاه ، با دست بند بـه پیش دل افروز تخت بلند
ب ) ان و پسران گوشواره بـه گوش مـیبستهاند کـه یعنی ما گوش بـه فرمان توایم :
همان طوق کیخسرو و گوشوار همان یـا گیو گوهر نگار
علامت بندگی با داشتن گوشوار، هنوز درون عبارت «غلام حلقه بـه گوش» بر جای مانده است.
پ ) بستن طوق بـه گردن، کـه گردن ما بـه فرمان توست کـه مثال آن در شعر پیش آمده است.
ت ) بستن کمر درون خدمت سردار، کـه یعنی ما همواره آماده بـه خدمت هستیم.
تو فرند من باشی و من پدر پدر پیش فرزند ، بسته کمر
یـا :
مرا گر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر
که هردو شعر از پیـام و نامـهی افراسیـاب بـه سیـاوش به منظور پذیرفتن او درون توران زمـین است.
پس آنی کـه کمر مـیبندد، بنده و خدمت گذار است و درون این شعر معروف، این معنی بـه خوبی، خویش را نشان مـیدهد :
ای امـیری که امـیران جهانت خاص و عام بنده و مولای هستند و کمربند و غلام
که درون آن، کمربند بـه معنی بنده همراه با سه واژهی مترادف خود آمده است.
علامت بندگی با کمر را هنوز درون عبارت «نوکر کمر بسته» بـه زبان مـیآوریم ! و از این عبارات و واژههای مرکب درون فارسی بسیـار هست که بـه کمک آن ها مـیتوان به معنی اصلی و ریشـه آن ها پی برد.
یکی دیگر از واژهها از گروه سوم کـه معنی معادل خویش را تقریبا از دست داده هست فعل «پرستیدن» هست که البته معنی خویش را هنوز درون واژهی« پرستار» بـه خوبی حفظ کرده است.
مـی دانیم کـه از ریشـهی گذشتهی فعل، با افزودن پسوند «ار» ، اسم فاعل پدید مـیآید مانند :
خ خرید خریدار
آموختن آموخت آموختار
به همـین شیوه درون زمان باستان از فعل پرستیدن، اسم فاعل پرستار پدید آمده است. پرستار بـه معنی خدمتگذار و پرستیدن بـه معنی خدمت بوده است.
در یکی از شعرهای پیشین (الف) از پرستاران ِ با دستبند یـاد شد و اینک چند نمونـه دیگر :
فردوسی مـی گوید:
به کاخ اندرون پرستار وش بر شاه بر دست کرده به کش
و نیز این شعر از نظامـی :
چو باشد گفتگوی خواجه بسیـار بـه گستاخی پدید آید پرستار
به گفتن با پرستاران چه کوشی سیـاست حتما اینجا یـا خموشی
و این گفتار به روایت عطار نیشابوری :
« گفت اصحاب دنیـا را خدمت، پرستاران و بندگان کنند و اصحاب آخرت را خدمت، احرار و بزرگواران کنند».
که درون این سخن پرستار و بنده درون کنار هم و به یک معنی درون برابر آزاد و بزرگوار آمده است.
مـی دانیم کـه از ریشـهی فعل با افزودن «نده» نیز صفت فاعلی پدید مـیآید مانند :
گفتن گوی گوینده
«پرستنده» نیز به همـین معنی پرستار، یعنیی که خویشکاری او (وظیفه اش) خدمت است، بوده هست و شعر زیر از پندهای بزرگمـهر هست به انوشیروان :
پرستنده شاه بد خور ز رنج نخواهند تن و زندگانی و گنج
و نیز این شعر کـه گفتگوی رودابه هست با خدمتگذارانش، هنگامـی کـه زال راز دلدادگی خویش را با آنان درون مـیان مـیگذارد :
ورا پنج ترک پرستنده بود پرستنده و مـهربان بنده بود
بدان بندگان خردمند گفت کـه بگشاد خواهم، نـهان از نـهفت
شما یک بـه یک راز دار منید پرستنده و غمگسار منید
همچنین با افزودن «ش» از ریشـهی فعل، اسم مصدر پیدا مـیشود، کـه به معنای مصدر است. یعنی پرستش نیز بـه معنی خدمت درون ادبیـات فارسی دری آمده است :
مرا کـه پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر
و خود مصدر نیز بـه همـین معنی آمده هست :
به بالای سرو و به رخ چون بهار بـه اندرز پرستیدن شـهریـار !
گاهی نیز کان پرستار بـه همسری خواجگان خود درون مـیآمده اند و در چون این پیوندی فرزندان آنان پرستار زاده نامـیده مـیشدند و سرودهی فردوسی درون زیر به زمانی باز مـیگردد کـه مـهران، ستاد را برای خواستاری خاقان چین گسیل مـیدارد و گوشزد مـیکند کـه از مـیان ان خاقان آنان را برگزین کـه فرزند خاتون و ملکه باشد و نـه فرزند پرستاران خاقان :
پرستار زاده نیـاید بـه کار اگر چند باشد پدر شـهریـار
اکنون کـه معنی پرستیدن و پرستار و پرستنده روشن شد، به واژههای ترکیبی آن ها مـی نگریم.
