مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری

مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری تخمـه ی خود زا - tokhmeh-e-khodza.blogspot.com | واژه نامـه پارسی سره /فرهنگستان زبان پارسی |

مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری

تخمـه ی خود زا - tokhmeh-e-khodza.blogspot.com

tag:blogger.com,1999:blog-44272866217800138512014-10-04T19:29:46.136-07:00

تخمـه ی خود زا

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comBlogger13125tag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-4755042149650785162007-06-09T00:36:00.000-07:002007-06-09T00:38:56.362-07:00

سام و خیزش خرد انسانی بر ضد گناه و ترس- منوچهر جمالی

<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#3333ff;">سـام، مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری و خـیـزش خـردِ انسـانی برضـدِ «گـُناه» و«تـرس</span></strong></div><div align="right">»<br /><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span></strong></div><div align="right"><br />• --- <strong><span style="color:#006600;">سـام، رامـشگـر ِعـارف --- «انـدیـشــه های رقـصـان» الهی کـه بنام گناه، مـیترساند ومـیآزارد برضد زندگی (= اژی) ست (اِلاه=اژدهـا= ضحاک</span></strong></div><div align="right">) ...<br />سه‌شنبه ٨ خرداد ۱٣٨۶ - ۲۹ مـی ۲۰۰۷<br />«بخش نخست» پهلوان، یـا سـرودی کـه نـو مـیکـنـد چرا ، سـام ، تصویر ِ« نخستین « پهلوان برجسته » ، درشاهنامـه است؟ درپیکرنخستین پهلوان ، ویژگی گوهری ِ پهلوان ، نمودارومشخص مـیگردد . مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری درون شخصیت ِسـام ، خرد انسان ، به منظور نخستین بار، درپدیده ِ« گناه » ، « خود آزاری» و « جان آزاری بطورکلی » مـی بیند . مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری خدائی کـه عمل انسان را اینـهمانی با « گناه » مـیدهد، وانسان را با مجازات ، « مـیترساند » ، اصل ضد زندگی ( اژی = اژدها ) هست ، چون زندگی را مـیآزارد ، و قدرتش را ، بر این اصل ِضد زندگی (ترساندن وجان آزاری، وکامبری ازجان آزاری) استوارمـیسازد . سام ، نخستین پهلوانست کـه با خردورزیش ، برضد « اژی = ضد زندگی »، درشکل ِ ژرفش کـه « گناه وترس » باشد، برمـیخیزد . سام ، با نخستین خیزشش ، پدیده ِ ضد زندگی و آزارجان را ، بسیـار ژرفتر از زرتشت، وسایر انبیـاء نوری ، درمـی یـابد . سام یـا پهلوان ، « ضد زندگی » را ، یک پدیده روانی و َمـنـَشی و ضمـیری مـیداند . سخت ترین گزندها ، « آزارجان » ، درون ژرفای درونست کـه ، آزار خرد و منش وضمـیرانسان با ترساندن از گناه مـیباشد . سام با چنین خیزشی ، ژرفای بی نظیر، بـه پدیده دین و تصویر خدا واخلاق ( ارزشـها ) و رابطه انسان با خدا مـیدهد. این « اژی » نیست کهی فقط جان را درظاهر بیـازارد ، بلکه این اژی = یـا ضد زندگیست ، کـه انسان را بـه عذاب و شکنجه درونی و گزش ِخرد و ضمـیر، دچارمـیسازد . سام با چنین طغیـانی ، رویـارو ی خدایـانی مـیایستد کـه به اعمال و افکار انسان ، مُهر گـنـاه مـیزنند . سام با نقدِ گناه ، نـه تنـها برضد خدای حاکم دراجتماع خود، سرکشی مـیکند، بلکه بنیـاد سرکشی رویـاروی ِ همـه خدایـان « گناه آفرین» را کـه سپس درتاریخ پیدا مـیشوند ، مـیگردد . خـرد ، درمـی یـابد کـه خدایـانی کـه مفهوم « گناه » را خلق کـرده اند ، و آمـوزه و قـدرت خود را، برآن بـنا نـهاده اند ، « زدارکـامـه » ، و « اصل ضد زندگی » ، یـا همان « اژدها= ضحاک» هستند ( زدارکامـه ، موجودیست کـه ازعذاب بـه انسانـها جشن برپا مـیکند، واز پرخاشگری وغضب ، لذت مـیبرد . هنگامـی کـه همـه مردمان جهان درترس ازگناهان ، خود را بیـازارند ، بزرگترین جشن چنین خدائی هست ) . هرقدرتی ، برپایـه « ترس ازگناه » تاءسیس مـیگردد . انسان حتما احساس گناه د ، که تا بتوان ، اصالت او را ازاو ربود . خرد درسام ، نخستین باردراین اندیشـه پیدایش مـی یـابد کـه کشف مـیکند کـه « گناه » ، کـه جفت وهمزادش ، « ترس » هست ، جانشین « عشق یـا مـهر» مـیشود . سـام ، درون مـی یـابد کـه « گناه وترس » ، جانشین« عشق ، یـا اصل آفرینندگی ونوشوی وشادی » مـیگردد . آیـا خـود ِ نام « سـام » ، رابطه ای نیزاین با این مفهوم دارد ؟ آیـا چنین نامـی را به منظور نشان این معنا ، بـه او نداده اند ؟ درسانسکریت نام سامـه Saama بـه معنای « آهنگ + سرود مقدس + خواندن با آوازخوش » هست ، و معمولا این واژه ، بجای « سامن » بکار مـیشود . سامن saman، همان معانی سامـه را دارد . و سامنSaamen دارای معانی ۱- سخنان جذاب یـا چرب و نرم به منظور تحبیب مخالفین و ۲- مذاکره از طریق دوستانـه و از روی مـیل هست . معنای اصلی « سامان» درفارسی ، درمخزن الادویـه و تحفه حکیم موءمن باقی مانده هست . سـامـان ، بـه معنای « نی » هست ، و« نی » دراصل، مانند « گز » ، هم اصل سنجیدن و اندازه گرفتن شمرده مـیشده هست ، و هم اصل ومبدء آواز و آهنگ نرم و جشن وزایش وپیدایش ( روشنی ) شمرده مـیشد ه هست .« سم » درون پشتو هنوز ، بـه معنای « همآهنگی » هست . این معانی « سام » کـه همـه ، دربهم پیوستگی ، یک خوشـه اند ، و ازمنش وروان ِ موسیقی برخاسته اند، بیـانگر هویت این پهلوان و« تصویر پهلوانی» درفرهنگ زال زری هست . بهترین گواه براین حقیقت ، محتوای پاره ۲٣۴ درون بندهش هست که درباره سام و خانواده اش مـیآید کـه : مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری « پاکیزگی وپیدائی و رامـش و خـنـیـاگــری وبلند آوازگی برایشان بیشتر هست » . ازدیدگاه امروزی ما ، کـه دراثرچیرگی تصاویر خدایـان نوری ، بـه وجود آمده ، ورطـه بسیـار ژرفی ، مـیان « موسیقی» و « معرفت » ، یـا « اهنگ وطنبن » با « مفهوم » هست ، درحالیکه درون روزگار کهن ، درست این دو گستره ، باهم آمـیخته و سرشته ، وباهم اینـهمانی داشته اند . چنانکه درسانسکریت سرود یـا « سروت sruta » بـه روایـاتی گفته مـیشده هست که بـه ، دانشی را کـه مردان مقدس شنیده بودند ، بـه نسلهای آینده انتقال مـیداده اند .« بینش » از« موسیقی » ، « مفهوم ومعنا » از« آهنگ ونوا » ، جدا نا پذیر ونا گسستنی بوده اند . بینشی ، بُن انسان را مـیانگیزاند وآبستن مـیسازد وبه انسان، هستی مـی بخشد ، کـه آهنگین و موسیقائی باشد . بینشی باشد کـه ازموسیقی درون ، برخیزد . بدین علت، خود واژه « آواز و آوازه » ، هنوز نیز ، تنـها معنای غنا و نوا و سرود و لحن را ندارند ، بلکه معنای خبرو آگاهی و حکایت و روایت وحدیث را هم دارند . ازاینجاست کـه « شـعـر» ، پیوند جداناپذیر ِ« بینش ازبُن برآمده » با « آهنگ وموسیقی و » بوده هست . خویشکاری شاعر، زایش « بینش آهنگین وموسیقائی » ونوآوری ، از بُـن ِ خود او بوده هست ، چون « بهمن »، یـا «اصل خرد آفریننده »، و بُن هرانسانی، کـه نام دیگرش « بزمونـه = اصل بزم وجشن » هست ، درون « واژه ها » ، آوازمـیشود ، درون « واژه » مـیروید. «اندیشیدن ِِبا واژه » ، روندِ روئیدن ، یـا پیوستگی و آمـیختگی یـافتن همـه اجزاء با همست ، چون پیشوند « اندیشیدن » ، « اند» است، کـه تخم مـیباشد ، و معنای « واژه » ، روئیدنست . امروزه به منظور روشنفکران ما ، هر « جـُمله » ای ، قفسی هست که درآن ، کلمات و اصطلاحات گوناگون، از متفکران و نحله های فکری متضاد را ریخته اند ، کـه همـه را دریک ُخمره رنگرزی ، بـُرده اند . این جمله ها وعبارتها ، مانند قفسهائی هستند ، کـه درآن شیروپلنگ وسوسمارویوز، و زرافه و عقرب و مارو و و... » را انداخته باشند. واصلاحگران دینی ما نیز، کـه درفکرنجات اسلام هستند، دراین قفسها ، دینوساوروس اسلامـی را هم مـی اندازند ، و همـه ر ا یک رنگ مـیزنند ، واین کار را « اندیشیدن » مـینامند . جای دریغست کـه آنـها، نـه معنای اندیشیدن ، و نـه معنای واژه را مـیدانند. این کلمات درقفس یک جمله ، برغم همرنگی ظاهری ، نـه تنـها ازهمدیگر نروئیده اند ، بلکه همدیگررا مـیآزارند، و با هم درستیزند ، و غرش شیر، با نـهیب پلنگ و عرعرخر، و شیـهه اسب وو ز وز مگس ... غوغا وجنجال وخروشی خراشنده ، درون روانی کـه این جملات را قورت داده هست ، مـیاندازند. انسان ، بعد ازخواندن این مقالات ، دچارسرسام موسیقی درونی خود مـیگردد . هرچند ناهم آهنگی و نا همداستانی معانی، فوری درچشم ِ ِآگاهبود، نمـی افتد ، ولی ناخود آگاه ، ضمـیر خواننده را بعد ازمدتی ، آشفته و پریشان و گیج مـیکند، وسرسام روانی مـیآورد . موسیقی این چنین بینشی هست که درون روان وضمـیر، مُچ آن بینش را مـیگیرد وبازمـیکند وبی معنائی یـا « آشوب معانی » آن را رسوا وفاش مـیسازد . آنچه « جملهِ ِ خرد نما » ، پنـهان ساخته هست ، موسیقی وطنینش ، درضمـیر مردم ، ناگهان ، رسوا وفاش مـیشود . صدها تاء.یل خرد مآبانـه قرآن ، کـه برای پوشاندن قهروغضب وتهدید و خشونت وبدویتش، بکار شود ، طنین وموسیقی خشن و غرنده وتهاجمـی ِ قرآن، گوهر قرآن را درون روان ، فاش وآشکارمـیسازد . صد ها تفسیر، به منظور ناپیدا ساختن اندیشـه های غیراسلامـی حافظ یـا مولوی ، درون پژواکی کـه تنین وآهنگ این واژه ها درون روان وضمـیر دارد ، مانند پوست ، ازآن کنده و دور انداخته مـیشود . این موسیقی هربینشی هست که محتوای اصیل آن بینش را، درضمـیرمـیگستراند ، نـه تاءویل آگاهبودانـه ، کـه با غرض ، گردانیده و چرخانیده مـیشود . همـیشـه تنین و آهنگ ِ واژه ، معنای واژگونـه ای را کـه به واژه ، تنقیـه کرده اند ، فاش و رسوا مـیسازد . ازاین روبود کـه « سراینده بینش » ، کـه بینش را باآهنگ و موسیقی از بُن خود ، مـی زاده هست ، همان مقام « نبوت » را دراجتماع داشته هست ، کـه سپس انبیـاء آن را غصب کرده اند . خدایـان نوری ، با دگرگونـه ساختن تصویر خدا ، یـا بِن آفریننده جهان ، دو پدیده « شاعری » و « نبوت » را ازهم جداساخته اند . « ازبن و طبیعت انسانی خویشتن سرودن » ، نـه تنـها با « بلندگوی امرونـهی وحکمت خدا بودن » ، فرق دارد ، بلکه درتضاد باهم نیزقرار مـیگیرند . ولی ازآنجا کـه خدا ، کـه نزد سام ، « ارتای خوشـه » بوده هست ، خدا درگوهر انسان ، امتدا د مـی یـافت . داتنdaatan (= ) ، کـه به آف و ایجاد برگردانیده مـیشود ، بـه معنای زادن و آبستن شدن بوده هست . چنانکه که تا کنون درون زبان عامـه ، « » ، معنای اصلی خود را پایدار نگاه داشته هست ، ولی درمتون زرتشتی ، بندرت مـیتوان رد پائی ازآن یـافت . این رد پا ، درون واژه « اندر داتن =andar daatan » باقی مانده هست ، کـه به معنای « ایجاد نطفه درون رحم ، یـا بـون= andar» هست. ازاینجا بخوبی معنای « بند هشن » ، برجسته و چشمگیر مـیگردد کـه بندهش، بـه معنای « زاده شدن » بوده هست . همچنین بـه آتشکده ، « data+ gaas= داد گاه » گفته مـیشده هست ، چون « آتش + گاه = مجمر= آتشدان، اینـهمانی با تخم درتخمدان داشته هست که معنای انتزاعی، اصل آفرینندگی و نوشوی را داشته هست . اینست کـه « داتن و مشتقاتش» ، بیـان تحول یـابی ازگوهرمبدء و اصل و فطرت و طبیعت بوده هست . بـه همـین علت ، بـه قانون وعدالت وحق ، « داد » گفته اند ، چون چیزیست کـه ازفطرت و طبیعت خود انسان، پیدایش مـی یـابد ، و باید همآهنگی و انطباق با این طبیعت کـه همـیشـه درون است، داشته باشد ، و همـیشـه « روند تحول یـابی این طبیعت انسان » باشد . داتن ، ، « دیگرگونـه شوی گوهرو طبیعت ، بـه شکلی دیگراست کـه برغم تفاوت ، همگوهربا اصل مـیماند » . « داتـن= » ، Transsubstancierung یـا بـه عبارت دیگر، تحول یـابی یک گوهر بـه چهره دیگر، درون حفظ همگوهریست . ازاین رو ، « خـُدا » هم ، « خدا » نامـیده مـیشد . این واژه ، کلمـه ای « جعلی وساختگی» ، به منظور نشان چیزی نبود ، بلکه روند تحول یک گوهررا درون زنجیره چهره یـابیـهایش بیـان مـیکرد . « خـُدا» کـه «dhaata + hva » ، « dhaata+ uva» ، «dhaata + khvat» ، « dhaata+qa » باشد، چیزیست کـه گوهر خودش را، بـه گوهر چیز دیگر( گیتی ، انسان ، جان ، زمان..) تحول مـیدهد . « پیدایش » ، چنین معنائی داشته هست . یـهوه و پدرآسمانی و الله را نمـیشود ، « خدا» نامـیـد . چنین تحولی ، ازدید یک مسلمان ، شرک محض هست . ازآنجا کـه درترجمـه های قرآن ،« الله » بـه « خدا» ، برگردانیده مـیشود ، معنائی کـه ایرانی بـه خدا مـیدهد ، بجا باقی مـیماند، درحالیکه ، الله ، ازتحول گوهر خود بـه گیتی ، عاجزاست، وآنرا برضد شاءن و حیثیت خود مـیداند ، وا زآن اکراه دارد ، وی را کـه چنین سخنی بگوید ، از دم تیغ شریعتش مـیگذراند . درواقع ، همـه ترجمـه های قرآن ، بـه ما دروغ مـیگویند . درون جهان بینی سام و زال و رستم ، خدا ، بـه انسان یـا گیتی ، تحول مـی یـابد، خدا ، انسان مـیشود . خدا، گیتی مـیگردد . خدا ، گشت زمان مـیشود. ارتا ، هم « خوشـه » و هم « فرورد » یـا ، « فروهر» هست ، یعنی اصل تحول خود بـه « دیگری » است. خدا، دیگرشونده هست . دیگرگونـه شدن ، زمان شدن ، نوشدن ، فطرت و طبیعت ( چیترا ، بون ، گوهر، ناف ) خداهست . « ورد ، ورتـن » کـه تحول ( =گشتن=گردیدن ) باشد ، همان واژه « werden = شـدن » درزبان ِ آلمانی هست . خدا ، انسان مـیشود ، گیتی مـیگردد ، زمان ، مـیگردد . زمان، گشتن یک تخم خدا ئی ، درسی روز، یـا سی خداست( سیمرغ ) . تخم ، درخت « مـیشود » . فرو آمدن خدا ، تخم افشانی و تخم پاشی خوشـه خداست . فرا بالیدن روان وضمـیرو اندیشـه ، خداشدن است. اینست کـه شعر و سرود و ترانـه و نوا ، پیدایش گوهرخدا از انسانست ، کـه برضد تصویر « نبوت » هست که خدا برایش« ترانسندس= جدا گوهری » هست . زرتشت با طردِ واژه « ارتا خوشت = ارتای خوشـه = خدای اهل فارس وخوارزم وسغـد » ، منکرخوشـه بودن خدا ، و منکر این تحول (= ورتن= گشتن = شدن ) شد . بدینسان ، تحول وگذر و تغییر، اصل فساد و تباهی گردید . اهورامزدا ، هستی نا گذرا و تغییر ناپذیرشد ، یـا فراسوی آن ، قرار گرفت . بدینسان ، او فراسوی ، یـا فراز ِ زمان وگیتی وانسان ، قرارگرفت . با این پارگی، معنای کل مفاهیم درون زبان ، وارونـه ساخته شد . اینست کـه ما معنای « سام » را کـه نخستین تابش تصویر پهلوانیست ، حتما دراین آمـیختگی بینش و موسیقی و بیـاد بیـاوریم . اینکه زال ازسیمرغ ، سخن گفتن را بر آواز سیمرغ یـاد گرفته بود ، بـه معنای آنست کـه « سرودها ، یـا بینش های آهنگین این خدا » را آموخته بود ، یـا بینش آهنگینش از بُن سیمرغی اش ، بـه نوا مـیآمد : اگرچند مردم ندیده بـُد اوی زسیمرغ، آموخته بُد گفت وگوی برآوازسیمرغ ، گفتی سخن فراوان خرد بود و دانش، کهن این بود کـه خواندن سرود ودستان درون نیـایشگاه ، برنوای موسیقی ، انگیخته شدن از بینش ِ آمـیخته با آهنگ و موسیقی و بود . ازاین رو ، روان انسان ، کـه پیکر یـابی « رام = مادر زندگی، درمتون مانوی نامـیده مـیشود » باشد ، هم « بوی » ، یـا « شناخت » بود ، کـه بنا بر بندهش ، شامل ِ« شنـَوَد ، بیند و گوید و داند » هست ، وهم بنا برشاهنامـه درداستانـها ی بهرام گور، رام ، « شعرو موسیقی و آواز و » بودند . « رام یـا روان » ، « رامشگـر عـارف» درگوهر هرانسانی است، و این رامشگرعارفست کـه به تـن وگیتی ، نظام مـیدهد و آن را مـیـآرایـد . نظم (= آراستن ، جهان آرائی = سیـاست ) ، از نیروی جاذبه موسیقی مـیزاید . این « بینش رامشی » ، مادر زندگی ، سرچشمـه زندگی ترو تازه هست . اینست کـه خود ِ نام « سام » ، حکایت ازاین دو رویـه بـه هم چسبیده وجفت بودن« بینش با خنیـاگری یـا رامشگری » مـیکند . چنانکه امروزهم ، این پیشینـه دینی ، درون شنیدن آوازهای حافظ و مولوی و سعدی » باقی مانده هست . « شعر» ، به منظور ایرانی ، هرگز، « ِکـذب » ازدید محمد وقرآن نشـد ، بلکه بینش آهنگینست کـه ازبـُن بهمنی انسان ، مـیتراود وپیدایش مـی یـابد ، و طبعا برترین گـواه ، بر راستی و حقیقت نـهفته درون درون انسانست . درهیچکدام ازکشورهای اسلامـی ، برعایران ، « مثنوی های بینشی » کـه درآن بینش و موسیقی باهم آمـیخته اند ، پیدایش نیـافت . این بُن آفریننده جهان یـا خداست کـه درهرانسانی، شعرمـیگوید ، ودربُن هرانسانی ، خرد نده وسراینده هست . خرد ، گوهر موسیقائی دارد ( نـه عقل ) . من کجا، شعر ازکجا ؟ لیکن بـه من درون مـیدمد آن یکی ترکی کـه آید ، گویدم : هی کیم سن ؟ آن ترکی کـه با دلیری وگستاخی ازمن مـیپرسد: توکیستی؟ با این پرسش،خدارادرمن بیدارمـیسازد و اوست کـه درمن ، شعرمـیدمد ترک ، کی؟ تاجیک ، کی ؟ زنگی، کی ؟ رومـی ، کی ؟ مالک الملکی کـه داند ، مو بـه مو ، سرّ و علن « بینش موسیقائی وبزمـی » ،هـمـُپرسی ، یـادیـالوگ یـا ِ بیواسطه ومستقیم خداباانسانست . مرا چون نی درآوردی بـه ناله چو چنگم ، خوش بساز و با نوا کن اگرچه مـیزنی سیلیم چون دف کـه آواز خوشی داری ، صدا کن همـی زاید زدف وکف ، یک آواز اگریک نیست ، از همشان جـدا کن بهمن ، کـه تخم درون تخم انسانست ، « بزمونـه = اصل بزم » ، واصل سگالیدن درهمپرسی هست . اینست کـه خدا یـا بُن جهان ، مطرب( = جشن ساز) روح ومنش هرانسانی هست . مطرب خوشنوای من ، عشق ، نواز همچنین مطرب درون انسان ، عشق را مـینوازد. نغنغه دگر بزن ، پرده تازه برگزین مطرب روح من توئی ، کشتی نوح من توئی فتح و فتوح من توئی ، یـار قدیم اولین بهمن ، کـه بُن هرانسانیست، هم خرد سگالنده وهمپرس هست وهم اصل بزم . اوست کـه درانسان ، بینش رامشی مـیآفریند . برمبنای این برداشت از پدیده شعردرفرهنگ ایران هست که آثار فردوسی و عطار وحافظ و مولوی بوجود آمده اند ، کـه بینش های بنیـادی را، با آهنگ وموسیقی و ، پایدار نگاهداشته اند . یک شاعر، شاعراست ، هنگامـی ، این بُن نوآور و مبدع خود را بـه نوا مـیآورد ومبتکر بینش نوینی است. شاعر، هنگامـی شاعراست کـه درخود ، ازاصالت انسان درنوآوری وابداع بینش و در جشن ساختن از زندگی ، دربرابر نبوت ، کـه نفی ورد این اصالت هست ، دفاع مـیکند . این ها نشان مـیدهد کـه دین سام وزال ورستم ، ا ستوار بر تصاویر« ارتای خوشـه » و « سروش » بود ، کـه تجربه دینیشان ، جدا ناپذیر از« بینشِی آمـیخته وسرشته با موسیقی » بود . « سرود »، آهنگ و ترانـه نی هست ، چون بـه نی نوازی ، « نی سرائی » مـیگفته اند . بینش حتما شادی آور باشد . بینش ، حتما تروتازه کند . بینشی کـه بخشکاند وبیفسرد وتزویر وخدعه کند ، ضد زندگیست . بـه همـین علت ، نفرت واکراه از«عقل» ، پیدایش یـافت کـه اینـهمانی با قرآن و فقه وشرع داده مـیشد جدا موسیقی و از« بینش » ، درون زرتشتیگری ، صورت گرفت . این دگرگونگی را درون اصطلاح « زنـد » مـیتوان دید . هنگامـیکه سیمرغ مـیخواهد « زال » را درکنار خود ، بـه زمـین یـا گیتی، فرود آورد، بـه او مـیگوید کـه به پدرت سام بگو کـه ازاین بعد ، ترا « دسـتـان زنـد » بخواند . سام ، پدرت ، حق نام بـه تورا ندارد . « دستان » ، بـه معنای نغمـه وسرود و نوا و ترانـه و آهنگیست کـه تحول مـیدهد و نو مـیکند. ازاین رو سپس بـه معنای حیله و فریب، زشت ساخته شد ه هست . « ارتا ، یـا سیمرغ » ، بـه زال مـیگوید : ای زال ، تو ، ترانـه و سرود و آهنگ و نوای خدا ، یـا ارتا هستی . تـو ، سرچشمـه شادی وجشن انسانـهائی . تو، آهنگی هستی کـه همـه را بـه مـیآورد . درون تن و روان تو، من کـه خدایم ، سرود و نغمـه و ترانـه و آهنگ شده ام . تو بینش رامشی هستی . معنای این نام ، آنست کـه « دستان ، فرزند زند » هست . این « زند » ، کیست ؟ سام هست یـا سیمرغ ؟ این خـود سیمرغست کـه « زنـد » هست ، چون زال ، درفرازالبرز درخانـه سیمرغ ، همخانـه خدا شده و از خدا مکیده و ، فرزند سیمرغ شده هست . زال، پیکریـابی سرود سیمرغست . سرود سیمرغ ، پیکریـابی و تحول گوهر سیمرغ ، بـه سرود هست . خدا ، خودش ، دستان ، یـا سرود و نغمـه و آهنگ و ترانـه مـیشود . دراوستا « زنتی = zanti»، بـه معنای سرود و سرودن هست . بـه سرودن مرغ zntw ch mrgh گفته مـیشد . منقارمرغ ، نی شمرده مـیشده هست . این بود کـه به بلبل ( عندلیب = انده + لاو، لو= تخم عشق = انتله) زند خوان ، زند واف ، زند وان گفته مـیشود ، چون بلبل ، اینـهمانی با « سروش » داشته هست که زمزمـه اندیشـه را از« آسن خرد= خرد سنگی » کـه دربُن انسانست ، مـیشنود و درگوش انسان ، زمزمـه مـیکند . این واژه « زنــد » همان واژه chanter+ to chant درون انگلیسی و فرانسوی هست . واژه « زند » ، تلفظ های گوناگون داشته هست ، ازجمله « شـند = شنش = شنغ = جند » بوده اند کـه همـه، معنای نی ، یـا شاخ راداشته اند . بنا برلغت فرس ، « شـند » فقط بـه منقارمرغ گفته مـیشود، کـه اینـهمانی با نی داده مـیشده هست . همچنین ، « شنش» دربرهان قاطع ، نی وچوبی را گویند کـه با آن نان، پنبه زده را گرد آورند و شنغ ، شاخرا گویند . بعد شند = زند = چند = جند ، نام نی بوده هست که با نوایش ، تخم ها(= ذغالهای آتش ) را مـیافروخته است. و یکی ازسه درختی کـه برفرازالبرز، نشیم سیمرغ هست «صندل= سند+ ال » است، کـه دراصل « چندن = سندل = چندل» خوانده مـیشده هست که بـه معنای« زند+ ال = نای سیمرغ » هست . نشیمـی ازاو برکشیده بلند کـه ناید زکیوان برو بر گزند فروبرده از شیروسندل، عمود یک اندر بافته چوب عود درسانسکریت بـه ماه و به خدای ماه chand+ramaa گفته مـیشود کـه « رامای نی سرا یـا رامای سرود خوان » باشد . نام ماه درون ایران نیز، بـه گواه مولوی ،« لوخن= لوخ + نا » یـا « نای بزرگ» گفته مـیشده هست . ماه ، نائیست کـه نغمـه مـیسراید و دستان مـیزند .« نیمـه شب » کـه هنگام همآغوشی « ارتا فرورد و بهرام » شمرده مـیشده هست ، ایوی سروت ریماaiwi-sruth+ rima یـا « آبادیـان » خوانده مـیشد ( بندهش، بخش ۴/ پاره ٣٨ ) . درگرشاسب نامـه اسدی ( صفحه ۱۲۹ ) دیده مـیشود کـه این سروش هست که« خانـه آباد= آبادیـان » ، یـا خانـه یکپاره یـاقوتی را مـیآورد کـه تا « آدم وحوا » درآن باهم ، همآغوش شوند . ایویaiwi ، کـه دراصل بـه معنای « باهم » ، یـا بـه عبارت دیگر « جفت بودن » هست ، بنا بر کردی ، نام ماه و هلال ماه هم بوده هست . چنانچه هه یف ، ماه آسمانست . هه یو = ماه آسمان ، هه یوا پر= ماه چهارده هست . هه یوی سور، هلال احمر هست . علت نیز آنست کـه ارتافرورد وبهرام درماه ، درست همـین جفت هستند . « ریما» دراصل بـه معنای نی هست ، چنانچه کرگدن بـه علت داشتن شاخ ، ریما گفته مـیشود . خوارزمـیها ، خرّم ، را کـه همان سیمرغ باشد ، ریم ژدا مـینامـیده اند . با هماغوشی ارتافرورد و بهرام ، کـه نطفه یـا تخم جهان به منظور پیدایش درون روز گذاشته مـیشود ، سرود نای را باهمدیگر مـیوازند . نواختن سرود نای ، جشن عروسی ( شادی ) بوده هست . سرود نای ، یـا « زند= چنت= سنت= چند= سند » ، نام خود بُـن آفرینش ، یـا همآغوشی « بهرام و سیمرغ » بود . ازاین رو یکی از نامـهای « بهروزو صنم = بهروج الصنم » ، « سنت برگ» بوده هست ( تحفه حکیم موءمن ) . وواژه « سنتور= سنت + ئور»، بـه معنای « زهدان نای بـه ، یـا سرچشمـه زند ، یـا آهنگ انگیزنده بـه آبستنی هست ، کـه معنای « آتش فروز= آتش زنـه» دارد . خدا درایران « آتش زنـه » یـا « آتش فروز» یـا « زنـد » هست . با آهنگ وسرود نی ، همـه را افسون مـیکند و همـه را آبستن مـیسازد . درون غزل مولوی ، این زُهره ( بیدخت = وی دخت = سیمرغ = وای) است، کـه « جندره » ، یـا نای مـینوازد . جندره ، همان « جند+ تره = سه نای = نای » هست : ای مـه وای آفتاب، پیش رخت مسخره که تا چه زند زُهره از ـ آینـه ( ابزارموسیقی ) و جندره ( نی ) پنجره باشد سماع ، سوی گلستان تو گوش و دل عاشقان ، برسر این پنجره ازاین رو زال زر کـه ، درون فراز البرز، درخانـه خدا ، فرزند وهمال سیمرغ یـا ارتا شده بود ، ازسیمرغ ، « دستان زند » نامـیده مـیشود . تو دستان ، فرزند نای بـه ، یـا زند هستی . اینجا خداس کـه ، بـه فرزندش نام مـیدهد . تو دستان ، پسر من هستی . چنین گفت سیمرغ با پورسام کـه ای دیده رنج نشیم و کنام ترا پرورنده یکی دایـه ام همت مام ، و هم نیک سرمایـه ام من ، مادر و دایـه توهستم ، وبرای اینکه بـه کردارفرزند من حتا ازپدرت شناخته شوی، ترا « دستان زند » مـینامم . ارتا، یـا خدا ، مستقیما ، اورا نام مـیدهد ، و فرزند خودش مـیشناسد. سیمرغ یـا ارتا یـا « نای بـه » ، بـه زال مـیگوید کـه : این منم کـه درتو ، تحول بـه سرود و دستان و نغمـه و آهنگ جشن سازی یـافته ام . من درتو، نوا ی شادی شده ام . ای انسان، تو سرود منی ، تو نغمـه ای ، کـه من سروده ام ، تو بانگی کـه از نای هستی من ، پیدایش یـافته هست . درشاهنامـه ، چنین افتخاری ، بهره هیچ انسانی جززال زر، نشده است. نـهادم ترا نام « دستان زند » کـه با تو پدر کرد دستان و بند بدین نام چون بازگردی بجای بگو تات خواند یل رهنمای این واژه « زنـد =zynd =znd» درون سُغدی ، بـه شکل « آزنـد » تلفظ مـیشود ، ولی بـه معنای « داستان و تمثیل و و ِ رد یـا افسون» است. ازاینجا مـیتوان بخوبی دریـافت کـه چرا فردوسی، اصطلاح « داسـتان » را کـه اینـهمانی با « آزنـد = زنـد » دارد ، بکارمـیبرد ، چون شاهنامـه ، بـه معنای واقعی ، « زنـد » هست ، یـا بسخنی دیگر، « انگیزنده و رستاخیزنده و افسونگر» هست ، تحول مـیدهد و نو مـیکند . واژه « و ِ رد » کـه به « افسون »، گفته مـیشود، به منظور آنست کـه انسان را تحول مـیدهد ( ورتن = werden آلمانی) . و ِرد ، یـا افسون وداستان ، انسان را درتحول ، نو مـیکند . این ویژگی « ارتا » هست که « فر+ ورد = فروهر» هست . درواقع « آزند » سغدی ، همان « زند » هست که معنای اصلیش را بهتر نگاهداشته هست ، کـه درکاربرد های دینی درمتون زرتشتی . مثلادرسغدی ، به« متون تمثیلی » یـا تمثیل نامـه ، « آزند نامـهAazand- name » مـیگویند . این نام « زند= زنت » بـه ویژه ، بـه شـهر ری، یـا راگا نیز داده شده هست . دراین شـهر هست که بنا بر بهمن نامـه ، بهمن ( پسراسفندیـار) درپایـان زندگی اش ، شاهی را بـه « فرخ همای » انتقال مـیدهد ، کـه درواقع همان « سیمرغ یـا ارتا » باشد . با بهمن پسراسفندیـار، چیرگی اهورامزدای زرتشت، پایـان مـی پذیرد، و شاهی، بازبراصل سیمرغی=همائی، استوارمـیگردد : نشست از برتخت ، فرّخ همای بـه ا ِستاد بهمن ، بـه پیشش بـه پای یکی دسته گل ، نـهادش بـه دست کیـانی کمر، بر مـیانش ببست یکی تاج زرینش ، برسر نـهاد بـه شاهی برو، آفرین کرد یـاد ... همای دلفروز، برتخت داد نشست و کلاه مـهی برنـهاد دو دخت جهان پهلوان ، تهمتن ( = رستم ) یکی پیشرو شد ، یکی رایزن وان رستم ، همکارهما یـا سیمرغ شدند وزآنجا (= از شـهر ری ) بـه شـهر سپاهان کشید بـه راه اندرون ، مرغزاری بدید ... بدینسان ، درون شکل داستانی ، جابجا شدن حکومت زرتشتی ، بـه حکومت ، برپایـه فرهنگ سیمرغی ، بیـان کرده مـیشود . یکی ازنامـهای « ری = راگا » کـه شـهرسیمرغی ( راگا ، همان راگه و رگ = راهو هست ، کـه درسغدی، نام ماه دوم ارتای خوشـه است، ئورتurt ا ست، که« رگ» و« راه » و« رودخانـه= ارس= ارتا هست ، و معربش « حارث» و « رس» مـیباشد ، همچنین ، « تری زنـتـوش » مـیباشد . تری، همان سه مـیباشد ، و « زنت +» بـه معنای « نای بزرگ ، یـا نی نواز ونی سرا» هست ، و تری زنتوش ، سه نای ( سئنا= سیمرغ )است کـه با آهنگشان ، جهان را مـیآفرینند . «= توخ = دوخ »، نامـهای نی هستند . چنانچه درشوشتری ، بـه نی نوازی « توشمال= توش+ مال » مـیگویند . نام خود « زرتـشـت » نیز ، کـه « زر++ تره » باشدZar-dux-sht=zara-thush-tra باشد، بـه معنای « نای سیمرغ » هست . خود نام زرتشت ، بهترین گواه برآنست کـه ازخانواده سیمرغی ، برخاسته بوده هست ، کـه چنین نامـی بـه او داده اند . ازاین بررسی ها ، بـه درک ِ تصویر« بینش رامشی » درخانواده سام و دستان زند مـیرسیم ، کـه ساختارتجربیـات دینی آنان را مشخص مـیسازد . رام ، یـا وی دخت (= زُهره ، وای بـه ، یـا سعد اکبر. زرتشتیـها ، بجای آن ، به منظور تحریف ، آناهیتا را مـیگذارند) هم اصل موسیقی و وشعرو آواز، وهم اصل شناخت بود . خود واژه « زنتیzanti = زند » نیز ، از ریشـه « زنzan,jan = ژَن zhan» برآمده هست که هم معنای نواختن و زدن ابزارموسیقی ، و هم معنای عشق ورزی را دارد ، و هم معنای دانش وشناخت را zhnaak . درکردی هم همـه این معانی باقی مانده هست ژه ن = پسوند بـه معنای نواختن ، همخوابی ، بهم زننده ( کارپنبه زن ) . ژه ندن = نواختن ، بهم زدن ، همآغوشی، داخل ، افروختن . بدین علت بـه مچ دست ، « زه ندگ» گفته مـیشود ، چون دوبخش را بـه هم جفت مـیکند . « زنگ و زنج و سنج » ، پیکریـابی همـین اندیشـه « جفتی= یوغی= همزادی » بودند . آهنگ ونوا وصدا و موسیقی، ازهمکاری وعشق ورزی یک جفت بـه هم ، بـه وجود مـیآید . این بود کـه موسیقی ( زدن هرگونـه ابزار موسیقی ) ، پیکریـابی تصویر همزاد = ییما = یوغ = سنگ = جفت( جوت )= مت، یـا عشق واقتران بود. زدن نـی، یـا چنگ یـا رباب یـا تار.. ، بـه معنای « جفت شدن و عشق ورزی و ی با نی وبا چنگ وبا رباب و با تارشدن، بود . نی زدن ، دف زدن ، چنگ زدن ، رابطه عامل و فاعل و کننده ای را ، با دف ونی و چنگ و تارو رباب ... نشان نمـیداد ، کـه در دف و نی و چنگ وتارورباب ، فقط آلتی مـی بیند کـه درخدمت اوست . بلکه این پیوند ، بیـان جفت شدن دو چیزهمگوهررا باهم داشت کـه همان تصویر « ییما = همزاد» باشد . رد پای این تصویر همزاد درون گرشاسپ نامـه ( صفحه ٣۲۲ ) درون « پذیره شدن شاه روم ، گرشاسپ را » ، باقی مانده هست . بـُدس نغز رامشگری چنگزن یکی نیمـه مرد ویکی نیمـه زن سرهردو ، ازتن ، بـه هم رسته بود تنانشان بـه هم ، باز پیوسته بود چنان کان زدی ، این زدی نیز رود وران گفتی ، این نیز، گفتی سرود یکی گرشدی سیر ازخورد و چیز بُدی آن دگر همچنو، سیر نیز بفرمود که تا هردو ، مـی خواستند ره چنگ رومـی بیـاراستند نواشان زخوشی ، همـی بـُرد هوش فکند ازهوا ، مرغ را درخروش این تصویر و مفهوم « جفت گوهری » و « جفت تخمگی » کـه بنیـاد وجود موسیقی دربُن هرانسانی ، و دربُن زمان و جهان و زندگی ( ژی =جی = یوغ ) بود ، با تصویر زرتشت از« همزادِ ازهم بریده ومتضاد» ، طرد و حذف و تبعید گردید . دراین تصویر، ژی ( زندگی) ، اینـهمانی با جی ( جو= یوغ = عشق ، و اصل آفرینندگی ، وموسیقی ) ، و طبعا با « فروغ وروشنی و بینش» داشت . به منظور آسان ساختن این پیکار، زرتشتیـها ، خود واژه « جفت = جوت » را ، تبدیل بـه معنای وارونـه اش کـه « جدا » باشد د . آنچه درفرهنگ ایران ، جفت و یوغ و سیم و انبازو مرو سنگ و... بود ، همـه ازهم جدا و ضدهم شدند . جفت گوهرyut+gohr کـه به معنای « بُن جفت= خود زا » باشد ، تبدیل بـه وارونـه اش « جدا گوهر» شد . یوت تخمکyut+tohmak ، کـه به معنای « تخمـه جفت یـا اصیل وخود زا » باشد ، تبدیل بـه « بی تخمـه » یعنی بی اصل شد . البته پدیده موسیقی نیز کـه اینـهمانی با عشق ( جفت شوی ) داشت ، دچارهمـین بلا وفاجعه گردید . مسئله این بود کـه باید خدای خالقی ، سرچشمـه آفرینندگی بشود ، و طبعا حتما « عشق = موسیقی » ، ازسرچشمـه آفرینندگی بیفتد .این بود کـه چنانچه دیده خواهد شد ، خود واژه « قوناس = اقتران = عشق » ، تبدیل بـه « ویناس=گناه » شد . ازاین بعد ، موسیقی یـا ۱) حتما بکلی طرد و تبعید وحذف گردد ، و یـا ۲) حتما درخدمت و بندگی « کلمـه ومفهوم » درآید، وبدنبالش بیفتد و اورا همراهی کند و سایـه او بشود . بدینسان بازرتشت ، موسیقی ازکلمـه ، بریده شـد. آهنگ شعر، موسیقی بود کـه درخود شعر، خزید وازدیدها وگوشـها ، پنـهان شد . با آهنگ ولی بی جفت خود ، موسیقی گردید . یوغ وجفت شدن( زدن ابزارموسیقی ، نی زدن.... ) هم پیکریـابی مـهرورزی بود ، و هم پیکر یـابی زایش روشنی بود. چنانکه از سنگ ، درون داستان هوشنگ ( = کـه بهمن هست )، روشنی وفروغ ، یعنی اندیشـه و بینش ، پیدایش مـی یـابد . این جفتگیری دف وکف ، دست و نای ، آبستن بـه آهنگ ونوا وصدا مـیشد . این بود کـه زنگ یـا زنگوله ای کـه زنان هنگام بـه پایشان آویزان مـید ، یـا زنگ ( و درای ) ، چهره نمائی این اندیشـه ( زایش آهنگ و ترانـه و دستان ) بودند . همچنین سنج ، کـه دوصفحه فلزی باشد دربهم زدن ، آهنگ مـیزایند . ازاین رو بود کـه مردمان ، خدای خود را ، با پوشیدن جامـه های زنگوله دار، نشان مـیدادند کـه ردپایش هم دربحارالانوار بخوبی باقی مانده هست ، و هم دربهمن نامـه ایرانشاه بن ابی الخیر. دربهمن نامـه درصفت دیو زوش مـیآید ( صفحه ۵۴۲ ) : بیـاویزد ازخویشتن روزجنگ فراوان ها زهرگونـه رنگ هرآن را کـه آوازش آید بـه گوش چنان دان کزو رفت یکباره هوش یـا درصفحه ۵۵۴ مـیآید کـه دیو زوش ( زئوس، کـه دراصل همان زاوش= مشتری=Dyaosh درایرانی باستانی یـا همان دی= بوده هست ) بپوشید بعد پوستین ازبرش برآورد شاخ ازمـیان سرش ازآن پوستین صد هزاران درآویخت آن دیو با دسترس بیفشاند مرخویشتن را چنان کـه بانگ شد سوی آسمان غریوش ، چو آمد سپه را بـه گوش بسی مرد را رفت ازآن هول ، هوش با آموزه ِ زرتشت ، این آمـیزه « بینش ودانش ، با نواختن و زدن موسیقی » کـه عشق و آبستنی و زادن ملازمشان بود، این پیوند، ازهم گسسته شد . بدینسان ، درمتون زرتشتی ،zandih فقط معنای دانائی و عقل ، یـا huzandih دانائی خوب و عقل برتر و zand-aakaasih معنای تفسیر و آگاهی از مطالب دینی زرتشتی یـافته هست . درحالیکه به منظور خرمدینان یـا سیمرغیـان ، زند آکاسی = زند آگاهی ، همان معنای « بینش رامشی » را نگاهداشت، و به همـین علت ، زرتشتیـان آنانرا « زندیک = زندیق » نامـیدند، و این نام ، سپس عمومـی ترشد و به خارج ازدین بطورکلی گفته شد ( heretic ) . بینش و روشنی ، ازجفت شدن دواصل دیگر گونـه باهم، پدیدار مـیشد . بینش و فروغ ، پیدایش یک نوا، از امتزاج دو چیز باهم( سنگ = سنج = زنگ ) بود . زیستن ( ژی ) ، یوغ شدن ( ژی = عشق ورزی ) هست . زیستن ، همنوازی نیروهای موجود درانسان درون ایجاد یک نوا مـیباشند . زیستن ، همنوازی روان وتن باهمست .« روان » کـه رام یـا مادر زندگی باشد، نی نوازعارفست کـه درتن کـه نایست ( معنای تن ، نی هست ) مـیدمد ، و باهم یک نوا پدید مـیآورند . زندگی یـا ژی ، همنوازی مداوم خدا و انسانست . زندگی ، موسیقی هست . زندگی ، نوائیست کـه ازیوغ و جفت شدن تن و روان ، خدا و انسان ، انسان وگیتی .... پیدایش مـی یـابد . زندگی ، همدستانی ، هم نوائی ، همدمـی ، همسازی ، هم صحبتی ، همآهنگی ، همآوازی ، هم سنگی هست . سیمرغ یـا ارتا ، درون زال ( درانسان ) ، دستان ونغمـه و نوا مـیشود ، روشنی و بینش مـیشود . خدای ایران ، خرّم ژدا ، کـه نام نخستین روز هرماه بوده هست ، جشن ساز یـا طربساز یـا مطربست . اصل قدرت نیست ، کـه منشاء امرو حکم و نـهی و انذار وارهاب و خوف مـیباشد. این تصویر خدا ، بـه کردار اصل طرب ساز، اصل جشن آفرین ، اصل بینش رامشی، نزد مولوی درهمـه غزلیـاتش حضور دارد : خیز کـه فرمانده جان و جهان ازکرم امروز، بفرمان ماست زُهره ومـه ، دف زن شادی ماست بلبل جان ( بلبل = سروش ) مست گلستان ماست شاه شـهی بخش، طربسازماست یـار پری روی ، پری خوان ماست گوشـه گرفتست و جهان ، مست اوست او خضرو، چشمـه حیوان ماست چون نمک دیگ ، و چون جان درون بدن ازهمـه ظاهرتر و ، پنـهان ماست نیست نماینده و ، خود ، جمله اوست خود، همـه مائیم ، چو او ، آن ماست هرانسانی مانند زال یـا « دستان زند = سرود سیمرغ » ، همخانـه خواجه چرخ ، یـا وای بـه ، یـا مشتری و ماه و زهره ( رام ) هست ، و با او درون خانـه موسیقی کـه خانـه عشق هست ، زندگی مـیکند . این خانـه درفرهنگ ایران ، یـان و یـانـه خوانده مـیشد .درین خانـه هست که نور،از«موسیقی عشق » برمـیخیزد : این خانـه کـه پیوسته درو، با نگ چغانـه هست از خواجه بپرسید کـه این خانـه ، چه خانـه هست این صورت بت چیست ؟ اگر خانـه کعبه هست وین نور خدا چیست ؟ اگر دیر مغانست گنجیست درین خانـه کـه درکون نگنجد این خانـه و این خواجه ، همـه فعل بهانـه هست فی الجمله ، هرآنکه درین خانـه رهی یـافت سلطان زمـین هست و سلیمان زمانـه هست این خواجه چرخست کـه چون زُهره و ماه هست وین خانـه عشق هست که بی حد و کرانـه هست این خانـه موسیقی و عشق ، یـان ، همان « آبادیـان = خانـه آباد » هست که درسنگ یـاقوت ( امتزاج دوجفت درآو خون ) ، بُن انسانی کـه « جفت آدم وحوا » باشد باهمند ، و سروش از بهشت آورده هست . این همان آبادیـان هست که کـه « ارتا فرورد و بهرام » ، درون هماغوشی و اقتران ، با سرود عشق ، بذر پیدایش جهان و زمان و روشنی و انسان را مـیکارند. </div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-57441918224029640322007-06-09T00:24:00.002-07:002007-06-09T00:35:42.545-07:00

انسان و خرد سنجه ای یـا خرد معیـاری او

<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#6633ff;">انـسـان و خـردِ سَـنجـِه ای یـا خرد ِمعـیـاری ِاو</span></strong></div><br /><div align="right"><br /><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span></strong></div><br /><div align="right"><br />• <strong><span style="color:#336666;">سـام، و خـیـزش خـردِ انسـانی بر ضـدِ «گـُناه» و «تـرس» چرا، خـردِ سام، سنگی است؟ خردِ سنجه= آسَـن خرد= خردِ سنگی خرد سَـنجه= خردی کـه معیـار همـه چیزهاست کـه خرد سنگی = خرد آیـنـه ای = جـام جـَم مـیباشد، درون بُـن هر انسانی هست</span></strong> ...<br />دوشنبه ۱۴ خرداد ۱٣٨۶ - ۴ ژوئن ۲۰۰۷<br />سر ِمـایـهِ مـرد ِ سـنگ و خـرد بـه گیتی ، « بی آزاری » اندر خورد فردوسی «قدرت»، «گناه» و «تـرس» را خلق مـیکند ، و هرقدرتی نیز ، « گناه » و« تـرس ِ» ویژه خود را ، خلق مـیکند ، که تا ازاین راه ، درون ضمـیرو درخرد مردمان، بنیـاد خود را بگذارد، و دوام وبقاء خود را تضمـین کند ، و این دوام و بقاء قدرت ممکنست ، هنگامـی کهی بـه آسانی نتواند بـه این بیخ وریشـه اش ، دست یـابد . تزلزل انداختن درون مفاهیم « گناه و ترس» درهراجتماعی، متزلزل ساختن دستگاه قدرت درآن اجتماع ، ازبنیـاد هست . به منظور ریشـه کن ساختن هرقدرتی، حتما مفاهیم گناه و ترس را درآن اجتماع ، به منظور مردمان مشکوک ساخت . که تا در بُن ِهرانسانی ، « خـرد سنجه ، یـا خرد معیـاری » هست ، لغزش و ارزش خودش را ، خودش معلوم مـیسازد ودرروند آزمایش ، بـه هـنجارمـیکند . قدرت ، هنگامـی پدید مـیآید کـه « خرد سنجه ای، یـا خرد معیـاری » را ازانسانـها بربایند و غصب کنند ویـا تاریک وتباه سازند ( بنام وسوسه گر و اکوان دیو ) . خرد ، درون اعمال خود ، صواب و خطای خود را مـی بیند ، چون هرعملی وهرگفتاری ، درهرهنگامـی ، آزمایش وتصحیح باهم مـیماند. بـه قول صائب : گفتار ، درمـیان صواب و خطا بود ازخامـشان ، خطا نشنیده هست هیچولی « خطا یـا لغزش » را ، تبدیل بـه « گناه » ساختن ، سلب مرجعیت خرد از خود انسان ، و انتقال مرجعیت ، بـه قدرتی درفراسوی اوست . این « خرد سنجه ای» را درفرهنگ زال زری ، « آسـن خرد، یـا خـرد سنگی » مـینامـیدند ، چون « سنگه » ، همان « سنجه » هست . خردسنگی ، یـا آسن خرد ، خردیست کـه درادبیـات ایران ، بنام « جام جم » ، آرمان معرفت ، باقی مانده هست . دربُن هرانسانی ، خرد سنجه ای = خردسنگی = خرد آینـه ای = خرد معیـاری ، خرد محک زن » هست . ازاین رو بود کـه سام ، « سـام سنگی » خوانده مـیشد ، چون « خرد معیـاری = آسن خرد = خرد سنگی » داشت . بـه هنگام زاده شدن رستم از رودابه ، و غمگین بودن زال ازخطر جان رودابه دراین زایمان ، سیمرغ فرود مـیآید و بدو مـیگوید : چنین گفت سیمرغ ، کین غم چراست بچشم هژبراندرون ، نـم چراست کزین سروسیمـین پرمایـه روی ( رو دابه ) یکی شیرباشد ترا نامجوی ( رستم ) بـه گاه خـرد ، سام سنگی بود بـه خشم اندرون، شیر جنگی بود ازرودابه ، رستمـی زاده خواهد شد کـه ، همانند سام ، خـرد سنگی = آسن خـرد = خـرد ِجام جمـی ، خواهد داشت . ولی همان « سام سنگی » ، بـه خودی خود، همـین معنارا دارد . « مرد سنگ بودن » ، چنانچه پنداشته مـیشود ، تنـها معنای « مردعاقل و دانا » را نمـیدهد ، بلکه دارای این معناست کـه مردیست ، کـه سرچشمـه روشنی و بینش است، وخردش،محک امتحان و معیـارچیزهاست ، وخردش، بنیـاد گذاراجتماع هست . این اندیشـه، بنیـاد « حقوق بشر» هست . « سنگ » ، درست وارونـه تصویری کـه ما امروزه از« سنگ » داریم ، دراصل ، معنای « امتزاج دوچیز= با هم آمـیختن دوچیز» را داشته هست . وقتی دورودخانـه یـا دوجوی، بـه هم مـی پیوندند و باهم یک رود خانـه ویک جوی (جوغ = یوغ ) مـیشوند ، آنجا « سنگام = سنگم » هست . « سنگ شدن » ، درهم روان شدن ، درهم آب شدن ، درهم فروریختن ، گداختن( =باهم تاختن) مـیباشد . اینکه بـه غلط گفته مـیشود کـه مردمان درون روزگارکهن ، نادان وخرافه پرست وجاهل بوده اند ، و سنگ را مـیپرستیده اند ، نشان نـهایت کژفهمـی و حماقت وناآگاهی است. به منظور آنـها جان (=+ یـان = جایگاه و روان بودن ِشیره و افشرها و مایعها، گی، بـه معنای آبگیرو تالاب هست )، پدیده ای آبکی ومایع و روان بود . « جان هرچیزی» ، بخش زنده هرچیزی ، یـا آن بخش پنـهان ونـهفته هست که روان وجاری و سـیـّال است. بـه همـین جهت ، این بخش را درهرجانی، « ارکه= ارکیـا ، ارشـه = ارغه » مـیخواندند . بـه همـین علت ،« بهمن » کـه بُن همـه جانـهاست ، «ارکمن یـا ارشمن » نامـیده مـیشد ، چون « ارکیـاarkiaa » بـه معنای « جوی آب » هست . و« جوی » چنانکه هنوز درکردی نیز مـیتوان دید ( =جوگه ) ، همان واژه « یوغ و جفت » بوده هست . ارکه هرجانی وهرانسانی ، جوی رونده ِ آب ، یـا اصل بـه هم جفت سازنده شمرده مـیشد ، چون جوی آب ، « آب روان » هست . بهمن کـه بُن همـه جانـهاست ( مـینوی ارکه) ، اصل جاری و رونده ایست کـه مـیتواند ازهمـه جانـها ، روان شود ، و دریک رود بزرگی، بـه هم بپیوندد ( سنگام ) ویک جریـان بشود . براین پایـه بود ، کـه سراسرجهان ، یک دریـا شمرده مـیشد ، وجانـها و انسانـها دراین دریـا ، « ماهی» ، شمرده مـیشدند، کـه نـه تنـها، نیـاز بـه ساحل نجاتی ندارند ، بلکه شنای درآب ، سنگ شدن با آب ، اصل زندگی آنـهاست . واژه « شنا و آشنا و شناختن» ، همـه ازریشـه « سنگ= سنـه= شنـه» ساخته شده اند . شنا و آشناشدن وشناختن ، امتزاج با آب، یـا« سنگ شدن با آب»است . ازاین رو درون اتصال و پیوند دویـا دوگروه ... ، این روان شدن رودسارجانـها را درهم مـیدیدند . ما این رابطه ذهنی واندیشگی را با پدیده « جان » و« گوهرهرچیزی » ، از دست داده ایم . ادیـان نوری ، اصل جان وضمـیر را، به منظور پاداش خوبی ویـا کیفرگناه را ، به منظور همـیشـه « کرانـه مند » ساختند . « فردیت » ، همـیشـه سربسته وکرانمند وثابت و سفت وبی درز مـیماند. مغز وهسته هرانسانی ، هیچگاه روان شدنی ازخود نیست . بدینسان مفهوم « یکتا جانی همـه جانـها = جانان »، با این اندیشـه « فردیت وجاودانگی » ، ازبین شد ، و فقط وجودی تشبیـهی و مجازی درون خیـالات شاعرانـه باقی ماند . بـه همـین علت ، زرتشت ، اندیشـه « ارتای خوشـه ، و همچنین تصویر سیمرغ یـا سمندررا کـه اینـهمانی با اقیـانوس داشت ، ازبین برد . ازارتای خوشـه ، «فروهرپرهیزکاران و پارسایـان » شد کـه هرفروهری ،ازفروهر دیگری ، همـیشـه، جدا وبریده مـیماند ، و« دریـای جانانی» دیگر نیست کـه درآن فروریزد . این سراندیشـه فردیت و جاودانگی، بـه ارث، بـه مسیحیت و اسلام رسید . البته مفهوم « جاودانگی » ، غیر ازمفهوم « بیمرگی » هست . « امرداد » درفرهنگ زال زری ، « بیمرگی » هست ، نـه « جاودان بودن » . « بـقـا » ، « بغ » بودنست، کـه بیمرگی هست . « سنگشدن » درمرحله نخست ، پیدایش چنین بستگی بود ، کـه درهم روان شدن، و باهم آمـیختن و ممزوج شدن باشد. این پدیده درهم ریختن و باهم یک جویبارشدن ، درادبیـات عرفانی ما ، هنوز حضور زنده خود را دارد . بی شناخت این آرمان بستگی، پدیده های« خود» و» خدا» را درغزلیـات مولوی نمـیتوانیم دریـابیم. « خود » درون فرهنگ سیمرغی، « فرد » دراسلام و مسیحیت و زرتشتیگری نیست . مفهوم ِ« خـود » درعرفان، با مفهوم ِ« فرد » دراسلام، یـا درون سایر ادیـان نوری فرق کلی دارد . خود، روان مـیشود وازخود ، بیخود مـیشود : سبو بدست ، دویدم بـه جویبار معانی ( جوی ، همان یوغ است) کـه آب ، گشت سبویم ، چو آب جان ، بـه سبو شد نمازشام (= غروب ) ، برفتم ، بسوی طرفه رومـی چو دید بردر خویشم ، زبام ، زود ، فرو شد سر از دریچه برون کرد ، چو شعله های منور کـه بام و خانـه و بنده ، بجملگی ، همـه اوشد خود، سبوئیست کـه آب مـیشود ، وخدا ، درفرود آمدن ، مـیگدازد و بام وخانـه و انسان ، مـیشود . جان ِ خود وجان خدا، روانشدنی هستند . این شیوه درک ازپدیدهِ « سنگ = باهم، یک جوی ورودبارشدن » ، درسراسر پدیده های جهان ، گسترده مـیشد . براین سراندیشـه نیز بود، کـه جان ومغز وهسته بنیـادی ِ همـه ادیـان ومذاهب ومسالک و آموزه ها ویـا« خدایـان » ، بخشی ازوجود آنـها شمرده مـیشد ، کـه روان شونده وجاری و سیـال و باهم آمـیزنده هست ، نـه بخشی کـه بی نـهایت سفت و تغییرناپذیر« ودرخود، ثابت ماندنی » هست ، و آنـهارا ازهم متمایزو جدا و بیگانـه و دشمن نگاه مـیدارد . این شیوه درک بود کـه سراندیشـه « فراسوی کفروین » ازآن روئید : کفرودین را پرده دار جلوه معشوق دان گاه درون بیت الحرام و گاه درون بتخانـه باش ( صائب ) همچنین وزیدن باد بـه تخمـها و درختان، کـه « وای به= نسیم = باد صبا » یـاسیمرغ وبهار باشد، و یدن باد با گل و گیـاهست ، همـین رابطه جفت شدن و سنگ شدن و یوغ شدن باد( خدای جان وعشق ) با جهان را داشت . شاخ گلی، باغ زتو، سبز وشاد هست حریف تو درین ، باد باد ، چو جبریل و تو چون مریمـی ( مولوی ، جبرئیل را ، با وای بـه = سیمرغ ، اینـهمانی مـیدهد ) عیسی گل روی ، ازاین هردو ، زاد رقـص شما هـردو ، کلید بقاست رحمت بسیـاربرین باد « بقا » درادیـان نوری ، درجاودانگی روح، یـا فروهرفردی دراطاعت ، دیده مـیشود، ولی دراینجا ، بقا( بغ شدن ) پیآیند سنگ شدن همـه باهم ( درعشق ورزی بـه همـه انسانـها و طبیعت= همبغ شدن = نیروسنگ )، جانان شدن دیده مـیشود . درکردی ، ی گروهی هست کـه « سه نگی سه ما »= « وسماع ِ سنگی» خوانده مـیشود . و درفارسی بـه « گردباد »، کـه خاک را بشکل مخروطی بـه هوا مـیبرد ومـیچرخاند ، « سنگ دوله » گفته مـیشود، و بادریسه دوک را کـه رشته رادورخود مـیچرخاند ، سنگورو یـا سنگوک ( فلکه ) مـیگویند . سنگ ، بیـان این گونـه پیوندها بود. « سـام سنگی » ، نشان مـیدهد کـه « سـام » ، پیکریـابی ونمونـه عـالـی « آسن خرد = خـردسـنگی = خـرد بـهـمـنی = خرد هوشنگی = خـرد جـام جـمـی » بوده هست . «آسن » ، بـه آهن هم گفته مـیشود ، و همـین واژه هست که بـه شکل« آیـنـه » هم درآمده هست . موبدان زرتشتی و ایرانشناسان کـه پیروی ازاین موبدان مـیکنند، این اصطلاح را بـه « خرد غریزه ای » ترجمـه مـیکنند، وبدینسان ، اصالت و معنای ژرف و والای « آسن خرد یـا خرد سنگی » را ازبین مـیبرند . این واژه « سنگ »، کـه دارای معانی، همانند واژه « همزاد = ییما » یـا « ایـار= عیـار» یـا « یوغ » بوده هست ، ناچار از الهیـات زرتشتی ، یـا طرد و یـا حذف مـیشده ، و یـاآنکه ، مسخ مـیگردیده ، ویـا معنایش، تحریف مـیشده است. ولی بهمن ، چنانچه ازگلی کـه اذهان عمومـی، هنوز بـه آن نسبت مـیدهند ( نـه گل یـاسمـین سپید یک رنگ، کـه موبدان زرتشتی دربندهشن بـه آن نسبت داده اند ) ، « حسن بک اودی » نامـیده مـیشود( فرهنگ ماهوان ) ، کـه « سنگ خدا = آسن بغ + گیـاه= اودی » باشد، و دونوعست یکنوع بهمن سپید و یکنوع بهمن سرخ ( صیدنـه ابوریحان ). چنین گلی ، بیـان یوغ وجفت وهمزاد بودن گوهری بهمن هست ، کـه درالهیـات زرتشتی ، حذف گردیده است. این گیـاه درلاتین هم Centaurea behen نامـیده مـیشود، و« سنتاور» کـه دراساطیر یونان پیش مـیآید ، و معربش قانتور هست ، همان« نیم اسب» دربندهش هست ، کـه ترکیب بهم پیوسته انسان واسب هست . این گونـه ترکیب حیوان وانسان باهم ، نماد مفهوم یوغ و جفت و گوازچیتره بودن دونیرویـا دو ویژگی بوده است. مانند ، سرو یـا تنـه انسان ، با بال وپر مرغ ( درتخت جمشید ) . یـا سرو انسان با تنـه وپای ( درمرزبان نامـه+ مـینوئی خرد) یـا نیمـه تنـه بالا ازانسان ، و نیمـه تنـه پائین ازماهی ( درتخت جمشید ). چنین آمـیغی ، بـه معنای آن بوده هست که دراو ، ویژگی کـه اسب یـا مرغ یـا یـا ماهی ، بدان شناخته مـیشده هست ، و داشتن آن مطلوب انسانـها بوده هست ، با انسان، آمـیخته گردیده هست . مثلا خود سیمرغ ، با ترکیبی ازسه بخش گوناگون شب پره ( مرغ عیسی= روح القدس) و سگ وموش نموده مـیشده هست . آنـها تصویر کاملا متفاوتی درذهن، ازجانوران( ازموش وسگ ) داشتند کـه ما . موش ، درگویشـها ، نامـهای بسیـار زیبا دارد . داشتن ِ ویژگیـهای خاص هرجانوری ، آرمان آنـها شمرده مـیشد . مثلا انسان با ماهی، دربیـان پدیده شناختن، درآمـیختن خدا ( دریـا ) با انسان (ماهی ) ، اینـهمانی داده مـیشده هست . چوآب و نان همـه ماهیـان زبحر بود چو ماهیـید ، چرا عاشقنانید کی گردد سیر ، ماهی از آب کی گردد خلق ، از خدا ، سیر من ماهی چشمـه حیـاتم من غرقه بحرشـهدو شیرم سیروملول شد زمن ، خنب و سقا و مشک او تشنـه تراست هر زمان ، ماهی آبخواه من ( مولوی ) ما ، با ممتازساختن انسان برهمـه جانوران واشرف مخلوقات ساختن او، و حاکمـیت برکل حیوانات بـه انسان ، دیگرپشت بـه این گونـه آرمانـها کرده ایم . ولی ، « سـنگ » ، یـا امتزاج واتصال دوچیزیـا دونیرو بـه هم ،معنای ۱- « سرچشمـه و اصـل » ، و ۲- معنای « معیـارو عیـارو ترازو» و٣- معنای « اصل آزماینده وآزمایشگر» را داشته است. این معنا، هنوزدرخود معنای « سنگ و سنجه و سنجیدن » باقی مانده هست . « سنگ sang» کـه دراصل سانسکریت samgha = sam+gha باشد ، بیـان « بستگی دوچیزباهم » ، و طبعا بیـان « بستگی و پیوند ویـا اجتماع بطورکلی » هست . چنانچه « پیروان بودائی را باهم ، « سنگ » مـینامند . ازجمله « بستگی های دوچیز باهم » ،« تخم درون زهدان » ، یـا جنین درون زهدان است، کـه سنگ ، و درسیستانی هنوز، سنگک نامـیده مـیشود ( سنگ + آک یـا آگ ) . پختن نان هم درتنور، بدین علت ، « نان سنگک » نامـیده مـیشود ، چون تنور(تن + ئور) بـه معنای زهدان یـا شکم بزرگست . البته درون مرحله نخست ، واژه « سنگ » ، اصالت وسرچشمگی و ابداع را نشان مـیدهد . ازاینجا بود کـه به سنگ هم ، سنگ گفتند ، چون سنگ را « زهدان ِ آهن وزروسیم و یـاقوت و بیجاده و...» مـیدانستند ، کـه باید با افسون، آنـهارا ازسنگ= زهدان ، زایـانید . بدین علت درشاهنامـه مـیآید کـه جم : زخارا ، گهرجست یک روزگار همـی کردازو، روشنی، خواستار بـه چنگ آمدش چند گونـه گهـر چویـاقوت و بیجاده و سیم وزر زخارا بـه افسون ، برون آورید شد آن بند هارا سراسر ، کلید این بودن گوهریـا فلزیـا آب یـا آتش درسنگ ، مانند کودک درون زهدان است، و دربند هست و با ید با کلید ، این بند را گشود . ازاین رو واژه« خاره» بـه « زن » و « سنگ خارا» ، و واژه « خار» ، بـه ماه بدر و سنگ خارا گفته مـیشود . درون داستان کودک زال درشاهنامـه ، دیده مـیشود کـه سیمرغ ، اورا از « سنگ خارا » کـه گهواره اش هست برمـیدارد . یکی شیر خواره ، خروشنده دید زمـین همچو دریـای جوشنده دید زخاراش ، گهواره و ، دایـه ، خاک تن ازجامـه دور و ،ازشیر پاک این برداشتن سیمرغ زال را ازسنگ خارا ، این معنارا نیز دارد کـه کودک را مستقیم از زهدان مادربه خود گرفت . زن و سنگ خارا ( بـه معنای سنگ آبستن یـا دارای زهدان هست ) و سنگ ، آبستن بـه گوهر و تخم بودند، و زایـانیدن گوهرو آهن و زرو سیم ازسنگ ، افسون ست . ازاین رو نیز سنگ را ، آبستن بـه آب و آتش و روشنی نیز مـیدانستند . مثلا « زمرّد » را کـه سبزاست ( سبزشدن ، با روشن شدن ، اینـهمانی داده مـیشد ) گوهری مـیدانستند کـه ازسنگ برآمده و دارای برق و روشنائیست کـه اژدها را ( اژدها دراصل نماد خشکی، واصل آزارجان = اژی بود ) دفع مـیکند : گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چون زمرّ د ازبرق این زمرّد ، هین دفع اژدها کن ( مولوی ) سنگ دراثر امتزاج واتصال و اصل آمـیختن بودن، سرچشمـه آتش و آب و روشنائی شمرده مـیشد : مولوی مـیگوید : هم آب وهم آتش، برادر بـُدنـد ببین اصل هردو، بجزسنگ نیست ازاین رو درون بندهش ، ابروبرق ، سنگ، نامـیده مـیشوند ، چون ابرسیـاه، بـه آذرخش یـا آتش و روشنی سپید، آبستن هست ، و آب و آتش (= برق= آذرخش ) را ، کـه درشکم دارد ، مـیزاید . بـه همـین علت ، را کـه درکردی، سنگ مـینامند ، جایگاه روشنائی و بینش مـیدانستند . همچنین مولوی برهمـین روال ، دل را ، سنگ مـیداند ، چون سرچشمـه آتش و بینشی هست که همـه پرده های باز دارنده بینش را مـیسوزاند . بشنو از دل ، نکته های بی سخن وانچ اندرفهم ناید ، فهم کن درون دل چون سنگ مردم ، آتشی هست کوبسوزد ، پرده را از بیخ و بن چون بسوزد، پرده دریـابد تمام قصه های خضر و علم من لدن درمـیان جان و دل پیدا شود صورت نو نو ، از آن عشق کهن سنگ شمردن دل ، دراصل ، معنای بیرحم وسنگدل و قسی القلب بودن نداشته هست ، ودرست معنای وارونـه اش را داشته هست . وسنگدل بودن ، معنای ِ « اصل عشق و روشنی و کشش بودن » را مـیداده هست . دل، « ژیـا ورjya+war » نامـیده مـیشد کـه به معنای « زهدان زندگی = خون = جیو، جیـا » هست . سنگین شدن زن ،هنوز بـه معنای بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن بـه زادن هست . سنگ مغناطیس ، سرچشمـه کشش بود . بساختی ز« هوس » ، صد هزار مغناطیس کـه نیست لایق آن سنگ خاص ، هرآهن مرا چو مست کـشانی ، بـه سنگ و آهن خویش مرا چه کارکه من جان روشنم یـا تن ؟ دل ازآنجا کـه سنگست ، محک شناختن زر هر صرافی هست : ای شده از لطفلعل تو صیرفی زر، دل چون سنگ من یـا « فـرسنگ » را کـه ما امروزه ، بـه غلط ، بـه معنای «واحد فاصله » مـیفهمـیم ، معنای « سنگ نشان » را داشته هست ، کـه انسان را درنقطه خمـیدگی یک راه بـه راههای دیگر، ازراهی بـه راه دیگر، راهنمائی مـیکند ، و دوراه را بـه هم مـیچسباند . معنای ژرفی را کـه به « سنگ نشان = مـیل سنگ » مـیداده اند ، مـیتوان درون داستان ازگرشاسپ نامـه اسدی( رسیدن گرشاسپ بـه مـیل سنگ ، کـه مرکب از۱-مس سرخ و ۲-آهن و٣- روی گداخته است= سنگ ، صفحه ٣۲۰ ) یـافت کـه گرشاسپ ، درزیر سنگ نشان ، گنجی مـی یـابد کـه ازآن ، جام جم را مـیسازد . سنگ نشان ، تخم وبُن خرد ِ جهان بین هست . بر پایـه این تصویربود کـه سنگ ، یـا امتزاج واتصال دوچیز را باهم ، اصل « روشنی » مـیدانستند . « روشنی وبینش » ، ازپیوند یـابی دوچیز، یـا بسخنی دیگر، ازهمپرسی و و عشق ، زاده مـیشود و پیدایش مـی یـابد . این اندیشـه ، اصالت را بـه گیتی و به انسان مـیدهد . ازاین رو، زرتشت با تصویر همزادش ، مـیخواست درست این اندیشـه را ، رد و انکارکند . ازاین رو ، موبدان زرتشتی ، تصویر پیدایش روشنی را از سنگ ، درداستان هوشنگ ( کـه درواقع همان بهمن ، درفرهنگ زال زریست، جشن سده ، جشن بهمن است، و بهمن هست که نامش آتش فروز هست ) درشاهنامـه دستکاری کرده اند ، ولی برغم دستکاری ، رد پای اندیشـه « پیدایش روشنی ازسنگ » باقی مانده است. بسنگ اندر آتش ،ازاوشد پدید کزو روشنی درجهان گسترید هرآنکه برسنگ ، آهن زدی ازاو روشنائی پدید آمدی سنگ وآهن ، هردو یک واژه ( آسن ) اند ، چون آهن ، فرزند سنگ هست . جم نیز کـه نخستین انسان درفرهنگ زال زری بود ، ییما = جیما = جیمک هست که همان معنای جفت و یوغ را دارد ، یـا بـه عبارت دیگر، سنگ هست . سنگ ، دراثر اینکه سرچشمـه و اصل و مبدء بود ، معنای « سنجه = معیـار= عیـار= پیمانـه = مقیـاس = ملاک » را یـافت . « سنجه » ، سنگی را گویند کـه چیزها بدان وزن کنند . اصطلاحات فراوانی کـه گواه براین معنا هستند ، باقی مانده اند . سنگ ترازو ، سنگ درم ، سنگ محک ، سنگ امتحان ، سنگ بـه مقیـاس و واحد به منظور تقسیم آب ، سنگ آزمون ، سنگ ترازو ، خود واژه «عیـار» کـه همان « ایـار= جفت » باشد وبرای همـین معنا بکار مـیشود، گواه براین شیوه تفکراست . ویژگی مـهمـی کـه به« سنگ » نسبت داده مـیشد ، آن بود کـه با آن مـیتوانستند بیـازمایند . سنگ محنگ امتحان و سنگ آزمون و سنگ آزما ، همـه هنر امتحان کنندگی و آزمودن و تجربه کرد ن را نشان مـیدادند درخلوص منت ارهست شکی ، تجربه کن عیـارزرخالص نشاسد چو محک ( سنگ سیـاه ) حافظ اینست کـه « آسن خرد ، یـا خرد سنگی » کـه بُن هرانسانی شمرده مـیشد ، هم بیـان اصالت وسرچشمگی خود انسان بود، و هم بیـان « وجود خرد معیـاری و سنجه ای و محک » درهرانسانی ، وهم بیـان خرد ، بـه کردار اصل آزماینده همـه چیزها بود . آسن خرد ، یـا خرد سنگی ، این سه برآیند را باهم دارد . آسن خرد کـه بُن خرد، درهرانسانیست ۱- هم خودش سرچشمـه روشنی هست ۲- هم خودش باهم مـیسنجد و ارزش چیزهارا معین مـیسازد و ٣- هم بـه همـه چیزها محک مـیزند و قلب واصل بودن آنـهارا کشف مـیکند . چنین خردی ، گرفتار این ناتوانی و سستی نمـیگردد کـه صائب بـه طنز مارا بدان فرا مـیخواند : تمـیز نیک وبد روزگار، کار تو نیست چو چشم ِ آینـه ، درخوب و زشت ، حیران باش پذیرفتن تصویر« آسـن خرد ، یـا جام جم ، یـا خرد سنجه ای ، بـه کردار بُن ِانسان » ، برضد پیدایش قدرت دینی و قدرت سیـاسی وقدرت اقتصادی بوده وهست . این بود کـه زرتشت، با رد خدا، بـه کردار « ارتای خوشـه » ، کـه خودرا مـیافشاند، و تخمـهای خرد او، گنج دردرون هرانسانی مـیشود ، نمـیتوانست « خرد سنجه ای = خرد سنگی » را با این برآیندها بپذیرد . چنین درکی ازخرد سنگی، یـا آسن خرد، یـا جام جم ، نـه با تصویر اهورامزدا ، سازگاربود کـه خود را تنـها سنجه ومعیـارهرچیز مـیدانست ، نـه با برگزیدگی خودش . اینست کـه موبدان زرتشتی ، معنای « خردِ سنگی » و« سنگ » و « اسن خرد » را بـه کلی تحریف د . بخوبی دیده مـیشود کـه درمتون زرتشتی ، اثری و ردپائی از« جام جم یـا جام کیخسرو» نیست ، و فقط این اندیشـه کهنی بود کـه مردم دل بـه آن سپردند کـه سپس درادبیـات ، آرمان معرفت حقیقی ایران گردیده هست . گرت هواست کـه چون جـم ، بـه سـرّ غیب رسی بیـا و همدم جام جهان نما مـیباش ( حافظ ) روان ِتشنـه مارا ، بـه جرعه ای دریـاب چو مـیدهند زلال خضر (= سیمرغ ) زجام جمت ( حافظ ) « گوش – سرود خرد » کـه سروش باشد، جفت بهمن است، که تا سرودی را کـه خرد بهمنی ، دربن تاریک انسان، مـیسراید ، درگوش انسان زمزمـه کند . ولی متون زرتشتی ، گوش- سرود خرد را تبدیل بـه منقولات دینی کرده اند که تا این خرد سنجه ای و معیـاری و جام جمـی را بی اعتبارسازند . رستم و زال ، کـه چنین « اسن خرد، یـا خردسنگی = خرد معیـاری= جام جم » را درهرانسانی مـیشناختند ، نمـیتوانستند ، « ارتا واهیشت » زرتشت را ، جانشین « ارتا خوشت » خود سازند . فقط با طرد و انکار ِ پیدایش روشنی، از« آسن خرد انسانـها » هست ، کـه مـیشود اهورا مزدا را درون « روشنی بیکران= مرکز انحصاری روشنی و بینش » جای داد، و بدینسان ، هیچ انسانی ازآن بعد نمـیتوانست ، خرد سنجه ای ، یـا خرد معیـاری یـا جام جم داشته باشد . ملت برضد آخوندهای زرتشتی ، آرمان فرهنگی خود را از روشنی و بینش ، پاس داشت . وقتی یک خرد، مانند اهورامزدا، کـه خرد کل هست ، سنجه مـیشود ، دیگران ازسنجه بودن مـیافتند، و طبعا دیگران بالفطره ، گناهکارمـیشوند ، وآن یکی ، مرکز قدرت ومعصوم و مقدس مـیگردد . دوتصویر « گناهکار» و « مقدس ِ معصوم » ، همـیشـه باهم پیدایش مـی یـابند . با سنجه شدن یکی ، اوبه تنـهائی ، مقدس و معصوم مـیگردد ، و مابقی ، همـه گناهکارانی مـیشوند ، کـه تفاوت وجود وخرد وعمل خود را ، با آن سنجه ، بـه کردار« گناه و جرم و تقصیر» درمـی یـابند . دیگرگونـه اندیشیدن ِ خرد خود را ازاین پس، بـه کردار گمراهی و جرم و تقصیر( کوتاهی) و گناه درمـی یـابند . خرد انسانی ، دراندیشیدن ، خطا هم مـیکند، کژهم مـیرود ، مـیلغزد ، گمراه هم مـیشود و « منیدن = کـه اندیشیدن درپژوهیدن وآزمودنست »، ازخطاها، یـادمـیگیرد و به بینش مـیرسد ، و بالاخره ، تبدیل بـه « طغیـان وسرپیچی از خدا» مـیگردد ، چون مـیخواهد خود را « همسنگ خدا » د . فقط یک خرد هست که درروشنی و بینشش، سنجه مـیگذارد ، و همـه ازاین پس، فقط با این سنجه ، کشیده مـیشوند . بدینسان ، همـه بدون استثناء ، مقصرو گناهکارازآب درمـیآیند ، ولو ازهرگناهی نیز، توبه کنند . بدینسان ، روشنی و بینش ، فرازپایـه ، و تاریکی ( جایگاه لغزش و کژروی وفساد و گمراهی ) فرود پایـه مـیشود . فراز، جایگاه روشنی هست ، و امکان خطا و لغزش و گمراهی و کژ روی نیست . فرود ، جایگاه تاریکی، وگمشوی و کژ روی و لغزش و سکندری خوردن و درچاله وچاه افتادن وطبعا جایگاه ترسیدن هست . یقین بـه خود و خر د خود درفرود ، درکورمالی ، درون آزمودن ، درون سنجیدن ، درون محک زدن و قلب و اصل را ازهم تمایز، ازبین مـیرود . درفرود ، فرازنیست . درون تن ، دیگر همای چهارپرنیست. درون زمـین دیگرآسمان نیست . درانسان دیگرخدا و بُن نیست . هرجا، « فراز» و« فرود» ، ایجادشد، آنجا قدرت پیدایش یـافته است، این مـهم نیست کـه آن قدرت ، چه شکلی بـه خود مـیگیرد . آنجا کـه همـه ، « کنارهم » و« باهم» هستند ، ضد پیدایش قدرت هستند . همزاد و یوغ و جفت وگواز ....، کنارهم وباهمند . این بسیـارمـهمست کـه ما « روابط مـیان چیزها » را درجهان و اجتماع ، ودردرون ِخود ، چگونـه درمـی یـابیم: کنارهم وباهم ، یـا روی هم ، وجدا ازهم . هنگامـی خرد ما چیزها را درکنارهم و باهم بفهمد ، برضد ، درک جهان از دید قدرت ، یـا از دید رابطه های فرازی و فرودی هست . نام « سام » ، کـه همان « سم » باشد ، بیـان « پیوند باهم درون کنارهم، ودرقرارگرفتن باهم » هست . اینکه روزگار کهن، به منظور ما مجهول و نامفهوم ویـا بدوی وخرافی مانده هست ، دراینست کـه « مفهوم و تصویر دوتای باهم ، یـا دوتائی را کـه درکنارهم ، بـه هم چسبیده اند » را بکلی درون ذهن ما مغشوش و تحریف و مسخ ساخته اند . این تصویر و مفهوم « دوتای باهم و درکنارهم » ، روزگار درازی ، کل تفکرات ایرانیـان را درون باره « همـه روابط » معین مـیساخته هست . مفهوم و تصویر « دوتای باهم »، کـه دراصطلاحات گوناگون ، شکل بـه خود گرفته هست ، سراسرهستی را بـه هم پیوند مـیداد و مـیفهمـید . « دوچیزباهم » ، این دوچیز مخصوص ویـا آن دوچیزمخصوص ، نبود ، بلکه پیوند هرچیزی درجهان را با چیز دیگر، دربرمـیگرفت . « دوچیز باهم ، کـه درکنارهم ، و چسبیده بـه همند » ، بـه کلی درتضاد با رابطه علت و معلولی ، یـا خالق و مخلوقی ، یـا فاعل و مفعولی ، یـا رئیس ومرئوسی ، یـا حاکم و تابعی، یـا فرازپایـه ای وفرود پایـه ای بود . همـه چیزها درون جهان هستی وجان ، فقط بشیوه « دوتای باهم درکنارهم »، باهم ، گره مـیخوردند. دوچیز با هم ، رابطه زیر بنا با روبنا را نداشتند . شیوه پیوند دوتا باهم ، شیوه پیوند همـه دوتاها ، و همـه « دیگربودها باهم » هست . رابطه های علت با معلول ، خالق با مخلوق ، فاعل با مفعول ، حاکم با تابع ، زیربنا و روبنا ،... همـه بـه گونـه ای ، روابط قدرتی هستند . ازاین روهست کـه گوهر قدرتخواهی درون اندیشیدن دراین گونـه روابط ، درکاراست .یکه مـیخواهد دنیـا را، درون رابطه علت با معلول بفهمد ، دراندیشـه آنست کـه با شناخت آنچه علت هست ، آنرا وسیله خود ، به منظور معلول ساختن چیزها سازد . دررابطه عـلت و معلول ... ، سائقه قدرتخواهی ، شکل علمـی بـه خود مـیگیرد . ما مـیکوشیم کـه رابطه علت ومعلول را بـه همـه چیزها تحمـیل کنیم ، که تا راه قدرت خود را برگیتی و براجتماع و بر انسانـها و برطبقات وبر اقوام وبر ملل و... هموارسازیم . بدینسان ، علم ، شیوه رسیدن بـه قدرت مـیباشد. هرکه دقیقه ای « پیشتربداند » ، دیگران را کـه اندکی دیرترخواهند دانست ، محکوم وتابع و اسیرو مطیع خود مـیسازد . این بود کـه پیداش این گونـه مفاهیم کـه درپی تاءسیس یـا ابقاء شکلی ازقدرت بودند ، همـه برضد اندیشـهِ « دوتای باهم و درکنارهم » بودند ، و تا توانسته اند ، آنرا زشت و تباه و کفرو جهل و خرافه وپوچ ومضحک ... ساخته اند . همان « تصویر همزاد بـه هم چسبیده » ، به منظور ما ، نماد یک اندیشـه ژرف نیست ، بلکه یک تصویر خرافی و بدوی و کودکانـه هست که نشان جهالت هست . این گونـه تصاویر، حاوی سر اندیشـه بسیـار ژرف ازپیوندی انتزاعی بوده اند کـه سراسر جهان هستی را دربرمـیگرفته اند . این همان شیوه اندیشیدن درون باره جهان هستی درفرهنگ زال زری ، یـا فرهنگ ایران بوده هست . چیزهای دیگرگونـه باهم درجهان هستی ، رابطه « جـُفـتی ، یوغی ، همزادی ، سنگی ، گوازی ، هاونی ، مری ( ماری) ، ایـاری ( عیـاری) ، سیمـی ، سپنجی ، آماجی ... » دارند ، نـه رابطه علت ومعلولی ، نـه رابطه خالق ومخلوقی ، نـه رابطه حاکم و تابعی، نـه رابطه فرازی وفرودی، نـه رابطه زیربنا روبنائی . انسان باخدا یـا با گیتی ، رابطه یوغی ، رابطه سنگی ، رابطه گوازی ، رابطه یوغی و جفتی ، رابطه سپنجی وهمزادی . دارد. انسان ، مخلوق خدا نیست ، بلکه یوغ وجفت خداست . انسان ، حاکم برگیتی نیست ، بلکه جفت، ویوغ و، ایـار، و سنگ ، وهاون، و گواز، و همزاد با اوست . آسمان و زمـین ، جفت هم هستند . درهرجانی، آسمان (= سیمرغ ) و زمـین ( آرمئتی ) باهم ، یک تخم شده اند . دراین شیوه اندیشیدن، هیچکسی دراجتماع ، حق حاکمـیت بردیگران را ندارد ، بلکه او هم، جفت و یوغ و ایـارو همزاد وهمال دیگرانست . یک خدا ، حاکم برخدایـان نبود ، بلکه نخست ، مـیان همالان وجفتها بود . « روشنی وبینش » نیز، پیآیند وتراوش ِ پیوند ِ یوغ و همزاد و گواز و سنگ ( سنگیدن = سنجیدن) شدن باهم وبا مـهر بود . حتا در« پیدایش روشنی ازسنگ » درون داستان هوشنگ ، برغم آنکه بـه آن شکل زرتشتی ، تحمـیل شده هست ، ولی هنوز رد پای آن باقیست کـه « فروغ و روشنی » از« سنگ » پیدایش مـی یـابد . سنگ ، دراصل بـه معنای « امتزاج و اتصال دوچیزیـا دوکس... .» هست . فروغی پدید آمد از هردو سنگ دل سنگ ، گشت ازفروغ ، آذرنگ مسئله بنیـادی درون داستان هوشنگ درشاهنامـه ، درک « پیدایش روشنی ، یعنی بینش ، ازجفت شدن نیروها ، یـا همپرسی و چیزها، یـا انسان هاست » ، کـه تحریف و مسخ ساخته شده هست . البته هنگامـی پذیرفته شود کـه ، روشنی از جفت شدن و همپرسی انسانـها، یـا پیوند چیزها باهم ، پیدایش مـی یـابد ، خط بطلان روی اهورامزدا و سایر خدایـان نوری کشیده مـیشود . روشنی و بینش ، درون آمـیختن و « همپرسی» خدا با انسان ، یـا درون خدا با انسان ، یـا درون انسان با گیتی ، پیدایش مـی یـابد . خرد انسان، کلید هست و همـه چیزها و پدیده ها درگیتی ، قفل هستند، و با « پیوند کلید با قفل » هست ، کـه مـیتوان ، قفل ها را گشود . کلید و قفل ، درفرهنگ ایران ، بیـان پیوند عشقی مـیان خرد انسان با گیتی بوده هست . روشنی وبینش ، ازعشق مـیان خدا، کـه شیره همـه چیزها درجهانست، با انسان کـه تخمست ، پیدایش مـی یـابد ، و هرگز، شکل « قدرت یـابی خدا برانسان » را ندارد . خدا ، انسان را ، روشن نمـیکند ، بلکه ازعشق مـیان ِ خدا و انسان ، روشنی و بینش ، زائیده مـیشود . ازباهم جوئی و باهم پرسی خدا و انسان باهم ، روشنی و بینش ، پیدایش مـی یـابد . واین خدا ، خوشـه ایست کـه درهمـه انسانـها ، افشانده شده هست . بعد روشنی و بینش، از همپرسی انسانـها باهم ، ازهمجوئی انسانـها باهم ، ازهماندیشی انسانـها باهم ، پدیدار مـیشود . این سراندیشـه بسیـار بزرگی بود کـه باید هزاره ها کوشید که تا بدان شکل سیـاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی داد . درفرهنگ زال زری ، که تا خدا با انسان ، جفت وسنگ و یوغ و همزاد نشود ، روشنی و بینش ازاین ترکیب ، پیدایش نمـی یـابد . درفرهنگ زال زری ، وارونـه آموزه زرتشت ، خدا ( ارتای خوشـه = سیمرغ ) ، انسان را با دانشش وروشنائیش ، روشن نمـیکند ، بلکه روشنی ، پیآیند امـیختن خدا و انسان ، با همست ، و دراین راه ، خدا ، مرکز قدرت نمـیشود ، چون خدا ( ارتا ، سیمرغ ) ، دانـه های یک خوشـه هست که درهمـه انسانـها، پخش شده هست . همچنین روشنی و بینش ، از آمـیختن گیتی با انسان ، پیدایش مـی یـابد ، و هرگزانسان ، بر گیتی، قدرت و حاکمـیت نمـی یـابد . انسان خلیفه خدا درحاکمـیت برگیتی نمـیشود . با مـیترائیسم و زرتشت وسپس ادیـان نوری(= ابراهیمـی ) ، بـا « تغییر مفهوم ِ شیوه پیدایش روشنی و بینش » ، پدیده « قـدرت » ، پیدایش یـافت، و چهره برجسته و چشمگیر بـه خود گرفت . خیلی ازپدیده ها ( مانند قدرت ) کـه درتاریخ، پیدایش مـی یـابند ، زمانـهای زیـاد ، « بی نام» مـیمانند، و دراین زمانـها کـه « بی نام هستند » ، بسیـارخطرناکند . چون آنچه بی نامست ، بـه آسانی شناختنی نیست ، وبسختی مـیتوان آنرا گرفت ویـا با آن روبرووشد، و با آن مبارزه کرد . که تا دشمن ، بی نامست ، نمـیتوان با آن پیکارکرد ، چون همـیشـه درون گمنامـیها، از پیش دید مـیگریزد . بی نام ، چیزیست کـه هرلحظه تغییر شکل وصورت مـیدهد . درون هرشکلی کـه باآن روبروشویم ، بلافاصله ، شکل دیگربه خود مـیگیرد و ما درمـیدان ، تنـها مـیمانیم . « مقدس ساختن قدرت » ، همـیشـه « گمنام و ناپیدا ساختن ِ » هویت قـدرت هست . با قدرتی کـه مقدس شد ، نمـیتوان جنگید، و آنرا ریشـه کن ساخت ، چون ، قـداست ، قـدرت را مـیپوشاند ، و تاریـامعلوم مـیسازد . درگستره سیـاست ، همـه قدرتها ، حتما برای هم نمایـان وروشن باشند تـا بـتوانـند هـمدیگر را مـهارکنند وباهم توازن بـیـابند . قدرتی کـه خود را مقدس ساخت ، بزرگترین خطرگستره ِ سیـاست هست ، چون به منظور مردم ، بـه شکل « دشمن ورقیب » ، شناخته نمـیشود . قدرتی کـه مقدس شد ، بی نام مـیشود ، یعنی هیچگاه ، گیرگناهش نمـی افتد، و همـیشـه پا ک وبری ازگناه مـیماند . ازاینرو همـه تباهکاریـها وستمکاریـها و جنایت های قدرت مقدس ، بلافاصله ازموءمنان ، فراموش ساخته مـیشود ( نـه تنـها اکبرگنجی، این کار را کرد ، بلکه درون همـه موءمنان ومقلدان ، قداست قدرت، گناه زدا ازیـادهاست. همـه اهل ایمان ، درهمان آن تجربه این تباهکاریـها برتن خود ، اورا معصوم مـیشمارند. این فراموش ، یک فضیلت یـا هنر اخلاقی نیست ، بلکه قدرت مقدس ، درون موءمن ، چنین واکنشی دارد. ازاین روهست کـه موءمنان درتاریخنویسی ، مقدسین ومعصومـین خود را ازگناه وجرم پاک مـیسازند ) .ازاینرو هست کـه قدرت مقدس ، مسئول اجتماع نیست ، چون او فقط دربرابر خدا هست کـه گناه مـیکند . او دربرابر خرد سنجه ومعیـاری مردم ، مسئولیتی ندارد ، چون خرد مردم ، سنجه شمرده نمـیشود . قدرتی کـه نام دارد ، « شکل دیدنی و گرفتنی » دارد ، و مسئول مردمان مـیباشد . هیچ قدرتی نباید مقدس بشود، ودرگستره سیـاست، هیچ قدرت مقدسی حق دخالت ندارد ، چون قدرتهای سیـاسی از برخورد با آن ، عاجزمـیمانند . ولی قدرت، سرچشمـه ِ گناه هست ، و نمـیتواند مقدس باشد ، وبا مقدس شدن ، دیگر، مسئول مردمان نیست. خدائی کـه قدرتش مقدس باشد ، وجود ندارد . او همان اهریمن هست . قدرت حتما نام داشته باشد. قدرت مقدس ، بی نام هست . درشاهنامـه ، این اهریمن هست که پیکریـابی « قدرت » هست . اهریمن زدارکامـه، چنانچه درون داستان ضحاک آمده ، یک لحظه ، آموزگارقدرت و انگیزنده قدرتجوئی بـه هرقیمتی هست ، و لحظه دیگر، آشپزیست کـه خونخواری را به منظور گیـاه خوار، خوشمزه واصل سعادت مـیکند ، و لحظه دیگر، پزشکیست کـه خود را پزشک درمان ِ همان دردی معرفی مـیکند کـه خودش ، تولید کرده هست ، وسپس ، درد را درون مداوا ، افزونتر ساخته ، و بتاریکی مـیگریزد وخاک مـیشود . ازاین روهست کـه در مـیدان سیـاست ، هیچگونـه قدرت سیـاسی وحکومتی ، نمـیتواندبا قدرتهای دینی ، پیکارکند . مفهوم روشنی و بینش دراین ادیـان، همـه دراثروارونـه ساختن تصویر و مفهوم « دوتای باهم = یوغ = همزاد = جفت = پیسه= ویسه= ابلق» بـه وجود آمد . روشنی و بینش ، از ب یوغ ، از ب واره همزاد بـه دوشقه ، یـا ازجدا ساختن همزاد ها و آمـیخته ها وجفت های بـه هم چسبیده ، جداساختن روشنی ازتاریکی... یـا بـه عبارت دقیقتر، با نابود ساختن « اصل عشق » ، پیدایش مـی یـابد . آنچه کنارهم باهم بودند ، ازهم بریده مـیشوند ، و یکی درفراز، و دیگری درفرود ، قرارمـیگیرد ، و مـیان آنـها ، خلائیست کـه امکان پیوند یـابی آن دو را بـه هم بازمـیدارد . با این تغییر گرانیگاه ، قدرت ، پیدایش مـی یـابد . روشنی و بینش ، تیغ برِنده و جداسازنده مـیگردد . روشنی ، قاطع هست ، فارق است. روشنی ، ازنابود ساختن عشق ، پیدایش مـی یـابد . روشـنگـر، فـاقـد عـشقـست . بجای مفهوم « پیدایش روشنی و بینش ازهمپرسی و وعشق » ، مفهوم « پیدایش روشنی ، ازجدا سازنده و برّنده » مـی نشیند . قـدرت ( فرازوفرودِ ازهم بریده ) و روشـنـی، دورویـه یک سکه هستند . «تـوحید »، هم «اصل تمرکزقدرت » ، وهم « اصل تمرکز روشـنی» دریک نقطه وشخص هست . « توحید » درگوهرش، با نابود ساختن عشق ، کـه ازآن بعد آن را شرک مـیخواند ( شرک = انبازی = همبغی = با هم آف= همسنگی ) بـه وجود مـیآید . فراز وفرود ازاین بعد ، ازهم بریده شده و جدا هستند ، هرچند نامـی ازب هم نشود .« ب » ، کشتن و آزردن جانست . ازاین رو ، کوشیده مـیشود کـه سخنی از ب بـه مـیان نیـاید ، وفقط بـه « جدا بودن روشنی از تاریکی ، ژی از اژی ، حق ازباطل ... » بسنده مـیشود . معرفت و بینش و روشنی و علم ، ازاین بعد ، تغییر گرانیگاه مـیدهند ، و دیگر ، گواهی بـه عشق و همپرسی و « همگوهر وهمروش بودن و کنارهم بودن » نمـیدهند ، وانسان را بـه عشق و با خدا و گیتی و انسانـها نمـیکشند ، بلکه علم ومعرفت و بینش ، وسیله به منظور « قدرت یـافتن » مـیگردند ، و علم و بینش ومعرفت ، درانسان ، سائقه قدرت را مـیخارانند و بر مـیانگیزانند . فطرت عشقی ومـهری انسان ، تبدیل بـه فطرت قدرتی و برتری جوئی ، و« همـه چیز را به منظور خود خواستن » مـیگردد .هر معرفتی و علمـی و بینشی ، اورا بـه قدرتیـابی بر دیگران و برگیتی و برخدا مـیانگیزاند. بینش و فرزانگی و روشنی کـه درهمپرسی ، گوهر « رادی = خود افشانی » داشتند ، گوهر« قدرت پرستی» پیدا مـیکند . با چنین تغییر گرانیگاه درمفهوم بینش و دانش و فرزانگیست ، کـه معمولا، شعر فردوسی ، فهمـیده مـیشود توانا بود هرکه دانا بود ازاین بعد ، ازهرکه روشنی و بینش دارد ، حتما ترسید ، چون قدرتخواه وقدرت پرست هست ( قدرت یـابی را پیدا کرده هست ) . خود واژه « ترس » ، دراصل بـه معنای بست . چنانکه درعربی نیز، خوف ، دراصل بـه معنای « کُشتن » است. « کشتن = ب » کـه آزردن جانست ، مـیترساند . قدرت ، طبعا مـی برّد، که تا روشن کند، اینست کـه ترساننده هست . درون تورات ، این تجربه ، بیـان خود را بـه خوبی یـافته هست . یـهوه ، ازانسان ( آدم درباغ عدن ) ، به منظور آن مـیترسد کـه انسان، با دست یـافتن بـه معرفت ( روشنی ) ، قدرتخواه خواهد شد، و به قدرت خواهد رسید ورقیب وشریک او خواهد شد . قدرت ، ازروشنی و معرفت سرچشمـه مـیگیرد، و در دوام ( خلود ) ، پایدار مـیماند . به منظور آنکه انسان ، بـه قدرت مداوم دست نیـابد ، درخت جاودانگی را از درخت معرفت ، « جدا مـیسازد » . این داستان ، واکنشی دربرابر داستان اصلی بوده هست که درفرهنگ ایران، رد پایش باقی مانده هست . بیمرگی دراین داستان، بُن وبیخ درخت است، و برو مـیوه وبرگ کـه بینش و روشنی باشد ، سروفرازدرختست . ولی « تخمـی کـه بردرختست ، همان بُنی هست که همـیشـه ازنو مـیروید و سرچشمـه بیمرگی هست » . بیمرگی و معرفت ، بیخ وبریک درخت هستند . بقاء ، نیـاز بـه نوشوی معرفت دارد . ولی درتورات ، این بیخ و بریک درخت ، هم جدا ساخته مـیشود ، و دودرخت جدا ازهم خلق کرده مـیشود ، که تا همان « بر روشن » نباشد کـه « بیخ تاریک» بشود . اگر« برروشن » همان « بیخ تاریک » بشود ، اصالت روشنی و بیمرگی ( امرداد)، درون وجود خود انسان قرار مـیگیرد ، و با آن ، تصویر یـهوه و پدرآسمانی و الله ، از ارزش و اعتبار مـیافتد ، چون نیـازی بـه هیچکدام ازآنـها نیست . اینست کـه داستان یـهوه و آدم ، با « ترس یـهوه از قدرت یـابی انسان دراثرمعرفت » آغازمـیشود . انسان ، بزرگترین خطر، یـهوه و پدرآسمانی و الله هست ، چون درون هردمـی ، مـیتواند سائقه قدرتخواهیش دراثر علم ، چنان انگیخته شود، کـه این الاهان را از تخت قدرت ، فرو اندازد . قدرت یـهوه و پدرآسمانی و الله ، همـیشـه درخطر هست ، چون « بینش و علم و معرفت » ، سائقه قدرتجوئی انسان را نـه تنـها مـیانگیزاند ، بلکه بزودی نیـاز بـه قدرت ، درانسان ، تبدیل بـه « قدرت خواهی» مـیگردد . گرانیگاه ِ مفهوم « گناه » ، عمل برضد« حکم یـهوه و الله » نیست ، بلکه گرانیگاه مفهوم گناه ، آنست کـه انسان نباید هرگز از درخت معرفت بخورد . انسان حتما جاهل بماند و حق داشتن معرفت، ندارد. چون با داشتن معرفت هست که خود مختارمـیشود . چرا پدیده « گناه » ، با « پوشانیدن اندامـهای زادن و تولید » اینـهانی داده شده هست ؟ پیوند یـابی ، پیکر یـابی سراندیشـه « آف از راه جفت شدن = یوغ شدن » بوده هست . این سراندیشـه ، محدود بـه پدیده « آفرینش از پیوند یـابی » نبوده هست ، بلکه چهره ای ازآن بوده هست . معرفت و روشنی هم ، پیآیند پیوند یـابی و « دوتای باهم شدن » شمرده مـیشده هست . « پیدایش معرفت» و« زایش کودک » ازجفتگیری، با هم اینـهمانی داشتند . « سنجیدن » کـه همان « سنگیدن » باشد ، بـه معنای « امتزاج و اتصال دوچیز یـا دویـا دونیرو باهمست . هنوز نیز درکردی ، سه نگاندن یـا سه نگانن ، بـه معنای تجربه و ارزیـابی و آزمودن هست . هنوز « سنگک » درون سیستانی بـه معنای « بچه دان =رحم » بکار مـیشود . درواقع « سنگ + آگ » دارای معنای « بچه درزهدان = تخم درون زهدان » مـیباشد و نان سنگک ، هم بدین علت ، این نام را یـافته هست که پختن نان درتنور ( تن +ئور= زهدان +زهدان = زهدان بزرگ )، اینـهمانی با « پرورده شدن کودک درزهدان » داده مـیشده هست . درکردی ، بـه « سنگ » ، « بردی» و « کچه » گفته مـیشده هست . بردی ، نای هست که اینـهمانی با زهدان و بازن داشته هست . کچ ، هم بـه معنای و باکره هست . نیـایشگاههای ارتا یـا سیمرغ درایران ، « دیر کچین » خوانده مـیشده اند . دراصل ، « سنگ » ، معنای « یوغ بودن نطفه و زهدان » را داشته هست که معنای « سرچشمـه آفرینندگی ، سرچشمـه روشنی وفروغ »را دارد. </div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-79082186486143963802007-05-12T00:55:00.000-07:002007-05-12T00:58:07.305-07:00

دیو سپید کیست ؟

<div align="right"><br /><strong><span style="font-size:180%;color:#3366ff;">دیـو سـپـیـد کیـسـت؟ <span style="color:#ff0000;">مـیترا، یـهوه، پدرآسمانی، الله، «حکومت</span></span></strong></div><div align="right">»<br /><strong><span style="color:#996633;">منوچهر جمالی</span></strong></div><div align="right"><br />• <strong><span style="font-size:130%;color:#6633ff;">آرمان بینش درون ایران زیستن درون «هـفـتخـوان شگفتی» است، نـه زندگی،طبق ِ «شریعت» یـا درون «راه راست</span></strong>» ...<br />چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱٣٨۶ - ۹ مـی ۲۰۰۷<br />فرهنگ ایران، برضد « صراط مستقیم » هست آرمان بینش درایران زیستن درون « هـفـتخـوان شگفتی » است، نـه زندگی،طبق ِ« شریعت » یـا در« راه راست » گوهر « خـرد » ، درآموزه زرتشت ، آنست کـه مـیتواند « ژی، یـا زندگی» را کـه بطور روشن ، جدا و مشخص هست ، انتخاب کند، و برضد « اژی یـا ضد زندگی » ، کـه بطورروشن و مشخص هست ، بجنگد . انتخاب یکی ، ایجاب جنگ وپیکار با دیگری را کـه ضدش هست، مـیکند . بـه سخنی دیگر، در« خرد » بـه مفهوم زرتشت ، « اژی » کـه کین ورزی وستیزندگی باشد، نـهفته و پوشیده هست . گوهر« خـرد » به منظور زال زر ورستم ، آنست کـه درپیمودن هفتخوان آزمایش و شگفتی و خیرگی، بجائی درپایـان بـرسد کـه خود، مـیتواند درون « پدیده و رویدادها کـه پیسه و ابلقند» ، اژی را از اژی بجوید ، و « ژی » را برگزیند وبیرون آورد . « برگزیدن یـا گزیدن کـه vichitan » باشد ، به منظور ما بـه غلط، بـه « انتخاب یکی از دو شق یـا بدیل » فهمـیده وخلاصه مـیشود. « گزیدن و برگزیدن » درون فرهنگ ایران ، انتخاب ، درپیمودن راه جستجو و تحقیق و پرسیدن » هست . انتخاب ، مرحله پایـانی هست ، و به خودی خودش، بدون آن جستجو وپژوهش ، برضد مفهوم « برگزیدن» هست .یکه بدون جستجو و پژوهش، انتخاب مـیکند ، برنگزیده است، و برضد « خرد » برخاسته است. پیشوند « ویچ = ویژ= بیز» درون گزیدن (= ویچیتن ) ، همان واژه « ویس = پیس » هست . دراوستا « ویvi = ویس vis، کـه به وایـه vaya برمـیگردد » بـه معنای دوتائی هست ، کـه هویت « یوغی = همزادی = پیسی = دیوی » را مـینماید. درفرهنگ ایران، اندیشـه « همزاد » ، دوتای بـه هم چسبیده وهمگوهر بود ، و تصویری کـه زرتشت درگاتا آورد ، برضد این اندیشـه بنیـادی بود . ازآنجا کـه دواصل یـا دوچیزبه هم بسته وهمگوهر را نبایست ازهم پاره ساخت ، شناختن ، جستجوی شیوه هائی بود کـه آن دوچیزرا ازهم بازشناسد، بی آنکه آنـهارا ازهم ببرد و پاره سازد و مغایرو ناهمگوهرکند . این بود کـه « بهمن » ، اصل یـا « خدای خرد وبینش »، موهای فرقدار داشت . تارک سر کـه دودسته مورا ازهم شانـه مـیکرد ، ویزارد ورس wizard wars خوانده مـیشد وویزن wizen ، همان واژه « گزیدن » هست . بینش بهمنی، شانـه پدیده ها و رویدادها ازهمدیگراست، نـه شقه کلـّه ، بـه دوقسمت ازمـیان . صفات یک چیز، ویژگیـهای ازهم شانـه شده آن چیزهستند ، نـه ویژگیـهائی کـه آن چیز را ازهم ببرند و پاره کنند . واژه « گزیدن » ، همـین « ویزارتن موی سر » هست . نماد دیگر بهمن ، « کـمـان» بود، کـه دراثر دوتاشدگی و خمـیدگی درمـیان ، دوشاخه شده هست . هم تاشدگی وخمـیدگی (کوژی) ، وهم دوشاخه داشتن ، نماد چنین« بینشی » بود . به منظور شناختن دوویژگی دریک چیز، حتما درخط فاصلی، آنـهارا ازهم خمـید وتاکرد. دراین خط تاشده ، هم آندو ، ازهم مشخص مـیشوند ، وهم آندو بـه هم مـیچسبند . ازواژه « مـرز» هم چنین معنائی برداشت مـیشد. مرز ، دوچیزرا برغم مشخص بودن ازهم ، باهم پیوند مـیدهد ومـیچسباند و همگوهرمـیسازد . « که تا شدن جامـه » و « چین » خوردگی، متمایزمـیسازد ، ولی جدا نمـیسازد . بـه همـین علت ، « موج و تموّج » نـه تنـها درآب ، بلکه درنقوش ، بسیـار اهمـیت داشت . خطوط موجی ، برشانـه های کوزهای سفالین، گواه براین معنا بودند . همچنین « هلال ماه » ، کـه نماد دوشاخه بـه هم پیوسته بود ، نماد « شناخت ، یـا ویژه ساختن » بود . خرد، دوشاخه بود ( آسن خرد + گوش سرود خرد ) . همچنین دوشاخ جانوران ( بزکوهی و غرم و ، ذو القرنین ) نماد چنین بینشی هست . بـه همـین علت، سر دیو سپید را کـه دوشاخ دارد درنقاشیـها ، روی سر رستم قرارمـیدهند، چون، نماد داشتن چنین بینشی هست . همچنین « دورنگی گـور» ، بـه ویژه دردرداستان« اکوان دیو » کـه به شکل گور، چهره مـینماید ، وگریزپا وناگرفتنی هست ، و درواقع همان « بهمن » هست ، نماد دست یـافتن بـه بینش، بدون ازهم پاره ساختن هست . چنین شناختی، گریزپا هست ، ولی گوهر واقعی چیزهارا مـینماید. بـه همـین علت نیزگور، صفت ویژه ِ « بهرام گور» ، شده بود ، چون « شکارگور» ، اشاره بـه چنین گونـه جستجوئیست . این اصطلاح، سپس بـه « الک = غربال = بیختن ، بیژن » ، اطلاق شده هست .ی بـه معرفت حقیقی مـیرسد ، کـه غربال یـا الک د ، یـا ازصافی بگذراند . درغربال ، مقصد، جدا ریزو درشت یک چیز ، یـا ونرمـه آرد بعد ازکوفتن هست ، کـه آن دوبخش ، همگوهر باهم مـیمانند . همچنین « خاک بیختن » ، متضاد ساختن باهم نیست . این بود کـه « ویژگان » ، بـه معنای بیرون آوردن بهترین بود ، نـه بـه معنای آنکه آنچه ویژه نشده ، دشمن و ضد ویژگان مـیشوند . اینست کـه بیختن خاک و « الک = بیژن » ، مانند « شانـه مو » ، علامت « جستجو و رسیدن بـه بینش » بوده است. « صافی» هم ، نماد همـین گونـه بینش بوده هست . عطار درون همان وادی طلب، داستان « بیزنده خالطان محمود » را مـیآورد ، چون « خاک بیزی ، و بیختن » نماد رسیدن بـه بینش بهمنی، از راه جستجووطلب هست . همچنین « کوبیدن سرمـه درهاون ، یـا کوفتن هرچیزی دیگری درهاون » ، حامله بـه معنای رسیدن بـه بینش بهمنی ، از راه جـُستن هست ، چون مـیتوان ریزو درشت یک چیز را ازهم جدا کرد ، بی آنکه منکر همگوهری آن دوبخش شد . « پیس و پیسه » نیز همـین واژه « ویز= ویس » هست . بـه همـین علت چشم را کـه دردیدن ، ویژگی چنین گونـه تمایزدادن، بدون ب دارد، بـه جزع ، یـا « پیسه یمانی= پیسه جیمانی » همانند مـید . شناختن یک جفت بـه هم چسبیده ( همزاد ) ، نیـاز بـه اره آندو ازهمدیگر ندارد . شناختن ِصفات یک چیز، پاره آن چیز، بـه چند تکه نیست . مثلا « بیخود شدن » و « خود شدن » ، صفات انسان هستند ، و این دوصفت ، هستی انسان را ازهم پاره نمـیکنند . همچنین « گره زدن دوچیزبه هم »، همـین معنای « یوغ = جفت = همزاد» رامـیداد. « هاون= جواز » کـه با دسته اش ، بهترین نماد « دوتای بهم چسبیده » بوده هست ، vicicaخوانده مـیشده هست .چنانکه خود واژه « هاون » مرکب از « هاو+ ون » هست . «هاو» کـه هنوز درکردی ، همان « هم » مـیباشد » «دوچیزباهمست » . هاون ، بـه معنای بهم بستگی( وَن = بـَن = بند) دوچیز است. بـه همـین علت ، صبح را « هاونگاه » مـیخواندند .ازسوئی ، vicinathware بـه معنای برگزیده شده هست . این واژه ها درست پیوند ، برگزیدن را ، از راه جستجو و جدا دوچیز بهم بسته و باهم آمـیخته ( کـه دیوDva= دوتای بـه هم چسبیده ، باشد ) نشان مـیدهد . «بـرگزیدن » ، با پدیده « دیو = دوتای گوناگون ولی بهم چسبیده » سروکار داشت، نـه با پدیده « دوتای جدا ازهم و متضاد باهم » ، مانند همزاد زرتشت . اینکه فردوسی درآغاز شاهنامـه مـیگوید : خرد، گرسخن « برگزیند » همـی همان را گزیند ، کـه « بیند » همـی « بینش یـا دیدنvin = daena » ، معنای اصلیش « دیدن درتاریکی ، پیدایش روشنی ازتاریکی زهدان » بوده هست . خرد ، بـه بینش، از راه جستجو و آزمایش و شگفتی مـیرسد. پیدایش کودک ، کـه روشنی باشد، اززهدان تاریک مادر( گوهرهرچیزی )، بیـان ناهمگوهری مادر( تاریکی )و کودک ( روشنی ) نبود . پیدایش روشنی از تاریکی ، بیـان ناهمگوهربودن روشنی از تاریکی نیست . پیدایش سبزی روشن ، از تاریکی تخم ، پیدایش ِ ضمـیر تاریک تخم هست ، نـه ضدبودن سبزی( = روشنی ) با تخم ( توم= تاریکی ) . دانـه ( کـه دراصل دوانـه بوده هست ، همان همزاد یـا ییما ) و« تخم درتخمدان » ، هردو اصل آبستنی و بهمن ( مـینوی درمـینو = مانمن ) وگوهر ِ کل موجودات هست . روشنی ، ضدیت گوهری ، با تاریکی پیدا نمـیکند . ولی آموزه زرتشت ، درست برتجربه جدائی گوهری روشنی از تاریکی استوار بود . درواقع ، عبارت زرتشت درگاتا از« گزینش »، درهمان راستای تنگ ومحدود شدهِ «گزینش » ، کـه فقط انتخاب شدن مـیان دوچیز۱- جدا و۲- متضاد ازهم ( همزاد ژی و اژی ) باشد ، فهمـیده وگزارده شده است. این تفسیرازعبارت زرتشت، ناچار ، بـه همان اندیشـه « راه راست یـا صراط مستقیم » کشیده مـیشود. تصویر« همزاد» ، یـا « رابطه دواصل ویـا دو نیرو»، دوگونـه ، یـا درون دوشکل درون دیو سپید درهفتخوان ، یـافت مـیشود : یکی آنکه دیو سپید دارای موی سپید و روی سیـاه هست . آمـیختگی پاره ناشدنی موی از روی ، سپیدی از سیـاهی، درفرهنگ سیمرغی ، معنای مثبت داشته هست . سپیدی با سیـاهی دریک چیز، نماد « اصل بازآفرینی یـا چهره = تخم بود .نام سیمرغ ، ارتای خوشـه ، ارتای هژیر= هو چیتره ( دارنده تخمـهای آفریننده ) بود. سیمرغ ، گوازچیتره= جوزهر هست ، بـه عبارت دیگر، عبارت از تخمـهای جفت هست . تخم یـا دانـه ، دوانـه = جیمک = همزاد و جفت هست . بنا بر گزیده های زاد اسپرم ( ٣۴- ۲۹ ) : « بازآفرینی همـه چهره ها= تخم ها واصل ها ، درپایـان ، بـه آغازهمانند باشند . چنانکه مردم کـه هستی آنان ازتخم هست ، ازتخم بـه وجود آیند و گیـاهان کـه هستی آنان از تخمک هست ، کمال پایـانی آنـها نیز باهمان تخم هست » . پایـان کـه فراز و بردرخت باشد، اینـهمانی با سپیدی دارد ، و تخم کـه بُن درون زمـین یـا درزهدان مـیشود ، اینـهمانی با تاریکی و سیـاهی دارد . بـه سخنی دیگر، تخم ، هم سپید وهم سیـاه ، هم روشن وهم تاریک هست . ولی الهیـات زرتشتی ، ازسوئی این اندیشـه را کـه ازفرهنگ ایران برمـیآید ، بناچار درون جاهائی مـی پذیرد ، و ازسوی دیگر ، چون برضد سراندیشـه همزاد = جفت زرتشت هست ، درجاهای دیگر، رد مـیکند و درمـیان این دو، همـیشـه تاب مـیخورد . سیـاهی و تاریکی به منظور الهیـات زرتشتی ، اهریمنی مـیشود .اینست کـه درگزیده های زاد اسپرم ، موءمنان پرهیزکار، شاخه ای دردست دارند و گناهکاران ، ریشـه ای دردست دارند. درون عبارت ( ٣۵ – ۴۰ ) مـیآید کـه : « ... هرپرهیزکاری را شاخه ای وهرگناهکاری را ریشـه ای هست » . چون این داستانـها بوسیله موبدان زرتشتی دستکاری شده است، با سیـاه روی ، مقصودشان، اهریمنی ساختن دیو سپید هست . ولی این « جدا ناپذیر ازهم ِ دورنگ سپید و سیـاه ، یـا دواصل و دونیرو » ، هنگامـی کـه همآهنگی وهمروشی مـیان آنـها، بـه هم بخورد و آشفته و مبهم شود ، زمـینـه پیدایش دو پدیده گوناگون درفرهنگ ایران شده بوده هست ، کـه سپس دراثر نامفهوم بودن به منظور الهیـات زرتشتی ، بشدت تحریف و یـا بکلی حذف ساخته شده هست . یکی پدیده انسان دیوی( Der daemonische Mensch, Das Daemonische ) هست ، و دیگری پدیده «تراژدی» مـیباشد . درون داستان دیو سپید ، این دورنگی کـه به هم چسبیده اند، هرچند هم متضاد هم انگاشته شوند ، نظر، دوخته نشده است، بلکه درون داستان ، بیشتر، مسئله « بهم خوردن اندازه » ، درون آهنی بودن دست وپا ، و درسرچشمـه خون بودن « جگرو دل ومغز» طرح مـیگردد . کـه درک ژرف آن ، ازبررسی دو پدیده « آهن» و « خون » ، و تحولات مفاهیم آنـها درفرهنگ ایران ، ممکن مـیگردد . این بررسی درگفتاری دیگر، انجام داده خواهد شد ، ولی اکنون این مسئله ، درون یکی ازبرآیندهای مـهمش ، دراینجا، طرح و بررسی مـیگردد . « دیو سپید » درهفتخوان ، دونیرو و دوبخش متضاد درگوهرباهمـند ، کـه با هم ، ولو بطور ساختگی ، وحدت یـافته و بهم چسبانیده شده اند . تفاوت دیو سپید با « همزاد » زرتشت آنست کـه دراندیشـه زرتشت ، همزاد ، بطور بدیـهی ، ازهم جدا و با هم متضاد هستند . « دیو سپید » ، دراین معنا کـه دوبخش متضاد درگوهرباهمند ، اینـهمانی با تصویر« همزاد زرتشت » دارد ، ولی دو همزاد زرتشت، ازهم « جدا » نیز هستند، کـه در « دیو سپید » ، دوضد، اندام یک وجودند . دیو سپید ، پادی هست کـه دو بخش یـا دوگونـه نیرو یـا دواصل، هم ، درگوهر، ضد هم هستند ، ولی با هم ، جفت هم هستند . بـه عبارت دیگر، اضداد بـه هم پیوسته و باهم آمـیخته اند. « خشم و زدارکامگی و ترسانندگی » ، درون دست وپای آهنین، دیو سپید ، تجسم یـافته اند . طبعا دست وپا، نماد « اژی = ضد زندگی» مـیباشند. گوهرآهنین وفلزی دست وپا ، با سایربخشـهای تن ، کـه از«خون و گوشت و پوست وپیـه » هست ، بطورگوهری ، متضادند. « مـهر وبینش وخرد و زندگی »، درجگرو دل و مغز، تجسم یـافته اند، کـه « ژی = اصل زندگی » باشند . دیو سپید ، موجودیست کـه تجسم جمع و « خون » با « آهن » باهمست. آهن ( هم بـنـد ، شمرده مـیشد وهم تـیـغ و ارّه وشمشیر ) درون مـیترائیسم ، نماد « پیوند = عهد ومـیثاق وقرارداد » بود، و « خون = آب = آو خون = باده = شیر..» درفرهنگ سیمرغی ، نماد پیوند یـا مـهر بود. قرارد داد و پیمان ، درمـیترائیسم برپایـه « افراد بریده ازهم » قرارمـیگیرد . حتما انسانـها را منفرد ساخت ، که تا بتوان با تک تک آنـها ، بطورجداگانـه ، قرارداد بست . این تصویردیو سپید ، درآغاز، تجسم خود ِ شاه ( کاوس ) و سپاه ایران، وشاهان و سپاهیـان ایران بطورکلی، وبالاخره « حکومتِ استواربرقدرت » هست ، کـه اکنون دراثر چنین آمـیختگی ناسازگاری باهم ، کورشده است. « حکومت » کـه سازمانیست کـه زورو پرخاش وقهر را با مـهرو بینش وخرد مـیخواهد بیـامـیزد ، و ازآنـها یک وحدت بسازد ، طبعا ، درون گوهرش ، دراثر این ترکیب دو اصل ناجور باهم ، برعادعایش ، بدون بینش و بدون مـهر، وضد زندگی ( اژدها = اژی ) هست . اینست کـه ایرانیـان ، درفرهنگ خود ، برضد حکومت بطورکلی ازهرنوعش ، بوده اند . یوغ وجودی کاوس بهم خورده هست . خشم و زدارکامگی و بیم انگیزی ، کـه نابود سازنده « خرد و بینش و مـهرو زندگی » هست ، دراو باهم آمـیخته شده اند . خویشکاری پهلوان اینست کـه خون و آهن را ازهم جدا سازد ، و وجودی ازخون ناب( همـه آبکی ها نماد پیوستگی مـهری بودند ) ، ازمـهر ، از خرد بدون خشم ( بهمن وهما وسروش ) بوجود آورد . ولی این تصویر، تنـها تجسم ۱- کاوس و سپاهیـانش و ۲-« شاه و ارتشیـان بطورکلی » ، و٣- «حکومت استواربرقدرت » نبود ، بلکه تصویر خدائی نیز بود کـه درچهره « مـیتراس = مرداس » درآن روزگارپیدایش یـافته بود . سپس این تصویر و مفهوم انتزاعی ژرفش ، با اندکی کمـی و بینشی درجزئیـات ، درون ۱- یـهوه ۲- درون پدر آسمانی مسیحیت ٣- درالله اسلام ، درتاریخ ، چهره نمائی کرده هست . پهلوان ایران ، با همـه چهره نمائیـهای این سراندیشـه « دیو سپید » مانند رستم ، رویـاروهست . درآغاز، مـیتراس (= مرداس ) ، آنکه را الهیـات زرتشتی درایران « خدای مـهر» مـینامد ، و نزد سیمرغیـان « ضحاک » خوانده مـیشد ، خودش با « تیغ برّنده » دریکدست، وبا « آتش سوزنده » دردستی دیگر، زاده مـیشود . و بدین علت نمادش ۱- شیر درنده ۲- خورشید و ٣- تیغ (= شمشیر) هست ، چون تیغ بـرّنده نور را ، خورشید بـه اومـیدهد . گوهر نور وروشنائی ، بکلی عوض مـیشود . روشنی ، گوهر آبکی داشت و اکنون ، گوهر تیغی وشمشیری و برنده پیدا مـیکند . چیزی روشن مـیشود کـه ازهم بریده شود . این پیشینـه ضحاکی = مـیترائی، درپرچم ایران، هنور باقی مانده هست ، کـه کاملا برضد سراندیشـه پهلوانی ( = درفش کاویـانی ) مـیباشد . و اکنون « الله » ، کـه همان « ضحاک = مـیتراس= دیو سپید» هست ، خودش جانشین سه نمادش ( شیردرنده + شمشیر+ خورشید ) شده هست . مـیتراس ، درنقوش برجسته ای کـه درغرب بیـادگارمانده هست ، خودش کـه خدای مرکزیست ، با تیغ برّنده ازنور، مـیکـُشد ومـی برد که تا بیـافریند( ب وکشتن ، خلق ، خرق هست ) . ولی سروش ( کاوتوپاتس ) و رشن (کاوتس = کواد ) را کـه خدایـان « زایمان بینش » و طبعا خدایـان مـهرسیمرغی بودند ، معاونان و « همآفرینان = هم بغان » خود مـیسازد . بدینسان مـیتراس ، درتصویر سه که تا یکتائی اش ، « قهر» و « مـهر» را بـه هم مـیچسباند. اندیشـه سه که تا یکتائی ( سه خوانی ) کـه درفرهنگ سیمرغی ، بیـان اندیشـه مـهر و اندازه بود ، به منظور ترکیب ۱-« خشم وقهروترس» با ۲- « مـهر» بکار مـیشود ، و بکلی از اصالت ، انداخته مـیشود . سپس همـین اندیشـه دیو سپید ، درون تصاویر یـهوه و پدرآسمانی و الله ، همـین دوضد را کـه ۱- بینش ومـهر و ۲- خشم وترس وقهر باشد ، با گنجانیدن اصل حکمت ، درآموزه خود ، باهم مـیآمـیزند و بجای « همکاری سه خدا باهم » ، « یک خدا ی ترکیبی » مـیسازند . این خدایـان نوری ، با « همـه دان و با پیش بودن = کل نور بودن » ، بخوبی ازعهده آن برمـیآیند کـه « خشم و شرّ و ترس و قهر» خود را ، آلت رسیدن بـه « خیر و به مـهر و به بینش » بسازند . بدینسان، « خدایـان حکیم » بـه وجود مـیآیند ، کـه با دانش جامعشان، مـیتوانند هرشرّی را آلت رسیدن بـه خیر سازند ، و این را « حکمت » مـیخوانند. اصطلاح ِ « حکومت » هم ، بر پایـه این« حکمت » بنا شده است. حکومت، حق دارد ، هر شرّ ی را بکار ببرد ، که تا به خیری کـه مـیخواهد برسد( = دیو سپید ) . دراین خدایـان ، اهورامزدا و اهریمن زرتشتی، هردو باهم جمع مـیشوند ، ویک موجود مـیگردند . ولی به منظور رستم وزال زر، این اصل حکمت ومصلحت ، درادیـان یـهودیت و مسیحیت و اسلام ، بنام » چنگ وارونـه زنی » ، مطرود و ناپذیرفتنی هست . این اندیشـه ، با « همگوهری خدا با گیتی و انسان درون ارتای خوشـه » ، باهم نمـی خواند . خدائی کـه همگوهر آفریدگانش و بُن آفریده گانش هست ، و درآنـها ، خود را مـیگسترد ، نمـیتواند آنـها را، ابزار و آلات خود کند . اینست کـه رستم درون رویـارو شدن با دیو سپید ، همان مسائلی را داشت کـه ما امروزه با « الله و اسلام و قرآن » و ازسوی دیگر با « اهورامزدا » درپیش داریم . نام دیو سپید ، « الله» ، یـا « حکومت» یـا « ولایت فقیـه» .... شده است، ولی مسئله همان مسئله مانده هست ، و امروزه مائیم کـه باید بـه هفتخوان برویم و باید درچاه وجود خود ، رستم را با رخش ازسر، زنده سازیم. این رستم ، زمانی درشیخ عطار نیشابوری، چهره نمانی نمود ، و همان دست وپای آهنین را ازالله ، برید ، و سه چکه خون از جگرودل ومغزش، درچشم فرهنگ ایران ریخت . چگونـه شیخ فریدالدین عطار دست وپای آهنین ِ« الله » یـا « پیید» را بُرید با نفی و طرد وبی ارزش سازی اسطوره ، نمـیتوان بـه جنگ اسطوره ها رفت، وریشـه آنـها را ازبُن کند . بهترین شیوه پیکاربا هراسطوره ای ، نفی و رد آن اسطوره ، یـا « اسطوره بطورکلی » نیست . « مفهوم اندیشی» ، هرگیتواند جای « نقشاندیشی= صورت اندیشی» را پـرکند. بسیـاری از تجربیـات انسانی ، کاهش پذیر بـه « مفاهیم » نیستند. بسیـاری ازتجربیـات انسانی را مـیتوان فقط درون نقش ها و درصورت ها اندیشید . هم اندیشیدن درمفاهیم ، وهم اندیشیدن درنقوش ، تنگیـهاو سستی های خود را دارند. ولی به منظور داشتن چنین نقائصی، نمـیتوان مفاهیم یـا نقوش را کنارگذاشت، وطرد کرد. درگستره تجربیـات اسطوره ای ، با دیگرگونـه سازی برخی ازجزئیـات تصاویریک اسطوره ، مـیتوان معنا ومحتوای پیشین آن را ، بکلی رد ونفی وطرد کرد. طرد یک معنا وجهان بینی کـه ازیک اسطوره تراویده ، ایجاب « طرد نقشاندیشی بطورکلی» را نمـیکند . جامعه ای کـه سده ها و هزاره ها ، با « نقشاندیشی= نقش+ اندیشی» های یک اسطوره ، همـه پدیده ها و رویدادها را فهمـیده هست ، بـه آسانی ، از این شیوه درک ، نمـی گسلد . گسستن ، ازاندیشـه های نـهفته دراین نقشـها ، از راه تغییر همان اسطوره ممکن هست . بزرگترین های اجتماعی ودینی و سیـاسی ، با همـین دگرگون ساختن یک اسطوره ، بـه اسطوره دیگر، کـه اجزائی همانند اسطوره پیشین دارد ، پیکر بـه خود گرفته اند . تورات ، همـین راه را رفته هست . قرآن ، ازتغییر یـابیـهای کوچک ِ یک مشت قصص توراتی ، بـه وجود آمده هست . اندیشـه های چیره بر اذهان را ، بـه آسانی مـیتوان ، با تغییر جزئیـات اسطوره های موجود، انجام داد . همـین کار را موبدان زرتشتی دربندهش و یشت ها و یسنا ها با اسطوره های فرهنگ زنخدائی ( ارتائی = سیمرغی ) کرده اند . هرچند من درنوشتجاتم ، این گونـه تغییرات را، بنام دستکاری و مسخسازی و تحریف ، زشت و خوارو دشنام ساخته ام ، ولی این کار، گونـه ای بزرگ از « هنر آفریننندگی » درهزاره ها بوده است، و بسیـار مثبت شمرده مـیشده هست . موبدان زرتشتی ، همـه داستانـهائی را کـه درشاهنامـه درج هست ، بدین شیوه ، تحول داده اند ، که تا بتوانند، راستای الهیـات زرتشتی بدانـها بدهند . البته دراینگونـه « گردانیدنـها» ، بـه رغم همـه دقت ها کـه کرده مـیشود ، دم خروس ، درجائی باقی مـیماند . « هزوارش= uz+vartan» گردانیدن فرهنگ زنخدائی «=uz ئوز= خوز= ئوچ= نای = عزّی » بوده است. نام دیگر سیمرغ ، نای بـه یـا « نای » بطورمطلق بوده است. مسئله دراین شیوه « اسطوره گردانی ، یـا تحول یـابی اسطوره » ، بی ارزش وپوچ و نامعقول سازی مقوله اسطوره نیست . بلکه با تغییر جزئیـاتی درتصاویر، وجابجا ساختن تصاویر، معنای اسطوره پیشین ، نـه تنـها ، تغییر داده ، بلکه وارونـه ساخته هم مـیشود .یک اسطوره ، ازشکم اسطوره پیشین بیرون آورده مـیشود ، کـه اسطوره پیشین را نفی و طرد ورد مـیکند . اینکه ادعا مـیشود کـه اسطوره را نمـیتوان تغییر داد، یک ادعای خام و کودکانـه هست . ارزش « نقشاندیشی » ، یـا درصورت ویـا « باصورت اندیشیدن » ، دست ناخورده باقی مـیماند . با خودِ اسطوره ، برضد اسطوره جنگیدن ، کاری بوده هست که هزاره ها پیش ازتاریخ و دردرازای تاریخ صورت گرفته هست . همـین کار را شیخ فریدالدین عطار و محمد جلال الدین مولوی، درآثارخود کرده اند . دو نمونـه چشمگیر و برجسته این کار، داستان نوح درمصیبت نامـه عطار، و داستان موسی و شبان درمثنوی مولوی هست . درون این دو داستان ، قهر و خشم و پرخاش و زدارکامگی ( دست وپای آهنین )، از وجود « الله » ، بوسیله خود « الله » ، بریده و دورانداخته مـیشود . زرتشت هم ، همزاد را ازهم نمـی برد ، بلکه بطور بدیـهی ، ازهم جدا مـیگیرد. زرتشت هم ، تصویر همزاد= یوغ را کـه بنیـاد فرهنگ سیمرغی بوده هست ، بکار مـیبرد ، ولی این همزاد ، ازهم جدا و ضدهم هستند. با همـین تغییر ناچیزو بی سروصدا ، کل فرهنگ سیمرغی را متزلزل مـیسازد . زرتشت ، سراندیشـه « همزاد » را با همان تصویر « همزاد » خود ، طرد و نفی ورد مـیکند . همـین کار را شیخ عطار و مولوی بلخی درمورد« الله » مـیکنند ، و بدینسان بنیـاد یک انقلاب دینی واجتماعی و سیـاسی را درفرهنگ ایران مـیگذارند، کـه از روشنفکران، نادیده گرفته شده هست . درون داستان نوح و خدا ( کـه الله هست ) ، جای الله و نوح ، باهم عوض کرده مـیشود . ازآنجا کـه حق انتقاد از « الله » و تغییر چهره او نیست ، این الله هست که دراین داستان، از نوح ، انتقاد مـیکند واورا سخت ملامت مـیکند. درواقع ، الله ، خودش را درآینـه پیـامبرش ، ملامت مـیکند . همـینکار درون داستان هفتخوان نیز شده هست . رستم ، درون آینـه دیو سپید ، کیکاوس وبطورکلی ،حکومت ایران و نگهبانان ایران را ، جرّاحی مـیکند . دشمن و « اژی » ، همان کیکاوس و نگهبانان و حکومت ایرانند، کـه تاب دیدن نقص وعیب ( اژی بودن ) را درخود ندارند . « اژی، یـا زدارکامگی ، کـه چشم خرد را تیره مـیسازد » را درخود نمـی شناسند، و لی درون « آینـه دشمن » مـیشناسند . اژدها بودن خود را نمـیتوانند تحمل بیـاورند کـه درخود ببینند، ولی اژدها بودن خود را درون آینـه دشمن ، مـی بینند. با آنچه درون دشمن ، دشمن هستند ، گوهرخودشان هست . « آیـنـه » کـه دراصل ، واژه « آهن= آسن = آیین » بوده هست ، معنای اصلی « آسن = سنگ » را، کـه امتزاج و اتصال دو اصل یـا دوچیزباهم باشد ، پوشیده ، نگاه داشته هست . شیشـه و آینـه وجام ،« دوبین » مـیکنند . دراشعارمولوی نیز این اندیشـه باقیمانده هست که شیشـه و اینـه وجام، اصل دوتاشوی وتعدد هست . انسان درآینـه ، دو چیزهستند، کـه دراصل ، چهره نمائی یک چیزند. درون دوچیزشدن یک چیز، کـه گوهر بهمن باشد ، هرکسی، خودش را ازخودش مـی بیند . الله ، عیب و نقص خود را ، کـه دیدنش را درخود نمـیتواند تحمل کند ، درآینـه نوح مـی بیند. خدا ، درانسان و درگیتی ، آینـه خودش را دارد ، وخودش را درگیتی ، مـی بیند و مـیشناسد . این اندیشـه درون بندهش نیز آمده هست . با این کارشیخ عطار، بـه چشم موءمنان نمـی افتد کـه دراین واژگونـه سازی، و در متضاد سازی خدا با فرستاده اش، کاری بسیـارخطرناک انجام داده شده هست . عملی را کـه پیـامبرش ، فقط ماءمورا بلاغ ورسانیدنش هست ، عملی مـیداند کـه پیـامبرش ، خود، مبتکرآن بوده هست ، و خدا خودش ، از چنین کاری ، ابا و امتناع داشته هست . فرستاده اش نوح ، گوهر خدائی کـه اورا فرستاده ، نمـیداند، و ازاو چیزهائی مـیطلبد کـه با گوهر خدائیش ، درون تناقض هست . این الله هست که ازفرستاده اش نوح انتقاد مـیکند: کـه چرا تقاضای نابود بشریت را کرده هست که بدو ایمان نیـاورده اند . چنین خواستی ازاو ، برضد گوهرالله بوده هست . تو چرا ازمن خواستی کـه من انسانـهارا بخاطر ایمان نیـاوردن ، نابود سازم . مـهر درگوهرمن ، برضد چنین ایمانی هست . مـهردرگوهرمن ، فراسوی هرایمانی و بی ایمانی هست . نوح پیغامبر، چوازکفار رست با چهل تن کرد برکوهی نشست بودیک تن زان چهل کوزه گر برگشاد او یک دکان ، پرکوزه درون جبرئیل آمد کـه مـیگوید خدای بشکنش این کوزه ها را ای رهنمای نوح گفتش : آن همـه نتوان شکست کین بـه صد خون دلش آمد بـه دست گرچه کوزه بشکنی، گـِل بشکند درحقیقت ، مرد را دل بشکند بازجبریل آمد و دادش پیـام گفت مـیگوید خداوندت ، سلام بعد چنین مـیگوید او : کای نیکبخت گرشکست کوزه ای چندست ، سخت این بسی زان سخت تر، درکل باب کز دعائی خلق را دادی بـه آب همتی را برهمـه بگماشتی لاتذز گفتی ونگذاشتی این لانذر،اشاره بـه آیـه ۲۷ درسوره نوحست کـه « وقال نوح رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیـارا » . نوح گفت ای خدا هیچازکفاررا برزمـین باقی مگذار. البته محمد درون مکه ، مردم را با ذکرمکرر این داستان نوح مـیترسانید، چون رسالت خود را همانند اومـیدانست، ومـیگفت اگر بـه من ایمان نیـاورید، بلائی عظیم بسراغ شما خواهد آمد وشمارا نابودخواهد ساخت . خود دلت مـیداد ای شیخ کبار زان همـه مردم برآوردن دمار کزپی آن بندگان بی قرار لطف ما چندان همـی بگریست زار کاین زمانش درگرفت از گریـه چشم تومرو از کوزه چندین ، بـه خشم درواقع ، الله بـه نوح مـیگوید کـه تو فرستاده من نیستی، چون آنچه را برضد گوهرمنست ازمن خواسته ای . البته ازاین خاموش مـیماند کـه بگوید کـه چرا الله ، تسلیم چنین خواستی شده هست که بکلی برضد گوهر مـهرش بوده هست . اگر چنانچه این خواست ، برضد گوهرش بوده هست ، الله نبایستی تابع خواست فرستاده اش بشود . بدینسان ، الله خود ش را « مسئله انگیز» کرد است، و سخت زیر سئوال پاسخ ناپذیر قرارداده هست ، وخویشتن را موجودی غیرقابل اعتماد کرده هست . چون این الله هست که گوهروغایتش، مـهرورزیدن هست و این مـهر را برهرایمانی اولویت مـیدهد ، و نمـی بایستی با هیچ بهانـه ای ، عمل قهرآمـیزو وحشتناکی را ، بـه صرف دعای فرستاده اش ، د . او نباید مـهرذاتی خود را ، قربانی قهرخواهی فرستاده اش د . با این تغییر اسطوره نوح ، عطار، راه را به منظور تغییر تصویر« الله درقرآن » و تحول او بـه سیمرغ ایرانی کـه خدای مـهراست ، باز مـیکند . با ملامت نوح ، خود الله ، منکر قهرخواهی و خشم و تجاوزطلبی درگوهرش مـیگردد . خودش، بخش آهنین وجودش را کـه در قرآن آمده ، انکار مـیکند، و آن را فقط تهمتی دروغ بـه خود مـیشمارد . مـیگوید کـه این دروغست کـه تو گفته ای کـه من قهرو غضب دارم . درمن ، آهن و شمشیر و تیغ و تهدید و ارهاب نیست . تو،ای کـه خود را فرستاده من مـیدانی ، توخودت ، اصل قهرو زدارکامگی هستی . تو هستی کـه ایمان مردم بـه خودت را ، برتر از مـهرمن بـه مردم و به کفار مـیدانی . البته این حرف را بـه همـه انبیـاء نامبرده درقرآن مـیزند .من ازاین کاری کـه برای اجرای دعای توکرده ام ، سخت پشیمانم و بام وشام گریـه مـیکنم . آیـا الله حق دارد د عائی را بپذیرد و انجام دهد کـه برضد گوهر و غایت وجود اوست ؟ الله برضد غایت خود ، همـه بشروجانوران را ، جزچند نفرموءمن بـه نوح نابود ساخته هست . آف به منظور او، روند مـهرورزیدن بوده هست . چگونـه مـیشود کـه خدای مـهر، دراثر فریب خوردن ازپیـامبرش، اهریمن و زدارکامـه بشود ؟ الله ، با چنین سخنی، پیـامبرانش را طرد و نفی مـیکند . پوشیده مـیگوید : آنانکه خود را پیـامبران من مـیخوانند ، همـه برضد من و غایت وگوهرمن کارمـیکنند و مـیگویند . آنـها ازمن ، کارهائی مـیخواهند کـه من از ته دلم ، ازآن نفرت دارم . این انبیـاء ، همـه برضد خواستهای من هستند . عطاردرست با افزودن بخشی کوتاه، بـه پایـان اسطوره نوح درقرآن ، تصویری کاملا متضاد با تصویر الله درقرآن ، از« الله » مـیآفریند . عطار، دراسطوره ای نوین درامتداد آن اسطوره کهن ، تصویر همان خدای غضبناک را کـه برای سرباز زدن مردمان ازایمان ، همـه را بانـهایت سختدلی مـیکشد ، تحول بـه خدای مـهر مـیدهد . ای کاش آنانکه دست بـه ساختن اسلامـهای راستین زده اند ، سری نیز بـه مکتب عطارومولوی مـیزدند و درسی انقلابی ازآنـها مـیگرفتند . </div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-41766101928444732222007-05-02T05:24:00.001-07:002007-05-02T05:27:10.220-07:00

