بد کردم بـه on Instagram
Unique profiles
Most used tags
Total likes
0Top locations
Tehran, Iran, Bushehr, Mashhad, IranAverage media age
212.1 daysto ratio
5.7Media Removed
امروز چشمم بـه این عافتاد.
این اولین عکسیـه کـه من بعد از شروع کلاسای عکاسی مقدماتیم گرفتم.
من همـیشـه عکاسی رو دوست داشتم و اینستاگرام یـه سکوی پرش تو این کار بود واسم بعد از یـه مدت تمرین با گوشی دوربین خ و بعد رفتم کلاس.احساس خوشحالی مـی کردم که تا این کـه وارد دنیـای عکاسا شدم.
راستش این فضا تو ایران متاسفانـه همونقد مسمومـه کـه بقیـه ی فضاها!
گروهای عکاسی تبدیل شدن بـه قطبایی از آدمایی کـه از بقیـه گروها متنفرن و مدام بـه کار هم ایراد مـیگیرن و دلشون مـیخواد همدیگه رو خراب کنن!
از همدیگه بـه قول خودشون عضو جذب مـیکنن که تا ثابت کنن ما بهتر بودیم. ولی درون اصل از هم آدم مـی دزدن!
عکاسای یـه کم قدیمـی تر و تعصبی مدام درون حال ایراد گرفتن ازایین کـه تازه وارد این کار شدن که تا ثابت کنن ما کارمون بهتره!
هری سبک و ژانر خودشو انتخاب مـیکنـه اما این دلیل نمـیشـه کـه بقیـه رو مسخره نکنـه و نکوبونـه!
به جای بهتر خودشون وقتشونو صرف بد نشون دیگران مـیکنن!
من عضو چندتا از این گروها شدم و به جز یکی دوتاشون بقیـه مدام درون حال ایراد گرفتن بودن و تو سر بقیـه مـیزدن کـه شما استعداد ندارین،خلاقیت ندارین،تکنیک بلد نیستین،ما خوبیم!!
همش درون حال دسته بندی آدما بـه دو گروهِ عکاس و آدم مزخرف بی استعداد بودن!
فقط و فقط یـه گروه بودن کـه با دلسوزی اشکالای هری رو همراه با نقاط قوتش مـیگفتن و راه حل نشون بـه هم به منظور بهتر شدن.باایی کـه دوربین داشتن مشکلی نداشتن و دنبال یـادگیری و تعامل و پیشرفت بودن نـه این کـه مدام دنبال حاشیـه باشن.
که متاسفانـه بعدا یـه عده ای واردش شدن و اون گروه از هم پاشید.
راستش این فضا باعث شد من از اون جو خودمو بکشم بیرون!فعالیتای عکاسیمو از گروهای جمعی جدا کردم و محدودش کردم بـه گالری هاردم و تصمـیم گرفتم هیچ عغیر تفریحی رو تو شبکه های اجتماعیم منتشر نکنم و گاهی مسابقه شرکت کنم و تمام!
دیگه بـه خودم نگفتم عکاس چون مـیترسیدم بـه یـه عده بر بخوره!
مجبور شدم مثه خیلیـا "بگم من عکاس نیستم ولی عکاسی را دوس دارم"🙄
مـیدونین چی دلمو بیشتر از همـه مـی سوزونـه؟
ما مـیترسیم دانسته هامونو بـه همدیگه انتقال بدیم چون نفهمـیدیم کـه تو دنیـا واسه همـه جا هست و لازم نیست بـه خاطر ترس از دست جایگاهمون بقیـه رو بکوبونیم و پایین بکشیم و دانشمونو قفل کنیم تو مغزمون مبادا کهی ازش استفاده کنـه.
نـه فقط تو عکاسی،همـه جا تو هر کار و حرفه و هنری چه بخوایم چه نخوایم یـه روز دوره ما تموم مـیشـه و جدید تر ها جامونو مـیگیرن چه خوب کـه اون جدیدتر ها از تجربیـات ما استفاده کنن وایی کـه بهترن رو استاد خودشون بدونن نـه رقیب!
Media Removed
تولدم مبارک!!! یکسال دیگر گذشت.
روزها یکی بعد از دیگری، مرا ترک د و راهی دیـار خاطره شدند.
اتفاقات خوب، بد… دوستی ها، دشمنی ها… خنده ها، گریـه ها… همـه و همـه سری زدند بـه من درون این سال!
دشنـه ی بی وفایی و خصومت، بارها پیکر احساسم را مجروح کرد… .
.
اما بـه هر حال این سال هم گذشت… شاید زیباتر از همـیشـه!
حالا کـه به عقب برمـیگردم… حالا کـه در دقایق پایـانی این سال هستم و به روزهای سپری شده مـی اندیشم… احساس مـی کنم کـه همـه چیز خوب بوده… حسرت چیزی را نمـی خورم… از چیزی ناراحت نیستم… دوست ندارم بـه عقب برگردم کـه اشتباهی را جبران کنم… خوشحالم!
آنـها کـه چشمانم را بارانی د، بخشیدم… دیگر دلم ابری نیست!
از خزان بی وفایی ها گذشتم… که تا همـیشـه بهاری بمانم!
دستهایی را کـه قصد آزردنم را داشتند، بـه گرمـی فشردم که تا از خزان کینـه رها شوم!
به آنـها کـه دوستشان داشتم، گوهر مـهرم را نثار کردم که تا همـیشـه غنی بمانم از عشق!
من هر روز کوشیدم، طرحی از لبخندم را بـه قاب نگاه دیگران هدیـه کنم که تا سهم کوچکی داشته باشم درون شاد بودنشان!
من تمام تلاشم را کردم! نمـی دانم چقدر موفق بودم… اما حداقل خوشحالم کـه برای خوب بودن کوشیدم!
این دفتر را هم مـی بندم و به صندوقچه ی خاطره ها مـی سپارم.
دفتر جدیدی پیش رویم آرام آرام باز مـی شود…
مـی خواهم دفتر جدیدم را پر کنم از شکوفه های عشق و ترانـه های مـهر…
چهی مـی داند چند دفتر دیگر درون انتظار اوست؟!
Advertisement
Media Removed
atefeh.ghanbarei صبح قشنگتون بـه خیر دوستای خوب و مـهربونممم.. . .حال و هوای اینروزای ما حتی با این شیرینی هم نمـیتونـه شیرین بشـه . اما چه حتما کرد جز اینکه هنوز امـید داشته باشیم بـه روزای بهتر به منظور مملکتمون ... گفته بودم از شیرینی های مورد علاقه ی بابا همـین باقلوای شعریـه هست . باعشق براشون درست کردم ... atefeh.ghanbarei صبح قشنگتون بـه خیر دوستای خوب و مـهربونممم..
.
.حال و هوای اینروزای ما حتی با این شیرینی هم نمـیتونـه شیرین بشـه . اما چه حتما کرد جز اینکه هنوز امـید داشته باشیم بـه روزای بهتر به منظور مملکتمون ...
گفته بودم از شیرینی های مورد علاقه ی بابا همـین باقلوای شعریـه هست .
باعشق براشون درست کردم ..
و با عشق به منظور شما از مراحل کارم عمـیزارم و طرز تهیـه ..
و خوشحالم کـه خیلی از شما دوستان از این رسپی ها استفاده مـیکنید و برای خودتونب و کار خونگی راه انداختین .🙏🤗
#باقلوا_شعریـه_عاطفه
شعریـه پاکستانی : اهنگ جدی یل یله میدون 1 بسته
شیر عسلی : نصف قوطی
کره : ۵۰ گرم
پسته یـا گردو
ببینید من مراحلشو براتون مـیزارم و کامل توضیح مـیدم ..
اول کف فویل الومـینیومـی رو با قلم مو کمـی چرب کردم.. .
روی بسته اش نوشته شعیریـه یـا همون نودل پاکستانی هست چون شعریـه های مختلفی تو بازار هست کـه هر کدوم به منظور یـه کاریـه .
قبل از اینکه سرشو باز کنید همـینطور کـه بسته هست با انگشتاتون فشار وارد مـیکنید و این رشته ها رو ریز مـیکنید ، کمـی پودرشون کنید مثلا اینجوری کـه توی عمشخصه هر چه ریزتر بشـه خوشمزه تره...
حالا بازش مـیکنیم و شعریـه ها رو خالی مـیکنیم تو یـه تابه روشون هم کره و زعفرون مـیریزیم و تفت مـیدیم زود مـیسوزه مراقب باش.
قبل از اینکه قابلمـه رو بزاریم روی گاز ، شیر عسلی رو آماده مـیکنیم ، درون کنسرو رو باز مـیکنیم و مـیزاریم کنار دستمون.
قابلمـه رو مـیزاریم روی حرارت متوسط رو بـه پایین و شروع مـیکنیم بـه تفت که تا کره آب بشـه و یـه کمـی رنگ رشته ها تغییر کنـه . فکر مـیکنم یـه چیزی حدود هفت الی هشت دقیقه یـا کمتر .ببینید توی عمشخصه شعریـه ها خودشون قهوه ای هستن و خیلی لازم نیست رنگ عوض کنن همـینکه یـه کم برشته بشن کافیـه ، شیر عسل رو بهشون اضافه مـیکنیم و بعد از سی ثانیـه سریع قابلمـه رو خاموش مـیکنیم. دیدین بـه همـین سرعت اگر زیـاد بمونـه سفت و بد مـیشـه همـینطور با شعله خاموش بـه هم زدن ادامـه مـیدیم درون حد یکی دو دقیقه که تا شیر عسلی با همون گرمای رشته ها آب و جذب بشـه
اینکه گفتم فوری زیرشو خاموش کنید به منظور اینـه کـه شیر عسلی سریع جذب شعریـه ها مـیشـه و زود سفت مـیشـه اونوقت مجبور مـیشید شیر عسلی بیشتر اضافه کنید.یکی دو دقیقه کـه هم زدیم خالیش مـیکنیم روی فویل صاف مـیکنیم و مغز پسته مـیریزیم و رول مـیکنیم پنج ساعت توی بخچال بزارین و بعد برش بزنید نوش جانتون.
#بزن #باقلوا #خونگی #خوشمزه
اون قلب خوشگل رو قرمز کنید مـیتونید پستهای بعدی رو هم ببینید 😍
Media Removed
اول از همـه اینکه خیلی ناگهانی و بدون آمادگی رفتیم سراغش. هوا گرم بود و گوشت نمـیچسبید و کلن هم فکر مـیکردیم ما کـه گوشتی نمـیخوریم زیـاد بعد بیـا امتحانش کنیم. بعد شروع کـه کردیم دیدیم اوه اوه چهقد داشتیم گوشت مـیخوردیم؟ خود من مـیرفتم موقع ناهار رستوران اداره و واسه اینکه چاق نشم فقط گوشت غذا رو مـیخوردم (معمولن انواع کباب یـا ماهی)؛ خب غلطه دیگه.
بعد شروع کـه کردیم یـه هفتهی اول خیلی سخت بود چون بلد نبودیم چی بخوریم و گشنـهمون مـیشد. همـین گشنگیـه باعث شد خوشم بیـاد کـه گوشت نخورم، چون تاییدی بود بر اینکه گوشته لامصب مدت زیـادی مـیمونـه درون بدن و دیر هضم مـیشـه 🤭
سعی کردیم با سویـا یـه چیزهایی درست کنیم، اسپاگتیش کـه خوب شد، کتلتش کـه همـین عبالاست خیلی خیلی خوب شد و امروز هم چیزی شبیـه بـه کباب تابهای کـه بد نبود ها، اما خب اون کبابتابهای چرب واویلا نبود اصلا و بهتره بهش بگیم سویـاتابهای کـه به کباب هم توهین نشـه.
توی این سه هفته هر چه قدر هم دیر اومدیم خونـه هیچ غذایی از بیرون سفارش ندادیم؛ رفتیم رستوران یـه بار کـه گزینـهی خوب گیـاهی داشت و چسبید.
سوسیس و کالباس گیـاهی خریدیم. سوسیسش رو کردیم بندری و کالباس رو با نانجو و خیـار و سس هزارجزیره خوردیم کـه خیلی چسبید.
.
خلاصه کـه ما خوشمون اومده، کنار تمام فاکتورهایی کـه گیـاهخوارها بهش زیـاد توجه مـیکنن مثل حیوانآزاری و محیطزیست، من از اینکه غذا زیـاد توی بدنم نمـیمونـه و یـه حال سبکی خوبی دارم و بابام دوبار که تا حالا بهم گفته چهقد پوستت خوب شده ازش خوشم اومده. شاید بعد از این چهل روز دلم کباب بخواد، یـا قلیـهماهی یـا بال چرب و بخورمشون اما دارم تمرین مـیکنم کـه اینها خیلی خیلی کم و گاهیگداری بشـه.
پیشنـهاد مـیکنم؟ بله. یکی دو روز امتحان کنید، پروتئین رو مراقب باشید و اگه حالتون بد نشد تمرین خوبیـه و شاید بتونـه تاثیر بلندمدت توی سبک غذاخوردنمون بذاره (مـیگم شاید چون تازه سه هفتهست خودم دارم مـیرمش).
دوستان گیـاهخوار عزیزم، اگه اطلاعاتم اشتباهه از دونستن بیشتر استقبال مـیکنم، فدای شکلتون منو نخورید، من گوشتم.
Media Removed
شاید باورتون نشـه امّا بـه جز تعداد محدودی از این مشکلات مابقی آنـها بین ما مشترک بود، یعنی این مشکلات کلی بودن و ربطی بـه ت نداشتند، این مشکلات محیطی اجتماعی درون اکوسیستم کارآفرینی ما هستند و خیلی از اونـها بـه منو شما ارتباطی ندارد نباید همـیشـه تمامـی مشکلات رو بـه گردن گرفت.
گذشته از اینکه خانم های کارآفرین ایرانی بـه جرات بسیـارقدرتمند هستند و با تجربه ای کـه دارم بـه نسبت اکثر مدیران آقا مسئولیت پذیری بیشتری دارند مـی توان فضای کارآفرینی به منظور خانم هارو درون حال رشد و شکوفایی بیشتری دید حتی درون بد ترین شرایط هم خواستن توانستن است.
عکسی کـه برای این پست گرفتم الهام گرفته از جمله ی همـین خانم کارآفرین هست که فرمودند
روزی کـه خودم رو باور کردم پیش بندمو تو آشپزخانـه آویزان کردم و به دنبال اهم رفتم.
انتشار دهید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#زن_ایرانی #کارآفرین #مدیر #رهبر #تبلیغات #دیجیتالی #اینستاگرام #مـیلیـاردر #اونترنت
Media Removed
. من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان هست و من کنار جاده ایستادهام و نیما را مـیتوانم شیشـههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشـه نوشابه توی دستش هست و دارد از فروشنده چیزی مـیپرسد. فروشنده از درون مغازه بیرون مـیآید و نگاهی بـه من مـیکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما مـیدهد. نیما نوشابهها ... .
من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان هست و من کنار جاده ایستادهام و نیما را مـیتوانم شیشـههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشـه نوشابه توی دستش هست و دارد از فروشنده چیزی مـیپرسد. فروشنده از درون مغازه بیرون مـیآید و نگاهی بـه من مـیکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما مـیدهد. نیما نوشابهها را بالا مـیگیرد و به طرفم مـیآید. بعد از 10 سال نوشابه مـیچسبد. یعنی توی راه گفت بعد از اینهمـه سختی دلت مـیخواهد برایت چکار کنم و گفتم نوشابه بخر گازش را از دماغمان بدهیم بیرون. 10 سال زمان کمـی نیست به منظور اینکه خانوادهها را به منظور ازدواجمان راضی کنیم. هرچند خانواده من از خدایشان هم بود من عروس پولدارترین هتل دار کشور شوم اما فکر اینجایش را نمـید کـه بخواهیم به منظور ازدواجمان فرار کنیم و پولدارترین هتلدار کشور هم آغمان کند. بـه خاطر همـین، الان توسط دو که تا خانواده تحت پیگرد قانونی هستیم. خانواده نیما اعتقاد دارند من پسرشان را گول زدم و خانواده من هم اعتقاد دارند من راه را اشتباه رفتم و باید پدرش را گول مـیزدم اما خب متاسفانـه ما واقعا عاشق هم هستیم. نوشابه را داد دستم و یک ضرب خوردمش و گازش را توی دهانم نگه داشتم و از دماغم بیرون دادم. نیما نگاهم کرد و تور روی سرم را کشید و گفت: «به مرگ مادرم تور و شلوار جین بهم نمـیان» تورم را با دستم نگه داشتم. خودم را توی شیشـه سوپرمارکت نگاه کردم. مانتوی اداره با شلوار جین و تور روی سرم آنقدرها هم بد نبود. وقت نداشتیم کـه بخواهیم لباس عروسی بپوشیم و جلوی دوربین توی باغ به منظور هم چشمک بزنیم و شام دهان هم بگذاریم. وقتی بعد از 10 سال دو نفر بههم برسند تنـها کاری کـه مـیکنند این هست که بههم بگویند خسته نباشید و بروند هر کدام یک گوشـهای بگیرند بخوابند که تا خستگی این 10 سال از تنشان بیرون برود. کولهاش را انداخت روی دوشش و گفت: «20 کیلومتر جلوتره» بـه طرف نیما دویدم و گفتم: «روبهروی دریـاست؟» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «حالا هرجا. قیـافشو! درون بیـار اون تور رو از سرت بابا» نیما گفته بود بیـاییم شمال زندگی کنیم چون اینجا مرطوب است. دقیقا هم نمـیفهمم اصرارش بر اینهمـه نم و رطوبت چیست اما هربار فقط مـیگوید رطوبت به منظور زندگی خوب است. دستش را کنار جاده دراز کرد کـه نیسان آبی با بار ش جلوتر ایستاد. توی وانت نشسته بودیم و داشتم سرم صورت ی کـه خودش را چسبانده بود بـه شیشـه را نگاه مـیکردم کـه نیما پنجره را باز کرد و یکجوری باد را توی موهایش ول داد و به من نگاه کرد که
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇
Advertisement
یکی از مـهمترین کاربردهای #فضای_مجازی به منظور من، #به _اشتراک_گذاشتن نظرات و تجربیـاته، بـه نظرم باعث #پیشرفت آدم مـیشـه، یعنی جای اینکه هی خودت بخوای #تجربه کنی مـیتونی از #برآیند نظرات دیگران استفاده کنی. یکی از دوستای مجازی لطف کرد به منظور من چند نمونـه از محصولات #اریفلیم رو فرستاد کـه مـیگن #گیـاهی ... یکی از مـهمترین کاربردهای #فضای_مجازی به منظور من، #به _اشتراک_گذاشتن نظرات و تجربیـاته، بـه نظرم باعث #پیشرفت آدم مـیشـه، یعنی جای اینکه هی خودت بخوای #تجربه کنی مـیتونی از #برآیند نظرات دیگران استفاده کنی.
یکی از دوستای مجازی لطف کرد به منظور من چند نمونـه از محصولات #اریفلیم رو فرستاد کـه مـیگن #گیـاهی هست و ظاهرن توی ایران دیگه نمایندگی نداره، من خیلی سال پیش فقط #ژل_شستشوی_صورت تی تریش رو استفاده کردم کـه بد هم نبود و با بقیـه محصولاتش آشنایی چندانی ندارم. راستش اساسن خیلی اهل خرید لوازم آرایشی و اینا نیستم. حالا قراره چهارتا از محصولاتشو کـه توی ویدئو مـیبینین امتحان کنم و حتمن بعدش نظرمو مـیگم. که تا الان از #رژ ش راضی بودم، نرم و سبک بود ومن کـه خیلی هم پوست حساسی داره رو پوستپوست نکرد.
گفتم شما بیـایید از تجربیـاتتون راجع بـه #محصولات_اریفلیم بگید. #قیمت ، #کیفیت ، #ماندگاری و اینکه کدومش بـه درد مـیخوره کدومش نمـیخوره. اینجوری همـه از نظرای هم استفاده مـیکنیم.
.
پینوشت یک: از خانم مژگان سپاسگزارم به منظور ارسال این بسته واینکه بـه من اجازه بعد از استفاده حتی اگه
دوست نداشتم هم نظرمو بگم.
👇🏻
@oriflame_mozhgan
.
پینوشت دو: همونطور کـه توی ویدئو گفتم نمـیدونستم #تونر چیـه و #گوگل کردم و فهمـیدم خیلی بـه درد بخوره، و از این بـه بعد بـه #آیین_های_شبانـه ام اضافه شد.
.
شما کدوم محصولشو استفاده کردین؟ چطور بوده؟ پیشنـهاد بهتر دارین؟😍.
.
#تبلیغ_نیست #تجربیـات_مان_را_به_اشتراک_بگذاریم #مرطوب_کننده #اریفلیم_سوئد #آرایش #رژ_قرمز #مـیک_آپ #makeup #redlipstick #facewash #oriflame #oriflameiran #personalexperience #shareknowledge
Media Removed
. دانلود برنامـه «فرمول یک» با حضور رضا صادقی/ ۲۷ مرداد رضا صادقی: هیچ وقت روی شاخهی نرفتم و غبطه شاخهی را هم نخوردم، از زمـینی کـه بر حسب لطف خدا بـه من آب ریشـه ای مـی رسد، ریشـه مـی گیرم و بالا مـی روم. کنسرت خیـابانی فوق العاده است. قطعا هوای منِ خواننده را دارند امای کـه پول مـی دهد و در سالن دست مـی ... .
💢دانلود برنامـه «فرمول یک» با حضور رضا صادقی/ ۲۷ مرداد
🔹رضا صادقی: هیچ وقت روی شاخهی نرفتم و غبطه شاخهی را هم نخوردم، از زمـینی کـه بر حسب لطف خدا بـه من آب ریشـه ای مـی رسد، ریشـه مـی گیرم و بالا مـی روم.
🔹کنسرت خیـابانی فوق العاده است. قطعا هوای منِ خواننده را دارند امای کـه پول مـی دهد و در سالن دست مـی زند و لیزر توی چشمش مـی اندازند، درون خیـابان کـه پول نداده و دست بزند چه برخوردی با او مـی کنند؟ اگر امنیت و حرمتشان را ضمانت مـی کنند خیلی هم عالیست
🔹اینکه مـی گویند تو مگر سواد سیـاسی داری کـه حرف مـی زنی را قبول ندارم. اگر اینطور باشد حتما ۸۰ مـیلیون نفر فوق لیسانس علوم سیـاسی داشته باشند کـه بتوانند رای بدهند
🔹کسی کـه در فضای مجازی فحش مـی دهد خشم درون دارد اما او همسایـه و هم شـهری و هم خاک من هست و چه بهتر کـه بیـاید و در صفحه من خشمش را تخلیـه کند که تا اینکه درون جامعه سر دیگران خالی کند
🔹اگر انتقاد کردم یـا حرف از پشیمانی زدم براساس دلایل موجه هست و کاری بـه آمار ندارم، توقع این شرایط را نداشتم. من همسایـه ام را مـی بینم کـه حالش بد است. اگر نظری مـی دهم قطعا بـه معیشت مردمم ربط دارد، و معیشت مردمم هم بـه زندگی من ربط دارد
🔹حال مردم بد است، اگهی مـی تواند حالشان را خوب کند واقعا زودتر عمل کند، اگر نمـی تواند خواهشا نیـایید درون تلویزیون بگویید همـه چی اوکی است، این خیلی بد است، من مدت هاست کـه اخبار نمـی بینم
🔹تحریمـیم درست، من بچه جنگم، زمان جنگ هزار جور تحریم بود، نداشتیم ولی پشت هم بودیم، ولی الان مـی گوییم نداریم، بعد اینـهایی کـه مـیبرند چیست؟
🌐 ویدئوی كامل صحبت های رضا صادقی درون این برنامـه را مى توانيد از كانال تلگرام دانلود كنيد و ببينيد، لينك مستقیم كانال درون بيوى پيج
t.me/blackarmy_official
#rezasadeghi #aliziya
Advertisement
Media Removed
تقریبا سه روز و هشت ساعت هست که شوهرم را کشتم. هنوز کتف و کمر و بازوهایم درد مـیکند، اینقدر کـه این بشر توی جابهجا شدن چغر و بد بدن بود. فکر نمـیکردم کشتن یک آدم اینقدر مسخره باشد. یعنی همـیشـه اینطور بـه نظرم مـیآمد کـه یک هفته حتما با خودت کلنجار بروی کـه مرگ حقش هست یـا نـه، دو روز دنبال اسلحه بگردی، یک روز را بگذاری غذای آخر را برایش بپزی کـه گشنـه از دنیـا نرود و کنارش بخوری و اسلحه را زیر رومـیزی پنـهان کنی و یک مشت صحنـه آهسته بعد از مرگش و گند و خون بپاشد بـه دیوار و اثر انگشتها و بقیـه این چرت و پرتها را حتما پشت سر بگذاری که تا بمـیرد. اما واقعیتش قضیـه خیلی راحتتر از این حرفها بود. باورم نمـیشود اما ظهر جمعه حمـید روبهروی تلويزیون نشسته بود و در حالیکه پاهایش روی مـیز بود، داشت موبایلش را چک مـیکرد. یک چیزی طرفش پرت کردم و پِخ! مُرد. چه روزهایی کـه از دست این مرد حرص نخوردم. اگر مـیدانستم اینقدر مردنی و جانش بـه مو بند است، ذهنم را درگیرش نمـیکردم. هرچند همان موقع نفهمـیدم کـه مرده. چون تغییری درون حالتش پیدا نشد. سرش توی گوشیاش بود و انگشتهایش هنوز داشت تکان مـیخورد. بهم حق بدهید کـه نفهمم مرده هست چون حمـید همـیشـه درون حال تکان آن انگشتهای پهنش روی صفحه موبایلش هست و انصافا سخت هست تشخیص اینکه دارد جون مـیدهد یـا استوری مـهساـ۶۸ را ریپلای مـیکند. از جایم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانـه و به اجداد حمـید و مادر و پدر آنکه موبایل را اختراع کرده فحش دادم. فحشهایی کـه اگر مـیدانستم حمـید زنده نیست که تا بگوید زن کـه اینقدر بد دهن نمـیشود، بدترش هم مـیکردم. شما فرض کنید روح این بدبخت توی خانـه ول مـیگشته و من داشتم سبزی قورمـه از توی فریزر پیدا مـیکردم که تا برای ظهر جمعه ناهار بپزم. خب این ناآگاهی دردناک است. یک بسته چهار نفره سبزی قورمـه کـه آخرین بسته هم بود حیف شد، چون آقا این جربزه را ندارد وقتی دارد مـیمـیرد یک آخ بگوید یـا حداقل مقاومتی از خودش نشان بدهد کـه اینطور اسیرش نشویم و مواد غذایی حیف نشود؛ وگرنـه من اگر بـه خودم باشد کـه دو قاشق بیشتر غذا نمـیخورم و کتلت را هم بیشتر دوست دارم. قورمـهسبزی را بار گذاشتم و ازدر آشپزخانـه دیدم هنوز سرش توی گوشیاش است. شک نداشتم دارد به منظور تولد شکیبا خوش سیرت کامنت مـیگذارد و با خودم فکر مـیکردم کاش دستش بشکند چون هفته پیش کـه پاشنـه کفشم را گذاشتم روی صفحه موبایلش و از جنوب که تا شمالی شرقی صفحه ترک خورد، هیچ اثری رویش نگذاشت و از شانس من این شکیبا خوش سیرت چون سه رخ سمت چپش خوب مـیافتد،
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
از هفت سالگی توی آب بودم. درون آب قد کشیدم. دوست پیدا کردم. بازی کردم. خندیدم و البته گریـه کردم بسیـار. هفت سالگی من یعنی زمانی کـه اهواز یک استخر روباز به منظور خانمها داشت، استخر موج. آخر فاز سه کوروش. جایی کـه بعدش زمـین خاکی بود و بعدترش کارون. جایی کـه یک محله تمام مـیشد. روزهای شیرین کودکی من درون تابستانهای داغ اهواز با آب خنک موج شیرینتر مـیشد. آفتاب مـیزد فرق سرمان و کلاهای پلاستیکیمان آتش مـیشد. همان لحظه کـه سُر مـیخوردیم و سرمان مـیرفت زیر آب بـه کل لذتهای دنیـایی مـیارزید. اولین مربی من یعنیی کـه شنا را یـادم داد اسمش مریم بود. مریم جون. زنی زیبا، ظریف و بسیـار مـهربان. بزرگتر کـه شدم خانم جزایری مدیر استخر موج تیم استخرش را راه اندازی کرد. من هم عضو تیم شدم. مربی تیم خانم حسن زاده بود. زنی با جثهای کوچک، موهایی فر و سرعتی باورنی درون شنا. بی اغراق یک طول استخر را از عمـیق که تا طناب (جداکنندهی کم عمق از عمـیق) با سه دست کرال مـیرفت. کششی عجیب درون آب داشت. من هرگز مثل او نشدم. اما شناگر خوبی بودم. دومـین مربی تیم اِلا بود. زنی درشت اندام، جذاب، مـهربان و در عین حال بسیـار بد اخلاق کـه الگوی من درون استایل شنایم بود زمانی کـه اصلاح تکنیک مـیکردیم و هر استایل خودش را پیدا مـیکرد. الا جون صدایش مـیکردیم. تمرینات ما هر روز ظهر بود. این بار دیگر استخر سر بازی وجود نداشت و ما درون سر پوشیده تمرین مـیکردیم. همان موج. بالای استخر یعنی درست مشرف بـه تمام مجموعه یک تریـای بزرگ بود با شیشـههایی سرتاسری کـه بعد از چند ساعت شنا پاتوق دلچسب ما بود به منظور سوخت گیری. تنهامان از پنج شش کیلومتر شنا داغ بود و معدههامان خالیِ خالی. خیس زیر باد کولر گازی تریـا مـینشستیم و همبرگرهای فوق العاده خوشمزهی زنی را مـیخوردیم کـه تریـا را اداره مـیکرد. اسمش از یـادم رفته. خوش تیپ بود و باحال. همـیشـه هم یک شلوارک جین پایش بود و پاهای گندمـیاش با موزیکهای تُرکی کـه گوش مـیداد خوب همخوانی داشت. عاشق چلیک بود. مثل من! یک روز دم دمای غروب کـه تمرین تیم تمام شده بود و داشتیم بازی مـیکردیم، با دو مثل همـیشـه مـیخواستم بپرم توی آب و سرم بـه آب نرسیده درون هوا معلق ب کـه به لبهی استخر نرسیده سُر خوردم و با چانـه خوردم زمـین و زیر چانـهم دو سانتی پاره شد... ۰
۰
ادامـه دارد... #ahvaz #اهواز
Media Removed
. خودت آمدی و خودت رفتی از کادر درون عدوتایی تو را مرده دیدم درون آن عتاریخی و تار و تاریک خودم را کنارت زمـین خورده دیدم غلط کردم اما، رها کردی ام باز مـیان چک و چانـه و نیش و دندان رها کردی ام درون قدم های تکرار زمستان زمستان زمستان، زمستان بعد از مرگ تو نیمـه قصه بد شد تو دامن کشیدی کـه از من گریزی نشستی ... .
خودت آمدی و خودت رفتی از کادر
در عدوتایی تو را مرده دیدم
در آن عتاریخی و تار و تاریک
خودم را کنارت زمـین خورده دیدم
غلط کردم اما، رها کردی ام باز
مـیان چک و چانـه و نیش و دندان
رها کردی ام درون قدم های تکرار
زمستان زمستان زمستان، زمستان
پس از مرگ تو نیمـه قصه بد شد
تو دامن کشیدی کـه از من گریزی
نشستی بنوشی تمام تنم را
و خون مرا پای پایت بریزی
تو تاریخ درون خود فرو رفتنی حیف
به تاریخ درون خود شکسته اسیرم
و مغزی کـه دیگر تحمل ندارد
به بیراهه خورده شکنجه اسیرم
غروب چه روزی تو را منجمد شد
طلوع کدامـین سفر از تو پر شد
چقدر از مرا روی دفتر نوشتی
که شعر امتداد هزاران تومور شد
در این لابلای پر از وهم و وحشت
به یـاد جهان من و باورم باش
بیـا بیتی از ماندنت باش و برگرد
به فکر خط خالی دفترم باش
زنیت کن و از سر نو بسازو
هراس مرا درون خودت جستجو کن
کسانی کـه با زخم من آشنایند
مرا با همـین مثنوی مـیشناسند
مرا با خودت آشنا کرده ای مرگ
نیفتی زمـین حضرت آخرین مرگ
زمـین و زمان را عقب برنگردان
تحمل ندارم دوباره بـه قرآن
بیـا واقعی بودنت را بلد شو
فقط لحظه ای مثل زن ها بفهمم
از این زنده بودن به منظور تو سهمم
بتان جام من را پر از زهر د
خدایـان بعد از رفتنت قهر د
و ابر سیـاهی کـه قبر مرا دید
قرونی گذشت و قرانی نبارید
پس از تو فقط نکبت از خانـه ام ماند
دو پر چوب خشکیده از لانـه ام ماند
چگونـه بـه اسمت صدایت کنم هان؟
بمان لیلی درون زمستان نشانی
از این قصه رفتم کـه پایت وسط بود
نماندم کـه تو، درون مـیانـه بمانی
وگرنـه بدون تو معنا کجا بود
شفق بی تو یعنی شبم را ببارم
زمان بی تو یعنی فقط ساعت صفر
جهان و زمان را تمرکز ندارم
وگرنـه بدون تو اصلا ولش کن
به کمرنگی منی درون جهان نیست
از آن لحظه کـه سمت رفتن دویدی
کسی بین ما جز غمـی ناگهان نیست
به چشمان من خیره شو سرنگردان
من آیینـه ام، من توام حضرت درد
بگو جای پاهایمان کو چه کردی؟
بگو این خیـابان چه کردت کـه مردی
مرا حیف و مـیل دو بعد کوچه کردی
در آن گیرو دار شب و شوکران ها
چه کاری برایت نکردم کـه مـیشد؟
و یـا درون شب رفتن و مردن تو
دو بیت مرا مـیشنیدی چه مـیشد؟
چگونـه مرا روبرو مـیگذاری
بگو با چه سحری مرا مـیکشی باز
چطور آب از جوی رفته دوباره
به جو بازگردد بگو شعبده باز
ببخشم نبخشم مرا صرف کردی
چطور آن دل داده را بعد بگیرم
تو را با خیـالت بـه دنیـا سپردم
خودم را بـه دست خودم چال کردم
پس از تو نبودم اگرچه نمردم
مرورم کن از خاطرت جا نمانم
زمـین مثل من مرد ماندن ندیده
به پای گناهی نکرده نشستم
کسی جز تو آن سیب من را نچیده
تمرکز ندارم چه حتما بگویم
روایت از این مرد راوی گرفتی #علیرضا_آذر
Media Removed
حتی بعد اینکه فاز گرفتم با یـه جک
تا بلند خندیدم سریع محکم دستمو گاز گرفتم
فهمـیدم کـه خوب بودن من بازتاب نداره
وجدان که تا آخره این داستان سرابه
فهمـیدم کبابی آثاره ثوابه
به محتاج فقط بگم کـه بازار خرابه
فهمـیدم گناه مـیتونـه یکی دوروزه عادی شـه
حتی معنوی ترینا تو یک لحظه مادی شـه
یـادگرفتم کـه تخریب کنم ، که تا یـه معروف دیدم بگم ولش کن شاخ مـیشـه
یـادگرفتم کـه از همـه دورم آتو جمع کنم تبدیل بـه اسلحه کنم
درد دلارو بشنومو وقت دعوا همون درد دلاشونو مسخره کنم
تو دل یک شـهر پر از فازهای منفی راه های مخفی
پُره خطر مارهای افعی
ایستادی تو چهار راه تردید ، درگیری
که سکوت کنم و مظلوم تر شم اجازه بدم همـه از روم رد شن
یـا بشم یـه نامرد کـه با طبیعت خودشو وقف داد با مرگ آدمـیت
نگو مسئله رو واکنش باز
خب مسلمـه هر کنشی واکنش داشت
رود بودم سد شدم
روز بودم شب شدم
خوب بودم رد شدم
و بد شدم
نسل بـه نسل خون بـه خون
این بین ما مـیچرخه اینو خوب بدون
ما مثل دومـینو بهم ضربه مـیزنیم
تو بـه من من بـه اون اون بـه اون
مگه خودم خیر دیدم
جواب خودمو خیر مـیدم
اونکه داشت مـیدید کـه دارم از بین مـیرم
پیک مـیزد بعد مزه مـیل مـیکرد
هی ایزد ، خودت شاهدمـی
حس مـیکنم دارم مـیرم تو یـه چاه عمـیق
قبول کن دفاع تو این مورد وارده
منم بد نبودم ولی خودت یـادته اونروزی رو کـه وایساده بودم تو صف کُپُن
دیدم یـارو پشت بنز خَف ِ کُپُل
نشسته بود یـه قول بیریخت کـه از سر که تا پاش فقط داشت پول مـیریخت
تو اون لحظه حس کردم کـه روز مردنمـه
دیدم اونکه کنارشـه دوست مـه
منو دید ولی من غریبه بودم
با همون مانتو کـه من خریده بودم
اینـهمـه تو عشق دادی اونم پاداشت
رفت با همونی کـه آویزون از باباشـه
یـه اعتصاب نـهار یـه اعتراض ینی بنز دمـه دره یـه پاپیونم بالاش
لفظ مـیاد کـه روش حساب کنن
مـیگه مـیخوام بـه اموال پدر اضاف کنم
خیلی خودساختس همون بنزم از باباش خرید از دم قسط ماهی هزار تومن
ولی ، من قرض کردم که تا برات خرج کردم
من کف خیـابونو برات فرش کردم
من واسه ی داشتن تو نذر کردم
من ، تورو یـه فرشته فرض کردم
من با تنـهایی ، تو با تنـهایی کـه تورو ولت مـیکنن تو اوج تنـهایی
تو اون شـهر پُر نقاب
تو با اون بخواب
من با قرص خواب
اگه بپرسم اون کیـه کـه باهاشی بهم مـیگی با لبخند بابا اونکه داداشیمـه
هه ، همون داداشیـا دوشیدنت
لباسو کندن و تورو پوشیدنت
گفتم تو خراب مـیشی اونو آباد مـیکنی
تو کـه عروس نمـیشی اونو داماد مـیکنی
ای.. تو کـه حرفات که تا این روز دروغه
یـه...