پرستار ِ خانـه : واژهای کـه امروز خدمتکار، یـا کلفت خوانده مـیشود،
مـهتر پرست : بـه معنیی کـه خدمت بزرگتر از خود را مـیکند، در شعری کـه دربارهی تخت تاقدیس و جایگاه مـهتران و کهتران درون آن تخت آمده است :
چو بر تخت پیروزه بودی خردمند بودی و مـهتر پرست
و باز :
بیـاید یکی مرد مـهتر پرست بفرمود، که تا اسب او را ببست
خسرو پرست: بندگان و خدمتکاران ویژهی پادشاه، درون سرودهای که شکار رفتن خسرو پرویز را مـیرساند، آمده است :
هزار و سد شست خسرو پرست پیـاده همـی رفت، ژوبین بـه دست
شـهپرست: به همان معنی درون هفت پیکر نظامـی :
نامـه را مـهرخود نـهاد بر او شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد که تا برانش چنان کـه باید برد
شـه پرستان کـه مـهر شـه دیدند وآن سخن های نغز بشنیدند
باز گشتند، سوی خانـه خویش صورت شاهِ نو نـهاده بـه پیش
د َر پرست : بـه معنی خدمتگزاران دربار. درون شعری کـه دربارهی داد بهرام گور، و پخش گنج جمشید بـه ارزانیـان (مستحقان، درخوران) آمده است :
هر آنگه که از زیردستان ما زدهقان و از درپرستان ما
بنالد یکی کهتر از رنج ما مبادا سر و افسر و گنج ما
و باز درون سرودهای دربارهی خیزش ایرانیـان درون برابر قباد، و به یـاری سوفزای سردار رشید دربند آمده است :
چنین گفت بعد شاه، با رهنمون کـه : یـارند با او همـه تیسفون
همـه لشگر و زیر دستان ما زدهقان و از درون پرستان ما
پرستندهی بیشـه: به معنی باغبان، درون شعری کـه در آن فرانک ، فرزند خردسال خود فریدون را از ترس ستم ضحاک بـه او مـیسپارد :
پرستندهی بیشـه و نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده درون پیش فرزند تو بباشم پذیرندهی پند تو
که درون این شعر بـه ویژه پرستنده هم بـه بیشـه برمـیگردد و هم به، زیرا کـه هردو به منظور برجای ماندن نیـاز بـه پرستاری یـا خدمت دارند.
مـیپرست :ی کـه مـیباید بـه خم مـی خدمت کند که تا آن بـه کار رسد :
از آنجا بیـامد بـه جای نشست یکی جام مـیخواست از مـیپرست
و نیز درون داستان پذیرایی ماهیـار از بهرام گور کـه به ناشناس بـه خانـهی او رفته و او ندانسته شب دوش را با بهرام رامش کرده بود :
که من دوش پیش شـهنشاه ، مست چرا گشتم و م مـیپرست
گلپرست : کسی کـه مـیبایستی بـه گلستان خدمت کند، که تا گل به بار آید :
نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید : کاین گل پرستان کهاند !
مـهمانپرست : کسی کـه از مـیهمان پرستاری مـیکند، درون شعری درون وصف انوشیروان :
به رزم اندرون، ژنده پیل است، مست بـه بزم اندرون گرم و مـهمانپرست
یـا درون شعر نظامـی درون پرستش خسرو از شکراسپهانی :
بپرسیدش که تو مـهمان پرستی بـه خلوت با چو من مـهمان نشستی ؟
بت پرست :ی کـه در بت خانـهها خدمت بتها را و از آن ها نگهداری مـیکرده است، چرا کـه بت نیـاز بـه خاک روبی، نظافت، تعمـیر و ... دارد و این شعر از داستان زال و مـهراب است. هنگامـی کـه مـهراب او را به منظور رامش بـه خانـه ی خود فرا مـیخوانده و زال مـیگوید :
نباشد بدین گفته همداستان همان شاه، چون بشنود داستان
که ما مـی گساریم و مستان شویم سوی خانـهی بتپرستان شویم
آتش پرست : نیز لقب کسانی بوده هست که درون آتشکدهها بـه پرستش یعنی مراقبت از آتش مـیپرداختهاند که تا مبادا خاموش شود و آتشپرست، پاژنام ( لقب) ایرانیـان پیش از اسلام یـا پاژنام زرتشتیـان نیست !
به این بیت از دقیقی کـه خود کیش زرتشتی داشته هست بنگرید :
چو پیروزی شاهتان بشنوید گزیتی بـه آتش پرستان دهید
یعنی ای مردمان زردشتی ایران، شما هنگام شنیدن داستان پیروزی شاه خویش، به آذرپرستان آتشکدهها کمک مالی کنید !
زندگی اجتماعی کم کم بـه افراد فهماند کـه بایسته نیست درون همـهی خانـهها خود همواره از آتش پرستاری کنند که تا آتش نمـیرد. از این رو در هر روستا یـا شـهر،خانـهای را به منظور نگاه داری همـیشگی آتش درون نظر گرفتند و در این آتشکدهها افرادی را بـه پرستاری و پرستیدن ( خدمت بـه ) آتش گماردند و اینانند کـه با پرستش ( خدمت به) آتش از آن نگاهداری مـیکنند که تا جان و روان مردمان شـهر و روستا از دیو زمستان گزند نبیند !
و حتما دانست کـه آیین نگاهداری از آتش از زمان هوشنگ هست و ویژهی زمان زرتشت نیست
و چون سخن بـه اینجا رسید، حتما افزود تمامانی کـه در صفهای دراز نفت مـیایستند که تا در تمام دوران زمستان اجاق و چراغ و بخاری خانـهشان روشن بماند، همـه همان کاری را مـیکنند کـه آریـاییـان باستانی به منظور روشن نگاه داشتن اجاق خانـه خود مـید. یعنی امروز تمام شرکتهای گاز، گازرسانی، نفت، گازوئیل، کارکنان پمپها و پالایشگاهها، سدها، توربینها و ... بـه پرستش و خدمت بـه نفت و گاز و وسایلی مشغول هستند کـه آتش و گرما و نور پدید مـیآورند و از این رو همـهی آنها از دیدگاه واژه ی فارسی و کاربری آن، آتشپرستند.
░░░
درباره ی واژه ها ی «زن»، «بانو» و «دوشیزه»
واژهی «زن» درون زبان پهلوی، کـه زبان هنگام اشکانیـان و ساسانیـان بوده است، بـه گونـهی «کن» خوانده مـیشده، کـه آن خود؛ از کـَئینی (کَ ای نی) زبان اوستایی ( کهنترین زبان آریـاییـان جهان ) همچون زبان سانسکریت برگرفته شده است. این واژه نیز از ریشـهی «کن» اوستایی کـه به معنی «خانـه» بوده برآمده است، و برابر هست با : دارندهی خانـه [ صاحبخانـه ].
ریشـهی «کن» اوستایی، یک برابر دیگر نیز دارد کـه «دوست داشتن» باشد ! و چون آن که از ریشـهی نخستین آن برمـیآید، این واژهی چند هزارسالهی ایرانی، ریشـه درون هنگام درازآهنگ مادرسالاری درون ایران (و جهان) دارد، و زیباترین داستان را از کوششهای مادران از آن هنگام که مردمان، همچون دیگر جانوران درون رمـههای بزرگ مـیزیستند و نرم نرم به منظور گریز از سرما خانـه سازی را آغاز د، باز مـیگوید.