زال زر مثل اعلای انسان

<div align="right"><strong><span style="color:#6633ff;">منوچهرجمالی</span><br /><br /><br /><span style="font-size:130%;color:#336666;">اندیشـه بزرگ، با گذشته ای کار دارد کـه آینده را مـیآفریند ، و آینده ای را مـیاندیشد، کـه ازگذشته مـیروید ومـی بالد و مـیگسترد ونوبرمـیآورد .<br />اندیشـه نازا ، گرفتار گذشته ایست کـه مـیخواهد همـیشـه درآینده، آنرا بنام « حقیقت جاوید » تکرارکند ، و آینده را ، تکرارگذشته مـیداند ، وتاآینده را گذشته نسازد، نمـی آرامد .<br />و آنکه بنام ِاندیشیدن ، ازاندیشیدن مـیگریزد ، با گذشته ای کار دارد، کـه باید آن را نابود سازد و با آینده ای کار دارد ، کـه نیـازبه گذشته ندارد، و برضد زبانیست کـه ازگذشته، روئیده، وفقط باآن مـیتوان بـه آینده اندیشید .او زمان را درتضاد مـیفهمد. آینده حتما ضد گذشته باشد.<br /><br />ما امروزه، دچارهمان تنش وکشمکشی هستیم کـه فرهنگ ایران ، هزاره ها درون تنش و کشمکش مـیان زال زر و زرتشت ، یـا « سیمرغ و اهوره مزدا» گرفتارآن بوده هست ، و « گشودگی وبردباری درپذیرش نیرومندانـه رنگارنگی و تنوع » زال زر ، با کاستن بدوی ِ پدیده های اجتماعی واخلاقی و سیـاسی ، بـه اضداد سیـاه وسپید درزرتشت ، بـه صورتی دیگر، فاجعه ایست کـه دست ازگریبان ما برنمـیدارد</span> .<br /><br /><span style="color:#6633ff;">زال زر = « َمـثـَل ِاعـلای انسان »<br /> زرتشت ، « رهـاننده جهان »<br />« زال زر» یـا « زرتـشت »<br />تنـها رسالتی کـه خدای ایران،سیمرغ<br />به هرانسانی مـیدهد :<br />« آزمایش از روزگاراست »<br /></span><br /><br />زرتشت ، خود را بـرگـزیـده ازاهورامزدا مـیدانست ، کـه با بینش اهورامزدا ، مـیتواند ، سراسر جهان جان ( گستره گیـاهان و جانوران و انسانـها= گوشورون ) را ، از آزار و آزاردهندگان و زدارکامگان ، نجات بدهد. زرتشت ، نـه خود را « منجی یک قوم، ویـا یک ملت ازاسارت وبندگی » مـیشمرد ، ونـه خدائی داشت کـه برای هرملتی ، رسولی بزبان خود ِ آن ملت بفرستد ، ونـه خودرا « منجی گناهان انسان ، بطورکلی » مـیدانست . زرتشت ، جهان جان را (= گوش ئور ون= جهان گیـاهی وجانوران و انسانـها ) ، گرفتارزدارکامگان مـی یـافت ، و یقین داشت کـه با بینشی کـه اهورامزدا بـه او، کـه ازاهورامزدا برگزیده شده ، مـیبخشد ، مـیتواند « سراسر جهان جان » را ، از این عذابهای جانی برهاند .<br />پیـام زرتشت ، بـه هیچ روی ازهمان آن ِ پیدایشش ، قومـی وملی و نژادی وزبانی نبود . « جهانی بودن آموزه زرتشت » ، ریشـه ژرف درون فرهنگ ایران پیش ازاو داشت ، کـه در بُن ، جهانی هست ، نـه ملی ونـه قومـی و نـه نژادی ، ونـه امتی و نـه طبقاتی . درواقع ، اهورامزدا ، بـه زرتشت ، « رسالت نجات جهان جان » را ، از همـه زدارکامگان ، مـیداد . اسلام و مسیحیت ، درزمان پیدایش تاریخیشان ، این گونـه رسالت جهانی را نداشتند ، ولی سپس درخود ، این تحول را یـافتند ، یـا بـه خود ، بنا برمقتضیـات وشرائط تاریخی ، این تحول را کم کم دادند . طبعا « آن تـنگی رسالت ، درون آغازپیدایش ِ آموزه ، بـه گونـه ای درآن آموزه باقی مانده » ، و سپس درتاریخ ، موجد اشکالات گوناگون ، شده و مـیشود . زرتشت ، ازهمان لحظه درک برگزیدگی خود ، رسالت جهانی آموزه خود را مـیشناخت . ولی ازاین برآیند آموزه او، درتاریخ ، بهره چندانی نـشـد .<br />زرتشت با ادعای چنین رسالتی ، رویـارو با « فرهنگ ایران » مـیشد ، کـه درست استوار بر مفهوم دیگری از « رسالت » بود . « رسالت » درفرهنگ ایران ، یک رسالت انسانی و عمومـی بود . « رسالت» ، درفرهنگ ایران ، با « برگزیدگی یک شخص » ، پیوندی نداشت . دراثر اینکه درون اذهان ما ، سیمرغ ، تبدیل بـه مرغ افسانـه ای شده هست ، و آن را فقط اسطوره و خیـالات بدوی و خام مـیانگاریم ، ما این تضاد ِ دوگونـه رسالت را، درنمـی یـابیم .<br />سیمرغ یـا« سئنا » کـه « خرّم » یـا « فرّخ » یـا « ریم » هم نامـیده مـیشد ، زنخدای (= ایزد بانوی ) بزرگ ایران بود . ایرانیـان تصویر دیگری ازخدا ، یـا سیمرغ داشتند کـه زرتشت درون تصویر « اهورامزدا » ، ارائه مـیداد .<br />سیمرغ ، وارونـه اهورامزدا ، « معلم ومدرّس آموزه ای » نبود ، کـه بینش خود را بـه برگزیده ای ، کـه شاگردش باشد ، انتقال دهد . سیمرغ ، بهی کـه برگزیده اش باشد ، رسالت نمـیداد ، کـه برود و به مردمان با معیـاری کـه به او مـیدهد ، امرونـهی کند، وآنـها راهبری و هـدایت کند . این برضد اندیشـه « خود افشانی سیمرغ » بود . سیمرغ ،ی را « تعلیم نمـیداد » ، که تا علمش را بـه مردمان بیـاموزاند، ومردمان را هدایت کند ( هادی نبود ) . سیمرغ ، بهی رسالت نمـیداد ، کـه برود و جهان جان را از عذاب و زدارکامگان ( زرتشت ) ، یـا ازگناهانشان( عیسی ) ، نجات بدهد .<br />اوی را برنمـیگزید که تا پیـامبر و هادی و معلم و راشد مردمان باشد . بلکه خدای ایران ، سیمرغ یـا فرّخ ، بـه هرانسانی این « رسالت » را مـیداد ، کـه درگیتی و در زمان یـا درون روزگار ، خود را بیـازماید ، وفقط مستقیما ، ازآزمونـها وجستجوهای خودش ، یـاد بـگـیـرد . این « خود آزمائی انـسان » درون زمان ودر گیتی، با خرد خودش ، ویـافتن بینش مستقیم ، یک رسالت مقدس بود .<br />« آزمایـش خـودانـسان درون روزگـار» ، تنـها « آمـوزگـار» او مـیـبـاشد . سیمرغ ، بـه هرانسانی بدون استثنا ء ، این « رسالت » را مـیـداد . این یک رسالت مقدس ِ هر انسانی هست که خود را درگیتی و در روزگار، بـیـازمـایـد . رد پای ِ این اندیشـه بسیـار بزرگ فرهنگ ایران ، درون شاهنامـه « درعبارت بندیـهای دوره ساسانی » کـه ازاصل بسیـار دور افتاده بودند ، باقی مانده هست . زالی کـه سالیـان دراز، همخانـه خدا (= سیمرغ ) بوده هست ، و خدا بـه او، از خود ، شیر داده هست ( دایـه اش بوده هست ) ، اکنون بـه گیتی و به زمان ، باز مـیگردد . این پیوند انسان با خدا ، بـه کلی با رابطه زرتشت با اهورامزدا، متفاوت و متضاد هست .<br />« دایـه بودن خـدا » ، بـه کلی با « معلم ومدرس بودن خدا » ، فرق دارد . « شیر نوشیدن از خدا » ، یـا تصویر ِ « خدای دایـه » ، یـا « آبیـاری شدن انسان بـه کردار تخم و دانـه ، از رودِ وه دایتی= هو دای » ، بکلی مفهوم دیگری از « بینش » درانسان ، مـیافریند ، کـه سپس رد پایش ، درادبیـات و عرفان ایران ، در« نوشیدن باده ازجـام جـم » باقی مانده هست .<br />سیمرغ ، دایـه هست ، نـه معلم ، و نـه هادی، و نـه آمر، و نـه حکم دهنده و نـه حکیم . بینش گوهری به منظور او ، همـین انتقال یـافتن بیواسطه ِ شیرابه هستی اوست ، نـه انتقال « یک آموزه» ، بوسیله یک برگزیده و« واسطه » . اینکه درون مـینوی خرد ، آمده هست که « خرد » از انگشت کوچک انسان ، وارد درتن انسان مـیشود ، و درتمام تن انسان ، پراکنده مـیشود ، و با آن مـیآمـیزد ، ومانند پا درکفش جامـیگیرد ، درست اندیشـه ایست کـه ازاین فرهنگ مانده هست . « خرد انسان » کـه در سراسرتـنـش پخش شده و با آن آمـیخته شده ، ازشیر سیمرغست . <br />با نوشیدن شیر از دایـه ( دی = تای = دای = تـائـو Tao= دئو = تئو Theo= دیو Dieu= دایـه تی ) ، خودِ خرد ، بـه انسان انتقال مـی یـابد ( نیـازبه آموختن اندیشـه نیست، بلکه سرچشمـه اندیشیدن و بینش درتن خود انسان جای مـیگیرد ) . دررگهای زال ، این خـرد ، خونیست روان . اکنون خوداو، حتما در آزمایش و جستجو، این خرد را بکار بندد وبگسترد و بپروراند . اینست کـه سیمرغ ( = خدا ) ، بدو مـیگوید :<br />مگر کین نشیمت ، نیـاید بکار یکی آزمایش کن از روزگار<br />نـه از دشمنی ، دور دارم ترا سوی پادشاهی ، گذارم ترا<br />ترا بودن ایدر، مرا درخوراست ولیکن ترا ، آن ازین بهتراست<br />ابا خویشتن بر، یکی پرّ من همـی باش ، درسایـه فرّ من<br /><br />مفهوم « عـلم » از دیـد زرتشت ، تضاد کامل<br />با مفهوم « بینـش » ، ازدیـدِ زال زر داشت<br /><br />زرتشت ، علم را ، هـنـر « مجزا ساختن ِ جفت ، یـا همزاد خوبی وبدی ، یـا اندیشـه آنـها ، یـا نیروئی کـه پدید آرنده خوبی وبدی » هست ، مـیداند. ازدید زرتشت ، هویت ِ علم ، با همـین گونـه شناخت ، معین مـیگردد . ازدید زرتشت ، « اصل بدی یـا اندیشـه بدی » را مـیشود از « اصل خوبی یـا اندیشـه خوبی » ، درشناخت درونی یـا درخارج ( دراجتماع و تاریخ ) ازهـم « مُجزّا » ساخت . خوبی وبدی ، یـا اصل خوبی وبدی ، یـا دونیروی آفریننده خوبی وبدی ، ازهم تجزیـه پذیرند .<br />دوپدیده ، هنگامـی روشن مـیشوند کـه ازهم مجزّا ( = جدا وبریده ) ساخته شوند . شیوه مجزا ساختن خوبی وبدی ازهمدیگر، و « مجازات بدی» ، دراین دور وحذف وطرد ساختن ، مفهوم شناخت را بطورکلی ، مشخص مـیساخت . بدینسان نا آگاهبودانـه ، بنیـاد « جزاء یـا مجازات بدی » و « جزاء یـا مجازات بدکاران » گذارده مـیشود .<br />با این امکان ِ« تجـزیـه درشـناخت » ،« جـزاء و مجازات » شروع مـیشود . جزا ء ومجازات ، درهمان خود روند « مجزی دونیرو، یـا دواندیشـه درشناخت درون » ، و « آزادی گزینش مـیان این دو امکان کاملا روشن ، کـه دوامکان ازهم بریده و مجزا شده اند » ، شروع مـیشود . آنچه را زرتشت ، بطور بدیـهی ازهم مجزّا مـیداند ، درواقعیت ، درون فرهنگ مردم ، جفتی ( همزادی = یوغی ) هست که بطور بدیـهی ، ازهم ، جداناپذیرند . آنچه درون فرهنگ ایران ، بدیـهی بود ، درست زرتشت ، واژگونـه اش را بدیـهی مـیگیرد . او « همزاد جفت یـا جوت » را « همزاد متضاد و جدا ازهم » مـیداند . آنچه را زرتشت درون فرهنگ سیمرغی ، « نیمـه دیـگـر، درجفت بـه هم چسبیده » هست ، ضدهمدیگر ومجزا شده ازهمدیگر، مـیگیرد وآنرا بدیـهی مـیشمرد و به بدیـهی بودن آن نیز ، یقین دارد . زرتشت ، تجربه « دیگر بودن » را ، کـه همان تجربه تنوع و طیف بودن باشد ، تبدیل بـه « تجربه ضد بودن » مـیکند . « دیگری» ، « ضد » هست . آنچه را درفرهنگ ایران ، بـه صورت « دیگری » دریـافته مـیشد ، زرتشت ، « ضد » مـیگیرد . ناگهان ، مفهوم « دشمنی و کین ورزی » ، تحول شگفت انگیزی مـیکند، وهزاره ها ، گزند ، بـه سراپای فرهنگ ایران مـیزند . درفرهنگ سیمرغی ، انسان ، از« دیگربودن » انگیخته مـیشود ، و به « خود» مـیآید . با آموزه زرتشت ، انسان ، فقط از « ضد بودن » ، انگیخته مـیشود، و به خود مـیآید . هر انسانی ، هرجامعه ای ، هر امتی ، هرملتی ، نیـاز بـه « دشمنی » دارد کـه ضدش هست ( اهریمن هست ) که تا بتواند « خود بشود » ، که تا بتواند « بـه قدرت برسد » .زرتشت با مفهومـی کـه ازییما = همزاد= جفت داشت ، علت آن مـیشود کـه « تجربه طیف و رنگین کمانی» ، و « دیگربودن » ، بـه « تجربه سیـاه وسپید » کاسته مـیشود . یکی سفید و دیگری ، سیـاه مـیشود ، ومـیانش ، هیچ رنگ دیگری نیست . آزادی گزینش ، آزادی گزینش مـیان خیروشرّ، کـه ازهم بریده اند ، و ازهم گوهرجداگانـه دارند ، مـیگردد . ناگهان درآموزه زرتشت ، با مفهوم همزاد، کـه گرانیگاهش هست ، « بـدویت انـدیـشـیدن » ، مقدس ساخته مـیشود، و همـه پدیده های اجتماعی و اخلاقی و دینی ، بـه اضداد ، کاهش مـی یـابـنـد ، وهمـه ادیـان نوری ، بدون استثناء ، این مایـه را سپس بـه ارث مـیبرند . درپذیرش رنگارنگی سیمرغی ، خانواده رستم ، گشودگی وبردباری را مـیشناخت ، نـه ضد بودن را » درون آموزه زرتشت ، « دیگری » ، جدا نیست ، بلکه« ضد»است. آنچه « جدا» هست ، « ضد » هست . اصلا واژه « جدا» درپهلوی ، معنای « ضد anti= » دارد . این اندیشـه ِ بسیـار خطرناکی درون اجتماع و درتاریخ ادیـان وعقاید شد .<br />هرچند این اندیشـه زرتشت ، اندیشـه ای فوق العاده گستاخانـه و انقلابی بود، ولی همزمان با آن ، بی نـهایت خطرناک وفاجعه انگیز هم بود . آنچه به منظور زرتشتیـان و مترجمان ِ سرودهای او ، « بدیـهی» بـه نظر مـیرسد ، درست درآن زمان ، بـه مبارزه طلبیدن کل فرهنگ ایران بود کـه ، وارونـه اش را ، بدیـهی مـیدانست.<br />درست زرتشت ، آنچه را جفت یـا جوت یـا یوغ شمرده مـیشد ، ازهم ، مجزا و متضاد باهم مـیساخت . زرتشت ، درست همـین مجزا ساختن را ، « روشن » ، یـا اصل شناخت خوب وبد مـیدانست .<br />درفرهنگ سیمرغ دایـه ، یـا فرهنگ زال زر، بینش وشناخت ، استوار بر اندیشـه جفت شدن ، یـا یوغ بود. « شیر ِدایـه یـا سیمرغ » ، درست ، بیـان پیدایش بینش درآمـیختن ( یوغ شدن = جفت شدن ) بود . نـه تنـها « آفرینش » ، پیآیند جفت شدن و تصویر ِ« یوغ = سیم = سنگ =گواز= یـار» ، و آمـیخته شدن و « همبغی » بود ، بلکه بینش و شناخت نیز، پیآیند ِ « آمـیختن » بود . آمـیختن ِ شیردایـه با انسان، و پیدایش وگسترش خرد درانسان ، تصویر « بینش گوهری » را درفرهنگ سیمرغی معین مـیساخت. ازاین رو بود کـه الهیـات زرتشتی به منظور طرد این تصویر، داستان « توانائی شناخت اهورامزدا » را درون « مجزا ساختن شیرهاِ ازهم » نشان مـیداد .<br />درگزیده های زاداسپرم ( بخش 34 ، پاره 16 ) مـیآید کـه : « من کـه اورمزدم ، هنگامـی کـه به زمـین ، آب، گیـاه ، روشنی ، باد بازنگرم ، بـه دانش روشن بدانم ، یکی را از دیگری بازشناسم . زیرا بـه وسیله دانش کامل و روشن اندیشی ، یکی را از دیگری ، چنان بگزینم کـه اگر شیر مادگان زمـین ، آمـیخته با یکدیگردریک جوی ، جاری شوند این شیر کدام ماده من هست ، آن گونـه بشناسم کـه مردی را سی اسب باشد، هنگامـی کـه شیر، دوخته شد ( باهم آمـیخته شد ) ، و آن سی جام باهم ایستادند ( کنارهم گذاشته شدند) آن گاه کـه بخواهد بداند، هرجامـی را برگیرد ، نشان جام را بشناسد و بداند کـه شیر کدام اسب من هست » .<br />اهورامزدا ، مـیتواند « شیرهای بـه هم آمـیخته را ازهم جدا سازد » . این مجزا ساختن، یـا جدا ساختن « اصل ، کـه شیر باشد » ، هویت روشن سازی، و هویت علم را ، نزد زرتشت و خدایش ، معین مـیسازد، کـه یکراست بـه همان اندیشـه « دواصل مجزّای نیکی وبدی دربُن گیتی یـا فطرت انسان » برمـیگردد . خود واژه « جـُدا » ، این تحول اندیشـه را، فاش ورسوا مـیسازد . « جود jud» کـه درپهلوی ، معنای تفاوت و ازهم جدا ساختن را دارد ، معنای « ضد یـا anti » را هم دارد. و به بلعیدن وازهم پاره دیویjudishn +judan گفته مـیشود . وبه های رفض وبـدعـت ، جود ریستاگjud ristag گفته مـیشده هست .<br />این واژه « جود » ، درست همان واژه « جوت » است، کـه « جفت = یوغ » باشد، و سراسر معانیش هنوز درکردی زنده باقی مانده هست . رد پای این یکی بودن جود = جوت = جفت درون خود متون پهلوی باقی مانده هست . چنانچه بـه « وای نیک گوهر» کـه خدائی جزهمان « وای بـه = سیمرغ » نیست ، وای جود گوهر waay- i- jud- gohr گفته مـیشود . همچنین بـه درختی کـه سیمرغ فرازش مـی نشیند و خوشـه تخمـهای کل جانـهاست ، ون جود بیش ، یـا« ون وس تخمگ » گفته مـیشود( wan-i- jud-besh – i- was tohmag) ، ومعنائی دور ازاصل ، بدان چسبانیده مـیشود . « جود گوهر »، بـه معنای آنست کـه ، ذاتش وطبیعتش ، « جفت = یوغ = گواز= سنگ = همزاد = سیم .. » هست . خود همـین واژه ، کـه درست معنای « آمـیختن وعشق » دارد ، تبدیل بـه معنای واژگونـه اش شده هست که « ضدیت وبریدگی و جدائی » باشد. این عمل درواژه های دیگر نیز، روی داده هست . شناختن این « واژگونـه سازی معنا ومحتوای واژه ها و تصاویر» ، روش جستجوی حقیقت، درتاریخ ادیـان وعقاید و مکاتب فلسفی هست . واژه هائی کـه معانی متضاد باهم دارند ، بهترمارا بـه کشف حقیقت از دروغ، یـاری مـیدهند ، کـه واژه های « تک معنا و تمام روشن » .<br />تاریخ تفکرات اجتماعی و سیـاسی و دینی ، تاریخ واژگونـه سازی بسیـاری ازمعانی و محتویـات درواژه ها و اصطلاحات هست . جنگ مـیان عقاید و ادیـان و مکاتب فکری ، درهمـین معانی ضد بـه واژه ها، مشخص مـیگردد . درست همـین واژه کـه در الهیـات زرتشتی « جدا گشتن » شده است، و بنیـاد روشنی و شناخت خوبی ازبدی شده هست ، همان واژه « جوت = جفت = یوغ » ، و همان واژه « جوغ = جوی = جو » هم هست .<br />« جوی آب = ارکیـا » ، یوغ شدن آب با خاک ( = هاگ = آگ = تخم )، آمـیختن آب و دانـه هست که ازآن گیـاه، پیدایش مـی یـابد . ودرست همـین پیدایش گیـاه ، دراثر آمـیخته شدن آب با تخم ، تصویر « پیدایش بینش » ، دراثر آمـیخته شدن خدا ( دایـه = ابر= زهدان آب ، درایران، رودخانـه آب ، رود وه دایتی ، درسانسکریت رودخانـه شیر ) با مردم (مر+ تخم ) هست .<br />پیدایش بینش درفرهنگ ایران ، پیآیند « دزدی مـیوه ، از درخت قدغن شده درباغ عدن » نیست . درفرهنگ ایران ، انسان ، خودش تخمـیست ، کـه با نوشیدن آب وشیر، کـه گوهر خداباشد ، درخت بینش مـیشود. پیدایش بینش و روشنی ، پیآیند جفت شدن گوهرخدا ، با گوهرانسان هست . روشنی ، از اهورامزدا یـا خدا ، بـه واسطه زرتشت ، یـا محمد یـا عیسی ... تابیده نمـیشود ، بلکه روشنی ، پیآیند هـمآغوشی و انـبـازشدن ( همبغ شدن= جوت شدن ) خدا وانسان ، باهمند .<br />فرهنگ ایران ، بسیـارنیرومندترازآن بود کـه اندیشـه زرتشت و سپس الهیـات زرتشتی ، بتواند آن را اربزند یـا حذف کند . فرهنگ ایران ، بعد ازکوتاه مدتی ، درسراسر آموزه زرتشت و الهیـات زرتشتی، رگ وریشـه دوانید، وآن را دگرگون ساخت . همان مفهوم بینش ، کـه « پیدایش بینش » را ، پیآیند « همپرسی یـا و یوغ شدگی خدا با انسان » مـیدانست ، بـه خود زرتشت ، نسبت داده شد . هرچند کـه این رابطه ، اندکی تنگ ترساخته شد ، و فقط بـه شخص اوانحصاریـافت . درحالیکه درفرهنگ ایران ، پیدایش بینش وخرد ، بـه جمشید ( جم = ییما = همزاد ) نسبت داده مـیشد، کـه بُن همـه انسانـها مـیباشد .<br />داستانی کـه در گزیده های زاداسپرم ( بخش 21 ) مـیآید ، بدون شک داستانی ازجم ، و پیدایش روشنی و بینش، از انسان بطورکلی هست . بینش جم ، بینش بهمنی است، ودراوست کـه خرد بهمنی ، درشاهنامـه نخستین بار، پدیدارمـیشود . این داستان درگزیده های زاداسپرم ، به منظور پیش بینی آینده کـه اوج بینش ازدور و درتاریکی شمرده مـیشد ، بـه زرتشت نسبت داده شده هست ، کـه با مفهوم « همزاد متضاد باهم زرتشت درگاتا »، بکلی ناسازگار و ناجور هست . ما فرهنگ سیمرغی را دراین تحریفات و مسخسازیـها و واژگونـه سازیـها ، مـی یـابیم . داستان، براین اندیشـه استواراست کـه چهل روز آغاز آفرینش ( از نوروز که تا دهم اردیبهشت ) ، روزگارپیدایش سیمرغ ( خدا ) یـا آسمان ابریست . درنخستین جشن پنج روزه گاهنبار(Maidhoi Zarema ) تخم آب از« ابرسیـاه = سیمرغ » نـهاده مـیشود . دراین روزکه نخستین تراوش آب ازابرتاریک وبارنده یـا سیمرغ هست ، نخستین انسان از« آب دائیتی » مـیگذرد ، و تخم انسان با آب رود وه دائینی ( دایـه بـه = هو دای = خدا ) ، یوغ و جوت و آمـیخته مـیشود، و بهمن، ازآن مـیروید . این داستان کـه بنیـاد اندیشـه بینش درفرهنگ ایران بوده هست ، به منظور پیش بینی های زرتشت ، جعل و مسخ ساخته شده هست ، ولی برغم این تحریف و مسخسازی ، باقی مانده هست . جمشید ، بعد از بیرون آمدن ازرود ، « آنگاه بهمن ... را دید بـه شکل مرد نیکچهر، روشن ، برازنده، کـه موی گـزیـمـه - wizard wars - داشت ، کـه گزیمـه نشان دوئی هست – جامـه ای کـه مانند ابریشم بود ، پوشیده داشت کـه هیچ بریدگی درآن نبود » ، و آنگاه بهمن و جمشید باهم، بـه بالا بـه سوی انجمن مـینویـان( خدایـان ) مـیروند . درفرهنگ سیمرغی (فرهنگ ِ زال زری ) ، بینش و روشنی و شناخت و تمایزو تشخیص، وارونـه اندیشـه زرتشت از روشنی کـه در« جدا شدگی و بریدگی و تضاد همزاد وجفتش » پیدایش مـی یـابد ، در« شانـه مـوها بـه دوبـخـش ازهم ، وایجاد ِ تارک سر» ، بدون ایجاد بریدگی و پارگی وشکافتن ِ جمجمـه وسر ازهم » ، بیـان مـیشد . بـه تارک یـا فرق سر، « ویزارد ورس » گفته مـیشود .<br />این واژه ِ « ویزار، ویزاردن » ، کـه معنای تفسیروتاءویل + توضیح + تصمـیم گیری + و گزینش + و نجات » دارد ، هویت این فرهنگ را مـینماید . « ویزین » کـه همان واژه « گزین » ، و ریشـه همان واژه عربی « وزیر wizir» مـیباشد ، این گوهر« بریدگی ناپذیری ، برغم تشخص و تمایز و قضاوت و گزینش وشناخت » را دارد . « تمایزدادن، بدون ازهم ب و پاره کرد = یـا بدون مجـزّا ساختن » ، گوهر بینش بهمنیست ، چون گوهر بهمن ، ضد خشم ، یـا بسخنی دیگر، ضد ب و پاره و جدا ساختن هست . بهمن درفرهنگ سیمرغی، بکلی با بهمن درآموزه زرتشت ، فرق دارد . این واژه هست که درون شکل wizistan، بـه معنای « تعلیم » هست . بـه عبارت دیگر، یـاد دهنده و یـاد گیرنده « دوانـه = یوغ = جفت» هستند .درست واژه « آموزگار» همـین معنی ومحتوا را دارد . همـین ریشـه درشکل wizostan بـه معنای « آزمودن و پژوهش » هست که درآزمودن و پژوهش ، حق پاره و ازهم گسستن داده نمـیشود . فقط حتما « تارک و فرق سر» به منظور شناخت ، ایجاد کند . انسان درشناختن پدیده های جهان ، آنـهارا « شانـه مـیکند = مـیـاراید» . انسان، درشناخت ، باید« مشـّاطه عروس جهان » گردد .<br /> انسان حتما پدیده هارا فقط « ازهمدیگر، شانـه کند » . چنین شناختی هست که معتبراست، و اصالت دارد، و حقیقی هست .ازاین رو بدان wizurd ( معتبر+ اصل+ حقیقی ) گفته مـیشد . بـه قضاوت وداوری، کـه چنین ماهیتی داشته باشد وزیر wizir گفته مـیشد . اینست کـه « گزینش بهمنی » ، گزینش نزد جم و زال زر و رستم ، گزینش مـیان « همزاد ، یـا دوضد ازهم بریده خوبی وبدی » نبود .<br />جامـه سپید و رنگ سپید ( جامـه ابریشم )، جامـه بهمن و رنگ بهمن و یـاسمن سپید کـه گل بهمن هست ، به منظور همـین « یوغ بودن سپید » هست . سپید کـه دراصل « سپت = سپد= سپیت » باشد ، سبکشده واژه « ساپیته » است، کـه به معنای « سه اصل ، سه زهدان ، سه نی ... » هست . سقف آسمان( سه سپهر) ، سقف زمان( روزهای 28+29+30= سه کهت = سه کات = چکاد ) ، سقف بطورکی ، سا پیته = سابات هست . نام خود زرتشت کـه « سپیتمان » باشد ، همـین پیشوند را دارد . این همان اصل سه که تا یکتائی هست . سه نایست کـه باهم، یک نایند . « یوغ » کـه جفت شدن دوتا هست ، دراین سه که تا یکتائی ،عبارت بندی مـیشود . ویژگی « جفت شوی دواصل » ، « بند مـیان دو اصل » « آنچه دواصل را بـه هم مـیآمـیزد » ، اصل ناپیدای سوّم شمرده مـیشود . اینست کـه آموزه زرتشت، علت پیدایش پدیده « ثنویت Dualism» گردید، درحالیکه فرهنگ ایران « سه تایکتائیTrinity=Triad= سه خوانی = سه قرقفی » بود، و کاملا درتضاد با ثنویت زرتشتیگری .<br />درواقع«عشق= نیروی اتصال»،هرچند ناگرفتنی ونادیدنیست،ولی اصل وعنصرسومست . جامـه سپید وسپیدی دراثر بیـان مفهوم « سه تائی کـه چنان باهم آمـیخته اند کـه یکی شده اند = جفت و یوغ شده اند » ، بیـان روشنی و بینش باهمست . ازاین رو جامـه بهمن ، صفت ِ « نابریده » دارد . وارونـه این تصویر ، «همزادی » کـه بنیـاد آموزه زرتشت هست و هویت روشنی اهورامزدا و « خرد هرویسپ آگاهش » را معین مـیسازد ، اصل برّنده هست . حتا شیر را کـه بُن هست ، ازهم مـی برّد .<br /><br />تصویر دایـه و « جـُفت بودن مـهـربا خـرد »<br />و پیدایش بیواسطه آن دو، ازخود انسان<br /><br />از دوره مـیترائیـان گرفته که تا زرتشت ، وازخود زرتشت که تا پایـان دوره چیرگی زرتشتیگری درزمان ساسانیـان ، بـه شدت با « تصویر دایـه » درفرهنگ ایران جنگیده شده هست . ازسوئی ، که تا آنجا کـه ممکن بوده هست ، این تصویر و برآیندهایش ، حذف گردیده هست ، و ازسوئی ، همـه ویژگیـهای دایـه ، واژگونـه با اصل ساخته شده است، ویـا بالاخره ، زشت ساخته شده هست وهمـه « فحشـها یـا دشنام ها» درون زبان فارسی ، نام این دایـه اند .<br />سراسر واژه های ما درمورد دانش و بینش و شناخت ، با « زائیدن و روئیدن » کار دارند، و همـه این اصطلاحات ، پاکسازی شده اند . چون این واژه ها ، همزمان با کاربردشان ، انسان را از« پیدایش مستقیم روشنی و بینش ازخودشان » ، یـا از « پیدایش مـهر، مستقیم از درون خودشان » آگاه مـیسازند . واژه های « ارپ = ارب = عرف » ، « دانائی » ، « بینائی » ، « فرزانگی» ، « خرد » ، « دین » ..... وازسوی دیگر همـه واژه های مربوط بـه « حکومت= خشتره ، سامان » ازهمان تصویر زنخدائی ( ایزد بانوئی= زن + خدائی ) برخاسته اند ، وهمـه این واژه ها، آشکارا، حکایت ازاندیشـه های بنیـادی دیگری ، ازحکومتگری و از دانش و ازمـهر، مـیکنند . این واژه ها ، همـه تحریف و مسخ و درمعنا، واژگونـه ساخته شده اند . ما با زبانی سخن مـیگوئیم ودر زبانی مـیاندیشیم ، کـه همـه اش ، دروغست . همان واژه « دیـن » ، درست بـه پدیده های وارونـه اش (که زرتشتیگری + یـهودیت + مسیحیت + اسلام .... باشند ) اطلاق مـیشود . هنوز معانی این واژه دین ، درون زبان کردی ، زنده باقی مانده هست .« دین» ، بـه معنای « دانستن » و « آبستن » هست . « دین » درمتون تحریف نشده اوستا، بـه « مادینگی و زایندگی » اطلاق مـیشود . «دیــن » ، کـه نیروی « زایندگی بینش درانسان وازانسان » مـیباشد ، نام خود سیمرغ بوده هست . این اصل زایندگی دانش و بینش ، گوهر ِخودِ این دایـه هست ، کـه با شیرش ، درهرانسانی افشانده شده هست . بینش و دانش یـا روشنی ، حتما ازخود انسان زائیده شود ، که تا روشنی و بینش حقیقی واصیل باشد . روشنی ، ازهرجانی و ازهرانسانی ، زاده و پدیدارمـیشود ، و برضد « تمرکز انحصاری روشنی و طبعا دانش دریک جا » هست . ادعای برگزیدگی زرتشت ازاهوره مزدا، و از موسی و عیسی ومحمد ، همـه ، برضد این مفهوم اصیل « دین » هستند . همـه این ادیـان ، از دیدگاه فرهنگ سیمرغی ، ادیـان دروغـیـن ، ادیـان جعلی و تقلبی هستند . بدینسان مفهوم و پدیده « دین ، کـه بینش زایشی ازخودِ فرد انسان » بوده هست ، بکلی جعل و قلب و مسخ وواژگونـه شده هست . این جعلیـات و قلبسازیـها ، کـه بنام حقیقت و اصل وفطرت ، فروخته مـیشود و رواج دارد ، فقط با زشت ساختن « تصویردایـه » ، تصویر سیمرغ ، کـه خدای مـهروخرد بود ، ممکن شده هست .<br />جمشید کـه از رود « وه دایتی = هو دای = خدای » یـا « دایتی » مـیگذرد ، و شسته ( شنا = شناختن ) مـیشود ، بهمن دراو پدیدارمـیشود، کـه اصل خرد بنیـادی هست ، و جامـه سپید پوشیده هست . جامـه سپید ، بیـان « جفت بودن مِـهر با خـرد » هست . جامـه ، کـه تاربا پود هست ، درفرهنگ ایران ، نماد « مـهر» هست . ازاین رو فردوسی ، دین را ، کرباسی مـیداند کـه ازهم پاره ناشدنیست . حتا چهارپیـامبر مشـهور، کـه محمد و موسی و عیسی و زرتشت باشند ، درون داستانی کـه دردهان براهمن هندی مـیگذارد ( وکسی جز بهمن ، درفرهنگ خرّم دینان نیست ) با همان دین و شریعتشان ، فقط درپی ازهم پاره این « مـهر انسانی کـه دین » باشد هستند . دینـهایشان ، ضد دین یـا ضد مـهر حقیقییست کـه همـه بشر را فرامـیگیرد .<br />ما امروزه با چیزی بنام « دین » روبرونیستیم . ما درهمـه این ادیـان ، با دینی کارداریم ، کـه برضد گوهر دین هست . « رود و دریـا وجوی » ، بیـان « مجموعه همـه شیره ها وافشره ها وشیرابه های جانـها » بوده هست . همانسان کـه همـه جانـهای بی آزار، دریک یـا گوسپند یـا خرگوش نموده مـیشدند ، همانسان همـه ددان و درندگان دریک گرگ بزرگ نموده مـیشدند . « خدا » ، فقط تصویر « کل شیرابه ها و شیره ها و روغنـها و مان ها و افشره های جانـها درگیتی » بود .<br />این واژه « دایتی » کـه نام این رود هست درسانسکریت dhaayatiمـیباشد، و اینـهمانی با واژه « دا daa » دارد کـه دارای معانی 1- و نوشیدن، و درشکل daiti بـه معنای هدیـه و بخشیدن است، ودرفارسی « دایـه daayah » و در زازا « daike» شده هست ( رجوع شود بـه یوستی Justi).<br />پس درون گذشتن انسان ، از شیرابه یـا جوهروحقیقت کل جهان هستی و و نوشیدن آنـهاست کـه بهمن (= مـهری کـه جفت با خرد هست ) دروجود خود انسان، پدیدارمـیشود. از این شسته شدن (= شنا ) هست که « شناختن» پدیدارمـیشود . این همان اندیشـه « آزمایش ِ خود درون روزگار» هست ، کـه سیمرغ ، رسالت هرانسانی مـیشمرد . تصویر « دایـه » ، ازهمان برآیندها، یـا معانی گوناگونی کـه « دا = دی » کـه ریشـه واژه « دایـه = دایتی » است، و درمتون اوستائی وپهلوی و همچنین درون زبانـهای زنده بکارمـیبرند ، آشکار وبرجسته مـیگردد . همان واژه « جوان + مردی یـا مـردی= مر+ دی= مر+ دایتی » ، هیچ ربطی بـه « نرینـه بودن » ندارد ، بلکه درست همـین « هدیـه و بخشیدن خود سیمرغ » هست .درکردی بـه جوانمردی ، « مـه ر دایـه تی » گفته مـیشود . « مردی = مر+ دی » هست ، و این پسوند « دی » همان « دایتی » یـا دایـه هست که خودرا درون زایشش ، درون شیر دادنش ، مـیافشاند .<br />همان واژه« دیـن» کـه « daena = da+ na » باشد ، بـه معنای « نای، یـا زهدان ، یـا اصل زاینده و مبدع و نوآور و بخشنده و آفریننده و بیننده و فرزانـه درخود انسان » مـیباشد .<br />درکردی ، « دا » دارای معانی 1- بخشیدن 2- مداوا و معالجه و 3- نوو تازه ... هست . دائینان ، بـه معنای ابداع و فروهشتن هست ( کـه زادن بوده هست ) . دائه نیم ، بـه معنای « چنین مـیاندیشم » هست . « دا » کـه ریشـه واژه « دایـه = دی = دیو= دین » درمتون اوستائی دارای معانی 1- بخش و 2 – و نوشیدن و 3- دانستن و همچنین 4- نـهادن ، ساختن ، گستردن ، پدیدارساختن ، باهم ترکیب هست . « دئوdao » کـه متناظر با همان واژه « تـائـو» درچین هست ، دارای معانی 1- آفرینش 2- فرزانگی ( حکمت ) 3- فرزانـه 4- دهنده و بخشنده 5- سازنده هست . درترکیب دئه مانـه daemaana بـه معنای نیروی بینندگیست . متون زرتشتی مـیکوشدکه واژه داتن daatan= را کـه دراصل، بـه معنای ( زائیدن = فروهشتن ) بوده هست ، تبدیل بـه « نـهادن » کنند ، که تا چشم را از دیدن « اصل پیدایشی همـه پدیده ها » ، منحرف سازند . واژه « داد »، کـه شامل پدیده های ِ « قانون و حق و عدالت» مـیباشد ، همـه گواه بر « زایشی وپیدایشی بودن آنـها ازخود انسانـها » مـیکند . قانون و حق و عدالت ، ازبالا، وضع وجعل نمـیشود ، بلکه مستقیما ازخود انسانـها با همان بینششان ، باهم زاده مـیشود . بخوبی دیده مـیشود کـه شیر ی و نوشیدنی دایـه، کـه شیرابه همـه جهانست ، « دانائی و فرزانگی و سازندگی و ابداع و نوآوری » را، با « مـهر»، جفت ساخته هست . بـهـمـن کـه نخستین پیدایش ، از رود شیرابه های چیزها ، با انسان هست ( هرانسانی، بدون هیچ تبعیضی ) ، جفت « مـهـر و خـرد » هست . ارسطو درکتاب «اخلاق نیکومد» ، سه فصل درباره « دوستی» مـینویسد . مقصود ارسطو ازاین بحث درباره « دوستی » ، آنست کـه دوستی دراجتماع ، بنیـاد سیـاست است. بـه همـین علت نیز، حکومت نزد زال زر و رستم و همچنین هخاان ، بر بنیـاد « سراندیشـه بهمن وخرد ومـهر بهمنی » قرار داشت، نـه برپایـه دیـانت زرتشتی . بهمن ، خردیست کـه درمـهربه جانـها مـیاندیشد ، و نگران همـه جانـهاست ، ومـهریست کـه خردی را کـه تهی ازمـهر بشود ، نمـی پذیرد . اینست کـه بهمن کـه خودش اصل آبستنی هست ( اندی + من = مـینوی درون مـینو = دانـه درون دانـه ) هست ، بهمن کـه خودش « اصل مـیان بطورکلی » هست ، اصل یوغ = اصل اتصال و آمـیزندگی و پیوند هست . بـه گونـه ای ناگرفتنی وناپیدا ، درمـیان ِ هردوتائی قرارمـیگیرد، و ازآن دو، یکی مـیسازد . اینست کـه « سه که تا یکتائی » ، دراین فرهنگ ، فوق العاده اهمـیت داشت ، و این فرهنگ را بدون این اصل سه تایکتائی، کـه یکی از عبارت بندیـهای همان اندیشـه « یوغ = سیم = گواز= سنگ = مر= ابلق= رخش = ... » نمـیتوان فهمـید . موبدان زرتشتی با شعارها 1- اندیشـه نیک + 2- گفتارنیک + 3- کردارنیک ، درتلاش به منظور پوشانیدن و حذف آن سه تایکتائی بودند .<br />درست نخستین بخش کتاب ِ بهمن نامـه ، داستانیست کـه بهمن، مبلغ دین زرتشتی ، برضد این اندیشـه « جفت » مـیجنگد، و بدون آگاهی ازاین اندیشـه ، نمـیتوان کل آن داستان را فهمـید . ارزش بهمن نامـه ، هنوز شناخته نشده هست ، چون با داستانی آغازمـیکند کـه معنای اصلیش ، به منظور خوانندگان ، مفهوم نیست . بهمن زرتشتی دراین داستان ، بـه جنگ « تصویر یوغ = جفت » مـیرود ، کـه بنیـاد فرهنگ سیمرغی ( زال زری ) بوده هست . دراین داستان ، « کـتـایـون و لــوءلـــوء » ، همان همزاد یـا ایده جفت یـا یوغ بودن ِ « ارتافرورد و بهرام » هست ، کـه اصل آفرینش و زمان و روشنی شمرده مـیشد ، و اهورامزدای زرتشت ، برضد آن مـیجنگید . این جفت ، همان «هـمـزاد»ی بود کـه زرتشت آنـهارا ازهم بریده ، و متضاد باهم ساخته بود . « همزادی » کـه زرتشت درگاتا ، آنرا بطور بدیـهی ، بریده ازهم ومتضاد باهم و آشتی ناپذیر باهم مـیداند ، همزاد یـا جفتی بوده هست که درفرهنگ زال زر، اصل روشنی و بینش و آفرینش بوده هست . آنچه را زرتشت ، بدیـهی مـیداند ، بـه هیچ روی ، بدیـهی نبود ، بلکه مـیبایست ازهم بریده وجدا ، و سپس ، متضاد باهم ساخته شود . زرتشت ، بریدگی و شکافتگی همزاد = ییما= جم = یوغ را بدیـهی مـیگیرد ، بدون آنکه خودش را بـه کردار « برّنده و شکافنده و ارّ ه کننده سختدل وکینـه ورز» درک کند . این بدیـهی گیری ، پوشاندن اوج خشم وقهرو کینـه ورزی ، در« اوج لطافت » بود . این کینـه ورزی و سختدلی بی حد و رویـاروئی با « دیگراندیش و دشمن » ، بـه کردار « اهریمن » ، درون گشتاسب، پدیدارشد، و در« بهمن پسر اسفندیـار» بـه اوج خود رسید . البته این ب و اره ییما یـا همزاد و جفت ویوغ ، با مـیترائیـان شروع شده بود . این ضحاک، یـا « مـیتراس » هست کـه جمشید را بـه دوشقه ارّه مـیکند .<br />صدم سال روزی بدریـای چین پدید آمد آن « شاه ناپاک دین »<br />چوضحاکش آورد ناگه بچنگ یکایک ندادی زمانی درنگ<br />به ارّه مرورا بدونیم کرد جهان را ازو پاک وبی بیم کرد<br />همـین « ضحاک »، کـه به عبارت فردوسی « پر ازهول شاه ، اژدها پیکراست » ،ی هست که ازدید موبدان زرتشتی ، جهان را، از تصویر یوغ و جفت و دایـه وهمزاد ( ییما = جم ) ، یـا « جم ناپاک دین » پاک مـیکند . این سنـّت فکری ، از زرتشت آغازمـیشود ، و سپس موبدان، آنرا درسراسر اوستا و متون پهلوی بکا ر مـی بندند ، کـه دشمنان فکری ، بویژه این زنخدا ( اوزدِ س = بت ، پری ) را ، بدست اهریمنی یـا دیوی یـا ضحاکی یـا دشمنی ، نابود مـیسازند . دیگری بجای آنـها این کین توزی را انجام مـیدهد. آنچه زرتشت ، بدیـهی مـیدانست ، با پوشانیدن ِ سختدلی وکین توزی و پرخاشگری، درتاریخ ودراجتماع، ممکن بود . دشمن اهریمنی را حتما بدست اهریمن، یـا یکی ازموءمنانش کشت ، که تا لکه ننگی بردست پاکدین وبهدین واهورامزدا و موبد و ، نماند . زنخدای ایران را درمتون ، بدست گرشاسپ و رستم ، کـه پیروان آن خدا بودند ، مـیکشند ، که تا خود ، آلوده بـه سختدلی و کین ورزی نشوند . این گونـه دشمنی وکین ورزی ، با همـین بدیـهی شمردن « همزاد ازهم بریده و متضاد » زرتشت ، آغازشد . جمشید یـا ییما ، کـه جفت وهمزادیست کـه « اصل مـهروخرد باهمست »، وبرضد اندیشـه بنیـادی زرتشت هست ، درست بوسیله ضحاک ، همکارو شاگرد اهریمن ، کشته مـیشود . ودرست دشمنی و کین ورزی موبدان زرتشتی ، با « جفت خرد ومـهری کـه درجمشید » ، نخستین « آدم فرهنگ سیمرغی = زال زری » هست ، درون شاهنامـه ، آشکار و برجسته مـیگردد . « مـنـی جمشید » کـه « اندیشیدن با خرد انسانی ، بر بنیـاد آزمایش و پژوهش و برای مـهر بـه جانـها» هست ، « رقابت با اهورامزدا » و « گستاخی انسان ، به منظور انبازشدن با اهورامزدا » شناخته مـیشود . بدینسان ، واژه « منی » کـه سربلندی فرهنگ ایرانست ، و بیـان خردیست کـه در آزمودن و جستن، بـه بینشی بهشت ساز( مـهر بـه جانـها )مـیرسد ، علت العلل هبوط انسان و « ارّ ه ویژگی یوغی » مـیگردد . چون این یوغی بودن انسانست کـه خرد بهمنی ازآن مـی بالد . ازدید موبدان زرتشتی ، چنین خردیست کـه « جشن نوروز، کـه جشن نوآفرینی جهان » هست ، تبدیل بـه برترین فاجعه شوم ، وهبوط انسان درورطه تباهی و آوارگی و تبعید شدگی مـیگردد . جمشیدی کـه باخردش، مـهر بـه انسانـها مـیورزد، و زندگی درگیتی را به منظور آنـها ، تبدیل بـه بهشت مـیکند ، مطرود و مبغوض مـیشود . بدینسان چنین« بینش بهمنی» ، کـه « جفت شدن مـهروخرد باهم » به منظور تبدیل زندگی درگیتی بـه بهشت باشد ، کـه « خویشکاری حکومت درفرهنگ ایران» بود ، با همان « نفی اصل همزادی یـا یوغی » ، طرد و تبعید وحذف مـیگردد . ازاین بعد اصطلاح «مـهـروخـرد » ، فقط یک اصطلاح پوشالی و تظاهری و ریـاکارانـه مـیگردد ، کـه شاهان ساسانی ، مثل نقل ونبات بکارمـیبرند ، ولی ماهیت آنرا دیگر نمـیشناسند وهرگزآن را بکار نمـی بندند .<br /><br />« خدای زال زر» ، دایـه اوست ، نـه مُعـلـّم او<br />سپس ، روزگار(= گیتی وزمان ) آموزگار، یـا دایـه اومـیشود<br />« آموزگار» ، معنای « یوغی= ی» دارد،<br />ونمـیتوان آنرا بـه « معلـّم » ، ترجمـه کرد .<br />تصویر« دایـه » و « شیر» درفرهنگ ایران<br />ورابطه آن<br />با « سراسر ِ پیوند های انسان با گیتی ومردمان و زمان »<br /><br />اهوره مزدا ، دایـه زرتشت نیست . الله ، دراسلام ، دایـهِ محمد و انسانـها نیست . یـهوه و پدرآسمانی ، دایـه موسی و عیسی و مردمان نیستند. همـین تصویر « خدای دایـه » ، کـه بسیـارمعنای ژرف درسراسر « پیوندهای انسان با انسانـهای دیگر» و« درپیوندهای انسان با گیتی و زمان » داشته است، و به این پیوندها و بستگیـها ، پیکرمـیداده هست ، تشبیـهی و تمثیلی و کنایـه ای واستعاره ای درک نمـیشده هست . این تصویرخدا ، درفرهنگ ایران ، همـیشـه برغم الاهان تازه وارد ( اهوره مزدا یـا الله ... ) آرزوی قلبی ملت ، باقی مـیماند. چنانچه مولوی مـیگوید .<br />ما چو طفلانیم ومارا دایـه تو برسرما گستران آن سایـه تو<br />همـه دایـه جانـهائی و هم جوی مـی و شیر<br />هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا<br />یـا عراقی مـیگوید :<br />دایـه مـهرت بـه شیرلطف پرورده هست جان<br />شیرخواره چون زید ، کش بازگیرد ، دایـه ، شیر !<br />این پیوند « دایـه بودن خدا » ، چنان اهمـیت داشته هست که درادیـان نوری هم کوشیده شده هست ، به منظور پیـامبران خود ، زنخدایـان دایـه یـا تصاویر مشابه آن را ، بشیوه ای وارد کنند . زرتشتیـان ، هنگام زاده شدن زرتشت ، سه زنخدای 1- آرمئتی 2- سیمرغ ( ارتافرورد) و 3- آناهیتا را حاضرمـیسازند ( گزیده های زاد اسپرم ، بخش دهم، پاره 1 ) . این سه « دایـه خدایـان »، سپس نرینـه ساخته مـیشوند ، و بسراغ ابراهیم وزنش مـیروند ، و آذرفروز، فرزندی نوین مـیگردند ، کـه یـهوه ، مـیثاقش را باابراهیم بتواند پایدارسازد ، سپس بنام سه مُغ(= مجوس ) بسراغ عیسی درگهواره مـیروند، که تا نوید پیدایش تازه خدا را بدهند ، و سپس درون کودکی ، امعاء و احشاء محمد را ، پاک مـیسازند ، و محمد این تجربه را هیچگاه فراموش نمـیکند ، وآن تجربه را، گواه بر رسالت خود مـیداند (تاریخ طبری ) . <br />این پیوند ِ « دایـه ِ انسان بودن خدا » ، کـه « برآیندهای گوناگون » دارد ، بـه گستره گیتی و زمان و انسانـها ، انتقال داده مـیشود . خدا یـا سیمرغ ، خودش ، گیتی و زمان و جان مـیشود . ازاین بعد ، گیتی و زمان و جان ( انسانـها ،جانوران ، گیـاهان ) همـه ، آموزگاریـا دایـه ( مامای ) انسان مـیشوند . « آموزگار» ، درفرهنگ ایران ، همان معنای « یوغ = جفت » را دارد . همـه پدیده ها و رویدادها و انسانـها درگیتی و درزمان گذرا ، زایـاننده حقیقت ازانسان ، و شیر دهنده بـه انسان ، و پرورنده انسان مـیشوند . اینست کـه موبدان زرتشتی ، بـه شدت با « خدای دایـه وجهان بینی اش » مـیجنگیدند ، ولی ازسوئی نیز، آن صفات را بشیوه ای بـه اهورامزدا ، کـه دیگر ویژگی دایـه بودن نداشت ، نسبت مـیدادند . تصویر « دایـه » ، گوهر « خرد ودانش وروشنی » ، و « مـهر، یـا همـه گونـه بستگیـها » را مشخص مـیساخت . این بود کـه موبدان زرتشتی ، مـیکوشیدند کـه این زنخدا را ، هم گوشتخوارو رباینده ط و پرخاشگرو قهرورز ، بشمارآورند کـه از زمره ودرندگان است، و در« کُـنـام » زندگی مـیکند . بـه عبارت دیگر، « خدای مـهر» را ، هم ازسرچشمـه «مـهربودن » مـیاندازند ، و هم اورا ، « تهی ازخرد و دانش » بشمار آورند . این تلاش به منظور تحریف داستان زال زر، بکار شده هست . ولی برغم این تلاش ، به منظور زشت سازی و« نفی اصالت مـهروخرد ازسیمرغ » ، رد پاهای اصالت سیمرغ درخرد ودر مـهردرشاهنامـه باقی مـیماند . وجود ِ تضادها درداستان ، حقیقت تحریف شده را فاش و آشکار مـیسازد . درآغاز کوشیده مـیشود کـه سیمرغ ، بـه کردار « مرغ گوشتخواری کـه برای ربودن ط درپروازاست » معرفی گردد . او ، فاقد مـهراست . این خداست ( اهوره مزداست ) کـه به او دراین مورد ، مـهری بـه دل او مـیاندازد . مـهر دراو، عاریتی است، و مایـه اش ، اهوره مزداست .<br />چو سیمرغ را ، بچه شد گرسنـه بپرواز برشد، بلند از بـنـه<br />یکی شیر خواره خروشیده دید زمـین همچو دریـای جوشیده دید<br />زخاراش گهواره و، دایـه ، خاک تن ازجامـه دوروازشیرپاک<br />بگـِرد اندرش، تیره خاک نژند بسر برش، خورشید گیتی بلند<br />پلنگش بدی کاشکی مام وباب مگرسایـه ای یـافتی زآفتاب<br />مرغ گوشتخواری کـه اکنون چنین ط ای مـی یـابد ، بجای آنکه بـه ربودن ط و خرسند ساختن جوجه های خود کـه گرسنـه درانتظارند، بیندیشد ، از دید دلسوزی وهمدردی بـه کودک دورافکنده مـینگرد ! ولی ، این دلسوزی وهمدردی ، زائیده ازمـهر خود او نیست ، بلکه خدا ، با الهامش ، طبیعت درندگی مرغ را ناگهان تغییر مـیدهد<br />خداوند ، مـهری بـه سیمرغ داد نکرداو بخوردن ازآن بچه یـاد...<br />آنگاه ط را بـه آشیـانـه اش مـیبرد . آنجا حتی جوجه های گرسنـه ، بجای ربودن ط ای کـه مادرآورده ، گریـه مـیکنند !<br />نگه کرد سیمرغ با بچگان بدان خـُرد، خون از دودیده چکان<br />شگفتی ! برو برفکندند مـهر بماندند خیره ، بدان خوب چهر<br />برای سلب اصالت مـهر ازسیمرغ ( خدای دایـه )، چه اضدادی بـه هم مـی بافند ، که تا تصویر خدای دایـه را، کـه « خدای مـهر» حقیقی ایرانست ، زشت و تباه و وارونـه سازند . بـه هر ترتیبی شده هست باید ، تصویر « خدای دایـه » ، از « سرچشمـه مـهر وخرد بودن » بریده شود . درجای دیگر مـیآید :<br />تو این بنده مرغ پرورده ( زال) را<br />به خواری و زاری ، برآورده را<br />همـی چرم پوشد بجای حریر مزد گوشت، هنگام شیر<br />درآشیـانـه سیمرغ ، خدای دایـه ، زندگی کودک ، درون خواری وزاری است! و درکودکی ، بجای آنکه شیر از بمزد ، گوشت مـیخورد، و درندگی مـیآموزد ! نشیم سیمرغ ، « کنام » = بیشـه ددان ساخته مـیشود . تحریف، درپس تحریف . این زشت سازیـها و تحریفات ، به منظور آنست کـه تصویر « خدای دایـه » ، ضد « تصویر خدای معلم » هست ، کـه روشنی و بینش را، ازمردمان نمـی زایـاند »، و انسانـها را « سترون و عقیم از روشنی و بینش» مـیداند هست ، چون خود را « روشنی بیکران ومنحصر بـه فرد » مـیشمارد .برغم همـه تحریفات و مسخسازیـها درنفی اصالت خرد و مـهراز خدای دایـه یـا سیمرغ ، ردپای اصالت او درخرد و مـهر، باقی مـیماند . <br />اگرچند ، مردم ندیده بـُد اوی ( زال )<br />زسیمرغ ، آمُخته بد ، گفت و گوی<br />بر آواز سیمرغ ، گفتی سخن<br />« فروان خرد » بود و « دانش، کهن »<br />زبان و خرد بود و رایش ، درست<br />به تن نیز یـاری زیزدان بجست<br />ازسوی دیگر، ردپای گواه بر اصالت سیمرغ درون مـهراینست کـه به زال ، مـیگوید :<br />که درون زیر پرّت برآورده ام ابا بچگانت بپرورده ام<br />زیرپر برآورده شدن ، بیـان « همآغوشی با زال » است<br />فرامـُش مکن ، مـهر دایـه ، زدل<br />که دردل ، مرا ، مـهرتو ، دلگسل<br />سیمرغ ، خود را هم « دایـه » و هم « مام =مادر» و هم « مایـه» زال مـیداند، و نام خودرا کـه « دستان زند » باشد بـه او مـیدهد<br />چنین گفت سیمرغ با پورسام کـه ای دیده رنج نشیم و کنام<br />( ای کـه تو درون نشیمن خدا، نزد من کـه کنام درندگانست، رنج دیده ای ! دروغی بدین زشتی و سخافت درون دهن سیمرغ نـهاده مـیشود)<br />ترا پرونده یکی دایـه ام همت « مام » وهم« نیک سرمایـه ام »<br />نـهادم ترا نام ،« دستان زند » کـه با تو پدرکرد دستان وبند<br />بدین نام ، چون بازگردی بجای بکو تات خواند یل رهنمای<br />این خداهست کـه به زال ، نام مـیدهد . نام ، مستقیم خدا بهی ، معنای فوق العاده ژرفی دارد، کـه درفرصتی دیگر بررسی خواهد شد . ازاین بعد ، پدرت و همـه مردم، ترا بـه نامـی کـه من بتو داده ام ، بخوانند . بـه ویژه کـه نام خودش را بـه او مـیدهد .« زال زر» هم ، نام خود سیمرغست.<br />ولی دراینجا ، مابا نکته ای آشنا مـیشویم کـه در « آوردن بچه دورافکنده بـه آشیـانـه اش » ، چشمگیرنیست . سیمرغ ، خودرا تنـها ، « دایـه » او نمـیداند ، بلکه خود را « مادر و مایـه » اونیز مـیداند.<br /> اینـهارا بـه گستره تشبیـهات شاعرانـه و افسانـه ای بردن ، سبب شده هست که فرهنگ ایران ، بـه کلی حذف گردیده هست . سیمرغ ، نـه تنـها پرورنده هرکودکی، با شیر خودش هست ، بلکه « مام و مایـه » هر انسانی نیز هست . هرانسانی ، از خدا ، زاده مـیشود! خدا ( سیمرغ ) ، « مای » یـا « مایـه » هرانسانی هست .<br />با چنین تصویری ازانسان وازخدایش، همـه ادیـان نوری( از زرتشت گرفته که تا محمد و ... ) دچار اضطراب کلی مـیشوند . اگر، سیمرغ ، « مادر و مایـه زال یـا انسان » مـیباشد ، بعد « دور افکندن زال به منظور ضعفش » ، بیـان سرنوشت هرانسانیست کـه درزاده شدن ، دور افکنده مـیشود . درهیچ کودک خرد وضعیف وناتوانی، سیمرغ یـا خدا دیده نمـیشود . آیـا مـیشود کـه درآنچه خـُرد و ضعیف و ناتوان و ناچیزو دورافتاده هست ، خدا باشد ؟ درون کودک زار ، گوهر خدائی ، مایـه خدا ، مایـه زیبائی و نیکی و بزرگی و بینش، دیده نمـیشود . ضعف وعیب و ناتوانی کودک ، سیمرغ یـا خدا ، وبُن آفریننده کیـهان ( بهمن) را دراو، مـیپوشاند و تاریک مـیسازد .<br />« مادر» ، اینـهمانی با شیرش ( خشیر= ژیو= سوت= مای ) ، کـه شیرابه هستی و اینـهمانی با « جان » دارد ، داده مـیشد . درکردی بـه مادر، « مایـه و دایک » گفته مـیشود . بدین علت ، مادر ، « مای و مایـه و سرمایـه » شمرده مـیشد. دراردو بـه مادرو بـه زن و به « مادرخدا » ، « مای » گفته مـیشود . درهزوارش مـی بینیم کـه آب aap، زرای zray و مایـه maya+ mya هست . درافغانی ، بـه زنی کـه ازکودکیی را پرورده باشد، و درهزاره بـه بزرگ ، و مجازا بـه « زنان سرسفید » ،« آپـه » گفته مـیشود . درکردی دیده مـیشود کـه « زه ری » ، هم بـه معنای « زیبای سبزه رنگ » ، وهم بـه معنای دریـا هست . « زه ریـا » هم، دریـاست ، و « زه ریـان » ، کدبانو هست . زری و زریـا هم دریـاست . درپهلوی، دریـا « aap+ dray » ودر اوستا zrayah هست . دربلوچی بـه سرچشمـه زیریـه zirih گفته مـیشود . واژه « زر- و زری - و زرای= درای ، همـه دراصل ، معنای « نی » داشته اند . دریـا و آب و رود ، افشره و شیره نی و نیستان، انگاشته مـیشده هست . و نام « زال زر » ، ازاین زمـینـه بر آمده هست ، کـه سپس بطورگسترده تر، بررسی خواهد شد . افشره نی و آهنگ نی= باد نی، اینـهمانی با خودِ « نی » داده مـیشود . اصل و زهدان و سرچشمـه ، درآبش وشیره اش ، درآهنگ وسرودش، درون باد و فوت ووزشش هست . اینست کـه مادر، « مای» و« مایـه » و « مایـا » هست. برآینده های این تصویر مادر= مایـه = آب = شیر، درمعانی گوناگون مایـه = مایـاMaaya درون سانسکریت بخوبی باقی مانده هست . 1- عشق 2- عشق ازلی 2- قابلیت ظهور4- دانش 4- قدرت فوق طبیعت 5- یکی از نـه نیروی ویشنو6- رحم 7- همدردی 8- نیروی سحرآمـیز9 – فریب 10 – مادّه 11 – خطای باصره ... هست . همانسان کـه « مایـه» ، درون فارسی بـه « ماده تخمـیر کننده شیر وتبدیل آنـها بـه ماست و پنیرو ...» گفته مـیشود ، درون شیره و افشره و شیرابه و ژَد و مان و انگم ... نیروی تحول دهنده و به هم چسباننده و پیوند دهنده ای ، دیده مـیشد . مایـه ، دربرهه کوتاهی ، با یک واژه و آهنگ ولبخند و ... ، مـیتواند آغازگر ِ تحولی کلی گردد . این ویژگی « زال زر» هست ، کـه اسفندیـار درشاهنامـه ، و بهمن پسرش درون بهمن نامـه ، بدین سبب ، بـه او تهمت فریبنده و نیرنگ بازمـیزنند ، کـه زال، جادوگروساحراست . البته درشاهنامـه ، شاه ،ی هست که چنین نیروی افسونگری ، درهمآهنگ ساختن مردمان، داشته باشد. این افسون شاهی است. افسانـه ، دراصل بـه معنای « نیروی انگیزنذه و آذرفروز» هست . بدنام و زشت ساختن «افسانـه » ، بـه علت دشمنی، با این زنخدا بوده هست . اساسا واژه « افسون و افسانـه » ، بـه چنین نیروی انگیزنده و تحول دهنده ، بـه « مایـه » و « سرمایـه » گفته مـیشود . اساسا این همان نقش آذرفروزیست کـه سیمرغ خودش دارد . او، مایـه ایست کـه فوری تخمـیر مـیکند . درست « فرانک » درشاهنامـه ، کـه مادر فریدونست ، وکسی جز خود ِارتا یـا سیمرغ نیست ( یکی ازنامـهای سیمرغ ، سـرفـراز مـیباشد ، وفـرانـک ، تبدیل بـه واژه فـراز شده هست ) ، آذرفروز و مبدع و انگیزنده وسرکشی برضد ضحاک ، خدای جان آزار وخرد کـَش هست ( ضحاک ، همان خدای مـیثاق براساس قربانی خونی است، کـه یـهوه والله ، فرزندانش هستند ) . این دایـه ، یـا سیمرغست کـه ، « سر ِمایـه» های اجتماع ، برضد هرقدرت بیدادگریست، کـه خردهای جوان وجان انسانـها را مـیآزارد . ازاین روبود کـه خرّم دینان ، درسراسر تاریخ ایران ، آفریننده سرکشی وسرپیچی، برضد همـه قدرتهای مستبد بوده اند .<br />ازسوئی این دایـه یـا مایـه، یـا « مای » ، همان « مـی »، یـا باده ای شده هست که سراسر ادبیـات مارا ازخود لبریزکرده هست . این خود سیمرغ یـا خداست کـه « مـی= باده= بگمز » مـیشود . اینست کـه « مادرومـی » ، « ساقی وباده » ، « ارتا و خون»، « رود = دایـه بـه » باهم اینـهمانی دارند . همـین تساوی ، بکلی برضد رابطه اهورا مزدا یـا الله ، با واسطه یـا معلم یـا رسول یـا برگزیده با انسان مـیباشد . این تصویر، برضد هرگونـه واسطه ای هست . این تصویر، بیـان تحوّل مستقیم ِ خود خدا ، بـه آموزه اش ، بـه حقیقتش هست . این تصویر، بیـان گیتی شدن ، انسان شدن خداست .اینست کـه تصویر « دایـه » ، بکلی برضد « تصویر معلم و هادی ومرشد و رهنما وپیـامبر و مظهرو ... » هست . این تساوی ، درون ادبیـات عرفانی باقی مـیماند . مولوی مـیگوید :<br />برخیزتا بـه رطل گران خوریم<br />بزم شـهنشـه هست ، نـه ما باده مـیخریم<br />بحریست شـهریـارو، یست خوشگوار<br />درده لعل ، ببین ما چه گوهر یم<br />خورشید(= صنم یـا سیمرغست) جام نور، چوبرریخت برزمـین<br />ما ذره وار، مست براین اوج برپریم<br />خورشید لایزال چو مارا داد<br />ازکبر، درون پیـاله خورشید ننگریم<br /><br />ای عاشقان ای عاشقان، پیمانـه را گم کرده ام<br />زان مـی کـه درپیمانـه ها ، اندر نگنجد خورده ام<br />مستم زخمر من لدن ، رومحتسب را غمز کن<br />مرمحتسب را و ترا ، هم چاشنی آورده ام<br />درجام مـی آویختم ، اندیشـه را خون ریختم<br />با « یـارخود آمـیختم » ، زیرا « درون پرده ام »<br />آن مـی بیـار ای خوبرو کاشکوفه اش ، حکمت بود<br />کزبحرجان دارد مددد ، که تا « درج دُر» شد زوشکم<br /><br />ما خرابیم و خرابات زما شوریده است<br />گنج عیشیم ، اگرچند دراین ویرانیم<br />کدخدامان بـه خرابات ، همان ساقی وبس<br />که خدا ، اوست ، خدا اوست ، همو را دانیم<br />این دایـه ، ساقی هست که خودش ، تحول بـه باده یـا مـی یـا شیره و افشره گیتی و زمان مـی یـابد ، که تا انسان اورا ، مستقیما درهراحساسی ، بنوشد، وازاین ، بینش شاد ، ازخود درخت انسان، سربرزند .<br />این مـی ، کـه افشره و شیرابه وجوهرگیتی هست ، درهراحساسی ، انسان را ازخود مست و شاد و سرخوش مـیکند . انسان ، خدا را دربوئیدن و بوسیدن و نوشیدن و شنیدن و ... مـیمزد و مـی مکد و مـینوشد .<br /><br />برای زال زر<br />در نوشـیدن ِ « مـی = شـیر» ،<br />حقیقت نـهفته درانسان، فرا بالیده وفراافشانده مـیشد<br />برای زرتشت<br />حقیقت ، درسی بود کـه اهورامزدا بوسیله برگزیده اش ، بـه انسان مـیداد<br /><br />نوشیدن « مـی » ، همان نوشیدن « سـه گـانـه » بود . یکی از نامـهای جام جم ، سه گانـه هست ( لغت نامـه دهخدا ) . این سه گانـه ، 1- آب و2- شیرگاو 3- و شیرابه گیـاه » بود، کـه نشان افشره وجوهر، یـا « جان ِکل جهان » بود . « خـشیـر» کـه همان واژه « شـیـر» امروزه مـیباشد، بـه معنای « خـشـه + ایـره » است، کـه « سه نای » مـیباشد . خدا یـا سیمرغ ، « سئنا یـا سه نای» یـا« نای بـه » هست . شیر، خود مادر، خود دایـه بـه ( هو دای= خدای = وه دایتی=خود سیمرغ، خود خداست. درنوشیدن مـی ، انسان ، ازهمان رود یـا جوئی مـینوشید کـه خدا درآن روانست . حقیقت ، درفرهنگ زنخدائی ، آموختنی و یـاد گرفتنی و تدریسی و تعلیمـی نیست . حقیقت به منظور زال زر ، « ارتافرورد و بهمن نـهفته درتخم خود انسان » هست که با نوشیدن خدا = مای = مـی = شیر، ازاو روئیده و بالیده و گسترده و افشانده مـیشود .<br />« حقیقت » ، درون فرهنگ زال زر، « راستی » هست ، کـه به معنای « شکوفائی و گشایش خود ِ حقیقی نـهفته درانسان » مـیباشد . فرهنگ ایران ، « حقیقت» را ، فقط دراصطلاح « راستی = ارتا » مـیشناخت . انسان ، تخمـیست کـه در و نوشیدن افشره وشیره و شیرابه پدیده های گیتی ، مـیروید و مـیشکوفد، و « تخم درون تخمش= اند ِ درون مـینویش = اندیمن = بهمن » ازاو، پدیدار مـیشود، و این ارتا( راستی = حقیقت ) هست، کـه پیدایش بهمن هست . و این « ارتا » ، همان واژه « راستی » هست . درتبری ، هنوز « ارتا » ، معنای « پاک » مـیدهد . « ارتا یـا راستی » ، کـه خود افشانی ، خود پیدائی ، خود پاشی ( فاش سازی خود) مـیباشد ، پیآیند ، آمـیختن گوهر ِ خدا ( مای = مـی = شیره ) ، با دانـه انسان هست . اینست کـه « خـدا نــوشــی » ، اصل پیدایش گوهرانسان ، درون رادی ( خوشانی ) و« بینش و روشنی » و« دلیری » هست . اسلام، با « تحریم نوشیدن مـی » ، انسان را « ازنوشیدن خدا » ، از « درک اصالت خود ، درون پیدایش روشنی و بینش یـا حقیقت ازگوهرخودش » ، باز مـیدارد . درواقع تحریم ، توهین بـه مقدسات ایرانیست . تحریم ، به منظور منع انسان، از « زایش بینش و روشنی ازگوهرخودش » هست . اینست کـه درعرفان ، با نوشیدن مـی درخرابات ، درون راستای « پیدایش روشنی وبینش ازخود انسان » مـیرفتند، کـه بیـان فرهنگ سیمرغی بود. ُخـرّم ، کـه « خور+ رم » باشد ، بـه معنای «افشره ونوشابه نای » است، ونای = رم = رام = ریم، همان سیرغ است، کـه « نای بـه » مـیباشد . « خورشید = خور + شید » هم ، همـین معنی را دارد . چون « شیت = چیت » ، نی مـیباشد، و هنوز دربسیـاری از زبانـهای ایرانی، بـه « شیر» ، سوت یـا « شـِت » گفته مـیشود . درواقع نامـی نی ، بـه خود شیرداده شده است( مادر= مـی، ساقی = باده ) . « خرابه » و « خرافه » هم ، کـه همان « خور+ آبه ، خور+ آپه » باشد ، بـه معنای « افشره و شیرابه مادر، یـا دایـه جهان ، سیمرغ » هست . و نـه تنـها ، اسلام و زرتشتیگری ، درتلاش « خرافه زدائی = نابود ساختن سیمرغ یـا فرهنگ ایران » بودند ، بلکه روشنفکران کذائی امروزه ما نیز، درهمان راه ، گام برمـیدارند . درخرافه زدائی ، فرهنگ ایران را مـیزدایند وبرای چنین تباهکاری شوم خود ، بـه « روشن بودن فکرشان » ، ستوده مـیشوند . درخرافه زدائی ، مادرخود را بـه صلیب مـیکشند وبدان افتخار مـیکنند .<br />نوشیدن مـی ، نوشیدن خدا ( مای= مایـه = مایـا ) ، یـا جوهر هستی هرچیزی ، به منظور « ازخود ، روشن شدن ، ازخود ، بینا شدن » بود ، به منظور « خوشانی = رادی و جوانمردی و نثار وایثار» بود . نوشیدن مـی ، عروسی با خدا ، یوغ شدن با خدا بود . درگرشاسپ نامـه ، داستانی از جم مـیآید، کـه پس ازفرار ازضحاک ( مـیتراس = خدائی کـه دیگرروشن شدن ازخود را، تحریم کرده بود ، و انسان مـیبایست با پیمان تابعیت ازخدای تازه ، حقیقت را بیـاموزد ) بـه باغی مـیرسد کـه گورنگ شاه درآنست، و ازدارنده باغ ، مـی ، مـیطلبد( نـه نان و خورش ) .<br />عروسیست مـی ، شادی ، آئین او<br />که شاید ، خرد داد ، کابین او<br />زدل برکشد مـی ، تف درد و تاب<br />چنان چون بخاراز زمـین ، آفتاب<br />مـی ، آفتابیست کـه نم درد را دروجود انسان ، بخار مـیکند<br />چو بیدست و چون عود ، تن را گـهر<br />مـی ، آتش ، کـه پیدا کندشان ، هنر<br />مـی ، آتشیست کـه ازتن انسان، کـه چوب عودست ، جوهرش را کـه « بوی خوش ِ آن » مـیباشد ، پدیدار مـیسازد . مـی ، هنرانسان را آشکارمـیکند .<br />گهر، چهره شد . آینـه شد ، نبید<br />که آید درو، خوب و زشتی ، پدید<br />دل تیره را ، روشنائی ، مـی است<br />که را کوفت غم ، مومـیائی ، مـی است<br />« بـَدَ ل مـیکند » ، بد دلان را دلیر<br />پدید آرد از روبهان ، کار شیر<br />به رادی کشد ، زفت ( خسیس ) و بد مرد را<br />کند سرخ لاله ، رخ زرد را<br />به خاموش ، چیره زبانی دهد بـه فرتوت، زورجوانی دهد<br />خورش را ، گوارش ، مـی ، افزون کند<br />زتن ، ماندگیـها ، بـه بیرون کند<br />« مـی = مای = مایـه = سرمایـه = ماء » ، گوهردایـهِ بـه ( هو دای = خدای = وه دایتی ) یـا همان شیر ِاو ست . این خون اوست کـه تبدیل بـه شیر او مـیشود . اینست کـه دربندهش ، ازخون ُگـُش ( گش + ئور+ون ) کـه درالهیـات زرتشتی ، تقلیل بـه « یکتا آفریده ازاهورا مزدا » مـی یـابد ، کودک رز( انگور= انگ + ئور ) پیدایش مـی یـابد . : « ازخون یکتا آفریده .... کودک رز، کـه مـی ازاو کنند ، وبدین روی ، مـی ، به منظور خون افزودن ، زورمندتراست » . « ارتا» را سجستانیـها ، « راهو» ، یـا رگ مـینامـیدند . «خـون» کـه دراوستاni +vohu=vohuni مـیباشد، بـه معنای « نـای بـه = سـیمرغ » هست . درسانسکریت بـه خون ، ژیو، گفته مـیشود و دراوستا ، بـه شیر، ژیو گفته مـیشود . البته « ژیو » بـه معنای « زندگی » هست . دراوستا بـه شیرxschvipta = vipta+xsh نیز گفته مـیشود. « خش یـا خشـه یـا خشن » ، نی هست ، وپسوند خش وپتا ، « ویپ یـا وَپ vap» مـیباشد، کـه به معنای « ریختن و پاشیدن و انداختن » هست . بعد « خش ویپتا » بـه معنای « شیرابه افشاندنِ نی » هست . ارتا یـا سیمرغ ، خون ، یـا شیر، یـا مـی درون رگهای هرجانیست . سیمرغ ، خون ، یـا ژیو هست که « زندگی » باشد .<br />اینـهمانی 1- خون و2- شیر و3- مـی ( شیرابه گیـاه ، افشره هوم، کـه دراصل افشره نی بوده هست ) و آب ، درهمان اصطلاح « آب » داده شده بود . فرهنگ ایران ، همـه اینـها را با هم ، « آب » مـیخواند ، و خدا ، چنین آبی ، یـا هرگونـه مایعی ( آبکیـها) بود، و در رگهای همـه جانـها ، این آب ، « زندگی » مـیشد . خدا، زندگی بود ( نـه تشبیـهی و تمثیلی و استعاره ای و کنایـه ای و ... ). ازاین روبود کـه ، « زندگی = جان » ، مقدس بود. کتاب و پیغمبرو شریعت و ... مقدس نبود، بلکه فقط « جان درهرانسانی ، مقدس بود » قداست ، منحصر بـه جان = زندگی درهرانسانی ، چه یـهودی باشد، چه زرتشتی باشد، چه بودائی باشد ، چه مسلمان ، چه سیـاه باشد، چه زرد ، چه کارگرباشد، چه ثروتمند، چه ضعیف وبیمارو پیر باشد، چه قوی و سالم و جوان . اینست کـه « نوشیدن مـی یـا باده » ، یـا نوشیدن ازجام جم ، اینـهمانی با « راستی » و « رادی » و « دلیری » دارد . این اندیشـه ، بـه کلی برضد معلم وهادی و حاکم وآمر بودن خدا ست ، چون « حقیقت » ، تدریسی و تعلیمـی نیست . وجود خدا به منظور زال زر و رستم ، برضد این ادعاست . خدا، دایـه یـا مای یـا مایـه یـا مـی هست . هیچ انسانی ، از یـاد گرفتن و فراگرفتن و حفظ و فهمـیدن آموزه ای ویـا شریعتی ویـا تعالیمـی یـا افکاری ، هرگز بـه « حقیقت » نمـیرسد . مسئله فرهنگ سیمرغی، کـه زال زردرآشیـانـه سیمرغ با آن روئیده بود ، « راستی » یـا « پیدایش گوهر خود انسان یـا هرچیزی= روشن شدن ازخود فرد انسان »است ، نـه « حقیقت » . زال زر، بـه انسان ، « جام جم » مـیداد ، که تا آنرا بنوشد ، و روشنی ازخودش بیفروزد . زرتشت با آموزه اهورامزدا کـه روشنائیش بود ، مردم را روشن مـیکرد . اینست کـه همـین « بهمن »، کـه مبلغ دین زرتشتی هست و سراسر زندگیش صرف کین ورزی و خونریزی و تباهکاری و ناجوانمردی شده هست ، و مـیخواهد دخمـه رستم و خانواده اش را ط حریق کند ، درون زیرسر رستم ، فرزند زال ، جام کیخسرو یـا جام جم را مـی یـابد . بـه عبارت دیگر، روشنی و حقیقت ، به منظور نخستین از گوهرخودش ، مـیدرخشد( چرخش بسوی دین سیمرغی دراو پدیدارمـیشود ) ، و مفهوم حقیقت را کـه از زرتشت گرفته هست ، متزلزل مـیشود .<br /><br />رابـطـه « دایـه وشـیـر»<br />با « شـهر، و حکومتی که، شـهررا مـیآراید»<br /><br />واژه « شـهر» ما ، دراوستا « خشتره xshathra» مـیباشد. به منظور ما « شـهر» ، تنـها « مجموعه بسیـار ازخانـه ها و خیـابانـها وکوچه ها کـه درناحیـه ای محدود قرار دارند » و ساکنانش ، مـیباشد . ولی دراصل ، این اصلاح ، هم معنای « شـهر، و هم معنای مملکت بسیـارگستره یـا امپراطوری » ، و هم معنای « نظامـی را داشته هست که ، این شـهرو امپراطوری را مـی آراید، درون زیبائی ، نظم مـیدهد » . بـه عبارتی دیگر، حکومت ، اینـهمانی با« شـهرو کشورو امپراطوری، یـا جامعه ای بسیـارمتنوع یـا ملت » داشته هست . چنانکه بـه امپراطوری ایران ، ایرانشـهر گفته مـیشود . این واژه « خشتره » ، اینـهمانی با واژه « خشیره=khshira = ira+ khshi» دارد . «خشیر= شیره » بـه معنای « سه نای، کـه باهم یک نایست » هست ، و خشتره khshathraنیز بـه معنای سه نایthra) (khsha+است . دربرهان قاطع ، خش ، دارای معانی 1- بیخ و 2- بغل هست . بیخ ، همان « پیخ » هست که « بند نی » مـیباشد ( یوستی ) ، و بغل ( بغ + ال ) بـه استریـا قاطر نیزمـیگویند ، چون مرکب ازدوحیوانست . این واژه « استره » همان « ئوستره » است، کـه به معنای « سه نای = نای » مـیباشد، و برای حجامت و سروریش تراشی بکار مـیشده هست . درانجمن آرای ناصری دیده مـیشود کـه « خش » ، همان « کش » است، کـه و معنایش « تهیگاه » و « کیوان » هست . ولی « کش = کاش »، درسانسکریت ، همان « کاس = کاز» هست که« نی» مـیباشد . ازاینگذشته دیده مـیشود کـه در فارسی « خوش »، بـه معنای تهیگاه هست ، و درعربی « خوش » بـه معنای « نیزه زدن = خاشـه بالرمح » و « آرمـیدن با زن » هست . علت نیز همان اینـهمانی زن با نی هست . درون اوستا درست بـه زن ، « خشتری » گفته مـیشود کـه « نی » باشد . دربرهان قاطع « خشتره »، همان معنای « خشتک » رادارد، و بناخدا ، درشوشتری خشتک ، کنایـه ازفرج زنان هست . دربرهان قاطع ، « خـشـن » ، گیـاهیست کـه ازآن جامـه بافند و فقیران و درویشان پوشند ( نی ) . و خانـه ای کـه ازنی بوریـا ساخته مـیشود ، خشن خانـه مـیگویند ، و به زن ، « خـُشنی » گفته مـیشود . درکردی بـه ، خوشک گفته مـیشود . ازهمـین نکات ، مـیتوان بـه آسانی دریـافت کـه « خش = خشـه = خشی = خوش » همان نائی بوده هست که اینـهمانی با زن دارد . اینست کـه شیر زن یـا دایـه ، برابر، با سرود(= بینش شاد) و آهنگ و رامش نـهاده مـیشد . نائیدن ، وسامان دادن( سامان = نی ) و خشتره و خشیره ، همـه دارای این برآیندها وطیف معانی بودند . شیریـا افشره نی یـا جوهرجانـها ، ویژگی آرامش دهندگی ، ویژگی شادی آفرینی وخوش سازی ، ویژگی انگیختن و پروردن بینش را داشتند . حکومت یـا « شـهریورshatri+var» ، حتما نقش دایـه را دراجتماع ، بازی کند. وازآنجا کـه در تبری ، بـه شـهـریور، « شـهروین» گفته مـیشود ، وپسوند « شروین sharvin= shar+vin» کـه « وین = نی » باشد ، مـیتواند بـه اصل معنای « شـهریور» پی بـُرد . . رفتاروکار و اندیشـه حکومت باید، شیرگونـه ( همانند همان باده = مایـه ) ، دراجتماع ، رامش بیـافریند . یکی ازنامـهای سیمرغ ( روزهشتم ، روز دی بـه آذر)، رامش جان و رامش جهان هست . به منظور ما امروزه ، رامش و رامشگری ، معنای سرود و نغمـه و سرود گوئی از شعف و آسودگی وفراغت دارد . ولی « رامش» ، کـه گوهر « رام » نخستین پیدایش سیمرغست ، « بینش شاد » است. شادی و بینش ، جفت ملازم همند . رام ، « خدای موسیقی و وشعر» ، و همچنین« شناخت از راه جستجو» هست . اینست کـه رامش، معنای فکر ورای هم دارد . چنانچه فردوسی مـیگوید :<br />یکی نامـه بنوشت نزدیک رای پرازدانش ورامش وهوش ورای<br />آرامش دهندگی، طماءنینـه قلب و سکون خاطر و آسایش ضمـیراز راه بینش هست . این ضمـیر و روان ودل کـه درگذشته مرکز اندیشـه شمرده مـیشد، حتما بیـارامد . سام بـه منوچهر مـیگوید :<br />به مـهر و بخوبی ، براءی وخرد زمانـه همـی ازتورامش برد<br />« رامش» ، پیآیند « خرد و مـهرو زیبائی » هست . دایـه بودن حکومت به منظور اجتماع ، درهمان واژه « خشتره » بیـان مـیشد . چنانچه آمد ، دایـه ، معنای « زایـانیدن دانش وبینش، ازخود مردمان واجتماع » داشت . <br />داستان « شیر از دایـه بـه = هو دای = خدا = یـا سیمرغ » دربندهش، بـه شکل « نوشیدن مشی ومشیـانـه با دهان خود، از بـُزسپید موی » ، مـیآید و پوشیده مـیگردد . « بـُز» و « بـُزکوهی = نخجیر» ، یکی ازپیکریـابی های سیمرغ بود . چنانکه درتحفه حکیم موءمن ، ید الله = دست خدا ، نام « خون بز چهارساله هست که دراول پائیزگرفته باشند » . و نام بز و بزغاله درکردی، « گـد » هست ، کـه معربش ، « جـدی» ، نام ستاره قطب آسمان شده هست که از دید مردمان آن روزگار، همـه ثوابت، بـه گردش مـیچرخیدند، و نام دیگرش درون التفهیم ، « بـهـی » هست ( بـه = هو= وه = وهو ) . « گه د» درکردی ، بـه معنای « شکم» و « منش» هست . دربندهش بخش نـهم ( پاره 153 ) مـیآید کـه مشی و مشیـانـه : « بعد ازسی روز، بـه بشگرد، بـه بزی سپید موی فرازآمدند و به دهان ، شیر اورا مـیکیدند . هنگامـی کـه شیر را خورده بودند ، مشیـانـه گفت کـه » آرامـش من ازآن بود کـه من آن شیرآبگونـه را نخورده بودم ، اکنون مرا ، آرامش دزدیده ازآنست کـه شیر خوردم .... ازآن دروغگوئی دوم نیز دیوان را زور برآمد و « مـزه خورش » را بدزدیدند ، آنچنان کـه ازیک صد ، بهریک بهر ماند » . شیرخوردن از کـه جفت و یوغ شدن و آمـیختن با سیمرغ ، اصل آرامش بوده هست ، ولی مشیـانـه کـه منکر این اصل مـیشود ، دومـین دروغ را درجهان مـیگوید . دروغ اول آنست کـه اهریمن را بعد ازاقرار بـه آفرینندگی اهورامزدا ، آفریننده مـیشناسد . ولی با این دروغ دومست کـه « مزه » ازهمـه چیزها سلب مـیشود ، و هرچیزی، فقط یکصدم مزه اصلیش را دارد . « مـزه » کـه سپس درادبیـات عرفانی ، ذوق مـیشود ( مـیزاگ درپهلوی ، تبدیل بـه مـذاق درعربی مـیشود ، و ریشـه ذوق ، ازآن ساخته مـیشود ) ، درست با شیرو عصارهِ ( یـا رس و رسائی ) هستی و زندگی، کار دارد . مزه زندگی ، مزه گوهرخدا ، یـا شیر دایـه هست که درهرچیزی طعمـی دیگر یـافته هست . این هست که « شیره و سرود نی » ، اصل آرامش ، اصل بینش شاد هستند . اینست کـه واژه « خش وخشـه » ، آبستن بـه معانی مـهمـی مـیگردد.<br /><br />نخستین دروغ و دومـین دروغ<br />گناه فطری درالهیـات زرتشتی<br /><br />دراسطوره آفرینشی کـه زرتشتیـان ازنخستین جفت انسان خود، کـه « مشی و مشیـانـه » هست ، آفد ، مسئله « گناه فطری » یـا « گناه بنیـادی درانسان » راگنجانیدند.اهورامزدا، این جفت نخستین انسان را با منش کامل ( bowandag menishn ) مـیآفریند، و ازآنـها مـیخواهد کـه نیک بیـاندیشند و نیک بگویند و نیکی ورزند . البته دراین عبارت ، دقیقا مشخص نمـیشود کـه « نیک » چیست . خواستن اندیشـه نیک و گفتارنیک و کردارنیک ازمردمان ، هنگامـی ارزشی دارد کـه معنای « نیکی » مشخص گردد . درون دو دروغ نخستین کـه بلافاصله مـیآید ( بندهش بخش نـهم ، پاره 152+153 )، طبعا معنای « راستی » کـه متضاد با دروغ هست ، بـه خود ، شکل مـیگیرد کـه « پیدایش فطرت و بُن انسان » هست و طبعا محتوای مفهوم « نیکی » را مشخص مـیسازد . دربندهش مـیآید کـه مشی ومشیـانـه : « نخستین سخنی کـه گفتند این بود کـه : هرمزد آب و زمـین و گیـاه و جانورو ستاره و ماه و خورشید و همـه آبادی را کـه از پرهیزگاری پدید آید ، آفرید، کـه بـُن وبـر خوانند . بعد ، اهریمن بـه اندیشـه ایشان برتاخت ، و اندیشـه ایشان را پلید ساخت و ایشان گفتند کـه اهریمن آفرید آب و زمـین و گیـاه و دیگر چیزرا . چنین گفته شده هست که این نخستین دروغگوئی کـه توسط ایشان بـه هم بافته شد. بـه ابایست دیوان گفته شد . اهریمن ، نخستین شادی را کـه ازایشان بدست آورد این بود کـه بدان دروغگوئی هردو - درونــد – شدند ، و روانشان که تا تن پسین بـه دوزخ هست » . درون دروغ نخستین ، همان مسئله « انکارهمزاد بـه معنای جفت » بیـان مـیگردد . اهورامزدا ، بدون همزاد و جفت ضدخود ، انسان را مـیآفریند ، و بدون همزاد و جفت ، بـه آنـها « » مـیدهد کـه نیکی ازآن سرچشمـه مـیگیرد . وفطرت انسان ( جفت مشی ومشیـانـه ) نخست بدان اعتراف مـیکند، ولی هنوز این اعتراف را نکرده ، کـه « اهریمن ، بـه منش آنـها مـیتازد » ، و منش و اندیشـه اشان را پلید وتباه مـیسازد ، و بلافاصله آنچه را لحظه ای پیش گفته بودند ، انکار مـیکنند . درواقع شـهادت خودرا بعد مـیگیرند، و وارونـه آن را مـیگویند . بدینسان ، نخستین جفت انسان ، کـه فطرت انسان را بطورکلی معین مـیسازند ، « درونــد » مـیشوند ، وروانشان، یکسره روانـه دوزخ مـیگردد . بـه عبارت دیگر، انسان درفطرتش ، دروند هست . آیـا چنین انسانی ، آزادی گزینش ، مـیان دو نیرو یـا دواندیشـه یـا « اهریمن و اهورامزدا» را دارد، کـه زرتشت درسرودش ازانسان مـیخواهد ؟ انسانی کـه فطرتا دروند هست ، دیگرچه آزادی به منظور گزینش دارد ؟ بدینسان فطرت انسان ، تباهکاری مـیگردد ، چون منکرآن مـیشود کـه اهورا مزدا ، اصل مدنیت (= همـه آبادیـها ) هست . علت پیدایش این اندیشـه خطرناک ، آن بود کـه دربُن ضمـیر خود همان موبدان ، هنوز اندیشـه « همزاد یـا یوغ » ریشـه نیرومند داشت . اهریمنی کـه همزاد اهورامزدا بود و ازاو جداساخته شده بود ، ناخواسته ونا آگاهبودانـه ، بـه منش انسان ، مـیتازد وبه این آسانیـها ، دست ازجفت بودن نمـیکشد .<br />در دروغ دوم ، کـه دربالا ازآن سخن رفت ، روشن مـیگردد کـه « آرامش انسان » دراثر نوشیدن شیر، از دایـه ، یـا « یوغ شدن = جفت شدن » ممکن هست . درون دروغ اول ، سرچشمـه نیکی ، فقط اهورامزداست ، و ویوغ وجفت ( اهریمن ، یـا نیروی متضاد یـا اندیشـه متضاد ) ندارد . ولی نیرو واندیشـه و اصل متضاد، همزادی و جفت بودنش را بـه قهرهم کـه باشد مـیخواهد . هنگامـی کـه این مـیسرنشد، آنگاه کاراهورامزدا را درفطرت انسان، تباه مـیکند . درون دروغ دوم ، آرامش ، فقط درون اثر « آمـیختن = مت = یوغ شدن = جفت شدن » ایجاد مـیگردد . بـه عبارت دیگر، نیکی ، فقط پیآیند ِ « همتازی = اندازه بودن ، و همآهنگی ِ » اهورامزدا و اهریمن باهم ، یـا همآهنگی« همزاد وجفت » ، یـا « دواندیشـه گوهری یـا دو نیروی متضاد درون درون » ایجاد مـیگردد .« آرامش » دربرگیرنده اندیشـه همآهنگی (همآهنگی = سام = سامان = سمندر) هست ، و « نیکی و روشنی» ، پیآیند یوغ بودن و جفت بودن و اسیم بودن هست .<br />درست آنچه درون دروغ یکم ، انکارمـیشود ، درون دروغ دوم ، دوباره نـهانی وخاموش و با اکراه ، پذیرفته مـیشود . اندیشـه « همزاد = یوغ » را، کـه زرتشت پشت بـه آن مـیکند، و حذفش را یک کار بدیـهی مـیانگارد ، بلافاصله درون پی ، نـهانی بازمـیگردد . بـه عبارت دیگر، اهورامزدائی کـه سیمرغ را مـیکـُشد، و به صلیب مـیزند ، دریک چشم بهم زدن ، ازسر، درخود آموزه زرتشت ، زنده مـیگردد . انکارزبانی ، با « اقرار زیر زبانی » ملازم مـیگردد . این همان سراندیشـه ِ « حکمت » هست که گوهر همـه ادیـان نوریست . واین حکمت، با مـیتراس یـا ضحاک آغازمـیشود . درحالیکه با تیغ برّنده ، زندگی را ازهم مـیشکافد ، بدان سختدلی وتباهکاریش ، نگاه نمـیکند ، بلکه بـه « خورشید درخشان حقیقت درآسمان» مـینگرد. دردروغ دوم ، ضرورت بازگشت بـه سیمرغ ، فاش مـیگردد .<br />همـین « رستاخیز سیمرغ ، درون بطن شریعت اسلام » نیز، بعد ازچیرگی اسلام درایران ، روی مـیدهد . همانسان کـه سیمرغ ، جامـه اهورامزدا را مـیپوشد ، همانسان ، سیمرغ ، پوستین الله را بـه تن مـیکند . این مـهم نیست کـه مشی ومشیـانـه ، آرامشی را کـه شیر، اصل عشق و دانش مـی بخشد، و به همـه چیزمزه و معنا مـیدهد ، انکارمـیکنند. این مـهم هست که برغم انکارو طرد ونفی ورفض درون ظاهـرودر آگاهبود ، دربُن هستی آنـها، سرچشمـه آرامش وهمآهنگی ونیکی و روشنی، بجای و زنده ، مـیماند .<br />این هست که « شیره و سرود نی » ، اصل آرامش ، اصل بینش شاد هستند . اینست کـه واژه « خش وخشـه » ، آبستن بـه معانی مـهمـی مـیگردد<br />« خش ویدا khshvidha» بـه معنای شیر و شیرینی هست . بـه فرزانگی ( حکمت ) یـا شناختاری ، khshnut خشنوت مـیگویند. خشـنـودبودنkhshnutti ، همان خشنوتی هست . <br />و خشناkhshnaa بـه معنای دانستن و خشنوkhshnu بـه معنای شناختن و فرزانـه هست . ازاین ترکیبات، مـیتوان بخوبی دید کـه « خشنودی » ، آمـیخته با « شناخت و دانائی » بوده هست . نام خشایـارشا نیز « arshaa + khshi » مـیباشد، کـه درشوشی بـه شکل « arshaa+ khsh » هست . پسوند « ارشـه = ارکه » ، همان بهمن ( مـینوی درمـینو = ارک = بُن همـه بُن ها ) هست . خشایـارشا بـه معنای« نی فرزند ارکه » یـا « سیمرغ فرزند بهمن » هست .<br />در آغاز داستان زال ، « دایـه ای کـه مامای زال هست »، درواقع همان خود سیمرغ هست . همانند همان هدهد، یـا « نخستین پر» یـا « تخم خدا » هست . این دایـه ، فقط زیبائی و نیکی را دربچه مـی بیند . درحالیکه همـه اجتماع ، دراو، بـه عیب و نقص مـینگرند .<br />یکی دایـه بودش بـه کردارشیر بر پهلوان اندر آمد دلیر<br />چوآمد برپهلوان مژده دا زبان برگشاد ، آفرین کرد یـاد<br />که برسام یل ، روزفرخنده باد دل بدسگالان اوکنده باد<br />بدادت خدای آنچه مـیخواستی کجا جان، بدین خواهش، آراستی<br />پس پرده تو ایـا نامجوی یپاک پور آمد ازماهروی<br />یکی پهلوان بچه شیردل نماید بدین کودکی ، چیر دل<br />تنش نقره پاک و رخ چون بهشت<br />برو بر نـه بینی یک اندام زشت<br />ازآهوهمان، کش سپدست موی<br />چنین بود، بختت ایـا نامجوی<br />بدین بخششت کرد حتما پسند<br />مکن جانت ، نشناس و ، ودل را نژند<br />سپس ، سیمرغ کودک افکنده را بـه آشیـانـه اش مـیبرد ، واورا با شیرش مـیپرورد . دایـه زایـاننده وماما ، تبدیل بـه دایـه شیردهنده وپروردگار( تربیت کننده بـه استقلال ) مـیگردد . با پرورده شدن ازاین شیر هست که ، زال ، مـیتواند ازآن بعد ، خودش را درگیتی و درروزگار بیـازماید ونیـاز بـه معلمـی و رهبری و پیـامبری و مرشدی و راهنمائی نداشته باشد . دایـه با شیرش ، انسان را ، به منظور « خود آزمائی درگیتی » مـیپرورد . آنکه شیر این دایـه ( هو دای ) را نوشید ، خودش دایـه ومامای ِ حقایق ، از انسانـها و از پدیده ها و رویدادها یـا از روزگارمـیگردد . درست نقش حکومت ( شـهریور)، این گونـه دایـه بودن هست .<br /><br />پایـان جستار دوم<br />« زال زر یـا زرتشت</strong> »</div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-32869435795774270332007-05-02T05:20:00.001-07:002007-05-02T05:22:31.179-07:00

خرق خرافات سه هزار ساله موبدان زرتشتی

<div align="right"><span style="color:#ff0000;"><span style="font-size:130%;"><strong>زال زر یـا زرتشت</strong><br /></span></span><strong><span style="font-size:130%;color:#ff0000;">یـا خرق خرافات سه هزاره موبدان زرتشتی<br />که سراسرتاریخ و فرهنگ ایران را آلوده ومسخ و آشفته ساخته اند، و براین پایـه ،« ایرانشناسی » بوجود آمده است، کـه کم وبیش، درهمان اندیشـه ها،درجا مـیزنند، وراه بـه نوزائی ( رنسانس) ایران را بکلی بسته اند<br /><span style="color:#6600cc;">منوچهرجمالی</span><br /><br />زال زر ، انسان را<br />« انـدازه ومـیـزان هـمـه چـیـزهـا »<br />مـیـدانـد<br /><br />زرتشت ، بُـن ِ<br /> « اندازه و مـیزان بودن انسان »<br />را درفرهنگ ایران ، ازبیخ مـیکند<br /><br />فلسفه(= اشوزوشت= دوستِ اشـه یـا urt) ،<br />که « اندیشیدن بنیـادی » است<br />با « اندازه بودن انسان »، آغازمـیشود<br /><br />**********************<br /></span><br />بسیـاری مـیانگارند کـه نزدیکی و آشنائی با اثری بزرگ ، یـا با مردی بزرگ ، یـا با اندیشـه و آموزه ای بزرگ ، ویـا بالاخره با گذشـه ای بزرگ .. ، آنـها را بزرگ خواهد کرد . ولی داستان آن روباه ( درمثنوی مولوی ) را فراموش مـیکنند کـه ، روباه از نزدیکی بـه شتر، و گره زدن دمب خود ، بـه شتربزرگ جثه ، نـه تنـها ، بزرگ نشد ، بلکه گرفتارعذاب بیشتر از حقارت خود نیز گردید ، وازدمبِ « بزرگی و اصالت » ، سربه نشیب ِ خِـفـّت وخواری فرو انداخته ، وازآن پس، آویخته مـیان آسمان و زمـین شد . این ، نـه تنـها مسئلهانی هست کـه خودرا بـه فرهنگ غرب و بزرگان غرب وهای غرب گره مـیزنند ، که تا دراین پیوند دهی دُمـها ، بزرگ شوند ، بلکه ، مسئلهانی نیز هست کـه بوئی از « بزرگی فرهنگ ایران » اند ، وبا خـرد سترونشان، بـه مطالعات ِ فرهنگ ایران، پرداخته اند ، که تا خود را بزرگ سازند .<br />چنین خـُردمنشانی، درمطالعاتشان (که هرچه بیشترمـیخوانند ازنیروی اندیشیدنشان وآفشان ، بیشتر مـیکاهد ) ، درون بزرگان و اندیشـه های گذشته ، خـُردی گوهر ِ خود، ونازائی خودشان را مـی یـابند ، و آن را بنام « بزرگی » مـیستایند . چنین خـُردمنشانی درژرفای نارسیدنی گذشته و بزرگیش، اندیشـه های سطحی و بی مایـه خودرا مـی یـابند ، و آن را بنام علم وپژوهش وفکر ، مـیستایند . چنین تارچشمانی، درحقایق گذشته ، نمـیتوانند جزافسانـه و خرافه و بدویـّت ببینند . چنین گذشته پرستانی ، درون پرداختن بـه گذشته و بزرگیش ، « جعل کنندگان آن بزرگیـها را درگذشته ، یـا افسانـه سازان ازحقایق دیروز و پریروز » را ، نمـی توانند ببینند ، که تا ازآنان سر بپیچند ، بلکه بـه آن دروغ پردازان مقدس ، یـاری هم مـیدهند ، وپشتیبان دروغ و باطل هزاره ها ، و« پایدارسازنده دروغ و باطل درون آینده » مـیگردند.<br />آنکه مطالعات گذشته را مـیکند ، و چشم آینده نگرو اندیشـه آفریننده و تازه ندارد ، برغم نفس کشیدن ، خودش ، جزو مردگان بشمارمـیرود ، وخودش را ، تخمـه سوخته ای مـیسازد کـه نسیم هیچ بهاری ، آنرا رویـا وشکوفا نمـیسازد . چنین خـُردمنشان و سطحی اندیشانی ، درون پرداختن بـه گذشته و گذشتگان ، نـه تنـها درگذشته ، هیچگاه ، نمـیتوانند « تخم های رستاخیزنده و نوشونده » را بجویند و بیـابــنـد وبرویـانند ، بلکه ازجوانان ، سرمایـه آینده سازی را نیز بـه یغما مـی برند، و امـید یک ملت را بـه فرشگردی تازه ، پایمال مـیکنند . <br /><br />********************<br /><br />فرهنگ ، « گوهر رنگین کمانی » دارد . چیزهائی کـه باهم درهنگام پیدایششان درون تضادند، هنگامـی« فرهنگ » مـیشوند ، کـه ازاضداد ، تحول بـه « گوناگونی و رنگارنگی دریک طیف بـه هم پیوسته » بیـابند . فرهنگ، نیروی آفریننده و دیگر گونـه سازنده ایست کـه از« اضـداد» ، « گوناگونی رنگین کمان » را پدید مـیآورد . نوابغ ایران ، رنگین کمان فرهنگ ایران هستند، وهمـه آنـها ، پیوندهای نامرئی ، دراین رنگین کمان، باهم دارند . زال زر و زرتشت و کوروش و مـانی ومـزدـعـدی و حـافـظ و فـردوسی و نـظـامـی و عـطـارومـولـوی ، درپیوند باهم ، این « رنگین کمان آرش » ، یـا « رنگین کمان بهمن ، خرد بنیـادی وآفریننده ایران » هستند.<br />« آنچه » این رنگارنگی و گوناگونیـهارا را بـه هم مـی پیوندد ، هرچند کـه درواقع ، نادیدنی و ناگرفتنی هست ، ولی بیـان گستره ِ سرشار ِضمـیرنـهفته ومعمائی ایرانی است، کـه در فرهنگش مـیجوشد ، و هرفردی، حتما برای درک غنای خودش ، این فرهنگ را ، درگمان زنیـها وکورمالیـها ، همـیشـه ازنو بجوید و بیـابد. تضادی کـه زرتشت و زال زر، درون هنگام پیدایششان باهم داشتند ، درپایـان، تحول بـه گوناگونی دراین رنگین کمان مـی یـابد، و به هم مـی پیوندد . کشف فرهنگ ایران ، درون برتری یکی ازاین نوابغ بردیگری ، رفتن بـه بیراهه ، ومغشوش ساختن وفقیرساختن فرهنگ ایرانست . کشف فرهنگ ایران درون درک آنـها درتضاد نخستینشان ، وسپس تحولشان بـه گوناگونی دریک طیف ورنگین کمان ، همـیشـه ازنو، ممکن مـیگردد . درک آنـها درتضاد، پاره انـها ازهمدیگربرای روشن هست ، ولی آنچه درآغاز، بـه شکل تضاد، چشمگیرمـیشود، بعد ازگذشت زمانی، شکل گوناگونی و رنگارنگی درطیف مـیگیرد، و« پارگی معرفت » ، تبدیل بـه « پیوستگی فرهنگی » مـیگردد . اندیشیدن فلسفی ، تحول اندیشـه هائیست کـه هرچند درآغاز، بـه تضاد ، کاسته ، و درضدیت آنـها را ازهم پاره ساخته ، بـه اندیشـه های طیفی هست که باهم پیوند مـی یـابند. دراین بررسی کـه بنیـاد اندیشیدن فلسفی ایرانست ، روند حرکت ازتضاد ، به« پیوند و طیف گوناگونی » آزموده خواهد شد .<br /><br />*************************<br /><br />«رنگین کمان » درفرهنگ ایران ، تصویر « فرهنگ » بطورکلی هست ، چون گوهرش مانند « فرهنگ » ، « یوغ ویـا جفت بودن» هست . مسئله فرهنگ و رنگین کمان ، تحول یـابی اضدادسازش ناپذیر، بـه « دیگرگونگیـها ی پیوسته بـه هم » مـیباشد.<br />« جهان بینی زال زر» و « جهان بینی زرتشت » ، اضدادی هستند کـه درتحول یـابی بـه رنگین کمان فرهنگی ، بنیـاد تفکر فلسفی ایران مـیشوند . روند برخورد زرتشتیگری درون بهمن پسر اسفندیـار، با خانواده زال زر و آئین سیمرغی کـه همان خرمدینی هست ، بـه تحولات فکری هردو طرف مـیانجامد .<br />مفهوم « همزاد» درگاتا<br />که همان مفهوم « یوغ یـا سنگ وسیم» هست ،<br />«اصطلاح کلیدی»<br /> به منظور درک فرهنگ ا ایرانست<br />زرتشت درون زمانی و درجهانی مـیزیست کـه نـه تنـها ، پیوند ( رابطه ) همـه چیزها ، در« جفت بودن باهم » ، درک مـیشدند ، بلکه هرانسانی ، هرجانی ، هم بـه خودی خودش ( درون گوهر خودش ) جفت بود . واژه « گوهـر»، درون هزوارش بـه معنای « چاربوشیـا = دالمن = شاهباز» هست ، کـه درواقع بـه معنای « دارای چهارزهدان ، یـا چهارسرچشمـه آفریننده» هست ، کـه همان « چهارپرهما» درآثار مولوی مـیباشد . گوهرانسان، سیمرغ چهارپر، یـا بـه عبارتی دیگر، گردونـه با چهارچرخ است.<br />انسان ، با جفت بودن قوای ضمـیرش هست ، کـه « انـدازه » شود ، سرچشمـه « بینش و حرکت و آفرینش وتعالی ورادی وزندگی » مـیگردد ، و اگر، بدون اندازه شود ، بینش و آفرینندگی و تعالی و رادی و زندگی اش، پریشان و پرآشوب و کین ورزو پرخاشگر و ناجوانمرد مـیشود . این سراندیشـه « درخود ، انـدازه بـودن انسان+ و ازخود اندازه گرفتن » ، بنیـاد جهان بینی زال زر، بوده هست . ومفهوم« اندازه » کـه « اندا + جک » باشد ، مستقیما بیـان آنست کـه سرچشمـه آن ، جفت یـا یوغ بودن یـا همزاد یـا همآهنگ بودن قوای ضمـیر هست . به منظور او ، جهان ، جهان بـه هم پیوسته بود . زمان ، زمان بـه هم پیوسته بود . رابطه پیوستگی کلی جهان ، درون تصویر « دوتائی درک مـیشد ، کـه چنان بـه هم چسبیده اند ، کـه بسختی مـیشود آنـهارا ازهم جدا کرد ، وبدشواری مـیتوان آن دو را ازهم باز شناخت » . این « مـیان تخمـیر کننده دوتا بـاهـم » ، اصل تاریکی بود ، چون گم و غایب بود ، و نمـیشد آن را یـافت، و این دوتاهارا ازهمدیگر، باز شناخت . پیوستگی مـیان ِچنین مفهوم « دوتائی » کـه « اصل همـه پیوندهاست » ، و هیچگاه نمـی گذارد کـه آن دو را ازهم جدا کند » بود . بـه عبارت دیگر، « گوهر ِ پیوند و بستگی » ، درگوهرش ، اصل تاریکی بود .<br />از دید گاه زرتشت، « اصل ِ پیوند » نیز ، بایستی روشن و مشخص باشد . روشن « آنچه دوچیز را بـه هم پیوسته است» ، نـه تنـها پاره و جدا آن دوچیز ازهمست ، بلکه نابود ساختن « خود آن مـیانـه» ، « خود آن اصل تخمـیرکننده باهم » هست . این رونـدِ دیـالکتیکی « روشن پیوندهای تاریک » هست . بخشـهای یک « جان » را ازهم شناختن ، پاره و ب اعضاء و اندام ازهمست . ولی وقتی آنـها ، ازهم بریده شدند ، دیگر، باهم ، « یک جان » نیستند . درون روشن شدن ، بی جان شده اند . این دردسر تحلیل وتجزیـهِ پدیده های زنده است. درهرپیوندی حتما ، جدائی باشد که تا روشن گردد . واژه « مـیت maete» کـه واژه مـیترا mithra مـِهـر ازآن ساخته شده هست ، هم 1- بـه معنای جـُفـت( یوغ ) هست ، و هم 2- بـه معنای وصل وپیوستگی باهم است. « یـیـما » نیز کـه درسرود زرتشت ، بـه همزاد ( جدا ازهم ) ترجمـه مـیگردد ، نزد مردم ، بـه معنای « دوقلوی بـه هم چسبیده » بوده هست .<br />این مفهوم « پـیـونـد » ، درگستره جهانیش بود کـه زرتشت ، مـیخواست دگـرگـون سازد . مقصد او این بود کـه ، هر« پیوندی» هم ، حتما مانند« پیوند مـیان دو درّه ، یـا دوکرانـه رود خانـه» باشد ، کـه پلی به منظور عبورومرور، مـیزند، ولی این دو طرف رودخانـه یـا دره ، ازهم جدا و ازهم روشنند. این بود کـه درآغازباید جهان پیوسته بـه هم را ، با دلیری ازهم پاره و تکه تکه کرد ، و سپس مـیان این تکه ها و پاره ها ، پلی باریک ساخت . زرتشت ، نفرت ازاین تاریکی « اصل ِ پیوستگی تاریک » داشت، و ازآن بسیـار زده شده بود . بدینسان سائقه « روشنی » دراوفوق العاده نیرومند شد، و به عهده گرفت کـه گستاخانـه این تاریکی راکه اصل تاریکیـها ست، و « آمـیختگی ، یـا پیوستگی تاریک » مـیباشد ، با یک ضربه نا پیدا ،ازبین ببرد . بدینسان از آموزه او ، « عـقـل روشنگر» ، یـا « عقل با تیغ برنده » ، بـه مفهوم غرب و اسلام ، بوجود آمد( ولو هنوز خرد هم نامـیده مـیشد. خرد زال زری ، با خرد زرتشت باهم فرق کلی داشت ) . به منظور شناختن یـا روشن « فــرد » ، حتما آنچه را بدان پیوند دارد ( جفتی ، چه درخودانسان ، چه درون رابطه انسان با خدا ، چه ... ) پاره کرد . هیچ چیزی ، جفت نیست. با این پاره = پـرتیدن to part = پـرت = فـرد ، بو جود مـیآید .<br />نخست ، خود انسان ، « جم = ییما » ، کـه بُن جفت بودن = یوغ بودن هست ، حتما فـرد بشود ، با این فرد شدن ، همـه انسانـها درجهان ودرجامعه ، فرد شدند . خود انسان کـه در ذاتش و گوهرش ، « جم = ییما= جفت بهم چسبیده = همزاد » بود ، بوسیله ضحاک (= اصل ضد زندگی ) ازهم بـه دونیمـه ، اره شد . این بـه دونیمـه ارّه شدن جمشید ، بـه معنای « ازبین بردن همـه مفاهیم و پدیده های یوغ » ، درجهان بود . ولی درآن جهان ، چیزی نبود کـه یوغ یـا همزاد یـا سنگ یـا جفت ، نباشد . درشیوه تفکر آنـها ، درون درون انسان ، حتا « رگ و پی انسان » هم ، باهم جفت بودند ، ازاینرو ، سغدیـها آنرا « سـنگ » مـینایدند، و درفارسی واژه « پـی » کـه همان« پا » و « پـاد وپـات » باشد ، بیـان جفت بودن هست ( پاها، پا نامـیده مـیشدند ، چون باهم جفتند ) .<br />« دسـت» هم ، بـه معنای « ده » هست . اینکه ما یکدست مـیگوئیم، کاملا غلط هست ، چون هر دستی ، پنج انگشت دارد. ولی « دست » ، بیـان مجموعه ده انگشت ، یـا هر دودست باهم هست ، ودودست ما باهم، و درجفت شدن باهم ، یـا درپیوند باهم ، ده انگشت یـا « یکدست » هستند . « دست » بـه معنای « یکدست » به منظور آنـها بی معنا بود . « دست » ، پیکریـابی ، همزاد بودن ، یوغ بودن ( دودست باهم یـا ده انگشت پیوسته بـه هم ) هست . با این دید هست که حتما نخستین عبارت زرتشت درنخستین سرودش را بازخوانی کرد . او دودستش را به منظور چه بلند مـیکند ؟ گوهر ِ« دست » ، یوغ شدنست . « دست آنان ، کـه جفت شدن دودست بـه معنای ما باشد » به منظور « گرفتن درون آغوش » هست . با درآغوش گرفتن خدا ، دست ، دست مـیشود .<br />« دست» درون هزوارش، « ید منyadaman= گدمن gadaman» نامـیده مـیشود کـه به معنای « فـرّ = خورنـهxvarnah » هست . جفت شدن دستها باهم ، « فـرّ » مـیآفریند . معنای اصـیـل « فـرّ » درفرهنگ ایران ، ازهمـین اینـهمانی ، مشخص مـیگردد ، نـه از تحریفاتی کـه موبدان زرتشتی ، سپس بـه اصطلاح « فـرّ » داده اند . پیشوند « یـاد yaad» درون سانسکریت، بـه معنای « متصل و مربوط » وyadas یداس، بـه معنای « اتحاد و آب » هست . بـه کریشنا، یدو yadu گفته مـیشود . بعد « دست = یدمن » بـه معنای « بُن اتصال و وصل یـابی » هست .<br />این واژه درون سانسکریت ، دخیل هست واصلش ، ایرانیست . اصلش ، « ژد » و « جـَـد » هست ، کـه به صمغ(= ژد ) بطورمطلق گفته مـیشود ، کـه ماده چسبنده ایست کـه ازساق درخت برون مـیآید( برهان قاطع ) . اصل واژه « ژد = جد = یـد = گـد » ، همان واژه « jatare » دراوستاست . رد پای این واژه در« یــدره » ( برهان قاطع ) باقی مانده هست ، کـه به معنای « لبلاب و عشق، یـا عشق پیچان ، یـا سن = سیمرغ ، یـا داردوست، یـا مـهربانک » هست . « شیرابه، یـا ژد = گد = ید = مان کـه اینـهمانی با آب= آپه = آوه داده مـیشد » ، نماد پیوند و مـهرگوهریست . بـه ایزد ، « جـاتـن Jaatan» گفته مـیشد . ایزد ، « اصل یوغ سازنده ،اصل بـه هم چسباننده = اصل مـهر= اصل همـه پیوندها ، درگوهر همـه جانـها» هست . درسانسکریت یـادوyaadu، بـه معنای « آب » باقی مانده هست ، و یداس yadas، هم بـه معنای اتحاد و هم بـه معنای آب است.<br />در تبری « جد jed » همان « جفت » و یوغست کـه برشانـه های کاری بـه هنگام شخم زدن گذاشته مـیشود . اهل فارس ، بنا برابوریحان بیرونی ، نخستین روز هرماهی را « خرّم ژدا » و سغدیـها و خوارزمـیها « ریم ژدا » مـینامـیدند . ریم ژدا ، بـه معنای « شیرابه چسناک نی = نیشکر» است.« ریم» و« رم» و« رام » ، بـه معنای « نی » هستند و هرسه یک واژه اند . « رم » ، درکردی، بـه نیزه بلند گفته مـیشود و معربش، رمح هست . « ریم» ، بـه معنای چرک ، از تحریفات بعدیست . اینکه سرآغاز زمان، درهرماهی با « شیرابه چسناک نی » شروع مـیشود ، بـه معنای آنست کـه ژد = مان = شیرابه= انگم ( انگ )، یـا « مـهروعشق » ، و« یوغ » ، « بُن آفرینش زمان » هست . نـه تنـها بُن زمان درهرماهی ، مـینو، یـا تخم « ژد = جد = ید = گد = دست= اصل اتصال» بود ، بلکه بـه « ماه پروین »، کـه متناظر با « اقتران هلال ماه با پروین » هست ، و این عشق ( قوناس = قوناخ = قنق= جناح ) نامـیده مـیشده هست ، و اصل پیدایش گیتی بود ،« ژد وار= جد وار» نیز گفته مـیشد . اقتران ماه با پروین، «سرچشمـه یـا زهدان عشق نخستین » هست . البته این اصطلاح، امروزه هم ، درون « یدک » و « یـا تاق= بستر، رختخواب ، ماءوی » و « یـاتاغان » و واژه « بـه یـاد آمدن » مانده هست . « یـاتاقان » را مردم دراثر همان یـاد بنیـادی فرهنگیشان ، درست وبجا بکار اند . یـاتاقان امروزه بـه حلقه فلزی ماشینـها اطلاق مـیشود کـه مـیله ای درون آنست .<br />درکردی « یـا تاخ » ، هم بـه معنای رختخواب هست که انسان درمـیانش مـیخوابد، و آرامش مـی یـابد، وهم بـه معنای « جا و مکان » هست . مفهوم « جا» درفرهنگ ایران ، « نقطه اتصال » بود. واژه عربی « یـد » نیز ازهمـین ریشـه هست ، ولی معنای اصلیش را کـه « اصل اتصال وعشق » هست ، گم کرده است، وگرنـه محمد درقرآن نمـیگفت « یدالله فوق ایدیـهم » ، چون دست را بـه کردار « اصل غلبه » گرفته هست . درون تحفه حکیم موءمن، این رد پا باقیمانده هست ، کـه به خون بزچهارساله ، « یـدالله » گفته مـیشود . « بزغاله » کـه « جد ی= گدی » نامـیده مـیشود، و نام ستاره ثابت آسمانست کـه قطب (= بهی ، ابوریحان بیرونی) و محور گردش همـه ثوابت شمرده مـیشد ، اینـهمانی با سیمرغ داشت . « ستاره جدی »، «عشق نخستین= بهی= قطب » هست که همـه ثوابت کیـهان، گرداگرد او مـیچرخند .<br />« یـاد و یـادگار ویـاد داشت و یـادبود ویـاد گرفتن و یـاد نامـه» درفارسی ، ازهمـین ریشـه اند . یـاد ، بـه نقش ونگار هم گفته مـیشود . درکردی « یـادی » ، مادر است. ازاین رو فارسها بنا برابوریحان بیرونی ، سه روز دیگر آغازهفته هارا « دست » مـینامـیدند ، چون « اصل اتصال وعشق » بود . نامـی کـه سیمرغ یـا ارتـا ، بـه زال زرمـیـدهد ، « دسـتـان زنـد » هست . زال زر، دستانیست کـه مردمان را بـه پیوستن بـه هم ، مـیانگیزد. دستانیست کـه خدا را درهرانسانی ، درون آغوش مـیگیرد . درست دست، « مـینوی جد » یـا « جفت » ، یـا « اصل یوغ » هست . درهزوارش ، یـدمـنyadman=gadman ، هزوارش « خورنـه = فرّ xvarneh» است( یونکر)، کـه به ما یـاری مـیدهد که تا درپیوند و معنای این دو، ژرفتر شویم .<br />اینست کـه زرتشت ، با اصطلاح « همزاد = ییما » ، نـه تنـها مـیخواست « ژی » و « اژی » را ازهم جـدا سازد، و آنـها را ازهم روشن کند ، بلکه مـیخواست ، همـه گستره های زندگی و جهان را از چنین گونـه پیوندی ، پـاک وتهی سازد . با ازبین بردن زنجیره مفاهیم و تصاویر « یوغ » کـه بسیـار فراوان بودند ، مـیخواست ، سراسر گستره های زندگی را ، روشن کند . روشنی بـه هرقیمتی ، غایت اصلی اوبود . ازاینرو بود کـه موبدان زرتشتی کوشیدند تمام اصطلاحات مربوط بـه «جفت » را ، درون همـه سرودها و متون ، یـا حذف کنند ، یـا وارونـه سازند ، یـا زشت سازند ، یـا مسخ کنند ، یـا بی معنا و پوچ سازند . این متون ، ادبیـات ما ، همـه این حقیقت را مـیپوشانند و تاریک مـیسازند( لغت نامـه های پهلوی و اوستائی چه ایرانی و چه آلمانی و انگلیسی و فرانسه ..، همـه براین شالوده بنا شده اند، وهمـه بدون استثناء ، بـه حذف فرهنگ اصیل زال زری ، بـه حذف فرهنگ خرّمدینی ، بـه حذف ریشـه های عرفان مـیکشند ) . پژوهش واقعی دراوستا و متون پهلوی و ادبیـات ما ، فاش ساختن و رسوا ساختن حقایقیست کـه همـه دروغ و شوم ونحس و یـاوه و فحش و گناه ساخته شده اند .<br />ولی دربرابر آموزه زرتشت ، فرهنگ ایران کـه درآن هنگام، از خانواده سام و زال زر و رستم ، درپاکیزگی ونابیش ، بیـان و دفاع مـیشد ، بدین سادگی ، تسلیم چنین مفهومـی از« روشنی » نشدند.<br />برای روشن پیچیدگی این رویـاروئی فرهنگ ایران با اندیشـه زرتشت ، بـه بررسی مفهوم « جنابه » پرداخته مـیشود کـه همان معنای « همزاد » دارد .<br /><br />جـنـابـه = همزاد<br />جـناب = آستانـه در<br /><br />چرا « در» یـا« دروازه »، «همزاد» شمرده مـیشدند<br />Janus = دوسربریک تن، دوچهره بریک کله January ماه ژانویـه<br />فرودین = کـواد = آستانـه در<br />جنش های گاهنبار، همـه « در، یـا دروازه اند »<br />درمـیترائیسم ، سروش ورشن<br />جُـفـت « کواد = آستانـه در» هستند<br />( دولنگه در+ دو رویـه درون )<br /><br />فراز ِستونـهای تخت جمشید، کـه نماد« درخت» هستند<br />همـیشـه یک جـُفـت( آرمئتی) یـا سیمرغست<br />مـیوه وبـَردرخت، تخم ِ یوغ (= مـهر= همزاد) است<br /><br />طیف اصطلاحاتی کـه برای « همزاد» بکار مـیشوند ، تصویر فرهنگ ایران را از این پدیده مشخص مـیسازد . ازجمله بـه « همزاد » ، « جـنـابـه » گفته مـیشد، کـه همان واژه « جـنـاب » امروز ما مـیباشد . چرا ما امروز، به منظور بزرگداشت اشخاص ، آنـها را بنام « جناب آقای ... » خطاب مـیکنیم ؟ این واژه ، چه محتوائی داشته هست ، کـه هنوز شخص، بدان ستوده و ارجمند مـیشود ؟<br />« جنابه یـا جناوه » ، مرکب از دو واژه « جن + آوه ، جن + آپه » مـیباشد . « جـَن » کـه همان واژه « زنzan » مـیباشد ، دارای سه معنا هست 1- زائیدن و آف 2- شناختن و آشنائی و 3- بستن و پیوستن . معمولا این واژه را ، فقط درون معنای « زدن » ترجمـه مـیکنند ، درحالیکه دراصل ، بـه معنای « همآغوشی وجفت شدن » بوده هست . ازاین رو ، درون واژه نامـه ها، دیده مـیشود کـه معنای « زن » ، « دوسـر» هست . درواقع ، معنای اصلی« جن = زن » ، همـین « پیوسته و بهم بسته شدن دوچیز» بوده هست ، چنانکه نام اصلی « زانـو » ، « janu» هست . « جن » این لولائیست کـه دواستخوان پا را بـه هم متصل مـیسازد . درباختر نیز نخستین ماه سال کـه ژانویـه Januar+January باشد ، بر پایـه همـین تصویر ، نامـیده شده هست .« جانوس» درلاتینJanus ، کله ای هست کـه دارای دو رو، یـا دو چهره هست ، کـه درمـیان بـه هم چسبیده اند . درایران نیز، این گونـه تصاویر هست ، ولیی که تا کنون دنبال معنای آن نرفته است، و این تصاویر، همـه بنام « خیـالی و افسانـه ای و اسطوره ای و بدوی » ، بحال خود گذاشته شده اند . ازجمله ، بت های مفرغی کـه درلرستان یـافته شده اند ، و درگورها گذاشته مـیشده اند ، و معنای « رستاخیزی و نو زائی » داشته اند ، همـه « دارای دوسر» هستند . دراین بت ها ، از دوسوی متضاد ، مـیتوان یک سر را دید کـه درمـیان بـه هم چسبیده اند . یک کله ، با دوصورت هست . دو هیکل انسانی و حیوانی ِ درمـیان بـه هم چسبیده اند . بررسیـهای فراوان درباره مفرغهای لرستان شده ، ولی که تا کنونی ، این اندیشـه بزرگ را درون این آثار، به منظور شناخت مفهوم آنـها از زندگی و مرگ بررسی نکرده هست . معمولا بنام علم و علمـی ، سرگرم سطحیـات باقی مـیمانند .<br />آنچه را درایران ، علم وعلمـی مـینامند ، مفهومـی کهنـه شده ازعلم هست . هنوز « نرینـه ساختن ، خدایـان مادینـه » ، کـه یک شناخت بدیـهی درون بررسیـها شده هست ، درتصورخام علمـی آنـها نمـیگنجد . همان سیمرغ یـا سئنا( سین ) درون ماوراء النـهر، خدای نرینـه ساخته شد . همان یـهوه کـه در توراتهای معمولی « weh+Jeh » نوشته مـیشود ، نام همـین زنخداست . همان الله ، ال + لات ، خدای مادینـه ایست کـه بوسیله محمد ، نرینـه ساخته شد. همان « مـیترا » کـه سیمرغ زنخدای « مـهر» بود ، درون الهیـات زرتشتی ، تبعید گردید و ایزدی بنام « مـیترا = مـهر» گذارده شد، کـه مرد ونرینـه هست و « پیمان برپایـه قربانی خونی» رابنیـاد گذاشت ( کـه همان ضحاک درشاهنامـه مـیباشد ) . مـهریشت اوستا ، بزرگترین تحریف درون مفهوم « مـهر » درفرهنگ ایرانست! این« مگسان اندیشـه» هستند ، کـه امروزه« کرنای سیمرغ بودن » مـیزنند ! و تاب تحمل وجود سیمرغ خدای مـهر را، چنانکه درپیش نیـاورده اند، امروزه هم نمـیآورند ، و آنرا ازمگس هم ، کمترساخته ، و واقعیت اورا، کـه واقعیت فرهنگ اصیل ایران هست ، در« افسانـه ساختن » ، پایمال مـیکنند .<br />اگر درون داستان بندهش از مشی و مشیـانـه ( نخستین جفت درون الهیـات زرتشتی ) دقت شود ، دیده مـیشود کـه آنـهانیز، زن ومردی هستند کـه سراپایشان درمـیان بـه هم چسبیده و همقد و هم اندازه باهمند .<br />دربندهش ، بـه « اصل مـیان یـا یوغ »، بـه ناچار، شکل زرتشتی داده مـیشود . تخم کیومرث درمرگ ، دوبخش مـیشود . یک بهرش را آرمئتی ( خدای زمـین = زهدان= تن ) مـی پذیرد، ودوبهرش را « نریوسنگ » کـه اصل پیوند دهی بـه همدیگر( سنگ = یوغ ) باشد ، مـی پذیرد .« نریوسنگ» با دوبهر( جفت= یوغ ) کار دارد، که تا آنـهارا بـه هم ببندد . آنگاه مطلب ، تحریف داده مـیشود کـه اهوره مزدا ، با « فره اهورامزدائی » آن دو را، بـه هم یوغ ساخت !<br />« با بسر رسیدن چهل سال ، ریباس تنی یک ستون ، پانزده برگ ، مـهلی ومـهلیـانـه از زمـین رستند . درست بدان گونـه کـه ایشان را دست برگوش بازایستد ، یکی بـه دیگری پیوسته ، هم بالا و هم دیسه بودند ، مـیان هردو ایشان ، فرّ = xvarrah برآمد ، آنگونـه هرسه ، همبالا بودند کـه پیدا نبود کدام نرو کدام ماده و کدام آن فره هرمزد آفریده بود کـه با ایشان هست ، کـه فرّ ای هست که مردمان بدان آفریده شدند » . درست آن « اصل مـیان » کـه « یوغ = سنگ » باشد، کـه دراینجا « خوره » نامـیده مـیشود ، « بهره سوم» نامـیده مـیشود . درست این همان اندیشـه « سه که تا یکتائی » هست . بـه هرحال دراین عبارت ، « نا شناختنی بودن این سه ازهمدیگر»، تاءیید مـیگرد، و زرتشت درصدد حذف این یوغ بود، که تا « فردیت » ، شناختنی باشد .<br /><br />موبدان زرتشتی<br />« فرّ هرمزد آفریده ، یـا فـرّ ایزدی »<br />را جانشین<br />« فرّ ی کـه ازبُن خود ِ انسان مـیتراود »<br /> مـیکـنـنـد<br /><br />برای زال زر، هرجانی یـا هرانسانی « آبستن بـه ارتا »، و طبعا درون گوهرش ، جفت (= جـُد = جوت ) بود، و گرایش و کشش بـه جفت یـا « جُـد شدن با دیگری » ، یک روند زهشی و انبثاقی ( خودجوشی = جهشی ) بود . « دوتای دیگرگونـه ازهم » با هم بطور زهشی ، جفت ویوغ مـیشدند. ازاین رو دیده مـیشود کـه واژه « خورنـه = فرّ = خور+ نـهـ » ، اینـهمانی با واژه ِ « گدمن= یدمن= دست » دارد . نام دیگر« دست » دراوستا ، « دومنا = dumna=du+mna » هست، کـه به معنای « دومـینو » مـیباشد . این واژه مانند واژه « در=duvara» کـه vara+du است، و به معنای « دارنده دولنگه یـا دوبر » هست . خود« دولنگه در» ، درجدا شدن ازهم، باز وگشوده مـیشوند، و درنزدیک شدن باهم بسته مـیگردند، و ساکنان خانـه را ازگزند ، نگاه مـیدارند . همانسان دودست ، بخودی خود دریوغ شدن ، چیزی رادرآغوش مـیگیرند و کاری را انجام مـیدهند . یـا مانند پنج انگشت دست کـه « کف = کاف = قاف ) آنـهارا بـه خودی خود ، باهم یوغ مـیکند .<br />اینست کـه « فرّ xvar+nah=» ، ویژگی هست که مستقما و بلاواسطه از« یوغ شدن = جفت شدن = جـد شدن » گوهر هرانسانی ، پیدایش مـی یـابد . « فرّ » درهرفرد انسانی کـه قوای ضمـیرش باهم جفت شوند ( اندازه شوند ) زایئده و تراویده مـیشود . « فرّ » درون جامعه نیز، هرجا « دوتا، باهم یوغ شدند » ،« فرّ » ازهمان یوغ شدن ، بـه خودی خود ، پدید مـیآید . « فرّ » ، اینـهمانی با « جـد = ید = یـاد = جاد » دارد . این اندیشـه ، اصل آفریننده زندگی (= ژی مون = ژی ) را درگوهرجانـها و انسانـها را مـیدانست . درست ، آموزه زرتشت با « جدا دانستن و متضاد دانستن همزاد کـه یوغ باشد » ، این اصالت یـا « پیدایش فرّرا ، ازگوهر ِخود فرد ، از گوهر ِاجتماع دوفرد، یـا دو اصل دیگرگونـه باهم »، ازبین برد . بـه سخنی دیگرزرتشت ، اصالت مـیزان بودن انسان را با یک ضربه ، نابود کرد. انسان ، دیگر حق نداشت ، ازخود ، هرچیزی را اندازه بگیرد . ازاینرو درون داستان مشی و مشیـانـه ، « فرّی کـه اهورامزدا مـیآفریند » ، مـیان مشی و مشیـانـه قرار مـیگیرد ، و سپس همـین « فرّ اهورامزدا آفریده » ، د ر درون هریک ازآنـها ، جا مـی یـابد . اصالت، «ازخود باهم، اندازه شدن» ، «ازخود، با همدیگر توافق یـافتن » ، «ازخود، با همدیگر همآهنگ شدن » ، ازانسان، گرفته مـیشود . انسان ازاین بعد ، ابتکارشـهرسازی ، اجتماعسازی ، سازمان سازی ، انجمن سازی ، اتحادیـه سازی .... ندارد . انسان ، بـه خودی خودش نمـیتواند اجتماع را سامان بدهد . این « فرّ زهشی و انبثاقی »، کـه نزد زال زر وسام ، « فرّ جمشیدی یـا فرّ کیـانی » خوانده مـیشد ، درون انسانی کـه زرتشت تصویرمـیکند ، نیست . ازاین بعد این اهورامزدا ، یـا ایزد هست که « فرّ » درهرکجا خواست ، مـیآفریند . با دیگرگونـه ساختن مفهوم « فـرّ » ، فلسفه سیـاسی وحکومتی درایران ، بکلی دگرگونـه شد . ملت دیگر، انباز شاه و حکومت نبود .« فرد انسان » ، از« فرّ گوهری » اش ، بـه حکومت نمـیرسید ، بلکه با « فرّی کـه ایزد، بنا برخواستش مـیآفرید » . این واژگونـه سازی اندیشـه « تاج بخشی » بود . ازاین بعد ، فقط اهورامزدا و موبدانش بودند کـه « تاج مـی بخشیدند » . این همان اندیشـه ایست کـه درشاهنامـه ، گشتاسب ، بـه اسفندیـار مـیگوید، کـه « عهد یزدان » ، جانشین « عهد شاهان » شده است.<br />عهد شاهان و« عهد بطورکلی » ، نزد زال زر و رستم ، استوار برمفهوم « فرّ زهشی و جوشیده ازخود انسان » بود ، ولی « عهد یزدان گشتاسپی » ، کـه در دوره ساسانی، اعتباریـافت ، استوار برمفهوم « فرّ اهورامزدا ، یـا فرّ یزدانی » بود . با چنین تغییری درون مفهوم « فـرّ » ، « فـرّ » ، گرانیگاه ِ انسانی و اجتماعی وملی اش را از دست داد . فرهنگ سیـاسی و اجتماعی ایران ، بکلی رو بـه انحطاط رفت، و با چیرگی الهیـات زرتشتی ، روزبروز، بـه نیستی گرائید . همـه واژه ها و اصطلاحاتی کـه دراین واژه نامـه های علمـی ! یـافت مـیشوند ، همـه استوار براین مغلطه کاری و تحریف و واژگونـه سازی فرهنگ اصیل ایرانند .<br />اکنون بـه خود مفهوم « فـرّ = خـورنـه » پرداخته مـیشود ، چون این بررسی مارا با پدیده های بسیـاری کـه درتاریخ ، محو ساخته شده اند ، آشنا مـیسازد . « فـرّ » ، بیـان اصالت انسان ، و زهشی یـا انبثاقی بودن بُن جهان، ازگوهر خود ِ انسان بوده هست . مفهوم « فرّ هرمزد آفریده ، یـا فرّ ایزدی » ، اصطلاحیست کـه ازالهیـات زرتشتی ، ساخته شده هست ، که تا اصالت، ازانسان ربوده شود .<br /><br /> فـر ّ ، یـا خـورنـه xvar+nah<br /><br />این اصطلاح « فـرّ » کـه بنیـاد اصالت انسان ، درفرهنگ زال زری بوده هست ، درمتون زرتشتی فوق العاده تحریف، و مسخ ساخته گردیده هست ، چون رابطه مستقیم ، با « فرهنگ سیمرغی یـا زنخدائی » داشته هست . این واژه همان واژه « svar + suvar » درسانسکریت هست ، کـه ازجمله دارای معانی 1- خورشید 2- نور 3- آب ... هست . این واژه درسانسکریت ، شکلهای « sura » و « suraa» نیز بخود گرفته هست . سوره sura، بـه معنای خدا و عدد 33 و خور وهوراست . « سی وسه » ، عدد خدایـان ایران نیز بوده هست . بن هستی کـه « سه تا»هست ، سی چهره گوناگون درزمان بـه خود مـیگیرد . و سورا suraa که« هور» پهلوی نیز مـیباشد ، بـه معنای« یـا سکر آور» هست . واژه « خورنـه =درایرانی باستان hvar+nah » ، مرکب از دو واژه « خورhvar=xvar + nah نـه » هست . « خورنـه » ، بـه معنای « افشره یـا آب یـا خونابه یـا شیره و ژد ِ نی » هست . هرانسانی «ئوز=kasa = ا َز » ، نی شمرده مـیشد . « نـهـ nah »، هنوز درکردی، بـه معنای « نی لبک » هست . « خور»، هنوز درکردی ، بـه معنای « خونابه و جریـان سریع آب » هست . حتما پیش چشم داشت کـه « آو خون = خونابه= یـا ژد وشیرابه و مان » ، « هیولا» یـا « ماده اصلی » شمرده مـیشد، کـه جهان ازآن ساخته شده هست . معنای دیگر « خور » ، درکردی ، گواه برآنست کـه خور، نام سیمرغ یـا سپنتا مـینو( خرّم ژدا ) بوده هست . « خور» ، بـه « ئه سپیندار= سپنتا دار» یـا « خوجه لی » کـه درخت تبریزی باشند ، گفته مـیشود . خوجه ، یـا خواجه ( هم نروهم ماده = همزاد = جفت= جنابه= دوسر ) نام سیمرغ مـیباشد . « خوجه لی » ، بـه معنای « نای خواجه » هست ، چون « لی » هنوز درون گیلکی بـه « نی » گفته مـیشود . همچنین بـه درخت « نارون » ، کـه باز درخت سیمرغست ، « لی دار» گفته مـیشود . بعد « فـرّ » ، همان ژد و شیرابه و افشره ، یـا گوهر عشق درونی انسان ، یـا اصل آفریننده پیوند و دوستی هست ، کـه همان « یدمن yadman» باشد .<br />معرب این واژه « خورنـه » ، خورنق هست . گفته مـیشود کـه خورنق ، قصریست کـه نعمان بن منذر به منظور بهرام گورساخته بود . ولی« خورنق » حتما نیـایشگاهی بوده باشد، کـه درحیره ( ایره = سه=سین ، نام سیمرغ بوده هست . سریره ، حریر، زریر، همـه نامـهای سیمرغند . انبان ابوهریره = نای انبان نای بـه ، یـا سیمرغ مـیباشد ) ساخته شده بوده هست ، چون مردمان آنجا ، حتما خرم دین بوده باشند .<br />« خــرّم » کـه « خور + ره م » باشد بـه معنای « آب یـا افشره یـا شکراب و یـا ژد نای » هست . درون کردی بـه « رگبار باران » ، خرّم گفته مـیشود ، چون « ابربارنده » ، اینـهمانی با سیمرغ داشته هست . تحریف واژه « فـرّ = خورنـه = خور+ نـه »، بـه علت اینـهمانی اش با « خرّ م » ، ایزد خدای ایران بوده هست که خود را، درهمـه انسانـها وجانـها مـیافشانده هست . طبعا ، فرّ ، تراوش و زهش وجهش و انبثاق وجودی انسان مـیشده هست .<br /><br />« یـاد » ، « همزاد» است<br />یـاد ، یوغ شدن ( جفت شدن )<br />با « زمان » است<br />فرق « مفهوم زمان » دراسطوره<br />با« مفهوم زمان » درون تاریخ<br /><br />تصویر همزاد کـه با « یت = یـاد = جادی = یـادی = ژد » گره خورده هست ، یکی ازبزرگترین مسائل فلسفی و دینی و عرفانی را کـه « یـاد آوردن» باشد ، طرح مـیکند ، و منش آنرا درون فرهنگ ایران ، مشخص مـیسازد. پدیده « یـاد آوردن » ، درفرهنگ زال زری ، و تفاوتش با آموزه زرتشت ، و تفاوتش با تفکرات سقراط و افلاطون ، بافت فرهنگ ایران را مشخص مـیسازد . بویژه کـه « مسئله جستجو و طلب و آزمایش» کـه بنیـاد « بینش درفرهنگ زال زری » هست ، و سپس بنیـاد اندیشـه های عطار، درغالب آثارش مـیگردد ، با درک این همزاد = یوغ = جد = یـاد ، هموارساخته مـیشود . یـاد ، یـاد آوردن حادثه ای یـا رویدادی ازآنچه گذشته است، و درگذشته مانده هست ، نبوده هست . بلکه « یـاد آوردن » ، دراثر ویژگی « یوغیش » ، پیوند آنچه درپیش رویداده با آنچه امروزی و فردائیست ، و ازاین گونـه « یـاد = یوغ » مـیباشد ، کـه نیروی آفریننده بینش و عمل پیدایش مـییـابد. « یـاد » ، با گذشته کار ندارد . یـاد ، با بُن زمان و جهان ( بهمن و ارتا ) کار دارد کـه « گنج نـهفته » درون انسانند . برع، تاریخ ، با گذشته ای کار دارد کـه ازما دورهست و دورترمـیشود. « بندهش = آفرینش ازبُن ، وارونـه تاریخ هست . اسطوره ، ضد زمان نیست ، بلکه با آفرینش بُن زمان درون انسان کار دارد . اسطوره و یـاد اسطوره ای ( بندهشی) با آنچه درژرفای انسان همـیشـه حضور دارد، کار دارد . تاریخ درون نوشتن ، بیـاد آورن برضد زمانست . که تا نوشتن برسنگ یـا گلهای پخته نبود، وقایع درعمل گم مـیشدند، فراموش مـیشدند ، از ذهن ، فرومـیریختند . ولی یـاد اسطوره ای کـه زایـانیدن بُن ازخود بود ، اتصال نسلها و اتصال جامعه و اتصال فرهنگ را تاءمـین مـیکرد . این منتره = سه کات ( کات ) = دهماء کـه دربُِن هرانسانی بود ، اصل متصل سازنده زمانـها وفرهنگ بود . این معنای « یـاد » دربندهش ( = اسطوره ) بود کـه با مطالعه تاریخ و پرداختن بـه مردگان ، فرق کلی دارد . چون « یـادی = ماراسپند= دهما » بُن اتصال زمان وضمـیر هردو بود ، این بود کـه این اندیشـه درون ذهن سقراط- افلاتون ، شکل تئوری « بینش بـه کردار یـاد آوردن و زائیدن » گرفت .« یـاد » ، با زمان اسطوره ای کار دارد . تفاوت اسطوره در« یـاد » ( زایـانیدن آنچه ضمـیر بدان آبستن هست ) و تاریخ در« یـاد » کـه درخارج ثبت مـیکند که تا به کمک آن ، ازگذشته فراموش شدنی و گذرنده ، باز خبری پیدا کند ، زیـادست . اینست کـه پس ازآشنائی کوتاه با ماراسپند، کـه « جادی = یـادی » و اصل پیوند زمان هست ، درآینده مـیتوان ژرفتربه رابطه یـاد با فرهنگ وتاریخ و مسئله جستجوی بینش پرداخت .<br />درمتون پهلوی (سعید عریـان ) دراندرزبهزاد فرّ خ پیروز دیده مـیشود کـه « بـه لحظه ای رسیدن » ، بـه « برهه ای اززمان رسیدن » ، جفت شدن با زمان ، خوانده مـیشود . با پیدایش مفهوم « زمان گذرا» درالهیـات زرتشتی، و سپس مفهوم « زمان فانی» دراسلام ، ما ، احساس آن را داریم کـه زمان ، از ما ، ازوجود اصلی و گوهری ما ،« مـیگذرد و رد مـیشود . ما زمان را ازدست مـیدهیم و آن را گم مـیکنیم یـا زمان ، بهره های هستی مارا هرآنی بـه یغما مـی برد » . ما وزمان ، برضد هم رفتارمـیکنیم وازهم بریده ایم . همـه اشعارخیـام ، و بسیـاری ازچکامـه سرایـان ما ، ازاین مفهوم زمان ، سرشته شده اند . درست زال زر ، مفهوم دیگری از زمان داشت . انسان درون زندگی ، بـه هرلحظه ای یـا برهه ای اززمان کـه رسید ، با آن زمان ، جفت یـا یوغ مـیشود . زندگی ، درست این یوغ شدن با زمان هست . اینست کـه خدا یـا « بُن آفریننده هستی » درفرهنگ ایران ،« سـپـنـجـی» هست . بـه عبارت دیگر، خدا ، درون هرلحظه وآنی از زمان ، جفت و یوغ با آن زمان مـیشود. خدا ، امتداد مـی یـابد ، کشیده مـیشود ، گسترده مـیشود. خدا یـا بُن هستی، درون زمان ، کـشیده مـیشود. خدا، رگ وپی هست که بـه آینده ، کشیده مـیشود . خدا ، تحول مـی یـابد ، و این تحول یـابی خدا با زمان ، درچهره های گوناگون ، یـا خدایـان گوناگون ، زندگی = ژی هست . سی وسه خدا، رنگین کمان خدایـان زمان هستند .<br />تصویر ِ جدائی وتضاد « همزاد »، درآموزه زرتشت، کـه کل اندیشـه های اورا معین مـیسازد ، بلافاصله مفهوم دیگری از« زمان »، و جدائی ِدوگونـه زمان ازهم ، با خود مـیآورد . « کرانمند شدن زمان » درالهیـات زرتشتی ، بـه معنای « پاره شدن زمان ازهمدیگر» است. واژه « کرانیدن » کـه از ازریشـه « کر» ساخته شده هست ، ریشـه واژه « کارد برّنده » نیزهست . ازآنجا کـه « یـاد » ، درست با « یوغ بودن بُن زمان ، و بُن جان انسان ، باهم » پیوند گوهری داشت ، بدینسان مفهموم « بینش و حافظه و دانش » ، همـه تغییر پیدا مـیکنند . مفهوم « یـاد » دراین آموزه ، دیگر معنائی ژرف دراسطوره ( بندهش = آفرینش از بُن درهرجانی ) یـا فرهنگ ایران را ندارد .<br />« بُن زمان » کـه زمان و زندگی و جهان ِ نو ، ازآن مـیروئید و آفریده مـیشد ، اینـهمانی با « سه روز پایـان ماه » یـا « سه خدای پایـان ماه » ، و همچنین« سه منزل پایـانی ماه » داشت. درخت زمان (= کـه در ستونـهای تخت جمشید، نموده شده اند ) ، باروبرش( دانـه اش ) ، یوغ ( جفت = همزاد ) است، دوتاسر(یـا سیمرغ ) هستند کـه با اصل سومـی ( فرّ ) ، بـه هم مـیچسبند . این بُن زمان، کـه اصل آفرینش زمان و زندگی بود ، با اهورامزدا ی آفریننده ، سازگارنبود . و چنانچه دیده خواهد شد ، « مـاراسـپـنـد » کـه « خدای مـیان دوخدای دیگر» بود ، « جادی = یـادی »که نام زعفران ، گیـاه ویژه این خداست ، یـا « اصل یوغ وجفت » نیزخوانده مـیشد، و ازاین رو اینـهمانی با زعفران ( زافه + ران ) داده مـیشد ، کـه نماد « زایش ازنو» هست . بـه عبارت دیگر، درخود ِ 1- بُن زمان و2- بُن انسان ،که باهم اینـهمانی دارند ، اصل پیوند و جفت شوی بود . خواه ناخواه الهیـات زرتشتی ، دست بـه تحریفات ، درون نامـهای سه روز آخرماه ، و سه منزل پایـان ماه ( کهت = کات = کت = کد ) زد .<br />اینکه واژه « مـنـتـره » دراصل ، چه معنائی داشته هست ، ازرد پائی کـه دراوستا باقی مانده ، مـیتوان شناخت . انکویل ، واژه « منو + تری = thri+ mano » را بـه «1- بخش اعظم +و2- سر» ترجمـه مـیکند . « کات» ، درکردی ، همان « سرو کله و جمجمـه » هست و« چکاد »، دراصل ، « سیکادcikaat= سه + کاد = سه کات » هست، کـه باهم، « یک قله و یک کات » هستند. دراصل سیکات= چکات ، بـه معنای« سر» هست . سه منزل پایـانی ماه ، هرسه ، « کهت = کت = کات = قت = قات » نام دارند. هرسه باهم ، یک « کات = کت = کد = کده » هستند . « منتره » ، دراصل بـه معنای « سه مـینو = سه تخمـه » هست . البته آنچه بـُنی هست ، سرچشمـه قداست و جاذبه و جانفزائی واصل معیـار هست ، بـه همـین علت واژه « منتره » ، بـه « کلام مقدس » ودرسانسکریت بـه معانی اسباب و آلت تفکر، سخن ، نوشته ، سرودستایش، وم و تصمـیم و نصیحت و نقشـه وراز و به خود ویشنو وشیوا..... وبالاخره بسیـار ی چیزهای دیگر،اطلاق شده است. منتره ، چون با بن آفریننده کار دارد ، ویژگی جادو کننده دارد . نام « کتایون = کت + یون » نیز، بـه معنای « زهدان بُن زمان و جان » هست . همچنین « همای چهرآزاد» ، کـه دراصل « همای « چیتر آکات » مـیباشد ( آک + کات )، بـه همـین تصویر، باز مـیگردد . حتما اهمـیت این اصطلاح را دریـافت ، چون واژه « آزاد و آزادی » فرهنگ ِ ایران ، ازاین تصویر، برخاسته هست . « آزاد » ،ی هست که « بُن زمان وجهان » را درضمـیر خود ، دارد ( گنج نـهفته ). مولوی مـیگوید:<br />تو کئیی دراین ضمـیرم ، کـه فزونتر ازجهانی<br />تو کـه نکته جهانی ، زچه نکته مـی جهانی ( زهش مـییـابی)<br />تو ، قلم بدست داری و ، جهان، چو نقش ، پیشت<br />صفتیش ، مـینگاری ، صفتیش ، مـی ستانی ( مولوی )<br /> آزادی ، دراجتماعیست کـه همـه مردمان ، فرد بـه فرد ، « مـیزان و اندازه چیزها » هستند ، چون این بُن کیـهان و زمان هست و معیـارهمـه چیزهاست درون درون هرانسانی هست وفقط حتما زایـانیده شود .این «سه مـینو درسه روز پایـان ماه »، کـه تقویم زرتشتی آنرا ، دستکاری وتحریف کرده ، عبارتند از : <br />روز 28 = رام جید<br />و روز 29 = ماراسپند ( دهم آفریت= جادی= نیم روز ) ،<br />وروز 30 = بهرام ( بهروز= روزبه= انگره مـینو ). <br />تقویمـهای زرتشتی به منظور برهم زدن و نابود اندیشـه بُن زمان، کـه سرچشمـه آفرینش بشمار مـیرفت ، روز 28 را زامـیاد مـیخوانند ، و روز 29 را ، بـه روز کلام مقدس « مانترا اسپند » ترجمـه مـیکنند ، و روز سی ام را « انیران و انارام » مـینامند .<br />رام ، خدای موسیقی وشعرو و شناخت هست و اینـهمانی با « روان » انسان دارد . « بهرام یـا بهروزیـا اورنگ» ، کـه نزد زال زر ، همان « انگره مـینو» بوده هست ، خدائیست کـه نخست باد ( اصل جان وعشق ) مـیشود، و سپس تحول بـه جانـهای بی آزارمـی یـابد کـه نماد همـه جانـهای جهانند ، و اصل « بینش زایشی = دین » هست ( بهرام یشت ) . ماراسپند( mahre+spend ) یـا مـهراسپند ، اصل عشق ، یـا جفت شدن و یوغ شدن رام جید با بهرام هست . روان انسان را کـه رام باشد ، با دین انسان کـه بهرام باشد ، باهم پیوند مـیدهد . ازاین رو، دیده مـیشود کـه گفته مـیشود کـه « نیک هست دراین روز، عقد و نکاح و با دوستان نشستن وصحبت » برهان قاطع . بدین علت هست که موبدان زرتشتی ، کوشیده اند ، معنای « کلام مقدس » بـه ماراسپند بدهند . بدینسان ، کلام مقدس ( کـه آموزه زرتشت باشد )، اصل پیوند دهی مـیگردد . این واژه « +mara mahra+ amahre » ، چیزی جز همان واژه انگلیسی marry و واژه « ماره= مارکرن » کردی نیست، کـه به معنای عقد ازدواج هست . این واژه درست نامـیست کـه الهیـات زرتشتی بـه نخستین انسان ( انسان بطورکلی ) داده هست که mashya ماشیـه باشد . درواژه نامـه فره وشی مـیتوان دید کـه mashya اینـهمانی با mahra دارد . این واژه « ماشیـا و امشا » کـه پیشوند « امشاسپنتا » نیزهست ، به منظور الهیـات زرتشتی ، نقش بنیـادی بازی مـیکند. ازاینرو درون جعل معنای این واژه ، بسیـارکوشیده اند ، و « مشا وماشـه » را اینـهمانی با واژه مرگ ومردن داده اند ، که تا « امشا » معنای « نامردنی = جاوید » پیدا کند . درحالیکه ، دربندهش مـیتوان دید کـه از بینی ِ گـُش، یـا بقول موبدان ، یکتا آفریده از اهورامزدا ! ، ماش مـیروید . از بینی کـه دودمـه ( دونی= دم ونوای دونی) هست ، ماش روئیده مـیشود . و درست هم درگیلکی وهم دربرهان قاطع ، « ماشـه » بـه معنای « انبر» است، کـه دو مـیله بهم پیوسته مـیباشند ، کـه با آن مـیتوان آتشی را گرفت و جابجا کرد . خوب دیده مـیشود کـه « مشیـاmashya » نیزهمان « مارهmahre=mara » بوده هست . ژی= جی ، هم معنای یوغ وعشق ، وهم معنای « زندگی » و هم معنای « شاهین ترازو وزبانـه اش » را دارد . این نشان مـیدهد کـه انسان ، زندگی مـیکند ، چون هم اصل عشق هست و هم « اصل اندازه » .<br />نام دیگر این « ماراسپنتا » کـه بُن پیوند = جد = ژد = یت= یـاد است، « سریره دهم آفریت= srira dahma afriti vd.2.2.16 » یـا « دهما ، دهما آفرین » بوده هست . زنخدا دهمای سریره ( زیبا = سه نای = سئنا ) این « دهما » هست . درمتون زرتشتی، این خدا ونقشش ، کاملا پوشیده و تاریک و پریشان و آشفته ساخته مـیشود . رد پای این نام ، هم درسانسکریت ، وهم درون زبان عربی بخوبی باقی مانده هست . درعربی ، بـه شب بیست ونـهم ( مارسپند ) ، دهما ء گفته مـیشود ( منتهی الارب + مـهذب الاسماء + آنندراج ) . همچنین دهم ، بـه معنای « سه شب ازماه » هست ( منتهی الارب + آنندراج ) . «ادهم » کـه نام صوفی بزرگ ( ابراهیم ادهم ) هست ، همـین دهم ( خدائیست کـه بُن عشق درتخم زمان وجهان هست ) هست .<br />« دهم » نام « بـرگ بـو » هست که « غار» و « باهشتان » و « ماه بهشتان » نیزخوانده مـیشود . برگهای این درخت را حتا دریونان ، بـه کردار تاج ، روی سر پهلوانان مـیگذاشته اند . گذاردن چنین برگهائی ، تاج بخشی بوده هست . و واژه « دیـهیم » کـه سپس بـه تاج مرصع و چتر و تاج و افسرشاهی گفته شده است، تلفظی ازهمـین واژه هست . این همان همائیست کـه برسرهرکه بنشیند ، حق بـه حکومت دارد . نامـهای گوناگون برگ بو1- باهشتان 2- و« دهمست » ، دهم + هست ( چنانکه پنداشته شده ، ده که تا مست نیست ، بلکه دهم + ا َسـت ، تخم ویـاتخمدان دهم ، یـا مارسپنتا هست ) 3- رنــد ( همان رندی کـه درادبیـات ما بویژه حافظ ، شـهرت یـافته ، نام این خدا – رند افریت - هست ) و4- نام دیگرش غارو 5- مازریون و 6- دفـنـه و درانگلیسی laurel tree و درآلمانی Lorbee baumاست . « دفنـهDaphne » دریونانی ، پری هست کـه تحول بـه این درخت وبرگش مـی یـابد .<br />این واژه درسانسکریت« Dhamaani» هست که بـه معنای هرچیزلوله مانند مانند رگ وپی ، و همچنین بـه معنای گلو وحلق مـیباشد کـه « نی = گرو = غرو » هست . شاید درون گرشاسپ نامـه، این واژه بـه شکل « جام ده منی » درآمده هست که گرشاسپ مـیسازد کـه دو چهره ( جفت ) بردوسوی آن نگاریده شده هست . بسخنی دیگر، نوشیدن ازجام « گوازچهره » نوشیدن ، درانسان ، فرشگرد کردار هست و جانی نوین مـیبخشد ، وگرنـهی کـه ازخرد بهره ای باشد ، جامـی کـه ده من ، وزن داشته باشد، نمـیسازد .<br />واژه « دهمـه » درسانسکریت بـه معنای نواختن و « آتش افروختن با دم » هست . این واژه « دهم ودهما وادهم » ، همان « دمـه » فارسی هست ، کـه به معنای آتش فروز هست . بهمن و عنقا( سیمرغ = ارتا ) دربرهان قاطع ، آتش فروزند ، و آتش فروز، دراصل معنای « آف و جانبخشی » داشته هست . دهما ودهم ، دراصل همان « داهیم » ویـا « دی دم didem » درسغدی مـیباشد ( قریب ) . از شکل سغدیش مـیتوان بخوبی دید کـه « دی + دم » ، بـه معنای « دو دم ، دو دمـه » هست . چون درسغدی بـه « هردو divnu »، و به دوپا = divpaade » گفته مـیشود . این شکل تلفط ، تبدیل بـه واژه « دیـادمdia+dema » دریونانی یـافته هست . « دم » ، معانی گوناگونی دارد 1- هر دوچشم باهم ( دیم درکردی )2- دو چهره ، دو گونـه (= گوازچیترا ) و 3- دو دمـه بـه معنای دو بینی باهم هست . جفت هاِی چهره و چشم و های بینی( دم = باد = اصل جان وعشق هست ) دراین اصطلاح با هم آورده شده اند . درون بخش سیزدهم بندهش ، پاره 190 مـیآید کـه « دو بینی ، چون دو دمـه گرودمان هست . دو دمـه گرودمان را گوید کـه بدای همواره بوی خوش ، گونـه گونـه درون دمد کـه روان را خوشبوئی و شادی از اوست ... دوچشم ، چون ماه و خورشید هست ... دو گوش چون دو روزن گرودمان هست . دو روزن گرودمان را پیداست کـه بدان همواره آوازی بـه نوای خوش مـیآید کـه روان را خنیـائی و رامش ازاوست » . ازسوی دیگر« داهیم » دراصل « دوا + هم ، یـا دوا + هیم » بوده هست . « هم » بـه شکلهای « ham + sam+ him+ am» نوشته مـیشود ، کـه به معنای « دوتا باهم = جفت » هست و « دیـهیم »، اماله آنست . دهما ، بیـان همان « دوسر= همزاد » درون شکلهای دوچهره باهم ( گوازچیترا = جوزهر و نیمسب کـه centaur سرو دم اژدهای فلک مـیباشندکه دونقطه انقلاب طبیعتند )، دو بینی ( ماش و مشیـا و ماشیـه = مسیح ) باهم ، کـه همان واژه « همدم » نیزهست ، و دوچشم باهمست کـه درست سرستونـهای تخت جمشید ، بهترین گواه برآنست . از رابطه « دودمـه » با « بوی خوش ازگرودمان » ، مـیتوان بـه علت نامـیدن « دهمست یـا غار ، بـه برگ بو » پی برد .« گرو دمان » ، کـه درهزوارش « گرو + دمن » هست ، بیـان نائیست کـه نوایش همـه را بـه شادی فراوان مـیانگیزد، کـه در گرشاسپ نامـه بارها ، این معنا تائید شده هست .دمنـهdemaana بـه معنای « جای ومکان » است، و« دمان » ، بـه معنای « فریـاد از شادی مفرط » هست ( برهان قاطع ) است.پس آنچه به« آسمان علیین » و« بهشت» و ... ترجمـه مـیگردد، بـه معنای « خانـه جشن و نی نوازی و موسیقی » هست ( این خانـه کـه پیوسته دراو با نگ چغانـه هست – ازخواجه بپرسید کـه این خانـه ، چه خانـه هست . مولوی ) ، و ازاینجا بخوبی رابطه دودمـه ( دیـادم= دیـهیم ) با جشن و بهشت معلوم مـیگردد . درست اصطلاح « دخمـه » ، کـه پورداود و دیگران ، بـه آن ، معانی تحریفی مـیدهند ، همـین واژه « دهـمـه » هست . این دوچهره ، دو دم ، دوسر، یـا یوغ وجفت وهمزاد بودن ، بیـان نوزائی و فرشگرد هست ، و رابطه ای با « داغ » بـه معنای سوزاندن مرده ندارد .دمـه ، آتش فروزیـا جانبخش هست، ولی نـه سوزاننده مردگان ! این معانی ، همـه به منظور پرت نظر، ازاین فرهنگ زنخدائیست . بـه همـین علت درگرشاسپ نامـه ، دخمـه سام و رستم ، درشـهر « سمندر » هست .<br />این« دهم آفریت » یـا « رند افریت » یـا « دهمان » هست که « اصل اتصال زمانی» هم درون زمان ، وهم درون روان وضمـیر( یـاد ) هست . بُن زمان ( رام جیت + ماراسپند + بهروز) ، بُن ضمـیر انسان نیزهست . اصل اتصال زمانی، با اتصال ضمـیری و اندیشگی ، با هم اینـهمانی دارند . بُن زمان و بُن خرد درون درون انسان درزمان و با زمان ، امتداد مـی یـابد ، کشیده مـیشود ، مـیگسترد . بُن را نمـیشود از دیگری ، آموخت ( تعلیم یـافت ) بلکه حتما درخود، درون درون هرانسانی ، جستجو کرد . انسان، آن چیزی را نمـی جوید کـه مـیدانسته هست وفراموش کرده هست ، بلکه « بُن خود » را مـیجوید کـه ازغنایش بیخبراست . مسئله به منظور افلاطون و سقراط اینگونـه طرح مـیشود کـه انسان ، چیزی را کـه نمـیداند ، آنرا نمـیجوید ، چون نمـیداند « چه را مـیجوید » . این گقته ، بر « اولویت روشنی » ، یـا برفرض ِ « وجود روشنی درون آغاز» قرادارد، کـه اندیشـه زرتشت نیزهست، وبه احتمال قوی ، از زرتشت بـه آنـها رسیده هست . ولی فرهنگ سیمرغی یـا زال زری ، جستن را تلاش به منظور یوغ شدن با بُن خود ( کـه بُن زمان و بُن کیـهان هم هست ) مـیدانست ، کـه غنای نا گرفتنی دارد . درست بـه همـین علت ، رستم درخوان هفتمش ، بـه درون غارتاریک مـیرود و درتاریکی ، درون درون دیو ابلق ( پید، کـه هم سیـاه وهم سپید، یـا جفت دورنگ باهمست )، توتیـائی مـی یـابد کـه هرچشمـی را خورشید گونـه مـیسازد . اصل آفریننده روشنائی را حتما درجستجوی درتاریکی یـافت .<br />« بُن » درون هیچ آموزه ای ، درخارج ، نزدی و آموزگاری( نزد زرتشت یـا محمد یـا موسی ... یـا مارو فلاسفه دیگر .. ) نیست ، کـه بتوان با تعلیم وتعلم و آموختن ، بـه درون خود انتقال داد . مسئله بیـاد آوردن ، مسئله پیوند یـافتن یـا یوغ شدن با بُن خود هست ، ودراین یوغ شدن ( همزادشدن ) هست که حرکت و بینش و روشنی و خوی مردمـی ( نیکی ) ازانسان ، مـیجوشد و مـیزهد</strong> . </div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-86638669402418650802007-05-01T04:15:00.000-07:002007-05-01T04:17:39.647-07:00