Advertisement
Media Removed
سرمربی تیم فوتبال استقلال خوزستان گفت: من هزینـههای باشگاههایی مانند استقلال خوزستان را با باشگاههای صنعتی مقایسه کردم, اما هواداران سپاهان بـه خودشان گرفتند و در فضای مجازی بـه من توهین د.
به گزارش پایگاه خبری طوفان زرد وبه نقل از تسنیم ، یزدی درون ادامـه با اشاره بـه اظهاراتش درون نشست خبری قبل از دیدار با پرسپولیس درباره هزینـه 50 مـیلیـارد تومانی باشگاه سپاهان, عنوان کرد: من درون این نشست خبری هزینـههای باشگاههایی مانند استقلال خوزستان را با باشگاههای صنعتی مقایسه کردم, اما هواداران سپاهان بـه خودشان گرفتند و در فضای مجازی بـه من توهین و فحاشی د. جو ورزش ما مقداری متشنج هست که همـه حتما کمک کنند که تا آرام شود. حتما هواداران هم صبر و حوصله بیشتری بـه خرج دهند که تا در این فضا مملکت ما متضرر نشود.
وی درباره اینکه مسعود تابش (مدیرعامل باشگاه سپاهان) بـه تسنیم گفته بود کـه قرار هست برای همـین اظهارات از او شکایت شود گفت: اگر مـیخواهند شکایت کنند, اشکالی ندارد. ما درون این خصوص صحبت کردیم, حالا هرطور کـه دوست دارند برخورد کنند، اما من فکر نمـیکنم حرف بدی زده باشم. صحبت من درون دفاع از تیمهایی بود کـه زیـاد هزینـه مـیکنند و به تیمهایی کـه کم هزینـه مـیکنند, اشکال گرفته بودم. رویکرد تیمهایی مانند سپاهان, استقلال, پرسپولیس و فولاد غلط نیست و این غلط هست که باشگاهی مـیآید با سه مـیلیـارد تومان درون لیگ برتر حضور پیدا مـیکند. البته اگر استقلال خوزستان تیمش را با سه مـیلیـارد تومان بسته است, به منظور این هست که فعلاً وضعیت کارخانـه گروه ملی خوب نیست, وگرنـه این هزینـهها به منظور تیمهای لیگ دسته دوم و سومـی مناسب است.
سرمربی تیم فوتبال استقلال خوزستان, اشاره کرد: فکر مـیکنم دوستان سپاهانی قضاوتشان شخصی بوده و منظور من را بد متوجه شدهاند. درون هزینـههایی کـه مـیشود, اصلاً 30 ,40 و 50 مـیلیـارد تومان عددی نیست. سپاهانیها بد قضاوت د, حتی من با قلعهنویی کـه یکی از دوستان خوب من هست حرف زدم و به او توضیح دادم کـه اصل ماجرا چه بوده است. از قلعهنویی عذرخواهی کردم و فکر مـیکنم توانستم او را قانع کنم. اگر اسمـی آوردم فقط منظورم سپاهان نبوده و فکر مـیکنم سوءتفاهمـی بـه وجود آمده است. سپاهان پنج دوره قهرمانی داشته و قطعاً هزینـه کرده هست که توانسته پنج بار قهرمان شود و این یعنی سپاهان مدیریت خوبی هم داشته کـه توانسته هست در این سال ها بـه درستی هزینـه کند و افتخاراتی کهب کرده
Media Removed
متاسفانـه اینـه یـاد گرفتم نخندم حتی بعد از اینکه فاز گرفتم با یـه جُک که تا بلند خندیدم سریع محکم دستمو گاز گرفتن فهمـیدم کـه خوب بودن من بازتاب نداره وجدان که تا آخر این داستان سرابه فهمـیدم کبابی آثار ثوابه بـه محتاج فقط بگم کـه بازار خرابه فهمـیدم گناه مـیتونـه یکی دو روزه عادی شـه حتی معنوی ترین ها تو یک ... متاسفانـه اینـه یـاد گرفتم نخندم
حتی بعد از اینکه فاز گرفتم با یـه جُک
تا بلند خندیدم سریع محکم دستمو گاز گرفتن
فهمـیدم کـه خوب بودن من بازتاب نداره
وجدان که تا آخر این داستان سرابه
فهمـیدم کبابی آثار ثوابه
به محتاج فقط بگم کـه بازار خرابه
فهمـیدم گناه مـیتونـه یکی دو روزه عادی شـه
حتی معنوی ترین ها تو یک لحظه مادی شـه
یـاد گرفتم کـه تخریب کنم
تا اگه معروف دیدم بگم ولش کن شاخ مـیشـه
یـاد گرفتم کـه از همـه دورم آتو جمع کنم تبدیل بـه اسلحه کنم
درده دلارو بشنوم و وقته دعوا همون درده دلاشونو مسخره کنم
تو دله یک شـهر پر از فاز های منفی
راه های مخفی پره خطر مار های افعی
ایستادی تو چهار راه تردید
دیرگیری کـه سکوت کنم و مظلوم تر شم
اجازه بدم همـه از روم رد شن
یـا بشم یـه نامرد کـه با طبیعت
خودشو وفق داد با مرگ آدمـیّت
نگو مسئله رو وا کنش باز
خب مسلمـه هر کنشی واکنش داشت
رود بودم سد شدم روز بودم شب شدم خوب بودم رد شدم
و بد شدم…
نسل بـه نسل خون بـه خون
این بین ما مـیچرخه اینو خوب بدون
ما مثل دومـینو بهم ضربه مـیزنیم
تو بـه من من بـه اون اون بـه اون
مگه خودم خیر دیدم
جوابه خودمو خیر مـیدم
اون کـه داشت مـی دید کـه دارم از بین مـیرم
پیک مـیزد بعد مزه مـیل مـیکرد
هی ایزد…
خودت شاهدمـی
حس مـیکنم دارم مـیرم تو یـه چاه عمـیق
قبول کن کـه دفاع تو این مورد وارده
منم بد نبودم ولی خودت یـادته
اون روزی رو کـه وایستاده بودم تو صف کپن
دیدم یـارو پشت بنزه خفه کُپل
هه
نشسته بود یـه غول بی ریخت
که از سر که تا پاش فقط داشت پول مـیریخت
تو اون لحظه حس کردم کـه روز مردنمـه
دیدم اون کـه کنارشـه دوست مـه
منو دید ولی من غریبه بودم
با همون مانتو کـه من خریده بودم
این همـه تو عشق دادی اونم پاداشت رفت
با همونی کـه آویزون از باباشـه
یـه اعتصاب ناهار یـه اعتراض
یعنی بنز دمـه دره یـه پاپیون هم بالاش
لفظ مـیاد کـه روش حساب کنن
مـیگه مـیخوام بـه اموال پدر اضاف کنم
خیلی خود ساختس
همون بنزم از باباش خریده از دم قسط ماهی هزار تومن
ولی من قرض کردم که تا برات خرج کردم
من کف خیـابونو برات فرش کردم
من واسه ی داشتنت نذر کردم
من تورو یـه فرشته فرض کردم
من با تنـهایی
تو با تنـهایی کـه تورو ول مـیکنن تو اوج تنـهایی
تو این شـهر پر نقاب تو با اون بخواب
من با قرص خواب …
اگه بپرسم اون کیـه کـه باهاشی
بهم مـیگی با لبخند بابا اون کـه داداشیمـه
هه ..
همون داداشیـا دوشیدنت
لباسو کندن و تورو پوشیدنت
گفتم تو خراب مـیشی اونو آباد مـیکنی
تو کـه عروس نمـیشی اونو داماد مـیکنی
ای تو کـه حرفات که تا اینروز دروغه
یـه تو زردی کـه حتی نیمروت دو روئه
گفتی بر مـیگرده بازم خامش مـیکنم
گفتی ببخشید ؛ حله خواهش مـیکنم
بعده شیش سال درای دل
Media Removed
#شماره_سه
آخرین باری کـه پیش یـه روانپزشک رفتم، اون زنده بود؛ یـه مطب داشت کـه از داخل تکتک سلولهای مطبش بجای بوی الکل و دارو، بوی شعر مـیاومد. کلی باهم صحبت کردیم. گفت برام شعر بخون؛ براش شعر خوندم. خندید و گفت تو مازوخیسم داری. گفت تو بیماری. بیمار بودم کـه اجازه دادم هر بلایی دلت مـیخواد سر من بیـاری. همون شبی کـه گوشیت رو برداشتم و دیدم کـه چقدر باهم...... حتما قضیـه رو تموم مـیکردم؛ اما لعنت بـه زمانی کـه تنـهایی پاش رو مـیذاره بیخ گلوت و هی فشار مـیده و تو چنگ مـیدازی که تا اولین چیزی کـه به دست مـیاد رو بگیری و بزنی تو سرش که تا ولت کنـه. کشیدمت بیرون اتاق. دوتا سیگار درآوردم، یکیش رو گذاشتم گوشـه لبت و روشن کردم و بعد تظاهر کردم کـه دود سیگار گوشـهی لبم رفته تو چشمم و زارزار به منظور خودم گریـه کردم. بهت التماس کردم کـه نذار همچی خراب شـه. یـادته؟
تو چرا ماتت. بـه چی زل زدی. آره این یـه داستان تکراریـه کـه برای هممون پیش اومده. صد بار چشمامون رو بستیم که تا تنـهایی دو نفره وارد یـه تنـهایی انفرادی نشـه. این یعنی خودِ خودِ مازوخیسم. من فکر مـیکنم مازوخیسم تو خانواده ما ارثیـه، پدرم همـیشـه اصرار داشت که تا به من بفهمونـه کـه زندگی ریسکپذیر نیست و منـه احمق همش فکر مـی کردم کـه اون مازوخیسم داره. اما اون مازوخیسم داشت کـه الکی حرص منو مـیزد.من سر تو ریسک کردم. دقت کردی همـیشـه آدما از خودشون سوال مـیکنن کـه چرا من فلانی رو دوست دارم و اون منو دوست نداره یـا چرا فلانی منو دوست داره و من هیچ حسی بهش ندارم. بعضی از ماها کـه ریسک پذیر نیستیم، مـیریم سراغ همون کـه دوستمون داره اما من آدم سرکشی بودم. من با همـه فرق داشتم؛ همـیشـه دست مـیذاشتم روی کـه دوسش دارم و فکر مـیکردم کـه مـیتونم کاری کنم کـه دوسم داشته باشـه اما این یـه قمار بدون برد بود. من عادت کرده بودم بـه دوست داشتن آدمهایی کـه حس مازوخیسمـیشون منو مـیکشوند بـه سمت یک دنیـای بیسروته، که تا یـه آدم مازوخیسمـی خودآزار رو زیر تکتک قدمهاشون رد کنن و سریع خودشون رو برسونن بـه بیمارستان بعدی که تا مریض بعدی از دفتر دکتر نیومده تو چنگالشون باشـه. تو بد موقعی اومدی، درست زمانی کـه بیپنـهان بودم، تو بد موقعی رفتی درست زمانی کـه فقط تو بودی، هیچنبود حتی همون دکتری کـه مـیگفت مازوخیسم دارم. اون یـه سالی مـیشـه کـه مرده. دفترش شده مطب یـه ماما کـه همش درون تلاشـه که تا به واسطهی دوتا آدم مازوخیسمـی، یـه سری آدم مازوخیسمـی رو هرطوری شده وارد این دنیـای مازوخیسمـی کنـه.
#شـهاب_دارابیـان #مازوخیسم #تنـهایی #داستانک #یـادداشت #دلنوشته
عکس:
@sahar._.shamsi
Advertisement
Media Removed
#یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند #شماره_بیست_و_یکم نمـیدونم؛ شاید حتما خودم رو بـه یـه روانپزشک نشون بدم. بعضی وقتها مـیزنـه بـه سرم و به آخرین دندون آسیـاب فکر مـیکنم و پیش خودم مـیگم کـه چرا الان این دندون لعنتی درد نمـیکنـه که تا یـادم بره هفت ساعته دقیقا دارم بـه چی فکر مـیکنم. من همـیشـه منتظر ... #یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند
#شماره_بیست_و_یکم
نمـیدونم؛ شاید حتما خودم رو بـه یـه روانپزشک نشون بدم. بعضی وقتها مـیزنـه بـه سرم و به آخرین دندون آسیـاب فکر مـیکنم و پیش خودم مـیگم کـه چرا الان این دندون لعنتی درد نمـیکنـه که تا یـادم بره هفت ساعته دقیقا دارم بـه چی فکر مـیکنم. من همـیشـه منتظر بدترین اتفاقات بودم. بدنم سر شده از بس درد کشیدیم و خوشی با ما نساخت. انقدر تو بهترین لحظات زندگیم سختی اومد سراغم کـه طعم لذتبخش موفقیت زهرمارم شد. شاید سر همـین قضیـه هر شب موقع خواب بـه این فکر مـیکنم کـه چرا دندونام درد نمـیکنن. چرا پام نشکسته یـا چرا این کچلی ارثی هنوز سراغم نیومده و هنوز مثل همون بچگی موهام پرپشتتر از گربه لوس تو مونده. مـیخوام یک رازی رو باهات درمـیون بذارم. من خدا رو دیدم، با همـین دستام لمسش کردم، با همـین دماغ عقابی بوش کردم و اگر گناهم رو نادیده بگیره با زبونم مزه مزش کردم. خدا گاهی یکی از ماهاست کـه بیدلیل وارد زندگی یک نفر مـیشیم و زندگیش رو زیرورو مـیکنیم و بهشتی براش مـیسازیم کـه تو خواب هم نمـیدیده. اما من لعنتی همـیشـه بـه این رویـاها بدبین بودم و آنقدر چرخ زندگی دور ما رو خط کشید کـه هر وقت از هم خداحافظی مـیکردیم محکم مـیکوبیدم تو گوشم که تا ببینم خواب بودم یـا بیدار. زندگی با ما بد که تا کرد. که تا اومدیم از جوونی لذت ببریم افتادیم تو آسیـاب احساسات و انقدر درگیر کار شدیم کـه یـادمون رفت آدمـیم، احساسات داریم و یک قسمتی درون قلبون هست کـه گاهی دلش مـیخواد بیخیـال دنیـا بشـه و برای خودش زندگی کنـه، عاشق باشـه، اصلا بره کنار خیـابون و داد بزنـه خداااااااااااااااااااا. بعضی شبا بدون اینکه تو بفهمـی ساعت سه چهار سوار ماشین مـیشم، از خونـه مـی بیرون، مـیرم کنار یکی از این اتوبانهای پیچ درپیچ، مـی کنار و شروع مـیکنم مثل یـه بچه تخس روی جدول کنار پارکینگ راه مـیرم، بعد آنقدر داد مـی و صدات مـیکنم کـه شاید یک کوچولو من و نگاه کنی. حسود نیستم اما گاهی حس مـیکنم بین منو بقیـه فرق مـیزاری. بغض مـیکنم، گریم مـیگیره اما مگه من غیر از توی رو دارم کـه برم شکایتت رو پیش اون کنم. ما تبعید شدگان بـه جهان نامرئی بودیم،ی با ما کاری نداشت،ی ما رو نمـیدید و آنقدر تو این دنیـای بیدروپیکر بـه ما بیمحلی شد کـه داستان زندگیمون شد شبیـه یکی از همـین رمانهای رئالیسم جادوی کـه تازگیها مد شده. من بودم اما نبودم. تو بودی اما نبودی و همـین نبودنهاست کـه منو هر شب راهی این خیـابون و اون خیـابون مـیکنـه.
#شـهاب_دارابیـان #خدا #دلنوشته #یـادداشت #حرف #عشق
Media Removed
. ۱. آخرین بار دو سال قبل دیده بودمش. مـهم نبود. حتی اگر ده سال هم مـیگذشت باز کافی بود با لحن مخصوص خودش بگوید:«سلام. شما خوبین؟» کـه بدون سر بلند از روی یـادداشتهای مراجع قبلی، بشناسمش. صدای مخصوص خودش کـه شبیـه سوباسای فوتبالیستهاست را بعید هست هیچوقت فراموش کنم. همانقدر راسخ و پراُمـید، همانقدر ... .
۱. آخرین بار دو سال قبل دیده بودمش. مـهم نبود. حتی اگر ده سال هم مـیگذشت باز کافی بود با لحن مخصوص خودش بگوید:«سلام. شما خوبین؟» کـه بدون سر بلند از روی یـادداشتهای مراجع قبلی، بشناسمش. صدای مخصوص خودش کـه شبیـه سوباسای فوتبالیستهاست را بعید هست هیچوقت فراموش کنم. همانقدر راسخ و پراُمـید، همانقدر زیر و شفاف. تعجب کرد کـه چرا از دیدنش سورپرایز نشدهام. دو سالِ قبل، بعد از یک سال رواندرمانی ناگهان غیبش زده بود. بی هیچ توضیحی. آخرین جلسات را یـادم نرفته. بحث درون مورد وحید بود. پسرِ سبزهی جنوبی کـه نقاش و فیلسوف بود و زیـاد هم از روانشناسی مـیدانست. بـه شـهره گفته بودم دارد اشتباهات گذشته را تکرار مـیکند. وحید شاید انسان خوبی باشد ولی بـه هزاران دلیل تو را دوست ندارد. آن روزها شـهره عصبانی بود. من هم عصبانی بودم. او از اینکه چرا با این رابطه مخالفم. من از اینکه چرا خودش را دوست ندارد. او از اینکه فکر مـیکرد فکر مـیکنم جذاب نیست. من از اینکه چرا جذابیتهای بیپایـان خودش را نمـیبیند.
۲. یک ساعت به منظور تعریف همـه این دو سال کوتاه بود. ک این را مـیدانست و شروع کرد بـه روش خاص خودش، کـه در این دو سال ذرهای تغییر نکرده بود، تند تند همـه ماجراها را تعریف :«اون روزا حالم بد بود. فک مـیکردم با همـه رابطههام مخالفید و فک مـیکنین لیـاقت رابطه رو ندارم. تو خونـه مشکلات زیـاد بود. وحید قشنگ حرف مـیزد. گفت روانکاوت داره بهت توهین مـیکنـه. خلسهوار بـه حرفاش گوش مـیکردم و نمـیتونستم بهش جواب بدم. گفت دارین بهم کلک مـیزنین. گفت من همـیشـه کنارتم. نمـیخوام بهت آسیب برسونم یـا گولت ب. به منظور همـین مث پسرای دیگه الکی قول ازدواج نمـیدم. از صداقتش خوشم اومد. اولینی بود کـه منو به منظور خودم مـیخواست. گفت من ازت نمـیخوام باهام داشته باشی. فقط دوست باشیم. مث دو که تا انسان. حرفاش متقاعد کننده بود. گفت آدمـهای سمـی رو حتما از خودم دور کنم. بابام. م. شما»
پرسیدم:«حالا چی شد کـه بعد از دو سال پیشم اومدی؟»
«همـه چیز عالی بود. بـه شما نیـازی احساس نمـیکردم. وحید فوقالعاده بود. کمکم بهش وابسته شدم. شش ماهِ اول از عمرم حساب نشد. هر ما رو مـیدید حسرت مـیخورد. ولی وحید کم حوصله شد. من وابستهتر. خودم ازش خواستم رابطمون نزدیکتر بشـه. شنیده بودم پسرها با ِ خوب وابسته مـیشن. اما بیفایده بود. شروع کرد بـه ایراد گرفتن از من. از بدنم، اخلاقم و همـه چیزهایی کـه روزی تحسین مـیکرد، عیب گرفت. باز جنگیدم. تلاش کردم. که تا شش ماه قبل. . .»
ادامـه درون کامنت اول
Media Removed
پرسیدم : تموم شد از دست دادمش چیکار کنم؟!؟ جواب داد: اول بگو چیو از دست دادی، کـه در موردش بحث کنیم ...!!! که تا بهت بگم، توهم از دست زدی یـا واقعا از دست دادیش ...!!! گفتم : اشتباه ، اشتباه کرد اینجا بود کـه فهمـیدم اشتباه کردم !!! فکر کردم الماسه نابه، دیدم ... فکر کردم طلایـه نابه، دیدم ... فکر ... پرسیدم : تموم شد از دست دادمش چیکار کنم؟!؟
جواب داد: اول بگو چیو از دست دادی،
که درون موردش بحث کنیم ...!!!
تا بهت بگم، توهم از دست زدی یـا واقعا از دست دادیش ...!!!
گفتم : اشتباه ، اشتباه کرد اینجا بود کـه فهمـیدم اشتباه کردم !!!
فکر کردم الماسه نابه، دیدم ...
فکر کردم طلایـه نابه، دیدم ...
فکر کردم مروارید نابه، دیدم ...
فکر کردم نقره ی نابه، دیدم ...
خلاصه همش دیدم، اما ...
اینجا گفت : من نمـی دونم چیو از دست دادی، باز نگفتی !!!
اما از بی عقلیـه خودت بود البته ببخشا چون با دلت زندگی کردی !!!
گفتم : با چه اطمـینانی این حرفو بـه من مـی زنی ؟!؟
گفت : چون دیدی اشتباه
پس اگر همونجا جلوشو مـی گرفتی، اشتباهه خودشو نمـی دیدی
چون از حرفات معلومـه این اشتباهات مربوط بـه یـه گروهه، جامعست، شـهر، محلس، خانوادس ...
خلاصه نمـی دونم درون مورده چی حرف مـی زنی
اما اگر گروهی از کل اشتباه مـی کنن
پس
مطمئن باش، زیر گروهم روزی حتما اشتباه مـی کنـه
مگه اینکه خودش بر علیـه اون گروه طغیـان کنـه
اما وقتی زیر گروه از موضوعه اشتباهه گروه خودش رد شد اونم بـه راحتی و با اونا هم مسیر بود و ادامـه داد ، با تو هم تو مسیرت حرکت کرد، بدون روزی اشتباهی انجام مـی ده کـه بد از انجامـه همون کار اصلا کاری کـه کردرو بی توجه از کنارش رد مـی شـه
یـا
شایدم چند روزی احساسه تاسف ه از اشتباهی کـه کرده
اما نمـی خوام بدونم کیـه یـا چی بوده !!!
خوشحالم، چون پسره خوبی هستیو مـی دونم ته دلت جز معرفت چیزی نیست و با اینکه اشتباهاتو از طرف یـا طرفشون دیدی، باز مـیچیکار کنم ؟!؟
مـی گم
اصلا حس بدی نیست، تنـهایی
چون
اگه بی جان بود
یـه عادته بعد رهاش کن
و
اگر جاندار بود
حس خوبه تنـهایی بهترین تجربه و بهترین نوش دارو برایـه ادامـه ی زندگیت هست
چون
جانداریکه ناراحتت یـا کرده
و
حتی ترکت کرده !!!
بهترین و براش بخواه اما خواهانـه برگشتنش نباش و نشو
چون
تازه از باتلاق و مرگه زمانت رها شدی
پس قدره لحظاتتو بدون و دنباله رفتن توو باتلاق نباش .
اینجا بود که، سکوت و فقط نگاه کردم .
امـیدوارم
زنجیره همدیگرو ببافید
اما
روزی نرسه
کهیکه یـا چیزیکه باهاش شروع بـه زنجیر بافتن کردید
خودش باعثه قطع شدن زنجیر بشـه .
دوستون دارم
علیرضا رحمانی 🍂
Advertisement
Media Removed
شاید حتا هم یـادش نیـاد چون کوچولو بودم، همون اوایل مدرسه رفتن کـه داشت مغزم پر مـیشد، گفتم ، گوگوش هم بمـیره مـیره جهنم، چون مـیه و مـیخونـه؟ گف "نـه برا چی! دل خیلیـارو شاد کرده"... همـین سوال رو از معلم هم پرسیدم، گفت: "گناهکار جاش تو جهنمـه"، گفتم مگه نگفتین اگه آدما از آدم راضی باشن مـیره ... شاید حتا هم یـادش نیـاد چون کوچولو بودم، همون اوایل مدرسه رفتن کـه داشت مغزم پر مـیشد، گفتم ، گوگوش هم بمـیره مـیره جهنم، چون مـیه و مـیخونـه؟ گف "نـه برا چی! دل خیلیـارو شاد کرده"... همـین سوال رو از معلم هم پرسیدم، گفت: "گناهکار جاش تو جهنمـه"، گفتم مگه نگفتین اگه آدما از آدم راضی باشن مـیره بهشت؟ گفت: "بله" گفتم خب خیلیـارو شاد کرده که! گفت"فرمان خدا رو نمـیشـه زیر پا گذاشت". خلاصه یـه جای کار ایراد داشت! سالها گذشت، من همـیشـه بـه "گناه" فکر مـیکردم. اوایل کـه کمتر گناه کرده بودم، مـیگفتم باشـه از فردا نماز مـیخونم توبه مـیکنم پاک شـه، بعد انقدر زیـادتر و زیـادتر شدن کـه از دستم درون رفته بود... تارای موی رها، مـهمونیو پارتی، جوونی و جوونی، نماز روزههای عقب افتاده اندازهی عمرم!
تا همـین بیست و سه چهار سالگیمم مطمئن بودم جام تو جهنمـه.
خلاصه نمـیدونم کی وا دادم و چه طوری دیگه اعتقادم بـه همـهچیز از بین رفت، نقطهی واضحی ندارم توی ذهنم، فقط مـیدونم کـه در من "احساس گناه" یـه چیز نـهادینـه شد: من با دوستام خوش مـیگذرونم م تنـهاس، من بـه بابام زنگ نمـی، من خرید کردم درون صورتی کـه مـیتونستم پسانداز کنم برا فلان چیز واجب، من ازدواج کردم م تنـهاس، من عصبانی شدم، من نرسیدم، من ادامـه ندادم، من تنبلی کردم، موزیکام رو هوان، من خستهم، من دعوا کردم با فلانی، من فوق العاده نیستم...
بله بله حتا بیربطترینها به منظور من احساس گناه و سرزنش داشتن. چون سیستم فکری من نیـاز بـه یـه ماشین تحلیل و خوب و بد داشت (و حتمن هنوز هم داره)... * *
اگه یـه روزی دلم بخواد تجربه کنم مادر باشم (که خیلی بعیده) حتمن بـه فرزندم مـیگم: تو کافیای... تو تایید نمـیخوای، تو زندهای، تو تغییر مـیکنی، تو خطا مـیکنی، تو کم مـیاری، تو حس خوب تجربه مـیکنی، تو گند مـیزنی، تو زمـین مـیخوری، تو قرار نیست فوقالعاده باشی... تو قرار نیست بـه کمال برسی، تو اشرف مخلوقات نیست، تو فقط کار خودتو : زندگی...
همون اول بهش مـیگم... نـه کـه این همـه راهو بیـاد و مجبور باشـه برگرده...
* * * یـه چیز دیگه رو هم مطمئنم، اگر معلم مرده باشـه، اگه خیلیـا مرده باشن یـا بمـیرن، همونایی کـه سالای طلایی عمرمونو شستشو دادن، حتمن جاشون تو جهنمـه... اگه باشـه... یـا حداقل به منظور اونا باشـه... ___________________________________________________
پ.ن: خندهه شیطانی بود...
Media Removed
اما قبلش، حتما خودش را خوب بـه خدا معرفی کند.
تاکید کرده بود کـه نوشتن آرزوها، فرشته ها را بـه تکاپو مـیاندازد که تا برآوردهاش کنند.
همان موقع، کتاب را انداختم کنار، سررسیدم را باز کردم و نوشتم: خدای مـهربان. این لیست آرزوهای مرتضی است.
من همان بچه ای هستم کـه در هفت سالگی پروانـه اش را بردی پیش خودت. بـه نفع جفتمان است، آرزوهایم را براورده کنی.
اول: یک خانـه بزرگ مـیخواهم. بعد توضیح دادم کـه باید آجرهای مرمری داشته باشد و نوشتم کـه توالت و و آشپزخانـه را داخل خانـه بساز و مثل خانـه خودمان نباشد.
دوم: صد مـیلیون تومان پول مـیخواهم. بابا مـیگفت «من صد مـیلیون داشته باشم مـیذارم بانک، مثل پادشاها زندگی مـیکنم. هی بخاطرِ ده که تا یـه تومنی با مسافرا دعوا نمـی کنم کـه تهش بگن حرومت باشـه.» سوم: ماشین آخرین سیستم کـه جلویش، پر از دکمـه باشد و لازم نباشد مثل تاکسی بابا هر چند کیلومتر یکبار، پیـاده شویم و توی رادیـاتش آب بریزیم.
بعد چند که تا آرزوی دیگر را هم نوشتم و سر رسید را جایی قایم کردم کـه خودم هم یـادم رفت.
چند سال بعد، موقع اسباب کشی، وقتی سررسید را دوباره پیدا کردم با خودم گفتم لابد خدا من را یـادش رفته، شاید هم دست خطم بد بوده.
یـا اصلا نباید بـه فارسی مـی نوشتم. که تا مدتها، آرزوهایم را جورهای مختلفی مـیگفتم و به روشهای دیگری خودم را بـه خدا مـیشناساندم.
بعدها، وقتی اولین حقوقم را گرفتم، وقتی اولین ماشین دست دومم را خ، وقتی نخستین خانـه زندگیام را اجاره کردم فهمـیدم کـه هیچ آرزویی – نوشته شده توی سررسید یـا خواسته شده بـه وقت فوت شمع کیک تولد، زمان حول حالنای تحویل سال نو یـا حتا موقع شـهاب بارانِ آسمانِ پرستاره- بدون تلاش برآورده نمـی شود.
امسال کـه دوباره آرزوهایم را مـینویسم، آخرش از طرف خدا، زیر برگه را امضا خواهم کرد و به خودم خواهم نوشت «اقدامات مقتضی را بـه عمل آورید.» امـیدوارم درون سال جدید، مُهر خدا پای همـه تصمـیمات زندگیتان باشد.
سبزه آرزوهایتان، گره نخورد و ماهی قرمزِ دوست داشتن تان، همـیشـه و همـیشـه زنده بماند. #مرتضی_برزگر
Media Removed
#قشم #زندگی #ایرانی #ایرانمون #اسکله_شـهید_ذاکری # من هیچ وقت حرف دیگران روم تاثیر نداره و برام مـهم نیست دیگران درون موردم چی فکر مـیکنن و چه قضاوتی دارند راه خودمو مـیرم هر چند همـه فکر کنند کـه اشتباهه فقط کافیـه خودم تشخیص بدم کـه مسیرم درسته!!! یکم تند بود حالا راههای زیـادی به منظور بیـانش هست ولی بـه نظرم ... #قشم #زندگی #ایرانی #ایرانمون #اسکله_شـهید_ذاکری #
من هیچ وقت حرف دیگران روم تاثیر نداره و برام مـهم نیست دیگران درون موردم چی فکر مـیکنن و چه قضاوتی دارند راه خودمو مـیرم هر چند همـه فکر کنند کـه اشتباهه فقط کافیـه خودم تشخیص بدم کـه مسیرم درسته!!!
یکم تند بود حالا راههای زیـادی به منظور بیـانش هست ولی بـه نظرم دروغیـه کـه خیلی هامون بـه خودمون مـیگیم منم زیـاد گفتم.حداقل تو سالهایی کـه داشتم زندگی رو مـیشناختم ولی فکر مـیکردم شناختمش.
الان کـه شناختم از چند دهه زندگیم کامل شده بـه عقب کـه نگاه مـیکنم منم خیلی از زمانـهای زندگیمو بخاطر حرف دیگران یـا دیگری باختم.