این پیداست کـه نخستین خانـه، بـه دست مادران درون دل کوهها و تپهها، درون آغاز با پنجهی آنان و پَسان، بـه یـاری سنگ کنده شده است، و همـین واژه و کنش نیز خود نشان مـیدهد کـه «کن» یـا خانـه درون آغاز درون کوه و زمـین کنده شده است، و شاید خانـههای نخستین برای پنـهان کودوزاد از سوز سرما، ساخته مـیشده و روزبه روز بـه گنجایش آن افزودهاند، که تا دیگر فرزندان و مادران را نیز درون خود جای دهد.
سپس «کن» با پسوند «ت» بـه گونـهی «کنت» درآمد که درون زبان پهلوی برابر با شـهر هست و با دگرگونی «ت» بـه «د» بـه گونـههای «کند»، «کندو» (خانـهی زنبور) و با فروافتادن مـیانوند «ن» بـه گونـهی «کد»، «کده»، «کته»، «کدیور»، «دهکده»، ... درآمد.
در آن هنگام ِ بس دور و دراز، مردان و پسران بـه دنبال نخچیر و خوردن مـیوههای درختان درون کوه و دشت و جنگل پراکنده بودند و گروه مادران و ان و پسران خردسال همواره با مادران و مادربزرگان با هم بـه سرمـیبردند، و از آنجا که این گروه ِ به هم پیوسته را یـارای کوچهای بزرگ نبود، این امر، خانـه سازی و پیشرفت آن را نیرو مـیبخشید و بدین ترتیب یکجانشینی و ساختن دهکدهها آغاز گردید.
گروه مردان و پسران را گاهگاه آرزوی دیدار زنان و ان و ان برمـیخاست و آنان را بـه سوی خانـه و کن و دهکده ی خود مـیکشاند و از آنجا کـه آرامشی کـه در خانـهها روان بود، برایشان سخت دوست داشتنی مـینمود، ریشـهی دوم واژه ی «کن» کـه دوست داشتن باشد، پدیدار گردید، و واژهی پهلوی «کنیچک» (کن ای چک) از همـین ریشـه هست که درون فارسی بـه «کنیزک» دگرگون گردیده و برابر هست با «دوست داشتنی کوچک».
اما با گذر روزگار و با گسترش کار جهان درون زمانهای پسین و با گذر از دوران مادر سالاری بـه پدر سالاری، نرمک نرمک، و به پاس بزرگداشت پایـه گذاران فرهنگ مردمـی کـه زنان و مادران بودند، از سوی مردان، پاژنامها ( لقب ها)ی دیگر برای زنان پدیدار گردید.
نخستین ِ این نامها «نائیریکا» هست که درون زبان اوستایی، برابر با «زن پهلوان» مـی باشد، ریشـهی این نام، واژهی «نرَ» درون اوستا هست که پهلوان و زورآور بوده و گونـهی نرینـهی آن درون نام یکی از بزرگترین پهلوانان ایران یعنی «نریمان» نیـای رستم جهان پهلوان وجود دارد و از آنجا کـه در زبانهای کهن آریـایی، واژهها دو گونـهی نرینـه و مادینـه، و یک گونـهی مـیانـه داشته اند، واژهی نر ِ نرینـه بـه گونـهی«نئیری» و مادینـه ی آن «نائیریکا» خوانده مـیشده است.
این واژه درون زبان پهلوی بـه گونـهی «نائیریک» درآمد، کـه پاژنام بانوان بود و هنوز درون زبان ارمنی نیز «نایریک» خوانده مـیشود. درون زبان فارسی این واژه از مـیان رفت، مگر آنیکه بارها و بارها دربارهی زنان برجسته و بلندمنش شنیده ایم، یعنی پاژنام «شیر زن» کـه یـادآور نام نائیرکای اوستایی است.
پاژنام دیگر زن درون زبان فارسی «بانو» هست که درون زبان پهلوی «بانوک» خوانده مـیشده و در زبان کهن اوستایی خود را بهگونـهی فارسی مـینمایـاند. ریشـهی این واژه «بان» اوستایی است، برابر با فروغ و روشنایی، و از آنجا کـه «ن» درون واژهها بـه «م» دگرگون مـیشود، «بان» اوستایی نیز «بام» گردید، که درون واژهی آمـیختهی «بامداد»(= هنگام روشنایی)، و یـا دهندهی روشنایی و فروغ سپیده دم، خویش را نگاهداشته است، و بر این بنیـاد «کدبانو» «روشنایی خانـه» است و اگرچه امروز کم تر کاربرد دارد، درون نوشتههای که تا سدهی هشتم و نـهم همـهجا به همـینگونـه آمده است، و چون «کد» نیز بـه «کی» برگشته هست در چند گویش امروز ایران گونـهی «کیوانو» هنوز بر زبان مـیرود.
و باز اگرچه امروز، از بان و بانو، فروغ و روشنی درنمـییـابیم ،اما همـه مـیدانیم کـه در فرهنگ ایرانی زن را چراغ خانـه مـینامند که همان برآیند بانو و بانوک را با خود بـه همراه دارد.
واژی دیگر کـه ایرانیـان به منظور ان بر زبان مـیآورند، «دوشیزه» هست که درون زبان پهلوی «دوشیچک» (دو شی چک) خوانده مـیشده هست که خود؛ از ریشـهی«زوش» اوستایی بـه معنی دوست داشتن برآمده و بر روی هم «دوست داشتنی کوچولو» است، همانکه درون واژهی کنیزک هم نـهفته است.
از این واژه «دوشارم» پهلوی برابر با معشوق نبز برآمده هست و زیباست کـه این واژه و پاژنام به منظور ان و زنان کاربرد داشته است، نـه به منظور مردان !
درباره ی واژه ی آریـا و ایران
آن گروه از آریـاییهایی کـه مـهاجرت ند و در «ناف جهان» کـه به زبان اوستایی اَیریـانـه وئیجنگ (airyana-vaējangh) خوانده مـیشد، ساکن ماندند، با نام ایرج مشـهورند و ایرج (eraj) که بـه زبان پهلوی (erech) خوانده مـیشود، مخفف واژه ای اوستایی هست که بـه پهلوی و پارسی دری «ویج» تلفظ مـیشود و مرکز جهان معنی مـیدهد.