عقل گرایی، خرد گرایی نیست

<div align="right"><strong><span style="font-size:180%;color:#6600cc;">چگونـه "بهمن" كه "تخم خردِ شاد" يا " اصل انديشيدن و خنده و انجمن و بزم و همپرسي و آزادي و آفرينندگي" بود<br />به "عقل اسلامي" انحطاط پيدا كرد</span><br /><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالي</span><br /><br /><span style="font-size:180%;color:#003333;">عقل گرايي، خردگرايي نيست</span><br /><br />تضاد مفهوم "خرد" درون فرهنگ ايران با "عقل" اسلامي برغم مشتبه ساختن واژه "خرد" با "عقل" و يكي گرفتن خرد با عقل، درون ضمير ايرانيان بـه جاي ماند. اين عقلي كه با زور ، با خرد، برابر نـهاده شد، تناقض خود را درون عرفان نمودار ساخت. عرفا، آنچه را درون فرهنگ ايران از "خردشاد" داشتند، درون عقل اسلامي نمييافتند و نميتوانستند درون "عقل" بگنجانند، و چون اصطلاح "خرد" همسان "عقل" ساخته شده بود، نميتوانستند از اصطلاح "خرد" درون برابر پديده عقل، بهره ببرند. آنچه را عرفان، جنون و ديوانگي و مستي و عشق ميناميد، درون واقع، تلاش براي "به آوردن خرس فكر" بود، يا بـه زبان ديگر، تلاش براي "دريدن عقال از عقل اسلامي" بود، که تا عقل، از سر، همان "خرد شاد" بشود، و خود، مستقل بزايد و سور زادن انديشـه هاي آزاد خود را بگيرد. يا بـه عبارتي ديگر، عرفان، تلاشي ناآگاهبودانـه، براي تبديل "عقل اسلامي، بـه خرد ايراني" بود. چگونـه ميشود، "عقل نازا و سترون و اخته اسلامي" را بـه "خرد خودزاي ايراني" تحول داد؟ "عشق"، كه معرب واژه "اشق پيچان و اشك و اشـه" بود، ريشـه اي ژرف درون فرهنگ ايران داشت، كه درون زبان عربي نداشت. اين بود كه عرفا، از اين واژه، كه ظاهر عربي بـه خود گرفته بود، همان فرهنگ پيشين خود را مييافتند. اشك يا اشـه، كه عشق عربي شده بود، همان "شيره چسبنده گوهر هر چيزي درون گيتي" بود. بـه عبارت ديگر درون فرهنگ ايران، گوهر همـه چيزها، عشق = اشـه بود، و از اين رو، خداي خرد و خنده و "همپرسي انجمني و اجتماعي" وهومن، "دوستدار اشـه" بود. از اين رو بـه مرغ بهمن كه جغد باشد، اشوزوشت (= دوستدار اشـه) ميگفتند (بندهشن). بـه سخني ديگر، خرد درون انديشيدن درباره چيزها و انسانـها، بـه دنبال شيره و روغن درون آنـها بود كه عشق باشد. بعد خرد، درون انسانـها و اشياء عشق = اشـه و پيوند جانـها را ميجست. و اين عشق، عشق بـه جان و زندگي بود. اين بود كه كاربرد واژه "عشق" بـه خودي خود، پيوند كامل با خرد ايراني داشت. بهمن كه درون هنگام زاده شدن با هر انساني ميآميخت، نشان ميداد كه فطرت هر انساني، خرديست كه بـه دنبال جستن و تحقق "عشق بـه زندگي" است. عشق بـه خدا، چيزي جز عشق بـه جانـها بدون تبعيض نبود. بعد با آنكه عرفان، اعتراض بـه عقل و خرد، هر دو ميكرد (چون ميپنداشت كه خرد همان عقل است)، ولي درون مفاهيم عشق و جنون و ديوانگي و مستي، همان بهمني را ميديد كه "خرد جوينده عشق و بزم و خنده" بود، همان خردي كه اصل بزم و شادي جانـها بود، چنانچه "اور وهمن" درون پهلوي و اوستا، بـه معناي شادي و نشاط است، و نام بهمن، بزمونـه (= اصل بزم) هست (برهان قاطع). بهمن، ميان، يا مايه ميان همـه چيزها و هر انساني است، كه همـه را تخمير ميكند و به هم ميچسباند و عشق را واقعيت ميدهد. بهمن، واسطه، بـه معناي رسول و نبي نيست، بلكه بـه معناي "مايه تخميريست". بهم، خرديست كه آفريننده عشق، آفريننده، جشن عشق است. خرديست كه بـه ميآورد، بـه انسان، شاد ميدهد. پاي را از هر قيدي، آزاد ميسازد که تا به آزادي بتواند پايكوبي كند. اين خرد با عقل اسلامي، از زمين که تا آسمان فرق دارد. اين روند انديشگي را درون لابلاي غزليات مولوي بلخي بـه خوبي ميتوان يافت.<br />در آن بزم قدسند، ابدال مست<br />نـه قدسي (= بيت المقدس) كه افتد بـه دست فرنگ<br />چه افرنگ؟ عقلي كه بود اصل دين<br />چو حلقه هست بر در، درون آن كوي و دنگ<br />ز خشكيست اين عقل، و درياست آن (= بزم قدسي)<br />بمانده هست بيرون، ز بيم نـهنگ . . .<br />خمش كن كه اغلب، همـه با خودند<br />همـه شـهر لنگند، تو هم بلنگ<br />خرد بهمني كه همـه را بـه ميانگيزد، با لنگي نميسازد. عقلي كه اصل دين اسلام است، فقط حلقه اي بر در، و كاملا "بيروني" است، و اين عقل خشكي هست كه از شناوري درون درياي معرفت، وحشت دارد. ولي همـه اجتماع اسلامي، درون پيمودن هفتخوان معرفت و جستجوي آزاد، لنگ هستند، تو هم مجبور بـه لنگيدن فكري هستي، که تا مطرود اجتماع مومنان نشوي.<br />گشاي زانوي اشتر، بدر عقال عقول<br />بجه زرق (= بندگي) جهاني، بـه جرعه هاي رقيق<br />چو زانوي شتر تو، گشاده شد ز عقال<br />اگرچه خفته بود، طايرست درون تحقيق<br />همي دود بـه كه و دشت و بر و بحر، روان<br />بقدر عقل تو گفتم، نميكنم تعميق<br />عقل، كه همريشـه همان عقال است، زانوي شتر انديشيدن و يا مچ پاي اسب انديشيدن را بسته، و انسان را از حركت آزاد انداخته و اسير ساخته، با "دريدن اين ريسماني كه زانو و مچ پاي انديشيدن را كه اصل حركت است، بسته" و عقل ناميده ميشود، آنگاهست كه اگر هم خفته باشي، مرغ بلندپرواز جستجو هستي.<br />بگيرم خرس فكرت را، ز ش بياموزم<br />به هنگامـه بتان آرم، ز ش مغتنم باشم<br />اين "به آوردن خرس سنگين پا و گرانجان فكر" است، همان "دريدن عقاليست كه گوهر عقل" است.<br />اين هست كه "عقل گرايي" درون اديان سامي، تحريف سازي و مسخ سازي همـه پديده ها و رويدادهاي جهان است، که تا انطباق بـه كتابشان بـه شريعتشان، بـه آيات كتابشان، بـه گفته هاي انبيايشان با مظاهر الهيشان بيابد. چنانكه عقل درون همين راستا، درون ميان مسلمانان، درون راستاي ساختن و پرداختن "اسلام هاي راستين نوين" امروزه بـه شدت درون كار است. هر انديشـه اي نوين را ميتوانند با همين ترفندهاي عقلي، درون اسلام، "جاسازي" كنند. از اين رو چنين "عقلي"، هنرهاي ويژه خودش را دارد. اين اديان، بدين معنا، كاملا "عقليست" و عقل گرا". ولي اين عقل و عقل گرايي، بر ضد "خردمندي و خردگرايي درون فرهنگ ايران هست. عقل، فقط آلت و غلام و ايست كه هر چه دين و كتاب و پيغمبر ميگويد، بايد درون دفاع آن بكوشد، و همـه رويدادها و پديده را طوري مسخ و تحريف و توجيه كند كه درون اين چهارچوبه بگنجد. اين هست كه درون اين اديان، عقل بدين معني، رشد سرطاني ميكند. مسئله اين هست كه "خرد شاد و نده و بزم آور و جشن ساز" كه اصل فرهنگ ايران بوده است، چگونـه تبديل بـه همين عقل پابسته و اسير اسلامي شده است. البته زانوي شتر يا مچ پاي اسب و استر را بستن، با حيله و مكر كار دارد، و در فارسي بـه آن "ارك" ميگويند، و معرب آن "عقل" شده است، چون عقل هم درست همين معني را ميدهد. واژه "عرقه" درون عربي نيز بـه معناي "نواري كه بدان اسيران را بندند" هست (منتهي الارب) يا بـه معناي "تازيانـه ايست كه بدان ميزنند" (ناظم الاطباء). طيف معاني كه درون عربي براي عقل مانده است، بـه خوبي نشان ميدهد كه اين واژه، از همان "ارك" ايراني شكافته شده است. مثلا عقل بـه "انقلاب رحم" ميگويند يا بـه جامـه سرخي كه بر هودج مياندازد يا بـه پناهگاه ميگويند، كه از تصوير رحم برخاسته هست يا بـه "پذيرفتن نخل گشني را" (اقرب الموارد). عقل و عقال، همريشـه و همگوهرند. عقال همانند ارك، رسني هست كه بدان ساق و ظيف شتر را بهم بندند (منتهي الارب). عقل، آن چيزي هست كه پا و زانوي انسان را ميبندد و اسير و بنده خود ميسازد. همچنين انسان با عقلش، همـه جانوران و طبيعت را بنده و اسير خود ميسازد، و شريعت هم عقل است، چون همان كار "عقال" را ميكند چنانكه درون ترجمـه تاريخ يميني ميآيد كه "سلطان" شيطان غيرت را بـه عقال شريعت ببست" يا درون جهانگشاي جويني ميآيد كه "اكنون كه عقل، كه عقال جنون جوانان هست روي نمود" و به همين علت، تازيان بـه بند و رشته اي كه بـه دور سر خود ميبندد، عقال ميگويند، و اين بـه قول افرب اللموارد، ماخوذ از معني زانو بند شتر است. عقل، همان عقاليست كه بند بـه پاي خرد آزاد ميزند، و آن را از آزادانـه باز ميدارد. و از اينروست كه مولوي درون برابر چنين عقلي (كه گوهر دين اسلام است) طغيان ميكند.<br />تا رهي از فكر و وسواس و حيل<br />بي عقال عقل، درون الجمل<br />پس بكوشي و به آخر از كلال<br />خود بـه خود گويي كه العقل، عقال<br />در قرآن، درست آيات قرآني همين عقال هستند، و تعقل، حركت انديشـه درون دور و ور همين ريسمان كوتاهي ست كه بـه مچ پاي نيروي انديشـه، بسته شده است، يا اينكه همان زانو بنديست كه شتر را از هرگونـه حركتي بازميدارد. مثلا درون سوره بقره (آيه 242) ميآيد كه "يبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون" يا درون سوره حديد ميآيد (آيه 57) كه "بينا لكم الآيات لعلكم تعقلون" و يا درون سوره بقره ميآيد (آيه 42) "انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون". گفته نميشود كه اينـها "انديشـه هايي" هستند كه ميتوان روي آنـها آزادانـه انديشيد، و به آنـها شك كرد و مورد بحث قرار داد، بلكه ميگويد كه اينـها "آياتي هستند" كه بـه تو نازل شده اند، و از خوانندگان، درون اصل ايمان بـه خود را ميخواهند، و اگر چنانچه آنـها را رد بكنند يا مورد شك قرار بدهند، الله را تكذيب كرده اند "ان كنتم بآياته مومنين ـ انعام آيه 118) يا "كذبوا بآيانتا و ماكانوا مومنين" ـ 72 سوره اعراف". آيات و شريعت و دين، عقال هستند، بـه همين علت نيز، عقل هستند. از اينرو گفته ميشود كه دين اسلام، عقليست! عقل، انديشيدنيست كه انسان را بـه شريعت و اوامر الله و رسول و قرآن چنان ببندد كه انسان، فقط گرداگرد آن، حق داشته باشد. و اينـها هيچكدام رويه مشتركي با "خرد شاد و زاينده و جشن ساز" ايراني ندارد كه حق حركت آزاد و پرواز درون كل كيهان دارد، حق معراج بـه آسمان را دارد كه همگوهر خود خداست. عقل، عقال و "ارك" هست. با عقال، بايد بـه قول مولوي، يا درون جا خشكيد و ميخكوب شد و تن بـه بندگي داد، يا لنگيد، يا بايد بر "وتد = ميخ طويله" پيچيد و در تنگناي همان اصطبل ماند. ولي اين اشتقاق عقل از "ارك" ايراني، و اين برابري عقل با ارك، ما را بـه تحول بهمن، خداي انديشـه و خنده و اصل بزم و همپرسي، درون دوره هاي گوناگون راهبري ميكند، و در مييابيم كه چگونـه بهمن، تخم خرد شاد ايراني، بـه عقل اسلامي انحطاط يافته است. عقل عربي و اسلامي، چون از تاريخ تحول اين انديشـه درون فرهنگ ايران ناآگاه بوده است، همان برآيند منحطش را درون خود جذب كرده است.<br />در برهان قاطع، معاني "ارك" را مييابيم، و اگر اين معاني را بـه اسطوره هاي آفرينش ايران، پيوند دهيم، اين تحول بهمن يا تخم خرد و انديشـه آزاد، بـه ريسماني كه با آن زانوي شتر و پاي اسب را ميبندند، و از آن عقال و عقل عرب و اسلام شده است، ميتوان يافت. درون برهان قاطع، ميبينيم كه "ارك" بـه معناي (1) قلعه كوچكي هست كه درون ميان قلعه بزرگ ميسازند. و (2) "ارك" بـه معناي ريسماني باشد كه گاهي بر درخت آويزند و بر آن نشينند و در هوا آيند و روند، و گاهي بر پاي اسب و استر بندند و در عفلزارها سر دهند که تا بچرد.<br />معناي نخستين، كه امروزه نيز رد پايش مانده است، درون شاهنامـه درون داستان، "دژ بهمن" باقي مانده است. ارك، درون حقيقت همان "دژ بهمن" است. اركوان و اكوان، از نامـهاي بهمن بوده اند و نام ديگر بهمن، انديمان يا هنديمان" بوده است. بهمن، درون روايات زرتشتي نيز، محرمترين خدا بـه اهورامزدا ميماند. درون شعر مولوي نيز انديمان، بـه معناي "محرم" بـه كار ميرود. بهمن، مينوي مينو، يا تخم درون تخم است. بـه عبارت ديگر، هر چيزي، تخمي دارد، تخم هم درون درونش، تخمي دارد كه آن، اصل تخم است، و اين تخم ميان تخم، بهمن است. از اين رو بهمن، كه اصل اصل است، گم و ناپيداست. بـه همين علت نيز، دروازه دژ بهمن كه كيخسرو و فريبرز، بـه گشودن آن ميروند، ناپيداست. فريبرز، ميكوشد با جنگ و زور، دژ بهمن را بگشايد، ولي پيروز نميشود. ولي كيخسرو، بدون كاربرد زور و جنگ، دژ بهمن را ميگشايد، و به همين علت، بـه حكومتگري درون ايران برگزيده ميشود. درون اين داستان ميبينم كسي، حقانيت بـه حكومت مييابد و به حكومتگري درون ايران، برگزيده ميشود كه بتواند، دژ بهمن را بگشايد. بـه عبارت ديگر، آنكه بـه "خرد بهمني" راه يابد، و اين "در ناپيداي خردبهي" را كه با ميانـه و اشـه هر چيز كار دارد، بجويد و بيابد، حقانيت بـه حكومت مييابد . همين داستان، هم انديشـه فرهنگ ايران را از حكومت نشان ميدهد و هم مينمايد كه خرد بهمني، با زور و قهر و تجاوز و خشم، متضاد است، و بهمن درون فرهنگ ايران، خداي ضد خشم، يعني ضد تجاوز و قهر و غلبه و زور و استبداد و تهديد و وحشت انگيزيست كه ذات الله و يهوه هستند. الهيات زرتشتي، چون اهورامزدا را "همـه آگاه و همـه دان" دانست، اهورامزدا، پيشگام يهوه و الله شد، و خداي "عالم = همـه دان" گرديد، درون حالي كه بهمن، خداي انديشـه و خنده و همپرسي، پيشتر از آن، اصل جستجو و پرسش و تعجب و شك ورزي بود. از اين رو نيز، اكوان يا اكومن يا اركوان (= ارغوان) هم بود. بهمن، درون الهيات زرتشتي، غير از بهمن درون فرهنگ زنخداييست. اكوان، خداي پرسش و شك و احتمال و شگفت بود، و اين پرسش و شك و احتمال و شگفت، اركياي جهان، يعني اصل جهان آفرين بود. انديشيدن بر پايه پرسيدن و شك ورزي و احتمال و شگفت كردن، اصل جهان بود. اركيا، بـه معناي اصل جهان، درون فلسفه يونان باقي ماند.<br />الهيات زرتشتي، اين بخش از بهمن، خداي انديشـه را، نميتوانست با "علم اهورامزدا" سازگار كند، و آن را بر ضد گوهر اهورامزدا و علمش (= همـه آگاهيش) شمرد. اين بود كه اكوان واكومن، تبديل بـه ديو آشوبگر و شورش انگيز شد و "كماله ديو" ناميده شد. همانسان كه محمد نيز، سپس قرآن را با "هذا الكتاب لاريب فيه" آغاز كرد، و راه خرد ورزي آزاد بر بنياد شك ورزي را مانند موبدان زرتشتي بست، و درب عقل اسلامي را گشود. از اين بخش بهمن، كه خداي انديشيدن بر شالوده تعجب و شك ورزي و جستجو و آزمودن بوده است، اكوان يا اكومن را، زشت و پلشت ساخته، و طرد و نفرين كرده است. و ما رد پاي اين تحريف را از جمله درون همان معناي واژه اكوان، درون واژه نامـه هايي مييابيم. معناي اكوان، ارغوان نيز هست (اكوان = ارغوان). بعد "اك" كه همان "اگ و هاگ"، گندم و تخم مرغ هست و پيشوند اكوان است، اين هماني با "اركه = ارخه = ارغه = ارجه" داشته هست كه پيشوند گل ارغوان است. و اين گل، گل آغاز بهار است. از اين رو كردها، بـه اول بهار، ئه رخه وان سور، ميگويند كه درون واقع، بـه معناي "هنگام سور و جشن گل ارغوان" است. برآيندهاي معاني "ارك"، را درون واژه هايي كه از آن ساخته شده است، بـه آساني ميتوان باز شناخت. درون ارغك و ارغژ و ارغچ، كه بـه معناي "عشق پيچان" هستند، ارك، بـه معناي عشق است. درون واژه "ارغ" بـه معناي بادام و پسته و فندق و گردگان بوده هست كه سپس زشت ساخته شده است، ميتوان ديد كه بيان "تخم درون تخم" است. درون شكل "ارغشتك" نوعي از بازي ميباشد كه دوشيزگان و ان كنند آن چنان هست كه بر سر دو پا نشينند و كفهاي دستها را بر سر زانوان مالند و چيزها گويند و همچنان نشسته بر سر پاها برجهند و كفهاي دستها را برهم زنند. همين واژه درون شكل "هه رك" درون كردي، بـه معناي حركت و حرف تعجب است. هركاندن، بـه معناي جنباندن و راه انداختن است، و واژه "حركه" معرب همين "اركه" است. افزوده بر اين، درون شكل "ئه ره ج" بـه معناي "مچ" است، و درست عقال = عقل را بـه چداري، وصل ميكنند كه بـه همين "مچ" حيوان ميبندند. از همين برآيندها ميتوان ديد كه، ارك، درون اصل با "تخم درون تخم" كار داشته هست كه اصل تعجب و و بازي و شادي و عشق و سرخي است. از اين گذشته درون كردي "ئه رك" بـه معناي وظيفه و مسئوليت است، و اين نشان ميدهد كه خرد و انديشـه، اصل وظيفه و مسئوليت است. كسي، انسان را بـه زور امر و نـهي، مكلف نميكند، بلكه خردبهمني درون هر كسي، اصل وظيفه و مسئوليت درون هر كسي است، اين "ارك" كه مينو درون مينو، يا تخم درون تخم است، اصل ناپيدا و گم كيهانست، و از اين اصل گم و ناپيداست كه همـه خدايان و جهان پيدايش يافته اند. وحدت، درون ميان صورتها و كثرت اشياء هميشـه گم است. از بهمن كه تخم تخم خرد و شادي و بزم و همپرسي و عشق و بازي و و سئوال است، همـه خدايان و جهان پيدايش مييابد. معناي دوم "ارك" ريسماني هست كه كودكان درون جشن نوروز (آغاز سال) هر دو سرش، را بـه بام يا شاخه هاي درخت ميبندند، و يكي، درميان آن مينشيند و ميجنباند، که تا تاب بخورد. همان نشستن درون ميان، و ريسمان دوسر، و تعادل حركت رفت و بازگشت، و آويختن بـه بام، ما را متوجه بهمن ميسازد، چون او ميان دو شاخ است. اين ريسمان آويخته كه درون ميان آن ميتوان تاب خورد، و تاب هم ناميده ميشود، نامـهاي فراوان دارد، كه هر كدام از آن نامـها، گواه بر اصل بهمني اش هست. از جمله درون اصفهان آن را "چنجيل" ميخوانده اند، كه امروزه تغيير شكل داده، و چنجولي و چنگولي خوانده ميشود. بـه آساني ميتوان ديد كه اين واژه، مركب از "چنج + ايل" است. پسوند "ايل يا آل" همان ال، هلال ماه (خره، خره تاو = خرد) ميباشد، كه خداي زايمان يا ماما هست. چنج، همان خوشـه تخمـهاست كه درون ميان اين هلال ماه قرار ميگيرد، و همـه جهان، از اين اقتران و جشن عروسي، آفريده ميشود. درون كردي چنجك، بـه معناي تخم و هسته و ميوه است. و چنجه بـه معناي تخمـه است. البته شكل ديگر چنج، همان "شنج" است. و شنج بـه قول برهان قاطع، سرين مردم و حيوانات است. همچنين بـه معناي صدف هست كه "توتياي اكبر" نيز خوانده ميشود. درون يونان، افروديت كه برابر با سيمرغ يا خرم است، درون هوا و باد سير ميكند، از صدف، زاده ميشود، و اصل همـه طبيعت جاندار است، و خداي بهار و شاه گلهاست. شنج كه پيشوند واژه "شنگول" امروزه ماست، درون كردي بـه درخت بيد مجنون، شنگه بي (= وي = بيد = واي) گفته ميشود كه نشان ميدهد كه شنگه، صفت اندرواي = رام بوده است. رام، شوخ و شنگ بوده است. اين واژه درون شكل "شنجار" بـه معناي گل سرخ مرد هست كه همان گل تاج خروس يا گل عروس (= عوروس) و يا بالاخره همان گل بستان افروز هست كه گل فروردين = ارتا فررود يا سيمرغ گسترده پر است، كه گل روز نوزدهم ماه ميباشد. اين بهمن هست كه هنگامي گسترش يافت و باز شد، "گوي باز" يا همان سيمرغ گسترده پر يا فروهر ميشود، و گوي باز، نام اين روز نزد مردم بوده هست (برهان قاطع). بعد چنجيل، بـه معناي "به معناي خداي خرم يا فرخ (سيمرغ = ارتافرورد) هست كه كودك را درون زهدان، گهواه سان تاب ميدهد. و يكي از نامـهاي گهواره، بادرنگ است. اين گهواره را مانند تاب، كه بادپيچ هم ناميده ميشود، ميآويزند، و طفل را درون آن ميخوابانند و حركت ميدهند. گهواره نيز كه "گاه + واره" باشد، بـه معناي "همانند زهدان" است. و گاهواره همان حركت نوساني تاب را دارد. و بهمين علت، ارك و بادپيچ و چنجيل، اشاره، بـه حركت نخستين درون بطن مادر، و در شكل كيهانش، اشاره بـه حركت و درون زهدان ماه (هلال ماه) هست كه اركيا و عرش خوانده ميشده است، و عرشـه نوح (= كشتي نوح) و عرش الله درون قرآن، و اركيا درون فرهنگ يونان، و ارك تورات، كه صندوق سنگنبشته هاي فرامين دهگانـه بوده، از آن، سرچشمـه گرفته اند، که تا اينجا ميتوان معاني "ارك و اركه" را درون نخستين فرهنگ زنخدايي ايران ديد. با آمدن دين ميترايي و الهيات زرتشتي، اين اصطلاحات، همـه تحريف و مسخ شدند، چون برضد اين شيوه آفرينش جهان بودند، و همان ارك يا ريسماني كه نماد شادي و جشن و پرورش و و بازي بود، تبديل بـه بند اسارت و بي حركتي يا محدود كردن امكان حركت و لنگيدن گرديد. و اين مستقيما با بهمن يا با "اركوان" و يا انديمان (مينوي انديشـه) كار داشت. و همين "ارك" بود، كه درون شكل "ارج" همان قو SWANN شده بود، كه نماد "غو" يا غوغا و شور و شادي درون معراج بـه آسمان بود.<br /> </strong></div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-42476379040498570792007-05-01T04:12:00.000-07:002007-05-01T04:15:26.687-07:00

خرد انسان، سرچشمـه سرپیچی

<div align="right"><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهرجمالی</span><br /><br /><br /> <span style="font-size:130%;color:#6633ff;">درفرهنگ ایران ، حق بـه سرپیچی و ایستادگی درون برابر حکومت بیداد وقدرت بطورکلی، ازچه سرچشمـه مـیگیرد ؟<br /><br />خرد انسان، سرچشمـهِ سرپیچی<br /><br />خردِ سرپیچ وراستِ ایرانی، و عقلِ تابع و مزّور ِاسلامـی<br />الله مقتدر ، و عقل مزّورانسان<br /> جهان قدرت ، جهان تزویروریـا است<br />بهمن و خردِ راست<br />خرد انسان ، جهان را مـیآراید <br />چرا« عقل» ، حیله گراست، و« خرد» ، راست هست ؟<br />چرا امرونـهی اسلام ، مردم را مزوّرو ریـاکار مـیسازد ؟<br />مـی خور کـه شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری ، همـه تزویر مـیکنند<br />با آمدن اسلام ، ایرانیـان، همـه مزّور و ریـاکارشدند<br /></span><br />موبدان زرتشتی ، معنای اصلی« وهومن یـا بهمن» راهزاره ها سرکوب کرده اند و تاریک ساخته اند واز اصالت انداخته اند . از اینرو ، فرق مـیان فرهنگ ایران با ادیـان ابراهیمـی، وهمچنین بافرهنگ یونان ، بکلی محو و نامشخص و پریشان شده هست ، و این سبب شده هست که ما ، فرهنگ سیـاسی خود را نمـی شناسیم .<br />تفاوت فرهنگ ایران با ادیـان ابراهیمـی ( یـهودیت + مسیحیت + اسلام ) و همچنین با فرهنگ یونان ، اینست کـه در اینـها ، درون آغاز ، بُن انسان از اِلاه ، سرپیچی مـیکند، و برضد امر یـا خواست او کـه بیـان قدرت اوست، عمل مـیکند ، و این بزرگترین جرم و گناه او شناخته مـیشود ، و بخاطر این گناه ، کیفرداده مـیشود و دچار عذاب یـا تبعید مـیگردد . درون حالیکه درون فرهنگ ایران ، انسانـها ، دانـه ها و تخمـهای درختی هستند کـه خود خدا ، تخم آن درخت هست . خدا ، درون مغز هر دانـه وهر تخمـی ، یـا شیره هر مـیوه ای ازاین درخت، هست، کـه همان انسانـها باشند . خدا و انسان ، همگوهرو هم اصل هستند . دربُن انسان ، خرد سامانده خدا هست . مـیان خدا و انسان ، پارگی و شکافتگی نیست ،و بـه هم پیوسته اند .ولی قدرت، درون جائیست کـه دوبخش ازهم جدا و بریده باشند . یک بخش، کـه مـیداند، و یک بخش کـه نمـیداند .ی قدرت دارد و امر مـیکند کـه مـیداند، و بهی امر مـیکند و قدرت مـیورزد کـه نمـیداند و نمـیتواند بـه دانائی برسد . معنای « فرمان » درون فرهنگ اصیل ایران ، با مفهوم « امرو حُکم » درون اسلام، فرق دارد . معنای « فرمان » کـه در اصل « پرمـه + مان » مـیباشد، بـه معنای « نخستین پیدایش مـینو یـا تخم » هست که معنائی درون راستای « وهومن » دارد . فرمان ، نخستین تابش از بُن کیـهان درون انسانست . «وهو» یـا « ِبه » نیز درون اصل ، بـه معنای « اصل پیدایش جهان و زمان » بوده هست . سه مـینوکه انگرا مـینو + سپنتا مـینو + وهومـینو باشند ، هرسه « بـه »، یعنی اصل و بُن و قطب هستی ، بوده اند . انگرامـینو ،« روزبه» بوده هست ، سپنتامـینو ، اشـه بـه (اشم وهو= اشبه = عشبه = گل یـاس ) بوده هست . این واژه« بـه »، امروزه بـه مفهوم اخلاقی « نیک » کاسته شده هست .ولی اندیشـهِ بـه ، یـا گفتاربه ، یـا کردار بـه ، اندیشـه نیک و گفتارنیک و کردار نیک نیست ، بلکه اندیشـه و گفتار و کرداریست کـه مایـه و بُن و آغازگر و قطب اندیشـه ها و گفتارها و کردارهاست . « بهدین »، بـه معنای دین و بینشی نیست که« دین خوب » هست ، بلکه بـه معنای « دین مایـه ای و بنیـادی » یـا بینشی هست جوشیده از بُن هستی ومـیباشد ، کـه اصل نوآوری و ابتکار هست . « پرمـه » نیزکه پیشوند « فرمان « هست ، چنین معنائی دارد . فرمان ، نخستین پیدایش مـینو یـا تخم نـهفته، یـا بهمن هست .فرمان ، نخستین بینش برخاسته از ژرفای کیـهانی انسانست . و این نشان مـیدهد کـه فرمان ، بتدریج از تاریکی درون انسان ، پدیدار مـیشود.« سروش» این فرمان را از ژرفای وجودانسان مـیزایـاند . فرق سروش با جبرئیل و رو ح القدس ، اینست کـه جبرئیل و روح القدس ، ویژه پیـام آوری بـه برگزیدگانی مانند محمد و عیسی هستند ، درون حالیکه سروش ، بهمن را از درون هر انسانی مـیزایـاند . فرمان درون فرهنگ ایران ، امر و نـهی الهی درون ادیـان ابراهیمـی نبوده هست . بهمن که« اصل ضدخشم» ، و بُن انسان هست ، خواه نا خواه ، درون برابر هر « نـهی و امری » کـه همـیشـه بیـان ِ « تحمـیل اراده مقتدری » هست ، سرپیچی مـیکند . ولو این مقتدر، یـهوه و پدرآسمانی و الله باشد . امر ونـهی مقتدر، مـیخواهد مارا نظم بدهد، ولی خرد بهمنی ما ، بخودی خودش ، خرد سامان دهنده هست ، خودش مـیتواند قانون و نظام بیـافریند . و هر نـهی و امری ، تجاوزبه نیروی ساماندهی این خرد انسانی هست . بعد هر نـهی و امری ، مـیخواهد ، توانائی ساماندهی را از خرد انسانی بزداید . وخردما، حق گوهری بـه سرکشی دارد . اینکه الاه درون این ادیـان ، تحریم مـیکند کـه آدم از « مـیوه درخت » یـا ازخوشـه گندم بخورد ، تنـها یک امرخشک و خالی نیست . هسته و تخم مـیوه درخت و یـا دانـه های گندم ( آگ = گندم ، ریشـه واژه آگاه ، ارپ = جو ، ریشـه واژه عَرف ، عرفان و معرفت ، دانـه ، ریشـه دانائی ، «است» کـه هسته باشد ، ریشـه استونتن بـه معنای نگاه ، درون کردی هه ست = حس شده هست که اندام دانائیست....) نماد بُن روشنی و بینش هستند . درعربی ،« حنطه» ، بـه گندم گفته مـیشود، کـه معرب واژه « انده و هنده » ایرانی هست که بـه معنای دانـه و تخم هست . چنانچه بـه شبدر « حنده قوقا » گفته مـیشود کـه « انده کوکا » باشد، و به معنای « تخم ماه » هست ، چون قوقا کـه معرب کوکا ( برهان قاطع )است ، بـه معنای ماه مـیباشد . وماه ، درون فرهنگ ایران ، اصل روشنی هست . همـین« اند» ، پیشوند نام دیگر بهمن است، کـه اندیمان و هندیمان باشد کـه به معنای ،« تخم درون تخم» مـیباشد . طبعا تخم درون تخم ، اندرونی ترین بخش تخم هست ( خود واژه اندرون دارای همـین پیشوند – اند - هست) و محرمترین و صمـیمـی ترین بخش هست . از اینروست کـه الهیـات زرتشتی ، بهمن را محرمترین وجود با اهورامزدا مـیداند . اندرون ، ازآن « بهمن » است<br />در اندرون من خسته دل ، ندانم کیست ؟<br />که من خموشم و،او درفغان و درغوغاست ( حافظ )<br />توهرگوهرکه مـی بینی ، بجو دُری دگر دروی<br />که هر ذره همـی گوید کـه در باطن ، دفین دارم<br />ترا هرگوهری گوید مشو قانع بحسن من<br />که از شمع ضمـیراست آن کـه نوری درون جبین دارم ( مولوی )<br />این اندیشـه مولوی ، یکراست بـه بهمن کـه « مـینوی مـینو» هست بازمـیگردد . بهمن ( مـینوی مـینو یـا تخم تخم ...) اصل آبستنی هرچیزی درجهان و اصل آبستنی هر انسانی هست . بـه همـین علت ، عدد « دو » ازان بهمنست . بهمن ، دوگیـان ، دوجان هست . دو گیـان یـا دوجان درون کردی، هنوز بـه معنای « آبستن » هست . بـه عبارت ما هرانسانی و هرجانی ، اصل آفرینندگی خود را درخودش دارد . هرکسی به منظور آنکه انسان نوینی بشود ، حتما خودی کـه بدان آبستن هست ، بزاید . همـین اندیشـه هست که درون اشعارمولوی منعشده است<br />کیست کـه از دمدمـه روح قدس حامله چون مریم آبست نیست<br />بهمن ، بُن کیـهان ، و بُن خردی کـه همـه کیـهان را سامان مـیدهد ، درون وجود هر فردی هست . بـه سخنی دیگر، هر انسانی ، حامله بـه خرد سامانده و جشن ساز کیـهانی هست . خرد بهمنی ، کلیت جهانی دارد . درون هر اندیشـه و تجربه یک کلیت جهانی هست . تجربه فرد انسان وقتی بـه این خرد بهمنی درون بُنش رسید ، یک معرفت کلی و عمومـی مـیشود . درون هرفردی ، خرد ِجهانی هست . از این روست کـه در اندیشـه های خرد ایرانی ، مرزی مـیان موءمن بـه یک دین ، و کافربه آن دین نیست . بهمن ، اخلاقی پدید مـیآورد کـه فراسوی کفر و دین یـا ادیـان است، چون کفر، دینیست کـه به آن ایمان ندارند . ما امروزه نیـاز بـه این خرد بهمنی داریم ، چون امروزه ، اخلاق ( ارزشـهای اخلاقی ) حتما خود را از زندان دین آزاد سازد . ارزشـهای اخلاقی درون اسلام درون خود ، دوگانگی دارد ، چون اخلاق درون گروه موءمنان ، با اخلاق موءمنان با کفار، فرق دارد و حتا متضاد هست . ایمان ، دارالسلامست و کفر، دارالحربست . خرد بهمنی ایران ، چنین پارگی و شکافتگی را درون اخلاق و حقوق نمـیشناخت . درون غرب ، فلاسفه سده ها کوشیدند کـه اخلاق را از اسارت درون تنگمای دین ، آزاد سازند . درون ایران نیز عرفا و شعرای بزرگ ما، همـین کار را کرده اند . ارزشـهای اخلاقی دراشعار حافظ ، مانند فضیلت ها و تقواهاي اسلامـی درون قرآن ، پای بند تقسیم بندیـهای موءمن و کافر و ملحد و مرتد و مشرک نیست . این «اخلاق آزادشده از تنگنای دین اسلام» ، فرهنگ سیـاسی ملت ایرانست کـه باید بـه آن ارج نـهاده شود . نزدیکترین چیز بـه هر انسانی ، محرمترین و صمـیمـی ترین هر چیزی بـه هر انسانی ، همـین بهمن هست ، از این رو نام او که« اندیمان» باشد ، درست بـه معنای صمـیمـی و محرم بکار مـیشود .<br />بهرجائی کـه باشی ، پیش او باش کـه از نزدیک بودن ، مـهر زاید<br />این بهمنست کـه اصل ضد خشم دربُن کیـهان و در بُن انسانست . این بهمنست کـه از ژرفای وجود درون هرانسانی ؛هردمـی فریـاد بر مـیآورد کـه :<br />هرچیز کـه اندیشی از جنگ ، ازآن دورم<br />هرچیز کـه اندیشی از مـهر، من آنستم<br />این بـه کلی با ادیـان ابراهیمـی ، فرق دارد . بهمن ، «اصل مـیان» درون هر انسانی ، و اصل مـیان ، درون مـیان انسانـها ، و اصل مـیان ، مـیان اندیشـه ها و عقاید و مکاتب و مذاهب گوناگون وفرهنگهای متضاد هست .«مـیان» ، درون فرهنگ ایران ، حلقه واسطه ، واسطه ای جدا از دو طرف ، نیست . مـیان ، مایـه ایست کـه دو ضد را طوری باهم مـیآمـیزد، کـه خودش ازمـیان آندو، محو مـیگردد . درون فرهنگ ایران ، مـیان حق و خلق ، واسطه ای کـه همـیشـه واسطه بماند ، نیست . چنین مفهومـی از واسطه، برضد مفهوم بهمن هست . مـیان ،« مایـه تخمـیر کننده دوچیز» بـه یک چیز هست . درون فرهنگ ایران ، سه بخش «حق و امر و خلق»، یـا الله و رسول وانسان نیست . این سبب شده هست که بسیـاری پنداشته اند کـه فرهنگ ایران ، بر پایـه ثنویت نـهاده شده هست ، چون اصل سوم ، همـیشـه پنـهان و گمست . اسلام و یـهودیت ، بر پایـه ثنویت قرار دارند ، چون حق و خلق ، دو گوهر مجزا از همند . درون فرهنگ ایران ، بهمن کـه مـیان خوانده مـیشود ، چون « مایـه » هست ، درون روند آمـیختن ، محو مـیگردد . این الهیـات زرتشتی بود کـه ثنویت را درون تاریخ ایران ، خلق کرد و در ورطه آن فرو افتاد . درون فرهنگ ایران ، درمـیان هر انسان وهرجانی ، بُن خرد سامانده و بزمونـه ( اصل بزم و همپرسی ) و ارکه هست . این اندیشـه ، تصویر « خدای واحد را کـه اصل خلقت همـه چیزهاست » رد و نفی مـیکند . از این رو موبدان زرتشتی ، مجبور بودند با زدودن این ویژگیـها از بهمن ، راه را به منظور « اهورامزدا » بازکنند . یکی از نامـهای بهمن ،« بزمونـه» ، یعنی اصل بزم و جشن و همپرسی هست . بـه عبارت دیگر ، هرانسانی ،فطرت بزمساز و جشن سازو دیـالوگی دارد . مـیان همـه جانـها ، این سرچشمـه بزم آفرینی ، این خرد نده و خندان هست کـه نیروی آفرینندگی دارد .<br />نور خدائیست کـه ذرات را کنان بی سر وبی پا خوشست<br /> درین نور خرد کن کزاو تخت ثری که تا بثریـا خوشست<br />این اصل بزم و خرد کـه بهمن باشد، و هرجانی آبستن بدانست ، همـه جهان را بـه مـیآورد . درون کردی ، رخس کـه معربش هست ، هم بـه معنای یدن و وشتن است، و هم بـه معنای « تکوین یـافتن » هست . هرجانی ان از اصلش ، پیدایش مـی یـابد . هرچیزی، ان ، زاده و پیدا مـیشود . جدا خنده و شادی و جشن، از خرد سامانده درون فرهنگ ایران ، غیر ممکن هست . این دو چهره بهم پیوسته، بهمن هست . بهمن ، خردخندان و شاد هست . این اندیشـه ، مولوی را گام بـه گام همراهی مـیکند<br />هر روز پری زادی از سوی سراپرده مارا و حریفان را درون چرخ درآورده<br />هر روز برون آید ساغر بکف و گوید والله کـه بنگذارم درون شـهر یک افسرده<br />این اندیشـه ها کـه در این تصاویر نـهفته اند ، بـه کلی برضد اصول و مبادی همـه ادیـان ابراهیمـیست . یکی آنکه ، « اصل آفرینندگی» را درون هر ذره ای و هرجانی ، پخش مـیکند . دوم اینکه فطرت و طبیعت هر جانی را، و خوشی درون زندگی درون این گیتی مـیداند ، دیگر آنکه همپرسی را بنیـاد ساماندهی اجتماع مـیکند، و قانون و حق و عدالت ازآن مـیتراود .<br />بهمن کـه اندرونی ترین بخش هر انسانیست ، اصل ضد خشم، و خردسامانده ،و اصل همپرسی واصل بزم هست . خرد بهمنی با هرکه آمـیخت ، خندان مـیشود . خواه ناخواه ، این اصل ضد خشم کـه ضدقدرت و تجاوزخواهی و فشار و تحمـیل ... باشد ، برضد هر پرخاش و تجاوز و زورو فشاری، اعتراض و ایستادگی و سرپیچی مـیکند ، ولو بقول حافظ ، انسان درون ظاهر ، خسته وخاموش هم باشد .<br />ازاین رو امر یـهوه بـه اینکه آدم حق ندارد از مـیوه درخت معرفت بخورد ، به منظور آنست کـه این خوردن از درخت ، پیشتر ، بـه معنای آن بوده هست که، انسان خودش سرچشمـه شناخت و دانائی مـیشود. درون تورات ، انسان با خوردن از این درخت بـه معرفت خوب وبد مـیرسد . « مار» کـه اورا اغوا بـه خوردن مـیکند ( شیطان بـه معنای مار هست ، خوارزمـی ) ، دراصل همان « ماراسفند ، مرسفند و مار شئنا یـا مارسئنا » بوده هست که همان « خرّم یـا سیمرغ » باشد . درون اوستا واژه « مر » کـه در واژه های آمار و شماره باقیمانده هست ، بـه معنای بیـاد آوردن و شناختن هست . درون مرزبان نامـه داستانی از ماری جوانمرد مـیآید کـه دراصل پیکر یـابی همـین خداست . دراین داستان دیده مـیشود کـه مار مـیتواند درون تاریکی زمان ، زمان دور را ببیند . و مـیتواند روءیـای فراموش شده را بیـاد آورد، و تعبیر آینده آنرا د و فوق الاالعاده جوانمرد هست . بـه بیمارستان ، دراصل ، مارستان مـیگفته اند ، چون انسان مریض ؛ درون آنجا ، پوست مرض و خستگیش را مـیاندازد و از سر زنده مـیشود.<br /> « مار » درون الهیـات زرتشتی ، چون جانور تاریکیست ، برابر با اهریمن ساخته شد کـه درعربی نیز شیطان ، بـه معنای مار هست . ولی پیش ازاهریمنی ساختن تاریکی ، مار، از جمله جانورانی شمرده مـیشد کـه مـیتواند درون تاریکی ببیند، مانند خفاش ( شب پره ) و جغد . این جانوران ، درست بواسطه همـین توانائی بینش درون تاریکی ، دارای ارج بسیـار بودند . چنانکه جغد ، مرغ حکمت و خرد ، مرغ بهمن بود . یـا خفاش ، برابر با سیمرغ نـهاده مـیشد . از اینرو ایرانیـان ، کبوتری را کـه به عیسی فرود مـیآید و نماد روح القدس هست ، همـین خفاش مـیدانند، و خفاش را از این رو ،« مرغ عیسی» مـیخوانند . ویژگی دیگرمار کـه بسیـار اهمـیت داشت ، پوست انداختنش بود کـه نشان ، نوزائی و فرشگرد بود . آنـها با چشم دیگری بـه جانوران مـینگریستند کـه ما . این جانوران کـه درگذشته، نماد ارزشـهای عالی و مردمـی بوده اند ، سپس زشت و خوار و شوم ساخته شده اند . اکنون نوبت آنست کـه ما با دید دیگری بـه جانوران بنگریم . بـه هرحال مار، کـه نماد بینش درون تاریکی ، وبینش از دور بود کـه اصل دین حقیقی شمرده مـیشد ، دراین داستان، آدم را اغوا بـه سرپیچی از امر یـهوه مـیکند، ولی درون واقع ، انسان را بـه بینش خودجوش از انسان ، راهبری مـیکند . الاه تازه ( یـهوه یـا پدرآسمانی یـاوالله ) نمـیخواهد کـه انسان ، خودش سرچشمـه بینش و معیـارخوب وبد باشد و این الاه ،درست رویـاوری خدای پیشین ( خرّم = سیمرغ = ماراسفند = مر شئنا ) مـیایستد کـه مـیخواهد ، بینش مستقیم از خود انسان بجوشد . زشت مار ، زشت و تباه چنین معرفتی نیز هست .<br />در فرهنگ ایران ، انسان، خودش تخم سیمرغ ( مر+ تخم ) هست و خدا ، آب یـا شیره کل هستی ، از این تخم، جذب مـیگردد . این را ایرانیـان « همپرسی » مـینامـیدند . همپرسی ، خدا با انسان بود، وآگاهی او ، پیآیند این همپرسی خدا با انسان بود . خدا ، واسطه و رسول و مظهرو.... نمـیشناخت . خدا با همـه انسانـها همپرسی مـیکرد، و از این همپرسی ، بهمن پدیدارمـیشد کـه اصل خردسامانده هست . هیچگاه نباید ، واژه « خدا » را جانشین واژه « الله » ساخت . اینـها دوچیز متضاد باهمند. خدا ، الله و یـهوه و پدرآسمانی نیست . خدا درون فرهنگ ایران ، مانند یـهوه و الله ، مرکز قدرت نیست کـه همـه چیزهارا بداند و انسان هیچ نداند، و خدا اورا جاهل بگذارد که تا همـیشـه براو قدرت بورزد . این جهل همـیشگی انسانست کـه دوام قدرت و حاکمـیت یـهوه و الله را تضمـین مـیکند . درون این ادیـان ،انسان ، درون بینش و دانش ، اصالت ندارد . انسان ، از خودش چیزی نمـیداند و نمـیتواند بداند . ولی طبق فرهنگ ایران ، انسان ، خودش سرچشمـه فرمان ( پرمـه + مان )، و سرچشمـه بینش و دارای خردسامانده یـا « مـینوی خرد » است، کـه نیـاز بـه نـهی و امر قدرت خارجی ندارد کـه اصل دانائی هست . « مـینوی خرد » بـه معنای خرد آسمانی یـا بهشتی نیست . بلکه بـه معنای « بُن و اصل وتخم خرد » هست . مـینو ، تخمـیست کـه در زمـین مـیروید و آسمان و بهشت مـیشود . درون تورات ، انسان درون برابر یک « قدرت مقدس » هست که به منظور رسیدن بـه معرفت ، سرپیچی مـیکند . ولی اصالت معرفت و اصالت خردسامانده درانسان ، برضد « تحمـیل اراده از هر قدرتی و حکومتی » هست . درون قرآن ، آدم ، اصلا علاقه بـه خوردن از درخت معرفت ندارد ، بلکه بـه اندیشـه خوردن از درخت خُلد است، که تا دربهشت، با حوریـان، بام وشام همخوابی کند . بدینسان درون قرآن ، انسان ، فطرتا جاهل وبی معرفت هست . این مـهم نیست کـه سازندگان اسلامـهای راستین، با زورتاءویل، چه را از جملات بریده بریده از قرآن استخراج مـیکنند . این مـهمست کـه قرآن، بدون این زور زدنـها ، مستقیم از خود مـیتراود .<br />درفرهنگ ایران ، انسان خودش ، « تخم سیمرغ » هست . این معنای مستقیم نام انسانست کـه « مردم = مر+ تخم » باشد . خدا بـه شکل آب ، کـه شیره و روغن هستی باشد دراو جذب مـیشود . اساسا واژه روغن و روشن ، یک واژه اند ، ورد پایش هنوز درون کردی باقیمانده هست . رون و روهن ، هم روغن و هم روشن هست . ازروغن هست ، کـه روشنی پدید مـیآید . چشم ، پیـه هست . از این رو هست کـه سرچشمـه روشنی ، یعنی نگاه هست . اینست کـه درکردی ، واژه های نگاه از همـین واژه روغن ساخته شده هست . خود واژه « رون » دارای معانی 1- روغن 2- آشکار 3- روشن 4- شفاف 5- کنایـه از شادمان . روناکی ، روشنائیست . رونین ، نگاه هست . رونکا چاف ، دید چشمست . درون فرهنگ اصیل ایران ، آب و روغن و شیره ( آبکیـها )، سرچشمـه روشنائیست . از این رو نام دیگر سیمرغ ،« آوه» بود کـه امروزه درون پسوندهای سهراب و رودابه و سودابه و مـهراب ( محراب ) و خرابه ( خر+ آوه ، واژه خرابات از این سرچشمـه مـیگیرد) و خرافه و باقیمانده هست . دراینجا کـه پیوند نور با آب ( خرابات ، خور+ آوه ) چشمگیرشده هست ، معنای شعر حافظ ، برجستگی ویژه پیدا مـیکند :<br />در خرابات مغان ، نور خدا مـی بینم ای عجب بین کـه چه نوری زکجا مـیبینم<br />و درون همـین راستاست کـه در خرابات مغان، محصول طاعات دینی( سجاده ) و صوفیگری( خرقه ) خودرا همـه یکجا، با کمال رغبت ، دور مـیاندازد :<br />در خرابات مغان گر گذر افتاد بازم « حاصل خرقه و سجاده » روان دربازم<br />اینـها نکته گوئی شاعرانـه ، به منظور فرورفتن درحال نیست ، اینـها خیزش ، برضد ارزشـهای ضد فرهنگ ایرانست . دراین تصاویر ، چه اندیشـه های مردمـی و متعالی ، پیدایش یـافته هست !<br />گفته شد کـه در فرهنگ ایران ، انسان ، تخمست ، و خدا ، آب و شیره و روغن کیـهانست . این آب یـا شیره یـا روغن ( روده وَه دایتی ) درتخم انسان جذب مـیشود ، وآگاهی و بینش و دانائی ، رویش از این آمـیختگی خدا و انسان باهمند . این آمـیخته شدن خدا با انسان را ، ایرانیـان« دیـالوگ خدا و انسان»، یـا «همپرسی» مـینامـیدند . بخوبی دیده مـیشود کـه خدا ، مانند یـهوه والله ، مرکز قدرت نیست .« خدا» با دانائی انحصاریش ، مرکز قدرت نیست . خدا ، معلم بینش و شریعت و دین، نیست ، بلکه آب و روغن و شیره ( اشـه = حقیقت و عشق ) هستی هست که تخم انسان، ازآن آبیـاری مـیشود، و هنگامـی خدا را درخود جذب کرد، وخدا ، تبدیل بـه شیره و روغن خودش شد ، مـیروید، و اصل خرد و شادی و همپرسی، کـه بهمن باشد ، پیدایش مـی یـابد . خدا ، با جاهل نگاهداشتن انسان ، نمـیخواهد بر انسان ، حکومت کند، و براو ، قدرت بورزد . خدا نمـیخواهد جهل و صغارت را ابدی سازد، که تا دوام قدرتش را تضمـین کند . این را حجت الله بر روی زمـین نمـیداند . درون فرهنگ ایران ، نیـازی بـه وجود همـیشگی حجت الهی بر روی زمـین نیست . دراینجا ، حاکمـیت الهی و تابعیت و اطاعت انسان و تسلیم شدن بـه مشیت الله ، معنائی ندارد . انسان ، درون فرهنگ ایران ، نمـیتواند مسلمان ( تسلیم الله مقتدر) باشد . از آمـیخته شدن خدا با انسان ایرانی ، مـینوی خرد ، یـا خرد سامانده درون انسان پیدایش مـی یـابد، کـه خودش سنجه هرکاریست .« دین» درون فرهنگ ایرانی ، یک آموزه و شریعت و مجموعه احکام یـا محتویـات یک کتاب مقدس، یـا تقلید از یک رهبر دینی نیست ، بلکه دین ، خود « چشم » انسانست کـه نام دیگرش « خرد » هست . تسلیم شدگی بـه یک آموزه یـا شریعت ، طبیعت و فطرت انسان نیست کـه ارتداد ازآن ، حق وجود را از انسان بگیرد . که تا حکم «ارتداد» دراسلام هست، کـه بر پایـه این «اندیشـه فطری بودن دین اسلام» نـهاده شده هست ، همـه خیـالبافیـهای سازندگان اسلامـهای راستین ، به منظور «آزادی» ، جز خواب و خیـال واهی و پوچ نیست . این درون فرهنگ ایران ، « ارزش » نیست ، این یک « ضد ارزش » هست . این برضد فرهنگ مردمـی و برضد مفهوم خرد ایرانیست . امروزه این ضد ارزشـها ، ارزشـهای اسلامـی نامـیده مـیشوند . الله کـه اصل قدرت و قدرت پرستی هست ، اصل همـه ارزشـها مـیشود . هرکاری و اندیشـه و گفتاری، کـه اصل قدرت را تائیدکند ، ارزشمند هست . تزویر و ریـا و کشتار و ترور و شکنجه و استبداد و ... کـه قدرت الله را تائید کنند ، همـه کارهای ثوابند . و آنچه اصل قدرت بـه آن قادر نیست ، اینست کـه نمـیتواند مـهر داشته باشد . حتا ، پرستش قدرت خودرا ، مـهر مـیشمارد .<br />اسلام با تعیین و تثبیت فطرت اسلامـی انسان ، آزادی اندیشیدن را درون همان فطرت انسان ، از انسان ، سلب مـیکند . همـین تئوری فطرت اسلامـی انسان، حق بـه مجبور و تحقیر اقلیت های دینی مـیدهد ، همـین تئوری، حق بـه بازداشتن مردم از اندیشیدن افکاری مـیدهد کـه با اسلام سازگارنیست ، همـین تئوری، حق مـیدهد کـه هرکسی را کـه پشت بـه اسلام کرد و دین دیگری پذیرفت، بکشند . این اوج آزادی کُشی و اوج نابودسازی آزادی وجدانست . ودرست« بهمن» ، کـه در فرهنگ ایران ، بُن انسان شمرده مـیشود ، درون برابر این فطرت اسلامـی ایستاده هست . نام دیگر بهمن ، اکومن و اکوان هست که بـه معنای « اصل چون وچرا و شک ورزیست . خرد ی کـه اصل کیـهان واصل انسانست ، اصل چون و چرا و شک هم هست. گوهر خرد ، چون و چراست . آزادی درون فرهنگ ایران چنین ریشـه ای دارد . بهمن ، خرد برگزیننده هست ، نـه یک دین یـا آموزه یـا سنجه برگزیده شده از الله یـا یـهوه . خرد درون اصل ،« خره تاو» هست . خره ایست کـه مـیتابد، و مـیزاید، و بهم مـی بافد و گرم مـیکند و باهم مـیگدازد . این خره ، چیست ؟ نخستین پیدایش بهمن ، خره هست کـه « بهرام و ارتا و رام» باهم باشد . ارتا ورام ، دوچهره اصل مادینـه جهانند . بهرام ، اصل نرینـه جهانست . ولی هردو ، پیدایش بهمن هستند . بهرام و ارتا و بهمن ، سه که تا یکتای جهانند . اکنون پیوند این دو باهم ، پیکر یـابی « اصل عشق درون گیتی » هست . از این اصل عشقست کـه جهان و انسان پیدایش مـی یـابد . این بود کـه در واقع ، مـهر یـا عشق ، نخستین پیدایش بهمن بود، کـه « دیدنی ولی ناگرفتنی » بود . از این رو فطرت انسان ، عشق یـا مـهربود . عرفای ایران کـه از زمـینـه این فرهنگ برخاسته بودند ، آمدند، و با جعل احادیث و با فشار تاءوبلات و جعل هفتاد بطن درون زیر ظاهرکلمات قرانی ، این اندیشـه فطرت انسان را تغییر دادند . عشق را جانشین ایمان ساختند. عشق را از سر فطرت انسان ساختند .عشق را جانشین تسلیم شدن بـه الله و عبودیت مطلق گذاشتند . این عرفا ، نخستین سازندگان اسلام های راستین بودند . آنـها کوشیدند کـه فرهنگ ایران را، بشیوه ای درون این تئوری فطرت اسلامـی جاسازی کنند . آنـها کوشیدند کـه اندیشـه فطرت را درون اسلام کـه نابودسازنده همـه آزادیـها و اساس ارتداد و حق شرع بـه کشتنانیست کـه از « اسلام تحمـیلی و اجباری » به منظور رسیدن بـه آزادی خود برمـیگردند ، تغییر بدهند . آنـها کوشیدند کـه تصویر انسان را دراسلام یـا درون اذهان مردم ،از نو تغییر بدهند . این یک پیکار بزرگ بود . مرتد درون دید اسلامـی بود کـه این « مـیثاق ساختگی و جعلی درون فطرت » را شکسته بود . گذاشتن عشق بجای ایمان درفطرت ، یکی از بزرگترین قیـامـهای فرهنگ ایران بر ضد اسلام بوده هست . یکی از شاهکارهای حافظ و عطارو مولوی ، همـین کاراست . این فرهنگ ایرانست . این شاهکار شعرا و عرفا، حتما پایـه قانون اساسی قرار بگیرد . هزارسال آنـها برای« فرهنگی فراسوی دین و کفر» ، یعنی « فراسوی ادیـان و مذاهب » ایستاده اند . آنـها ارزشـهای انسانی را کـه فراسوی همـه ادیـان ، اعتبار دارد ، برافراشتند و بنیـاد حقوق بشر را به منظور ما گذاشتند . عشق ، فرهنگ فراسوی کفر و دین درون فرهنگ ایران بود . این بدون برو برگشت ، برضد اسلام بود . با اقرارهای اجباری و مصلحت آمـیز بـه قرآن و مصطفی و ...، مانند بسم الله اجباری امروزه ، یـا حتا با کاربرد برخی از اصطلاحات اسلامـی ، نمـیتوان حافط و عطارومولوی را یکپارچه مسلمان بشمارآورد . به منظور رسیدن بـه آزادی درون جامعه های اسلامـی ، حتما « تصویر انسان» درون قانون اساسی ، تصویر آدم و حوا نباشد .در فرهنگ ایران ، انسان ،نـه فطرتا ، مسلمان هست ، نـه یـهودیست ، نـه مسیحی ، نـه بودائی .... .<br />هرکه خواهد گو بیـا و هرچه خواهد گو بگو<br />کبرو ناز و حاجب و دربان دراین درگاه نیست<br /> از این روانسان ،« آزادی وجدان» دارد کـه هر عقیده و فلسفه و دینی را کـه مـیخواهد بپذیرد، و هر دینی و عقیده و فلسفه ای را کـه دارد مـیتواند رها کند . مسئله بنیـادی « آزادی وجدان » هست . با « آزادی گزینش دین »، هنوز « اصالت انسان » پذیرفته نشده هست . آزادی وجدان ، بیـان اصالت انسانست . با آزادی وجدان ، انسان ، حق دارد خودش بنیـاد گذار عقیده و مسلک و مذهب خود باشد، جهان بینی خودش را داشته باشد . ما پیش از آنکه «جامعه اسلامـی» باشیم ، «جامعه ایرانی» هستیم . اینست کـه حکومت و جامعه ایرانی ، حتما نخست بر ارزشـهای فرهنگ ایران گذاشته شده بود . آنقدر اسلام یـا هر دین یـا ایدئولوژی یـا فلسفه دیگر، پذیرفته مـیشود کـه از الک این ارزشـهای مردمـی ِ متعالی ، بگذرد. درون جامعه ایران ، انسان ، خودش، سرچشمـه فرمان ( پرمـه + مان ) سرچشمـه بینش ، و خودش دارای « خردسامانده » است، کـه نیـازی بـه امر ونـهی از قدرتی خارجی ندارد . اصالت معرفت درون انسان، کـه دراین تصویر ، پیکر یـافته است، و اینـهمانی یـافتن خدا با انسان ، برضد « تحمـیل اراده هر قدرتی و هر حکومتی » هست . اصالت معرفت انسان ، ایجاب «اصالت خواست» مـیکند ، و نمـیتواند تحمـیل و تنفیذ اراده دیگری را برخود تاب بیـاورد . درون فرهنگ ایران ، فطرت انسان ، اطاعت و تسلیم شدن محض ، بـه اراده الله نیست ، بلکه بُن انسان ، بهمن هست . بُن هر انسانی ، بهمن هست که درون عین حال ، اصل آفریننده کل کیـهان وخرد سامانده کل کیـهانست . بهمن ، همـیشـه نـهفته ، همـیشـه گم ، همـیشـه درون سراپرده است، و نخستین تابش و شکلش ، همان « خره = خور » هست که بهرام و رام و ارتا باشند . این واژه ، سپس بـه معنای « خر= جانورچارپائی کـه نزد ما نماد حماقت هم شده هست » بکار گرفته شده است، و در متون پهلوی زرتشتیـان ، درون بندهشن ،« خر سه پا» شده هست . حتا درون اسلام بـه شکل « خر دجال » درآمده هست . همان واژه « دجال » کـه « دُژ + آل » هست . معنای « خر » را روشن مـیکند . آل ، همان سیمرغ ، خدائیست کـه هر کودکی را درون زایمان بجهان مـیآورد . آل یـا سیمرغ ، ماما یـا دایـه جهانیـانست . این خدا را « دُژ » ( دشمن ) و خر احمق و کشنده زنان برسر زاد ساختند . آری قلم درون دست دشمن هست . درون کردی بـه درخت سپیدار کـه درخت اسپندار هم خوانده مـیشود ،« خور» گفته مـیشود کـه همـین واژه « خر » مـیباشد . از همان واژه « اسپندار » مـیتوان دید کـه خور، درخت سپنتا و سپنا هست . سپندار= سپنا + دار = درخت سپنتا . وسپنتا ، بـه معنای « سه + پند » هست که « سه سرچشمـه = سه اصل = سه زهدان » باشد . همانسان « خرد » کـه « خره + تاو » باشد ، تابش و زایش این« بُن کیـهانی یعنی وهومن» هست که همـه چیزها را سامان مـیدهد . ویژگیـهای گوهری این خرد ، ساماندهی ، برگزیدن ، همپرسی و جشن و بزم سازی و همآهنگسازیست . این مـینوی خرد، خردیست کـه اجتماع را نظم و ترتیب مـیدهد ، و به عبارت دیگر، اصل اجتماعساز و قانونساز و حکومتساز هست .آنچه درون ادیـان ابراهیمـی، از کتاب مقدسشان سرچشمـه مـیگیرد ، درون فرهنگ ایران ، از این« خرد بهمنی انسان» سرچشمـه مـیگیرد .« خرد بهمنی انسان » ، جانشین « کتاب مقدس و شریعت و احکام » مـیگردد . بنابراین هرقدرتی و حکومتی کـه بخواهد این اختیـارات و اقتدارات را ازانسان سلب کند ، برضد فطرت بهمنی و خرد گوهری انسان برخاسته هست . بنا براین سرپیچی انسان ، درون برابر هرقدرتی و هر حکومتی ، کـه بخواهد حکم و اراده و علم خود را بـه او تنفیذ و تحمـیل کند ، نـه تنـها جایز و محق هست ، بلکه این سرپیچی ، واکنش طبیعی خرد بهمنی انسان هست . اینست کـه ایرانی، بنا برفرهنگ زائیده از خودش ، حق دارد درون برابر یـهوه و پدرآسمانی و الله ، سرپیچی کند ، چون این الاهان ، وجودشان برضد گوهرو خرد بهمنی انسانست .هرچه برضد گوهر بهمنی انسان باشد ، بـه انسان حق مـیدهد کـه ازآن سرپیچی کند . هرچه برضد خرد بهمنی انسان هست ، مردود هست . اینست کـه ایرانی حق دارد درون برابر یـهوه و پدرآسمانی و الله ، سرپیچی کند ، چون برضد گوهر بهمنی او هستند . این خرد و خواست بهمنی اوست کـه اولویت دارد.<br />ازاین رو ، کاربرد واژه « نافرمانی » غلطست ، چون « فرمان » دراصل ، معنای مثبتی دارد، و « خواستِ زاده از خردِ بهمنی انسان » هست ، و هیچ ربطی بـه امر و نـهی و قدغن و مکلف ساختن و واجب ساختن ... از قدرتی فراسوی خردبهمنی ندارد . امر ونـهی هر قدرتی ( ولو خود را الهی بداند ) برضد گوهر و فطرت انسانست، کـه خودش سرچشمـه بینشی هست که با آن مـیتواند خوب را از بد تمـییز بدهد، و طبق آن ارزشـهای خوب ، قانون و سامان ( حکومت )، بسازد . چنین نـهی ها و امرهائی ، نـه تنـها ایجاد اکراه مـیکند ، بلکه انسان را از اندیشیدن درباره اخلاق و قانون و حکومت و اجتماع، باز مـیدارد، و از آزمودن اندیشـه هایش دور مـیدارد، و بدینسان اصالت انسان را درون انسان از بین مـیبرد . درون این ادیـان، ما انسانـهائی داریم کـه بی اصالتند . خلیفه الله شدن ، فورمول سلب اصالت از انسانست . هیچ خلیفه ای از خودش و به خودش نیست .معنای خلیفه ، از دیگری بودن و به دیگری بودن هست . وجود بهمن درون مـیان انسان ، بیـان آنست کـه انسان از خودش و به خودش هست . این توهین بزرگ بـه ایرانیست کـه خلیفه الله باشد . این یکی از علل ناخود آگاه درون ایرانیـان بود کـه هیچکدام حاضر نشدند ، خود را خلیفه سازند. به منظور آنکه خلیفه الله بشود ، حتما خرد کیـهانی را کـه دربُن او و مایـه وجود اوست ( مـیان = مایـه ) انکار کند ، حتما خط بطلان روی فرهنگ خود بکشد .<br />بهمن ( ارکمن= مـینوی ارکه ) کـه مـینوی خرد و خردسامانده و اصل ضد خشم ( ضدهیبت، و وحشت انگیزی ) هست در دژ (= ارک ) نـهفته هست . بهمن درون سراپرده وجود انسان ، نـهفته هست . این دژ یـا ارک بهمن را کـه خرد بنیـادی کیـهانی درون هرانسانیست ، نمـیتوان با زورورزی و تهدید و انذار و امر ونـهی و فشارو خونخواری و خشونت و پرخاش ، گشود . بنا براین، فرهنگ ایرانی موضع دیگری درون برابر مسئله سرپیچی مـیگیرد . انسان درون فرهنگ ایرانی با اصالت بهمنی کـه دارد ، حق دارد درون برابر هر قدرتی کـه امر و نـهی مـیکند و تهدید و انذار مـیکند ، کـه با شکنجه و عذاب مـیآزارد ، سرپیچی کند . انسان ایرانی ، الاه مقتدر را نمـی پذیرد . ویژگی «خدا» ، درون فرهنگ ایران ، قدرت بی نـهایتش نیست ، بلکه مـهرش بـه هر جانی ( بدون تفاوت ایمان ونژاد و طبقه و جنس و ... ) هست . انسان ایرانی نـه تنـها خدای مقتدر و خشمگین را نمـیپذیرد ، بلکه از او سرپیچی مـیکند . فرهنگ ایران ، براین پایـه بنا شده هست که انسان را کـه خشت بنای جامعه هست نمـیتوان با خشم ( با زور و تهدید و تحمـیل و پرخاشگری و هیبت ) تغییر داد . تحول انسان ، منقلب انسان ، تولد تازه انسان ، فقط با گشودن انسان ، یـا با گشودن همان « دژبهمنش » ممکن هست . اینست کـه حافظ بـه شریعتمداران کـه با تعزیر و تحدید و احتساب و ... مـیخواهند مردمان را پابند و مطیع اسلام نگاه دارند مـیگوید :<br />جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل دراین خیـال کـه اکسیر مـیکنند<br />قدرت ، هرچه هم بزرگ و هرچه هم مقدس باشد ، نمـیتواند « انسان نو» بیـافریند، و انسان را درون ژرفایش ، منقلب سازد . فشارقدرت و وحشت انگیزی قدرت ، فقط انسان ها را مزّور و زرنگ و ریـاکارمـیسازد . بـه همـین علت، با تحمـیل اسلام بر ایرانیـان درون چند سده با شمشیر برّان، و ارتداد مکرر ایرانیـان و شکنجه گری وحشیـانـه این آزادگان کـه نام کثیف مرتد ان برآنـها گذاشته مـیشد،« راستی» درون ایران ، نابود ساخته شد ، و تزویر و ریـاکاری ، ملازم زهد و اطاعت اسلامـی جانشینش شد . مسئله ایران ، گزینش این شکل یـا آن شکل حکومتی نیست ، مسئله بنیـادی ایران ، بازگشت بـه « راستی » هست . راستی ، آزادی به منظور آشکار ساختن گوهر خود هست ، و تا شریعت اسلام ، حاکمست ، گوهر ایرانی ، سرکوفته و نـهفته و افسرده و خزیده درون تنگنای درون، باقی مـیماند .<br /> انسان ایرانی ، حق دارد درون برابر هر آموزه و دین و شریعتی کـه اورا با امر ونـهی مکلف مـیسازد، و مـیخواهد حقیقت منحصر بـه فرد جهان را بـه او بیـاموزاند ، سر پیچی کند . درون فرهنگ ایران ، « قدرت مقدس یـا حکومت مقدس » نیست . درون فرهنگ ایران ، خشم مقدس نیست . هیچ حکومتی ولو خود را الهی هم بداند ، مقدس نیست و انسان حتما از هرحکومتی ، کـه زاده از « خرد بهمنی انسانـها درون همپرسی » نیست ، سرپیچی کند . نماد قدرت درون فرهنگ ایران ، مـیتراس بود کـه موبدان زرتشتی اورا « مـیترا » مـینامند، و نام او درون شاهنامـه « ضحاک » هست . واژه « خشم » درون فرهنگ ایران ، بـه قدرت سهمناک و پرخاشگرگفته مـیشد کـه برای رسیدن بـه قدرتش ، هر مـهری را پایمال مـیکند، و هرجانی را مـیآزارد، و باصطلاح خودش ، هر جانی و هر عاطفه ای را به منظور رسیدن بـه قدرت و ابقاء قدرت ،« قربانی »مـیکند . هرگونـه خونخواری و سفاکی و سختدلی و شکنجه گری درون این راه ، نـه تنـها روا ، بلکه مقدس هست . ضحاک به منظور رسیدن بـه قدرت، حاضر بـه کشتن پدرش مـیشود . ابراهیم به منظور تاءمـین قدرت جهانی درون ذرّیتش ، حاضراست پسرش را قربانی کند . به منظور رسیدن بـه قدرت ، نخست ، قدرت،« الهی ساخته مـیشود»، و سپس هر گونـه سفاکی و خونریزی و پرخاشگری و تجاوز ، از همان اِلاه ، مقدس ساخته مـیشود . فرهنگ ایران ، هیچی و هیچ قدرتی و هیچ کتابی را مقدس نمـیشمرد . به منظور ایرانی ، فقط ،« جان انسانـها» مقدس بود . <br />ایرانی ، با تصویری کـه از انسان داشت ، مـیخواست جامعه را، بر پایـه همپرسی خردسامانده کـه در هرانسانیست ، سامان بدهد . ولی با ضحاک یـا مـیتراس ، اندیشـه دیگری به منظور نظم جامعه ، پیدایش یـافت . جهان بینی ضحاکی، براین اندیشـه استوار بود کـه درمردم ، «خرد سامانده بهمنی» نیست . این خشم یـا هیبت هست که مردمان را سامان مـیدهد و منظم مـیسازد . این خشم سهمناکست کـه مردمان را مـیترساند کـه از حدودی کـه مشخص شده ، فراتر نروند و اگر گامـی فراترنـهند، پیمان با « الاه خشم » را شکسته اند، و دچارشکنجه و عذاب خواهند شد . این اندیشـه حکومتی کـه درخود ایران ، برضد فرهنگ بهمنی اش پدیدارشد ، بـه ارث بـه یـهودیت و مسیحیت و اسلام و الهیـات زرتشتی رسید . برعِ الله و یـهوه کـه باوردارند انسان را، مانند جهان، مـیتوان با اراده و قدرت تصرف کرد و تغییر داد و از نو خلق کرد ، بهمن ، مـیخواهد انسان را بخنداند ، بـه شگفتن بیـانگیزد ، بزایـاند . انسان ، هنگامـی از نو آفریده مـیشود کـه انسان ، خودش را بزایـاند .انسان نوین ، حتما از انسان کهن ، زائیده بشود . خرد بنیـادی کـه مـیخنداند، کـه شادی مـیآورد، کـه جشن مـیسازد ، انسان را نو مـیکند . بهمن درون هیچ انسانی ، درب خود را بـه زور و پرخاش و ترس وهیبت قدرت، نمـیگشاید، و هیچ قدرتی نمـیتواند این ژرفای بهمنی انسان را تسخیر کند و تغییر بدهد . این ژرفای بهمنی هست که آتش فروز، یعنی مبدع و نوآور و نوکننده هست . بهمن ، اصل آبستنی هر انسانی بـه خود نوینش ، بـه خود برترش ، بـه خود مردمـیش هست . این ویژگی گوهری بهمن برضد چیست ؟ این ژرفای بهمنی ، درون حینی کـه در برابر هیچ قدرتی ( ولو از الله و الاهی دیگر باشد ) تسلیم نمـیشود ، بـه روی همـه اندیشـه هائی و فرهنگهائی کـه تجاوز طلب نیستند ، باز و گشوده هست . بهمن درون هرانسانی ، از همپرسی ( دیـالوگ ) ، از آمـیختگی ، پیدایش مـی یـابد . همپرسی یـا دیـالوگ ، براساس نفی رابطه قدرت ( حاکمـیت – تابعیت ) و خشونت و ترس و وحشت ، بنا شده هست . از این رو درون فرهنگ ایران، بجای رابطه « قدرت الله و تابعیت انسان» ،« همپرسی خدا و انسان» را مـیگذارد . این همپرسی ، تخمـیست کـه همپرسی اجتماعی و سیـاسی و دینی ، ازآن مـیروید . مـیان خدا و انسان ، صمـیمـیت ودوستی و آمـیختگیست . خدا ، محرم و ندیم انسانست .« دل» کـه در هزوارش ،« ریم من» هست به معنای « مـینوی نی » هست که سیمرغ باشد، و «جگر»که درمـیان انسان و سرچشمـه خون درون انسان شمرده مـیشد ، بهمنست، کـه خونش را بـه همـه تن مـیفرستد . اینـها درون فرهنگ ایران ،تشبیـهات شاعرانـه نبودند . اینـها درون فرهنگ ایران ، واقعیـات محسوس و ملموس بودند . از تخمـی کـه جمشید وخدادرآن ، باهم آمـیخته بودند ، جهان انسانیت بـه وجود مـیآمد .« رابطه همپرسی» ، درون اجتماع و سیـاست و دین ، جانشین رابطه « حاکمـیت و تابعیت » کـه اصل قدرتست مـیگردد . خدا ، هیچگونـه رابطه قدرتی با انسان ندارد . خدا ، شریعتی و آموزه ای و نـهی و امری نمـیآورد کـه انسان ، تابع و مطیع آن باشد . از این رو ، ایرانی حق دارد کـه برضد هر حکومتی قیـام کند کـه بنام حق یـا حقیقت، مـیخواهد بر انسانـها قدرت بورزد . از تخم خدا ، جهان مـیروید . خدا ، جهان را خلق نمـیکند که تا اورا عبادت کنند . خدا ، معبود نیست، و یک جهان ، عبد نمـیخواهد . خدا ، مـیخواهد بشکوفد و جهان بشود . خدا ، دوست مـیدارد کـه در جهان ، پیدایش یـابد و در جهان ، زاده بشود ، روئیده بشود ، بجوشد . اینست کـه فرهنگ ایران ، برضد هرگونـه قدرتیست ، بویژه کـه از الاهی با قدرت مطلق، سرچشمـه گرفته باشد .<br /><br /><br /><br /> </strong></div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-23165872383787956852007-05-01T04:02:00.000-07:002007-05-01T04:06:01.786-07:00

پیکر یـابی خدایـان ایران درون پهلوانان شاهنامـه

<div align="right"><strong><span style="color:#003333;">منوچهرجمالی</span><br /><br />«<span style="font-size:130%;color:#ff0000;">ساقی ودریـاوفرهنگ ، سه نام وسه چهرهِ سیمرغند»<br />ما پُرشدیم که تا به گلو ،« ساقی» از ستیز<br />مـیریزد آن ، بـه اسراف ، همچو یم<br />دانی کـه « بحر»، موج چرا مـیزند بـه جوش ؟<br />ازمن شنو ، کـه بحری ام و بحر، اندرم<br />تنگ آمده هست و مـیطلبد موضع فراخ<br />برمـیجهد بسوی هوا ، آب ، لاجرم<br /></span><span style="color:#3366ff;">مولوی</span><br /><br />«<span style="font-size:130%;color:#ff0000;">اشا» وحقوق بشر<br />درشاهنامـه<br />تفاوت مفهوم« حق»<br /> با« قانون ونظام»<br />«حق بـه سرکشی ازنظام »<br />« اصل ارزش »<br />درفرهنگ ایران<br />«اشا»، یـا« ارتا»، یـا« ِا ِرز» است<br />و« ِار ِز » همان « ایرج » مـیباشد<br />که درشاهنامـه داستانش هست<br />ایرج، نخستین شاه اسطوره ای<br /><br />بُن حکومت ایران ،« ایرج» ، « اصل ِارزش » است<br /><br />پیکریـابی خدایـان ایران درپهلوانان شاهنامـه</span><br />گوهروبُن و معیـار ِ همـه ارزشـها درفرهنگ ایران ،« ارتا» یـا «اشا» ست.ارتا یـا «اشـه» ، همان سیمرغ، یـا خرّم ، یـا مشتری، یـا « اناهوما»، یـا« برجیس» ، یـا« فرّخ» ، خدای بزرگ ایرانست . خدا ، درفرهنگ ایران ، بـه گیتی، تحول مـی یـافت، و گیتی مـیشد . خدا، درخت و گیـاه و پرنده و جانور و انسان مـیشد . خدا ، خوشـه ای از همـه جانـها مـیشد ، و یک معنای « گیتی » ، « مجموعه جانـها» هست . دنیـا، مقدس هست ، چون دنیـا ، درفرهنگ ایران ، « مجموعه جانـها یـا جانان» هست . ازاینرونام خدا ، « جانان » بود . انسان ، گیتی را چون پیکریـابی خدا بود ، دوست داشت . فرهنگ ایران، هنگامـی درون ژرفایش شناخته مـیشود که، پیکریـابی خدایـان ایران بطورکلی واین خدای بزرگ بـه طورخصوصی ، در«پهلوانان» شاهنامـه شناخته بشود . درشاهنامـه ، خدایـان ، جامـه پهلوانان را پوشیده اند . ما درداستانـهای سیـامک و هوشنگ و تهمورث و فریدون و ایرج و سیـاوش ، با پیکریـابی خدایـان درکالبد انسانـها کار داریم . بـه عبارت امروزه ، خدا ،« یک ایده مقدس» ، یـا « برترین ارزش وارج » ، یـا بسخنی دیگر، « اِر ز = ایرج » مـیشد . واژه « ارزش و ارزیدن» ، ازهمان ریشـه « ارز » است، کـه همان ایرج ، یـا ارتا، یـا اشـه درون متون زرتشتی هست .<br />پیدایش خرد بنیـادی کیـهان کـه هومانست درون ایرج<br />« بهمن، یـا هومان » ، کـه اصل خرد و بُن کیـهان وجان انسان باشد ، درآغاز، « دیدنی، ولی ناگرفتنی » مـیشود .دراین چهره ها ، مـیتوان ویژگیـهای گوناگون ومشترک آرمانی یـا ایده آلی فرهنگ ایران را بطور برجسته و چشمگیر دریـافت .<br />ایرج کـه درشاهنامـه ، نخستین شاه اسطوره ای ایرانست ، پیکریـابی اندیشـه « اشا یـا ارتا » هست، کـه شکل دیگرش « ارزErez» مـیباشد، کـه همان « ایرج » مـیباشد، و واژه های « ارج » و « ارزش » از همان ریشـه هستند . بـه سخنی دیگر، چیزی درایران، باارزش و ارجمند هست که گوهرش ، ایرجیست ، یـا بسخنی دیگر، «ارتائی »سیت . آنچه دارای چنین گوهریست ،«ارتاوان= اردوان » یـا «اشون» هست . این اردوان یـا ارداوان را مانی درسرودهایش ، « مادر ندگی » مـینامد . بـه همـین علت ، هخاان یـا ساسانیـان خود را « اردشیر= ارتاخشتره » مـینامـیندند ، چون ارتا کـه همان هُما(=هوما ) باشد ، فرزند « بهمن = هخامن= هومان » بود . بـه سخنی دیگر، حق و قانون و عدالت و راستی و حقیقت و مـهر، زاده از « هومان یـا بهمن » یـا خرد سامانده بود .اینست کـه داستان ایرج درشاهنامـه ، گستره و ژرفای معنای اشا و ارتا ومـهرو راستی و درستی و حق و قانون و عدالت را، محسوس و ملموس مـیسازد . و فقط داد یعنی قانون و عدالت و حقی را ، داد مـیداند کـه نـه تنـها افراد و اقوام بلکه ملل را بـه هم بپیوندد( دادی کـه مـهر بیـافریند ) . قانون و عدالت ، اگرفقط قانون و عدالت باشند، افراد و اقوام و ملل و طبقات را ،ازهم پاره مـیکنند و جدا مـیسازند . چنین « دادی= قانون وعدالتی» کـه فریدون واقعیت مـیدهد ، هرچه هم با نـهایت دقت و تامل و همـه سو نگرانـه انجام داده شده باشد ، داد بـه معنای « حق» نیست ، مگر آنکه این داد ، متلازم با مـهری باشد، کـه همـه را بـه هم پیوند بدهد . داد ، یـا بسخنی دیگر ، قانون و عدالت ، نـه تنـها حتما پاداش هرکسی را بسزایش بدهد ، بلکه حتما نیروی بـه هم بسته افراد و اقوام وملل را هم داشته باشد . قانون و عدالت ، با فرد بریده از دیگران ، با قوم بریده از اقوام دیگر، با ملت بریده از ملل دیگر، کار دارد، و بدین علت ، سبب پیدایش رشک و تبعیض و پارگی و دشمنی مـیان برادران ( ملل و اقوام و طبقات و افراد خانواده ) مـیگردد، و به خودی خود ، بسا نیست.« داد» بـه معنای « ایده حق» ، غیر از« مفهوم داد یـا نظم » هست که مـیخواهد بـه ایده حق (=اشـه =ارتا » شکل بدهد .پس ارتا یـا اشـه ، دوچهره متمایزازهم دارد . خدای ایران ،خودش ، هم ازسوئی داد مـیشود ( فریدون ) ، وهم از سوی دیگر،مـهر( ایرج = ارتا = اشـه ) مـیشود . این پیوند فریدون وایرجست کـه ایده آل یـا آرمان فرهنگ ایرانست . فرهنگ ایران، دادی مـیخواهد کـه گوهرش ، مـهرباشد ، و مـهری مـیخواهد کـه گوهرش داد هست .<br />بهمن وارتا ، درتک تک دانـه های خوشـه جامعه موجودند<br />خدای ایران ، مانند الاهان ادیـان ابراهیمـی، خدائی نیست کـه از دیده شدن ، «ازصورت بـه خود گرفتن » ، بترسد ، بلکه از پیکرگیری خود ، ازچهره یـافتن خود، شاد مـیشود. گیتی شدن خدا ، داد و مـهرشدن خدا ، شادی افزاست . بهمن کـه مـینوی مـینوست ، ُهما( هوما درکردی بـه معنای هداست ) ، یـا بـه بقول ترکها ، هما= بوغدایتو = خدای خوشـه » ، یـا بـه قول اهل فارس ، ارتاخوشت ( ارتای خوشـه ) یـا بـه قول سغدیـان و خوارزمـیان ، اردوشت = اردای خوشـه ، اردای و نوشوی مـیشود . هما یـا ارتا یـا اشـه یـا ایرج ( ارز) ، خوشـه ای ازمردمان جهان مـیگردد ، ولی او، چوب خوشـه ، و ساقه خوشـه هست ، کـه همـه دانـه ها و تخم ها را بـه هم مـیچسابد . « فردیت» درون دانـه ها ، با « همبستگی» درخوشـه و ساقه ، باهمند . اینست کـه اندیشـه « ارتا فرورد »، بیـان« باهم آمـیختگی همـه انسانـها باهم » هست که درون داستان سیمرغ عطار،درشکل عرفانی ، باقی مانده هست . الهیـات زرتشتی ، به منظور مجازات وکیفر بـه افراد ، این اندیشـه آمـیخته شدن افراد بعد ازمر گ را درون سیمرغ = ارتا فرورد، نپذیرفت . ازاین رو درهمـه متون ، واژه « ارتا فرورد »را ، بـه « فروهرهای پارسایـان و پرهیزکاران » برمـیگرداند، و این « اندیشـه آمـیخته شدن قطره های جان بـه یک دریـا ، یـا عروسی همـه با سیمرغ » را کـه اوج مفهوم عشق هست ، طرد مـیکند . بعد ازمرگ ، همـه ازهم جدا ، پاداش یـا کیفر مـی یـابند . جشن زندگی کـه حواله بـه جهان ناگذرا داده مـیشود ، جشنی فردی مـیشود . سعادت ، فردی مـیشود. این اندیشـه درون فرهنگ ایران نبود . « فره وشی» زرتشتیـان ، جاودانگی را ویژگی « فردیت » مـیکند . درحالیکه ارتا فرورد نزد سیمرغیـان ، نماد « جاودانگی درعشق ووصال » به منظور همـه بود . جائی ، جاودانگی هست کـه عشق واقعیت بیـابد . خدائی کـه فرد باشد ، نمـیتواند جاویدان باشد . خدا ، عشقست ، چون همـه دراو باهم پیوند مـی یـابند و باهم جاودان مـیشوند . آنـها براین باور بودند کـه درآن مرگ ، همـه با سیمرغ = ارتا فرورد = اشاوهیشت مـیآمـیزند ، یعنی بـه وصال سیمرغ مـیرسند . همـه باهم ، پیکریـابی عشق یـا مـهر مـیگردند .<br />اشـه ، دراصل بـه معنای اصل مـهر است<br />ارتا یـا اشا یـا « ارز = ایرج » ، درگوهرش ، اصل مـهرو همبستگی بود . اینست کـه واژه های « ارزه » درون فارسی ، این معنارا بخوبی نگاهداشته هست . بـه درخت سرو ، صنوبر( سن + ور) ، انار کـه همـه پیکریـابی های گوناگون ِ سیمرغند، ارزه مـیگویند . ولی « ارزه » دربنائی ، بـه اندود = آژند = سیم ِگل و گچ و خازه گفته مـیشود . ارزه گر ،یست کـه کاهگل و گچ درجائی مـیمالد بـه نازک کار و به اندیشـه گر مـیگویند . چرا ؟ چون اینـها همـه روند بـه هم بستن و پیوستن هستند . آژند ، گل یـا شفته دیگریست کـه مـیان دوخشت ،گسترده مـیشود، به منظور پیوستن آن دو بـه همدیگر . سیم گِل ، بـه معنای گلیست کـه به هم متصل مـیسازد . اساسا واژه « سیم = اسیم » ، بـه معنای یوغ = یوگا = جفت هست که نماد آنند کـه دوگاو یـا دواسب گردونـه آفرینش را باهم مـیکشند. واژه « سیمان » ازهمـین « سیم » مـیآید .« سیم » هم بـه مفتول فلزی گفته مـیشود، کـه دونقطه را بـه هم متصل مـیسازد. خازه ، کـه معنای سرشته و خمـیر کرده دارد ، بیـان همـین بهم پیوستن هست . البته « انار» کـه دانـه های بهم چسبیده دریک پوست دارد ، ازبهترین نماد های خوشـه است، و درپهلوی بـه آن « اورور urvar» گفته مـیشود، و همچنین تحفه حکیم موءمن نام آن را « روان » مـیداند. روان درون گزیده ها زاد اسپرم ، درست سپهبد شمرده مـیشود چون نیروی بـه هم پیوند دهنده همـه اندامـهاست . سپاه ، درفرهنگ ایران ، نماد اتفاق و به هم بستگی بود .<br />ارتا واهیشت،هم رگ وخون +هم رودوآب + هم راه وچرخست<br />ویژگی ارتا واهیشت کـه اهل فارس آنرا « ارتا خوشت = ارتای خوشـه » مـینامـیدند ، و سغدیـها اورا « ارد+ وشت » مـینامـیدند ، درون بندهش برابر با « رگی و پی » نـهاده مـیشود . البته سیمرغ و بهرام ، ازهم جدا ناپذیر، و بیـان « مـهربنیـادی کیـهانند » . بهرام ، پی و سیمرغ ( ارتافرورد ) رگ هست . بعد ارتا ، اینـهمانی با رگها درتن انسان دارند . اهل سجستان بقول ابوریحان بیرونی ، بـه اردیبهشت ، راهو ، یعنی « رگ » مـیگفتند . و« راگا» کـه شـهر « ری » باشد ، نام این خدا را داشته هست . ازاین رو شـهر ری را ، راگای سه تخمـه مـینامـیده اند . ( اردیبهشت ، خدای روز سوم هست ) و سه که تا یکتائی سیمرغ، درهمان نام « سه نای = سئنا » پدیدار هست .<br />ارتا = رته = چرخ ( درآلمانی: راد Rad) ، گردونـه<br />و راه درانگلیسی راودroad<br />ارتا ، هم چرخ وگردونـه و هم راه است<br />رگ = راه = رود = فرهنگ ( کاریز)<br /><br />معنای ژرفای ایرج ، یـا ارتا و اشـه را هنگامـی مـیتوان دریـافت کـه دانست ایرانیـان ، چه چیزها را« ارتا » مـینامـیده اند . ایرج درشاهنامـه ، پیکر یـابی « اصل مـهرمـیان ملل و برادری ملل » هست . ایرج مـیخواهد بـه قیمت جانش ، مـهر مـیان ملل را واقعیت ببخشد . ایرج ، ازسهم حکومت خود برایران ، به منظور « برتری ارزش مـهر بر داد » مـیگذرد . ارتا ، همانسان کـه رگهای تن، به منظور پخش و رسانیدن ِ خون بـه سراسرتن بودند ، راهها ی یک کشور نیزبودند کـه با حرکت ِ چرخ و گردونـه مـیشد ، گیتی را آراست . ارتا ،همانسان کـه جریـان خون دررگهای تن بود ،همانسان جریـان آب روان ، درون رودها ، و به ویژه درون قنات( فرهنگ) بود، و به همـین علت نام این خدا را کـه « فرهنگ » باشد ، بـه قنات داده بودند . مثلا « گنا باد » دراصل « وین آوات » بوده هست . « وین » کـه نی باشد، اینـهانی با واژینا داشت کـه ازآن خون مـیآمد و زاده مـیشد . درکردی، بـه خون قاعدگی ( حیض = حیز= ایز ، پسوند ارزیز = قلع سپید ، ارزیز= ارزه + حیز= خون سیمرغ ) بیناو گفته مـیشود، و درُختنی ، « نیـا سوناniya-suna = نای تهیگاه» گفته مـیشود . خون هم درون فرهنگ ایران ، یکی از آب هاست . کانیـا ، هم بـه زن و هم بـه نی گفته مـیشود . چرا رگها و رودها و راهها و آبهای روان درون رودها و قناتها ، ارتا، یـا ، اشـه ، یـا –ارز- بودند ؟ چون آب ( طبعا خون و باده و شیر و افشره های گیـاهان ومـیوه جات ..) اصل و همبستگی بودند، و به همـین علت بـه بزم وجشن ، « مـیزد » گفته مـیشد ، چون درجشن، همـه مردمان باهم مـیآیختند ، و مـیزد ، اصل با هم آمـیختن هست . ازاین رو درون گزیده های زاد اسپرم ( بخش سوم پاره 44، 45، 46 ) مـیآید کـه ازتنی کـه نماد « بُن همـه جانـهاست » گیـاهها مـیرویند و مـیآید کـه « هرگیـاه ازهمان اندامـی کـه روئید ، آن اندام را بیفزاید .... و آن نیزگوید کـه ازخون ، کودک مـی= نبید ، چون مـی ، خود خون هست » . درون افغانی ( بنا بردکترمعین درزیرنویس برهان قاطع ) ،vine وینـه خونست، و درآلمانی واین Wein= باده هست . خون ، درکردی « هون » است، کـه به معنای « بافتن » است، و هونان بـه معنای « تشکیل سازمان » هست . اینکه ساماندهی اجتماع را بر پایـه « ارتا = اشـه » مـیدانستند ، به منظور آن بود کـه حکومت ، قدرتی نبود کـه در همـه جا بکوباند و با زور و تهدید، همـه را ساکت و خاموش سازد ، بلکه « نیروی بستن همـه بـه همدیگر، درون تغذیـه همـه » ، و پی بردن بـه درد همـه اعضاء دراثر جریـان خون دررگها بود .<br />مس = رام و بهرام ارزیز= سیمرغ<br />خون ، اینـهمانی با اریزیزیـا قلع سپید داشت ، چون قلع را درلحیم بکار مـیبرند . خون ، آب ، نبید ( ) ، شیره گیـاهان ، همـه را مانند قلع یـا ارزیز، بـه هم مـی بافد و پیوند مـیدهد و لحیم مـیکند ومـیدوساند. واژه دوست dost از همـین « دوسانیدن » مـیآید، کـه به معنای « بـه هم لحیم کرده + بـه هم بسته باشد . این خون و باده ونیشکروافشره انارو ...همـه، خودِ مشتری ، خودِ خرُِم ، خودِ سیمرغ ، خودِ مـهراست . اینست کـه در بندهش ، خون ، برابر با « ارزیز= قلع سپید » نـهاده مـیشود ، چون باقلع ، مس و روی ، بـه هم لحیم کرده مـیشود . درآغاز، قلع را بـه شکلcassiterit کـه درفارسی قصدیر=تیر =قسطیر( تحفه حکیم موءمن ) شده هست در جویـها و رودها مـی یـافته اند ( Fluss Zinn) . وجویـها و رودها ، متناظر با رگها درون بدن بوده اند . ازاین رو هست کـه قلع گداخته را با روند خون دررگها( رودها) همانند شمرده اند .<br /> البته هم رام ( زُهره ) و هم بهرام ، اینـهمانی با مس داده مـیشوند ، و سیمرغ یـا ارتا ، کـه همان برجیس باشد ، آندوعاشق ومعشوقه کیـهانی را بـه هم لحیم مـیکند . روی کـه برنج یـا برنز هست ، آلیـاژ مس و قلع هست . ازاین رو استخوان ( خوان اُست ها یـا تخمـها ) را اینـهمانی با روی مـیدادند . بـه عبارت دیگر، استخوان ، هسته و تخمـیست کـه ازانسان باقی مـیماند.« اُست واُستخوان» ، استواراست ، چون تخم، همـیشـه ازنو مـیزاید . بدین ترتیب ، استخوان انسان ، آمـیخته « بهرام ورام = مس ، سیمرغ = قلع یـا ارزیر» یعنی بُن جان و جهان بود، کـه دوام داشت و پایداربود ، وگزند ناپذیر شمرده مـیشد ( روئین = ازبرنز= ازجمع سیمرغ و بهرام و رام ) . ناصرخسرو مـیگوید :<br />برجیس گفت ، مادر ارزیز است<br />مس را همـیشـه زُهره بود مادر<br />یـا درون شاهنامـه دیده مـیشود کـه « ِکرم هفتواد » کـه خدائی جز همـین سیمرغ یـا مشتری با برجیس نیست ، و «هفت بوختان» نیزنامـیده مـیشده هست و خدای کرم یـا جوانمردی بوده هست که همان سیمرغ باشد ، از « ارزیز جوشان » یعنی از« اشـه = مـهر » ، پرورش مـی یـابد ، بسخنی دیگر ، اصل کبیدن و لحیم گری و پیوند دهی و مـهر هست . درون شاهنامـه درباره کرم هفتواد مـیآید که<br />چو آن کرم را بود گاه خورش<br />از« ارزیزجوشان» بُدش پرورش<br />درواقع داستان هفتواد، نخستین خیزش سیمرغیـان برضد پادشاهی ساسانیـان و موبدان زرتشتی بود، کـه یک حکومت زرتشتی متعصب ساختند، کـه کاملا برضد سرشت بردباری و مدارائی و آزادگی فرهنگ سیمرغی بود . درون مـیان فلزات ، قلع سپید کـه که اصل لحیم یـا « کبیدن » بود ، متناظر با آب و شیر و شیره گیـاهان و و خون ... بود . همـین آب و شیره گیـاه و شیرگاو ، باهم آمـیخته مـیشد، و در آئین های دینی دست بدست مـیگشت و همـه ازآن مـینوشیدند ، چون نوشیدن این آمـیزه افشره ها ، بیـان « هم پیمان » شدن بود . ازاین رو سپس خرابات ، نقش مـهمـی را دراین راستا داشت. باهم نوشیدن از« دوستگانی» ، بیـان هم پیمان شدن بود . برعکس، درون دوره مـیترائیـان ، دست بـه هم زدن فراز آتش سوزان ، بیـان هم پیمان شدن بود ( دست مریزاد= دست مـهر ایزد ) درمـهرگرائی Mithraism بود . <br />ارزیز( قلع سپید) را به منظور لحیم مـیگدازند .درحالت گداختگیست کـه مـیتوان فلزات را باهم « کبید » . کبید بـه لحیم زرگری گفته مـیشود. بنا برلغت نامـه ها ، کبید ، روی و مس را « برهم بندد » . ازاین رو بـه لحیم زرگری و مسگری ، « کبد » گویند . درواقع ، آنچه برهم مـی بندد و مـیدوساند ( دوست همدیگر مـیکند ) ، این سریشم یـا ارزیز هست که « کبد » خوانده شده هست . کبد ، مـیانـه هرچیزیست .« اصل مـیان» ، اصل بـه هم چسباننده و دوساننده است. مـهرو عشق ، اصل ِ مـیان هست . بـه همـین علت بـه جگر، کبد گفته شده هست ، چون با خون ، همـه بدن را بـه هم مـیدوساند . جگروتولید خونش ، اصل پیوند دهنده سراسرتن بـه همست . نام دیگر « ارزیز= قلع سپید » ، کفشیر هست ، کـه باید همان « کب + شیر » باشد .شیرکبیدن، یـا بـه هم لحیم ست . البته بهرام و رام کـه زهره باشد ، هردو اینـهمانی با مس دارند، و لحیمـی کـه آنـهارا بـه هم پیوند مـیدهد، خونست، کـه مشتری یـا سیمرغ باشد.اینکه باارزیرگداخته،مـی بندندومـیدوسانند ( ادوسانیدن) ، بـه معنای آنست کـه سیمرغ یـا خرّم یـا فرّخ ، اصل همبستگی یـا مـهر یـا عشق هست که همـه چیزها را بـه هم مـی پیوندد، ازهمـه ،یک خوشـه مـیسازد. وخود واژه دوسانیدن کـه مخفف « ادوسانیدن» هست ، ازواژه « ادو» ساخته شده هست که نام ماه فروردین ، ادوکنشت هست کـه همان ارتا فرورد باشد . سیمرغ ، اصل دوستی هست .<br />روئین تن کیست ؟ چرا فلزگداخته را روی مـیریختند؟<br />« روی گداخته » ، هم بـه « روئینـه » و هم بـه « نحاس = مس » گفته مـیشده هست ( ترجمة القرآن ) . وچون ، روی گداخته ، هم ، روئینـه ، یـا بسخنی دیگر، مشتری یـا خرّم یـا سیمرغ است، وهم « مس» هست که بهرام و رام ( زهره ) مـیباشد، معنای « بُن پیوند دهنده همـه جانـها» را داشت . روئین و روئینـه ، چون اینـهمانی با « سیمرغ = ارتا = اشـه = ارز= ایرج داشت ، طبعا « اصل دفع گزند و آزار ازجان » بود . بـه همـین علت ، پهلوانان را روئین تن مـیخواندند . یعنی آنـها با ارتا یـا اشـه یـا ایرج ، اینـهمانی دارند .<br />سکندر بدو گفت: من روینم ازآزار، سستی نگیرد تنم<br />یـا درون بیت دیگری مـیآید که<br />بزودی سوی پهلوان آمدند خردمند و روئین روان آمدند<br />کسی روان روئین دارد کـه ،« اشو زوشت» هست ، دوست اشـه یـا ارتا یـا ایرجست . با ضربت اسلحه، نمـیتوان بر « ارتا = اشـه = ایرج= مـهر » چیره شد .<br />مَشتری راکه همان سیمرغ یـا ارتا یـا ایرج باشد ، درادبیـات ایران نیز« زوش و زاوش » نیز مـیخوانند . « زوش» همان « دوس » هست که واژه « دوست » ازآن پیدایش یـافته هست . « زوشیدن » ، بـه معنای « تراویدن آب یـا نم ازجائی ، و هم بـه معنای نیرومند و صاحب قوتست . درواقع ، مشتری ، زوش یـا اصل بـه هم دوسانیدن ، اصل دوستی ، اصل ادوسانیدنست . نام مشتری دراصل « دیـا و دی + اوش Dyaosh » بوده است، کـه به معنای « تراوش و افشانندگی از خدای دی = خرّم » بوده باشد . آنچه از این زنخدا مـیتراود و افشانده مـیشود ، بـه هم مـی زوشاند یـا بـه هم مـیدوساند . بـه همـین علت هست که بـه جغد کـه مرغ اصل خرد ضدخشمست، اشو زوشت مـیگفته اند . بینش بهمنی ، بینشی هست که مـیان همـه تجربیـات و دانسته ها ، لحیم آبکی هست که آنـها را بـه هم پیوند مـیدهد . بینش بهمنی ، اشـه و ارتائیست دوساننده . ولی سپس « اشو زوشت » را بـه « دوستداراشـه یـا ارتا » ترجمـه کرده اند . درواقع این اصطلاحی متناظر با اصطلاح ِ « فلسفه » هست .<br />اشون = اردوان = ارتا وان ، نام سیمرغ بود<br />نزد مانی « ارداوان » ، مادر زندگی است<br />در خُتنی ، واژه « اشونا ashuna» ، بـه معنای « اشوینashvin + اشواناashvana » هست که همان« اشون » اوستائیست . درُختنی ، اشون ، معنای اصلیش را نگاهداشته است، و به معنای « خدایـان همزاد وجفت » هست . این خدایـان همزاد یـا جفت ، اصل خود آفرین بوده اند، وچون درمـیان خود ، نم و افشره بـه هم چسباننده داشته اند . همزاد ، معنای « عشق همـیشگی » را داشته هست ، نـه معنای پیش پا افتاده « دوقلو» را . بعد « اشون » درون اصطلاحات زرتشت ، بـه معنای موءمن بـه دین زرتشت نیست ، بلکه بـه معناِییست کـه « عشق بنیـادی» را دارد . « اشون » ، نام ویژه ِ ارتا فرورد یـا سیمرغست کـه جانان یـا مجموعه جانـها و خواجه هست ، چون سرچشمـه زندگیست .<br />اشم وهو = اشـه بـه = عشبه<br />ارتای خوشـه ، یـا « ارتای وه شی » ، یـا « اشـه بهترین = اردیبهشت » ، همـه همـین معنارا مـیدهند . درواقع ، اشا کـه همان « ارتا » باشد ، لحیم یـا کبید یـا خون یـا شیره یـا مایعی ( آبکی) هست که همـه جانـها را درجهان، و همـه اندامـهای تن را باهم دوست مـیکند . بـه همـین علت ، با فرّخ کـه نام روز نخست هرماه بوده هست ، « اشـه بـه » مـیگفته اند کـه زرتشت اورا « اشم وهو » مـیخواند ، و معربش « عشبه » هست که نام یـاسمـین هست که گل نخستین روز هست . « بـه = وهو= هو» ، کـه پسوند « اشـه بـه » است، بـه معنای « اصل آغازگروآفریننده » بوده هست . درمخزن الادویـه مـیآید کـه عشبه النار، ظیـان هست که « سه + یـان» باشد ، و در تحفه حکیم موءمن مـیآید کـه عشبه النار، یـا سمـین برّی هست .<br />درواقع ، خون ، اینـهمانی با « ارزیرگداخته، یـا گرم ، یـا جوشان» داشت . این خون درون رگ ( راهو= ارتا خوشت = اردیبهشت، ارتری و ارتی و ئورتی ، همـه نامـهای همـین خدایند ) یـا چرخ یـا گردونـه ( راتا ) درون راه ( راه = راس= ارتا ) بود کـه ارتا بهشت بود . «ارتا واهیشت » را اهل فارس « ارتا خوشت » مـینامـیدند، و سغدیـان و خوارزمـیان بنا برابوریحان « اردوشت » مـینامـیدند . ارتاخوشت ، همان ارتای خوشـه است، و چون اینـهمانی با روزسوم دارد، بعد اینـهمانی با « خوشـه پروین » دارد کـه بُن همـه تخمـهای جهانست . بهمن ، ستاره ناپیدادرخوشـه پروین هست که معمولا شمرده نمـیشود، و شش ستاره دیگر، تخمـهای شش بخش گیتی ( ابر+ آب + زمـین+ گیـاه+ جانور+ مردم ) هستند . درتلفظ خوارزمـیها کـه اردوشت باشد ، چهره های دیگر ارتا مشخص مـیگردد . چون پسوند ( اردا + وشت ) ، «وه شی » هست که هم بـه معنای خوشـه انگور و خرما و ... ، و هم بـه معنای خوشی و شادی هست .« وه شی » ، همان واژه « فش » هست که « فشاندن و افشاندن ، پاشیدن ، اوشان» ازآن ساخته شده هست ، کـه پدیده « جوانمردی و رادی » ازآن برخاسته هست . خوشـه ، نماد غنا و لبریزی هست ، چون خود را مـیافشاند و مـیپاشد . اینست کـه واژه « وه شیـار» ، بـه معنای « پخش کننده » هست . البته پیدایش خوشـه با افشاندن و خوشی و یدن همراهست . ازاین رو « وشتن » بـه معنای یدن ازاحساس غنا و سرشاری وجود خود هست . اینست کـه درعربی، هَش کـه همان « اشـه » هست به معنای « مردشادمان و تازه روی و سبکروح » هست ( منتهی الارب) و هشام ، بـه معنای جود و بخشش و جوانمردی هست . و ناظم الاطباء مـینویسد کـه « هشو » کـه همان « اشو» هست ، نام مغز استخوان هست .<br />ازآنجا کـه « اردوشت = ارتای خوشـه » مانند بهمن ، بُن هرانسانیست ، ازاینروست کـه مولوی همـیشـه دم از« غنا و لبریزی » انسان مـیزند . انسان، درون درونش ، بحرمواج هست که درخود نمـیگنجد. این غنا ولبریزی ، نشان اصالت انسانست، نـه آنکه الهی ، انسان را غنی خلق کرده باشد .<br />درون تست یکی مـه ، کزآسمان ، خورشید<br />نداهمـی کندش : کای منت غلام غلام<br />زجیب خویش بجو « مـه » ، چو موسی عمران<br />نگر بروزن خویش و بگو سلام سلام<br />فراختر زفلک گشت تنگم لطیفتر زقمرگشت چهره زردم<br />دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد<br />که من ، سعادت بیمار و داروی دردم<br />خانـه عالم شده هست ، من<br />هزار رحمت ، بر جوانمردم<br />آنچه درون فرهنگ ایران ، « راستی » نامـیده مـیشود ، چیزی جز این برون افشانی وجود لبریز انسان نیست. انسان ، راست نمـیگوید ، انسان ، خود را درون راستی مـیافشاند .<br />اگر زجود کف تو بـه بحر راه برم<br />تمام گوهر هستی خویش ، بنمایم ( این راستی هست )<br />البته ، چنین « ارتای خوشـه ای » کـه هم اصل لبریزی و افشاندن و طبعا اصل عشق و مـهرورزی هست ، و هم اصل داد ، نماد دوچهره متضاداوهستند . ودرست این دوچهره اند کـه در فریدون( دادخواهی ) و در ایرج ( مـهرخواهی) باهم گلاویزند . مسئله فرهنگ ایران ، آنست کـه نـه تنـها خوشـه ، مجموعه دانـه ها و افراد هست ، بلکه دردرون هر دانـه و تخمـی ، خوشـه ، نـهفته است. این ایرجست کـه درست درمـهر از پدرش کـه اصل داد هست ، سرکشی مـیکند . ایرج ، ارتائیست کـه خود را بـه همـه مـیافشاند . فریدون، دانـه و تخمـیست کـه درخوشـه ، احساس فردیت ، احساس کرانمندی و تنگی و خُردی و پارگی مـیکند . این دولایـه گوناگون ارتا هست کـه درلایـه فرازینش ، احساس فردیت و تنگی مـیکند ، و درلایـه زیرینش کـه ایرج باشد ، هسته افشاننده و لبریز خود را درمـی یـابد . این وجود خوشـه دردرون هرتخم ، یـا هنگامـیکه فرد انسان، با خردش بـه همـه مـیاندیشد و نگران همـه هست ، آنگاه مـیتوان ارتا یـا اشـه را درجامعه ، واقعیت بخشید . ازاین روهست کـه « بهمن یـا هومان » درچهره اشـه ، خوشـه نـهفته درون درون هرانسانی هست . دردرون هرفردی ، این خرد بهمنیست کـه به همـه ، بـه کل اجتماع ، بـه کل بشریت ، بـه کل جهان جان مـیاندیشد.<br />خوشـه = قوش = سیمرغ<br /> خوشـه ، کـه برفرازگیـاهست ( فره + ورد=فروهر ) بـه فراز مـی بالد ( همان واژه – وَرد- هست که واژه- بالیدن- شده هست )، تبدیل بـه « قوش» مـیشود کـه پرنده شکاری مـیباشد . و درترکی به« هما» یـا سیمرغ ، « لوری قوش» مـیگویند . همچنین بـه هما ، بوغدایتو ، مـیگویند، کـه به معنای « خدای خوشـه گندم » هست ( بوغدای + دایتی ) . خوشـه بـه آسمان مـیرود . ازهمـین رابطه ، اندیشـه « معراج بینش » پیدایش یـافت . جمشید کـه تخمـیست ، با گذرازآبست کـه در آسمان درانجمن خدایـان ، همپرس آنـها مـیشود .<br />تو مرغ چهارپری که تا برآسمان پرّی( ضمـیر، مرغ چهارپراست )<br />تو ازکجا و ره بام و نردبان زکجا ؟ مولوی<br />ارتا یـا اشـه یـا ارز کـه ایرج باشد ، ارتای خوشـه ، اردوشت هست ، خود را درافشاندن ، فاش مـیسازد . مـهرورزیدن ، اشق ورزیدن ، چیزی جز افشاندن وجود خود درهمـه تن ، درهمـه گیتی نیست . ارتا یـا اشـه یـا ایرج، خود را درافشاندن و در جوانمردی و رادی ، فاش و آشکارمـیسازد ( آشکار= کار ِاشـه ) . و درست چنین گونـه گوهرخودرا فاش ساختن، درخود افشاندن را ، راستی مـینامـیدند . ارتا همان« رته » و همان« راستی» است. دراینجا بخوبی مـیتوان رابطه پدیده « ارزش» را با راستی و جوانمردی ورادی شناخت . برترین چیز، چیزیست کـه گوهر خود را فرو مـیافشاند( راستی وحق وداد و مـهر ) . « لنبک» درون داستان بهرام گورکه « پهلوان جوانمردی » درون فرهنگ ایرانست ، همان « لن+ بغ» مـیباشد ، کـه به معنای « خدای افشاننده یـا خدای جوانمرد » هست . آنچیزی درون انسان،ارجمند هست که خودرامـیافشاند.این بُن افشاننده را درانسان ، « بـه = وهو = بهو = هو » مـیگفتند . جگرودل کـه خون را درسراسر تن مـیافشانند ، و همـه تن را، بـه هم مـیبافند و مـی بندند و مـیدوسانند ، ارجمند هستند . جگر، بهمن هست و دل ، ارتا هست . درون هزوارش ، دل ، « ریم من » خوانده مـیشود . ریما ، بـه معنای نای یـا زهدان است. ازاین رو اهل سغد و خوارزمـیان بـه ماه دی ، ریمژد، و به روز اول هرماهی ، ریم ژدا مـیگفتند، کـه به معنای « شیرابه نای، یـا خون زهدان » است. ازاین رو سپس ، واژه ریم و ریمن را درون معنای زشتش بکار بردند کـه چرک وخونابه باشد . درحالیکه شوشتریـها بـه قطرات آهن کـه از گداختن آهن بدست مـیآید ، ریم آهن مـیگویند . زادن و شیرمانند خوشـه ، خود افشانی ، خود پخشیدن است، کـه باهیچ مـیزانی نمـیتوان آن را سنجید. این فروافشانی و لبریزی هست که شادی مـیآفریند . مـهر، درفرهنگ ایران ، « ازخود گذشتگی» درک نمـیشده هست ، بلکه درون راستای « خود افزائی و خود پیدائی و خود گستری » درک مـیشده هست .<br />داد ومـهر، متضادهم ، و متمم هم هستند<br /> مـهر، با بُن افشاننده انسان، کار دارد . درحالیکه داد ( قانون + حق + عدالت ) با پدیده های کشیدنی و سنجیدنی و ترازوئی، یـا بسخنی دیگر، با بخش « کمبود انسان» با « پوسته ای کـه انسان را کرانمند مـیکند » ، کار دارد. اینست کـه داوری ( داد+ ورزی ) همـیشـه بـه جنگ و ستیز مـیکشد ، هرکسی حق را بـه خود مـیدهد . بـه همـین علت «داوری» نـه تنـها معنای قضاوت وداد دارد ، بلکه معنای جنگ و ستیزو جدال را هم دارد. هر دادی ، بـه جنگ و دعوا و ستیز مـیکشد . هسته افشاننده انسان ، درپوست فردیتش نمـیگنجد . هسته بهمنی و ارتائی انسان، ناگنجیدنی درون فردیتش هست . کـه مـهردرونی حتما ازکرانمندی « داد» لبریزگردد .<br />اینست کـه مـهر و داد ، هم درتضاد باهم، وهم متمم هم هستند . درون این روند افشانندگیست کـه جامعه، بـه هم لحیم مـیشود ، و درست درون بخشی کـه داد ( قانون وعدالت) مـیخواهد ، انسانـها، ازهم پاره و جدا ساخته مـیشوند . اساسا داد ، با فردیت ( وجودهای پاره شده ازهم ) کار دارد .ارتا فرورد، این افراد ازهم بریده را ، خوشـه مـیکند . اینست کـه این « بُن خوشـه زای هرانسانی = بُن افشاننده هرانسانی» ، کـه با ترازوی عدالت و حق نمـیشود ، بسراغش رفت ، چیزیست کـه برترین ارزش وارج را دارد . این دو برآیند انسانست کـه در داستان « فریدون = اصل داد » و « ایرج = اصل مـهر» نمودارمـیگردد . دادو مـهر، دوضدند کـه متمم هم هستند .<br />چرا اشـه یـا ارتا ، خونیست کـه دررگهای اجتماع روانست ؟<br />نرمـی و استواری، ویژگی فرهنگ ایران<br />ارتا و اشـه ، خون و باده و آب، یعنی ماده آبگونـه یـا مایع بوده هست که همـه تن ، همـه گیتی را، درون رگها و در رودها و در راهها ، بـه هم مـیدوسانیده هست و دراین بـه هم پیوستن بـه آنـها دوام و پایداری و جاودانگی مـیداده هست . اینست کـه دو اندیشـه « نرمـی » و « سختی واستواری » ، درفرهنگ ایران ، دو برآیند « اشـه یـا ارتا یـا ایرج » بوده هست . انسانی ، اشون یـا « اردوان»است ، کـه هم نرم هست و هم سخت و استوار . با کاراکتر بودن ، نیـاز بـه خشونت و تند وتیزبودن و بی حیـا و وقیح بودن ندارد ، بلکه این دو را مـیتوان با هم آمـیخت.این ویژگی مـهم فرهنگ ایران بوده هست که استواری را با نرمـی باهم بیـامـیزد. حتما دانست کـه واژه« نرم» امروزه درهندی باستان و اوستا « نمرا » هست که همان« نم» باشد . اصل رویش ،« نمـی و گرمـی » هست . درون کردی نم ، بـه معنای « همآغوشی ومقاربت» است.اینست کـه در هندی و دراوستا نرم درواژه namra-vaxsh بازتابیده مـیشود کـه « رویش و پیدایش از نمـی» مـیباشد . وازآنکه گفتار، کـه « واژه » باشد و« روح » کـه همان « واخش »است ، و نخستین قانونگذاربر پایـه داوری ، « اوور وَخش » نام دارد، مـیتوان شناخت کـه چرا درون ادبیـات ایران ، اصطلاح « آواز و آوا و گفتارنرم » بوجود آمده هست . « رویش- و واژه - و قانون گذاری وداوری » با گوهر« نرمـی » کار دارند . گفتار،یـا واژه نرم ، واژه ایست کـه گوهرش ، لطافت و تری و تازگی و طراوت وملایمت و رّقت و خوشی و مطبوعیت و صافی یـا صفای ِ آب یـا صفای باده یـا شیرو شیره گیـاهی را دارد . اینجاست کـه یکی از ویژگیـهای « اشـه » کـه نرمـی و لطافت و ملایمت و طراوت و خوشی گفتارو آوازباشد ، چشمگیر مـیشود . ما درون اشعارحافظ و مولوی و سعدی و نظامـی وفخرالدین گرگانی ، با این لطافت و طراوت و ملایمت و نازکی درون آوازو درون آوا ، و در معنا ودر منش گفتار،آشنا مـیشویم . به منظور همـینست کـه گوهر فرهنگ ایران ، همـین « نرمـی » هست . چون « چربی» هم روغنست ، و « اشـه »، روغن شمرده مـیشود کـه جان کلام ایرانیست . اینست کـه گفتارچرب ، همان معنای گفتار نرم را دارد . این ویژگیست کـه نـه تنـها ، حتما گوهرهر گفتگو و بحثی را مشخص سازد ، بلکه حتما ویژگی « رابطه حکومت و حاکم ... را با مردم» معین مـیسازد . روش حکومترانی یـا « ارتا خشتره » حتما ، روش نرم باشد .<br />خنک آنکه آباد دارد جهان بود آشکارای او چون نـهان<br />این ویژگی راستی و ارتا درفرهنگ ایرانست<br />دگرآنکه دارد وی « آواز نرم » خردمندی وشرم و گفتارگرم<br />یـا جای دیگر فردوسی مـیگوید<br />روانت ، خرد بادو، آواز، نرم خردمندی شرم و گفتارنرم<br />یـا آنکه فردوسی ، ازگوهرهائی کـه خدا بـه انسان داده هست ،این ویژگیـها را بنیـادی مـیداند<br />که مارا زگیتی، خرددادوشرم جوانمردی و رای وآوای نرم<br />« نرمـی و گرمـی »، ویژگی بنیـادی فرهنگ و زبان ایرانیست .<br />ایرج ، اصل حکومت ایران ، نرمـی و استواری است<br />این پیوند « نرمـی با استواری » بوده هست که منش « راستی» را درایران معین مـیساخته هست . ایرانی مـیتوانسته هست که دراوج نرمـی گفتارو رفتارو اندیشیدن ، راست و استوار باشد . برعامروزه ، ویژگی نرمـی و چربی ، بـه ویژگی« فرصت طلبی» و « بوقلمون مزاجی » کاسته شده هست ، و به هربادی کـه مـیوزد ، همان راستا وسو را پیدا مـیکند. ایرانی دیگرامروزه ، توانا بـه استواربودن ، برغم نرم بودن نیست. اینکه برخی پراگماتیسم آمریکائی را مـیخواهند مدل زندگی ایرانی قراردهند، همان ویژگی « فرصت طلبی و جهت یـابی درسوی بادی کـه مـیوزد» باقی مـیماند کـه بزرگترین آفت سیـاست درون ایرانست . این پیوند دهی نرمـی با استواری ، بزرگترین جلوه منش ایرانیست کـه مـیتواند « منش گفتگو و همپرسی پارلمانی و دموکراتیک » را معین سازد . حقیقت کـه اشـه باشد ، نیـاز بـه سختی و زبری و خشونت و درشتی ندارد . این همان ست کـه ارتا یـا ایرج یـا اشـه دارد . این رابطه را ایرانی ، نـه تنـها درون رفتار با انسانـها بنیـاد حکومتگری ( ارتا خشتره ) مـیداند ، بلکه بنیـاد رابطه انسان با جانوران مـیشمارد . طهورث ، کـه درشاهنامـه پدر جمشید مـیباشد ( درحقیقت پدرجمشید ، بهرام= ویونگهان بوده هست )مـیخواهد کـه جانوران ومرغان را<br />بفرمودشان که تا نوازند گرم نخواندشان جز بـه آواز نرم<br />درست درون آزمایشی کـه فریدون از فرزندانش مـیکند ، این ویژگی را ایرج=ارتا دارد. فریدون بـه شکل اژدها نزد آنـها نمودارمـیشود . هرکدام ازآنـها، واکنشی دیگر دارد ، ولی ایرج ، درآغاز، مـیکوشد با خوشی و گفتارنرم، اژدهارا ازتهاجم وآزار باز دارد ، درحالیکه استوار درآن مـیماند کـه با دلیری ازخود دفاع کند<br />چو کهتر پسر( ایرج )نزد ایشان رسید<br />خروشید کـه آن اژدها را بدید<br />بدو گفت کز پیش ما بازشو نـهنگی تو، درون راه شیران مرو<br />گرت نام شاه آفریدون بگوش رسیدست ، هرگزبدینسان مکوش<br />گراز راه ِ بیراه، یکسو شوی وگرنـه نـهمت افسر بد روی<br />سپس شیوه های سلم و تور را نادرست مـیداند کـه برپایـه پرخاشگری یـا گریز هستند، و « هنر= ارته » را، دلیری بـه هنگام مـیداند و « گزینش مـیان » را برترین ارزش مـیداند<br />هنر، خود دلیریست برجایگاه کـه بد دل نباشد، خداوند گاه<br />زخاک و زآتش مـیانـه گزید چنان کز ره هوشیـاری سزید<br />دلیرو جوان و هشیواربود بگیتی جزاو را نباید ستود<br />برترین ارزش ، پیوند دلیری و جوانی و هشیـاری باهمست.<br />کنون ایرج اندرخورد نام اوی درمـهتری باد فرجام اوی<br />چنین ترکیبی و چنین هنری، ایرج یـا ارتا یـا اشـه نامـیده مـیشود، و چنین هنری ، هنر« مـهتری » هست . رهبری یک اجتماع، نیـاز بـه چنین هنری دارد .<br />ایرج یـا ارتا درون آزمایش، و در برابر اژدهای ترسناک، و یـا درون برابر اصل آزارکه ضحاکست ، دست و پایش را گم نمـیکند ، نـه مانند سلم ، شرط خرد را، گریزیـا تسلیم مـیداند ، نـه مانند تور، پرخاشگری و گستاخی نابخردانـه را برمـیگزیند ، بلکه با دشمن درون آغاز، با خوشی ویـا همان نرمـی روبرو مـیشود ، و یـاد آورمـیشود کـه ما فرزندان فریدونیم کـه اصل دادست ، و بهتراست کـه راه تهدید مارا برنگزینی کـه ما وقتی هنگامش رسید دلیریم ، و گرنـه « افسر بد رفتاری » را برسر تو مـی نـهیم ، و تورا ناحق و ناسزا و نادرست مـیشماریم .ی درجامعه ، حقانیت بـه رهبری و مدیریت دارد کـه با گفتار نرم خردمندانـه ، دل مردم را شکار کند<br />هرکه گفتار نرم پیش آرد همـه دلها بـه قید خویش آرد<br />چون نرمـی درگفتارو درون آوا و آواز، بیـان نرمـی درون نـهان ودردل و درجگر هست . راستی ، کـه ارتا یـا اشـه باشد ، همـین یکی بودن آشکارو نـهانست . آنچه درنـهان دارد ، آشکار مـیسازد ( آش+ کار) و فاش ( افشاندن و پاشیدن) مـیسازد .<br />خنک آنکه آباد دارد جهان بود آشکارای او چون نـهان<br />گفتارنرم، حتما فوران این« دل و نـهاد» باشد . «دل» کـه ریم من هست ، جایگاه ارتاست. ریمژدا ، کـه نام ماه دی ونام یکمـین روز هرماهیست ، بـه معنای « شیرابه یـا اشـهِ ریم یـا نای » هست .<br />زبان کرد گویـا و« دل» کرد گرم بیـاراسترا بـه گفتار نرم<br />نرمـی وچربی گفتار ، با ریـاکاری و دوروئی کار ندارد ، بلکه بهترین گواه بر ارتا، یـا سیمرغ درونست . حکومت ، حق ندارد با تهدید و خشم و آزار و زور، مردم را بـه دو روئی و ریـا و مکر و حیله و خدعه براند، و آنـهارا مجبور بـه دروغگوئی سازد . قدرت زورخواه و مستبد ، همـه ملت را دروغگو و خدعه گر و دورو و بددل مـیسازد ، که تا دوام خود را تاءمـین کند . به منظور پیدایش « راستی = ارتا = اشـه = ایرج » درون جامعه ، حتما برضد هرگونـه قدرتی کـه ملت را مجبور بـه دوروئی وریـا مـیسازد، سرکشی کرد. تحمل یک حکومت مستبد و دورو و مکار، و تسلیم شدن بـه آن ، نابود ساختن راستی و آزادی گوهر انسانیست . حکومتی کـه چنین رفتارکند ، نابود سازنده « ارتا خشتره » است، و همـه حقانیت خود را بـه مدیریت اجتماع و کشور از دست مـیدهد.یکه با خدعه ، بـه حکومت برسد، و قدرت را برباید ،و سپس با خدعه و مکر و ریـا حکومت کند ، فاقد هرگونـه حقانیتی هست . خدائی کـه برای تاءمـین قدرت خود ، حق بـه خدعه و ریـا و سفسطه و دوروئی مـیدهد ، اساسا از دید فرهنگ ایران ، خدانیست ، بلکه اهریمنست، و درست همـه مردمان حتما با او پیکارکنند . همـین نرمـی گفتار هست که گوهر « خرد ورزی انجمنی » هست . گفتگو و همپرسی و هماندیشی ، فقط از راه « نرمـی گفتار» ممکنست . پارلمان ، جایگاه نرمـی گفتاراست . نرمـی گفتار، با شنیدن سروشی کار دارد . سروش ، زمزمـه ها را ازبُن انسان مـیشنود . سروش ، گوش به منظور شنیدن سرودیست کـه خرد بهمنی درون درون مـینوازد . با درشتی و عربده و فریـاد ، گفته ، فهمـیدنی تر نمـیشود . بلکه خرد ، با تلنگر، درمـی یـابد .خوی و خیم ایرانی ، درست ترکیب این نرمـی با سختی وسفتی هست .<br />این اندیشـه ترکیب سختی و نرمـی را ، بـه گونـه ای دیگرهم بیـان کرده اند ، کـه روشنی بیشتر بـه اندیشـه آنـها مـیاندازد . استخوان ، نماد استواریست . پیشوند دو واژه « استخوان» و « استوار» ، واژه « اُست» هست که بـه معنای هسته هست . چیزی استواراست کـه استخوان یـا اُست دارد . نام گیتی ، « استومند» بود ، یعنی دارای هسته و استواریست ، ولی این واژه را مسخ ساختند و آنرا بجهان گذرای جسمانی اطلاق د.<br />این استخوان کـه سفت وسخت و پایداربود ، اینـهمانی با« روی» یعنی برنز( برنج ) داشت . چرا ؟ چون روی ، ترکیب مس و قلع یـا ارزیر هست . بهرام و رام ، هردو، مس هستند، و ارزیز، سیمرغ یـا مشتری یـا خدای مـهر هست که آن دورا بـه هم لحیم مـیکند . بعد استخوان ، یـا « اُست= هسته » ، اجتماع « بهرام و رام و ارتا فرورد » است، کـه بُن کیـهان و زمان و انسانند . اینـها باهمدیگر ، سخت وسفت و استوارند . ولی گرداگرد این استخوان ، رگ و گوشت هست . درون لغتنامـه دیده مـیشود کـه مـیآید کـه واژه « نرم » ، کنایـه از رگ و گوشت هست . حافظه ملت ، بخوبی این اندیشـه هارا نگاهداشته هست . رگ ، ارتاست، و گوشت ، بهمن هست . ارتائی کـه دراستخوان، سبب سختی وسفتی و لحیمـی مـیشد ، دراینجا( دررگ وگوشت کـه روی استخوانست) ، اصل نرمـیست . یک چیزی زنده هست که هسته استخوانی و گوشت و پوست نرم دارد ( پوست = خوشـه).<br />ریختن فلزگداخته روی به منظور کشف راستی !<br />یک اندیشـه ضد فرهنگی<br />اینست کـه دررگها و درگوشت ، فلزباید گداخته باشد، که تا روان شود ، که تا آبکی ومایع ، یـا « نرم » شود . یکی از معانی نرمشدن ، آبکی شدنست . وقتی فلز، ارزیزیـا قلع نرم شد ، صورت پذیر یـا نقش پذیرمـیشود . « گداختگی» ، سخت وسفت را نرم مـیکند، که تا در بسودن و حس ، خشن نباشد . امروزه ما درون گداخته شدن ، بیشتر متوجه « آتش سوزان و سوزندگی » مـیشویم ، ولی آنـها درون گداختگی ، متوجه روان شدگی و آبشدگی عنصر سفت و سخت بودند. سوختن و سوزاندن به منظور آنـها ، برضد مقدس بودن جان بود . با مـیترائیـها ، درگداختن فلز، سوزاننده بودن، دیده مـیشد . این بود کـه اندیشـه- راست گفتن درون شکنجه با فلز گداخته- ، یک اندیشـه مـیترائی بود کـه در الهیـات زرتشتی نیز پذیرفته شد .ی حرف راست مـیزند، و مرد اشاست، کـه فلز گداخته روی اش ریخته شود . این مسخساری معنا ، دراثر همان تغییر معنای « گداختن » درون فرهنگ سیمرغی بوده هست . گداختن ، کـه آب شدن باشد ، نشان همان اشا یـا ارتا یـا راستی بود . خون درون رگها ، گداخته و روانست ، ازاین رو بـه همـه تن مـیرسد وآشکارمـیشود . مثلا گفته مـیشود ، شکر، درون شیر یـا درآب ، گداخته مـیشود ، یعنی حل و آب مـیشود . مولوی مـیگوید معانی حتما درجان انسان ، گداخته شوند ، یعنی آب و خون شوند که تا فهمـیده شوند . هنگامـی ما یک اندیشـه غربی را دریـافته ایم کـه در خون ما گداخته شده باشد . فردوسی مـیگوید :<br />همـی ابر بگداخت اندرهوا . یعنی ابر، تبدیل بـه باران شد <br />این آب شدن هرچیز سخت ، کـه « گداختن » نامـیده مـیشد ، علت پیدایش فرهنگ ایران شد ، کـه اصل روانی و حرکت و لطافت وملایمت و نرمـی هست ، نـه درشتی و سختی و خشونت .<br />کردها مـیگویند ، فارسی شکر هست ، یعنی دردهان مانند شکر، آب و آمـیخته مـیشود .این بود کـه به نطم و حقیقت و عشق و راستی ، « اشـه = ارتا » مـیگفتند ، یعنی ، چیز روان و نرمـیست . اشـه همان « اشیر= اخشیر= شیر» بود . اشـه ، ماده صورت پذیریست کـه هزاران صورت مـیگیرد ، ولی همـیشـه گوهرش ، ثابت و سفت مـیماند . آب را درکوزه و پیـاله و مشک و خم و جام و لوله و رود و دریـا مـیتوان ریخت ، هرچند کـه در همـه جا بـه شکلی درمـیآید ولی همـیشـه آبی مـیماند کـه نمـیتوان شکلی را به منظور ابد برآن تحمـیل کرد . هزارصورت بـه خود مـیگیرد ، ولی درهیچکدام از صورتها ، سفت و ثابت نیست ، بلکه همـیشـه « بیصورت » مـیماند و دراین « بیصورتیست کـه ثابت و محکم و پایدار» هست .<br />ازاین رو بود کـه به نظم و به حقیقت و به عشق و به راستی ، اشـه مـیگفتند ، یعنی یک چیز روان و چسبنده هست کـه اینـهمانی با هیچ شکلی ندارد ، ودرهیچ شکلی وصورتی ، سفت نمـیشود . «اشـه= اخشـه » ، درست مشتق از واژه « اشیر، اخشیر هست » کـه همان « شیر و شیره » امروزیست . اشـه یـا اخشـه ، درون نماست . خون درون رگ و شیر و شیره گیـاه و روغن ... همـه را درون فرهنگ ایران انواع آب مـیشمردند . درواقع همان خون روان دررگ ( ائورتا ، ارتری ، ارتی ) ودل ، همان اشـه هست ، چنانکه بـه ارزیز، کفشیر= شیر بهم چسباننده-- مـیگفتند . چنانکه خشت و خشتره ( درارتا خشتره ) همـین ماده آبکی بهم چسباننده و قرص کننده گفته مـیشد . حکومت و مدنیت ، ازیک خشت ، ازیک ماده چسباننده و استوارسازنده ناپیدا ، درون روانـهای مردمان، ایجاد مـیشود که، نام دیگرش « فرهنگ= کاریز یـا قنات » بود .<br /> بعد اشـه ، یک ماده روان وچسباننده صورت پذیریست کـه درهمـه صورتها کـه مـی پذیرد ، اینـهمانی با آن صورت پیدا نمـیکند، و لی همـیشـه این نیروی نرمـی انعطاف پذیررا نگاه مـیدارد ، همـیشـه درهمـه صورت پذیری ها ، مـیکوشد اصل پیوند دهی باشد، و در هرصورتی کـه نتوانست از عهده این پیوند دهی برآید ، دیگر درآن نمـیگنجد، و صورتی دیگر مـیآفریند . این اندیشـه ، بخش گوهری فرهنگ ایرانست . ازاین تجربه ژرف از حقیقت= اشـه هست که اندیشـه تسامح و بردباری و تساهل درون فرهنگ ایران برخاسته هست . مثلا یک « ایده » ، مـیتواند شکل « مفاهیم گوناگون » بگیرد ، ولی همان ایده بماند . ایده حقوق بشر، هزاره ها درفرهنگ ایران موجود بود ، وکوروش ، فقط آنرا درون دوره خودش، درمفهومـی متناسب آن شرائط ، بیـان کرد . آن فورم کوروشی ، کل ایده روان و غنی ایده حقوق بشر درایران نبود ، بلکه این ایده روان و غنی را هم درشاهنامـه ، وهم درون سرودهای زرتشت و هم درون داستانـهای گوناگون مـیتوان جست و پیدا کرد . همـینطور ، یک حق ، مـیتواند شکل صدها قانون بگیرد . حق درون یک قانون، کـه برای شرائط ویژه ای ساخته شده ، نمـیگنجد . داد که تا آنجا کـه حق هست ، دریک قانون یـا دریک شکلی از عدالت وازنظام حکومتی نمـیگنجد . اینست داد کـه حق باشد ، درتنش و کشمکش با داد کـه قانون و عدالت ونظام هست مـیباشد . همانسان مسئله حقیقت=اشـه هست که مـیتواند صد شکل، بـه خودبگیرد ، ولی درهیچکدام ازاین صورتها نمـیگنجد. این«اشـه یـا ارتا » هست .<br />ازاین رو هست کـه کشمکش« مـیان ایده با مفهوم» ، یـا« مـیان حق با قانون » ، یـا « مـیان دین با شریعت و مذهب» پیدایش مـی یـابد . ایده ، حق یـا حقیقت ، هیچگاه ، دریک شکل ، دریک قانون ، دریک نظام حکومتی یـا اقتصادی ، دریک شریعت و مذهب ، درون یک آموزه ، دریک کتاب ، دریک شخص ، جا نمـیگیرند . اینـها درون همـه این صورتها ، ناگنجیدنی هستند. ازاین رو بود کـه مردمان بـه ارتا واهیشت یـا ارتا خوشت ،« سرفراز» مـیگفتند ، یعنی سرکش و طاغی و سرپیچ و گردنکش، کـه همان « فرانک » باشد کـه مادر فریدون هست . او دادیست کـه برضد داد هست . اوحقیست کـه برضد قانون وضع شده، و برضد یک شکل عدالت،و برضد یک نظام خاص حکومتی، یـا برضد یک حاکمست . او دینیست برضد دین . او ایده ایست برضد مفاهیم و مکاتب فلسفی . ازاین رو نام او هم « دین » هست و هم « دین پژوه » . اگر دینست ، بعد چرا دین را مـیپژوهد ! او دینست ، چون همـیشـه پژوهنده دین ازنو هست . اینست کـه زرتشت مـیگوید من جوینده اشـه هستم ، درحالیکه به منظور بزرگساختن او، این عبارت را ترجمـه مـیکنند کـه « من آموزگاراشـه هستم » . با چنین برداشتی از زرتشت ، زرتشت را نابود مـیسازند ، آنگاه خود را پیرو زرتشت مـیشمارند .<br />اینست کـه در مورد فریدون ، داد ، تنـها مطابقت با قانون نیست . بلکه وقتی قانون ، با حق فاصله مـیگیرد ، حتما از آن قانون ،ازآن نظام ، ازآن شریعت سرپیچی کرد . ازسر، حق را درون قانونی دیگر شکل داد . ازسر حقیقت را، درون فلسفه ای دیگر، درون شریعتی دیگر شکل داد . داد ، همانقدر حق هست که قانون هم هست . بعد داد ، درخودش ، پرازتنش و کشمکش هست . که تا موقعی حق با قانون ، اینـهمانی دارد ، داد است. ولی وقتی قانون، کـه فقط یک شکل ازحقست ، انطباق خودرا با حق ، کـه روان ونرم هست از دست داد و خشفت شد ، حتما قانون را تغییر داد ، واگر قانون ، ایستادگی کند ، حتما درمقابل آن سرکشی کرد .<br />درادیـان شریعتی مانند اسلام ، این دو ( حق و قانون )، باهم مشتبه ساخته شده اند . حق با قانون وشریعت ، به منظور همـیشـه، باهم اینـهمانی داده شده اند . ازاین رو، شریعت مـیخواهد همـیشـه استوار ، یـابه سخنی دیگر، سفت وسخت بماند . ازاین رو هست کـه حق=اشـه را کـه نرم و روانست نیز، سفت و سخت مـیکند، و به قانون وشریعت مـیکاهد . بدینسان ، حق، بـه کلی تقلیل بـه قانون ، بـه یک شکل ثابت مـی یـابد . بدینسان ، حق ، نابود ساخته مـیشود . همانسان کـه دین ، درون تقلیل بـه شریعت و مذهب و ایدئولوژی ویک آموزه یـا دکترین ، نابود ساخته مـیشود . از دید فرهنگ ایران ، درون همـه این ادیـان نوری و ابراهیمـی ، دین نیست . اینـها همـه نابود سازنده دین هستند کـه بینشیست کـه تازه تازه از بُن انسان مـیجوشد.<br />این تفاوت و تنش ، درون داد ، ضرورت داد هست . اینست کـه دیده مـیشود کـه مفهوم داد ، از دید فریدون کـه چهره ای از اشـه هست ، با همـه دقت و بیطرفی وخردورزی و م ، با شکست، روبرو مـیشود، و فریدون درون واقعیت اصل داد، همـه فرزندان خود را از دست مـیدهد و هرسه فرزند از مفهوم او از داد ، سرپیچی مـیکنند .حقوق بشر ، کـه داد برابر به منظور هرانسانی درجهان باشد ، اجراء نمـیشود، و واقعیت نمـی یـابد ، که تا مـهر نباشد . حقوق بشر، بدون مـهر، بدون ارتا یـا اشـه درشکل ایرجیش ، واقعیت نمـی یـابد . مـهر درون فرهنگ ایران ، درک این اندیشـه بود کـه جانـها همـه افراد کـه هرکدام ، حق بنیـادی خود را دارند ، بـه هم پیوسته اند . این درک همجانی درون هر جانی و فردی ، که تا نباشد ، حقوق بشر ، فقط یک ایده مـیماند کـه به خود درون جهان شکل نمـیگیرد . این همان ایده هست که که تا همـه جانـها شاد نشوند ، جان من ، نمـیتواند شاد باشد . وقتی جان من آزرده بشود ، همـه جانـها درعذابند و بیـاری مـیشتابند . این همان داستان پرسیمرغست کـه درهرانسانی هست، و به محضی کـه ازآن بسوزد ، سیمرغ بسوی او مـیشتابد ، یعنی همـه اجتماع ، همـه جهان جان ، بسوی او مـیشتابد که تا اورا از درد برهاند . با سوگوارشدن همـه طبیعت وکیـهان درسوگ کیومرث هست که همـه جهان جان ، بیـاری او درون نجات از درد مـیشتابند . تامن درد و آزار را از جان دیگران ، ازجان اجتماع ، ازجان بشریت دور نسازم ، هرگز نخواهم توانست خود شاد بشوم . این سخنیست کـه زرتشت هم آشکارا زده است، و فرهنگ ایران را درون این اندیشـه ، چشمگیر ساخته است. این اندیشـه « همجانی همـه جانـها» کـه رد پایش درون تصویر« جانان» ما باقی مانده هست ، همان اندیشـه مقدس بودن جان هست . ما امروزه درون واژه جانان ، معشوقه مـیفهیم ، و معنای اصلیش را از یـاد ایم . جانان ، مجموعه همـه جانـهاست، و این مجموعه همـه جانـهاست کـه معشوقه و محبوبه ماست. بـه عبارت دیگر، مـهرورزیدن بـه همـه جانـها ، پیآیند اندیشـه « مقدس بودن جان» هست . ایده مـهر ایرانی ، یک محبت آسمانی ، یـا «عشق بـه الهی فراسوی گیتی » نیست . مـهر ایرانی ، تعهد هرانسانی به منظور رفع آزار از همـه جانـها و شادی بـه همـه جانـهاست . مـهر ایرانی ، یک اندرز و نصیحت و وعظ توخالی نیست . مـیگوید کـه جان تو آمـیخته با جان دیگرانست . این همجانی همان سیمرغ یـا ُگش هست که درون درفش کاویـان( درفش ُگش) نمودارمـیشد. تو نمـیتوانی بـه خودی خود شاد و بیدرد باشی . تو موقعی بـه سعادت مـیرسی کـه همـه جانـها را سعادتمند سازی . تو موقعی از درد نجات مـی یـابی کـه همـه جانـها را از درد، آزاد کنی . اینکه فرد، فقط مـیتواند درون آخرت، درون ملکوت، درجنت بـه سعادت فردیش برسد ، این اندیشـه ادیـان نوریست ، نـه فرهنگ ایران . مقدس بودن جان ، انسان را متعهد مـیسازد کـه برای واقعیت یـابی جشن بشری درون همـین گیتی بکوشد . گیتی را آباد وشاد سازد . اینست کـه مقدس بودن جان ، مفهوم دیگری از« قدس » دارد کـه ادیـان نوری و ابراهیمـی . درفرهنگ ایران، جان و خرد انسانـها مقدس هست . این یک ایده اجتماعی و سیـاسی و اقتصادی و حقوقیست .<br />مقدس بودن جان ، ازیکسو ایجاب نرمـی با همـه جانـها و زندگان مـیکند و هم درون نگهبانی از جان و زندگی و خرد کـه نخستین تراوش و گوهرجانست ، ایجاب سرکشی و طغیـان و خیزش و ایستادگی دربرابر قانونی و حکومتی و حاکمـی مـیکند، کـه آزارنده جان و خرد انسانیست . اینست کـه اشـه یـا ارتا ، درهرهنگامـی ، چهره دیگر خود را نمودارمـیسازد .<br />در داستان فریدون درشاهنامـه، ما با این چهرهای گوناگون اشـه یـا ارتا روبرو مـیشویم . فرانک و کاوه و فریدون وایرج ، همـه چهره های گوناگون « اشـه » هستند . اشـه ، یـا ارتا ، دراصل ،« فرانک » هست . فرانک همان واژه « فرازو سرفراز» ماست ، و معنای گردنکشی وسرکشی دارد . سیمرغ دراینجا چهره های گوناگون سرکشی و سرپیچی و طغیـان را بـه خود مـیگیرد . فرانک ، زنیست کـه « اصل سرکشی درون برابر قانون و جهان بینی ، وشیوه حکومتگری ضحاکیست » . فرانک ، مبتکرو آتش فروز ِ قیـام برضد حکومت و قانون و شریعتیست کـه بر بنیـاد « قربانی خونی = یعنی مقدس ساختن زور وقهر» بنا شده هست . آنچه جان وخرد را مقدس نمـیداند، اصل استبداد و فروکوبی اصالت انسان و ستمگری و بیداد هست . داد ، استوار بر « مقدس بودن جان وخرد» هست ، و بیداد ، انکار « اصل مقدس بودن جان و خرد » هست . قربانی خونی کـه کشتن جانان ، یـا( کـه جانان = یـا همـه جانـهاست ) با تیغ نور هست ، چیزی جز « مقدس ساختن اصل خشم و قهرو خشونت » نیست . پیمان و مـیثاق و ایمان ، بر پایـه « مقدس ساختن آزار ِزندگان » گذارده مـیشود. « خواست اصل قدرت » کـه فراسوی جانـها قرار دارد ، بجای « جان وخرد انسانـها » ، مقدس ساخته مـیشود . هرپیمانی کـه کوچکترین خدشـه بر« اصل مقدس بودن جان وخرد » وارد آورد ، از بُن ، پیمان شکنی با سیمرغست و باطل هست وباید برضد آن برخاست .<br />فرانک درشاهنامـه ، قیـام برضد این جهان بینی درهمـه شکلهایش مـیکند . شکلهای این جهان بینی ، همـه ادیـان نوری هستند . همـه ادیـان نوری ، بر پایـه « مقدس ساختن یک خواست ، بجای مقدس بودن جاانـها وخردها » نـهاده شده اند . ضحاک ، نماد همـه این شریعت ها و جهان بینی هاست . فرانک ، آغازگرو مبتکر این قیـامست . خیزش برضد ادیـان و جهان بینی هائی کـه جان وخرد انسانـها را از مقدس بودن مـیاندازد ، و این قدس را تحویل بـه یک اراده فراسوی انسانـها وخرد انسانـها مـیدهد .<br />اکنون فرانک ، دراین داستان شاهنامـه ، درون سه چهره گوناگون پدیدارمـیشود . « کاوه » و « فریدون » و « ایرج » ، پیدایش سه چهره گوناگون ارتا یـا اشـه هستند . چنانکه درون داستان بهرام گور، آذربرزین، کـه همـین سیمرغست ، درسه چهره هنر، درون سه زنخدای هنرپدیدارمـیشود . شنبلید و فرانک و به آفرید ،این سه چهره خود «آذربرزین= ارتا » هستند . یکی زنخدای موسیقیست ، دیگری زنخدای شعرو آوازاست، و سدیگر زنخدای است.<br />فرانک کـه اصل سرکشی برضد مقدس بودن جان وخرد درون برابر همـه قانونـها و حکومتها و حکام و جهان بینی ها و شریعت هاست ، به منظور روشن ساختن خود ، درون سه چهره ، گسترده مـیشود . این تعدد صورت گیریـها به منظور روشن شوی ارتا هست . سرکشی ، چهره های گوناگون خود را درون کاوه + درون فریدون + درون ایرج عبارت بندی مـیکند . کاوه ، کـه درفش کاویـان را درون برابر ضحاک مـیافرازد ،یست کـه ضحاک هجده فرزندش را قربانی کرده هست و اکنون نوبت فرزند نوزدهم رسیده هست . نوزدهم روز ارتا فرورد یـا سیمرغ گسترده هست . این نشان مـیدهد کـه کل موجودیت سیمرغ درخطر افتاده هست . که تا این حد ضحاک را با نرمـی تحمل کرده هست ، ولی این آخرین ، نقطه ایست کـه کل موجودیت سیمرغ یـا اصل مقدس بودن جان وخرد ، درخطر مـیافتد . درون اوستا « درفش کاویـان » ، درفش ُگش نام دارد . ُگش ، همان فرّخ و خرّم و سیمرغست . کاوه ، نخستین بار، رویـاروی ضحاک و رویـاروی روءسا و وزرای ضحاک کـه تا بـه حال مشغول مدیحه گوئی ضحاک بوده اند و ستمکاریـهای اورا بنام داد بـه ملت مـیفروختند ، آشکار، و بدون هیچگونـه ترسی مـیگوید ، درحالیکه همان پشتیبانان ضحاک، اوراملعون و زشتکارو مـهدورالدم ومفسد مـیشمارند، کـه توهین بـه مقدسات مـیکند . پشتیبانان ضحاک، دفاع ازضحاک را « دفاع مقدس» مـینامند . راستی ، این نیست کهی درون نـهان و درخلوت و در زیر هزارکنایـه و اشارت و ایـهام و طنزو غیرمستقیم ، حقیقت را بگوید . راستی اینست کـه به ستمگر، آشکارا گفته شود کـه کارهای تو بیدادگریست . آنچه را تو داد مـینامـی ، بیداد هست . آنچه را تو مقدس مـینامـی ، نفی قداست هست . هیچ ستمگری نمـیتواند تاب راستی را بیـاورد . درمـیان ِ درفش کاویـان ، ماهیست کـه خورشید را مـیزاید . این دو، نشان چشم یـا خردی هستند کـه بیـان پیدایش روشنی از تاریکی هست . درون پهلوی ، بـه چشم ، اش گفته مـیشود . ماه و خورشید، چشم آسمان و چشم انسانند . درفش کاویـان ، درفش سرپیچی خرد انسان از آزارندگان خرد هست . درفش کاویـان ، نماد اصالت خرد انسانست کـه نگهبان جان هست . درفش کاویـان ، درفش نافرمانی و سرپیچی و سرکشی ملت هست ، نـه درفش حکومتی و شاهی ، و نـه درفش ارتش . ما همـه این نماد ها را تباه ساخته ایم . درفش کاویـان ، درفش قیـام ملت برضد هرگونـه استبدادیست . درفش کاویـان، درفش قیـام برضد قدرتیست کـه اصالت خرد انسان را خدشـه دار مـیسازد . سوء استفاده ازاین درفش ، بـه مسخسازی معنای این درفش انجامـیده هست . درکاوه ، راستی کـه ارتا یـا اشـه باشد، در« دلیری دربرابرقدرت و زور» نموارمـیشود .<br />فریدون ، چهره دیگر ارتا هست . فریدون کهthrae+taona باشد ، بـه معنای « سه زهدان » هست ، نام دیگر ارتاست . شـهر ری ، کـه راگا باشد ، بـه « راگای سه تخمـه » مشـهوربود . راگا کـه همـه رگ باشد، از نامـهای ارتاست . فریدون نیزکه مـیباشد، بـه معنای « سه تخمدان» هست . تخم و تخمدان باهم اینـهمانی داشتند . وسه تخمـه ، سه انگشته ، سه شاخه ، سه درخته ، سه برگه ( شبدر= حنده قوقا)... همـه نامـهای گوناگون سیمرغند. فریدون برضد اصل آزار وخردکشی برمـیخیزد، و برآن چیره مـیگردد، و اصل داد را نـه تنـها برپایـه مقدس بودن جان ، و نگهبانی جان وخرد از گزند مـیگذارد . حکومتی ، حکومت داد هست که جان وخرد را مقدس بداند و نگهبان جانـها و خردها از گزند باشد . ولی داد (تقسیم و قانون و عدالت و نظام ) نمـیتواند اصل مقدس بودن جان را تاءمـین کند . درون فردشدن کـه پیش فرض داد هست ( بـه هرکسی بـه سزایش ) ، بیش از اندازه خواستن آغازمـیشود . فردیت ، جایگاه بیش از اندازه خواستن است. فردیت کـه پاره شدن جان از جانـهای دیگراست ، خود را تنگ مـی یـابد، و« بـه بیش ازخود شدن » رانده مـیشود . طبعا با فردیت ، اصل تجاوزو خشم و پرخاشگری پیدایش مـی یـابد و تن بـه مقدس بودن جانـها نمـیدهد .<br />اینست کـه دیده مـیشود ، فریدون ، دارنده هفت کشور، یعنی کل گیتی هست . همـه دنیـا ، از یک داد و حق و عدالت ، داد فریدونی برخوردارند . ولی درمـیان گیتی ، خونیروس هست کـه ایران هم درآن واقعست . درون مـیان گیتی ، حتما اصل مـیان ، اصل بـه هم پیوند دهنده گوناگونیـها ، فردیت ها ، اقوام وملل ، اصل بـه هم دوساننده اضداد و کثرت باشد ، کـه همان ارتا یـا ایرج هست .<br />این ایده « مـیان » ، دراینجا به منظور « نقش بین المللی بودن حکومت ایران » درجهان آن روز، بکار مـیشود . سیـاست ایران ، حتما نقش آشتی دهی ملل و اقوام وطبقات را بازی کند . لحیم و ارزیز، مـیان ملل باشد. دل وجگر،یعنی بهمن و ارتا ، مـیان ملل باشد . اینست کـه ایرج ، تنگنای مفهوم داد فریدونی را درون مـی یـابد، و برضد آن سرکشی مـیکند . ارتا یـا اشـه ، یـا ایرج ، درون برابر داد فریدونی سرکشی مـیکند، و آنرا نابسا به منظور آشتی ملل مـیداند . این مفهوم داد ، چنان همـه را شیفته « حق خود » مـیسازد ، کـه پشت بـه مـهر و یـا اندیشـه همبستگی و آشتی مـیکنند . آنـها مـهررا یک پدیده بی معنا و تهی از ارزش و نابجا مـیدانند . درون جائیکه سخن از داد مـیرود ،ی بـه مـهر نمـیاندیشد . اینست کـه برادران سلم وتور، کـه در مقوله گرفتن- حق بسزای خود- مـیاندیشند ، ایرج ، یعنی اشا و ارتا را یک مقوله دیوانگی مـیدانند . ولی ایران ، درست درون آنچه همـه دیوانگی مـیدانند ، و برضد مفهوم داد خواهی فریدونیست ، پایدارمـیماند، و این سیـاست را دنبال مـیکند . اینست کـه اشـه یـا ارتا را حتما درچهار چهره 1- فرانک 2- کاوه 3- فریدون 4- ایرج شناخت ودریـافت</strong> .</div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-53611077098931755512007-05-01T03:59:00.000-07:002007-05-01T04:02:19.486-07:00