یـا گاهی برداشت اشتباه دیگرانو باور کردم یـا گاهی بخاطر اینکه بـه دیگری ثابت کنم اشتباه کرده زیـادی زور زدم و شاید از مسیرم منحرف شدم.
همـین الانم گاهی این اتفاق برام مـیافته اونم زمانیـه کـه مـیام خونـه و جلوی درب پارکینگ مـیخوام دنده عقب برم داخل از بد روزگار یـه ماشین سر مـیرسه و منتظره من برم داخل که تا از کوچه رد بشـه از نگاه نیش دار راننده متوجه مـیشم داره مـیگه ای بابا خانم تورو چه بـه دنده عقب داخل پارکینگ رفتن وقت مارو گرفتی،بوق،بوق
منم مـیگم صبر کن یـه حالی ازت بگیرم فکر کردی چون بلد نیستم و دقیقا همون لحظه اس کـه ماشینی کـه همـیشـه با یـه فرمون دنده عقب مـیاد تو پارکینگ اصلا از چارچوب درون رد نمـیشـه انگار ماشین بزرگ شده یـا درون پارگینگ کوچیک.
حالا نشدم بـه جهنم برو بگو زنـه رانندگی بلد نبود ولی قضیـه رو اونجایی باختم کـه بخاطر نگاه دیگران کلا مسیر زندگی رو اشتباه رفتم یـا درکمو از یـه برهه زمانی از دست دادم.
مـهم ترینش زمانی بود کـه ازدواج کردم و همـه چیزو خودم انتخاب کردم و حرف بی منطقی برام اهمـیت نداشت ولی نمـیدونستم ناخواسته بخاطر پچ پچ های کورکورانـه بعضی ها ،احمقانـه باور کرده بودم کـه یـه زن سن بالا هستم و اینو زمانی متوجه شدم کـه یـه ه بیست و هشت ساله تازه عروس دیدم ترگل برگل و چند سالی جوان تر از من.حس مـیکردم چقدر زود زندگی رو شروع کرده و براش دعای خیر کردم و کم کممتوجه شدم من سالهای بیست و هشت سالگی که تا سی و سه سالگی رو زندگی کردم خیلی هم خوب ولی نـه با حس یـه خانم جوان چون اون پچ پچ هارو باور کرده بودم و از بیست و هشت سالگی به منظور مدت چند سال با یـه حس دیگه زندگی کرده بودم و به راحتی حرف اونا روی حسی کـه باید بـه بهترین سالهای زندگیم مـیداشتم،تاثیر گذاشته بود.
الان چند ساله هر روز زندگی مـیکنم و هر روز خودمو تو آیینـه نگاه مـیکنم و مـیگم که تا زمانی جوان و زیبا هستی کـه حس مـیکنی جوان و زیبایی حتی اگر یـه خانم درون استانـه شصت سالگی باشی مثل مادرت کـه هنوزم زیباست.
Media Removed
الهی همـه تون از چشم بد دوست و دشمن
بدور باشین
بخصوص مردادیـهای عزیز😍🌹
خودمم مردادیم😄
___________
سلام دوستان گلم امروز پیراشکی با خمـیر جادویی درست کردم بدون فر عالی و خوشمزه😋
تا شما عکسشو لایک مـیکنید منم دستورشو براتون تایپ مـیکنم
فداتون دوستان جان😍
_____
#پیراشکی_گوشت_و_قارچ_بدون_فر
برای این پیراشکی از خمـیر جادویی استفاده کردم، و برای موادهم از پیـاز و گوشت، قارچ ، فلفل دلمـه ای ، ذرت ، رب گوجه فرنگی و ادویجات استفاده کردم
خمـیر_جادویی
مواد لازم:
شیر یـا آب ولرم ۱ لیوان
تخم مرغ ۱ عدد
آرد ۳ لیوان شاید بیشتر(تا جایی کـه خمـیر بدست نچسبه)
روغن ۶ قاشق غذاخوری
پودر خمـیر مایـه ۱ قاشق غذا خوری سر صاف
نمک ۱ قاشق مرباخوری
شکر ۴ قاشق چایخوری
تخم مرغ ۱ عدد،
زعفران و کنجد به منظور روی خمـیر اول شیر ولرم رو با ۱ قاشق مرباخوری شکر مخلوط کردم بعد پودر خمـیر مایـه رو روش پاشیدم گذاشتم۱۰ دقیقه که تا عمل بیـاد.
تخم مرغ و نمک،باقیمانده ی شکر و روغن رو داخل کاسه دیگری ریختم با قاشق مخلوط کردم بعد مخمر رو اضافه کرده و بدون اینکه هم ب، آرد رو روی مواد الک کردم.
آرد رو که تا جایی زدم کـه خمـیر بدست نچسبید خمـیر رو چند دقیقه ورز دادم بعد جمع کرده و کف ظرف کمـی آرد پاشیدم و روش رو با پلاستیک پوشوندم و یک ساعت درون جای گرم گذاشتم که تا حجم اون دو برابر بشـه و به اصطلاح ور بیـاید.
بعد از ور اومدن پف خمـیر رو گرفتم حالاخمـیر ما آمادست.
_________
مواد مـیانی پیراشکی:
گوشت چرخ کرده ۲۰۰ گرم
قارچ ۱۰۰ گرم
پیـاز ۱ عدد
نمک و فلفل و زردچوبه بـه مـیزان لازم
آویشن ۱ قاشق چای خوری
فلفل دلمـه ای ۱ عدد کوچک
ذرت ۲ قاشق(دلبخواه)
رب گوجه فرنگی ۲ قاشق غذا خوری
پنیر پیتزا مقداری
طرز تهیـه:
گوشت رو با پیـاز و نمک و فلفل و زردچوبه آماده کردم و رب گوجه رو اضافه کردم.
فلفل دلمـه ای و قارچ رو نگینی خورد کرده و تفت دادم و به گوشت اضافه کردم. درون صورت دلخواه ذرت کنسرو شده رو هم اضافه کرده و در مرحله آخر آویشن رو اضافه کردم و زیر تابه رو خاموش کردم.
حالا سطح کارم رو آردپاشی کردم خمـیر رو روی آن قرار دادم چونـه های کوچکی از خمـیر برداشتم و با دستم بازش کردم داخل قالب پیراشکی قرار دادم یکی دو قاشق از مواد رو داخلش ریختم و کمـی پنیر پیتزا روش ریختم و بهش شکل دادم.روشو با زعفرون رومال زدم و مقداری کنجد پاشیدم ظرف گودی روغن سرخ ی ریختمو گذاشتم کاملا داغ بشـه بعد پیراشکی راگذاشتم که تا با حرارت متوسط سرخ بشـه و مغز پخت بشـه.
@sharmin8920
Media Removed
👭👭 ما آنقدر خوب هستیم کـه ببخشیم و آنقدر بد کـه بگریـانیم حرفم این هست هیچ موجودی جاندار و بی جان درون هیچ صفتی مطلق نیست ما همـه خوب های گاها” بد و بد های گاها” خوب هستیم نـه بیش و نـه کم #مژده_خردمندان پ_ن:رمق قدر دونستن نداشتم بـه جز و بابا نیـاز داری یـه آدمایی رو کنار خودت داشته باشی نـه ... 👭👭
ما آنقدر خوب هستیم کـه ببخشیم
و آنقدر بد کـه بگریـانیم
حرفم این است
هیچ موجودی
جاندار و بی جان
در هیچ صفتی مطلق نیست
ما همـه
خوب های گاها” بد
و بد های گاها” خوب هستیم
نـه بیش
و نـه کم
#مژده_خردمندان
پ_ن:رمق قدر دونستن نداشتم
به جز و بابا نیـاز داری یـه آدمایی رو کنار خودت داشته باشی
نـه مـیشـه اسمشو دوست گذاشت
نـه دایی
از یـه بهت نزدیکترن
من مفهوم (ای کاش) رو الان درک کردم وقتی کـه احساس پشیمونی کردم
یـه اشتباهی بوده
یـه طرز فکرای غلطی بوده
که الان سعی بر اینـه کـه دیگه هیچوقت تکرار نشـه
یـه جا خوندم نوشته بود:
چیزی کـه علاج نداره،نیـاز بـه توجه هم نداره،گذشته ها گذشته
چیزی کـه علاج نداره،افسوس هم نداره،گذشته ها گذشته
و من حس مـیکنم از الان بـه بعدش مـهمـه
الان قدر ثانیـه،ثانیـه زندگی رو مـیدونم
و با تمام وجودم حسش مـیکنم دیگه خواب نیستم بیدارم کردین
با هر کلمـه یـا جمله ای کـه بخوام تشکر کنم کمـه واسه شماها
نیست درون حد شما ها.امـیدوارم بـه آینده
در آخر هم جمله ی معروف «دوستون دارم» بیشتر از قبل
بیشتر از همـیشـه
@shadi_kt ♥️💛
@nazanin__khatami ♥️❤️
@fatemefiroozpour ❤️♥️
Media Removed
رحمتی: از من پیش شفر «اژدهای هفت سر» ساختند! از من پیش شفر اژدهای هفت سر ساخته بودند. تفاوت تیم ابتدای فصل با حالا صداقت شفر بود. 2 بار از استقلال رفتم امای را متهم نکردم که باعث رفتنم شده است. درون فریـاد بعد از بالا بردن جام خیلی حرف ها داشتم. کاش قهرمان نمـی شدیم ولی آن هوادار چشمش را از دست ... رحمتی: از من پیش شفر «اژدهای هفت سر» ساختند! 🔹از من پیش شفر اژدهای هفت سر ساخته بودند.
🔹تفاوت تیم ابتدای فصل با حالا صداقت شفر بود.
🔹2 بار از استقلال رفتم امای را متهم نکردم که باعث رفتنم شده است.
🔹در فریـاد بعد از بالا بردن جام خیلی حرف ها داشتم.
🔹کاش قهرمان نمـی شدیم ولی آن هوادار چشمش را از دست نمـی داد.
🔹با توکل بـه خدا از چاهی کـه بی کفایت ها برایم ساخته بودند نجات پیدا کردم.
🔹نفرین خانواده ام که تا ابد دنبالانی هست که بـه دروغ تخریبم د.
🔹پارسال مـی خواستم به منظور قلعه نویی گل ببرم اما دلیلش را نمـی گویم چون به منظور استقلال بد است.
🔹آقایـان بعد از اینکه صحبتهایشان را درون 90 اصلاح کردم گفتند قداست مربی را شکستم.
🔹هر زمان بخواهند با جان و دل درون خدمت تیم ملی هستم.
🔹دوست دارم پرچم کشورم درون جام جهانی بالا باشد.
🔹نیـازی بـه تعارف ندارم و هر وقت لازم بدانم خداحافظی مـی کنم.
🔹وقتی بزرگان فوتبال حمایتم د فهمـیدم راه را درست رفتم.
🔹در روزهای بحرانی روزی 3 جلسه تمرین کردم و 9 کیلو لاغر شدم.
Media Removed
خبر این بود: با کاهش ارزش لیر ترکیـه درون برابر دلار کـه تنـها درون سالجاری تقریبا نصف شده است، پول آفریقای جنوبی و روپیـه هند نیز با کاهش مواجه شده اند. بنا بـه گزارش FT روپیـه هند هشت درصد از ارزش خود را درون برابر دلار از دست داده و دولت بـه امـید حفظ قدرت آن ۲۳ مـیلیـارد دلار بـه بازار تزریق کرده است.
هنوز زمان کوتاهی نگذشته بود کـه برخی پیـام دادند کـه پس شما مـیخواهید توجیـه کنید کـه ما نباید از وضعیتمان درون ایران ناراضی باشیم.
واقعا فکر کردم با این طرز تلقی حتما تمامـی اخبار منفی و بد دنیـا را کنیم چون بعضی فکر مـی کنند کـه مـیخواهیم بـه جامعه ایران پیـام دهیم کـه فقط شرایط شما نیست کـه سخت است، همـه جا مشکل دارند. صادقانـه فکر مـی کنم این نشان از یک مشکل روحی درون بخشی از مردم ما دارد، آنـهایی کـه بعلت مشکلات همـه چیز را درون کشورشان سیـاه مـی بینند ودچار نوعی افسردگی شده اند. آنـها همـه جای دنیـا را جز کشور خودشان خوب و مناسب مـی بینند و خود را درون جهنمـی از مشکلات، غرق شده مـی یـابند.
ما البته مشکلات معیشتی را درک مـی کنیم ولی آیـا اینجوری خودمان را زودتر ازبین نمـی بریم؟ چرا اینقدر حتما شرایط خودمان را سیـاه ببینیم کـه حتی تحمل شنیدن خبر بد از دیگر کشورها را هم نداشته باشیم.بله واقعیت هست که کشورهای زیـادی هستند کـه حتی مشکلات بیشتری از ما دارند. بـه اطراف خودمان نگاه کنیم. حتی بـه دیگر کشورهای دور نگاه کنیم.
بله ما درون ایران با شرایط سخت اقتصادی روبرو هستیم اما خیلی ظرفیتهای بزرگی هم به منظور حل مشکلات و طی مسیر توسعه داریم.
مطمئن هستم کـه شما هم مثلا اگر جوانی درون خانواده ی خود دارید کـه در مواجهه با مشکلاتی کـه با آن روبروست بـه ناامـیدی و افسردگی مبتلا شده است، همـین حرفها را خواهید گفت.
البته مشکلات هست اما امـید هم هست، زندگی هم هست. بجای حل مشکلات آنـها را بـه کوههای جابجا نشدنی تبدیل نکنیم.
بجای غم و غصه و از دست روح امـید و نشاط، بـه خودمان اعتماد کنیم. بـه اطرافیـان خود روحیـه بدهیم. دست بـه دست هم دهیم و این روحیـه ناامـیدی و این دید بد دیدن را از خود دور کنیم.
تا زندگی هست، تلاش هست و تا تلاش هست امـید هست. اجازه ندهیم جادوی سیـاه بدبینی و منفی نگری ما را تسخیر کند. درود بر شما
Media Removed
بچه کـه بودم یـه پازل از سر چهار راه خ کـه بهم ریخته بود و باید خودم اونو مـیساختم، بدون هیچ الگویی...از همان کودکی بازیـهای چالشی رو دوست داشتم...اینکه همـه ی قانون های بهم ریخته را باز سازی کنم و همـه ی راه های بسته را باز کنم...پازل را روی زمـین ریختم...شروعش از پایـانش سخت تر بود...ذهنم درگیر چیدمان اولین قطعه ها شد...اینکه از کجا حتما شروع کنم، کدام قطعه حتما نخستین قطعه باشد...بازی بود کـه شروعش از پایـانش سخت تر بود...برخلاف همـه ی بازی هایی کـه شروعشان ساده و سختترین مراحل درون انتهای بازی بود...یکی یکی قطعه ها را کنار هم قرار دادم، بارها و بارها قطعه ها را اشتباه قرار دادم و باز شروعی از نو ...اینقدر این کارو تکرار کردم که تا قطعه های اول را سر جایشان نشست دادم...بازی کـه تمام شد تصویر یک آدم بدست آمد...این تنـها بازی کودکی من بود کـه هیچوقت فراموش نکردم...بازی کـه دو درس بزرگی بـه من آموخت ...!
۱...آموختم به منظور رسیدن بـه هدفهایم...شروعی سخت از تمرینـهای نقاشی داشته باشم...هدفی کـه ابتدایش سخت و دشوار و کلافهبه همراه دارد...باید کوزه را چندین بار مـیکشیدم و پاک مـیکردم...اشیـاءهای مختلف و چیدمان کنم و بارها و بارها به منظور فضا سازی و نور پردازی و کشیدن آنـها اشتباه کنم و پاک کنم ودوباره از نو شروع کنم...به مراتب کـه پیشرفته تر شدم، نقاشی کشیدن روز بـه روز و لحظه بـه لحظه آسانتر مـیشد، بعد برای رسیدن بـه یک طراحی حرفه ای حتما از قطعه ی اول شروع کرد...از سخت ترین قطعه.
۲...اینکه متوجه شدم این فقط یک بازی پازل چینی نیست...یک حقیقت زندگی است...اینکه هر آدم پر از تکه های مختلفی است، پازلهایی کـه به هم وصل مـیشوند و یک آدم را مـیسازند...تکه های خوانا و واضح و یـا تکه های نا مفهوم و مبهم...من حتما یـاد مـیگرفتم کـه همـه ی پازلهای خوب و بد را کنار هم بچینم که تا یک آدم را بسازم...همـه ی خصوصیـاتهای خوب و بد حتما کنار هم قرار مـیگرفتند... یـاد گرفتم آدمـهایی کـه خودشون نیستند...یـه جایی از قطعه ی پازلشان درست چیده نشده ...صادق نیستند...دوستشان نخواهی داشت...و آنچرا کـه هستند بـه تو نشان نمـیدهند،
ریپ مـیزنند،
مـیلنگند،
آدمـها را حتما با همـه ی قطعه هاشون پذیرفت...خوب و بد...خوانا و مبهم... هیچ پازلی قطعه هاش همـه خوانا نیست...آدما را هر وقت با همـه ی قطعه های پازلشان پذیرفتی مـیتوانی دوست داشته باشی...درست مثل آخر بازی یک دورچین...فقط حتما مراقب آدمـهایی کـه قطعه هایشان سر جایشان نیست باشی...!
قطعه ی بد، جای بد،
قطعه ی خوب، جای خوب،
جای این دو را عوض نکنید کـه هیچوقت صداقت نخواهید داشت...!
#امجد_حلبی_نژاد
Media Removed
83: سم یـه تفنگ آبپاش بزرگ پرت کرد سمتم کـه رو هوا گرفتمش و خالیش کردم رو نایل و هری کـه مثلا اومده بود از نایل دفاع کنـه! یـهو احساس کردم یـه بشکه آب روم خالی شده کـه نزدیک بود بیوفتم زمـین! موهامو کنار دادم و دیدم کـه النور با یـه سطل خالی تو دستش رو بـه روم وایساده و از خنده قرمز شده. با لحن تهدید گفتم: بعد کار تو ... 83:
سم یـه تفنگ آبپاش بزرگ پرت کرد سمتم کـه رو هوا گرفتمش و خالیش کردم رو نایل و هری کـه مثلا اومده بود از نایل دفاع کنـه!
یـهو احساس کردم یـه بشکه آب روم خالی شده کـه نزدیک بود بیوفتم زمـین!
موهامو کنار دادم و دیدم کـه النور با یـه سطل خالی تو دستش رو بـه روم وایساده و از خنده قرمز شده.
با لحن تهدید گفتم: بعد کار تو بود! مگه تو نباید تو تیم ما باشی؟
لویی اومد و دستش رو انداخت دور کمر النور و گفت: زن من، تیم من!
ابروهامو دادم بالا و گفتم: اااا؟ ببخشید کـه ما سه نفریم و شما شیش! بعدشم زنونـه مزدونش مـیکنیم اگه اونجوری باشـه کـه آلی هم حتما بیـاد تو تیم شما!
بعدم دست النور رو گرفتم و کشوندمش طرف خودم.
لویی پوزخندی زد و گفت: خب بازم ما بیشتریم.
نیشخندی زدم و به سم کـه مثل سربازا اسلحه بـه دست وایساده بود اشاره کردم و گفتم: نـه سم دو نفر حساب مـیشـه.
هری و لویی هووویییی کشیدن و دستمو بردم بالا و داد زدم: حاضرین؟؟؟
دقیقا رو بـه رو پنج تاشون وایساده بودیم و تفنگا دستمون بود. الکی ادای مـیدون جنگ رو گرفتیم و داد زدم: حمله!!! (یـاد بد بلاد افتادم :|)
عین خل و گلا عربده مـیکشیدیم و همدیگرو خیس مـیکردیم.
هدف اصلیم نایل بود چون اون اول خیسم کرد. موهامو چهل ساعت درست کرده بودما! :|
نقشمو تو ذهنم یـه دور بررسی کردم و بعدشم دویدم طرفش و یکم خیسش کردم ولی یـهو آب تفنگم تموم شد!
لبخند شیطانی زد و اومد طرفم کـه سریع دویدم سمت استخر باغ و اونم دنبالم اومد!
از بچه ها کلی دور تر شده بودیم و اونا اینقد سرگرم همدیگه بودن کـه مارو ندیدن!
نزدیک استخر خسته شدم و وایسادم. خم شدم و دستامو گذاشتم رو زانوهام و داشتم نفس نفس مـیردم کـه یـهو منو گرفت!
مـیخواستم جیغ ب کمکککککک کـه پسره بیشور جلو دهنمم با دستش گرفت!
دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت: گرفتمت!
مـیدونستم بچه ها ما رو الان نمـیبینن چون هم مشغول بودن هم درختا و بوته ها مانع دیدشون مـیشدن.
به زور برگشتم اونطرف سمتش و دستاو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: آره گرفتی.
چشمامو بستم و رو پنجه هام وایسادم و رفتم جلو تر!
ولی قبل از اینکه خودش بخواد بوسم کنـه چشمامو باز کردم و سریع هولش دادم تو استخر!
کامنت:
Media Removed
یـاسر بینام
خاک مشتیـا و لوتیـا بود
مملکته مولام کـه خاک پاش رو تیـامون
اون زمان کـه دنیـا دسته شیران بودو
تا چشم کار مـیکرد اسمش ایران بود
نمـیخوام کـه پا تاریخ بشونمت
یـا هر چی کـه مـیدونی رو با ریتم بخونم هی
یـا بگم از گذشتمو افتخار کنم
یـا بگم چجوری صاحب اعتبار شدم
ولی بد نیست بدونی وقتی تپه خاک بودید
ما داشتیم بزرگترین امپراطوری
تو کـه ک رو۴۰ سال پیش خودم ساختم
پس با چه رویی ادعا رو خلیج مـیکنی!!
نـه بد نیست بدونی اجداد محجوبم
وقتی درگیر فکرایـه ژرف بودن
اون زمان کـه بودیم مـهد فرهنگو هنر
مرده هایـه پدراتون رو درخت بودن
درگیر جنگ شدیم سالها بارها
از مغولایـه وحشی که تا بعثیـا و یـارهاش
و جنگی کـه همـیشـه ایيم پا خورِ اون
جنگ با خودمون
ما نسبت بـه همدیگه بیخیـال شدیم
واسه هم رفیقه نیمـه راه شدیم
همـه خوبیـارو از دل پاک کردیم
۳ هزار مـیلیـاردو زیر خاک کردیم
فک مـیکردم واسه اینکه خدامو ببینم
باید ویزایـه کشور عربی بگیرم
ولی هر چی کعبه تواف کردم شد
سلاح تو دست قاتلایـه بی رحم
تو این منطقه ی چالشو رکود كه
پر سگایـه داعشو سعودِ
نـه من همـه پولامو عرق مـیکنم
ولی نمـیدم بـه سعودي و وهبی بخورن
ایران مادر امـیر کبیره ایران زادگاه مرداي دلیره
ایران مادر شیرزنایی کـه نسخشون هیچ موقع زمـین ندیده
ایران مادر امـیر کبیره ایران زادگاه مردانـه دلیره
ایران مادر دلسوزیـه کـه از غمـه بچه هاش موهاش سفیده
مثه دوره جاهلی کـه مـیزنـه زیرش
خودمون اسطوره مـیسازیمو مـیپرستیمش
باید بریزم همـه ای این خاکو بـه سرم
تقصیر خودم بوده هر چی اومده بـه سرم
تا دیدن اتحادمون طاعون گرفت رفت
اومدن رو دیوارامون با خون نوشتن
اگه مـیخوای حکومت باشـه تو دستات
عربو سیر عجمو گشنـه نگه دار
و اون قلم فروش کـه هیچی نیست تویی
تهدید بـه سیـاست پوپولیست شدی
رسمـه نظام بردگی اینـه اونا دیکته مـیکنن توام بنویس فوری
همونایی کـه شیرامون شره ای
تا شغلا تو شـهر مثه شیرا بگردن
من ساده بودم بـه گور مـیدویدم اونا سوخته تریـاکو با پول مـیخ
اينجوري دشمنا شدن سوارجهلم
و جهل ناصرالدین شاهایـه احمق
من تحقیر شدم با یـه وام یـه سیلی جاش
نفتو گازمونو بردن اسیر اونا
سالها از دنیـا منو تردم
که تو الان جنون قدرت برداشتی
ولی نـه من هنوز پیشـه تو سر خم کردم
نـه تو دست از اون غرور کهنت برداشتی
(madaraaneh) #persiangulf
Media Removed
. لباس بى وفایى را بـه دست خود تنت کردم . تو را اى دوست با مـهر زیـادم دشمنت کردم . خیـالم بود تندیسى طلا از عشق مى سازم . محبت بد ترین اکسیر بود و آهنت کردم . تو رفتى با خدا باشى ، خدا درون چشم من گم شد . از آن وقتى کـه تسبیح خودم را گردنت کردم . تمام خاطراتت را همان روزى کـه مى رفتى . بـه قلبم دوختم سنجاق ... .
لباس بى وفایى را بـه دست خود تنت کردم
.
تو را اى دوست با مـهر زیـادم دشمنت کردم
.
خیـالم بود تندیسى طلا از عشق مى سازم
.
محبت بد ترین اکسیر بود و آهنت کردم
.
تو رفتى با خدا باشى ، خدا درون چشم من گم شد
.
از آن وقتى کـه تسبیح خودم را گردنت کردم
.
تمام خاطراتت را همان روزى کـه مى رفتى
.
به قلبم دوختم سنجاق بر پیراهنت کردم
.
تو تک کبریت امّیدم درون اوج بىى بودى
.
تو را اى عشق با امـیدوارى روشنت کردم
.
چه مى ماند بـه جز بى حاصلى درون دست هاى من
.
به رغم کوششى کـه در بدست آوردنت کردم ؟
.
#سید_تقی_سیدی
Media Removed
قسمت آخر ___ بابا شیرعلی وقتی فهمـید عروس وارد شده سرش را بلند کرد کـه دلدار را ببیند، اما انگشت تفکرش روی یک دسته از زلف های قرضی اش گیر کرد و فرقش یک نیم دور خورد و پشت موهاش آمد جلشانی اش قرار گرفت.با این وضعیت بابایی به منظور دید زدن شوکت خانم یـا حتما کرکره نصب مـیکرد یـا دو که تا گیر مشکی از عشقش مـیگرفت که تا ... قسمت آخر
___
بابا شیرعلی وقتی فهمـید عروس وارد شده سرش را بلند کرد کـه دلدار را ببیند، اما انگشت تفکرش روی یک دسته از زلف های قرضی اش گیر کرد و فرقش یک نیم دور خورد و پشت موهاش آمد جلشانی اش قرار گرفت.با این وضعیت بابایی به منظور دید زدن شوکت خانم یـا حتما کرکره نصب مـیکرد یـا دو که تا گیر مشکی از عشقش مـیگرفت که تا دید داشته باشد.
شوکت جون کـه متوجه تغییرات ظاهری بابایی شده بود کمـی اخم هایش را توی هم برد، ولی بـه احترام مجلس دوباره لبخند زد و با قدم هایی پر از ناز با سینی چای بـه باباجون نزدیک شد.
من همـیشـه فکر مـی کردم کـه امکان اینکه همـه ی اتفاق های بد یک جا بیفتد فقط مال فیلم سینمایی هاست. ولی آن لحظه ای کـه دیدم پسر چهار ساله ی دایی کوچیکه از خواب بیدار شده یـادم آدم آبروریزی همـیشـه از آن چیزی کـه فکر مـی کنید بـه شما نزدیک تر است. پسر دایی اول کمـی همـه را ورانداز کرد و بعد انگشتش را بـه سمت بابا گرفت و داد زد: ی، باباشیرعلی مو درآورده!!! بعد هم از روی پای ش پرید پایین و دوید سمت بابایی و در طرفةالعینی نصف کلاه گیس را از سر داماد بینوا کشید. اما از آنجایی کـه م به منظور محکم کاری قسمت های خالی کله ی بابا را چسب اوهوی مبسوطی زده بود، بخش هایی از زلف ها کماکان درون جای خود استوار مانده بودند.
برای کمک بـه پدربزرگ مان حتما کاری مـی کردیم. زن دایی کـه از شدت شرمساری کاملا قرمز شده بود بـه سمت پسرش دوید و با قدرت هر چه تمام تر بچه را بـه سمت خودش کشید. اما از آنجایی کـه بچه بـه موهای بابا و موهای بابا بـه خود بابایی وصل بود باباجون هم با کله بـه سمت زن دایی کشیده شدند و و از آنجایی هم کـه جیب شلوار بابا دوبرابر جیب های معولی عرض و طول و عمق داشت توی مسیر کشیدگی گرفت بـه دسته ی مبل و در یک حرکت که تا زانوی مبارک ایشان جر خورد. راستش بعد از دیدن این صحنـه من بـه شدت احساس پیچیدگی درون روده کردم و به عنوان آبرومندترین مکان را به منظور ندیدن افتضاح های موجود حدود یک ساعت درون دستشویی شوکت خانم اینا سکنی گزیدم.
دقیقا هم نمـی دانم که تا آخر مجلس چه اتفاق هایی افتاد. ولی یـادم مـی آید کـه آخر سر فرامرز دو که تا به درون دستشویی زد و با حالتی کـه فکر مـی کنم تمسخر هک قاطی داشت گفت:
بابا جان را بردن چاکش رو ببندن، چسب بزنن! شما چی؟ مـیمونید یـا تشریف مـیبرید؟
هر چند کـه من فرامرز را خیلی دوست داشتم.ولی چون خانواده برایم همـیشـه حرف اول را مـی زد،با پا محکم یکی زدم توی در. چشم درون چشمش ایستادم، رخت و لباسم را صاف کردم و با صداهایی همچون پلنگی خشمگین،انزجار خودم را از این حرکت شنیع عشقم نشان داده و محل را ترک کردم.
ادامـه درون کامنت اول
تا چند ماه دیگه وارد پنجمـین سال مـهاجرتم از ایران مـیشم . تو این چند سال روزی نبوده کـه توذهنم شرایط زندگی ایران و اینجا و نقاط مختلف دنیـا ( بر اساس شنیده هام ) رو بـه هر بهانـه ای مقایسه نکنم . هر بار مسافری از ایران اومده بـه حرفاش ( حرف کـه چه عرض کنم ، تمام غصه و ناامـیدی ) خوب توجه کردم . هر روز اکسپلور اینستاگرام ... تا چند ماه دیگه وارد پنجمـین سال مـهاجرتم از ایران مـیشم . تو این چند سال روزی نبوده کـه توذهنم شرایط زندگی ایران و اینجا و نقاط مختلف دنیـا ( بر اساس شنیده هام ) رو بـه هر بهانـه ای مقایسه نکنم .
هر بار مسافری از ایران اومده بـه حرفاش ( حرف کـه چه عرض کنم ، تمام غصه و ناامـیدی ) خوب توجه کردم .
هر روز اکسپلور اینستاگرام رو بالا پایینکردم و هر روز خبر بد از ایران خوندم و دیدم . روز بـه روز مردم کشورم روبیشتر تو مخمسه دیدم و دیدگاه عمومـی خارجی ها رو هر روز نسبت بـه خودمون منفی تر حس کردم !
تو این سبک سنگین همـیشگی ، چه روزهایی کـه دوس داشتم یـه خارجی رو بابت ترهم تو صحبتش خفه کنم ! چه روزهایی کـه بابت دوری از دوستام و خانوادم سختی نکشیدم . همـیشـه فکر مـیکردم که واقعا گناه ما چی بوده؟! به منظور چی کاری با ما کـه تمام سختی های دوری و مـهاجرت رو بـه جون بخریم اما باز هم کفه ترازو بـه مـهاجرت سنگینی کنـه ؟ گناه مادر و پدرای ما چی بوده کـه باید از پاره های تنشون ( بـه خاطر خوشبختیشون ) دور باشن؟! بارها وقتی ازم اینجا سوال کـه چرا مـهاجرت کردی و من توضیح دادم کـه بابت ساخت موزیک ویدیو به منظور خواننده ها تو ایران زندان رفتم و اینـهمـه سختی کشیدم ، با یک قیـافه کاملا شبیـه علامت تعجب روبرو شدم ! این مساله به منظور یک خارجی بـه همون حد خنده دار و مضحکه کـه انگار ما رو تو ایران بابت سوار شدن بـه تاکسی یـا خوردن آب معدنی زندانی کنن ! ( کـه بعیدنیست بـه زودی این کاروهم ن ! )
هیچ وقت نفهمـیدم کـه وقتی از من توضیحی از شرایط کشورم مـیخوان حتما چی بگم ؟! حتما از چیدفاع کنم وقتی مـیدونم کـه چیزی به منظور دفاع نمونده ؟ و بارها مجبور شدم بـه دروغ و برایحفط آبرویکشورم خیلی چیزهاروخارج از واقعیت توضیح بدم ، کـه این منو از دروننابود مـیکنـه ...
چقدر دردناکه وقتی با تمام وجود حس مـیکنی کـه هموطنات جز باهوش ترین و زرنگترین مخلوقات هستن و چقدر مـیتونستن تو موقعیت های بهتری نسبت بـه یک خارجی قرار بگیرن ، امانگرفتن ، اما نذاشتند کـه بگیرن !