واژهی « ایران » کـه در پارسی مـیانـه بـه شکل «اران» (erān) بوده است، برگرفته از شکلهای قدیمـی واژه ی «آریـانا»، یعنی سرزمـین آریـاییهاست.
واژهی «آریـا» درون زبان اوستایی بـه صورت «اَیریـه» (airya) ، درون پارسی باستان «اَریـه» (āriya) و در سنسکریت بـه شکل «آریـه» (arya) به کار رفته هست و «ایریـه» و «اریـه» سپس در زبان پهلوی و پارسی دری به شکل «ایر» (ēr) درآمده است. « ایر» درون واژه بهمعنی «آزاده» و جمع آن «ایران» بهمعنی «آزادگان» است.
ایرانیـان در نوشتههای پهلوی ساسانی، خود را بـه این نام و مـیهن خود را «ایران» (ērān) نامـیدند.
در شاهنامـه دربارهی پسر سوم فریدون مـیخوانیم :
مر او را که بُد هوش و فرهنگ و رای مر او را چه خوانند ؟ ایران خدای
ایران درون اینجا جمع «ایر» یعنی آزادگان و «ایران خدای» به معنی پادشاه آزادگان است.
ایرانیـان و آریـاییـان هند کـه زبان های آنان درون روزگاران کهن به یکدیگر بسیـار نزدیک بوده است، خود را بـه این نام خواندهاند.(سیمای ایران تألیف ایرج افشار، ص ۶۷-۶۸-۶۹)
در مورد کشورهای دیگر و اقوام آریـائی کـه به اروپا مـهاجرت د و نام ایران را نگاه داشتند، مـیتوان «ایرلند» را نام برد. بخش نخست نام کشور ایرلند کـه در خود زبان ایرلندی «eire» نامـیده مـیشود نیز همـین واژه است.
(ایرلند = سرزمـین ایرها = سرزمـین آریـاییـان). این واژه را درون زبان ایرلندی کـه همریشـهی زبان ماست بـه شکل «aire» و «airech» و به همان معنی «آزاده» مـیبینیم. و هم درون آنجا هست که هنوز معابد مـیترایی یعنی یـادگار دوران فریدون از زیر خاک بدر مـیآید. (دکتر فریدون جنیدی کتاب زندگی و مـهاجرت آریـاییـان ص١۷۵-١۷۶)
ایرانیـان درون نوشتههای پهلوی اشکانی «اَریـان»، درون ارمنی «اِران» (eran) یـا «ایران شَتر» (ērān shathr) و درون فارسی «ایران شـهر» نامـیده مـیشدند.
ایران درون زبان پهلوی دو معنی داشت : یکی آریـاییـان یـا ایرانیـان و دیگر سرزمـین ایران.
شکلی دیگری از ایران «اریـان» هست که درون کتاب تاریخ پیـامبران و شاهان از «حمزه اصفهانی»، دانشمند سدهی چهارم آمده است. او از مملکت «اریـان» و هم «فرس» و به بیـان دیگر «اریـان» نام مـیبرد و مـیگوید کـه ایشان پارسیـاناند.(حمزه اصفهانی. تاریخ پیـامبران و شاهان، ص ۲)
از این سخن پیداست که او اریـان را درون معنی جمع و به جای ایرانیـان یـا آریـاییها بکار است.
شکل «اریـان شـهر» نیز بـه جای «ایران شـهر» درون کتاب التنبیـه و الاشراف، تألیف «ابوالحسن علی مسعودی»، مورخ سدهی چهارم نیز دیده شده است.(ابولحسن مسعودی، علی.التنبیـه و الاشراف، ص ٣۸-٣۹)
«شَثر» (= شـهر درون فارسی) کـه در واژهی پهلوی «ایران شثر» آمده هست در آن زبان بـه معنای کنونی «سرزمـین» است.
در زبان پهلوی ساسانی بـه جای شـهر (در معنی امروزی) شثرستان (= شـهرستان درون فارسی) بـه کاربرده مـیشد و کیشوَر (= کشور درون فارسی) بـه معنی یک بخش از هفت بخش زمـین بود کـه به تازی «اقلیم» خوانده شده است. درون زبان پهلوی از واژهی «ایران شثر»، مفهوم کشور ایرانیـان، کشور آریـاییـان دریـافته مـیشد. (دکتر صادق کیـا. آریـا مـهر، ص ٣-۴)
ایران بـه جز درون معنی آزادگان، همچنین منسوب بهمحل آنان بوده و به جایگاه آریـاییـان نیز گفته مـیشده هست و هماکنون نیز گفته مـیشود. بخشی از پیـام کیخسرو به افراسیـاب چون این است:
به ایران زن و مرد لرزان بـه خاک خروشان ز تو پیش یزدان پاک
که درون این بیت : ایران به معنی کشور آریـاییـان است، یـا :
دریغ است، ایران کـه ویران شود کنام پلنگان و شیران شود
ابوسعید ابوالخیر درون این چهارپاره (رباعی) خود ایران را بـه معنی جمع «ایر» آورده است :
سبزی بهشت و نو بهار از تو برند آنی کـه به خلد یـادگار از تو برند
در چین وختن، نقش و نگار از تو برند ایران همـه فال روزگار از تو برند
درباره ی واژه ی اوستا
امروز زبانی را کـه دفترهای پیشین ایران بدان نوشته مـیشده هست زبان اوستایی مـیخوانیم و این واژه خود درون نوشتههای اوستا بـه چشم نمـیخورد و در نوشتههای پهلوی بـه گونـهی «اَپَستاک» دیده مـیشود.
دربارهی این واژه سخنان فراوانی گفته شده، اما آنچه بـه تر از همـه است این هست که گروهی اوستا را از ریشـهی «وید» گرفتهاند کـه دانش باشد و گروهی دیگر نیز آن را از «ویستی» کـه آن نیز دانش و آگاهی هست مـیدانند.
این دو ریشـه یـابی به گمان نگارنده دور از خود واژه است، زیرا کـه اوستا درون گونـهی کهنتر زبان پهلوی اپستاک بوده و با «و» آغاز نمـیشده است، باز آن کـه اگر چون این نیز بیندیشیم، این واژه با پیشوند « ا» معنی بیدانشی، یـا نا آگاهی به خود مـیگیرد.