سرچشمـه حقوق بشر درون فرهنگ سیمرغی ایران

<div align="right"><strong><span style="color:#6633ff;">منوچهرجمالی</span><br /><br /><span style="font-size:180%;color:#ff0000;">فرهنگ ایران وحقوق بشر<br />زندگی انسان درون فرهنگ ایران ،<br /> مقدس هست <br />و این مقدس بودن زندگی انسان ،<br />سرچشمـه حقوق بشراست<br />« سام، پدرزال »<br /></span><br />« نـهادینـه سازی » حقوق بشر ، یک تناقض درخوداصطلاح هست . علت اینگونـه اشتباهات روشنفکران ، آنست کـه با « ترجمـه » ، آنـها ، روش اندیشیدن را یـاد نمـیگیرند . « نـهادینـه سازی حق » ، بـه معنای « فطری و طبیعی و گوهری سازی حق » هست . « ساختن » که تا « نـهادی و گوهری بودن» ، باهم متناقضند . ولی حقوق بشر، نـهادیست ، گوهریست و فطری هست ، و نیـاز بدان ندارد کهی آنرا ، فطری و گوهری و نـهادی « بسازد » . اگر چنین باشد ، بعد « حقوق بشر» را ازانسان با همـین گونـه « ساخت وسازها » ، مـیشود ، خلع وسلب کرد . وبهترین گواه برنـهادی و گوهری بودن حق انسان ، خود فرهنگ ایرانست . فرهنگ حقیقی ایران ، ازقدرتمندان و موبدان زرتشتی درون هزاره ها سرکوبی شده هست ، از اینرو ، بازشناخت آن ، ایجاد ناباوری مـیکند . اندیشـه فطری بودن حق آزادی و اصالت خرد انسان درون سامان حکومت وتاءسیس قانون ، ازفرهنگ ایران ، گوهری و فطری و « جداناپذیراز وجود انسان » شناخته شده بوده هست ، و رد پای چشمگیر آن درون شاهنامـه بخوبی باقی مانده است<br />آنچه را امروزه ما بنام « حقوق انسان یـا حقوق بشر» مـیشناسیم ، درون باختر، پیآیند تفکراتیست کـه در درازای چند هزارسالست ، در« حقوق فطری یـا طبیعی » عبارت بندی شده هست . اینـها ، حقوقی هستند کـه از طبیعت و فطرت انسان، زائیده شده اند و جداناشدنی از گوهر وجود انسانند . بدون این حقوق ، انسان ، انسان نیست . البته درهمـه گستره جهان ، قدرتهای دینی و سیـاسی، هزاره ها برضد این حق فطری انسان، جنگیده اند که تا این حقوق را تحریف کنند و مسخ سازند . طبیعت و فطرت را درون فرهنگ ایران ، 1- گوهری 2- چهری 3-نـهادی 4- چونی 5- بُنی ( بنیـادی= بندادی ) 6- مادری مـینامند . واژه « ماتک maatak» درپهلوی ، بـه معنای 1- گوهر ، 2-عنصراولیـه و ماده اولیـه و3- اساسی و اصلی هست . و ماتک ور maatakvar بـه معنای اصلی، اساسی، برگزیده ، معتمد و موثق ، قسمت اصلی یک درخت ، تنـه درخت هست . چنین تراوش و جوششی ازاصل انسان ، نا آلوده و نا مخلوط هست ، طبعا « پاک یـا مقدس » هست . ازاین رو دیده مـیشود کـه واژه « پاک » درون هزوارش، « داکیـا »، یعنی « مادری » خوانده مـیشده هست ، چون داک ، بـه معنای مادراست . قانون و عدالت وحق هم درون فارسی ، « داد »، خوانده مـیشود کـه دراصل معنای « زائیده » داشته هست . این پدیده « نخستین تراوش ازگوهرانسان و جامعه »، همراه این مفهوم « پاکی و قدس» بود . این بدان معنا بود کـه « آنچه یکراست ازگوهر و چهره، یـا بُن انسان مـیجوشد و مـیتراود ، اصالت دارد » . و اصلی بودن یک اندیشـه یـا حق ، ربطی بـه زمان گذشته ندارد. درفرهنگ ایران، « اصل هرچیزی» درون گذشته ، نیست ، بلکه درون درون خود آن چیز و بُن همان چیز هست . درهرزمانی ، چه این زمان درگذشته ، چه امروز و چه فردا باشد ، آنچه ازبُن = چهره = یـا گوهر انسان ، اندیشـه ای بجوشد ، اصالت دارد و پاکست . این بیـان آن نیست کـه فقط درون گذشته دور، اندیشـه های انسان ، اصیل و پاک بوده هست . و آنچه کهنسالست و آنچه سنت وعرف مـیگوید ، آنچه محمد و موسی و عیسی گفته اند ، آنچه هراکلیت و ارسطو وافلاطون گفته اند ، اصالت دارند و مقدس هستند . مسئله ، « بازیـابی بُن – یـا – رجوع بـه بُن خود ، بـه کردارسرچشمـه و مرجع » هست ، واین کار ، با « بازگشت بـه سُنّت و برهه ای ازتاریخ گذشته » فرق زیـاد دارد ، کـه غالبا نادیده گرفته شده و مـیشود . ازاین رو بود کـه « بازیـابی بُن = پیدایش تازه بـه تازه از بُن » ، درفرهنگ ایران، برتری بر « بازسازی خود ، طبق بُرهه ای از زمانـهای گذشته » داشت . بـه همـین علت هست که این سراندیشـه با همـه تحریفاتش درون الهیـات زرتشتی ، درون اصطلاح « بندهش و بنیـاد و بُنداده » بیـادگارمانده هست . فرهنگ ایران ، اصطلاح « اسطوره» را بکار نمـی برد ، بلکه اصطلاح « بُندهش + بُنداده » را بکار مـیبرد . « بُن+ داتا- کـه « بنداده » و « بنیـاد» باشد ، بـه معنای « پیدایش از بُن یـا از فطرت یـا از گوهریـا از چهره یـا از نـهاد » هست ، و این پیدایش ، روندی مکرر ،و تازه بـه تازه بوده هست . ایرانی بـه این اندیشـه ، « ُبندهش » مـیگفت ، نـه « اسطوره » .<br />آنچه از بُن و گوهرو نـهاد و فطرت ، مـیزاید و مـیتراود و مـیجوشد ، پاک است، ولی بزودی ، از تنفیذ اغراض و منافع شخصی و گروهی و طبقاتی .... آلوده و مخلوط مـیشود، و اصالتش را از دست مـیدهد. اگر درآغاز ناآگاهبودانـه ، از بُن، جوشید ه هست ، و پاک بوده هست ، ولی با تنفیذ آگاهبودانـه اغراض و منافع و خودخواهی گروهها وخانواده ها و اشخاص و اقوام .... ازآن « حق بنیـادی و اصیل » ، قوانینی جعل و ساخته مـیشود، کـه همـه آن حق بنیـادی را تحریف مـیکنند ومسخ مـیسازند . با این «چنگ واژگونـه زدن یـا مکرو تزویرو خدعه ها ، مـیکوشند کـه ، خواستها و منافع و اغراض خود را ، نـهادی و بنیـادی و گوهری و چهره ای و فطری بنامند و – بسازند - که تا آنـها را کارآ سازد . بدینسان ، کارجعل ، جانشین فطرت ونـهاد و گوهر مـیشود . فطرت ساختگی و جعلی ، جانشین فطرت و طبیعت و گوهر و بُن مـیگردد . روند ِ« بنیـادسازی» ، « فطری سازی» ، « نـهادینـه سازی » ، « اصلی سازی » ، همـیشـه درون تاریخ درکار بوده هست ، که تا آنچه فطری و گوهری و نـهادی نیست ، جانشین ، نـهادی ، یـا فطری یـا اصل یـا بُن بشود . اساسا واژه « دُشمنی ، کـه دوژ + منیک » ، باشد بـه معنای « اندیشیدن به منظور گول زدن و مکرورزیدن » هست، چون « دوژ» ، این معنا را هم دارد . بعد دشمن،یست کـه مـیاندیشد ، چگونـه دیگری را گول بزند و با مکروخدعه ، اورا بیـازارد ، و حق فطری اورا ، بنام حق فطری ، ازاو سلب کند . دشمن ،ی هست که « اندیشـه ای ساختگی و جعلی » را جانشین « اندیشـه گوهری و بُنی » مـیسازد . این کاریست کـه اسلام درون تئوری فطرتش کرده هست و اسلامـهای راستین ، کارشان فقط همـین « آشفته سازی » اذهان هست . هر اندیشـه پاکی را آلوده مـیکنند ومـیگنداند و متعفن و آلوده مـیسازند . بعد « بُن و گوهر و نـهاد انسان» ، غیر ازآنچه از گذشته بنام «عُرف و عادت و رسوم و قوانین » آمده هست ، مـیباشد . عرف و عادت و رسوم و قوانین و قواعد حاکم ، چون ازگذشته های دور بـه مارسیده ، اینـهمانی با « بُن یـا گوهر یـا فطرت و طبیعت انسان » ندارند .تشخیص و تمایز این دو ازهم ،کار فوق العاده مـهمـی هست ، کـه هنوز دراجتماع ما روشنفکران، درآن وامانده اند .<br />این کارعمده را درون یونان ، سوفسطائیـان انجام دادند ، و در فرهنگ ایران ، بسیـار پیش از سوفسطائیـان ،ی کرده هست که درشاهنامـه بنام « سام ، پدر زال » خوانده مـیشود . درشاهنامـه درواقع ، این سام هست که «عرف و عادت و رسوم و قوانین حاکم» را مـیشکند و بدان پشت مـیکند . این سرکشی و طغیـان سام ،رویـاروی عرف و رسم و دین و عادت حاکم بر اجتماع ، بُن ناپیدای پیدایش ِ « حق انسان» یـا « حقوق بشر» درون فرهنگ ایران هست . دراین سرپیچی و سرکشی سام، بُن « حقوق بشر» ، دراو شروع بـه رویش مـیکند ، و کم کم سر اززمـین آگاهیش درمـیآورد . حق انسان یـا حقوق بشر، استوار براین سراندیشـه هست که خود انسان ، بُن و گوهر و نـهاد خود انسان ، سرچشمـه حقوق و قوانین و نظام سیـاسی و اقتصادی است. سام،هرچند درون آغاز، بـه ناچارو بـه اکراه ، تن بـه عرف و عادت و رسم مـیدهد، و تسلیم آن مـیشود ، ولی کم کم ، ندای وجدانش ، کـه همان « دین ، بـه معنای بینش زایشی » درفرهنگ ایران باشد ، اورا بـه سرپیچی ازعرف و عادت و رسم مـیانگیزد و فرامـیخواند ، و این بانگ وجدانست کـه ناگهان دراوبیدار مـیشود، و او درمـی یـابد کـه عرف و عادت و قوانین حاکم ، زائیده از بُِن انسان نیستند ، و مـهرفطری او ، برضد عرف وقانون و دین حاکم ، طغیـان مـیکند، و دنبال فرزند دورافکنده خود مـیافتد . و درمـی یـابد کـه همان کودک دورافکنده زیر فشار اجتماع و عرف و قوانینش ، اکنون « فرزند خدا» ئی شده هست که وارونـه آن قوانین وعرف ، زندگی انسان را مقدس مـیداند . این سام ، یک فرد طاغی بـه عرف و رسم و قانون حاکم براجتماعست ، و بر ترس از سرزتش اجتماع ، وبرترس از بی نام و ننگ شدن ، و برترس ازگناه و برترس ازتبعید و طردشدن ازاجتماع ، چیره مـیشود ، و از عادت و عرف و قوانین و دین حاکم ، سرمـی پیچد . همـین فردی کـه ما تاریخ زندگی اورا نمـیشناسیم ،یست کـه با همـین طغیـانش ، انقلابی بزرگ درون فرهنگ سیـاسی وحقوقی ایران پدید آورده هست . <br />دراینجا ، فرد دراجتماع ، حق بـه سرپیچی و سرکشی از عرف و عادت و دین و قانون حاکم خود را واقعیت مـی بخشد . سام ، درمـی یـابد کـه همـه این رسوم و عرف و دین و قانون حاکم ، وضع شده و جعلیست ، و در مـی یـابد کـه گوهر یـا فطرت و بُن انسان، چیزدیگریست ، واین گوهر و نـهاد و بُن یـا فطرت انسانست کـه مرجع نـهائیست . بُن و یـا فطرت و گوهرانسان ، برضد قوانین موجود و عرف و رسوم و دین حاکم است، و باید باز ازاین بُن ، ازاین فطرت یـا از گوهر واز نـهاد خودِ انسان، شروع کرد ، و به نفی عرف و رسوم و قوانین حاکم قیـام کرد . پیـام سام ، این بود کـه ما ازبُن ، ازگوهر ِخود حتما شروع کنیم ،و بگذاریم کـه بینش قانون وحق ، ازخود انسان، مستقیم بجوشد که تا « قُدس زندگی یـا جان » را بازیـابیم ، و با چنین دریـافت ُبن وگوهر انسانی خود ، تاریخ و عرف و رسوم و دین و قانون واقعی را تغیر بدهیم . اینـها هیچکدام فطری نیستند ، بلکه « فطری و بنیـادی و گوهری ساخته شده اند» . همـه سنت وعرف و قوانین و شریعت ، همـه فطرت ساختگی و بُن و گوهر جعلی هستند. همـه اینـها ، نـهادینـه ساخته شده اند ، و هیچکدام ، نـهادی نیستند .<br />سام درآغاز، با دیدن فرزند تازه زایش کـه مویش سپید هست ، ازسرزش و ننگین شدن دراجتماع کـه درروزگار گذشـه بسیـارخطرناک بود، مـیترسد ، چون مـیداند کـه مردم ، داشتن چنین فرزندی را پیآیند گناهی مـیدانند کـه اور دربرابر خدای اجتماع کرده هست ، و دوبدیل و دوراه ، روبروی او مـیگذارند 1- یـا فرزندش را دور بیندازد و عملا بکشد ویـا 2- مـیهن را واگذارد وبا کودک بـه تبعید برود . « سرزنش و ننگ اجتماعی و ملامت » درآن روزگار، و همچنین تبعید ، درآن روزگار، برترین مجازاتها بود . هرکسی، ازاجتماعش کـه دورمـیشد، عملا کلیـه حقوق و حمایت خود را از دست مـیداد .اینست کـه سام<br />بترسید سخت از پی سرزنش شد از راه دانش ، بدیگرمنش<br />ترس ازسرزنش و ننگ ، دانشش ، درهم و آشفته شد<br />سوی آسمان سربراورد،راست وزان کرده خویش زنـهارخواست<br />که ای برتراز کژّی و کاستی بهی زآن فزاید کـه تو خواستی<br />اگرمن، گناهی گران کرده ام وگر دین آهریمن آورده ام<br />بپوزش مگر کردگار جهان بـه من بر ببخشاید اندر نـهان<br />اگر من گناهی کردم ، خوبست کـه خدا، گناه شخصی وفردی مرا درنـهان ببخشد . اینجا سام ، اعتراض بـه این شیوه انتقال کیفرگناه ازاو بـه فرزندش دارد . البته این اندیشـه، درون بسیـاری از ادیـان کهن هست ، کـه خدا ، گناهی را کـه یکی مـیکند که تا چند نسل از فرزندانش را مجازات مـیکند. اینجا ،سام چنین تصویری ازخدا را ، رد مـیکند. و خودش اظهار شرم از چنین گناهی مـیکند کـه آنرا نمـیشناسد .<br />به پیچد همـی تیره جانم زشرم بجوشد همـی درتنم خون گرم<br />ولی ازاین ننگ اجتماعی فوق العاده مـیترسد<br />بخندند برمن ، مـهان جهان ازاین بچه، درآشکار ونـهان<br />ازاین ننگ بگذارم ایرانزمـین نخوانم برین بوم وبر آفرین<br />بگفت این بـه خشم و بتابید روی همـی کردبابخت خود گفتگوی<br />اودستورمـیدهد کـه فرزندش را دور بیـافکنند ، ولِی وجدان یـا همان بینش زایشی او، اورا رها نمـیکند و اوراعذاب مـیدهد، وهمـیشـه اورا بیـاد این فرزند بیگناهش، و پسند بـه دورانداختنش مـیاندازد . درآن روزگاران، کودکان دور افکنده را( افگانـه ) بـه نیـایشگاههای زنخدا سیمرغ کـه درفرازکوهها بود مـیبردند، و دراین نیـایشگاهها ، این کودکان، بنام فرزند ان سیمرغ ، پرورده مـیشدند. این کودکان را کـه کودکان « سن یـا سیمرغ » بودند ، سند یـا سنداره یـا سندره مـیخواندند.این کودکانی را کـه ازسرراه برمـیداشتند،چون هرکودکی، فرزند مستقیم خدا یـا سیمرغ یـا« آل» شمرده مـیشد ، حق بزیستن و پرستاری و آموزش وپرورش داشت . ازاین رو نیـایشگاههای سیمرغ ، خانـه یتیمان بود ویتیمان، فرزندان سیمرغ یـا خدا ، شمرده مـیشدند .« سند» ، شاید ترکیب سن + اند باشد کـه به معنای« تخم سیمرغ»است . بعدا کـه این اندیشـه بزرگ فراموش ساخته شد ، این واژه ها ، معنای« حرامزاده» پیدا کرد . همـین واژه هست که درلاتین « سنکت = سنتsaint » شده هست که معنای مقدس دارد .<br />آنچه را ما صندوق مـی نامـیم ، سن + دوک است، کـه به معنای نای یـا زهدان سیمرغ هست . درواقع ، هر زهدانی ، صندوق بود . ونام «سند باد» هم ازهمـین ریشـه است. سام بالاخره درخوابی مـیبیند که<br />غلامـی پدید آمدی خوبروی سپاهی گران ازپس پشت اوی..<br />یکی پیش سام آمدی زان دومرد زبان برگشادی بگفتارسرد<br />که ای مرد بی باک ناپاک رای زدیده بشستی توشرم خدای<br />پسر گر بـه نزد یک تو بودخوار کنون هست پرورده کردگار<br />کزو مـهربانتر بدو دایـه نیست ترا خود بـه مـهراندرون پایـه نیست<br />وجدان او، اورا آرام نمـیگذارد واوراازاین عملی،که ازترس عرف و رسم و دین حاکم براجتماع کرده هست ،آرام نمـیگذارد<br />بترسید ازآن خواب، کزروزگار نباید کـه بیند بد آموزگار<br />ازاین ناآرامـی درونی کـه اورا رها نمـیکند،به جستجو مـی پردازد،تا فرزند خودرا بجوید و برگرداند .دراو، تنش و کشمکش شدید مـیان « حقی کـه دربُن یـا گوهریـا فطرت او» و « دین و قانون و رسم و عرف موجود دراجتماع »، بالاخره بـه حدی مـیکشد کـه ازدورانداختن فرزند خود، برغم عیبش ، پشیمان مـیشود، و ترس از نام و ننگ وسرزنش اجتماعی ازاو فرومـیریزد، و مـیخواهد همان فرزند را بیـابد وبه جامعه بازگرداند.او مـیداند کـه بازگرداندن چنین فرزندی بـه اجتماع ، کارخطرناکیست . ولی این ندای وجدان و فطرتش و بُن وگوهرش، بـه او چنین حقی و چنین دلیری مـیدهد . فرد ، حق دارد، وقتی قانونی و رسمـی برضد حقی هست کـه درفطرت و بُن انسان هست ، برخیزد، و بکوشد آن قانون و رسم و عرف را نفی و محو کند، و با آنـها پیکارکند . فرد انسان، حق دارد برضد آنچه درتاریخ و سنت و رسوم بنام فطرت ، مقدس ساخته شده است، برخیزد و سرکشی کند . فراموش نباید کرد کـه نام دیگرِ « ارتا واهیشت » کـه خدای داد و قانون و عدالت بوده هست ،« سرفراز» است، وسرفراز، معنای سرکش و طاغی دارد . هرقانونی کـه انطباق با حق فطری و گوهری انسان ندارد ، حتما برضد آن قانون برخاست، و سرکشی کرد . آنچه « درون تئوری ، فطری ساخته شده هست » ، فطری نیست . آنچه از آموزه های دینی و فلسفی ، نـهادینـه و یـا فطری و طبیعی ساخته مـیشوند ، نـهادی و بنیـادی و فطری و طبیعی نیستند ، بلکه آنچه فرد، درنـهاد و بُن و گوهر خودش مـی یـابد و تجربه مـیکند ، مـیزان هست .<br />این تجربه بُن وگوهر خود درسام ، سه مرحله دارد . 1-درآغاز، دایـه کـه مامای زادن زال بوده است، تلنگری بـه او مـیزند ، و اورا مـیانگیزد، و همـین نخستین تلنگر، اورا گرفتار کشمکش درونی مـیکند . فراموش نباید کرد کـه سیمرغ ، خدای ایران ، دایـه هست . دایـه ، هم شیر دهنده و هم ماما وقابله هست . او همان اندازه کـه ماما و قابله زایمان کودک از مادر هست ، همان اندازه ، ماما وقابله اندیشـه و بینش نیز هست . چون دو پدیده بینش و زایش درون فرهنگ ایران، ازهم جدا ناپذیر بودند . دین ، همانقدرکه نیروی مادینگی هست ، بینش زایشی هم هست ، و همانسان کـه سیمرغ ، آل ، خدای زایمان هست ، خدای زایمان بینش از هرانسانی نیز هست . او بهی ، نمـیآموزد، بلکه او بینش را ازانسان کـه بدان آبستن هست ، مـیزایـاند . این همان سخنی بود کـه بعد، سقراط درون آتن زد . این دایـه درون داستان ، نقش « بُن » را درون پیدایش این اندیشـه « مقدس بودن جان » بازی مـیکند . خود خدا ، بُن اندیشـه « قُدس جان یـا زندگی » هست . یکی از تلفظ های خدا ، هودایـه یـا خوا دای هست .<br />این دایـه زال هست که برضد این اندیشـه هست که جان معیوب ، حتما از اجتماع دور افکنده شود . جان و انسانی کـه عیبی دارد ، به منظور آنکه جان دارد ، حق بـه پرستاری و پرورش و نگاهداری دارد . این یک سراندیشـه فوق العاده مـهمست، چون« معیوب بودن جان» یک عیب ویژه ای نیست . هرچند درون داستان ، عیب زال ، داشتن موی سپید هست که نشان پیری است، ولی نامـیدن این عیب ، نماد یک اندیشـه بُنی است. بـه عبارت دیگر، داستان، حاوی این اندیشـه هست که « هیچ جانی و انسانی با داشتن عیب و نقصی ، محروم از حقوق خود درون اجتماع نمـیشود » . چه این عیب و نقص، زادی و ارثی باشد ، چه این عیب و نقص ، اکتسابی باشد . جان برغم عیب و نقصش ، حق بـه پرستاری و پرورش دراجتماع دارد . این اندیشـه ، بنیـاد همـه های سوسیـال هست . سام درون رفتن بسراغ یـافتن فرزند دور انداخته خود ، و بازگردانیدن او ، بـه همان اجتماع کـه اورا طرد کرده بود ، اعتراض خود را برضد رسم و عرف و قانون و دین حاکم نمودار مـیسازد .<br />کسی سام یل را نیـارست گفت کـه فرزند پیرآمد ازخوب جفت<br />یکی دایـه بودش بکردارشیر بر پهلوان اندر آمد دلیر<br />چو آمد برپهلوان مژده داد زبان برگشاد ، آفرین کرد یـاد<br />که برسام یل ، روز فرخنده باد دل برسگالان او کنده باد<br />بدادت خدای آنچه مـیخواستی کجا جان بدین خواهش آراستی<br />پس پرده تو ایـا نامجوی یکی « پاک » پور آمد ازماهروی<br />یکی پهلوان بچّه شیر دل نماید بدین کودکی چیر دل<br />تنش نقره پاک و رخ چون بهشت بروبر نبینی یک اندام زشت<br />ازآهو همان کش سپیدست موی چنین بود بختت ایـا نامجوی<br />بدین بخششت کرد حتما پسند مکن جانت نشناس و دل را نژند<br />دایـه، فرزند را « پورپاک » مـینامد، کـه اشاره بـه « جان مقدسش» مـیکند ، چون پاک، بـه معنای مقدس است، ودراصل بنا برهزوارش بـه معنای « داکیـا » یعنی « مادری » است. هرچه ازمادر مـیزاید ، مقدس و پاکست. آنچه ازمادرمـیزاید، جان هست . سپس دایـه مـیگوید کـه کودک:« تنش سیم پاک» است. این اصطلاح درون فرهنگ ایران ، بسیـار پرمعنا بوده هست ، چون سیم یـا اسیم بـه معنای همان یوغ یـا یوگا هست که وصال باشد . ولی دیده مـیشود کـه نام ماه، فضه یـا سیم هست . سیم ، بـه معنای « وصال دوبُن آفریننده جهان، یعنی سیمرغ و بهرام بوده هست » . بعد دایـه مـیگوید کـه تن زال یـا کودک ، اصالت و قداست سیمرغی دارد. 2- البته واکنش سام درآغاز، واکنشی هست استوار بر عرف و رسم و دین حاکم براجتماع ، ولی بزودی این تلنگر دایـه ، دراو عذاب وجدانی ایجاد مـیکند . مرحله دوم تجربه مقدس بودن جان ، بیدارشدن وجدان درونی اوست کـه گام بـه گام، عرف ودین وقانون حاکم را نادرست و ضد گوهر وفطرت و بُن خود مـی یـابد . این درون خوابهای او نمودارمـیشود . حتما در نظر داشت کـه در فرهنگ ایران ، جان کـه « گیـان » باشد ، بـه معنای « آشیـانـه سیمرغ » هست . هرجانی ، آشیـانـه سیمرغ ، خدای ایران هست . این سیمرغ درون و بنیـادی و گوهری ، بانگ ضدیت با عرف و قانون و دین حاکم برمـیدارد . خود واژه ِ « گوهر» ، همـین مرغ چهارپر هست . ازاینگذشته ، روز بیست وسوم هرماهی ، کـه «دین » نامـیده مـیشود ، نزد مردم بنام « جان فزا » خوانده مـیشد . به منظور ما « فزودن »، معنای « جمع » دارد ، ولی به منظور آنـها ، فزودن ، معنای « آف از گوهرخود » داشت . بعد این خدا کـه اصل « بینش زایشی و فطری » ازهرانسانی هست ، ازگوهرخودش ، جان را مـیآفریند.<br />دیده مـیشود ، کـه در گوهر و دین گوهری و فطرت هرانسانی ، اصل « قُدس جان وزندگی» نـهفته است، و نا آگاهبودانـه ، سرکشی و اعتراض مـیکند . این مرحله دوم تجربه سام هست .<br />3-آنگاه مرحله سوم تجربه مـیرسد . آنچه که تا کنون درون درونسو ، درباطن ، درون بینش درونی ، تجربه کرده است، درون برونسو ، تجربه مـیکند، و تجربه درونی ، عبارت دقیقتر و شفاف ترمـی یـابد، و دراینجاست کـه ما با پدیده « مقدس بودن جان » درفرهنگ ایران ، آشنا مـیشویم . سام درجستجوی فرزند گمشده اش، خبرمـی یـابد کـه فرزندش ، نزد سیمرغ ، خدای ایران هست .<br />دراینجاست کـه سام درمـی یـابد « قُدس ِجان یـا زندگی»، چه معنای دقیقی دارد . ویژگی ِ این تجربه « مقدس بودن و قدُس » ،ویژگی ادیـان و فرهنگهاست . اینکه چه چیز مقدس است، و چرا مقدس هست ، مشخصه ادیـان هست . مشخصه فرهنگ ایران،آنست کـه فقط و فقط « جان » را مقدس مـیداند، و معنای خاصی بـه پدیده « قُدس» مـیدهد . ادیـان ابراهیمـی ، یـهوه و پدرآسمانی و الله و اوامر و خواستهای آنـها را مقدس مـیدانند . همچنین الهیـات زرتشتی ، خواست اهورامزدا و کلمات او را مقدس مـیداند ، ولی فرهنگ ایران، تنـها ، جان و زندگی را مقدس مـیدانست. درون فرهنگ ایرانی ، هیچ چیزی ، جز« جان یـا زندگی » مقدس نبود . و ازآنجاکه « خرد » ، چشم جان، و نخستین پیدایش جان و خویشکاریش ، نگاهداری و پاسداری جان از گزند بود ، خرد هم مقدس بود . ازجمله اصطلاحاتی کـه درفرهنگ ایران ، معنای « مقدس » داشت ، یکی « ابه زگیـه abezagih»، و دیگری « پاک »، و یکی « سپناگ » و « ابه ویزند» و « ابه ئیشـه » بود . ابه زگیـه ، بـه معنای « فارغ و پاک از سرما » هست . زق ، هنوز درلری و کردی بـه معنای ، سرما و یخبندانست . زاق ، بـه معنای زهره ترک شدن هست. پیشوند واژه « ذکام » ، همـین زک یـا زق هست . ایرانیـان، پیش ازچیرگی الهیـات زرتشتی، اصل آزاررا، اهریمن نمـی نامـیدند ، بلکه ، سرما و زهره ترک شدن از مـهاجمان، مـیشمردند . بـه همـین علت جمشید، دربرابر سرمائی کـه خواهد آمد ،« وَر»، یـا شـهرخود را بنا مـیکند، که تا جانـها راازگزند، کـه سرماست نجات بدهد . ورجمشید ، کـه هویت شـهر و مدنیت را درون فرهنگ ایران معین مـیسازد ، یعنی شـهرو مدنیت ، جائیست کـه به هیچ جانی ، گزند وارد نشود . جائی شـهر و« مدونات» هست، کـه درآن ، جان ، بی هیجگونـه گزند و آزار و ترس ونفرت هست . این بود کـه سایر اصطلاحات« مقدس» ، کـه به معنای « جائی کـه زندگی ، پاک و بری ازگزند و آزار» باشد فهمـیده مـیشد ، این گونـه معانی را دارند . مثلا « ابشـه » کـه همان « بی + ایشـه abeshih» است، دراصل بـه معنای « بدون درد و بدون خشکی» هست . این همان واژه « ایش » درترکیست کـه معنای کارو رنج دارد . ایشک، معنای خشک،وایش معنای دردراداشته است.چون خشکی، دردزندگیست . همچنین « ابه ویزند abe-wizend»، همان واژه « بی گزند » هست . درون کردی « ویز» بـه معنای « نفرت داشتن » هست و « ویزه »، بـه معنای یواشکی و مخفیـانـه برکسی حمله بردن هست . بعد مقدس ، « ابه ویزند» ، جائیست کـه نفرت نیست و جائیست کهی نمـیتواند مخفیـانـه بدانجا ناگهان حمله کند . بعد ازآشنائی با مفهوم مقدس درفرهنگ ایران کـه « گزند ناپذیر بودن جان یـا زندگی » باشد ، بسراغ تجربه سوّم سام مـیرویم کـه فرزندش را کـه خودش زیر فشاراجتماع، بدان گزند زده مـیرویم ، کـه اورا نزد سیمرغ مـی یـابد. خانـه سیمرغ ، اشیـانـه ایست فراز سه درخت بهم چسبیده .<br />بیآمد دمان، سوی آن کوهسار کـه « افکنده » را خود کند خواستار<br />سراندرثریـا یکی کوه دید تو گفتی ستاره بخواهد کشید<br />نشیمـی ازو برکشیده بلند کـه ناید زکیوان برو بر، گزند<br />فروبرده از شیزو صندل عمود یک اندربافته ، چوب عود<br />بدان سنگ خارا ، نگه کردسام بدان هیبت مرغ وهول کنام<br />یکی کاخ، بُد تارک اندرسماک نـه ازدسترنج ونـه ازسنگ وخاک<br />ستاده جوانی بکردارسام بدیدش کـه مـیگشت گرد کنام.....<br />ره برشدن جست وکی بود راه دد و دام را برچنان جایگاه<br />دیده مـیشود کـه آشیـانـه سیمرغ ، جائیست کـه هیچنمـیتواند بـه آن گزندی وارد آورد . سیمرغ کـه جانانست ، درون آشیـانـه ایست کـه بی گزند هست . این تجربه گزند ناپذیری جانان ، درون ذهن آنان معنائی روشن داشت، چون سیمرغ ، مجموعه همـه جانـها ، و خوشـه همـه جانـها بود. مقدس بودن جان سیمرغ ، بـه معنای مقدس بودن هرجانی هست . اساسا واژه « جان» کـه « گیـان= گی+ یـان» باشد ، بـه معنای « آشیـانـه سیمرغ » هست . بعد شـهر، جائیست کـه هرجانی ، گزند ناپذیر باشد . شـهر، جائیست کـه هیچکسی وقدرتی و قانونی ، حق گزند زدن و آزردن جانی را ندارد . البته خود واژه « آشیـانـه » ، دارای همـین محتواست ، چون واژه آشیـانـه ، چیزی جز واژه « شیـان، یـا شیـانـه » نیست ، و شیـان ، بـه معنای « دَم الاخوان، یـا پرسیـاوشان » هست، کـه درواقع بـه معنای « خون بهروزو صنم ، یـا « سیمرغ و بهرام » هست که بُن پیدایش زمان و جهان و انسان هست . اینکه جان ، آشیـانـه سیمرغست ، بـه معنای آنست کـه درضمـیر انسان ، بُن آفریننده جهان و زمان است. <br />این « حق گزند ناپذیری » از کجا آغازمـیشود ؟ نخستینی و قدرتی کـه نباید گزند بزند و حق آزردن ندارد ، کیست ؟ جان انسانی ، ازآنچه گزند مـیرساند ، مـیترسد . ترس زندگی ، ازیـافتن گزند هست . این بود کـه تصویر ایرانی از « خدا » ، و از« بزرگی » ، ویژگی « ترساندن و وحشت افکندن و تهدید و انذار » نداشت . ازخدا ، هیچ انسانی و جانی نباید بترسد و بیم داشته باشد . چون خدا ، گزند نمـیرساند . خدای ایرانی چون نمـیتواند گزند برساند ، نمـی ترساند ، و ازاینرو هست کـه خدای ایرانی ، قدرتمند و قهارو جبّار و کین ورزو خشمناک نیست . ازاینرو دیده مـیشود کـه ، هومن =بهمن ، کـه بنیـاد خردسامانده یعنی خرد حکومتی هست ، «ضدخشم» هست . خشم کـه ازهمان ریشـه « ئیشـه » امده هست ، دراصل بـه معنای خشکی و درد هست . وهومن ، خرد حکومتساز و قانونساز، بری وتهی ازخشمست . چروکیدکی و چین خوردگی پوست ، نماد خشکی جان شمرده مـیشد . درون الهیـات زرتشتی از اهریمن حتما ترسید ، چون زدارکامـه است، چون گزند مـیرساند. تجربه مقدس بودن ، درون ادیـان ابراهیمـی از سوئی با « ترس و هیبت از یـهوه و الله و پدرآسمانی » کار دارد.هرگاه جبرئیل بسوی محمد مـیشتافت ، محمد ازترس و هراس ، سراسروجودش مـیلرزید وصرع مـیگرفت . همانسان هنگامـی موسی با یـهوه درشعله بوته درطور روبرو مـیشود ، هراس اورا فرامـیگیرد . تجربه « مقدس بودن » دراسلام ، با ترس و احترام کـه دارای برآیند ترس هست ، کار دارد. و آدم، از همان نخستین تحربه اش درباغ عدن یـا جنت ، ترس ازگناه( عدم اطاعت از یـهوه) وکیفر شدید آنرا یـاد مـیگیرد . طلب سعادت آخرت ، با ترس از گناه سروکار دارد . درون فرهنگ ایران ، انسان درون کاربد ،نباید از گناهی کـه درعاقبت خواهد داشت، و الاه اورا به منظور این کاربد ، درآن جهان عذاب خواهد داد ، بترسد . چون خدای ایرانی ، نـه دراین گیتی و نـه درآن گیتی ، عذابگر و شکنجه گر هست . الهیـات زرتشتی ، برغم آنکه دوزخ وبهشت را اختراع مـیکند ، ولی زیر بار اندیشـه « اهورامزدای عذاب دهنده و شکنجه گر» نمـیرود . درون فرهنگ ایران، گرانیگاه عمل ، شادی هست . وقتی مردم ، ازعمل خوب خود لذت ببرند و ازآن شاد شوند ، نیـازی بدان نیست کـه از عذابی کـه گناه درآخرت خواهد داشت بترسند . آنـها درون ن کارخوب ، از لذت مستقیمـی کـه ازعملشان مـی برند ، درهمـین گیتی ، بی بهره مـیمانند . بعد فرهنگ ایران ، نتیجه مـیگیرد کـه عمل خوب ، اندیشـه بـه ، گفتار بـه ، حتما شادی آور باشد . کاربد و اندیشـه بد ، درخود انسان درهمـین گیتی، ناشادی مـیآورد و درخود انسان، دوزخ مـیسازد .<br />دراینکه سام ، زال را باسیمرغ ، درون آشیـانـه گزند ناپذیری مـی یـابد کـه هیچ راهی بدان نیست ، که تا بدان دستی زده شود ، بدان معناست کـه هرجانی ، آشیـانـه ایست مقدس کهی حق دست زدن بـه آن را ندارد . قدسی ، آنچیزیست کـه حق دست زدن بـه آن ، حق تسخیر آن ، حق غلبه و قدرت یـافتن بر آن نیست . آنچه درون بُن آفریننده یـا درگوهر پاکیزه انسان هست ، آمـیخته شدنی و آلوده ساختنی و دست زدنی با هیچ چیزی نیست . هیچ جرمـی ، این بُن انسان را آلوده نمـیسازد . این همان چیزیست کـه درغرب « dignity=Wuerde» مـینامندT و درفارسی معنای « ارجمندی انسان » را دارد . ارجمندی ، بـه معنای « حاوی سیمرغ » هست ، چون« ارج» کـه همان غو یـا swan باشد ، از پیکریـابی های گوناگون سیمرغست . ترجمـه این اصطلاح بـه « کرامت انسانی»، برضد مفهوم حقوق بشر هست ، چون این اصطلاح کرامت از « کرمنا الانسان » درقرآن گرفته شده، و درواقع خود ِعبارت ، بهترین گواه برآنست کـه انسان ، اصالتی ندارد ، و الله بدو کرامت مـیکند . درحالیکه درداستان سام ، دیده مـیشود کـه سام ، زال را درون فراز ِ سه درخت ، کـه همان بهروز وصنم و بهمن هست ، درون آشیـانـه سیمرغ مـی بیند . سیمرغ کـه جانان ( مجموعه همـه جانـهاست )، درون درون « بُن جهان و زمان » قرار دارد . هرجانی ، همانقدر مقدس هست که جانان یـا سیمرغ . سیمرغ ، چیزی جز مجموعه آمـیخته بهم همـه جانـها نیست .<br />جان کـه گیـان باشد ، دومعنی دارد، یکی همان « آشیـانـه سیمرغ » است، و دیگری « دریـای سرشیر و روغن و یـا شیر و یـا آبست » .، درفارسی بـه معنای آبگیر و تالاب است، ولی درون ترکی « قیماخ » کـه سرشیر باشد دارای همـین پیشوند« قی=گی) هست ، و درهندی بـه « روغن خالص » ،مـیگویند .جان درفرهنگ ایران ، شیره و افشره هرزنده ای بود . سیمرغ ، دریـای جان بود ، و همـین اندیشـه هست که بـه عرفان آمده هست ، و این همان « اشـه » درفرهنگ ایران بوده هست . بسیـارجالبست کـه بدانیم کـه درعربی ، عَشی ، بـه معنای « آشیـانـه مرغ » هست ( منتهی الارب) و عَشی = عشا، شبکور یعنی خفاش هست . البته خفاش ، نـه تنـها درشب، کورو نابینا نیست، بلکه درست درتاریکی شب، مـی بیند و اورا درفرهنگ ایران ، « مرغ عیسی» یعنی « روح القدس » مـیدانند ، و خفاش کـه شب پره باشد ، درفرهنگ ایران اینـهمانی با سیمرغ داشته هست . وازهمـین واژه هست که آشیـانـه ساخته شده هست . آشیـانـه کـه مـیتواند « اش + یـانـه » باشد ، بـه معنای خانـه و منزل سیمرغ هست . ازاینجا مـیتوان بخوبی دید کـه « اشـه » کـه گوهرجانست ، همان سیمرغست . ویژگی « اشـه یـا گوهرآبکی یـا آبگونـه جان » ، نماد « همگوهری وهمسرشتی 1- هم خدا با انسان هست و 2- هم همگوهری و همسرشتی همـه انسانـها باهمدیگرند . این دواندیشـه ، بکلی تصویر دیگری از رابطه خدا با انسان و همچنین رابطه حکومت با ملت پدید مـیآورد . وقتی سیمرغ یـا خدا ، مجموعه بهم آمـیخته جانـهاست ، بعد خدا ، بـه هیچ روی، رابطه خشم وقدرت با مردمان ندارد . ترس و خشم ، پدیده های متناظر و بسته بهمند . ازخشم ِقدرت یـا خداست کـه مردمان مـیترسند . پدیده « اطاعت و تابعیت و تسلیم شدن »، بر وجود این دوپدیدهِ خشم و ترس قراردارد . جائی اطاعت مـیشودکه ازخشم یعنی قهروپرخاشگری و زورورزی وتهدید ، ترسیده بشود . اینست کـه ادیـان نوری ، چه ادیـان ابراهیمـی وچه الهیـات زرتشتی ، قانون و نظام سیـاسی و اخلاق و دین را برپایـه ترس وخشم و اطاعت بنا مـیکنند . درفرهنگ ایران ، چنین رابطه ای مـیان خدا و انسان نیست . خدا، مجموعه بهم آمـیخته خود جانـهاست، وخدا وانسان ، همگوهر باهمند . اینست کـه اصطلاح « فرمان » بکار مـیشود . این اصطلاح را الهیـات زرتشتی بکلی فاسد و تباه کرده هست ، چون بـه « فرمان » ، معنای اطاعت و تسلیم شدن داده است، کـه نداشته هست و ندارد . الهیـات زرتشتی ، «خواست اهورامزدا» را ، جانشین « شنیدن بُن وگوهر خود انسان » کرده هست . حتما از خواست اهورامزدا فرمان برد ، و بسراغ پیدایش گوهر و بُن خود نرفت . درست « سروش» را کـه « گوش دهنده بـه بُن و گوهرانسان» هست ، تحریف ومسخ کرده اند، و اورا آورنده فرمان اهورامزدا شمرده اند . سروش ،« تنو منتره » هست ، یعنی «زهدان زاینده منتره ». این« منتره» را موبدان بـه کلام اهورامزدا برمـیگردانند . درون حالیکه این منتره ، بـه شکل « منتار» درسیستان، و به شکل منتشـه، مـیان صوفیـها باقی مانده هست ، ودر ترکی بـه شکل « منتل » باقی مانده هست . ودرکردی بـه شکل « مندار و مندال » باقی مانده هست . معنائی کـه موبدان بـه واژه های اصیل ایرانی مـیدهند ، همـه بخش ناچیزی از معانی واقعی، و غالبا ، تحریف آن معانیست. اینست کـه معانی واژه ها درون کتابهای موبدان ، مارا از فرهنگ اصیل ایران دورمـیسازد، وفرهنگ ایران را بـه الهیـات زرتشتی مـیکاهد . فرهنگ ایران ، غیر از الهیـات ویـا تئولوژی زرتشتی هست .<br />سروش ، تنو منتره هست . این هرگز، معنای اطاعت را ندارد . خود واژه فرمان ، بـه معنای رای زنی و م و سگالش است، و بنا بر بررسی های من ، فرمان ، پرمـه مان یـا فرمـه مانست کـه «مـینوی نخستین تابش اصل و بُن» است. منتار ومنتشـه، کـه چوبدستی درویشان باشد ، نی بوده هست .درهمان منتشـه ، پسوند « تشـه » کـه « تخشـه » باشد ، بـه معنای دوک یـا دوخ هست که نی است، و مندال و مندار درکردی بـه معنای بچه درون زهدان هست . و منتل درترکی ، چوبیست کـه برای حفاظت خانـه پشت درمـیاندازند . این بـه معنای آنست کـه جانـها را ازگزند دور مـیدارد . چنین کاری ، خویشکاری سیمرغ یـا خرّم بوده هست ، چون پیکر یـابی « قدس جان و زندگی » هست . « منتره»، دراصل بـه معنای « سه مـینو، یعنی همان بُن کیـهان و زمان بوده هست . بعد تنو منتره ، بـه معنای « زهدان و سرچشمـه بُن کیـهان و زمان » هست . سروش ، زایـاننده این بُن کیـهان و زمان ازجان هرانسانیست . این معنای حقیقی « فرمان » است، و ربطی بـه معنای تحمـیل شده آن از موبدان ندارد . فرمان بردن ، اطاعت نیست . خود واژه « بُردن » درون فرمان بردن ، بهترین گواه برآنست . چون فرمان را حتما بُرد . « بردار burtar » بـه معنای رحم + بچه دان + آبستن + مادر+ حامل + متحمل هست ( فره وشی ) . فرمان، چیزیست کـه انسان ، حامله بدانست و مادراوست و آنرا حتما بزاید . این چه ربطی بـه خواستی از فراسوی خود، و ازفراسوی بُن خود دارد .<br />ازهمـین تحریف، مـیتوان، جابجاشدن پدیده قُدس را دید . مقدس بودن جان ، و آنچه از بُن جان برمـیخزد ، طرد و نفی مـیشود، و «مقدس بودن خواست و گفته اهورامزدا» یـا « خواست و امرالله ویـا یـهوه » ، جانشین آن مـیگردد . بدینسان ، قدرت نیز ، کـه سرچشمـه خواست و امرومشیت است، مقدس ساخته مـیشود .وچون الله و یـهوه ، بریده از مخلوقاتند ، واسطه ای ، این امر و خواست را کـه در آموزه ای و کتابی و شخصی پیکریـافته هست ، به منظور مردمان مـیفرستد، و بدینسان ، تقدس از این الاهان ، بـه این واسطه ها، و زنجیره واسطه ها درون واسطه ها ، روان وجاری مـیگردد ، چون همـه این واسطه درون واسطه ها ، ابزار تنفیذ این اوامر مقدس کـه درآموزه های مقدس نـهفته هست مـیباشند . ولی فرهنگ ایران ، چنین راهی را نمـیرود .<br />سیمرغ کـه خدای ایرانست ، یک مُشت معلومات و حکمت، بـه نام حقیقت انحصاری، بـه زال کـه فرزندش هست نمـیدهد کـه به گیتی ببرد ، بلکه خود را ، درون مجموعه « خردهای آزماینده و خرد های کاربند » درون هرانسانی پخش مـیکند ، ومردمان با چنین خردهای سیمرغی ، درگیتی و درزمان ، از راه آزمایش و جستجو ، بـه بینش لازم به منظور زندگی مـیرسند .اینست کـه سیمرغ، وقتی مـیخواهد زال را بـه سام بسپارد که تا به گیتی برود ، مـیگوید کـه زیستن درون عرش علیین ودر عرش خدا ، بکارنمـی آید ، تو برو و روزگار را درون گیتی بیـازما . من بـه توحقیقت را نمـی آموزم و معلم تو نیستم ، بلکه خود آزمائی تو ، معلم تست .ازآزمایشست کـه به بینش حقیقی مـیرسی :<br />مگر کین نشیمت نیـاید بکار یکی آزمایش کن از روزگار<br />سیمرغ ، زال را کـه فرزندش هست ، به منظور امر ونـهی بـه مردمان نمـیفرستد ، بـه او حکمت و معلومات خود را وحی نمـیکند ، بلکه اورا با « خرد » به منظور آزمایش خود درگیتی ، به منظور آزمایش گیتی مـیفرستند . تو برو ودرگیتی از تجربیـات مستقیمت فرابگیر . درواقع بـه او ، آموزه ای یـا بینش یـا حکمت القاء نمـیکند و به او کتابی مقدس نمـیدهد، بلکه« خردی» مـیدهد کـه خویشکاریش درفرهنگ ایران، برگزیدن از راه آزمودن هست . او یک خرد زنده به منظور جستن و یـافتن تازه بـه تازه حقیقت دارد ، نـه یک مشت معلومات ثابت و سفت شده و تغییرناپذیر . برگزیدن کـه ویزوتن wizotan باشد بـه معنای آزمایش هم هست . همـین واژه ، دارای معانی 1- قضاوت 2- تشخیص و3- تصمـیم گرفتن و4- فهمـیدن هم هست . خرد ، درون آزمودن و جستجو ، تشخیص مـیدهد و جدا مـیسازد و مـیفهمد و تصمـیم مـیگیرد و خودش مستقیم درباره رویداده ها قضاوت مـیکند . چون سیمرغ این حق آزمایش درگیتی را بـه او مـیدهد ، بعد این حق ، یک حق نـهادیست کـه درجان هرکسی، آمـیخته و نـهفته هست .<br />این همان اندیشـه درفرهنگ ایرانست که، خردآزماینده و برگزیننده و کاربند ، نخستین پیدایش و زایش جان است، و این خرد هست که نگران زندگی است، وبرای نگهداری وپاسداری زندگی مـیاندیشد .<br />در مرزبندی این اندیشـه با ادیـان ابراهیمـیست کـه مـیتوان معنای فوق العاده ارجمند آن را دریـافت . درادیـان ابراهیمـی، همـیشـه رابطه انسان با الاه ، درون عهد و مـیثاق تسلیم شدگی وعبودیت انسان درون برابر الاه معین مـیشود . این« ایمان»است کـه استوار بر این عهد ومـیثاق است، و حق لم وبم یـا چون وچرادر برابر الاه ندارد .<br />درفرهنگ ایران، خدا با انسان ،عهد و مـیثاقی نمـی بندد ، بلکه مستقیما ، خرد آزماینده و برگزیننده و کاربند خود را، بـه او به منظور همـیشـه هدیـه مـیدهد . خرد خودرا مـیان جانـها و مردمان پخش مـیکند ومـیافشاند . با « افشاندن این خرد» ، حق آزمودن و جستجو و برگزیدن و انتخاب و شک و چون وچرا ، بـه همـه انسانـها بطور برابر داده مـیشود . بجای خواستن عهد و مـیثاق وایمان از انسانـها ، حق آزمایش هرچه درگیتی هست به انسانـها داده مـیشود . داده شدن ، نـه بـه گونـه امانت ، بلکه درون بُن و گوهر و فطرت و نـهاد انسان ، درخرد انسان ، افشانده و آمـیخته مـیشود. نخستین حق مقدس انسان، جستجو و آزمایش به منظور یـافتن بینشی هست که با آن بتواند اجتماع را بیـاراید .یکه « حق آزمایش همـه چیزها، درگیتی و حق چون و چرا دربرابر هرچیزی درگیتی را دارد ، آزادی دارد » . آزادی ، حق آزمایش و حق رسیدن مستقیم خود بـه بینش از راه خرد هست . این حق ، شامل حق آزمودن عقاید و ادیـان و مکاتب فلسفی و ایدئولوگیـهاست. این حق، شامل حق آزمایش نظامـهای حکومتی واقتصادی است. این حق ، دربرگیرنده حق آزمودن قوانین وعرف ،و حق آزمودن قراردادها و پیمانـهاست . هر قرار دادی یـا هر پیمانی یـا هر مـیثاقی و عهدی ، حتما « حق باز آزمائی » را تضمـین کند . حق ُجستن و پرسیدن و شک و آزمایش را درمورد هرچیزی ، نمـیتوان از انسان ، با گذاردن هیچ قانونی ، سلب کرد . انسان ، حق آزمودن جامعه ای را دارد کـه مـیخواهد عضوش بشود . همـه اعضاء یک اجتماع ، همـیشـه حق آزمایش نظام حکومتی و اقتصادی اجتماع ،و حق برگزیدن و قضاوت و تصمـیم گرفتن درباره آن را دارند . این حق بازآزمائی را « باور » مـینامـیدند . امروزه درون ذهن ما جا انداخته اند کـه « باور» ، یعنی « ایمان » . این وارونـه گوهر فرهنگ ایرانست . باور کـه « وا+ ور » باشد ، بـه معنای : ازنو آزمودن ، ازنو برگزیدن ، ازنو آبستن بـه بینش شدن ، ازنو چون وچرا و شک مـیباشد .<br />« ور» ، دراصل، بـه معنای زهدانست، و همان واژه « بر» هست که معنای و بـه آن داده شده هست . این « ور» یکی از تصاویر پرمعناست . چون زهدان ، نماد « پناه جان از گزند و پرورش جان » بود ، ازاین رو بـه نخستین شـهر، « ورجم » گفتند و « وردنـه » کـه امروزه تبدیل بـه برزن ، محله ای ازشـهر شده هست ، دارای همـین پیشوند هست . زائیدن و پیدایش روشنی و بینش از تاریکی، با هم اینـهمانی داشتند . از این رو، بـه خرد ، درون پهلوی واروم varom مـیگویند. این همان واژه آلمانی warum هست که معنای « چرا » دارد . وروم ، یعنی « چون زهدان » . چنانچه واژه « وارومند varomand، بـه معنای آبستن هست » .چون « بینش زائیده شده از انسان ، بینش و روشنی از تاریکی » هست ، و شک و گمان وابهام و نامعلومـی ، ویژگی تاریکی هست ، همـین واژه ورومند بـه معنای مشکوک و تردید آمـیز و نامعلوم و مبهم هست . از سوئی خود واژه « ور» بـه معنای آزمودن و آزمایش هست . خدای « رشن » کـه خدای قضاوت هست ، با همـین « ور» ، با همـین آزمایش به منظور «یـافتن بینش درون داوری» کار دارد . البته رشن ، خدای « فشردن انگورها و گرفتن آب انگور به منظور ساختن نیزهست . چون ور، کـه همان « ور رفتن» ما مـیباشد ، بیرون آوردن شیرابه ازدرون دانـه های انگور بود . آنـها، « حقیقت یـا اشـه» را، افشره و شیرابه و خونابه چیزها مـیدانستند . وارونـه آنچه مشـهور هست ، به منظور گرفتن اقرار درون قضاوت ، بـه اشخاص ، سه یـا چهارجام باده مـیدادند که تا آنـها راست بگویند . آنچه درمتون پهلوی درباره آزمایش با فلزگداخته یـا نوشیدن گوگرد از متهمان جرم آمده هست ، اندیشـه های دوره بعدیست، کـه دین مـیترائی چیره گردید والهیـات زرتشتی با پذیرفتن مـیتراس درون مـیان ایزدان خود، و برابر نـهادن او با اهورامزدا، وارد رسوم قضائی و دینی کرد . دراصل ، بـه متهمان ، سه یـا چهارجام مـیدادند ، چون رشن کـه خدای قضاوت بود ، خدای افشردن انگور و چرخشت نیز بود . اندیشـه راستی ، با مستی ، بـه هم پیوسته بود . به منظور همـین علت، اسفندیـار، درهفتخوانش بـه رهنمایش کـه دشمن هست ، مـی پیماید .<br />بنا براین همـین واژه کـه ازآن وروم = خرد ساخته شده ، ازسوئی ، معنای آزمایش ، و برون آوردن گوهر نـهفته چیزها، یعنی « اشـه » را دارد، و هم معنای « آبستن » را دارد، و هم معنای شک ورزی و چون وچرا را . این خوشـه بهم بسته مفاهیمست کـه هویت خردِ برآمده از زندگی را، مشخص مـیسازد . چنین خردی کـه چشم جانست ، خرد آزماینده و برگزیننده و کاربند و خرد سامانده ، یعنی سرچشمـه قانون و نظام و حکومت هست . خردی کـه حق آزمودن و فشردن همـه چیزها را دارد، که تا به حقایق درآنـها پی ببرد ، همان چیزیست کـه «آزادی فطری انسان» نامـیده مـیشود . این آزادی را هیچ قدرتی ، هیچ دینی ، هیچ فلسفه ای ، هیچ کلیسا و مسجد و آتشکده و کنیسه ای ، هیچ کتاب مقدسی نمـیتواند از انسان سلب کند . <br /> </strong></div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-33806409216804860762007-05-01T03:55:00.000-07:002007-05-01T03:59:32.900-07:00

سپیده دم پیدایش فرد آزاد و مستقل درون فرهنگ ایران

<div align="right"><strong><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالی</span><br /><br /><br /><span style="font-size:180%;color:#6633ff;">سپیده دم پیدایش فردِ آزاد و مستقل<br />در فرهنگ ایران<br />ایرانی، دنبال خورشید درون فراسوی جهان وخود نمـیگشت<br />ایرانی، بدنبال آن بود کـه چشم خود را درون همـین گیتی،<br />تبدیل به« خورشید» کند<br /><br />چشم رستم درون غارتاریک جهان ، تبدیل بـه خورشید مـیشود<br />چشم رستم درون زندگی درون گیتی ،<br />هم سرچشمـه روشنائی ، و هم سرچشمـه بینش است<br />اونیـاز بـه رهبر و راهنما و نجات دهنده ندارد<br /><br />چشم افلاطون ، بعد از نجات از غارتاریک ،<br />مـیتواند کم کم خورشید را درون خارج از غار بببند ،<br />و با روشنی خورشید درخارج ، واقعیـات را ببیند<br />افلاطون ،درغار(= درجهان)، فقط سایـه واقعیـات را مـی بیند<br />و نیـاز بـه رهبر و راهنما ونجات دهنده، از تاریکی واز سایـه ها دارد<br /><br />عقل، استوار بر اندیشـهِ« بریدگی روشنی از تاریکی»است<br />خرد، استوار بر« پیوستگی روشنی با تاریکی»است</span><br /><br /><br />آنچه درتصویر «غار»افلاطون مـیآید ، بیـان جهان بینی هائیست کـه استوار بر « ُبرش روشنی از تاریکی » هستند، و ما دراین جا، با « عقل =reason =ratio» سروکار داریم ، و آنچه درون تصویر« قار» رستم مـیآید ، بیـان جهان بینی فرهنگ ایرانست کـه درآن ، روشنی از تاریکی بریده نیست، و مـیان سپییدی و سیـاهی ، رنگهای دیگرند کـه باهم مـیآمـیزند ، و ما درون این جا ، با « خرد » ،سروکار داریم .<br />انسانـها درون « غار افلاطون » ، دست و گردن بسته ، همـیشـه دریکجا، زندانی هستند وفقط آنچه را پیشاروی آنـهاست ، مـی بینند، و گردنشان چنان درون بند هست که نمـیتوانند سرشان را برگردانند، و نگاهی بـه پشت خود، کـه روشنائی بیرون از غار هست ، بیندازند . دیدن روشنائی و حقیقت ( ایده ) کـه درپشت سرآنـهاست ، نیـاز بـه پاره زنجیرها و دلیری به منظور رفتن بـه روشنائی بیرون از« غار» دارد ، وچشمشان ، تاب دیدن روشنائی را ندارد ، چون سراسر زندگی، بـه دیدن « سایـه واقعیـات » خو کرده اند . آنـها، فقط « سایـه و شبح واقعیـات » را مـی بینند، و توانائی دیدن حقیقت را ندارند . ولی رستم ، به منظور « یـافتن و دیدن شگفتیـها » و « جُستن و یـافتن چشم خورشید گونـه، یـا بـه عبارت دیگر، روشنی» و « مستقل وفرد شدن » بـه « قار » مـیرود . اینجا اندیشـه « فردیت یـافتن انسان از راه جستجوی فردی بینش » ، با« اندیشـه دایـه شدن انسان ، به منظور زایـاندن بینش از اجتماع و حکومت » بـه هم گره خورده هست . او بـه « قار » مـیرود ، که تا پس از یـافتن توتیـا ، چشم کاوس و سپاه ایران را کـه در اثر « بی اندازه خواهی » کور شده اند ، ازنو ، روشن و بینا سازد ، یـا بـه عبارت دیگر، حکومت و سپاه را « اندازه خواه » سازد. توتیـای همـه این چشمـها ، سه لکه یـا سه سرشک هست که درون قار هست . روشنی ، مانند داستان افلاطون ، فراسوی « غارو تاریکی و سیـاهی » نیست ، بلکه درون خود « قار» هست . رستم ، با تصمـیم و خواست خودش، بـه « قار » مـیرود . زال بـه رستم درون باره این راهی کـه مـیرود مـیگوید<br />پر از شیر و دیو هست و پر تیرگی بماند برو چشمت از خیرگی<br />تو( این راه ) کوتاه بگزین ، شگفتی ببین کـه یـار تو باشد جهان آفرین<br />اگرچه برنج هست ، هم بگذرد پی «رخش فرّخ » ورا بسپرد<br />و« قار» رستم ، وارونـه آنچه درون دید نخست ، پنداشته مـیشود ، درون خوان هفتم نیست ، بلکه ازهمان « خوان یکم » این « قار» آغازمـیشود . درهمان آغاز مـیآید کـه :<br />دوروزه ، بیک روز بگذاشتی شب تیره را ، روز پنداشتی<br />برینسان پی رخش ببرید راه بتابده روز و شبان سیـاه<br />رخش ، درشب تاریک هم، مانند روز، مـیدید و راه مـی پیمود .« رخش فرّخ » ، برعرستم ، هم درون شب تاریک، و هم درون روز روشن ، مـیتواند ببیند . رخش ، نام « رنگین کمان » است، و رنگین کمان، همان« سیمرغ» یـا « فرّخ » هست که هم « شب افروز= ماه » هست که « چشم بینا درون شب و تاریکی » است، و هم خورشید یـا چشم بینا درون روشنیست . ما امروزه ، واژه « غار » را بـه معنای عربیش بکار مـیبریم، و خواه ناخواه ، واژه « قار » به منظور ما ، نامفهوم و نا ماءنوس شده هست . واژه « غار » عربی ، فقط یک برآیندِ معنای « قار » فارسی را دارد، و بخودی خودش، مفهوم « غارتاریک » ، استوار بر« تصویر بریدگی روشنائی از تاریکی »است، وغار،« تاریکی بریده از روشنائی»ست. این اندیشـه « بریدگی روشنائی از تاریکی» ، بلافاصله ، بـه « بریدگی زمان » مـیرسد .زمان ، شمردنی مـیشود . زندگی و اندیشـه و گفتاروکردار، ازهم بریده ، و قابل شمردن و حساب و محاسبه و قضاوت ی مـیشود . این همان «غار» افلاطون است. رستم درون واقع، پیکریـابی خدای ایران ، بهرام است، و رخش ، پیکر یـابی سیمرغ هست . اینکه رستم با رخش درون پایـان شاهنامـه اسطوره ای ، درون چاه ( کـه اینـهمانی با قار دارد ) مـیافتند ، بدین معناست کـه « بهرام و سیمرغ » از سر خواهند آمد . این دو ، با سوم ناپیدا کـه « بهمن » هست ، بُن جهان و انسانند و با نوروئی دوباره ، جهان و ایران از سر نو خواهد شد . البته بهرام و سیمرغ و بهمن ، بُن هر انسانی هستند و رستاخیز رستم ورخش از چاه ، بـه معنای آنست کـه ایرانیـان ازنو ، بُن خود را درون خود باز خواهند یـافت . رفتن رستم ورخش درون قار ، کـه همان رفتن بهرام و سیمرغ درون قار هست ، بیـان آنست کـه در بُن هر انسانی ، بهرام و سیمرغ ( رستم و رخش باهم ) هست . بُن جهان ، با انسان و در انسان ، مـیجوید. بُن جوینده جهان درانسان ، با انسان مـیجوید . فلسفه ایرانی آن بود کـه : من آنچه را مـیجویم ، هستم . من آنچه را مـیجویم ، همان ، هستم ، من ، همان بهرام و سیمرغ و بهمنم ، کـه مـیجویم .« قار رستم » کـه دراصل « قار بهرام » بوده هست ، غیر از « غار افلاطون » هست . « درون غار بودن مردمان» ، درون تصویر افلاطون ، با« بـه قار رفتن رستم »، دو پدیده متفاوت از هم ، وحتا متضاد باهمند . این دوپدیده متضاد باهم ، سپس درون اثر « مشتبه ساختن غار با قار » ، نا دیده گرفته شده اند، و طبعا دو جهان بینی متضاد باهم ، نامشخص شده اند ، و فرهنگ ایران ، نامفهوم ساخته شده هست . اینست کـه تمایز « غار» ، با « قار= قره = قرا » ، یک بررسی بنیـادیست کـه جهان بینی ایرانی را از بُن ، مشخص مـیسازد ، و فقط یک بحث واژه شناسی برسردو حرف ِ « غ » و « ق » نیست .<br />« قار » درون فارسی بـه معنای « سفید و سیـاه » هست . قار، هم سفید و هم سیـاه هست . درون اصل « قار»، معنای گسترده تری داشته هست که سپس بـه این معنا ، کاسته شده هست . قار ، همان « ابلق = ابلک » است. جهان پیدایش ، جهان ابلق است، جهانیست کـه دورنگ باهم مـیآمـیزند . و این دورنگ کـه باهم آمـیخت ، ازنو بارنگ تازه دیگر مـیآمـیزد . زمان ، تاریکی و روشنی ، بـه هم بسته و پیوسته وآمـیخته هست است . چنانچه همان ماه درون شب هست که خورشید روز را مـیزاید . هم ماهِ شب، و هم خورشیدِ روز، هردو سیمرغند . یکی از دیگری ، مـیزاید و سپس درچشمـه فرو مـیرود، و از سر رستاخیز مـی یـابد . ماه و خورشید ، زنجیره بـه هم پیوسته نوزائی ها هستند . درون داستان موبدان و زال ، درون شاهنامـه ، مفهوم « زمان بـه هم پیوسته » و« زمان ازهم بریده » کنارهم آمده اند . ولی این دو مفهوم زمان ، دو فلسفه گوناگون از زندگی و اجتماع و دین و سیـاست و هنر... پدیدار مـیسازند . درون « داستان پژوهش موبدان اززال » مـیآید که<br />دگر موبدی گفت کـه ای سر فراز دو اسپ گرانمایـه تیز تاز<br />یکی زآن بـه کردار دریـای قار یکی چون بلور سپید ، آبدار<br />بجنبند و هردو شتابنده اند همان یکدیگر را نیـابنده اند<br />هیچگاه اسب تازنده شب ، بـه اسب تازنده روز نمـیرسد و این دو، هرگز همدیگر را نمـی یـابند .( درباره معنای – دریـای قار- سپس توضیح داده خواهد شد )<br />و زال پاسخ مـیدهد که<br />کنون آن کـه گفتی زکار دواسپ فروزان ، بکردار آذرگشسپ<br />سپید و سیـاهست هر دو، زمان بعد یکدگر تیز هر دو دوان<br />شب و روز باشد کـه مـی بگذرد دم چرخ ، برما همـی بشمرد<br />نیـابند مر یکدگر را بـه تگ دوان همچو نخجیر از پیش سگ<br />دراثر بریده شدن زمان ، زمان و زندگی و کردارو گفتارو اندیشـه انسانـها ،« شمردنی» مـیشوند . آنـها را مـیشود از هم پاره و جدا کرد ، و تک تک آنـها را شمرد و داوری کرد ، و مجازات کرد و پاداش داد .<br />این اشعار ، بیـان بریدگی سپیدی از سیـاهی ، و روشنائی از تاریکیست، کـه با الهیـات زرتشتی پیدایش یـافته هست . ولی مفهوم « زمان پیوسته بـه هم ، شب و روزی کـه ازهم مـیرویند و زمان ، روند رویش یک درخت هست ، درون پرسش پیشین موبدان از زال درون شاهنامـه ، بازتابیده شده است<br />بپرسید اززال زر ، موبدی ازین تیز هُش ، راه بین بخردی<br />که دیدم ده و دو درختی سهی کـه رُستست شاداب و با فرّ هی<br />ازآن برزده هریکی، شاخ سی نگردد کم و بیش درون پارسی<br />که درآن ماه ، درخت است، و هر روز وشب ، یک شاخه ازآن درختند . زمان ( زروان ، از پیشوند « زر» ساخته شده هست ، کـه در اصل زر= آذر= آگر بوده هست که معنای تخم و تخمدان را داشته هست ) ، روند روئیدن = زائیدن هست . هرآنی ، از آن دیگر مـیروید . هرروزی، از روز دیگر، مـیروید . هرماهی از ماه دیگر مـیروید. هرسالی ، از سال دیگر مـیروید ، هر قرنی از قرن دیگر مـیروید . . یـا درون تصویری دیگر ،زمان ، مثل نائیست کـه در روئیدن بـه گرهی ، پایـان مـی یـابد، و همان گره و بند ، آغاز رویش زمان تازه هست . با آنکه درون این داستان ، سال ، مرکب از دوازده درخت سی شاخه است، ولی حتما دانست کـه « سه شاخه فراز هردرختی » ، تخمـیست کـه درخت بعدی ازآن مـیروئیده هست . درون این فرهنگ ، زمان و جهان و زندگی و اجتماع ، از هم بی نیستند . ما باجهان و زمان و زندگی کار داریم کـه گوهرش ، مـهراست. اندیشـه و گفتار و کردار، ازهم بی نیستند . خدا از انسان ، بریده نیست . آسمان از زمـین بریده نیست . دو جهان بریده ازهم وجود ندارد . روح و جسم بریده ازهم وجود ندارد .<br />خدایـان ، کـه پیکریـابی سی روز و پنج گاه درون روزند ( 33 خدا یـا ردان اشون ) از هم بی و شمردنی نیستند . سه بُن جهان و انسان ( بهرام + سیمرغ + بهمن ) ازهم بی نیستندو همـه جهان از این بُن مـیروید . این بود کـه مفهوم « مـهر و همبستگی » بُنلاد این فرهنگ بود . جانـها ، درهم روئیده بودند . این بود کـه همـه جانـها بـه هم روئیده ، «جانان» یـا خدا بود . زمان ، چون روند « رُستن » هست ، اصل « شادابی و فرّهی » هست . زمان و زندگی ، جشن همـیشگیست . اینست کـه « قار بودن جهان » ، یـا « ابلق بودن جهان و زندگی » معنای ژرفتری داشته هست که بتوان آنرا بـه سیـاه و سپید بریده ازهم ، کاست . ابلق یـا ابلک ، « بُن رنگارنگی یـا مادر رنگها » ، یـا بـه اصطلاح امروز « طیف رنگها » بوده هست . ابلک ، بُن آمـیختگی دورنگ بطورکلی هست . پیکر یـابی اندیشـه « طیف رنگها » ، یکی « رنگین کمان » بوده هست ، و دیگری « پرطاوس » . درون پهلوی بـه طاووس ، فرشـه مورو frashamurwمـیگویند کـه به معنای « مرغ فرشگرد = مرغ همـیشـه نوشونده » هست . نام رنگین کمان درون بندهش « سن + ور » هست که بـه معنای « زهدان سیمرغ » هست . ازطیف رنگهاست کـه جهان ، باهم رنگ آمـیزی مـیشود و واقعیـات شکل مـی یـابند . همچنین درون نقشـهای برجسته ساسانی دیده مـیشود کـه دُم سیمرغ ، دُم طاووس هست . کاستن « طیف رنگها » بـه « دو رنگ سپید و سیـاه » کـه از هم بریده و متضاد باهمند ، درون الهیـات زرتشتی رویداده هست ، و درست برضد فرهنگ اصیل ایران بوده است، کـه درآن ، طیف رنگهای بـه هم پیوسته هستند ، نـه دورنگ متضاد سیـاه و سپید . درون غارافلاطون هم ، تاریکی از روشنائی ، و سیـاهی از سپیدی از هم بریده شده اند . درون فرهنگ ایران ، یک جهان روشنی و سپیدی ، و یک جهان تاریکی و سیـاهی ( غار) جدا ازهم ، وجود نداشته هست . درون فرهنگ اصیل ایران ،یک جهان هست، و دراین جهان ، روشنی درتاریکیست و روشنی از تاریکی ، زائیده مـیشود . سیـاه و سپید هم دورنگ و طبعا آمـیختنی هستند.<br />رستم با «رخش » ،سلوک درون هفتخوان تاریک و تیره را آغاز مـیکند . درون داستان « گرفتن رستم رخش را » درشاهنامـه ، ویژگیـهای رخش آمده هست :<br />تنش پرنگار از کران که تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران<br />به شب مورچه ، بر پلاس سیـاه بدیدی بچشم از دو فرسنگ راه<br />رخش ، کـه به معنای رنگین کمان هست ، پیکر یـابی سیمرغست کـه سراسر تنش پراز نقش و نگار هست ، تنش مانند « داغ گل سرخ بر زمـینـه زعفرانی »، و اوست کـه مـیتواند ، شب بر پلاس سیـاه ، مورچه ای را ازفاصله دو فرسنگ ببیند . این بـه معنای آنست کـه چشم رخش ، همان دین = خرد هست . دین ، بـه معنای « بینش زائیدن از خود » هست . دین یـا بینش ، چشمـی هست که (ازدورو تاریکی ،مـیتواند کوچکترین چیز را ببیند ( بهرام یشت + دین یشت ) .<br />گل سرخ و زعفران ( کرکم ) ، با سیمرغ، اینـهمانی دارند . یک معنای« لک» درون پسوند « ابلک = ابلق = قار » بـه معنای سرخ هست . زعفران ، بنا بربندهش ، گیـاه مارسپند ( روز 29 ) است، کـه همان خرّم یـا سیمرغ مـیباشد . زعفران ، همان زافه ران درون کردیست . زاف ( زاو ) با زائیدن کار دارد . چنانچه زاو ، درکردی بـه معنای زائیده است، و زاور ، بچه هست . زاف دان ، زهدان هست . زافانی ، شب زفاف هست . و خود واژه زفاف ، از همـین ریشـه ساخته شده هست .<br />از زعفران چهره مگر نشره ای کنم کآبستنی بـه بخت سترون درون آورم( خاقانی)<br /> زعفران ، رنگ روند زایمان هست .این دورنگ سرخ و زعفرانی ، کـه رنگ رخش است، و بیـان « ابلق بودن » رخش هست ، بیـان آنست کـه « اب + لک = ابلق » ، آمـیختگی دورنگ است، کـه « بُن پبدایش همـه رنگها» هست . با آمـیختن دورنگ گوناگون ، مـیتوان همـه رنگهارا یـافت . درواقع ، رستم و رخش ، همان بهرام و سیمرغ ، و همان « دورنگ یـا دولک یـا ابلک نخستین » اند کـه با آن مـیتوان جهان را آراست . هنگامـی کـه رستم رخشرا درگله اسبان مـی یـابد :<br />زچوپان بپرسید کـه این اژدها بچندست و این را کـه داند بها<br />چنین داد پاسخ کـه گر رستمـی برین ، راست کن روی ایران زمـی<br />مراین را ، برو بوم ایران ،بهاست برین بر ، تو خواهی جهان کرد راست<br />بهای رخش یـا سیمرغ ، همـه ایرانست، و تو با این، ایران وجهان را راست خواهی کرد. بـه همـین علت نیز هست کـه رستم ورخش، بعد از جنگ او با اسفندیـار، با هم درچاه مـیافتند ( بـه غارمـیروند) ، چون باهم حتما رستاخیز بیـابند که تا ایران و جهان را باهم بیـارایند . کوبیدن فرهنگ سیمرغی بوسیله حکومت ساسانی ، همان افتادن رستم و رخش یـا بهرام و سیمرغ درون چاه هست . از این رو بعد از آمدن ساسانیـان ، همـه مردم ایران ، درانتظار رستاخیز « بهرام + سیمرغ + بهمن » بودند . بهرام وسیمرغ ، همان « ابلق ، یـا دورنگ بـه هم آمـیخته » بودند .<br />ابلق یـا قار ، ترکیب و آمـیختگی « دو رنگ بطور کلی » است. ابلق کـه « اب + لک = او + لک » باشد ،در واژه نامـه ها ، معانی گوناگونی د ارد، کـه همـه از یک تصویر برخاسته اند . اب = او درون هزوارش ، بـه معنای « مایـه» است( یونکر) . کـه به معنای مادر و اصل هست . ابلک ، بـه معنای دورنگ هست ، یـا بـه معنای رنگی سفید کـه با آن رنگی دیگر، بیـامـیزند . درون باره معنای پسوند « لک » مـیآید کـه قطره رنگین بر جامـه یـا کاغذی یـا دیواری و جزآن + نقطه ای بـه رنگ دیگر بر چیزی..... . یک لک خون ، بـه معنای قطره و چکه هست . ولی « لک ، بـه معنای خونی کـه از زنان دفع شود، و حیض و خون حیض هم هست » . درون سکزی یـا سیستانی دیده مـیشود کـه لک ، بـه معنای عریـان و درعین حال باریک و لاغر هست . و لکالک ، درحالت مادر زادی هست . علت هم اینست کـه در فرهنگ ایران ، جهان از « آوخون = خونابه » پیدایش مـی یـافته هست . همـین خونابه و همچنین جریـان سریع آب ، درون کردی ، « خور » نامـیده مـیشود، کـه پیشوند واژه « خرّم » یـا « خورشید » هست . بررسی درون واژه « لک، کـه همان لخ و لاخ و لاغ » هست ، مارا با خدایـان ایران کـه رد پایشان درون ادبیـات ما مانده هست ، آشنا مـیسازد . مثلا نام خدای بزرگ ایران ، از جمله « لاقیس » بوده هست که مرکب از « لاغ + گیس » هست . ما سپس بـه این بررسی خواهیم پرداخت ، که تا برخی از تراشـهای کریستال فرهنگ زنخدائی را بیـابیم . درون اینجا بررسی را درون همان راستای « اصل رنگارنگی بودن » این خدا، دنبال مـیکنیم . درون هزوارش دیده مـیشود کـه لکا lakaa بـه معنای « بوم و زمـین » هست . بنا براین ، ابلق یـا ابلک ( او+ لک ) بـه معنای « مادر زمـین » هست . زمـین کـه آرمـیتی باشد ، نماد « تن» هست که دراصل بـه معنای زهدان هست . آرمـیتی ، سیمرغ هست . از این رو نیز ، فرّخ زاد خوانده مـیشود ( برهان قاطع ) . زمـین یـا زنخدای زمـین ، از سوئی بـه شکل « » نموده مـیشود . درون داستان فریدون ، فریدون بـه « زمـین = زنخدا آرمـیتی » سپرده مـیشود، که تا به او شیر بدهد . ویژگی زمـین یـا زمـین ، آنست کـه پر از رنگ و نگار و طاوس رنگ هست . بعد « او + لک = ابلق » بـه معنای « مادر واصل رنگارنگی » هست . درون شاهنامـه مـیآید کـه :<br />سرانجام ( فرانک ) رفتم سوی بیشـه ای کـه را نبود ایچ اندیشـه ای<br />یکی دیدم چو خرّم بهار سراپای او ، پر زرنگ و نگار<br />ز آن « طاوس رنگ » برافراختی چون دلاور نـهنگ<br />فریدون با نوشیدن از این « سرچشمـه رنگارنگی» ، مانند نـهنگ دلاوری ، برافراخته شد .زمـین یـا تن یـا زهدان ، سرچشمـه پیدایش رنگهاست . و خدایـان ایران ، اینـهمانی با رنگها داشتند . بخوبی دیده مـیشود کـه « لک » ، طیف رنگهاست . دو رنگ ، مایـه و بُن پیدایش رنگهاست . فرهنگ زنخدائی ، رابطه مثبت با رنگها داشت . یکی از نامـهای سیمرغ ، سیرنگ هست ، کـه به معنای « سه رنگ » هست . همانسان کـه نام پرسیـاوشان درون گیلی ، «سیـالک » هست که درون واقع بـه معنای « سه لک » هست . این ، « سه لک » مانند « سه رنگ » ، چیزی جز همان « سه تای یکتا » نیست کـه بُن زمان و جهان و انسانست . خرّم و بهرام و بهمن ( سپنتامـینو+ انگره مـینو + وهو مـینو ) ، این سه لک ( سیـالک = سیلک ) و سیرنگ هستند . اصل جهان و زمان ، رنگارنگی هست ، از اینرو اصل بزم و لاغ و خوش هست . اینست کـه همآهنگی رنگها ، اصل زیبائیست . از خدا ، رنگها، پیدایش مـی یـافتند . پیدایش رنگها ، پیدایش شادی و مزاح و طیبت و شوخی و خوش طبعی بود . بـه همـین علت یکی از مـهمترین نامـهایش، « لاقیس = لاغ گیس » بود ، کـه چنانچه دیده خواهد شد ،« لاغ » ، بـه معنای بازی و قهقهه و مزاح است، و از ریشـه همان واژه لاخ و لخ و لوخ هست که « نی » باشد کـه بخودی خود ، جشن ساز و بزمساز هست .<br />مژده تو چو درفکند بهار باغ برداشت بزم و مجلس لاغ<br />مست گشت و شاد وخندان همچو باغ درون ندیمـی ومضاحک رفت ولاغ (مولوی)<br />دائما دستان و لاغ افراشتی شاه را بس شاد و خندان داشتی<br />امروز، روز شادی و امسال سال لاغ نیکوست حال ما کـه نکو باد حال باغ<br />با زشت سازی و دیوی سازی رنگها ، لاغ و مزاح و شوخی و خنده هم، سرکوب شد . لاغ و خنده و شوخی و مزاح و طنزوبازی ، کار دیو واهریمن شد . درون بندهش ، ا لهیـات زرتشتی ، همـه رنگهای رنگین کمان را دیوی مـیسازد . درون بندهش ، بخش نـهم ، پاره 140 مـیآید کـه : « این ستونک را کـه به آسمان پیدا باشد ، کـه مردمان سَن وَر خوانند ، هرچه آب ، زرد ، سبز و سرخ و نارنجی هست ، واخشِ دیوند کـه به دشمنی درخشش تیشتر نیرومند ، به منظور با نبودن ، درون ابر نبرد کنند ... » . رنگها ی رنگین کمان ، برضد پیدایش باران ( آب ) هستند . این زشت سازی فوق العاده هست . چون ابر و آب ، نخستین گام پیدایش جهان شمرده مـیشد . و این زشت سازی رنگها ، کوبیدن اصل شادی وجشن و بازی ، بـه عنوان گوهر زندگی و اجتماع بود. از این بعد ، گوهر جهان و تاریخ و اجتماع ، نبرد مـیان تاریکی با روشنائی ، یـا سپیدی با سیـاهی ازهم بریده و « اضداد نا آمـیختنی باهم » مـیگردد . «اصل همآهنگی رنگها»، و رنگها، کـه در بُن جهان ( سیرنگ ، سیـالک یـا سیلک ) بود ، از بین مـیرود . گوهری بودن رنگ درون جهان ، گوهری بودن شادی و جشن و مـهر درون انسان و اجتماع و جهانست .<br />وگرمرد لهواست و بازی و لاغ قویتر شود دیوش اندر دماغ ( سعدی )<br />این بستگی تنگاتنگ ، رنگارنگی ، با بازی و شادی و خوش و آشتی و همآهنگی، با نسبت رنگها بـه دیوان ، از بین مـیرود . و تضاد سیـاه و سپید ، جانشین و « همآهنگی و شادی درون رنگها » مـیگردد . با تضادرنگِ سیـاه با رنگ سپید، و طبعا ، تضاد تاریکی با روشنائی ، جنگ و پیکار و ستیزه جوئی آغاز مـیگردد . این نبرد روشنائی با تاریکی، یـا سپیدی با سیـاهی ( کـه جهان و زندگی و اجتماع و دین را، بـه دورنگ نا آمـیختنی مـیکاهد ) با الهیـات زرتشتی ، گوهر گیتی و تاریخ و اخلاق و اجتماع و سیـاست مـیگردد . اینست کـه « رفتن رستم بـه غار و بتاریکی » ، برعداستان اصلی کـه گم شده هست ، داستان پیکار هست .داستان ، بـه شکل « پیکار پهلوانی » درون آمده هست ، ولی رد پای اندیشـه اصلی نیزدرآن، بجا مانده هست . اهریمن ، تارییـاه هست ، از این رو، « زدار کامـه» ، یـا بـه عبارت امروزه ،اصل تهاجم و تجاوز و پرخاشکری و خشم و ستیزه جوئی با روشنائی هست .<br />در هنگامـی کـه جهان ، جهان رنگارنگ بود ، جهان آشتی و همآهنگی و رنگها بود . بـه محضی کـه انسان ، بخواهد جامعه را « یک رنگ » کند ، آشتی و همآهنگی و شادی و خوش و مزاح نیز از بین مـیرود، و جامعه و انسان ، « بی رنگ » مـیگردد . جامعه یک رنگ ، جامعه ای کـه یک گونـه مـیاندیشد و یک ایمان دارد و وحدت کلمـه دارد ، جامعه بیرنگ است، و به آسانی جشن و بزم و شادی ازآن جامعه، رخت بر مـی بندد . بـه محضی کـه رنگ سیـاه از رنگ سپید بریده شد ، و رنگارنگی ، نفرین گردید ، جهاد و نبرد و پیکار نیز، اصل زندگی گردید . انسان ، گوهر شادیست ، چون گوهر رنگین هست . با دیوی ساختن رنگ و با داشتن ایده آل یکرنگی و بیرنگی ، انسان ، برضد طبیعتِ خود، و طبیعت اجتماع و مدنیت برمـیخیزد .آنگاهست کـه خواسته مـیشود کـه انسان نباید« اسیر رنگ» بشود . حتا اگر موسی هم اسیر رنگ بشود، با سایر انبیـاء بـه جنگ و نزاع مـی پردازد . این سخن ، از دید فرهنگ زنخدائی ، بـه کلی غلط بود . وقتی درون جهان دو رنگ سپید و سیـاه باقی بمانند، کـه ازهم پاره اند ، جنگ و ستیز هست ، نـه وقتی کـه جهان ، رنگارنگ ، و رنگها باهم آمـیختنی باشند . جهان و اجتماع حتما رنگارنگ بشود ، و اسیرِ دو رنگ بریده ازهم سیـاهی و سفیدی، نماند . این همان اندیشـه « کثرتمندی اجتماع » ، ودرک کثرت ، بـه عنوان رنگارنگی اجتماعست. وقتی انسان ،اندیشـه ها و عقیده ها و دین ها و مذاهب و مکاتب فلسفی را بـه عنوان رنگهای گوناگون ببیند ، اختلاف آنـها را بـه شکل زیبائی ، درک خواهد کرد . تنوع اندیشـه ها و مذاهب و ادیـان و فلسفه ها و احزاب و اقوام ، جامعه و جها ن را زیبا مـیسازد . درست تکرنگی، یـا کاهش اجتماع بـه یک رنگ حقیقی ، و یک رنگ اهریمنی ، اجتماع را، یـا صحنـه نبرد مـیسازد، یـا بـه کلی ملال آور و زشت مـیسازد . بعد ازآنکه ، پدیده غار و قار را درون تنگسازی رنگها بـه دورنگ ، و ب آن دو رنگ از هم ، بطور مختصر بررسی کردیم، اکنون بـه بررسی « واژه » قار مـیپردازیم ، که تا راه را بهتر به منظور درک تفاوت « غار افلاطون » و « قار رستم » بگشائیم .<br />رد پای ِ معانی« قار= قره = قرا» درون زبان ِ ترکی، بهترباقی مانده هست . گستره این فرهنگ، تنـها ایران و توران نبوده هست ، بلکه گستره ای بسیـار پهناور داشته است، و معانی زنخدائی واژه ها ، کـه در ایران، از موبدان سرکوبی شده اند ، درون اجتماعاتی کـه زیر نفوذ و کنترل و آنـها نبوده اند ، دست نخورده باقیمانده اند . چنانچه درون عربی و ترکی و کردی و پشتو وبلوچی و سکزی وتاتی و... معانی دست نخورده اصلی را بهتر مـیتوان یـافت ، که تا در متون اوستائی و پهلوی کـه در کنترل و همـیشگی موبدان بوده هست . اکتفا بـه معانی واژه ها دراین متون کـه در راستای الهیـات زرتشتی ، سده ها دستکاری شده هست ، اسیر شدن درون بند موبدان زرتشتی و الهیـات زرتشتی هست . بدینسان ، فرهنگ اصیل ایران ، بخاک فراموشی سپرده شده هست . درون ترکی ،« قار» بـه معنای برف ( سپید ) است، و امر از ممزوج و داخل همدیگر ست ( سنگلاخ ) . درون ترکی ، سه معنای قار، باقی مانده هست . « قاراماق» بـه معنای سیـاه و تیره شدن هست . «قاریشماق» ، بمعنای ممزوج و داخل شدن هست . و« قار»، برف سفید هست . بعد قار، و قره ، هم سفیدی ( برف ) و هم سیـاهی و تیرگی ، و هم امتزاج وپیوند آن دو بهم هست . این قار وقره ، همان « گر » و « گرگر » است، کـه در ایران نام خدا بوده است( برهان قاطع ) . گوهر این خدا کـه « گر یـا گر ِ گر » خوانده مـیشود ، دوچیز گوناگون ( طیف رنگها ) هست ، کـه با هم، ممزوج و آمـیخته شده اند .« مـهر»، درون فرهنگ ایران ، هنگامـیست کـه دوضد کـه دو انتهای یک طیف هستند ، باهم بیـامـیزند ، و باهم همآهنگ شوند . درفرهنگ ایران ، هنگامـی « مـهر» هست کـه دو ضد ، دو رنگ ، دو چیزگونا گون ( گونـه و گون ، بـه معنای رنگ است) باهم بیـامـیزند . پدیده « مـهر» درون « آمـیختگی دوضد ، دورنگ ، دو پدیده یـا دو اندیشـه یـا دو تصویر گوناگوم » واقعیت مـی یـابد . مـهر، پدیده ای انتزاعی نیست کـه فراسوی ، دو پدیده گوناگون ( ابلق ) نیست ، موجود باشد . این اندیشـه را افلاطون ، از فرهنگ ایران ، وام گرفته هست ، و در فلسفه یونان نبوده هست . درون اینجا ، اضداد ، سیـاه و سپید و روشنی و تاریکی ، پیوسته بـه هم درون یک طیفند ، نـه دو گوهر متضاد . البته این واژه « گر» یـا « قر= قره = قرا = قار= غره = غرا» ، یک تصویر بنیـادی بوده هست . دراصل، این گر= غر= قر= غره ، بـه معنای « نی » بوده هست ، چنانکه « شادغر» ، شاهنای هست . شاد ، یکی از نامـهای سیمرغ = فرّخ یـا خرّم بوده هست . شادغر، بـه معنای « نای خدا » بوده است، کـه همان « نای ِبه » مـیباشد . همچنین نام شـهر« کاشغر یـا کاژ غر » بـه معنای « نای زنخدا » هست ، چون کاژ = کج = کاج= کش ، نام دیگر این زنخداست . « کش » نام ستاره کیوان و همچنین بـه معنای تهیگاه هست . پس« کاشغر»، بـه معنای « نای زنخدا کیوان یـا کدبانوی نی نواز » هست . «کاشمر»، هم بـه معنای « غار کیوان » هست ، چون یک معنای « مر= مـه ر » درون کردی غار هست . البته نام سیمرغ درون سانسکریت ، گرودا Gruda و « گرر » است، ولی سیمرغ درون سانسکریت ، نامـها و القاب فراوان دارد . «گرئو دا» ، کـه مرکب از « گر+ ئودا » هست ، مرکب از دو معنای « نای + مادر » هست . نام مادر سیمرغ درون سانسکریت vinaata هست که هم مـیتوان آنرا vi + naata نای وایو، و هم مـیتوان بـه vin + naata « نای نا = گر ِ گر » ترجمـه کرد، کـه به معنای « نای بزرگ = کرنا = قره نی= غرناق » باشد ، چون « وین» ، نای هست ، و ناتا نیز، ناد = نای هست . و محمد درون آیـه شیطانی کـه به او نازل شد ، سه زنخدای کعبه را « غرانیق العلی » مـینامد . ازجمله آنچه را« گرزمان »مـینامند، و به «آسمان علیین» ترجمـه مـیکنند ، درون اصلdemaana+garo گارو+ دمان یـا گرgar+ دمانdmaan هست . <br />« گرو + گر » همان نی است، کـه بطورمطلق نام اینخداست، و « دمان » ، بـه معنای بانگ و فریـاد از روی شادیست . بعد گرودمان = گرزمان ، بـه معنای « نای ایست کـه بانگ و فریـاد شادی بر مـیآورد » . درون فرهنگ ایران ، این زنخدا ، با بانگ و آهنگ شادی ( غریو) ، جهان را مـیآفریند . جهان ، با بانگ و سرود نی ( کـه یسنا باشد ) ، آفریده مـیشود . معنای دقیق واژه « گرو » درون زیر واژه « غرو » درون برهان قاطع مانده هست .« غَرو» ، درون برهان قاطع ، بـه معنای« مزمار» است، و در ترکی ، بـه معنای « نی های باریک » هست ( کتاب سنگلاخ ) . ودر پهلوی، « گرزیدن» بـه معنای « اعتراف + ناله » هست . این نایست کـه حکایت مـیکند و از شوق مـینالد .از سوی دیگر ، « دمـه » کـه پیشوند « دمان » هست ، بـه معنای« آتش افروزیـا آتش فروز » هست ، و گردمان ، دراینصورت بـه معنای « خدا یـا اصل آتش فروز » است، کـه به معنای« اصل نوآور و مبدع» است، و مـیدانیم کـه بهمن و سیمرغ ، آتش فروزند ( برهان قاطع : آتش فروز) و بسخنی دیگر، مبدع و نوآورند . واین دو ، بُن هر انسانی هستند . بـه سخنی دیگر، انسان ، پیکریـابی « اصل ابتکار و نوآوری و بدعت » هست . بـه همـین علت، فرشتگان درون قرآن ، بـه الله مـیگویند کـه « آدمـی کـه آفریده ای » ، اصل « فساد » هست . یعنی « اصل تغییر دهنده و نوآوری » هست ، وکلمات و احکام تورا تغییر خواهد داد . و الله ، مـیخواهد راه نوآوری و بدعت و ابتکارِ « مفسدین فی الارض » را ببندد . سیمرغ ، مـیخواهد کـه انسان ، اهل ابتکارو بدعت درون زندگی و قانون و اندیشـه باشد ، الله مـیخواهد کـه درانسان ، اصل ابتکار و نوآوری درون قانون و نظم و هنرو فلسفه را ببندد .<br />آنچه درون هفتخوان رستم ، درون خوان دوم ، با آن روبرو مـیشویم ،« غرم » هست که مـیش کوهی باشد ، و این همان واژه « گر= غر » است، کـه به آن « مـیم تزیینی» افزوده شده هست ، چنانکه بـه آب ، « اپم» مـیگویند . این جانورکه غرم باشد ، با سیمرغ ، اینـهمانی دارد . از سوئی ، واژه « گرم » نیز، کـه به معنای « رنگین کمان « هست ، و از همـین واژه « گر» ساخته شده ، این همانی باسیمرغ دارد. گرمائیل ، زنی کـه آشپز ضحاک مـیشود ، که تا نیمـی از قربانیـان را از چنگال ضحاک برهاند ، همان زنخدای « گر = گرو = قره= غر» هست . درون واقع این سیمرغ ، خدای آبکش(= ساقی ) هست که رستم را درون خوان دوم بـه آب، راهنمائی مـیکند . و رستم ،خود را درون آن چشمـه مـیشوید . شستشو درون چشمـه ای کـه سیمرغ ( خضر ) انسان را بـه آن راهنمائی مـیکند ، چشم انسان را چشم خورشید گونـه مـیسازد :<br />رفیق خضرِخرد شو، بسوی چشمـه حیوان<br />که که تا چوچشمـه خورشیدروز، نورفشانی ( مولوی )<br />در کردی « گری » بـه معنای « بند نی » است( گری قامـیش ) . بند یـا « گره » نی ، نشان نوزائی و فرشگرد هست . و به همـین علت، بـه دل نیز ، « گره» گفته مـیشود کـه معنای « نی » دارد . دل ، نی هست . اینکه دل را سرچشمـه معرفت، بر بنیـاد مـهر مـیدانند ، از اینجا سرچشمـه گرفته هست . «دل »، اینـهمانی با ارتا فرورد= نای بـه = سیمرغ دارد . چنانچه درون هزوارش ، دل ، « ریم من »است کـه به معنای « مـینوی نی » هست . همچنین درون کردی، ناقوس « گه ر نال » هست که بـه معنای « نای بزرگ » هست ، هم « گه ر» و هم « نال » بـه معنای نی هست . درآثارالباقیـه ، دیده مـیشود کـه سغدیـها و خوارزمـیها ، بـه روزنخست ، کـه روزفرّخ یـا سیمرغ باشد ، ریم ژدا مـیگفته اند .<br />درزبان ترکی ، رد پای این واژه ، و این زنخدا ، درون بسیـاری از واژه ها باقی مانده هست .« قره باغ » درون آذربایجان ، دراصل « قره بغ »مـی باشد، و به معنای « زنخدای نی = خدای نی نواز » هست ، و چون « باغ »، بـه معنای « دسته گیـاه » و « بند و رشته » هست ، این واژه ، دارای معانی : خدای خوشـه = خدای مـهرو پیوند هم هست. این خدا، با بانگ نایش ، شـهر و اجتماع و سامان ( حکومت) مـیساخته هست و مدیریت مـیکرده هست . قراباش ، کـه بلبل باشد، اینـهمانی با سیمرغ دارد . ترکهای ایران بـه کنیز، قراباش مـیگویند ( کانیـا = نی + زن )، و به راهبان نصاری نیز « قراباش » گفته مـیشود . از جمله بـه شجره البق ( درخت بغ ) ، قرا آغاج مـیگویند . قرابوغاز هم بـه بلبل گفته مـیشود . کـه هم بـه معنای « گلوی سیمرغ » است، و هم بـه معنای « نای آبستن» هست . البته پیشوند « بوغ » کـه گلو باشد ، همان نای ( گردنا ) هست . و نام سیمرغ ، بوغدایتو ( بوغ + دایتی = زنخدای نی ) هست .قرا قوش و قرتال و قراتا ل ( کـه گر+ دال باشد ، بـه دال مـیگویند کـه عقاب ( شاهین = شئنا = سئنا) باشد . و نام «نخشب» کـه درسمت جنوب سمرقند واقعست « قرشی garshi » مـیگویند، و نام دیگرش « گورخانـه » هست . نای و گور و زهدان ( مرگ و زندگی + تاریکی و روشنائی ) با هم آمـیخته اند . نخشب ( نخ + شب ، شب، نام سیمرغ است، و نخ هم، نام خود اوست، چون نماد پیوند و مـهر هست )، و بخوبی مـیتوان دید کـه مردم « قریش » درون مکه ، پیروان این زنخدا بوده اند و نام دیگر زنخدایـان مکه کـه « غرانیق = جمع غرناق= کرنای » باشد ، بهترین گواه براینست .. بررسی گسترده این واژه ها درون ترکی با نـهادن آن درون چهارچوبه فرهنگ زنخدائی ، بسیـاری از نکات گمشده را مـیگشاید .<br />بخوبی دیده شد کـه قار، و قره ، و قرا، و گرو غرو.. .. ، دوچیز متضادند کـه با هم ممزوج و آمـیخته مـیشوند . دراینجا ، اضداد نیز ، ازهم بی نیستند، و همگوهرند و ویژگی طیف رنگهارا درون خود دارند . رستم درون تاریکیست کـه سرچشمـه روشنائی را مـیجوید و مـییـابد . فقط درک شیوه ( امتزاج و تداخل ) پیوندهای سیـاه با سپید ، تاریکی با روشنائی ،چپ و راست ، .... درون این فرهنگ ، مانند همـه رنگها باهم ، یک « بازی و خوش و مزاح و شوخی و طیبت » شناخته مـیشده هست ، نـه ستیز و نبرد و پرخاش . پیوند اضداد و گونـه گونگی ها ، درون فضای بازی و مزاح و طیبت و شادی هست . چنانچه « پیوند بهروز و صنم = یـا بهرام و خرّم = یـا بهرام و لنبک » ، شطرنج خوانده مـیشد . عشقبازی ِنخستین ، کـه ازآن جهان و انسان پدید آمده هست ، بازی شطرنج هست . چنانکه واژه « عشقبازی »، بهترین گواه برآنست ، عشق درون فرهنگ ایران ، یک « بازی » هست . آفرینش جهان و انسان و زمان ، با « بازی » شروع مـیشود . این بازی عشق ، بُن سراسر آفرینش هست . خود واژه « لهو و لعب » کـه سپس زشت ساخته شده هست . درتحفه حکیم موءمن دیده مـیشود کـه « لعبه » همان « بهروج الصنم » یـا عشقبازی بهرام و سیمرغست . لهو عربی، معرب همان « لَو » ایرانی بوده هست . واژه « َلو = لاو » نیز بـه این « مـهر نخستین » گفته مـیشده هست که بـه شکل « لفاح » هم درآمده هست . لبلاب کـه « پیچه یـا عَشق پیچان یـا سَن » باشد ، همان ترکیب « لَو لاو » هست . و از واژه « سَن »، مـیتوان دید کـه اینـهمانی با سیمرغ دارد کـه نا بی از بهرام است. درست درون کردی ، « لاو » بـه معنای بُرنا و زیباست و «لاوانـه» بـه «چهارچوب در» گفته مـیشود کـه نامش درون فارسی فرودین هست که همان سیمرغست . شطرنج درون آغاز ،« بازی عشق نخستین» بوده هست . بـه همـین علت سپس آنرا تحول ، بـه پیکار و نبرد و جنگ و ستیز داده اند که تا ، که تا گوهر جهان ، بازی عشق نباشد ، بلکه جنگ و ستیزو نبرد مـیان اهریمن و اهورامزدا ، مـیان حقیقت و باطل ، مـیان کفر و ایمان ، مـیان تاریکی و روشنائی باشد . بُن جهان ، بازی و همآهنگی رنگها باهم نیست ، بلکه جنگ رنگهاست . رنگ ، علت جنگ و اختلاف و ستیزاست .<br />چو نکه بیرنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی درون جنگ شد<br /> رد پای این « بازی شطرنج » درون بُن جهان ، درون داستان لنبک ( خدای افشاننده = خدای جوانمرد ) مانده هست که بهرام، هنوز نزد لنبک ، نرسیده ، لنبک کـه همان ارتا فرود هست ، شطرنج را به منظور بازی با او مـیآورد . شطرنج ، بیـان امتزاج تاریکی و روشنی ، سیـاهی و سپیدی ، زن و مرد ، و نماد همـه اضدادو رنگها و گوناگونیـها ، درون بازی و مزاح و شوخی هست . درون کردی ، بازو + بازه ، بـه معنای « دو رنگ » هست . گوهر « بازی » ، باختن هست . تای نبازد ، عشق را نمـی برد . عشق ، روند « خود را درون بازی و شادی ، باختن » هست . تای خود را به منظور دیگری نگشاید و باز نکند ، و در درون خود ، بسته و زندانی بماند ، رابطه با عشق ندارد . گوهر لنبک ، افشانندگی هستی خود هست ، چون پیشوند « لنبک = لنبغ » دراصل ، لان بوده است، و لاندن ، افشاندن هست . افشاندن ، بیـان لبریزی هست و این پدیده ایست کـه سده ها و هزاره ها ، جوانمردی خوانده شده هست . درون کردی ، « واز » ، دارای معانی 1- لبریز 2- پرش ( پرواز ) 3- بازی کننده با چیزی یـا حیوانی 4- شادابی و شکوفائی نباتات ( بازشدن غنچه ) هست . همچنین « وازاو » بـه معنای « لبریز از حوض» هست . بازی ، بیـان لبریزی وجود یـا افشاندن وجود هست که طبعا با شادابی کاردارد . پرش و پرواز ( پسوندش همان وازیدن یـا بازیدن هست ) ، بازی هستند . وازیدن waazidan درون پهلوی ، هم بـه معنای بازی است، و هم بـه معنای حرکت و پروازست . بازی درون پهلوی ، waazig وازیگ هست . وازیشن waazishn بـه معنای پرواز هست . درون بازی ، انسان ، دستهای ( بالهای ) خود را مـیگشاید . ما امروزه « سرودن » را بـه معنای آوازخواندن یـا شعر گفتن بکار مـیبریم ، درون حالیکه درون پهلوی ، ببازی با یک ابزار موسیقی هم، « سرودن » مـیگفته اند . انسان، نی مـیسراید ، یعنی با نای بازی مـیکند . شادی و وبازی و (= پا بازی ) و موسیقی ، با لبریزی و خود افشانی و ایثار کاردارند . روند پیدایش انسان درون کردار و گفتار و اندیشـه ، روند خود افشانی و ایثار گوهر انسان شمرده مـیشد . انسان ، درون اندیشیدن و گفتن و ، گوهر خود را مـیافشاند . هستی او ، روند افشاندن و رادی و جوانمردی هست . مـهر ورزیدن ، ایثارو افشاندن گوهر خود شمرده مـیشد ، از اینرو ، دوخدا کـه بهرام و سیمرغ باشند ، و بُن هر انسانی هستند ، باهم شطرنج عشق مـی بازند . درون روندِ خود را بـه هم باختن هست که آن دو ، تخمـی مـیشوند کـه انسان ازآن مـیروید .دربُن ِ جهان « دو اصل بـه هم بازنده هست» ، دو اصل خود افشان است، کـه « عشق و خرد نخستین » را پدید مـیآورند . خرد ، کـه « خره + تاو » ، تابش و زایش ماه باشد ، خود افشانی و جوانمردی ماه بود .گوهر اندیشیدن ، بازی و باختن بود . ازاین زمـینـه هست که « تفکر با عقل » ، با « اندیشیدن با خرد » فرق فراوان داشت . عقل ، برشالوده بُردن و غلبه و حیله، فکر مـیکند . درک عرفا از تفکر و تعقل ، و ضدیت عرفا با تعقل ، از همـین پدیده « عقل » عربی و یونانی بود : مولوی مـیگوید<br />تفکر از به منظور « بُرد » باشد تو سرتاسر همـه ایثار گشتی<br />فقط عرفا از یـاد بودند کـه « خرد » ایرانی ، با « عقل » عربی و یونانی ، دو پدیده متفاوتند . پایـه گذاری خرد بر « سود خواهی » ، درون الهیـات زرتشتی پدید آمد ، نـه درون فرهنگ اصیل ایران . خرد و بینشش ، حتما « راد » باشد . آموختن بـه دیگران ، رادیست . درون آموختن ،ی حق حاکمـیت بر دیگران نمـی یـابد . این اندیشـه کـه الله و رسول و ... چون معلم بشرند ، حق حاکمـیت بر ملتها پیدا مـیکنند ، بـه کلی برضد اندیشـه « رادی درون بینش و دانش » هست . خدا ، درون فرهنگ ایران ، از سوئی ، مجموعه تخمـه های انسانـهاست کـه هرکدام خودشان، سرچشمـه پیدایش و روشنی هستند . ازسوی دیگر، دایـه یـا مامای بینش از بشر هست ، نـه عالمـی کـه به انسانـهای جاهل ، علم بیـاموزد . و زایـانیدن معرفت از هرکسی ، همراه با « زاج سور » یـا جشن زاد هست . گوهر خرد و بینش ، رادی هست . او معرفتش را بـه دیگری ، با پیمان تابعیت دیگری ازاو ، انتقال نمـیدهد . بلکه او ، مجموعه تخم هائیست کـه مـیپاشد ، و این تخمـها ، انسانـها هستند، و هر تخمـی خودش ، سرچشمـه روشنی هست . فقط نیـاز بـه یک چکه آب دارد، که تا پدیدار و روشن شود . اینست کـه رستم با ورود درون غار، چشمش را با اب چشم خودش، مـیشوید و بینا مـیشود . مانند اسیران غار افلاطون نیست کـه باید از قید زنجیرها ، رهائی داده شوند، و به خارج غار شوند ، که تا پس از گذر از مراحلی بتوانند نور خورشید را ببینند .<br />چومژگان بمالید و دیده بشست درون آن غار تاریک ، چندی بجست<br />بتاریکی اندر ، یکی کوه دید سراسر شده غار ازآن ناپدید<br />با شستشوی چشمش از آب چشم خودش ، رستم ، خودش، بدون رخش، مـیتواند ببیند و با این بینش هست که با دیو سپید مـیجنگد . اینجاست کـه او فرد مستقل مـیشود . روزیکه انسان بتواند فقط با چشم خودش یعنی با خرد خودش ببیند ، آنگاه انسان مستقل هست . بینش ، از این آبیـاری تخم چشم ازآب چشمـه چشم ، فوران مـیکند و نورازآن افشانده مـیشود . چشم او ، باز مـیشود . همـه این خود افشانیـها ، گوهر بازی و طرب و شادی دارند .<br />این پیوند اضداد با منش بازی و طرب و خوش ، خودِ نام این خداshaatih بوده هست ، کـه معرب آن ، سپس « شطح » شده است، و شطحیـات ، شیوه اندیشیدن عرفا بوده هست . این شیوه اندیشیدن، به منظور مسلمانان کـه برایشان ، تاریکی از روشنی ، و کفر از ایمان ، و الله از انسان ، بریده شده بود ، حال بیرون از شرع بود . و این اندیشـه ها را ، سخنان خلاف شرع مـیدانستند . به منظور اهل شرع اسلام ،ی حق ندارد، این اضداد را، درون بازی و شوخی و طیب و طنز با هم بیـامـیزد، و « خرد شاد » داشته باشد ، درون حالیکه اندیشگی ایرانی جداناپذیر از این منش بازی وشادی بود . دراسلام ، موءمن با کفر و الحاد و شرک ، بازی نمـیکند ، بلکه با آنـها مـیجنگد و آنـهارا شکنجه مـیدهد و مـیکشد . ولی درون فرهنگ ایران ، با اضداد ، خدا ، با انسان بازی مـیکند ، و انسان را مـیخنداند، و انسان ، با اضداد ، خدا را مـیخنداند . نـهادن دوضد رویـاروی هم ، انسان و خدا را خندان وشاد مـیکند . این سر اندیشـه درآثار مولوی و عطارو حافظ باقیمانده هست . <br />دیوانگان عطارورندان حافظ ، درون اندیشیدن درون تضاد ، با تصویرالاه درون شریعت اسلام و احکام و امر و نـهی او ، درک شادی و انبساط و بازی و خوشی مـید . مولوی درون بازی با خدای بازیگر ، شاد مـیشود . حتما در پیش چشم داشت کـه معنای اصلی « پرستیدن » درون فرهنگ ایران ، « شادونیتن » = شاد ی بوده هست . شطحیـات ، بازی شادی آور و پرستش خدا بوده هست .آنکه شادی مـیکند ، خدا را مـیپرستد . نام خدای مـهر، یـا سیمرغ درون ایران ، « خدر لیـاس » ، خضر بازیگر و رقاص و خندان بوده هست . درخت بید کـه اینـهمانی با او دارد ، شنگه وی هست ، بید شنگول هست که ما « بید مجنون » مـیخوانیم . چنین شادی بوده هست که « دیوانگی » خوانده مـیشده هست . عطار، درون مصیبت نامـه داستانی از « برخ اسود » و « موسی » مـیآورد ، و درست تفاوت فرهنگ ایران را با اسلام و یـهودیت نشان مـیدهد ، چون « برخ اسود » ، نامـیست کـه عطار، طبق ذهنیـات متداول درون ایران ، بـه سیمرغ ، خدای آبکش، خدای ابرسقا داده هست . درون فرهنگ ایران ، برق درون ابرسیـاه ، خنده ابراست . درخشش از تیرگی ابر، برخ اسود هست . هنگامـی ابرسیـاه یعنی سیمرغ مـیخندد، و قاه قاه خنده اش بلند مـیشود ،برق مـینزند، و برخ ، همـین برق هست . برخ اسود ، روشنی خندان برق از « ابر اسود» هست .<br />بود اندر عهد موسای کلیم برخ اسود ، بیدلی ، با دل دونیم<br />آنچنان سرسبزئی درون برخ بود کز سوادش ، چهره دین ، سرخ بود<br />شد تبه بر آل اسرائیل کار زانکه آمد خشکسالی آشکار<br />خلق نزد موسی مـیآیند که تا نزد الاه به منظور آمدن باران دعا کند<br />رفت موسی سوی صحرا بیقرار خواست باران از خدای کامکار...<br />هرچه موسی دعا مـیکند ، باران نمـیآید ، و خدای سرسبز و سرخ چهره و کامکار ( کـه همـه نامـهای سیمرغند ) دعای موسی را اجابت نمـیکند . اینست کـه موسی از خدا مـیپرسد کـه باید چکنم که تا باران بیـاید .<br />چیست دارو که تا شود درمان پدید چیست فرمان تاشود باران پدید<br />حقتعالی گفت با موسی براز کر ببارانست قومت را نیـاز<br />بنده ای دارم کـه او گوید دعا از دعای او شود حاجت روا<br />موسی، این برخ اسود را مـی یـابد، و ازاو مـیخواهد کـه برای آمدن باران، نیـایش کند . برخ اسود ، فردا پگاه بـه صحرا مـیآید و دعا مـیکند ، و دعایش چیزی جز انتقادسخت و گستاخانـه از خدا نیست .<br />گفت یـارب ، خلق را درون خون مکش هر زمان درون رنج دیگرگون مکش<br />خلق را از خاک چون برداشتی گرسنـه آخر چرا بگذاشتی<br />یـا نبایست آف خلق را یـا نـه بیشک ، لقمـه حتما حلق را<br />لطف کم شد ، یـا کرم گوئی نماند وآن همـه انعام و نکوئی نماند<br />آنـهمـه دریـای بخشش کان تراست مـی نبخشی مـی نریزی ، آن کجاست<br />گر تو زان مـیآوری این قحطسال که تا دهی خلقان خود را گوشمال<br />بعد ازاین ترسی کـه نتوانی همـی بل توانی کرد ، باسانی همـی<br />با این نیـایش ، کـه همـه اش انتقاد از تصویر الاهان ابراهیمـیست ، ابر مـیخندد و باران فرو مـیریزد . موسی از شنیدن چنین انتقادها کـه همـه برضد تصویر او از خداست ، خشمگین مـیشود<br />روز دیگر موسی عمران مگر دید ناگه ، برخ را بر رهگذر<br />گفت ای موسی ، بدیدی آنزمان با « خدای تو » چه گفتم آنچنان<br />گرمـی من دیدی و گفتار من مردی من دیدی و هنجار من<br />زین سخن ، موسی چنان درتاب شد کاتش خشم آمدو چون آب شد<br />جوش مـیزد ، خشم او چون بحرژرف خواست که تا او را برنجاند شگرف<br />تا چنین شوریده ای نـه سر نـه بُن این چنین گستاخ چون گوید سخن<br />جیرئیل آمد کـه ای موسی متاب بعد مرنجان برخ را از هیچ باب<br />زانکه حق مـیگوید این « برخ سیـاه » هست مارا بنده ای از دیرگاه<br />لطف ما را او بهر روزی سه بار مـی بخنداند چو گلبرگ بهار<br />لطف ما را خنده از گفتار اوست کار تو این نیست ، لیکن کار اوست<br />هرکسی خاصیتی یـافت از اله بود این خاصیت برخ سیـاه<br />آنچه موسی ، گستاخی بدرگاه اله مـیداند ، درون فرهنگ ایران ، خندانیدن لطف سیمرغ ، خدای ابرو باران و برق بوده هست . بُرخ و بَرخ یک واژه اند . از خوشـه واژه های برخ و بُرخ و برک و برغ ، بـه آسانی مـیتوان تصویر نخستین را یـافت . درون کردی ، « بـه رخستن » ، سقط جنین و « بـه رخ » ، بره هست . بعد برخ با زائیدن کار داشته هست . درون کردی ، برک ، تهیگاه و درد تهیگاه و استخر و انداختن هست . تهیگاه کـه آبگاه نیز خوانده مـیشود ، همانند استخر و حوض با آب ساکن هست . برکه نیز همـین واژه هست . درون ترکی ردپای بیشتری از این واژه مانده هست . بورغو ، مانند فارسی ، شاخ مـیان تهیست کـه آنرا مانند نفیر مـینوازند . و معانی دیگرش ، مالش دل و پیچش درون + و درد زائیدن هست . معنای دیگر برخ درفارسی ، برق و درخش هست . همچنین بُرخ بـه معنای شبنم، و برخ بـه معنای تالاب و استخر هست . این ها، تصویر ابر سیـاهی بوده اند کـه دربرق زدن ، باران مـیبارد، و با باران با رعد و برق ، روند زائیدن باران ازابرسیـاه هست . درون گفتار اندر زادن رستم درون شاهنامـه مـی بینیم کـه با باران از ابری کـه سیمرغست ، زائیدن ابر هست ، چون بارانش، مرجان یـا خون سرخ است<br />همان درون زمان تیره گون شد هوا بزیرآمد آن مرغ فرمانروا<br />چو ابری کـه بارانش مرجان بود چه مرجان کـه آرامش جان بود<br />به هرحال درون این داستان موسی و برخ اسود ، دیده مـیشود کـه « خدا را نکوهیدن و انتقاد ازاو » ، اورا درون لطف مـیخنداند و شاد مـیسازد ، نـه خشمگین . طعنـه و سخره و نکوهش و شک و هجا، اورا نمـیرنجاند ، و امر بـه قتل و عذاب و ترور نمـیدهد ، بلکه بـه خنده و شادی انگیخته مـیشود . این تصویر ، تصویر خدای ایران بوده است، کـه به کلی با تصویر الله و پدرآسمانی و الله، فرق داشته هست . درون واقع این خدای ایران ، همان لنبک و برخ اسود ( برقی و بارانی کـه از تاریکی زائیده مـیشود ) و غرم هست که برضد خشکسالی و تشنگی هست ، چنانکه غرم ( گرم = رنگین کمان ) رستم را از تشنگی درون بیـابان سوزان نجات مـیدهد .<br /> گوهر ِ « رنگ »، آمـیختن است. از اینرو درون رنگین کمان و پر طاوس ، این آمـیختن رنگها کـه بیـان بهرام و سیمرغست ، مطرحست . چنانچه درون بندهش بخش نـهم پاره 110 دیده مـیشود کـه ویژگی تخم مادگان ، سرخی و زردی هست و ویزگی تخم نران ، سپیدی و کبودی ( آبی ) است، و در همان بخش ، پاره 140 دیده مـیشود کـه رنگین کمان، رنگهای آبی و زرد و سبز وسرخ و نارنجی هست . درواقع ،در رنگین کمان و پرطاوس ،مادینگی و نرینگی باهم آمـیخته اند . از اینرو نیز ، رنگین کمان ،« کمان بهمن »خوانده مـیشود ، چون بهمن ، اضداد را باهم مـیآمـیزد و آشتی مـیدهد ، و آمـیختن ، همـیشـه جشن شادی و خنده و فرّخی و خرّمـی هست . درون حالیکه سپس درون الهیـات زرتشتی ، سپیدی ، واخش ایزدی، و سیـاهی ، رنگ اهریمنی مـیگردد ،و مـیان این دو ، همـیشـه جدائیست، و هرگز باهم آمـیختنی نیستند، و در گمـیخته شدن ، باهم، فقط درون ستیز و نبرد و هم آزاری هستند . اینست کـه از این بعد اهورامزدا ، شادی را بـه مقصد آن مـیآفریند، که تا آفریدگان روشنش ، بتوانند درد و آزار اهریمن و تاریکی را تاب بیـاورند، و بتوانند درون برابر اهریمن ( سیـاهی ) مقاومت کنند . شادی ، فقط به منظور کاستن درد آزار هست . درون بخش دوم بندهشن پاره 19 مـیآید کـه « اهورمزدا بـه یـاری آسمان ، شادی را آفرید . بدان روی به منظور او شادی را فراز آفرید کـه اکنون کـه آمـیختگی هست ، آفریدگان بـه شادی درون ایستند .. » . گوهر شادی ، بـه کلی عوض مـیشود . شادی درفرهنگ زنخدائی ، درون آمـیختن رنگها ، درون همآهنگی رنگها ، درون زن و مرد ، درون اندیشـه ها و گروها و ... باهم بود . شادی و خنده ، پیآیند مـهر همـه بـه همدیگر بود ، نـه آنکه خدائی شادی را بیـافریند که تا رنگ سپیدی کـه از سیـاهی آزرده مـیشود ، تاب تحمل داشته باشد و بتواند درون برابرهجوم سیـاهی ، ایستادگی کند و نگذارد کـه با آن آمـیخته و آلوده شود . اینست کـه با مفهوم « غار تاریک »، ما با مفهوم دیگری از« شادی» هم کار داریم ، کـه در مفهوم « قار»، کـه آمـیختگی سیـاهی با سپیدیست . درغار تاریک ، « پارگی و گسستگی از واقعیـات» هست . آنچه مـی بیند ، فقط « سایـه تاریک و یکرنگ حقیقت » هست . درون غارتاریک ، انسان دربند و اسیر است، و حق حرکت و پرواز و بازی ندارد . درون غارتاریک ، انسان نمـیتواند چشمش را حرکت بدهد ، و تنـها مـیتواند فقط از یک سو و یک راستا ( از یک دیدگاه ) ببیند . نگاهش ، مـیخکوب شده هست . چشم و مردمک چشم ، درون کاسه چشم ، نمـید . درون واقعیکه همـیشـه از« یک دید گاه » مـی بیند ، کوراست، و هیچ نمـی بیند . دیدن حقیقت ، نیـاز بـه بازی نگاه ، بـه پرواز نگاه ، بـه بزم نگاه ، بـه نگاه از دید گاههای گوناگون دارد . با ایمان آوردن بـه دینی ، بـه فلسفه ای ....، چشم درون یک دیدگاه ، زندانی و زنجیری مـیشود . نگاه درون غارتاریک ، فقط سایـه تاریک چیزها را مـی بیند . نگاه ، هرچیزی و رویدادی و شخصی را درون « رنگارنگیش » نمـیتواند بببیند . همـه چیزها و رویدادها ، رنگ یکنواخت و یکدست تیره دارند . چیزها و اشخاص و واقعیـات ، « رنگهای آمـیخته بـه هم » نیستند . بـه محضی کـه چیزی و شخصی و واقعیتی ، از دیدگاههای گوناگون ، رنگارنگ شد ، دیگر نمـیتواند آنرا ببیند و گیج مـیشود . هر واقعیتی وهر حقیقتی ، رنگارنگ هست . هیچ واقعیتی و حقیقتی و انسانی ، درون یک رنگ ، درون یک دیدگاه نمـیگنجد .هرانسانی ، جنس ِهُماست ( چون بُن انسان ، ارتا فرورد یـا هماست ) ،و هما یـا سیمرغ ، درون هیچ صورتی و رنگی و دینی و فلسفه ای ودیدگاهی ... نمـیگنجد . <br />اگر تو جنس همائی و جنس زاغ نـه ای زجان ، تو مـیل بسوی هما توانی کرد<br />چه سود کـه نقاش کشد صورت سیمرغ چون درنفس بازپس ، انگشت گزانست<br />گرچه بود آن صورت سیمرغ ، ولیکن چون جوهر سیمرغ ، بعینـه ، نـه همانست<br />درغارتاریک ، انسان ، فقط یک دیدگاه دارد ، و همـه چیزها و واقعیـات و اشخاص را با یک رنگ تیره مـی بیند ، کـه چون رنگ دیگری را نمـیتواند ببیند ، واقعیـات و اشخاص به منظور او درون حقیقت، بیرنگند .<br />این با مفهوم « قار= قره » کـه با«ابلقی= ابلکی » ، با رنگها کار دارد ، فرق دارد . بهمن کـه همـه رنگها را درون کمانش باهم مـیآمـیزد ، گوهر خرد انسان هست که چشم انسان مـیباشد . چشم درون دیدن « رنگارنگی هرچیزی ،هر واقعیتی ،هر انسانی » ، جشن مـیگیرد، و شاد و خندان مـیشود. هیچ چیزی و واقعیتی وی ، به منظور چنین خردی ، درون یک رنگ ، درون یک تصویر، درون یک نقش نمـیگنجد . جهان و انسان و واقعیت ، به منظور او یک تصویر، ندارند . بینش به منظور او ، نگاه درون دیدگاهها ، درون جهان نگریـها ، درون ادیـان و مذاهب و مکاتب و مسالک است.<br />بهمن کـه اصل اصل کیـهانست ، با « آمـیختن اندیشـه » با انسان، درون هنگام زاد ، انسان را با خنده سرشته مـیکند . اندیشـه ، مـیخندید . بهمن که« مـیان همـه اضداد» هست ، از اضداد ، بزم شادی مـیسازد . نام بهمن ، اصل خرد ، بزمونـه ( بزم + مونـه ) ، یعنی «اصل بزم» بود . آنچه به منظور یـهودیت و مسیحیت و اسلام ، قدغن هست ، کـه پیوستن و آمـیختن خدا با آفریدگانش باشد ، به منظور ایرانی ، « گوهر شادی بخش اندیشیدن » بود . اینست کـه اگر غزلیـات عطار و مولوی بـه دقت خوانده شود ، همـه « اندیشـه های درون شادی » هست . شادی ، بـه جشن عروسی زن و مرد ، گفته مـیشود . این تنـها ، محدود بـه عروسی زن و مرد نیست ، بلکه دامنـه گسترده دارد . پیوند همـه اضداد و گوناگونیـها و رنگها، درون جهان ِ اندیشـه و دین و هنر ، سور و شادی و بزم هست . دو اندیشـه متضاد ، یکی حقیقت، و دیگری باطل نمـیشود ، که تا یکی ، دیگری را نفی و نابود کند . یکی نمـیخواهد بر دیگری غلبه کند و آنرا همـیشـه مغلوب و تابع خود نگاه دارد . همچنین درون پی آن نیست کـه سنتزی ( پادوندی ) پیدا کند، و هردو( تز و انتی تز )را مغلوب خود سازد، و آن دو را درخود ، حل و نفی کند . بلکه اضداد ، همبازی مـیشوند و بزم شادی باهم مـیگیرند و باهم مـیندو نیـاز بـه سنتزی ندارند کـه درآن نفی وحل شوند . اینست کـه نام دیگر «رام» کـه از سوئی سیمرغ و از سوی دیگر ، اینـهمانی با او دارد ، « لاقیس» بوده است، کـه « لاغ + گیس » یـا « لاغ + کیس » باشد . درون التفهیم ابوریحان بیرونی دیده مـیشود کـه نام دیگر « گیسو » ، هلبه هست . « هلبه » همان « ال + بـه » هست که سیمرغ باشد .<br /> گیس ، نماد « بـه هم بافتن » یعنی « مـهروهمبستگی» هست . گیس را از سه رشته ، یـا سه لاغ = سه لاخ = سه لک بـه هم مـی بافتند . درون خراسان هنوز هم بـه هریکی از رشته از بافته گیسوان ( هر شاخی از گیسوان بافته ) ، لاخ مـیگویند . درون انگلیسی و فرانسوی بـه « پرسیـاوشان » ،« موی یـا گیسوی ونوس» مـیگویند ( ونوس ، همان رام هست ) و در گیلکی بـه « پرسیـاوشان » ، « سیـالک » مـیگویند و سیلک درکاشان ، همـین « سه لک = سالک» هست . البته این واژه های لاغ ولاخ و لک و لق ، نیز بـه همان ریشـه « لخ » بازمـیگردند، کـه همان لوخ و روخ یـا نی هست . چون نی با مو ، اینـهمانی داده مـیشده هست ، و نای = لخ = لاخ = لاغ= لک ، مایـه جشن و شادی و خنده است، و جشن کـه « یزنا=یسنا » باشد بـه معنای « سرود نی » هست . « له ق » درکردی ، دارای معانی 1- شاخه هست ( کـه همان نی بوده هست ) 2- شوخی 3- مزاح . لق درون فارسی و کردی ، بـه تخم مرغ فاسد مـیگویند کـه البته ، زشت شده اصل « تخم مرغ » هست . درون کردی رد پای اینکه « لک = لق = لخ » ، دراصل « نی » بوده هست ، درون واژه « له قه ل = لَقَل » باقی مانده هست . لقل مرکب از « لق + ال » هست که بـه معنای « نای سیمرغ » مـیباشد . و سه رشته ، سه لاق = سه لک ( سیـالک = سیلک ) کـه یک گیسو ازآن بافته مـیشد ، از نماد های سه که تا یکتائی این نخدا بود . گیسوی بهم بافته از سه لک یـا لاغ ، همان سه نای = سئنا = سیمرغست . و ضریبهای سه ، مانند 6 و 9 ، همان معنارا بیـان مـیکرد . چنانچه شش انداز ، نام ماه شب چهارده ( فرّخ = ُگش ) بود . همچنین شش نام او بوده هست ، چنانکه درون تصویری، رام را با شش مـیتوان دید . دیده مـیشود کـه این لاغ = لاخ ، هم رشته ای از سه رشته گیس هست ، هم دارای معانی « هزل + ظرافت + خوش طبعی + خوش + طیبت + تمسخر و طعنـه و مزاح وفسون و شوخی» هست . « شوخ» هم نام دیگر این خدا بوده هست . چنانچه درون کردی بـه سپیدار کـه سپندار هم خوانده مـیشود ، شوخ مـیگویند . سپندار بـه معنای « درخت سپنا یـا سپنتا » هست . سپیدار ، دار+ سپنتا هست . واژه شوخ و شوخی را موبدان ، چون نام و صفت گوهری این زنخدا بوده هست ، زشت ساخته اند .« شوخ» ، درون کردی هنوز بـه معنای « زیبای شیک » هست و « شوخی » بـه معنای « زیبائی و دلربائی » هست . خدا ، زیبای دلربا هست . خدا ، خوش طبع ومزاحگر هست . خدا ، اهل قاه قاه خندیدنست . چنانچه درون کردی ، لک لک ، بـه معنای قاه قاه خندیدن هست . همچنین لق لق ، هم بـه معنای شاخه شاخه و هم بـه معنای قهقه هست . لاغ ، بـه یک دسته اسپرغم ( گل مربوط بـه روز 28 ام کـه در سغدی ، رام جید ، رام نی نوازخوانده مـیشود ، بانو اسپرغم هست ، بندهش ، 9 پاره 119 )هم گفته مـیشود . بعد لا قیس یـا« لاغ + گیس» بـه معنای زنخدا با دسته موهای بهم بافته هست ، کـه برابر با تصویر « دسته خوشـه های گندم یـا جو بـه هم بافته » مـیباشد ، و این، برابر با تصویر « خرمن سور = جشن خرمن » هست . درون کردی بـه آن ، خه ر مان لوخانـه = خه رمان لوخه ... مـیگویند . لوخ و لوغ همان لوک و لک و لاخ و لاغ هست که بـه معنای « نای » هست . نام ماه ، لوخن هم بوده هست . لوخن کـه « لوخ + نای » باشد ، بـه معنای « نی نی » یعنی کرنا هست . از این رو گیسو درون ادبیـات ایران ، تصویر « خوشـه » را نگاه مـیدارد . گیسو ، خوشـه هست که دراشعارخاقانی ، بارها آمده هست .<br /> ولی این خوشـه ، درون اثر فراموش شدن اسطوره های ایرانی ، دیگر ، شادی و خوشی و جشن و لاغ را تداعی نمـیکند . درون حالیکه مردمانی کـه در فرهنگ زنخدائی هزاره ها زیسته بودند ، گیسو ، خوشـه و خرمن بود، و اینـهمانی با هلبه = اله + بـه = زنخدای خرّم و فرّخ و همچنین رام داشت ،و طبعا ، گیسو، به منظور آنـها پیکر یـابی ِ بازی و طنز و طیبت و شوخی ولطیفه گوئی و شادی انگیز و افسونگر بود . چون ، گیسو ، مجموعه نی ها ، یـا نیستانیست کـه با هم مـیسرایند و مـینوازند و جشن مـیسازند . « پوشانیدن مو و گیسو » درون اسلام ، پیکار برضد این فرهنگ زنخدائی بود . ولی برعیعت اسلام ، تصویر زلف و طره و گیسو و مو ، درون اشعار حافظ و عطار و مولوی ، هنوز ادامـه این تصویردر فرهنگ زنخدائیند . البته ما مـیدانیم کـه ارتا فرورد ، خدائیست کـه با مو = گیس = زلف = طره ، اینـهمانی داده مـیشود ، چنانچه با « نیستان ونیزار» اینـهمانی داده مـیشود .« لاقیس» ، یـا لاغ گیس یـا لاغ کیس ، کـه لافیس هم خوانده شده هست ، همان« رام یـا زنخدای شعرو موسیقی و » بوده، و از جمله مـیتوان آنرا بـه « خوشـه ِ یـا کانون و مجموعه بازی + خوشـه ِ مزاح و طنز و خوشگوئی و شوخی .. » برگردانید . همچنین بـه معنای « زهدان و اصل بازی و شوخی و شادی و طیبت و خنده و موسیقی » برگردانید . البته رام ، نـه تنـها خدای شعر و موسیقی و بوده ، بلکه زنخدای شناخت هم بوده هست . اینست کـه گوهر شناخت ، شادی و خوشی و خنده و و آهنگ هست . رام ، بـه همان اندیشـه «خرد شاد» ، پیکر مـیدهد . درون بهمن نامـه ، رد پای« لاقیس» باقیمانده هست . لاقیس ، « زوش » هست . زوش یـا زاوش ، همان مشتری و برجیس ( برک + گیس ) و یـا خرّم هست که سپس نرینـه ساخته شده هست . زرتشتیـان ، بجای آن ، اهورامزدا راگذاشتند، و یونانیـان ، همان واژه را، تبدیل بـه « زئوسZeus » کرده اند . چنانکه یـهودیـان جه و ِ ه را یـهوه ساختند . نام او درون ایرانی باستان Dyaosh بوده هست . کـه در واقع « دی dya+ اوشosh » باشد . دی ، کـه سیمرغ هست و اوش ، همان ئوچ هست که درکردی بـه معنای نی ،و درترکی بـه معنای سه است، و همان « اوز= ُعزّی » هست . و هردو معنا ،دو برآیند این زنخدا هستند ، کـه سئنا = سه نای = سن = صنم باشد . واز شعری کـه در لغت فرس ، باقی مانده هست ، مـیتوان پیوند اورا با بهرام ( بهروج الصنم ) دریـافت .<br />حسودانت را داده بهرام ، نحس ترا بهره کرده سعادت ، زاووش<br />«لاقیس » کـه پیکر یـابی اصل جشن و بزم بود ، بـه شکل « شاخ هزارنای» تصویر مـیشد . بـه عبارت امروزه ، او یک ارکستر با هزار ابزار موسیقی بود ، « خرسه پا» کـه درمـیان دریـای فراشکرد با آوازش ، همـه ماهیـان را آبستن مـیکند ، دارای چنین شاخ هزارنای هست و « خر»، بـه معنای الاغ امروزی نیست ، بلکه همان واژه « خار و خاره » است، کـه به معنای زن و ماه شب چهارده هست .سپس ، این نای را حذف مـیکنند، و بجای آن ، گفته مـیشود کـه اوهزار زنگ یـا هزار بـه خود مـیآویخته است. درون بهمن نامـه ، بهمن ، پسر اسفندیـار، کـه دشمن شماره یک این زنخدایـانست ، بـه جنگ با فرزندان رستم و زال مـیرود. این جنگها و گلاویزیـها کـه هزاره ها درون ایران طول کشیده ، و جریـان بنیـادی تاریخ ایرانست ، درون هیچ تاریخی ، اثری ازآن باقی نمانده هست . بهمن پسراسفندیـار، درون ضمن این جنگها ، با این خدایـان، کـه همـه تبدیل بـه دیو وطبعا ، مسخ و زشت ساخته شده اند ، مـیجنگد ، چنانکه پدرش درون هفتخوان جعلیش ، با « سیمرغ زشت ساخته شده»، جنگیده هست . بـه این دو زنخدا ، بر عگوهر مـهرشان ، به منظور زشت سازی ، ستیزه خواهی و تجاوزگری نسبت داده مـیشود . ولی برغم این تهمت زنیـها ، ویژگیـهای دیگر این زنخدایـان ( رام = لاقیس ، زوش یـا زاووش = سیمرغ و خرّم ) درون آن باقی مانده هست .<br />من از دیو زوش اندر آرم سخن هراسان نماید تن خویشتن<br />لاقیس ، خدائیست کـه خود را بـه هرشکلی و صورتی کـه بخواهد مـیتواند درون بیـاورد. هرلحظه بـه شکلی بت عیـار درآمد ، دل برد و نـهان شد . این تصویر رام هست که درون اشعار عرفا و حافظ باقی مـیماند .اینکه او تن خودرا بـه هیکل وحشت آور تبدیل مـیکند، این یک تهمتست.<br />اگر شیر خواهد و گر پیل جنگ نماید تن خویشتن بیدرنگ<br />ندیدیی را بـه روی زمـین کـه شش دست دارد بـه هنگام کین<br />عدد شش، اینـهمانی با این خدا دارد . او همان شش و شش اندازاست و خوارزمـیها بـه شش ، « اخ » مـیگویند . و معرب این واژه همان « اَخ » هست که هم بـه معنای « برادر» هست و هم بـه معنای « دوست » مـیباشد . و واژه های اُخوت و اخوان ازآن برشکافته شده هست . و دم اخوان کـه در عربی بـه « خون سیـاوشان » گفته مـیشود ، بـه معنای خون دوستان هست ، چون بهرام و سیمرغ و بهمن ، سه دوست درون بُن جهان و انسانند . و در اشعار حافظ ، « دوست و یـار» ، همـیشـه خطاب بـه « سیمرغ و رام » هست . ازاینرو نیز هست کـه در کردی « دوستان » ، بـه معنای سه پایـه آهنی روی آتش هست . دوست ، درون واقع معشوق و معشوقه هست . سه پایـه کـه بوسیله یک حلقه، باهم یکی مـیشوند ، یکی از بزرگترین نمادهای این سه که تا یکتائیست . شش یـا « اخ »، ازآن رو معنای دوستی و مـهر بنیـادی را مـیدهد ، چون نماد خوشـه پروین یـا ثریـاست کـه اینـهمانی با « شش گاهنبار» دارند، و شش تخمند کـه ابروآب و زمـین و گیـاه و جانور و انسان ، ازآنـها مـیرویند ولی این شش تخم ، بـه هم بسته و یک خوشـه هستند .<br />یکی دست ، شمشیر و دیگر، کمند بـه دست دگر ، آتش پر گزند<br />گرفته بـه دست سه دیگر، سپر برو باد هرگز نیـابد گذر<br />به سر بر ، یکی شاخ پولاد رنگ برآرد کند نیزه هنگام جنگ<br />چو چین آورد گاه کین درون بروی بـه سندان گذاره کند ، آن سروی<br />بیـاویزد از خویشتن روز جنگ فراوان ها ، زهرگونـه رنگ<br />چو بخروشد از کین و نعره زند دل شیر جنگی ، زتن برکند<br />هرآن را کـه آوازش آید بـه گوش چنان دان کزو رفت ، یکباره هوش<br />هرکه آوازرام ( آواز خرسه پا) رابشنود، مست و سرخوش مـیشود و« حال= آل» پیدا مـیکند. رام نی نواز، کـه سپس زُهره چنگی شد، روان انسان را لبریز ازخود مـیکند و انسان را « پری مـیگیرد » .<br />به فرمان اویست ، دیو و پری از این نام داران و گند آوری<br />برآن نره دیوان ، ازآن مـهتر هست که فرزند لاقیس گند آور است<br />در این جا ، زوش ( سیمرغ = خرّم ) ، فرزند لاقیس ( رام ) خوانده شده هست ، درون حالیکه وارونـه اش درست است. ولی چون ایندو ، غیر ازپیوند ی – مادری ، باهم نیز اینـهمانی نیز داشته اند ( آفریننده = آفریده ) ، اینگونـه مشتبه سازیـها ، تغییری درون اصل، نمـیداده هست . درون هفتخوان مجعول اسفندیـارنیز ، سیمرغ کـه خدای مـهر، و اصل مـهراست ، تبدیل بـه مرغ جنگجو و ستیزه خواه و تجاوزگر داده مـیشود . این شیوه آخوندی ، درون همـه ادیـان بوده است، و تنـها ویژه ، موبدان زرتشتی نیست . چنانچه آخوندهای اسلام ، نام و اندیشـه و آموزه همـه دیگراندیشانی را کـه درتاریخ اسلام برخاسته اند ، تحریف و مسخ و زشت ساخته اند و مـیسازند و خواهند ساخت . درون واقع ، آنچه درون تاریخ اسلام از دیگر اندیشان ، ثبت شده هست ، انباشته از دروغ و تحریف ومسخسازی و تهمت زنی و وارونـه سازی حقایقست . خود محمد نیز درون قرآن ، مفهوم دین و خدا را ، صد و هشتاد درجه تغییر مـیدهد . دین ، درون فرهنگ زنخدائی ، به منظور ایجاد جشن زندگی درون دنیـا بود . خدا ، خویشکاریش ، جشن سازی بود . درون این فرهنگ ، زندگی درون دنیـا ، لهو ولعب بـه معنای مثبتش مـیباشد . این واژه های لهو و لعب ، درست واژه های فرهنگ زنخدائی ، به منظور بیـان آنست کـه غایت زندگی ، برپا جشن همگانی درون گیتی هست ، آنچه را کـه امروزه درون مفهوم دموکراسی مـیطلبند . لعب و لهو ، همان لهف = لَو = لاو بوده هست ، کـه معربش ، « لعب » شده هست ، و بیـان « عشق نخستین بهرام و سیمرغ » مـیباشد کـه بُن زندگی درون دنیـا هست .درکردی « له ف = له و » بـه معنای « باهم + حرکت » هست . لف ، بـه معنای پیچ و موج هست که هردو بیـان عشقند ، چنانکه نام خود سیمرغ ، موج هست ( اشترک = موج ، اشترکا= عنقا ) . همچنین رام درون رام یشت ، خود را اینـهمانی با موج مـیدهد . له ف هاتن ، تفاهم و باهم کنارآمدنست . درون سوره انعام مـیآید کـه « و ذر الذین اتخذوا دینـهم لعبا و لهوا » ، و در سوره انبیـاء مـیآید کـه « وما خلقنا السماء و الارض و مابینـهما لاعبین » . اینـها ، همـه کوبیدن دین سیمرغی + خرّمـیست کـه بنیـادش ، فراهم آوردن بهشت و جشن درون گیتی هست .ساختن این بهشت زندگی را درگیتی ، محمد ، با گردانیدن معنای واقعی این واژه ، زشت و ننگین مـیسازد . و زندگی درون دنیـا را « متاع غرور » مـیخواند . و ما الحیـات الدنیـا الا متاع الغرور » . زندگی دراین گیتی ، جز فریب نیست . زندگی دنیـا متاع شیطانست ، چون غرور بـه معنای فریبنده و شیطان هست . آسمان و زمـین و مـیان آنـها ، بـه غایت بازی و شوخی و شادی و طیبت و جشن ، خلق نشده اند . آسمان و زمـین و زندگی ، با گوهر عشق و جشن عشق خلق نشده اند . معنای حقیقی دین را دراصطلاح « یوم الدین » درون قرآن ، مـیتوان شناخت . یوم الدین ، روزیست کـه درست صد و هشتاد درجه با حقیقت جشن وشادی ، فاصله دارد . روز دین ، روزدهشت و وحشت و ترس و لرزاست . همـین روز دین ، گوهر دین اسلام را درون هرروزی درزندگی درون همـین دنیـا معین مـیسازد . وحشت اندازی و توّحش ، جای جشن و بزم زندگی را مـیگیرد . چرا دین لعب و لهو نیست ؟ چرا درون قرآن مـیآید کـه « انّما الحیـات الدنیـا لعب و لهو » - سوره محمد 47 ؟ چون « لعب و لعبه » ، همان بازی عشق نخستین مـیان بهرام و خرّم ( ارتا ) بوده هست . همان عشقبازی بهرام با صنم ، یـا بقول حافظ ، عشقبازی اورنگ و گلچهره بوده هست که ازآن گیتی و انسان ، پیدایش مـی یـافتند . رد پای این حقایق سرکوب شده ، درون نام گیـاهان باقی مانده هست . درون تحفه حکیم موءمن مـیآید کـه « لعبه = بهروج الصنم » و « لفاح برّی = بهروج الصنم » و لعبه بربری ، سورنجان هست که شنبلید باشد و« شنبلید »، گل « دی بـه دین » هست ( بندهش ، بخش نـهم ) کـه چهره دیگر خرّم یـا سیمرغست . «بهمن ناپیدا» کـه اصل خرداست ، درون بهرام و خرّم ،پدیدارمـیشود . و بهمن کـه اصل بزم ( بزمونـه ) و بازی و همپرسی هست ، ناپیداست، و در نخستین تابشش ، بهرام و خرّم ( ابلق )مـیشود کـه باهم عشق مـی بازند، و شطرنج بازی مـیکنند . ایندو ، نخستین همزاد و دوست یـا « هاولَف»هستند . این دورنگی ، دو لکی ، چهره آن رنگ و لک ناپیداست کـه بهمن هست . هم« رنگ» و هم« لک » ، بـه معنای خون هست . اینست کـه بُن کیـهان ( پیدایش ناپیدا ) ، سیرنگ و سیلک ( سیـالک ) هست . گل یـاس کـه گل نخستین روز هرماهیست ، درون لاتین« سیرنگاsyringa » خوانده مـیشود کـه روز فرّخ = خرّم = سیمرغ هست و نام دیگر خدای این روز ، جشن ساز است. بُن و غایت زندگی درون گیتی ، فراهم ساختن جشن همگانی به منظور مردمانست . زندگی رای بـه آخرت و ملکوت ، حواله نمـیدهد . اینکه حیـات دنیـا ، لعب و لهو نیست ، نفی و طرد و سرکوبی فلسفه ایست کـه زندگی درون گیتی را ، غایت خود مـیداند، و بازی و طیبت و خنده و طنز و و شعر و موسیقی را، گوهر دین و اجتماع و اندیشیدن مـیداند . این اندیشـه، درون رنگارنگی رنگین کمان و پرطاوس ، پیکر بـه خود مـیگیرد . برع، الاهی کـه خود را نور آسمان و زمـین مـیداند ، خود را از تاریکی و سیـاهی مـی بُرّد . و موءمنان بـه این الاهان ، بـه خیـال آنکه از روشنی ، رویـاروی تاریکی ، دفاع مـیکنند ، همـیشـه « هر رنگ دیگری » را ، سیـاه و تاریک مـیسازند ، و آنرا دشمن سپیدی مـیشمارند . اینان ، همـه عقاید و مذاهب و مسالک را بـه تاریکی و سیـاهی مـیرانند ، که تا خودشان ، روشن و پاپید بمانند . ما حقیقت روشنیم و هفتاد و دوملت درون اشتباهند و در ظلمت کفرند . اینـها ، همـه رنگها را سیـاه مـی بینند و چشم ، به منظور رنگ ندارند . این روشنان ، این روشنگران ، این اهل نور ، همـه رنگها را ، سیـاه مـیسازند ، چون رنگارنگی با خود ، و مـهر و بازی و شادی و جشن مـیآورد . چون رنگها ، دینی کـه جدا از کفر باشد ، روئی کـه جدا از مو و گیسو و زلف باشد ، نمـیشناسد . بعد لعب و لعبه و لهو ، همان سه لک ، سه رنگ ، یـا آمـیختن سه قطره خون ، سه« شیره گیـاه و شیر و آب» ، بیـان همان« بازی نخستین مـهر» بوده هست که بُن کیـهان و انسانست . این اندیشـه درون گیسوی زنخدائی کـه برروی استوانـه ای درون خبیص کرمان پیداشده ، نقش شده هست . سه خوشـه ، برفرازموهای او روئیده هست ، همانسان کـه برفراز سر کوروش ، سه تخم هست کـه مـیروید و باز تبدیل بـه سه تخم مـیشود . گیسوئی کـه از سه لاغ بـه هم بافته مـیشد ، بیـانگر آمـیختگی « سه خوشـه ، سه تخم ، سه مـینو» بود کـه همان انگره مـینو = بهرام ، سپنتامـینو= خرّم ، بهمن=وهومـینو باشند کـه باهم ، بُن و تخم کیـهان و انسان هستند . و رویش این تخمست کـه اصل همـه زوشنائیـها ست . اینست کـه از گیسوی سیـاه بهم بافته ، بینش سپید پیدایش مـی یـابد.<br />گیسوچوخوشـه بافته وزبهرعیدوصل من همچوخوشـه،سجده کنان پیش عرعرش<br />گشودن گیسوان بهم بافته ازهمدیگر ، نشان عزاداری و مرگ بوده است:<br />گیسوان بافته چون خوشـه چه دارید هنوز بند هر خوشـه کـه آن بافته تر بگشائید<br />خاقانی درون شعرنخست، بهم بافتگی خوشـه را، نماد عید وصل، و ازهم گشودن خوشـه های گیس را نماد ، عزادای مـیداند کـه یک مفهوم بسیـار کهن مـیباشد <br />پس بـه هم بافتگی « سه لاغ = سه لک » سه شاخه مو، معنای ژرفی داشت .<br />ازآن چشم سیـاه او وزان زلف سه تاه او<br />الا ای اهل هندستان ، بیـاموزید هندوئی - مولوی<br /> این بیـانگر « سه که تا یکتائی بُن جهان و انسان و زمان » بود . پرسیـاوشان یـا خون سیـاوشان ، کـه در گیلکی ، سیـالک یـا چا سیـالک ( چاه سیـالک ، چاه واژه ای برابر با قار هست ) ، درون عربی ،« دم الاخوان= خون دوستان » نامـیده مـیشود . اخوان ، دوبرادر نیستند ، بلکه همان بهروز و صنم ( سن = سیمرغ ) هستند . بهروز همان بهرام و صنم همان سپنتا مـینو هست . اینـها دولک هستند . و لک سوم ، وهومـینو هست . وهومن یـا بهمن ، معمولا نامـیده نمـیشود ، چون بهمن ، تخم درون تخم، وناپیدا و گم و غایب هست . بهرام و سیمرغ ، از وهو مـینوی ناپیدا ، پیدایش مـی یـابند، و با هم سیلک یـا سیـالک یـا سالوک مـیشوند . « سالوک» هم نام دیگری از این سه تائی کـه بُن گیتی هستند ، مـیباشد . پسوند « سالوک »، همان لوک = لوخ است، کـه نی باشد . سالوک همان سه نای یـا سئنا = سیمرغ هست . و سالوک کـه عربان صعلوک مـیخواندند ، پیرو این زنخداست کـه نام دیگرش« خرّم »است . منتهی الارب ، معنای سالوک را کـه معربش صعلوک بود ،« درویش» مـینویسد، و این معنای درست هست ، چون « درویش » هم « دری + غوش » بوده است، کـه به معنای « سه خوشـه » هست . این سالوکها، مانند خرمدینان یـا سعیدیـها یـا بـه آفریدها .... همـه پیروان این زنخدائی بوده اند ، ولی درون هرجائی از ایران ، بنامـی دیگر خوانده مـیشدند . سالوکها کـه نامشان درون تاریخ سیستان ( تصحیح بهار، صفحه 224 ، کشتن عبدالله و زنـهار آمدن سالوکان خراسان ) آمده هست ، چنانکه پنداشته شده ، دزدان و خونیـان و راهزنان نبوده اند . و ملک شعرای بهار درون این باره مـینویسد کـه « بـه عقیده حقیر، سالوک حتما فارسی صعلوک باشد ... و گروهی از فقرای عرب بودند کـه راهزنی دی و گفتندی کـه ما حق خویش قبل از عطایـای مسلمـین برگیریم و هرچه راهزنی ستندی گفتندی سلطان را خبر کنید کـه فلان مبلغ مال را صعلوکان گرفته اند » . این سالوکها ، فقرای عرب نبودند ، بلکه پیروان زنخدای ایران ، سیـالک = سیلک = سالوک = سیمرغ بودند کـه درزمان ساسانیـان اغلب آنـها جزو طبقه بی چیز بودند، و درویش نامـیده مـیشدند ( دری + غوش = سه خوشـه یـا سه مرغ ) و دینشان ، سرکشی و طغیـان را روا مـیداشت ، چنانکه« کاوه» کـه نام دیگر « ُگُش = خرّم » هست ، قیـام برضد بیداد را، بنیـاد دادخواهی مـیدانست . و اینکه سعدی ، « سالک » را همان سالوک مـیداند ، درست هست . سالک ، همـیشـه درون جستجوی بُن کیـهان و انسان، کـه عشق هست ، درون راه هست ، و بهرام ، نخستین سالک جهان بوده است. رستم نیز کـه به هفتخوان سلوک مـیرود ، چهره همان بهرام سالک هست . بعد رفتن بـه « قار» ، رفتن بـه سوی رنگهای « ابلق = ابلک = او+ لک » هست . رستم وارد قار مـیشود ، که تا سه لک ( چکه و قطره ) ، سه سرشک ، سه رنگ ( خون )را با هم بیـامـیزد ، که تا « ارکه گیتی » را بیـابد، کـه اصل همـه روشنی هاست . آمـیختن این سه قطره خون از« مغز و دل و جگر» دیو سپید ، همان آمـیختن وهومن و خرّم و رام هست . جگر، بهمن است، و دل ،« نای بـه » یـا ارتافرورد یـا خرّم هست و مغز، کـه هلال ماه باشد ، همان رام هست . این موضوع ، درمقاله بعدی بطور گسترده بررسی خواهد شد، و بخش فلسفی موضوع ، کـه تفاوت غار افلاطون با قار رستم باشد ، مورد نظر قرار خواهد گرفت . <br /><br /><br />.برای خرید کتابهای منوچهرجمالی<br />به کتابفروشی گوته + حافظ درون بُن مراجعه کنید<br />Goethe—hafis Buchhandlung<br />Oppelner str.128, 53119 Bonn- Gernany<br />Tel. Fax , 0048- 228- 768609<br /><br /><br />تازه ترین کتابهای منتشر شده از منوچهر جمالی :<br />1- خرد سرپیچ درون فرهنگ ایران<br />2- چگونـه ملت ، سیمرغ مـیشود . مردمشاهی<br />3- شـهرخرد ، بجای شـهر ایمان<br />4- آرایش جهان بافرهنگ ایران<br />5- خرد شاد<br />6- خرمدینان و آف جهان خرّم<br />7- جشن شـهر: خدای ایران مدنیت را بر بنیـادجشن مـیآفریند<br />8- درپی اکوان دیو ، یـا اصل شگفت و پرسش<br />9- انسان ، اندازه حکومت ( درفرهنگ ایران )<br />10- فرهنگشـهر، حکومت وجامعه برشالوده فرهنگ ایران<br />و بیش از هشتاد اثر دیگر ...........</strong></div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-83817792495012925472007-05-01T03:53:00.000-07:002007-05-01T03:55:46.585-07:00