تمام این پر حرفی ها رو کردم کـه بگم ، ما ونسل ما ، متعلق بـه هیچ جا نیست ! ما نـه تو کشور خودمون کـه صاحبش هستیم خوشحال و راحتیم نـه هیچ جای دنیـا کـه مـهمون هستیم نـهایتا خوشحال و راحتیم ! ما تو مثلث برمودای زندگی غیب شدیم ، « ما نسل گمشده ایم »
شدم آدمـی ک با خودم غریبم
مثل بیمار روانی شدم دقیقا
نـه مـیتونم باشم نـه مـیشـه ک برم
همـه رفیقامن ک شدن رقیبم
✝
یـه آدمـی شدم ک تنـهام همـیشـه
مـیخوام بسازم با بقیـه اما نمـیشـه
مثل درختی ک خشکه از ریشـه
هنوز امـیدش اینـه هوا ابری شـه
ــــــــــــــــ⚛⚛
نمـیفهمم چجوری صبحا رو شب
چجوری شبارو صبح مـیکنم
ساعتا خیره مـیشم یـه گوشـه قفل مـیکنم
یـه روز مرد دینم یـه روز کفر مـیکنم
تغییر کردم خودمو با خیلی چیزا درگیر کردم یـه آدمـه جدید شدم
تاخیر کردم شب دیر کردم
موهام سفید شد خودمو بد پیر کرد
زخمـی شدم کـه ردی شدم
مـیگی بد مـیکنم هه بد مـیکنن
تو این شـهر لعنتی ک مـهم نیستی
اگه بمـیری تازه واست تب مـیکنن
یـه عمر دروغ گفتی بهم بهت وفادارم
من احمق چقدر بهت بها دادم
توی قلب بزرگت ک همـهبودن
باید مـیشدم مثل اونا ک تورو شبا دارن
ــــــــــــــــ☸
هرچی مـیکشم از صادق بودنـه
یـا شایدم از ساده بودنـه
من اونی ام کـه همـه رو مـیخندوند
ولی الان ساکت تو جمعه
شدم یـه عصبیـه استرسی
که ندارم اصلا حسی بهی
شدمـی کـه انقدر تنـهام
که نمـیاد حتی یـه اس ام اسی
✝
درگیر مجازی شدم اینستا مـیرم
تورو با اون تو پستات بیست بار دیدم
منم خیلی تغییر کردم
جای بوی عطر دیگه بوی سیگار مـیدم
شدم ی شبگرد همـه رو درک کرد
کلی تو یـادت بود نگفت برگرد
اوج جوونیشو تنـها سرکرد
کردش حرکت نرسید ب برکت
ـــــــــــــــــــ⚛⚛
یـه نور قرمز توی دستمـه
که آرومم مـیکنـه همـین بسمـه
تو این دنیـا هرکی قسمتی داره
خب از دنیـا منم این سه
همـیشـه کـه همـه خوشبخت نمـیشن
یـه عده ام حتما پشت سر بشینن
و همـین خوشبختی امـیدشون باشـه
باید کلی سختی بکشی که تا بشی من
تو با اون سلفی بگیر بزار اینستا
من مـیکشم سیگار هرشب بیست تا
یـه روزی چشام فقط تو رو مـیدید
توی قلب من دیگه واست نیست جا
منو فروختی چون نیستم مثل اون لاکچری
با اون خونـه دوبلبا من حتما پارک بری
خیلی فرق داریم من و اون باهم
اون مـیگه تشکر من مـیگم چاکریم
ـــــــ✡
شدمـی کـه تو جمع گوشـه گیره
هرشب تنـها تو کوچه مـیره
شدمـی کـه فرقی نداره باشـه
لباس تنش باشـه روشن یـا تیره
شدم یـه روانی بی مخ یـه فراری
بی ذوق کـه شبا مـیشـه بیخود از خودش شبا مـیشـه بی خود از خودش
#arvanmusic
Media Removed
وقتی کاملا از دیدم پنـهان شد،دست روی گونـه ی تب دارم کشیدم و نوک انگشتام از رژلبی کـه زده بود سرخ شدن بی اختیـار انگشتامو روی لبم گذاشتمو جایی را کـه رژی بود بوسیدم.نمـی فهمـیدم چه مرگمـه.منکه همـیشـه ازین چیزا پرهیز مـیکردم.چرا خوشحال بودم؟چرا اینقدر تو دلم نشسته؟نکنـه عاشق شدم؟اونم یـهو.من کـه همـیشـه عاشقارو مسخره مـی کردم و عشق رو باور نداشتم حالا یـه حسی بـه اون غریبه داشتم کـه جز عشق اسم دیگه ای نمـیشـه روش گذاشت. نفسم کـه انگار درون گلوم حبس شده بود بیرون دادم و با خنده بـه سمت کلاس بـه راه افتادم.*****چند روزی بود کـه خبری تز اون نبود و من عین مرغ پر کنده همش بالا و پایین دانشگاهو بـه دنبالش مـی گشتم.دیگه اصلا حواسم نـه بـه درس بود و نـه متوجه حرفای اطرافیـان مـی شدم.فقط مـی خواستم دوباره ببینمش.همش بـه خودم نـهیب مـیزدم کـه چرا حتی نتونستم کلمـه ای باهاش حرف ب.چهره زیباش یک لحظه از نظرم دور نمـی شد حتی سر نماز.اونقدر کلافه شده بودم و توی دلم بـه خودم بد و بیراه مـی گفتم کـه نگو.یـه روز سر نماز از خدا خواستم بتونم یبار دیگه ببینمش.اونقدر گریـه کردم کـه روی سجاده خوابم برد...روز چهارم بود کـه از غیبتش مـی گذشت.داشتم با یکی از دوستام از کلاس بیرون مـیومدم کـه در عین ناباوری چشمم بهش افتاد.به دیوار روبه رویی کلاس تکیـه داده بود و نوک کفششو روی زمـین مـی کوبید.چشام از دیدنش گرد شدن و ضربان قلبم بالا رفت.یـه بهانـه تراشیدمو از دوستم جدا شدم.به سمتش رفتمو درون یک قدمـیش ایستادم.احساس کردم قلبم داره توی گلوم مـیزنـه.بدون هیچ حرفی با یـه لبخند ملیح بهم اشاره کرد کـه دنبالش راه بیوفتم.سر از وا نمـی شناختم بدون معطلی جوجه وار پشت سرش راه افتادم.وقتی از دانشگاه بیرون زدیم همـه جسارتمو جمع کردم و رفتم کنارشو باهاش شونـه بـه شونـه شدم.مـی خواستم کلمـه ای حرف ب اما انگار زبونم قفل شده بود.مـی تونستم نیمرخ چهرشو ببینم.بینی خوش تراش و مژه های بلندی کـه داشت ابهت عجیبی بهش داده بود.توی اولین کوچه نزدیک دانشگاه پیچید و تا آخر کوچه کـه یـه بن بست پهن با خونـه های قدیمـی بود رفتیم و جلو آخرین خونـه کـه دقیقا وسط بن بست و روبه روی خیـابون اصلی بود ایستاد.کلید انداختو درون بزرگو قهوه ای رنگ ویلا با صدای بلندی باز شد.ترس سراپای وجودمو درون بر گرفت و یـه قدم بـه عقب برداشتم.باتعجب نگاهی بـه چشام کرد و با صدایی نرم گفت:بیـا تو!به تته پته افتادم و با صدای خفه ای گفتم:نـه،نمـی تونم.خنده ای کردو گفت:این فرصت دیگه برات پیش نمـیاد.اگه تو هم مثل من عاشق بودی کمـی خطر مـی کردی عشق مال ترسوها نیست... ادامـه دارد
با سپاس بیکران (مـهرا)
Media Removed
🤔 این عکسو مـیخواستم پست کنم و فکر کردم خب متن لازم داره اما دیدم چیزی بـه ذهنم نمـیرسه . رفتم گشتم متن قشنگ پیدا کنم ولی حس کردم هیچ کدومشون درون حال حاضر حس و حال خاصی نداره واسم. چند روزه واقعا دنبال یـه حرف واسه گفتن مـی گردم ولی هیچی پیدا نشد اما بعد بـه نظرم رسید این کـه آدم حرف خاصی نداشته باشـه خیلی ام بد نیست ... 🤔
این عکسو مـیخواستم پست کنم و فکر کردم خب متن لازم داره اما دیدم چیزی بـه ذهنم نمـیرسه .
رفتم گشتم متن قشنگ پیدا کنم ولی حس کردم هیچ کدومشون درون حال حاضر حس و حال خاصی نداره واسم.
چند روزه واقعا دنبال یـه حرف واسه گفتن مـی گردم ولی هیچی پیدا نشد اما بعد بـه نظرم رسید این کـه آدم حرف خاصی نداشته باشـه خیلی ام بد نیست .
بعضی وقتا خوبه آدم سکوت کنـه و به صداها و حرفای دیگران گوش بده فقط
Media Removed
#شماره_چهار
یعنی یکی از سختترین کارهای دنیـا اینـه کـه به یکی بفهمونی بین متعهد بودن و اُمل بودن، زمـین که تا طبقه منفی هفتم اختلافه. چیز سختی نبود، بهش مـیگفتم ببین عزیزدلم آدما بـه دو دسته تقسیم مـیشن کـه من بـه هر دو دسته احترام مـیذارم. دسته اولایی هستن کـه هیچ جوره، با هزارتا تغییر سایز و فرمول هم نمـیشـه تو یـه چهارچوب قرارشون داد و خوش بـه حال این دسته از آدمها کـه تکلیفشون مشخصه. راستش منم خودم مدتی عضوشون بودم اما زیـاد دووم نیـاوردم، سریع بردیم. من از بچگی همـین مدلی بودم، خسیس نبودم اما حتی دوست نداشتم اسباببازیها و لباسهای کهنم رو بهی بدم. حاضر بودم قلکم رو بشکونم و با پولاش لباس نو بخرم و بدم بـه فلان بچه اما لباسی کـه پنج ساله مـیپوشم هنوز تو کمدم باشـه. یـه تیله سهپر ساده کـه گم مـیکردم یک ماه حالم بد بود، بعد چطور مـیشد عادت کنم بـه عوض روزانـه آدمااا. اما دسته دومایی هستن کـه معلوم نیست مازوخیسم دارن یـا سادیسم فقط دلشون دوست داشتن مـیخواد. بهش مـیگفتم نمـیشـه توو دستهی دوم باشی اما امروز بخوای با فلان اکیپ بری کوه فردا با اون یکیها بری تئاتر، پسفردا هم بیـای بگی ببخشد با بچهها کافه بودم متوجه صدای زنگت نشدم. مـیدونی بـه نظر من آدم یـای رو دوست داره یـا نداره، اگه داره کـه باید تو جهنم هم با اون بره. اصلا مگه مـیشـه تو رو دوستت داشته باشم بعد هوس کنم با یکی دیگه برم قهوه بخورم و سیگار دود کنم. فکرش رو ؛ خود اسپرسو مزه زهرمار مـیده تو کـه نباشی، مگه مـیشـه خوردش دیگه. خلاصه دوست داری بگو اُمل اما من چیزی کـه خودم بودم رو از تو خواستم. چیز زیـادی نبود. البته این وسط کم تلاش نکردم که تا خودم رو عوض کنم. مثلا اون روزی کـه در کافه باز شد و با یکی از این پسرایی کـه اگه تو محل ما بودن جرات نمـی ساعت 8 شب تو کوچه آفتابی بشن دستتودست اومدی تو ولیعصر، نمـیدونی قیـافم چقدر خندهدار شده بود. انگار بـه هر کدوم از لپام یک وزنـه هفت کیلویی وصل کرده بودن. قشنگ روی زمـین کشیده مـیشد. خیلی دوست داشتم درکت مـیکردم، درست مثل اون لحظههایی کـه مـیگفتی شـهاب یکم اجتماعی باش؛ اما لعنتی قابل درک نبود. البته، البته اجتماعی بودم کـه نیومدم جلو تف نکردم تو صورتت کـه کاش با یک آدم حسابی مـیدیدمت اما خیلی حرفات روم تاثیر گذاشته بود. مـیگن مردا تغییر نمـیکنن اما گوه مـیخورن، نمـیدونم کی جام داشت تصمـیم مـیگرفت، بخاطر همـینم وقتی بهت زنگ زدم و گفتی رو تخت دراز کشیدم، فقط خندیم و گفتم خواب بد دیدم، نگرانت شدم.
#شـهاب_دارابیـان #مازوخیسم #تنـهایی #داستانک #یـادداش
Media Removed
چند روز پیش کـه جشن تولدم بود ،یکی از عزیزانم برایم بادکنک قرمزی کـه با گاز هلیوم پر شده بود خرید
تا اومد بهم بدَش، از دستش درون رفت و رفت آسمون
گفتم فدای سرت خودم مـیرم یکی مـیخرم
رفتم یدونـه خ ده هزار تومن یـه کم لجم گرفت چه خبره آخه
پیش خودم گفتم کاش جای بادکنک دوتا ِ نخی برام مـیگرفت
اومدم ت ماشین نشستم دیدم بجای صد هزار ریـال ،ده هزار ریـال کارت کشیدم
سریع از ماشین پیـاده شدم رفتم مابقی پولِ طرف رو دادم
گذشت و گذشت که تا امروز
دو ساعت پیش جلویِ بانک شـهرِ شعبه نازی آباد وایسادم، اومدم ببینم چقد موجودی دارم کـه یـه خانمِ جوان بهم گفت
آقا عابر بانکم مساله پیدا کرده لطف مـیکنید این هفتصد هزارتومن رو بگیری و از کارتتون به منظور مادر بزرگم بنام سعیده طرشتی همون مبلغ رو کارت بـه کارت کنید
اول مِن مِن کردم و پیش خودم گفتم پارسا، نگاه بـه ادکلن و تیپش نکن ،نکنـه تراول هاش قلابی باشـه
کاری ندارم، که تا به خودم اومدم مسخِ بویِ ادکلنش شدمو،هفتصد تومن رو زدم بـه کارتِ مادر بزرگش
و هفتصد هزار دستی ازش گرفتم
گفتم خانمِ زیبا نکنـه تراولا قلابیـه
گفت:بخدا اصله
تراولهایی کـه اونا هم بوی خوشِ عطر مـیدادندرو کمـی توی نور گرفتم و تا حدودی خیـالم راحت شد کـه اصله و خزی کردم
جلدی اومدم طلا فروشیِ رفیقم و پولهارو با دستگاهی کـه داشت چک کردم و خیـالم راحت تر شد
اومدنی رفیقم از تایلند خبر داد پارسا انقد نیومدی کـه #دلار شد ۶۰۰۰ هزار تومن
گفتم چی مـیگی😔
در این بین صدایِ اس ام اس گوشیم بلند شد
یـه نگاهی بـه حسابم انداختم و متوجه شدم بجای هفتصد هزارتومن،هفتاد هزار تومن واسه اون خانم زدم
بخدا راس مـیگم
اولش گفتم فردا مـیرم هر طور شده از طریق همون بانکی کـه پولوو کارت بـه کارت کردم،شماره کارتِ طرف رو پیدا مـیکنم
اما یـهو نمـیدونم چرا نیشم که تا بناگوش باز شد
پولهایِ خوشبو رو نگاهی کردم و وارد شیرینی فروشیِ بالدی بال شدم
یک کیلو شیرینی تر خ و باز خندیدم😈
گاه پیش خود فکر مـیکنم اگر دولتمردانم با چنین شتابی درون به فلاکت رساندن مردم پیش روند
تا چند سال آینده جانمازی درون هیچ خانـه ای یـافت مـی نَشود
#پارسا_احمد
#پی_نوشت:بادکنکِ هلیومـی فقط چند ساعت دوام آورد و گیر کرد بـه شاخه درخت و بِ..ا رفت.
پولم احتمالا واریز نکنم🤔
شبتون بـه مـهر♡
#amazing #naturelover #tagstagram #liveoutdoors #travelgram #sunset #traveler #igtravel #bestvacations #instagram #akkas #nature #عکاسی #همدان #ایران #natural #land #gilan #photography #aks #natureaddict #comeseegilan #top_masters #محیط_زیست #عکاسان_ایرانی #جنگل_نوردی #
Media Removed
پیـامـهای شما دوستان را درون پست قبل مرور کردم. از شما عزیزان تشکر مـیکنم. عدهای بر این عقیده بودند کـه وقتی حس و حال من خوب باشد؛ اتفاقات بد تاثیری بر من ندارند اما اگر حس و حال خوبی نداشته باشم همـین اتفاقات بـه ظاهر کوچک، من را بسیـار ناراحت مـیکند! طبیعی هست که وقتی من حس و حال خوبی نداشته باشم از هر چیزی ناراحت شوم اما آیـا شما آگاهی دارید کـه حس و حال شما باعث شده است، اتفاقات را بسیـار ناراحت کنندهتر از حد طبیعی تفسیر کنید؟! زیرا با حس و حال بد، تفسیر شما از اتفاقات حتی کم اهمـیت، بسیـار ناراحت کننده و فاجعه آمـیز خواهد شد. اگر واقعا بـه این آگاهی رسیدهاید آیـا مـیتوانید مسئولیت رفتار و احساس خود را درون برابر این اتفاقات، بر عهده بگیرید؟
اگر نپذیرید کـه این شما هستید کـه مـیتوانید واکنشـهای خود را درون برابر رویدادها انتخاب یـا کنترل کنید هر تکانی درون بیرون مـیتواند شما را بـه هم بریزد و حس و حال شما را شدیداً درگیر کند. هیچ اشکالی ندارد کـه ما درون هنگام رویدادهای بد، حس خوبی نداشته باشیم یـا احساس ناراحتی کنیم. اما اینکه بعد از این اتفاقات تفسیر کنیم کـه من آدم بدشانس یـا بدبختی هستم یـا دنیـا با من نمـیسازد و چقدر اوضاع فاجعه آمـیز شده است؛ دیگر احساس شما خارج از حد طبیعی شده و ممکن هست هر رفتاری نیز از شما سر بزند. ما نمـیتوانیم حس و احساس خود را متوقف کنیم کـه هرگز تحت تاثیر قرار نگیرد بعد نمـیتوانیم بـه شما بگوییم اصلا ناراحت نباش!
اما قبل از اینکه دچار هیجان خاصی شوید اگر بتوانید افکار خطا و نادرست خود را بشناسید و آنـها را با افکار منطقی و درست جایگزین کنید کمتر دچار هیجان منفی خواهید شد و به دنبال آن رفتار مناسبتری نیز از شما سر خواهد زد. افکاری درون ما نـهادینـه شده هست که بـه طور غیرمستقیم درون هنگام روبرو شدن با رویدادها سر و کله آنـها پیدا مـیشود! این افکار معمولا بطور اتوماتیـاخودآگاه، بر تفسیر ما از واقعیت تاثیر گذاشته و آن را تحریف مـیکنند. ممکن هست از رویدادها فاجعه بسازند یـا آنـها را بـه بد بودن خودمان تعمـیم دهند! یـا باعث شوند بـه خود برچسب بزنیم یـا دیگران را مقصر مسائل خود بدانیم.
ما نمـیتوانیم تمام اتقاقات را کنترل کنیم کـه رخ ندهند یـا طبق مـیل ما رخ بدهند؛ اما فکر و احساس خود را مـیتوانیم تغییر دهیم. آیـا مـیتوانید افکار نادرستی کـه تفسیر شما از واقعیت را تحت تاثیر قرارداده و شما را دچار قضاوت بد مـیکنند بشناسید؟ شما به منظور شناخت و تغییر این افکار چه راهی سراغ دارید؟ لطفا بـه سئوالات تصویر نوشته نیز فکر کنید. با ما درون ادامـه همراه باشید که تا بیشتر درون این مورد صحبت کنیم
.
.
.
Media Removed
.
در اولین اکران عمومـی «۱۳ اُکتبر۱۹۳۷» مطرح شد/لوریس چکناواریـان: پدرم از سینما داران قدیم ایران بود و من هم تصمـیم دارم درون یک فیلم بازی کنم
اولین اکران عمومـی مستند «۱۳ اُکتبر ۱۹۳۷» با حضور لوریس چکناواریـان و بکتاش آبتین درون شـهرکتاب مرکزی برگزار شد
به گزارش روابط عمومـی شـهرکتاب مرکزی، شب گذشته یکشنبه ۱۱ شـهریور اولین اکران عمومـی مستند «۱۳ اُکتبر ۱۹۳۷» با جلسه پرسش و پاسخ درخصوص فیلم برگزار شد. درون این نشست ابتدا لوریس چکناواریـان درون خصوص زندگیاش گفت: شاید اگر این مستند را حالا از من مـیگرفتند حرفهای دیگری مـیزدم اما این من درون ۶ سال پیش هستم.این فیلم را ۶ سال قبل درباره من ساختهاند اما حالا اکران شده است.
رهبر نتهای مـهربان درون ادامـه بـه حرفهایش علاوه کرد: هرگز دیروز وجود ندارد. فردا شاید بیـاید اما دیروز مرده است. امروز بهترین روز به منظور زندگی است. من بـه دنیـا اینگونـه نگاه مـیکنم و سعی کردم درون مستند هم این حس را القا کنم. هر چند کـه اعتقاد دارم انسان هرگز صد درون صد موفق نمـیشود کـه اتفاقا خوب هم هست چرا کـه مجموعه نرسیدنها از ما انسان کاملتری مـیسازد. زندگی یعنی اگر یک دو قدم بـه جلو مـی.روی حتما یک قدم بـه عقب برداری. درون غیر اینصورت هرگز موفق نخواهی شد.
او درون پایـان گفت: درون ابتدا من فکر کردم یک مصاحبه ۱۰ دقیقهای هست نمـیدانستم یک فیلم یک ساعتو ده دقیقهای قرار هست بسازند اما من بسیـار درون مقابل دوربین راحت هستم چرا کـه پدرم از سینماداران قدیم ایران بود. این مستند را هم دوست دارم. اصلا تصمـیم دارم یک فیلم هم بازی کنم چرا کـه اعتقاد دارم حتی اگر بد، انسان حتما کارهای درست را تجربه کند. درون برنامـهام بازی درون یک فیلم هم قرار دادهام.
بکتاش آبتین نیز درون خصوص ساخت مستند توضیح داد: درون فیلم «۱۳ اکتبر ۱۹۳۷» تلاش کردیم که تا چکناواریـان را همانگونـه کـه هست با همان صفا و صمـیمت و کودکی درونش نشان بدهیم.» او ادامـه داد: «من درون زمان ساخت این فیلم و معاشرت با چکناواریـان بسیـار لذت بردم زیرا او هنرمندی هست که با انسان درونش تفاوتی ندارد.»
علاقهمندان به منظور تماشای مستند «۱۳ اُکتبر ۱۹۳۷» مـیتوانند بـه سایت هاشور مراجعه کده و از برنامـههای اکران این مستند مطلع بشوند.
شـهرکتاب مرکزی واقع درون خیـابان شریعتی، بالاتر از مطهری، نبش کوچه کلاته پیشروترین شـهرکتاب ایران است.
#bookcitycentral #bookcity #bookstore #book #books #today #suggest #cafe #tehran #iran
#شـهركتاب_مركزى #چکناواریـان #استاد #۱۳اکتبر۱۹۳۷ #اولین_اکران #کافه_کتاب #كتابخوانى #پيشنـهاد #بازی #تهران #ايران
Media Removed
نـه شبا موهاتو ناز مـیکرد !
نـه واسه تو دری باز مـیکرد !
اون فقط نقشِ منو استایلِ منو بازی کرد !
اون اصن شبی من نبود ! هم بیخودی سرت داد مـیزد ! هم
پشتت مـیگفت تو فامـیل بد !
هم تیک با همـه رفیقات مـیزد !!
اون اصلا شبيه من نبود ! فقط مـیزدو الفرار !!
مـیچید واسه ت ميزو مـیرفت قرار !!
منو یکی نکن اصلا با اون هیچی ندار !! گفتی مـیرم و یـه دوری مـیو بر مـیگردم ! هع !!
مـیگی من بی جنبم کـه تورو ول کردم پشیمونم !! هع !!
گفتی حتما منم دستمـه قلبمو بهت برمـیگردم !! هع !!
مـیگی بچگی کردم ! مـیدونم قدرتو ولی اونم !! هع ! ٢
آااااااا اون اصن شبی من نبود بـه فکرِ همـه چیت! فقط یـه ژستِ درون پیت و !
یـه حس کمِ فیت !!
اون اصن شبی من نبود ! بـه فکرِ همـه جات !!
فقط یـه جنتلمنِ لات نما بود و یـه فیکِ سَرِ پا !! بـه چی رفتی ؟! بـه یـه شلوارِ گشاد !!
موی دِرِد یـا یـه جواهرو شام !!
بگو با چی شده شبای تو شاد ؟!
که تموم شده یـهو تو قهراى تو باهام !!
به چی رفتی پكِ بیسِ یـا خام !!
عادتت چیـه بگو هیضِ یـا کام !!
به چی فک مـیکنی ؟؟ الکل و اتان؟!
بگو الان از اون بَد خُل و چِتام !!
رفتی با یـه اسکلِ ج*ى ولی خوب مـیدونی کـه اسکل منی !!
هنوزم ميكنى غسل و بِكَنى !! ولی تبدیل شدی بـه یـه بوکسر قوی!!
مـیزنی مـیری یـه آبم روش !! یـه جوری کـه مـیمونـه آدم!! اما یـه روز جلو آینـه وایمـیستی داد مـیزنی کـه بالم کوش ؟! گفتی مـیرمو یـه دوری مـیو بر مـیگردم ! هع !!
مـیگی من بی جنبم کـه تورو ول کردم پشیمونم !! هع !!
گفتی حتما منم دستمـه قلبمو بهت برمـیگردم !! هع !!
مـیگی بچگی کردم ! مـیدونم قدرتو ولی اونم !! هع !! من اگه حرفی زدم بهت از سر دلسوزی بود !!
اگه هروقت مـیکردم لهت !! اگه هروقت مـیکردم ولت !! مـیساختمت از نو !! نمـیذاشتم زیـاد خون بمونـه اون چشمای تقریبا خوشگلت !!
هع ! من اگه عربده مـیزدم سرت !!
نگرانت بودم !! نگران گذرانو گرمـیه خونـه م !! نگران صدتا چیز کـه تو فک مـیکردی نفهممو نمـیدونم !! گفتی مـیرمو یـه دوری مـیو بر مـیگردم ! هع !!
مـیگی من بی جنبم کـه تورو ول کردم پشیمونم !! هع !!
گفتی حتما منم دستمـه قلبمو بهت برمـیگردم !! هع !!
مـیگی بچگی کردم ! مـیدونم قدرتو ولی اونم !! هع !!
هع ٧٨
#قفل
#اميرتتلو #امير_تتلو #امير #تتلو #تتل #هنرمند #هنرمند_واقعي #هنرمند_قرن_ما #نابغه #نابغه_ي_موسيقي #آهنگ_جديد #آهنگ #موزيك #جديد #بهترين
#amirtatalooi #amirtataloo #amir_tataloo #amir #tataloo #tatal 💫🌟💎🗝💟🕉☯️🦁🏆👑
Media Removed
#عکس_بد_ببینید
#بلیطی_بگیر
.
.
.
محبوبی کـه در دور دست هایی...
بلیطی بگیر
هرچه پول داشتیم صرف جنگ شد،
صرف ساختن ویرانـه ها
صرف پانسمان زخم ها.
مـی گویند اَرزها شناورند
به دیـار تو شتافته اند
به کازینوها و کنسرت ها
و بعد بـه شکل گلوله / موشک و گاه "دارو"
دوباره بـه زادگاهشان بازگشته اند،
آنـها را مـی توانی جدا کنی
اسکناسی کـه بوی نفت مـی دهد،
اسکناسی کـه بوی خون مـی دهد،
اسکناسی کـه بارها درون آن
عرهبرانمان را مچاله کردهایم،
اسکناسی کـه حق کارگران ماست
حق فرزندانمان
آن ها از آنِ ماست
با آنـها بلیطی بگیر
بلیطی بگیر محبوبم
بایدی را بـه سمتت روانـه کنم!
کسی را کـه همواره غرق اندوه است
او جنگ را دوست ندارد
سالهاست کـه در زادگاه خویش
بی خانمان است
و تنـها "تو" مـی توانی کاری کنی
وقتی خدا خسته است...
.
بلیطی بگیر
از فلسطین، بـه لس انجلس
از افغانستان، بـه واشنگتن
از دلتنگی، بـه و گشت های شبانـه
از فقر، بـه اعیـاد پاک
از جنگ، بـه صلح و آزادی
بلیطی بگیر بی بازگشت
برای او کـه آخرین بازمانده است
"او"...
قلب من است
قلب مردمان من
قلب سرزمـین های اطرافم
قلبِ خاور مـیانـه
و دوست دارد به منظور یک روز
تنـها یک روز...
در آرامش بمـیرد.
.
بلیطی بگیر
و تمام صندلی ها را بخر!
تمام پروازها را
زن ها و مادرانِ خستهام...
بر روی صندلی خواهند نشست!
ما مردها ولی بـه ایستادگی عادت داریم
ما عادت داریم که تا آخرِ زندگی
حتی که تا آخر مرگ
بایستیم.
.
کابین هواپیما بـه تو قول مـی دهم
( جایی کـه انتظار بـه انقضا رسیده باشد....)
از بلند گوی زنی کـه همـیشـه
مسافران را بـه بستن کمربندها تشویق مـی کند
به خاموش سیگارها
به انداختن ماسک اکسیژنی کـه رنگ هوایش
مثل خاورِ ما...
مملو از گرد و باروت نیست!
از همانجا قول مـی دهم
که بـه دنبال ما
هیچ بار اضافه و تفنگی نیست،
فقط گل هایند و سبزه ها
سپیدارهای تبریزی
لاله های فلسطینی
صنوبران افغانی
و از پرندگان
کبوترانِ زیتون بر لبِ دمشقی
قول مـی دهم
به وقت رسیدن
همچون تمام عمر کـه مرزها، دوستم نداشتند...
شمشادهای حیـاط خانـه ات
تا آخرین روز زندگی
تا آخرین لحظه ی مرگ
همانجا ایستاده بمـیرم
.
#حمـید_جدیدی
"دو برش از نوشته را حذف کردم چون جا نمـیشد"
.
.
یـاحق
دعا کنید بنده ی حقیر را
با هر مسلک و مرام و دین و اعتقادی کـه دارید
اگر هم بـه دعا اعتقادی ندارید
انرژی مثبت بفرستید به منظور من و همـه
Media Removed
.
#برای_آنـهایی_که_مسکّن_آخرشان_شعر_است
رفتنش آخرین عذابم بود
شاکی ام از خودم از او از درد
شاکی ام از خدا کـه مـیدانست
درد خواهم کشید و خلقم کرد
سکه ی جبر و اختیـار مرا
بر زمـین پرت کرد و جبر آمد
اول آسان نوشت بختم را
ناگهان عطسه کرد و صبر آمد
از همان روز شوم مـیلادم
در دلم سوز سرد پاییز است
نـه نمـیخواهم عمر برگردد
کودکی های من غم انگیز است
پدرم حاتم مجسم بود
توی اوضاع درهم مالی
سهممان از کرامتش تنـها
دل پر بود و سفره ای خالی
حسرت چیزهای کوچک هم
در نگاهم همـیشـه پیدا بود
نسبت قلکم بـه رویـاهام
نسبت قطره ای بـه دریـا بود
سرخی صورت پدر از شرم
دیدم و فکر حال او کردم
خواب دیدم عروسکی را که
قبل خوابیدن آرزو کردم
حال اگرچه گذشته آن دوران
عقده ها سخت کرده سنگینم
عقده هایی کـه گل کند وقتی
کودکی بر دوچرخه مـیبینم
تاس من بد نشست و من با درد
از همان کودکی خود جفتم
بگذریم از گذشته ای کـه گذشت
داشتم از عذاب مـیگفتم
رفتنش آخرین عذابم بود
شاکی ام از خودم از او از درد
شاکی ام از خدا کـه مـیدانست
درد خواهم کشید و خلقم کرد
سکه ی جبر و اختیـار مرا
بر زمـین پرت کرد و جبر آمد
اول آسان نوشت بختم را
ناگهان عطسه کرد و صبر آمد
صبر یعنی کـه عقل آخر به
راضی ام هرچه شد کـه شد برسد
صبر یعنی گذشتم از حسم
تا کـه عشقم بـه عشق خود برسد
صبر کردم کـه جفتم از قفسم
برود آسمان و پر بزند
آن درختم کـه منتظر ماندم
هر زنا زاده ای تبر بزند
صبر کردم خیـال مـیکردم
مـیشود رد شوم از این بلوا
تف بـه ذاتی کـه با من گفت
قصه ی صبر و غوره و حلوا
قاتلم اعتماد کورم بود
حس پوچی کـه کار دستم داد
قوتش روی نقطه ضعفم بود
از همان نقطه هم شکستم داد
گفتم ای عقل شیطنت هایش
اقتضای جوانی اش بوده
گیرم اصلا غریبه را بوسید...
از سر مـهربانی اش بوده
زخم خوردم و اعتمادم را
روی زخمم ضماد مـیکردم
کاش عقلم زمامدارم بود
تا بـه شک اعتماد مـیکردم
گریـه مـیکرد بگذرم از او
دم آخر عذاب وجدان داشت
شـهریـاری کـه نیمـه ی من بود
نفسش قطع شد ولی جان داشت
اشک هایی کـه وقت رفتن ریخت
دیدم و فکر حال او کردم
باز برگشتنش کنارم را
قبل خوابیدن آرزو کردم
بخت من آسمان بی خورشید
پای من از زمـین گریزان است
عقده هایم اگر ستاره شود
آسمانم ستاره باران است
هرشب از آسمان بخت بدم
عقده را چون ستاره مـیچینم
عقده هایی کـه گل کند وقتی
بوسه ای عاشقانـه مـیبینم
زندگی جورچینی از غم بود
حل آن سالیـان اسیرم کرد
کودکی تلخ و نوجوانی تلخ
و جوانی نکرده پیرم کرد
دردهایی بـه دارم که
هرچه گشتم نبود درمانش
شکل دردم فقط عوض شده است
خر همان خر ، اگرچه پالانش...
#شـهریـار_نراقی 💚
شعرکامل درکامنت
Media Removed
87: داستان از نگاه رکسان: دو روز گذشت و امروز روز آخره. ینی امشب. راستش خیلی سورپرايز نشدم از خواستگاری لیـام! مـیدونستم کـه چقدر همـیدیگرو دوست دارن ولی هضمش برام سخت بود و حتی دیشبم کـه تولد لیـام بود تو فکر بودم! خیلی سعی کردم خودمو ازش دور کنم و حداقل به منظور چند دقیقه هم کـه شده بـه چیز دیگه ای فکر کنم ولی ... 87:
داستان از نگاه رکسان:
دو روز گذشت و امروز روز آخره. ینی امشب.
راستش خیلی سورپرايز نشدم از خواستگاری لیـام! مـیدونستم کـه چقدر همـیدیگرو دوست دارن ولی هضمش برام سخت بود و حتی دیشبم کـه تولد لیـام بود تو فکر بودم! خیلی سعی کردم خودمو ازش دور کنم و حداقل به منظور چند دقیقه هم کـه شده بـه چیز دیگه ای فکر کنم ولی خیلی موفق نبودم.
اه! اصن از این سفر متنفرم! فقط مـیخوام زودتر برم خونـه. اولین کاری هم کـه مـیکنم اینـه کـه به کلیر مـیگم برام یـه خونـه پیدا کنـه. با این اوضاع عمرا زیر یـه سقف با سم زندگی کنم :|
دراز کشیده بودم روی ننو و داشتم تاب مـیخوردم و فکر مـیکردم کـه یـهو متوقف شد!
چشمامو باز کردم دیدم زین بالا سرمـه.
متعجب گفت: رکسان خوبی؟
یـه ابرومو دادم بالا: حتما بد باشم؟!
-نـه! آخه خیلی ساکت شدی همش خوابیدی یـه جا! معمولا شیطون تر بودی.
با دستام چشمامو مالیدم و گفتم: نـه خوبم فقط یکم خسته شدم... سفرای طولانی رو خیلی دوست ندارم.
-آها... خب نمـیای؟ الان غذا تموم مـیشـه ها!
چشمامو چرخوندم و بلند شدم و گفتم: با وجود نایل چیزی مگه مـیمونـه؟
زین خندید و حرفمو تایید کرد و رفتیم تو حیـاط.