و از سویی چون این واژه درون نوشتههای پهلوی آمده است، مـیباید معنی پهلوی آنرا بـه دست آورد و ریشـه یـابی کهنتر از آن، با دگرگونی وات سنگینتر« پ» بـه وات سبکتر «و» درست نمـینماید.
در این بیگمانیم کـه اسکندر گجستک چون به دژنپشت ایران رسید، از روی نادانی و کینـه وری و رشگ، آن گنجینـهی بزرگ جهانی را که بر روی دوازده هزار پوست بـه دبیرهی زرین نوشته بودند بسوخت و خاکستر کرد و به دریـا ریخت …
ایرانیـان چند سده از دفتر و نوشتهی خویش دور بودند، مگر گروهی اندک که آن دفترها را درون خانـه پنـهان و نـهفته مـیداشتند !
و از آن هنگام، که تا زمان پادشاهی بلاش اشکانی، چهار سده ایرانیـان را دفتر و دیوانی نبود. که تا آنکه بلاش فرمود که تا دفترهای پراکنده و پنـهان را کـه در دست برخی موبدان و دبیران بازمانده بود، گردآورند.
از سرتاسر ایران تنـها بیست و یک نَسک (نسخه)پیدا شد و چون آن همـه را درون یک جا گرد آوردند، دیدند کـه سه گونـه گفتار است. چند دفتر «گاسانیک» یـا سرودههایی چون گاثاها، چند دفتر «مانتریک» کـه نمازها و آفرینها و یـادهای بایسته درون آیینها را درون بر مـیگیرد، و چند دفتر «داتیک» کـه داد و دهش و آفرینش یزدان و نیز داد و قانونهای کشور بزرگ باستانی را باز مـینماید !
چون خواستند کـه آن نسکها را بـه دبیرهی پهلوی بنویسند، برخوردند کـه واکهای ویژهی آن زبان نا آشنا را نمـیتوان با این دبیره نوشت … آنگاه فرزانگان فراهم نشستند و از روی دبیرهی پهلوی، دبیرهای برساختند کـه دارای ۴۴ نگاره بود و همـهی آواهای شگفت آن زبان نـهفته را بدان توان گفت.
در اینجا معنی اوستا یـا اَپَستاک روشن مـیشود.
مردم ایران چهار سده دفترهای دانایـان پیشین خود را ناپیدا مـیدیدند. «پستاک ِ» پهلوی گونـهی دیگری از «پیتاک» پهلوی هست که درون فارسی آنرا «پیدا» مـیخوانیم و اوستا بر روی هم « اَ» + «پیدا» یعنی «ناپیدا» معنی مـیدهد، و چون نمـی شد نامـی را کـه چهار سده بر زبان و مردمان ایران شـهر گذشته بود دیگر کرد، همان نام بر آن دفترها ماند و با دگرگونی حروف از پهلوی به فارسی، بـه گونـهی «اوستا» درآمد و به ترین گواه این سخن نیز همان گفتار دینکرت هست که بـه گونـهی نا آشنا و نـهفتهی اوستا از آن یـاد کرده است !
چون ایرانیـان چهار سده از گرامـیترین یـادگارهای نیـاگان خویش بـه دور مانده بودند، همـهی آن نسکها را به گونـهی فرمان دین، پذیرا گشتند و سر بر فرمان نیـاگان نـهادن را با جان و دل خواستند، و چون پیـامبر ایرانی زرتشت بود، همـهی آن نوشتهها را از زرتشت دانستند و اوستا، نام نامـهی دینی ایرانیـان را بـه خود ویژه کرد.
دیگر آنکه امروز روشن مـیشود کـه اوستا نامـی کهن نیست و نامـی هست که ایرانیـان درون زمان ِ گم بوده و ناپیدا بودن آن دفترها برآن نـهاده بودند و به جز بخشی از آن، کـه «گاثاها» باشد، هیچ نسک دیگرش از زرتشت نمـیباشد و به دین زرتشتی پیوند ندارد، مگر آنکه همـهی آنها، تراوش اندیشـهی ایرانیـان درون زمانهای دور و دراز زندگی و فرهنگ ایرانی است. برخی از این کتابها پس از زرتشت نوشته شده و برای آنکه آن را درون دید زرتشتیـان بـه راست بـه شمار آورند، در هر بخش از آن پرسش و پاسخی مـیان زرتشت و اهورامزدا آوردهاند و چون پاسخ از سوی اهورامزدا داده مـیشود بعد کار بدان، خویش کاری هر زرتشتی است !
برخی از آنها نیز مانند «وندیداد» و «یشتها» دیدگاههای کهن ایرانی هست که مربوط بـه پیش از جدایی هندوان از ایران مـی باشد و پس از زرتشت با شیوهی تازه (یعنی اوستای نو) نوشته شده است.
هندیـان، زبان کهن خویش یعنی «سانسکریت» را «سمزکرته بها» مـینامند کـه زبان ویراسته شده، بـه شده و خوب شده معنی مـیدهد، و چون دستورآن زبان بر زبان اوستا نیز دستور مـیراند، نشان مـیدهد کـه در زمانی دور، هنگامـی که هنوز هندوان و ایرانیـان درون ایران ویج مـیزیستهاند، ایرانیـان کهن به منظور نگارش دفترهای خویش، زبانی ویراسته، بـه جز زبانی کـه بر زبان مردمان روان است، آراسته بودهاند و آن همـین زبان هست که امروز سه گونـه گویش از آن را درون سانسکریت، اوستا و فارسی هخا باز مـییـابیم.
پس بـه تر آن مـیبود کـه ما نیز این زبان را زبان فرهنگی کهن ایران بدانیم، اما چون از آن زمان کـه اسکندر گجسته دوازده هزار دفتر دانایـان پیشین ایران را سوزانیده است، بیش از بیست و دو سده مـیگذرد و این نسک ها درون این بیست و دو سده همواره با همـین نام خوانده شده است، نمـیتوان نام آن را دگرگون کرد و ما نیز مـیباید که آن را اوستا بنامـیم، شاید کـه همـین نام، همواره یـادآور کار زشت تباه کاران تاریخ باشد !