گامـی از اسطوره بـه سوی فلسفه دیـالکتیک خیـال و خرد

<div align="right"><strong><span style="font-size:180%;color:#6633ff;">گامي از اسطوره، بـه سوي فلسفه ديالکتيک خيال و خرد<br /></span><br /><span style="color:#ff0000;">منوچهر جمالي</span><br /><br />انديشيدن درون تاريخ، با مفاهيم، آغاز نشده است، بلکه انديشيدن، پيش از تاريخ، با تصاوير، آغاز شده است. و تجربيات مستقيم و نو، بستگي بـه شرايط بي نظير و تکرارناپذير دارند. هر تجربه مستقيمي، نو است، چون تکرارناپذير است، و چون تکرارناپذير است، آن تجربه، هميشـه نو ميماند. تجربيات مستقيم، هميشـه اصالت خود را نگاه ميدارند، و هميشـه انگيزنده بـه نوآفريني هستند. هر روز، همـه انسانـها، امکان تجربه مستقيم و نو ندارند. از اين رو اين تجربيات مستقيم، چه از مردمان پيش از تاريخ درون تصاوير و اسطورها باشند، چه از مردمان دوره هاي تاريخي درون مکاتب فلسفي و اديان، ارزش دارند. هر تجربه مستقيمي، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد کـه هر انساني، بـه خودي خودش تواناست تجربه اي مستقيم و نو د. انسانـها پيش از تاريخ، تجربيات مستقيم و پرمايه و بي نظيري داشته اند، کـه همانقدر با ارزشند، کـه تجربيات مستقيم و بي نظير انسانـها درون ادوار تاريخي. هر چند کـه ما امروزه بيشتر خو گرفته ايم کـه تجربيات و خواستها و نيازهاي خود را درون مفاهيم، بيان کنيم، ولي غافل از آنيم کـه تصاوير، هنوز نيز، قدرت فوق العاده بر ناآگاهبود ما دارند. و تصوير نيز، گام نخست درون انتزاع است، و انديشيدن، گام دوم درون انتزاع . انتزاعي يک تجربه درون يک تصوير، تجربه مستقيم فوق العاده غني انسان است. چون هر انتزاعي ي، گونـه اي گسستن و بريدن هست که نماد نخستين تجربه آزادي است. تنـها راه گسستن، شک بـه چيزي نيست، بلکه يکي ديگر از راههاي گسستن، انتزاعي پديده ها و واقعيات است. بـه همين علت، نقاشي و تخيل و صورتگري و موسيقي و ، يکي از مـهمترين گامـهاي انسان درون "گسستن" از طبيعت است. از اين رو هست کـه آزادي نقاش و هنرمند و صورتگر درون اجتماع، سرآغاز انقلابات انديشگي يا اجتماعي و سياسي و ديني است. آزادي تخيل، آزادي طرح روياهاي اجتماعي و سياسي و . . . هست که اهميتي برتر از "علوم اجتماعي و سياسي" دارد، چون راه انسان را براي گسستن از "هر نظام موجودي" باز ميکند. درون اجتماعي کـه مردم آزادي ندارند روياهاي تازه براي دستگاه حکومتي و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح کنند، درون آن اجتماع، آزادي نيست. علوم اجتماعي و سياسي و اقتصادي امروزه، بـه "بستگي + پيوستگي + سازگار شدن با معيارها و ارزشـها + همخواني با معيارها + اين هماني يافتن با قواعد و سيستم . . . " اهميت فوق العاده ميدهند. اينـها درون گوهرشان، بر ضد "آزادي بـه معناي يک روند نوآفريني اجتماع و سياست" هستند. پروردن روشـهاي گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاکم درون اجتماع، فرهنگ آزاديست. بـه علت همين تجربه انسان از "تصوير" هست که تلويزيون درون دوره ما، چنين نفوذ گسترده و ژرفي درون مردمان دارد. بسياري از تجربيات مستقيم انساني، درون تصاوير و اسطوره ها، چهره بـه خود گرفته اند، و از اين تجربيات مستقيم درون هزاره ها، نميتوان چشم پوشيد. همين غفلت از اهميت تصاوير، سبب ميشود کـه ناگهان ميبينيم کـه انديشـه هاي پر زرق و برق مدرن ما، کـه خود آگاهي ما را انباشته اند، از همان تصاوير بـه نظر دورافتاده و کهنـه و باستاني، شکست ميخورند. ما با بي ارزش شمردن تصاوير درون اسطوره ها، کـه مجموعه تجربيات ملتند، و ارزشيابي فوق العاده مفاهيم روز، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم. درون اين شکي نيست کـه تفکر فلسفي و علمي، با اولويت بـه مفاهيم روشن، کـه فقط يک معنا دارند، بر ضد تصاوير پرمعنا و چند چهره، خود را يافته است. درون آغاز، فلسفه، براي جدا شدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز بـه "ضديت انديشـه با تصوير اسطوره اي" داشت. ولي اين ضديت رواني، درون يک برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهري فلسفه با اسطوره نيست. فلسفه، بيان تجربيات مايه اي انسان درون مفاهيم است، و اسطوره، بيان تجربيات مايه اي انسان درون تصاوير است. کاري را کـه اسطوره ميتواند د، فلسفه نميتواند د، همانطور کاري را کـه فلسفه ميتواند د، اسطوره نميتواند د. و هر تصويري را نميتوان بـه مفاهيم کاست، و هر مفهومي را نميتوان تبديل بـه تصوير متناظرش کرد. مسئله فرهنگ آن نيست کـه مفهوم و عقل را جانشين تصوير و تخيل سازد، بلکه ديالکتيک مفهوم و تصوير، يا ديالکتيک عقل و تخيل را بپذيرد. درون قرن هيجدهم و نوزدهم درون اروپا، پژوهشگران ميپنداشتند کـه عقل درون يونان، با قيام بر ضد اسطوره، بـه خود آمده است. بدين ترتيب، فلسفه و علم را پديده اي بر ضد اسطوره شمردند، و اين ارزيابي غلط، هنوز بر ذهن بسياري از مردم، چيره مانده است. بسياري نيز ميانگاشتند کـه انديشيدن درون تصاوير اسطوره اي، با بدويت فکري و رواني کار داشته است، و انسان، کـه از بدويت فکري رهايي يافت، ديگر درون تصاوير و اسطوره نميانديشد. اينـهم يکي از خرافات تازه بود کـه گنجينـه اي از تجربيات انساني را بي ارزش و بي اعتبار ميساخت. و با بهاي بيش از اندازه بـه فلسفه و مفاهيمش، اسطوره و تصاويرش را خوار شمردند، و بي بها ساختند. ولي وارونـه پنداشت آنان، فلسفه درون يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اي کـه انسانـها درون تصاوير اسطوره اي بـه جا نـهاده بودند، بسيار بهره بردند، و توانستند بخشي از آنـها را بـه مفاهيم انتقال دهند و انتقال تجربيات پر ارزش ملت درون اسطوره ها، از تصاوير بـه مفهوم، رسالت فلسفي، متفکرين اصيل هر ملتي است. بخشي از اين تجربياتست کـه بهتر ميتوان آنـها را درون مفاهيم گسترد. متفکراني کـه نتواند اين تجربيات اصيل ملت خود را، از گستره تصاوير اسطوره اي، بـه گستره مفاهيم فلسفي انتقال بدهند، از رسالت تاريخي خود باز مانده اند، و هنوز تفکر فلسفي را درون ملت خود بنياد نگذارده اند. اين تجربيات مايه اي و بي نظير ملت، بايد از جهان تصاوير بـه مفاهيم آورده شوند، که تا شالوده اي درون آن ملت براي فلسفه گذارده شود. و اين کار، هنوز درون ايران نشده است. ولي درون کنار فلسفه کـه تجربيات انساني را فقط درون قالبهاي "مفاهيم" ميريزد و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحي و فقير ميسازد، بايد بخشي از فرهنگ بـه وجود آيد کـه در برگيرنده "ديالکتيک تصوير و انديشـه ـ يا ديالکتيک عقل و تخيل" است.<br />آنچه درون تصوير است، برآيندهاي فراوان دارد، و نميتوان آن را بـه يک برآيند (يک بعد) درون مفهوم کاست. بـه عبارت ديگر، يک تصوير، "خوشـه اي از مفاهيم گوناگون" هست که همـه درون آن تصوير با هم، وحدت دارند. هنوز درون واژه نامـه ها ميتوان ديد کـه برخي از واژه ها، معاني فراوان و بسيار ناجور با هم دارند. اين معاني، فقط از ديد ماست کـه با هم نميخوانند، ولي اگر آن تصوير اسطوره اي را بيابيم، ميبينيم کـه همـه، ناگهان وحدت درون يک خوشـه بـه هم پيوسته پيدا ميکنند. وقتي آن تصوير را يافتيم، ديده ميشود کـه همـه اين مفاهيم، تراشـهاي گوناگون يک کريستال هستند. همين کار را هايدگر، فيلسوف آلماني کرده است. اين شيوه انديشيدن هايدگر درون خوشـه واژه هاي آلماني، درون ترجمـه آثارش بـه هر زباني (همچنين بـه فارسي) بـه کلي از بين ميرود. ولي براي ما، ياد گرفتن شيوه انديشيدن، مـهمتر از ياد گرفتن محتويات انديشـه هاي غربي است، هر چند بـه سختي ميتوان محتويات را از شيوه انديشيدن، جدا ساخت. هايدگر، کوشيده هست از خوشـه مفاهيم يک واژه، تجربيات انساني را کـه در زبان آلماني شده است، درون يک تفکر فلسفي، بـه هم بپيوندد. تجربيات انساني موجود درون هر زباني کـه استوار بر اين تصاوير هستند، بـه همان علت "خوشـه اي بودن هر تصويري" راه را براي پيدايش طيفي از مکاتب فلسفي باز ميسازند. بـه عبارت ديگر، تجربياتي کـه ملت درون اسطوره هايش کرده، درون ايجاد مکاتب فلسفي گوناگون، گنجاندني است. هيچ اسطوره اي را درون چهارچوبه يک فلسفه نميتوان فهميد، بلکه چهره هاي گوناگون هر اسطوره اي را ميتوان درون مکاتب تازه بـه تازه فلسفي از نو تجربه کرد. از اين فلسفه هايدگر، کل تجربيات انديشگي درون فرهنگ آلمان نيست. کشف تجربيات زباني يک فرهنگ، و مايه گرفتن از آن، براي پديد آوردن فلسفه هاي نوين، برداشتن گامي مـهم درون يک فرهنگ است.<br />من کوشيده ام کـه همين روش هايدگر را (نـه محتويات فلسفه اش را)، درون پيوند واژه هاي باستاني ايران بـه کار ببرم، که تا تفکرات فلسفي ايرانيان را درون محدوده بسيار ناچيزي آغاز سازم، چون از گستردن بيش از آن، سخت واهمـه داشتم و دارم، چون متأسفانـه روشنفکران ايران هنوز، نيروي بويائي براي اصالت ندارند. مثلا فرهنگ ايران، تجربه اي ويژه از "زمان" دارد کـه با تجربه هايدگر، تفاوت دارد. آنچه درون يک تصوير اسطوره هست، برآيندهاي فراوان از مفاهيم دارد. يک تصوير، خوشـه اي از مفاهيم است. وقتي آن تصوير اسطوره اي را يافتيم، ميبينيم کـه همـه اين مفاهيم، کـه به حسب ظاهر ناجورند، تراشـهاي گوناگون يک کريستال هستند. درون فلسفه و علم، کوشيده ميشود کـه يک تصوير، بـه يک مفهوم کاسته شود، که تا در مفهوم، روشن گردد. مثلا هر کدام از خدايان گذشته را بـه يک مفهوم، ميکاهند. هر کدام، بايستي يک خويشکاري داشته باشند، و به کار ويژه اي، گماشته شده باشند. پرسيده ميشود کـه تنـها کار اين خدا چيست؟ مثلا اين خدا، خداي آب است. چنين پرسشي از بن غلط است. اين کار، کار فلسفه و علم و عقل هست که ميخواهد با اين وظيفه خاص، آن خدا را روشن سازد. کاربرد اين روش درون اسطوره ها و فرهنگ نخستين، فقيرسازي فرهنگ است. با اين روش، همـه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحي و يکسويه ساختند، که تا آنـها را از ديد فلسفي، روشن سازند. تصوير اسطوره اي، براي تجربياتي بسيار ژرف و غني از انسان بودند کـه کاستني بـه يک برآيند (بعد) و يک مفهوم نبودند. کاستن اسطوره بـه يک دستگاه فلسفي، دور ريختن اين تجربيات، يا کوبيدن و سطحي سازي و ناديده گيري و فقيرسازي اينگونـه تجربيات بود. اين پيدايش يک نوع "بدويت نوين" بود، کـه پيآيند شيوه نگرش "عقل روشن بين" بود. اين بدويت را بـه مردمان باستان نسبت دادند، درون حالي کـه اين بدويت فکري خود آنـها بود. کاربرد اين روش، سبب ميشد کـه انسان، اسطوره ها را مسخره کند، و غيرمنطقي بشمارد، و بي آنکه آگاه باشد، کـه چه اندازه تجربيات ژرف و غني خود را ميکوبد و دست مياندازد و به شمار نميرود. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غني و ژرف ويژه انساني هست که ربطي بـه انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد. اين چهره تجربيات انساني، کـه در اسطوره نمودار ميشود، يکي از گرانبهاترين بخش گوهر انسان است. انتقال بخشي از تجربيات انساني، از گستره اسطوره بـه گستره فلسفه، يا از گستره تصاوير بـه گستره مفاهيم، کاري ضروري بود، ولي اينکه تصاوير و اسطوره ها و خيال، بـه هيچ دردي نميخورند و کم ارزش و يا بي ارزشند، و تنـها مفاهيم انتزاعي ارزشمندند، و هر چه درون مفاهيم ناگنجيد نيست، بايد خوار شمرد، سخني بـه کلي غلط است. البته غناي تجربيات درون تصاوير، با ابهام و مـه آلودگي، همراهست، ولي مفاهيم نيز درون اثر همان روشني، بسيار شکننده اند، و عيب خود را دارند. هر چيزي را براي عيبش، نميشود دور ريخت. هر چيزي، هر فلسفه اي، هر ديني، هر هنري، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دو مقوله را نميتوان از هم جدا ساخت. براي کام بردن از هنر هر چيزي بايد رنج بردن از عيبش را نيز تحمل کرد. از اين رو هست که بايد طيفي از مکاتب فلسفي با اديان و هنرها درون کنار هم داشت. بـه همين علت بود کـه عرفاي ما "گاه مومن و گاه کافر و گاه ملحد" بودند و اين "فلسفه گهگاه بودن" بـه طيفي بودن گوهر انسان بازميگردد. گوهر انسان يا فطرت او با هويت او، "تثبيت شدن درون يک دين و هنر و فلسفه" نيست، بلکه تحول درون فطرتها و هويتهاست. از هر چيزي بايد از ديدن هنري کـه دارد لذت و شادي برد. با آمدن فلسفه و علم، فقط نشان داده شد کـه بخشي از تجربيات انساني را ميتوان درون مفاهيم، بهتر عبارت بندي کرد و نمود، ولي بخشي ديگر از تجربيات انساني، بـه گونـه اي غني و سرشار هستند کـه بهتر درون تصاوير ميگنجند، و خود را بهتر درون تصاوير اسطوره اي ادا ميکنند. اين بود کـه مولوي از سر، بـه "خيال"، نيروي صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده کرد. درون آثار مولوي، اين خيالست کـه نزديکترين پيوند انسان را با حقيقت فراهم ميآورد، نـه عقل. اين تنوع و رنگارنگي خيال بود کـه تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انساني را بهتر نمودار ميساخت کـه عقل. با اولويت بـه خيال و صورت (يا نقش و نگار)، مولوي همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را بـه حقيقت، زنده ساخت. خيال رابطه ديگري با تصاوير دارد، کـه عقل با مفاهيمش دارد. اين تجربه بزرگ انساني درون همان اولويت خيال بـه عقل، چشمگير و برجسته ميشود. يکي از تجربه هاي بزرگي کـه انسانـها درون دوره "انديشيدن درون اسطوره" کرده بودند، با آمدن انديشيدن فلسفي و علمي، درون آغاز، ناديده گرفته شد، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود کـه از کشفيات بزرگ آنـها بوده است. آنـها دريافتند کـه انسان، تجربيات غني و ژرف دارد کـه به هر صورتي آن را تصوير کنند، آن تجربه نا نموده ميماند. بـه همين علت بود کـه آنـها تجربه ديني و اجتماعي خود را، درون کثرت تصاوير خدايان بيان د. براي آنـها هر تصويري از اين خدايان، آزمايشي بود براي بيان همان تجربه غني و ژرف و عالي. بـه همين علت بود کـه همـه اين صورتها و پيکرها را درون يک نيايشگاه و جشنگاه، کنار هم مينـهادند، چون آن تجربه واحد و غني را از درون گوناگوني و کثرت اين تصاوير و رنگها، بـه شيوه اي ميشد لمس کرد، درون حالي کـه آن تجربه درون هيچکدام از تک تک اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف ديني و اجتماعي و انديشگي خود را درون سي و سه خدا، تصوير ميد کـه با هم زمان و زندگي و جشن و عشق و گيتي را ميآفريدند. اين سي و سه خدا، همـه چهره خدايي بودند کـه نامش "انامک" يعني بي نام بود. اين چهره هاي گوناگون کـه تجلي يک تجربه اصيل ولي گمنام و ناگرفتني بود. درون شاهنامـه بـه شکل درختي نموده ميشود کـه سي شاخه دارد، و نام سيمرغ نيز، بـه همين علت برگزيده شده است. کثرت خدايان، درون هماهنگي آنـها، تبديل بـه وحدت ميشود. اين بود کـه انديشـه هاي 1ـ "توحيد" و 2ـ کثرت و 3ـ هماهنگي، سه اصل جداناپذير از هم و برابر با هم بودند. بر اين سه اصل بود کـه اجتماع بنا نـهاده شده بود. اين خدا، با وجود آنکه صورتهاي فراواني داشت، بي صورت بود. بعدا کـه فلسفه نوري آمد، و عقل، غلبه کرد، اين انديشـه بـه کلي طرد شد. خدا، يک خداست و صورت هم ندارد و همـه صورتها را بايد شکست و نابود کرد. حق تصوير و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات ديني، از همـه گرفته شد. با آمدن خدايان نوري (الله + پدر آسماني + يهوه) هيچکدام از آنـها، ديگري را درون کنار خود تحمل نميکند و سرنوشت نـهايي اين خدايان، جنگيدن با هم، براي نابود ساختن همـه خدايان و همـه اديان جز خود و دين خود است. درون گوهر انديشـه خداي واحد، تعصب و عدم تسامح، سرشته شده است. واحد ساختن اصل جهان، خويشکاري عقل است، ولي خدايي کـه اين اديان واحد ميانگارند، برغم ضديتشان با تصوير، يک تصويرند. هم مفهوم و هم تصويرند، چون هميشـه بـه صورت يک شخص، عبارت بندي ميشوند. اين هست که هنرمندان غرب، اصل تنوع و تازگي و کثرتمندي را، با روي بـه خدايان يونان و رم کشف د، و همين کشف ناآگاهانـه، پيايندهاي سياسي و فلسفي و اجتماعي و ديني خود را داشته هست و دارد. ما ميپنداريم کـه پلوراليسم، تنـها يک مسئله حزبي يا سياسي است. پلوراليسم سياسي و حزبي واقعي، پيوند ژرف فرهنگي و رواني با پلوراليسم خدايان دارد. اين هست که بـه عصر روشنگري درون اروپا، "عصر رستاخيز کفر" گفته ميشود.<br /> </strong></div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-89421887720025378762007-05-01T03:49:00.000-07:002007-05-01T03:51:12.046-07:00

حقوق بشر ی هست بر ضد حکومت و بر ضد مرجع و سازمان دینی

<div align="right"><br /><strong>منوچهرجمالى</strong></div><div align="right"><strong><br /><span style="font-size:180%;color:#ff0000;">حقوق بشر، ى است<br />برضد حکومت و<br />وبرضد مَرجَع و سازمان دينى<br />« مطلق شدن ِ فردِ انسان »<br />و نسبى شدن سازمانـهاى دينى وسياسى وحکومت<br />« فردّيت » و « حقوق بشر» ، همزادند<br />آيا با امضاء زير لايحه حقوق بشر ،« فرد» ميشويم<br />يا آنکه، با « فرديت يافتن » ، بـه حقوق بشرميرسيم؟<br />از« خود » طلب ، کـه هرچه طلب ميکنى زيار<br />درتنگناى کعبه و در سومنات نيست <br /><span style="color:#6633ff;">« عبيد زاکانى</span> »<br />توکئى دراين ضميرم کـه فزونتر از جهانى ؟<br />تو کـه نکته جهانى ، زچه نکته ، ميجهانى ؟<br />تو قلم بدست دارى وجهان ، چو نقش ، پيشت<br />صفتيش مى نگارى ، صفتيش ، ميستانى<br /><span style="color:#6600cc;">مولوى بلخى</span><br /></span> <br />آنچه « حقوق بشر» ناميده ميشود، و دراصل « حق فرد انسان » هست ، درواقع ، يک سرکشى و طغيان بزرگ و ژرف « فرد انسان » ، درون برابر « حکومت و سازمانـهاى دينى و بالاخره هرگونـه سازمانى » هست .« فرد انسان » ، هنگامى دريک اجتماع ، « پيدايش مى يابد » و « فرديت مى يابد » ، کـه دراو، اين سرکشى و طغيان، رويداده باشد، که تا خود را ازتابعيت حکومت و حزب و سازمانـها و مراجع دينى ، آزاد بسازد . آزادى فردى ، با اين انديشـه ، بنياد ميشود کـه فرد ، خود را، سرچشمـه معنويت و سرچشمـه روحانيت ، يعنى ، خودش را ميزان و معيار حق و حقيقت بشناسد . ازاين بعد ،ى حق ِ« معين معنا وروحانيت » براى ِاو ندارد. آنکه معناميدهد و روحانى ميسازد ، سرچشمـه قدرت ميشود . اينکه حافظ ميگويد :<br />فلک را سقف بشکافيم و طرحى نو دراندازيم<br />دم از انسانى ميزند کـه براى نوسازى انسان و جهان ، ميداند کـه بايد « آسمان را بـه زمين آورد و زمينى سازد » . اين انسانيست کـه ، آسمانى و آخرتى و غايتى و سعادتى و معيارى را خارج ازخود ، رد ميکند . انسان ، هنگامى فرديت مى يابد کـه آسمان و آخرت ومعنا و معياررا دروجود خود ، زمينى کند و باهم بياميزد .<br />دست اندازى بـه سقف آسمان ، براى آن بود ه هست که سه لايه فرازين سپهر کـه « سقف جهان و آسمان » شمرده ميشدند ، و رام و سيمرغ و بهرام هستند ، کـه سه بُن کيهان و باهم ، اصل نوسازى و اصل زمان و هستى وبينش، و طبعا سرچشمـه « معناى زندگى » هستند ، هسته درميان وجود فرد ِِانسان گردند . انسان ، سقف فلک را ميشکافد ، که تا بُن کيهان وهستى و زندگى را بـه زمين فروکشد، و آن اصل آفريننده کيهانى را درميان ِ خود نـهد . انسان ، آسمان و« ارکه هستى » را بزمين ميآورد ، و تبديل بـه ضمير خود ميسازد .<br />مسئله سکولاريته ، چنانچه برخى مى پندارند ، « زمينى شدن زندگى انسان » نيست ، بلکه مسئله ، آوردن ِ« آسمان » بـه زمين ، و به درون خود فرد انسانست، که تا انسان ، اصل معنا آفرين و ارزشگذار را ، دروجود ِخود داشته باشد . براى همين خاطر، سقراط ، فلسفه را ازآسمان بـه زمين آورد . درون تصوير ِ« آسمان » ، آسمان ، سرچشمـه معنويت و روحانيت هست .<br />« آسمان » درفرهنگ ايران ، بـه سقف خانـه و اطاق گفته ميشود . سقف خانـه ، کـه فراز ديوارهاى خانـه و کمال خانـه هست که با خانـه ، يک مجموعه اند ، « آسمانـه » خوانده ميشود . آسمان درفرهنگ ايران ، همان « خوشـه يا ميوه فراز گياه يا درخت » شمرده ميشده هست . بـه همين علت ، سيمرغ ، فراز درختى نشسته هست که نماد « همـه تخمـه زندگان و انسانـها » هست . ازاين رو ، سيمرغ ، آسمان بود و آرميتى ، زمين بود ، و باهم « يک تخم ، يا يک جهان ِ هستى » بودند .<br />در هروجودى ، آسمان و زمين با هم آميخته و يک هستى بودند . آسمان درهرتنى بود . و « آسمان » ، همان « خوشـه فرازگياه » بود . وچون خوشـه کـه انبوه تخمـهاست ، سرچشمـه نوآفرينى و « نو بينى » هست ، ازاين رو بـه آسمان ، « مينو= مانا = معنا » گفته ميشد . آسمان ، درهرانسانى ، معنا و روح وجود او بود ، چون اصل نو آفرينى و فرشگرد ( تازه و نوشوى و نوبينى ) بود . معناى وجود هرانسانى ، نو آفرينى و نوزائى و شادى آفرينى هست .<br />و اينکه ميگويند پيشوند ِ « آسمان » ، بـه معناى سنگ هست ، درون ظاهر براى تحريف ذهنست . البته سنگ هم دراصل بـه «عشق وامتزاج دوچيز بهم » گفته ميشده هست ، چنانکه درون واژه « سنگم » اين معنا باقى مانده هست . «آس » پيشوند « آسمان »، هنوز درون بلوچى بـه معناى « آتش » هست . آتشکده ، آسجا خوانده ميشود . و آتش کـه همان « تش= تخشـه » باشد ، بـه معناى « دوک = دوخ» ، يا نى هست که « اصل آفرينندگى وبينش » شمرده ميشده هست . جهان با نواى نى ، آفريده ميشد . ازسوئى اين همان واژه « هاس » درون کردى هست ، کـه به معناى « خوشـه کاردو هست که غله اى همانند گندم » هست . ودر بندهش ، اين خوشـه کاردو ، همان « کاردک » هست ، کـه اينـهمانى با روز ِ « دى بـه مـهر» دارد .« دى بـه مـهر»، بيان آنست کـه خدائى کـه « دى » نام دارد ، همان خدائيست کـه « مـهر» نام دارد . درواقع زنخداى مـهر کـه سيمرغ بوده هست ، همان « دى » ميباشد . ونام « کُرد » ، کـه سبکشده همان « کاردو» هست ، بيان آن هست که کُردها ، پيروان ِ اين خدايند. بعد « آسمان » ، همان « خوشـه = سيمرغ » بوده هست ، کـه اصل نوآفرينى و مـهر و بينش شمرده ميشده هست ، و اين « معناى و روح ِ هستى انسان » هست . سيمرغ درهرانسانى ، کـه نخستين پيدايش « ارکه جهان ، يا بهمن » هست ، معناى هرکسى هست ، و اين خدا ، اصل اندازه و پيمانـه هست . بـه عبارت ديگر، بُنمايه ، معنا بخشى وارزشدهى هست . واژه « روح » هم ، چيزى جز همان واژه « روخ » نيست کـه به معناى « نى » است، و به همين علت ، روح درفارسى ، معناى « موسيقى و آهنگ » دارد . و « روح » درعربى نيز کـه پنداشته ميشود ، از واژه « رواخ » عبرى ميآيد ، رواخ هم همان « روخ » ايرانى هست . درون درون انسان ، هم سيمرغ ، « ناى ِ بـه » يعنى « ناى آفريننده » هست ، کـه فروهر هم خوانده ميشود ، و هم « روان » کـه « رام جيد » خوانده ميشود ، رام نى نواز هست ، کـه روح انسانند . و هم بهمن ، کـه « مينوى مينو» يا « مان ِمن » باشد ، اصل معنا ( = مانا ) آفرين هست . اصل معنويت و روحانيت، درميان هرانسانى و بُن ِهرفردِانسانى هست . براى همين خاطر، مسئله سکولاريته ، فرود آوردن آسمان يا اصل معنا آفرين و روحبخش کل کيهان ، بـه زمين هست ، که تا با وجود انسان آميخته شود .« کلّ » کـه پيکريابى معناست ، درميان « فرد انسان» قرارميگيرد. کل جهان ، بريده از« فرد» و جدا از فرد نيست ، بلکه « کل » درون هرفردى هست . ازاين بعد ، فرد انسان ، نيازى بـه معنا و روح ، از ديگرى ندارد کهى بـه او بدهد، و با اين معنا و روح بخشى بـه او ، براو قدرت بيابد . آنکه معنا بـه انسان ميدهد ، برانسان ، قدرت مى يابد . آنانکه بام وشام دم از نياز انسان بـه معنويت و روحانيت ميزنند ،انى هستند کـه گوهر انسانى را ، تهى از معنا و روح ميسازند ، که تا بتوانند براى برآوردن اين نياز، براو چيرگى وقدرت يابند ، و براو حکومت کنند .<br /> سکولاريته ، همين فرو آوردن خدايان درپيکرانسان هست کـه پيدايش « ارکه جهان » هستند ، که تا خودِ فرد انسان ، سرچشمـه آفريننده معنا و ارزش گردد . فرد انسان ، خودش، حامل « ارکه جهان » ميشود . ازاينروست کـه مولوى ميگويد « کـه تو کيستى درضميرم کـه برتر ازهمـه جهانى ، و توئى کـه ، بـه همـه چيزها ارزش ميدهى وازهمـه چيزها ارزش ميگيرى ؟. توئى کـه به همـه چيز، ارزش و معنا و اعتبار ميدهى، و ازهمـه چيز، ارزش و معنا و اعتبار ميگيرى ، و تواى ضمير من ، معيار و ميزان هرچيزى هستى » . اين همان بهمن يا هومان بود کـه « ارکه جهان » شمرده ميشد، و « ارکه من = ارخه من = اخه من = هخه من » ناميده ميشد . امروزه کـه اين نام درون شکل « هخا » ، ميان مردم ، خنده آورو مسخره آميز شده هست ، درفرهنگ ايران ، اين نام ، بُن واصل يا « ارکه » کيهان بود ، کـه همان هومن يا بهمن باشد . و هخامنشيها ، خود را حکومتى ميدانستند کـه بر پايه انديشـه ِ « بهمن = هخا من » قرار دارد . « هخامنى » ، همان معناى « بهمنى » را دارد ، و داستان « بهمن و هما » درشاهنامـه ، برغم مسخسازيس بوسيله موبدان زرتشتى ، همان داستان « ارکه جهانست کـه نخستين چهره اش ، سيمرغ يا هماست » کـه آسمان ، يا سقف فلکست . و نـه تنـها اين نام ، امروزه ، با کاربرد سوء ِ « هخا » ، زشت و بى بها ساخته شده هست ، بلکه خود نام « خمينى » ، بزرگترين قصاب تاريخ ايران ، کـه جايگاهى درکنار هيتلر و استالين وچنگيز دارد ، سبکشده همين نامست . عربها بـه هخامنشيها ، « ا َ خُمينى » ميگويند، و اين پيشوند ِ « الف » ، درون طى زمان ، از نام « خُمين » ، حذف شده است. اين انديشـه هاى والا ، درون اين شبح هاى شوم ، مانند سايه ، بدنبال ما ميآيند . دربُن هرانسانى اين « بهمن ، يا هومان ، يا هـَخـامـن » ، اصل زاينده و آفريننده کيهان ، و اين « خرد سامانده کيهانى » هست کـه درهرانسانى افشانده شده هست . فرهنگ ايران، براين استواربود کـه ، هر فردى ، حامله بـه « اصل آفريننده کيهان و زندگى و خردِ سامانده کيهان » است، کـه جان و معنا ميبخشد . بدين علت « بهمن » را باربد ، « آئين جمشيد » مينامد. بدينسان ، فرد انسان ، سرچشمـه معنويت و روحانيت ، يا ميزان و معياربينش حقيقت و حق وقانون و حکومت ، شناخته ميشود . اين انديشـه هست که درون دوره چيرگى ساسانيان ، ازموبدان زرتشتى تحريف و سرکوب شد ، و سپس درون زنده ترين و برجسته ترين شکل ، مـولـوى بـلـخـى ، آنرا ازنو، دراصطلاحاتِ ملموس درون غزلياتش ، عبارت بندى کرده و رستاخيزنده اين انديشـه بزرگ « فرديت » شده هست که ما آنرا خواهيم گسترد . با چنين شناختى ، فرديت درون انسان زائيده ميشود و فرد ، خود را مطلق ميسازد ، و به کلى حقانيت و مشروعيت را از سازمانـهاى دينى و مراجع دينى و سازمان حکومت و همـه سازمانـهاى سياسى و درپايان ازهرسازمانى بطورکلى ميگيرد ، چون هرسازمانى ، پيدايش « قدرت» هست و طبعا خطر « فرد انسان » ميباشد کـه تنـها سرپاى خود ميخواهد بايستد . هرقدرتى ، هنگامى پايدارميشود کـه « معناى زندگى افراد » را معين سازد . ما با امضاء زير لايحه حقوق بشر يا لايحه هائى کـه حقوق بشر را براى رسيدن بـه اه سياسى يا مذهبى يا حزبى خود ، عَلَم ميکنند ، بـه آنچه غايت حقوق بشر است، نميرسيم ، بلکه با « زاده شدن چنين فرديتى درماست » ، کـه سازمان هاى دينى و مراجع قدرتمند دينى ، و حکومات و احزاب ، ديگر ، حق « تعيين معنا و غايت زندگى افراد ملت » را بـه کلى از دست ميدهند . مسئله بنيادى اينست کـه چگونـه بايد « فرديتى يافت کـه حقوق بشر ازآن ، زاده ميشود » ، و نياز بـه حکومتى و سازمان دينى و حزبى ندارد ، کـه اين حقوق را بـه او« بدهد » . امضاء زير لايحه اى کـه « ساختن حکومت برپايه حقوق بشر را وعده ميدهد » ، هرچند نيکوست ، ولى جانشين « پيدايش فرديتى» نميشود ، کـه خود را ، «اصل معنا بخش » ميداند ، وخودرا « مطلق » ميسازد ، و همـه مراجع قدرت را ، با يک ضربه ، نسبى و فرعى ميکند ، و از مرکزيت ومرجعيت وحقانيت ( legitimacy ) مياندازد . بدون پيدايش چنين فرديتى درون اجتماع ، آن امضاء ها ، فقط وسيله فريب و خدعه ميگردند کـه از محبوبيت اين آرمان ، سوء استفاده ميکنند . درقدرت ، مسئله « ابتکاريک اقدام » درسياست ، اهميت فوق العاده دارد. مبتکرچنين اقدامى ميتواند ، قدرت را برُبايد . ابتکار رفراندم ، بايد ازکسى وسازمانى باشد کـه پيشينـه قابل اعتماد براى ملت دارد . تنـها ابتکاريک پيشنـهادخوب، کافى نيست.<br />درباختر، درون هاى مذهبى پوريتان ها ( puritaner ) و پيروان تجديد تعميد ( wiedertaeufer ) ، دين ، بـه عنوان امرى مطلق و برترين امر ، مسئله « فرد انسان» شد ، و بدينسان ، حقوق بشرى ( = حق فرديت انسان ) ، آغاز بـه پيدايش کرد . اين فرد انسانست کـه مستقيم و بلاواسطه ، رويارو با « مطلق » ميشود . « دين » کـه برترين امر، و امرى مطلق شمرده ميشد ، کار مربوط بـه « فردانسان» شد. بعد فرد ، خودش بايد درون باره « مطلق و برترين چيزها » تصميم نـهائى را بگيرد و بتواند رابطه بيواسطه و مستقيم با مطلق پيداکند . ازاين رو ، « آزادى دين » ، نخستين حق درميان حقوق اساسى انسان شد . اينست کـه حقوق بشر، درهرجائى ، نخستين گام رابسوى واقعيت برداشته کـه « آزادى دين » تحقق يافته هست . هنوز درکشور ايران ، مذاهب سنّى ، کـه يکى از مذاهب مـهم خودِ دين اسلامست ، آزادى ندارد ، چه رسد بـه ساير اديان ومذاهب غير اسلامى . آزادى دين ، آزادى ِترک دين اسلام و پذيرش دين ديگراست . آزادى دين ، ترک دين اسلام و بيدين شدنست . آزادى دين ، ترک دين اسلام ، و قبول « شرک هست که چند خدائى باشد » . چرا ، فرد انسان با اين گام ، مطلق شد ؟ براى آنکه اين فرد انسان بود کـه ميتوانست بيواسطه و مستقيم ، « آنچه مطلق شمرده ميشد » ، تجربه کند ، و با چنين تجربه مستقيمى و بينش مستقيم حاصل ازآن ، تصميم نـهائى را بگيرد .<br /> با اين « تجربه دينى » ، همـه « ساختارها و سازمانـهاى اجتماعى، ارزش نسبى پيداد ، و فردى کـه ازاين بعد ، اين مطلق و« برترين ارزش » را مشخص ميساخت ، خودش ، مطلق شد، و آزادى بى نـهايت پيدا کرد . اينکه انسان ، حق تعيين دين خود را دارد ، تجربه اى ژرفتر و گسترده تر ازاين « مسئله برگزيدن يک دين يا مذهب ، ميان اديان ومذاهب موجود » بود . دراين تجربه ، فرد انسان ، رابطه وجودى با « مطلق » يافت ، و خودش ، « مطلق » شد، و بدينسان « آزادى شخصى او » بى نـهايت گرديد . بدين سان ، نـه تنـها « حکومت » ، بلکه بـه همان سان « سازمان دينى و مراجع دينى » ، ازسوئى از ارزش و اعتبار افتادند ، و ازسوى ديگر ، ميتوانستند ازاين پس، ارزش و اعتبار نسبى بيابند . هم حکومت و سازمانـهاى سياسى ، و هم سازمانـها و مراجع دينى ، ميبايستى ، موجوديت خود ، و حق بـه موجوديت خود را ، از اين « فردى کـه درخود ، مطلق شده هست » ، مشتق سازند (= برشکافند ) . حکومت و مرجعيت دينى و سازمان دينى ، قابل اشتقاق از « فرد انسان » شدند . هرچند اين ، ظاهرى ، دينى و معنوى و روحانى داشت ، ولى درباطن، يک سکولاريته بود ، چون فرد انسان ، خودش ، سرچشمـه و مرجع مطلق ارزشگذارى و معيارهمـه چيزها ميگردد .يکه « معناى زندگى فرد و غايت زندگى فرد » را معين و مشخص ميسازد ، حکومت ميکند . و اکنون اين « فرد انسان » هست که چنين نقشى را بازى ميکند . که تا کنون ، معناى زندگى فرد ، از سازمانـهاى مقتدر دينى و سياسى کـه باهم ميآميختند (موبد شاهى –يا- شاه موبدى ، -آخوند شاهى- يا- شاه آخوندى- )، معين ميگرديد . آميزش يا ترکيب « سازمان دينى » با « سازمان حکومتى » ، هميشـه براى آنست کـه « با معنا بـه زندگى افراد » ، آنـها را درون عمل و فکرشان ، معين سازند. حکومتى کـه يک دين رسمى دارد و « حکومت دينى ، کـه همان تئوکراسى باشد ، دوگونـه ترکيب اين انديشـه اند . با « مطلق شدن فرد »، يا با » پيدايش فرديت » ، اين فرد هست که ازاين بعد ، خودش سرچشمـه معنا بـه عمل و فکرش ميشود . با پيدايش چنين فرديتى ، هم حکومت و سازمانـهاى سياسى ، وهم سازمانـهاى دينى و مراجع دينى ، درون بنيادشان متزلزل ميشوند . سازمانـهاى دينى ، ازاين بعد گرفتارفاجعه کُبرى ميشوند ، چون خود را که تا کنون ، « اصل معنا بخش بـه همـه افراد » ميدانسته اند . ولى فردى کـه « آسمان را بـه زمين کشانيد و کل جهان را درخود جا داد » ، خودش ، «اصل معنا بخش » ميشود . آسمان و اصل ، يا « بُن آفريننده کيهان» را بايد مستقيما درخود ، تجربه کند، که تا همان فردى شود کـه مولوى بيان کرده است<br />تو قلم بدست دارى و جهان ، چو نقش ، پيشت<br />صفتيش مى نگارى ، صفتيش ميستانى<br />فردانسان ، چنانچه درون فرهنگ ايران انديشـه اى استواربود ، اين تجربه ژرف را ميکند کـه « اصل آفريننده کيهان و اصل بنيش جهانى ، اصل خرد سامانده » ، درون « خود فرد او » قرار دارد ، و بُن وجود اوست . اين تجربه ژرف ، درون همان تصوير « بُن انسان » درون فرهنگ ايران ، نخستين شکل را بـه خود گرفت ، و در عرفان ايران ، و بالاخره درون مولوى بلخى ، همان تجربه ، ازنو بـه بهترين شکلى عبارت بندى شد . عرفان بايد از سر، بـه اين تجربه ژرف درفرهنگ ايران بازگردد ، که تا بُن مايه هاى اجتماعى و سياسى و اقتصادى و دينى و هنرى تازه گردد . اين تجربه ژرف ، داراى اين برآيند بود کـه ، اين اصل مطلق ، اين خردِ سامانده کيهانى ، يا بسخنى ديگر ، « خرد قانونساز و حکومت آفرين » دراو نيز هست . ازاين « هومان » يا « اصل مطلق دربُن فرد انسان » هست که بايد حکومت و دين وهنر و اقتصاد و قانون ، سرچشمـه بگيرند . اينست کـه « آزادى فرد » با قبول ِاين بن درخود ، نـهاده ميشود کـه فرد ، خود را سرچشمـه معنويت و سرچشمـه روحانيت ميداند ، يعنى ، فرد ، خود را ميزان و معيار حق و حقيقت ميشناسد . با چنين اقدامى ، فرد ، خود را مطلق ميسازد ، و حقانيت را از « سازمان ها و مراجع دينى « و از « سازمان حکومتى و هرگونـه سازمان سياسى » و طبعا از هرسازمانى ميگيرد ، چون هرسازمانى ، پيدايش قدرت هست و طبعا خطر فرد ميباشد . هر « قدرتى » ، ميخواهد « زندگى را معنوى سازد » ، يعنى ميخواهد « معناى زندگى فرد را معين سازد . بـه فرد ، بگويد زندگى تو چه گونـه بايد باشد، که تا معنا داشته باشد » ودرست ، فرد درون حقوق بشر ، برضد چنين « معين سازى معناى زندگى خود، از فراسوى خود » طغيان ميکند . ازاينجاست کـه حکومتها بـه فکرميافتند کـه چگونـه بـه خود ، حقانيتى تازه بدهند . ديگر سازمانـهاى دينى ، بدرد همکارى با حکومتهاى نوين نميخورند . ازاينجاست کـه حکومت ، خودش را از« سازمانـهاى دينى و مراجع دينى » ، جدا ميسازد ، و آنـهارا طلاق ميدهد . حکومت از اين بعد ، ميکوشد کـه خود را بـه هر ترتيبى شده ،از بى اعتبارى ونيستى ، نجات بدهد، و ادعا ميکند کـه تنـها « بـه هدف تاءمين آزادى افراد » کارخواهد کرد . ولى فرديتى کـه حقوق بشر را آفريد ، چنين ادعائى را هميشـه از نو ميآزمايد . حکومت بايد بـه « فرد» هميشـه حساب بعد بدهد . حکومت ، اين « آزادى افراد را درون معنا بـه زندگى فردى و اجتماعى خود » ، بايد تاءمين کند . اينست کـه « حکومت دينى » ، برضد نياز افراد دراجتماع ميگردد . دينى کـه ميخواهد مرجع معنويت افراد باشد ، با حکومتى کـه ميخواهد آزادى فرد را درون سرچشمـه معنا بودن تاءمين کند ، باهم متناقض هستند .<br />همين تجربه را کـه پوريتانـها و پيروان تجديد تعميد دراروپا د، و چنين تاءثير ژرفى درپيدايش فرديت و حقوق بشر داشتند ، ماهم درايران داشته ايم . نـه تنـها درفرهنگ سيمرغى ،اين انديشـه درهمان « بهمن و هُما » عبارت بندى شده بود ، ولى دردوره چيرگى دين اسلام نيز، اين انديشـه با عبارت بنديهاى تازه ، کـه دور از عبارت بندى پيشين درفرهنگ ايران نبود ، درست برضد همان حکومت اسلامى ، درعرفان برخاست . يک انديشـه را کـه عرفان درخود حمل ميکند ، ميتوان پذيرفت و گسترد ، بى آنکه پابسته بـه « کل عرفان يا طريقه اى از تصوف » درون اشکال منحط تاريخيش شد . فرهنگ ، هميشـه « ُگلدسته انديشـه هائى » هستند کـه درهاى گوناگون يک ملت، دور ازهم روئيده اند . هرى بـه فرهنگ ايران ، هديه اى داده هست . هر ى ، براى آن ارزش تاريخى درون فرهنگ دارد ، چون درهمان يک انديشـه بزرگى کـه پديد آورده هست ، يک تجربه بزرگ و بنيادى ملت را زائيده هست . همان يک انديشـه ازکل اين ، درگلدسته فرهنگ ، بسته ميشود ، با آنکه آن درکليتش ، منتفى شده باشد . عرفان هم کـه درشرائط بسيار تنگ و خفقان آميز حکومات اسلامى روئيد ، مقدارى ازاين انديشـه هاى گرانبها را تجربه کرده هست ، کـه بخشى گرانبها از فرهنگ ايران شده اند . عرفان و بويژه « مولوى بلخى » ، تجربه مستقيم و بلاواسطه حقيقت مطلق را نيز، محور فرديت ميشمرد . اينست کـه مولوى « پيروى از پيامبران » را بـه معنائى نميگيرد کـه ما درون ديد اول ازآن ميگيريم . براى مسلمانان ، پيروى از انبياء ، اطاعت از اوامر و نواهى آنـهاست . ولى براى مولوى چنين نيست . پيروى ازانبياء براى او، فقط نگريستن بـه شيوه تجربه مستقيم آنـها ا زحق و عشق و حقيقت هست .انسان بايد مانند ابراهيم و موسى و شعيب و عيسى و محمد ... حق و حقيقت را مستقيم وبلاواسطه تجربه کند . هرفردى بايد از مطلق ، از برترين ارزش ، تجربه بى واسطه و مستقيم د .<br />استاد ، خدا آمد ، بى واسطه صوفى را<br />استاد ، کتاب آمد ، صابى و کتابى را<br />چون « محرم حق گشتى» ، « وز واسطه بگذشتى »<br />برباى نقاب از رخ ، خوبان نقابى را<br />منکر کـه زنوميدى ، گويد کـه : « نيابى اين » .<br />بند ره او سازد آن « گفت نيابى را »<br />اينست کـه مولوى انبياء و پيامبران را ، درون واقع « سرمشق و نمونـه و به اصطلاح افلاطون ، پاراديگم paradigm تجربه مستقيم فرد ، با حق ، يا محبوبه ازلى » براى انسانـها ميداند ، نـه مرجع امر ونـهى و حکومت و قدرت . مسئله بنيادى ِ انسان، تابعيت از رسولان و انبياء ، و اطاعت ازآنـها نيست ، بلکه همانند آنـها ، يا « حتا برترازآنـها شدن » دريافتن اينگونـه تجربيات مستقيم با مطلق و برترين هست .<br />گه چو عيسى ، جملگى گشتم زبان<br />گه دل خاموش ، چون مريم شدم<br />آنچ از عيسى و مريم ياوه شد<br />گر مرا باورکنى ، آنـهم شدم<br />بانگ ناى لم يزل بشنو زمن<br />گرچو پشت چنگ اندرخم شدم<br />موسى بديد آتش ، آن نور بود دلخوش<br />من نيز نورم اى جان ، گرچه زدور، نارم<br />من بو العجب جهانم ، ازمشت ِگل نـهانم<br />درهرشبى ، چو نورم ، درهرخزان ، بهارم<br />به عبارت ديگر، من اصل روشنى و فرشگرد هستم ، و من همان نورم کـه موسى دربوته ديد .<br />احمد گويم براى « روپوش » از احمد ، جز احد نخواهم<br />يا شعيب ميگويدکه ، من آمرزش ازگناهان وفردوس را نميخواهم<br />گفتا نـه اين خواهم نـه آن ، ديدارحق خواهم عيان<br />گرهفت بحرآتش شود ، من درون روم بهر لقا<br />نزد مولوى ، هرفردى ميتواند بيواسطه( يعنى بدون قرآن ورسول ) محرم حق بشود ، و به لقا و وصال اوبرسد ، و به او عشق بورزد . عشق ، « واسطه» را نميپذيرد .<br />چو بدين گذر رسيدى ، رسدن کـه ا زکرامت<br />بنـهى قدم چو موسى ، گذرى زهفت دريا<br />مولوى و ساير عرفا ، همـه آئين ها و مناسک و مراسم اديان و مذاهب را ، نـه تنـها فرع براصل آن تجربه بيواسطه ميدانند ، بلکه گامى فراتر مى نـهند، و آنـها را ، فقط « بهانـه و روپوش و پرده و حجاب» رسيدن بـه « تجربه مستقيم و بى واسطه ازحق و مطلق » ميدانند . درواقع ، اين اشکال و مناسک و مراسم و شعائر، حتا درون شکل طاعات ، فرد را از تجربه مستقيم او بازميدارند، و فقط بـه کردار « بهانـه » آنـهارا مى پذيرند: مقصود توئى ، کعبه و بت خانـه ، بهانـه<br />براى ما امروزه « تجربه مستقيم و بى واسطه يک چيزى » ، درون آخرين حد نزديکى با آن نيز ، آن چيز، فراسو و خارج ازما ميماند. ولى حتا درون فارسى ، واژه نزديکى » بـه خودى خود ، معناى « مقاربت و همآغوشى وعشق ورزى » دارد . اين بود کـه تجربه بيواسطه و مستقيم ، براى ايرانيان وسپس براى عرفا ، معناى « عروسى و وصال و آميزش » داشت . زمين يا جهان ، عروس انسان بود . خدا ( سيمرغ کـه صنم و پرى باشد ، و رام کـه زُهره باشد ) عروس انسان بود . ايرانى از تجربه مستقيم وبيواسطه با« دين » کـه همان پرى يا سيمرغ بود ، عروسى و عشق و وصال با او را ميفهميد.تجربه مستقيم و بيواسطه ، آميزش و عشق و وصال بود ، نـه آخرين حد نزديک شوى خارجى.<br />روز وصال هست و صنم ، حاضر است<br />هيچ مپا مدت آينده را( نفى آخرت )<br />حتا مولوى با مفهوم « دنياى اسلامى » اش، خود را درهمان دنيا ، همآغوش با معشوقه ازلى ميداند ، و زندان دنيا هم ، بهشت او ميشود<br />چو مرا بسوى زندان بکشيد ، تن زبالا<br />زمقزبان حضرت ، بشدم غريب و تنـها<br />به ميان حبس ناگه ، قمرى مرا قرين شد<br />که فکند درون دماغم ، هوسش هزارسودا<br />همـه ، خلاص جويد زبلا وحبس ، من ، نى<br />چه روم ؟ چه روى آرم ، بـه برون و، يار ، اينجا !<br />که بـه غير کنج زندان ، نرسم بـه خلوت او<br />که نشد بـه غيرآتش ، دل انگبين ، مصفا<br />چو بود حريف ، يوسف ، نرمدى ، چو دارد<br />به ميان حبس ، بُستان و که خاصه يوسف ما<br />اينست کـه اين تجربه مطلق و برترين ، درهمان دنيا نيز ازفرد انسان ، جدا ناپذير هست .<br />بادا مبارک « درجهان » ، سور و عروسيهاى ما<br />سور و عروسى را خدا ، ببريد بر بالاى ما<br />خدا ، مارا درفطرت براى گرفتن جشن ِ سور و عروسى هميشگى باخودش آفريده هست .<br />زُهره ، قرين شد با قمر ، طوطى ، قرين شد با شکر<br />هرشب،عروسى دگر،ازشاه خوش سيماى ما( شاه=سيمرغ)<br />بسم الله امشب برنوى ، سوى عروسى ميروى<br />داماد خوبان ميشوى ، اى خوب شـهر آراى ما<br />خاموش ، کامشب، زُهره شد ، ساقى بـه پيمانـه و به مد<br />بگرفته ساغر ، ميکشد ، حمراى ما حمراى ما<br />خاموش کامشب مطبخى ، شاهست از فرّخ رخى<br />( سيمرغ ياکرمائيل درشاهنامـه، آشپز يا خواليگرجهانست )<br />اين نادره کـه مى پزد ، حلواى ما ، حلواى ما<br />اينست کـه فرد انسان ، نـه تنـها رابطه بيواسطه و مستقيم بـه مفهوم ما با مطلق و برترين دارد، بلکه درچنين تجربه اى ، با مطلق و برترين ، ميآميزد ، و همگوهر وهمسرشت اوميشود .<br />« اين تجربه ژرف ِ مطلق شوى ِ فرد » ، تجربه ايست استثنائى ، کـه درتاريخ ، گهگاه شده هست ، کـه در« وجود خصوصى فرد » نمى ماند . اين تجربه کـه فرد انسان ، خود را همگوهرمطلق ، يا « کل يا ارکه کيهان » يا « معيارهرچيزى » ميداند ، يک تجربه نادرى هست که درون برهه هائى خاص از زمان درون تاريخ ، روى ميدهد ، و چنين تجربه اى ، بيان تجربه اوج آزادى ، روياروى همـه قدرتها و سازمانـها و مراجع قدرتست ، و طبعا اين تجربه ، ازسوى اين سازمانـها و حکومات و اجتماعات ، خيالى بيمارگونـه يا ديوانگى (= ضد عقل ) شمرده ميشود . اين همان تجربه ايست کـه ايرانيان درون تصوير انسان ( بُن انسان) کرده اند . اين همان تجربه ايست کـه پروتاگوراس يونانى کرد، وافلاطون اورا بنام سوفسطائى بدنام وزشت ساخت . اين تجربه ايست کـه بشيوه ديگر، عرفا درايران د، و منصورحلاج بخاطر همين تجربه برسر دار رفت ، و مولوى ، کعبه را تماشا ميکند کـه به گردش طواف ميکند ، و ِطواف بـه دور« خود » را آفريد . من بـه دور خود درون ، طواف ميکنم ، چون من ، کعبه جان و محورهستى وارکه جهان هستم . همان تجربه را درشکل ديگر، پوريتانـها و پيروان تجديد تعميد درون غرب د، و با آن، بنياد حقوق اساسى فرد گذاشته شد .<br />اين تجربه بزرگ حلاج و مولوى ، کـه تزلزل درهمـه سازمانـهاى قدرت سياسى و دينى ميانداخت ومياندازد ، درايران درون سياست ، نازا ماند ، چون متفکرى درايران پيدا نشد ، کـه پيآيند مستقيم اين سرانديشـه را ، درون همـه سازمانـها گسترش بدهد . اين بيان سترونى روشنفکران کذائى ما هست ، نـه بى ارزش بودن فرهنگ و عرفان ايران. اين تجربه زلزله اندازنده درون همـه دستگاههاى قدرت ، مُهر « يک خيال خام صوفيانـه و شرک » خورد . اين تجربه کـه بزرگترين هديه فرهنگ ايران و عرفان بـه اجتماع ماست ، و تنـها ريشـه « حقوق بشريا حقوق فرد انسان » هست ، بـه خاک فراموشى سپرده شد . اين تجربه را کـه حقوق فرد انسان ازآن زايئده ميشود ، نميتواند از مکاتب فلسفى جديد و مارکسيسم و جامعه شناسى آمريکا ، عايد شود . اين مکاتب ، همـه درون گوهرشان برضد اين تجربه اند . لايحه حقوق بشر ، اين تجربه را بشکل يک واقعيت و بديهه تاريخى غرب « ميگيرد » . ما از مدرنيسم و پسا مدرنسم و رئاليسم ، چنين تجربه اى را ، کودکانـه و « غيرعلمى و نامعقول » ميشماريم . ولى حقوق بشر، براين تجربه استثنائى تاريخى ، استواراست . حقوق بشر، دريک اعلاميه ، خلاصه نميشود کـه روى کاغذى چاپ شده هست که ما مواد آنرا با دقت بخوانيم و ازبرکنيم ، و بکوشيم طبق آن سازمانى يا بطوراخص ، حکومتى بسازيم.<br />« حقوق انسان » ، پديده « برپا ايستادن ِ فرد درون اين تجربه مطلقيتش » ، دربرابر « سازمانـهاى قدرت ، چه دينى چه سياسى » هست . اعلاميه حقوق بشر و حقوق اساسى ، همـه نوشتجاتى هستند کـه اين سرکشى و قيام فرد را درمطلقيتش درون تاريخ ، ثبت و ضبط کرده اند . مسئله ، نقل اين مواد نوشته شده ، مانند صادرات فکرى بـه ايران نيست . مسئله ، بسيج سازى تجربه سرکشى و قيام فرد درون مطلقيتش ، درون فرهنگ ايران کـه در عرفان امتداد يافته هست ، ميباشد ، که تا « خود » را ، ميزان و معيار مطلق حق و حقيقت و قانون و سياست سازد . هنگامى آن اعلاميه حقوق بشر ، يا حقوق بنيادى انسان ، ارزش و اعتبار دارد کـه درما، چنين فرديتى ، پيدايش يابد . فرد انسان ازاين بعد ، دراثر تعلق بـه يک جامعه دينى ، يا تعلق بـه يک جامعه سياسى وحزبى ، ارزش و اعتبار پيدا نميکند . فرد انسان ازاين بعد ، دراثر داشتن اين دين يا آن مذهب ، درون اثر تعلق بـه يک حزب سياسى خاص ، ارزش و ارج پيدا نميکند . فرد براى تعلق بـه دين اسلام ، حق برابرى حقوقى پيدا نميکند . فرد انسان ، دراثر بستگى بـه يک جامعه دينى يا ملت ويا نژاد ويا قوم ويا جنس ، حق قانونى وحق انسانى وحق شـهروندى ، پيدا نميکند ، بلکه دراثر اينکه بخودى خودش ، ارزشمند هست ، و ازاين رو ، نـه تنـها ، حق پيدا ميکند ، بلکه سرچشمـه پيدايش حق درآن اجتماع ميگردد . با پيدايش چنين فرديتى دراجتماع ، حکومت و سازمان دينى ، ازمطلق بودن ميافتند و فقط درون نسبت با افراد ، ارزش و اعتبار مى يابند . « فرد انسان» ، جانشين « الله و يهوه و پدرآسمانى » ميگردد . از اين بعد ، حکومت و سازمان سياسى وسازمان دينى و قانون ، از تصميم گيرى افراد، درون همپرسى( ديالوگ ) آنـها با همديگر، پيدايش مى يابندو لغو ميگردند .<br /></div></strong>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-4427286621780013851.post-13121578020575553942007-04-14T08:42:00.000-07:002007-04-14T08:43:35.343-07:00

<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">منوچهر جمالی</span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:180%;"><br /><span style="color:#ff0000;">چرا خطرآن هست کـه خلق ایران<br />به کفرقدیم بازگردد<br />ایـران ، دومـین کشوری خـواهد بـود که<br />خـود را درون آسـیـا ، ازبـنـد اسـارت اســلام<br />آزاد خواهـد ساخت</span><br /></span></strong><br />مـیرزاحسن شیرازی ، درواقعه تنباکو ، پیش ازوقوع مشروطیت ، متوجه این مسئله شده هست ، کـه « انچه را اسلام و آخوندها » سده ها ، محال ساخته اند، و در ذهن مردم ایران ، تبدیل بـه « محال هست » کرده اند ، برغم سده ها تحمـیق ، تحول پذیر هست . درتلگراف دوم بـه ناصرالدین شاه مـینویسد کـه با این امتیـاز، درثر آمد وشد ایرانیـها با خارجیـها ، عقایدایرانیـان، فاسد مـیگردد ، وآنگاه او، نتیجه نمـیگیرد کـه خلق ایران ، پیروان کانت و هگل و هایدگرو پست مدرنیسم و« پوزیتیویسم علمـی ...مـیشوند ، بلکه با قاطعیت مـیگوید کـه : « خـلـق ایـران بـه کـفـر قـدیـم بـاز مـیـگـردد » ( تاریخ بیداری ایرانیـان )<br />بررسیـهای گسترده من درباره غزلیـات حافظ و مولوی ، فقط دوراین محور مـیگردد کـه آنـها درغزلیـات خود ، با گستاخی بـه کفرقدیم و شرک وصنم پرستی درون گستره ادبیـات ، بازگشتند، وراه را به منظور آزادی گشودند، چون گوهر آزادی ، شرک وکفراست، و عصرروشنگری را دراروپا ، «عصربازگشت کفر» مـیخوانند . مشروطیت ، فقط این مایـه موجود درون ژرفای فرهنگ و روان ایران را بر انگیخت ، و کوتاهی آنان کـه خود را روشنفکر و روشنگر مـیخوانند اینست کـه نتوانستند این کفروشرک را بـه گستره تفکرات اجتماعی و سیـاسی بکشانند .<br />سلسله مقالات من درباره « غزلیـات مولوی بلخی » کـه اکنون چهارجلد گتاب شده هست ( این بررسیـها درباره مثنوی اش و فیـه مافیـه اش نیست ) نشان مـیده کـه غایت این پژوهشـها یـافتن ردپای فرهنگ سیمرغی ( =یـا زنخدائی ایران) درون غزلیـات اوست . دراین بررسیـها نشان داده مـیشود کـه فرهنگ سیمرغی دراین غزلیـات ، بطورزنده وشفاف باقی مانده هست . ودر غزلیـات مولوی بلخی، مـیتوان فرهنگ سیمرغی را بازسازی کرد . فراموش نشود کـه آنچه دراسلام « دچال » نامـیده مـیشود همـین « دژ+ آل » هست . آل ، همان سیمرغ یـا هما یـا عنقاست کـه درپایـان زمان ، باز مـیگردد و این همان کفریست کـه آخوندها همـیشـه ازآن واهمـه دارند .<br /> دراین پژوهش ها ، نشان داده مـیشود کـه اندیشـه های بنیـادی مولوی درغزلیـاتش، تحت تاءثیرپلوتین ( Plotin) و یـا تحت تاءثیرمحیی الدین عربی بوجود نیـامده هست ، بلکه زیر نفوذ فرهنگ سیمرغی درون زادگاهش بلخ بوده است. درون کتابی جداگانـه ، نفوذ فرهنگ سیمرغی از راه پدرش « بهاءالدین ولـد » براو بررسی خواهدشد . دراین بررسیـها ، فرهنگ سیمرغی یـا زنخدائی ایران ، کـه زرتشتیـها بشدت آنرا تحریف کرده اند ومسخ ساخته اند و کوبیده اند، درجزئیـاتش ، گسترده مـیشوند .<br />اساس این بررسیـها ، بیـان ِ اندیشـه های فرهنگ ایران ،در تصاویریست کـه ازاین فرهنگ ، درلابلای متون و واژه ها درگویشـها و هزوارشـها باقی مانده اند ، و من آنـهارا با دقت مـیکاوم . درآغازاین مقاله محال اندیشی نیزبخشی از غزل مولوی آورده شده تادراین جستار، بـه توضیحش، پرداخته شود ، و گفته شود کـه چرا مولوی، محال مـیجوید، خودرا محال مـیداند، وچرا « محال جستن » نزد عالِم وعامـی( که تا به امروز) ، گناه شمرده مـیشود . چرا عالِم وعامـی ، نمـیخواهندی دست بـه آنچه « محال هست » بزند . چرا دست زدن بـه آنچه محال هست، گناه هست .<br />« محـال جـوی » و« مـحالـم » ،....... بدین گـنـاه مـرا<br />قبول مـی نکند، هـیچ « عـالـِم » و « عـامـی »<br />تـو هـم ، محال ننوشی و معتقد نشوی<br />بــرو بــرو ، کـه مُـریـد عـقـول و اوهـامـی<br />اگر زخـسرو جان ها ، حـلاوتـی یـابـی<br />محال هردو جهـان را، چومـن درون آشـامـی <br />محالی را کـه مولوی درنظر دارد ، آنست کـه شریعت اسلام ، انسان را ازهمگوهری با خدا ، بُریده هست . انسان و خدا ، یـا بطورکلی گیتی و خدا ، دراسلام وسایر ادیـان نوری( یـهودیت+ مسیحیت+ اسلام +زرتشتی )، دو گوهرو دوجهان جدا ساخته ازهم شده اند ، ورابطه انسان با حقیقت ، رابطه غیرمستقیم ساخته شده هست ، وانسان، حق ندارد و نمـیتواند با خدا، یـا بـه سخنی دقیق تر با « بُن آفریننده هستی» بیـامـیزد .<br />واژه ِ« محال » ، همریشـه با واژه « تحول » است، و به معنای « آنچه تحول ناپذیراست » بکار مـیشود . مولوی ، مـیگوید ، نـه ، چنین چیزی، محال نیست، ومـیتوان آن را تحول داد ، و خدا وانسان ، مـیتوانند بـه هم تحول بیـابند . آنچه را با عقل اسلامـی ، محال مـیدانند ، من آنرا محال نمـیدانم ، ودرست من ، چنین گونـه محالاتی را مـیجویم ، و آنـهارا ولو دریـایئی فراخ نیز باشند ، مـیآشامم .<br />اندیـشـه مولوی درون راستای فرهنگ ایران ( نـه دین زرتشتی )، استواربرهمگوهری انسان وخدا( بُن هستی ) بود . خدا ، بنا بر تصویر فرهنگ زنخدائی ایران ، خوشـه ای بزرگ هست از دانـه ها و بذرهای گوناگون . این دانـه ها همـه باهم فرق دارند . و خدا ، خود را تکان مـیداد ، و خود را مـیافشاند ، و در هرجانی وهرانسانی ، یکی از این بذرها یـا تخمـهای وجود خدا مـیافتاد . خدا، پخش ( بغ ) مـیشود و گیتی بـه وجود مـیآید . هرانسانی ، حامله بـه خدا هست . درهرانسانی ، تخم خدا ، کاشته شده هست و خدا وحقیقت وشادی وبزرگی و زیبائی ومـهر، مستقیما ازآن مـیروید .<br /> چون این خدا ، اصل « گوناگونی و تعددو کثرت » هست ، درهرانسانی ، خدائی دیگر هست . بـه اندازه جانـها و انسانـها ، خدا یـان هستـند ، ولی همـه آنـها، ازیک خوشـه فروریخته اند، وهرچند همـه باهم مختلفند، ولی ازیک شیره روئیده اند . این تصویر آنـها از کل جهان هستی بود . این تصویر، فردیت هرانسانی را مـیشناسد و به انسان همانقدر اصالت مـیدهد کـه خدا . این تصویر، اندیشـه « خالق ومخلوق » را ار مـینـهد . هرچیزی ، بُن آفرینندگی را درخودش دارد . این پیآیندها ، اندیشـه هائی هستند کـه ما امروزه ، نیـاز بـه آن داریم و ازما ، دریغ مـیدارند .<br /> خدایـان ایران ، چیزی جدا از جهان هستی نبودند . خدا، درانسان ،immanent انبثاقی یـا زهشی وجهشی بود . اسلام ، و زرتشتیگری پیش ازاسلام ، این را محال ساخته بودند ، و عرفان وبویژه مولوی ، مـیخواست بـه آنچه اسلام و عقل متداول درجهان اسلام ، « محال هست »<br />ولی فقط محال ساخته شده بود ،برگردد . اینکه نخستین پرسش شما آنست کـه « اول ، اعتقاد بـه خدایـان متعدد ازمقوله محال هست ، مـیباشد یـا محال ساخته شده هست » ، که تا اندازه ای روشن مـیشود .<br />دراین مقاله محال اندیشی ، راستای اندیشیدن ، این نیست کـه از دید فلسفی بطورکلی ، چه چیز، بطورکلی محال ، « هست » ، ویـا چه محال نیست . وچه بطور کلی ، محال ساخته شده هست . خود اصطلاح « هـسـت » یـا « است» درفرهنگ ایران ، بـه معنای « تخم یـا نطفه درون زهدان » هست . بـه عبارت دیگر، چیزی « هست » کـه « اصل همـیشـه زاینده و آفریننده » هست .<br />گرانیگاه بحث درمقاله محال اندیشی ( ازجلد چهارم کتاب مولوی بلخی و سایـه سیمرغ ، کـه دراین سایت نیز بخشی ازآن درج گردید ) این هست که ادیـان نوری ، بویژه یـهودیت و مسیحیت و اسلام و زرتشتیگری ، « بینش مستقیم انسان را بـه حقیقت » کـه در گذشته زیر تصویر « معراج بـه آسمان » طرح مـیشد ، چگونـه « محال ساخته اند» . بازگشت بـه تعدد خدایـان، به منظور ایجاد آزادی دراجتماع ، ضرورت قطعی دارد . اجتماعات مسیحی، زودترپذیرای آزادی شدند، چون مسیحیت از مـیترا گرائی ( Mithraism ) سه که تا یکتائی(Trinity )را بـه ارث هست . این شرک مسیحیت کـه ازکفر بـه آن رسیده بود ، کود مقوی دموکراسی و آزادی شد .<br /> آزادی ، شرک هست . دراجتماعی ، امکان پیدایش ورشدآزادی هست کـه اعتقاد بـه شرک ( چند خدائی ) باشد . وقتی خدایـان مختلف دریک نیـایشگاه ، همدیگر را تحمل د ، پیروان آن خدایـان نیز، همدیگر را تحمل مـیکنند . یـهوه و پدرآسمانی و الله ، خدائی را جز خود ، درون معبد خود، نمـی پذیرند . پیروی از افکار مختلف ، تفاوت چندانی درون گوهر، از پرستش خدایـان مختلف ندارد . آزادی و دموکراسی درون آتن هم ، رابطه تنگاتنگ با وجود خدایـان درون یک پانتئون داشت . تئوریـهای پیدایش دموکراسی درآتن ، این را فراموش مـیکنند و هنوز نیزبطور دقیق سر ازعلت العلل پیدایش دموکراسی درآتن درنمـیآورند . همانسان کـه هندوستان ، دراثر تعدد خدایـان درنیـایشگاهشان ، توانستند بـه آسانی بـه دموکراسی راه یـابند ( نـه دراثر حفظ تئوریـهای دموکراسی). درون معابد این زنخدای ایران نیز، پیکر همـه خدایـان را مـیگذاشتند . اسفندیـارکه نخستین مبلغ دین زرتشتی بود ، این خدایـان را بنام « بت» بنا برشاهنامـه مـیشکست و نیـایشگاهها را با زور ازآنـها پاک مـیساخت . ازاین رو گوهر دین زرتشتی بکلی با منشور تسامح کوروش ، متفاوت هست . عرفان و ادبیـات ایران ، بـه « کفرو شرک قدیم ایران » کـه بیـان واقعیت آزادی باشد ، بازگشتند . این مطلب درفرهنگ زنخدائی ایران ، بـه گونـه های مختلف بیـان مـیشد . هرانسانی، آبستن بـه خدائی هست ، وهرانسانی امکان ِ رابطه مستقیم با خدا و حقیقت دارد . وجود خدایـان متعدد درون معابد آنـها ، فقط بیـانگر این سراندیشـه بود.<br />درجلد دوم بررسیـهایم درون باره غرلیـات مولوی ( مولوی صنم پرست ) نشان دادم ، کـه فرهنگ ایران، درون دوره سلطه اسلام ، درغزل ، بـه « صنم پرستی و بت پرستی» ، و به « شرک وکفر» بازگشت . این یک اقدام بزرگ انقلابی درون راستای واقعیت بـه آزادی بودکه نادیده گرفته مـیشود . عرفان و ادبیـات ایران ، بـه « کفرو شرک قدیم ایران » کـه بیـان واقعیت آزادی باشد ، بازگشتند. آنچه روشنفکران سترون ما نتوانستند ، آن بود کـه این بازگشت بـه کفر وشرک درادبیـات وشعر را ، درون گستره سیـاست و اجتماع ، امتداد دهند.<br />ما به منظور ریشـه دارساختن ِ دموکراسی و آزادی درسیـاست واقتصاد و اجتماع ، نیـاز بـه وام از غرب نداریم ، بلکه نیـاز بدان داریم کـه این کفر وشرک ادبی و عرفانی را درون پهنای سیـاست و اقتصاد و اجتماع و حقوق بگسترانیم . دراین بررسیـها نشان دادم کـه « کثرت گرائی یـا پلورالیسم Pluralism»، چیزی جز عبارت بندی « کفروشرک و چند خدائی » بـه زبان روز نیست . چنانکه درون ادبیـات اروپا ، دوره روشنگری را ( Enlightenment ) دوره بازگشت بـه کفر مـینامند . بازگشت بـه چند خدائی ، محال نیست ، بلکه محال ساخته شده هست .برای روشنفکران سترون ما، هنوز برانداختن اسلام ،« محال هست » . آنچه را آخوندها، محال ساخته اند ، به منظور این نخبگان و پیشتازان، کـه فقط یک مشت افکار ازغرب وام کرده اند، و مرغانی را مـیمانند کـه هرگز تخم نمـیگذارند ولی با این افکار، همـیشـه قـُد قـُد مـیکنند، « محال هست » .<br /> اگراز هرایرانی بپرسم کـه آیـا : شما اعتقاد دارید کـه برانداختن اسلام ، محال هست ، یـا محال ساخته شده هست ؟ واو بتواند پاسخ قلبی ودرونی خود را آشکارا بـه این سئوال بدهد، سراسر موضعگیریـها و شیوه های مبارزه او را ازهمـین پاسخ خواهید شناخت . آنگاه درون نوشتجاتش وگفتارهایش خواهید دید کـه چقدر ازگفتن حقیقت ، گریز مـیزند ومردم را بـه شوره زار سرگردانی ونومـیدی راهبری مـیکند . با این روشنگریـها ، هدفش تاریک سازیست .مانند آن روشنفکر کذائی کـه کتابی درباره آن نوشته هست که ، ما دموکراسی و آزادی نداریم ، چون مکان جغراافیـائی ایران ، نا مناسب هست . و تراژدی اینست کـه این کتاب سیزده بار چاپ شده هست ، وگله روشنفکرانی کـه یکریزدم ازحقوق بشر و آزادی و جامعه مدنی و ... مـیزنند ، زیر این پرچم درآمده اند . همـه مانند او تن بـه گریز از دیدن حقیقت داده اند .<br /> خلاصه مقاله محال اندیشی ، آنست کـه اندیشنده و فیلسوفی کـه بنیـادی دراجتماع مـیاندیشد ، بایست آنچه را دراجتماع ، محال شمرده مـیشود، و همـه مردمان ، ایمان بـه « محال بودن آنـها » دارند ، ازسر، تحول پذیر سازد . بدون چنین گستاخی درون اندیشیدن ، امـید بـه رسیدن بـه آزادی ازبین مـیرود . مثلا ، امروزه اغلبانیکه درایران خودرا روشنفکرمـیخوانند و هچنین اغلب نزدیک بـه تمام سیـاسمتداران ، وهمچنین دهندگان جایزه نوبل .... مـی پندارند کـه محال هست کـه اسلام ، برانداخته شود .<br />وقتی شما درباره چنین محالی بیندیشید ، ونشان بدهید کـه چنین تحولی ممکنست، و اجتماع ایران با اتکاء بـه فرهنگ غنی اش ، توانائی آنرا دارد کـه اسلام را محو سازد ، آنگاه ، فیلسوف یـا « اندیشنده ای بنیـادی » شده اید . <br /> مـیرزاحسن شیرازی ، درواقعه تنباکو ، پیش ازوقوع مشروطیت ، متوجه همـین مسئله شده هست ، کـه « انچه را اسلام و آخوندها » سده ها ، محال ساخته اند، و در ذهن مردم ایران ، تبدیل بـه « محال هست » کرده اند ، برغم سده ها تحمـیق ، تحول پذیر هست . درتلگراف دوم بـه ناصرالدین شاه مـینویسد کـه با این امتیـاز، درثر آمد وشد ایرانیـها با خارجیـها ، عقایدایرانیـان، فاسد مـیگردد ، وآنگاه ، او مانند روشنفکران کذائی ما نتیجه نمـیگیرد کـه خلق ایران ، پیروان کانت و هگل و هایدگرو پست مدرنیسم و« پوزیتیویسم علمـی مانند شما » مـیشوند ، بلکه با قاطعیت مـیگوید کـه : « خـلـق ایـران بـه کـفـر قـدیـم بـاز مـیـگـردد » ( تاریخ بیداری ایرانیـان ) . یعنی « آنچه محال هست » ، و اسلام و آخوندها ، « محال ساخته اند »، تحول بـه کفرقدیم ایران مـی یـابد . البته چنین درک غریزی یک آخوند را ، همـه روشنفکران کذائی درایران بعد ازمشروطیت و درخود مشروطیت نیز ، نداشته اند .<br />همـین ترس و واهمـه از بازگشت ایرانیـان بـه کفرقدیمشان ، و جدا شدن ازاسلامست ، کـه امروزه تبدیل بـه کینـه توزی شدید رژیم اسلامـی ، با حکومت اسرائیل شده هست . چون حکومت اسرائیل ، پیدایش نخستین کشورغیر اسلامـی درآسیـای مـیانـه هست ، و آخوندها بخوبی مـیدانند کـه اگراین اقدام ، موفق بشود ، ایـران ، دومـین کشوری خـواهد بـود کـه خـود را ازبـنـد اسارت اسـلام ، آزاد خواهـد ساخت .<br />این اندیشـه « تحول و » ، بنیـاد فرهنگ ایران بوده هست . فرهنگ ایران ، تحول و را « بـُن یـااصـل » کل جهان هستی وخدایـان مـیدانست . این اندیشـه را ، درتجربه های گوناگون خود ، از طبیعت ، باد و ابر و ماه و زایمان و روئیدن و جوشیدن آب ، بـه عبارت مـیآورد . فرهنگ ایران ، استوار بر مفهوم « درک کل هستی از بُن » بود . همـه جهان هستی و خدایـان ، از« بـُن » ، پیدایش مـی یـافتند و مـیروئیدند . این ، کشف اندیشـه فوق العاده بزرگی بود . بـه عبارت دیگر، اندیشـه درک جهان را از یک خالق ، و از راه « خلق با اراده وعلم او » ، پوچ وبی معنا مـیدانستند . آنگاه محتوای چنین بُنی ، و تحول بود ، نـه ثبوت و سفتی و تغییر ناپذیری و ناگذرائی . « بُن بُن جهان » کـه بهمن بود ، و ناگرفتنی و نادیدنی بود ، در« ماه » ، دیدنی مـیشد ، ونخستین صورت خود را پیدا مـیکرد .نخستین پیدایش، درون تفکرات آنـها ، بیـان آن بود کـه گوهر بهمن ( بُن بن جهان و خدایـان ) ، تحول است. بـه عبارت دیگر، بُن ، بقا نیست ، بلکه حرکت و گشتن و یدن هست . بـُن ، حرکت شاد ( وشتن = گشتن = یدن ) هست . شادی وجشن ، بـُن آفریننده هستی هست .<br />ماه درآسمان ، تنـها پدیده ای بود کـه درهرماهی ، تحول مـی یـافت واین تحول، شگفت آنـهارا بر مـیانگیخت . آنـها اندیشـه بنیـادی خود را، ازتحول و دربُن هستی ، دراین پدیده درون آسمان ، بیـان مـید . رسیدن بـه چنین اندیشـه ای ، ولو ازدید علمـی امروزه ما بیراهه ، یکی از بزرگترین موفقیت های فرهنگ ایران درون فلسفه بوده هست . همـیشـه از « پیش فرضهای نادرست» ، انسان ، توانسته هست به پیآیندهای بسیـارسودمند برسد .در واقع ، « دوچیز برابرومساوی » درجهان وجود ندارد ، ولی ازاین پیش فرض غلط « برابری » ، علم ریـاضی بوجود آمده است، و برپایـه آن مکانیک و اختراعات فنی شده هست . نـه « نقطه» وجود دارد ، نـه خط و نـه سطح ، ولی ازاین مفاهیم ، هندسه بوجود آمده هست .ازاینکه ، ازیک نقطه ، فقط یک خط موازی با خط دیگر مـیتوان کشید ، غلط هست و همـه هندسه های غیراقلیدسی آنرا رد مـیکنند . ولی برپایـه همـین غلط، ما چه سودهائی مـیبریم . ازهمان اندیشـه برابری و تساوی ، کـه بکلی غلط هست ، همـه نـهضت های اجتماعی و سیـاسی و دینی ، سرچشمـه گرفته اند . همـه « تئوریـها فطرت انسان » ، ساختگی وجعلی اند ، ولی ازهمـین تئوریـها ، بـه حقوق بشر رسیده اند ، کـه اکنون ، بدون این تئوریـها ، مـیتواند سرپای خود بایستد . فرهنگ ایران ، درتجربه ای کـه ازماه و ابروباد داشت ، بـه اندیشـه پیدایش « صورت » از « بیصورت» رسید . بـه اندیشـه حرکت و وتحول دربُن هرجانی وهرانسانی رسید . همـین اندیشـه را زرتشتیگری ، محال ساخت . خدا را تبدیل بـه « روشنی همـیشـه ثابت و تحول ناپذیر» کرد . همـین اندیشـه ، تبدیل بـه « علم همـیشـه ثابت و معلومات انبارشده درالله و یـهوه و پدرآسمانی » گردید . فرهنگ ایران دراثر آن اندیشـه تحول دربُن هرچیزی ، بنیـاد بینش حقیقت را ، « جستجوی همـیشـه انسان » قرار داد. « خداهم درفرهنگ ایران، جوینده بود ، نـه انبار کل معلومات » . دراثر این « معلومات همـیشـه ثابت درون الله و یـهوه و ... » ، قرآن و تورات و انجیل بـه عنوان ، معیـار ثابت بینش حقیقت بوجود آمدند . ازاین بعد دست زدن بـه این علم ، محال هست . حالا مولوی مـیگوید ، تحول چنین تصویری ازخدا و ازانسان، ممکنست . بـه عبارت دیگر، برانداختن اسلام ، محال نیست ، بلکه ممکن هست ، چنانچه مـیرزا حسن شیرازی آنرا خوب دریـافته هست . این بـه عهده روشنگران هست که فرهنگ زنخدائی ( زن و خدا ، نـه از نخود آئی ) ایران را جد بگیرند . این سیمرغ ، همان دجالیست ( دُژ + آل = سیمرغ خشمگین ) کـه اسلام ، ازآمدنش همـیشـه مـیترسد .چون مـیداند کـه ازسر، اصل تحول را بُن کل هستی وکل خدایـان خواهد ساخت و مـیداند کـه تخم خدایـان را ازسر درتن هرانسانی خواهد کاشت . نـهضت زنان ، چه درایران وچه درفراسوی ایران ، تنـها یک نـهضت اجتماعی و سیـاسی وحقوقی نیست ، بلکه یک تحول فرهنگیست ، همان تحولی ، کـه محال ساخته شده بوده هست ، و اکنون ، آشکار مـیشود کـه محال نیست . درضمن ، اجازه بدهید کـه واکنش یک پزشک افغانی را کـه همولایتی مولوی بلخی هست ، و در ژنو زندگی مـیکند ،دراینجا بیـاورم ! نامـه پزشک افغانی : « دوست بزرگ و دانشمند بیـهمتا و روشندل آزاده آقای جمالی . ازارسال مقاله ( محال اندیشی) تان جهانی سپاس . چراغی بـه این روشنی و انسان شدنی بـه این آسانی را جز درمقالات شما درجائی دیگر سراغ ندارم . روی دیوارهای بـه ضخامت پنج هزارسال ، پنجره های تازه را باز و اصل انسان بودن را بـه یـاد این موجود دوپای سر بـه فرمان ، چه تعهد بلند و باریشـه . من ازخواندن مقالات شما ، مـیشگفم ، ازسر بـه خود مـیاندیشم و به خود خورشیدی ام مـیپردازم . سپاسگذارم دوست دانشمند و خود خورشید . همـیشـه چشم براه مقالات شما خواهم بود » .</div><div align="right">منوچهر جمالی</div>

Darya Shiva Sokhannoreply@blogger.com




[مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 14 Sep 2018 03:35:00 +0000



مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری

واژه نامـه پارسی سره /فرهنگستان زبان پارسی

توضیحات زیر مجموعه: مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری ادب و زبان پارسی

بنام خدا

گروه گردآورندگان

فرهنگستان زبان پارسی

سرشناسه : گروه گردآورندگان، مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری فرهنگستان زبان پارسی

عنوان و نام پدید آورنده: واژه نامـه پارسی سره / گروه گردآورندگانمشخصات نشر: تهران : ۱۳۹۰ISBN :978-964-00-7814-7وضعیت فهرست نویسی: فیپاموضوع : زبان و ادبیـات فارسیرده بندی کنگره : ۲ز ۲ف ۶/۱۰ Pرده بندی دیویی : ۷۰۳

شماره کتابشناسی ملی : ۱۱۱۳۴۶۵

شابک ۷-۷۸۱۴-۰۰-۹۶۴-۹۷۸

همکاران و گروه گرداورنده:  امـیرحسین اکبری شالچی، مـهرماد کهزایی، آریـا سرور، روح الله شـهرامـی، سیـامک قدیمـی، حامد قنادی، حسین اقوامـی (آزاد)، داریوش محمدی

تهران، خیـابان انقلب، خیـابان ۱۲ فروردین پلک ۴۱۳چاپ: نخستشمارگان: ۱۰۰۰سال انتشار: ۱۳۹۰ چاپ: فرزان

صفحه آرایی: فرشته زیدآبادیحروفچینی کامپیوتری: الوند نگار

This book is registered under US copyleft  law, 2011. مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری It is an open access document  and belongs to public domain           .

این کتاب، براساس قانون کپی لفت  به ثبت رسید هست و استفاده، انتشار و ویرایش آن به منظور همـه آزاد هست . مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری این کتاب بـه عنوان یک سند درون دامنـه عمومـی حساب مـی شود.

This Book is Freely available online.

This is to give readers the rights to copy, redistribute, and modify this book and requires all copies and derivatives to be available under the same license.            Copyleft 2011

بکارگیری این نسک و پخشودن آن در  تارکده جهانی آزاد است.خوانندگان مـی توانند نوشتار این نسک را پخش نمایند و یـا آنرا بعد از ویرایش بازپخش کنند.چاپ این نسک، به منظور همگان آزاد مـی باشد.

فرهنگستان زبان پارسی۱۳۹۰ خورشید

1   

 

۳۳

  آ 

  آء:

آب بقا: آب نامـیری، آب زندگی، آب جاویدی  آب تبلور: ِگِن آب، آب بلوری  آب حسرت: آبآبِ  َرَسانـه 

آب حوضی: آب کش، آب ِکِش  آب حیـات: آب زندگی 

آب حیـات: زیست آب، زیست آب،        جانفزا، جان َفَزا، آب زندگی  آب خسق: زرتک  آب صفا: آب یک رنگی  آب صفتی: آب سرشتی ،آبسِِرِشتی، آبخویی  آب طرب: ِمِی انگوری  آب قصیل: خوید چون چید، آب خوید  آب قنات: َپَرشک، پََرَشک، آب َکَناد  آب قند: آبلوچ، آب َغَند، آب پانیذ  آب معدنی: آب کان، آب کانی 

آب مقطر: چکیده آب، چکیدآب، چکه آب، ِچِکیداب  آب نبات: شکرینـه، شکربسته، شَِکَرینـه  آبا: نیـاکان، پدران  آبا علوی: هفت آسمان، پدران برین  آباء: نیـاکانی، نیـاکان، پدران، پَِدَران 

آباء علوی: هفت آسمان، هفت آسمان، زبانزد ستاره شناسی ،پدران برین  آباج: همـیشـه ها، همـیشگی ها  آبار: چاه ها 

آباژور: نوساز، نورتاب، شیدتاب، سایـهشکن، سایـه ،سایبان، پرتوافکن 

آبای علوی هفت آسمان، هفت آسمان، زبانزد ستاره شناسی ،پدران برین  آبجی: ه مشیره،  

آبراسیون: نخنماشدگی، فرسایش،        ُشُستوساب، ُشُست و ساب، ساییدگی، سایش، زدگی، رنجش، خراشیدگی، آزردگی  آبستره: جداُبن، آهیخته  آبسه: پیله، باد چرکی، باد، آماس چرکی، آماس  آبسولوتیسم: خودکامگی  آبعلی: دماونداب  آبق: سیماب، آبک، آَبک  آبگینـه طارم: ِسِپهر  آبنوس: چوب سنگ 

آبونمان: ه مبستانـه، هَمَوَندانـه، هَمَبَستانـه،  گاهبها  آبونـه: ه مبست،  هموند، هَمَوَند، هَمَبَست  آبیسال: ناپیمودنی، مغاکی، گردابی، ژرف 

آپ تو دیت: روزآمد، بهنگام،  بهروزآمده،  بهروز، بـه روز آمده ،به روز 

آپ تو دیت کرد: ب هروزآورد 

آپ تو دیت : روزآمد ، بهنگاماندن، بـه هنگام ، بـه روزآوردن، بـه روز آوردن  آپ تودیت: روزآمد (ف ه)،   

آپارات: دستگاه، َدَستگاه، پخش رخشاره، ابزار، َابزار  آپارتاید: جدازیستی، ُجُدازیستی  آپارتمان: کاشانـه (ف ه)،  سراچه، َسَراچه، اپرک، اپََرَک  آپارتی: بیچشمورو،  بیچشم و رو  آپاندیس: فزون روده، فُزونروِدِه، آویزه 

آپاندیسیت: فزون رودگی، ُفُزون روِدِگی، آویزآماس، آماِسِ آویزه 

آپتال: ب یگلبرگان، بیگُلَبَرگان  آپتئور: گوهرپرستی، پسین دید 

آپتئوز: گوهرپرستی، گوَهَر َپَرستی، پسین دید، َپَسیندید  آپزمان: فرونشست  آپستیل: پ ینوشت، پی نِوِشت  آپلود: بار، بارریزی 

۳۱

آپلیکیشن: کاربست، کارَبست 

آپولوژیست: ستایش گر، سِتایشَگَر، ترساستای، تَرساِسِتای  آپولون: آتور، ایزدخورشید، ایزد خورشید  آپویتمنت: دیدارگاه، دیدار  آت: آشغال  آتابای: بزرگ مرد، ُبزرگمرد  آتاپسی: کالبدگشایی  آتاشـه: وابسته 

آتراکسیون: کشش، ِکِشندگی، کِِشِش  آتروپین: زهر گیـاه  آتریـاد: دسته  آتش تهیـه: آتش همراه  آتش مزاج: ُتُندخوی، آتشی  آتشگاه : گلخن  آتش مزاج: ُتُندخوی، آتشی  آتشی مزاج: زود خشم، تند خوی  آتلانتیک: اتلس، اتَلَس 

آتلیـه: هنرکده، ُهُنرکده، کارگاه هنری، کارگاه، کارَکَد  آتمایزر: بوی افشان، ُبوی َافشان، افشاِنـه  آتمسفر: وای، َهَوابار، َپَناد  آتو: شاهبرگ، شاهَبَرگ، زبانزد َمَنگیـا  آتی: آینده 

آتیک: زیر شیروانی، زبر، زََِبر، دروانـه، دَرواِِنـه  آتیـه: روزی، آینده  آثار: یـادگارها، یـادبودها، هنایـا،            نشانـهها،              ِنشانـهها،              ماندهها ،مانداک، خدشـه ها 

آثام: گنا هها، گناهان، ُگُناه ها، ُگُناهان، بزه ها  آثم: گناهکار، تبهکار، بَزَهکار  آجال: پرواها، َپَرواها  آجام: نیستان ها، نیزارها، بیشـه ها 

آجر: آگور (آجر تازی شده آگور هست که از پارسی بـه تازی را هیـافته)،  آژیـانـه 

آجرک الله: خدا پاداشت دهاد 

آجل: دیررس، دیرآینده، دیر، درآینده، پسآینده، َپَسآی ،انجاِمِش 

آجی چای تلِخِه رود  آجی چای: تلخه رود 

آچار: دست افزار، دَستَاَفزار، پیچگردان  آچمز: کیش بست، کیش َبست، زبانزِدِ شَتَرَنگ  آچوق: زابگر، زابَگَر 

آحاد: یک ها، یکان یکان، یکان، تک ها  آَخَر: دیگری، دیگر، دگر  آِخِر: سپری، پسین، پایـان  آخته چی: َسَر آخور  آخته چی: سرآخور  آخذ: گیرنده 

آخذه: کرختی، کََرَختی، بیـهوشی، افسردگی، َافسردگی  آخر: واپسین، دیگری، دَِگَ، پسین، پایـانی، بفرجام، انجام  آخر الامر: سرانجام، َسَرانجام، درون پایـان، َپَس ایچ، بتاوار  آخر الدواء: پسین دارو 

آخر الزمان: سرانجام، پسین زمان، پایـان روزگار  آخر امر: سرانجام 

آخر چرب: پایـان َچَرب، آسایش و فراوانی  آخر زمان: سرانجام، پسین زمان، پایـان روزگار  آخرالامر: سرانجام، سر انجام، انجام سر  آخرالدوا: پسیندارو  آخرالدواء: پسیندارو  آخرالزمان: پسینزمان، پسین زمان  آخربینی: پایـان نگری 

آخربینی: پسینبینی، پایـاننگری، پایـان ِنگری، َپَسین بینی  آخرت: روز بازپسین، رستاخیز، دیگرسرا، دیگر گیتی، پسین سرای، آنجهان، آن سرای، آن جهان، انجامش، انجاِمِش  آخرچرب: پایـانچرب، آسایش و فراوانی  آخرچی: ستوربان، َدَهنـه دار، دََهن دار  آخردست: پایینگاه،  بهپایـان، بـه پایـان  آخرکار: سرانجام، سَرََانجام، دسِتِپس، دَسِتِ َپَس، پایـاِنِ کار  آخری: دیگری، دیگر، پسین، پایـانی 

آخرین: واپسین، دیگران، دگران، پسینیـان، پسین، پایـانی ،

َپَسینیـان، بازپسین  آخرین لحظه: واپسیندم، واپسین دم 

۳۲

آخه: چون 

آخیة: مـی خپیچ،      مـیخآخور ،ستوربند  آخیـه: مـیخ پیچ، مـیخ آخور، ستورَبند  آداب: فرهنگ ها،  روشـها، خوها،      آیینـها، ادب ها  آداب فاضله: آیین های پسندیده  آداب گری: رَِوشگر  آداب و رسوم: آیین و روش  آداب گری: روش گری  آداش: ه منام، هم نام  آدامس: وینجی، ژد، ژاژک، ژارک، جاجک، آلوچ، َالوچ  آدرس: نشدنی، نشانی  آدرنال: گرده کلن،  زخغلوه 

آدم: ایوداَمَن (ایوداَمَن بـه چم نخستین      آفریدهاست. بر اساس آنچه درون اوستا    آمدهاست، ایودامََنَ، نخستین انسانی هست که آفریده         شدهاست).   