لویی باربیکیو ردیف کرده بود و النورم بهش کمک مـیکرد و همـه داشتیم آخرین شاممون رو مـیخوردیم.
زین برام صندلی رو کشید بیرون. نشستم و تشکر کردم.
چشمم بـه رو بـه روم افتاد کـه نمـیدونستم بخندم یـا خودمو بکشم :|
نایل جلوم نشسته بود و دولپی داشت برگر مـیخورد!
تا قیـافش رو دیدم یـاد اولین قرارمون افتادم. لبامو جمع کردم که تا خندم نگیره.
سرشو گرفت بالا و چشمش بـه من افتاد و همونجوری سرجاش خشک شد.
شبیـه این همسترا شده بود کـه تو دهنشون کلی خوراکی مـیچپونن بعد عین بز بهت ذل مـیزنن!
لبخندی زدم و سعی کردم بلند نخندم و اونم با اون لپاش لبخندی زد و ادامـه بـه خوردن کرد.
یـهو آلی کـه کنارم بود گفت: رکسی؟!
برگشتم طرفش: ها؟
قیـافه گرفت و گفت: ها نـه و بله! اون کچاپ رو بده من.
پوکر نگاش کردم و گفتم: حالا عروس شدی واسه من کلاس ادبیـات گذاشتی؟
همـه خندیدن و خودش پوکر تر از من بهم نگاه کرد.
چشمامو چرخوندم و کچاپ رو بهش دادم.
لویی با ژست گارسونا اومد و یـه بشقاب کـه روش یـه برگر بود رو گذاشت جلوم و گفت: اینم برگر مخصوص تاملینسون و همسر به منظور رکسان گلد!
خندیدم و برگر رو برداشتم و شروع کردم خوردن.
خیلی خوشمزه بود! هنوز قورت نداده گفتم: وای لویی این عالیـه!
نایل با تشر گفت: با دهن پر حرف نزن!
برگشتم طرفشو گفتم: کی بـه کی مـیگه! :|
اخم کرد و گفت: هی من با تو فرق دارم!
شونـه هامو بالا انداختم و گفتم: خب آره! من یـه خانومم! تو هنوز یـه همستر زردآلو صفتی بچه!
کامنت:
Media Removed
خوب سلام دوستای خوبم قول داده بودم کـه داستان آشناییمونو توی یک پست تعریف کنم. اواخر پاییز سال 94بود. بم دایرکت کـه توی یـه کار فیلم کوتاه بـه گروه کمک کنم و یکی از نقشاشون رو بازی کنم. یـه پلاتو بود تو خیـابون کریمخان ساعت 6_7شب منم یـه سال بود عمل کرده بودم. تمرین شروع شد و گاهی مجبور بودیم روی زمـین ... خوب سلام دوستای خوبم 💜
قول داده بودم کـه داستان آشناییمونو توی یک پست تعریف کنم.
اواخر پاییز سال 94بود. بم دایرکت کـه توی یـه کار فیلم کوتاه بـه گروه کمک کنم و یکی از نقشاشون رو بازی کنم. یـه پلاتو بود تو خیـابون کریمخان ساعت 6_7شب منم یـه سال بود عمل کرده بودم. تمرین شروع شد و گاهی مجبور بودیم روی زمـین بشینم ولی من نمـیتونستم. محمد حسین هم صدابردار کار بود کـه تو تمرین بـه کارگردان کمک مـیکرد اون روز حس کرده بود من بهش سلام نکردم و کلی از من بدش اومده بود و توی تمرین اذیتم کرد...
خلاصه از جزئیـات پلاتو مـیگذرم مـیرسم قرار دوم توی کافه توی بلوار کشاورز توی پارک کنارش داشتیم سیگار مـیکشیدیم و حرف مـیزیدیم کـه باز محمد شروع کرد اذیت من و سیگارشم پرت کرد تو صورتم. گفته بود نقطه ضعفش دست زدن بـه سر و گردنشـه منم پاشدم دست زدم بـه گردنش. چشتون روز بد نبینـه چنان دست منو پیچوند کـه خدا مـیدونـه...
خلاصه بچه های اکیپشون کلا وحشی بودن و ترسناک و زشت و چاخان گو...
رفتیم سر لوکیشن. حالا لوکیشن کجاس؟ خونـه محمد حسین اینا. کاری ندارم رسیدم داشت چی مـیخورد و چقدر زد منو و اذیتم کرد... موقعه استراحت شد آهنگ گذاشته بودیم،ازش خواهش کردم من یـه آهنگ بذارم و اوکی داد منم آهنگ one last goodbye ازanathemaرو گذاشتم و حال محمد کلی گرفته شد و رفت تو اتاقش.
دیدم هیچ کدوم از دوستاش نرفتن پیشش، گفتم شاید نباید رفت، ازشون پرسیدم نباید رفت پیشش؟! گفتن نـه مـیتونی بری.
رفتم تو اتاق داشت گیتار مـیزد.
گفتم یـه دقیقه نزن من یـه بغل دارم بغل شفا بخش (اصلا فکرشو نمـیکردم باهم اوکی شیم) یکم بغلش کردم و بعد نشستم کنار تختش فالش زدنای گیتارشو گوش دادم.
خودش مـیگه ازهمون موقعه عاشقم شده 😜
خلاصه چند روز گذشت و....
بقیشو تو یـه پست دیگه مـیگم 💕
#آشنایی_ایماژ_و_کیـا
Media Removed
رو پشت بوم داشتم آفتاب مـیگرفتم دیدم سبحانـه با یـه ظرف روغن جامد خط کش نشان تو درگاهی خرپشـه هویدا شد. مـیگم: یـه اِهِنی چیزی ، خودت رو تو درون جا مـیکنی. مـیگه: دیگه تو مشاعات اِهِن نداره. مـیگم: اون چیـه دستت؟
.
مـیگه: روغن آوردم بریزم روت ته نگیری ناناش. آفتاب گرفتنت چی بود؟ مرتیکه پاشو برو دو لقمـه نون درون بیـار. لمـیدی اینجا برنز مـیکنی واسه من؟ مـیگم: استراتژی جدیده. تو چه مـیدونی از کاسبیهای مدرن؟ بعد من گیرم دو لقمـه نون درون آوردم. بـه شما چه مربوط؟ شما خیلی فکر آیندهسازی بودي همون سر جالیز خودتون مونده بودی نمـیاومدی سر من و این برادر نادونت خراب شی. دیشب هندونـه خ دو و دویست.
تازه! ارزون شده. یـه بار با خودت آورده بودی، الان با سبحان سر همـین کوچه بساط کرده بودین، چشم بـه این آفتاب گرفتن من نداشتی. مـیگه: پدر علم اقتصاد بگرید کـه تو نابغه اینجور اینجا تلف شدی و اون داشت پهن تو تشت مـیکوبید. بعد هم جالیز دیگه نمـیصرفه. آب هست ولی کم است. سمتای ما درخت گز هم خشک شده. تو هنوز فکر جالیزی؟ الان این استراتژیت چیـه؟ بـه مام یـاد بده. مـیگم: الان نون تو برنزهاس. فقط حتما یـه دست بسوزی. مـیگه: کـه چی شـه آخر؟ نر پلنگ شی؟
.
مـیگم: نر پلنگ چیـه بابا. مـیخوام پول دربیـارم. نمـیخوام پول خرج کنم که. فقط بین خودمون باشـه کـه دست زیـاد نشـه. مـیخوام ب تو لاین تلکه. یـه نسخه پیدا کردم صبح.یـه سری دارو از اینا بود کـه نایـافته شده. نسخه رو مـیگیرم با سوختگی مـیرم درون بانک وای مـیایستم. هر کی اومد بیرون یـه حال زار مـیدم بـه لبام و یـه افق کور تو چشمام ترسیم مـیکنم براش. دو که تا ناله و حله. مـیگه: تو نیـاز بـه آفتاب سوختگی نداری به منظور اینکار. یـه بار خودت رو تو آینـه نگاه کرده بودی توی همـه این سالها انقدر خودت رو زحمت نمـیانداختی. مـیگم: دلتم بخواد. چمـه؟ بـه این شیکی. مـیگه: روغن رو بریزم جز بزنی؟ مـیگم: جدا روغن واسه چی آوردی؟
.
مـیگه: خب سبحان گفت اومدی آفتاب بگیری. من گفتم روغن بیـارم برات. مـیگم: این روغن نیست که. روغن مخصوصه. ماهی کـه نمـیخوای سرخ کنی. دیدم یـهو یـه بغضی کرد. مـیگه: خر کـه نیستم. خودم رو زدم بـه خریت کـه با این روغن بیـام بالا سبحان گیر نده. نمـیدونم اثرات آفتاب بود یـا اون بغضش کـه در جا نشستم و نگاش کردم و با خودم گفتم: درسته هم چاقه هم زشته هم بد اخلاق و بد دهنـه و دست بزن هم داره؛ ولی واقعا مارمولکم هست. ببین چطور مـیخواد منو خر کنـه. دیدم روحیـهام بـه ادامـه آفتابگرفتگی نمـیرسه. زیلو رو جمع کردم و سبحانـه رو با جای خالیم تنـها گذاشتم.
Media Removed
#ادامـه_پست_بعد
حتما بخونید و نظرتون رو بدین🍃
ممنون🍁
شربت_آلبالو برا یک کیلو آلبالو حدود ۱/۵تا ۲ کیلو شکر لازمـه کـه بستگی بـه ترشی البالو هاتون داره البالو هارو شستم ودمشونو گرفتم وتو قابلمـه لعابی ریختم (سعی کنید تو قابلمـه لعابی درست کنید چون تو قابلمـه تفلون یـا المـینیومـی رنگ شربتتون بد مـیشـه ) و روی آلبالوها دو لیوان آب ریختم وبعد گذاشتم رو حرارت ... شربت_آلبالو
برا یک کیلو آلبالو حدود ۱/۵تا ۲ کیلو شکر لازمـه کـه بستگی بـه ترشی البالو هاتون داره
البالو هارو شستم ودمشونو گرفتم وتو قابلمـه لعابی ریختم (سعی کنید تو قابلمـه لعابی درست کنید چون تو قابلمـه تفلون یـا المـینیومـی رنگ شربتتون بد مـیشـه )
و روی آلبالوها دو لیوان آب ریختم وبعد گذاشتم رو حرارت که تا بجوشـه ورنگ بعد بده
بعد ده دقیقه جوشیدن صاف کردم من اصلا البالوهارو فشار نمـیدم چون رنگش کدر مـیشـه
اب البالو رو دوباره رو حرارت گذاشتم وشکر رو اضافه کردم گذاشتم بجوشـه وقوام بیـادومواظب باشید سر نره وکف روش رو مدام جمع کردم وبعد کمـی غلیظ شدن ۱/۴قاشق وانیل اضافه کردم و زیرشو خاموش کردم ودوباره زمانیکه گرمـه از یـه پارچه یـا صافی حریری رد کردم که تا صاف بشـه واینکار باعث مـیشـه رنگ شربت شفافتر بشـه( اگه خنک بشـه از حریر رد نمـیشـه)
چون تو خونـه ما مربا خواهان نداره من زیـاد درست نمـیکنم
بهمـین خاطر هسته آلبالوهارو نگرفتم
خود آلبالو هارو هم از صافی رد کردم ولواشک درست کردم
@simin__nahani
Media Removed
@atefeh.ghanbarei حال و هوای اینروزای ما حتی با این شیرینی هم نمـیتونـه شیرین بشـه . اما چه حتما کرد جز اینکه هنوز امـید داشته باشیم بـه روزای بهتر به منظور مملکتمون ... گفته بودم از شیرینی های مورد علاقه ی بابا همـین باقلوای شعریـه هست . باعشق براشون درست کردم .. و با عشق به منظور شما از مراحل کارم عمـیزارم ... @atefeh.ghanbarei
حال و هوای اینروزای ما حتی با این شیرینی هم نمـیتونـه شیرین بشـه . اما چه حتما کرد جز اینکه هنوز امـید داشته باشیم بـه روزای بهتر به منظور مملکتمون ...
گفته بودم از شیرینی های مورد علاقه ی بابا همـین باقلوای شعریـه هست .
باعشق براشون درست کردم ..
و با عشق به منظور شما از مراحل کارم عمـیزارم و طرز تهیـه ..
و خوشحالم کـه خیلی از شما دوستان از این رسپی ها استفاده مـیکنید و برای خودتونب و کار خونگی راه انداختین .🙏🤗
#باقلوا_شعریـه_عاطفه
شعریـه پاکستانی : 1 بسته
شیر عسلی : نصف قوطی
کره : ۵۰ گرم
پسته یـا گردو
ببینید من مراحلشو براتون مـیزارم و کامل توضیح مـیدم ..
اول کف فویل الومـینیومـی رو با قلم مو کمـی چرب کردم.. .
روی بسته اش نوشته شعیریـه یـا همون نودل پاکستانی هست چون شعریـه های مختلفی تو بازار هست کـه هر کدوم به منظور یـه کاریـه .
قبل از اینکه سرشو باز کنید همـینطور کـه بسته هست با انگشتاتون فشار وارد مـیکنید و این رشته ها رو ریز مـیکنید ، کمـی پودرشون کنید مثلا اینجوری کـه توی عمشخصه هر چه ریزتر بشـه خوشمزه تره...
حالا بازش مـیکنیم و شعریـه ها رو خالی مـیکنیم تو یـه تابه روشون هم کره و زعفرون مـیریزیم و تفت مـیدیم زود مـیسوزه مراقب باش.
قبل از اینکه قابلمـه رو بزاریم روی گاز ، شیر عسلی رو آماده مـیکنیم ، درون کنسرو رو باز مـیکنیم و مـیزاریم کنار دستمون.
قابلمـه رو مـیزاریم روی حرارت متوسط رو بـه پایین و شروع مـیکنیم بـه تفت که تا کره آب بشـه و یـه کمـی رنگ رشته ها تغییر کنـه . فکر مـیکنم یـه چیزی حدود هفت الی هشت دقیقه یـا کمتر .ببینید توی عمشخصه شعریـه ها خودشون قهوه ای هستن و خیلی لازم نیست رنگ عوض کنن همـینکه یـه کم برشته بشن کافیـه ، شیر عسل رو بهشون اضافه مـیکنیم و بعد از سی ثانیـه سریع قابلمـه رو خاموش مـیکنیم. دیدین بـه همـین سرعت اگر زیـاد بمونـه سفت و بد مـیشـه همـینطور با شعله خاموش بـه هم زدن ادامـه مـیدیم درون حد یکی دو دقیقه که تا شیر عسلی با همون گرمای رشته ها آب و جذب بشـه
اینکه گفتم فوری زیرشو خاموش کنید به منظور اینـه کـه شیر عسلی سریع جذب شعریـه ها مـیشـه و زود سفت مـیشـه اونوقت مجبور مـیشید شیر عسلی بیشتر اضافه کنید.یکی دو دقیقه کـه هم زدیم خالیش مـیکنیم روی فویل صاف مـیکنیم و مغز پسته مـیریزیم و رول مـیکنیم پنج ساعت توی بخچال بزارین و بعد برش بزنید نوش جانتون.
#بزن #باقلوا #خونگی #خوشمزه
Media Removed
ء ... من از یک ورشکسته تبدیل شدم بـه یک مـیلیـاردر! تمومش هم مدیون یک پیچ خطرناک هستم، فقط کافیـه دیدگاهت رو نسبت بـه یک پیچ خطرناک عوض کنی! قبل از اینکه ورشکسته بشم مدیر عامل یـه بیمـه خدمات درمانی بودم و تموم سرمایـه ام رو بـه خاطر وجود یک پیچ خطرناک قبل از ورودی شـهر از دست دادم، یـه بد بختی تمام عیـار چون روزانـه ... ء
...
من از یک ورشکسته تبدیل شدم بـه یک مـیلیـاردر!
تمومش هم مدیون یک پیچ خطرناک هستم، فقط کافیـه دیدگاهت رو نسبت بـه یک پیچ خطرناک عوض کنی!
قبل از اینکه ورشکسته بشم مدیر عامل یـه بیمـه خدمات درمانی بودم و تموم سرمایـه ام رو بـه خاطر وجود یک پیچ خطرناک قبل از ورودی شـهر از دست دادم، یـه بد بختی تمام عیـار چون روزانـه تصادف های وحشتناکی سر اون پیچ اتفاق مـی افتاد و من مجبور بودم هزینـه های زیـادی بـه آسیب دیده ها بدم!
پس از اون تصمـیم گرفتم با اون پیچ خطرناک دوست بشم، بیمـه رو ول کردم و در نزدیکترین محل ممکن بـه اون پیچ خطرناک یـه درمانگاه خصوصی مجهز بـه ارتوپدی تاسیس کردم، پول پارو مـی کردم ها!
اما بـه همـین هم اکتفا نکردم، چون راه رو پیدا کرده بودم.
مـی گفتن تو شـهر ما آمار شکست عشقی و خیـانت سر بـه فلک کشیده، من هم یـه موسسه روانشاسی راه انداخم و اسمش رو گذاشتم 'چگونـه اعتماد بـه نفس از دست رفته خود را پیدا کنید'
مـی بینی، مردم همـین ها رو مـی خوان!
حالا تو مـی خوای اینجا کتاب بنویسی؟ تبریک مـیگم، ورشکست شدی!
اینجای کتاب نمـی خونـه، بخونـه هم راجع بـه این مـی خونـه کـه بعد از اینکه شکست خوردیم، بعد از اینکه بد بخت شدیم، بعد از اینکه رهامون ، چی کار کنیم کـه آروم شیم؟ی بـه قبلش فکر نمـی کنـه!
.
قهوه سرد آقای نویسنده
/
#روزبه_معین
Media Removed
اصولا آدم گرفتار چیزهایی مـی شود کـه فکرش را هم نمـی کند!
طراحی صحنـه جوری بود کـه #بازیگر نقش مقابل من از دوردست ها مـی آمد نزدیک مـی شد، نزدیک تر ... و من درون تلاقی دو نگاه عاشقش مـی شدم...
ما بـه صمـیمـیتی زودهنگام و تنگاتنگ مـی رسیدیم...
من عاشقانـه هایم را یکی یکی رو مـی کردم و بازیگر نقش مقابلم درون لذتی وصف ناشدنی غرق مـی شد.
دوستت دارم هایش را مـی شنیدم و #عاشقانـه هایم را دو چندان مـی کردم.
بازیگران دیگری بـه صحنـه اضافه مـی شدند و در #نقش مقابل #معشوق من بـه ایفای نقش مـی پرداختند و منی کـه خودم را درون چهار دیواریِ بی پنجره ای از عاشقانـه هایم محبوس کرده بودم این حضور ها را حس مـی کردم اما نمـی دیدم...
کم کم عاشقانـه هایم رنگ #حسادت مـی گرفت، هوای چهار دیواری ام بد مـی شد، با نفسی تنگ بـه دیواره های دوست داشتنم #ناخن مـی کشیدم اما جز انگشتانی زخمـی چیزی عایدم نمـی شد...
با بازیگر نقش مقابلم بازی هایم کمتر و نمایشنامـه از بازیِ نقش های دیگر پر مـی شد.
مرا ترسی از جنس ضعف وادار بـه #فریب خود مـی کرد.
در ذهن خود دوستت دارم هایش را مـی شنیدم و عاشقانـه هایی بیمارگونـه رو مـی کردم.
حالا درون چهار دیواری خویش ژنده پوشی بودم کـه دوستت دارم گدایی مـی کرد...
تا روزی کـه با ضربه هایی بـه دیواره های چهار دیواری ام بـه خود مـی آمدم...
بازیگر نقش مقابلم را مـی دیدم کـه پتک مـی زند و آجر بـه آجر فرو مـی ریزد...
سد معبری بودم گویـا
در محل اجرایِ #نمایشنامـه ای تازه!
و این پرده آخر بود
#پریسا_زابلی_پور
#روز_جهانی_تئاتر
Media Removed
. درون این شلم شوربای اقتصادی و دلار و طلا و بیکاری و بحران محیط زیست وترافیک و بی آبی و بی برقی و بی پولی و یـاس و نا امـیدی و انزوا و اختلاس و بانکداری غیرشفاف و فساد و ریـا و بی عدالتی و هزار بحران دیگر کـه هر روز با آن درگیریم و تمام روز ما رو درگیر خودش کرده ،بد نیست کمـی بـه هم رحم کنیم ، کمـی با هم مـهربان باشیم باور ... .
در این شلم شوربای اقتصادی و دلار و طلا و بیکاری و بحران محیط زیست وترافیک و بی آبی و بی برقی و بی پولی و یـاس و نا امـیدی و انزوا و اختلاس و بانکداری غیرشفاف و فساد و ریـا و بی عدالتی و هزار بحران دیگر کـه هر روز با آن درگیریم و تمام روز ما رو درگیر خودش کرده ،بد نیست کمـی بـه هم رحم کنیم ، کمـی با هم مـهربان باشیم باور کنید حال مان خیلی بد هست خیلی بد.
هر روز بیدار مـی شویم و سر از بحران جدیدی درون مـی آوریم اگر نتوانیم قدری هوای همدیگر را داشته باشیم که تا چند وقت دیگر مجبوریم همدیگر را بدریم و بخوریم.
فکر نکنم بـه جایی بربخورد اگر جایی حق را بـه دیگری بدهیم ،ببخشیم و لبخند بزنیم .
چند هفته پیش این عرا درون یک تاکسی گرفتم بـه خاطر مـهربانی و قلب بخشنده اش از او تشکر کردم و در دلم آرزو کردم کـه کاش جای این همـه انتقام و شخصی نگری را مـهربانی و بخشندگی بگیرد.
.
"اگه کرایـه نداری ،برو. نگو ندارم صدایت نمـی . برو بـه سلامت دوستم"
Media Removed
روزگار امریکاییهای پشتکوهنشین
جی. دی. ونس
ترجمـه: علیرضا پارساییـان
#نشرنون
@alirezaparsa1981 #هیل_بیلی #آمریکایی #جی_دی_ونس #ترامپ #علیرضا_پارسائیـان #کتاب_جدید #پرفروش #نیویورک_تایمز #آمریکا #hillbillyelegy
#كتاب #كتابخواني #كتابخوانى_باهم #مطالعه #مطالعه_کنیم #من_عاشق_كتابم #كتاب_خوب #كتاب_خوانى #كتاب_بخوانيم #كتاب_بخوانيم_و_به_هم_معرفي_كنيم #پيشنـهاد_كتاب #معرفي_كتاب #هديه_اين_دهكده_آگاهي_ست
#
Media Removed
یـاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم بـه هوا، آب ، زمـین
مـهربان باشم، با مردم شـهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانـه ی دل، بتکانم ازغم
و بـه دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، که تا که دستی گردد
و بـه لبخندی خوش
دست درون دست زمان بگذارم
یـاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامـی بدهم
و بـه انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی حتما کرد
گرچه دیر هست ولی
کاسه ای آب بـه پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امـید بکارم، درون دل
لحظه را درون یـابم
من بـه بازار محبت بروم فردا صبح
مـهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یـاد من باشد فردا حتما
به سلامـی، دل همسایـه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا کـه شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یـاد من باشد فردا حتما
باور این را م، کـه دگر فرصت نیست
و بدانم کـه اگر دیر کنم ،مـهلتی نیست مرا
و بدانم کـه شبی خواهم رفت
و شبی هست، کـه نیست، بعد از آن فردایی
یـاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من بـه خود باز بگویم
این را
مـهربان باشم با مردم شـهر
و فراموش کنم هر چه گذشت ... #فريدون #مشيري
Media Removed
.
وقتى برگشت،احساس کردم تمام دنيا را بـه من بخشيدند...
وقتى تماس گرفت دلم ريخت...
وقتى حرف مى زد و در کلمـه هايش ، درون صدايش، درون حس بين حرف هايش هزاران دوستت دارم و مرا ببخش کـه بد کردم و اميدوارم رابطه مان باز از سر گرفته شود و به روال سابق برگردد موج مى زد؛ لبخند زدم !
اما...نـه...
لحظاتى بعد کـه به خودم آمدم،ديدم لبخند کوچک و شيرين روىهايم جاى خود را بـه پوزخند سپرده.
ديدم همـه ى شور و اشتياقى کـه در صبح ها و ظهر ها و عصرها و شب ها و کلا روزگار نبودنش، نسبت بـه بازگشت و شروع دوباره ى رابطه داشتم جاى خود را بـه سردى و عدم اعتماد سپرده...
دريافتم ديگر حتی حس انتقام ندارم و فاجعه اتفاق افتاده...
و فاجعه درون رابطه چيزى نيست جز "بى تفاوتى"
همـه ى اينـها را نوشتم کـه بگويم آدمـهايى کـه يک بار ترکتان کرده اند را دوباره شروع نکنيد...
آدمـهايى کـه يک بار ترکشان کرده و کنار گذاشته ايد را دوباره شروع نکنيد... محال هست حستان دوباره بـه باشکوهى حس سابق شود
قرار هم باشد باز احساس علاقه ى سابق بـه سراغتان بيايد، پوستتان کنده خواهد شد؛
پوستتان کنده خواهد شد که تا بتوانيد اعتماد از دست رفته را بـه رابطه تان بازگردانيد و پل هاى خراب شده را دوباره بسازيد
آدمـهاى تمام شده را دوباره شروع نکنيد، از من بـه شما نصيحت
توان و اراده و عشق دوباره گیـها را اگر داريد، باشد !
بسم الله...
اين شما و اين ميدان...
.
.
سارا_سلمانی (دوست عزیزم )
.
.
پ.ن: هیچوقت هیچوقت آدما رو دوباره شروع نکنین😊
. .
Media Removed
قسمت نـهم -یـه سوال؟ ه:بپرس -امم..زین...دوس داره؟ ه: نگران نباش که تا فعلا کـه نداره ولی زین بد تیکه ای نیست مـیدزدنش!! - هه هه ه: مطمعنی نمـیای؟ -اره امشب خستم تازه بعد فردا هم تولد توعه ها یـادت کـه نرفته.؟ ه: تو از کجا مـیدونی؟ -مگه مـیشـه تولدتو فراموش کنم؟ (دروغ گفتم! فراموش کرده بودم و نایل ... قسمت نـهم 💔
-یـه سوال؟
ه:بپرس
-امم..زین...دوس داره؟
ه: نگران نباش که تا فعلا کـه نداره ولی زین بد تیکه ای نیست مـیدزدنش!!
- هه هه
ه: مطمعنی نمـیای؟ -اره امشب خستم تازه بعد فردا هم تولد توعه ها یـادت کـه نرفته.؟
ه: تو از کجا مـیدونی؟
-مگه مـیشـه تولدتو فراموش کنم؟ (دروغ گفتم! فراموش کرده بودم و نایل بهم گفت😁)
ه: بعد مـیای دیگه اره؟
-اوهوم❤
اوکی فردا مـیبینمت😊
-بای
ناهار چی بخورم؟ اوووف بهتره غذا سفارش بدم... دلم واسه دست پخت م تنگ شده😭 کاش اون الان اینجا بود...
(فلش بک: تو ۱۲ سالگی دایـانا مادرش بر اثر سرطان فوت کرد و و توی ۱۶ سالگیش باباش یـه زن دیگه گرفت و فقط خرج مدرسه و کارای دیگه ی دایـانا مـیکرد )
زنگ زدم یـه فست فودی و یـه پیتزا و یـه نوشابه سفارش دادم...
بعد نیم ساعت غذا رو اوردن..شروع کردم بـه خوردن و وقتی تموم شد ساعت سه بود.. زود رفتم یـه دوش یـه ربع گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباسامو پوشیدم...
خیلی خسته بودم رو تخت دراز کشیدم...
تا صبح خوابم بود :| دیدم لوک اومده دنبالم زود لباسامو پوشیدم و رفتم سوار ماشین شدم...کالج خیلی معمولی بود و خیلی زود تموم شد لوک دوباره رسوندتم خونـه :| ناهار واسه خودم تخم مرغ درست کردم و tv نگاه کردم و یکم از کارای کالج و انجام دادم و بقیش تو گوشی بودم.. بعد شامم گرفتم کپیدم چون دوست داشتم زود فردا بشـه و برم تولد هرییی و همـه چیو بـه زین بگم! چون فهمـیدم دوست نداره تصمـیم گرفتم همـه چیو بهش بگم..
رییییینگ رییینگ (صدای زنگ گوشیـه!)
از خواب پ و صدامو صاف کردم ، هنوز چشام بسته بود
-الو
ت: سلااااام
-سلام تیلور؟
ت:اررره خودمم -شمارمو از کجا گیر اورددی؟
ت: هری داد
-اوه
ت: هی تو خواب بودی؟
-نـههههه من ساعت هفت صبح پاشدم :|
ت: اوه امشب مـیای دیگه
-معلومـه
ت: لباس داری؟؟
هی واااای من ،، من لباااس نداارم
-نـههه
ت: خب بعد من دارم مـیرم خرید تو هم بیـا باهام
-حتما کی؟
ت: الان -اوکی بعد من برم حاظر شم..راستی تیلر من ماشین ندارم
ت: اوکی مـیام دنبالت
(این قسمت خوب بود؟؟ ادامـه : 55 likes مرسی از لایکا و کامنتا 😘 عاشقتووونم💕💋)
(کیس اِستادی قیمـهقورمـه، من از پنج ستاره بهش یک ستاره مـیدم⭐️)
.
راستش مدتها بود تبلیغات تهیـه غذای قیمـه قورمـه رو مـیدیدم وصفحهشونو دنبال مـیکردم. از اینکه بستهبندی جذاب داشت خوشم اومد. اینکه توی قابلمـه روحی و پارچه گلگلی بسته بندی مـیکنـه. البته جلهای دیگه هم هستن. دومـین وجه تمایزش واسه من این بود کـه فقط دوتا غذا داشت: قورمـهسبزی و قیمـه. خب منم تصورم این بود کـه خیلی تخصصی و خوشمزه حتما باشـه.
امروز کـه تنـها بودم تصمـیم گرفتم سفارش بدم. قیمت غذاش شده ۲۲۰۰۰ تومان کـه تصلن به منظور پلوخورش قیمت کمـی نیست. با الوپیکارسال مـیکنـه اونم شد ۱۲۰۰۰ تومان. یعنی مجموعن ۳۴۰۰۰ تپمان پرداخت کردم و منتظر یـه اتفاق هیجانانگیز بودم! اما وقتی شروع کردم بـه خوردن دیدم فقط دوتا تیمـه گوشت خیلی کوچیکتوشـه و کلن ۴ قاشق خورش روی اون همـه برنج ریخته یودن، طبیعتن چون برنج خیس نش هم اصلن آب خورش نداشت. مزهش هم بد نبود اما خیلی خیلی معمولی رو بـه پایین بود. مـیزان ادویـه و ترشیش اصلن مـیزان نبود. خلاصه یـه چیزی توی مایـههای غذای نذری خورم کـه همش برنج بود با تعداد اندکی لوبیـا وسبزی بـه علاوه دو که تا تکه گوشت.
من فقط یـه قشنگی دیدم و لذت باز اون بقچه اما بعدش فقط سیر شدم با یـه غذای بیش از حد معمولی.
نتیجه اینکه قطعن دیگه از اینجا سفارش نمـیدم و یک مشتریای کـه مـیتونست از مشتریهای پر و پا قرصشون باشـه رو از دست دادن.
من پیشنـهاد مـیکنم گول این بستهبندی رو نخورین.
کاش برندها بـه کیفیتشون اهمـیت بدن چون وفادار مشتری خیلی اهمـیت بیشتری که تا جذب اولیـه اون.
#تبلیغات_به_زبان_ساده_با_آوا
#کیفیت #مشتری_مداری #تبلیغ #تبلیغات #غذا #قیمـه #قورمـه_سبزی
#قیمـه_قورمـه
#iranianfood #ghormesabzi @gheymeh_ghormeh
.
رحمت بـه روح صائب شیرین سخن کـه گفت
عالم پُر هست از تو و خالی هست جای تو ...
.
.
یـاصاحب الزمان ،مـیدانی مولا جـــــان..
مرا از کودکی بـه جدایی ها عادت دادند...
همان جایی کـه مـی نوشتند:
خوب ها .. بدها ..
و من بدترین بد ها هستم ..
آری ! قبول دارم بد بودنم را ..
اما
ای آقایی کـه از همـه بـه من نزدیک تری ..
من کـه جز شمای را نمـی شناسم ..
بد بودم .. مـیدانم ..
بد کردم .. مـیدانم ..
اما جز توی را ندارم ..
ای امـیدِ نا امـیدان ..
رهایی ام بخش از این دلتنگی و فراقی کـه اسیر آن شده ام ..
آقا جان ...
عجیب خستـــه ام از خودم ..
مـیشود به منظور من اَمَّن یُجیب بخوانی...؟
.
.
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج❤
#سید_مجید_بنی_فاطمـه
Read more
Media Removed
*** گرمم بود؛ تبدار و داغ. نگاهم افتاد بـه آفتابی کـه پُرزور روی زمـین افتاده. بلند شدم و پرده را کشیدم. برگشتم سرِ جایم و دوباره یلهی زمـین شدم. باز نگاهم افتاد همانجا اما اینبار غرق شدم درون تماشایِ دلبریِ آفتاب ِ تاریکروشنِ پردهی توری. دلم غنج رفت. یـادم آمد این همان آفتاب است؛ همان کـه زمستانها ... ***
گرمم بود؛ تبدار و داغ. نگاهم افتاد بـه آفتابی کـه پُرزور روی زمـین افتاده. بلند شدم و پرده را کشیدم. برگشتم سرِ جایم و دوباره یلهی زمـین شدم. باز نگاهم افتاد همانجا اما اینبار غرق شدم درون تماشایِ دلبریِ آفتاب ِ تاریکروشنِ پردهی توری. دلم غنج رفت. یـادم آمد این همان آفتاب است؛ همان کـه زمستانها هر جایِ خانـه کـه ردش را مـیبینم مـیدوم سمتش و تن مـیسپارم بـه لذتِ گرمایش. و بعد فکر کردم بـه حقیقتِ گذرا بودنِ حس و حالِ آدمها. بـه این خوب بودنها و بد بودنها. بـه اینکه همان لحظهی بدحالی، مـیتوان یک نشانـهی خوبحالی هم دید.
#تو_نباشی_دل_من_دیگه_نمـیکوبه
همـه زندگیم آشوبه
رفاقت با رفیقای تو خوبه
تو کـه باشی دلم دیگه آقا قرصه
ازم هیشکی نمـیپرسه
چرا دلت داره این همـه غصه
بذار رک بِت بگم آقا غلط کردم
#من_در_حق_تو_بد_کردم
ولی بازم همش هوامو داری
الهی من فدات چقدر کرم داری
تو دل من حرم داری
#مـیدونم_تو_بازم_صدامو_داری
.
.
.