از : آریـا بوم
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
بحثی درباره ی موشک و رزمایش
شماره ی نوشته : ١ / ۸
از: رستم جمشیدی
بحثی درباره ی "موشک" و "رزمایش"
موشک:
آیـا موشک بـه معنای موش ِ کوچک است؟
اگر بـه فرهنگ های ِفارسی رجوع کنیم، مـی بینیم کـه برای «موشک» چند معنا را ذکر کرده اند یکی از این معانی «قسمـی آتش بازی» است. کهن ترین فرهنگی کـه این معنا را به منظور موشک آورده گویـا «شرف نامـه ی مُنیَری» اثری از سده ی نـهم هجری باشد.(١) ببینیم لغت نامـه ی دهخدا درون توصیف ِ این وسیله ی آتش بازی چه نوشته است: «قسمـی آتش بازی کـه در آن آلتی از کاغذ ِ کلاهک مانند و به شکل ِ موش سازند (مـی بینیم کـه "ک" درون این جا نـه کاف ِ تصغیر کـه کافِ تشبیـه است و همان گونـه کـه برخی از دوستان نوشته اند مـی توان ساخت ِاین واژه را با "نارنجک" قیـاس کرد.ـ جمشیدی) و درون ِ آن باروت و شوره ریزند و فتیله نـهند و چوبی دُم آسا بر آن تعبیـه کنند و آتش زنند و بر هوا پرتاب کنند».
از این وسیله ی ِ آتش بازی درون جشن ها و به ویژه درون شب تحویل سال نو استفاده مـی کرده اند. استاد عبدالحسین زرین کوب درون مقاله ای کـه در باره ی "نوروز و آیین های وابسته بـه آن" نگاشته، این مراسم و نیز موشاختمان ِ آن را توصیف کرده است:
«مراسم شب عید هم درون نوع خود جالب هست واز جمله شامل ِنمایش و آتش بازی درون داخل حیـاط و پشت بام خانـه ها مـی شود. درون گذشته آتش های مصنوعی ... بـه شکل موشک هایی کاغذی با محفظه ای از باروت و با دنباله ای از یک نوع جگن ِ خشکیده کـه به هنگام پرت بـه هوا، بـه محفظه ی قابل انفجار آن آتش مـی زدند [ساخته مـی شد]،... کـه با صدای مـهیب و شعله ی نورانی ِ شدیدی منفجر مـی گشت ...[و] که تا نزدیک نیمـه شب کوچه ها وخانـه ها درون شـهر و ده درون حال ِشور و هیجان واقع بود». (۲)
در متون عصر تیموری و صفوی نیز از این آتش بازی یـاد شده است. به منظور نمونـه درون حبیب السیر خواندمـیرِ هروی آمده: «... صد هزار چراغ بر ریسمان ها تعبیـه کنند و موشک ها بر اطراف ِ آن بندند بر وجهی کـه چون یک چراغ بر افروزند موشک بر آن ریسمان ها دویده بـه هر چراغ کـه رسد روشن سازد...» (٣) درون روضةالصفویـه ی مـیرزابیگ ِگنابادی نیز مـی خوانیم: «... موشک بازان ِ نادره کار نیز فضای مـیدان را بـه انواع ِ صنعت، از هیـاکلِ جانوران و موشک های گوناگون آراستند... وقتی کـه شمع ها و چراغ ها روشن مـی شد، آن موشک ها را آتش مـی زدند...» (۴)
امروز نیز رسم موشک بازی درون تهران زنده هست اما بـه جای شب عید، درون شب چهارشنبه سوری انجام مـی گیرد و موشک ها دیگر دست ساز نیست. از آن جا کـه خواند مـیر و مـیزابیگ هر دو خراسانی بوده اند (یکی اهل هرات و دیگری گناباد کـه از شـهرهای خراسان ِایرانِ امروز است) و از آن جا کـه ابراهیم فاروقی (صاحبِ شرف نامـه) فرهنگش را درایـالت ِ بهار ِ هند (۵) تألیف کرده و اطلاعات ِ هندیـان درباره ی رسم های فارسی بـه واسطه ی ولایت های شرقی ِ ایران ِ بزرگ بـه دست مـی آمده است، مـی توان دانست کـه این رسم درون خراسان ِ بزرگ نیز رایج بوده و پیش از آن کـه افغان ها بـه تاراج ِ فرهنگ ِ فارسی درون آن سرزمـین بپردازند، موشک بازی درون آن ناحیـه نیز انجام مـی گرفته هست (شاید امروز هم چیزی از این رسم باقی مانده باشد ولی نامش موشک بازی نباشد چون گویـا موشک درون این دیـار نا آشناست).
پس از آن کـه موشک های غول آسای دنیـای جدید بـه صحنـه ی هستی آمدند، فارسی زبانان بـه سببِ شباهتی کـه بین ِ این وسیله ی آتش بازی با این ابزار ِجنگی و فضایی مـی دیدند این موجوداتِ جدید را نیز "موشک" نامـیدند. (این واژه را فرهنگستان وضع نکرده و مردم خود اختیـار کرده اند. من درون فهرست لغات ِ بر نـهاده ی فرهنگستان "موشک" را جز برابر یک اصطلاح ِ شیمـیایی، جای دیگری ندیدم و گمان بلکه یقین دارم این واژه درون معنای موشک ِ جنگی، برنـهاده ی فرهنگستان نیست.)
این اتفاق تنـها درون زبان ِ ما نیفتاده بلکه درون زبان های دیگر نیز عین ِاین جریـان را مـی بینیم. درون زیر بـه بررسی ِ ریشـه شناختی ِ واژه های"rocket" ِ انگلیسی و "fusée" ی ِ فرانسوی مـی پردازیم و سرگذشت ِ این دو واژه را درون تاریخ ِ زبان هایشان بـه مطالعه مـی گیریم. اما پیش از آن کـه وارد این بحث شویم لازم هست یک واژه ی پارسی را نیز کـه مربوط بـه صنعت ِ "نخ ریسی" هست بشناسیم. معنای این واژه را بـه نقل از برهان قاطع ِ محمدِ خلفِ تبریزی مـی آورم:
"فَرموک": بر وزن ِ مفلوک، گروهه ی ریسمان ِریسیده شده را گویند کـه بر دوک پیچیده شده باشد. (۶) اثیرالدین اخسیکتی سروده است:
مشغول ِ پنبه چرخ و ندانسته کآفتاب
"فرموکِ" اخترانش بدزدد ز دوکدان (۷)
Rocket (راکت):
برای شناسایی ِ تاریخِ واژه ی "راکت" و بررسی سیر اشتقاقی ِ آن، مطالبی را از برخی فرهنگ های انگلیسی کـه حاوی اطلاعاتِ ریشـه شناختی است، درون زیر ترجمـه مـی کنم و مشخصات ِ این فرهنگ را همراه ِ اصل متن بـه طور کامل درون ضمن ِ یـادداشت ها مـی آورم.