آدم وحوا: مشی و مشیـانـه  آدمـیت: مردمـی ، آدم بودن  آدمـی سیرت: نـهاد، آدمـی سرشت  آدمـیت: مردمـی، آدمـیگری 

آدمـیرال: ناوسالار، دریـاسالار، دریـا سالار، َدَریـاسالار  آدنویید: بادامـه بافت  آدنوئید: لوزه،         بادامـهبافت، باداِمِه 

آدهسیون: دوسش، دُوِسِش، چسبندگی  آدونیس: شاه لاله، شاه لاله  آدیـاباتیک: ب یدَرُرُو  آدیـالاجی: نیوش درمانی  آدیوگرام: شنوایی نگاره  آدیولوژی: شنوایی شناسی  آدیولوژیست: شنوایی شناس  آدیومتر: دستگاه شنوایی سنج  آدیومتری: شنوایی سنجی  آدیومتریست: شنوایی آزما  آدیومتریسین: سنجشگر شنوایی  آذارقی: کلوچه  آذان: گوش ها 

آذان الارنب سگ زبان، َخَرگوشک، خَرگوَشَک 

آذربایجان: آذرآبادگان، آتورپاتکان، آتورپاِتِکان  آذریون: همـیشـه بهار، گل آفتابگردان  آذوقه: خوراک، توشک، آزوک، آزوغه  آذی: کوهه، کُوِهِه، خیزابه، خیزاب، اشتُُرُک  آرا: رای ها، راه ها، ُبوشاها، اندیشـه ها 

آراء: رأی، رایـها، راه ها، چاشَتَک، بوشا، ُبوشاها، آنندراج، آرای ،اندیشـه ها، اندیشـه 

آرابسک: تازیستان، َاربستان، َاَرَبستان  آراشید: بادام زمـینی، بادام زمـینی  آراقیطون: باباآدم، باباآَدَم 

آرامش طلب: رامش جو، راِمِشجو، آسایش خواه، آرامش خواه ،آرامش جو 

آرتروپود: بندپایـان، َبندپاییـان، َبندپایـان  آرتروگرافی: بندنگاری، بندِِنگاری  آرترولوژی: بندشناسی، بندِشِناسی  آرتزین: خیزچاه 

آرتزین: خیزچاه، چاهچاهِ  َجَهنده، چاِهِ جََهَنده  آرتیشو: کنگر فرنگی 

آرتیزان: افزارمند، افزارَمَند 

آرتیست: هنرور، هنرمند، هنرپیشـه، هُنَرَمَند، هَُنَرپیشـه ،بازیگرنمایش، بازیگر  آرتیشو: کنگرفرنگی، کَنَگَر َفَرنگی  آرتیکل: نوشتار، کالا، زمـینـه، بند  آرخ: َنزار 

آرخالق: نی متنـه، نیم تنـه زنان، کَپََنَک، َتَنزیب،  َتَنپوش ،تَنُپُوش، پَنِبِه دوخِتِه  آرخلوق: نیم تنـه 

آردل: فرمانَ َبر، فَرمانَبَر 

آرس: جنگ پاد، َجَنگپاد، آرس، ایزِدِ جنگ  آرسطولوخیـا: زَراَوَند  آرشـه: کمانـه، کَماِِنـه  آرشیو: بایگانی  آرشیتک: مـهراز، ِمِهراز  آرشیتکت: ِمِهراز، ِدِزداد 

۳۳

آرشیو: بایگانی  آرشیویست: بایگان  آرطی: مام َرَگ،      کلانرگ، کَلانَرَگ  آرکاد: تیمچه، بازارچه، بازارِچِه  آرکه گون: زرفیُزرفیَنکَنک  آرکه گون: ُزُرفینک  آرکئوزوئیک: نازیستگی  آرکئولوژی: باستانشناسی  آرکئولوگ: باستانشناس 

آرگو: زباِنِ زرگری، زباِنِ َزَرگری 

آرم: نشانـه (ف ه)،  نشانـه، نشاِنـه، نشان، سربرگ، َسَر کاَغَذ ،

َانگ  آرمـیچر: سیم آسه  آرنیکول: ماسهزی  آروغ: باد گلو 

آریتمتیک: دانِشِ ُشُمار، داِنِشِ ُشُمار 

آریستوکرات: نژاده، نژادخواه، ِنژاده،  ُبزرگوار، بُزُرگوار  آریستوکراسی: نژاده خواهی، ِنژاده خواهی  آریوه: زَبانزِدِ َاسب َدَوانی،             تکانجام، َتَک َانجام  آزادی طلب: آزادیخواه، آزادی جو  آزادی طلبی: آزادیخواهی  آزارقی: کلوچه 

آزال: دیرینگی ها، بی سر، بی آغاز  آزبست: پنبه کوهی، پنبه کوهی 

آزرده خاطر: رنجیده، دلگیر، دل آزرده، ِدِلگیر، آزرده دل  آزرده خاطر: رنجیده، دل گیر  آزفه: شتابنده، شِتاَبنده، رستاخیز، َرَستاخیز  آزم: دنداِنِ نیش  آزمایشات: آزمایش ها 

آژان: نماینده، نماینِدِه، مزدور، گماشته، کارگزار، پاسبان  آژانس: نماینده، نمایندگی، کارگزاری، بنگاه  آژانس بین المللی انرژی اتمـی: بنگاه جهانی کارمایـه هسته ای  آژانس مسافرتی: گشتگزاری، سفرگذار، بنگاه سپاری  آژانس معاملات: کارگزاری، بنگاه  آژور: روزن دوزی، روَزَندوزی 

۳۴

آژیوتاژ:  َسَفتهبازی، سَفِتِه بازی  آس: یکتا، خال، تکخال، تک  آس عصاری: خراس 

آ: بالابر (ف ه)،  آسان بر (ف ه)،    آسبست: پنبه ِیِ نسوز، پنبه َنسوز  آسپتیک: پاک 

آسپرین: دردََبر  آسپسی: پاکی  آسپیرین: دردَبر 

آستراکان: پوست بخارایی، پوسِتِ بخارایی  آسترولوژی: َاخترماری  آستیگماتیسم: گژبینی  آستیگماتیسم: َکَژبینی  آستیلن: جوشین  آسره: دوال 

آسطرنومـیا: ستاره شناسی، ستاره شناسی  آسفالت: گجفه، گـَـَژفه، َگَجف  آسفالت کاری: َگَژفه کاری 

آسم: شش تنگی، رُبو، دم تنگی، تنگی شش، تنگی دم ،تنگدمـی، تنگدم،           َتَنگدم، تَنگَدَم  آسن: مانده پیـه، گندیده، َگَندیده، َبدبو  آسندر: زیرکشک، زیر کَِشَک  آسوده خاطر: دل آرام، آسوده دل  آسورانس: بیمـه  آسیستان: دستیـار 

آسی: دردمند، پزشک، پِِزِشک، اندوهگین، اندوه گُـُسار ،اندوهُگُسار 

آسیدی: مشگیزه  آسیز: ُبن لاد 

آسیستان: َدَستیـار (ف ه)،  یـاور 

آسیـه: ساختماِنِ ُاستوار، ُسُتون، اندوه گُـُسار، استوارساخت  آش عاشور: هفت دانـه  آش عدس: نسکبا  آش قره قروت: ترفینـه 

آش قروت: پینوبا، ُپُنیوا  آش              هفتحبه: دانگو  آشپزباشی: سر آشپز  آشغال: آخال 

آشفته حال: شوریده، پریشان، آشفته روان  آشفته خاطر: دلواپس، ِدِل آشوب، آشفته دل، آشفته درون  آشفته عقل: آشفته خَِرَد  آشفته خاطر: آشفته درون  آشفته عقل: ُخُل  آشوال: نـهادک، آشوال  آشوب طلب: آشوبگر، آشوب خواه  آشوب طلب: آشوب خواه  آشیـانـه وحوش: کنام 

آصال: نژادگان، نژاِدِگان،     شبانگاهان، َشَبانگاهان، آفتاب َزَردی ها 

آصره: مِهرُبن، ِمِهر ُبن، خویشاوندی، بازوَبند  آصیـه: مـی خچادر، مـیخ چادر، گزند، گََزَند، آشام ُخُرما  آطره: چادرَبند، چادُرَبند، بنِدِ چادر، بنِدِ چاُدُر  آطریلال: َزَغارچه، ُتُخم جاُرُوب، پاکلاغی، پا کلاغی  آغا: زن،  بیخایـه،  بیُتُخم، بانو  آغاج: درخت، دار، دَِرَخت، چوب  آغاجی: پیـامرسان، پردهدار  آغاریقون: َسَماروغ چََمَنی، َچَترک  آغروق: بار و ُبنـه  آغل: سرپناه، پََهَست  آغوز: روشـه 

آفات: گزندها، گََزَندها، آِگِفت ها، آفت ها، آسیب ها  آفاد: مرگ ها،           َمَرگها، زمان ها  آفازی: زبانگیری (از بیماری ها است)،  زبان گیری  آفاق: کیـهان، کنارهامون،         کرانـههای آسمان ،کرانـه ها، کران که تا کران، َکَرانـها،         دوردستها،           بادگاهها، بادخیزها  آفاقی: کرانی، َکَرانی، بیرونی  آفت: گزند، َگَزند، آگفت، آسیب  آفتومات: خودکلید  آفسمان: نَشَست 

آفقه:    ُتُهیگاه  آفل: فرورونده، فرو رونده  آفلاین: ناهمگاه  آفلرمان: برونَزَد 

آفیش: آگهینامـه  آق پر: سپیدَپَر  آق تبه: تبه سپید  آق تپه: تَپّه سپید  آق خزک: تاغ  آق سقل: سَردَسِتِه،      ریشسپید  آق سنقر: َسَنگار، بازسپید، بازِِسِپید  آق کرنگ: کَرَنِگِ سپید، ِسِپیدار  آق گنبد: ِسِپید گُنَبَد 

آقا: کیـا، کدیور، کدبان، َکَدبان، سرور، سرکار، سَرَوَر، خواجه ،پانا، بان 

آقازادگی: بزرگ زادگی  آقازاده: ِمِه پور 

آقاسی: پاسدار  آقایی: سروری 

آقای: کیـا، کدبان، سرور، خواجه، بان  آقایی: کیـانی، َکَدبانی، سَرَوَری، پانایی، بآنی  آقبانو: ِاسپیده  آق پر: سپیدَپَر  آقچه قیلین: کبرکو 

آقشام: شامگاه، سرسرِ شب، ُسُرنای خواب، سَِرِ شب  آقطی: درخِتِ بیل، پلم، پََلَم  آقطی کوچک: َپَلهام 

آکا: برادِرِ َکَلان، ابربرادر  آکاتالیپسی: کودنی، کوَدَنی  آکادمـی: فرهنگستان 

آکادمـیست: فرهیخته، َفَرهیخته،        دانشور، دانشَگَرای، دانشجو  آکادمـیسین: دانشگاهی، فرهنگ وند 

آکادمـیک: دانشگاهی (ف ه)،  دانشگاهی  آکاروس: گریزای، َگَریزای 

آکاژور: سُرِخِه دار، َبلادور ،بلاُدُر 

۳۵

آکاسیـا کاچو: کاد  آکاسیـاکاچو: کاد 

آکال: مـیوه ها، مَ ِزِهها،        َسَبزیـها،  روزیـها،              خورکها، خوراک ها  آکام: تپه ها، ُپُشته ها  آکاهولی: آکَبَر 

آکت: کار، فرمان، رفتار، دات، پیمان، پرده  آکتو آلیته: روزداد  آکتو آلیسم:    ُکُنونَگَرایی  آکتوآلیته: روزداد  آکتوآلیسم: کنو نگرایی  آکتور: هنرپیشـه، بازیگر  آکتیو: کاری، کارساز  آکتیف: دارایی  آکتینو مـیکوز: گَنِدِه کَُلَن 

آکتیو: کنشور، کاری، کارساز، کارا، پویـا، پرتکاپو، بهکار  آکتیویته: نیروی کارا، کنشوری،     کنشور، کارکرد، کاربری ،کارُُبری، کار، تکاپو 

آکتیویتور: کنشورساز، کناننده، کاراگر، کُناَننِدِه، آغازگر  آکتیویزم: کنشگرایی، کارآمدی 

آکتیویشن: کنشوری، کنشورسازی، کنانش، کارسازی ،کاراگری، کارا شدن، کُناِِنش،  بهکاراندازی، بـه کار درآوردن ،بکارواداری، بکارانداختن، برانگیختن  آکر کراهه: تاغَنَدَست  آکرکراهه: تاغندست 

آکرماتیک: یکنواخت، سپیدمانیک، ساده، رنگناپذیر، بیفام ،بیرنگ 

آکروبات: بندباز، َبندباز  آکروباسی: بندبازی، َبندبازی 

آکروپلیس: دژ ِ آتن، دژ، دِژِآِتِن، دِِژِ َفَراز، ِدِژ  آکروفوبیـا: بلنداهراسی 

آکرومگالی: بیش استخوانی، بیش ُاستخوانی  آکس: آسه، آِسِه  آکسپتور: پذیرنده، پذیرا، َپَذیرا  آکسلراتومتر: شتاب سنج، شِتابَسَنج  آکسلراسیون: شتاب، ِشِتاب، تندی 

۳۶

آکسیدانت: ر خداد، پیشآمد، بدآمد، بدآَمَد  آکسیس: گشتگاه، چرخشگاه  آکسیولوژیک: ارزش شناسانـه، َارزششناسانـه  آکل: خورنده، خورَنِدِه، پادشاه 

آکلات الحشرات: واَتَک خواران، کرمخواران، َخَسترخواران  آکلات النمل: مورچه خوران، مورچهخواران  آکلاد: دوکِژِه، دوکجه، دوکَِجِه، دو کَِژِه  آکله: زنزنِ  پرخور، زِنِ ُپُرخور، خوره، خوِرِه  آکنـه: رخجوش، رخ جوش 

آکو تیله دو: بیلَِّپِّه 

آکواریوم: آبزیدان (ف ه)،  ماهیخانـه، آبزینما، آبزیگاه  آکوتیله دو: ب یََلپه 

آکورد: ه مآهنگی، سازگاری، سازش  آکوردئون: ِشِلاله، شِلاِِله  آکوستیک: آوایی  آکوستیکس: آواشناسی  آکولاد: ابرو 

آکوموداسیون: ه مدیسی، َهَمدیسی، آسودگی  آکومولاتور: انباره، انباِرِه  آکومولاسیون: ُکُپ هکرَدَن، انبازش، انباِرِش  آکی فر: آبخیز  آکی فر: آبخیز  آگارآگار: سریشم چینی  آگالماتولیت: سَنِگِ َتَندیس  آگراندیسمان: گستردن، بزرگ گری، بزرگ نمایی  آگرمان: پذیرش، پَذیِرِش 

آگنوستیسیزم: نمـی دان مکیشی، نمـیداََنم گرایی  آگورافوبیـا: برزن هراسی  آل: دوده، دودمان، خاندان، تبار  آل بویـه: خاندان بویـه  آل تمغا: سُرِخِه ُمُهر  آلا: پنج َتَن  آلاء: پنج َتَن  آل مردی: نری  آلا: روزی ها 

آلاء: روزی ها 

آلات: کاچال، ساز و برگ، ساز،        ساختگیـها، افزارها، افزار ،ابزارها، انگاِزِه ها  آلات تغذبه: گـُـُوارنده ها  آلات تغذیـه: گُواَرَنده ها  آلات ی: َزَهار  آلات تنفسی: دَمَگَرها  آلات جارحه: شِکَنَجَک، زینـه ها  آلات دفاعی: پندَابزار  آلات صوتی: اندام های آوایی  آلات صید: شکارابزار  آلات فعل: توسری خورها،  بیدست وپاها  آلات قمار:        َمَنگَابزار  آلات لهو: ماژ َابزار،         خوشیـابزار 

آلات موسیقی: نواَابزار، سازها، خنیـایگان، ُخُنیـایگان ،خُنیـاِوِگان، خُنیـاَابزار 

آلاچق: کََپَر، سراپرده، سایبان، تاژ، تاُرُم  آلاچیق: تاژ، پرچین گاه، آلاچوب  آلاخون والاخون: درب هدر، بی خانمان، آواره  آلارتور: رفت وبرگشت، دوَسَره  آلارم: هشدار، هراس، َهَراس، ُسُرنای        آمادهباش، زنـهار، ترس ،بیم،            آمادهباش، آژیردن، آژیر  آلاف: هزارها  آلاگارسن: پسرانـه، پَِسَرانـه  آلام: رن جها، دردها  آلام جسمانی: تندردها، تن َدَردها  آلام نفسانی: روان دردها، رَوانَدَردها  آلبوم: ُجُنگ 

آلبوم عکس: نگارنامـه، نگارخانـه، ُجُنگ 

آلبومن: سپیده ِیِ     ُتُخمِمرغ، سپیده مُرغاِنـه، سپیده، ِسِپیده  آلبومـینـه: سپیدهیی، سپیده دار،           سپیدهای  آلبومـینوری: پیش سپیدگی، بیش ِسِپیدگی  آلبومـینویید: سپیده سان  آلبومـینوئید: سپیده سان، ِسِپیدهسان  آلبی نیسیم: زا لتنی 

آلپاکا: اشُتُرک، اشتَُرَک  آلت: افزار 

آلت ی: شرم گاه، زهار  آلت رجولیت: نرینگی، نری، نره، َنری، َنره  آلت قتاله: ُکُشت افزار  آلت مردی: نِرِه  آلت موسیقی: ساز موسیقی، ساز  آلت نقاله: گوشـه سنج 

آلترناتیف: گزینـه، گزین، راه یـا کار دیگر،        چارهای دیگر، چاره ،جایگزین، پیشنـهاد، َپَستاییک  آلترناتیو: جایگزین 

آلتروپیزم: دگروارگی، دگَرواِرِگی، چندوارگی، چندریختی  آلتن: ناخواسته، ریشخندی، ابزاری  آلتو: َسَدای اوج، َبمساز، آواِیِ اوج  آلتون: کنیزک، کَنیَزَک، زَِرِ سرخ، زَِرِ ُسُرخ، َزَر  آلتیمتر: فرازیـاب، فرازسنج، فرازاسنج، َفَرازیـاب، اوجنما ،افرازیـاب 

آلچی: گیرنده، ستاننده، سِتاننِدِه  آلدر گیلانی: رزدار، توسه  آلدهید: گـُـُریزآب 

آلرژی: سهندگی، سَُهَندگی، سُهَنِدِگی، خدشـه پذیری  آلس ویریش: خرید و فروش  آلش: دادوستد  آلطون سفلی: زرینـه پایین  آلطون علیـا: زرینـه بالا، زرینـه بالا  آلکالویید: زا کگونگان  آلکالوئید: زاگگُوِنگان، زاک گونگان  آلگا: جلبک، ُجُلبک، جُلَبَک 

آلگرو: شادیـانگیز، َسَبک تند، سَُبُک ُتُند، زبانزد ُخُنیـا  آلماناک: سال نامـه، سالناِمِه، زیج  آلهه: پرستیدگان، پَرَستیِدِگان، ایزدان، ایَزَدان  آلهه پرست: ایزدا نپرست  آلودا: ُچُولی 

آلور: زبانزد هواپیمایی، روش، رَِوِش  آلوژن: ُبرونزاد 

۳۷

آلوسن: سگ پیرا، َسَگ پیرا  آلومـین: سیمک َزَنگ، سیَمَک َزَنگ  آلومـینیوم: سیمک، سیَمَک  آلونیت: زاگسنگ، زاگَسَنگ  آلوویون: آبُرُفت  آلوئس: شبِرِ زرد، شَبِرِ زرد 

آلی: نـهادی، َنـهادی، سیژوَمَند، زیویک، تََبَستناک، ابزاری ،

َابزاری 

آلیـاژ: همجوش،  همبستک، هَمُجُوش، هَمَبَسته، هَمبَسَتَک ،آخشیگ آمـیزه  آلیداد: گوشـه یـاب، گوشـه یـاب، سویـاب  آلیگاتور: نـهنگ  آِمِر: کار بنَدَنده  آِمِنوا: استوار گیرید 

آماتور: نوکار،      ناپیشـهکار، ریژکار،           دوستکار، دوستار ،خامدست، تازهکار، تازه کار  آماد: فرجام ها، َسَررسیدها  آمار و ارقام: آمار و         شمارهها، ایـاره ها  آمارانتوس: َچَواش  آماریلیس: رنگین جام، َرَنگین جام 

آمپول: سوزن، آوندک، آوَنَدَک                                             آن طور: آنگونـه، آن گونـه 

آمپیریک: آروینی                                                             آنا: همانَدَم، همان دم، شتابان، زود،       دریکدم، دردم، درون یک

 framānpat ده دم، دَرَدَم، بیکدم، بیدرنگ، بیدَِرَنگ، بیِکَدَم  آمر: فرمان ُبد (  )،  کاربندنده ( )،  فرماینده ،

آنآنًاًا: همانـهمان َدمَدم، شتابان، زود، درَدر َدمَدم، بیدبی ِدَرنگَرنگ، بیکِبِیک َدمَدم  فرمان دهنده، فرمان پاد، َفَرمانپاد 

                                                                                                                آنا اللیل:  پاسهاِیِ شب 

آمرا: فرمانی، زورکی، دستوری 

آنا آغالیس: مَرَزَنگوش  آمره: فرماینده، فرماندهنده، فرمان 

۳۸

آمال: خواست ها،  چشمداشتها،          آرمانـها، آرزوها، امـیدها  آماًلاً: خواستاری، چشمداشت، آرزومندی  آمالن: آرزومندی  آمبریولوژی: رویـان شناسی  آمبریولوژی: رویـان شناسی  آمبریون: رویـان  آمبولانس: بیماربر، بیمارََبر  آمپر: نشانگر، شتابه، شِتاِِبه، زینـه، ُرُچان  آمپرمتر: شتابه سنج، ِشِتابه َسَنج 

آمرین فرمایندگان 

آمفی تئاتر: تالار، ِپِلتالار  آمفیبول: دوپهلو، آذرسنگ، آذَرَسَنگ  آمفیبی: دوزیستی  آمفیبین: دوزیستان، دوزیست  آمفی تیـاتر: تالار، پـِـِل تالار  آمفی تئاتر: تالار، پـِـِل تالار  آمل: یـاریگر، آرزورسان، آرِزوِرِسان  آملج: آمُِلِه 

آمن: درپناه، بیبیم،  بهزینـهار، بـه زینـهار  آمن السرب: آسوده دل  آمنا: زنـهاری،           پشتوانکی  آمنًاً: زنـهاری، پناهیـابی، پشتوانکی  آموروز: آب سیـاهی، آب سیـاهی  آموزش عالی: آموزشِ  والاپایـه، آموزِشِ والا  آمولن: نشاسته  آمونیـا: نوش آهکه  آمونیـاک: نوشاهک  آمونیم: نوش آهکین  آمـیب: تک یـاخته  آمـیدون: نشاسته، ِنشاسته  آمـیرال: ناوسالار، دریـاسالار  آمـین: چنین باد، بشباش، ایدون باد  آمـینات: پنبه ِیِ کوهی  آن: هنگام، دم، درون دم 

آن-اینستال: کنار گذاشتن، برکنار ، برانداختن  آن جناب: سرکار  آن دفعه: آن بار  آن را باطل کردم: آن را تباه کردم 

آناء اللیل: پاس هاِیِ شب  آناآغالیس: مرزنگوش  آنابولیس: َپ سگُـُوارش، پَسگُواِرِش  آنابولیسم: فراگشت، فَراَگَشت، سازواره  آنات: هنگام ها، َدَم ها 

آناتومـی: کالبدشناسی، کالبد، کالُبُدشناسی، تن شناسی ،

َتَنشناسی  آناتومـیست: کالبدشناس  آنارشیست: خودسر، بیسالار  آنارشیسم: خودسرانگی،  بیسالاری  آناس کرسا: خوتکا  آناف: بینی ها  آنافانا: د مب هدم، َدَم بـه َدَم 

آنافیلاکسی: بیش سُهَنِدِگی 

آناکرونیسم: نابهنگامـی، بیزمانگرایی، بیزَمانَگَرایی  آناکوندا: اوباره 

آنالوژی: همسنجی، همانندی، مانستگی، فراسنجی، آناگویی  آنالوطیقا: فرنودسنجی، فَرنودَسَنجی، َفَرنود، زبانزد فلسفی ،آناکاویک 

آنالیتیک: واکاویک، واکافتی، فراکافتی، روانکاوی، آناکاویک  آنالیز: واکاوی، واکافت، موشکافی، فراکاوی، فراکافت ،فَرُگُشایی، آناکاوی 

آنالیست: واکاو، فرگشا، فَرُگُشا، آناکاو  آناناس: کاجودیس، کاجدیس  آنبرباریس: زرشک ،زِِرِشک  آنت آسید: پادُتُرشک، پادُتُرشا، پادتُرَشَک  آنتاگونیزم: همستیزی، نیروی آخشیگ، دشمنی، درگیری ،پادکرداری، پادستیزی، آخشیگآخشیگ َگریَگری  آنتای: زبانزَدَ زمـینشناسی، رخ، َرَخ  آنتراسن: شیر ُزُغال، شرُزُغال  آنتراسیت: زغالسنِگِ ناب، تاوزغال، تاوُزُغال  آنتراکت: هُوِیِش، مـیانپرده، رَِخِش، آرامـه، آراِمِه  آنتروپولوژی: مردم شناسی 

آنتروپومتری: مردم سنجی، تنسنجی، تنپیمایی، اندامسنجی  آنتروپومرفیزم: آدمـی انگاری،           آدمدیسی،             آدمانگاری، آدم دیسی، آدم انگاری، آَدَمـیدیسی  آنتروپوئید: مـیمون،         آدمنما  آنتروپی: َدَرگاشت  آنتکلیس: تاکدیَسَک 

آنتگونیزم: ه مستیزی، پادستیزی، آخشیج گری  آنتن: شاخک، شاَخَک، ُسُرون 

آنتولوژی: گلستاِنِ ُسُخن، گلستان، گلچیِنِ ادبی، گُلِستاِنِ سَُخَن، گُِلِستان، جُنِگِ ادبی  آنتی اسید: پادُتُرشا، پادتُرَشَک  آنتی بادی: پادتن 

آنتی بیوتیک: جاندارو، پادزیستیک، پادزیست، پادزی ،پادَزَخم  آنتی پیرین: تبُ ُبر 

آنتی تز: پادنـهشت، پادنـهاد، برابرنـهاد  آنتی توکسین: پادَزَهر  آنتی کلینال: تاکدیس  آنتی تز: پادنـهشت، پادنـهاد، برابرنـهاد  آنتی توکسین: پادزهر  آنتیسیکلون: واَچَرخه، گردباد 

آنتیک: نایـاب، کهنـه، کهنسال، کهن، سالینـه، سالیِنِه، پِِتِه  آنتیک خر: سالیَخَر، ِپِته خر، ُبنسالَخَر 

آنتیک فروشی: کهن و سالخورده، سالیفروشی، ِپِته فروشی ،بنسال فروسی، ُبنسالفروشی، ُبنسال  آنتیکخر: سالیخر، بنسالخر  آنتیمون: َسَختار 

آ نجهانی: اخروی (ده)،    آند: فراز، َفَراز 

آندانت: بهآهستگی، بـه آرامـی، بـه آرامـی، بنوازید  آندوسکپی: َاندرونـه بینی  آندوسکوپی: اندرون هبینی، َاندرونـه بینی  آندوکارد: ِدِل پرده، دِلَپَرده  آندوکاردیت: د لپرده تب، دِلپَردهَتَب  آنرمال: نابهنجار  آنزیم: کنش گر، کُنِشَگَر، زیمایـه 

۳۹

آنژین: گلودرد، درد   آنژیوکاردیوگرافی: د لَرَگ نگاری  آنژیوگراف: رگ نگاره  آنژیوگرافی: رگ نگاری  آنژیوگرافیست: رگ نگار  آنژیوگرام: رگ نگاره  آنژیولوژی: رگ شناسی  آنس: سرب هراه،    خوگیرندهتر، خوگیر  آنس سیکموئید: خم سینی، َخَم سینی  آنسه: نیکَزَن، دوشیزه،  دلآرام، ِدِلآرام 

آنسیکلوپدی: فرهنگ نامـه، فرنودسار، َفَرهنگنامـه، َفَرنودسار ،دانشنامـه  آ نطرف: وَرانَبَر 

آنطور: آنگونـه، آنسان، آنجور آنگونـه، آن گونـه، آن سان، آن جور  آنف: فرمانبردار  آنفولانزا: چایمان 

آنقدر: چندان، آنگونـه، آناندازه، آن اندازه  آنقوت: چنگر 

آنکارته: سَربهَسَر، زبانزد َمَنگیـا 

آنکدت: شوخ گفت، شوخُگُفت، داستان  آنکیستمان: کیسه بندی،         بستهبندی  آنگستروم: تک کوهه  آنگلوفوب: پادانگلیس  آنلاین: همگاه  آنلید: زرفینی، ُزُرفینی  آنمولوژی: بادشناسی  آنمومتر: بادسنج  آنمـی: کمخونی 

آنوال: سالانـه، رودبارها،      دهشـها، د            ِهِشَمَندان، دَِهِش ها  آنور: ب یُدُم  آنور گور: بازه  آنورگور: بازه  آنورمال: ناهنجار، پادسِِرِشت  آنوریسم: رَگَفَراخی، خُونرَواِِنگی 

آنوفل لرزَپَشـه 

آنوقت: آ نـهنگام، آنگه،  آنگاه،  آنزمان  آنولپ: ُپُوش، َبریک  آنونس: پیش پرده  آنونیم: ب ینام 

آنی: گذرا، زودگُـُذر، درون دم، بی درنگ  آنیته: سالیـانـه، سالواره 

آنیسوترپی: ناهمسان گردی، ناسان َگَردی  آنیلین: َرَنگ زا 

آنیموترستری: خاکزیـان، جانوران خاکزی  آنیمومارین: جانوران آبزی، آبزیـان  آنیمـیسم: رَوانباَوَری 

آنینستال: کنار گذاشتن، برکنار ، برانداختن  آنیورسری: سال گرد، سال گرد  آهل: ز ندار، َزَندار، رام، جایباش، جانور  آهن آلات: آهن َابزار  آهن آلات: آهن ابزار  آواریـه: آبدیده، آب دیده  آوانتاژ: نادید گیری، سود  آوانتورین: د لربا، دل ربا 

آوانس: نادید گرفتن، پیشمزد،             پیشُمُزد، پیشپرداخت ،پیشبها، بخشش 

آورتا: مام َرَگ، رگ جان، َرَگجان، بزرگسرخرگ ،

ُبزرگ ُسُرخ رگ  آورث: سروناز، سَرِوِناز  آورس: رگبار، بیزار  آوکا: دادُگُزار 

آوکادو: خوجدیس  آوو: دیداری  آویـاتور: هوانورد، خلبان  آوییتور: هوانورد، خلبان  آیسبرگ: یخ کوه، کوه یخی 

آی دی: نام کاربری، ناِمِ کاربری، شناسه کاربری، شناسه  آی کیو: هوش بهره، هوش بهر، بهره هوشی  آی یو دی: ابزار درون زهدانی 

۴۰

آیـات: یـادگارها،      نشانیـها،  نشانـهها،              نشانـها، َچَمراس ها  آیبک: ماه، پیک، ُپُرماه، بت، ُبت  آیت: نشانی، نشانـه، نشان، گواه، َچَمراس، بند  آیدی: شناسه  آیروبیک: هوازی، َهَوازی  آیرودینامـیک: هواپویـا  آیروسل: هواویز، هوابیز  آیزنـه: شوهر  آیس برگ: یخکوه  آیکان: نگارک  آیکن: نگارک  آیکون: نمادک  آینـه محدب: آیینـه کوژ  آینـه مقعر: آیینـه کاو 

آیـه: یـادگار، نشانی، نشانـه، گواه، چمراس، َچَمراس، بند  آیینـه دق: نزارنما، َنزارنما 

آیینـه محدب: َبرآمده، آیینـه کوژ، آیینـه کاو  آیینـه مقعر: گود، آیینـه کوژ، آیینـه کاو  آئتیت: دالمَنَسَنگ 

آئروبیک: هوازیستی (ف ه)،  هوازی (ف ه)،   

آئروپلان: هواپیما 

آئرودینامـیک: هواُجُنبی، هَواُجُنبی  آئروسل: هواویز، هوابیز  آئرولوژی: هواشناسی، َهَواشناسی  آئرولیت: آسمانسنگ  آئرومتر: هواسنج، هَواَسَنج  آئروناویگاسیون: ناوبری هوایی  آئسه: نومـید، بی دشتان، بیَدَشتان  آئینـه محدب: آیینـه کوژ  آئینـه مقعر: آیینـه کاو 

۴۱

  ا 

َاشکال: گون هها،             ریختها، چهره ها  اَّولی: نخست  اُّم: ناامـیدی،  بیسواد 

ِابا داشتن: سرپیچی ،  رویتافتن 

ِاتباع: َپَس َرَوی (ده)،   

ِادراک: یـافتن، یـافت، یـابندگی، اندر یـافتن 

ِاشکال: دشواری، پیچیدگی 

ِاشکال تراشی: دشوار 

ِالحاح: پژوژ 

ِامکان: شاید بودن  انِحِطاط: فروشدن 

ابا: سرپیچی، سرباززدن، رویگردانی،             رویتافت،  تنزدگی  ابا : نپذیرفتن، فروگذراری ، فروگذاردن، سرپیچی ، سرپیچدن از 

اباء: سرپیچی، سرباززدن، رویگردانی، روی تافت، تن زدگی  اباء : نپذیرفتن، سرپیچی ، سرپیچدن از  ابابیل: گل هگله، گروه ها، پرستو  اباریق: آوتابه ها، آفتابه ها  اباریقون: َبج  ابازیر: دیگ ابزار  اباض: رِگِ ران 

اباطیل: یـاوه ها، بی هوده ها، بی ُهُده ها  اباکرد: نپذیرفت، سرپیچید، سرباززد  ابال: شبان، شُُتُردار، شُُتُرچران  ابالیس: اهریمنان  ابتار: دهش، بازداری، آزمایش 

۴۲

ابتحاث گفتمان، کاویدن  ابتدا: نخست، سر آغاز، آغازیدن، آغاز  ابتداء: نخست، سر آغاز، آغازیدن، آغاز  ابتداع: نویـابی، نوآوری  ابتدایی: نخستین، ساده، دبستان، آغازین  ابتدایی ترین: نخستین، ساده ترین، ساده ترین  ابتدائا: درآغاز 

ابتذال: خوارگرایی،             پیشپاافتادگی، پیش پا افتاده، پیش پا افتادگی، پرهیز، بی بند و باری،  بیـارجی،  بیـارج  ابتر: ُدُمُ ُبریده، بی فرزند، آسی بدیده  ابتکار: نویـابی، نوآوری، نوآوردگی 

ابتلا: گرفتاری، دچاری، دچار شدن، دامن گیری، ُدُچاری ،آلودگی 

ابتلاء: دچاری، دچار شدن، دامن گیری  ابتلاج: پگاهیدن  ابتلاع: فروُبردن، اوبا  ابتهاج: شادمانی  ابتیمم: بهینـه  ابحاث: ُجُستارها  ابحر: رودها، دریـاها  ابخل: ُزُفت تر 

ابد: همـیشـه، همـیشگی، ناانجام، نا بـه سامان، جاویدان، جاوید ،تا پایـان زندگی 

ابدا: هیچگاه، همـیشـه، هرگز، آف، آغازیدن، آشکا، از سر گرفتن 

ابدًا: هیچگاه، هرگز 

ابداء: آف، آغازیدن، آشکا، از سر گرفتن  ابداع: نوسازی، نوساخته، نوآوری، نوآفرینی، پدیده ،آف  ابداع کرد: نوآفرید  ابداع : نوآف  ابدال: غلندران، دگردیسی،       جایگزینی  ابدالاباد: همـیشـه، جاویدن  ابدان: تن ها  ابدیت: جاودانگی، پایندگی 

ابدی: همـیشگی، هرگزی، جاوید، جاودانی، پایـا، بی پایـان 

ابدیت: پایندگی                                                                 ابلاغیـه: بخش نامـه 

ابدیـات: پایندگی ها                                                           ابلاغیـه: فرمان نامـه، بخشنامـه 

                            ده                                                        ابلق: ابلک (ابلق تازی شده ابلک هست که از پارسی بـه تازی

ابدیت: پایندگی ( )،  همـیشگی، جاودانگی، پایندگی 

را هیـافته)،  سیـاه سفید، دورنگ 

ابرا: پاوش،  پاکگردانی،  بیزاری جویی 

ابله: ُهُزاک، نادان، نابخرد، گول،ریش، کودن، کم خرد ،

ابراء: پاوش، پاک گردانی،  بیزاری جویی 

سبک سر، سبک مغز، سبک سر، خنگ، پخمـه، بی مغز 

ابرار: نیکوکاران، چیرگی، بسیـارفرزندی 

                                                                                                               ابلهانـه: گولانـه،  سبکسرانـه 

ابراز: نمایش، نمایـانی، نمایـان، نشان دادن، آشکاری ،

ابلیس: اهریمن 

آشکار 

ابلیس: کخ ژنده، اهریمن 

ابراز قدرت: دست نمایی 

ابن: پور، پسر 

ابراز : نمایـاندن، آشکار  

ابن سینا: پور سینا 

ابراز: نمایـان ، آشکار 

ابناء بشر: فرزندان آدم 

ابرام: یکدندگی، لنجه، سمجی، پافشاری ، پافشاری، به

                                                                                                               ابناءبشر: جهانیـان،  آدمـیزادگان 

ستوه آوردن، استوار  

ابنای بشر: فرزندان آدم 

ابراهیم: پرهام 

ابنیـه: ساختمان ها، خانـه ها 

ابرقو: ابرکوه 

ابهام: گنگی، سربستگی، پیچیده ، پیچیدگی، پیچش ،

ابریشن: ابیراهی 

پوشیده، پوشیدگی، پوشش  ابریق: آوتابه، آبریز 

                                                                                                              ابهامات: سربستگی ها،  پیچیدگیـها، پوشیدگی ها 

ابزرواسیون: ُخُرده بینی، پی روی، بررسی 

ابهت: شکوه، بزرگی 

ابژکتیو: سردوربین، درافکند، آماج 

ابو: پدر، بابا  ابستروکسیون: روزن بندی 

ابواب: درواز هها، درها  ابستیناسیون: ستیزش، خودسری 

ابوی: پدر 

ابصار: دیدن، چشمان، بینایی ها 

ابیـات: بندها 

ابصر: بیناتر 

اپال: تنکست 

ابطال: هی چسازی، ناچیز ، بی ُهُد هسازی 

اپالین: کفتری  ابطل: یـاوه تر، بی ُهُد هتر 

اپتومتر: بینایی سنج 

ابعد: دورتر 

اپتومتری: بینایی شناسی، بینایی سنجی 

ابغاض: دشمنی ها، دشمنی 

اپتومتریست: دیدسنج، دیدآزما 

ابقا: واگذاشت، نگهداشتن، نگه داشت، مـیانجیگری 

اپتومـیست: خوش بین 

ابکار: نابسودگان، شتابیدن، دوشیزگان 

اپتومـیسم: خوشبینی  ابکام: گـُـُنگان 

اپتیک: َچَشمـی 

ابکم: گـُـُنگ، خاموش 

اپتیمال: بهینـه 

ابلاغ: فرمان، فرگفت، رسانیدن، رسانی، رساندن، دستور ،

اپتیمام: بهینـه 

پیـامرسانی 

اپرا: ترانـه نما  ابلاغ : فروگفتن، بازگفتن  ابلاغ نامـه: فرمان نامـه، رسیدنامـه، بخشنامـه  اپراتور: کارَوَر (ف ه)،  گرداننده 

اپراسیون: نیش گری، کار  اپرت: شوخ شاد  اپرون: مـهمـیز، سیخک 

اپشن: زبا نزد،       توانگگُـزینیُـزینی  اپل: شانـه نما، سرشانـه  اپلکاره: چارشانـه  اپندکتومـی: آویزبرداری  اپوزیسیون: ناپذیری، رودررویی، برابرنـهش  اپوق: زیگر  اپیدمـی: والا  اپیکوریسم: شادگرایی  اپیگلوت: زبان کوچک  اپی: سوک، ُسُنبله، خوشـه  اپیپلون: چادرپیـه  اپیپلوییت: آماِسِ چادرپیـه  اپ یدرم: روپوست  اپیدرم: پوش بافت  اپیدمـی: هم هگیری، فراگیری، بیماربیمار ِیِی واگیر  اپیدمـیک: هم هگیر  اپیدمـیولوژی: هم هگیرشناسی  اپیزود: فرآمد،          داستانُبن  اپیکا: درخِتِ لادن  اپیگلوت: زبانک، زباِنِ کوچک  اپیلاسیون: موکشی، مو کندن، مو زدایی  اپیلپسی: دیوگلوج، پژولش  اپیلوگ: گفتار پایـانی، فرجام گفت  اپیون: نارکوکه، جان دار  اّتّحاد: ساختگی  اتابک: فر نشین، بزرگ پدر  اتاشـه: پیوست  اتاق: سراچه، چهاردیواری  اتاق انتظار: پرموگاه  اتاق خواب: شبستان  اتاق عمل: نیشکارگاه  اتاق مـیهمان: مـیهمانخانـه، تالار 

اتباع: فرمانبران، شـهروندان، پیروان  اتباع خارجه: بیگانگان 

        اتحاد: ساختگی (ده)،  یگانگی،  یکدلی، یک پارچگی ،

همبستگی، هماهنگی، پیوستگی 

اتحادیـه: هموندان، همگرایـان، همبستگان، هم پیمانان  اتخاذ: گرفتن، فراگرفتن، فرا گرفتن، درون گرفتن  اتراق: لنگراندختن، فرود آمدن، چندی ماندن، جا گیری ،برآسودن، بارافکنی 

اتساع: گشادگی، فراخندگی، دراز شدن، پهن شدن  اتصاف: زابیدن 

اتصال: پیوستن (ڀ)،   همبنِدِشی (   hambandišnī)،  ه مبندی (   hambandīh)،  پیوستگی (ده)،  یَکِدِش، ناجدایی، چسبیدن، چسبیدگی ،چسباندن، پیوندیدن، پیوند زدن، پیوند دادن، پیوند، پیوستگی، بـه هم پیوستن  اتصال دادن: پیوندانیدن (ڀ)،   

اتفاق: همکاری، همسویی، همسانی، همدلی،  همداستانی ،رویداد، روی داد، رخداد، رخ داد، پیشامد، پیش آمد، پیـامد ،بختامد  اتفاق افتاد: رخ داد  اتفاق افتادن: روی دادن، رخ دادن  اتفاق آرا: یگانگی دیدگاه ها، یگانگی باورها  اتفاق آراء: یکزبانی، همرایی،  همخواستی  اتفاقا: یکباره، ناگهانی، بـه ناگاه، بناگاه  اتفاقًاً: وانگهی، همگی، ناگهان، با هم 

اتفاقات: رویدادهای، رویدادها، رخدادها، پیشامدها، پیـامدها  اتفاقی: ناگوار، ناگهانی، گذری، گذرانـه، خودبخودی ،خودبخود، پیش آمدی، بختامدی، بختامدانـه  اتکا: دلگرمـی، پشتیبانی، پشتگرمـی، پشت گرمـی، پشت بر 

اتکا بنفس: خود استواری، خواتاهی 

اتکاء: دلگرمـی، پشتیبانی، پشت گرمـی، پشت گرمـی، پشت بر 

اتکاء بنفس: خود استواری، خواتاهی 

۴۴

اتکاء بـه نفس: بـه خود استواری  اتلاف: نیست ، نابودی، نابودن، نابود ، ، تبه ،تباه ، تباه، از مـیان بردن 

اتلاف : نیست ، نابود ، ریخت و پاش، تباه  

اتلاف وقت: زمان کشی، زمان کشی  اتم: هسته 

اتمام: فرجام، سرانجام، سپ، پایـان، بـه سرانجام رساندن ،به پایـان رساندن، انجام 

اتمام : سپ، سپری ، انجام رسانیدن  اتمامگر: پایـانگر  اتمسفر: هوابار، پناد  اتمـی: هسته ای  اتنوگرافی: نسنجیده، نژادشناسی 

اتهام: گنا هبستن، گناه بستن، چفته، بستن، بدنامـی، بدنام  

اتوبان: بزرگراه (ف ه)،    اتوبوس: گذربر  اتوبیوگرافی: خودنوشت  اتوپیـا: آرمانشـهر  اتوکلاو: فشاردم (ف ه)،  دمفشار  اتومات: خودکار  اتوماتیک: خودکار 

اتوماتیک: خودکار (ف ه)،  خودبه خود (ف ه)،  خودبخود  اتومبیل: خودرو  اتوموبیل: خودرو  اتیکت: برچسپ 

اتیکت: بهانما (ف ه)،  برچسب، ارزش نما  اثاث: کالا، کاچال، بار و بنـه 

اثبات: پایستن، برجای داشتن، باایی، ُاستوانش، ُاستانش  اثبات : فرنودن، ُاستواندن 

اثر: یـادواره، یـادمان، هنایش، نوشته، نوزند، نشانـه، نشان داد ،نشان، کارایی، رد، خدشـه، آفرینـه، آفریده، آسیب 

۴۵

اثر داشتن: نشان نـهادن، کارگر افتادن، کارآیی داشتن ،خدشـه انداختن  اثر : هناییدن، َهَناییدن 

اثر گذاشتن: هناییدن، نشان نـهادن، کارگر افتادن، خدشـه انداختن  اثری: نشانی، ردی  اثم: ناشایست  اثنا: هنگام، گاه، زمان  اثناء: هنگام، گاه، زمان  اثنی عشر: دوازدهه، دوازده 

اجابت: پذیرفتن، پاسخدهی، پاسخ دادن، پاسخ، برآوری ،برآوردن 

اجابت : پذیرفتن، پاسخ دادن، برآوردن  اجاره: ماه بها،  گاهبها، کرایـه، سالبها، روزبها، جابهای، پافه ،بمزد  اجاره : پافیدن  اجازه: روادید، پروانـه 

اجازه دادن: هشتن، گذاشتن، پروانـه دادن، باردادن  اجاق: دیگپایـه، آتشدان  اجاق کور: نازا، سترون  اجانب: بیگانگان 

اجبار: واداشتن، واداشت، واداری، ناگریزی، ناچاری، فرچپانی ،زور ، زور، بایستگی 

اجبار : واداشتن، وادار ، زورآور شدن، زور آور شدن 

اجبارا: بـه ستم، بـه زور، بزور  اجبارًًا: بـه ستم، بزور 

اجباری: ناگزیری، ناگزیرانـه، نادان، ناخواسته، ناچاری، زوری ،به زور، بایسته، از روی ناچاری  اجتماع: هنجمن، همبودگاه، همایش، هازمان، مردمان ،مردم، گرد آمدن، انجمن، انبوه  اجتماع : گردآمدن  اجتماعات: گروه ها، گردهمایی ها  اجتماعی: همبودین، همبودی، مردمـی 

 pahrēčišn ب ه اجماع: ه مرایی،  هماندیشی، سازگاری   اجتناب: پرهیِزِش (  )،  پرهیز ( )،  گریز ،

اجماعا: گروهی 

دوری، پرهیز  

                                                                                                               اجمال: کوتاهی، کوتاه،  فشردهگویی، فشرده ، فشردگی ،

اجتناب : دوری ، دوری جستن، پرهیز ،

سربسته گویی، چکیده 

پرهیز 

اجمالا: فشرده، بـه کوتاهی 

اجتناب ناپذیر: ناگزیری، پرهیزناپذیر 

اجمالی: گزیده، کوتاه 

اجتناب ناپذیر: ناگزیر، ناچار، گزیرستنی، دوری ناپذیر ،

اجناس: کالاها 

دورنشدنی، پیشگیری ناپذیر، پرهیزناپذیر 

اجنبی: بیگانـه، انیرانی 

اجتهاد: کوشش، استادی 

اجنـه: پریـان 

اجحاف: گزند رساندن، زورگویی ، زورگویی ،

اجیر: مزدور، مزد بگیر، دست نشانده 

 دستدرازی، چیره دستی 

اچوپ: گشاده 

اجداد: نیـایش، نیـاکان، پدران 

اچی: برادِرِ َکَلان 

اجدادی: نیـا 

احاطه: گرد برآمدن، فراگیری، فراگرفتن، دربرگرفتن ،

اجر: مزد، پاداش 

پیرامونگیری 

اجر بردن: پاداش یـافتن 

احاطه : گرداندن 

اجرا: کارگزاری، کاربست، کار بستن، رویـه، روانـه، بـه کار

احباب: یـاران، دوستداران 

بستن، بکارگیری، انجام دادن، انجام 

احتذار: دوری ، پرهیز، پرهیز کزدن، پرهیز 

اجرا : بـه انجام رساندن، بکاربستن، بکار بستن، انجام

احتذار : دوری ، پرهیز  

دادن 

احتراز: رویگردانی، دوری ، دوری، پرهیز، پرهیز

اجرا ناپذیر:  پیشنرفتنی، انجام ناپذیر 

، پرهیز 

اجراء: کاربست، کار بستن، بکارگیری، انجام دادن، انجام 

احتراق: سوختن، آتش گرفتن، آتش سوزی 

اجراء : بکاربستن، انجام دادن 

                                                                                                                احتراق پذیر: سوختنی،  آتشگرفتنی 

اجرایی: کاربستنی، انجام دادنی 

احتراق داخلی: درون سوز 

اجرایی: انجامـی 

احتراق ناپذیر: ناشایست 

اجراییـه: انجامنامـه 

احترام: نوازندگان، گرامـی داشت، گرامـی داشتن، گرامـی

اجرائیـه: انجامنامـه 

داشت، شکوهیدن، سنایش، پاس، بزرگداشت، بزرگداری ،

اجرت: مزد، دستمزد 

بزرگ داشت، آزرمـیدن، ارجمندی، ارج نـهادن، ارج  اجزا: پار هها،       اندامـها 

احترام داشتن: گرامـی بودن 

اجزاء: ریزه ها، خرده ها، پاره ها،  بخشـها، اندام ها 

احترام گذاشتن: والا داشتن، سناییدن، پاسداشتن، پاس

اجساد: لاشـه ها، پیکرها 

داشتن، ارج نـهادن 

اجسام: تن ها (ب ه)،          احتراما: ایش، با سنایش، با بزرگداشت، ارجنمدانـه  اجل: زمان مرگ، دم             احترامًاً: بزرگ داشت، با گرامـی داشت، با بزرگ داشت  اجل طبیعی: مرگ ناگزیر             احترامات فائقه: بالاترین سپاس ها  اجلاس: نشست، انجمن  اجلاسیـه: نشست، گردهمایی، دیدار، انجمن 

۴۶

احتساب: شمردن، درنگر آوردن، درون نگریستن، بـه یـاد داشتن ،به شمار آوری، بـه شمار آوردن، بـه دیده داشتن، بشمار آوردن، بدیده گرفتن  احتشام: مـهتری، سروری، بزرگواری  احتضار: مرگ، دم مرگ بودن، جان دادن  احتکار: نـهان کالایی، انبارگری، انبار   احتکار: انبار   احتمال: گمانـه، گمان ُبردگی، گمان، گرایند، شایمندی ،شایدی، َشَوایی، ُبردباری  احتمال دادن: گمان بردن، گاسیدن  احتمال زیـاد: گمان بسیـار 

احتمالا: گمانم، گمان  مـیرود، گاسم، گاس که، شاید، چه بسا، انگارکه  احتماًلاً: شاید، چه بسا  احتیـاج: نیـازمندی،  بیچیزی  احتیـاجات: نیـاکان، نیـازها  احتیـاط: دوراندیشی، بـه هوش بودن 

احتیـاج: نیـاِزِش (   niyāzišn)،  نیـازمندی، نیـاز  احتیـاج داشتن: نیـازمند بودن 

احتیـاط: هوشیـاری، ژرفی، دوراندیشیدن، دوراندیشی، پروا ،پاِیِش مندی، استوارکاری  احتیـاط کننده: ژرفی 

احد: یگانـه، یکتا، یک، تنـها، تک، بی همتا  احداث: ساخت و ساز، ساخت، راه اندازی، پدید آوردن  احداث : ساختن، پدیدآوردن، پدید آوردن، بنیـان نـهادن، برپا 

احدی: هیچکسی، هیچکس،ی  احرار: آزادگان 

احراز: فراهم آوردن، رسیدن بـه چیزی، دست یـافتن، استوار  

احراز : دارا شدن، بـه دست آوردن  احزاب: گروه ها 

احساس: سُِهِش (   sohišn)،  مـهربانی، مـهر، شور، سهش ،

ِسهیدنِسهیدن، دریـافت، دریـابش، برداشت، اندریـافتن، اندریـافت 

۴۷

احساس : گمان داشتن، سوهیدن، سهیدن، دریـافتن ،پنداشتن  احساسات: مـهربانی، مـهر،         سهشـها،  ُسُهشـها، دریـافت ،دریـابش 

احساساتی شدن: سوهشیک گشتن  احساسی: شورمند 

احسان: نیکی، نگار، نکویی، نکوکاری، مـهرورزی، بخشندگی ،بخشش 

احسان : نیکی ، نیکو داشتن  احسن: نیکوترین، نیکو، نیک، خوشترین، خوب، بهینـه ،بهترین، بهتر 

احسن الخالقین: نیکوترین آفرینندگان  احسنت: زهی، بـه به، آفرین  احشا: اندرونـه  احشاء: اندرونـه  احشام: ستوران، چارپایـان 

احضار: فراخوانی، فراخواندن، فراخوان، خواندن  احضار کرد: فراخواند 

احضار : فراخواندن، فرا خواستن، خواندن، خواستن  احضاریـه: فراخوان، خواست برگ، پیداخواست، باشنامـه  احق: سزاوارتر  احقاق: دادگری، دادرسی  احکام: فرمان ها، دستورها  احلو: شیرینـه  احمر: سرخ، سرخرنگ 

احمق: ُهُرگ، ندان، نادان، نابخرد، کودن، کم خرد، سبک مغز، ساده مرد، تهی مغز، بی خرد  احمقانـه: نابخردانـه،  بیخردانـه 

احوال: گردش روزگار، سرگذشت، روز و روزگار، خوشی و ناخوشی، چگونگی  احوال پرسی: پرسه ، پرسه  احول: گشتک 

احیـانا: گهگاه، شاید 

احیـا: کاهش (ف ه، درون شیمـی)،  شب زنده داری، زنده ، زنده ساختن، زنده داری، زندگان، باز زیست 

اخبار: گزارش ها، رویدادها، رسیده ها، خبرها،  تازهها ،آگهی ها ،آگاهی ها  اخباری: نوگو  اختتام: فرجام، پایـان 

اختراع: نوسازی، نوساخته، نوآوری، نوآفرینی، نو آوری ،نخست سازی، پدیده، برساخته، آفرینش  اختراع : پدیدآوردن، آف 

اختصار: کوته نوشت، کوته سخن، کوتاهی، کوتاه ،کوتاه سخنی، کوتاه، کوتاه، چکیده  اختصارا: ب هکوتاهی  اختصاص: ویژه ، ویژگی 

اختصاص دادن: ویژیدن، ویژه ، ویژگی ها، واگذار   اختصاصات: ویژه، برگزیره ها  اختصاصی: یکتایی، ویژه، خودویژه، برگزیدگی 

اختفا: نـهُنِبِش (   nihumbišn)،  نـهفتن، نـهفتگی، نـهفتگ ،نـهانیدن، نـهانِبِش، ناپدیدگی، پنـهان ، پنـهان شدن  اختفاء: نـهفتن، نـهفتگ، ناپدیدگی، پنـهان ، پنـهان شدن  اختلاط: ه مآمـیزی، درهمـی، درهم آمـیختگی، درهم شدن ،آمـیزه، ، آمـیختن، آمـیختگی  اختلاف: نایکسانی، ناهمگونی، ناهمسانی، ناهمتایی ،ناسپاسی، ناسازی، ناسازواری، ناسازگاری، ناجور بودن ،گون هگونی، گوناگونی، ستیزه، دوگانگی، دوتیرگی، دگرمانی ،برفرودی  اختلاف نظر: دوسخنی 

اختلال: ناهماهنگی، نابهوش، نابسامانی، شوریدگی، پریشانی ،پراکندگی، بهم خوردگی، آشفتگی 

۴۸

اختلال حواس: خرد پریشانی، پریشانی خرد،      پریشانگویی ،پرشیدگی 

اختلالات: درهم برهمـی، به  همخوردگی ها ،آشفتگی ها  اختناق: گلوگیری، فشار، دهان دوزی، خفگی، تنگنا، آواکشی  اختیـار: گزینش، برگزیدن 

اختیـار: گزینش، شایندگی، چاره داری، توانایی، آزادکامـی  اختیـار : گزین ، گزیدن  اختیـار: گزین ، گزیدن 

احیـا : زنده  

احیـاء: شب زنده داری، زنده ، زنده داری، زندگان  احیـاء : زنده  

احیـاکننده: زنده گر (   zindak kar)   احیـانا: گاهگاه، گاه گاهی، شاید، اگر  احیـانًاً: شاید  اخاذ: زورگیر 

اخاذی: زورگیری، تلکه، بـه زور گرفتن،  باجگیری 

اختیـاری: گزینشی، کامـیک، دلبخواهی، دل بخواهی، آزادانـه ،

آزاد 

اخذ: گرفتن، فراستاندن، دریـافت  اخذآراء: رای گیری  اخر: فرجام، پایـان 

اخراج: کنارگزاری، راندن، بیرون ، بیرون فرستادن ،بیرون، برونکرد، برکنار ازکار 

اخراج : بیرونیدن (   bērōnētan)،  بیرونیدن  اخروی: روز واپسین، جهان دیگر،  آنجهانی، آن جهانی  اخص: ویژ هتر، بویژه 

اخطار: یـاد آوری، هشیـاری، هشدار، گوشزد، زنـهار، ری یـادآو ،آگاهانیدن 

اخطار دادن: هشدار دادن، آگاهانیدن  اخطارنامـه: یـادبرگ، هشدارنامـه  اخطاریـه: یـادبرگ، یـاد برگ 

اخفا: نـهفتن، نـهان ، نـهان داشتن، پوشاندن، پنـهان ، پنـهان  اخفاء: نـهفتن، نـهان ، نـهان داشتن، پوشاندن، پنـهان ، پنـهان 

اخلاص: یک رنگی، دسوت راستین، پاکی، پاکدلی  اخلاص مندی: یک رنگی  اخلاط اربعه: چهار آمـیغ 

اخلاف: ماندگان، جانشینان، پسینیـان، بعد آیندگان  اخلاق: منش ها، منش شناسی، منش، فراخویی، رفتار ،خوی ها، خوی، خو  اخلاقیـات: فرهنگ رفتار 

اخلال: کارشکنی ، دستبری، بهم زدن، آشوب 

اخلال : کارشکنی، برهم زدن، آشوب  اخوان الصفا: یـاران یکرنگ  اخوت: دوستی، برادری  اخوی: برادر 

اخیرالتأسیس: نوساز، نورافکن 

اخیر: واپ، واپسین، گذشته، کنونی، فرجامـین، فرجامـی ،تازه، پسین، پایـانی  اخیرا: بـه تازگی، بتازگی  اخیرًًا: بـه تازگی، بتازگی  اخیرالتاسیس: نوساز، نوبنیـاد  ادا: پرداختن، بجای آوردن 

ادا : گزاردن، ُگُزا، ُگُزاردن، بـه جای آوردن  ادا و اطوار: نازو کرشمـه  ادا واصول: لوس بازی، سبکسری  اداء: پرداختن، بجای آوردن  اداء و اطوار: نازو کرشمـه  اداء واصول: لوس بازی، سبکسری  ادارات: سازمان ها، اداره ها  اداره: سرپرستی، ستاد، سازمان، دیوان  اداره : گرداندن، کارگردانی ، سرپرستی ،سامان دادن 

اداره کل: فراسازمان، سرپرستی، ستاد  اداره مخابرات: پیـام خانـه  اداری: اواری 

ادا: گزاردن، بعد دادن، بازپرداختن  اداکننده: ُگُزارنده 

ادامـه: راستا، دنباله، دنبال ، پیوستگی، پیگیری  ادامـه دادن: دنبال   ادای احترام: هناییدن، فرنایش 

ادب: آزرم (ادب بـه چم دانش و فرهنگ نوشته شده، خود یک واژه پارسی هست که از بـه عربی رفته است؛ دبیر، دبیره دبستان و دبیرستان هر یک از ادب برگرفته شده اند)،  هنر ،فرهنگ، دانش، پرهیخت، آیین 

ادب : فرهنجیدن (ب ه)،  فراِهِختن (ب ه)،  فرهیزش ،فرهیختن 

۴۹

ادبی فرهنگی 

ادبیـات: ادب سار (ادب بـه چم دانش و فرهنگ نوشته شده ،خود یک واژه پارسی هست که از بـه عربی رفته است؛ دبیر ،دبیره دبستان و دبیرستان هر یک از ادب برگرفت هشده اند) ،فن، فرهنگ، شیوه، سبک، رفتار، راه و روش  ادرار: مـیزش، شاش، پیشاب، آبگونـه  ادراک: یـافتن (ده)،  یـافت (ده)،  یـابندگی (ده)،  ویر، دریـافت ، دریـافت، پی بردن، اندریـافتن  ادراک : اندریـافتن، اندر یـافتن  ادراکات: دریـافته ها 

ادعا: داوی (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)،  داوش (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)،  فراخواست، داویدن، داو، دادخواهی ،خودگویی، خودشماری، خواست 

ادعا : داویدن (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)،  ازآن خود دانستن  ادعا نامـه: کیفر خواست  ادعاء: فراخواست، دادخواهی، خواست 

ادعادار: داومند (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)  ادعانامـه: کیفرخواست 

ادغام: یکی ، یکپارچه ، همپیوندی، درهم ،درهم سازی، آمـیختن، از خودسازی  ادمـین: همـه کاره، سرپرست  ادوات: افزار، ابزار ها  ادوار: دور هها  ادویـه: داروها، چاشنی، بوی افزار، بوی افزا، بوزارها، بوزار  ادیـان: دین ها  ادیب: ادب شناس، ادب دان  ادیبانـه: ادب مندانـه  ادیـان: کیش ها، دین ها، آیین ها  ادیب: ادب مند  ادیت: ویرایش (ف ه)،    ادیت : ویرایش  

ادیتور: ویراستار (ف ه)،  ویرایشگر 

اذان: بانگ نماز  اذعان داشتن: خستو شدن  اذن: پروانـه  اذیت: گزند، رنج، آزار  اذیت شدن: آزار دیدن 

اذیت : رنجاندن، َخَستن، پژولیده ، آزردن  اراجیف: یـاوه ها، ژاژها، بیـهوده سخنان  اراجیف: یـاوه ها، ژاژها 

ارادت: مـهرورزی، سرسپردگی 

اراده: خواست (ده)،  یـاِزِش، کاِمِش، درخواست، خویشکاری ،

پشتکار، آهنگ  اراده : یـازیدن  ارادی: بخواست  اراذل: ناکسان، فرومایگان  ارازل: ناکسان، فرومایگان، زبونان  اراضی: سرزمـین ها،          زمـینـهای، زمـین ها  اراضی موات: زمـین های بی کار، زمـین ها مرده  ارامنـه: ارمنیـان 

ارایـه: نمایـاندن، نشان دادن، پیشکش، پیش آوری، پدیدار   ارایـه دادن: پیش نـهادن  ارایـه طریق : پیشنـهاد   ارایـه کرد: رو کرد، پیشنـهاد داد 

ارائه: نمایـاندن، نشان دادن، پیشکش، پیشاورد، پیش آوری ،پدیدار   ارائه دادن: پیش نـهادن  ارائه طریق: پیشنـهاد 

ارائه طریق : رهنمونی ،رهبری، راهنمایی، راه نمودن ،پیشنـهاد ، پیشنـهاد دادن  ارائه کرد: نشان دادن، رو کرد، پیشنـهاد داد  ارائه : نمور، نشاندهنده، رو ، پیشاورد ، بـه نمایش گذاشتن 

ارباب فرمند، سرور، سالار، خدایـان، خدا، پروردگاران ،پروردگار  اربعه: چهارگانـه  اربعین: چهلم ،چله  اربعین: چله 

ارتباط: همبستگی، پیوند، پیوستگی، پیوستار، بستگی ،بربستگی 

ارتباط دادن: بـه هم پیوستن، بـه هم بستن  ارتباطات: پیوندها  ارتباطی: رسانشی 

ارتجاع: واپسگرایی، واپس گرا، کهنـه پرستی  ارتجاعی: واپسگرایـانـه  ارتداد: گم راهی، ازدین برگشتن 

ارتعاش: نوسان، لزرش، لرزیدن، لرزه، لرزش، لرزاندن، لرز  ارتفاع: بلندی، بلندا، بالا، ُبلندا، افراشتگی  ارتفاع یـافتن: اوج گرفتن  ارتفاعات: بلندیـها  ارتفاع سنج: بلندی سنج 

ارتقا: پیشرفت، پایـه گرفتن، بالا رفتن، بالا بردن  ارتقاء: پایـه گرفتن، برکشیدن، بالارفتن، بالا رفتن، بالا بردن  ارتقاء یـافتن: پایـه یـافتن، برتری یـافتن 

ارتکاب: گناه ، دست بـه کار شدن، دست بکارشدن  ارتکاب جرم: گناه ، بزهگری، بزهکاری ، بزهکاری  ارتو گرافی: درست نویسی 

ارتوپدی: شکسته بندی، شکسته بندی، استخوان پزشکی  ارتوپدیست: شکسته بند، استخوان پزشک 

ارث: واهشته، وامانده، نیـامانده، مرده ریگ، مانداک، بجامانده ،بازمانده 

ارثیـه: مرده ریگ (ب ه)،  واهشته، وامانده، نیـامانده 

ارجاع: واگیری، واگذاشتن، واگذاشت، واگذاری، واگذار ،فرستادن، بازفرستادن  ارجاف: یـاوه  ارجح: برتری  ارجحیت: برتری  ارجحیت دادن: برتری دادن 

۵۰

ارحام: خویشاوندان، بستگان  ارحم الراحمـین: مـهربان ترین بخشایندگان  اردک: مرغابی  اردو: لشگرگاه  ارز: رساندن، پیشکش، بخشش 

ارزاق: روزی ها، خواروبار، خواربار، خوار و بار  ارزش قایل شدن: والا، ارج گزاردن  ارزش قائل شدن: والا، ارج گزاردن 

ارسال: گسیل داشتن، گسیل، فرستادن، روانـه ، روان ، رها  ارسال کرد: فرستاد  ارسال : فرستادن  ارشاد: راهنمایی ، راهنمایی، دادن  ارشد: فرازین، سرآمد، بزرگتر، برتر، ارجمند  ارض: مرزوبوم، سرزمـین، زمـین، خاک  ارضا: خشنود، خشنود ، خشنود شدن، خشنوتن  ارضاء: خشنود ، خشنود شدن، خشنوتن  ارضاء : خشنود   ارعاب: هراساندن، هراس، ترساندن، ترس  ارفاق: گذشت ، گذشت، سود رساندن، سو، چشم پوشی، آسانگیری  ارفاقی: سودار  ارفع: بلندتر، بلندپایـه تر  ارقام: نونـهالان، کالاها  ارکان: ستون ها، پایـه ها  ارکان دولت: کارگزاران،           دستاندکاران  ارکستر: ه منوازان، نوآموز  ارگاسم: یوخه  ارگان: سازمان  ارگانیزاسیون: سازمان (ف ه)،   

ارگانیزه: سازمند (ف ه)،  سازمانیـافته  ارگانیسم: سازواره، اندامواره، اندامـه  ارگانیک: پیکری، اندامـی، انداموار، اندام وار  ارم: فردوس، پردیس، بهشت 

اریکه تخت، اورنگ  اریکه: تخت فرمانروایی، تخت، اورنگ  اریکه سلطانی: تخت فرمانروایی  اریکه فرمانروایی: تخت فرمانروایی  اریکه قدرت: تخت فرمانروایی  از اصل: از ریشـه، از بن، از آغاز  از اوایل: از آغاز  از اول که تا آخر: ازآغاز که تا پایـان  از این جهت: از این سو، از این روی، از این رو  از این قبیل: بدینسان، از این گونـه  از این قرار: بدین گونـه  از این بابت: از این روی  از این جهت: از این رو  از این حیث: بااین رو، ازاین رو  از این طریق: از این روش، از این راه  از این قبیل: بدین سان، از اینگونـه، از این دست  از این نظر: از این روی، از این رو  از آن جمله: همانند، از آن مـیان  از آن روز بـه بعد: بعد از آن روز  از باب: از در  از بدو پیدایش: از آغاز پیدایش  از بین بردن: نابود ، از مـیان بردن  از جانب: درون زمـینـه، از سوی  از جمله: همچنین، از دسته، از آنگونـه  از حد بردن: اندازه نگاه نداشتن، از مرز گذشتن  از حرکت ایستادن: بازایستادن  از حفظ: از بر  از حیث: از دید  از خاطر بردن: از یـاد بردن  از خاطر رفتن: از یـاد رفتن  از خود راضی: خودخواه، خودپسند  از روی احتیـاج: مستمندی، مستمندانـه، ازسرنیـاز  از صمـیم قلب: باهمـه جان و دل، از ته دل  از طرف: از سوی  از طرف دیگر: از سوی دیگر 

۵۱

از طریق: از راه  از عهده برآمدن: از بعد آن برآمدن  از قبل: پیشاپیش، از سوی، از پیش  از قبیل: همچون، همانند، مانند، بمانند  از قدیم: از دیر باز 

از قرار معلوم: اینجور کـه دیده مـی شود، اینجور کـه پیداست  از قضا: ازپیشامد روزگار، از سرنوشت  از قضاء: ازپیشامد روزگار  از لحاظ: برای، از روی، از دید  از منظر: از روزن، از دیدگاه  از نظر: از روی 

از نظر افتادن: از یـاد رفتن، از یـاد بردن، از چشم افتادن  از نفس افتادن: سخت خسته شدن 

از نقطه نظر: ازدیدگاه، از نگرش، از دید  از ورا: از لا بـه لای  از وراء: از لا بـه لای  ازا: بـه جای، برابر  ازاء: بـه جای، برابر  ازاله : پاک ، بیرون   ازاین سبب: با این انگیزه، از این رو  ازاین قرار: بدینگونـه  ازاین لحاظ: ازاینرو، از این دیدگاه  ازاینجهت: ازایرا  ازباب: به منظور نمونـه  ازباب آشتی: از درون آشتی  ازجهت: ازایرا 

ازحال طبیعی خارج شدن: از خود بیخود شدن  ازحد تجاوز : از اندازه گذشتن  ازخاطر رفتن: فراموش شدن، ازیـاد رفتن  ازخاطربردن: فراموش ، از یـاد بردن  ازخودراضی: خودخواه، خودپسند  ازدحام: هنگامـه، انبوهی، انبوه 

ازدواج: همسرگیری، شوهر ، زناشویی، زن گرفتن ،پیوند زناشویی  ازدیـاد: فزونی 

ازدیـاد: فزونی، فزون  ازدیـاد جمعیت: افزایش زادگان 

ازعهده بر آمدن: کار آمد بودن، توانایی کاررا داشتن، ازپس آن بر آمدن 

ازل: همـیشگی، دیرینگی، بی آغازی، بی آغاز  ازلیـات: همـیشگی ها  ازلی: دیرینگی، بی آغازی  ازم: خودداری، پرهیز 

ازمنـه: هنگام ها، گاه ها، زمانـها، روزگاران  ازنظر: از نگر، از دید  اس ام اس: پیـامک، پیـام کوتاه  اساتید: استادان  اساتید: استادان 

اساتیر: داستان های پنداری،        افسانـهها، استوره ها  اسارت: در، بند شدن گرفتار، بردگی  اساس: شالوده (ب ه)،  زیرساخت،  ریشـهای، ریشـه، پی ،پایـه ها،       پایـهای، پایـه، بنیـانی، بنیـاد  اساسا: از ریشـه، از پایـه، از بن  اساسنامـه: پاینامـه، بنیـادنامـه  اساسی: ریشـه ای،       پایـهای، بنیـادین، بنیـادی  اساطیر: استوره ها  اسامـی: نامـها  اسایـه: شکستن  اسائه: شکستن  اسب: اسپ 

اسباب: کالا، سازوبرگ، ساز و برگ، افزارها، ابزارها، ابزار  اسباب بازی: بازیچه  اسباب سفر: توشـه  اسبق: پیشین تر، پیشین، پیشتر  اسپاسم: تنجش (ف ه)،   

اسپاگتی: رشته  اسپانسر: پشتیبان 

اسپایرال: مارپیچی، مارپیچ مانند، پیچه 

۵۲

اسپایک: آبشار (ف ه)،    اسپری: افشانـه (ف ه)،    اسپریدشیت: برگه گسترده  اسپم: هرزنامـه  اسپورت: ورزش  اسپیرومتر: دستگاه دم سنج  اسپیرومتری: دم سنجی  اسپیکر: بلندگو  استاتیک: ایستایی شناسی (ف ه)،  ایستایی، ایستاده، ایستا 

استاد: آموزگار  استادیوم: ورزیدن  استادیوم: ورزشگاه  استاذ: استاد  استارت: آغاز  استامپ: جوهرگین (ف ه)،  مـهر  استاندارد: استانده 

استبداد: ساستاری (   sāstārīh)،  خوکامگی، خودکامگی ،خودسری، تکسالاری  استبداد صغیر: خرده خود کامگی  استتار: پوشیدگی (ده)،   

استثمار: کوچک خواهی،      بهرهکشی  استثنا: سوا، جدا  استثناء: مگر، سوا، جداخواهی، جدا  استثناپذیر: مگرپذیر  استجابت: پذیرفتن، پذیرش  استحاله: دگرگونی 

استحصال: بـه دست آوردن، برداشت، بازیـابی  استحصال : توزیدن 

استحضار: پیدایش، بیـادآوردن، بـه یـاد داشتن، آگاهی ،آگاهی، آگاه   استحضاریـه: آگهی نامـه، آگاهی نامـه  استحقاق: شایستگی، سزاواری 

استحکام: سختی، پا بر جایی، استواری  استحکامات: سنگربندی ها، ساختارها، ساختاربندی ها  استحمار: گول زدن، َخَرسازی 

است: گرمابه رفتن، خودشویی، تن شستن، بـه گرمابه رفتن 

استخدام: کارگماری، کارگزینی، کاردهی، بـه کار گرفتن ،بکارگیری، بکارگماردن، بکارگرفتن، بکار گماشتن  استخدام دائمـی: بکارگماشتن پایـا  استخدام دولت: کارمندی دولت  استخدام فصلی: بکار گماردن         پارهای  استخدام موقت: بکارگماشتن زمانی 

استخراج: درآوردن، بیرون کشیدن، بیرون آوردن، برونآوری ،برون آوری، برهیختن، برآوردن، آهنجیدن  استدام: دنباله داشتن، دنباله داری، پیوستگی، پایندگی ،پایداری، پایدار بودن  استدعا: درخواست، خواهش  استدعا : درخواست ، خواهش   استدعا  مـیکنم: خواهش  مـیکنم  استدعاء: درخواست 

استدلال: گواهی خواستن،            گواهآوری، فرنودآوری، فرنود زنی ،فرنایش، شوندآوری، شََوَندآوری،    برهانآوری  استدلال : فرنودآوری، فرنود زنی، فرنایش، شوندآوری ،برهانیدن  استراتژی: راهبرد  استراتژیک: راهبردی 

استراحت: آسودن، آسودگی، آساییدن، آسایش، آرمـیدن ،آرامش  استراحت کرد: برآسود 

استراحت : دم خوردن، درازکشیدن، دراز کشیدن ،برآسودن، آسودن، آرمـیدن  استراق: دزدیدن، دزدی 

استراق سمع: نـهان گوشی، فال گوش ایستادن، شنود دزدکی، شنود، دزدیده گوش ، دزدگوشی، دزد گوشی  استراکچر: ساختار، پیکره بندی، استخوان بندی 

۵۳

استرداد: واپسداد، بعد گیری، بعد گرفتن، بعد ،برگرداندن، بازگرداندن، بازپس گیری، بازپس خواستن  استرس: دلهره  استریل: سترون (ف ه)،   

استریل : سترون (ف ه)،   

استشمام: بوییدن، بو کشیدن، بو ، بو بردن  استشـهاد: گواهی خواهی، گواهی  استصواب: راهنمایی خواهی  استطاعت: توانمندی، توانگری، بی نیـازی  استعاره: مانندگویی  استعداد: شایستگی، درونداشت، توانش، توانایی کار، توانایی ،آماده بودن، آمادگی  استعفا: کناره گیری، کناره جویی  استعفا دادن: کناره جستن 

استعفاء: کناره گیری، کناره گیری، کناره جویی، پوزش خواستن  استعفای: کناره گیری 

استعلام: واجیَدَن، پرسیدن، پرسش، آگه خواست، آگاهی خواستن 

استعمار: سود جویی، سرمایـه خواهی، سرمایـه اندوزی ،زورگویی، بهره کشی 

استعمال: کاربرد، بـه کارگیری، بـه کار بستن، بکارگیری ،بکاربردن  استعمال : بکار بردن 

استغفار: بخشایش خواهی، آمرزش خواهی، آمرزش 

استفاده: بهره مندی (   vahrōmandīh)،  کاربری، کاربرد، سودجویی، سود کاربری، سود بردن،             بهرهبرداری، بهره ،بهرمندی، بکارگیری، بکار بستن  استفاده از: بـه کارگیری، بـه کار بردن  استفاده : بهره بردن، بکار بردن  استفاده مشروع: رواسود  استفاده نامشروع: نارواسود  استفتا: فرمان خواهی، فتواخواهی، پرسیدن 

استفراغ: هراش، َهَراش، بالا آوردن  استفراغ : هراشیدن  استفراق: بالاآوردن  استفسار: جویـا شدن، پرسیدن  استفهام: نیوند، پرسش  استقامت: پایمردی، پایداری، ایستادگی 

استقبال: پیشواز، پیشباز، پذیره شدن، پذیره، پذیرفتاری، بـه پیشواز رفتن  استقرا: بازکاوش 

استقرار: جایگیری، جاگرفتن، جا گرفتن، پابرجا ،برپایی،      آرامگرفتن، آرام گرفتن، استوارشدن، استوار شدن  استقراض: وانشان 

استقلال: نایژه، ناوابستگی، خودسری، خودسالاری ،خودبودگی، خودایستایی، آزادسری 

استکبار: گردنکشی، خودنمایی، خود بزرگ پنداری، بزرگی خواهی 

استماع: گوش دادن، شنیدن، شنودن  استماع : نیوشیدن (ب ه)،   

استمداد: یـاری خواستن، یـاری جویی، پشتیبان جویی 

استمرار: َهَمارستگی (   از کارواژه همارستن)،  یکنواختی ،دنباله داشتن، دنباله داری، چندبارگی، پیوستگی، پیـاپی ،پایداری، پایدار بودن  استمـهال: درنگ جستن 

استناد: گواهمندی، گواه، دستمایـه، دست آویز، آورده خواهی، آورده جویی 

استنباط: دریـافتن، دریـافت، پی بردن، پی بردن، پنداشت ،برداشت ، برداشت، اندریـافت  استنباط : اندریـافتن، اندریـاف 

استنتاج: ره آورد خواهی، راززدایی، بهره وری، بدست آوردن  استنساخ: رونویسی  استنشاق: بوییدن، بوکشیدن  استنطاق: بازپرسی  استنکاف: سرباززنی، خودداری  استهزا: نیشخند، ریشخند 

۵۴

استهزاء: نیشخند، ریشخند،    دستانداختن  استهلاک: نابود ، مـیرانیدن، فرسودگی، فرسایش  استوا: یکسانی، برابری  استواء: یکسانی، برابری  استوایی: گرمسیری  استودیو: هنرگاه  استودیو: هنرگاه  استیضاح: گزارش خواهی  استیفاء: بازستانی  استیل: شیوه  استیلاء: دست یـافتن، چیرگی  استیجاری: گاه بها،            کرایـهای، بمزد  استیصال: ب یچارگی 

استیضاح: واپرسی، گزارشخواهی، کاوش، بازخواست  استیفا: بازستانی  استیل: روش 

استیلا: دستیـابی، چیرگی، پیروزی  استیلاء: دستیـابی، چیرگی، پیروزی  استیمـینگ: بخارپز   استیناف: وارسی، دوباره آغاز ، بازرسیدگی، بازدادرسی ،از سرگیری، از سر گرفتن  اسرار: نـهانی ها، رازها، پوشیده ها  اسرار آمـیز: رازناک  اسرارآمـیز: رازگونـه  اسرارآمـیز: رازیچه، رازگونـه 

اسراف: هرز دادن، هدر دادن، گشاد بازی، فراخ روی، زیـاده روی، ریخت و پاش، بد دستی  اسرع: شتابنده تر، زودتر، تندتر  اسطبل: ستورگاه، باره بند  اسطوره: داستان، افسانـه، استوره  اسف: اندوهیدن، اندوهگین  اسف بار: دریغ آور  اسفراین: سپهرآیین  اسفناج: اسپناج 

اسفناک: غمناک، دلگیرکننده، دردآور، اندوهناک 

اسفند اسپند  اسقاط: فرسودگی  اسقاط شدن: فرسوده شدن 

اسقاطی: هی چکاره، ناکام، ناکارآمد، دورافکندنی  اسکات: خاموش ، آرام   اسکار: زخم، جوشگاه  اسکرین سیور: پرده بان 

اسکلت: استخوانگان،           استخوانبندی، استخوان بندی  اسکله: لنگرگاه، بندر، بارانداز  اسکناس: چاو، پول کاغذی، برگپول، ارزبرگ  اسکنر: پویشگر  اسکی: سرش 

اسلاف: پیشینیـان، گذشتگان، درگذشتگان  اسلحه: زینـه، رزم افزار، جنگ افزار، ابزار جنگ افزار  اسلوب: گونـه، شیوه، روش، رفتار، راه و روش، راه  اسم: نام آوران، نام، برنام، آوازه  اسم درون : نامزد، بلندآوازه شدن  اسم فامـیل: اسم خانوادگی  اسم گذاری: نام نویسی، نام نـهادن  اسم مصغر: کهواژه  اسم نویسی: نام نویسی 

اسناد: یـافته ها، گواهی ها، دفترها، دستکها، دستک، تزده ها ،بنچاک ها، آورده ها، آوردگان 

اسهال: شکم روی، شکم روش، بیرون روی، بیرون روه، آسان روی  اسیر: گرفتار، بندی 

اسیران خاک: خاکیـان، خاک نشینان، تن پروران  اسیر: گرفتار   اسید: ترشک 

اسیر: گرفتار، دستگیر، دربند، درون دام، درون بند،  اسیر: گرفتار، گرفتار، ، دربند  اشارات: نشان ها، نشا  اشاره: نمایـاندن، نماز، نمارش، نمار، نشان دادن، نام بردن، نا  اشاره : نماردن  اشاره مـی کند: م ینمارد 

۵۵

اشاعه گسترش، گستردن، گستراندن، پراکنده ،پراکندن، پراکند، پخشودن، پخش ، پخش، پاشیدن ،افشاندن  اشانتیون: نمونـه 

اشانتیون: نمونـه (ف ه)،  پیش خرید، پاداش خرید  اشباع: مالامال، لبریز، سرشار 

اشتباه: نرسپان، نادرستی، نادرست، لغزش، گمراهی ،کوتاهی، کژی، بیراه، بازنشناختن  اشتباه : لغزیدن، درست درنیـافتن  اشتباه گرفتن: نادرست گرفتن، جا بـه جا گرفتن  اشتباها: ندانسته  اشتباهًاً: ندانسته 

اشتباهااشتباهاً : ندانسته 

اشتراک: هموندی، همسویی، همخوان، همبهری، انبازش  اشتعال: افروزش 

اشتغال: کارمندی، کارگماری، کارآفرینی، کار، سرگرمـی ،سرکار بودن، بـه کارگیری، بـه کار گماشتن  اشتغالات: گرفتاری ها، درد سرها  اشتقاق: شکافتن، برگیری، برگرفته، برگرفتن  اشتها: خواهانی، خواستاری  اشتهاء: خواهانی، خواستاری 

اشتهار: نامـی، ناموری، سرشناسی، بلندآوازی، بلندآوازگی  اشتیـاق: نیـازمندی ها، آرزومندی  اشتیـاق ملاقات: آرزوی دیدار  اشتیـاق: شیفتگی، شور، آرزومندی  اشخاص: مردم  اشد: سخت تر  اشرار: آشوبگران 

اشراف: فرونگریستن، دیده وری، توانگران، بلند پایگان ،بزرگواران، بزرگان 

اشراف و اعیـان: گرانمایگاه و توانمندان  اشراق: روشن شدن، درخشیدن، تابان شدن  اشرف مخلوقات: برترین آفریدگان  اشعار: سروده های، سروده ها، سروده،      چکامـهها، چامـه  اشعه: فروغ، فروزه، پرتو 

اشغال: جا گرفتن  اشک تمساح: نیرنگ، فریب  اشک حسرت: اشک آرزو 

اشکال: گون هها، کم و کاست، سختی،        ریختها،  دیسهها ،دشواری، خرده گیری، خرده، چهره ها، چالش، پیچیدگی ،ایراد 

اشکال تراشی: دشوار 

اشکال تراشیدن: دست آویختن، خرده گرفتن، بهانـه گرفتن  اشکالات: سختی ها، دشواری ها 

اصابت: بـه هدف رسیدن، برخوردن، برخورد، برخود  اصالت: نیک نژادی، نژادگی، تبارمندی، بـه نژادی  اصالت ذات: خود گوهری  اصحاب: یـاران، همدلان، دوستان  اصرار: پژوژناکی (ده)،  لنجه، پافشاری، پاپیچی  اصرار : لنجه ، پافشاری   اصطبل ان: بهار بند  اصطکاک: مالش، سایش 

اصطلاح: واژاک، زبانزد، چندواژه ای، چندواژه  اصطلاحات: واژگان، چندواژگان  اصطلاح طلب: ب هخواه 

اصفهان: سپاهان، اسپهان، اسپاهان، اسپادان  اصل: نـهاد، گوهر، شیرازه، ریشـه، جم، پایـه، بیخ، بنیـان، بنیـاد ،بن، آغازه 

اصل و فرع: مـیانـه و کناره، مـهاد و کهاد، مغز و پوسته، شیرازه و رویـه  اصلا: هیچ، همـیشـه، همواره، هرگز، از هیچ باره، از بیخ، از بن ،از آغاز  اصًلاً: هیچ 

اصلاح: ویژگی ها، ویرایش، سامان دادن، زدایش، درست ، پیرایش، پیراستن، بهسازی، بازسازی، آراستن  اصلاح پذیر: نیکی پذیر  اصلاح : نیک نام  اصلاح نژاد: نژادزدایی، نژادپیرایی  اصلاحطلبان: ب هخواهان  اصلاحیـه: بازنویسی 

۵۶

اصل الجواهر: گوهر گوهران (ده)،  گوهر گوهران  اصل ونسب: گوهر (ب ه)،   

اصل ونسب دار: گوهری (ب ه)،   

اصلی: هسته ای، مـهادین، سرشتی، بنیـادین، بنیـادی، آغازین  اصلی ترین: ریشـه ای ترین  اصناف: پیشـه وران  اصوات: آواها 

اصول: نـهادها،      ریشـهها،              پایـهها، بنیـادها، آغازه ها  اصولا: از پایـه، از بن  اصول گرا: بنیـادگرا  اصولگرایـان: بنیـادگرایـان 

اصولی: ریشـه ای،  پایـهای، بنیـادین، بنیـادی 

اصیل: ب هگوهر (   patgōhr)،         خوشزاد (   hūzāt)،  والاگوهر، نژاده، گوهری، ریشـه دار، تبارمند، پشت دار، بندار ،با نژاد 

اضا: ب یدستان  اضافات: افزوده ها، افزودگان  اضافه: فزونی، افزونی، افزون، افزودن، افزایش  اضافه برداشت: بیش برداشت  اضافه حقوق: بیش مزد، بیش مزد  اضافه : افزودن، افزایش دادن  اضافه کاری: بیش کاری 

اضافی: دیگر، بیشی، افزونی، افزونـه، افزودنی  اضرار: زیـان رساندن، آسیب رساندن 

اضطراب: تـَبِـِش (ده)،  شوریدگی، سرآسیمگی، دلواپسی ،دلشوره، درماندگی، پریشانی، بی تابی، آشفتگی، آسیمـه سری  اضطرار: ناگزیرشدن، ناچار شدن، درماندگی  اضطرارا: ناگشودنی، ناچیز  اضطراری: نیـازین 

اضمحلال: نیستی، نابودی، تباهی، پراکندگی  اضهار عجز: ناتوانی، زبون نمایی 

۵۷

اطاعت نیوِشِش، گردن نـهادن،            فرمانبری، فرمانبرداری ،پیروی 

اطاعت : فرمان بردن، سرخم   اطاعت مـی شود: چشم، بـه روی چشم  اطاعت مـی شود: بـه روی چشم  اطاعت نمودن: گردن نـهادن  اطاق: سراچه، چهاردیواری، اتاق، اتاغ  اطاله: دراز ، بـه درازا کشاندن  اطاله  کلام: درازگویی، پرگویی  اطباء: پزشکان 

اطراف: گوشـه ها، گوشـه و کنار،  کنارهها، کناره،  کرانـهها ،سوی ها، پیرامون 

اطرافیـان: نزدیکی، نزدیکان، خویشان، پیرامونیـان  اطراق: لنگراندختن، فرود آمدن، جا گیری، برآسودن  اطریش: اتریش 

اطعام: روزی دادن، خورش دادن، خورانیدن، خوراندن ،خوراک دهی، خوراک، توشـه دهی  اطفاء حریق: خاموش آتش 

اطفال: نویـافته، نوزادان، کودکان، بچه ها، بچگان  اطلاع: گزارش، پیـام، آگاهی، آگاهبود  اطلاع ثانوی: آگهی بعد از این  اطلاع دادن: دادن، آگاهی  اطلاع رسانی: آگهی رسانی، آگاهی رسانی  اطلاعات: درونداد، دانستنی ها، داده ها، آگهی ها، آگاهی ها  اطلاع رسانی: آگاهی رسانی  اطلاعیـه: آگهی  اطلس: پرنیـان، پرند، ابریشم  اطمـینان خاطر: آسوده دلی 

اطمـینان: زینـهار، دل آسودگی، دل استواری، پشت گرمـی ،ب یگمانی،           آسودهدلی، آسودگی، آرمـیدن، آرامش، آرام دلی ،استواری، استواردلی  اطمـینان خاطر: رامش، آرامش  اطهار: پاکدامنان  اطوار: ریخت ها، اداها  اظرفیت: شکیبا، خویشتن دار 

اظهار نمایـاندن، گفتن، پدیدار، بازگو، آگاهاندن، آشکار  اظهار داشتن: گفتن، بازگو   اظهار : گفتن، بازگو   اظهار نظر: بازگویی دیدگاه 

اظهارداشتن: گفتن، روشن ، بازگو ، آگهی ،آگاه   اظهر: آشکارتر  اعانـه: یـاری، کمک  اعتبار: َوَرسنگ، پشتوانـه، ارزش  اعتبار بانکی: ورسنگ  اعتبارنامـه: استوارنامـه 

اعتدال: مـیانـه ها، مـیان هروی  مـینـهاد، مـیانـه روی،           مـیانگرایی ،ترازینـه، بسندگی  اعتدال بهاری: ترازینـه بهاری  اعتدال درون سخن: مـیانـه روی درون سخن  اعتدال لیل و نـهار: برابری شب و روز  اعتراض: واخواهی، واخواست، وا خواهی، خروش، خرده گیری، پرخاش  اعتراض قابل: خرده پذیر  اعتراض : واخواستن 

اعتراف: خستوش، خستو شدن، پذیرش، پذیرا، بزبان آوری ،بروز دادن 

اعتراف به  : گفتن این که، بـه گردن گرفتن این که  اعتراف : استوانیدن (   astovānītan)،  خستویدن ،خستو شدن 

اعتراف کننده: َهَستو 

اعتصاب: دست از کارکشی، ایست کاری  اعتصاب  غذا: کام پرهیزی  اعتصاب غذا: کام پرهیزی، کام پرهیزی  اعتصاب کاری: کار پرهیزی 

اعتصاب : شکیب گزیدن، دست از کار کشیدن 

اعتقاد: گرِوِش (   giravišn)،  گرایش،              پایبندی، باور ،باور داشتن، باور  اعتقادات: باورهای، باورها 

۵۸

اعتلا: بهبود، بـه بلندی بردن، بلند ، بر بلندی کشیدن ،بالندگی، بالا بردن 

اعتماد: واگذاشتن، واگذاری، سپردن، پشتگرمـی، پشت داشتن، پشت دادن، باور، استواری 

اعتماد بـه نفس: خودباوری، خود باوری، بـه خود ایستایی  اعتماد متقابل: همباوری، هم باوری  اعتنا: نیک نگری، نگرش، روی آوری، پروا، پرداختن  اعتناء: نیک نگری، نگرش 

اعتیـاد: خویگری، خوگرفتن، پای بندی، بنِگِش  اعجاب: شگفتی، شگفت زدگی، بـه شگفتی واداشتن  اعجاب انگیز: شگفت انگیز  اعجاب آور: شگفت انگیز  اعجاز: ورجاوری، کار بزرگ، فرجود  اعجوبه: شگفت انگیز، شگفت آور، شگفت انگیز، شگرف  اعداد: شماره ها 

اعدام: نیست ، نابودی، کشتن، جان ستانی، جان ستاندن 

اعدام : سر بـه نیست ، جان ستاندن  اعراب: عرب ها، تازیـان 

اعراض: رویگردانی، رویگرداندن، روی برتاختن  اعزام: گسیل ، گسیل، فرستادن، روانـه ، روانـه  اعزام : گسیل داشتن  اعشار: یکدهم ها، دهک ها، ده ده  اعشاری: دهدهی 

اعصاب: سُس ِهشگرانِهشگران ،تاروپودها، پی ها  اعضا: ه موندان، کاربران،           اندامـها، اندام  اعضاء: اندام ها 

اعطا: واگذاری، داده، پیشکش، بخشیدن، بخشش  اعطا : ارزانی داشتن  اعطاء: واگذاری، بخشیدن  اعظم: نخست، بزرگ 

اعقاب: نوادگان، فرزندان، بازمانگان، بازماندگان  اعلا: والاتر، بهتر، بلند، برتر  اعلاء: والاتر، بهتر، بلند، برتر 

اعلام ویژه نا مـها، ویران،  ناموران، شناسایی دادن، باود ،آگهی، آگاهی دادن، آگاهی، آگاهسازی، آگاه ، آگاه ،ابراز 

اعلام جرم: بزه بست  اعلام خطر: آژیراک  اعلام شد: ب هآگاهی رسید  اعلام کرد: فروگفت، بازگفت، آشکار کرد 

اعلام : فروگفتن، بازگفتن، آگهی دادن، آگاهاندن، آگاه ، آشکار   اعلام نمودن: فروگفتن، بازگفتن، آگهی دادن، آگاهاندن، آگاه ، آشکار  

اعلامـیه: جارنامـه، پخشنامـه، بانگنامـه، آگهینامـه، آگهی، آگاهی نامـه 

اعلان: آگهی، آگاهانیدن، آشکار  اعلم: داناتر، دانا، آگاهترین، آگاه  اعماق: ژرف ترین        جایـها، ژرفاهای، ژرفاها  اعماق دریـا: ژرفای دریـا  اعمال: کارها، بکار بردن، انجام 

اعمال : ورزانیدن، ورزانش، ورزاندن، بکار بستن  اعمال نظر: انجام خواسته  اعنت کننده: یـارمند  اعوان: یـاران، پشتیبان ها  اعوجاج: کژیدن، کژگرایی  اعیـاد: جشن ها  اعیـاد: جشن ها  اعیـان: مـهان، توانگران، بزرگان  اغتشاش: شورش، آشوب، آشفتگی  اغذیـه: خوردنی ها، خوراک ها  اغراق: گزافه گویی، بیش گو 

اغفال: فریِبِش (   frēpišn)،  گول زدن، فریفتن، فریب  اغلب: چیره تر، بیشتر 

اغما: ژرف خواب، بیـهوشی، از خود بیخود شدن  اغماء: بیـهوشی، از خود بیخود شدن  اغماز: کوچک شمردن، چشم پوشی،  بیـارج ،ب یـادبی  

۵۹

اغماض گذشت، چشم پوشی 

اغنیـا: دارایـان، توانمندان، توانگران  اغنیـاء: دارایـان، توانمندان، توانگران  اغوا: گمراه ، فریب دادن  اغواء: گمراه ، فریب دادن  اغیـار: بیگانگان، انیران  اف دی آر: پروازنگار  افاده: خودنمایی، خودبرتری، خود بینی  افاغنـه: افغان ها 

افاقه: کارساز،  بهبودی، بـه خود آمدن، بخود آمدن، بازهوشی ،بازخَِرَدی، بازَارزانی  افتتاح: گشایش، راه اندازی، بازگشایی  افتتاح حساب: باز کرد  افتتاح : گشودن 

افتخار: ناییدن، نازش، شکوه، سربلندی، سرافرازی، بالیدن ،بالندگی 

افتخار : برازیدن، بالیدن  افترا: دروغ بستن  افتراء: دروغ بستن  افتضاح: رسوایی، تباهی، بسیـار بد  افراد: همگان، مردم،ان  افرادی:انی  افرادی که:انی که  افرادیکه:انی که 

افراط: فزونی، فزونـه روی، فزون روی، فراخروی، زیـاده روی ، زیـاده روی، تندروی، پی فراخی، پر بود  افراطی: گزاف گرا، گزاف اندیش، زیـاده رو، تند رو، پی فراخ ،پربودمنش  افزار: ابزار 

افسرده خاطر: دلشکسته، تنگدل، پژمرده دل  افسوس: دریغا، دریغ، ای دریغ 

افشا: نمایـان ، لو دادن، رو ، آشکار   افشاء: لو دادن، آشکار   افشاگری: برون افکنی  افضل: برتر، افزونتر 

افطار چاشت شامگاهی  افعی: اژدها، اژدر  افق: کرانـه، کران، فراس، دوردست  افقی: ستانی، ترازی  افکار: اندیشـه ها  افلاطون: پلاتون  افلاک: گردون ها، سپهر، چرخ ها  افلیج: زمـین گیر 

افول: ناپدیدی، فرونشست، فرو رفتن  افیون: خشخاش، َاپیون  اقارب: نزدیکان، خویشان، بستگان 

اقامت: ماِِنش (   mānišn)،  ماندن، ماندگاری، ماندگار شدن، زیستن 

اقامـه: برپاداشتن، بجا آوردن  اقبال: نیک بختی، بخت  اقبال عمومـی: رویکرد همگانی  اقتباس: برگیری، برگرفته، برگرفتن از، برداشت  اقتباس از: برگرفته از  اقتدا: همگام شدن، بهی پیوستن  اقتدار: یـارایی، نیرومندی،  دستواری، توانمندی، توانش ،توانایی، توانا شدن 

اقتصاد: مـیانـه، تراز داری، بازرگانی، اندازه داری  اقتصادی: مـیانـه روی، تراز داری، بازرگانی  اقدام: کنش، کار، دست زدن، دست بکار شدن، انجام دادن  اقدام : دست زدن  اقدام نمودن: دست زدن  اقدامات: کارها  اقداماتی: کارهایی  اقدس: پاک 

اقرار: خستوش، بزبان آوری، آشکارگویی  اقرار : خستویدن  اقرار نامـه: ُخُستونامـه  اقساط: بهره ها، بهرگانی، بدهی ها  اقسام: گون هها، سوگند خوردن، جورها  اقشار: لایـه ها، گروه ها، پوسته ها 

اقصی دورترین، دورتر، جای دور  اقصی نقاط: سرتاسر  اقصی نقاط جهان: سرتاسر جهان  اقصی نقاط دنیـا: سرتاسر جهان  اقصی نقاط کشور: سرتاسر کشور  اقل: کمتر، اندک 

اقلا: کمـینـه (ف ه)،  کمترین، دست کم  اقًلاً: کمـینـه (ف ه)،  کمترین، دست کم  اقلام: ننگ داشتن،          نمونـهها، کالاها، رده ها  اقلامـی از: نمونـه هایی از 

اقلیت: کمـینـه (ف ه)،  کمترین، کمتری، بخشبخشِ  کم تر  اقلیم: مرزوبوم، کشور، سرزمـین،  آبوهوا  اقناع: خشنود گردانیدن، خرسندشدن  اقوام: مردمان، تیره ها 

اقیـانوس: ژرف دریـا، دریـابار، پهناب، اَبردریـا  اکابر: سال مندان، بزرگسالان، بزرگان، ُبزرگان  اکاحه: زبردستی، دادن، چیره گری  اکاذیب: ژاژ هها، ژاژها، دروغ ها  اکار: کشاورز، شیـاردادن،            ُشُخمزدن  اکارس: َسَماروغ  اکارع: پاچه ها  اکارم: گرامـی تران  اکاره: روی آوردن،       دستکم گیری  اکاسره: خسروان 

اکاسیـا: وریِزِ زرد، ِوِریز  اکاف: خ           َوَیگیر،  پالاندوز، پالان  اکال: شکم باره، ُپُرخور  اکالیب: سگان  اکالیپتوس: پشـه َرَم، بیدبویـه  اکالیفا: لیفه دار  اکالیل: بساک ها، افسرها  اکاول: ُپُشته ها 

         اکبا: دور،  خاکروب هها، آخال ها 

۶۰

اکباء دور،     خاکروب هها، آخال ها  اکباب: نگون ساری، نگون ِفِتادن، افکندن  اکباح: لگام کشی، افسارکشی  اکباد: جگرها  اکبار: پلیدشدن، بزرگ پنداری  اکبان: زبا نداری  اکبر: بزرگ تر  اکبیر: زشت،  بیریخت  اکبیری: زشت، چرکین، پلید،  بیریخت  اکتاب: نویساندن  اکتاف: شانـه ها، دوش ها  اکتان: برچسبانی  اکتتام: پوشیدگی، پنـهان شدن  اکتحال: گیـاه ناکی،      ُسُرمـهکشی  اکتراث: پروا،  باکداری  اکتسا: پوشیدن 

اکتناه ب هُُبن رسی،  ُبنجویی  اکتیـال: پیمودن، پیمایش  اکتیو: کارآمد، کارا  اکثار: ُپُرگویی، بسیـار، افزودن  اکثر: فزونتر، بیشتر  اکثر اوقات: بیشتر روزها  اکثر قریب اتفاق: بیشترین، بیشتر  اکثر قریب بـه اتفاق: بیشتر  اکثرا: بیشینـه، بیشین،       بیشترین، بیشتر  اکثرًًا: بیشینـه، بیشین،       بیشترین، بیشتر  اکثریت: مـهیستی، شمار بیشتر، بیشینـه، بیشترین، بیشتری ،بیشتر 

اکثریت آرا: بیشترین رای ها  اکحل: سیـاهچشم 

اکدا: گدا، ُزُفتی  اکداء: گدا، ُزُفتی  اکدر: تیره تر 

اکتساب: اندوزش (   handōzišn)،   بهدست آوری، بدست

                                                                                                              اکذاب: دروغ نمایی،  دروغانگیزی 

آوردن، الفنجیدن 

اکراد: کردها، کردان، ُکُردان 

اکتسابی: ب ه دستآمده، اندوخته، الفنجیده 

                                                                                                               اکرام: نواخت،  گرامـیداشت،  ُبزرگداشت، ارج نـهادن 

اکتسار: شکستن 

اکراما: بزرگمنشانـه 

اکتشاف: یـافته، یـافتن، نویـابی، دریـابی، پیدایش،  پیُُبرد ،

اکرامًاً: بزرگمنشانـه 

بازیـابی 

اکران: نمایش، نمابار، پرده ِیِ نمایش 

اکتشافی: یـابشی، بازیـابانـه 

اکراه: واداشت، ناخوش داشت، دل نخواهی، بی زاری 

اکتف: فراخ شانـه 

اکراها: ناگزیری، ناگزیر، ناچاری،  بهناخواست، بـه ناخواست ،

اکتفا: سرنگونی، چیر هگردی، بسنده ، بسنده، بسندگی ،

بناخواسته 

بس 

اکراهًاً: ناگزیر،  بهناخواست 

اکتفا : بسیدن، بسنده  

اکرم: گرامـی تر، بخشنده تر 

اکتفاء: بسیدن، بسنده ، بسنده، بسندگی، بس 

اکرن: استبرک 

اکتفاء : بسنده  

اکرومایسین: پادریم 

اکتفان: گایش 

اکزهکواتور: روانامـه 

اکتفوا: بس کنید 

اکزوز: دودبر 

اکتلا: پرهیز، پاس داشت، بیدارمانی 

اکساد: بازارسردی 

اکتلاء: پرهیز، پاس داشت، بیدارمانی 

اکسپرت: برفرست 

اکتمان: پوشیده گرایی، پنـهان شدن 

اکسپرس: ُتُند  اکتناف: پناهیدن، پناه گیری 

۶۱

اکسپرسیونیسم: درونآزمایی  اکسپریـانس: آزمایش  اکسپریمانتاتور: آزماینده  اکسپریمانته: آزموده  اکسپلراسیون: پ یگردی  اکسپوزان: نماینده، نماگر  اکسپوزیسیون: نمایش گاه، نمایش، نشان دادن  اکستازی: شورگرفتگی، شورانگیز  اکسترن: نوکار  اکسد: ناروانتر، نارواتر  اکسولایـانون:         ُتُرشـهِیِ آبی  اکسوم: ُپُرگیـاه، پُرُپُشت  اکسون: آسه (ف ه)،    اکسید: زنگار  اکسید آلومـینیوم: سیمک َزَنگ  اکسید دوکوئیر: زنگاِرِ مس  اکسیداسیون: اکسایش (ف ه شیمـی)،  زنگارش  اکسیدفریک: زنگ آهن  اکسیر: کناد،             زیستآب،             خوشکام ساز  اکسیژن: هوازا  اکسیژناسیون: هوازدگی  اکسیژنـه: هوازی  اکسیژنوتراپی: هوادرمانی (ف ه)،    اکسیـهموگلوبین: ُسُرخانـه  اکش: بسیـار  اکشم: نارسا،     دماغُبریده،  بیسپر  اکفا: بازدارندگان  اکفس: کژپای  اکفی: بسنده تر  اکل: خورش، خوردن، بار  اکلرمان: روشنایی 

اکلیل: سربرند گوهرنشان، زراب، دیـهیم، جاِمِ ُگُل  اکلیل الجبل: نانوک بویـا 

اکلیل الجلیل: تاج ریزی  اکلیل الملک: شاه افسر، شاخگ، خاکشی  اکلیله: گرده، پرهون  اکلیلیـه:           ُسُرخهتاج  اکلیمتر: شیب سنج  اکلیون: دیباِیِ هفت رنگ، پرند  اکمال: رساندن، رسا، بـه فرجام رسانی  اکمد: رنگ ب هرنگ،         تیرهرنگ  اکمش: نیمـه کور، پاکوتاه  اکمل: رساتر  اکمـه: کوِرِ مادرزاد  اکمـه بزان:تک  اکناع: نرمـی، فروتنی، دریوزگی  اکناف: کنارها، پناه ها، پناهاندن  اکنان: پوشش ها، پرده ها  اکنع: لنگ دست، کاِرِ تباه  اکها: هنروران، کارآمدان، رنجورشدن  اکهاء: هنروران، کارآمدان، رنجورشدن  اکهام: کاهکاهِشِش دید، خیرگی  اکهم: ُکُندزبان،            خیرهچشم  اکهی: گـ           ُـُندهدهن، بددل  اکو: پژواک (ف ه)،    اکوسیستم: بوم سازگان  اکوکاردیوگراف: پژوا کنگاره (ف ه)،    اکوکاردیوگرافی: پژواک نگاری (ف ه)،    اکوکاریوگرافی: پژوانگاری، پژواک نگاری  اکوکاریوگرام: پژوانگاره، پژواک نگاره  اکولوژی: بو مشناسی (ف ه)،    اکولوژیک: بوم شناختی  اکونومـی: مان بدی، آُُبری  اکونومـیست: آُبری دان  اکیـاس: زیرکان 

اکیپ: ه مگروه، هم دستگان، گروه، دسته 

۶۲

اکیدا ب یچون و چرا،  بیبرو برگرد  اکیدًا: همراه با پافشاری،  بیچون و چرا،  بیبرو برگرد، بـه هیچ گون های، بـه هیچ گونـه، با پافشاری  اکیزه تینـه: ُدمُدم اسبیـان  اکیس: زیرک تر  اکینودرم: خارپوستان  اکینید: خارداران  اکیوالان: ه مارز  اکیوالانس: ه مارزی  اگا: ُهُشیـار  اگالیتر: برابرخواه  اگزوتاکسین: برون زهرابه  اگزوز: دودگیر  اگزوسمز: برونتراوی  اگزوفتالمـی:  ُبرونچشمـی  اگزیت: دَرُرُو،     برونرفت  اگزیستانسیـالیسم: خودگوهرگری  اگو: گـَـَندابرو  الا: وانگهی، مگر، جز  الاستیک: کشسان، کشدار، کشایند  الاصل: تبار  الاغ: خر 

الان: همـینگاه، همـین دم، هم اینک، هم اکنون، اینگاه، اینک ،این هنگام، ایدر، اکنون 

الباقی: همـیشـه هست، مانده، دیگر، بعد مانده، بجامانده ،بازمانده 

البته: همانا، هرآینـه، چرا کـه نـه، بی گمان، بـه راستی که، با این همـه، اگرچه  البسه: پوشاک  الت: ابزار 

التفات: پروا (ب ه)،  مـهرورزی  التماس: لابه، درخواست، خواهش  التماس : لابیدن، لابه   التهاب: جوش و خروش، تب و تاب، برافروختگی  التیـام: درمان، بهبودی یـافتن 

۶۳

التیـام پذیر: بـه شدنی  التیـام یـافتن: بهبودی یـافتن  الحاح: پژوژ (ده)،   

الحاد: بدگرایی (   duš virravišnīh)،  بدگروشی  الحاق: پیوست 

الذین اّتّبعوا: پ یبران  الرای متفق: ه مداستان  الزام: ناگزیری، ناچاری  الزاما: ناگزیر، ناچار، از روی ناچاری  الساعه: همـین دم، همـین اینک، هم اکنون،  بیدرنگ  السلطنـه نایب: شاهیـار  الشرق الاوسط: خاور مـیانـه  الصاق: چسبانیدن، چسباندن  العبور صعب: سخت، دشوار، بد  الغا: برهم زدن، برهم خوردن  الغاء: برهم زدن، برهم خوردن  الفبا: نویسه  الفبایی: نویسه ای  الفت: همدمـی، هم خویی، دوستی  الفت داشتن: دوست شدن 

القاب: فرنام ها، پاژنام ها، َبرنام ها  الکتروکاردیوگراف: دل نگار  الکتروکاردیوگرافی: دل نگاری  الکتروکاردیوگرام: نوار دل، دل نگاره  الکتریسته: کهرب  الکتریسیته: کهربا، کهُرُب  الکلام متفق: یکدل  الکلیست: م یباره  الکلیسم: م یبارگی  الله: خدا، پروردگار  الله اعلم: خدا مـی داند، ایزد بهتر داند  الم: غم، دردمندی، اندوه، افسردگی  المثنی: رونوشت  اله: خدا 

الهام یـان، فرتابی، درون دل افکندن  الهی: خدایی، خدایـا، ای خدا  الوان: رنگ وارنگ  الی: تا  الیـاف: نخ ها، رشته ها  الیم: رنج آور، دردناک، دردآور  اّمّی: نادبیر (ده)،   

اما: ویرایش، ولی، وانگهی، گرچه، بـه هر روی، آنگاه  امارات: فرمانروایی ها، پادشاهی ها  امارت: فرمانروایی، سری، پادشاهی  امام: رهبر، پیشوا  امام جماعت: پیشنماز، پیش نماز 

امان: سرپناه، زنـهاری، زنـهار، درپناه، جان پناه، پناه ،پناه، بی ترسی، بی بیم شدن  امان دادن: پناهندگی دادن، پناه دادن  امانت: سپرده، سپردگانی  امانت نگهدار: سپرده نگهدار  امانی: گرویی  امپراتور: شاهنشاه  امپراطور: شاهنشاه  امت: مردم 

امتتاع : خودداری ، بازایستادن  امتحان: آروین (ب ه)،  آزمون، آزمایش 

امتحان : ویزایش (  )،  آزمودن، آزمایش   امتداد: راستای، راستا 

امتزاج: یَکِدِش، آمـیزه، ، آمـیختن  امتلا: شکم پری، پرشدن  امتلاء: شکم پری، پرشدن 

امتناع: سر باز زدن، خودداری، خود داری، پرهیز  امتناع : خودداری ، خود داری ، باز ایستادن  امتنان: سپاسگزاری، سپاس داشتن 

امتیـاز: فرداد، جداسازی، برجستگی، برتری شمار، برتری  امتیـازات: برتری ها 

۶۴

امثال: همانند  امثالهم: بـه مانند آنـها  امداد: یـاوری، یـاری رسانی، یـاری  امدادگر: یـاری رسان 

امر: فرمایش، فرمان دادن، دستور دادن، دستور  امر : فرمودن  امرار معاش: گذران زندگی  امراض: بیماری ها  امراض اطفال: بیماری های کودکان  امراض خارجی: بیماری های بیرونی  امراض داخلی: بیماری های درونی  امراض دماغی: بیماری های مغزی،          بیماریـهای مغز  امراض روحی: بیماری های روانی  امراض ساریـه: بیماری های واگیر  امراض عصبی: بیماری های پی 

امراض گوش و حلق و بینی: بیماری های گوش و گلو و بینی  امراض مجاری: بیماری های مـیزه راه  امراض مناطق حاره: بیماری های گرمسیر  امراض نسوان: بیماری های زنان  امریـه: فرمان نامـه  امساک: خویشتن داری، خود داری  امضا: دستینـه، دستنوشت، پاینام  امضا : دستینـه نـهادن، دستینـه   امضاء: دستینـه  امضاء : دستینـه نـهادن 

امکان: شاید بودن (ده)،  شدنی، شایش، دست یـافتن، توانایی  امکان این مـی رود که: گمان این مـی رود که، شاید، این م یشاید که  امکان پذیر: شدنی، شایستنی  امکان دارد: شایسته است، شاید، جادارد  امکان داشتن: گمان رفتن، شدن، شایستن 

امکانات: دستمایـه، داشته ها، توانایی ها داشته ها، توانایی ها ،آساینده ها، افزارها، افزارگان، ابزارها، ابزارگان  امکان پذیر: ُشُدنی  املا: نوشتن، نوشتار 

املاء درست نویسی  املاح: نمک ها، نمک  املاک: زمـین و  خانـهها، دارایی، خانـه ها  املت: نیمرو  گوجهای، نیمرو، گوجه نیمرو، خاگینـه  امن: ب یترس، بی بیم، آرامش 

امنیت: زنـهارداری، زنـهار، بی هراسی، بی بیمـی، آسودگی ،آسایش، آرامش، آبیمـی، ایمنی 

امنیتی: نـهراسیدن، بیمناک نبودن، آسودگی، آرامشی  اموات: مردگان، درگذشتگان  امواج: خیزاب ها 

اموال: داشته ها،     داراییـها، دارایی، داراک  اموال غیرمنقول: دارایی های  اموال منقول: دارایی های جابجا شونده  امور: کارها، رویدادها  امورخیریـه: نیکوکاری  امـیال: گرایش ها، خواست ها  امـیر: فرمانروا، فرمانده، سرکرده، سردار، سالار  امـین: گرودار، راستین، راستکار، رازدار، درستکار، استوان  ان شاء الله: بـه امـید خدا، امـیدوارم 

انبساط: گشاده رویی، گسترشی، گسترش، گسترده شدن ،گستردن، گستردگی، افزایش  انبساط خاطر: خوشی، خرمـی  انبیـا: پیغمبران، پیـامبران  انبیـاء: پیغمبران، پیـامبران  انتحار: خودُکُشی  انتحاری: خودُکُشانـه  انتخاب: گزینـه، گزینش، برگزیدن  انتخاب شونده: گزین  انتخاب : گزیدن، برگزیدن  انتخاب کننده: گزیننده، گزینش کننده  انتخابات: هم هپرسی، گزینمان، گزیدمان  انتخاب شده: گزینش، گزین  انتخابی: گزینشی  انترن: کارَوَرز 

انتزاع: پنداشت، پندار، آهنجش 

انتزاعی پنداشتی، آهنجیده  انتساب: وابستگی، پیوستگی، بستگی  انتشار: گسترش، گستردن، چاپ، پراکنیدن، پراکنش ،پراکندگی، پراَکَنش، پخش ، افشاندن  انتشار دادن: پراکندن، پخشودن 

انتصاب: گمایش، واداشتن، گماشتن، گماشتگی، گمارش، بـه کارگماری، بکارگماری  انتصابی: گماشتگی 

انتظار: چشم داشتن، چشمداشت، چشم داشت، چشم براه بودن، امـید  انتظار بردن: بیوسیدن  انتظار داشت: بیوسید  انتظار داشتن: چشم داشتن، بیوسیدن  انتظار رفتن: پیش بینی شدن  انتظار مـی رود: پیش بینی  مـیشود  انتظار  مـیرود: پیش بینی  مـیشود  انتظام: سر و سامان دادن، سامان دهی  انتظامـی: سرکوبگر، ساماندهی  انتفاع: سودبری، سود جویی، بهره وری  انتفاعی: سودبر 

انتقاد: نکوهیدن، نکوهش، سنجیدن، سنجش، سره ،سخن سنجی، خرده گیری،     ُخُردهگیری، بررسی، باریک بینی  انتقاد : خرده گیری، خرده گرفتن، بررسی   انتقال: جابجایی، جا بجایی، ترابرد  انتقال بانکی: برگردان 

انتقام: کینـه جویی، کینـه توزی، کینخواهی، ریمنی ،خونخواهی، تلافی، تاوان گیری، پی ورزی  انتقام گرفتن: کین آختن 

انتقامجو: کی نمنش (   kēn mēnišn)،   

انتقام جویی: کی ن (   kēn mēniših)،    انتها: فرجام، سرانجام، ته، پایـان، بـه پایـان رسیدن، بـه پایـان  انتهاء: فرجام، سرانجام، ته، پایـان، بـه پایـان رسیدن، بـه پایـان  انجام وظیفه: خویشکاری 

۶۵

انجماد یخ زدن، یخ بستن، ماسیدن، فسردن، بستناکی ،بستانکی  انجمن: ه مبود  انحا: روش ها  انحاء: روش ها 

انحراف: لغزش، کژی، کژروی، کژرفت، کژدیسگی، کجروی ،کجراهی، کج راهی  انحراف فکر: کج اندیشی  انحراف معیـار: کیبش 

انحرافات: لغزش ها،           کژیـهای،             کژیـها، کژدیسگی ها ،کجروی ها، کج راهی ها، کج اندیشی ها  انحصار: ویژه سازی، ویژه بودن، ویژه، ویژگی، درون دست گرفتن، بدست آورن  انحصاری: ویژه سازی 

انحطاط: فروشدن (ڀ)،  نشیب، نابودشدن، فروشدن ،فروپاشی، فرو بودگی، پست شدن، بـه پستی گراییدن  انحلال: برچیدگی، از مـیان رفتن  انحنا: کمانش، کژی، خمـیدگی، َخَمـیدگی  انحناء: کژی، خمـیدگی  انحنادار: َگَنگ  اندوتوکسین: درون زهرابه  اندوسکوپ: درون بین  اندوسکوپی: درون بینی  اندیس: نمایـه  اندیکاتور: نشانـه 

انرژی: نیرو، کارمایـه، کاربری، پرکاری  انزجار: وازدگی، دلزدگی، بیزاری  انزوا: گوشـه گیری، گوشـه نشینی، گوشـه گیری  انزوا کشیدن: گوشـه نشاندن  انس: خو گیری 

انسان: آدمـی (ایوداَمَن بـه چم نخستین آفریده است. بر اساس آنچه درون اوستا آمده است، ایودامََنَ، نخستینی هست که آفریده شده است)،  مردمان، مردم ،گیومرت،، آدم  انسان مصنوعی: آدمواره  انسانگرایی: آدمـی گرایی 

انسانی: مردمـی، آدمـی 

انسانیت: مردمـی (ده)،  مردمـی، آدمـیگری، آدمـی گری 

انستیتو: سازمان 

انسجام: یک پارچگی، همبستگی، هماهنگی، پیوستگی  انسداد: بندش، بند آمدن، بسته شدن، بسته بودن  انشا: سخن نگاری، روخوانی، خود نوشت  انشا الله: بـه امـید خدا  انشاء: سخن نگاری  انشاء الله: بـه امـید خدا  انشاءالله: بـه امـید خدا، امـیدوارم  انشاءاله: بـه امـید خدا، امـیدوارم  انشاالله: بـه امـید خدا، امـیدوارم 

انشعاب: شاخه شاخه شدن، چند شاخگی  انشعاب : جدا شدن، پراکندن  انصار: یـاریگران، یـاری دهندگان، بخشندگان  انصاف: راستی، دادمندی، دادگری، داد 

انصافا: بهدادمندی، بـه درستی، براستی، از سر دادگری، از روی داد 

انصراف: رها ، دل برگرفتن، دل،           چشمپوشی، چشم پوشی، برگشت 

انصراف دادن: کناره گیری ، چشم پوشی   انضباط: سامان گرفتن، سامان پذیری، بسامانی، آراستگی  انضمام: همراه، پیوستن، پیوستگی 

انطباق: یکسانی، همسانی، همتایی، همانندی، سازش، برابری  انظار: نگرها، دیدها، دیدگان، چشمان  انظباط: سامان 

انعام: مژدگانی، شاگردانـه، دهش، دست خوش، پاداش  انعطاف: نرمش ناپذیر، نرمش، لادو، کشسانی، خمـیدگی  انعطاف پذیر: کشسان  انعقاد: پیمان بندی، بسته شدن، بستن  انعقاد خون:خون  انعقاد قرارداد: پیمان بستن  انعکاس: پژواک، بازخورد، بازتاب، باز تاب  انعکاس صوت: پژواک  انعکاس نور: بازتاب، باز تابش 

۶۶

انعکاس یـافتن: بازتابیدن 

انفجار: ترکیدن، ترکش، تراکش، پکیدن، پکش، ُپُکش، پُِکِش  انفراد: یگانـه شدن، تنـهایی، تک شدن  انفرادی: تنـهایی، تکی 

انفصال: گسستن (ده)،  ناپیوستگی، گسستن، گسستگی ،جدایی، جدا شدن  انفورماتیک: داد هورزی (ف ه)،    انقباض: کاهش، فشردگی 

انقراض: نابودی، سرنگونی، برچیدگی، برافتادن  انقضا: پایـان  انقضاء: پایـان 

انقطاع: گسستن (ده)،  وابریدگی، گسیختگی، گسست  انقلاب: واگشت، فراخیز، شورش، زیرورویی، دگرگونی ،دگرگشت، دگردیسی، ، آشوب  انقیـاد: گردن نـهادن، پیروی  انکادر: چهارچوب بندی، چارچوب بندی  انکار: َوَرسو، رد ، باور ن  انکار : ورسو (گویش هرات)،  ِبستاوه شدن  انکسار: شکسته شدن، شکست، پراشیدن  انگشت حسرت: انگشت آرزومندی  انگشت سبابه: انگشت نشانـه، انگشت گواهی  انگشت ندامت: انگشت پشیمانی  انـهار: رودها 

انـهدام: ویرانی، ویرانگری، ویران ، نیستی، نابی، نابودی ،نابودسازی، نابود   انواع: گون ههای،           گونـهها، جورواجور  انیس: همدم، اخت 

انیماتور: پویـانما (ف ه)،    انیمـیشن: پویـانمایی (ف ه) 

اهالی: مردمان، مردم، باشندگان  اهالی بوشـهر: مردمان بوشـهر  اهالی شـهر: شـهروندان 

۶۷

اهانت سبک ، خوارداشت، خوار، خارسازی، بد زبانی، بد دهانی  اهت سف: نادانی، بیخردی  اهتزاز: برافراشته، افراشته  اهتمام: کوشش، دلبندی، پشتکار  اهدا: پیشکش، ارمغان  اهدا شود: داده شود، پیشکش شود  اهدا کرد: داد  اهدا : پیشکش   اهدا کند: بدهد  اهداء: پیش کش، ارمغان  اه: آماج ها، آماج  اهرام ثلاثه: هر مـهای  سهگانـه  اهل: مردم،ان، خانواده، خاندان، بومـی  اهل مطالعه: خوانندگان  اهلی: رام، خوگیر، خانگی، آرام  اهلیت: شایستگی، سزاواری  اهم: مََهَندترین، برجسته ترین، برجسته تر  اهمال: سهل انگاری، سستی، تنبلی  اهمال نمودن: فرو گذاشتن (ب ه)،   

اهمـیت: مـهندی، شایستگی، ارزشمندی، ارزش، ارج  اواخر: فرجام ها، پایـانـه ها، پایـان ها، پایـان  اواسط: مـیانین ،مـیانـه های، مـیانـه ها، مـیان  اوامر: فرموده ها،       فرمایشـها، دستورها  اوایل: نخست ها، سرآغاز، درون آغاز، پیش ها، آغازها، آغاز  اوباش: ولگردان، ناگذرنده، ناکس، فرومایگان، رندان  اوج: فراز، بلندی، بالا، اوگ  اوراق: برگه ها، برگ ها  اورانوس: آهوره  اورت: دست باز، دست آزاد، باز 

اورژانس: زودهنگامـی، زودگاهی های پزشکی، زودگاهی  اوریجینال: آغازین  اوریون: گوشک 

اوصاف: چونی ها، چند       وچونیـها، چند، چگونگی ها  اوضاع: رویدادها، رخدادها، چگونگی ها 

اوقات: وخت ها،    هنگامـها، گاه ها  اوقات تلخی: تندی، ترشرویی  اوقار: گرانسنگ، برازنده، ارجمند 

اول: یکم، یک، نخستین، نخست، سرآغاز، آغازین، آغاز  اولا: نخستین، نخست  اوًلاً: یکم، نخست  اولا آنکه: نخست آنکه  اولاد: فرزندان، زاده ها 

اولویت: نخش، نخستینگی، برتری  اولیت: نخستی (ده)،    اولیـا: سرپرستان  اولیـاء: سرپرستان  اولین: نخستینگی، نخستین، آغازین  اولیـه: نخستین 

ایـاب و ذهاب: رفت و آمد، آمد و شد  ایـادی: مزدوران، دست نشاندگان  ایـالات: فرمان روایی،      استانـها، استان  ایـالت: فرمانروایی، ساتراپ، استان  ایـام: زمانـها، روزها، روزگاران  ایـام شباب: روزگار جوانی 

ایتام: مادرمردگان، پدرمردگان، بی مادران، بی پدران  ایثار: فداکاری، جان بازی، از خودگذشتگی  ایجاب: پذیرفتن 

ایجاد: گشایش، ساخته، ساختن، درست، برپایی، برپاداشتن ،آفرینش  ایجاد اشتغال: کارآفرینی  ایجاد شده: برپاشده، برپا شده  ایجاد شود: پدید آید  ایجاد کرد: پدید آورد  ایجاد : پدید آوردن  ایجاز: کوته سخنی  ایده: مونـه، رای، آرمان، اندیشـه  ایده ال: آرمانی  ایده آل: دلخواه، بهین آرزو  ایده آلیست: آرمان گرا، انگارگرا 

ایده آلیستی: پندارآمـیز، آرمان گرا 

ایده آلیسم: مـیهمانان، خواست اندیشی، آرمان گرایی، ایده باوری  ایده نظر: انگاره  ایدیولوژی: انگارگان، ِانگارگان  ایدیولوژیک: انگاره شناسیک، انگارگانی  ایدئولوزی: آرمانمندی  ایدئولوژی: انگارگان، ِانگارگان  ایدئولوژیک: انگارگانی،    اندیشـهای  ایر پالیسینگ: هوابانی 

ایراد: ناکارایی، دست آویز، خرده گیری، خرده، بهانـه جویی ،بهانـه 

ایراد داشتن: ناکارایی داشتن، کمبود داشتن  ایراد : سخنرانی  

ایراد گرفتن: دست آویختن، خرده گرفتن، بهانـه گرفتن  ایراد گیری: خرده گیری  ایرادگیر: خرده گیر  ایرانی الاصل: ایرانی تبار  ایرانیت: ایرانی گری  ایرمان: وخشی  ایزد منان: یزدان پیروزگر  ایزوتوپ: همجایـه  ایزومر: همپار  ایضًاً: هاس 

ایفا: بجای آوردن، انجام دادن، انجام  ایفاء: بجای آوردن، انجام دادن  ایل: دودمان، خاندان، تیره  ایلچی: فرستاده، پیک، پیـام بر  ایما و اشاره: نمار  ایماژ: انگاره 

ایمان: گرایش، پای بندی، باورمندی، باورداشت، باور داشتن ،باور 

ایمان آوردن: گرویدن  ایمن: آسوده  ایمـه: رهنمودان، پیشوایـان 

۶۸

ایمـه جماعت: پیشنمازان                                                       ائیـاس نومـید 

ایمـه لغت: واژ هشناسان، واژ هدانان  ایمـه الاسما: ابرنام ها  ایمـیل: رایـانامـه  این حالت: همـین گونـه  این دفعه: این بار 

این طور: نـه اینگو، اینگونـه، اینگو نـه، اینجور، ایدون  این قدر: این اندازه  این مدت: درون این  این مرتبه: این بار  این موقع از شب: این پاس شب  این وقت: این زمان  اینتراکشن: اندرکنش  اینترنت: رایـاتار، تارکده  اینترنتی: رایـاتاری  اینجانب: من 

ایندکس: نمایـه (ف ه)،  نمایـه، فهرست  اینستال: گذاشتن، کارگذاشتن  اینطرف: این سو 

اینطور: اینگونـه، اینجور اینگونـه  اینقدر: آنچنان  ایـهام: بگمان افکندن 

ائتکال: خشمـیدن، تابناکی، برانگیختن  ائتلاف: همایـه  ائتمام: پیروی، آهنگیدن  ائمـه: رهنمودان، پیشوایـان  ائمٔهٔ جماعت: پیش نمازان  ائمٔهٔ لغت: واژ هشناسان، واژه دانان  ائمـه الاسما: ابرنام ها  ائمـه الاسماء: هفت نام خدا، اََبرنام ها  ائمـهالاسماء: ابرنام ها  ائناث: ُدُخترزایی  ائوزین: ُسُرخ گر  ائوزئیک: ن          ُخُستزیوی  ائوسین: ک هَپَدید 

۶۹

  ب 

ُبعد: فرانمون، فرامون، سویگان، سوی، سو، راستا  با اجازه: باپروانـه، با روادید 

با احتساب: درنگر آوردن، درون نگریستن، بـه یـاد داشتن، بـه شمار آوری، بـه شمار آوردن، بـه دیده داشتن، بدیده گرفتن  با اراده: سستی نا پذیر، پا برجا، برجا پا  با اسم و رسم: نامدار، سرشناس، با خانواده  با اشاره به: درون نگر به، با نگرش به  با اصل و نسب: تبارمند، با نژاد، با ریشـه  با اقبال: نیکروز، نیکبخت، بهروز  با اهمـیت: ارجمند  با این وجود: با اینـهمـه  با تجربه: کار آزموده، آزموده 

با تربیت: پروریده، پرورش یـافته، پرهیخته، بافرهنگ  با تشکر: با سپاس 

با تفصیل: بسیـار گسترده، با آب و تاب  با تقوی: پرهیزگار، پارسا  با تمام: با همـه  با تمام این احوال: با این همـه  با توجه به: با نگرش به  با جرات: یـارا  با حالت: گیرا، دلپسند، خوب  با حرارت: مـهربان، گرم، خونگرم، پرشور  با حسن نیت: دوستانـه  با خبر: آگاه 

با دقت: هوشدارانـه، نیک بینانـه  با دوام: همـیشگی، پایدار، استوار  با رعایت احترام: پاسدارانـه 

با سابقه: پیشینـه دار  با سعادت: خرسند  با سو نیت: دشمنانـه  با سوء نیت: دشمنانـه  با سواد: دانش آموخته  با شرف: والا، ارجمند  با شعور: هوشیوار  با صرفه: سود بخش، با بهره  با صفا: دلگشا، دل انگیز  با طراوت: شاداب، سرزنده  با عزت: گرانمایـه، با ارزش، با ارج  با عزم: سستی نا پذیر، پایدار، استوار  با عقاید مختلف: با باورهای گوناگون  با عنوان: با نام  با فاصله: دوراز هم، ازهم جدا  با قابلیت: توانا، با توانایی  با قدر: ارجمند  با قدمت: دیرینـه، دیرین  با لاخره: سرانجام  با لیـاقت: شایسته  با لیـاقتی: شایستگی 

با مروت: نیک منش، دادگر، باگذشت، با گذشت  با همٔهٔ وجود: با جان و دل  با وجود این: با اینـهمـه، با این همـه، با این رو  با وجود این که: با این که  با وجود اینکه: با اینکه، با این که  با وجود آنکه: با آنکه  بااحساس: پر شور  باب: روی، رو، دروازه، درب، در  باب طبع: پسندیده، بـه دلخواه 

باب مـیل: بکامـه (   patkāmak)،  بکام  بابت: درباره، برای، از برای  بابرکت: فراوان، پربار، بارور  باتجربه: آزموده 

باتربیت: پروریده، پرورش یـافته، پرهیخته، بافرهنگ 

۷۰

باتری انباره  باتلاق: مرداب، تالاب 

باتمکین: گردون سرشت،      گرانسنگ،           گرانسرشت  باتوجه بـه این که: با نگرش بـه این که  باتوم: چوبدست، چوب، چماق  باتون: چوبدست  باج: باژ 

باجناق: همریش، هم ریش  باجی:   باحث: پژوهنده (ده)،   

باحیـا: آزرمـین  باد صبا: باد باختری  باد مبارک: شادباد  بادصرصر: سخت باد، تند باد  بادنجان: بادنگان  بادوام: دیرنده  بادیـه: هامون، دشت، بیـابان  بارحم: مـهربان، دلسوز، باگذشت  بارز: هویدا، نمایـان، پدیدار، آشکار  بارعام: بار همگانی  بارقه: کورسو، درخشش، پرتو  بارک الله: آفرین  بارکه  الله: آفرین  باروت: گوگرد، آتش زا  بارونق: شاداب ،دلچسب، ترو تازه  باریکلا: آفرین  بازگویی: واگویش  باسمـه کاری: کارسرسری  : نشیمنگاه، لگنچه، سرین 

باشخصیت: منش مند (   mēnišnōmand)،   منشمند  باصره: نگرنده (ده)،  بینایی (ده)،  نگ 

باطل: یـاوه، َهَنجام، نادرست، تباه، پوچ، بی هوده  باطل : تباه ، برانداختن، برافکندن، از بین بردن  باطله ب یُهُده 

باطن: نـهان، نـهاد، سرشت، درون، اندرون  باطنا: نـهانی، درپنـهانی  باطنی: نـهان، درونی، اندرونین  باظرفیت: شکیبا، خویشتن دار 

باعث: مایـه، شوند، دست آویز، برانگیزنده، انگیزه، انگیزاننده  باعث شدن: انگیزیدن، انگیختن  باعث عبرت: مایـه پند  باغ وحش: جانورگاه، باغ جانوران  باغات: باغ ها، باغستان، باغ  باغیرت: ب یپروا،  بیباک، بارگ  بافر: مـیانگیر، انبارک  بافرینگ: مـیانگیری  باقلا: کالوَسَک، باسمر 

باقی: ناگذرنده (ده)،  ناگزیر، ناگذرنده، مانده، ماندنی، دیگر ،

پس مانده، بجامانده، بازمانده  باقی ماندن: سرجا ماندن، برجا ماندن، باز ماندن  باقی مانده: پسماند، بازمانده  باقیمانده: مانده، بعد مانده، بجای مانده  باکره: باََلست (ب ه)،  دوشیزه، پوپک 

باکفایت: کاردان، کارآمد، شایسته  باکمال مـیل: با خوشرویی، با جان و دل  بالاجبار: بـه ناچار  بالاخره: سرانجام، باری  بالاخص: بـه ویژه 

بالاراده: بـه خواست (ده)،   

بالانس: تراز 

بالجمله: سخن کوتاه، بـه کوته سخن  بالخصوص: بـه ویژه  بالعکس: واژگونـه، وارون  بالغ: رسیده، پخته، برنا  بالغ شدن: پزاویدن  بالفطره: بـه نـهاد 

۷۱

بالقوه نـهند، نـهفته، خفته 

بالکن: ایوانگاه (ف ه)،  ایوانک (ف ه)،  مـهتابی، پالگانـه ،بهارخواب، بالکانـه، ایوان  بالن: وال  باله: وشتن، نرم، پروشت  بامبو: خیزران  باند: نوار، گروه  بانداژ: زخم بندی، زخم بند  بانظام: سازمند (ب ه)،    بانک: انباره 

باهیبت: ُشُکوهنده (ب ه)،  ِبشکوه (ب ه)،   

باواسطه: بامـیانجی  باوفا: دلبسته، پای بند 

باوقار: گرانسنگ،              گرانسرشت، برازنده، ارجمند  بایر: ناکشته، زمـین کشت نشده  بایسیکل: دوچرخه  بایوپسی: نمونـه بافت، بافت برداری  بجز: مگر، جدا از  بحار: دریـاها  بحاری: دریـایی 

بحبحه: هنگامـه، مـیانگاه، مـیان، گرماگرم، درگیر و دار  بحبوحه: هنگامـه، مـیانگاه، مـیان، گرماگرم، درگیر و دار  بحث: گفتمان، گفتگو، گفت و شنود، کاوش، جویش، جستار ،

ُجُستار 

بحث : گفتمان ، گفتگو ، گفت و شنود ، سخن زدن  بحث و تبادل نظر: گفتمان، گفتگو  بحث و مجادله: گفتاورد 

بحث های مختلف: گفتگوهای گوناگون، گفتگوهای  بحر: دریـا  بحر المـیت: دریـای آرام  بحر خزر: دریـای مازندران  بحران: ناآرامـی، سراسیمگی، چالش، آشفتگی 

۷۲

بحرانـهایی: چالش هایی  بحری: دریـایی 

بخار: وَو ْشمْشم، مـهاب، مـه، دمـه، دم، بخار  بخاطر: بهر، بـه پاس، برای، از روی، از بهر، از برای  بخس: ب یـارزش  بخش خصوصی: بخش مردمـی  بخش دولتی: بخش فرمانروایی  بخصوص: بویژه، بـه ویژه  بخل: رشک، تنگ چشمـی 

بخیل: َژَکور، ُزُفت، رشکوند، رشکبر، چشم تنگ، تنگ چشم ،آزمند 

بد اخلاق: دژ خو، تندخو، بد خو  بد اصل: فرومایـه، بدگوهر، بد بنیـاد  بد ترکیب: زشت،  بیریخت  بد جنس: بد نـهاد، بد سرشت  بد حالت: بد ریخت  بد حساب: نادرست، بد شمار  بد خصال: بد کردار  بد خط: بد نویس  بد خلق: کژ رفتار، بد خوی  بد خیـال: بد گمان، بد پندار  بد ذات: دژخیم، بد سرشت، بد زاد  بد طینت: بد نـهاد، بد منش، بد سرشت  بد منظر: زشت، بد نما، بد ریخت  بد هیئت: ب یریخت، بد ریخت  بداخلاق: دژخو  بداهت: ناگاه، زودگویی، خودآی  بداهه: ناگاه، زودگویی، خودآی  بدایع: نوها، نوآورها، تازه ها  بدباطن: بداندرون (ب ه)،  بد درون  بدذات: دژخیم  بدر: ماه شب چهارده  بدرقه: پسواز، پدرود، بدرود  بدعت: نوبنیـاد، نوآوری  بدل: یوفه، جایگزین، جانشین 

بدلیل بـه انگیزه، از روی     بر عهده: بردوش، بر دوش  بدلیل اینکه: چونکه             بر عهده ی: بر دوش 

بدن: کالبد، تنـه، تن، پیکر، اندام                                            بر مبنای: بر پایـه، بر اساس 

بدو: آغاز            بر وفق مراد: بـه دلخواه، بـه خواسته دل  بدون تامل: بیدرنگ          برازنده: ورجاوند  بدون شک: ب یگمان، بی چون و چرا        براساس: بر پایـه 

بدون فوت وقت: ب یدرنگ              براق: درخشنده، درخشان، پرفروغ  بدوی: چادرنشین، بیـابانی       برانکار: تخت روان  بدید صوا: ِسِگالش  برانگیختن احساسات: ُسُهانیدن  بدیع: نوآفرید، نو، نغز، تازه، بدین نوآفرید  براو: زهی، آفرین  بدیل: همتا، جانشین  براوو: آفرین  بدین ترتیب: بدین سان  به منظور العین: بدیده خود  بدین سبب: بدین روی، ازاین رو        به منظور خاطر: از بهر دل  بدین طریق: بدین روش            به منظور مثال: به منظور نمونـه  بدین معنی: بـه چم              برائت: وارهیدگی، رهایی، بیگناهی  بدین مناسبت: براین پایـه        برأی العین: بدیده خود  بدین وسیله: بدین گونـه      بربریت: دد   بدیـهه: نااندیش       بربط: بربوت، بربت  بدیـهی: هویدا، روشن، آشکار         برج: َوَرده، دژ 

بذر: دانـه، تخم       برحذرداشتن: پرهیز، پرهیزاندن  بذر افشانی: دانـه افشانی       برحسب: بـه فراخور 

بذر پاشیدن: تخم پاشیدن       برحسب اتفاق: ناخواسته، رخداده، پیشامد  بذل: دهش، بخشش         برحسب تصادف: ناگهانی 

بذله: نغز، شوخی، سخن نغز، سخن شیرین                              برحسب وظیفه: برپایـه خویشکاری 

بذله گو: شوخ       برخلاف: واژگونـه واژه، واژگونـه، وارونـه، ناساز،  بهوارون، بـه بر اساس: بر پایـه    وارونـه  بر بنا: زیرا           برخی مواقع: گاهی 

بر حسب: بهوارون، بـه گونـه             برطرف: سترده، زدوده، ازمـیان برداشته، ازمـیان  بر خلاف: واروی، رویـاروی، درون برابر، بـه وارون، بـه وارون، بر پاد    برطرف شدن: زدودن، از مـیان رفتن  بر خلاف انتظار: نابیوسان  برطرف : زدودن، برانداختن  بر سبیل: از راه    برعکس: واژگونـه، واژگون، وارونـه  بر ضد: واروی، رویـاروی، درون دشمنی با، درون برابر        برعهده: بردوش 

بر طبق: برابر                                                               برفرض اینکه: شایدکه، چنانکه، اگرکه 

بر عکس: بوارونـه 

برق: دَِرَخش (ده)،  کهربا، فروغ، روشنایی، رخشـه ،

بر علیـه: واروی، رویـاروی، درون برابر، بر 

درخشندگی، آذرخش 

۷۳

برق زدن: تیروژ ( )  

برکت: فراوانی، بسیـاری، افزونی، افزون شدن 

بسهولت: بـه آسانی 

برکه: تالاب، آبگیر، آبدان 

بسیط: گشاده، گسترده، فراخ 

برگ هویت: شناسنامـه، برگ شناسایی 

بشارت: نوید، مژده 

برلیـان: فرالماس، فرابگین 

بشارت دادن: نوید دادن، مژده دادن 

برملا: هویدا، پدیدار، آشکارا 

بشاش: گشاده رو، خوشرو، خنده رو، خندان  برنج: بَرَنج 

بشر: مردمان، مردم، آدمـیان، آدمـی، آدم، انسان 

برند: نمانام، نام نما، نام بازرگانی 

بشقاب: دوری، پیشدستی  برنز: مفرغ 

بشکه: چوب ُخُم 

برنش: نبایست 

بشورش داشتن: آغالانیدن 

برنشیت: پهلو 

بصر: دید، چشم، بینش، بینایی 

برهان: نخش، گفت و گو، فرنود، پَرَوَهان، آوند 

بصری: دیداری 

بروجرد: بروگرد 

بصورت: بـه گونـه، بـه روش 

برودت: سرما، سردی، زم، َزَم، خنکی 

بصیر: روشن بین، دانا، بینشمند، بینا، آگاه 

برودتی: سرمایشی 

بصیرت: بینشمندی، بینش 

بروز: هویدا ، نمایش، نمایـان، نشان دادن، پدیدار ،

بضاعت: سرمایـه، دستمایـه، دارایی، داراک، توانایی 

آشکار 

بطالت: تن پروری، تن آسایی، بیـهودگی، بیکاری 

بروزن: همسنگ 

بطلان: ناچیزگی، زدایش، تباهی، ازمـیان رفتن 

بروکراسی: کاغذبازی 

بطن: نـهان، شکمـه، درون 

برونشوسکوپ: نایژه بین 

بطور: بـه گونـه 

برونشوسکوپی: نایژه بینی 

بطور جدی: کوشمندانـه 

برونشیتیس: نایژه آماس 

بطور کلی: روی هم رفته، درون کنار همـه اینـها 

بری: دشتی، خشکساری، پاک، بیگناه، بیـابانی 

بطوریکه: بـه گونـه ای که 

بزاز: پارچه فروش 

بطی: کند، ُکُند، درنگین، آهسته 

بزاق: خدو، تف، آب دهن، آب دهان 

بطیء: کند، آهسته 

بزن بهادر: بشکول 

بطیء الحرکت: گران رو 

بساتین: بوستان ها،  بستانـها 

بظاهر: بـه نما، آشکارا 

بساط: گستردنی، دستگاه، خوان 

بعثت: انگیزش 

بساوند: پساوند 

بعد: فرامون، سویگان، سپس، دیگر، دوری، دورا، بعد از آن ،

بسط: گسترش، پهن ، باز  

پس از این، پس، آینده، آنگاه 

بسط  دادن: گستردن، گسترانیدن 

بعد از: بعد از 

بعد از ظهر: بعد از نیمروز 

۷۴

برقرار: پایدار، برجا، برپا، استوار  برقع: روی پوش (ب ه)،   

بسط دادن: فراخیدن (   frāxvēnītan)،  گسترش ،گستردن، گسترانیدن، گستراندن، فراخیدن، پهن ، باز   بسمـه تعالی: بـه نام خدا 

بعدا: سپس، زمانی دیگر، دیرتر، درون آینده  بعدًًا: سپس، زمانی دیگر، دیرتر  بعدها: درون آینده 

بعدی: سپسین، پیرفت، پسین، بعد از آن  بعضا: گاهی  بعضًاً: گاهی  بعضی: گروهی، پاره ای، برخی  بعضی اوقات: هر از چند گاهی،  گاهگاهی  بعضی مواقع: گاهی  بعضی وقتها: گاهی  بعلاوه: افزون بر آن، افزوده  بعلت: بـه انگیزه، از روی  بعلت اینکه: چونکه  بعنوان: همچون  بعهده: بر دوش  بعید: دور  بغایت: بی پایـان،  بیـاندازه  بغچه: جامـه بند، پتیر 

بغرنج: سخت، درهم، پیچیده، پیچ درون پیچ، بسیـار سخت ،بسیـار درهم، برهم  بغض: گلوگیر، کینـه، دشمنی، خشم  بغیر: بجز  بغیر از: مگر، بجز 

بفاصله: هستی، ماندن، ماندگاری، پایندگی، پایستگی ،پایداری، پایدارماندن  بقا: ماندن، ماندگاری، مانایی، پایستگی، پایداری  بقاعده: بـه سامان، بسزا  بقال: خواربار فروش، بنکدار  بقدر: بـه اندازه  بقدری: بـه         اندازهای  بقول معروف: آشنا سخن آنکه  بقیـاس: بـه گمان 

بقیـه: مانده، دیگر، بعد مانده، بجامانده، بازمانده، آن دیگرها  بک گراند: بعد زمـینـه  بکارت: دوشیزگی، دست نخوردگی 

بکر: دست نخورده  بکس: مشتزنی 

بکلی: یکسره، همـه، همگی، سراسر، بیکبار، از بیخ و بن  بکمال: پایـان شدن، انجام یـافتن 

بل: ولی، والاتر که، بهتر از آن که، بـه جای آن، بدتر از آن ،اینکه، بالاتر از آن  بلا: گزند، زیـان، رنج، ، آفت، آسیب، آزار  بلا تردید: ب یگمان  بلا تشابه: ناهمسان، ناهمانند  بلا درنگ: ب یدرنگ  بلا دیدن: گزند یـافتن، ستمدیدن، رنج دیدن، آسیب دیدن  بلا فاصله: بی درنگ  بلا منازع: بی همتا،  بیمانند  بلا واسطه: ب یدرنگ  بلاء: گزند، زیـان، آفت، آسیب 

بلاء دیدن: گزند یـافتن، ستمدیدن، رنج دیدن، آسیب دیدن  بلااراده: ب هناخواست (ده)،   

بلاتردید: بی گمان  بلاتشابه: ناهمسان، ناهمانند  بلاتکلیف: دل اندروای، بی برنامـه  بلاتکلیفی: ب یبرنامگی  بلاد: شـهرها، آبادی ها  بلادرنگ: همان گاه، بی درنگ  بلاغ: پیـام، آگهی 

بلاغت: شیوایی، زبان آوری، رسایی سخن، رسایی 

بلافاصله: ه مدمان (   hamdamān)،  دردم، بی درنگ، اندر زمان 

بلاکش: ستمکش، رنجیده، آزرده  بلامقدمـه: ناگهانی  بلامنازع: ب یـهمتا، بی مانند  بلاهت: کم خردی، بی خردی 

بلایـای طبیعی: گزندهای گیتی سرشت، گزندهای گیتی  بلد: شـهر، آبادی  بلد بودن یـاد داشتن، دانستن 

۷۵

بلدرچین: کرک، بدبده  بلدیـه: شـهرداری، راهداری  بلع: فروبردن، خوردن 

بلعیدن: فرودادن، فروبردن، فرو بردن، خوردن، اوبا  بلکه: ونکه، ولی، وانگه، والاتر که، چه بسا، چه، بهتر از آن کـه ،به جای آن، بدتر از آن، اینکه، بالاتر از آن  بلند اقبال: بلند بخت  بلند آوازه: نامـی، نامور، سرشناس  بلند طبع: بالامنش  بلند قامت: بلندبالا  بلند مرتبه: فرازمند، بلند پایـه  بلند نظر: بلند نگر  بلند همت: بزرگمنش  بلندمدت: دیرزمان  بلوا: هنگامـه، غوغا، شورش، آشوب  بلوار: چارباغ (ف ه)،  دوسویی، دوسویـه  بلور: مـها، َمَها، زمج، آبگونـه  بلورکبود: بهرور، بهروج  بلوز: کرتی  بلوط: مازو، بلوت، برو، َبرو 

بلوغ: پزاوش (  )،  رسیدگی، رسایی، پزاَوَش، برنایی، بالش  بلیت: پروانک  بلیط: گذرانـه، پروانک، پته  بلیغ: گشاده زبان (ب ه)،  رسا  بمب: بمب 

بمثل: مانند، بـه متل، بـه داستان  بمجرد: درون همان دم، د رهمان دم، بـه همان دم  بمحض: همـین که 

بمرور: کم کم، آرام آرام  بمقتضی: فرا خور  بموجب: بـه انگیزه، برابر  بموقع: بهنگام، بـه هنگام  بّنّا: والادگر، گِلیَگَر 

۷۶

بن ماضی: ریشـه گذشته، بن گذشته 

بن مضارع: ریشـه کنونی، ریشـه آینده، بن کنونی، بن آینده  بنا: ِگِلکار، سرا، سازه ساز، سازه، سازنده، ساخته، ساختمان ساز، ساختمان، دایگر، خانـه  بنا نـهادن: بنیـان نـهادن، بنیـادنـهادن  بناء: سرا، ساختمان، خانـه  بناء: ساختن، برافراشتن 

بنادر: بندرها،       بندرگاهها، بَنَدرها  بنا: ساختن، برافراشتن  بنایی: ِگِلکاری  بنر: برنما  بنزین: نفتک  بنسبت: بـه اندازه  بنقد: دستی  بنوبت: بـه پستا 

بنی آدم: فرزندان آدم، آدمـیزادگان، آدمـیزاد  بنی بشر: فرزند آدم  بنی نوع: همگونـه  بنی نوع بشر: آدمـیان  بنیـان: بنیـاد 

بنیـه: نـهاد، شالوده، سرشت، آفرینش  بنیـه دارایی: داراکی، توان  بنیـه نداشتن: ناتوانی  به  اعتنا : بـه روی   به  عمل : را انجام دادن  به  فکر : بـه اندیشیدن، اندیشـه   بـه اتفاق: همراه 

به اتفاق آرا: بـه همزبانی، بـه همرایی  بـه اتفاق آراء: بـه همزبانی، بـه همرایی  بـه احترام: بـه پاس  بـه احتمال زیـاد: بـه گمان بسیـار  بـه استثنا: جز این، بیرون از، بـه جز  بـه استثناء: جز این، بیرون از، بـه جز  بـه استحضار مـی رساند: بـه آگاهی مـی رساند  بـه استناد بـه دلیل، برپایـه 

به اشتراک گذاشتن: همخوان ، همبهر   بـه اصطلاح معروف: بـه زبانزد همگان  بـه اضافه: همراه با، بـه همراه، افزون بر  بـه اضافه ی: افزون بر  بـه اکراه: بـه ناگزیری، بـه نا خوشدلی  بـه انضمام: همراه با، بـه همراه، بـه پیوست  بـه این ترتیب: بدینگونـه، بدینسان، بدین گونـه، بدین سان ،بدین روی 

به این دلیل: بـه این فرنود، بـه این  بـه این دلیل هست که: از آن روست کـه  به این صورت: بـه این سان  بـه تجاهل زدن: بـه نادانی زدن 

به تدریج: گام بـه گام، کم کم، خرده خرده، خرد خرد، بـه آهستگی، اندک اندک  بـه ترتیب: دهنادین  بـه تعداد: بـه شماره 

به تفصیل: بـه گونـه گسترده، بـه گستردگی  بـه تناسب: بـه فراخور  بـه جهت: بـه شوند، برای  بـه چه صورت: چسان، بـه چه سان  بـه حد وفور: بـه فراوانی  بـه حدی: بـه    اندازهای  بـه حق: بـه سزا، بسزا  بـه حکم: بـه فرمان 

به خاطر: بهر، بـه پاس، برای، از روی، از بهر، از برای  بـه خاطر این که: زیرا، چون، از روی این که، از این رو که  بـه خاطر آورد: بـه یـاد آورد  بـه خاطر آوردن: بـه یـاد آوردن  بـه خاطر داشتن: یـاد داشتن، بـه یـاد داشتن  بـه خصوص: بـه ویژه  بـه خلاف: بـه واژگونـه، بـه وارونـه 

به دلیل: بـه فرنود، بـه آونِدِ، بـه انگیزه، از روی، از برای  بـه دلیل اینکه: چونکه  بـه راحتی: بـه سادگی  بـه روال عادی: بـه روال همـیشگی 

به زعم: بـه باور 

به سرعت: بـه شتاب، بـه تندی، با شتاب  بـه شدت: بـه سختی 

به شرح زیر: بـه گستره زیر، بـه فهرست زیر  بـه شرط: بـه شیوه، بـه سامـه  بـه صوت: بـه گونـه  بـه صورت: بـه گونـه، بـه شیوه، بـه روی، بـه روش  بـه طور: بـه شیوه  بـه طور جدی: کوشمندانـه  بـه طور حتم: ب یگمان  بـه طور قطع: ب یگمان 

به طور متوسط: مـیان بینانـه، درون مـیانـه، درون مـیانگین، از دید مـیانـه 

به ظن من: بـه گمان من  بـه عبارتی: بـه             گفتهای 

به علاوه: همراه با، فزون، بـه همراه، افزون بر آن، افزون بر  بـه علت: بـه انگیزه، از روی، از برای  بـه علت اینکه: چونکه  بـه عنوان: همچون، از روی  بـه عنوان مثال: به منظور نمونـه  بـه عنوان نمونـه: به منظور نمونـه  بـه غلط پنداشت که: بـه نادرست پنداشت که  بـه غیر از اینکه: جدا از اینکه، جدا از این که  بـه فکر  بودن: درون اندیشـه بودن، بـه اندیشیدن، بـه اندیشـه   بـه قول: بـه گفته 