#جواد_مقدم #شور #مداحی
#شب_رحمت_و_مغفرت_شب_جمعه_است
#یـاستارالعیوب
#دلم_فقط_به_تو_خوشـه
#من_لی_غیرک_حسین
#یـارحمت_الله_الواسعة_و_یـا_باب_النجاة_الامة
#برای_دل_زهرا_مارا_به_محرم_برسانید
@foad_jafarii
@javadmoghadam128
#بحق_الزهرا _العفو
Read more
Media Removed
🖐مسابقات قهرمانی باشگاه ها درون سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی مـیگرفت، هم بـه تیم ملی دعوت مـیشد. #شـهید_ابراهیم_هادی درون اوج آمادگی بود و با یک حریف ضعیف بـه فینال رسید. مربیـان مـیدانستند کـه #ابراهیم_هادی قهرمان مـیشود. روی تشک رفتند، هنوز داور نیـامده بود، ابراهیم جلو رفت و با لبخند ... 🔴🖐مسابقات قهرمانی باشگاه ها درون سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی مـیگرفت، هم بـه تیم ملی دعوت مـیشد. #شـهید_ابراهیم_هادی درون اوج آمادگی بود و با یک حریف ضعیف بـه فینال رسید.
مربیـان مـیدانستند کـه #ابراهیم_هادی قهرمان مـیشود.
روی تشک رفتند، هنوز داور نیـامده بود، ابراهیم جلو رفت و با لبخند بـه حریفش سلام کرد و دست داد.
حریف او چیزی گفت کـه متوجه نشدم، اما #ابراهیم سرش را بـه علامت تایید تکان داد.
نفهمـیدم چه شد اما ابراهیم کشتی را خیلی بد شروع کرد!
همش با خونسردی دفاع مـیکرد و حریفش کـه در ابتدا ترسیده بود، جرأت پیدا کرد و مرتب حمله مـیکرد که تا اینکه ابراهیم با سه اخطار، بازنده مسابقه اعلام شد!
حریفش از خوشحالی گریـه مـیکرد. آنقدر از دست ابراهیم عصبانی بودم کـه به درون و دیوار مشت مـیزدم و دعوایش مـیکردم!
او خیلی آرام و با لبخند همـیشگی گفت: اینقد حرص نخور!
بعد سریع رفت.
دیدم حریفش بـه سمتم آمد و گفت:
آقا عجیب رفیق بامرامـی دارید! من قبل مسابقه بـه آقا #ابرام گفتم هوای ما رو داشته باش، مادر پیرم تسبیح بـه دست و برادرام بالای سالن نشستند! کاری کن کـه خیلی ضایع نبازم!
رفیقتون سنگ تموم گذاشت!
با گریـه ادامـه داد: من تازه ازدواج کردم، بـه جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیـاج داشتم.
.
#یـار_امام_زمان_اینجوریـه ❤
.
خدایـا کمک کن #مثل_ابراهیم_باشیم 💚
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج 💞 .
Media Removed
مسابقات قهرمانی باشگاه ها درون سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی مـیگرفت، هم بـه تیم ملی دعوت مـیشد. #شـهید_ابراهیم_هادی درون اوج آمادگی بود و با یک حریف ضعیف بـه فینال رسید. مربیـان مـیدانستند کـه #ابراهیم_هادی قهرمان مـیشود. روی تشک رفتند، هنوز داور نیـامده بود، ابراهیم جلو رفت و با لبخند ... 😍
مسابقات قهرمانی باشگاه ها درون سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی مـیگرفت، هم بـه تیم ملی دعوت مـیشد. #شـهید_ابراهیم_هادی درون اوج آمادگی بود و با یک حریف ضعیف بـه فینال رسید.
مربیـان مـیدانستند کـه #ابراهیم_هادی قهرمان مـیشود.
روی تشک رفتند، هنوز داور نیـامده بود، ابراهیم جلو رفت و با لبخند بـه حریفش سلام کرد و دست داد.
حریف او چیزی گفت کـه متوجه نشدم، اما #ابراهیم سرش را بـه علامت تایید تکان داد.
نفهمـیدم چه شد اما ابراهیم کشتی را خیلی بد شروع کرد!
همش با خونسردی دفاع مـیکرد و حریفش کـه در ابتدا ترسیده بود، جرأت پیدا کرد و مرتب حمله مـیکرد که تا اینکه ابراهیم با سه اخطار، بازنده مسابقه اعلام شد!
حریفش از خوشحالی گریـه مـیکرد. آنقدر از دست ابراهیم عصبانی بودم کـه به درون و دیوار مشت مـیزدم و دعوایش مـیکردم!
او خیلی آرام و با لبخند همـیشگی گفت: اینقد حرص نخور!
بعد سریع رفت.
دیدم حریفش بـه سمتم آمد و گفت:
آقا عجیب رفیق بامرامـی دارید! من قبل مسابقه بـه آقا #ابرام گفتم هوای ما رو داشته باش، مادر پیرم تسبیح بـه دست و برادرام بالای سالن نشستند! کاری کن کـه خیلی ضایع نبازم!
رفیقتون سنگ تموم گذاشت!
با گریـه ادامـه داد: من تازه ازدواج کردم، بـه جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیـاج داشتم.
#یـار_امام_زمان_اینجوریـه ❤
خدایـا کمک کن #مثل_ابراهیم_باشیم 💚
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج 💞
👉 @Ahaadis | احادیث 💯
واقعا دلم تنگ شد به منظور همتون دوام نمـیارم واقعا فکر نمـیکردم اینقدر بـه شما و شـهرم عادت کرده باشم دمتون گرم از دایرکت های باحالتون انرژی مـیگیرم و اینقدر خوبین فردا ساعت ۹ شب مشـهد هستممممممم با تمام وجودم بـه همـهانی دوسم دارن و اونایی کـه دوسم ندارن پشت من درون دایرکتا مـیگن احترام مـیذارم چون همـه ما ... واقعا دلم تنگ شد به منظور همتون 🙏
دوام نمـیارم واقعا فکر نمـیکردم اینقدر بـه شما و شـهرم عادت کرده باشم
دمتون گرم از دایرکت های باحالتون انرژی مـیگیرم و اینقدر خوبین
فردا ساعت ۹ شب مشـهد هستممممممم
با تمام وجودم بـه همـهانی دوسم دارن و اونایی کـه دوسم ندارن پشت من درون دایرکتا مـیگن احترام مـیذارم
چون همـه ما انسانیم و از یک خانواده هستیم 💪✌🏻✌🏻🌹
۶ سال تو شـهر بـه نام مستر تبلیغ شروع بـه کار کردم و عده ای از ساده بودن من سو استفاده چون من همرو بـه خوبی مـیبینم امـیدوارم این افراد رو هم بـه راه راست هدایت کنـه و موفقیت همـه شما عزیزان آرزو من هستش چون قرار نیست ضربه ای بـه من بزنید بعد یـادتون باشـه
اگه کاری هم از دستم بر بیـاد مخلص همتون هستم ✌🏻😌🙏💪 ولی من با این سفر قدرتم چند برابر شد و دیدم کـه چقدر کار ما جهانی شده و اینقدر درون ترکیـه بـه ما احترام گذاشتن فهمـیدیم چقدر پرچم مشـهد درون همـه دنیـا بالاست
خلاصه خواستمممم با شما عشقا یکم درد و دل کنم مـیخوام مثل کوه پشتم باشید و نذارین افرادی کـه پشتم بد مـیگن بـه نتیجه برسن کـه عمرا هم برسن
به جون خودم مـیخوام مثل بلدزر از فردا حرکت کنم کـه بقیـه ببینن قدرت مسترو
Read more
«« ماه مبارک رمضان »» زندگی با بد و خوبش شکل یک بازیـه اما ... در حال خرید بودم کـه صدای پیرمرد دوره گردی بـه گوشم رسید . _آقا این بسته نون چند؟!؟ فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو بـه فروشنده گفت: نمـیشـه کمتر حساب کنی؟!؟ توی اون لحظه توقع شنیدن هر جوابی ... «« ماه مبارک رمضان »»
زندگی با بد و خوبش شکل یک بازیـه اما ...
در حال خرید بودم کـه صدای پیرمرد دوره گردی بـه گوشم رسید .
_آقا این بسته نون چند؟!؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو بـه فروشنده گفت:
نمـیشـه کمتر حساب کنی؟!؟
توی اون لحظه توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این کـه بشنوم !!!
نـه، نمـی شـه !!!
پیرمرد، مظلومانـه با غروری کـه صدای شکستنش گوشمو کر کرد بسته ی نونو سر جاش گذاشتو از مغازه خارج شد!!!
شیکستم...هاج و واج از برخورد فروشنده بـه دوستم فقط نگاه کردم.
از نگاه غمگینش، فهمـیدم اونم بـه چیزی فکر مـیکنـه کـه من فکر مـیکنم!
... این مبلغ بینـهایت ناچیزو پرداخت کردم !!!
به دوستم گفتم که تا دور نشده این بسته نونو بهش برسون! از مغازه زدم بیرون.
پیرمرد بـه قدری از دیدن یـه بسته نون خوشحال شد، کـه انگار همـه ی دنیـا توی دستاشـه!
چه حس قشنگی بود...
.
اون روز بـه نیمـه رسید...
یـه بچه کـه تقریبا هفت که تا هست سال داشت . با لبخند بـه سمتم اومد
ازم فال مـیخری؟
لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن
کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یـه هزار تومنی!
با ناراحتی بهش گفتم، اصلا پول ندارم!
با جوابی کـه ازش شنیدم، خودم بخاطره اتفاقی کـه امروز افتاد، داخله سوپر مارکتو مـی گم
توو خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یـه فال مـهمون من باشید!!!
این جملش چند بار توی ذهنم بازخونی شد،
_یـه فال مـهمون من باشید !!! از اینـهمـه تفاوت بین آدمـها تعجب کردم .
یـه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل
که صاحب یـه مغازه ی لوتوو خیـابان ولیعصر نزدیکایـه پارک ساعی داخله شـهر تهران بود
از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت، درسته کارش بود، اما مـی تونست طوری رفتار کنـه کـه حداقل پیرمرد توو خودش نشکنـه و شاید با برخورد مناسب و یـا با کلمات زیبا، طوری صحبت کنـه کـه با شیکستن غرورش ( پیرمرد ) مغازرو ترک نکنـه .
حالا یـه بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یـه فال مـهمونش باشم از دو هزار تومنش مـی گذشت شاید بخاطره سنش یـا هر چیز دیگه، نمـی دونم ...... اما شاید این اتفاق های کوچیک باعث مـیشـه ما آدما بهمون ثابت بشـه که
"مرام و معرفت نـه بـه سنـه، نـه بـه دارائی و نـه بـه سطح سواد !!!
معرفت یـه گوهر نابه کـه خدا نصیب هر آدمـی نمـیکنـه
امـیدوارم، از ته دلم مـی خوام و از خدای خودم، کـه صاحب قلب بزرگ دستش هیچوقت خالی نباشـه کـه با قلب پاک و بخشندش دنیـارو گلستون کنـه.
دوستون دارم
علیرضا رحمانی🍂
Read more
Media Removed
#الهى_اِیّاکَ_نَعْبُدُ_وَ_اِیّاکَ_نَسْتَعِین . للحق عكس نوشت : مـیدانى اربــــــــاب !؟ ما را از #کودکى بـه جدایـى ها عادت دادند همان جایـى کـه روى تخته سیـاه مى نوشتند . #خـــوب ها #بـــــد ها. و من بـــــدترین ِ بـــــدها هستم آری قبول دارم بد بودنم را.... اما ای خداوندی کـه از رگ ... #الهى_اِیّاکَ_نَعْبُدُ_وَ_اِیّاکَ_نَسْتَعِین
.
للحق عكس نوشت :
مـیدانى اربــــــــاب !؟
ما را از #کودکى بـه جدایـى ها عادت دادند
همان جایـى کـه روى تخته سیـاه مى نوشتند
.
#خـــوب ها
#بـــــد ها.
و من بـــــدترین ِ بـــــدها هستم
آری قبول دارم بد بودنم را....
اما ای خداوندی کـه از رگ گردن بـه من نزدیکتری
من جز درگاهت دری نمـی شناسم...
بد بودم مـی دانم...
بد کردم مـی دانم ... اما جز تو ندارم .
ای #امـید ناامـیدان رهایم بخش از این مردابی کـه اسیر آن شده ام...
.
#معبودم عجیب خسته ام از خودم...
شنیده ام کـه #فرشته ها درون حسرت #آدم بودن هستند ....
و من درون حسرت فرشته بودن
.
#خدایـا مـی بینی تنـهایی ام را؟؟
دیگر #درد دلم را برایی بازگو نمـی کنم..
فقط و فقط با خودت سخن مـی گویم...
و اى معبود من،
یقین دارم کـه مـی شنوی فریـاد دلم را...
.
خدای مـن!! درون مـیــآن این همـه چشـــم ، نگـــــــآه تو مرا بـى نیـاز مى سازد از هر نگـــآهـــى...ياحق.
.
.
دلنوشت : ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ
مـیخوانمَـت چنان..
که اجابـت کنـی مـَــرا ...
گـُـــریخته ام
از همـه چیز
و همـه
به سوی تـــو ..
مَنْ لی غَیرُکْ ؟! ...
فَقَدْ هَــــــرَبْتُ إِلَیْک ... پناهـَم مـیدهـی ؟
.
.
كاملاً بى ربط : آدمـیزاد بی غذا دو ماه دوام مـی آورد
بی آب ، دو هفته
بی هوا ، چند دقیقه
بی"وجـــدان"، خـیلی ...... متاسفانـه خیلی .
.
.
#aynaammar #اين_عمار #أين_عمار #شـهادت #عشق #پرواز #شـهيد #عاشق #فراق #جدايى #منتظر #انتظار #قفس #كمال #عاشورا
Media Removed
—- —- خیلی سرد و سنگین،نشست کنارم و گفت راستی،فهمـیدی چی شد؟ م پنج شنبه ی هفته ی پیش مرد! چنان ت خوردم کـه خودم از حالت خودم دستپاچه شدم. یـه لحظه فکر کردم حتما چه برخوردی م؟ ... خیلی آروم پرسیدم چرا؟؟؟ باز سرد و سنگین جواب داد: نمـی دونم،مریضی. تکونم از مرگ مادرش نبود،از نبودن ... —-
—-
خیلی سرد و سنگین،نشست کنارم و گفت راستی،فهمـیدی چی شد؟
م پنج شنبه ی هفته ی پیش مرد!
چنان ت خوردم کـه خودم از حالت خودم دستپاچه شدم.
یـه لحظه فکر کردم حتما چه برخوردی م؟ ... خیلی آروم پرسیدم چرا؟؟؟
باز سرد و سنگین جواب داد: نمـی دونم،مریضی.
تکونم از مرگ مادرش نبود،از نبودن عاطفه و خونسردی ای بود کـه از توی وجود ده ساله ی اون خیلی بیرون مـیزد.
این سردی و این حجم خالی از عاطفه جوری پوچم کرده از بعد از ظهر که تا حالا کـه مدام با خودم تکرار مـیکنم نـه! بهشت زیر پای همـه ی مادران نیست.
اصلا بهشتی نیست،وقتی زیبای من مـیتونـه مرگ مادرش رو با یـه جمله ی کوتاه خبری بگه و خیلی خونسرد موهای منو ببافه.
تمام یک ساعت روزه ی سکوت روز پنجم چله نشینیم بـه اون لحظه فکر کردم،به اون چشم ها،به سردی پشت پلگاه مات و بیتفاوتش.
از درون شکسته بود آیـا؟
غمگین شده بود اصلا؟
براش مـهم بوده یـا نـه!؟
احساس تنـهایی کرده بعدش؟
.
.
.
پ ن : درس پنجم : درس امروزم اندازه ی سردی و سنگینی این ماجرا،سنگینـه ولی بر خلاف کوتاه و تلگرافی بودن اون جمله،خیلی طولانی،خیلی عمـیق و خیلی پرعاطفه س.
وقتی نداریم به منظور خوب بودن،کنار هم بودن،عاشق بودن،مـهم بودن،برای هم بودن،خاطره ی خوب بودن،خاطره ی خوب ساختن،تجربه ی دوست داشتن،تجربه ی آغوش ...
عجله کنیم
تا دیر نشده عجله کنیم
که یـهو یـه جمله ی کوتاه و بی عاطفه یی نشیم.
خیلی بده،خییییلی بد.
.
.
.
🎨 از خودم
#پنجمـین_روز
#چله_نشینی
#مرگ
Media Removed
. . .باید یک مَردِ مـهربان تر از خودت کنارِ زندگی ات بماند کـه رنگِ رژِو لاک هایِ ناخونـهایَت با سلیقه یِ او باشد. کـه به وقتِ دیدنش دیگر درون کیفِ دستی ات آینـه ی کوچک و فانتزی ات جا خُشک نکند. دیگر از برهم خوردنِ ارایشت نترسی. و دلهره ی پاک شدنِ رژِ لبت را پیش او نداشته باشی. دیگر برایت مـهم نباشد لاکِ ... .
. .باید یک مَردِ مـهربان تر از خودت کنارِ زندگی ات بماند
که رنگِ رژِو لاک هایِ ناخونـهایَت با سلیقه یِ او باشد.
که بـه وقتِ دیدنش دیگر درون کیفِ دستی ات آینـه ی کوچک و فانتزی ات جا خُشک نکند.
دیگر از برهم خوردنِ ارایشت نترسی.
و دلهره ی پاک شدنِ رژِ لبت را پیش او نداشته باشی.
دیگر برایت مـهم نباشد لاکِ ناخون هایت نصفه و نیمـه پاک مـیشوند.
برایش مـهم نباشد اگر ریشـه یِ موهایت رنگِ طبیعیِ خودشان را گرفته اند.
یـا کـه چشمـهایت از گریـه هایِ دلتنگی دیشبت پف دار و کوچک شده اند,
و بـه وقتِ تابستان وقتی صورتت کک و مک هایِ ریز و درشت مـیزنند و قرمزیِ پوستِ صورتت مثلِ هلویِ پوست کنده ات مـیکند,
تو را با همـه ی خوب و بدَت دوست داشته باشد.
باید مردی کنارت باشد کـه که وقتی دستهایت را مـیگیرد امنیتِ بودنش گرمایِ مطبوعی زیر پوستِ صورتت بیـاورد,
از چاق شدن نترسی.
از لاغر شدن هم نترسی,
حتی از پیر شدنِ کنارش هم نترسی,
بدانی همـیشـه حواسش پیِ تو مـیگردد.
تو را هرچه کـه هستی,
بی چون و چرا قبولت کند.
و مـهربانی ات,
غر زدن هایِ عصبی ات را بفهمد,
که آخرِ هرشب لاک های ناخونـهایت را ترمـیم کند. و در گوشت آرام بگوید تو زیباترین زنِ رویـایِ زندگیِ منی. .
سلام سلام ظهر بخیر کلی شب براتون مراحل دسر گذاشتم همونو هایلات کردم نیـازی نیست استوریـارو ذخیره کنید من هایلات (ذخیره)کردم بالای پیج هروقت بخایین هست بعد دایرکت ندید کـه پست کن نیـازی بـه پست نیست دوخل هایلایتا هیت هرسوالیـه زیرپست بپرسید دونـه دونـه دایرکت نمـیشـه جواب داد
رفتنی بیرون دسرهارو جمع کردم بـه همسرم گفتم ماشینو نمـیبرم خودت بیـا کـه تودستم بگیرم دسرو خلاصه اومدجای دوتاشو عوض کرد😏😠که تو بد گذاشتی مقصد کـه رسیدم دیدم شارلوت دیگه شاربوت نیست گریـه ام دراومد باچندتا گل ختمـی بیرط پوشندیمش یـه تیکه برداشتم خونـه عبندازم حداقل ببینید سس داخلشو الان رفتم بیـارم دیدم باز شوشو نزاشتش یخچال کل موس آب شده 😠😳😩شما بگیدازخجالت کارای امروزش چطور دربیـام خیلی خیلی عصبیم 😑 حیف شد شارلوتم مراحل استوری هست هشتک مـی فقط شارلوت رسپی نداره کـه بعدا کامنتا مـیزارم
یعنی متن بالا با عصبانیتم هیچ همخونی نداره☹☻بر کاسه فیلو ورقه های فیلورو ده درون ده برش بزنید مابینشون کره یـا روغن بزنید درون داخل قالب مافین یـا کیک یزدی کـه چرب کردید دو یـا چهارلا درون ۱۸۰ درجه یک رب بپزید ترد کرسپی مناسب به منظور مزه و پیش غذا دسر استوری شایدبزارم
#شارلوت_شکلاتی #موس_شکلاتی_شبنم #کرم_کارامل_شبنم #دسر_پارفه_شبنم #کاسه_فیلو_شبنم #کاسه_فیلو_با_پودینگ_وانیلی #پودینگ_شبنم #شارلوت_شبنم #پودینگ_وانیلی_شبنم #پارافه #موس_شکلاتی
#سالاد_معصومـه
کسی کـه مردم را مسخره مـی کند، نباید بـه دوستیِ خالصانـه آنان، امـید داشته باشد. امام صادق (ع) (بحارالانوار)
.
سلام دوستان گلم . کلیپ سالاد لوبیـا چیتی .
یـه سالاد خوشمزه کـه برای بچه ها عالیـه .
من وقتی بگم به منظور بچه هاخوبه بدونین پسر بد غذام ازش استقبال کرده 😉😄. مواد سالاد ها هم دل بـه خواهی هستش من این مدل دوست دارم درست کردم .😊 حتی بـه عنوان یـه غذا هم مـی تونید سرو کنید . .
برای ۳ که تا ۴ نفر
لوبیـا چیتی نصف لیوان
سیب زمـینی ۲ عدد
نخودفرنگی ۲ الی ۳ ق غ
خیـارشور ۲ عدد
کاهو یـا شوید بـه مـیزان دلخواه
لوبیـا رو خیس کردم و چند ساعت موند بعد از چند ساعت آبش رو بیرون ریختم و آب اضافه کردم و پختم، نمک هم آخر کار ریختم .
سیب زمـینی ها رو هم پوست کندم و نگینی خرد کردم و داخل ظرفی کـه حاوی ش و کمـی نمک بود ریختم ۱۰ که تا ۱۵ دقیقه گذاشتم و بعد آبکش کرد .
نخودفرنگی رو هم پختم . خیـارشورها رو هم نگینی خرد کردم .
من از کاهو استفاده کردم . مـی تونید از شوید هم استفاده کنید . کاهوها رو هم شستم و خرد کردم .
داخل یـه ظرف بزرگ همـه این مواد رو با هم مخلوط کردم . بـه دلخواه شما حتی مـی تونید سس نریزید و از روغن زیتون و یـا حتی آب لیمو استفاده کنید .
من یـه قاشق سس رو با یـه قاشق ماست و کمـی آب لیمو و فلفل و نمک مخلوط کردم و داخل مواد ریختم .
اینستاگرام @masoumehrasouli 🤖 دریـافت شده توسط @rangarang_ashpazi @ashpazi18 @ashpazi.iranian
Read more
Media Removed
به کدومتون بدی کردم ارع ؟؟؟ یک صحبتی دارم چرا وقتی از منی داخل پیجش صحبت مـیکنـه مـیرن تو دایرکت اون شخص و بد مـیگن بـه کجا داریم مـیریم آخه نـه من دیده طرف و نـه هم کلام شده مـیاد بد مـیگه 😐😐 چرا وقتی تو شـهر یکم اسمـی را بیشتر مـیشنویم با خاک یکسان طرفو مـیکنیم آیـا درون شـهرمون مشـهد اینطوریـه یـا کلا درون ایران اینطوریـه ... به کدومتون بدی کردم ارع ؟؟؟
یک صحبتی دارم چرا وقتی از منی داخل پیجش صحبت مـیکنـه مـیرن تو دایرکت اون شخص و بد مـیگن بـه کجا داریم مـیریم
آخه نـه من دیده طرف و نـه هم کلام شده
مـیاد بد مـیگه 😐😐 چرا وقتی تو شـهر یکم اسمـی را بیشتر مـیشنویم با خاک یکسان طرفو مـیکنیم
آیـا درون شـهرمون مشـهد اینطوریـه یـا کلا درون ایران اینطوریـه چرا این مدلی هستیم 😡😡
خواهشاانی کـه با من مشکل دارن
به خودم بگن بعد ما از این نماز و دعا از این ور بدگویی و غیب و تخریب
مسلمان واقعی این نیست لطفا خودتو اصلاح کن 😐😐
دوسم نداری بلاک کن و فالو نکن ولی من راضی نیستم پشتم بـه نامردی حرف بزنی
Media Removed
امشب خیلی بـه سالی کـه گذشت فکر کردم؛ بـه طرز عجیبی شب غمگینیـه، خب سال نودو شش با یـه تصمـیم سخت شروع شد، با کار سخت ادامـه پیدا کرد، زندگیم داشت نظم خودشو مـیگرفت: کار، درس، ورزش، کتاب، سفر(گهگاهی) همـه چی خوب بود، برنامـه ریزی های آینده داشتن بوی تحقق رو بـه خودشون مـیگرفتن کـه اون حادثه برام پیش اومد؛ یـه تصادف ... امشب خیلی بـه سالی کـه گذشت فکر کردم؛ بـه طرز عجیبی شب غمگینیـه، خب سال نودو شش با یـه تصمـیم سخت شروع شد، با کار سخت ادامـه پیدا کرد، زندگیم داشت نظم خودشو مـیگرفت:
کار، درس، ورزش، کتاب، سفر(گهگاهی)
همـه چی خوب بود، برنامـه ریزی های آینده داشتن بوی تحقق رو بـه خودشون مـیگرفتن کـه اون حادثه برام پیش اومد؛ یـه تصادف کـه زندگیمو ۱۸۰ درجه چرخوند.
خب ۶ ماه از این سال رو درون نقاهت گذرونم. خیلی هم بد نگذشتا، یـه عالمـه تجربه های جدیدو زندگی متفاوتو فکرای جدیدو آدمای دوست داشتنی جدید...
همـه اینـها باعث قابل تحمل بودن این مدت برام شد.
جدای از این اتفاق ها آدم ها هم باعث ماندن یـادگاری های بد از نودو شش شدن. دل هایی کـه شکستیمو شکستند... تصمـیم هایی کـه با سختی گرفته شد، اما گرفتمو از همون اولای نودو شش با تلخی شروع شد...
در کل ۱۸ ساعت مونده بـه تحویل سالو دیدم یک سال پر از اتفاق رو پشت سر گذاشتم. دیدم اون پسر پارسال با امسال خیلی فرق مـیکنـه، دیدم سخت بود اما متفاوت بود.
مرسی از همـهایی کـه این یک سال رو مخصوصا این شش ماه رو کنارم بودن بیشتر از قبل، قوت قلب بودنو انرژی به منظور ادامـه دادن.
مرسی از همـه دوستانی کـه یـه عالمـه خاطره های خوب تو امسال برامون ساختن.
سفرهایی کـه کردیمو آدمای جدیدی کـه شناختیم همـه از خوبیـای نودو شش بود.
مرسیِ مخصوص از #کول_گایز 🕵 کـه عبرای آخرین سفر نودو ششمون کنار هم مـیشـه.
سال #نودوهفت خوبی داشته باشین 🙂❤
#دلنوشت_نودوشش
۲۹ اسفند ۹۶
ساعت ۳ بامداد
#AmBa
Media Removed
تازه دبستان را تمام کرده بودم کـه پدرم بهترین کادو ممکن را برایم خرید... همان اسکیتی کـه همـیشـه آرزویش را داشتم... فردای آن روز اسکیت را پا کردم ؛ ضربه گیرها را بستم ؛ کلاهش را سرم گذاشتم و به کوچه رفتم... دوستانم مشغول اسکیت بازی بودند کـه با اولین قدم افتادم... بد افتادم... صدای خنده شان بلند شد... اصلا ... تازه دبستان را تمام کرده بودم کـه پدرم بهترین کادو ممکن را برایم خرید... همان اسکیتی کـه همـیشـه آرزویش را داشتم... فردای آن روز اسکیت را پا کردم ؛ ضربه گیرها را بستم ؛ کلاهش را سرم گذاشتم و به کوچه رفتم... دوستانم مشغول اسکیت بازی بودند کـه با اولین قدم افتادم... بد افتادم... صدای خنده شان بلند شد... اصلا شبیـه رویـاهایم نبود... سخت تر از چیزی بود کـه فکر مـی کردم... دستم را بـه دیوار گرفتم و بلند شدم... که تا دست هایم را رها کردم دوباره افتادم... خنده هایشان تبدیل بـه تمسخر شد... صدایشان را مـی شنیدم :تو از بعد این کار بر نمـیای... درون خواب و رویـا اسکیت بازی کن ...تو نمـی توانی... از این جمله متنفر بودم... از اینکه بگویند تو نمـی توانی... رفتم خانـه و تا صبح فکر کردم... یـا حتما تسلیم مـی شدم و قبول مـی کردم کـه نمـی توانم یـا حتما به همـه ثابت مـی کردم من مـی توانم هر کاری را انجام دهم...من مـی توانم رویـاهایم را بـه حقیقت برسانم...
شروع کردم بـه تلاش ... از افتادن نترسیدم... خنده های دیگران خسته ام نکرد... گوش هایم را روی انرژی های منفی بستم...فقط تلاش کردم و تلاش... چند ماه گذشت و حالا من بودم کـه از همـه سریع تر مـی رفتم... من بودم کـه نـه احتیـاجی بـه کلاه داشتم نـه ضربه گیر... من بودم کـه در مسابقه از همـه جلو مـی زدم... از آن روز هر وقتی مـی گوید تو نمـی توانی انگیزه ام صد برابر مـی شود... صبور مـی شوم... حرف ها ... تمسخر ها... نگاه ها را نادیده مـی گیرم... همـه چیز را تحمل مـی کنم که تا روزی کـه ثابت کنم مـی توانم... حقیقت این هست که گاهی بزرگترین تغییرات از تحقیرها و توهین ها شروع مـی شود... مـهم این هست چه واکنشی داشته باشیم... مـی توانیم سرخورده و تسلیم شویم ؛ دست روی دست بگذاریم و حرفشان را تایید کنیم ... یـا نـه ؛ ثابت کنیم کـه مـی توانیم بـه چیزی کـه مـی خواهیم برسیم...حتی اگر سخت تر از چیزی باشد کـه فکرش را مـی کردیم...
#حسین_حائریـان
@hosseinhaerian
Media Removed
. دستیـارِ روبرت والزر اثری هست که کافکا آن را مـیستود و از آن تاثیر گرفته هست .کافکا درون نامـه ای نوشت:«گمان نمـیکنم گزاف باشد اگر بگویم این کار جدید یکی از بزرگترین نویدهایی هست که تاکنون نویسنده ای جوان بـه مخاطبان داده است.» ____________________________ یکی از عادات بد،نیـاز من بـه تعمق درون ... .
دستیـارِ روبرت والزر اثری هست که کافکا آن را مـیستود و از آن تاثیر گرفته هست .کافکا درون نامـه ای نوشت:«گمان نمـیکنم گزاف باشد اگر بگویم این کار جدید یکی از بزرگترین نویدهایی هست که تاکنون نویسنده ای جوان بـه مخاطبان داده است.»
____________________________
📚یکی از عادات بد،نیـاز من بـه تعمق درون هر چیز زندهای هست که با آن سروکار پیدا کردهام.کوچکترین رویدادها مرا بهطرز عجیبی بـه فکر تشویق مـیکنند.همـین چند لحظه پیش مردی از من جدا شد کـه برای من مـهم و عزیز هست ،زیرا سن و سال و ظاهر فقیرانـهاش خاطراتی را درون ذهنم زنده مـیکند.همـین کـه به چهرهاش نگاه کردم ، بـه نظرم رسید چیزی را از یـادام،گم کرده ام یـا فقط جا گذاشتهام.بلافاصله درون دل احساس خسران کردم و تصویری پیش چشمم ظاهر شد . شاید من کمـی خلوضع باشم،ولی بـه هرحال آدم دقیقی هستم و کوچکترین خسرانها را حس مـیکنم.من درون بعضی زمـینـهها خیلی موشکافم و فقط گاهی خواسته یـا ناخواسته مجبور مـیشوم بـه خود امرکنم:فراموش کن! یک حرف بسیـار ساده مـیتواند مرا دچار شدیدترین و طوفانی ترین سرگشتگیها د.بعد درون حالی کـه در فهم زمان حال با تمام زیروبمهایش درماندهام،تمام وجودم پر مـیشود از فکر این چیز ظاهرا کوچک و بیاهمـیت.اینگونـه لحظات یکی از عادات بد مناند.یـادداشت فکرها هم یکی دیگر از عادات بد من است.حالا مـیروم پیش خانم توبلر.شاید توی خانـه کاری باشد کـه به من محول کند . 📚شما هر کجای ایران کـه هستید مـیتوانید این کتاب را از کتابیسم تهیـه کنید. 📚
#کتاب #کتابیسم
#نشر_نیلوفر #دستیـار
#روبرت_والزر
#علی_اصغر_حداد
Media Removed
There is always a road to lead you for a better life, find it.
#asuhsworld
زندگی بالا و پایین زیـاد داره مخصوصا زندگی ما، اوایل بلد نبودم وقتی پایینـه چطوری کنترلش کنم، عصبانی نشم، استرس نگیرم، تصمـیم اشتباه از روی احساسات نگیرم!!!
تا اینکه تصمـیم گرفتم روزای بی حوصلگی و یـا روزایی کـه خبرای بد مـیشنوی و یـا کارت بهت استرس مـیده و یـا اطرافیـان بهت انرژی بد مـیدن رو کنترل کنم، چون مـیخواستم زندگیمو بہتر و بہتر کنم.
شرط زندگی موفق ثروت زیـاد نیست!!! شروع کردم رو خودم کار و تمرین ، کـه روزای دنده چپی رو بـه آفتابی تبدیل کنم و بشم به منظور همسرم یـه شریک قوی نـه یـه آویزون.
من نـه مشاور رفتم نـه کتاب راهنمای زندگی دوره کردم، فقط شروع کردم بـه شناختن خودم و صادق بودن با خودم، خودم رو با تمام نقاط ضعفم قبول کردم و انتظار بیشتر از توانم رو فراموش کردم.
واقعیت ها رو قبول کردم و خودم رو پشت ظاهر فریبنده قائم نکردم.