در جلد چهاردهم از فرهنگِ معتبر و بسیـار مفصل ِآکسفورد کـه در بیست جلد ِ بزرگ تألیف شده هست مـی توان این اطلاعاتِ لغت شناسی را درباره ی rocket به دست آورد:
Rocket: (در معنای موشک) ... [ گرفته شده از فرانسویroquet (سده ی شانزدهم) یـا اقتباس از ایتالیـاییrocchetta در لاتین ِ قرون ِ مـیانـه roccheta, rocheta (١٣۷۹م) گویـا مصغرِ واژه ی ایتالیـایی ِ rocca به معنای "فرموک ِ [کوچک]" هست که ناظر به شکل و صورت ِ این شیء است...] (پیش از آن کـه سررشته ی فرموک را بکشند دوک ِ پوشیده از فرموک بـه شکل استوانـه هست ـ جمشیدی)
الف)یک دستگاه آتش بازی کـه دارای محفظه ای استوانـه ای شکل از کاغذ یـا فلز و حاوی ترکیب های قابل احتراق است. بعد از شعله ور شدن این محفظه، دستگاه بـه بالا یـا بـه فاصله ای [مستقیم] پرتاب مـی شود. موشک های آتش بازی بیش تر به منظور آن ساخته مـی شوند کـه در هوا منفجر شوند و نور افشانی کنند. (مانند موشک فارسی ـ جمشیدی)
(. . . . . .)
ج) هر وسیله یـا ابزار جنگی ِدراز [و استوانـه ای شکل] (مانند بمبِ هوایی، پرتابه، ناویز ِ فضایی) کـه در آن دستگاهی موشکی وسیله ی رانش [و پرتاب] باشد. (۸)
Fusée (فوزه):
برای فارسی زبانان ِ ایران "راکت" وسیله ی ورزش ِ "تنیس" است. آنان با راکت بـه معنای موشک ـ مگر از طریق زبان انگلیسی ـ آشنایی ندارند. حتی درون فهرست واژگان برنـهاده ی فرهنگستان، "موشک" (البته درون معنای یک اصطلاح شیمـیایی) برابر "فوزه" قرار گرفته است. اما این فوزه ی فرانسوی آن قدر زود از زبان مردم ایران برافتاد کـه فرهنگ ها هم از ضبط آن خودداری د. fusée فرانسوی نیز درون تاریخ زبان ِ فرانسه سرگذشتی همچون rocket انگلیسی داشته است. اکنون بـه بررسی ِ ریشـه شناختی ِ این واژه توجه کنیم.
مطالب زیر از جلد هشتم فرهنگ "گنجینـه ی ِ زبان ِ فرانسه" کـه با نظارت " پُل اَمب" تألیف شده هست ترجمـه مـی شود
Fusée )
١- معنای کهن: گروهه ای از نخ کـه گرداگرد ِیک دوک مـی پیچد. (فرموک) ...
۲- در آتش بازی: قسمـی آتش ِ مصنوعی از کاغذ یـا فلز کـه واکنش های ناشی از باروت پرتابش مـی کند و در هوا منفجر مـی شود و به هنگام احتراق ریزه ها و اخگرهایی نورانی درون هوا رها مـی کند...
٣- درون توپ خانـه: دستگاهی کـه بر روی یک افکننده تعبیـه مـی شود بـه این قصد کـه در زمان و مکانی دلخواه موجب انفجار گردد. (۹)
"فرموک" با "موشک ِ جنگی" چه ارتباطی دارد؟
فرهنگ ِ "ریشـه شناسی ِ فرانسه" ی ِ لاروس چنین مـی نویسد:
Fusée: (فرموک ِ کنَف، [نخستین بار] درون ترانـه های عامـیانـه ی سده ی سیزدهم .م) آمده، از لاتین ِعامـیانـه fusata* گرفته شده، گروهه ای از نخ هست که گرداگرد ِیک دوک مـی پیچد و معانی گوناگون ِ فنی را بـه استعاره پذیرفته است، بـه ویژه درون آتش بازی (از سده ی شانزدهم بـه این سو) و توپ خانـه، و شکل ِ "موشک" با "دوک" ِ[فرموک پیچیده] مقایسه مـی شود. (١۰)
البته فرانسویـان بـه تقلید از انگلیسی ها بـه موشک "روکت roquette" هم مـی گویند کـه درباره ی این واژه پیش تر سخن گفته ایم.
با تأمل درون آن چه گذشت درمـی یـابیم کـه "راکت" انگلیسی ها و "فوزه"یِ فرانسویـان درون اصل فرموک ِ کوچک است. بعد اگر اطلاق ِ فرموک بـه این موشک های ِغول آسا منطقی هست ایشان را موشواره نامـیدن غیر منطقی نیست (همان طور کـه نوشتم "ک" درون موشک نـه کاف ِ تصغیر کـه کافِ تشبیـه است) و مـی بینیم کـه راکت ِ انگلیسی و فوزه ی ِ فرانسوی نیز هر دو مأخوذ از قسمـی آتش بازی است
رزمایش:
"رزمایش" از "رزم " و "آیش" ترکیب نشده است، بلکه ترکیبی هست از "رزم" و "آزمایش" کـه برای سهولت ِ تلفظ برخی از واج های آن ها بـه هنگام ترکیب افتاده است.
البته بـه گاه ضرورت (خاصه درون شعر) مـی توان این ترکیب را بـه صورت کامل هم بیـان کرد.