به قول معروف: بـه گفتهی، بـه گفته آشنا، آشنا سخن آنکه  بـه کرات: بارها  بـه کلی: همـه، همگی، سراسر  بـه لحاظ: از دید 

به مثابه: همسان با، همسان، همچون با، همچون، بـه مانند  بـه مجرد اینکه: هر زمانی که، سر زمانی که  بـه محض اینکه: هر زمانی که، سر زمانی که  بـه مدت به منظور زمانی برابر 

۷۷

به مرور زمان: با گذشت زمان 

به منزله: همسان با، همسان ،همچون با، همچون، چونان، بـه مانند، بسان  بـه منظور: برای  بـه موازات: همراستا 

به موجب: درون چارچوب، بر پایـه، از روی  بـه موقع: بهنگام، بـه هنگام، بگاه  بـه ناحق: با ناروایی  بـه نحو: بـه گونـه 

به نحو احسن: بـه بهترین گونـه، بـه بهترین روش  به نحوی: بـه         گونـهای  بـه ندرت: جسته گریخته  بـه نسبت: درون سنجش  بـه نسبه: درون سنجش 

به نظر: درنگر، درون نگر، بـه نگر، از دیدگاه، از دید  بـه نظر  مـیآید: گمان  مـیرود  بـه هر حال: بـه هر روی  بـه هر صورت: بـه هر روی  بـه همـین خاطر: از این رو 

به همـین دلیل: بـه همـین فرنود، از همـین روی، از این روی  بـه هیچ عنوان: بـه هیچ روی  بـه واسطه: از روی  بـه واقع: بـه راستی  بـه وجه: بـه روش، بـه راه، بگونـه  بـه وجهی: بـه     گونـهای، بـه راهی  بـه وجود آمدن: پدید شدن، پدید آمدن  بـه وجود آوردن: ساختن، پدید آوردن  بـه وجود آورنده: پدیدآورنده  بـه وسیله: بـه دست، بدست  بـه وضوح: بـه روشنی  بـه وفور: فراوان، بـه فراوانی، بسیـار  بـه وقوع پیوست: رخ داد  بـه وقوع پیوستن: رخ دادن  بـه یک منوال: یک نورد  بهادر: یل، ُگُرد، دلیر، دلاور 

بهانـه: دستاویز  بهبودی: بهبود  بهت: گیجی، شگفت، خیره  بهتان: ناروا، دروغ بستن، چفته  بواسطه: از روی  بوبک: پوپک  بوبین: پیچک  بوتیک: دکان، بابکد  بوجود آمدن: پدایش  بوجود آوردن: پدید آوردن  بودجه: هزینـه، درآمد،  تنخواه، ترازینـه، پیشریز  بوذرجمـهر: بزرگمـهر  بوران: توفان برف، برفباد  بورژوازی: دارامندی  بورس: بها بازار  بوروکراسی: کاغذبازی  بوریـا: زیغ، دوخ، بلاج، َبلاج  بوستر: توان افزا  بوسیله: بـه دست  بوق: کرنا  بوقت: هنگامـی  بوکس: مشتزنی، مشت زنی  بول: ِگِمـیز، پیشاب  بولتن: گزارشنامـه، گزارش نامـه  بولوار: دوسویی، دوسویـه، خیـابان پهن  بوی رطوبت: ناه، نا  بی اثر: ناپیدا  بی احتیـاط: ب یپروا 

بی احساس: سنگدل  بی ادب: بیفرهنگ  بی ادبی: بیفرهنگی  بی ادراک: کودن  بی اساس: بی پایـه  بی استعداد: بی هوش  بی استعدادی: آناتاوی، آنات 

۷۸

بی اشتباه: درست  بی اصل: ب یریشـه  بی اصل و نسب: ب یریشـه  بی اعتبار: خوار،  بیـارزش،  بیـارج  بی اعتدال: تندرو  بی اعتقاد: ناباوری، ناباور  بی اعتقادی: نابخرد، ناباوری  بی اعتنا: رویگردان  بی اعتنایی: رویگردانی  بی انتها: بیکران، بی پایـان  بی انصاف: بیدادمند  بی انضباط: نابسامان  بی انضباطی: نا بـه سامانی  بی اهمـیت: ب یـارزش  بی بدیل: بی همتا  بی بضاعت: تهیدست  بی تامل: ب یدرنگ،  بیـاندیشـه  بی تجربه: خام کاری، خام دست  بی تدبیر: نابخردی، نابخرد، کوته اندیش  بی تدبیری: نابخشودنی، نابخردی، کوته اندیشی  بی تربیت: نازپرورده،  بیـادب  بی ترتیب: نابسامان، درهم  بی تردید: ب یگمان، بی چون و چرا  بی تصمـیم: ب یخواسته، بی آهنگ  بی تفاوت: یکسان انگار  بی تکلف: بی پیرایـه،  بیآلایش  بی توجه: نابهوش، بی پروا  بی جرات: ترسو، بزدل، بز دل  بی جهت: ناروا، بیـهوده، بیخودی  بی جواب: ب یپاسخ  بی جوهر: ب یگوهر  بی حال: سست 

بی حد: بی کران، بی پایـان  بی حّدّ و حصر: ب یـاندازه  بی حد و حصر: بیکران، بی پایـان، بی اندازه  بی حدوحصر: بیکران، بی پایـان، بی اندازه  بی حرکت: ب ی، آرام  بی حرکت بودن: آرمـیدن  بی حس: لمس، کرخت، سست  بی حساب: بیشمار، بی اندازه  بی حمـیت: نامرد، بی رگ  بی حواس: پریشان، بی هوش  بی حوصلگی: ب یتابی  بی حوصله: شتابزده،  بیتاب  بی حیـا: گستاخ، دریده، پررو،  بیشرم  بی خبر: ناگه، ناگاه، ناآگاه، سرزده  بی خبری: ناآمـیخته، ناآگاهی  بی خطر: ب یترس، بی بیم  بی خیـال: مپندار  بی دقت: ناهشیـار 

بی دوام: نماندگی، فراساوند، زودگذر، زود گذر  بی ربط: ب یسر و ته،  بیپیوند  بی رحم: سنگدل  بی رقیب: ب یمانند  بی رمق: سست  بی روح: خشک،  بیجان  بی ریـا: یک رنگ، یکدل، بی کلک  بی زحمت: ب یرنج  بی سابقه: بی پیشینـه  بی سبب: بیـهوده، بلاژ  بی سلیقگی: کژپسندی، بدپسندی  بی سلیقه: کژپسند، بدپسند، بد پسند 

بی سواد: نانویسا، ناخوانده، ناخوانا،  کممایـه،  بیمایـه،  بیدانش  بی سیرت: دریده، بی آزرم 

بی شباهت: ناهمسان، ناهمانی، ناهمانند، ناجور  بی شبهه: بیگمان،  بیبرو برگرد  بی شعور: نادان، بی خرد 

بی شک: ب یگمان،  بیچون و چرا، بـه گمان  بی صبر: ناشکیبایی، ناشکیبا، ستان، بی تاب  بی صبری: ناشناس، ناشکیبی، ناشکیبایی، بی تابی 

۷۹

بی طاقت: ناتوان، ناشکیب، تاب بی،  بیتاب  بی طالع: کور ستاره، تیره بخت  بی طراوت: خشک، پژمرده  بی طرف: مـیانجی، کرانجی،  بیسویـه  بی طرفی: ب یسویگی  بی طعم: ب یمزه  بی طلاع: ناآگاه  بی طمع: ب یآز  بی ظرفیت: نابردبار،  بیگنجایـه  بی عار: ب یننگ، بیشرم  بی عاطفه: نامـهربان، سنگدل  بی عدالتی: ب یدادگری، بیداد  بی عرضه: چلمن، پخمـه  بی عصمت: ناپاک،  بیآزرم  بی عقل: نابخرد، خل  بی علاقه: ب یشور  بی علت: ب یبهانـه،  بیـانگیزه  بی عنایت: نامـهربان،  بیمـهر  بی غذایی: ب یخوراکی  بی غم: ب یرنج،  بیـاندوه  بی غیرت: سست نـهاد،  بیرگ  بی فایده: بیـهوده،  بیسود،  بیبهره  بی فکر: ناسگالیده، نااندیش  بی قاعده: ناهنجار، بی هنجار  بی قانونی: بیداد،  بیدات  بی قدر: خرد،  بیـارزش 

بی قرار: ناآرام، سراسیمـه، خسته دل، پریشان، بی تاب  بی قراری: بی تابی  بی قید: سبکبال، آسانگیر، آزاده  بی قید و شرط: ب یچون و چرا  بی کفایتی: ناشایستگی  بی لیـاقتی: ناشتایی، ناشایستگی  بی مثل: یگانـه  بی محابا: بی پروا، بی باک  بی مروت: نامرد، ستمگر 

بی معنی ب یچم،  بیآرش،  بیآِرِش  بی مورد: نابجا، بیـهوده 

بی موقع: بیگاه (   apēgās)،    بی مـیل: کژتاب  بی مـیلی: کژتابی 

بی نتیجه: بیـهوده، بی بهره، بی برآیند  بی نصیب: تهی، بی بهره  بی نظم: نابسامانی، نابسامان 

بی نظمـی: نابسامانی، نا بـه سامانی،  بیسامانی  بی نظیر: ب یـهمتا،  بیمانند  بی نفع: سود،  بیبهره، بی بر  بی نقص: درست،  بیکاستگی 

بی نـهایت: ب یکران،  بیپایـان، اکران  بی همت: ناکوشا  بی هوی: سر درون گم، پریشان  بی واسطه: بی مـیانجی  بی وجود: ناکس، فرومایـه، پست  بی وسیله: ب یدستاویز، بی بهانـه، بی ابزار  بی وفا: ناپایدار 

بی وقار: سبکسر، سبکسار  بی وقت: نابهنگام،  بیـهنگام  بیـات: کهنـه، شبینـه، شب مانده  بیـات شدن: شبینـه شدن  ب یـاعتنایی: روی گردانی 

بیـان: گزاردن (ده)،  گفتن، گفتار، گزاردن، سخن، زبان آوری ،آشکاراندن 

بیـان : برشمردن، بازگو ، باز نمودن، باز گفتن  ب یـانتها: دورکرانـه (   dūr karānak)،  دورکرانـه، بی کران  بیـانگر: روشنگر  بیت: کد، کاشانـه، سرا، خانـه  بیتوته: شب زنده داری  ب یحّدّ و حساب: گزافه، گزاف  ب یحرکت بودن: آرمـیدن 

۸۰

بیعرضه: پخمـه، بیکاره،  بیدست و پا  ب یقرار شدن: شِِکِهیدن (ب ه)،    بیقراری: ناآرامـی  بیقین: بیگمان  بیگودی: موپیچ 

بیلان: ترازنامـه (ف ه)،  سیـاهه، ترازنامـه، تراز  بیلبرد: آگهی نما  بیلبورد: آگهی نما 

ب یموقع: بیگاه (   apēgās)،    بین: مـیانـه، مـیان، جدایی 

بین التعطیلین: مـیان فرویشی، مـیان فرویش ها، مـیان فرویش  بین الملل: فرامرزی، جهانی، جهان 

بین المللی: مـیانکشوری، مـیان کشوری، کیـهانی، فرامرزی ،فرابومـی، جهانی، جهانگستر، جهان کشوری  بین النـهرین: مـیانسده ای، مـیانرودان  بین ما: مـیانـه، مـیان 

بی نالمللی: مـیان کشوری، فرامرزی، جهانی  بی نالنـهرین: مـیان رودان  ب ینفاق: یک رنگ،  یکدله، یکدل 

۸۱

بیرحم: سنگدل  بیرق: درفش، پرچم  ب یریـا: یک رنگ،  یکدله، یکدل  ب یسابقه: ب یپیشینـه  بیسکویت: دوپختک  بیش از حد: بیش از اندازه  بیضی: تخمـی، تخم مرغی  بیطار: دام پزشک  بیطرف: ب ییکسو  بیطرفانـه: ب ییکسویـانـه  بیطرفی: ب ییکسویی  بیع: فروش، خرید  بیعانـه: پیش پرداخت، پیش بها  بیعت: فرمانبرداری، پیمان 

بینـهایت بیکران  ب یواسطه: ب یمـیانجی  بیوکراسی: زی سالاری 

بیوگرافی: زندگینامـه (ف ه)،  سرگذشت نامـه، سرگذشت ،زیست نامـه  بیولوژی: زیست شناسی  بیینال: دوسالانـه (ف ه)،   

  پ 

پا از حد بیرون گذاشتن: پا را از گلیم دراز   پا بر سر حرف نـهادن: پیمان شکستن  پاپ: پدر، بابا  پاپیولیشن: تنشمرد، تنشمار  پاپیون: گره        پروانـهای، شاپرک، پروانـه  پاتروم: سرپیچ 

پاتوق: نیشَمَک، گردگاه، پادرفش، پادََرَفش  پاتولوژی: آسیب شناسی  پاتولوژیست: آسیب شناس  پاتیناژ: یخگردی، سرش  پارادوکس: ناسازواری، ناسازه، ناساا  پارادوکسیک: ناسازوار  پارادوکسیکال: ناسازوارانـه  پارافین: مومک  پاراکلینیکال: پیرابالینی  پاراگراف: بند (ف ه)،  وجکبار، وجک، فراز 

پارالل: همسویـه، همسوی، همراستا، هم سو، هم رو  پاراوان: دیواره، تجیر  پارتی: مـیهمانی، مـهمانی، جشن، بزم  پارتیزان: هواخواه، گوند  پارتیشن: دیوارک (ف ه)،  دیواره  پارک: بوستان، باغچه، باغ  پارکت: چوبیـانـه 

            پارکینگ خودروگاه 

پارلمان: مـهستان  پازل: جورچین  پاساژ: گذرگاه، تیمچه، بازارچه  پاسپورت: گذرنامـه، روادید  پاستوریزه: پالشته  پاسیو: مـهتابی، درگاهی، باغک  پاشا: شاه  پاکت: بسته  پاگون: سردوشی  پالتو: چوخا، آبافت  پان عربیسم: تازی گرایی  پاندول: آونگ 

پانسمان: زخمبندی، زخم بندی، داروگذاری  پانسیون: مانسرا  پانل: دیوارچه، درگاه  پانوراما: گراندیس 

پاورقی: زیرنویس، پانوشت، پا نوشت، پا برگ  پایلوت: هوانورد، خلبان  پتاسیم: شخارک 

پتانسیل: نـهانی، کاراک، توانش، توانایی  پدال: پایی  پر ادعا: خودخواه  پر استفاده: پر کاربرد  پر تعداد: پرشمار  پر طمع: آزنده  پر همت: دلیر، جوانمرد، پایمرد  پر و پا قرص: پا بر جا  پرافاده: فیسو، خودپسند، پرباد  پراگماتیسم: کارکردگرایی  پراگماتیک: ورزگروی  پرانتز: ماهک، کمانک  پراو: تن آزمایی، پوش آزمایی  پربرکت: فراوان، پربر  پرتابل: دستی (ف ه)،   

۸۲

پرتحمل: پرتاب 

پرینتر: چاپگر (ف ه)،   

پرتره: چهرسان 

پریود: گردش، دوره  پرتعداد: پرشمار 

پز: ریخت، رفتار  پرتقال: پرتغال 

پز دادن: خودنمایی  پرتوقع: بسیـار خواه 

پزشکی قانونی: دادپزشکی  پرثمر: پربار 

پس ورد: گذرواژه  پرحادثه: گیرا 

پست: جایگاه، پیک، پایگاه، پاسگاه  پرحرف: روده دراز، پرگفتار، پرچانـه 

پست الکترونیک: رایـانامـه 

پست امدادی: گاه یـاری، تیمارگاه  : ناکس، مایـه فرو 

پست مدرن: پسانوین (ف ه)،  پسانوگرا (ف ه)،    پست مدرنیست: پسانوگرا (ف ه)،   

پست مدرنیسم: پسانوگرایی (ف ه)،   

پستچی: ناموری، نامـه رسان، نامـه بر ،چاپار، پیک  پسورد: گذرواژه (ف ه)،   

پل معلق: پل آویزان 

پلاتین: سپید زر، اسپین زر  پلاریزه: قطبیده  پلاژ: شناگاه 

پلاستیک: ریخت پذیر، تینگه  پلاسما: خونابه  پلاک: شماره، پلمک  پلی گامـی: چندگانی 

پلیتیک: رامـیاری ( )،  وینارتاری، کشورآرایی، کشور آرایی ،جهان آرایی 

پرحوصله: شکیبا، بردبار  پرحیله: نیرنگ باز، ترفندکار  پرخاصیت: پرسود، بدرد خور 

پرژکتور: نورافکن  پرس: خورا 

پرسنل: کارکنان (ف ه)،    پرعایله: پورمند، پرفرزند  پرعائله: پورمند، پرفرزند  پرفراتور: آژه (ف ه)،    پرفراژ: آژدار (ف ه)،    پرقدرت: نیرومند، توانا  پرقدمت: دیرینـه، دیرین  پرمشقت: توان فرسا  پرمنگنات: بنفشک  پرنس: شاهزاده 

پرنسس: شاهدخت، شاه دخت  پرو: تن آزمایی، پوش آزمایی 

پروپلاست: پیش دیسه (ف ه)،   

پروژکتور: فراتاب (ف ه)،  نورتاب، نورافکن، پرتو افکن        پلیس: شـهربانی، شـهربان، پاسبان، پاس ور 

پلیس مخفی: کارآگاه  پروژه: کلان برنامـه، زمـینـه، پیشنـهاد، پیرنگ، برنامـه، انگاره 

پماد: زفتک  پروسه: فرآیند، زیرفرآیند، روند 

پمپ: مکنده، فشاری، تلمبه  پروفسور: دانشمند، استاد 

پملا: مکنده، بادکش  پریشان حواس: گیج، شوریده 

پنس: گیره، گیرک  پریشان فکر: سرگشته، آشفته 

پنکه: باد بزن  

۸۳

پنل: دیوارچه، درگاه  پنیسیلین: پاد ریش  پوان: برتری شمار، برتری  پوتین: جمشاک، پاژنگ  پودر: گرده، گرد، َگَرد  پورت ار: گزارش  پورسان: درون سد  پورسانتاژ: درون سدی، چند سدی  وگرافی: هرزه نگاری  پولی ِمِر: َبسپار 

پوئن: برتری شمار، برتری  پی: پی تارواره  پیـا مبر: وخشور  پیجر: پیجو 

پیژاما: شب جامـه، پی جامـه، پای جامـه، پاجامـه  پیژامـه: شب جامـه، پی جامـه، پاجامـه  پیش شرط: پیش نیـاز  پیش طلبیدن: خواستن پیش به  پیش فاکتور: پیش رسید، پیش پرداخت نامـه  پیش فرض: انگاره  پیش قدم: پیشگام  پیش قراول: دیده بان  پیش قسط: پیشا دست  پیش کرایـه: پیش پرداخت  پیشوت: پیشایل، پیشاپوش  پیشنـهادات: پیشنـهادها  پیک نیک: دانگی، دانگانـه، توشی  پیگمنت: رنگیزه، رنگدانـه  پیل: تساز کهرب  پیلا: چپک  پیوت: گشتگاه، چرخشگاه 

۸۴

  ت 

تا انتها از اول: ازآغاز که تا پایـان  که تا به حال: تاکنون، که تا کنون  که تا حالا: تاکنون، که تا کنون  که تا حدودی: که تا              اندازهای  که تا حدی: که تا          اندازهای 

تابع: پردازه (برای تابع ریـاضی)،  فرمانبردار، سرسپرده، سپس رو، دنباله رو، دنبال کننده، پیرو، پی رو، پروازه  تابعیت: شـهروندی، بوم پذیر  تابعیت ایران: شـهروندی ایران  تابعین: سرسپردگان  تابلو: نمدار، نگاره، فرنما، سرنما  تابوت: مرده کش، گاهوک  تاپیک: جستار  تاتو: خالکوبی، خالزنی  تاثر: دلتنگی، اندوهگینی، افسردگی  تاثرآور: دلخراش 

تاثیر: هنایش، َهَنایش ،نشان زدن، نشان انداختن، کارسازی ،کارایی، درآیش، خدشـه زدن، خدشـه انداختن، آسیب زدن  تاثیر داشتن: کارساز بودن، کارایی داشتن، کارا بودن، خدشـه زدن، خدشـه انداختن  تاثیر : هناییدن، َهَناییدن  تاثیر گذار: هنایـا، کارساز 

تاثیر گذاشتن: کارساز بودن، کارایی داشتن، کارا بودن ،خدشـه زدن، خدشـه انداختن  تاثیر متقابل: برهمکنش  تاثیر: هناییدن، کارگر شدن  تاجر: سوداگر، داد و ستدگر، بازرگان، بازاری 

۸۵

تاخر: سپسی 

تاخیر: واپس ماندن، دیرکرد، درنگ  تاخیر درون پرداخت: بعد ُافت  تاخیر درون کار: فرغول، دیر کرد درکار  تاخیر : دیر، بـه پس  تادیب: گوشمالی دادن، ادب آموختن  تادیـه: پرداخت، باز پرداخت  تار صوتی: تار آوا 

تارک: شم پوشیده چ، رهاییده، رسته، ده رهایی، چشم پوشیده  تارک دنیـا: جهانرها 

تاریخ: ماهروزه (ب ه)،   ماهروز (ب ه)،  َمَهروزه (ب ه)،  هنگامـه، گذشته دور، گذشته، کهن نگاری، کارنامـه گذشتگان، سرگذشت، باستان  تاریخ انقضا: هنگامـه سرآمدن، هنگامـه پایـان  تاریخ تولد: زادروز  تاریخ صدور: هنگامـه برونده  تاریخچه: کارنامک  تاریخی: باستانی  تازه: نوین 

تاسف: شوربختی، دریغ، اندوه، افسوس  تاسف انگیز: دریغ انگیز  تاسف بار: اندوه بار 

تاسف خودن: فسوسیدن 

تاسف خوردن: دریغ خوردن، اندوه خوردن، افسوس خوردن  تاسفناک: دریغ ناک 

تاسیس: راه اندازی، پایـه گزاری، پایـه گذاری، بنیـانگذاری ،بنیـان گذاری، بنیـاد گذاری 

تاسیس : پایـه گزاری ، بنیـان گزاردن، بنیـان گذاری  

تاکتیک: رزم آزمایی، راهکار، چاره جنگی، برنامـه ریزی  تاکسیمتر: رهشمار 

تاکید: سفارش، پافشاری، پا فشاری، بزرگنمایی  تاکید کرد: پافشاری کرد 

تاکید : پافشاری ، بزرگنمایی  

تالف: خو گرفتن 

تالم: دردناک، دردمندی، آزردگی، اندوه  تالیف: ویرایش، نوشته، گردآوری  تالیف شده: نوشته شده  تامل: نگرش، ژرف نگری، درنگ، اندیشـه  تامـین: فراهم ، فراهم، زینـهاردادن، پناه دادن، آسایش  تامـین آتیـه: پیش بینی، آینده نگری  تامـین : فراهم ، برآورده ، برآوردن  تامـین معاش: پیش بینی روزی  تانک: زره پوش  تانی: درنگ ، درنگ، آهستگی  تانیث: مادینـه سازی، مادگی  تاهل: همسرگزینی، زناشویی  تایید: درست شمردن، درست شماری، پذیرش  تایید : هایستن  تاییدیـه: پذیرشنامـه  تأثیر: کارگری، َفَرجاد  تأّخّر: سپسی  تأخر: سپسی (ده)،    تأخیر: دیر  تأخیر : درنگیدن (ب ه)،    تأدیب نمودن: فرهنجیدن (ب ه)،    تأسف: ُفُسوس (ب ه)،    تأسف انگیز: دریغ انگیز  تأسف خوردن: ُفُسوسیدن (ب ه)،    تأسفناک: دریغ ناک  تأکید: پا بر جایی  تألیف شدن: نوشته شدن  تأمـین: برآورده  تأنیث: مادینگی  تأیید: پشتیبانی، استوار  تأیید : َاستنیدن (   astēntīan)،   

تب مالت: تب شیر  تبادل: داد و ستد، جابجایی  تبادل افکار: هم اندیشی، َرَمش اندیشـه ها  تبادل آرا: سگالش  تبادل آراء: سگالش  تبادل نظر: گفتمان، گفتگو  تبانی: نـهان پیمانی، سازش، ساخت و پاخت  تباین: از هم دوری 

تبحر: خوش شناسی (   hī hūšnās)،  کاردانی، زبردستی ،چیرگی، آگاهی، استادی  تبخیر: تفیدن، تارمـیغی  تبدیل: دگرگونی، برگرداندن  تبدیل : جز   تبرک: همایونی، فرخندگی، شگون  تبریزی الاصل: تبریزی تبار  تبریک: فرخنده باد، فرخنده، شادباش، شاباش، خجسته  تبرئه: گناه زدایی، بیگناهی  تبّسّم: شکرخنده (ب ه)،  شکرخند (ب ه)،   

تبسم: لبخند زدن، لبخند، شیرین خند، شکرخند  تبصره: نیم بند، زیربند، بینک، بند، بخش، آویژه  تبعات: پیـامدها  تبعه: شـهروند، پیروان، باشندگان  تبعیت: فرمانبری، پیروی  تبعیت : فرمان بردن، پیروی   تبعید: دور، دور ، بیرون   تبعیض: فراگری، برتری دادن، برتری بیجا  تبلور: شکوفایی، درخشندگی، درخشانی، آبگونگی  تبلیغ: نمایـاندن آگهی، گسترش، پیـام رسانی، آوازه گری ،آگهی 

تبلیغ : فرنافتن (   franāftan)،  آگهی دادن  تبلیغ کننده: آوازه گر  تبلیغات: آوازه گری  تبلیغاتی:    آوازهگرانـه 

۸۶

تبلیغی: آوازه گرانـه  تبیین: بازگفت  تبیین کرد: باود  تبیین : باودن  تپش قلب: کی، تپش دل 

تتمـه: مانده بجا، مانده، بعد مانده، بسنده، بجامانده، بازمانده  تتو: خالکوبی، خالزنی 

تثبیت: پایدار ، پابرجاشدن، پابرجا ، پا گرفتن ،استوار ، استوار شدن  تثنیـه: دوگانگی  تجار: سوداگران، بازرگانان  تجارب: آموزه ها، آموزه ها ، آموخته ها 

تجارت: سوداگری، داد وستد، داد و ستد، خرید و فروش ،بازرگانی 

تجارتی: سوداگرانـه، بازرگانی  تجاری: سودایی، سوداگرانـه، بازرگانی  تجانس: همگینی، همگنی، همرنگی  تجاهل: بـه نادانی زدن 

تجاوز: دست درازی، چنگ اندازی، تازش، بیرون از اندازه  تجاوز : گافیدن، دست درازی ، چنگ انداختن ،تازیدن  تجاوزات: دست اندازی ها، دست  درازیـها،  چنگاندازی ها ،تازش ها 

تجدد: نو، نوخواهی، نوجویی، نوآوری، نو اندیشی، تازه گرایی 

تجدید: نوسازی، نو ، دوباره، تازه ، ازسرگیری  تجدید حیـات: باززیستی  تجدید نظر: بازنگری  تجدیدی: بازخوانی 

تجربه: آروین (ب ه)،  ورزیدگی، کارآزمایی، کارازمودگی ،آزمون، آزمودن، اروند  تجربه : آزمودن، از سر گذراندن  تجربه گر: کازآزما، کارآموز، کارآزما  تجربی: کارآزمایی، آزمونی  تجرد: تنـهایی، بی همسری 

۸۷

تجرید آهنجش 

تجزیـه: موشکافی، جدا، پاره پاره ، پاره پاره شدن ،پاره پارگی، پاره، پارگی، بند بند   تجزیـه طلب: جدایی خواه  تجزیـه و تحلیل: واکاوی، موشکافی  تجزیـه و تشریح: واگشودن 

تجسس: کاوش ، جستجو، جست و جو، پی جویی ، پی جویی 

تجسم: درون اندیشـه آوردن، بدیده آوردن، انگارش  تجلی: نمود، نمایـان، رخنمایی، درخشان، آشکار 

تجلیل: برِزِش (   burzišn)،  گرامـی داشتن، بزرگداشتن ،ارج نـهادن  تجمع: گردهمایی، انجمنی  تجمع کنندگان: گردآمدگان  تجمع کننده: گردآمده  تجمل: فرنمایی، زیوری، آراستن 

تجهیز: سازوبرگ دادن، ساز و برگ، بسیج ، آمادگی  تجهیزات: سازوبرگ، ساز و برگ ها، ساز و برگ، آمادگی ها ،آگاهی ها 

تجویز: روادیدن، روادانستن، رواداشتن، رواداری  تحت: فروسو، فرود، زیر، پایین  تحت الارض: زیرزمـین  تحت الحفظ: زیر پاس  تحت الحمایـه: درپناه  تحت الشعاع: زیر پرتو دیگری  تحت اللفظی: واژه نامـه، واژه بـه واژه 

تحت تاثیر قرار گرفتن: نشان دیدن، گزند یـافتن، خدشـه پذیر بودن، آسیب پذیری  تحت عنوان: زیر نام  تحت فشار: زیر فشار  تحت کنترل: مـهارشده  تحت لوای: زیر درفش  تحت نظر گرفتن: زیر نگر گرفتن  تحتانی: زیرین (ده)،  زیرین 

تحجر: واپسگرایی 

تحرک: جنبیدن، ، جنب و جوش ، پویندگی ،پویش، پویـایی  تحریر: نوشتن، نگاشتن، نگارش  تحریر : نوشتن، نگاشتن  تحریص: انگیزش (ده)،   

تحریف: کیبیدن، کیبش، کژروی، دگرگون ، دستکاری ،دستبری 

تحریف شده: دگرگون، اریبانده  تحریک: انگیزش (ده)،  شوراندن، برانگیختن  تحریک شدن: برانگینختن، بر انگیخته شدن  تحریک : برانگینختن، برانگیختن، بر آغالانیدن ،آغالانیدن 

تحریک کننده: برانگیزاننده 

تحریم: ناروا ، ناروا داشتن، ناروا، جلوگیری، بازداشتن  تحسر: دریغ، پشیمانی، افسوس 

تحسین: نکوداشت، شاباش، ستودن، ستایش ، ستایش ،آفرین گفتن، آفرین باد  تحسین برانگیز: آفرین انگیز  تحسین : نکوداشتن، بنیک داشتن  تحصن: پناهنده شدن، پناهش، پناه بردن، بست نشینی ،بست 

تحصن : بست نشستن  تحصنگاه: بستگاه 

تحصیل: یـادگیری، یـاد گیری، فراگیری، درس خواندن، دانش یـابی، دانش آموزی، بـه دست آوردن، آموزش، اندوختن  تحصیل کرده: فرهیخته، دانش اندوخته  تحصیلات: دانش آموختگی، آموزش  تحصیلکرده: دانش یـافته، دانش آموخته  تحصیلی: یـادگیری، آموزشی  تحفه: ره آورد، پیشکش، ارمغان  تحقق: رویدادن، انجام شدنی، انجام شدن  تحقیر: کوچک شماری، کوچک بینی، زبونی، خواری ،خوارسازی، خوارداشت، پستی 

۸۸

تحقیق وارسی، رسیدگی، جستجو، پژوهیدن، پژوهش ،بررسیدن، بررسی، بازجویی  تحقیق : پژوهیدن  تحقیقا: بیگمان، بدرستی  تحقیقات: پژوهش ها، بررسی ها، بررسیـه ا  تحقیقاتی: پژوهشی  تحکم: زورگفتن، دستوردادن  تحکیم: فرمانروا ، استوار   تحلیل: واکنش، واکاوی، موشکافی، گوارش، گشودن ،کندوکاو، کاوش، کاهش یـافتن، فراکاوی، ریشـه یـابی، ازدست رفتن  تحلیل رفتن: کوچک شدن  تحلیل نـهایی: واپسین نگارش  تحلیلی: واکاویک  تحّمّل: شکیب (ب ه)،   

تحّمّل : شکیبیدن (ب ه)،   

تحمل: مدارا سازش، شکیبایی، شکیب، تاب آوری، تاب ،بردباری، برتافتن، برتابیدن  تحمل پذیر: شکیبا، رنج پذیر، تابا  تحمل کرد: تاب آورد  تحمل : شکیبیدن، تاب آوردن، برتافتن، برتابیدن  تحمل ناپذیر: توانفرسا  تحمل         نمـیکند: برنمـی تابد 

تحمـیل: واداشتن، واداری، سربار ، بیش، بار   تحمـیل : واداشتن، وادار ، زور آور شدن ،بپذیراندن 

تحول: فراگشت، دیگرگون شدن، دگرگونی، دگرگون نمودن ،دگرگون شدن، دگرگشت، دگردیسی  تحولات: دگرگونی های ،دگرگونی ها  تحولاتی: دگرگونی هایی 

تحویل: واگذاری، واسپردن، واسپاری، بهره برداری  تحویل دادن: واگذار ، واسپردن، واسپاری، دادن  تحویل سال: سال گشت  تحیر: شگفت زدگی، سرگشتگی 

تخت سلیمان نبی: پاسارگاد 

تخریب: ویرانی، ویران ، ویران، نابود، زیر و رو ،زیر و رو، درهم کوبیدن 

تخصص: خوش شناسی (   hī hūšnās)،  ویژه کاری ،ویژگی، گرایش، کارشناسی، کاردانی، سررشته داری ،سررشته 

تخصص داشتن: کارشناس بودن، کاردانی، کاردان بودن ،سررشته داشتن، سررشته داری  تخصصی: کاری، کارشناسی، کاردانی  تخصیص: ویژه ، کنارگزاری، بخش   تخطی: لغزش، سرپیچی، سر پیچی، رویگردانی  تخطئه: هرزوارش 

تخفیف: کاهش (   kāhišn)،  کم ، کاستن  تخلص: نامسار، رهایی یـافتن، رستن  تخلف: نافرمانی، سرپیچی، رویگردانی  تخلیـه: تهی ، تهی سازی، بیرون ریختن  تخمـیر: ور آوردن، مایـه زنی، کشا ، سرشتن، دگرزابی  تخمـین: گمانـه زدن، گمانـه، دیدزدن، برآورد ، برآورد  تخمـین زدن: گمانـه زدن، برآورد ، انگاردن  تخمـینی: کمابیشی، برآوردی  تخنیث: اُمُردی 

تخیل: گمان ، سمردیدن، پنداشتن، پنداشت، پندار ،انگارش  تخیلی: پنداری 

تدارک: فراهم سازی، فراهم، بسیج، آماده ، آماده سازی  تدارک دیدن: پیش فراهم ، پیش بینی ،بسیجیدن  تدارک دیده شده: بسیجیده 

تداعی: یـادآوری، یـادآور، همخوانی، دریـافت، بیـاد آوردن  تداعی : یـاد آوردن  تداعی کننده: یـادآور  تداعی گر: یـادآور  تع: پند، پایداری  تداول: هم هگیر، همگانی 

۸۹

تداوم ماندگاری، راستا، ادامـه داشتن  تداوم بخشیدن: پی گرفتن، ادامـه دادن  تداوم دادن: پی گرفتن، ادامـه دادن  تدّّبر: دراندیشیدن 

تدبر: دراندیشیدن (ده)،  دراندیشیدن، چاره اندیشی 

تدبیر: کاردانی، رایزنی، راهکار، چاره اندیشی، چاره، تاره  تدبیر: چاره   تدراک کننده: بسی  تدریج: رفته رفته، اندک اندک  تدریجا: کم کم، خرده خرده، پله پله، پایـه پایـه  تدریجًاً: کم کم، آهسته آهسته  تدریس: آموزش دادن، آموختن  تدفین: خاکسپاری 

تدوین: نگارش، گردآوری، فراهم ، فراهم آوری  تذکر: یـادآوری، یـادآوردن، یـاد آوری، گوشزد  تذکرات: یـادآوری ها  تذکیر: نرینگی 

تراژدی: سوگواره، سوگنامـه، اندوه آور 

تراس: بهارخواب (ف ه)،  مـهتابی، پالگانـه، پادگانـه، ایوان  ترافیک: شدامد، ُشُدآمد، رفت و آمد، آمد و شد، آمد و رفت  تراکتور: کشتاما 

تراکم: چگالی، توده، انبوهی، انباشتگی، انباشت  ترانسپورت: ترابری  ترانسفورماتور: تادیس  تراول چک: گذرچک  تربت: مغاک، گور، خاک، آرامگاه  تربیت: پرورش (ده)،  فرهیزش، فرهیختن، پرورش  تربیت بدنی: ورزش، پرورش اندام  تربیت شده: پرورده 

تربیت : فرهیختن (   frahaxtan)،  فراِهِختن (ب ه)،  فرهیختن، پرورش دادن، پروردن، پروراندن، پرهیختن 

ترکیب : سرشتن، آمـیختن 

ترتیب: سامان (ب ه)،  سامان ،ردیف، راست و درست ،چینش، چیدمان، پی آیی 

ترتیب دادن: سرپرستی ، سر و سامان دادن، روبراه ، رستک، بـه انجام رساندن  ترجمان: ترگمان، ترزبان 

ترجمـه: ویچاردن، نورند، ترگویـه، ترزبانی، برگردانی ،برگرداندن، برگردان 

ترجمـه : ترجمانیدن (ترجمان از ترگمان پارسی بـه عربی رفته است)،  ترگوییده ، ترگوییدن، ترگویـه ، ترُگُمانیدن 

ترجیح: والایی، بهشماری، بـه شماری، برتری دادن، برتری  ترجیح دادن: برتری دادن، برتر نـهادن، برتر دانستن 

ترحم: دلسوزی (   dil sōčak)،  مـهرورزی، مـهربانی، مـهر ورزی، دلسوزی  ترخیص: رهایش، رهاسازی، پروانـه  ترخیص : رهاسازی، پروانـه دادن، پرواد دادن  تردد: رو و آی، رفت وآمد، رفت و آمد، آمدوشد، آمد و شد  تردید: گمان، دودلی، دودل بودن  تردید : پَِهَلیدن  ترسیم: نگاشتن، نشان نـهادن، پنگاشتن  ترسیم : پنگاشتن  ترشح: تراویدن، تراوش  ترغیب: برانگیختن، انگیزش 

ترغیب : واداشتن، وادار، وا داشتن، برانگیختن  ترغیب کند: وا دارد 

ترفیع: فرازش، پایـه دادن، برکشیدن، بالابری، بالا بردن  ترقه: تراکه  ترقوه: چنبر 

ترقی: خیزش، پیشرفت، بالا رفتن  ترک: واهشتن، واگذاشتن، رها  ترک اعتیـاد: خوباختن  ترکه: وامانده، واگذاشته 

ترکیب: هم کرد، هم آمـیزی، ریخت، درهمـی، پیکر، بهم پیوستن، آمـیغ، آمـیزه، ، آمـیختن، آمـیختگی، آمـیختار 

ترکیبی: سرشته، آمـیختیک، آمـیخته  ترم: دوره، دورک  ترما مح: با، ارجمندانـه  ترمز: برمان  ترموس: دمابند  ترمومتر: گرما سنج  ترمـیم: نوسازی، بازسازی  ترمـینال: پایـانـه (ف ه)،  پایـانـه  ترن: بارکش  ترنادو: پیچند  ترنج: تَُرَنگ 

ترنسکریپشن: رونویسی  ترنم: هم آوازی، سرودن، سراییدن، خوش خوانی، ترانـه خوانی، آوازخوانی، آواز 

ترور: هراس، مردم کشی، کشتن، آدم کشی  تروریست: مردم کش، دهشت افکن، آدم کش  تروریسم: مردم کشی، دهشت افکنی، آدم کشی  ترومپت: فرنای 

ترویج: گسترش دادن، گسترش، روامندساختن، رواگی ،رواگ، روادهی، رواج دادن، روا ، َرَوامندسازی ،بازارگرمـی  تریـاق: تریـاک، پاد زهر  تریـاک: اپیون  تریبون: مـیز سخنرانی، سکوی سخنرانی  تریکو: کشباف 

تز: نـهفته، گذاره، پایـان نامـه، برنـهاد  تزریق: سوزن زدن 

تزکیـه: خودسازی، پالیدن، پالودن، پاکسازی، پاک  تزکیـه نفس: روان پالایی، درون پالایی  تزلزل: لرزه، سست شدن، جنبیدن 

تزویر: ترفند (ب ه)،  نیرنگ، فریب دادن، فریب، دورویی ،چشم دید، چشم بینی، ترفند  تزیین: فرآویز ، زیوردادن، آرایش ،آذین 

۹۰

تزئین: زیوردادن، آرایش، آذین 

تسامح: کوتاهی، کم گرفتن، رواداری، چشم پوشی، آسان گیری، آسان گرفتن 

تساهل: سست گیری، ساده گیرانـه، رواداری، آسان گیری  تساوی: همسانی، همچندی، همانندی، برابری  تسبیح: شمارافزار، دستگرد 

تست: آزمونـه (ف ه)،  آزمون (ف ه)،  گزینـه، آزمونـه، آزمون ،آزمایش 

تست : آزمودن (ف ه)،   

تسخیر: گرفتن، شکست، پیروزمندی، بدست آوردن  تسریع: شتاب دهی، شتاب، زود، تندی، تند، پرشتابی  تسطیح: هموارسازی 

تسکین: دلداری، دل آسایی، آسایش، آرامش دادن، آرامش ،آرام  

تسلسل: زنجیری، زنجیرواری، زنجیروار،       زنجیرهای، پیوسته ،پیـاپی 

تسلط: دستیـابی، چیره شدن، چیره دستی، چیرگی، پیروزی  تسلی: همدردی، دلداری، دل آرامـی  تسلی دادن: دلداری دادن  تسلیت: دلداری، دلخوشی، دل آرامـی  تسلیح: زینـه دادن، زینش  تسلیحاتی: جنگ افزاری 

تسلیم: واگذاری، گردن نـهادن، تن درون داده، پذیرفتن  تسلیم شدن: تن درون دادن  تسهیل: آسانیدن، آسانکرد، آسان   تسهیل : آسانیدن  تسهیلات: یـاری ها، آساینده ها 

تسویـه: یکسان، سر بسر ، برابری، برابر سازی  تسویـه حساب: برابر   تشابه: همگونی، همسانی، همانندی، همانندسازی، هم سازی، مانندگی، مانستگی  تشابهت: مانست (ده)،   

تشبیـه: مانندگی (ڀ)،  همانگری، مانندسازی، مانند  

۹۱

تشبیـه : مانانیدن  تشّخّص: والایی، بزرگ   تشخص: بزرگ  

تشخیص: شناسایی، پی بردن، بازشناسی، بازشناخت، باز شناختن  تشخیص دهیم: ازهم   تشخیص مصلحت: ب هگزینی، بـه پسندی  تشخیص هویت: شناسایی  تشدد: سختگیری، سخت گیری، تندی، پرخاش  تشدید: سخت گیری، سخت ، سخت شدن، دشوار شدن، استوار  

تشریح: کالبدشناسی، کالبد شناسی، کالبد شکافی، روشن گری، روشن ، روشن سازی، بازشکافی  تشریح : نگیزش، نگیختن، زندیدن  تشریف: پذیره، بزرگداشت، آمدن  تشریفات: آیین ها  تشریک مساعی: همـیاری، همکاری  تشعشع: فروزه، تابش، پرتو افکنی، پرتو افشانی  تشعشعات: پرتوها  تشقیق: شکافتن (ڀ)،    تشکر: سپاسمندی، سپاسگزاری، سپاس 

تشکل: دیسه مندی (   dēsakōmandīh)،  نـهاد  تشکیل: سازمان دادن، ساختن، پدیدآوری، پایـه ریزی ،برپایی، برپاساختن، برپا 

تشکیل دادن: گشایش، سازمان دادن، ساختن، پدیدآوردن ،پایـه ریختن، برپا، برپاساختن، باز   تشکیلات: سازوبرگ، سازمان  تشنج: ناآرامـی، لرزه، لرزش، تنش، تکان  تشّهّد: گواهی، گواه بودن  تشـهد: گواهی 

تشویش: نگرانی، دلواپسی، دلشوره  تشویش و بیقراری: کند و کوب، دلشوره و نا آرامـی  تشویق: نیرودادن، فروزش، رخشند، دلگرمـی، توان بخشی ،بشورآوردن، آفرین گفتن، آرزومند ، انگیزش 

تشویق کرد: انگیزاند 

تشویق : نیرودادن، دلگرمـی دادن، بشورآوردن، آفرین گفتن، آرزومند ، انگیزاند  تشییع: همراهی، پسواری  تصاحب: دست اندازی، بـه چنگ آوری  تصادف: رویداد، رخداد، پیشامد، بهم خوردن، برخورد  تصادفا: ناگهانی، پیشامدی  تصادفی: ناگهانی  تصادم: بهم کوفتن، برخورد  تصاعد: فرایـازی 

تصاویر: نگاره ها،  نشانـهها، پیکره ها 

تصحیح: ویرایش، ویراستاری، درست ، درست  تصحیح : ویراستن، درست   تصدق: پیشمرگی، بلاگردان  تصدیق: گواهینامـه (رانندگی)،  گواهی، پروانـه  تصدیق رانندگی: گواهینامـه رانندگی  تصدیق : راست شمردن، براست داشتن  تصرف: دست برد زدن، بچنگ آوردن  تصریح: روشن، رک وراست، بی پرده، آشکار ساختن  تصریح کرد: روشن ساخت  تصریح : روشن ساختن، آشکار ساختن  تصعید: َتَفسید  تصعید شدن: َتَفسیده، َتَفسیدن  تصعید : َتَفسیدن  تصغیر: کوچک ، کوچک شماری، کوچک بینی، خوار ، پست شماردن  تصفیـه: پالایش  تصفیـه حساب: همار پالایی  تصفیـه خانـه: پالایشگاه  تصفیـه : پالودن، پالاییدن 

تصمـیم: گزیرش، گزیر، رای، برآن شدن، آهنگ ،آهنگ داشتن، آهنگ  تصمـیم گرفتن: گزی، برآن شدن  تصنع: وانمودی، ساختگی، خودآرایی   تصنیف: سروده، سرود، ترانـه 

تصور: گمان، پنداشت، پندار، انگاشتن، انگاشت، انگاره ،انگارش، انگار  تصور شده: انگاشته، انگارده 

تصور : َانگاردن (ب ه)،  هوشیدن، گمان ،

پنداشتن، انگاشتن  تصورات: انگارش ها  تصوف: درویشی، پشمـینـه پوشی  تصویب: پذیره، پذیرش، برنـهادن  تصویب : برنـهادن 

تصویر: نگاره، نگار، فرتور، سیما، رخشاره، پیکره  تصویری: نگارین 

تضاد: همستاری، ناهمسانی، ناسازی، ناجوری، رویـارویی ،دوگانگی، درون برابر، پارادخش  تضامن: همبایستی  تضاهرات: نمودها،   تضّرّع: زاری (ب ه)،  گَرِزِش  تضرع: مویـه، لابه، گریـه، زاری  تضعیف: ناتوان ، سست   تضمـین: درون پناه، تاوان دادن، پشتیبانی، پایندانی  تضمـینی: پشتیبان  تضییع: نابودی 

تطابق: یکی ، هم سنجی، هم خورد، همخوانی، شناختن ،تمـیز   تطاول: دراز دستی  تطبیق: برابرکرد، برابرسنجی  تطمـیع: بـه آز آوردن، آزمندی 

تطهیر: فرازشوِیِشی (   frāč šōyišnīh)،  فرازشوِیِشی، شست وشو، پاک ، برشنوم، آلوده زدایی 

تظاهر: وانمودن، وانمود، مردم فریبی، فرانمودی، دگر فریبی ،خودنمایی، خودستایی، خود نمایی، پدیداری، آشکار شدن  تظاهرات: ، راه پیمایی  تظّلّم: گَرِزِش 

تعادل: همتا بودن، ترازمندی، برابری، برابر شدن 

۹۲

تعارف: خوشامد، خوش و بش  تعالی: والایی، برتری  تعامل: همکنش 

تعاون: ه مـیاری، همکاری، همراهی، دستیـاری  تعبیر: گزارش، خواب گذاری، بازگویی  تعبیر خواب: خواب گزاری 

تعجب: شگفتی، شگفتایی، شگفت زدگی، شگفت داشتن  تعجب آور: شگفتی آور  تعجب آور: شگفت انگیز  تعجب آور: شگفتی آور، شگفت انگیز  تعجیل: شتاب زدگی (ده)،  شتاب، شتافتن، شتاب

 

تعجیل : شتافتن، شتاب   تعّدّد: بسیـاری 

تعداد: شماره، شمارگان، شمارش، شمار شمارگان، شمار  تعداد محدودی: شمار اندکی  تعدادی: شماری، چندی  تعدد: بیشماری، بسیـاری  تعدد زوجات: چند همسری، چند زنی  تعدی: ستمگری، ستم، زورگویی، دست اندازی  تعدیل: تراز، برابرسازی  تعذر: پوزشگری، پوزشخواهی 

تعرض: دست درازی ، دست درازی، درازدستی، تکش ،تاخت و تاز، پرخاش، آفند  تعرفه: مـیزان نامـه 

تعریف: ویَمَند، نیک گویی، کران نمود، شناسه، شناسش ،شناسایی، شناسانش، شناسانده، شناساندن، ستودن ،ستایش، آگاهیدن 

تعریف : نیک گفتن، شناساندن، ستودن، بازگو ،بازگفتن 

تعزیر: نکوهش، گوشمالی، کیفر  تعزیـه: شیون، سوگیـاد، سوگواری 

تعصب: کورباوری، ستیـهندگی، رگ مرداری، خشک اندیشی ،پ یورزی، پی ورزی، پافشاری بیخردانـه 

۹۳

تعطیل: َفَرویش (ب ه)،  فرویش، بیکاری، بیکار، بسته، بستار  تعطیلات: کاربستگی، کارآزادی،          فرویشـها، روزهای آسودگی، آسودگی 

تعطیلات تابستانی: فرویش های تابستانی  تعطیلی: فرویش، بیکاری، بستار  تعظیم: کرنش ، سر فرود آوردن  تعظیم : نمـیدن (نماز از این واژه گرفته شده)،    تعفن: بدبویی  تعقل: خرد، بینشوری، اندیشیدن 

تعقیب: دنبال ، دنبال، پیگیری، پیگرد، پی گیری، پی جویی 

تعّلّق: بستگی (ده)،   

تعلق: دلبستگی، دارد، خویشی، از آنی  تعلق خاطر: وابستگی، دلبستگی  تعلم: دانشوری، آموزش  تعلیق: برکنار، آویختن  تعلیل: شََوَندآوری 

تعلیم: یـاد دادن، آموزه، آموزش، آموزاندن، آموختن  تعلیم و تعلم: آموزش و پرورش  تعلیمات: آموزه ها، آموزاک  تعمد: دیده و دانسته، آگاهانـه، ازروی آگاهی  تعمدا: دیده و دانسته، آگاهانـه، ازروی آگاهی  تعمدًا: دیده و دانسته، آگاهانـه، ازروی آگاهی  تعمق: ژرف نگری، ژرف اندیشی، باریک بینی  تعمـیر: نوز، درست ، بازسازی، بازساختن، با  تعمـیرکننده: آبادانی کن (ده)،   

تعمـیق: ژرفایش، ژرفاِیِش 

تعهد: پیمان بستن، پیمان، پذیرش، پایبندی، بـه گردن گرفتن  تعهد نامـه: پیمان نامـه  تعهدنامـه: پیمان نامـه 

تعویض: جبجایی، جایگزینی، جابه جایی، جابجایی  تعویض : یوفانبدن 

تعویق دیر ، بعد افکندن 

تعیین: گزینش، برگماشتن، برگزیدن، آشکار ، آشکار ساختن 

تعیین شده: َهَکانیده 

تعیین : َهَکانیدن، گماشتن، گماردن، برگزیدن  تغذیـه: خوردن، خوراندن، خوراک دادن، خوراک  تغیر: تندی، پرخاش، بداخمـی 

تغییر: دگرگونی، دگرگون ، دگر، دگرش ،دگرسانی، دگردیسی، دگر گونی، دگر ، دگر شدن، دگر سانی 

تغییر دادن: واگرداندن، گردانیدن، فرو گرداندن، فراگرداندن ،دیگر ، دگرگون ، دگراندن، دگر   تغییر شکل: دگردیسی  تغییر کرد: دگرگون شد  تغییر : دگریده، دگرگون شدن، دگر شدن  تغییر یـافتن: دیگر شدن  تغییرات: دگرگونی های، دگرگونی ها، دگرگونی، دگرشدگی ها  تغییراتی: دگرگونی هایی 

تفاخر: نازیدن بالیدن، نازیدن، خودستایی، بالیدن  تفاهم: همدلی، هم اندیشی 

تفاوت: نایکسانی، ناوابستگی، ناهمـی، ناهمگونی، ناهمسویی ،ناهمسانی، ناهمتایی، ناسپاسی، ناسانی، ناسازی، ناسازواری ،ناسازگاری، ناجور بودن، گونـه گونی، گوناگونی، دوگانگی ،دوری، دوتیرگی، دگرمانی، جدایی، برفرودی  تفتیش: کاویدن، جستجو، بازرسی، بازجویی  تفحص: کندوکاو، جستجو، پیکاوی  تفرج: گردش  تفرجگاه: گردشگاه 

تفرقه: دوگانگی، دودستگی، دو بـه هم زنی، جدایی انداختن ،پراکندن، پراکندگی 

تفریح: لشتن، گردش، شادمانی ، شادمانی، سرگرمـی ،خوشی، خوش گذرانی  تفریط: کوتاهی، کمـی، کاستی  تفریق: کم ، کاهش، کاستن، پراکنش 

۹۴

تفسیر: گزاردن (ده)،  گزاره، گزارش، گزاردن، زند، َزَند ،دیدگاه 

تفصیل: گسترده، گستردگی، فزونی  تفقد: نوازش، مـهرورزی، دلجویی 

تفکر: شناختاری، پنداشت، اندیشیدن، اندیشـه، اندیشگری  تفکر : اندیشیدن 

تفکیک: جداسازی، جدا ، از هم گشایی  تفنگچی: تفنگدار  تفنن: سرگرمـی، خوش گذرانی  تفهیم: یـاد دادن، آگاه   تفوق: مـهتری، برتری، بالاتری  تفویض: واگذاری، واگذار ، سپردن  تق تق: آوازها  تقابل: برهمکنش  تقارب: همگرایی، نزدیکی  تقاص: کیفر، سزا، تاوان  تقاضا: درخواست، خواهش 

تقاضا : َوَژولیدن (ب ه)،  َفَژولیدن (ب ه)،  َاوژولیدن

(ب ه)،    

تقاضا نمودن: َافژولیدن (ب ه)،    تقاضاکننده: َوَژولنده (ب ه)،    تقاضاهای: درخواست های  تقاضای: درخواست  تقاضای تجدید نظر: فرجام خواهی  تقاطع: چهار راه، برشگاه، برخورد  تقاعد: گوشـه نشینی، بازنشستگی  تقبل: گرفتن بـه گردن، پذیرفتن  تقبل : پذیرفتن، پذیرا شدن  تقبیح: زشت انگاری  تقدس: ورجاوندی، اشویی 

تقدم: پیشینگی، پیشگامـی، پیشتازی، پیش افتادن  تقدم و تاخیر: پیشی و پسی 

تقدم و تأخر: پیشی و پسی 

تقدیر: سرنوشت، ستودن، سپاس،        ارجگذاری، ارج نـهی  تقدیر زمانـه: سرنوشت  تقدیر یـا قسمت: سرنوشت  تقدیرنامـه: سپاسنامـه، سپاس نامـه  تقدیس: فرنامـیشی، ستودن، ستایش  تقدیم: شادیـانـه، ره آورد، پیشکش، بخشش  تقدیم : پیش کش   تقرب: نزدیکی ها، نزدیکی، فرامندی، آشنایی  تقریب: نزدیکی،             نزدیکسازی، نزدیک   تقریبا: نزدیکی، نزدیکان، نزدیک به، کمابیش، کما بیش، کم و بیش، پیرامونپیرامونِ  

تقریبًاً: نزدیک به، نزدیک، کمابیش، کم و بیش  تقریبی: کمابیشی، کمابیش، کم و بیش  تقسیط: پرداخت بندی 

تقسیم: بخشش (   baxšišn)،  پاره پاره ، بخشش ،بخش ، بخش  تقسیم : بخشیدن، بخش   تقصان: کاستی  تقصیر: لغزش، کوتاهی، سستی  تقطیر: چکیده، چکاندن 

تقلا: کوشیدن، کوشش، دست و پازدن، پویـه  تقلب: نیرنگ، نادرستی، دغلی، دغل کاری  تقلبی: ساختگی 

تقلی: کوشیدن، کوشش، دست و پازدن 

تقلید: هماننده سازی، دنباله روی، پیروی کورکورانـه، پیروی  تقلید : والوچانیدن  تقلیل: کم ، کاهش، کاستن  تقلیل دادن: کاستن 

تقوا: پرهیزگاری، پرهیزکاری، پرهیز، پارسایی  تقوی: پرهیزگاری، پرهیزکاری، پرهیز، پارسایی  تقویت: نیروهای، نیرومند ساختن، نیرودادن، نیروبخشی ،نیروافزایی، نیرو بخشی،  توانبخشی، توانایی دادن  تقویم: گاهنامـه، گاهشمار، سالنما، سالنامـه، سالشمار ،روزشمار، برآورد، ارزیـابی 

۹۵

تقید: پابستگی  تقیـه: دین پوشی  تقیید: پابستگی  تکمـیل: بفرجام رساندن  تکاثر: انباشت 

تکامل: فرگشت، رسایی، پختگی، بی کم و کاستی  تکبر: بزرگ خویشتنی (ده)،  فیسش، خودستایی، خود بزرگ بینی،            بزرگینمایی، برتنی، باد سری  تکتیک: شگرد  تکثیر: بسیـار ، افزونی  تکدر: دلگرانی، دلتنگی، آزردگی  تکدی: گدایی، دریوزگی 

تکذیب: نادرست شمردن، رد ، دروغ شماردن، دروغ انگاشتن 

تکذیب : دروغ شمردن، ِبستاوه شدن  تکرار: واگویی، دوباره گویی، چندبارگی، بسامد، بازگویی ،بازگفت، بازآورد، باز کرد 

تکرار : واگردانیدن، واگردانی، چندبارگی ،بازگردانیدن  تکرار مطلب: بازگفت  تکرارعمل: باز کرد  تکراری: چندباره 

تکریم: برِزِش (   burzišn)،  گرامـی، بزرگداشت ،ارجمندشمردن  تکفل: سرپرستی، بگردن گرفتن  تکلف: آلایش 

تکلم: گفتگو، سخنوری، سخن گویی  تکلیف: کار، خویشتن کاری، بگردن نـهادن، بایسته  تکمـیل: بـه پایـان رساندن، بفرجام رساندن  تکمـیل : بفرجام رساندن  تکمـیلی: بفرجام رسانیده  تکنولوژی: فن آوری، ساخت آوری  تکنیک: شگرد  تکوین: هستایش، فرگشت، بوددهی 

تکیـه لم دادن، پشت گرمـی، پشت داشتن، پشت دادن، پشت  تکیـه داشتن: پشت داشتن، پشت دادن  تکیـه : پشت داشتن، پشت دادن  تکیـه کلام: سخن یـار  تل: تپه، پشته  تلاءلوء: درخشندگی، درخشش  تلاش: کوشش  تلاشی: فروپاشی  تلاطم: شورش، خروشیدن، آشفتگی 

تلافی: توتوِزشِزش (   tōÄišn)،  واکنش، سزا دادن، تاوان، باز نـهش 

تلالو: درخشندگی، درخشش  تلاوت: خواندن  تلخیص: کوتاه ، ژاوش  تلسکوب: سپهربین  تلسکوپ: فرابین  تلف: نیست، نفله، تباه 

تلف : هدر دادن، تباه ، از دست دادن  تلفظ: واگویی، واگویش، واگفت، گویش، بزبان آوردن ،بازگویی  تلفظ : واگفتن  تلفن: دورگو، دورآو  تلفن زدن: زنگ زدن 

تلفیق: همبندی، بهم پیوند دادن، آمـیزه  تلفیقی: همبندی، آمـیزه ای  تلقی: دریـافتن، برداشت، برخورد، انگاشته 

تلقیح : ُگُشن (   vušn kartan)،    تلقین: وادار نمودن، دردهان نـهادن  تلکس: دورنویس  تلگراف: دور نگار  تلمبه: بادکار 

تلمذ: شاگردی ، دانشجویی، دانش آموزی، دانش آموختن  تلمذ : دانش آموزی ، دانش آموختن 

۹۶

تله پاتی: دورباهمـی  تلون: رنگارنگی  تلون مزاج: دمدمـی بودن  تلویح: سربسته گفتن  تلویحا: نـهانی، سربسته، درپرده  تلویحًاً: سربسته  تلویزیون: سیما، دورنما، جاِمِ َجَم  تم: مایـه، زمـینـه، جستار 

تماس: سُِهِش (   sohišn)،  ، مالش، سودن ،ساییدن، سالش، دست زدن، پیوند، پساویدن، پساو، پرماس ،برماسیدن، برخورد  تماس گرفتن: زنگ زدن، پرماسیدن  تماشا: نگریستن، نگاه ، دیدن 

تمام: هام (   hām)،  همـه، هماد، فرجام، پایـان، بسنده ،آزگار  تماٌمٌا: یکسره  تمام امور: همـه کارها  تمام شدن: پایـان یـافتن  تمام شده: پایـانیده، پایـان یـافته  تمام : بـه انجام رساندن  تماما: یکسره، همـه، همگی، سراسر  تمامًاً: بـه همـه ای، بـه همـه  تمامـی: همـه، همگی  تمامـیت ارضی: یک پارچگی کشوری  تمایز: دگردیسی 

تمایل: گرایستگی (   grāyastakīh)،  گرایش، دلبستگی ،خواهانی  تمایل مشترک: هم کامکی  تمایلات: گرایش ها  تمبر: پیکه  تمبرهندی: خرمای هندی  تمتع: بهره بردن، برخورداری  تمثال: نگاره، فرتور، تندیس، پیکر 

تمجید نکوداشت، ستایش، بزرگداشت، ارج گذاری  تمجید : نکوداشتن  تمخ: فرجام، سوگواری، سرانجام  تمدد: کشیدگی، درازکشیدن، دراز شدن  تمدد اعصاب: آرامش روانی، آرامش روان  تمدن: فرهنگ، شـهریگری، شـهرنشینی، شـهرگرایی ،شـهرگانی، شـهرآیینی، شـهرآیین، پیشینـه  تمدید: کش دادن، زمان دادن، دراز   تمتم ّردّرد : نافرمانی ، گردنی   تمرد: نافرمانی، گردن کشی، سرکشی، سرپیچی  تمرکز: یکجایی 

تمرین: وینارش، ورزیدن، ورزشگاه، ورزش، ورز، وَرِزِش ،نرمش، دوباره کاری، پیگیری، بوزش، آمادگی  تمرین : وگرنـه  تمساح: سوسمار  تمسخر: ریشخند، دست انداختن  تمسک: دستاویز  تمکن: سرمایـه، دارایی، توانمندی  تمکین: َهَنگ، گردن نـهادن، سرفرو آوردن  تملق: چرب زبانی، چاپلوسی 

تملک: بدست آوردن، بچنگ آوردن، ازانیدن، از آن خود  

تمنا: درخواست، خواهش، بـه آرزو خواستن، برای، بدنبال ،آرزو  

تمنا : فا (فرهنگ تاجیکی؛ فردوس شکرف)،  خواهش   تمنا مـی کنم: خواهش مـی کنم  تمنی: درخواست، خواهش، آرزومندی، آرزو   تمول: دارا شدن، توانگری  تمـیز: پاکیزه بودن، پاکیزه، پاک  تمـیز دادن: بازشناختن  تمـییز: نیماد، شناختن  تنازع: کشمکش، ستیزه   تناسب: هماهنگی، فراخور، برازندگی  : زایش، زادن، زادآوری 

ی: زادآور  تنافر: ناسازگاری  تناقض: ناسازی، دوگانگی، دوجوری  تناوب: گاه بـه گاه 

تنبیـه: گوشمالی، کیفر، سزا، توزش، پاره، پادا فره، آگاه   تندرا: سرددشت 

تنزل: فرودی (   frōtīh)،  کاهش، فرودی، فرودآیی، فرود آمدن، پسرفت،       پایینآمدن 

تنزل دادن: کم ، کاهش دادن، کاستن، فروکاستن ،پایین آوردن  تنزیل: سود  تنطنبور: تنبور  تنطیم: ساماندهی  تنظیف: پاک  

تنظیم: هماهنگی، ساماندهی، سامان دادن، چیدمان، بـه رشته کشیدن، آراستن  تنفر: کینـه، دلزدگی، بیزاری، بد آمدن 

تنفس: دم زدن (ده)،  هو، دمـیدن، دمش، دم وبازدم، دم و

بازدم، دم زدن، آهیدن  تنفیذ: انجام دادن، استوار   تنقل: شب چره  تنقیص: کاهانیدن (ده)،    تنقیض: کاهیدن (ڀ)،   

تنقیـه: لاروبی، شکم روبی، روده شویی، روده شو، چاه روبی  تنگ نفس: تنگ دمـی  تنوع: گوناگونی، جور وا جوری  تنوین: دو زَبر  تهاتر: پایـاپای  تهاجم: تکاوری، تاخت وتاز  تهدید: هراساندن، ترسانیدن، ترساندن  تهدید : پَِدس بستن 

تهمت: دروغ بستن، برچسب، بدنامـی، بد نام ، انگ 

۹۷

تهنیت فرخنده باد، شادباش  تهور: نترسی، بی پروایی، بیباکی  تهوع: بالا آوردن  تهویـه: هوایش، هوارسانی 

تهیـه: فرآوری، فراهم، ساخته، ساختن، بسیجیدن، بسیج ،آمایش، آماده ، آماده  تهیـه کرد: آماده کرد 

تهیـه : فراهمـیدن، فراهم ، آماده   تهیـه کننده: پشتی بان، آماینده  تهیـه و تدارک: فراهم آوری  تهییج: بـه شورآوری، برانگیختن  تّوّاب: بازپذیر  تواب: بازپذیر (ده)،   

توابع: فرمانبران، پیروان، بخش ها  تواتر: پیـاپی، پی درون پی، پشت سرهم، بسامد  توارث: همریگی  تواریخ: کارنامـه ها، روزمـهان  توازن: هم وزنی، هم سنگی  تواضع: فروتنی 

توافق: ه مداستانی، هماوایی، سازگاری، سازش، پسند  توالت: دستشویی، دست بـه آب، آبخانـه  توام: همزاد، همراه، همپا، باهم  توأم با شک و تردید: گمان آمـیغ  توبه: پشیمانی، بازگشت  توبیخ: نکوهش، سرکوفت، سرزنش 

توجه: پروا (ب ه)،  نگریستن، نگرورزی، نگرش، نگر، نگاه ،منید، رویکرد، روی آوری، روی آوری، دید، دریـافت ،پرداختن، آگاهی 

توجه : نگریستن، درنگریستن، تیمار، پروا داشتن ،پرداختن به 

توجه نمودن: نگریستن، پروا داشتن  توجهات: نگرش ها 

توجیـه: روشنگری، َرَوایش، درست انگاری 

توحش: ددواری، دد، ددگری، جانورگونگی ،جانورخویی، جانورانـه 

توحید: یگانـه پرستی، یگانگی، یکتاپرستی  توخالی: کاواک  تودیع: پدرود، بدرود  تور: گشت، گردش، دوره گردی  تورم: آماهیدن، آماسیدن، آماس  تورم : آماسیدن  تورنادو: پیچند  توریست: گردشگر 

توریسم: گشتگری، گردشگری، جهانگردی  توزیع: وابخشیدن، پراکنده ساختن، پخشایش، پخش ،پخش  توست: برشتوک، برشته  توسط: مـیانگی، مـیانجیگری، مـیان جی،  بهدست، بـه وسیله، بـه دست، بدست، از پهلوی 

توسعه: گسترش، فراخی، پیشرفت، پهناوری، افزایش  توسل: دست بدامن شدن  توشیح: دستینـه نـهادن  توصیف: ستودن، ستایش 

توصیـه: سفارش، سپارش، رهنمود، پیشنـهاد، پند، اندرز  توضیح: نگیِزِش، فرانمون، فرانمود، روشنگری، روشن نمایی ،روشن سازی، باود، بازگویی، بازگفت، آشکارنمایی ،آشکارسازی  توضیح المسایل: روشنگرنامـه  توضیح المسائل: روشنگرنامـه، روشن گر نامـه  توضیح این که: روشن آن که، روشن این که  توضیح آن که: روشن آن که، روشن این که  توضیح داد: باود 

توضیح دادن: نگیختن، زندیدن، روشنگری ، روشن گردانیدن، برنگیختن، باودن 

توطئه: نیرنگ، ساخت وپاخت، زمـینـه سازی، زد و بند  توفیر: ناهمسانی، ناجوری  توفیق: کامـیابی، پیشرفت، پیروزی، بهروزی 

۹۸

توقع خواهش، خواسته، چشمداشت، چشم داشت، امـید و

تیروئید: سپردیس (ف ه)،   

خواهش، امـید 

تیلا: نمونـه، گونـه 

توقف: ماِِنش (   mānišn)،  درنگ، پاییدن، بازایستادن ،             تیم: گروه، دسته 

ایستادن، ایست                                                                 تین کلاینت: رایـانک 

                          ب ه                                                          تیوری: نگره، دیدمان 

توقیع: دستینـه (     )،   

تیوریک: دیدمانیک 

توقیف: دستگیری، بازداشت 

تئاتر: تماشاخانـه 

توّکّل: پشتی داشتن (ده)،       تئوری: نگره، دیدمان، دیدگاه دانشورانـه، دیدگاه  تئوریک: دیدمانیک  توکل: پشتی داشتن (ده)،     پشتیداشتن (ده)،  خداسپاری ،

تئولوژی: دین شناسی 

خداباوری، پشتگرمـی، بـه خدا سپاری، امـیدواری، امـید  توکل بـه خدا: چشم بـه ایزد داریم، بـه امـید خدا  تولد: زایش، زاده شدن، زادمان، زادروز  تولدت مبارک: زادروزت خجسته باد  تولیت: سرپرستی، سامانگری 

تولید: زایش (ده)،  فرآوری، فراورده، ساخته، ساختن ،ساخت، زایوری، زایش، زایـاندن، زاستن، پدید آوردن ،بارآوری، ایجاد گری  تولید : زاستن  تولید مثل: زادوری، زادآوری  تولیدگر: سازنده، زایور  تومان: دریک  تومور: توده 

توموگرافی: برش نگاری  تونل: شکافه، دالانـه، دالان  توهم: گمان، پنداشت، پندار 

توهین: ناسزا، دشنام دادن، دشنام، خوار داشتن، بد زبانی، بد دهانی 

تیـاتر: تماشاخانـه  تیپ: چهرمان  تیپولوژی: گونـه شناسی 

تیتر: نـهنده، سرواژه، سرنامـه، سرگفتار  تیراژ: شمار (ف ه)،  شمارگان 

۹۹

  ث 

ثابت: سخت، پایدار، پایـا، پابرجا، پا برجا، پا بر جا، با دوام ،ایستا، استوار  ثابت رای: ایستا رای  ثابت ستاره: اختری  ثابت عزم: پا برجا، ایستاهنگ  ثابت قدم: پا برجا، استوان  ثابت : درواخ (ده)،   

ثابت قدم: آهنگ مند (   hangōmand)،  استوان (   astovān)،    ثالث: سوم  ثالثا: سوم آنکه، سوم  ثالثًاً: سوم این که، سوم  ثانوی: دومـی، دو دیگر  ثانویـه: دومـینـه، دومـین  ثانیـا: دیگر بار، دوم آنکه، دوم  ثانیًاً: دوم این که، دوم  ثانیـه: دمک، دم، دُُوُمک، َدَمک  ثانیـه شمار: ُدُومک شمار، َدَم شمار  ثبات: پایستگی، پایداری، پا برجایی، آرامش، استواری  ثبات ندارد: پایدار نیست  ثبات نفس: خویشتن داری 

ثبت: نوشتن، نگاشت، نگارش، رونویس، پایستگی  ثبت احوال: زاد نگاری  ثبت شده: آگاشته  ثبت : دفترینـه ، آگاشتن  ثبت کن: بیـاگار 

ثبت نام: نام نویسی ، نام نویسی  ثبت نام کردم: نام نویسی کردم  ثبت نام : نامبرده، نام نویسی   ثبتی: شناخته شده  ثبوت: پا برجا ماندن، ایستایی  ثروت: سرمایـه، داشته، دارایی، توانایی، پول  ثروتمند: غنی، دارا، توانگر  ثریـا: چهل چراغ، چلچراغ، پروین  ثغور: مرزها 

ثقل: گرانی (ده)،  گرانی، سنگینی، سنگین شدن، رودل، دل درد 

ثقیل: گران (ڀ)،  گرانبار، گران، سنگین  ثقیل الحرکت: گران رو (ده)،  گران رو  ثلاث: سه گانـه  ثلاثه: سه گانـه 

ثلث: سه یکی (ڀ)،   سهیک (ڀ)،  یک سوم،  سهیک 

ثلث بودن: سه یکی 

ثمر: هوده، مـیوه، سود، ره آورد، دستاورد، درخت، بهره ،بازدهی، بار  ثمر بخش: سودمند، سودآور 

ثمره: هوده، مـیوه، فرجام، سود، ره آورد، دستاورد، درخت ،پی آمد، پسامد، بهره، بازدهی، بار  ثمن: مـیوه، سود، بهره، ارزش  ثمن بخس: پشیزک، پشیز  ثنا: سنایش، ستایش، سپاس  ثناء: ستایش، درود  ثنویت: دویی 

ثواب: نیکو کاری، مزد، کرفه، پاداش، بخشش  ثوابکار: کرفه گر  ثوابکاران: کرفه گران 

۱۰۰

۱۰۱

  ج 

ُجُرم: گناه، بزه  جابر: ستمکار، زورگو، بیدادگر  جاجرود: چاچرود، چاچ رود 

جاده: گذرگاه، شاهراه، سرک، راه، خیـابان، بزرگراه  جاده خاکی: راه خاکی، خاکراه  جاده فرعی: راه برسو، برسوراه  جاده مواصلاتی: راه دسترسی 

جاذب: اندرکشنده (ده)،  گیرا، کشنده، کشش، ربایش ،

کشاننده، رباینده  جاذب الرطوبه: نمگیر  جاذبه: هنجش، گرانش، کشش، ربایش  جار: روان  جار و جنجال: داد و فریـاد  جارچی: دادزن 

جاری: روا (   rōwāk)،  کنونی، رونده، روان، روا، رایج  جاری شدن: ُرُشیدن  جاری : روانیدن (ده)،   

جاسوس: سخن چین، دم دزد، انیشـه، َانیشـه، َابیشـه  جاعل: برساز  جاعلین: برسازها 

جالب: نف، نغز، گیرا، دلنشین، دلکش، دلچسب ،چشمگیر 

جالب توجه: نگهبان، نگریستنی  جالیز: پالیز 

جامد: سنگ شده، سفت و سخت، دج، خشک، بربسته 

جامع: گردآور، فرآراسته، فراگیر، فراخ  جامع الاطراف: فراگیر، رسا  جامع الشرایط: فرآراسته  جامع العلوم: همـه دان  جامعه: همزیستگاه، همبودگاه، همبود، هازه، مردم، چپیره ،چبیره، توداک، انجمن  جامعیت: فراگیری 

جان بر کف: جان درون پنچه، جان بر دست  جانب: پهلو (ڀ)،  ور، کناره، کنار، سوی، سو، پهلو  جانبداری: هواخواهی، پشتیبانی  جانبه: گونـه، گوشـه  جانبی: کناری، پهلویی 

جانی: گناهکار، خونی، تبهکار، آدمکش، آدم کش  جاه طلب: فزون خواه، جاه پرست  جاهد: واکوش (ده)،  واگذار ، واکوش، کوشنده  جاهل: نادانی، نادان، ناآگاه، گول، کوراندیش،  بیخرد  جایز: روا (   rawāk)،  شایسته، سزاوار، سزا، درخور ،پسندیده 

جایز دانستن: رواشمردن، روادانستن  جایزه: پاداش  جائز: سزاوار، روا، درخور  جائز دانستن: رواشمردن، روادانستن  جبار: ستمگر، ستمکار، بیدادگر  جبال: کو هها  جبر: ناگزیر ، فشار، زور  جبرا: بـه ناچاری، بـه فشار، بـه زور  جبرًًا: بـه ناچاری، بـه فشار، بـه زور 

جبران: شیـان، تاوان، برگرداندن، بازنـهش، بازپرداخت  جبران : توختن 

جبری: بایسته (   apāyastak)،    جبل: َپَژم (ب ه)،    جبلی: نـهادی، سرشتی 

۱۰۲

چون و چرا  جداول: زیگ ها، چهار خانـه ها  جدل: گفتاورد، ستیزه، درگیری، پیکار  جدل : گفتمان ، گفتگو ، سخن زدن  جده: نیـا، پدر 

جدول: زیگ، چهارگوش، چهارخانـه، چهار خانـه  جدی: کوششگر، پشتکاردار، پرکوشش، پرکار  جدید: نوین، نوباوه، نو، تازه  جدید التاسیس: نوساز، نوبنیـاد  جدید الورود: تازه وارد  جدیدا: تازگی ها، بـه تازگی  جدیدًًا: تازگی ها، بـه تازگی  جدیدالانتشار: تازه چاپ 

جدیدالتاسیس: نوشت افزار، نوساز، نوبنیـاد، تازه ساز  جدیدترین: تازه ترین  جذاب: گیرا، فریبنده، فریبا، دلربا  جذابیت: گیرایی، گیرایش  جذام: خوره 

جذب: اندرکشیدن (ده)،  گیرش، گیرایی، کشش، ربایش ،

پذیرش  جذب دانشجو: پذیرش دانشجو  جذب : کشیدن، درکشیدن، پذیرفتن  جذب مایع: آشام  جذبه: گیرایی، کشش 

جذر: مََکَند، ریشـه، بیخ 

جبن: هراس، ترس و هراس، ترس، بزدلی 

جّرّ: کشیدگی (ڀ)،   

جبه: ُگبهُگبه 

جر و بحث: گفتگو، چرند و چار، بگو مگو  جبهه: مـیدان جنگ، رزمگاه، آوردگاه 

جرات: یـارا، نترسی، ناهراسی، گستاخی، دلیری، دلیر شدن ،جبین: روی، رخ، پیشانی 

ب یباکی  جثه: تنـه، تن، پیکر، اندام 

جرات داشتن: یـارستن، نـهراسیدن، نترسیدن  جد: نیـارستنی، نیـا، کوشش، پا فشاری 

جراثقال: گرانکش، سنگینَبَر، باربر  جدا: ب یشوخی، بـه راستی، بـه درستی 

جراح: کاردپزشک (این واژه بسیـار کهن هست و پورسینا هم جدًا: همانا، بی شوخی، بـه راستی، بـه درستی، براستی 

آن را درون دانشنامـه علایی بکار)،  کرنتگر  جدار: لایـه، دیواره، دیوار، پوسته 

جراحت: ناسور، زخم، ریش 

جدال: نبرد، ناسازگاری، کشمکش، کارزار، زد و خورد، رزم ،

جراحی: کاردپزشکی (این واژه بسیـار کهن هست و پورسینا هم آن را درون دانشنامـه علایی بکار)،   نیشگری، کَِرِنت  جراید: روزنامـه ها  جرایم: لغزها،          گناهها، بزه ها  جرائد: روزنامـه ها  جرائم: لغزها،         گناهها، بزه ها  جربزه: ُگُربزه، شایسته، زیرک، توانا  جرثقیل: گرانکش، سنگینَبَر  جرثومـه: مایـه، ریشـه، بن مایـه، بن  جرجانی: گرگانی  جرح: زخم  جرد ت: تنـهایی  : زنگ، درای، برنگ  جرعه: پیمانـه  جرقه: درخش، اخگر 

جرم: لغزش، لرد، گناه، غند، چگالی، تنومند، بزهکاری، بزه  جریـان: گردش، گذران، سیلان، روند، روش، روایی، روانی ،روان بودن  جریحه: زخم، ریش، آسیب  جریحه دار: زخمدار  جریده: روزنامـه 

جریمـه: گوشمالی، گوشزد، کیفر، تاوان، پاره  جرئت: نترسی، دلیری، پردلی  جز: مگر، ، جدا از، پاره، بند، بخش  جز بـه جز: یک بـه یک، مو بـه مو، دانـه بـه دانـه، بند بـه بند ،بخش بـه بخش 

۱۰۳

جزء: پاره (ب ه)،  بهره (ب ه)،  ، تکه، پاره، بهر، بند ،بخش 

جزء بـه جزء: مو بـه مو، بند بـه بند  جزا: کیفر، سزا، پاره، باره  جزاء: کیفر، سزا، پاره  جزام: خوره  جزاندن: چزاندن  جزایر: گزیرک، آبخوست ها  جزایی: کیفری  جزائر: آبخوست ها 

جزر: فرونشینی، خسب، آبخسب، آب ب، اوکار  جزر و مد: کشند ماه، کشند  جزع: ناشکیبی، زاری، بیتابی  جزم: پابرجا، بی باز گرد  جزوه: نوشته، دفترچه 

جزیره: آبخوست (ب ه)،  آداک، آبخو، آبخست، آبخاست  جزیـه: گزیت (جزیـه تازی شده گَزَیَت هست که از پارسی بـه تازی را هیـافته)،  گزیـه، باژ  جزیی از: گوشـه ای از،              پارهای از  جزیی از آن: پار های از آن  جزییـات: ریزگان  جزئیـات: ریزگان  جسارت: گستاخی، بی پروایی 

جسد: تن (ده)،  مردار، لاشـه، کالبد، تن مرده، تن، پیکر  جسم: کرپ، تنومند، تن  جسمانی: تنکرد  جسمانیت: تنومندی (ڀ)،  تنومندی 

جسور: نترس، گستاخ، دلیر، دلاور، بی باک  جعبه: کیوت، شگا، تیردان، توبک، تبنگو، بسته  جعرافیـایی: گیتایی  جعفری: گل گلاب، شوَمَخ  جعل: ساختگی، روسازی، دروغ، برساخت  جعلی: ساختگی، دروغین، دروغی، دروغ، برساخته  جغرافیـا: گیتی شناسی، گیتی، گیتانگاری، گیتاشناسی  جغه: تاج، افسر  جفا: ستم، بیداد، آزار  جفا دیدن: آزردن، آزار دیدن  جفا : آزاراندن  جفاء: ستم، بیداد، آزار  جفاپیشـه: آزارنده  جفاجوی: خود آزار، آزارخواه  جک: خرک، خََرَک، بالابر  جکوزی: آبزن (ف ه)،    جل: کبوک، پلاس، َپَلاس  جلا: زنگارزدایی، درخشندگی، تابش، پرداخت  جلا دادن: پرداخت  

جلاء: زنگارزدایی، درخشندگی، تابش، پرداخت  جلاد: شکنجه گر، دژخیم، آدمکش 

جلال: خوش شکوهی (   hūškōhīh)،  والایی، فر، شکوه ،

ُشُکوه، بزرگی، بزرگ  جلال و جبروت: فر و شکوه  جلای وطن: دور شدن از مـیهن 

جلب: واکش، گرفتن، کشیدن، فراخوانی، دغل کار، ترفندگر ،بد کاره، بد سرشت، بازداشت  جلب توجه: نگرکشی، شیفتگی، درکشی  جلب : واکشیدن  جلب کرده: کشیده  جلد: لایـه، فرز، رویـه، پوشینـه، پوشش، پوشانـه، پوست  جلد کتاب: پوشینـه  جلسات: نشست ها، نشستن 

جلسه: نشست کارمندان، نشست، گردهمایی، دیدار، انجمن نشست 

جلسه کارمندان: نشست ها، نشست کارمندان  جلف: هرزه، سبکسر  جلوس: نشستن، برتخت نشستن  جلوس : نغز، نشستن  جلوه: نمود، درخشش، تابش 

۱۰۴

جلیقه: نیم تنـه  جلیل: بزرگوار، بزرگ، برین  جماد: سنگ،  بیجان 

جماع: همخوابگی (ب ه)،  ی، شدن ،

ه مآغوشی، ،   جماع : شدن، هم آغوشی ، پاسیدن ،  

جماعت: مردم، گروه، دسته، توده، انبوه  جمال: غشنگی، زیبایی، خوشگلی  جماهیر: مردم سالاری، گروه، توده  جمجمـه: کاسه سر، استخوان سر 

جمع: همباریش، گروه، گردآورده، فلنج، روی هم، رمن ،رایشگری، چندگانـه، الفنج، افزوده شده، افزوده  جمع آوری: گردآوری، برداشت  جمع آوری : گرد آوردن  جمع بستن: گردآوردن  جمع شدن: گرد آمدن، فراهم شدن  جمع کثیر عده بسیـار: انبوه 

جمع : فََلَنجیدن (ب ه)،  گردآوردن، گرد آوردن ،فلنجیدن، اندوختن، انباشته ، انباشتن، الفنجیدن ،افزودن، افزایش یـافتن  جمعا: رویـهمرفته  جمعًاً: رویـهمرفته  جمعه: آدینـه  جمعی: گروهی 

جمعیت: مردمگان، مردم، گروه، گرد آمدن، شمار، توده ،تنشمرد، تنشمار، پیوستگی، باَهَماد، آمار، انبوهی، انبوه  جمکران: چمکران 

جملات: گفتارها،  گزارهها، فرازها، رسته ها  جملگی: بـه همـه ای (ده)،  یکباره، همگی 

جمله: َسَهمان (   sahmān)،  همـه، همگی، گفته، گفتار ،گزاره، فراز، َسَهمان، رسته، دسته ای، دسته واژه، دسته ،دستگی، دست واژه 

جمـهور: مردم، توده مردم، توده  جمـهوری: مردمـی، مردمسالاری  جمـیعا: همگی با هم 

جمـیعًاً: همگی، همگنان  بههم، همگان  جمـیله: زن خوبروی، خوبروی  جن: دیو، دب، پری، پتیـان  جّنّ: آتش پیکر (ب ه)،    جّنّت: مـینو (ب ه)،   

جناب: مـهتر، مِهِتر، سرور، سرکار، پیش کش بـه آستان ،آستان 

جناب عالی: شما، والاگهر، شما، بزرگوار  جنابعالی: شما، والاگهر، شما، بزرگوار  جناح: ور، ُگُناه، کنار، سو، پژیر، بال  جنایت: گناه، تبهکاری، بزهکاری، آدم کشی  جنایتکار: تبهکار  جنب: کنار، سو، پهلو  جنبه: سویـه، توانایی  جنت: مـینو، فردوس، پردیس، بهشت  جنحه: گناه، بزه 

جنس: َسَرده (   sardak)،  نـهاد، مایـه، گینـه، گهر، کالا ،سرشت، ژاد، خو  : ژادین، ژادمند  ت: نرولاسی 

جنوب: نیمروز، نسا، پایین دست، اواخشتر، اخشتر  جنون: دیوانـه سری، دیوانگی، خلی، پریشان مغزی  جنین: رویـان  جنینی: رویـانی 

جهات: سوی ها، راستاها، پیرامون  جهاد: نبرد، ستیز ، جنگیدن  جهاز: کابین، دستگاه  جهازهاضمـه: دستگاه گوارش 

جهت: سوی، سو، سمت، ری، روی، رو، راستا، بدین رو، ازاین روی 

۱۰۵

جهت بی: ناروا، بیـهوده، بیخودی  جهت علوی: َبرسو (ده)،   

جهل: نادرست، نادانی، نادانستگی  جهنم: دوزخ  جهیزیـه: وردک 

جو: هوا، نیوا، پیرامون  جوا: پاسخگو  جواب: پاسخ  جوابگو: پاسخگو 

جوار: همسایگی، گرداگرد، پیرامون  جواز: گذرنامـه، روادید، پروانـه  جوامع: همبودها  جوامع بشری: همبودهای مردمان  جوانب: کنار هها، سوی ها، پهلوها  جواهر: گوهرها، گوهران، گوهر، سیم، زر  جواهرات: گوهرها، گوهران، گوهر افزار  جواهری: گوهری، گوهر فروش، زرگری، زرگر، زر فروش  جوایز: پاداش ها  جوائز: پاداش ها 

جود: فراخ دستی، دهش، بخشش 

جور: شکنجه، ستم، جفا، بیداد، آزار  جوع: گرسنگی 

جولان: گردش، جنب و جوش، تکاپو، تازیدن، تازش  جوهر: گوهر (ده)،  گوهر، سیـاهی، دوده، دوداب، دوات  جوهرالجواهر: گوهر گوهران (ده)،    جوهری: گوهری  جیب: یخه، گریبان، کیسه، بریک، انبان  جیحون: آمودریـا 

۱۰۶

  چ 

چاپار: نامـه رسان، پیک  چاخان: نیرنگ باز، لاف زن  چار مضراب: چار زخمـه  چارت: نمودار  چارق: کفش  چارقد: روسری  چارنعل: چهارگامـه، چارگامـه  چاق: فربه  چاقو: جاکو  چاوش: پیشروکاروان  چپ کلیک: چپ تلنگر، تلنگر چپ  چپاول: ربودن، چاپیدن  چپاولگر: چاپنده، چاپش  چپر: چپره، پرچین  چپق: چپک  چت: گپ (ف ه)،   

روم: گپسرا  چخماغ: سنگ آتش زنـه  چخماق: آتش زنـه، افروزه  چراغ قوه: چراغ دستی  چرتکه: ُاشمار  چرخ فلک: سپهر گردون، چرخ سپهر  چشم مصنوعی: چشم واره  چطور: چگونـه، چسان  چطوری: چگونـه ای، چگونـه  چقدر: چه اندازه 

چقر: مـیخانـه  چک: چک 

چک : وارسی ، بررسی ، بازرسی ،بازبینی ، آزمودن 

چک لیست: سیـاهه، برسیـاهه، بررسانـه، بازبینانـه  چلاق: لنگ، شل  چماق: گرز، چوبدستی  چماقدار: لات بی سروپا  چمباتمـه: دوزانو نشینی، چندک، چمبک  چمچه: ملاغه، کفگیرک، کفگیر  چه طوری: چه جوری،      چگونـهای، چگونـه  چهار رکن: چهار ستون  چهار سوق: چهارسوی، چهار سوک  چهار ضرب: چهارزنش  چهار ضلعی: چهار بر  چهار طاق: چهارستون  چهارنعل: چهارگامـه، چارگامـه  چی: گر، کار  چیپ: تراشـه (ف ه)،   

۱۰۷

۱۰۸

  ح 

حاجات: نیـازها، نیـازمندی ها  حاجب: پرده دار 

حاجت: نیـازمندی، نیـاز نیست، نیـاز، درون خواست، خواهش ،خواسته، آیفت  حاد: گذرنده، خشن، تند وتیز، بران  حادث: نوشده  حادث شدن: روی دادن، پدید آمدن  حادثه: رویدد، رویداد، رخداد، پیشامد، پدیده  حادثه جویی: بی باک  حاذق: کاردان، زبردست، چیره دست  حارب: رزمجو  حارث: کشاورز، روستایی، برزگر  حاره: گرم، سوزان، تفتان  حاسد: رشکین، بدخواه، بد اندیش  حاش الله: پَرَغَست  حاشا: هیچگاه، هرگز، مبادا  حاشا: زیرش زدن 

حاشیـه: کرانـه (ڀ)،  کناره، دامنـه، پیرامون، پهلو 

حاصل: فرآورده، سازه، ساخته، ره آورد، راهبرد، دستیـافت ،دستاورد، دستاور، دستامد، بهره، برداشت  حاصل از: برآمده از  حاصل خیز: پربار، بارور  حاصل شده: برآمده  حاصلخیز: پربار، بارور، بارده 

حاضر: همراهی، همراه بودن، هست، فراهم، پیدا، پدیدار ،بوده، باشنده، باشا، آماده، اکنون 

حاضر یراق: آماده  حاضران: باشندگان  حاضرجواب: آماده پاسخ 

حافظ: نگهدار، نگهبان، نگاه دارنده، نستن از بردا، پاسبان، بـه یـاد دارن، از بردانستن 

حافظه: یـادآوری، یـادانبار، یـاد، ویر، َبرم 

حاکم: آرنگ (ب ه)،  فرمانروا، فرماندار، پادشاه، استاندار  حاکمـیت: فرمانروایی 

حاکی: نمایـان گر، نشانگر، گویـا، بازگوینده  حال: کنون، سرخوشی، خوشی،       جایگیر، تندرستی، تاب ،اینگاه، اینک، ایدون، امروزه، امروز، اکنون  حال آن که: شگفت آن که، از سویی  حال آنکه: شگفت آن که، اینک آنکه، از سویی  حال که: کنون که، اینک که، اکنون که، اکنون  حالا: هم اینک، هم اکنون، کنون، اینگاه، اینک، ایدون ،اکنون 

حالا حالاها: بـه این زودی ها 

حالت: اسِتِش (   astišn)،  کنونـه، فتن، سان، چونی، چند و چونی، چگونگی  حالی: هنگامـی که، هنگامـی  حامل: بردار ،بارآور، ُبردار  حامله: باردار، آبستن  حامـی: هوادار، پشتیبان، پشتوان  حامـیان: هواداران، دلبستگان، پیروان، پشتیبانان  حاوی: فراگیر، دربرگیرنده، درون بر گیرنده  حایر: سرگشته، سرگردان  حایز: دارای 

حایز  اهمـیت: شایسته، درخور  حایز اهمـیت: مََهَندین، شایسته، درخور  حائر: سرگشته، سرگردان  حائز: دارای، دارا  حائز  اهمـیت: شایسته، درخور  حائز اهمـیت: مََهَندین، شایسته، درخور  حب: مـهرورزی، مـهربانی، دوستی 

۱۰۹

حب الذات: خود خواهی  حباب: گنبده، گنبدک، غوزاب، غنچاب  حبس: زندانی شدن، زندان ، زندان، بند، بازداشتگاه  حبس ابد: زندان ابد  حبه: دانـه، دان، تخم، برز  حبه تخم: دانـه  حبوب: دان هها، بنشن 

حبوبات: دان هها، دانـه،        دانگیـها، بنشن  حبیب: یـار، دوست داشتنی، دوست 

حتا: هتا، که تا جایی که، که تا آنجاکه، که تا انجا که، تا، با این کـه ،اگرچه 

حتما: هر آینـه، ناگزیر،  بیگمان،  بیبرو برگرد  حتمًاً: هر آینـه، مرز، کران، ب یگمان 

حتمـی: سد درون سد (سد           واژهای پارسی هست که بـه نادرستی صد نوشته شده؛ نگا سده)،  رخ دادنی، چاره ناپذیر،  بیچون و چرا، بایسته، بایست 

حتی: هتا، که تا جایی که، که تا آنجاکه، که تا انجا که، تا، با این کـه ،اگرچه 

حتی الامکان: تاجاییکه بشود، تابتوان  حثیث الحرکت: زوْدْرو (ده)،   

حجاب: پوشیدگی، پوشش،     پردهداری، پرده، پرَدَک  حجار: سنگ تراش  حجامت: بادکش   حجب: کمرویی، شرم  حجت: گواه، فرنود، برهان  حجر: سنگ 

حجره: کلبه، دکه، خانـه  حجله: خانـه آراسته، پرده  حجم: گنجایش، اندازه  حجم اطلاعات: گنجایش آگهی ها  حجم مطالب: گنجایش گفتارها  حجیم: گنجا، ُگُنجا 

حد: مرز، کناره، کنار، کرانـه، کران، سر، رأس، پایـان، پا، اندازه  حّدّت: تندی (ڀ)،   

۱۱۰

حّدّت نظر: تیزدیداری (ده)،   

حد اعلی: والاترین جایگاه، والاترین جا، فرینـه، جایگاه والا ،بالاترین جا 

حد اقل: کمـینـه (ف ه)،  دست کم 

حد اکثر: بیشینـه  حد سفلی: زیرینـه  حد وسط: مـیانـه، مرز  حد وفور: بـه فراوانی 

حداقل: کمـینـه (ف ه)،  کمترین، دست کم 

حداکثر: دست بالا، ترین بیش، بیشینـه، بیشترین  حدت: خشم، تیزی، تندی 

حدس: گمانـه، گمان بردن، گمان، گاس، پندار، انگار  حدس زدن: گمانـه زنی، گمان   حدس  مـی: مـیگاسم، گمان مـی کنم، گمان م ی  حدسی: گمانیک  حدفاصل: مـیانـه، مـیانک  حدقه: کاسه چشم  حدود: نزدیک به، نزدیک، کم و بیش، پیرامون، اندازه  حدودی: اندازه ای 

حدیث: گفتار، گفت، سروا، سخن، داستان  حذر: پرهیز (ب ه)،  دوری، پروا 

حذر داشتن: پرواییدن 

حذف: نیست، نابود، ستردن، زدودن، زدایش، راندن، دور ، پاک ، انداختن، از مـیان رفته  حذف : نیست ، نابود ، ستردن، زدودن ،زدایش، راندن، پاک ، از مـیان بردن، ُاستردن  حراج: فروش ویژه، ارزان فروشی  حرارت: تبش (ده)،  گرمای، گرما، سوز 

حرارتی: گرمایشی 

حراست: نگهداری، نگهبانی، پاسداشت، پاسداری، پاسبانی  حراف: سخنور، پرگو، پرسخن، پرچانـه، پر گفتار، پر چونـه 

حرام: نشایست، ناشایستگی، ناشایست، ناسازگار، ناروا ،ناپسند، نابایسته، نابایست  حرب: نبرد، کارزار، رزم، جنگ، پیکار، آورد  حربه: نیزه، کارد، شمشیر، ترفند 

حرص: آزکامگی (   āzkāmakīh)،  آز  حرص زدن: آزوند بودن  حرص و جوش: خود خوری 

حرف: وات (حرف الفبا)،  بندواژه (حرف الفبا)،  واج ،هنی، گفته، گفتگو، سخن  حرف اضافه: فزون واژه  حرف الفبا: بندواژه  حرف آخر: سخن پایـانی  حرف آوادار: واکه 

حرف بی ربط: یـاوه، سخن نادرست، چرند  حرف ربط: واژه پیوندی، پیوندواژه  حرف زدن: گفتن، سخن گفتن، سخن راندن  حرف سین: بندواژه سین  حرف صدادار: واکه  حرف مفت: سخن نابجا  حرفه: کار، شگرد، پیشـه 

حرفه ای: کاری، کارشناسانـه، کارشناس، کاردان، کارآزموده ،زبردست، چیرهدست، چیره دست  حرفها: سخنان 

حرفه ای: کارورانـه، کارشناس، کاردان،           چیرهدست، چیره دست، پیشـه ورانـه، پیشـه کاری  حرکت: (ڀ)،  ُجُنبه، تکان، پویش  حرکت ارادی: بـه خواست (ده)،    حرکت دادن: نوانیدن، جنبیدن  حرکت سماویـه: آسمانی (ڀ)،    حرکت : جنبیدن، تکان خوردن  حرکت کن: بجنب  حرکت وضعی: بخود  حرم سرا: پرده سرا، اندرونی 

حرمان: نومـیدی، ناکامـی، ناامـیدی 

حرمت: آزرِمِش (   āzarmišn)،  گرامش، آزرم، آبرو، ارزش ،ارجمندی، ارج 

حرمسرا: شبستان، پرده سرا، اندرونی  حروف: وا جها، وات ها، سخن ها، بندواژه ها  حروف اضافه: افزون واژگان  حروف ربط: پیوندواژگان  حروم: پامال 

حریر: دیبا، پرنیـان، پرند، ابریشم 

حریص: آزکامـه (   āzkāmak)،  ُپُرکامگی، آزوند، آزور ،آزَمَند 

حریف: همزور، همچشم، همباز، هماورد، هم نیرد، هم آورد  حریق: سوختن، آتش سوزی 

حریم: گرداگرد، سرا، پیرامون، بارگاه، ارجگاه  حریم خصوصی: پوشیدگی  حزانت: سرپرستی 

حزب: گروه، دسته، جرگه، توده، باَهَماد  حزب سیـاسی: باَهَماد  حزن: دلتنگی، اندوه، افسردگی  حزن انگیز: اندوهبار 

حزین: غمگین، غمزده، پژمان، اندوهگین، افسرده 

حس: سُِهِش (   sohišn)،  دریـافت، دریـابش، اندریـافت  حس گر: دریـافتگر، دریـابنده، دریـابشگر 

حساب: ماِرِش (   mārišn)،  ماِرِش، شمارشگری، شمارش ،شمار، رایشگری، دانش شمارگان، برآورد  حساب بردن: ترسیدن  حساب شده: سنجیده 

حساب : همارنیدن، شمردن، راییدن، بر شمردن  حسابدار: شمارگر، شماردار  حسابداری: شمارگری، شمارداری  حسابگر: دوراندیش  حسابی: والا، درست، ارزشمند  حسادت: رشک، چشم تنگی، تنگ چشمـی 

۱۱۱

حساس: نیک دریـابنده، نازوک، نازک، شکننده، زودکنش ،زودرنچ، زودرنج، زود رنج، دلنازک، دل نازک، دریـابنده  حساسیت: سهندگی، سترسایی، ُسُهندگی، انگیزش  حساسیت برانگیز: ُسُهنده  حسب: شََوَند، برابر، انگیزه، اندازه 

حسب الامر: بـه فرموده، بـه فرمایش، بـه فرمان، بـه دستور ،برابر فرموده، برابر فرمایش، برابر دستور  حسب الامکان: که تا جایی کـه شود  حسب الفرمایش: برابر فرموده، برابر فرمایش  حسد: رشکورزی، رشک، چشم تنگی  حسرت: ِدِژمان (ب ه)،  دریغا، دریغ، آرزو بدل، افسوس  حسرت خوردن: انَدَمـیدن 

حسگر: دریـافتگر، دریـابنده، دریـابشگر، پرواسنده  حسن: نیکی، نیکویی، زیبایی، درستی، خوبی  حسن نیت: دوستی، دوستانگی  حسنـه: نیکودان، نیکو، نیک اندیشی، نیک  حسود: رشکوند، رشکَوَند، رشکبر، رشکَبَر، رشک بر، چشم تنگ، بد اندیش  حسی: سهشی، ُسُهشی، دریـافتی، دریـابشی،             پرماسهای  حشرات: تارپایـان  حشره: تارپاَیَک، تارپای، تارپا  حشم: گله و رمـه  حشمت: شکوه، بزرگی، بزرگواری  حشیش: منگ، شاهدانـه، بنگ 

حصار: مرزبندی، کلات، دیوار، دژ، پرچین، برج، بارو  حصول: بدست آوردن  حصیر: بوریـا  حصیر بوریـا: بلاج  حضار: هم نشینان، باشندگان  حضرت: فرمند، سرور، سرکار  حضرتعالی: فرمند، سرور، سرکار  حضور: هست، نزدیک، نزد، رودررویی، درگاه، پیشگاه ،پدیدی، پدید، بودن، بود، آمادگی  حضور بـه هم رساندن: گرد هم آمدن  حضورا: نزدباش، روبرو 

حضورًًا: نزدباش، روبرو  حظ: شادمانی، خرسندی، بهره  حفاری: کندن، کاویدن، کاوش  حفاظت: نم، نگهداری، نگاهبانی،          پاسبانی  حفر : کندن، فروکندن  حفره: مغاک، گودال، ، چاله 

حفظ: یـادسپاری، نگهداری، نگهبانی، پسنـهاد، پاسداری ،پاسبانی، پاس، اندوختن، از بر  حفظ اسرار: رازداری، رازبانی  حفظ الصحه: بهداشت  حفظ بودن: یـاد داشتن (ڀ)،   

حفظ : نگهداشتن، نگهداری ، از بر   حق: هوده، هده، ُهُده، َهَستو، سزا، روا، راست و درست ،راست، درست، داد  حق التحقیق: پژوهانـه  حق التدریس: آموزانـه  حق الثبت: نگارشانـه  حق الزحمـه: دستمزد  حق السکوت: خموشانـه  حق العمل: کارمزد  حق توحش: جانورانـه، جانورانگی  حق شناس: سپاس دار  حق ماموریت: کارانـه  حقارت: زبونی، خواری، پستی  حقانیت: سزاواری  حقایق نـهفته: پنـهانـه ها  حقجو: راستجوی، جوینده راستی  حقدار: هوده مند 

ح قشناس: سپاس دار (   spāsdār)   حقه: نیرنگ، نارو، گول، کلک، فریب، دغل، ترفند  حقه باز: نیرو، ترفندگر، پشت هم انداز  حقوق: کارانـه (به ماناک دستمزد)،  هوده ها، دستمزد ،دادیک، جیره، پاداش 

۱۱۲

حقوق بشر: درست              دانستههای مردمان، درست  دانستههای مردم 

حقوق بگیر: مزدور، مزد بگیر  حقوق دریـافتی: دستمزد  حقوقدان: هوده شناس، دادیکدان  حقوقی: هوده ای، دادیکی 

حقیر: کوچک، کُهَتَر، فرومایـه، خوار، خرد، پست، بیمایـه  حقیر شد: کوچک شد 

حقیر شدن: کوچک شدن، خوار شدن، پست شدن  حقیقت: فرهود، راستینـه، راستینگی، راستی، درستی و راستی، درستی، آمـیغ  حقیقت طلبی: راستی خواهی، آمـیغ پژوهی  حقیقتا: راستی را، براستی  حقیقی: راستین 

حک: نگاشته، نگاشتن، کندن، تراشیدن  حکاک: نگاشت کننده، نگارنده، نگارگر، مـهرساز، کنده گر ،تراشگر 

حکایت: سرگذشت، داستان، افسانـه  حکم: مـیانجی، گزاره، فرمایش، فرمان، فرداد، روش ،دستورنامـه، دستور، داور، دادور، امر  حکما: فرزانگان 

حکمت: فرزانگی (ده)،  فرزان (ب ه)،  فرزانش  حکمران: فرمانروا، فرمانده  حکمرانی: فرمانروایی، فرماندهی  حکمـیت: مـیانجیگری، ریش سپیدی، داوری  حکومت: کشورمداری، فرمان روایی، فرماندهی، سرپرستی ،سالاری  حکومتش: فرمانروایی اش  حکومتی: درباری 

حکیم: نیکی پذیر، نیکودان، فرزانـه، دانای راست دان، دانا ،خردمند، آگاه 

حل: گمـیزش، گشوده، گشود، گداخت، چاره گری، چاره ،باز، باز گشود، آمـیختن  حل شدن: گشوده شدن، چاره جویی شدن، پاسخ یـافتن ،پاسخ داده شدن، آب شدن 

حل : گشودن، چاره جویی، چاره جستن، چاره اندیشیدن، چاره اندیشی، پاسخ دادن، آب   حلال: گمـی زنده، گشاینده، گشایشگر، کارگشای، روا ،خوردنی پاک، پاکیزه، پاک  حلاوت: گوارایی، شیرینی، شیرین  حلق: گلوگاه، گلو 

حلقه: زرفین، ُزُرفین، چنبره، چنبر، انگشتری  حلقه بگوش: فرمانبردار، بنده  حلقه زدن: گرد نشینی، پره زدن، پره بستن  حلقوم: نای، خشک نای، خرخره  حلقوی: گرد، زرفینی  حلم: نرمش، شکیبایی، بردباری، آرامـی  حله: کوی، جایگاه، جامـه  حلوا: نرم شیرینی، شیرینی  حلیم: گندم با (ب ه)،    حّمّام: گرمابه (ب ه)،   

حمار: خر، الاغ، استر 

حماسه: رزمـی، دلیری، دلاوری، پهلوانی  حماسی: پهلوانی 

حماقت: نادانی، کودنی، کم خردی، سبک مغزی،  بیخردی  حمال: ترابر، بارکش، باربر  : گرمابه 

حمایت: هواداری، همـیاری، همدلی، جانبداری، پشتیبانی  حمایت : انَدَخسیدن (ب ه)،    حمد: ستایش، سپاس  

حمل: ترابری، ترابردن، بردن، باربری  حمل : ترابردن  حمل و نقل: جابجایی، ترابری  حمل ونقل: ترابری  حملات: آفندها 

حمله: یورش، تکش، تک، تازش، تاختن، تاخت و تاز، تاخت ،آفند 

۱۱۳

حمله : آفندیدن (ب ه)،  رزمـیدن، تازیدن، تاختن ،

آفند   حمله متفابل: پادرزم  حمـیت: مردانگی، جوانمردی  حمـیرا: سرخ فام  حنا: یرنا، سرخینـه، برناک  حناء: یرنا، سرخینـه، برناک  حنجره: خشکنای، خشک نای، چاکنای  حوا: َمَشیـانـه 

حوادث: رویدادها، پیشامدهای  حوادثی: پیشامدهایی  حواس: یـادها، ویر،        گیراییـها، ُسُهش  حواس پرت: گیج، کم یـاد، کم ویر، پریشان یـاد  حواشی: کناره ها، پیرامون  حواله: واگذاری، سپرده، چک، برات 

حوالی: نژادشناسی، نزدیکی های،       نزدیکیـها، گرداگرد، دور وبر، پیرامون  حوایج: نیـازها، نیـازمندی ها  حوائج: نیـازها، نیـازمندی ها 

حوزه: گستره، گرداگرد، کوی، زمـینـه، دامنـه، پیرامون، پهنـه ،برزن، برخ، بخش  حوزه علمـیه: هیربدستان 

حوصله: شکیبایی ،دل وََرَس، توان، تاب، بردباری  حوض: تالاب، آبگیر  حول: درون مورد، پیرامون  حول و حوش: دور و بر، پیرامون  حومـه: گرداگرد شـهر، برون شـهر  حی: زنده  حیـا: شرم، آزرم، آذرم 

حیـات: هستی، زیست، زندگی، زندگانی، جان  حیـاط: مـیان سرا، سرا، دیواربست، بیرونی  حیـانا: گاهگاه، گاه گاهی، شاید، اگر  حیث: هر کجا، جا، آنجا که  حیثیت: آبرو، ارزش 

حیران: مدهوش (ب ه)،    حیران : گیجیده (ب ه)،   

حیران: شولیده (ب ه)،  هاج و واج، گوشوان، سرگشته ،سرگردان 

حیران شدن: شولیدن (ب ه)،  هاژوییدن  حیران شده: شولیده (ب ه)،    حیرانی: شیفتگی (ب ه)،    حیرت: شگفتی 

حیرت انگیز: شگفت آور، شگفت انگیز  حیرت آور: شگفت آور، شگفت انگیز  حیرت زده: شگفت زده  حیز: هیز، نامرد، چشم چران  حیص و بیص: کشاکش  حیض: َدَشتان  حیطه: گستره  حیف: دریغ، آخ، افسوس  حیف شد: تباه شد  حیف شدن: تباه شدن  حیف که: افسوس که  حیلت: نیرنگ، فریب، شیله، دغل 

حیله: کیدآوری (ده)،  ترفند (ب ه)،   نیرنگباز، نیرنگ، مکر ،فسون، فریب، شیله، دغل، تزویر  حیله گر: فریبکار، فریبا  حین: هنگام، مـیان، زمان  حیوان: زیستار، َدَد، جانور، جاندار  حیوان وحشی: دد، جانور درنده  حیوانی: َدَد َوَش، جانوری  حیوانیت: جانوری 

۱۱۴

۱۱۵

۱۱۶

  خ 

خاتم: نگین، پایـانی، انگشتری  خاتمـه: فرجام، سرانجام، ته، پایـان 

خاتمـه دادن: پایـان دادن، بفرجام رساندن، بپایـان بردن  خاتمـه ی کلمـه: پی چسب  خاتمـه یـافتن: پایـان یـافتن، انجامـیدن  خاتون: کدبانو، بانو  خادم: پیشیـار (ب ه)،  نوکر، کارگزار، فرمانبر، چاکر، پیشکار  خارج: بیرون، برون  خارج از: بیرون از، بیرون  خارج از توان: ناتاَوَست  خارج از کشور: بیرون از کشور 

خارج شدن: فابیرون شدن (ده)،  فراجستن، فابیرون شدن ،در شدن، بیرون شدن  خارج قسمت: بهر  خارجه: بیگانـه، برونمرزی، برونمرز  خارجی: فرنگی، بیگانـه، بیرونی، برونی، انیرانی  خارق العاده: نوهنجار، فراپندار، شگفت آور، شگفت انگیز ،چشمگیر 

خازن: انباره  خاص: ویژه، برگزیده، برجسته  خاصره: تهیگاه  خاصه: ویژه  خاصی: ویژ های  خاصیت: ویژگی، سودبخشی 

خاضع: نرم رفتار، فروتن، افتاده  خاطر: یـاد، ویر، هوش، دل 

خاطر جمع: آسوده دل  خاطر خواه: شیفته، خواهان  خاطر نشان: یـادآوری، یـادآوردن، یـادآور شدن  خاطر نشان کرد: یـادآوری کرد  خاطرات: یـادمان ها، یـادبودها  خاطرخواه: دلباخته  خاطرنشان: یـادآوری، یـادآور، گوشزد  خاطره: یـادنامـه، یـادمان، یـادگار، یـادبود، یـاد بود  خاطی: لغزشکار، گناه مند، گناهکار، بزه کار  خاقان: شاه  خال: فند  خال کوبی: فند کوبی  خالدار: فندین، پرش 

خالص: آویژه (   apak)،  ناباور، ناب، سره، زدوده، پالیده ،پاک،  بیآلایش  خالصانـه: ب یآلایش  خالصی: سارایی، سارا 

خالق: دادار، پدیدارنده، پدید آورنده، باشاننده، آفریننده ،آفرینشگر، آفریدگار  : مادرتای، ِمِرخا، دایزه  خالو: کاکو، دایی  خالی: ونگ، تهی، ُتُهی، پوچ  خالی و عریـان: تهی و تهک  خام طبع: ناپخته سرشت، خام سر  خان: کیـا، سالار، بزرگ  خانقاه: خانگاه  خانم: کدبانو، دوشیزه، بانو  خانـه ییلاقی: خانـه تابستانی  خاویـار: تخم ماهی  خاین: نابکار، دشمنیـار، دشمن یـار 

خائن: کژپیمان (ده)،  نامرد، ناراست، نابکار، دشمنیـار، دشمن یـار 

خباثت: ناپدید، ناپاکی، پلیدی، بدنـهادی، بدسرشتی  خباز: نانوا 

۱۱۷

خبازی: نانوایی  خبث: پلیدی، بدنـهادی، بدسرشت 

خبر: نوداد، گزارش، رسیده، تازه، پیـام، آگهی، آگاهی  خبر چین: سخن چین، انیشـه  خبر داشتن: آگاه بودن  خبردادن: پیـام دادن، آگاه  

خبرگان: کارشناس ها، کارآزموده ها، زبردست ها، آگاهان  خبرگزاری: نوگزاری، پیـام گزار، پیـام رسان، بنگاه پیـام رسانی  خبرنگار: نودادنویس، گزارشگر، روزنامـه نویس  خبره: ورزیده، کارشناس، کارازموده، زبردست، آگاه  خبرها: تازه ها،      پیـامـها،    آگاهیـها، آگاهی  خبری: آگاهی  خبط: لغزش، کژروی، کجروی  خبیث: ناپاک، گجستک، پلید، بدنـهاد، بدسرشت  خبیر: کاردان، کارآزموده، آگاه  ختم: واپسین، پایـانی، پایـان دادن، پایـان  ختم شدن: پایـان یـافتن، انجام شدن  ختم : پایـان دادن 

خجالت: شرمندگی، شرمساری، شرم، سرافکندگی، آزرم  خجالت آور: شرم آور 

خجالت کشیدن: چََکَسیدن (ب ه)،  شرمـیدن، شرمنده شدن، شرم ، شرم داشتن، َشَرمـیدن  خجالت مـی کشم: شرم دارم  خجالت  مـیکشم: شرم دارم  خجالتی: کمرو، آزرمگین  خجل: شرمسار  خجل شدن: َشَرمـیدن 

خجول: کمرو، شرمگین، شرمسار، آزرمگین  خدا حافظ: درود، خدا نگهدار، بدرود  خدا رحمتش کند: خدا بیـامرزدش 

خداحافظ: درود، خدانگهدار یـا بدرود، خدانگهدار، خدا نگهدار، بدرود 

خداحافظی : بدرود گرفتن، بار بستن  خدای واحد: خدای یکتا  خدشـه: خراش، آسیب  

۱۱۸

خدعه: نیرنگ، فریب، ترفند  خدمات: کارها، دستیـاری 

خدمت: نیرورسانی، فرمانبرداری، زاور، دستیـاری، تیمار ،پیشگاه، پیشکاری، پرستش، بـه کار رفتن، بندگی  خدمت سابقه: دیرینگی  خدمت شما: بفرمایید 

خدمت کار: نوکر، کارگزار، زاور، پیشیـار، پیشکار، پاکار  خدمت : کارگزاری، پیشکاری، پرستیدن  خدمتکار: پیشیـار (ب ه)،  پیشکار (ب ه)،  پاکار (ب ه)،   

خدمت کار: زاور  خدمتکار: پرستار  خذلان: ویران، ناآباد 

خراب: ویرانگر، ویران، نابود، نابسامان، رمبیدن، رمبش  خراب شدن: گزند دیدن، آسیب دیدن  خراب : فرو شکاندن، از کار انداختن  خرابات: نیـایشگاه، مـهرابه، خورآباد  خرابکار: ویرانگر  خرابکاری: ویرانگری  خرابه: ویرانی، ویرانـه، کندمـه  خرابی: ویژگان، ویرانی  خراج: دهشمند، دهشگر، باژ، باج  خراط: خراشگر، چوب تراش  خرافات: یـاوه ها  خرج: هزینـه  خرج سفر: هزینـه راه  خرجین: نبان، توشـه دان، باردان  خرطوم: شنگ، بینی پیل  خرقه: شولا  خرقه افکندن: بیخودگشتن  خرقه پوش: سوفی، جولخی 

خروج: بیرونی، بیرون رفتن، بیرون آمدن، بیرون، برونشد ،برونش، برونروی، برونرفت  خروجی: واشدگاه  خزانـه: گنجینـه، گنج  خزانـه دار: گنجور 

خسیس: گِِنِس، کنس، ُزُفت، تنگ چشم  خشن: سخترو، درشترو، خشمگین، تند خو  خشوع: نرم رفتاری، فروتنی ، فروتنی، افتادگی  خشونت: درشتی (ڀ)،  سخت رویی، درشتخویی، درشت رویی، خشمگینی، تندخویی، پرخاشگری، بدرفتاری  خشیت: فروتنی 

خصلت: نـهاد، منش، سرشت، خیم، خوی، خو  خصم: ستیزه جو، دشمن، پیکارجو  خصمانـه: دشمنگونـه، دشمنانـه  خصوص: ویژه، باره  خصوصا: بویژه، بـه ویژه  خصوصخصوصًاًا: بـه ویژه 

خصوصی: ویژ هنا مـها، ویژگانی، مردمـی  خصوصیـات: ویژه  خصوصیت: ویژگی  خصومت: ستیز، دشمنی  خصیصه: ویژگی  خضوع: فروتنی، افتادگی 

خط: َسَمـیره (برهان قاطع ( (خط هندسی)،  دبیره (آن خطی کـه برای نوشتار بکار  مـیرود)،  نوشت، راسته، راستا ،دست نوشته، دست نوشت، بند  خط آهن: راه آهن  خط فاصله: جداگر  خط کش: پگمال، َپَگمال  خط مشی: روش، راه و روش، راه 

خزانـه دار: گنجور              خطا: نادرستی، نادرست، سهو، چینـه، بزه، ایراد، اشتباه   خزانـهداری: گن جوری              خطا کار: بزهکار، بزه گر  خزف: سفال         خطاب: سخن 

خزینـه: گزینـه، گرمابه، پالاب                                               خطاط: خوشنویس 

خسارات: آسیب ها                                                             خطاطی: خوشنویسی 

خسارت: زیـانکاری، زیـان بردن، زیـان                                   خطاکار: گنا همند 

خسارت دیدن: آسیب دیدن، آزار دیدن  خطر: ناگواری، مرگ آور، گزند، سیج، زیـان، ترس، بیم ،خست: کنسی، چشم تنگی      آسیب 

ب ه            خطرناک: هراس انگیز، گزندبار، زیـانبار، زیـان آور، دشوار ،خسوف: گرفت (         )،  ماه گرفتگی، گرفتن ماه، گرفتگی ماه 

ترسناک، بیمناک، آسیب زننده  خطه: مرز و بوم، کشور، سرزمـین  خطی: دستنویس، دست نویس  خطیب: سخنور، سخنگو، سخنران  خطیر: والا، کلان، بزرگ  خٌفٌاش: کورشاپرک  خّفّت: سبکی (ده)،   

خفا: پنـهانی (ده)،  نـهفته، نـهان، پنـهان 

خفاء: نـهفته، نـهان، پنـهان  خفاش: کورشاپرک، شبکور، شب پره، ِبیواز  خفت: سبک ساری (ده)،          کوتهمایگی، سبکی، زبونی، خواری  خفه: خپه  خفیف: کوچک، کم، سبک  خلا: ونگی، تهیگی، پوچی  خلاء: تهیگی، پوچی 

خلاص: رهایش (ده)،  رهایی، رها، آزاد  خلاصه: گزیده، کوتاهشده، فشرده، چکیده  خلاصه اینکه: بدین سان  خلاصه کلام: سخن کوتاه  خلاصی: رهایی  خلاصی یـافتن: رستن 

خلاف: واروی، وارونـه، نایکسان، ناهمگون، ناسازگار، نارو ،سرپیچی، زشتی، رویـاروی، درون برابر، تبه، بزه، بدی  خلافکار: کژکار، تبهکار، بزهکار 

۱۱۹

خلافکاری: تبهکاری  خلاق: آفریننده، آفرینشگر، آفرینا  خلاقانـه: نوآورانـه، آفرینشگرانـه  خلاقیت: نوآوری، نوآفرینی،             آفرینشگری  خلال: هنگام، کمبود، کاستی، درمـیان  خلایق: مردم، توده ها، آفریدگان  خلسه: ربودگی 

خلط: درهم آمـیخته، خل، چرک، آمـیزه، آمـیختگی  خلع: برکندن، برکناری  خلع سلاح: ززاری  خلع : برکنار   خلعت: دادشاد، پیشیـاره، پیشکش  خلف: فرزند، جانشین، بازمانـه  خلف وعده: ناسازگاری، پیمان شکنی 

خلق: نو آوری، منش، مردمان، مردم، فرخوی، سرشت، رفتار ،خیم، خوی، خو، توده، آورش، آفرینش، آفریده  خلق الساعة: نوپدید  خلق الساعه: هنگامـی  خلق شده: آفریده 

خلق : ساختن، آفرینش، آف  خلقت: نـهاد، سرشت، آفرینش  خلل: گشادگی، رخنـه 

خلل ناپذیر: تباهی ناپذیری، آسیب ناپذیری  خلوت: نـهانی، نـهانگاه، تنـهایی، پنـهانی  خلوت سرا: شبستان، اندرونی  خلوت نشین: مردم گریز، پرده نشین  خلوص: نابیوسان، نابی، سره گی، سرگی، سارا، سادگی  خلوص نیت: پاکدلی 

خلیج: شاخابه (ب ه)،  کنداب، شاخاوه، شاخاب، آبگیر ،آبَکَند 

خلیج فارس: کنداب پارس، شاخاب پارس، شاخاب ایرانی ،آد پارس  خلیفه: جانشین، پادشاه تازی  خلیق: خوش خوی 

خلیل: یـاور، یـار، دوست 

۱۲۰

خمار: ناوان،  مـیزده  خمر: مستی آور، باده  خمس: یک پنجم، پنجک، پنج یک  خمود: دلتنگ، پژمرده، افسردگی  خمـیر: ورآ، کشا  خمـیره: سرشت 

خنثی: نر ماده، کماسه، ُکُماسه، خنزک، خَنَزَک، بی سو، امرد  خنثی : ب یکنش   خنجر: سرنیزه، دشنـه، خونبر  خندق: گودال، گندک، کنده، کندک  خنده قهرآلود: زهرخند  خواب غفلت: خواب گمراهی، خواب فراموشی  خواری: زبونی، پستی  خواست باطنی: خواست درونی  خواص: ویژگان (ب ه)،  یـاران،          ویژگیـها، ویژگی 

خوانین: خانـها  خوب بودن حال: خوشی ،خوش بودن، چاق بودن دماغ ،تندرست بودن  خوب سیرت: پاکدل، پاک نـهاد  خوب صورت: زیبا، خوش چهره، خوبروی  خود رای: خویشکار، خود رای، برمخیده  خود رائ: خود رای، برمخیده  خود مختار: خودگردان، خود توان  خودرو کروکی: خودرو روباز  خودکفا: خودبسنده  خودمختار: خودگردان  خورش قورمـه سبزی: سبزه خورش  خورش قیمـه: ریزه خورش  خوش اخلاق: نیک خوی  خوش اقبال: نیکبخت  خوش بیـان: شیرین سخن  خوش ترکیب: خوش ریخت  خوش تیپ: منوچهر، خوش چهرمان  خوش حساب: خوش پرداخت  خوش خدمتی: چابلوسی 

خوش خط: خوشنویس، خوانا  خوش خط و خال: دلفریب 

خوش خلق: خوشخوی، خوش رفتار، خوش خوی  خوش سلوک: مـهربان، خوش رفتار  خوش سلیقه: خوش پسند  خوش سیما: خوشرو، خوبروی  خوش صحبت: خوش سخن 

خوش صدا: خوش آواز، خوش آوا  خوش طبع: نیک نـهاد 

خوش طینت: نیکومنش، نیکو نـهاد، نیکو سرشت، خوب سرشت  خوش فکر: نیک اندیش  خوش قامت: خوش اندام  خوش قول: خوش پیمان  خوش قیـافه: خوبچهر  خوش کلام: سخنور، خوش گفتار  خوش لحن: خوشنوا، خوش آوا  خوش لقا: زیباروی  خوش لهجه: خوشگوی  خوش مشرب: نیک رفتار  خوش معامله: خوش داد و ستد  خوش منظر: خوش چشم انداز  خوش نظر: خوش نگر  خوش نغمـه: خوش آواز  خوش نقش: خوش نگار  خوش یمن: فرخنده  خوش اخلاق: ساویز (ب ه)،   

خوشحال: شادمان، شادکام، شاد، سرخوش، دلشاد، خورسند ،خرسند 

خوش خلق: ساویز (ب ه)،    خوش قامت: خوش ُرُست  خوش نیت: خوش ِسِگال  خوشوقت: شاد  خوف: هراس، ترسیدن، ترس، بیم، باک 

۱۲۱

خوف برداشتن: هراسیدن، ترسیدن، بیم داشتن  خوفناک: هراسناک، سهمناک، ترسناک، بیمناک  خوک وحشی: گراز  خوی گرفتن: آمخته شدن  خیـاط: دوزنده، درزی، جامـه دوز  خیـاط خانـه: دوزندگی  خیـال: گمان، پندار، انگارش 

خیـال انگیز: پنداشت آور، پنداشت انگیز، پندارآور، پندارانگیز  خیـال کرد: پنداشت  خیـال کردم: گمان کردم، پنداشتم 

خیـال : گمان ، سمردیدن، پنداشتن، انگاشتن  خیـالی: پنداری، پندارآمـیز  خیـام: چادر دوز، تاژ دوز 

خیـانت: نامردی، ناسپاسی، ناراستی، دشمنیـاری  خیـانت درون امانت: پیمان شکنی  خیـانت : دغا 

خیر: نیکوکارانـه، نیکوکار، نیکو، نیک، شایسته، خوش، خوب ،جوانمرد، پاک، بزرگواری، بخشش  خیر اندیش: نیک خواه  خیر خواه: نیک خواه  خیر رساندن: سود رساندن، دستگیری  خیر مقدم: خوش آمد  خیرات دادن: بخشش درون راه خدا  خیرخواهانـه: نیکخواهانـه  خیرمقدم: خوشامد، خوش آمد  خیریـه: نیکویی، نیکوکاری، نیکوکارانـه، رستگاری  خیل: گروه، سپاه، تیره  خیلی: فراوان، بسیـار، انبوه  خیمـه: چادر، تاژ  خیمـه بزرگ: خرگاه، اسپک  خیمـه شب بازی: تاژ بازی 

  د 

ِدِپورت: بازگرداندن 

ِدِرم: درهم، درم 

ِدِماغ: مغزینـه  دابل کلیک: دو تلنگر 

داخل: مـیان، درون، تو یـا درون، تو، اندرونی، اندرون، اندر  داخل کشور: درون کشور  داخلی: اندرونی (ڀ)،  درونی، خانگی  داد و قال: داد و فریـاد، داد و بیداد  داداش: برادر  صیقل: زدایش  داد ههای اصلی: فرداده ها  دارالتادیب: زندان، آموزندان، ادبگاه  دارالتجاره: سوداکده  دارالتعلیم: آموزشگاه  دارالفنون: هنرکده، هنرستان  دارالمجانین: دیوانـه خانـه، تیمارستان  داربی: شـهرآورد  داروغه: کلانتر، پاسبان  داروی مسکن: آرامبخش  داشبرد: تبوکه 

داعی: نیـایشگر، فراخوان، خواهنده  داغ: نشان، سوزان، اندوه  داکیومنت: گواهی، دبیزه  دانس: پایکوبی  دانلود: بارگزاری 

داوطلب: نامزد، درخواستگر، داوخواه، داو خواه، خواستار  داوطلبین: داوخواهان 

دایر: پایدار، پا برجا، برپا، آباد  دایرة المعارف: دانشنامـه 

دایره: فروند (   fravand)،  َپَرهون (ب ه)،  گردی، گرد ،دوردار، دف، داریـه، چنبره، چنبر، برهون یـا  دایره المعارف: دانشنامـه  دایره زن: دریـه زن  دایره زنگی: دریـه  دایره کش: پرگار  دایره نصف النـهار: پَرهوِنِ نیمروز 

دایم: همـیشـه، همـیشگی، همواره، همش، جاویدان، پاینده، پایـا 

دایم الخمر: م یخواره  دایما: همـیشـه، همواره، پیوسته  دایمر: دوپار 

دایمـی: همـیشگی  دایی: کاکو  دائرة المعارف: دانشنامـه  دائره المعارف: دانشنامـه 

دائم: پدرام (ب ه)،  همـیشـه، همـیشگی، همواره، همش ،جاویدان، پاینده، پایـا  دائم الخمر: مـیدان ها، مـی خواره  دائما: همـیشـه، همواره، پیوسته  دائمًاً: همـیشـه 

دائمـی: پاِیِسته (ب ه)،  همـیشگی 

دب: خرس  دب اصغر: خرس کوچک  دب اکبر: خرس بزرگ  دباغ: چرمگر، تیماجگر، پوست پیرا  دبدبه: شکوه، بانگ، آوازه  دبه: کیسه، آوند  دپورت: بازگرداندن  دت م: هنگام، گه، گاه، زمان، پاس 

۱۲۲

دجله تیگرا، اروندرود، اروند 

دخالت: مـیانجیگری، دست درازی، دست اندازی، پادرمـیانی  دخانی: دودزاینده، دودزا 

دخانیـات: دودگان، دودزایندگان، دودزاها، دودآورها  دخل: درآمد، درون آمد 

: گام نـهادن، درونشد، درون شدن، پانـهادن، پانـهادگی  دّرّ: مروارید  دّرّاج: پروازکن (ده)،    درون ارتباط با: درباره 

در اسرع وقت: هرچه زودتر، هر چه زودتر، بسیـار زود، بسیـار تند 

در انظار عمومـی: پیش دیده همگان  درون این ارتباط: درون این باره  درون این خصوص: درون این باره  درون این مورد: درون این راستا، درون این باره  درون آخر: درون پایـان  درون آن مورد: درون آن باره  درون باب: درباره، درون این باره  درون ثانی: دوم این که، از سویی  درون جمع: درون کنار  درون حال: رو به 

در حال انجام کاری بودن: درگیر انجام کاری بودن  درون حال توسعه: رو بـه پیشرفت  درون حال حاضر: هم اینک، هم اکنون  درون حال رشد: رو بـه پیشرفت 

در حالی که: درون هنگامـی که، با این که، اینک آنکه  درون حالیکه: زمانیکه، درون همان هنگام، اینک آنکه  درون حد چیزی نبودن: درخور چیری نبودن  درون حقیقت: راستی را، بـه راستی، براستی، بدرستی  درون حین: درون هنگام، درون روند  درون خدمت: درون پیشگاه  درون خصوص: درباره  درون دست احداث: درون دست ساخت  درون دست اقدام: درون دست انجام  درون دست تهیـه: درون دست ساخت، درون دست انجام 

در رابطه با: درباره، درون پیوند با  درون راس: درون بالای  درون رأس: درون بالا  درون صورتی: چنانچه، اگر 

در صورتی که: هنگامـی که، چنانچه، با آنکه، اگر چنانچه، اگر  درون ضمن: واَیَست، وانگهی، همراه با، همچنین، هم هنگام با ،درهنگام، افزون برین 

در طول: درهنگام، درون راستای، درون درازنای، درون درازنا، درون درازا  درون عوض: درون برابر 

در عین حال: همسان با آن، همسان آن، درون همان سان، بـه همان سان  درون غیر این صورت: وگرنـه  درون غیر اینصورت: وگرنـه  درون غیراینصورت: وگرنـه  درون قبال: درون برابر، درون ازای  درون قدیم: پیشتر ها  درون کل: سرتاسر، رویـهمرفته  درون مجموع: رویـهمرفته  درون محذور: درون تنگنا  درون مشبک: اژکن 

در معیت: هن، همراه، بـه همراه  درون مقابل: فراروی، درون برابر آن، درون برابر  درون مقایسه با: درون سنجش با  درون مورد: درباره 

در نتیجه: بنابر این، برآیند اینکه، برآیند این که، از این روی  درون نظر: فردید، درنگر، درنگ  درون نظر آوردن: درنگریستن، درنگر آوردن  درون نظر داشتن: درنگر آوردن، بـه دیده داشتن  درون نظر گرفتن: درنگریستن، درنگر آوردن، درون نگریستن، درون نگر داشتن، بـه یـاد داشتن، بـه دیده داشتن، بدیده گرفتن  درون نـهایت: سرانجام، درون پایـان  درون هر حال: بـه هر روی  درون هر صورت: درون هر گونـه  درون واقع: بـه راستی، براستی، بدرستی  درون وجه شما: به منظور شما 

۱۲۳

دراسرع وقت: درکمترین، با شتاب  دراصل: از پایـه، از بنیـاد، از بن  درام: اندوهبار، اندوه 

درایت: هوش، خرد، بینش، آگاهی  دراین صورت: بدینگونـه  دراین مورد: درون این پیرامون  درآوردن دبه: پیمان  دربی: شـهرآورد  درج: نوشتن، گنجاندن، جای دادن  درجات: زین هها، پایگان  درجه: مـیزان، زینـه، رده، دسته، جایگاه، پایـه  درجه حرارت: دما  درجه دار: پایـه ور، پایـه دار  درجهت مخالف: درسوی وارونـه  درحال حاضر: همـین دم، هم اکنون  درحقیقت: بـه راستی  درخصوص: درباره، پیرامون  دردانـه: فرمروارید  دررابطه: درباره  درس: آموزه، آموزش  درس اول: آموزه نخست  درس خوان: شاگرد 

درس خواندن: فراگرفتن، دانش آموختن، آموختن  درس دادن: آموزش دادن، آموختن  درساژ: خرامش  درساعت: درون زمان، درون دم  درشکه: گردونـه  درشکه چی: گردونـه دار  درصدد: درتلاش  درصورتی: چنانچه، اگر  درصورتی که: چنانچه  درعین حال: بهمان سان  درقفا: درون پشت، درون پس  درک: یـادگیری، گیرایی، دریـافت  درک : دریـافتن، درون یـافتن، پی بردن 

درم درهم، درم  درمعرض: دستخوش  درمورد: درباره  درنا: پرنده 

درنتیجه: سرانجام، برآیند اینکه  درنظر داشتن: درون یـاد داشتن  درنظر گرفتن: بشمار آوردن  دریـاچه ارومـیه: اسپوتا  دریـای احمر: دریـای سرخ  دریـای عمان: دریـای مکران  دز: دژ، چنده  دزفول: دژُپُل، دزپول  دزیج: چنده گذاری  دزیمتری: چنده سنجی  دست آخر: سرانجام، درون پایـان  دست بر قضا: ناگهان، ناگاه  دست بـه عصا: با هشیـاری 

دست بـه یقه شدن: گلاویز شدن، دست بـه گریبان شدن  دست حمایل : دست درون گردن انداختن  دست نخست: نورس، نوبر  دستجرد: دستگرد  دستخط: دستنوشت  دستشویی: توالت  دسته جمعی: گروهی  دستور: فرمان  دستور جلسه: دستور نشست  دستور قتل: دستور کشتن  دستورالعمل: شیوه نامـه، دستورکار، دستور  دسر: پیشیـاره، پیشاره  دسکتاپ: مـیز کار  دسیسه: ترفند نـهانی  دعا: نیـایش، ستایش  دعا خواندن: باژ داشتن  دعا : نیـاییدن، نیـایش   دعا مـی کنم: نیـایش مـی کنم 

۱۲۴

دعوا کشمکش، ستیز، زد و خورد، درگیری، جنگ  دعوا : کتک کاری   دعوت: فراخونی، فراخوانی، فراخواندن، فراخوان  دعوت کرد: فراخواند  دعوت : فراخواندن  دعوت نامـه: نامـه فراخوان، فراخوان نامـه  دعوتنامـه: فراخوانی، فراخوانـه، فراخوان نامـه  دعوی: کشمکش 

دعوی : داویدن (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)،    دغدغه: نگرانی، دلواپس، پریشانی  دفاتر: دفترها 

دفاع: پشتیبانی، پشتیبان، پند، پایداری، َپَند ،ایستادگی  دفاع : پندیدن  دفتر اسناد رسمـی: دفترخانـه  دفتر حساب: دفتر رسیدگی  دفتر خاطرات: دفتر      یـادمانـها، دفتر یـادبود  دفرمـه: دگرریخت 

دفع: وازدن، رانش، راندن، دور ، بعد زدن، پداند ،پایداری  دفع الوقت: زمان گذرانی  دفعتا: یکهو، یکباره، ناگهان، ناگاه  دفعه: بار 

دفن: گوراندن ،در خاک ، خاکسپاری  دفن : گوراندن، خاکسپاری، بـه خاک سپردن  دفن و کفن: خاکسپاری  دق: رنج، اندوه 

دقت: موشکافی، مو شکافی، مو شکافتن، ژرف بینی، ژرف ،ریزبینی، ریز بینی، تیزنگری، تیزبینی، تیز بینی، باریک بینی  دقت کامل: پاد نگرش  دقت : هوش گماردن 

دقیق: باریک (ڀ)،  موشکافانـه، موشکاف، مو شکاف، مو به

مو، ژرف نگر، ژرف بین، ریزبینانـه، ریزبین، درست تیزنگر ،درست ،تیزنگر، تیزبینانـه، تیز بین، باریک بینانـه، باریک بین 

۱۲۵

دقیقا: هوشدارانـه، موشکافانـه، درست، بـه درستی، با ژرف نگری، با ریز بینی  دقیق الفکر: باریک اندیش (ده)،   

دقیقه: شمار، دم، َدَم  دقیقه شمار: دم شمار، َدَم شمار  دکان: کرپه، فروشگاه، دوکان  دکاندار: دوکاندار  دکتر: پزشک  دکترین: افراهی، افرا  دکلمـه: رو خوانی، ِبه خوانی  دکه: کرپه 

دکور: آرایـه (ف ه)،  آرایـه، آراستن، آذین  دکوراتور: آرایـه گر (ف ه)،  آراگر، آذین گر، آذین کار  دکوراتیو: آرایشی (ف ه)،   

دکوراسیون: آرایـه گری (ف ه)،  آرایش (ف ه)،  چیدمان  دکوراسیون منزل: خانـه آرایی  دلاک: کیسه کش 

دلال: مـیانـه، مـیانجی، داد و ستدگر  دلالت: فرنودی، راهنمودی، راهنمایی  دلالی: مـیانـه گری، مـیانجیگری 

دلایل: نشانـه ها، نخشـه ها، فرنودها، َشَوندها، چرایی ها، آوندها ،انگیزه ها 

دلقک: لوده، فسوسگر، شوخ، دلغک  دلو: دهوه، آوند آبکشی  دلیجان: گردونـه، گاری 

دلیل: نشانـه، نخشـه، فرنود، فرنایش، شوند، شَُوَند، شََوَند ،رهنمون، رهبر، راهنما، چرایی، برهان، آوند، انگیزه  دلیل آوری: فرنایش  دم صبح: سپیده دم، پگاه، بامداد  دماغ: مغزینـه، مغز سر  دمق: دمک، دمغ  دمکرات: مردمسالار 

دمل کورک، آماسه، آبسه  دموکرات: مردمسالار 

دموکراتیک: مردمـی، مردم سالاری، مردم سالارانـه ،مردسالارانـه 

دموکراسی: مردمسالاری، مردم سالاری  دن ظهورکر: پدیدآمدن  دنائت: فرومایگی، پستی، بی گوهری  دندان قروچه: دندان کروچه  دندریت: دارینـه (ف ه)،   

دنیـا: گیتی، گردون، کیـهان، سپهر، زمـین، جهان، اینجهان ،این جهان  دنیـای مادی: گیتایی  دنیـایی: گیتایی، جهانی 

دنیوی: این جهانی (ده)،  گیتیـانـه، گیتایی، گیُتُوی  دنیوی و اخروی: آ نجهانی و             اینجهانی  دها: هوشمندی، زیرکی  دهاء: هوشمندی، زیرکی  دهاقین: دهقانـها  دهر: روزگار  دهقان: کشاورز، دهگان  دّوّمـین: دومـین  دو کا: پیشکش، ارمغان  دوا: دارو  دواب: چهارپایـان، چارپایـان  دوات: سیـاهی دان، دوده دان، دوداب دان  دواخانـه: داروکده، دارو خانـه 

دوام: ماندگاری، دیرندگی، جاویدان، پاینده، پابرجا  دوآلیسم: دوگروی  دوبعدی: دودورا  دوبل: دولا، دوبخش، دو برابر  دوبله: دگرزبانی  دوپیس: کت و دامن، دوپاره، دو تکه  دوجداره: دولایـه، دودیواره، دوپوسته  دوجین: دو شش 

دور گرد، دورک 

دور باطل: دور تباه  دور برداشتن: خیز برداشتن  دوران: گردیدن، روزگار، چرخیدن  دوره: زمانـه، چرخه  دوروبر: گرداگرد  دوری گزیدن: پرهیزیدن  دوسیـه: گواهی، دبیزه  دوش: آبپاش  دوقلو: همزاد، همایند، توامان  دول: کشورها، فرمدارها  دولت: کابینـه  دولتمرد: کارتار  دولتمردان: کارتاران  دولتمند: توانگر  دولتی: فرمانروایی  دولوکس: خوش سر و رو  دوما: دوم اینکه  دومًاً: دوم اینکه 

دون: ناکس، فرومایـه، پست  دون صفت: فرومایـه، پست 

دیـار: کاشانـه ها،     سرایـها، سامان، خانـه ها  دیـاگرام: نمودن، نمودار  دیـالیز: تراکافت  دیـانت: خدا پرستی 

دیتابیس: پایگاه     دادهها، انبار داده ها  دیر: نیـایشگاه، آتشگاه  دیر مغان: آتشگاه  دیستوسیـا: دشزایی  دیسک: گرده، گرد، ِگِردک  دیسکت: گرده لرزان  دیسکشن: کالبدشکافی  دیسیپلین: سامان، آراستگی  دیکتاتور: خودکامـه، خودسر  دیکتاتورمآبانـه: خودکامانـه، خودسرانـه 

۱۲۶

دیکته گونویسی 

دیلماج: ترجمان (ترجمان تازی شده ترگمان هست که از پارسی بـه تازی رفته)،  برگرداننده  دیمـی: بش  دین: کیش، دین، بدهی، آیین  دینار: دنار  دینامـیت: شکافنده 

دینامـیک: پویـایی شناسی (ف ه)،  پویـا (ف ه)،   

دیـه: خو نبها  دیو سیرت: دیو سرشت 

دیوار مشترک: دیواِرِ هنباز  دیوان جزا: دیوان کیفر  دیوان عالی کشور: دیوان دادرسی کشور  دیوان محاسبات: همارستان  دیوانـه مزاج: هلک، لچ، روان پاک، خل  : پژاوند  دیوریشن: دیرش 

۱۲۷

  ذ 

ذات: گوهره (   gōharak)،  نـهاد، گوهره، سرشت، درون ،خیم، جم  ذات الریـه: پهلو  ذاتا: نـهادی، گوهری، سرشتی  ذاتی: نفسی، گوهری، درونی، خدادادی  ذاکر: نیـایشگر، ستایشگر  ذایقه: چشش، چشایی  ذائقه: چشایی (ده)،  چشش  ذبح: گلوبری، کشتن، سرب  ذبیح: کرپان، سر بریده  ذت: مزه، گوارایی، خوشی، برخورداری  ذخایر: انباشته های 