دیگه راستش بیدار شدن با روی خوش و با انگیزه جزوه اتوماتیک های زندگیم شده و من شدم محور انرژی به منظور آشی.❤️
شما بگید درون مقابل اتفاق بد چه مـیکنید؟ روش مواجه شدن با مشکلات و روزای بدتون چطوریـه؟
Media Removed
•نترس همـه چی خوبه" ۶ساله بودم کـه شوهر ام، شوهر آن ای کـه از مادر بـه من نزدیک تر بود، بـه روح و جسم من تجاوز کرد...سال ها ادامـه داشت که تا ۱۰-۱۲ سالگیم. من یک بچه بودم و این اولین تجربه ی من بود. این سکوت درون چشم نابالغم، تاوانی بود کـه باید مـیپرداختم به منظور این کـه کنار ام باشم. ۱۴سالم کـه شد شروع ... •نترس همـه چی خوبه"
۶ساله بودم کـه شوهر ام، شوهر آن ای کـه از مادر بـه من نزدیک تر بود، بـه روح و جسم من تجاوز کرد...سال ها ادامـه داشت که تا ۱۰-۱۲ سالگیم. من یک بچه بودم و این اولین تجربه ی من بود. این سکوت درون چشم نابالغم، تاوانی بود کـه باید مـیپرداختم به منظور این کـه کنار ام باشم.
۱۴سالم کـه شد شروع بـه دیوانـه بازی کردم و این حال بد منجر بـه بردنم پیش روانپزشک شد.تا مدتی نمـیتوانستم از این درد بگویم از این آزار اما بالاخره اعتماد کردم و گفتم.
باورش سخت هست مـیدانم اما او هم بـه من نزدیک شد و خواست از من سواستفاده کند، آن هم با تهدید بـه این کـه به ات مـیگویم و تو زندگیشان را خراب مـیکنی.
حالا کـه ۳۱ ساله هستم اثرات توحششان توی زندگیم وجود دارد، مثل عدم اعتماد بـه آدم ها کـه بسان آتش جان من را مـیسوزاند و روابطم را تباه مـیکند...
#dontremainsilent
#femenism #سمتنو #illustration #women #1
Media Removed
#یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند #شماره_22 الان دقیقا دو ماهه کـه عقربههای ساعت زل زدن بـه منو از جاشون تکنون نمـیخورن. همـه مـیگن چرا درستش نمـیکنی؟ مـیگم مگه فرقی هم مـیکنـه؟ وقتی باهام هست یعنی مـهم نیست و وقتی باهام نیست یعنی بازم مـهم نیست. همـه مـیگن چرا کتابت رو به منظور مجوز نمـیفرستی ارشاد. ... #یـادداشت_هایی_که_هیچ_وقت_منتشر_نشدند
#شماره_22
الان دقیقا دو ماهه کـه عقربههای ساعت زل زدن بـه منو از جاشون تکنون نمـیخورن. همـه مـیگن چرا درستش نمـیکنی؟ مـیگم مگه فرقی هم مـیکنـه؟ وقتی باهام هست یعنی مـهم نیست و وقتی باهام نیست یعنی بازم مـهم نیست. همـه مـیگن چرا کتابت رو به منظور مجوز نمـیفرستی ارشاد. مـیگم بـه مجوز مشکوکم؛ هنر مجوز نمـیخواد، مجوز یعنی تو موفق شدی اون چیزی کـه ازت خواستن رو انجام بدی و این با ذات هنر درون تضاده. درست مثل روزی کـه من بـه تو مجوز دادم وارد زندگیم بشی. تقصیر نداری. چه مـیدونستی سراب چیـه. آنقدر هول شده بودی کـه هیچ چیز جلودارت نبود. حالا رفته رفته داری مـیفهمـی اینجایی کـه پا گذاشتی هیچ شباهتی بـه قصر رویـاهات نداره. اینجا ته تهش یـه خرابس با یـه پیت حلبی وسطش کـه نمـیدونـه بسوزه یـا بسازه. اما بـه جون خودت، اینجا این شکلی نبود.قصر کـه اغراقه اما یـه جای گرم و نرم بود کـه هریمـیومد دلش نمـیخواست پاش رو بذاره بیرون اما محبت زیـادی آدما رو کور مـیکنـه. فکر مـیکنن یـه جای کارت مـیلنگه. بعد یـه پتک برمـیدارن و انقدر اعصابت رو نشونـه مـیگیرن کـه یکهو یـه دیوار مـیریزه پایین. بابام مـیگفت بهی اعتماد نکن و خوشبختانـه از روز اولم چوب اعتمادم رو نخوردم؛ فقط تیکه تیکش کردم و ریختم تو این پیت حلبی که تا شاید اینجا یکم گرم بشـه؛ ولی مگه خونـه بی دروپیکر رو مـیشـه گرمش کرد. من کـه تقصیری نداشتم. بد کردم رات دادم که تا توهم بشینی پای همـین آتیشی کـه هیزمش تو بودی و لحظه لحظه اعتمادم. گرمت شد؟ دستات جون گرفت. بلند شو برو عزیزم. نگرانی؟ نگران چی؟ من کوه نبودم کـه بهم تکیـه کنی. من ته تهش یک درخت بی برگم تو سکوت دریـا. سکوت گاهی بغض خطرناکه یـه غواص درون عمق 200 متریـه اقیـانوسه کـه فقط حتما قورتش داد؛ چراکه قرار نیست این فریـاد گوشی رو کر کنـه. من حتما بگردم دنبال یک کاغذ سفید، حرفام روبری، بعد همون عطری کـه تو دوست داری رو ب بهش و بزارمش داخل پاک نامـه؛ آخرشم بدم بـه یـه بچه کوچولو و بگم برو اینو بده بـه اون خانمـی کـه روی صندلی تنـها نشسته و به ساعتش زل زده. اصلا به منظور چی وقتی قراره منو ببینی ساعت دستت مـیکنی. اصلا مگه مـهمـه کـه زمان چطوری مـیخواد از ما انتقام بگیره. اصلا مگه مـهمـه کـه من فقط یک وسیلم به منظور پر لحظههای تنـهاییت. شاید هیچ وقت نباید بـه عقربههای #ساعت زل مـیزدم. شاید یکی نباید این وسط کوتاه بیـاد. شاید من حتما برم. شاید اون حتما بیـاد. شاید شما حتما شما بشید. شاید من حتما من بشم. اصلا چه معنی داره تو و اون ما بشید. اصلا چه معنی داره من بشم اون، اون بشـه من. #مـیفهمـی کـه چی مـیگم؟
#شـهاب_دارابیـان
Media Removed
داشتم این عکسو مـی دیدم دیدم خیلی اشناست برام ! خیلی تعجب کردم کـه اخه کجا یـه زندگیم همـین چیزی رو دیدم هرچی فکر کردم بـه نتیجه ای نرسیدم .تا این کـه دیروز مثل همـیشـه تپسی گرفتم برم بیرون و با راننده مشغول حرف زدن شدیم یـهو دیدم طرف مـی گه 20 سال درس خوندیم فوق لیسانس گرفتیم اخرشم شدیم راننده تپسی خدا خیرشون بده ... داشتم این عکسو مـی دیدم دیدم خیلی اشناست برام ! خیلی تعجب کردم کـه اخه کجا یـه زندگیم همـین چیزی رو دیدم هرچی فکر کردم بـه نتیجه ای نرسیدم .تا این کـه دیروز مثل همـیشـه تپسی گرفتم برم بیرون و با راننده مشغول حرف زدن شدیم یـهو دیدم طرف مـی گه 20 سال درس خوندیم فوق لیسانس گرفتیم اخرشم شدیم راننده تپسی خدا خیرشون بده کـه این کارو به منظور ما ایجاد !!! همون جا بود فهمـیدم این عکسو کجا دیدم دقیقا وضعیت ماست کـه خانواده 20 سال از زندگی ما رو تلف مـی کنن رو یـه توصیـه درس بخون برو سر کار !!!! مثل همـین عبد ترین جای ممکنـه به منظور زندگی و مـی گن بمون و مـی گن اگه مـی خوای موفق شی وسط ریل قطار بشین! جایی کـه ماشالا هرچیبدویی بازم مـی بینی ریل جای خالی نداره !!! اگه هم جایی باشـه بین این همـه ادم دیگه منظره ای نداره به منظور لذت بردن !آره درست فهمـیدی کارمندی رو مـی گم ! کـه یـا کار نیست یـا اگه کار باشـه دیگه وقت نیست! به منظور لذت بردن از زندگی!!!.فقط یـاد گرفتن بگن درس بخون!!! توصیـه ای کـه شاید 50 سال پیش جواب مـی داد. و هنوز تو فکر 50 سال پیشن .در صورتی کـه به قول پدر پولدار اگه هم مـی خوای درس بخونی درس بخون شرکت خودتو بزنی نـه کارمند شی کـه یـه بارم نشد این توصیـه رو بشنویم. خلاصه هنوز به منظور تغییر جا هست . یـاد بگیریم دیگه ما بـه بچه هامون توصیـه بـه این پر خطری نکنیم :)
Read moreMedia Removed
. خدا جونم سلام ... خدایـا ، من امشب ازت گله دارم وقتشو داری بشنوی؟؟؟ طاقت شنیدنشو داری ... . خدایـا هر روز ازصبح که تا شب فقط شکرت مـیکنم اما.... امروز مـیخوام فقط ازت گله کنم طاقت شنیدنشو داری ... . خدایـا من امروز ازهم چی گله دارم ... . خدایـا به منظور بچه ای کـه ازغم وجودش مـی نوازه گله دارم ... .
خدا جونم
سلام ...
خدایـا ، من امشب ازت گله دارم
وقتشو داری بشنوی؟؟؟
طاقت شنیدنشو داری ...
.
خدایـا هر روز ازصبح که تا شب فقط شکرت مـیکنم
اما....
امروز مـیخوام فقط ازت گله کنم طاقت شنیدنشو داری ...
.
خدایـا من امروز ازهم چی گله دارم ...
.
خدایـا به منظور بچه ای کـه ازغم وجودش مـی نوازه گله دارم ...
.
خدایـا به منظور بچه هایی کـه بادستای کوچولو خشتای بزرگ مـیزنند گله دارم
.
خدایـا به منظور گریـه های زنی کـه بخاطریـه هوس رهاش گله دارم
.
خدایـا ... ازت گله دارم ، صدامو مـیشنوی !!!
.
خدایـامـیدونی نیـاز ما فقط نگاه مـهربان توست
دلمان را بـه تو مـی سپاریم به منظور دلمان کاری کن
که دلم ازتو گله دارد ...
.
.
خدایـا اگه کفر حساب نکنی ازت گله دارم ...
تو بهتر از وضعیت جسمـی و روحی من خبر داری ..
خدایـا فقط یـه سوال ، فقط یـه سوال !
چرا خاطرات تلخ رو برام زنده مـیکنی ؟؟؟
چرا انسان های فراموش شده رو جلو چشمم نشونم مـیدی ؟؟؟
خدایـا چرا دشمنام ...
لابد انقد من بد بودم ، و بد کردم ، کـه لایق ام انقد بد زندگی کنم ...
اما کاش تو حداقل تو کلبه ی تنـهاییم کنارم بودی
چطور ناظری بـه همـه چیز ، اما وقت بییم نیستی؟؟؟
پس کو سفیدیِ پایـان شب سیـاه ؟؟؟
.
.
پ.ن :
یـه قدری مـهربونی یـادم بده ، سایـه تو از روی سرم برندار ، صدات کـه مـی جوابم بده ...
( عموی بچه ها ) نجاتم بده
Media Removed
شب ساعته ۲۳ بود البته توو رختخوابم، خلاصه ۱۱ بار اینور اونور شدم، همش بـه خاطراتم فکر کردم، هرچی دوره مـی کردم توو اوجه نارحتی خوشحال مـی شدم . سرم درد گرفته بود، هوا بخاطره اسپیلیت خنک، اما پیشونیم پُره عرق. همش لحافو جلو چشم مـی کشیدم که تا پیشونیمو خشک کنم . روزی کـه گذشتو خیلی کار کردم، به منظور آروم شدنمم ... شب ساعته ۲۳ بود البته توو رختخوابم،
خلاصه ۱۱ بار اینور اونور شدم، همش بـه خاطراتم فکر کردم، هرچی دوره مـی کردم توو اوجه نارحتی خوشحال مـی شدم .
سرم درد گرفته بود، هوا بخاطره اسپیلیت خنک، اما پیشونیم پُره عرق.
همش لحافو جلو چشم مـی کشیدم که تا پیشونیمو خشک کنم .
روزی کـه گذشتو خیلی کار کردم، به منظور آروم شدنمم کلی هم ورزش .
خلاصه بدنم خسته ی خسته بود فکرمم مثله ساعت کار مـی کرد، انگار معنیـه خستگیو نمـی فهمـید همش از این کوچه تو اون کوچه از این مورد بـه اون مورد درون حاله دوئیدن بود .
کاش مـی تونستم جمجممو باز کنم این توده ی سفید و در بیـارمو بزارم رو مـیزه بغله تختم، چون مطمئنم خوابم مـی برد .
هیچ اون یکیو نمـی فهمـه البته تو نقش همـه، خودت مـی شن .
هم از زندگی خستم،
هم از مرگ مـی ترسم .
چون با شنیده هام مرگ هم مثله زندگی ترسناکه !!!
البته مرگ هم سراغه هر نمـیره
یعنی اگر هم ما بریم سمتش که تا نخواد مارو همراهی نمـی کنـه بعد اونم همراهه خوبی نیست و هرقت خودش بخواد مارو با خودش مـی بره
باور کن راست مـی گم
شنیدم فردی یـازده بار بـه انواع گوناگون قصد کرد و همـه ی مراحل این مسیر و رفت: خودشو دار زد، طناب پاره شد. خودشو انداخت توو دریـا، از آب بیرون کشیدنش و غیره... بالاخره به منظور آخرین بار با سیـانور و آمپوله هوا کاره آخرو کرد این دفعه ی ۱۲ آخرین بار بود کـه به مرحله۱۳هم نرسیدپس۱۳ هم عدده نحسی نیست .
آره
سرنوشت کـه فرمان روای زندگیـه هممونـه و من هستم کـه سرنوشتمو تایین مـی کنم، چون حاکمم و فرمانروایـه زندگیمو خودم تائین مـی کنم .
اما دیگه بد از تعیین ش نمـی تونم دیگه از دستش راحت بشم، نمـی تونم ازش فرار کنم
چون بد از تعیینش من دیگه پیر شدم !!!سرنوشت پر زورتر از من مـی شـه.
هر روز قویتر از دیروز
فکر مـی کنم آزادم ولی جلو سرنوشتم نمـی تونم وایسم.انگار یـه قلاده انداخته گردنمو داره مـی کشـه، این ورو اون ور .
نـه مـی تونم داد ب، نـه مـی تونم بجنگم .
پس
زندگی خر هست .
آره، از چیزی نـه خوشم مـی آد ونـه بدم مـی آد. دیگه با مرده ها فرقی ندارم فقط تحرک دارم . من هم از دنیـای اونام ولی فقط دارم با حرکت مو حرف مفت زدنم مـی گم با مرده ها فرق دارم اما، من هم با اونا هستم و زنده بـه گور درون هوا هستم !!!
وتنـها و تنـها، فقط نگاه مـی کنم، چون دل خوشیم تنـها نوشتنو بازی با ذهنـه خودم شده
و
تمام .
امـیدوارم
اگر تودریـا داری غرق مـی شی
اگر نون نداری شیکمتو سیرکنی
معنیـه آرامشـه نفهمـیدی
داری تو باتلاق زندگی فورو مـی ری
حداقل یـه نفر، یـه حس، نمـی دونم، باشـه کـه به معنیـه واقعیـه همراهت باشـه
دستون دارم
علیرضا رحمانی🍂
آذرنگ: این فیلم را مستقل از تمام جریـانات سیـاسی ببينيد/
امـیدوارم ژن های خوب با دیدن این فیلم شرمنده شوند
دیدار مردمـی فیلم سینمایی «تنگه ابو قریب»با حضور حمـید رضا اذرنگ و مـهدی قربانی بازیگران فیلم شب گذشته ١٩مرداددر پردیس سینمایی کورش برگزار شد.پیش از نمایش فیلم اذرنگ درون صحبت های کوتاهی درون پاسخ بـه استقبال مردم از این فیلم و شرایط اکران گفت:«روزهای عجیبی هست و همـه ما حالمان خوب نیست وهمـین کـه در این حال و روز ادم هایی مثل شما به منظور دیدن فیلم بـه سینما مـی ایید که تا عشقتان را با ما قسمت کنید جای بسی شکرگزاري دارد.»
او ادامـه داد:«فکر کردم دراین فرصت کوتاه بد نیست بـه چند نکته اشاره کنم و ان این هست که من حمـید رضا اذرنگ فارغ از هر وابستگی ،تا الان سرم را جلویی خم نکردم. بـه هیچ کجای سیـاست و بازی های سیـاسی متصل نبودم و باید بگویم موسسه سینمایی اوج را نمـی شناختم وبا سعید ملکان قرار داد بستم کـه سال های سال سینما وام دارزحمات او هست و بـه جرئت قسم مـی خورم اگر سعید ملکان سر این کار نبود،فیلم بـه نتیجه نمـی رسید.»
او ادامـه داد:«ارامشی کـه سعید ملکان انتقال مـی داد واتحادی کـه در گروه ایجاد کرد باعث شد همگی که تا روز اخر سخت کار کنیم .شما فقط یک ساعت از فیلم را مـی بینید ولی ما سه ماه درگرما و الودگی زندگی کردیم. چهار ساعت زمان گریم ما بود و سعید ملکان و گروهش زحمت این کاررا کشیدند.»
او افزود:«این فیلم را مستقل از تمام جریـانات سیـاسی ببینید .یک عشقی بود کـه سعید ملکان و بهرام توکلی با ما درون مـیان گذاشتند، تمام وجودشان را گذاشتند کـه بتوانیم چهار کلام رو درون رو با مردم صحبت کنیم. امـیدوارم تمامانی کـه این روزها باعث حال بدی ما شدند،انی کـه ژن های خوب هستند ،اختلاس گرانی کـه دستشان درجیب ما هست و پزشان مال خودشان هست با دیدن این فیلم شرمنده شوند،گرچه شرمندگی بـه قیـافه انـها نمـی اید و در نـهایت امـیدوارم از فیلم لذت ببرید.»
مـهدی قربانی دیگر بازیگر فیلم هم ضمن تشکر از مردم به منظور تماشای فیلم تاکید کرد به منظور ساخت این فیلم زحمت زیـادی کشیده شده هست و لیـاقتش دیده شدن است.
Read more
Media Removed
. اتفاق خیلی خوبی برایم افتاده بود. هدفی کـه چند سال با رویـایش زندگی کرده بودم، درون مشتم بود. بـه سمت خانـه دویدم. حتما همسرم را درون این شادی سهیم مـیکردم. درون باز شد. روی مبل نشسته بود. فریـاد زدم: «یـه خبر عالی برات دارم. یـه خبر خیلی عالی». گفت: «واااای. رنگ موهام خوب شده؟» ۳۰ ثانیـه فقط نگاهش کردم. گفت: «بد ... .
اتفاق خیلی خوبی برایم افتاده بود. هدفی کـه چند سال با رویـایش زندگی کرده بودم، درون مشتم بود. بـه سمت خانـه دویدم. حتما همسرم را درون این شادی سهیم مـیکردم. درون باز شد. روی مبل نشسته بود. فریـاد زدم: «یـه خبر عالی برات دارم. یـه خبر خیلی عالی». گفت: «واااای. رنگ موهام خوب شده؟» ۳۰ ثانیـه فقط نگاهش کردم. گفت: «بد شده؟» گفتم: «یـه چیز دیگه مـیخواستم بگم». گفت: «چی؟» هر چه فکر کردم یـادم نیـامد. از شما چه پنـهان حتی نمـیدانستم آن زن کیست. که تا آنجا کـه یـادم مـیآمد هنوز ازدواج نکرده بودم. زن جیغ مـیزد: «نکبتِ بیلیـاقت! رنگ بـه این خوبی کجاش بده؟» بـه هر صورت آن شب دعوای سختی کردم. با زنی کـه نمـیدانستم کیست و بر سر موضوعی کـه نمـیدانستم چیست. احساس مـیکردم دارد زلزله مـیآید.
.
ساعتی بعد درون خیـابان پیپ مـیکشیدم و بیهدف قدم مـیزدم. مردی کـه بارانی بلندی پوشیده بود، با قدمهای تند خودش را بـه من رساند و گفت: «برنامـه امشب اینـه کـه اول یـه کم قدم ب، بعد برم سینما یـه فیلم خوب ببینم، بعد یـه نفر رو بکشم و آخر شب هم یـه فلافل دو نون ب، برم خونـه بخوابم». آب دهانم را قورت دادم. کمـی سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. گفت: «پیپت رو بده یـه پک بزنیم». بهش دادم، زد. گفت: «مـیخوای من رو لو بدی؟» گفتم: «نـه بـه جان مادرم». داد زد: «مطمئنم کـه من رو لو مـیدی». پیپ را بردم نزدیک دهانش، گفتم: «بزن آروم شی». گفت: «بده جد و آبادت بزنـه. چرا مـیخوای منو لو بدی؟» با ترس گفتم: «کی خواست لوت بده؟!» گفت: «از چشمهات معلومـه مـیخوای لو بدی». گفتم: «اصلا غلط کردی بـه من گفتی روانی!». دستش را داخل جیب بارانیاش برد و چاقوی تیزی بیرون کشید. مثل سگ فرار کردم. مثل سگ دنبالم مـیدوید. احساس کردم دارد زلزله مـیآید.به کوچه بنبستی رسیدم. همـه جا تاریک بود. از دیوار بالا رفتم. دیوار عجیبی بود این طرف حدود دومتر با زمـین فاصله داشت، آن طرف ته نداشت. از آن طرف کـه ته نداشت آویزان شده بودم. درون فاصله یک متریام مردی از همان دیوار آویزان بود. گفتم: «تو رو خدا نمـیدونی چه جوری مـیشـه رفت پایین؟» گفت: «این وضعیتی کههستیم من رو یـاد یـه داستان مـیندازه کـه شخصیتهای داستان دقیقا تو همـین وضعیت بودن». امـیدوارم شدم. گفتم: «خب؟ آخرش چی شد؟ چه کار ؟ نجات پیدا ؟». گفت: «نـه. همـهشون مردن بدبختها». احساس کردم دارد زلزله مـیآید.مرد بارانیپوش از آن طرف دیوار بالا آمد. روی دیوار ایستاد و زل زد بـه تخم چشمهایم. گفتم: «بدم بزنی آروم شی؟»
.
بقیـه درون کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. یـه زمانی رنگها خیلی سریع و بدون مقدمـه و مکث حالمو خوب مـی، الآن اول نگاهم مـیکنن،هیچی نمـیگن بعد خیلی آروم یـه لبخند نیمـه محوی مـیزنن! زورشون خیلی زیـاد بود، ولی خب حق دارن اونا هم خسته مـیشن هرروز یـه خبر بد،یـه غصه،چقدر مگه انرژی دارن طفلکیها. آدمـی هم نیستم الکی بیـام بگم وای چقدر همـه چی قشنگه ... .
یـه زمانی رنگها خیلی سریع و بدون مقدمـه و مکث حالمو خوب مـی، الآن اول نگاهم مـیکنن،هیچی نمـیگن بعد خیلی آروم یـه لبخند نیمـه محوی مـیزنن!
زورشون خیلی زیـاد بود، ولی خب حق دارن اونا هم خسته مـیشن هرروز یـه خبر بد،یـه غصه،چقدر مگه انرژی دارن
طفلکیها.
آدمـی هم نیستم الکی بیـام بگم وای چقدر همـه چی قشنگه و همـه چی آرومـه و من چقدر خوبم و چقدر خفنم کـه چندنفرم
بیـان قربون صدقهام برن اینجا.
امروز موقع آماده و بسته بندی این دوتا سفارش وقتی عمـیگرفتم بهشون گفتم ولی شما وظیفتونـه کـه حالمو، حالمونو خوب کنین تو این سیـاهی.
فکر کنم ناراحت شدن از کم کاریشون و عذاب وجدان گرفتن چون بعدش لبخند زدم و ته دلم یکی گفت :
🌱امـیدوار باش🌱...
.
بعدش این دوتا رو راهی کردم بـه خونـهی جدیدشون.💌
Media Removed
#از_وچون_هنرمند_حمایت_کنیم • #معرفی_وچون - طرح حمایتی • اجرای زنده #سالار_عقیلی درون #ساری - سیزدهم تیرماه ساعت ۲۱- سالن سید رسول حسینی • تهیـه بلیط درون بابل : مـیدان اوقاف- جام جم تهیـه اینترنتی رو تو استوری لینک مـیزارم • [کاش اوضاع اجراهای زنده و موسیقی تو بابل هم خوب بود..... به منظور ... #از_وچون_هنرمند_حمایت_کنیم
•
🍃🌸 #معرفی_وچون - طرح حمایتی 🌸🍃
•
اجرای زنده #سالار_عقیلی درون #ساری - سیزدهم تیرماه ساعت ۲۱- سالن سید رسول حسینی
•
تهیـه بلیط درون بابل : مـیدان اوقاف- جام جم
تهیـه اینترنتی رو تو استوری لینک مـیزارم
•
[کاش اوضاع اجراهای زنده و موسیقی تو بابل هم خوب بود..... 😔 به منظور همـین قسمت آخر ترانـه رو توی ورقه آخر تکرار کردم... بـه امـید ایران پرموسیقی جدای از هر حس بد و منفی ئی ]
#تمبک #کیبورد #پیـانو #همگی #زیبا #هستند #
تقدیم بـه یکی از نوازنده های چیره دست شـهرم
@farokh.motahari
یـه ویدیو از معدود روزای هفته کـه من آشپزی کردم اونم چه غذایی اصن هیجان این غذا باعث شد ویدیو بگیرم باقالاقاتوق جان یـادمـه بچه بودم تو برنامـه عمو گ گلیجان زنگ مـیزد و مـیگفت غذا باقالاقاتوق با مرغانـه داریم و کلیو لوچه عمو گ آب مـیوفتاد. غذا هایی کـه بشـه با سیر ترشی خورد قطعا هیجانش زیـاده دیگه ... 💣
یـه ویدیو از معدود روزای هفته کـه من آشپزی کردم اونم چه غذایی اصن هیجان این غذا باعث شد ویدیو بگیرم باقالاقاتوق جان
یـادمـه بچه بودم تو برنامـه عمو گ گلیجان زنگ مـیزد و مـیگفت غذا باقالاقاتوق با مرغانـه داریم و کلیو لوچه عمو گ آب مـیوفتاد.
غذا هایی کـه بشـه با سیر ترشی خورد قطعا هیجانش زیـاده دیگه قبول دارید؟!
حالا هرچقدرم دهن بوی بد بگیره بـه نظرم مـی ارزه د اصلا مـهم نیست برامـی با بوی دهنم اذیت شـه 🙈😂البته آقا محمد همـیشـه پایـه سیر ترشی خوردن منـه.
اینم یـه ویدیو داغ تازه از تنور دراومده 😘
. ---------------------.
غذای مورد علاقه اتو کامنت کنید
غذا های مورد علاقه من زیـادن کدومو بگم ؟
.--------------------- .
#باقلاقاتوق
#آشپزی
#ایماژ
Read more
Media Removed
. #یـا_عباس_علیـه_السلام . تیغ بردار و بگو نامِ علی یعنی چه کُفر یعنی کـه و اسلامِ علی یعنی چه زرهات را بـه رویِ کمـی محکم کُن که تا ببینند کـه احرامِ علی یعنی چه کوهها را بشکن که تا که بفهمد دشمن معنیِ ضربهیِ آرامِ علی یعنی چه تیغ بردار کـه بازویِ علی داری تو وقتِ طوفان شده هوهویِ علی داری تو مانده ... .
#یـا_عباس_علیـه_السلام
.
تیغ بردار و بگو نامِ علی یعنی چه
کُفر یعنی کـه و اسلامِ علی یعنی چه
زرهات را بـه رویِ کمـی محکم کُن
تا ببینند کـه احرامِ علی یعنی چه
کوهها را بشکن که تا که بفهمد دشمن
معنیِ ضربهیِ آرامِ علی یعنی چه
تیغ بردار کـه بازویِ علی داری تو
وقتِ طوفان شده هوهویِ علی داری تو
مانده درون خاطرهیِ رزم ، خطر یعنی تو
همـه گفتند یک کوه ، جگر یعنی تو
از مسلمان شدگانِ درِ خیبر بشنو
مرگ تو صاعقه تو تیغِ دوسَر یعنی تو
خاطرات اُحُد انگار کـه تکرارِ تو بود
ها علی بَشَر کَیفَ بشر یعنی تو
نفَس اُم بنین شاهیلِ زهرایی
تو پسر خواندهی روزِ ازلِ زهرایی
آی ای عشق بخوان جانِ نجف عباس است
آفتابِ لبِ ایوانِ نجف عباس است
به عقیقِ یمنش گرچه تراشید حسین
نقشِ فیروزهی سلطان نجف عباس است
بعدِ او کعبهی پیران حرم هست حبیب
بعدِ تو قبلهی مردانِ نجف عباس است
هرکه شوقِ تو چشد حسرت محشر نکشد
ای خدا هیچی داغِ برادر نکشد
ی گفت بـه زینب کـه بگو برگردد
با مَشک بگو زود عمو برگردد
گفت که تا بوسه بگیری زِ علی مـیآید
بوسه زد جایِ عمو زیر گلو برگردد
گفت درون پیشِ رُباب آمدنش گردنِ من
قول داده کـه برایـاو برگردد
حیف شد حیف کـه او آنچه کـه مـیخواست نشد
تا کـه او خورد زمـین پشتِ حرم راست نشد
ای مفاتیحِ حرم باز عَلَم را بردار
باز بر دوشِ خودت بارِ حرم را بردار
تو تکانی بخوری که تا خودِ کوفه بروند
نگرانم چه کنم یک دو قدم را بردار
تکیـه کردم بـه عَلَم باز نشد برخیزم
خیز از خاک برادر کمرم را بردار
آه درون چشمِ تو خونِ جگرت را دیدم
تو زمـین خوردی و من پشتِ سرت را دیدم
تیغ مـیخواست کـه بازویِ تو را بردارد
نیزه مـیخواست کـه گیسوی تو را بردارد
ای بـه رو خورده زمـین از رویِ تیر و شمشیر
مادرم آمده که تا رویِ تو را بردارد
این سهشعبه فقط ای کاش کـه چشمت مـیبُرد
حرمله زد کـه دو اَبروی تو را بردارد
آتشی بر جگرِ قافله انداختهاند
بینِ اَبروی تو بد فاصله انداختهاند
.
#علمدار
.
Media Removed
. پیش نوشت: آقا تکمـیل شد به منظور مدیریت دیگه پیـام ندید لطفا🙂 قرار شد کـه گروه هایی بر اساس رشته های تحصیلی ایجاد بشـه که تا از سراسر ایران بتونید تبادل اطلاعات داشته باشید ابتدا یـه کانال مـی سازیم کـه شما وارد اون مـیشید و توسط راهنما رشته و گروه مدنظر خودتونو پیدا مـیکنید. نیـاز بـه چند نفر داریم کـه مدیریت ... .
پیش نوشت: آقا تکمـیل شد به منظور مدیریت دیگه پیـام ندید لطفا🙂
قرار شد کـه گروه هایی بر اساس رشته های تحصیلی ایجاد بشـه
تا از سراسر ایران بتونید تبادل اطلاعات داشته باشید
ابتدا یـه کانال مـی سازیم کـه شما وارد اون مـیشید و توسط راهنما رشته و گروه مدنظر خودتونو پیدا مـیکنید.
نیـاز بـه چند نفر داریم کـه مدیریت شاخه های اصلی رو درون دست بگیرن و علاوه بر شناخت رشته های مرتبط و نیـازهاشون بتونـه نظم گروه رو برقرار کنـه توسط ربات های موجود درون تلگرام :)
گروه ها بـه چند شاخه تقسیم مـیشن کـه شامل: .
🔺️ دکترای حرفه ای(پزشکی،دندون،دارو،دامپزشکی)
🔺️پیراپزشکی و پرستاری
🔺️علوم پایـه
🔺️علوم مـهندسی(تمامـی مـهندسی ها) .
🔺️علوم انسانی و شاخه های مدیریت
. 🔺️هنر .
🔺️زبان
♻️تمامـی این شاخه ها بـه صلاح دید ادمـین گروه مـیتونـه تخصصی تر و ریزتر بشـه♻️
✔تو رشته مـهندسی و علوم انسانی قطعا تفکیک بیشتری داریم به منظور بچه های حقوق و روانشناسی و ...
لطفا دوستانی کـه توانایی این کارو دارن بـه این شماره پیـام بدن:
⭕⭕+1(205)3154308⭕⭕
ID: Ehsanriahi123
اگر که تا آخرش پاش مـیمونید پیـام بدید لطفا، واسه یـه مدت کوتاه هوس ادمـین شدن نکنید
موندگاری گروه مربوطه و اعتبار این پیج بستگی بـه توانایی و پایبندی شما داره :)
ممنون
پ.ن: که تا ته شب احتمالا همـه چیز آماده و مـهیـا باشـه رضایت نامـه داشته باشین همراه خودتون😆
پ.ن: آقا این کار حقوق نداره ولی مزایـا داره!😂 برا دل خودتونـه دیگه بد کردم اطلاعات علمـی و ارتباطات اجتماعی تونو بیشتر کنم؟😑
Media Removed
چند سال پیش یک مجموعه عکاسی کردم بـه اسم «پول ایرانی» کـه در واقع واکنش من بود بـه اولین شوک ارزی کـه درعمرم دیده بودم، یعنی زمان احمدینژاد...اون مجموعه رو پیش هرکسی به منظور نمایش درگالری بردم واکنشها تقریبا مشابه بود؛ «دنبال دردسر مـیگردی!؟» (عکسی کـه مـیبینید یکی از آثار همون مجموعهاس) اما بنظر ... چند سال پیش یک مجموعه عکاسی کردم بـه اسم «پول ایرانی» کـه در واقع واکنش من بود بـه اولین شوک ارزی کـه درعمرم دیده بودم، یعنی زمان احمدینژاد...اون مجموعه رو پیش هرکسی به منظور نمایش درگالری بردم واکنشها تقریبا مشابه بود؛ «دنبال دردسر مـیگردی!؟» (عکسی کـه مـیبینید یکی از آثار همون مجموعهاس)
اما بنظر خودم مجموعهی مشکلداری نبود فقط کمـی انتقادیـه، درون واقع بیـان حرفی بود کـه کمابیش هرکدوم از ما بخشی از اون رو مـیدونیم و حتی هر روز بیـانش مـیکنیم و در واقع نـه حرف من غیرقانونیـه نـه بیـانش، بعد ترس من و گالریدارها از چیـه؟
بنظرم اشکال اصلی ترس از مجریـان قانونـه،انی کـه گرچه خودشون بخشی از جامعه هستن اما با رسیدن بـه یک منصب بـه سرعت از نظر ذهنی خودشون رو از جامعه جدا مـیکنن و تنـها وظیفهشون مـیشـه «حفظ شرایط موجود» و دلیل این تلاش هم اینـه کـه چون درون ساختار قدرت تنیده مـیشن و از موهبتهای این اتفاق بهره مـیبرن حاضر نیستن شرایط تغییری ه کـه مبادا اونـها از حلقهی قدرت جدا بشن.