این اتفاق درون زبان ما بی سابقه نیست و به فارسی هم محدود نمـی شود، درون بسیـاری از زبان ها مـی توان نمونـه هایی از این دست را نشان داد. درون زیر پاره ای از این واژگان مرکب را کـه به هنگام ترکیب اجزایی از آن ها افتاده هست مـی بینیم:
کلا پیسه: مرکب از "کلاغ" و "پیسه"
کلاغ سیـاه و سپید، تغییر ِ چشم، یعنی زیر و بالا شدن سیـاهی و سپیدی چشم، چه پیسه بـه معنی ِ دو رنگ هست و کلاغ ِ پیسه، کلاغِ ابلق هست که مأخذ ِاین لغت گردیده است.(١١)
مولوی سروده است:
گفت که تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشته هست این دو چشم ِکور ِمن
(مثنوی معنوی، تصحیح نیکلسن، دفتر پنجم، بیت ٣۷٣۵ )
سوزیـان: درون اصل "سود و زیـان ِ" سرمایـه باشد و اصل آن سود و زیـان بوده است. (١۲)
ناصرخسرو مـی گوید:
ز دنیـا زیـانت زدین سود کردی اگر خوار گیری بـه دین سوزیـان را (دیوانِ ناصرخسرو، تصحیح ِمجتبی مـینوی و مـهدی محقق، تهران١٣۶۸، ص١١)
خاقانی مـی گوید:
گرچه عیسی وار از این جا بار سوزن ام
گنج ِقارون بین کز آن جا سوزیـان آورده ام
(دیوان خاقانی شروانی، بـه تصحیح ِضیـاء الدین سجادی، تهران، ١٣۷۸، ص۲۵۵)
ورزاو: مرکب از "ورز" بـه معنای کشاورزی، (صورتِ دیگری از "برز" کـه در برزگر مـی بینیم) و "گاو ِ" نر (گاوی کـه برای شخم زدن و شیـار ِ زمـین های کشاورزی بـه کار رود). (١٣)
در شعری از احمد شاملو آمده است:
یوغ ِ ورزاو بر گردنمان نـهادند/آهن بر ما بستند/ بر گرده مان نشستند/ و گورستانی چندان بی مرز شیـار د/ کـه بازماندگان را/ هنوز از چشم/ خون آبه روان است...
(مدایح ِ بی صله، تهران١٣۷۹، ص۵۹)
بُوَ ک: ترکیبی از " بُوَد" و "که"
باشد که، امـید که، شاید که، و نیز اگر.
ولی محمد اکبرآبادی درون شرح بیت زیر از مثنوی نوشته است: «بوک کلمـه ی تمنی و آرزو است. و به معنی ِ "باشد" و "اگر" نیز آمده و مختصر ِ "بُوَد که". و در اینجا بـه معنی ِ اگر است».
ای بسا مرده درون بوک و مگر کـه اگر این کردمـی یـا آن دگر» (شرح مثنوی مولوی موسوم بـه "مخزن الاسرار"، بـه اهتمام نجیب مایل هروی، تهران، ١٣۸٣، ج۲، ص۶۷۹)
ناگفته پیداست کـه اگر بخواهم فهرستی جامع از این قبیل ترکیب ها بـه دست دهم مثنوی هفتاد من کاغذ مـی شود، بعد به همـین مختصر بسنده مـی کنم.
جالب تر آن کـه در رزم و آزمایش واج های "ز" و "م" مشترک هست و حذفِ واج ها درون این مورد توجیـه پذیرتر
یـادداشت ها:
(١) شرف نامـه ی ِ مُنیَری، ج۲، ص۲۶۴. (به نقل از یـادداشت های قزوینی، بـه کوشش ِ ایرج افشار یزدی، تهران، ١٣۶٣، ج۷، ص١۶٣)
(۲) دکتر عبدالحسین زرین کوب، "نوروز و آیین های وابسته بـه آن"، نقش بر آب، تهران، ١٣۷۴، ص۴۴۵)
(٣) بـه نقل از لغت نامـه ی دهخدا، مدخل ِ موشک
(۴) بـه نقل از فرهنگ معین، مدخل ِ موشک باز
(۵) دکتر ذبیح الله صفا، تاریخ ادبیـات درون ایران، تهران، ١٣۶٣، ج۴، ص١١٣
(۶) برهان ِ قاطع، ج٣، ص١۴۷۰
(۷) بـه نقل از پاورقی برهان ِ قاطع، ج٣، ص١۴۷۰
(۸)
Rocket: … [a. F. roquet(16th c.) or ad. It. rocchetta in med. L. roccheta, rocheta (1379), app. a dim. of It. rocca ROCK3 (the third meaning of rock in English is distaff – Jamshidi)…]
a. A firework apparatus consisting of a cylindrical case of paper or metal containing an inflammable composition, by the ignition of which it may be projected to a height or distance. Pyrotechnic rockets are usually constructed so as to burst in the air and scatter a shower of sparks.
… c. Any elongated device or craft (as a flying bomb, a missile, a spacecraft) in which a rocket engine is the means of propulsion.
(The Oxford English Dictionary, second edition prepared by J. A. Simpson and E. S. Weiner, volume XIV, Oxford university press, 1989, p 22)
(۹)
Fusée: 1) Vieilli. Masse de fil qui entoure un fuseau… 2) PYROTECHNIQUE. Pièce de feu d'artifice de papier ou de métal, propulsée par réaction de la poudre, qui éclate dans l'air en lançant des jets de parcelles en ignition… 3) ARTILL. Dispositif fixé sur un projectile, destiné à le faire exploser au moment ou à l'endroit voulu.
(Trésor de la Langue Française, dictionnaire de la langue française du XIXe et du XXe siècle (1789-1960), publié sous la direction de Paul Imbs, édition du centre national de la recherche scientifique, Paris, 1971-1994, tome huitième, p 1342-3)
(١۰)
Fusée: (fusée de chanvre, fableau du XIIIe s) du lat. vulg. *fusata, quantité de fil enroulée autour d'un fuseau, a pris divers sens tech. par métaphore, spécialisé par de la pyrotechnie (XVIe s) et artillerie, la fusée ayant été comparée au fuseau.
(Dictionnaire Etymologique de la Langue Française, par Albert Dauzat, Larousse, Paris, 1938, p 348)
(١١) لغت نامـه ی دهخدا
(١۲) پیشین
(١٣) برهان قاطع، ج۴، ص۲۲۶۹
+ نوشته شده درون ساعت توسط آریـا ادیب |
[لبان خشکیده گرمسار چشم به راه آب است شوره زار پایانی بر یک آغاز]نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 26 Jul 2018 01:00:00 +0000