من فکر مـیکنم یکی از آفتهایی کـه جامعهی ما بهش دچار شده فاصله و شکاف عجیبیـه کـه بین حاکمـیت و مردم ایجاد شده. امروز فیلم شرمآوری از یک «نمایندهی» مجلس دیدم کـه انگار فراموش کرده یک روز به منظور جمع رأی دست مردم رو هم مـیبوسیده اما الان کـه به «قدرت» رسیده ملت رو شایستهی نظر نمـیدونـه! امـیدوارم فکر نکنین اون آقای نماینده یک استثناست ، حتی شاید اگر منم یک روز بـه مقامـی درون یک وزارتخونـه برسم تو ذهنم بگم «قلعهی شاه مال منـه» و مردمـی کـه یک روز مثل خودم ، ناراضی و منتقد بودن رو «دشمن»، «آشوبگر» ، «خودفروخته» و «فریبخورده» بدونم! این ژن مریض درون بسیـاری از ما هست و باید درمانش کنیم. عجیب نیست کـه شاه هم هر معترضی رو خرابکارو خودفروخته مـیدونست و احمدینژاد هم مایی رو کـه بهش «معترض» بودیم خسوخاشاک مـیدونست؟ شاید بد نباشـه روی یک کاغذ به منظور خودمون بنویسیم «مردم تو دشمن تو نیستن، مگر اینکه تو دشمن مردم شده باشی!» من هنوز هم مجموعهام رو نمایش نمـیدم ، نـه از ترس قانون ، بلکه ازایی کـه خودشون رو «مجری قانون» نمـیدونن، «صاحب قانون» مـیدونن!
Media Removed
ء معلمـی داشتم کـه مـیگفت فراموش کردم چه روزی بـه دنیـا آمدهام. معتقد بود کـه انسان یک روز بـه دنیـا آمده و آن روز دیگر تکرار نمـیشود و این تکرار، فقط فریب احمقانـه آمد و شد ماههاست. تاثیر حرفش بر من چنان بود کـه به مـیزان قابل توجهی از اهمـیت روز تولدم کاسته شد. قبل تر، روز تولدم مبدا آفرینش جهان بود! تمام ... ء
معلمـی داشتم کـه مـیگفت فراموش کردم چه روزی بـه دنیـا آمدهام. معتقد بود کـه انسان یک روز بـه دنیـا آمده و آن روز دیگر تکرار نمـیشود و این تکرار، فقط فریب احمقانـه آمد و شد ماههاست.
تاثیر حرفش بر من چنان بود کـه به مـیزان قابل توجهی از اهمـیت روز تولدم کاسته شد.
قبل تر، روز تولدم مبدا آفرینش جهان بود!
تمام وجودم را یأس و ناامـیدی فلسفی فرا مـیگرفت کـه از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ و منتظر مـیماندم کـه شب بشود و از تمام دوستان جانی کـه این روز مبارک و فرخنده را تبریک نگفته اند ناامـید شوم.
هنوز هم روز تولدم یک روز معمولی مثل همـه روزهای تقویم نیست و زیر چشمـی نگاهی مـیندازم که تا ببینم درون کدام روز هفته افتاده. اما چیزی کـه عوض شده حال بد من بـه حال خوب است. حالی کـه خودم بـه خودم مـیدهم.
#کی_مـیان_کتابهای_پوسیده
ء
عرو بـه بهانـهی سالگرد جشن کنار هم ماندن هاجر و رضا گرفتم
متن هم از کتاب هنوز چاپ نشدهی «کی مـیان کتابهای پوسیده»
Media Removed
... آذرنگ: امـیدوارم ژن های خوب با دیدن #تنگه_ابوقریب شرمنده شوند . دیدار مردمـی فیلم سینمایی «تنگه ابو قریب»با حضور حمـید رضا اذرنگ و مـهدی قربانی بازیگران فیلم شب گذشته ١٩مرداددر پردیس سینمایی کورش برگزار شد.پیش از نمایش فیلم اذرنگ درون صحبت های کوتاهی درون پاسخ بـه استقبال مردم از این فیلم و شرایط ... ...
📢 آذرنگ: امـیدوارم ژن های خوب با دیدن #تنگه_ابوقریب شرمنده شوند
.
🔻دیدار مردمـی فیلم سینمایی «تنگه ابو قریب»با حضور حمـید رضا اذرنگ و مـهدی قربانی بازیگران فیلم شب گذشته ١٩مرداددر پردیس سینمایی کورش برگزار شد.پیش از نمایش فیلم اذرنگ درون صحبت های کوتاهی درون پاسخ بـه استقبال مردم از این فیلم و شرایط اکران گفت:«روزهای عجیبی هست و همـه ما حالمان خوب نیست وهمـین کـه در این حال و روز ادم هایی مثل شما به منظور دیدن فیلم بـه سینما مـی ایید که تا عشقتان را با ما قسمت کنید جای بسی شکرگزاري دارد.»
.
او ادامـه داد: «فکر کردم دراین فرصت کوتاه بد نیست بـه چند نکته اشاره کنم و ان این هست که من حمـید رضا اذرنگ فارغ از هر وابستگی ،تا الان سرم را جلویی خم نکردم. بـه هیچ کجای سیـاست و بازی های سیـاسی متصل نبودم و باید بگویم موسسه سینمایی اوج را نمـی شناختم وبا سعید ملکان قرار داد بستم کـه سال های سال سینما وام دارزحمات او هست و بـه جرئت قسم مـی خورم اگر سعید ملکان سر این کار نبود،فیلم بـه نتیجه نمـی رسید.»
.
او ادامـه داد: «ارامشی کـه سعید ملکان انتقال مـی داد واتحادی کـه در گروه ایجاد کرد باعث شد همگی که تا روز اخر سخت کار کنیم .شما فقط یک ساعت از فیلم را مـی بینید ولی ما سه ماه درگرما و الودگی زندگی کردیم. چهار ساعت زمان گریم ما بود و سعید ملکان و گروهش زحمت این کاررا کشیدند.»
.
او افزود: «این فیلم را مستقل از تمام جریـانات سیـاسی ببینید .یک عشقی بود کـه سعید ملکان و بهرام توکلی با ما درون مـیان گذاشتند، تمام وجودشان را گذاشتند کـه بتوانیم چهار کلام رو درون رو با مردم صحبت کنیم. امـیدوارم تمامانی کـه این روزها باعث حال بدی ما شدند،انی کـه ژن های خوب هستند، اختلاس گرانی کـه دستشان درجیب ما هست و پزشان مال خودشان هست با دیدن این فیلم شرمنده شوند،گرچه شرمندگی بـه قیـافه انـها نمـی اید و در نـهایت امـیدوارم از فیلم لذت ببرید.»
.
مـهدی قربانی دیگر بازیگر فیلم هم ضمن تشکر از مردم به منظور تماشای فیلم تاکید کرد به منظور ساخت این فیلم زحمت زیـادی کشیده شده هست و لیـاقتش دیده شدن است.
#Haft_tv3
Media Removed
بخونید از دست ندید زحمت کشیدم نوشتم😑 چندین سال پیش... آقا عرضم بـه حضور با سعادتون ،ما تحت تاثیر یـه جوگیریـه ساده و پاک بچگانمون تصمـیم گرفتیم بریم نماز بخونیم مسجد محلمون،( با اینکه بلد نبودم و بهم گفته بودن هر کجا بلد نبودی صلوات بفرس! مث کاری کـه نود و نـه درصد پیرزن و مردای ایرانی مـیکنن، فک کردین ... 🔴🔴بخونید از دست ندید زحمت کشیدم نوشتم😑
چندین سال پیش... آقا عرضم بـه حضور با سعادتون ،ما تحت تاثیر یـه جوگیریـه ساده و پاک بچگانمون تصمـیم گرفتیم بریم نماز بخونیم مسجد محلمون،( با اینکه بلد نبودم و بهم گفته بودن هر کجا بلد نبودی صلوات بفرس! مث کاری کـه نود و نـه درصد پیرزن و مردای ایرانی مـیکنن، فک کردین چرا زود تموم مـیشـه نمازشون!) وضو رو شکست و بسته بلدم بودما..
جماعت جمع شدند..
و منِ کوچک، منِ معصوم روانـه شدم کـه برم وضو بگیرم (ناگفته نماند کـه همـیشـه از سینک وضوخونـههای مسجدا مـیترسیدم و مـیترسم چون انقدد عمـییییقش که، یـه نیم ساعت طول مـیکشـه اب بره برسه پایین حداقل مسجد محل ما اونجوری بود). اذان بـه صدا درون اومد و چون کوچک بودم نتونستم زود وضو بگیرم.به هر حال وقتی سره شیر ارام تر شد، وضو رو گرفتم و رفتم تو...
از شانس بد ما، اون روز ناهار لوبیـا داشتیم با موز...گفتمکه بدونین شرایط رو..موز کار سیمان رو مـیکنـه لوبیـا کار اون دستگاهی کهسیمان مخلوط و مـیشـه و هی مـیچرخه طبیعتا باعث تولید گاز مـیشـه دیگه. گاااز عرض مـیکنما، گاز های پیوسته نـه، گسسته و خانمان سوز!
رفتم نشستم که تا قدقامتالصلاه رو بگن که تا برخیزم...آقا مردم برخاستناا...من برخاستنم نمـیمومد..باید تمرکز مـیکردم..چون زمان کم بود، مسئله مسئلهی آبرو بود..اولین نماز بود..پاشنـهی پا هم کارساز نبود..بلاخره بعد از مدتی کلنجار رفتن تونستم روی زانو بشینم..بزرگترین ریسک من..
وضو باطل شد... این گاز گسسته... دو مـیکرولیتر مکعب از اون حجم اصلی گاز خود را رهانید با دستهای باز بـه طرف افق دوید..لوبیـاها مـیخندیدن.
عرق سرد رشونیم جمع شد.مـیدونستم بدون وضو نمـیشـه نماز خوند..گفتم برم یـه بار دیگه بگیرم دیگهی کـه ندیده و نفهمـید..رفتم گرفتم اومدم... نماز شروع شد..صلوات، رکوع صلوات، سجده اول صلوات، سجده دوم با مکث بیشتر صلوات...مرحلهی اول بـه سختی تموم شد مرحلهی دوم هم بـه همـین روال ادامـه یـافت..ولی امان از این تشـهد..کلا کلید طلایی به منظور خروج این گازهای بیش فعال لامصبه..
وضو باطل شد کـه هیچ..نماز هم باطل شد..عرق سرد دو چندان شد..لوبیـاها هم تو جنب و جوش و شادی و سرور بودند..دوباره وضو...و دوباره وضو و دوباره...
اون شب رفتم خونـه... و این رو نمـیدونم چرا تعریف کردم بـه خونواده...بعد پدر گرامـی این رو جک کرده و پیش اقوام و در همسایـه فامـیل نزدیک و دور تعریف کرده و موجبات خنده رو به منظور همـه ایجاد د..
از هر مناسبتی کـه باعث بشـه با اون فامـیل یـه جا جمع شیم بیزارم..
چون هر وقت حرفشون تموم شـه...مـیبینم وسط اون سکوت یکی مـیپرسه آقا مـهران بازم مسجد مـیرین؟
Media Removed
پشت بـه خورشید مـیرم سمت غروب
دارم سایـه مو من لگد مـیکنم
همونقدر کـه خوبی کردم بـه تو
دارم با خودم من چه بد مـیکنم
شعر:یـاشار هاشم زاده
Media Removed
. شعر معاصر فارسی . انتشارات بیدگل منتشر کرد: صور مـی دمند و بهار دمـیده... من بـه سیـاهی پوستم کمـی بد کردم کـه بوسه پذیرفتم و به مویم کـه اسبها بـه زبان ،به لیس، یکسو کرده اند بـه اتاقم کـه دری دارد چه عالی ست اتاقی کـه دری دارد دری کـه مـیتوان گشود و شنید کـه صور مـی دمند و اکنون باد، ارزان درمـیباید و موی مرا بـه سوی ... .
شعر معاصر فارسی
.
انتشارات بیدگل منتشر کرد: صور مـی دمند و بهار دمـیده... من بـه سیـاهی پوستم کمـی بد کردم کـه بوسه پذیرفتم و به مویم کـه اسبها بـه زبان ،به لیس، یکسو کرده اند بـه اتاقم کـه دری دارد چه عالی ست اتاقی کـه دری دارد دری کـه مـیتوان گشود و شنید کـه صور مـی دمند و اکنون باد، ارزان درمـیباید و موی مرا بـه سوی دگر مـی خواباند متاسفم اسبها از آن نگاه از آن زبان ساکت سرخ مودب و این دری ست کـه باد بـه هم نمـی وزند،همـیشـه باز مـیکند... .
قیمت اصلی: 200,000 ریـال
مقدار تخفیف: 52,000 ریـا
لقیمت نـهایی خرید شما: 148,000 ریـال
.
www.30Book.com
.
#کتاب #معرفی_کتاب #فروشگاه_اینترنتی #سی_بوک #خرید_کتاب #30book #فروش_ویژه #فروشگاه_کتاب #تخفیف #نویسنده #پیشنـهاد_کتاب #پیشنـهادکتاب #مطالعه #پیشنـهاد_مطالعه #سیبوک #حراج #تاریخ #کتابخوانی #کتابخانـه #کتابفروشی
Media Removed
@donyaye__fashion اولین رابطه درون حضور همسر اول عاشق بهرام بودم به منظور همـین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازاس رحمش کیست ساز بود از بوی بد گرفته که تا کیست وعفونت...این موارد باعث نازاییش شده بود واز من خواسته بود یـه مدت # همسرش باشم و بچه ای براشون بیـارم... شوهرش ... @donyaye__fashion
🔞 اولین رابطه درون حضور همسر اول 😱
😳😳😔😔😔😔
عاشق بهرام بودم به منظور همـین با درخواست سارا (دوستم) موافقت کردم...سارا نازاس رحمش کیست ساز بود 😔
از بوی بد گرفته که تا کیست وعفونت...این موارد باعث نازاییش شده بود
واز من خواسته بود یـه مدت # همسرش باشم و بچه ای براشون بیـارم...
شوهرش عاشق بچه بود وبرای اینکه سارا اونو از دستش نده تصمـیم بـه این کار گرفت
ولی باورم نمـیشد وقتی قراره من با بهرام باشم سارا هم حضور داره و مـیخواد رابطه ی مارو از نزدیک ببینـه... من رو تخت نشسته بودم و سارا رو صندلی کنار تخت کـه بهرام وارد شد وقتی بدن ورزیده و ورزشکاری بهرام رو دیدم دیگه توجهی نکردم کـه سارا هست و شروع کردم به...
تا اینکه سارا.....😳😳
.
وادامـه ماجرا درون پیج زیر
@donyaye__fashion
@donyaye__fashion
@donyaye__fashion
@donyaye__fashion
Media Removed
کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران یـه مدرسه اسمم را نوشتند شـهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شـهری غریب ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا معظلی بود به منظور من، هیچی نمـی فهمـیدم البته تو شـهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی مـی خواندم تو ... کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران
یـه مدرسه اسمم را نوشتند
شـهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شـهری غریب
ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا
معظلی بود به منظور من، هیچی نمـی فهمـیدم
البته تو شـهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی مـی خواندم
تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس
معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم کـه شد دشمن قسم خورده ی من
هر درس نمـی خواند مـی گفت:مـی خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم
آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان
همـیشـه ته کلاس مـی نشستم و گاهی هم چوبی مـی خوردم کـه یـادم نرود کی هستم!!
دیگر خودم هم باورم شده بود کـه شاگرد تنبلی هستم که تا ابد
کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان
لباسهای قشنگ مـی پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را به منظور کلاس ما گذاشتند
من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم
مـیدانستم جام اونجاست
درس داد، مشق گفت کـه برا فردا بیـاریم
انقدر بـه دلم نشسته بود کـه تمـیز مشقم را نوشتم
ولی مـی دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست
فرداش کـه اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد بـه امضا مشق ها
همگی شاخ درون آورده بودیم آخه مشقامون را یـا خط مـیزدن یـا پاره مـی
وقتی بـه من رسید با ناامـیدی مشقامو نشون دادم
دستام مـی لرزید و قلبم بـه شدت مـی زد
زیر هر مشقی یـه چیزی مـی نوشت
خدایـا برا من چی مـی نویسه؟
با خطی زیبا نوشت: عالی
باورم نمـی شد بعد از سه سال این اولین کلمـه ای بود کـه در تشویق من بیـان شده بود
لبخندی زد و رد شد
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریـه کردم
به خودم گفتم هرگز نمـی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم
به خودم قول دادم بهترین باشم...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همـینطور سال های بعد
همـیشـه شاگرد اول بودم
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور درون کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم
یک کلمـه بـه آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد
چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ مـی کنیم بـه ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیـان... يك خاطره از
استاد محمد شاه محمدي
استاد مديريت و روانشناسى
Media Removed
.. نوشتم کـه از بغض خالی بشم کـه خون دلم، توی خودکار بود درو باز کردم بـه تنـهاییـام کـه پشت ِ درون ِ خونـه، دیوار بود! . سر ِ کوه رفتم کـه خورشید رو بیـارم بـه رؤیـای شـهر سیـاه جنازه ش توی خواب، یخ بسته بود نشستم بـه گریـه بعد از چند ماه . کشیدم توو هر کوچه عتو رو کـه این شـهر غمگینو عاشق کنم دویدم بـه سمت زنی کـه ... ..
نوشتم کـه از بغض خالی بشم
که خون دلم، توی خودکار بود
درو باز کردم بـه تنـهاییـام
که پشت ِ درون ِ خونـه، دیوار بود!
.
سر ِ کوه رفتم کـه خورشید رو
بیـارم بـه رؤیـای شـهر سیـاه
جنازه ش توی خواب، یخ بسته بود
نشستم بـه گریـه بعد از چند ماه
.
کشیدم توو هر کوچه عتو رو
که این شـهر غمگینو عاشق کنم
دویدم بـه سمت زنی کـه نبود
که رو شونـه ی باد، هق هق کنم
.
به سمت جهان باز شد پنجره
بپیچه توی خونـه، کابوس و دود
به درون زل زدم مثل دیوونـه ها
به جز گریـه هیچ بـه یـادم نبود
.
کدوم دیو دزدید خواب منو؟
کدوم کوه یخ، دستمو سرد کرد؟
کدوم زن بـه من جرأت عشق داد؟
کدوم گریـه آخر منو مرد کرد؟
.
کدوم چوبه ی دار، توو مغزمـه
که قایم شدن پشت من مشت هام!
خودم رو کجای خودم کشته ام
که خونی شده کلّ انگشت هام
.
توو این روزهای بد ِ لعنتی
امـیدم بـه رؤیـای عشقه هنوز
که خورشید پا مـی شـه از خواب مرگ
که مـی ریزه دیوار حتماً یـه روز...
.
#سید_مـهدی_
از کتاب: با موشها
Media Removed
برداشت چای درون رانکوه و شیشارستان املش
.
یـاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم بـه هوا، آب ، زمـین
مـهربان باشم، با مردم شـهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانـه ی دل، بتکانم ازغم
و بـه دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، که تا که دستی گردد
و بـه لبخندی خوش
دست درون دست زمان بگذارم
یـاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامـی بدهم
و بـه انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی حتما کرد
گرچه دیر هست ولی
کاسه ای آب بـه پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امـید بکارم، درون دل
لحظه را درون یـابم
من بـه بازار محبت بروم فردا صبح
مـهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یـاد من باشد فردا حتما
به سلامـی، دل همسایـه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا کـه شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یـاد من باشد فردا حتما
باور این را م، کـه دگر فرصت نیست
و بدانم کـه اگر دیر کنم ،مـهلتی نیست مرا
و بدانم کـه شبی خواهم رفت
و شبی هست، کـه نیست، بعد از آن فردایی
یـاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من بـه خود باز بگویم
این را
مـهربان باشم با مردم شـهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......
#landscaping #instatravel #ig_naturepictures #iran🇮🇷 #ig_naturelovers #ig_naturesbest #wonderfull #wonderfulplaces #gilan_varena #gilantoor #gilan_rasht #irantravel #travelphoto #springday #musteseeiran
#shomaliha #naturephotography
#travelworld #املش #beautifull #mustseeguilan
#بهار #چای #باغ #rasht_official #naturephotography #gilanjan #colors_of_day #tree_brilliance #phototraveling
Media Removed
زلف آشفت و رفت و طوفان شد
قصه ات را بـه آسمان گفتم
طاقتش طاق شد زمستان شد
#رویـا_ابراهيمى
•
یـادمـه اون قدیم ترها تو محله ی پدری یـه مـیوه فروشی بود کـه هر هفته با گاری چوبی ش مـی اومد و با کلی تبلیغ مـیوه مـیفروخت و اکثر مواقع مـیوه هاش کـه عموما هم پرتقال بودند خشرمازده از آب درون مـی اومدند.... اما هفته ی بعد کـه دوباره سرو کله ش پیدا مـی شد و مـی دونست اهالی محل ممکنـه دیگه ازش خرید نکنند ، از سر کوچه صداش رو مـینداخت تو بلندگوی سفید و آبی ش و با یـه لحنی کـه یـه غلط کردم بـه خصوصینمایـان بود فریـاد مـیزد: اینااااا اوناااااااا نییییییست ... اینااااا اوناااااااا نییییییست ........😅😁 و بازم اهالی محل فریب مـیخوردند و خرید مـید و هفته ی بعد کـه مردم باز بهش اعتماد کرده بودند دوباره مـیوه های خشرمازده ش رو مـی آورد و مـیفروخت .
گاهی فکر مـیکنم بعضی از ادم ها و جوامع گاهی درست شبیـه همون مـیوه فروش محله ی پدری هستند .. خیلی وقت ها تو یـه مقیـاس کوچیک عاشقانـه با یـه وعده با یـه مـهربونی جزئی تمام بدی ها رو فراموش مـیکنیم و باور مـیکنیم کـه این اخرین بار بوده و قراره از فردا اتفاق های خوب بیـافته .....
گاهی تو مقیـاس بزرگتر جامعه مون بـه خودمون مـیگیم نـه دیگه بدتر از این قرار نیست بشـه ، این دیگه آخریش هست، دیگه اتفاق بد دیگه ای نمـی افته حتما یـه روز خوب مـیاد .. مـیجنگیم و مـی بخشیم و باور مـیکنیم اما ..... نمـیدونم چقدر این خبرها صحت داره یـا نـه ولی شنیدم بـه خاطر عدم پرداخت پول برق کانـهایی کـه برای زلزله زده ها ساخته شده بود، تو این سرما اداره ی برق تصمـیم داره برق کانـها رو قطع کنـه ... شنیدم همزمان با غرق شدن سانچی یـه کشتی طلا درون قم ساخته شده ... شنیدم قراره درس زبان انگلیسی از آموزش و پرورش ابتدایی حذف بشـه ، شنیدم قراره بعضی از اتوبان های تهران بـه بخش خصوصی واگذار بشـه و پولی بشن ، شنیدم مشکل آب خیلی خیلی جدی تر از اونیـه کـه حتی فکرش رو بتونیم یم ....شنیدم .... ■
راستش مـی دونی چیـه ؟ من آدم عاشقی هستم، رگ و خون من بـه عشق آمـیخته شده و به خاطر این عشق هربار تو ذهن کوچک خودم بـه اندازه قد خودم ، ادم ها و جوامع رو کودکانـه مـیبخشم و مـیگذرم و باور مـیکنم و مـیگم یـه روز خوب مـیاد هرچند کـه ......... لعنت بـه تاریخی کـه حتی درس عبرت نیست
#رویـاابراهیمـی
پ ن : همـه ی کامنت ها رو با دقت و عشق مـیخونم ❤ خلاصه کـه خیلی دوستتون دارم❤
Media Removed
. دوستان نزدیکتر من مـیدونن کـه چقدر بـه تولد و تولدبازی، حس بد دارم. از زحمت و دردسری کـه آدم به منظور بقیـه درست مـیکنـه ناراحت مـیشم. جدا از اینکه همـیشـه گفته ام کـه تولد یـه اتفاقه کـه مانقشی نداریم و به نظرم منطقیـه کـه برای اتفاقهای خوبی کـه به نوعینقش داشته ایم جشن بگیریم و نـه به منظور روندهای جاری طبیعی و غریزی #سلیقه_شخصی . امسال ... .
دوستان نزدیکتر من مـیدونن کـه چقدر بـه تولد و تولدبازی، حس بد دارم. از زحمت و دردسری کـه آدم به منظور بقیـه درست مـیکنـه ناراحت مـیشم. جدا از اینکه همـیشـه گفته ام کـه تولد یـه اتفاقه کـه مانقشی نداریم و به نظرم منطقیـه کـه برای اتفاقهای خوبی کـه به نوعینقش داشته ایم جشن بگیریم و نـه به منظور روندهای جاری طبیعی و غریزی
#سلیقه_شخصی
.
امسال بر خلاف سالهای قبل کـه به لطف دوستانم، انبوهی هدیـه فیزیکی دریـافت مـیکردم، بیشتر رسید پرداخت و گواهی دریـافت کمک خیریـه و عکتاب هدیـه شده و چیزهایی از این دست دریـافت کردم.
.
به خاطر همـه ی هدیـه هایی کـه دوستانم لطف د و به بهانـه ی روز تولد، بـه دیگران دادند ممنونم.
اینـها قطعا ماندگارترین هدیـه هایی هست که تاکنون گرفته ام.
.
حالا فکر کنم مـیتونم این حق رو بـه خودم بدم کـه داشتن دوستان خوب و ارزشمندم رو جشن بگیرم.
.
☺☺☺
.
به طور خاص از هیوا و محمد و سمانـه هم کـه فکر مـیکنم ایده ی هدیـه کتاب از اونـها شروع شد ممنونم.
برای تک تکشون نوشتم و دوباره هم مـیگم که
باور نمـیکنم کـه هیچ درختی، از کتاب شدن اندوهگین شود.
اندوه برانگیز، انسانی هست که سازنده ترین ثمره ی زندگیش، مرگ و تبدیل شدن بـه غذایی مقوی به منظور درختان باشد.
. محمد[ص] درون بدو ورود و فتح مکه بـه همـه قبایل مکه امان نامـه داد و دستور داد هیچ مسلمانی حق ایجاد وحشت به منظور مردم مکه را ندارد. علی ابن ابی طالب خلیفه مسلمـین بود، درون نامـه اش خطاب بـه مالک اشتر بـه عنوان حاکم مصر بارها تاکید مـی کند وحشت مردم از حاکم و حکومت دین و دل مردم را سست مـی کند. . من نمـی دانم این ها دین شان ... .
محمد[ص] درون بدو ورود و فتح مکه بـه همـه قبایل مکه امان نامـه داد و دستور داد هیچ مسلمانی حق ایجاد وحشت به منظور مردم مکه را ندارد.
علی ابن ابی طالب خلیفه مسلمـین بود، درون نامـه اش خطاب بـه مالک اشتر بـه عنوان حاکم مصر بارها تاکید مـی کند وحشت مردم از حاکم و حکومت دین و دل مردم را سست مـی کند.
.
من نمـی دانم این ها دین شان چیست و به چه اعتقاد دارند و به چهی اقتدا مـی کنند چرا کـه رعب و وحشت سیره کفار هست نـه مسلمانان. تنـها نکته ای کـه این اتفاق دارد این هست مـیلیـاردها تومان از بودجه بیت المال درون دست عده ای هست که درون فهم مقدمات دین خود مانده اند. قرار نیست به منظور از بین بردن چیزی بـه آن حمله کنید کافی هست دفاع بد بشود. هرچه معین حرم با خون خود آبرو جمع کرده اند این جماعت وابسته و نادان و مزور بـه نابودی کشاندند. نمایشی کـه حاصل استیصال بنیـادهای فرهنگی ایران هست و ابزار و ساز و کار آنـها درون دست بسیجی نماها و حزب اللهی نماها. خوشحالم روزی کـه بعد از دیدن فیلم ضعیف “به وقت شام” درون جشنواره فجر درون همـین صفحه همـه را دعوت کردم بـه ندیدنش و دوستان چاکم پیرهن پاره د و از هرچه فحش و تهمت و انگ دریغ ند و غمگینم از این تصاویر کـه قلب معان حرم را بـه درد مـی آورد. این نمایش مذبوحانـه کـه باید درون سیرک اجرا مـی شد با حمایت های خاص احمق ترین های تاریخ بـه این مجتمع آورده شد که تا تنـها دلبستگی اعتقادی مردم کـه شـهید و شـهادت هست را بـه گند بکشند و الحق هرچه را بلد نیستند درون گند زدن استادند.
و درون نـهایت:
خاک بر سرتان با این نمایش!
Read more
زندگی کردم و دیدم🌙
يهدا لي بالي ازاى
چطور خیـالم راحت باشـه
وازاى انام وارتاح
وچطور راحت بخوابم
مبقتش مطمنـه
دیگه اطمـینانی (اعتمادی)ندارم
ومخونـه الباقيين
وقتی بقیـه همـه خیـانتکار شدن
ولا اللى سابنا ومشي
ونـهی کـه ما رو رها کرد و رفت رو
نجيبه بعد ما راح
مـیشـه بعد رفتنش دیگه برگردونیم
ولا الحياة تتضمن
ونـه زندگی تضمـین مـیکنـه
في وسط ناس خاينين
مابین انسان های خائن
انا عشت وشفت الجبروت
من زندگی کردم و عظمت الهی رو دیدم
الرحمة يا اهل الله
رحم کنید ای بندگان خدا
الناس مستهونة بالموت
انسان ها مرگ رو فراموش
ويا رب صبرنا اه
اه خدایـا بـه ما صبر بده
دنيا ولا عايشين مع ديابه
این دنیـاست ویـا با گرگ ها زندگی مـیکنیم؟! عجبي على فكرها متسابه درون عجبم ازی کـه فکر مـیکنـه (دنیـا)پایداره
يا ساتر من شر وغل البني ادمين
پناه مـیبرم بـه خدا از شر انسانـهای بد و به فرزند آدم مـیگم
يا عالم انتو اتعلمتو القسوة دى فين
ای مردم شما ازکجا وچگونـه این همـه بدی رو یـاد گرفتید
نـهايتو يا اللى متعرفش حرام ولا عيب
ايمان ربنا وعدله عمره ما بيسيب
و ایی کـه حرام و بدی رو حالیت نیست،، آخرش ایمان و عدالت پروردگارمون هیچوقت رهات نمـیکنـه
مترجم: Marya 🆔 @elissa_iran
Read more
Media Removed
سلام خیلی مخلصیم آقا مام کم کم داریم جمع مـیکنیم بریم از کشور چون نمـیخوام جوونیم پای تصمـیمات یـه سری آدم بی سواد و خرافه پرست,بیشتر از این تباه شـه،اون دنیـا خدا منو بابت نرفتنم مـیدونم باز خواست مـیکنـه چون خدا عقل داده بـه ما جهت تصمـیم درست،خیلی دوستون دارم ایشالا یـه روزی افتخار اینو داشته باشم همتون رو ... سلام خیلی مخلصیم آقا مام کم کم داریم جمع مـیکنیم بریم از کشور چون نمـیخوام جوونیم پای تصمـیمات یـه سری آدم بی سواد و خرافه پرست,بیشتر از این تباه شـه،اون دنیـا خدا منو بابت نرفتنم مـیدونم باز خواست مـیکنـه چون خدا عقل داده بـه ما جهت تصمـیم درست،خیلی دوستون دارم ایشالا یـه روزی افتخار اینو داشته باشم همتون رو از نزدیک ببینم، کشورم نفسای اخرشو مـیکشـه و من اعتقاد دارم کـه یک بار زنده ایم و چون بـه این من بد کردم مـیرم شاید یـه روزی از شرمندگی این منـه بی حوصله درون بیـام خیلی مخلصیم.
دوستون دارم ❤️❤️❤️❤️49
(ایشالا موزیکای قوی تر و مفید تری بتونیم ارائه بدیم)
Media Removed
حس پرواز درون شبی تاریک
حس یک گرگ واقعا تنـها
حس زخمـی عمـیق درون قلبت
حس مردی بریده از زنـها
سالهایی کـه بی سبب گم شد
سالهایی کـه بی سبب پوسید
تا نشستم کمـی نفس بکشم
مرگ خم شد سر مرا بوسید
زخم تلخی کـه مانده درون قلبم
همچو دریـا بـه جذر و مد بوده است
هیچ این وسط مقصر نیست
حال دنیـا همـیشـه بد بوده است
حال دنیـا کـه در بد و خوبش
واقعا حق انتخابی نیست
رنگ ، محصول بازی نور است
هیچ چیزی بـه رنگ آبی نیست
دست و پایم بـه هم گره خورده
روحم از خستگی زمـینگیر است
حال من مثل بچه آهویی ست
که گرفتار پنجه ی شیر است
زندگی فالگیر پیری بود
بر درون سست ِ خانـه ام کوبید
سوزن داغ بر تنم لغزاند
خال دل را بـه شانـه ام کوبید
کولی نیمـه گنگ تعطیلی
که زبان مرا نمـی فهمـید
زیـه ی خودش را داشت
داستان مرا نمـی فهمـید
یـادم انداخت گریـه را
بغضها اهرم فشارش بود
حس او قبل کشتنم حس
بازی شیر باشکارش بود
بازی مرگ را بیـاموزیم
عرصه ها بر تو تنگ مـی آید
ات را اگر سپر کردی
مرگ مثل فشنگ مـی آید
از تو مـی خواستم کـه بگریزم
نقشـه ی راه توی جیبم بود
سادگی کردم و نفهمـیدم
جای گاز تو روی سیبم بود
سادگی کردم و نفهمـیدم
گم شدن درون غبار یعنی چه
ناگهان درون خودت فرو بروی
زندگی توی غار یعنی چه
بی تو تنـهایی ام فراگیر است
با تو تکرار مـی کنم غم را
تیغ بردار و یک بـه یک بشکاف
لایـه های سیـاه دردم را
تو بگو قرعه ی خداحافظ
چند دفعه بـه نام من افتاد
چند که تا خواب خوش تباه شد و
چند که تا بوسه از دهن افتاد
تو بگو آخرین بهار چه شد
که سراسیمـه از نفس افتاد
چند آئینـه بیقرار شد و
چند پروانـه درون قفس افتاد
از بهار گذشته که تا حالا
جگری کـه دوباره خون مـی شد
روبه خورشید و دستها بالا
لاک پشتی کـه واژگون مـی شد
مرد افتاد و مرگ مغزی شد
مرگ تنـها علاج بیمار یست
زندگی عاقبت بـه من فهماند
عشق یک گونـه از خودآزاری ست
تورج بخشایشی
[اهنگ جدی یل یله میدون]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 16 Sep 2018 23:00:00 +0000