ذخیره: پشتوانـه، بعد انداز، اندوخته، اندوختن، انبار ،انبار 

ذخیره : انباردن  ذخیره نـهادن: بعد دست نـهادن (ب ه)،    ذرت: بلال  ذره: ریزه، خرده 

ذره بین: ریزه بین، ریزبین، ریز بین  ذکاوت: هوشیـاری، شور، زیرکی، تیزهوشی، باهوشی  ذکر: یـادکرد، یـادآوری، یـاد ، یـاد آوری، یـاد، نیـایش ،نرینگی، نام بردن، ستایش 

ذکر : یـاد، گفتن، بازگو ، آوردن  ذکور: مردها  ذکی: زیرک، تیز هوش، باهوش 

ذلت سرشکستگی، خواری، پستی، بدبختی  ذلیل: زبون، خوار  ذلیل خوار: زبون  ذم: نکوهش، ناسزا، دشنام، بدگویی  ذمـه: تاوان، پیمام  ذهن: یـاده، یـاد، ویر، هوش، اندیشـه  ذهنی: ویری 

ذهنیت: نگرش، دیدگاه، جهان بینی  ذهنیت گرا: انگارگرا  ذهنیت گرایی: انگارگرایی  ذوات: فرزندان، زادها  ذواسم: نا مدار 

ذوب: گدازش (   vitāzišn)،  ویتازش  ذوب آهن: آهن گدازی 

ذوب شدن: گداختن (   vitāxtan)،  آب شدن  ذوب : گداختن (   vitāxtan)،    ذوحیـاتین: دوزیست  ذوزنقه: کجدار، فروهشته  ذوعقل: باخرد (ده)،  خردمند 


ذوق: هنر، شور، دریـافت، خواهش، پسند، پرشور، آرزو  ذوق زدگی: فرخوشی، سرخوشی  ذوق : شادی   ذیصلاح: شایسته، بایسته  ذیقیمت: گران بها، باارزش  ذیل: زیر، پایین، پانوشت  ذیلا: درزیر، درون پایین، بعد از این  ذینفع: سودبر 

۱۲۸

  ر 

رابط: وابسته، مـیانجی 

رابطه: وابستگی، همبستگی، پیوند، بستگی  راپرت: گزارش  راجع: درون پیوند  راجع به: درباره، پیرامون  راحت: ساده، آسوده، آسایش ،آسان، آرام  راحت الحلقوم: نرمـینـه  راحت طلب: تن آسا، آسوده جو  راحتی: سادگی، آسایش، آسانی  رادار: رسباب، ردیـاب  رادیـاتور: تابشگر 

رادیکال: ریشگی (برای رادیکال درون دانش رایشگری)،  ریشـه ای 

رادیو: آواَپَرا 

رادیو اکتیو: پرتوزا (ف ه)،   

رادیو اکتیویته: پرتوزایی ( فه)،   

رادیو و تلویزیون: سدا و سیما (سدا واژه ای پارسی هست که بـه نادرستی با ص نوشته مـی شود)،    رادیوتراپی: پرتودرمانی (ف ه)،    راکوپی: پرتوبینی (ف ه)،    رادیوگرافی: پرتونگاری (ف ه)،    رادیولژی: پرتو شناسی 

رادیولوژی: پرتوپزشکی (ف ه)،  پرتوشناسی، پرتو شناسی  رادیولوژیست: پرتوشناس (ف ه)،    راس: مـهتر، سرور، سر، سار، تارک  راست اعتقاد: راست باور  راست قامت: راست بالا  راسخ: پایدار، پای برجا، پابرجا، استوار  

راضی: خرسند (ب ه)،  دلخوش، خوشنود، خشنود، بهکام  راغ قوه: چراغ دستی  راغب: گراینده، گرایش، خواهان  رافت: مـهربانی  راکب: سوارکار، سوار، راننده  راکد: ب یجنب و جوش، ایستاده  راندمان: بهره وری، بازده 

راه حل: گره گشایی، گره زدایی، راهکار، راه چاره، راه بیرون رفت، چاره  راه شوسه: سواره رو  راه عام: شاهراه  راه فرعی: راه روستایی  راه مخفی: راه پنـهانی  راهب: هیربد، دیرنشین 

راوی: گوینده، گزاره گر، داستان سرا، بازگوینده  رای: رای  رای العین: چشمدید  رای دادن: سافیدن  رایت: درفش، پرچم  رایت کلیک: راست تلنگر، تلنگر راست 

رایج: رونده (ده)،  گسترده، روان، روامند، رواگ، روا، َرَوایی  رایحه: بوی (ب ه)،    رأس: ِمِهتر، تاَرَک  رأی: دیدگاه  رأی اعتماد: رای پذیرش  رأی العین: بـه چشم دیدن  رأی زن: رایزن  رأی عدم اعتماد: رای ناباوری 

۱۲۹

رأی قضایی: رای داوری  رأی محکمـه: رای دادگاه  رب: دادار، خداوند، خدا، پروردگار  رب العالمـین: خداوند دو جهان  رب النوع: دادار، خداوند  ربا: سود پول، سود، بهره، افزونـه  رباب: رواوه 

رباخوار: بهره گیر، بهره خوار، افزونـه گیر، افزونـه خوار  رباط: کاروانسرا، زردپی، خانگاه  رباعیـات: چهارتایی، چهار پاره  ربانی: خدایی، ایزدی  ربح: سود، بهره، بازده  ربح قانونی: بهره آسایی  ربح مرکب: بهره آمـیزه 

ربط: وابستگی، دنباله، پیوند، پیوسته، پیوستگی، بستگی  ربط داشتن: دنبال ، پیوند داشتن، پیوستن  ربط دهنده: پیوندا  ربطی: پیوندی، پیوستگی 

ربع: یک چهارم، چهارم، چهارک، چارِیِک، چارک، چاَرَک  رپورتاژ: گزاره، گزارش  رتبه: رسته، رده، دهناد، تراز، پایـه، پایک  رتق: بستن 

رتق و فتق: سر وسامان دادن، رسیدگی، بازبینی  رثا: گریـه   رثاء: گریـه   رجا: آرمان، آرزو، امـیدواری، امـید  رجاء: آرمان، آرزو، امـیدواری، امـید  رجال: مردان، رهبران، بزرگان  رجحان: مـهتری، مـهان، فزونی، برتری  رجعت: بازگشت  رجل: مرد  رجوع: بازگشت  رحل: مردن، درگذشتن  رحلت: مرگ، مردن، کوچ  رحلت : جان فروبستن 

رحم مـهرورزی، مـهربانی، زهدان، دلسوزی، بخشایش  رحم : بخشودن، بخشاییدن  رحمت: گذشت، بخشش، بخشایش، آمرزش  رحمت : بخشودن، آمرزیدن  رحیم: مـهربان، بخشنده  رخصت: پروانـه، بارداد، آزاد  رخنـه: رهیـافت  رخوت: نرمـی، کرخی، سستی  رد: نپذیرفتن، باز گرداندن  رد شدن: گذشتن، گذر   رد : وازدن، نپذیرفتن  رد و بدل: دادوستد، بده و بستان  ردا: بالا پوش  رداء: بالا پوش  ردیف: رده، رج، پشت سرهم  رذالت: ناکسی، فرومایگی، بدگوهری  رذل: ناکس، فرو مایـه، بدگوهر  رز: گل سرخ 

رزانت: گرانمایگی، گرانباری، فرزانگی  رزرو: اندوخته  رزق: روزی، خوردنی، خوراکی 

رژیم: پرهیزانـه (ف ه)،  هنجار، سازگان، روش، برنامـه  رژیم غذایی: دستور خوراک، پرهیزانـه  رسالات: ماتیکان ها  رسالت: فرستادگی، پیـام بری  رساله: نوشته، نوشتار، نامک، ماتیکان  رستم صولت: پهلوان پنبه  رسم: نـهاد (ده)،  هنجار، روش، آیین، آسا 

رسم الخط: نویسش، شیوه نگارش، دبیره نویسی، دبیره ،خوش نویس، خوش، آیین نگارش  رسم : پنگاشتن  رسما: پایـه ای، بنیـادی، آیینی  رسمـی: هنجارین، ناخودمانی، سازمانی، داتی، پیمانی، آیینی ،آیین نامـه ای، آیین مند، آسایی 

۱۳۰

رسن ریسمان، ریجه، پال، بند 

رسوب: لرد، لای، درد، ته نشینی، ته نشین، ته نشست  رسوبی: ته نشسته  رسوخ: رخنـه 

رسوخ : ، رخنـه   رسول: فرستاده (ب ه)،  پیغمبر، پیـام بر، پیـام آور 

رسوم: هنجارها، روش ها، آیین ها، آساها  رشادت: دلیری، دلاوری، جوانمردی، پهلوانی، پردلی  رشته حقوق: رشته دادوری  رشد: گُواِِلش، رویش، ُرُست  رشد : َگَوالیدن (ب ه)،  روییدن، ُرُستن، بالیدن  رشوه: لاج، پاره خواری، باج 

رشوه گیری: پار هستانی (   pārak stānīh)،    رشید: یل، دلیر، دلاور 

رصد: نگرش، رسد، رََسَد، چشم دوختن، پایش  رصد : پاییدن  رصدخانـه: دیدگاه  رضا: خوشدل، خشنود، خرسندی، خرسند  رضایت: خوشنودی، خشنودی  رضایت بخش: خوشنودکننده، خشنودبخش  رضوان: گلستان، بهشت، باغ  رطل: پیـاله  رطوبت: نمناکی، نما، نم، خیس  رطوبت دارد: نم دارد  رطیل: چرزَنخت 

رعایت: نگهداشتِنِ، نگهداری، سرپرستی، پیش روگیری ،پایش، پاس، بازبینی  رعایت : پاییدن، پاس داشتن  رعب: هراس، دلهره، ترس، بیم، باک  رعب و وحشت: ترس و هراس  رعد: تندر، ُتُندر، آذرخش  رعد و برق: تندر و آذرخش، تندر، آذرخش  رعشـه: لزره، لرزه، لرزش 

رعنا: زیبا، خوش اندام  رعناء: زیبا، خوش اندام 

رعیت: کشاورز، شـهروند، دهوند، دِهَوَند، بازیـار  رغبت: گرایش، خواهش، خواسته، خواستن، خواستاری  رغبت نمودن: گراییدن (ب ه)،    رغم: وارون، برابر  رغیب: دوستار، خواهنده، خواهان  رفاقت: یـاری، همدلی، دوستی  رفاه: فراخ زیستی، بهزیستی، آسودگی، آسایش  رفراندم: هم هپرسی، همپرسی  رفراندوم: هم هپرسی  رفع: زدایش، برگرفتن، برداشتن  رفع ابهام: زدایش، پیچیدگی، از مـیان بردن  رفع اتهام: َچَفته زدایی  رفع اشتباه: لغز زدایی  رفع تکلیف: انجام سرسری  رفع : زدودن، برکشیدن  رفع مزاحمت: زدایِشِ زیـان رسانی  رفع مشکل: گره گشایی، چاره گشایی، چاره جویی  رفع و رجوع : سر و سامان دادن  رفعت: َفَر (ب ه)،  والایی، شکوه، بزرگی، بزرگواری ،

افراشتگی  رفقا: یـاران، دوستان  رفلکس: بازتاب (ف ه)،  بازتاب  رفوزه: وازده، واخورده، رد شده  رفوگری: درزگیری، پاره دوزی 

رفیع: والا، بلند پایـه، بلند بالا، بلند، برجسته، بالا بلند ،افراشته 

رفیق: یـار، همراه، همدل، دوست، آشنا  رفیقان: دوستان 

رقابت: همچشمـی، هماوردی، هم آوردی، نگهبانی، مبارزه ،چشم و همچشمـی 

رقابت ورزشی: پیکار ورزشی 

۱۳۱

رقاص رامشگر، دست افشان، پایکوب 

رواق: َسَتاوند (ب ه)،  مـهتابی، سایبان 

رقاصه: دست افشان، پایکوب 

روال: روش  رقت: نرمـی، نازکی، نازک دلی، مـهربانی، باریکی 

روایت: گفتار، گزاره، رویدادگویی، داستان، بازگفت، باز گفتن  رقت انگیز: سوز آور، درد آور 

روایت : ُگُزاردن  : وشت، َوَشت، َفَرخه، رامشگری، رامش، دست افشانی ،

روایتگر: بازگوینده، بازگو  جنبیدن، پایکوبی 

روب دشامبر: پوشاک خانـه  یدن: وشتیدن، دست افشانی ، دست افشاندن ،

روح: فروهر، فَروََه، روان، جان  دست، پایکوبی ، پای کوبیدن 

روح انگیز: روانبخش  رقم: شماره، شمار 

روحانی: وخشی، مـینوی،  ُمُغَمَرد، کاتوزی،       دینیـار، آیین یـار ،رقیب: همرزم، همچشم، هماورد، همانند، هم آورد، نگهبان ،

ایرمان  پاسبان 

روحانیت: دینبران  رقیق: کم مایـه، شل، آبناک، آبگونـه، آبکی 

روحانیون: مُغَمَردان، آیین مداران  رقیق القلب: نرم دل، نازک دل، دل نازک 

روحپرور: شادی بخش، جانفزا  رکن: ستون، ریشـه، پایـه، بنیـاد، بن 

روحی: مـینوی، روانی  رکود: درجازدن، بازایستایی، ایستا 

روحیـه: خوی  رکورد: نوشتن، نگاشت، نگارش، فرانجام، برترین 

روز ازل: ناآغازروز، روز دیرین  رکورد  را شکستن: مرز را شکستن، را مرزشکنی  

روز بخیر: روزخوش، روز خوش  رکوردشکنی: مرزشکنی 

روز بـه خیر: روز خوش  رکوع: سرفرود آوردن 

روز تولد: زادروز  رکیک: ناپسند، فرومایـه، زشت، دشواژه، پست، بد 

روزبخیر: روز خوش  رمال: مـهره انداز، کف بین، فال بین 

روزمّرّگی: روزانگی  رمان: داستان، افسانـه 

روزمرّه: روزانـه  رمز: نـهفته، سربسته، راز 

روزمرگی: روزانگی  رمق: نیرو، رمک، توان و تاب 

روزمره: همـه روزه، هرروزه، هرروز، روزانـه  رمل: شن، ریگ 

روشن ضمـیر: روشن دل، خردمند  رنجیده خاطر: دلگیری، آزرده دل 

رونق و طراوت: آب و رنگ  رواج: روایی (   rōwākīh)،  روایی (ب ه)،  همـه گیری ،                       

رویـال: شاهوار (  šāhvār)،    هم هگیر، گسترده، روایی، رواگ، روا 

۱۳۲

رنسانس: نوزایی، نواختن  ره مناظ: گفتگو، گفت  رهن: گروی، گرودادن، گرو  روا: رواگ  روابط: پیوندها  روابط : بستگی ها  روابط ها بستگی: پیوندها  روشن فکر: روشن بین، آگاه  روشن گری: فرانمون 

روشن فکر: فراخمنش (   fraxv mēnišn)،    رونده: سیـاره 

رونق: روایی (ب ه)،  نیکویی، رواگ  رونق داشتن: پیشرفت داشتن 

رییس: مـهان، کارفرما، فرنشین، فرِِنشین، سرپرست، سالار  رییس الوزرا: نخست وزیر (وزیر یک واژه پارسی هست که از vicir درون زبان پهلوی و پارسی مـیانـه گرفته شده کـه آنـهم از واژه vichira درون پارسی باستان گرفته شده. وزیر از پارسی بـه عربی رفته است)،    رییس پلیس: فرپاسبان  رییس جمـهور: فرمـهان  رییس خانواده: سرپرست خانواده 

۱۳۳

رویت دیدن، دید  رؤس مطالب: سرنوشتارها  رؤوس مطالب: سرنوشتار ها  رؤیت: دیدن، دید  ری استارت: بازاغازی  ریـا: دورویی، چشم دید، چشم بینی  ریـاحین: وَنجنک ها ،شاداسپََرَم ها  ریـاست: سرپرستی  ریـاضت: ورزیدن، سختی کشی، رنج کشیدن  ریـاضی: رایگری، رایشگری، رایش، انگارش  ریـاضیـات: رایشگری  ریـاضیدان: رایشمند، رایشگر  ریـاکار: دوسخن، دورو، دو چهره  ریب و ریـا: فریب و دستان، ترفند  ریتم: وزن، هنجار، آهنگ  ریتمـیک: آهنگین  ریجکشن: وازنش  ریست: بازنشانی، بازنشاندن  ریشـه اساسی: ریشـه بنیـادین  ریگورژیتاسیون: ترشا  ریلکس: آسوده  ریلیشن: پیوند، بستگی، بربستگی  ریلیشنشیپ: پیوند، بستگی، بربستگی  ریموت: دورادور، از دور  رینگ: آوردگاه  ریـه: ُشُش  ریوی: ششی 

رییس شـهربانی: شـهربان  رییس یـا مسئول: سرپرست  رئوس مطالب: سرنوشتار ها  رئوف: مـهرورز، مـهربان، دلسوز 

رئیس: مـهان، کارفرما، فرنشین، سرور، سرکرده، سرپرست ،سالار، خواجه 

رئیس الوزرا: نخست وزیر (وزیر یک واژه پارسی هست که از vicir درون زبان پهلوی و پارسی مـیانـه گرفته شده کـه آنـهم از واژه vichira درون پارسی باستان گرفته شده. وزیر از پارسی بـه عربی رفته است)،    رئیس جمـهور: فرمـهان  رئیس خانواده: سرپرست خانواده  رئیس شـهربانی: شـهربان  رئیس یـا مسئول: سرپرست 

  ز 

زاپاس: ینگه، یدکی  زاج: زاگ، زاغ، رنگ بلور  زارع: کشتکار، کشاورز، کدیور، برزگر  زاهد: پرهیزکار، پارسا  زاویـه: گونیـا، گوشـه، گوش، کنج، سوک  زاویـه حاده: گوشـه تند  زاویـه منفرجه: گوشـه باز  زاویـه نشین: گوشـه نشین  زاید: فزون، بیش از اندازه  زاید الوصف: چشمگیر  زایدات: دورریزه ها، بعد ماندها  زایدالوصف: چشمگیر  زایر: گردشگر  زایل: ستردن، زدودن، زدایش  زائدات: دورریزه ها، بعد ماندها  زائده: برجستگی  زائر: گردشگر  زائل: ستردن، زدودن، زدایش 

زباله: خاکروبه، خاکروب، خاشـه، خاشاک، خار، چیز پست و بی ارزش، آشغال  زبان خارجه: زبان بیگانـه  زبان خارجی: زبان بیگانـه  زبان محاوره ایی: زبان گفتاری  زبده: پسندیده، برگزیده، برجسته  زبون: ناتوان، خوار، بیچاره  زپرتی: بدردنخور، الکی 

زجر: شکنجه، رنج، درد، آزاِرِش، آزار 

زجرکشیدن: شکنجه کشیدن، سختی کشیدن، سختی دیدن، رنج کشیدن، رنج  زحل: کیوان 

زحمت: فشار، سختی، رنجه، رنجش، رنج، دشواری، دردسر  زحمت دادن: رنج، آزار دادن، افسردن  زحمت کش: کارگر، رنجکش، رنجبر 

زحمت کشیدن: کوشیدن، رنجه ، رنجه فرمودن، رنج بردن  زخم: زهم، دوشند  زده غارت: تاراجیده  زراعت: کشاورزی، برزگری  زرافه: شترگاو پلنگ 

زرع: کشتن، کشتکاری، کشت، کشاورزی، برزگری ،بذرافشانی 

زرق: زرگ، روشن، رخشنده، دو سخنی، تابان  زرق و برق: زر وزیور  زرنیخ: زرنیک  زرورق: زربرگه، زربرگ، زَرَک  زرین قلم: زرین خامـه، خوشنویس  زعامت: رهبری، پیشوایی  زعفران: کرکم، سپران، زفران  زعم: گمان، پندار، باور، انگار  زفاف: شب زناشویی، بی شرمـی، بی آزرمـی  زکات: هشت یک  زکام: سرماخوردگی، چاییدن، چایش  زل: نگاه ایستا، خیره 

زلال: گواراب، گوارا، خوشگوار، خوش، پاک، آب گوارا  زلت: لغزش، گناه، کاستکاری  زلزله: زمـین لرزه، بومـهن  زمام: لگام، رهبری، دهنـه، پیشوایی  زمرد: اوزمبورت  زمزمـه: سخن زیرلب، ترنم  زمـین بایر: زمـین کشت نشده، َاکشت  زمـین زراعتی: زمـین کشاورزی 

۱۳۴

زّّنار: کشتی،تی  زنبق: سوسن، زنبک 

زنبور: ویز، َوَیز، کلیز، َکَلیز، پرمر، َپَرمر  زنبورعسل: کبت، َکَبت  زنجان: زنگان  زنجبیل: زنجپیل، زنجپِیِل  زندیـه: زندیـان  زهد: پرهیزکاری، پارسایی  زهره: ناهید، آناهیتا  زوار: دیدارگران، دیدارگر، پابوسگر  زوال: ویرانی، نیستی، نابودی، فروپاشی  زوال پذیر: ناپایدار، نابودشدنی  زوال ناپذیر: جاویدان، پایدار  زوبین: ژوپین  زوج: همسر، مرد، جفت  زوج و فرد: جفت و تاق  زوجه: همسر، زن، جفت  زودهضم: گواران (ب ه)،   

زیـاد: فزایسته (ب ه)،  وشناد، گسترده، فزون، فراوان، سرشار ،

بسیـار، انبوه، افزون، افزوده  زیـاد: افزودن، افزاییدن  زیـاده: فزایسته (ب ه)،    زیـادی: فراوانی، بیشی  زیـارت: دیدار  زیب: پرمون، آرایش  زیراکس: روگرفت  زینت: زیور، آرایـه، آراستن، آذین 

زینت دادن: افرندیدن (ب ه)،  زیبیدن، آراستن  زیور: آرایـه، آرایش 

۱۳۵

  ژ 

ژاندارم: پاسدار، پاتاژ  ژانر: گونـه 

ژتون: تنوک، پولک  ژست: کرشم، ریخت  ژلاتین: دیرزندک  ژله: یخنی، لرزانک  ژن: گز  ژنراتور: اپوبراک  ژنرال: سردار، تیمسار  ژنی: زیرک، ازدا  ژورنال: روزنامـه  ژوری: داور  ژیمناستیک: ورزیک، ورزشی  ژئو فیزیک: زام گتیک  ژئو لوژی: زمـین شناسی  ژئو لوگ: زمـین شناس  ژئو متری: هندچک 

۱۳۶

  س 

ِسِحر: جادو، افسون 

ِسِحرآمـیز: فریبنده 

ِسِر: نـهان، راز، پوشیده، پنـهان 

ِسِری: زنجیره، رشته 

ِسِقط: انداختن 

ِسِلم: سازش، آشتی 

ِسمتِسمت: رده، جاه، پایـه، پایگاه  سابح: آشناکن (ده)،   

سابق: گذشته، پیشین، پیش 

سابق الایـام: روزگار گذشته، روزگار پیشین، درگذشته ها  سابق الذکر: پیش گفته  سابقا: پیشترها، پیشتر، پیش از این  سابقًاً: پیشترها  سابقه: پیشینـه 

سابقه خدمت: دیرینگی، پیشینـه دیوانی  سابقه دار: پیشینـه دار  : پشتیبانی  ساچمـه: گلوله، سربک  ساحت: پیشگاه، آستانـه 

ساحر: افسونگر (ب ه)،  فسونکار، جادوگر، افسونگره  ساحره: فسونکار، جادوگر، افسونگر  ساحری: جادوگری، افسونگری 

ساحل: کناره یـا کنار، کناره، کنار، کرانـه، کران، دریـابار  ساحلی: کناره ای، کرانی 

ساده لوح: ساده نگر، ساده دل، ساده اندیش، زودباور، خوش باور 

سادیسم: دیگرآزاری، آزارگرایی  سادیک: آزارگرا  سارق: راهزن، دزد  سارقان: دزدان 

سازمان تربیت بدنی: سازمان ورزش  ساطع: فروغ، رخشا، درخشان، تابان  ساطع : برافشاندن، افشاندن  ساطور: فرتیغ 

ساعت: گاهشمار، گاهسنج، گاه نما، سایـه، تسوک، تسو  ساعت آفتابی: آفتاب نما  ساعت تنفس: دم آسودگی  ساعت خورشیدی: آفتاب نما  ساعد: پیشدست، َارش  ساعی: کوشان (ب ه)،  کوشنده، کوشا  ساق: شاخ، ساگ  ساق پا: پتیشان 

ساقدوش: همدوش، ساگدوش  ساقط: واژگون، سرنگون 

ساقط : سرنگون ، برکنار، برکنار   ساقه: شاخه، ساگه 

ساقی: ساغرانداز، چمانی، پیـاله گردان، آبرسان، آب ده  ساقی نامـه: چمانی نامـه  ساک: کیسه، کوله پشتی، دستکول، توبره  ساکت: خاموش، آرام 

ساکت شدن: زبان بستن (ب ه)،    ساکت : آرام  

ساکن: آرمـیده (ده)،  بی ، باشنده، آرمـیده، آرام ،ایستاده  ساکن بودن: آرمـیدن  ساکنان: باشندگان  ساکنین: ماهمانان، ماندگاران  سال جاری: امسال  سال شمسی: سال خورشیدی 

۱۳۷

سال قمری: ماهشیدی، سال ماهشیدی  سال کبیسه: بهیزکی، بهیَزَکی  سالاد: سبزیـانـه  سالم: تندرست  سالن: نمایشگاه، سرسرا، راهرو، تالار  سامع: شنونده، شنوا  سامعه: شنوایی (ده)،   

سایت: ایستگاه (ف ه)،  درگاه،         جایگاه، تارنما، آستانـه 

سانتی: سَُدُم  سانحه: رخداد، پیش آمد  ساندویچ: دست پیچ  ساوانا: گرمدشت 

ستلایت:   ستنتاج: بهره وری، بدست آوردن  ستون فقرات: تیره ُپُشت  سجاده: جانماز  سجاف: درزجامـه  سجده: ِنگونی، فروتن 

سجده گاه: مزگت (مسجد عربی شده مزگت هست که از پارسی بـه عربی رفته)،  نیـایشگاه  سجع پردازی: هماهنگ آوری  سجل: نام و نشان، زینـهارنامـه  سجل احوال: شناسنامـه  سحاب: مـیغ (ب ه)،  ابر (ب ه)،   

سایت اینترنتی: تارنما  سایر: رونده، روان، دیگر  سایرین: دیگران  سایل: گدا، دریوزه گر، پرسش کننده  سائل: گدا، دریوزه گر، پرسش کننده  سبابه: انگشت مـیانی  سبب: مایـه، شوند، شََوَند، دست آویز، انگیزه  سبحان: پاکیزه، پاک  سبزیجات: سبزی ها  سبع: دد 

سحر: جادو (ب ه)،  افسون (ب ه)،  سپیده دم، پگاه، بامداد ،افسونگری  سحر خیز: پگاه خیز  سحرآفرین: فسون آفرین  سحرآمـیز: فریبنده  سحرگاه: سپیده دم 

سحری: ناشتایی، ناشتا، چاشت بامدادی، چاشت  سخاوت: رادی، دست ودل بازی، بخشش  سخاوتمند: رادمند، دست ودل باز، بخشنده  سخره: کار بیمزد، فسوسگر، بیگار 

سبقت: گذشتن، پیشیگرفتن، پیشی گرفتن، پیشی                         سخره گیر: بیگارگیر 

سبقت گرفت: پیشی گرفت                                                    سخن متعادل: سخن وارسته 

سخی: جوانمرد (ب ه)،  فراخ دست، رادمرد، راد، دست و دل سبک: سایـاگ (سیـاق تازی شده سایـاگ هست که از پارسی

به تازی رفته)،  شیوه، روند، روش، روال 

باز، جوانمرد، بخشنده  سبک عقل: کم خرد 

سخیف: سبک، بی ارزش  سبک هنری: سایـاگ هنری 

سد: بند، آبگیر، آب بند، آب بست  سبوعانـه: ددمنشانـه 

سد جوع: گرسنگی زدایی، سیرشدن  سپور: رفتگر، جاروکش 

سدر: درخت ُکُنار  ستاره ثابت: اختری 

سر: نـهان، رمز، راز، پوشیده، پنـهان  ستاره سحری: روجا 

سر و وضع: سر و ریخت  ستاره ناثابت: نااختری 

سراجی: چرمسازی  سترون: نازا، سترون 

۱۳۸

سراق پیش 

سرای عقبی: سرای سپند، سرای پاداش، بهشت برین  سرایت: واگیری،         همـهگیری  سرپ: منگنـه، فشار  سرجوخه: سرگروه  سرچ: جستجو، جست و جو  سرحد: مرز، کرانـه  سرحدات: مرزها 

سرزمـین آبا و اجدادی: نیـابوم، سرزمـین نیـاکانی  سرشت: نـهاد  سرطان: خرچنگ، چنگار، َچَنگار  سرعت: َهَنگار، شتاب، چالاکی، بادپایی  سرعت اولیـه: شتاب آغازین، شتاِبِ آغازین  سرفصل: جستار 

سرقت: ربودن، ربایش، دستبرد، دزدی  سرقفلی: سربست، پیش بها  سرمای شدید: سجام، زمـهریر  سرمد: همـیشگی، جاوید  سرمشق: نمونـه  سرمقاله: سرنوشتار  سرمنزل مقصود: خواستگاه، آرمان  سرور: مـیزبان، شادی، شادمانی، سرخوشی  سروصورت دادن: سامان دادن، پیراستن، آراستن  سروقت: بـه هنگام  سرویس: یـاری، دستیـاری  سرویس دهی: یـاری، دستیـاری، توانبخشی  سری: نـهانی، سرپوشیده، سربسته، زنجیره، رشته، رازآلود  سریـال: زنجیره، دنباله  سریر: اورنگ 

سریع: فرز، شتابنده، شتابدار، شتابان، چالاک، چابک، تند ،پرشتاب 

سریع الانتقال: زودگیر، تیزهوش  سریع السیر: کم ایستگاه، تیزرو، تیزتک، تندرو، بدون ایستگاه، بادپا  سریع العمل: چالاک، تند کار 

سریع الهضم: زودگوارش، تندگوارش  سریع الحرکت: زودرو (ڀ)،    سریع السیر: تندرو  سریعتر: تیزتر، تندتر، پرشتابتر  سزارین: رستم زایی  سس: مزمایـه  سطبر: َهَنگفت 

سطح: نما، رویـه پایـه، رویـه، روی، روبنا، رو، تراز، بیرون، بالای  سطح محدب: کوژ  سطح مستوی: هامن، هاَمَن  سطح مقعر: رویـه گرد، رویـه کاو 

سطحی: سرسری،          رویـهای، رویـه نگر، روبنایی،          پوستهای  سطحی بودن: بیمایـه بودن  سطر: رده (ڀ)،  رسته، رده، رج، َرَج  سطل: ستل، دولک، دلو 

سعادت: ارمگان (ب ه)،  نیک بخت شدن، کامـیابی ،خوشبختی، خرسندی، بهروزی  سعادتمند: خوشبخت  سعایت: سخن چینی، بدگویی   سعد: ارمگان (ب ه)،  خجسته 

سعی: کوشش، دویدن، پوییدن، پویش، پشتکار  سعی : کوشیدن  سفارت: نمایندگی، فرستادگی  سفارش: سپارش  سفارشات: سفارش ها  سفاک: سنگدل، ددمنش، خونریز 

سفر: نورد، گشت و گذار، گشت، گردشگری، گردش، گذر ،گذار، رهنوردی، رهسپاری  سفر: رهسپارشدن، راهی شدن  سفسطه: نارواپردازی، سخن گردانی  سفلی: زیرین (ڀ)،  زیرین  سفلیس: آتَشَک 

۱۳۹

سفید: سپید  سفیدرود: سپیدرود  سفیر: نماینده، فرستاده  سفیرکبیر: سرنماینده  سفینـه: ناو، کشتی 

سفینـه فضایی: کشتی هوایی، سپهر پیما، آسمان نورد ،آسمان پیما 

سفیـه: سبکخرد (ده)،  نادان،  کمدان، کم خرد،  سبکمغز ،

سبکسر، خل، بیخرد  سقا: آبکش، آب دهنده  سقا خانـه: آبدارخانـه  سقاء: آبکش، آب دهنده  سقاء خانـه: آبدارخانـه  سقز: ژد، َژَد  سقط: َبنیم، انداختن  سقط جنین: بچه اندازی، َبنیم  سقط فروش: خرده فروش  سقف: پوشش روی بام، پوشش، بام، آسمانـه  سقلمـه: مشت  سقم: نادرستی، بیماری 

سقوط: فروشدن (ڀ)،  زی (ده)،  واژگونی، سرنگونی، بـه زمـین خوردن، بـه زمـین خورد، افتادن، افتاد، افت  سکّه: استیر (   stēr)   سکان: فرمان 

سکته: دم ایستاد، درنگ، بازمان  سکته قلبی: گشمان ِگِش  سکته مغزی: مغزمان  :   سکنجبین: سکنگبین  سکنـه: باشندگان  سکنی: خانـه  سکه: ماِرِه  سکو: ستاوند 

۱۴۰

سکوت: دم فروبندی، خاموشی، خاموش، آرام  سکوت : زبان بستن (ب ه) 

سکولار: گیتی گرا  سکولاریسم: ب یدین گرایی  سکون: ب یی، آرامـیدن، آرامش  سکونت: خانـه گرفتن، جای گرفتن  سل ریوی: ششمار  

سلاح: زینافزار، رزم افزار، جنگافزار، جنگ افزار  سلاح جنگی: رزم افزار، جنگ ابزار  سلاحهای: جنگ افزارهای  سلاخ: پوست کن  سلاخ خانـه: کشتارگاه  سلاطین: پادشاهان 

سلام: نیک فرجام، نیک روز، درود، با درود  سلام علیکم: درود بر شما  سلام : درود گفتن 

سلامت: شاداب، درستی، تندرستی، تندرست، بهبودی  سلامت باشید: زنده باشید، پاینده باشید  سلامتی: تندرستی، بهزیستی  سلانـه سلانـه: آهسته، آرام آرام  سلب: کندن، ربوده، از مـیان بردن  سلب مسئولیت: شانـه خالی   سلحشور: ُگُرد، دلاور، جنگجو  سلسبیل: گوارا، خوشگوار، آب روان  سلسله: زنجیره، رشته، دودمان، خاندان  سلسله اشکانی: دودمان اشکانی  سلسله جبال: رشته کوه ها  سلسله مراتب: رده بندی، پایگانی  سلسه: دودمان  سلسه مراتب: پایگان  سلطان: شـهریـار، پادشاه  سلطنت: شـهریـاری، پادشاهی  سلطه: فرمانروایی، چیرگی، پادشاهی  سلف: نیـاک، نیـا، پیشینیـان  سلم: سازش، آشتی 

سلمان روزبه  سلمانی: پیرایشگر، آرایشگر  سلوک: کردار، شیوه، روش، رفتار  سلول: یـاخته (ف ه زیست شناسی)،  اتاقک  سلیس: شیوا، روان، رسا، خوب  سلیطه: زن بد زبان، زبان دراز  سلیقه: پسنده، پسند  سلیم: سرسپرده، درست  سلیم القلب: پاکدل  سلیم النفس: نیک سرشت، پاک نـهاد  سلیمان: کورش  سم: شرنگ، زهر  سماجت: یکدندگی، پافشاری  سماع: شنیدن، شنودن، سرود  سماق: سماک، سماغ  سماوات: آسمان ها  سماور: خودجوش (ناظم الاطبا)،  جوش آور  سماوی: سپهری (ده)،   

سمت: ور، گاس، سوی، سو، رو، رده، راسته، راستا، جاه، پایـه ،

سهل العلاج: درمان پذیر، چاره پذیر  پایگاه 

سهل الوصول: آسانیـاب، آسان یـاب، آسان رس 

سمت چپ: سوی چپ 

سهل : آسانیدن 

سمت راست: سوی راست 

سهل و ممتنع: ساده و دشوار 

سمت فوقانی: برسو 

سهم: دانگ، بهره، بهر، بخش 

سمج: گرانجان 

سهمـیه: بهره 

سمع: گوش، شنیدن، شنوایی، شنوای 

سهو: فراموش  

سمعک: گوشینـه، گوشک، گوشانـه، گوش افزار 

سهوا: ندانسته 

سمعی: شنیداری 

سهوًًا: ندانسته، ناخواسته 

۱۴۱

سمبل: نماد  سمبلیک: نماردن، نمادین، نمادی  سمبول: نماد  سمبولیک: نمادین، نمادی  سمپاتی: همدردی، هماهنگی، گیرا  سمپوزیوم: ه منشست (ف ه)،    سمعی بصری: دیداری شنیداری  سمعی و بصری: شنیداری و دیداری، دیداری شنیداری  سمـی: زهری، زهرآلود، زهرآگین، زهرآبه  سمـیع: شنوا (ده)،   

سمـینار: همایش (     فه)،  هم اندیشی (ف ه)،  همکاوی  سمـیوتیکس: نشانـه شناسی  سمـیولوژی: نشانـه شناسی  سن: کهن روزی، سال، زیشمار، زاد، دیرهزندگی  سن بلوغ: برنایی 

سن داشتن: سال داشتن، زیستن، زندگی   سنان: نیزه، سرنیزه  سنت: نـهاد، شیوه، روش، آیین، ایستار  سنجاغ: گیره، سگک، چفت  سنخیت: همنمایی 

سند: گواهی، گواه، دستک، دبیزه، تزده، بنچک، بنچاک  سنگ چخماق: سنگ آتش زنـه  سنگ مثانـه: سنگ آبدان  سنگ محک: زرسنجه  سنـه: سال  سنوات: سال ها  سه ضربدر چهار: سه درون چهار  سهام: دانگ ها، دانگ، بهره، بهر، بخش ها، انبازها  سهام گذار: دانگذار، دانگ گذار  سهل: ساده، آسان، اسوده  سهل العبور: خوب، آسان رو، آسان 

سهواسهواً : نر 

سهولت: سادگی، آسانی  سهیم: هم سود، انباز  سو: زشتی، بدی، اندوه 

سو استفاده: نارواگری، نادرستکاری، کژ بهرگی، بد بکارگیری  سو تعبیر: بد گیری، بد دریـابی  سو تفاهم: بد شناسی  سو خلق: بد خویی  سو رفتار: بدرفتاری  سو شـهرت: بدنامـی  سو ظن: بدگمانی، بد گمانی، بد دلی  سو نیت: کج اندیشی، بدسگالی، بد دلی، بد خواهی، بد اندیشی 

سوء: نادرست، زشتی، زشت، بدی، اندوه  سوء استفاده: نارواگری، نادرستکاری، کژکاربرد، کژ سود  سوء استفاده : کژسود بردن  سوء تعبیر: بد گیری، بد دریـابی  سوء خلق: بد خویی  سوء رفتار: بدرفتاری  سوء شـهرت: بدنامـی 

سوء ظن: کژ اندیشی، بدگمانی، بد گمانی، بد دلی  سوء نیت: کج اندیشی، دشمنی، دشمنانگی، بدسگالی، بد دلی، بد خواهی، بد اندیشی  سوءاستفاده: بد بکارگیری  سوءظن: بدگمانی  سو ءهاضمـه: بدگواری، بدگوارش  سوا: جدا  سوابق: پیشینـه ها، پیشینـه 

سواحل دریـای خزر: کناره های دریـای مازندران  سواد: نوشتن، دانش مایـه، خواندن و نوشتن، خواندن  سوال: پرسش  سوال کرد: پرسید  سوال : پرسیدن  سوانح: رویدادهای بد  سوبسید: یـارانـه 

۱۴۲

سوپ: با، آش  سوپر استار: ابرستاره (ف ه)،    سوپراستار: ابرستاره (ف ه)،   

: بند  سود خالص: سود ویژه  سودازده: درهم، آشفته  سورتمـه: گردونـه برف 

سورچی: مـیزبان، مـهمانپذیر، گردونـه ران، سورگردان  سورسات: خواربار، بار و ُبنـه  سوره: بخش  سوظن: بدگمانی  سوغات: ره آورد  سوق: سوک، بازار  سوق ا لجیشی: سپاه آرایی، راهبردی  سوق الجیشی: سپاه آرایی، راهبردی  سوقات: رهاورد، ره آورد، پیشکش، ارمغان  سو هاضمـه: بدگواری، بدگوارش  سوهان: انگبینـه  سویت: سراچه  سوییت: سراچه  سوئیت: سراچه  سؤال: پرسش  سؤال کرد: پرسید  سؤال : پرسیدن  سؤالی: پرسشی 

سیـاره: گردنده (ده)،  َهَرباسپ، رونده 

سی دی: گرده فشرده  سیـاح: گردشگر، جهانگرد 

سیـاحت: گشت و گذار، گشت، گردشگری، گردش، گذار ،جهانگردی  سیـاحت نامـه: جهانگرد نامـه  سیـار: گردنده، چرخنده، چرخان، جنبنده  سیـارات سبعه: هفتان (   haftān)،   

سیـاره َهَرباسپ، گویین، گویـال، گردونـه، گردنده، گردان ،جنبنده 

سیـاره مشتری: گردونـه برجیس، برجیس  سیـاس: کشوردار 

سئوال : پرسیدن 

ساستاری، روش، دانش کشورداری، جهان داری، جهان آرایی 

سئوالی: پرسشی 

سیـاست : کیفر دادن، کشورداری ، فرمان راندن ،زیرکی 

سیـاستمدار: رامـیار ( )،  ویناردار (   )،  کشوردار 

سیـاسی: رامـیاری ( )،  وینارداریک (   )،  کشورداری، جهان داری، جهان آرایی 

سیـاسیون: رامـیاران ( )،  وینارداران (   )،  کشورداران ،سیـاستمداران، سران کشور، جهان داران  سیـاق: شیوه، سیـاگ، سبک، سایـاگ، روند، روش  سیـال: آبگونـه، آبگون  سیحون: بهرود  سیر: گشت، گردش 

سیر قهقرایی: واپسگرایی، بعد روی  سیرت: نـهاد، سرشت، خو  سیرجان: سیرگان 

سیستم: سامانـه، دستگاه، پیکره  سیفون: آب شویـه (ف ه)،   

سیکل: چرخه  سیل: تندآبه، تنداب  سیلاب: لاخیز، آواج، آوا  سیلابل: آواج، آوا  سیلندر: استوانک (ف ه)،    سیلو: انبار دانـه ها 

سیما: نما، نشانـه، رخسار، چهره  سیناپس: همایـه  سینراما: فر رخشار  سینک: همسان سازی، بهنگام رسانی 

۱۴۳

سیـاست: رامـیاری ( )،  وینارداری (  )،  کشورداری ،

سینک ظرفشویی: جاویـه  سینما: نماخانـه، رخشارگاه  سیورسات: خواربار  سیون پان: ماهمان، مانسرا  سئوال: درخواست، پرسیدن، پرسش 

  ش 

شاپو: کلاه لبه دار 

شاخص: نمودار، شناسه، روشن نمودار، برجسته  شارح: گزارنده (ده)،   

شارع: رهنمون، راهنمای راه، راهنما  شارع عام: گذرهمگانی، راه همگانی  شارلاتان: فریبکار، زبانباز، دغلباز  شاسی: بدنـه 

شاطر: نانوا، نان گیر، چالاک، چابک 

شاعر: سراینــــده، سخن سرا، چکامـه سرا، چامـه گو، چامـه سرا  شاعرانـه: سروادیک 

شاغل: کارمند، کارگماشته، کاردار، پیشـه ور  شاغلین: کارگماشتگان  شافع: خواهش کننده  شاق: سخت، دشوار، توان فرسا 

شاکر: سپاس دار (   spāsdār)،  ستایشگر، سپاسگزار ،سپاس دار، چاکر، بجا آورنده  شاکله: ساختار 

شاکی: گله مند، دادخواه، دادجو، خواهان  شامّه: بوینده (ده)،  بویـایی (ده)،   

شامپو: موشویـه 

شامخ: والا، فرمند، فرازمند، برگزیده 

شامل: هم هگیر، دربرگیرنده، دربرداشتن، دربر گرفتن، درون برگیرنده، درون بر گیرنده، دارای  شان: بزرگی 

شانس: بخت 

شاهد: گواهی دهنده، گواه، انجمن  شایـان ذکر: گفتنی  شایـان ذکر است: گفتنی است 

شایع: روا (   rōwāk)،  همـه گیر، فاش، روامند، پراکنده  شایع : پراکندن 

شایعه: سخن پراکنی، رواگه، دهانزد، چواندازی، چو  شایق: خواهان، خواستار، آرزومند  شائق: خواهان، خواستار، آرزومند  شأن: هنجار، فره، َفَر، جایگاه، پایگاه، آیین  شب بخیر: شب خوش  شب بـه خیر: شب خوش، شام شاد  شب یلدا: شب چله، شب چل  شباب: جوان، برنایی، برنا 

شباهت: مانندگی (ڀ)،  همگونی، همسانی، همتایی ،همانندی، همانندگی، مانستگی  شبح: سایـه، تن نما، تارگون  شبکه: تار 

شبه: مانا (ب ه)،  همسان، همانند، مانند  شبه جزیره: آبخوستی، آبخوست مانند  شبه قاره: خشکسارواره  شبهه: گمان، دودلی، پوشیدگی، پندار  شبیـه: همگون، همسان، همدیس، همچو، همانند، مانند ،سان، چون، بـه ساِنِ  شبیـه بودن: مانیدن، مانستن  شبیـه شدن: ماِِنستن (ب ه)،    شتم: ناسزاگویی 

شجاع: شیرمرد (ب ه)،  شیردل (ب ه)،  بی باک (ب ه)،  نترس، ُگُرد، دلیر، دلاور، جسور، پردل، بیپروا، بی باک  شجاعانـه: دلیرانـه، دلاورانـه، پردلی 

شجاعت: مرد (   martmēnišnīh)،  نترسی، دلیری ،دلاوری، بی باکی 

۱۴۴

شخصیت: والایی، منش، کردار، سرشت، رفتار، بزرگواری  شخصیتهای: بزرگان  شدت: سختی، درشتی، تندی 

شدید: نیرومند، سهمگین، سخت، دشوار، تند، پرزور  شدیدا: سخت، بـه سختی  شدیدًًا: سخت، بـه سختی  شدیداللحن: زننده، درشتگوی 

شر: گرفتاری، دردسر، بدی، بدنـهادی، بد، آزاررسانی  شر و ور: یـاوه، چرند  : نوشابه، مل، رز، باده  زده: م یزده  طهور: م یپاک، مـی بهشتی  خانـه: مـیکده، خمکده، خمخانـه، ُخُمکده، ُخُمخانـه  خوار: م یخواره، باده گسار  خواری: م یخوارگی  ه: منگوله، آویزه 

شرارت: زشتی، پلیدی، پلیدکاری، بدی، بد نـهادی  شراره: ایَژَک (ب ه)،  زبانـه آتش، آتش پاره، اخگر  شرافت: والایی، بزرگ  شرافتمند: والا، نژاده، بزرگوار، بزرگمنش  شرافتمندانـه: سرافرازانـه  شراکت: همکاری، همسویی، انبازی  شرایط: سامـه ها، چگونگی، پیمان  شرائط: چگونگی  شرب: نوشیدن، آشامـیدن 

شجره نیـاکان، دودمان، درخت، خاندان، تبار 

شرح: گزاردن (ده)،  نگیِزِش، گزاره، گزارش، گزاردن ،

شجره نامـه: تبارنامـه 

فرانمون، زند، ریز، روشن گری، روشن ، روشن سازی ،شحنـه: شبگرد، پاسدار، پاسبان 

بازگویی، آشکاری  شخص:، خود، تن 

شرح حال: سرگذشت  شخصا: خویشتن، خود، بـه تنـهایی 

شرح دادن: نگیختن، گزاردن، زندیدن، برنگیختن، باودن  شخصًاً: خودم 

شرح کشاف: درازگویی  شخصی: مردمـی،انـه، خودی، خود ویژه 

شرح واقعه: داستان 

شربت: نوشابه، نوشاب، شـهدآبه، شکرآبه، دوشابه، دوشاب  شرح وظایف: دستورکار، برنامـه کار 

شرح وقایع: رویدادنگاری، رویدادنامـه، رویداد نگاری، رویداد نامـه 

شرر: زبانـه آتش، آتشپاره، اخگر  شرربار: آتش بار 

شرط: سامـه (قول تو خط توست، مَرخَِرَد را سامـه کن (ناصر خسرو)( ،  گروکان، گرو، پیمان، بایسته  شرط اصلی: پیمان بنیـادین  شرط اول: پیمان نخستین  شرط بستن: گروبستن، پیمان بستن  شرط نامـه: پیمان نامـه  شرطه: پاسبان  شرطی: گرویی، پیمانی  شرع: روش، راه، آیین  شرعی: کیشی، آیینی 

شرف: والایی، نزدیک به، فراتر، سربلندی، سرافراز، پیره ها ،بزرگ، برفراز، آزرم، آبرو  شرفیـاب: باریـاب 

شرفیـاب شدن: باریـافتن، بار یـافتن  شرفیـابی: فریـابی، باریـابی، ارج یـابی  شرق: خورآیـان، خورآی، خاور  شرق شناس: خاور شناس  شرکا: هنبازان، همـیاران، همدستان  شرکاء: هنبازان، همـیاران، همدستان 

شرکت: انبازی (ده)،  هنبازی، هنباز، همکاری، همستان ،همراهی، همبازی، باهمان، باَهَمان  شرکت تجاری: باَهَمان بازرگانی 

۱۴۵

شرکت تضامنی: انباز پایندانی 

شرکت تعاونی: همـیارکده، همـیار سرا، سازمان همـیاری ،باهماِنِ همـیاری  شرکت سهامـی: انباز بخشی  شرکت کرد: هنبازید  شرکت : انبازی (ده)،  هم انبازی   شرکت کننده: هنباز  شرم: آزرم  شرمسار: سرشکسته، پکر 

شرور: بدنـهاد، بدکار، بد نـهاد  شروع: سرآغاز، آغاز  شروع شدن: آغازیدن  شروع کار: کاررفتاری، آغازکار  شروع : آغازیدن، آغاز، آغاز   شروع کننده: آغازگر  شریـان: شاهرگ، سرخرگ 

شریعت: کیش، روش، دینکرد،           دینآیین، دین، آیین  شریف: ُگُهری، پاک نژاد، بزرگوار، بزرگمنش  شریک: بهره ور (ب ه)،  انباز (ب ه)،  هنباز، همکار ،

همدست، همباز، هم سود  شریک بودن: دست داشتن، انبازیدن  شریک درون غم: همدرد  شط: رود بزرگ، بزرگ رود  شط العرب: رود اروند، اروندرود  شطحیـات: گمراهی ها، ژاژها  شطرنج: شترنگ، شترنج، سترنگ، چترنگ  شعار: بانگ، آرنگ 

شعبده باز: چشم بند، ترفندباز  شعبده بازی: چشم بندی، تردستی  شعبه: نماینده، نمایندگی، شاخه  شعر: سروده، سرود، چکامـه، چامـه، ترانـه  شعرا: چکامـه سرایـان، چامـه سرایـان  شعف: شادمانی، سرشادی، خشنودی 

شعله: فروزینـه، زبانـه، تابش، آتش پاره، افرازه، اخگر  شعله زدن: فروزاندن، زبانـه کشیدن  شعله ور: فروزان  شعله ور : فروزاندن، افروختن  شعور: هوش، دریـافتن، دانستگی، دانایی، خرد  شغل: کار، پیشـه 

شفا: درمان، خوب شدن، تندرستی، بهبودی، بهبود  شفا بخش: درمان بخش  شفاء: تندرستی، بهبودی  شفاء بخش: درمان بخش  شفاءخانـه: بیمارستان  شفاخانـه: بیمارستان 

شفاعت: خواهشگری (ده)،  مـیانجیگری، پادرمـیانی  شفاعت کننده: رواخواه، رواجو  شفاف: زلال، روشن، درخشان  شفافی: زلالی، درخشندگی  شفاها: نانوشته، سخنی، زبانی  شفاهت: مـیانجیگری  شفاهی: گفتاری، زبانی، زباَنکی  شفقت: نرم دلی، مـهربانی، دلسوزی  شفیع: مـیانجی، خواهشگر، بخشش خواه  شفیق: مـهرورز، مـهربان، دلسوز  

شعاع: َبرازه (این واژه را خیـام به منظور شعاع دایره بکار مـی و

شق: شکافتن، شکاف، راست 

پیداست کـه از دیرباز درون پارسی بکار  مـیرفته)،  فروغ ،

شق القمر: ماه شکافی، ماه شکافتن، کار ناشدنی، شکافتن

درخشش، تابش، پرتو 

ماه  شعایر مذهبی: آیین های دینی 

شق و رق: راست و خشک 

شعائر مذهبی: کیش  آیینـها،  آیینـهای دینی 

شقاوت: سنگدلی، ستمگری، دژخویی 

شعب: نمایندگی ها، نمایندگان،  شاخهها 

شقایق: لویس، لاله ی، لاله، آلاله 

شعبده: نیرنگ، چشم بندی، تردستی 

شقیقه: گیجگاه 

۱۴۶

شک: گمان، دودلی، پنداشت، پندار  شک داشتن: گمان بردن  شک : پَِهَلیدن  شک و ظن: گمان 

شکاک: دودل، دو دل، پرگمان، بدبین، بد گمان  شکایت: گله مندی، گلایـه مندی، گلایـه، َگَرزش، شاوش ،دادخواهی، دادخواست  شکایت قضایی: دادخواست  شکایت : شاویدن  شکایت کننده: دادخواه  شکر: شکر، سپاس  شکرانـه: پاس  شکرگذاری: سپاسگزاری  شکرگزاری: نیـایش، سپاسگزاری 

شکل: دیسه (   dēsak)،  نمود، نگاره، گونـه، فتن، ریخت ،رخساره، چهره، آرایـه 

شکل دادن: دیسیدن (   dēsītan)،  پی ریزی  شکل ظاهر: چهرک  شکل گرفتن: ریخت گرفتن، پاگرفتن 

شکل دهنده: دیسا (   dēsāk)،   

شکور: سپاس گزارنده، سپاس گزار، بسیـار سپاس گزارنده  شکوه: اندایـه (ب ه)،   

شکوه وشکایت: ناله و دادخواهی  شکیل: زیبا، دلپسند، خوش ریخت  شگرد: فند  شلاق: تازیـانـه  شلوغ: درهم، آشفته، انبوه  شلوغی: انبوهی  شم: دریـابی، بوی  شماتت: نکوهش، سرکوفت، سرزنش  شماطت: سرزنش 

شمال: بالادست، بالا، آپا، اپاختر  شمال شرقی: اباختر خورآیی  شمال غربی: اباختر خوربری  شمالی: اپاختری، اباختریک 

شمایل: نمود، نگاره ها، فرتورها، فتن، ریخت،  چهرهها، پیکرها  شمائل: نگاره ها، فرتورها،  چهرهها، پیکرها  شمس: خورشید  شمسی: خورشیدی 

شمع: کندیل (واژٔهٔ »کندل« انگلیسی [شمع] و یـا

»شاندولیـه« فرانسوی [شمعدان] و یـا "چاندرا ی سانسکریت

[ روشنی ماه] با آن از یک ریشـه اند)،  ِسِپندار (ب ه)،  اسپندار (ب ه)،  شماله 

شمعدان: کندیله (کندیله بـه عربی رفته و قندیل  شدهاست)،  شماله دان، آتشدان  شمعدانی: سپنداره  شمـه: ه، کوتاه، پاره، اندک  شمـیم: بوییدنی، بوی خوش  شـهاب: کمانـه ستاره، ستاره، اختردونده  شـهادت: گواهی دادن، گواهی، جانبازی، جانباختگی، جان باختن 

شـهادت دادن: گواهی دادن، گواه دادن  شـهادت طلبانـه: جانسپارانـه، جانبازانـه  شـهادت نامـه: گواهینامـه، سوگند نامـه  شـهامت: شیردلی، دلیری، دلاوری، بی باکی  شـهرت: ناموری، نامداری، آوازه  شـهرت بد: ننگ  شـهرت طلب: نامجو، آوازه خواه 

شـهرت یـافتن: نامور شدن، سرشناس شدن، سرشناس، آوازه دارشدن 

شـهره: نامور، نامدار، سرشناس  شـهریـه: ماهانـه  شـهلا: چشم سیـاه 

: واَیَست (ده)،  ورن، واینده، واَیَست، کامجویی ،

خواهش دل، بسیـار خواهی، بسیـار  پرست: زنباره، بسیـار کامجو 

۱۴۷

کلام: درازگویی، پرچانگی                                          شیمـی: کیمـیا 

 tankāmagīh                            شیمـیایی: کیمـیایی  پرستی: تن کامگی (  )،   

شیمـیدان: کیمـیاگر 

شـهید: کشته راه خدا، کشته، جانباخته، جان باخته 

شـهیر: نامـی، نامور، نامدار  شیوع: روایی (   rōwākīh)،  واگیر، همـه گیر، گسترش  شور: هم اندیشی، سکالش، رایزنی، بررسی          شیی: چیز  شورا: انجمن رایزنی  شیئ: چیز 

شورای داوری: رایزنی، انجمن داوری            شئون: هنجارها،     آیینـها  شورای شـهر: انجمن شـهر        شئونات: هنجارها، آیین ها 

شورای عالی: فرایزن 

شورای عالی اصناف: سررایزنی پیشـه وران  شوسه: راه خاکی، خاکراه  شوفر: راننده 

شوق: خواستاری (ده)،  شور، شادی، دلبستگی، آرزومندی  شوق انگیز: شورانگیز، شادی بخش  شوک: تکانـه 

شوکت: َفَر (ب ه)،  والایی، فرهی، فره، َفَر، شکوه  شوکه شدن: تکان خوردن  شوکه کننده: تکان دهنده  شوم: ناخجسته، بد شگون 

شومـینـه: هیمـه سوز (ف ه)،  اجاقک، اجاق 

شی: چیز 

شیـاد: کلاه بردار، فریبکار، سالوس، دورو، دغل باز  شیـاف: پرزه  شیپورچی: شیپورزن  شیخ: پیر 

شیر: همخوانی، همخوان   شیشلیک: کباب سیخی  شیطان: دیو، اهریمن  شیطان صفتی: دیوکامگی  شیطانی: پلید، اهریمنی 

شیطنت: سرکشی، دیوگری، اهریمنی، اهریمن واری  شیفتی: گردشی  شیک: خوش سر و رو، خوش جامـه 

۱۴۸

  ص 

صابر: شکیبا، خونسرد، بردبار  صابون: َکَفزا، ساون، برهو  صاحب: خداوند (ده)،  کدیور، دارنده  صاحب اختیـار: خود سر 

صاحب اراده: کا ممند (   kāmakōmand)،    صاحب اقتدار: نیرومند، ناتوا، زورمند  صاحب امتیـاز: پروانـه دار  صاحب تهّوّر: ب یباک (ب ه)،   

صاحب شدن: داراشدن، بدست آوردن، ازآن خود   صاحب شوکت: فرمند  صاحب عقل: خردمند (ب ه)،    صاحب قدرت: نیرومند، زورمند  صاحب قران: والا، نامور  صاحب قلم: نویسنده  صاحب کار: کارفرما، کاردار  صاحب مجلس: مـیزبان، مـهماندار  صاحب مقام: پایور  صاحب ملک: زمـیندار 

صاحب نظر: کاردان، سخنمند، رایمند، آگاه  صاحبان: دارندگان  صاحبدل: روشندل، دلدار  صاحبنظر: کارشناس، کاردان 

صادر: نوشته، فرستاده، فرستادن، دربرد، بیرون ،برونبرد 

صادرات: کالاهای فرستاده، برونگاه، برون رو  صادرات و واردات: داد و ستد کالا  صادراتی: برونگاهی، برون روی  صادر: فرستادن، برون فرستادن  صادره: فرموده، دستور داده شده 

صادق: نیکوکاری، رو راست، راستگو، دستگیر، درستکار ،پاکدل 

صادقانـه: راستین، براستی  صاروج: ساروگ، سارو، چاروگ  صاعد: بالارونده (ده)،    صاعقه: آذرخش 

صاف: یکنواخت، هموار، نرم،  بیآلایش  صاف کار: گلگیرکار، پخکار 

صاف : پالیدن (ب ه)،  هموار ، نرم ،

پالایش  صاف و هموار: هموار  صاف کرده: پالیده (ب ه)،   

صافی: پالایـه، پاکیزه، پاک و روشن  صالح: نیکوکار، شایسته، درستکار، پرهیزکار، پارسا  صامت: ناگویـا (ده)،  همخوان، نام، ناگویـا، زبان بسته ،خاموش، بی آوا 

صانع: سازنده، آفریننده، آفریدگار  صبا: باد پیش بهار، باد پیش، باد بهار، باد برین  صباح: سپیده دم، پگاه، بامداد  صباغ: رنگساز، رنگرز  صبح: سپیده دم، پگاه، بامداد، آفتابدم  صبح بخیر: بامداد نیک، بام شاد  صبح بـه خیر: بامداد نیک، بام شاد  صبح دم: سپیده دم، بامداد  صبح سعادت: آغاز خوشبختی  صبح صادق: پگاه راستین  صبح کاذب: پگاه دروغین  صبح مراد: پگاه امـید 

۱۴۹

صبحانـه: ناشدنی، ناشتایی، ناشتا، چاشت بامدادی، چاشت  صبر: شکیبایی، شکیب، درنگ، خونسردی، تاب، بردباری  صبر : شکیبیدن  صبرکرد: شکیبید 

صبر: شکیبایی، بردباری ، بردباری  صبوح: باده بامدادی  صبور: شکیبا، خود دار، بردبار، برد بار  صحابت: هنی  صحابه: یـاران، هنان  صحاف: شیرازه بند، رویـه گر، پوشینـه گر  صحافی: شیرازه بندی  صحبت: گلا، گفتمان، گفتگو، سخن 

صحبت : گفتگو ، گفتگو، َگَپ زدن، سخن گفتن  صحبتها: سخنان  صحبتهای: سخنان 

صحت: سلامت، راستی، درستی، تندرستی، بهبودی  صحت عمل: درستکاری 

صحت و سقم: درستی و نادرستی، درستی و نا درستی ،درست یـا نادرستی 

صحرا: هامون، دمن، دشت و دمن، دشت، بیـابان  صحن: مـیدان،      مـیانسرا، مـیان سرا، مـیان خانـه  صحنـه: پیشگاه، پهنـه  صحنـه جنگ: کارزار  صحنـه ساز: نما آرای  صحیح: درست، خوب ونیک، بایسته  صحیح البنیـه: تندرست  صحیح العمل: درستکار، درست کردار  صحیح المزاج: تندرست  صحیحا: بـه درستی  صخره: خاره 

صد: َسَد (سد       واژهای پارسی هست که بـه نادرستی صد نوشته شده؛ نگا سده)،   

صدا: سدا (سدا  واژهای پارسی هست که بـه نادرستی صدا نوشته شده)،  نوا، بانگ، آواز، آوا، آهنگ 

صدارت: نخست وزیری (وزیر پارسی هست و از پارسی بـه عربی رفته است)،  وزیری، فرنشینی، فرمداری  صداقت: رو راستی، راستی، راستگویی، درستی، درستکاری ،ب یآلایشی 

صدا: فراخواندن، بانگ زدن، آوازدادن  صدد: پی، برآن، آهنگ، اندیشـه 

صدر: والا، پیشوا، پیشگاه، بلند پایـه، بالاترین جایگاه  صدر اعظم: نخست وزیر (وزیر پارسی هست و از پارسی بـه عربی رفته است)،  فرمدار  صدر مجلس: برترگاه، بالای انجمن، بالاگاه  صدر نشین: بالانشین  صدراعظم: سروزیر  صدف: گوشماهی، گوش ماهی  صدق: راستی ودرستی، درستی  صدق کلام: راستی، درست گفتاری  صدق نیت: پاکدلی 

صدقه: نیکوکاری، دستگیری، دردگردان، داد و دهش  صدمـه: گزند، زیـان، آفت، آسیب  صدمـه دیدن: آسیب دیدن  صدمـه دیده: آسیب دیده  صدمـه رساننده: زیـانکار  صدمـه دیده: آسیب دیده 

صدور: گسیل داشتن، فرستادن، روانـه   صدیق: یـار، همدل ،دوست 

صراحت: روشن گویشی (   rōšn gowišnīh)،  روشنی، رک گویی، بی پرده گویی 

صراحت لهجه: رک گویی، بی پروا، بی پرده گویی  صراحتا: ب یپرده پوشی، بی، بـه روشنی، بـه آشکاری  صراحی: ساغر، جام مـی ساغر، باده  صراط: راه، چینواد  صراط مستقیم: راه راست  صراف: سوداگر پول  صرصر: باد غران، باد سخت، باد تند  صرع: سرگیجه، سردرد،  بیـهوشی 

۱۵۰

صرف: ویژه، هزینـه ، ناب، گردانش، ساده، بـه کارگیری ،به کاربردن، بکار بردن 

صرف : هزینـه ، ناب، ساده، بـه کارگیری، بکار بردن 

صرف نظر : چشم پوشی  

صرفا: ویژگانـه، تنـها، بـه نابی، بـه نابی، بـه گونـه ناب، بـه سادگی  صرفًاً: ویژگانـه، تنـها، بـه نابی، بـه نابی، بـه گونـه ناب، بـه سادگی  صرفنظر: چشم پوشی، بخشیدن  صرفنظر : دل فروبستن، چشم پوشی   صرفه: سودبری، سود، بهره، بازدهی  صرفه جو: بعد اندازگر 

hēr    ) هیربان  ،(    (hēr pānakصرفهجو: هیربانی     ،(pānak

صریح: روشن، رک، بی پرده، آشکارا  صریح : روشن گویشی (   rōšn gowišnīh)،    صریحا: رک و راست،  بیپرده پوشی، بـه روشنی، بـه آشکاری ،آشکارا 

صعب: دشخوار (ڀ)،  ناهموار، دشوار، دشخوار، پرپیچ و َخَم 

صعب العبور: سخت، دشوار، بد 

صعب العلاج: سخت درمان، سخت، دشوار درمان، درمان ناپذیر، بی درمان 

صعب الوصول: دشوار یـاب، دشوار رس 

صعب الوصول: دشواریـاب (ده)،  دشوار رس (ب ه)،       َتَنگبار

(ب ه)،  دشخواریـاب 

صعوبت: دژواری (ده)،  دشواری 

صعود: راه سربالا، خیز، بالا روی، بالا رفتن، اوجگیری ،افزایش 

صعود : دامـیدن، بالا رفتن  صعودکننده: بالارونده (ده)،   

صعودی: فزاینده، فرایـاز، افزاینده، افزایشی  صغر سن: خردسالی 

۱۵۱

صغیر: کوچک، خردسال، خرد، ُخُرد  صغیرالجثه: خُردَتَن (ده)،   

صف: زاب، رشته، رسته، ردیف، رده، رج، راسته، راستا، جاده  صفا: یک رنگی، شاداب، خرمـی  صفاء: یک رنگی، شاداب، خرمـی  صفات: فروزه ها، فروزگان، سرشت ها، زاب ها  صفت: فروزه، ستودن، ستایـه، زاب، چونی، چگونگی  صفتی شیطان: دیوکامگی  صفحه: سات، رویـه، دیمـه، پرده، برگه، برگ  صفحه کلید: برگه کلید  صفر: سفر، زفرین، زفر، ِزِفر، تهی 

صفرا: زهرپوشش (   zahr pōšišn)،  زریر، زردآب، تلخه  صفراء: زریر، زردآب، تلخه  صفراوی: زود خشم، زردابی، تند خو  صفه: ستاوند  صفویـه: صفویـان، صفوی  صفی: نیکدل، نیک، پاکدل، پاک  صفیر: بانگ  صلابت: شکوه، بزرگی، استواری  صلاة: نماز 

صلاح: سزاوار، درستی، درخور، بایستگی  صلاح اندیش: نیک اندیش 

صلاحدید: نیکخواهی، نیکخواهانـه، نیک بینی، روادید ،رایزنی، بهین دید  صلاحیت: شایستگی، سزاواری  صلاحیت دار: شایسته، سزاور  صلح: سازش، دوستی، آشتی، آسودگی  صلح جویی: سازگاری، آشتی جویی  صلح طلب: آشتی خواه 

صلح : سازش ، باهم کنار آمدن، آشتی ،آشتی 

صلح و صفا: مـهر، سازش، آشتی و مـهر  صله: پارنج، پاداش  صله ارحام: خویش نوازی 

ته دل 

صمـیمـی: یکدل، همدل، دوستانـه، خودمانی  صمـیمـیت: یگانگی،        یکرنگی، یکدلی، همدلی، خودمانی ،پاکدلی،  بیآلایشی، بی 

صنایع: هنرها، فرآوری ها، فرآورده ها، ساخته ها، پیشـه ها  صنایع دستی: هنرهای دستی،        فرآوردههای دستی  صندل: کفشک، دمپایی، چندن  صندلی: کرسی، چهارپایـه  صندوق: گنجه، کارسان، سندوغ  صندوقچه: یخدان، کارسانک  صندوقخانـه: چاشدان  صنع: هنر، ساختن، آفرینش 

صنعت: َفَیـاوار (ب ه)،  َفَیـار (ب ه)،  هنر، کار، فرآوری ،ساختاری، پیشـه  صنعتگر: ورزی،             دستورز، پیشـه ور  صنعتی: َفَیـاواری (ب ه)،  هنروری، کاری، ساختاری ،

پیشـه وری  صنف: گروه، رشته، رسته، بخش  صنم: نگار، شمن، دلدار، دلبر، بت  صنم خانـه: بتکده  صنوبر: شادرخت، سنابر، سروناز  صواب: نیک، شایسته، سزاوار، راست و درست، خوب ،پسندیده  صواب دانستن: درست دانستن 

صواب دیدن: روادانستن، روا دیدن  صوابدید: نیک نگری 

صوت: سدا (سدا        واژهای پارسی هست که بـه نادرستی صدا نوشته شده)،  بانگ، آوا، آهنگ  صور: ر خها، رخسارها، چهره ها 

صورت: گونـه، سیما، روی، رو، رخساره، رخسار، رخ، چهره 

صلوات: درود فرستادن 

صلوات فرستادن: درود فرستادن  صلوة: نمازگاه، نماز  صلوه: نماز 

صلیب: چلیلا، چلیپا، چلیپ 

صمغ: انگَژَد (ب ه)،  انُگُژه (ب ه)،  شیره درخت، زنج، انگم ،

صورت برداشتن: سیـاهه برداشتن  انُگُم 

صورت پذیر: انجام شدنی، انجام پذیر 

صمـیم: ناب، ژرفا، تک، َتَک، برگزیده 

صورت پذیرفتن: فرجام پذیرفتن، انجام شدن 

صمـیمانـه: یکدلانـه، دوستانـه، خودمانی، پایمردانـه، پاکدلانـه، از

صورت جلسه: نشست نامـه  صورت جلسه : پیسنویس   صورت حساب: سیـاهه درآمدها، پرداخت نامـه  صورت نگار: چهره نگار  صورت و ظاهر: رویـه  صورتجلسه: نشست نامـه  صورتحساب: پرداخت نامـه  صورتکش: نگارگر  صورتگر: چهره پرداز  صورتی: سرخابی، سرخ روشن، رخی  صوف: پشمـینـه، پشم   صوفی: پشمـینـه پوش  صوفی گری: سوفی گری  صومعه: نیـایشگاه، ستایشگاه، خانگاه 

صیـاد: نخجیرگیر، ماهیگیر، شکارگر، شکارچی یـا ماهیگیر ،شکارچی، دامـیار، دام انداز، تورگیر، تورانداز  صیـانت: پاساد (ب ه)،  نگهداری، نگاهداری، نگاهبانی ،

پاسداری  صیحه: فریـاد، بانگ  صید: نخجیر، شکار  عقد: پیمان زناشویی  صیف: تابستان  صیفی: تابستانی  صیفی کاری: تموزکاری، پالیزکاری  صیقل گر: پردازگر 

۱۵۲

۱۵۳

  ض 

ضابط: نگهبان، نگاهدارنده، کاردار  ضابطه: رویـه، روش، روال  ضارب: کوبنده، زننده، آسیب رسان  ضاری: زیـان کار (ڀ)،    ضامن: پاَیَندان (ب ه)،   

ضامن دار: دکمـه دار  ضامن شدن: پایندیدن 

ضایع: ویران، نفله، فرسودگی، تباه، پوساندن، پایمال  ضایع شدن: نابود شدن، کنف شدن، از مـیان رفتن  ضایع شده: از مـیان رفته 

ضایع : ویران ، تباهکاری، تباه ، پوساندن  ضایعات: پسمان ها، پسمان، بعد مانده ها  ضایعه: تباهی 

ضبط: سدا برداری (سدا واژه ای پارسی هست که بـه نادرستی صدا نوشته شده)،  نگهداری، گرفتن، بایگانی، آوا گیری، از آن خود 

ضبط صوت: سدا گیر (سدا واژه ای پارسی هست که بـه نادرستی صدا نوشته شده)،  آوا نگهدار، آوا گیر  ضبط : گرفتن، بایگانی ، از آن خود   ضجر: رنجوری، درد و آزار، آزردگی  ضجه: ناله، مویـه، فغان، شیون، زاری  ضجه : شیون ، زاری   ضحاک: آژیدهاک 

ضخامت: ستبرا (ڀ)،  کلفتی، فربهی، ستبری  ضخیم: کلفت، ستبر، پیکر 

ضخیم الجثه: درشت اندام، درشت 

ضد: واروی، وارونـه، وارو، ناهمسو، ناسازگار، ناساز، رویـاروی ،دشمن، درون دشمنی با، درون برابر، پاد، باژگونـه، آخشیج  ضد انفجار: پادترکش  ضد حال: ناخوشایند  ضد حال زدن: رنجاندن  ضد حمله: پاتک  ضد زهر: پاد زهر  ضد سم: نوشدارو، پاد زهر  ضد ضربه: آسیب ناپذیر  ضد عفونی: گندزدایی 

ضد و نقیض: ناهمتا، ناسازگاری، ناسازگار، ناجور  ضدحال: ناخوشایند  ضدحال زدن: رنجاندن  ضددیت: ناسازگار  ضدعفونی: گندزدوده، گندزدایی  ضدعفونی : گندزدایی  ضدونقیض: ناسازگار، دوگانـه  ضدیت: ناسازگاری، دشمنی 

ضراب: نوازنده، زرابگر، رودنواز  ضرابخانـه: مـیخکده، زرآب خانـه، درم سرای  ضرب: گمـیزش، کوفتن، کوبه، کوبش، کوب، زدن، دنبک  ضرب الاجل: زود، بیدرنگ، باشتاب  ضرب المثل: زبانزد  ضرب خوردگی: کوفتگی، آسیب دیدگی  ضرب در: در، بار 

ضرب دیدن: گزند دیدن، آسیب دیدن، آسیب  ضرب زن: تنبک زن  ضرب شست: زورمند نمایی، آسیب  ضرب : زدن، بسشمردن  ضرب و شتم: لت و کوب، کوبه و ناسزا  ضربات: کوب هها، کتک، زنش ها، آسیب ها  ضربان: تپیدن، تپش  ضربت: کوبه، کوبش 

۱۵۴

ضربت خوردن: کوفته شدن، کوفته، کوبه خوردن، آسیب دیدن  ضربدر: در، بار 

ضربه: کوبه، کوبش، کتک، زنش، تکانـه، برخورد، آسیب  ضربه خوردن: آسیب دیدن، آزار دیدن  ضربه دیدن: آسیب دیدن، آزار دیدن  ضرر: گزند، زیـان، آسیب  ضرر دیدن: آسیب دیدن 

ضرس قاطع: ب یگفتگو،  بیبرو برگرد، بـه درستی  ضرغام: شیراوژن، دلیر، دلاور  ضرورت: نیـاز، ناگزیر، ناچاری، بایستگی 

ضروری: وایـا، نیـازین، ناگزیر، ناچار، خواسته شده، خواسته ،بایسته، باید، بایـا 

ضروری است: نیـازین است  ضروری بودن: شایسته بودن، درخور  ضریب: نرخ، درسد، درانگارش، توان  ضریح: مغاک، گور، آرامگاه 

ضعف: نزاری، ناچار، ناتوانی، لاغری، سستی، زبون  ضعف رفتن: ناتوان شدن، سست شدن  ضعف مزاج: ناتوانی 

ضعفا: درماندگان، تهیدستان، بینوایـان  ضعفاء: درماندگان، تهیدستان، بینوایـان 

ضعیف: نزار، ناتوان نشان دادن، ناتوان، لاغر، کم زور ،سست  ضعیف الجثه: لاغر، رنجور  ضعیف النفس: سست نـهاد 

ضعیف شدن: نیرو از دست دادن، ناتوان شدن، سست شدن ،سست 

ضعیفه: همسر، زن ناتوان، زن  ضعیفی: ناتوانی  ضلالت: گمراهی، کجراهی 

ضلع: راسته، راستا، دیواره، دنده، پهلو، بر، َبر  ضم: پیش  ضمان: پذیرفتن 

ضمانت: تاوان داری، پیمانگری، پشتیبانی، پشتوانـه، پایندانی ،پایندان، پایبندانی، برگردن گیری، برگردن 

۱۵۵

ضمانت : پایندیدن 

ضمانت نامـه: پیمان نامـه، پایندان نامـه، پایند نامـه  ضمایم: پیوست ها  ضمائم: پیوست ها 

ضمن: مـیانـه، مـیان، درون، درکنار، توی، با، افزون بر، افزون بر ،افزون 

ضمن اینکه: همچنین، پیوست بـه اینکه، افزون بر آن، افزون بر اینکه  ضمن آنکه: افزون بر آنکه  ضمن تایید: افزون بر درست شمردن  ضمن صحبت: هنگام، مـیان سخن 

ضمنا: همچنین، هم چنین، نیز، درون پیوست، باهمـه  اینـها، با آنکه،  افزونبرین 

ضمنًاً: همچنین، درون این مـیان، از سویی، از سوی دیگر  ضمـه: پیش 

ضمـیر: نـهان، نـهاد، منش، َکَس واژه، سرشت، دل اندرون، دل ،درون، اندرون  ضمـیر ناخودآگاه: نـهان ناخودآگاه  ضمـیمـه: همراه، پیوست  ضوابط: بندها  ضیـا: فروغ، شید، روشنایی، تابش  ضیـاء: فروغ، شید، روشنایی، تابش  ضیـاع: زمـین کشاورزی 

ضیـافت: مـیهمانی، مـهمانی، سور، جشن، بزم 

  ط 

طارمـی: نرده، تارمـی  طاس: گردانک، تاس 

طاعت: گردن نـهادن، فرمانبرداری، پیروی، بندگی  طاعون: سیـاه مرگ  طاغی: گردنکش،         گرافکار، سرکش 

طاق: لنگه، تنـها، تک، تاق، بام، ایوان  طاقباز: تاغباز 

طاقت: ناانجام، نا، شکیبایی، توانایی، توان، تاو، تاب، بردباری  طاقت آوردن: تاَوَستن (ده)،  تابیدن (ب ه)،    طاقت تاغ شدن: توان، بی تاب شدن  طاقت فرسا: توان فرسا، تاب فرسا  طاقت فرسا: توان فرسا، توان فرسا، تاب فرسا 

طالب: کا ممند (   kāmakōmand)،  دانشجو، جوینده ،پژوهنده  طالب شـهرت: نامجو  طالب عّلّت: چرایی جوی (ده)،   

طالب علم: دانشجوی (ده)،  دانشگر، دانش پژوه  طالبی: خروک، خرچوک، تالبی  طالع: سرنوشت، بخت  طالع بین: فال بین، پیشگو، بخت بین  طالع شوم: وارونـه بختی، سرنوشت بد، بد شگونی، بخت بد  طالع همایون: بخت بیدار  طاهر: پاکیزه، پاکدامن، پاک جامـه، پاک  طاووس: تاووس 

طایر: مرغ، پرنده  طایفه: ویس، خاندان، تیره، تبار  طائر: مرغ، پرنده  طائفه: خاندان، تیره، تبار  طب: پزشگی، پزشکی 

طّبّاخ: خوالیگر (ب ه)،  آشپز 

طبابت: پزشگی، پزشکی  طباخ: خورشگر، خوالیگر، پزنده، آشپز  طباخ خانـه: آشپزخانـه  طباخی: کله پزی، خوالیگری، آشپزی  طبخ: پختن، پخت 

طبع: نـهاد (ده)،  منش، گوهر، سرشت، چاپ  طبع برگشتگی: واسرشتگی  طبع برگشتن: واسرشتن 

طبعا: همانا، بـه دلخواه، بـه خودی خود، براستی  طبق: سبد، ترینان، تبک، تال، برپایـه، برابر، بر پایـه  طبق معمول: مانند همـیشـه  طبقات زمـین: چینـه  طبقه: لایـه، رسته، رده، اشکوب  طبقه بندی: رده بندی، دسته بندی  طبل: کوس، دهل، تبیره  طبی: درمانی، پزشکی  طبیب: پزشک 

طبیعت: نیـاد، نـهاد، گیتی سرشت، کیـاناد، سرشت، سپهر ،زیستگاه، خیم، خوی، جهان سرشت  طبیعت انسان: نـهاد آدمـی، سرشت آدمـی  طبیعتا: بـه خودی خود 

طبیعی: نیـادی، سرشتین، سرشتی، ِسِرشتین، بهنجار  طپانچه: هفت تیر، تپانچه  طپاندن: تپاندن  طپش: تپش 

طپق: کند زبانی، تپغ  طحال: سُپُرز (   sparz)،  اسبل 

۱۵۶

طر مع: مشگبوی، خوشبوی، بویـا  طراح: نگارگر، نگارافکن، شالوده ریز، برنامـه ریز  طراحی: نمودارسازی 

طراز: تراز (همانند ترازو)،    طرانجبین: ترانگبین  طراوت: شادابی، سرزندگی 

طرح: نمودار، گستره، گستردن، شالوده، پیشنـهاد، پیش نویس، پیرنگ، برنامـه، افکنـه، افکندن 

طرح ریزی: شالوده ریزی، شالوده، زمـینـه سازی، برنامـه ریزی  طرحواره: نگاره 

طرد: واپس زنی، راندن، دور   طرد شده: رانده شده، رانده  طرد : بیرون راندن  طرد: بیرون راندن  طرز: شیوه (ب ه)،  روش، روال، راه  طرز تفکر: دیدگاه، بینش  طرز رفتار: روش 

طرز عمل: کارکرد، شیوه کار، ِشِگردکار، روش کار، روش  طرز فکر: دیدگاه، بینش  طرزفکر: منیش، روش اندیشـه  طرزفکرخوب: اندیشـه نیک 

طرف: یـارو، ور، کناره، کنار،، سوی، سو، سمت، روی ،رو، پهلو 

طرف دعوی: هماورد، خوانده  طرف سخن: هم سخن 

طرف شدن: همآورد شدن، درگیرشدن، بـه ستیزبرخاستن  طرفدار: هوادار، هواخواه، پیرو، پشتیبان  طرفداران: پیروان، هواداران  طرفداری: هوا خواهی، پیروی  طرفه: نو، شگفت، خوش آیند، تازه  طرفین: هر دو سوی، هر دو سو  طره: کاکل، شکنج مو، زلف، دسته مو  طریق: شیوه، روند ،روش، روال، راه  طریق معتدل: راه مـیانـه (ده)،   

۱۵۷

طریقت شیوه، روال، راه، آیین  طریقه: گونـه، شیوه، شگرد، روش، روال، راه  طریقه عمل: شیوه کار، روند، روش  طعام: خوردنی، خوراکی، خوراک  طعم: مزه 

طعم تند و تیز: مزه تند و تیز  طعم شیرین: مزه شیرین 

ط: مزمزه، دانـه دام، خورشک، خورش، خوردنی، خوراک ،چینـه 

طعنـه: سرکوفت، سرزنش، بدگویی  طعنـه آمـیز: نیشدار، گوشـه دار، سرکوفت آمـیز  طغیـان: نافرمانی، گردنکشی، شورش، سرپیچی، خروش  طغیـان آب: کوهه، خیزآب  طفل: نوزاد، کودک، بچه  طفولیت: کودکی، خردسالی، بچگی  طفیلی: انگل  طلا: زر، َزَر 

طلاب: هاَوَشتان،    دینآموزان، خواهندگان  طلافروش: زرگر  طلاق: جدایی 

طلاق گرفتن: گسستن، جدا شدن، از هم جدا شدن  طلاق نامـه: کشادنامـه (ب ه)،    طلایـه: دیده ور، دیده بان، پیشرو  طلایـه دار: پیشاهنگ  طلایی: زرین، زری، زرگون  طلب: درخواست، خواهه، خواه، خواسته، خواستن، خواست ،جویـه، جستن، بستان کاری  طلب : یوزیدن، خواستن 

طلبکار: خواستار (ب ه)،  خواهان، جویـان، بستانکار  طل نده: خواستار (ب ه)،   

طلبه: چرایی جوی (ده)،  هاَوَشت، دین آموز  طلبی: خواهی 

طلبیدن: فراخواندن، ستاندن، خواستن، جویـا شدن، باز جستن  طلسم: نیرنگ، جادو، افسون  طلعت: رخسار، چهره  طلق: تلک 

طلوع: سرزدن، خورشید، تابیدن، پگاه، بردمـیدن، برآمدن ،برآمد  طلوع آفتاب: بردمـیدن آفتاب، برآمدن خورشید، برآمدن آفتاب 

طلوع خورشید: خورشیدپیدایی (   xvaršēt pētākīh)،    طلوع صبح: سپیده دم 

طماع: آزورز، آزمند، آز َورزَورز  طمانینـه: آرامش  طمطراق: خودنمایی  طمع: آز 

طمع داشتن: چشم داشتن، آزورزیدن  طمع : آزمندی ، آز ورزیدن  طمعکار: آزین، آزور، آزمند  طناب: کمند، ریسمان، رشتک، رسن  طناز: نازکننده، دلربا  طنبور: تنبور  طنز: شوخی، ریشخند، خنده دار، خنده آور  طنین: پژواک  طهارت: پاکی (ب ه)،  شستن، پاکیزگی 

طهران: تهران  طهماسب: تهماسپ  طواف: ِگِردگشتن  طوبی: شادی، خوشی  طور: سان، دام، جور گونـه، تور  طوری: گون های  طوس: توس  طوطی: توتی 

طوعًاً: از مـیان جان  طوفان: توفان، تندباد  طوق: چنبر 

طول: درازا (ڀ)،  درازی (ده)،  درازی، درازه، درازنا  طول تاریخ: درازای تاریخ 

طول جغرافیـایی: درازه گیتایی، درازای گیتایی، پهناک  طول دادن: کش دادن، دراز  طول عمر: دیرزیوی، دیرجانی، درازی زندگی  طول کشیدن: دیرشدن، بـه درازا کشیدن 

طولانی: کشیده، ژرف، دیرپا، دیرباز، دورو دراز، دراز، بلند  طولی       نمـیکشد: دیری نمـی پاید  طومار: بلند نامـه 

طویل: دیَرَند (   dagrand)،  دراز، بلند  طویل العمر: سالخورده  طویل المدت: دراز زمان  طویله: ستورگاه  طی: هنگام 

طی : سَِپَ (ده)،  نوردیدن، گذراندن، سپری ،سپردن، رهسپاری، درنوردیدن، پیمودن، پوییدن  طیـاره: هواپیما  طیب: پاک و پاکیزه  طیر: مرغ، پرنده  طیف: دیوانگی، خشم، بیناب  طیف نما: بیناب نما، بردنما 

طیف وسیعی از: گستره بزرگی از، گسترده بزرگی از، دامنـه گسترده ای از  طینت: والا، منش، سرشت  طیور: ماکیـان، پرندگان 

۱۵۸

  ظ 

ظالم: ستمگر، زورگو، جفاکار، بیدادگر  ظالمانـه: ستمگرانـه، زورگویـانـه، بیدادگرانـه  ظاهر: هویدا، نمود، نمایـان، نماد، نما، رویـه، پیدا، پدیدار ،آشکار 

ظاهر ساختن: پرده برگرفتن (ب ه)،  نمایـاندن، نمایـان   ظاهر سازی : وانمود   ظاهر شدن: پدیدار شدن  ظاهر و باطن: آشکار و نـهان 

ظاهرا: همانا، گویـا، چنین پیداست، بـه آشکاری، آنسان کـه پیداست 

ظاهرًا: همانا، گویـا، چنین پیداست، بـه آشکاری، آنسان کـه پیداست، آن سان کـه پیداست، این گونـه کـه آشکار است  ظاهربین: بیمایـه، برونگرا  ظاهرسازی: خودنمایی  ظاهری: روی های 

ظرافت: نازکی، نازک سخنی، موشکافی، زیرکی، خوشایندی ،خرده سنجی، تیزنگری 

ظرف: دیگ، در، تشت، تابه، تاََبک، باردان، آوند  ظرف اندازه گیری: پیمانـه  ظرف آب: آبدان  ظرف آبخوری: جام آبخوری  ظرف آش: دوری، دورک 

ظرف آشغال: شلته، شَلِتِه، خاکروبه دان، آخالدان  ظرف خواری: ساغر، جام 

ظرفیت: گنجایی (ده)،  گنجایش، گنجانـه، گنجا، خورند  ظریف: نرم، مویین، لاغر، شکننده، زیبا، باریک 

۱۵۹

ظریفانـه با کاردانی  ظفر: فرازمندی، چیرگی، پیروزی  ظفرمند: پیروزمند  ظفرمندانـه: پیروزمندانـه  ظل: سایـه (ڀ)،  پناه، آسودگی 

ظلم: ستیز، ستم، زورگویی، زورگفتن، جور، جفا، بیداد  ظلمات: گمراهی، تاریکیـها، تاریکی  ظلمانی: تیره، تاریک، تار  ظن: گمانـه، گمان، پندار، اندیشـه  ظن بردن: گمان بردن، دودل شدن، پنداشتن  ظنین: گمان گر(gumāngar    )،  بد گمان  ظهر: نیمروزگاه، نیمروز، ُپُشت  ظهرانـه: ناهار 


ظهرنویسی: پشت نویسی، ُپُشت نویسی  ظهور: پیدایی (ده)،  نمود، نمایـان، پیدایش، آشکاری  ظهور و بطون: پیدایی و نـهفتگی  ظهیر: پشتیبان 

  ع 

عابد: پرستگار (ده)،  خداپرست، پرستنده  عابر: گذرکننده، رونده، رهگذر  عابر بانک: خودپرداز  عابر پیـاده: پیـاده  عابربانک: خودپرداز  عاج: دندان پیل، پیلسته 

عاجز: ناتوان، فرومانده، زبون، درمانده، بیچاره  عاجز شدن: بـه ستوه آمدن، فروماندن، درماندن  عاجزانـه: زبونانـه، با فروماندگی، با درماندگی، با بیچارگی  عاجزشدن: فروماندن، درمانده شدن، درماندن، بیچاره شدن ،به ستوه آمدن 

عاجل: شتابنده، زودرس، پیشی جوی  عادت: منش، شیوه، سرشت، روش، خوی، خو گیری، خو گرفتن، خو  عادت کردم: خو گرفتم 

عادت : َمَروسیدن (ب ه)،  خوی گرفتن، خو گرفتن ،خو   عادت کننده: خوی پذیر  عادت ماهانـه: دوره زنانگی  عادل: دادور، دادگستر، دادگر  عادلانـه: دادگرانـه، داد منشانـه 

عادی: همـیشگی، ساده، خوگرفته، پیش پاافتاده، پیش پا افتاده، بهنجار  عار: ننگ، شرم، آزرم 

عار داشتن: نـهاد، ننگ دانستن، ننگ داشتن  عارض: رو، رخسار، رخ، چهره 

عارضه ناهنجاری، ناخوشی، رنجوری، رخداد، پیـامد، بیماری  عارف: شناسا (ده)،  شناسا، ژرف بین، دانا، خداشناس ،بینشمند  عاری از: بی  عاریت: وامـی، سپنج  عاریت خواستن: بـه وام خواستن  عاریت دادن: بـه وام دادن  عاریتی:انـه  عازم: رهسپار، راهی 

عازم شدن: روانـه شدن، رهسپارشدن، رهسپار شدن  عاشق: واله، شیفته، شیدا، دوستار، دلشده،  دلداده، دلباخته ،پاکباز، بیدل 

عاشق پیشـه: واله، شیفته، شیدا پیشـه، شیدا، دلشده،  دلداده ،دلباخته، پاکباز، بیدل 

عاشق شدن: دل سپردن، دل باختن، پاک باختن  عاشقانـه: مـهرآمـیز، شیفتگانـه، شیداوار، شوریده وار ،شورمندانـه،  دلسپارانـه، دلدارانـه  عاشقی: شوریدگی، دلدادگی 

عاصی: نافرمان، شورشگر، سرکش، بستوه آمده، بستوه آمدن  عاطفه: مـهرورزی، مـهربانی، مـهر  عاطفی: نرمخو، مـهرورز، مـهربان  عاطل: پوچ، بیـهوده، بیکار، افکار  عافیت: رستگاری، تندرستی، بهروزی  عاقبت: فرجام، سرانجام، پیـامد  عاقبت الامر: سر انجام، پایـان کار  عاقبت اندیش: دوراندیش، دور اندیش  عاقبت اندیشی: دور اندیشی  عاقبت بخیر: نیک فرجام 

عاقبت بـه خیر: نیک گردانیدن، نیک فرجام، نیک انجام  عاقد: گره زن، پیوندگر، پیمانگذار 

عاقل: خردمند (ب ه)،  هوشمند، زیرک، دانا، پخته، بخرد ،باخرد، اندیشمند 

عاقلانـه: هوشمندوار، هوشمندانـه، اندیشمندانـه  عالم: گیتی، گردون، کیـهان، سپهر گردون، دانشمند، جهان 

۱۶۰

عالم افروز: گیتی افروز، جهان افروز  عالم بشریت: جهان هستی، جهان مردمـی  عالم غیب: جهان نادیده  عالم ملکوت: سپهرگردون، جهان دیگر  عالمگیر: جهانگیر 

عالی: والا جایگاه، والا، شگرف، بلند پایـه، بسیـار خوب، برسو ،برجسته، برتر، بالنده، ارجمند  عالی ترین: والا ترین، بهترین، برترین  عالی جناب: والاگاه، بزرگوار 

عالی رتبه: والاگهر، والا جایگاه، گرانمایـه، بلند پایـه  عالی قدر: والاجاه، پر بها، پر ارزش  عالی مقام: بلند پایـه، ارجمند  عالی نژاد: والاگهر  عالی نسب: والانژاد، والاتبار  عالی همت: والامنش، بزرگوار 

عالیجناب: وام، والاگهر، گرانمایـه، بزرگوار، ارجمند  عام: همـه، همگانی، همگان، مردم، جهانروا، توده  عامدا: دانسته، بـه دلخواه، آگاهانـه  عامدًا: دانسته، بـه دلخواه، آگاهانـه  عامدانـه: دیده و دانسته، آگاهانـه، ازروی آگاهی 

عامل: کنشگر (   kunišgar)،  گماشته، کننده، کارگزار ،کارگذار، کارکن، کاردار، پیشکار، انگیزه  عامـه: همـه، همگان، مردم، توده  عامـی: همگانی، مردمـی، تودگانی  عامـیانـه: همگانی، مردمـی، مردمانـه، تودگانـه  عاید: سود، درآمد، بازدهی  عایدی: سود، درآمد، بهره  عایق: پیشگیر، بازدارنده  عایله: خانوار، خانواده 

عایله مند: خانوار مند، خانواده دار، پرفرزند  عائله: خانواده  عائله مند: خانوار مند، پرفرزند  عبا: بالاپوش  عبادت: نیـاییدن، نیـایش، پرستش  عبادت : نیـایش ، ستودن، ستایش   عبادتگاه مزگت (مسجد عربی شده مزگت هست که از پارسی بـه عربی رفته)،  نیـایشگاه، پرستشگاه  عبارت: گزاره، فراز، سخن، چندواژه  عبارت بودن از: بر این      پایـهاند که، بر این  پایـهاند  عبارت پردازی: سخن پردازی، سخن  عبارتند از: بر این پایـه اند  عباردت : نیرنگ 

عبث: گزاف، پوچ، بیـهوده، بیمایـه،  بیـارزش  عبد: زر خرید، بنده، 

عبرت: پندآموزی، پند، آموزه، آموزش، اندرز  عبرت آموز: پند آموز 

عبور: گذارش (   vitārišn)،  گذشتن، گذر ، گذر ،گذار، ردشدن 

عبور : گذشتن، گذر ، گذر، ردشدن  عبور و مرور: شدآمد، رفت و آمد، آمد و شد  عبورکرده: برگذشته  عبورگاه: گذرگاه  عبوس: ترشرو، اخمو  عت نص: هنر، کار، ساختاری، پیشـه  عتاب: سرزنش، سخن تند، خشم، تشر، پرخاش  عتیق: کهنـه، دیرینـه، باستانی، باستان  عتیقه: کهن، پارینـه، باستانی، باستانـه، باارزش  عجب: شگفت (ب ه)،  منی، شگفتی، شگفت آور، شگفت انگیز، شگرف، خودستایی، خودبینی  عجبا: شگفتا 

عجز: ناتوانی، فروماندگی، ستوه، درماندگی، بیچارگی  عجله: شتاب ، شتاب، چابکی، تیزی، تندی  عجله : شتافتن، شتاب   عجله کن: شتاب کن  عجله کننده: شتابگر 

عجله کننده: شتابگر (   ōštābgar)،    عجم: ُگُنگ، کر و لال  عجوزه: فرتوت، پیر 

۱۶۱

عجول: شتابگر (   ōštābgar)،  ناشکیبا، شتابزده،  بیشکیب  عجولانـه: شتابزده، شتابان، سراسیمـه، با شتابزدگی  عجیب: شگفت آور، شگفت انگیز، شگفت، شگرف  عجیب الخلقه: شگفت آفریده  عجین: درهم شده، آمـیخته، آغشته  عداد: شمار  عداد محدودی: شمار اندکی 

عدالت: درستی، دادوری، دادگستری، دادگری، دادگرانـه، داد ،برابری 

عدالت اجتماعی: یکسانگری، همسانی، برابری  عدالت پیشـه: دادمند، دادپیشـه  عدالتخانـه: دادگستری 

عداوت: کینـه توزی، کین، ستیزه جویی، دشمنی  عدد: شمار (ڀ)،  شماره، تا  عددنویسی: شماره نویسی 

عدس: دانژه (ب ه)،  وینوک، ونوک، دانیژه، دانجه  عدسی: مژوک، ِمِژوک، بُلُسیک  عدسی دوربین: ِمِژوک، بلسیک، بُلُسیک  عدسی محدب: مژوک کوژ  عدسی مقعر: مژوک کاو  عدسیـه: مژوک 

عدل: نیم خروار، داوری، دادمندی، دادگری، داد  عدل بندی: لنگه بندی، بسته بندی، بار بندی  عدلیـه: دادگستری  

عدم: نیستی (ده)،  نیست شدن (ده)،  نابودن (ده)،  نبود ،نابودی  عدم احترام: ب یـارجی  عدم ادارک: نایـابندگی (ده)،   

عدم استعداد: ناتوانی، بیکارگی، بی دانشی  عدم اعتماد: ناباوری، بد گمانی  عدم امکان: ناتوانی، ناشدنی  عدم آسایش: نیـاسودگی 

۱۶۲

عدم پیشرفت: ناکامـی، شکست  عدم تحرک: ناروانی  عدم حضور: نبود  عدم سکون: ب یآرامـی (ده)،    عدم ضرورت: نبایستگی  عدم ظهور: ناپیدایی (ده)،   

عدم کیفیت: ب یچگونگی (ده)،   

عدم موفقیت: ناکسان، ناکامـیابی، ناکامـی  عدم واقعیت: ناراستی، نادرستی  عدم وجود: نیستی، نبود، نابودی  عدن: بهشت  عده: گروه، دسته، جرگه  عده ای: شماری، چندی، چند تن  عدهای: گروهی، شماری،      دستهای، تنی چند  عدو: کینـه ور، دشمن، بدخواه  عدیده: فراوان، پرشمار، بسیـار  عذاب: شکنجه، رنج، آزار، آذار  عذاب الیم: شکنجه سخت، رنج جانگاه، آزار دردناک  عذاب روح: شکنجه روان، آزار روان  عذر: دست آویز، پوزش، بهانـه  عذر خواستن: پوزیدن، پوزش خواستن  عذر مـی خواهم: درگذرید، پوزش م یخواهم، ببخشید  عذرخواهی: پوزش خواستن، پوزش  عذل: برکناری  عرابه: گردونـه، گردون، ارابه  عراق: اراک  عرب: تازیک، تازی  عربده: فغان، فریـاد، داد، جیغ  عربده جو: ستیزه جو، آشوبگر  عربی: زبان تازیـان، زبان تازی، تازی  عرش: تخت، پهنـه، آسمان، اورنگ، اریکه  عرش اعلی: جایگاه خدا، تخت برین خدا  عرشـه: فراز کشتی 

عرصه: مـیدان، مـیان سرای، پهنـه       عزا: سوگواری، سوگ  ڀ  عزاداری: سوگواری 

عرض: پهنا ( )،  درازای، پیشکش، پهنای 

عزب: یکه، تنـها،  بیـهمسر 

عرض اندام: جلوه نمایی 

عزت: ارجمند، ارج 

عرض جغرافیـایی: درازاک، پهنای گیتایی 

عزت نفس: خود بزرگواری 

عرض حال: دادخواست 

عزل: بیکار ، برکناری، برکنار 

عرض کردم: گفتم 

عزل شدن: برکنار شدن 

عرض : گفتن، بـه آگاهی رسانیدن، آگاهی رسانیدن به 

عزل : کنار گذاشتن، برکنار ، برانداختن 

عرض کنم: بگویم 

عزلت: گوشـه گیری 

عرضحال: دادنامـه، دادخواست 

عزم: پایداری، پابرجایی، آهنگ 

عرضه: هویدا، نمایش، نشان دادن، کاردانی، شایستگی ،

عزم جزم: استوارآهنگ 

رونمایی، چیرگی، جربزه، ُجُربزه، پیشنـهاد، پیشاورد 

عزم : خواستن، آهنگ  

عرضه داشتن: ُجُربزه داشتن 

عزوجل: بزرگوار 

عرضه کرد: رونمایی کرد 

عزیز: نازنین، مـهربان، گرانمایـه، گران، گرامـی، دوست

عرضه : هویدا ، نمایـاندن، پیشاورد  

داشتنی، پر ارزش، بزرگ، با ارزش، ارجمند 

عرضه و تقاضا: داد و خواست 

عزیز دردانـه: یکی یـه دونـه، لوس، دردانـه، ُدُردانـه  عرعر: ارََار 

عزیز کرده: نازنین، نازکرده، نازدانـه 

عرف: فراگرفته، شناخته شده، شناخته، شناخت، روش

عزیمت: رهسپاری، راهی گشتن، براه افتادن 

همگانی، روال، پذیرفته 

عزیمت : رهسپار شدن 

عرفان: یزدانشناسی 

عسرت: مستمندی، درماندگی، تهیدستی، تنگنایی ،

عرق: رگ، ُخُوی، ترتنی، باده، آبدانـه 

تنگدستی 

عرق ملی: شور مـیهن پرستی 

عسکر: لشگر، لشکر، سپاه 

عروج: برآمدن، بالایش، بالاروی 

عسگر: لشگر، لشکر 

عروس: بیوگان، اروس 

عسگری: نازا 

عروسک: اروسک 

عسل: انگپین، انگبین 

عروسی: زناشویی، اروسی 

عشا: شامگاه 

عروسی : بیوگانی ، اروسی  

عشاء: شامگاه 

عروق: رگ ها 

عشاق: دوستاران، دلشدگان، دلدادگان 

عریـان:  

عشر: یک دهم، ده یک 

عریض: گشاد، گسترده، پهناور، پهن، َپَهن 

عشرت: کامرانی، خوشگذرانی 

عریض و طویل: وََِلنگ و واز، گسترده، َگَل و گشاد، پهناور ،

عشره: دهه 

پت و پهن 

عشق: مـهر ورزیدن، شیفتگی، شیدایی، دوست داشتن ،

عریضه: دادنامـه، دادخواست 

د لدادگی،  دلبردگی،  دلباختگی، پاکبازی 

عریضه نگاری: نوشتن دادخواست نامـه 

عشق بازی: شیفتگی، شیدایی، دلدادگی، دلباختگی 

عز: والایی، فر، ارزش، ارجمندی، ارج 

عشوه: ناز، کرشمـه، بشک  عز و جل: گرانمایـه، گرامـی، ارجمند 

۱۶۳

عشوه گر: لوند، باناز، باکرشمـه  عشیره: دودمان، خانوار، تیره، تبار  عصا: دستواره، چوپ، چوبدستی، چوبدست، چوب  عصاره: افُشُره (ب ه)،  فشرده، شیره، شیرابه، چکیده  عصاره گرفتن: شیره گرفتن، افشردن  عصب: سُِهِشگر، پی 

عصبانی: خشمگین، جوشی، تندخو، برآشفته، برافروخته ،آشفته  عصبانی شدن: برآشفتن  عصبانیت: خشم، برآشفتگی  عصبی: تندخویی، پرخشم، بدخوی 

عصر: شبانگاه، شامگاه، زمانـه، زمان، روزگار، دوره، پسین ،پس از نیمروز، ایوار  عصر باستان: زمانـه باستان، دوره باستان  عصر فن آوری: زمانـه فن آوری  عصرانـه: چاشت شامگاهی  عصرحجر: زمانـه پارینـه سنگی، پارینـه سنگی  عصیـان: گردنکشی، سرکشی، سرپیچی  عضله: ماهیچه 

عضو: هموند، همـهم َوندَوند، هم پیمان ،کاربر، اندام  عضو بدن: پاره تن  عضو شدن: هموند شدن، همپیوند شدن  عضوخانواده: خودی، خودمانی، ازخود  عضویت: هموندی  عطا: دهش، بخشش، بخشایش  عطا فرمودن: بخشودن  عطا : بخشودن  عطاء: دهش، بخشش  عطار: داروگر، خوش بو فروش 

عطارد: تیر (ب ه)،  ستاره تیر، دبیرسپهر  عطا: بخشیدن، بخشایش، ارزانی داشتن  عطر: خوشبویـه، خوشبوی، بوی خوش  عطسه: شنوسه (   šnōsak)،  شنوسک، اتسه  عطش: تشنـه شدن، تشنگی  عطف: بازگشتن، بازگشت 

عطف بـه ماسبق: برگشت بـه گذشته، بازگشت بـه گذشته  عطوفت: مـهرورزی، مـهربانی، دوستی  عطیـه: شادمانـه، دهش، پاداش، بخشش 

عظمت: شکوه (   škōhīh)،  فر، شکوهی، شکوه، ُشُکوه ،بزرگی، بزرگواری، بزرگ  

عظمـی: کلان، سترگ، زیـاد، تنومند، پهناور، پرشکوه، بیکران ،بزرگ 

عظیم: والا، کلان، سترگ، زیـاد، تنومند، پهناور، پرشکوه ،بیکران، بزرگ 

عظیم الجثه: کلان پیکر، کلان، سترگ، زیـاد، تنومند، تناور ،پهناور، پرشکوه، بیکران  عظیمـی: سترگی  عغده: گره درونی 

عفاف: شرم، تن فروشی، پرهیزکاری، پاکی، پاکدامنی ،پارسایی 

عفریت: غول، دیو، اهریمن  عفو: گذشت (ب ه)،  چشم پوشی، بخشیدن، بخشودن ،بخشش، بخشایش، آمرزش  عفو بین المللی: بخشایش جهانی 

عفو : چشم پوشی، بخشیدن، بخشودن، بخشایش ،آمرزیدن  عفو کننده: آمرزگار  عفونت: گندیدن، گندیدگی، گند، چرک ، چرک ،پلشتی، بدبو شدن  عفیف: پرهیزکار، پاکدامن، پارسا  عقاب: همای، شـهباز، شاهین، باز، آگفت  عقاید: دیدگاه ها، دید،        برداشتها، باورها  عقب: دنبال، پی، پشت، پس  عقب افتادن: دیر ، دیر کرد  عقب انداختن: بعد انداختن  عقب بردن: بعد کشیدن  عقب زدن: بعد زدن 

۱۶۴

عقب گرد: پسگرد 

عکس: َفَرتور (ب ه)،  نگاره، نگار، رخش، ُرُخش 

عقب ماندگی: واپس ماندگی 

عالعمل: واکوش، واکنش، رویکرد، پاد کار 

عقب ماندن: واماندن، باز ماندن 

عقب مانده: واپس مانده                                                      عّلّت: چرایی (ده)،  چرایی 

عقب نشینی: واپس نشینی، بعد رفتن 

علاج: چاره گری (   čāragarīh)،  درمان، خوب شدن ،

عقبی: روز واپسین، رستاخیز، جهان دیگر، پاداش کار، پاداش  عقد: گواه گیران، گره زدن، پیوند زناشویی، پیوند، پیمان ،      چاره گری، چاره جویی، چاره 

علاج پذیر: درمان پذیر، چاره پذیر  علاقمند: دوستدار، دلبسته  علاقمندی: دلبستگی 

علاقه: گرایش، دوست داشتن، دلبستگی  علاقه دارم: دلبستگی دارم  علاقه داشتن: دلبستگی داشتن 

علاقه مند: مـهرورز، شیفته، دوستدار، دلبسته  علاقه مند شدن: دل بستن 

علامت: نشانی،          نشانـهها، نشانـه، نشان، آرنگ  علامت اختصاری: کوتاهواره  علامت تشدید: نشانـه سخت گویی، نشانـه دوباره گویی  علامت گزاری: نشانـه گزاری  علاوه: فزون، افزون، افزوده  علاوه بر: افزون بر آن، افزون بر  علاوه بر این: افزون بر این 

علاوه براین: وانگهی، افزون براین 

علایق: گرایش ها، دوست داشته ها، دلبستگی ها  علایم: نشانـه ها 

علایم راهنمایی و رانندگی: نشانـه های راهنمایی و رانندگی  علائم: نشانی، نشانـه ها 

بستن 

عقد ازدواج: پیمان زناشویی  عقد غصیـه: پیمان زناشویی  عقد نامـه: پیمان نامـه 

عقده: گره روانی، گره، کینـه، کین، پیچیدگی  عقده حقارت: خود کوچک بینی، خود کم بینی  عقده روانی: گره روانی، سرکوفتگی، سرخوردگی  عقده ای: کینـه توز  عقرب: کژدم، کَژُدُم 

عقربه: شاهنگ، شاَهَنگ، پرک، پََرَک  عقل: هوش، دانش، دانایی، خرد، خَِرَد  عقل عملی: خرد کارکن (ده)،    عقل معاش: خرد زیست  عقل ناطق: خرد              سخنگوی  عقل نظری: خرد دانا (ده)،    عقلانی: خردمندانـه، بخردانـه 

عقلانیت: خردمندی، خردمداری، خردگرایی، خردپسندی  عقلی: هوشی، خَرَدوارانـه، روانی، ذهنی  عقوبت: کیفر، سزا، پاره، باره، بادَافراه 

علائم راهنمایی و رانندگی: نشانـه های راهنمایی و رانندگی  عقیده: گمان، رای، دیدگاه، خواسته، باور، اندیشـه 

                                                                                                                علائمـی:  نشانـههایی 

عقیق: رونوس 

عقیم: نازا، سترون             علت: چرایی (ده)،  مایـه، کمبود، شوند، شَُوَند، دستاویز ،عقیم : نازا ، سترون               چونی، بیماری، انگیزه 

عقیمـه: سَتَرَوَن (ب ه)،        علت و معلول: بن و بر، انگیزه و انگیخته  علف: گیـاه، سبزه  عکاس: نگاره گر، فرتورگر، رخشگر، رُخشَگَر 

علف چر: چراگاه  عکاسی: فرتورگری، فرتورخانـه 

علف خشک: کاه 

۱۶۵

علفزار مرغزار، سبزه زار، چراگاه  علی الاصول: بـه روش بایسته، بـه روال درست، بـه درستی، بـه علل: شوندها، دستاویزها،           چراییـها، انگیزه ها             بایستگی 

                         ده                                                               علی البدل: جایگزین، جانشین 

علم: دانستگی ( )،  نشان، رایت، درفش، دانش، دانایی ،

پرچم  علم اعداد: دانش شمارش (ده)،   

علم الابدان: تن شناسی، پزشکی  علم الاجتماع: دانش مردم شناسی  علم الاحصا: آمارشناسی  علم الاحصاء: آمارشناسی  علم الاخلاق: دانش رفتاری  علم الافکار: فرزان  علم الاقوال: دانش سخن  علم النفس: روان شناسی  علم بدیع: دانش نوآوری  علم تشریح: تن شناسی  علم جغرافیـا: گیتاشناسی  علم حقوق: داتشناسی  علم ریـاضیـات: دانش رایشگری  علم شریعت: کیش شناسی  علم فیزیک: گیتیگ، چیـهر شناسی  علم نجوم: دانش ستاره شناسی  علم هیأت: ستاره شناسی  علما: دانشمندان  علمـی: دانشوارانـه  علنا: هویدا، بـه روشنی، آشکارا  علنی: هویدا، پیدا، آشکارا، آشکار  علنی شد: آشکار شد  علو: والایی، فر، بزرگواری، بالندگی، ارج  علو طبع: فرنـهادی  علو همت: بزرگ   علوم: دانش ها  علوم جدیده: دانش های نوین  علوم ذاتی: دانش زبرین 

علی الحساب: پیش ستان، پیش دریـافت، پیش پرداخت  علی الخصوص: بویژه، بـه ویژه  علی السویـه: یکسان  علی ای حال: درون هر روی، بـه هر روی  علی رغم: با اینکه، با این که  علی هذا: بنابراین، از این رو 

علیـا: زبرین (ڀ)،  بالایین (ڀ)،  والا، فراسو، زبرین، دست بالا 

عل یـالبدل: جانشین  علیحده: جداگانـه، جدا 

علیرغم: بـه ناخواست، بااین همـه، با آنکه، با اینکه، با این که  علیل: ناخوش، بیمار، ازکارافتاده  علیـه: واروی، رویـاروی، درون برابر، بر  علیـه او شورید: بر او شورید  علیـهذا: بنابراین، از همـین رو، از این رو  عّمّامـه: دستار (ب ه)،    عمارت: ساختمان، بنا  عمال: گماشتگان، کارگزاران 

عمد: کامکی، دیده و دانسته، دانسته، خودکرد، آگاهانـه ،ازروی آگاهی 

عمدا: دانسته، خودکرده، خودکامگی، آگاهانـه  عمدًا: دانسته، خودکرده، خودکامگی، آگاهانـه، از دستی  عمدتا: بیشتر  عمدتًاً: بیشتر 

عمده: کلان، فراوان، بیشتر، بسیـار، بزرگ  عمده ای: فراوانی، بسیـاری  عمده فروش: کلان فروش، بنکدار  عمده ای: فراوانی، بسیـاری 

عمدی: دیده و دانسته، خود خواسته، آگاهانـه، ازروی آگاهی  عمر: کهنـه روزی، سال، زیِوِش، زندگی، زندگانی، دیره  عمر ابد: زندگی جاوید 

۱۶۶

عمر طولانی: دیرزیوی، دیرجانی      عن قریب: ب هزودی، بـه زودی  عمر : سال داشتن، زیستن، زندگی           عناد: لجبازی، ستیزه، ستیز، دشمنی  عمران: سازندگی، آبادی، آبادانی    عناد : ستیزیدن 

                     ب ه                                                              عناد ورزیدن: ستیزیدن 

عمق: ژرفی ( )،  گودی، ژرفای، ژرفا، زیربنا، ته، بن 

عناصر: پار هها  عناصر اربعه: چارگوهر  عنان: لگام، لجام، دهنـه، افسار  عناوین: فرنام ها،    سرنویسها،           سربرگها، پاژنام ها  عنایت: مـهرورزی، مـهربانی، رویکرد، بزرگواری، آگاهی  عنایت : پرداختن به، پرداختن  عنبر: شاهبوی، زغال اخته، انبر  عنتر: انتر 

عند المطالبه: سرخواست، سر خواست  عندلیب: هزاردستان، بلبل  عنصر: مایـه، ماده، مات، بن پاره، آخشیج  عنفوان: سرآغاز، آغاز  عنقا: سیمرغ  ع نقریب: ب هزودی 

عنقریب: بـه همـین نزدیکی، بـه زودی، بزودی 

عمق مطلب: ژرفای سخن  عمقی: زیربنایی  عمقیت: ژرفی (ب ه)،    عمل: کنش، کردار، کار 

عمل بد: کردار بد، کار بد، بدکرد  عمل جراحی: کَِرِنت 

عمل خوب: کردار نیکو، کردار خوب، کار خوب  عمل صالح: کردار نیکو، کردار خوب، کار خوب  عمل ضرب: زدن 

عمل : کَِرنت، بکار بستن  عمل ن: بـه کار نبستن  عمل وعالعمل: کنش و واکنش  عملکرد: کارکردی، کارکرد  عملکردی: کارکرد 

عنوان: سرنامـه (ب ه)،  َوَرنامـه، فرنامـه، فرنام، سرنویس ،سرگفتار، سربرگ، سرآغاز، دیباچه، پیش گفتار، پاژنام، برنام  عهد: پیمان (ب ه)،  نوید، سوگند، زمانـه، زمان، روزگار  عهد دقیـانوس: زمان کهن  عهد شکن: پیمان شکن  عهدنامـه: پیمان نامـه 

عهده: کار، پاسخگویی، پاسخگو بودن، بردوش، بر دوش  عوارض: ناهنجاری ها، ناخوشی ها، رنجوری ها، رخدادها ،پیـامدها، بیماری ها 

عوارض گمرکی: باج مرزی  عوارض مالیـاتی: باج افزونی  عوارض متفرقه: خرده باج 

عواطف: مـهربانی ها، مـهربانی، مـهر 

عملیـات: کار بزرگ، کار  : کاکی، پدر، توریـا  عمو: کاکو، کاکا، برادر پدر، اپدر  عمود: راستا 

عمود شدن: راست ایستادن (ڀ)،    عمودی: ستونی  عموم: همـه، همگان  عموما: فراگیرانـه 

عمومـی: هم هگیر، همگانی  عمومـیت: همگانی  عمـیق: گود، ژرف  عمـیقانـه: ژرفانـه، ازته دل  ب ه

عمله:کارگر        عنکبوت: تارتََنَک (ب ه)،  کارتنک، تارتن، تاربافک  عملی: نارکوکی، شدنی، دژخوی، خوگرفته، خوگر 

عّنّاب: شیلانـه (   )،   

۱۶۷

عواقب پیـامدها  عوام: مردمان، مردم  عوام فریب: مردم فریب  عوام فریبانـه: مردم فریبانـه  عوامفریبانـه: مردم فریبانـه  عوامل: کارداران، سازه های، دست اندرکاران  عواید: درآمدها 

عودت: بعد فرستادن، برگشت، برگرداندن، بازگشت  عودت دادن: بعد فرستادن، بعد دادن، برگشت ،برگرداندن 

عور: ، تهی،  بیجامـه،   عورت: شرمگاه 

عوض: ورت، گردیده، جایگزین، جانشین، جابه جا ،جابجا، جابجا، بـه جای 

عوض شدن: دیگر شدن، دگرگون شده، جایگزین شده  عوض شدنی: جایگزین شدنی 

عوض : یوفانبدن، واگردادن، جابجا، جابجا   عوض و بدل: جایگزین، جابجا، پایـاپای  : نادرست، دیوانـه  عیـادت: دیدار، بیمار پرسی، بازدید  عیـار: سنجه، سنجش، جوانمرد، آزمون، اییـار  عیـاش: کامجو، خوشگذران  عیـاشی: کامجویی، خوشگذرانی  عیـال: همسر، زن و فرزند، زن  عیـال وار: پورمند (ب ه)،   

عیـالوار: فرزندمند، خانواده دار، پرفرزند  عیـان: هویدا، روشن، پیدا، آشکارا، آشکار  عیب: لغزش، کمبود، بدی، آک  عیب پوش: کاستی پوش، بدی پوش  عیب جویی: نکوهش، خرده گیری  عیب جویی : نکوهیدن، خرده گرفتن  عیب دار: کاستی دار، دارای کمبود، بد، آکمند  عیب گیری: خرده گیری 

عیب جو: خرده گیر (ب ه)،   

عید: روزبه، جشن  عید نوروز: جشن نوروز 

عیدتان مبارک: نوروزتان پیروز، جشن تان شاد باد  عیدی: شادیـانـه، روزبهانـه  عیسوی: ترسایی  عیش: شادی، خوشی، خوشگذرانی  عیش و عشرت: سرمستی و شادی، خوشی وخوشگذرانی  عیش و نوش: خوشگذرانی  عیلام: ایلام 

عین: دیده، چشم  عینا: همانند، مانند 

عینک: چشمـینـه، چشمـی، چشمک، چشم افزار، آیینک ،آینک 

۱۶۸

  غ 

غار: کنام، اشکفت  غارت: چپاول، تاراج  غارت زده: تاراجیده  غارت : ، تاراج ، تاراج  غارتگر: راهزن، چپاولگر، تاراجگر  غاصب: ستمگر، ربایشگر، دست یـازنده  غاصبین: ستمگرها، ربایشگرها، دست یـازنده ها  غافل: ناگاه، نابود، ناآگاه از آنکه، ناآگاه، فراموشکار  غافل از آنکه: ناآگاهی، ناآگاه از آنکه  غافلانـه: ناآگاهانـه، فراموشکارانـه  غافلگیر: ناگه گیر 

غالب: چیره شونده، چیره، توانا، بیشتر، برتر  غالب مردم: بیشتر مردم  غالبا: چه بسا، بیشتر، بسیـار، بسی  غالبًاً: بیشتر 

غامض: سخت، دشوار، پیچیده 

غایب: نیست، نـهان، نبود، نادیده، ناپیدا، ناپدید  غایت: فرجام، سرانجام، تا، پایـان، اوج  غایله: غوغا، شورش، آشوب  غایی: فرجام، سرانجام، پایـانی، پایـان  غائب: نیست، نـهان، نبود، نادیده، ناپیدا، ناپدید، پنـهان  غائله: غوغا، شورش، آشوب  غبار: گرد و خاک، گرد، گرت  غبارآلود: گرد آلود، َگَرتی  غبطه: دریغ، آرزومند، افسوس  غبغب: زنخک  غبن: گول، گزند، فریب، زیـان 

غدار: نابکار، ستمکار، بدکار، بد نـهاد، بد سرشت، بد  غدر: نابکاری، فریب، دورویی، پیمان شکنی  غده: گره، دژپیـه، توده، پیچیدگی 

غذا: ناهار، ناشتایی، ناشتا، شام، خورشت، خورش، خوردنی ،خوراکی، خوراک، چاشت  غذاء: خورش، خوردنی، خوراکی، خوراک  غذای: خورش، خوردنی، خوراکی، خوراک  غذای روزانـه: روزی  غذای شب: شام  غذای صبح: ناشتایی، چاشت  غذایی: خوراکی، خوراک  غر و غمزه: نازو کرشمـه  غرامت: تاوان (ب ه)،    غرب: خوربران، باختر  غربال: نرم بیز، گربال، الک  غربال : بیختن  غربالگری: بیزیدن، بیزش  غربت: ناشناختگی، دورشدن  غرس: نـهال کاری، کاشتن 

غرض: کینـه، دشمنی، چشم داشت، بد اندیشی، آهنگ ،اندیشـه 

غرض آلود: کینـه توزانـه، بد خواهانـه  غرض ورز: کینـه ورز، کاِمِش کار  غرض ورزی: بداندیشی 

غرفه: کلبه، تیمچه، بالا خانـه  غرق: مردن درآب  غرقاب: گرداب، آب ژرف  غره: خودخواه، خودپسند 

غروب: فروشدن، فروشد، فرو رفتن، شامگاه، ایوار  غرور: خودخواهی، خودپسندی، برتنی، بالیدن، باد ،ابرخویشی 

غرور انگیز: فرتاب، شورانگیز  غرور جوانی: شورجوانی 

غریب: ناشناخته، ناآشنایی، ناآشنا، دورافتاده، دور از، دور ،بیگانـه،  بیکس 

۱۶۹

غریبه ناشناس، ناآشنا، بیگانـه  غریبی: ناآگاه، ناآشنایی  غ: فریـاد زدن، خروشیدن  غریزه: نـهاد، سرشت، خوی  غریزه طبیعی: زاد سرشتی  غریق: فرورفته  غزال: آهوبره، آهو  غزل: سروده، چکامـه، چامـه، ترانـه  غزلیـات: سروده ها،             چکامـهها،             چامـهها، ترانـه ها 

غسل: شستشو، شست و شو، پاک ، آببارش  غش: مدهوشی، کینـه، شیله پیله، سیـاه دلی، بیـهوشی  غشا: روکش، پوشش، پرده  غشاء: روکش، پوشش، پرده  غصب: زور ستانی، دستیـابی، دست اندازی  غصه: غم، اندوه  غضب: خشم، تند خویی، اندوه  غضب آلود: خشم آلود، برآشفته  غضبناک: خشمناک، خشمگین  غضروف: کرتو  غفار: آمرزگار          فراخآمرز، آمرزگار  غفران: بخشایش، آمرزش 

غفلت: ناآگاهی، فروگذاری، فراموشکاری، از یـاد بردن  غفلتا: ناگهان، ناگاه، سرزده  غفور: بخشاینده، بخشایشگر، آمرزگار  غل: زنجیر، بند  غلات: گندم، ذرت،             دانـههای خوراکی،              دانـهها، جو و گندم ،جو، برنج، ارزن  غلاف: نیـام، روکش  غلام: سرسپرده، بنده،  غلبه: چیره شدن، چیرگی، پیروزمند  غلبه : چیره شدن  غلط: نارستکی، ناراست، نادرست، غلت  غلط انداز: گول زن  غلط غلوت: سراسر نادرست  غلطی: نادرست، نابجا 

غلطیدن: غلتیدن 

غلظت: سفتی، درشتی، پرمایـه، پرمایگی، پررنگی  غلو: گزافه گویی  غلیـان: جوش  غلیظ: ستبر، چگال، پر مایـه 

غم: موژه (ب ه)،  موژ (ب ه)،  غم، زاری، اندوهگین، اندوه  غمزه: کرشمـه (ب ه)،  ناز، بشک  غمگین: اندوهگین  غنا: پرمایگی 

غنی: سرمایـه دار، توانگری، توانگر، پرمایـه، پر بار،  بینیـاز  غنی سازی: توانگر سازی  غنیمت: دست برد، چاپیده، پروه  غواص: گوهرچین، گوهرجوی، شناگر، آب باز  غور: درنگ، پژوهش، بررسی  غورباقه: وزغ، غوک  غوز: گوژ، کوژ  غوط: پاغوش  غوطه ور: پاغوشیده  غول: دیو  غیـاب: نیستی، نـهست، نـهان، نبودن، نبود، ناپدیدی، پنـهان ،پشت سر 

غیـابا: درنبود، درپنـهان، درپشت سر  غیب: نـهان، ناپیدا، ناپدید، پنـهان 

غیبت: نـهست، نبودن، نبود، ناتوان، ناپیدایی، ناپیدا، ناپدیدی ،ناپدید، سخن چینی، دشیـاد، پنـهان، بدگویی  غیبگو: پیشگو  غیبگویی: پیشگویی  غیر: نا، مگر، دیگری، دیگران، دیگر، جز، جدا از  غیر ارادی: ناخواسته  غیر انتفاعی: ناسودبر  غیر ایرانی: بیگانـه، انیرانی 

غیر ذی عقل: ب یخرد (ده)،  بی خرد  غیر ضروری: ناشایند، نابایسته، نابایست 

۱۷۰

غیر عادی: نابهنجار  غیر قابل: نشدنی، ناشدنی، ناپذیر  غیر قابل اجرا: انجام ناپذیر  غیر قابل ارجاع: برگشت ناپذیر  غیر قابل اشتعال: نشان  غیر قابل انطباق: ناهمایند  غیر قابل انعطاف: نرینـه، نرمش ناپذیر  غیر قابل باور: باورنی  غیر قابل بخشش: نابخشودنی  غیر قابل بیـان: ناگهان، ناگفتنی  غیر قابل تحمل: سرنشدنی، برنتافتنی  غیر قابل حل: ناگشودنی، چاره نشدنی  غیر قابل درک: درنیـافتنی  غیر قابل دسترس: دست نیـافتنی  غیر قابل رویت: نادیدنی  غیر قابل عفو: نابسامان، نابخشودنی  غیر قابل فهم: درنیـافتنی  غیر قابل قسمت: بخش ناپذیر  غیر قابل کنترل: مـهار گسیخته  غیر قابل معالحه: ب یدرمان  غیر قابل مقایسه: سنجش ناپذیر  غیر قانونی: ناروا،  بیدادی  غیر کافی: نابسنده  غیر گوهر: جزگوهر  غیر لازم: ناشایند، نابایسته، نابایست  غیر متناهی: ب یپایـان  غیر مجاز: ناروا  غیر معمول: نابهنجار  غیر ممکن: نشدنی، ناشدنی  غیر منتظره: ناپاک  غیر مورد نیـاز: ناشایند، نابایسته، نابایست  غیر ناطق: ناگویـا (ده)،   

غیراز: جزاین، بـه جز  غیرخالص: ناویزه، ناسره، آمـیخته  غیردایم: ناپایدار، ناپایـا، گذرا، زودگذر  غیردائم: ناپایدار، ناپایـا، گذرا، زودگذر  غیررسمـی: دوستانـه  غیرشـهری: روستایی  غیرصمـیمـی: دورویی، دورنگی  غیرضروری: ناشایند، نابایسته، نابایست  غیرطبیعی: ناسرشتی  غیرعادلانـه: ب یدادی، بی داد  غیرعادی: ناهنجار، نابهنجار  غیرفعال: ب یکنش  غیرفعال : ازکار انداختن  غیرقابل اجتناب: ناگزیر 

غیرقابل اجرا: ناپذیرفتنی، پیش نرفتنی، پیش، انجام ناپذیر  غیرقابل اعتماد: نااستوان، ناُاستوان  غیرقابل انکار: رد نی  غیرقابل تحمل: جانکاه، توانفرسا  غیرقابل تصور: ناپنداشته 

غیرقابل حصول: دور از دسترس، دست نیـافتنی  غیرقابل علاج: درمان ناپذیر،  بیدرمان  غیرقابل فسخ: ب یبرگشت  غیرقابل قبول: نشدنی، نپذیرفتنی، ناپذیرفتنی، باورنی  غیرقابل نفوذ: َنشت ناپذیر  غیرقابل وصف: ناگفتنی  غیرقابل وصول: ناگرفتنی  غیرقانونی: ناروا، نارستکی  غیرکامل: نارسا 

غیرلازم: ناشایند، ناشاید، نابایسته، نابایست  غیرمادی: مـینوی  غیرمتجانس: ناهمگون 

غیرمتحرک: ب یجنیش، بی ، َاجنبان  غیرمترقبه: ناگهانی، ناگهان، ناآگاهانـه  غیرمتصل: ناپیوسته، سوا، جدا ازهم  غیرمجاز: ناروا، بی پروانـه  غیرمحسوس: ناسهیدنی، ناسهینا ُسهی َدنیَدنی  غیرمحلول: وانرفتنی  غیرمرعی: نادیدنی 

۱۷۱

غیرمرفه: بینوا  غیرمستقیم: ناراسته  غیرممکن: نشدنی، ناشکیبا، ناشدنی  غیظ: خشم 

۱۷۲

  ف 

فابریک: کارخانـه ای  فاتبعونی: بر پی من بایستید  فاتح: چیره، پیروزمند، پیروز  فاتحان: پیروزمندان 

فاتحانـه: کامکارانـه، فرازمندانـه، پیروزمندانـه  فاجعه: نگون بختی، ناگوار، رویدادناگوار، رویداد ناگوار ،دشامد، بسیـار ناگوار، بدبختی 

فاحش: ناپسند، فراوان، زشت،  بیـاندازه، بسیـار، آشکار  : روسپی، خودفروش، تن فروش  فاخر: گرانمایـه، پربها، ارزشمند  فارس: پارس  فارسی: پارسی 

فارغ: رها، دست ازکارکشیده، دست، آسوده، آزاد  فارغ البال: سبکبال، آسوده یـاد، آسوده دل  فارغ التحصیل: دانش آموخته  فارغ شدن: زاییدن، رها شدن، آسودن  فاز: گام، بخش 

فاسد: هرزه، گندیده، تباه، پوسیده،   فاسد الاخلاق: زشت خو، تبه خو، بد خو  فاسد شدن: پوسیدن  فاسد: تباه ، تباه  فاسق: تردامن (ب ه)،  گناه مند 

فاش: هویدا، نمایـان، پدیدار، آشکارا، آشکار  فاش : رو، رسوا، آشکار  فاصله: مسافت، سوایی، دوری، دور بودن، جدایی، بازه، اندازه  فاصله دادن: دور، جدا، بازگذاشتن 

۱۷۳

فاصله دار: دورازهم، جدا ازهم، ازهم جدا  فاصله گرفتن: دور شدن 

فاضل: فرهیخته، فرزانـه، فرجاد، دانشمند، دانا، بینشور  فاضلاب: گنداب رو، گنداب راهه، گنداب، چرکابه، پساب ،پارگین 

فاضلانـه: بینشمندانـه، بخردانـه، آگاهانـه  فاعل: کنش ورز (   kunišn varz)،  کنشگر (   kunišgar)،  کننده (ده)،  کارکن (ده)،  کننده کار، کنا، کارگر، کار کننده ،پوینده، برکار، باشاننده، انجام دهنده  فاق: فاژ 

فاقد: نبود، نادار، گم کننده،  بیبهره، بی، بدون  فاقد اعتبار: ب یـارزش 

فاکتور: برگ خرید (ف ه)،  سازه، پرداخت نامـه  فاکتور خرید: پرداخت نامـه، برگ خرید  فاکس: دورنگار (ف ه)،   

فال: شگون، پیشگویی، پیش بینی، بخت  فال بین: کف بین، پیشگوی  فال بینی : شگون دیدن  فال گیر: کف بین، پیشگوی  فالوده: پالوده 

فامـیل: دودمان، خویشاوندان، خانواده، بستگان  فامـیلی: نام خانوادگی، خانوادگی 

فانی: نماندنی، ناپاینده، ناپایدار، مـیرا، مردنی، زودگذر  فایده: هوده، سودبخش، سود، بهره، بازدهی  فایق آمدن: پیروز شدن  فایق شدن: پیروزشدن  فایل: پرونده  فائق: پیروزشدن  فائق آمدن: پیروز شدن  فائق شدن: پیروزشدن  فتان: دلربا، دل انگیز، آشوبگر 

فتح: گشودن (ب ه)،  گشودن، گشایش، فرازمندی، زبر ،چیرگی، پیروزی 

فتح : گشودن، چیره شدن، پیروز گشتن  فتح و ظفر: گشایش و کامـیابی، راهیـابی وپیروزی  فتح یـا ظفر: پیروزی  فتحه: زبر، ِزِبر 

فترت: ناتوانی، گسستگی، کندی، فروهشتگی، سستی  فتق: گشاده، فراخ، شکافتن  فتنـه: هنگامـه، غوغا، شورش، آشوب  فتنـه انگیز: شورشگر، آشوبگر  فتو: نگاره، نگار  فتوا: فرمان دینی، داِدِستان  فتوا دادن: فتودن  فتوت: رادی، رادمردی، جوانمردی  فتوحات: گشایش ها،           سرزمـینگشایی ها، پیروزی ها  فتوسنتز: نورساخت 

فتوکپی: نورنگار، رونوشت، برگردان، بازرخش  فتوی: داِدِستان  فتیله: پرزه، َپرزهَپرزه، بشک 

فجایع: ناگواری ها، رویدادهای ناگوار، ُدُشامدها،            پیشآمدهای ناگوار، بدبختی ها  فجر: سپیده دم، روشنی پگاه، پگاه، بامداد  فجور: تباهکاری  فجیع: ناگوار، دردناک، جانگداز  فجیعانـه: ناگوار، جان گدازانـه، جان کاهانـه  فحاش: ناسزاگو، دشنام گوی، بد زبان  فحاشی: ناسوختنی، ناسزاگویی، دشنام دهی، بدزبانی  فحش: ناسزا، دشواژه، دشنام، بد زبانی، بد دهانی  فحشا: هرزگی، روسپیگری  فحشاء: هرزگی، روسپیگری  فّخّار: آجرپز  فخار: کوره پز، سفالگر، آجرپز  فخر: نازیدن، پالیدن، بالیدن، بالندگی  فخر : نازیدن، سرفراز بودن، پالیدن، بالیدن  فداکار: چاک، جان فشان 

فداکاری: جانبازی، از خودگذشتگی  فدا: نیست، نابود، ازدست دادن 

فدایی: جان سپار (   Äān apaspār)،  جانسپار، جانباز ،پیشمرگ، ازخودگذشته  فدراسیون: سازمان، ِارمان  فرات: فرات 

فرار: ناپا، گریزا، گریز، گریختن، جستن، جست  فرار از: گریز از  فراردادن: گریزاندن  فرار: گریختن، جستن 

فراری: گریزپا، گریزان، گریخته، رمان، درون رفته  فراست: هوشیـاری، هوش، زیرکی  فراش: رفتگر، جاروکش  فراغ: رامش، آسودگی، آسایش  فراغت: آسایش  فراق: دورشدن، جداشدن  فرامـین: فرمان ها  فرانشیز: خودپرداخت (ف ه)،    فرتوت: سالخورده، پیر 

فرج: گشایش درکار، گشایش، گشادگی، رخنـه  فرح: شادی، شادمانی، سرشادی، دلشادی، خشنودی ،خرسندی 

فرح بخش: شورانگیز، شادی بخش، شادی انگیز، شادی افزا  فرد: یگانـه، یکه، وجود، نفر،، تنـها، تن، تک، تاق ،ب یـهمتا، بی مانند، بی  فردوس: پردیس، بوستان  فردی: یکایی،ی، َتَکینـه  فردیت: َتَکینگی  فرس: پارسی  فرسخ: فرسنگ  فرش: زیرافکن  فرش : گستردن، پوشاندن  فرصت: هنگام، گاه، زمان، جایگاه، جای، پیش آمد  فرصت داشتن: زمان داشتن 

۱۷۴

فرصت طلب: نان بـه نرخ روزخور، سود جو، بهره گیر  فرض: گمان، پنداشت، بپندر، انگاشتن، انگاشت، انگاره، انگار  فرض کرد: پنداشت 

فرض : نـهادن (ڀ)،  انگاشتن (ده)،  نـهادن، گمان

بردن، پنداشتن، انگا، انگاردن  فرضا: بـه گمان، بـه انگار، اگرچه، اگر  فرضی: گمانی، پندارین، پنداری، انگاری  فرضیة: انگاره 

فرضیـه: گمانـه، دیدگاه، پنداره، انگاره  فرضیـه بافی: گزاره پردازی  فرط: فزونی، بسیـاری 

فرع: کناری، کنار، شاخه، سود پول، دومـی، دوم، بهره وام ،برسویی 

فرعی: کناری، شاخه ای، برسو، بخشی 

فرق: ناهمگنی، ناهمسویی، ناهمسانی، ناهمتایی، مـیان سر ،مـیان، دوگانگی، دوری، جدایی، تارک، برفرودی  فرق گذاشتن: جداساختن  فرقه: گروه، رسته، دسته، تیره  : بسامد 

فرم: گونـه، ریخت، دیسه، پیکر گونـه، برگ  فرم دادن: دیسیدن  فرم داشتن: دیسه مندی  فرمول: سانیز، ساختاره، ریختار  فرهنگ لغت: واژه نامـه  فرهیخته: پرهیخته  فرید: یگانـه، یکتا  فریضه: فریزه، بایسته، بایستگی  فسا: پسا 

فساد: ویرانی، نابودی، تباهی، تباه شدن، پوسیدگی، بزه کاری 

فساد اخلاقی: سیـه کرداری، سیـه روانی، تباه کاری  فساد : تباهکاری  فستیوال: جشنواره 

فسحت: فراخی (ڀ)،   

۱۷۵

فسخ: گسیختن 

فسخ : نابود ، برافکندن، از مـیان بردن  فسق: گناهکاری، بدکاری  فسق و فجور: گناهکاری  فسقلی: کوچولو، ریزه  فسیل: سنگواره  فسیل شناسی: دیرین شناسی  فصاحت: شیوایی، سخنوری، سخندانی  فصل: ورشیم (برای فصل سال)،  موسم (برای فصل سال)،  فرََگر (برای فصل کتاب)،  واره، هنگامـه، هنگام، هات ،گسست، دمان، جدایی، جدا ساختن، بازه، آوام  فصلی: هنگامـی 

فصیح: گشاده زبان (ب ه)،  گویـا، شیوا، زبان آور، خوش سخن، پخت هگفتار 

فضا: سپاش (   spāš)،  هوا، کیـهان، فرامون، فراسو ،فراسپهر، فراخه، سپاش، پیرامون، پهنـه آسمان، ِاسپاش  فضاحت: رسوایی،  بیآبرویی، بدنامـی  فضانورد: هوانورد، کیـهان نورد  فضایل: نیکی ها،          نیکوییـها، خوبی ها  فضایی: فراسپهری  فضل: فرهیختگی، فرجادی، دانش  فضل فروش: استادنما  فضله: ِسِرگین، بازمانده  فضول: کنجکاو  فضولات: آخال  فضولی: کنجکاوی  فضولی فضول: کنجکاوی، کنجکاو  فضیلت: فزونی، دانایی، برتری  فطرت: نـهاد، منش، سرشت، خوی  فطری: نـهادی،   فطیر: َبرسم 

فعال: کوشان، کوشا، کاری، ُکُنشگر، پویـا، پرکنش، پرکار  فعالان: ُکُنشگران، پویندگان 

فعالیت: ناآرامـی، کوشندگی، کوشش،    کنشوری، کار و ، کار، ُکُنشگری، ، تکاپو، پرکاری  فعل: کنش (ده)،  کارواژه (در دستور زبان)،  کِنِش، کردار ،کار، فرمان، پویـه  فعل کمکی: یـارپویـه 

فعل و انفعال: کنش و واکنش، برهمکنش  فعلا: هم اینک، این زمان، این دم، اکنون  فعًلاً: هم اینک، که تا کنون  فعله: کارگر، روزمزد  فعلی: کنونی 

فقدان: نیستی، نتوانستنی، نبودی، نبود، کمبود  فقر: ندانسته، نداری، مستمندی، تهیدستی، تنگدستی ،بینوایی 

فقرا: نیـازمندان، ناداران، مستمندان، گدایـان، تهیدستان، تهی دستان، تنگدستان، تنگ دستان، بی نوایـان،  بیچیزان  فقرات: مـهره ها  فقط: تنـها، بس  فقه: نیرنگ، دین شناسی  فقید: شادروان، درگذشته 

فقیر: تنگ دست (ب ه)،  نیـازمند، نادار، مستمند، گدا ،تهیدست،       تنگمایـه،  بینوا،  بیچیز  فقیـه: دین شناس، خداشناس، آیین شناس  فک: چانـه، آرواره 

فکاهی: شوخی آمـیز،           خندهدار،             خندهآور، با مزه  فکر: سگالش، باور، اندیشـه  فکر بد: اندیشـه بد  فکر بکر: اندیشـه نو  فکر : اندیشیدن، اندیشـه   فکرخوب: وهومن، اندیشـه نیک  فکری: پنداری، انگاری، اندیشـه ای  فکس: دورنگار (ف ه)،   

فکسنی: چرند، چرت، بیـهوده، بیخود  فکور: دانشمند، دانا، اندیشمند 

۱۷۶

فلات: جای بلند، پهنـه  فلاح: کشاورز، برزگر  فلاحت: کشاورزی، برزیگری، برزگری  فلاسفه: فلسفه دادان، فرزانگان  فلاسک: دمابان  فلاکت: خواری، بیچارگی، بدبختی  فلاکس: دمابان  فلان: بهمان 

فلج: ناتوان، زمـین گیر، تن بیمار، ازکار افتاده  فلذا: پس، بنابراین، از این روی  فلز: گدازه، توپال  فلس: پولک، پول سیـاه، پشیز 

فلسفه: خرددوستی (   xrat dōšakīh)،  فرزان  فلسفی: فرزانی  فلش: ناوک، چوبه، تیر، پیکان  فلفل: پلپل  فلق: سپیده دم  فلک: سپهر، آسمان  فلک الافلاک: سپهربرین  فمـینیسم: زن گرایی 

فن: هنر، ملخ، شگرد، ِشگردِشگرد، ساخت و کار، ساخت آوری ،ساخت، روش، پنکه، پره  فن آوری: ساخت و کار، ساخت آوری  فنا: نیستی، نابودی  فنا ناپذیر: جاویدان، پاینده، پایدار  فنا ناپذیری: جاودانی، بی مرگی، َامردادی  فناء: نیستی، نابودی، نابود  

فناپذیر: فرساوند (   frasāvand)،  نیست شونده، نیست شو، مردنی  فناتیک: دین نموداری  فنجان: جام، پنگان  فندق: فوندیک، فنفن ُدکُدک، پندک  فنون: فندها  فنی: هنرمندانـه 

فهرست: پهرست  فهلوی: پهلوی  فهلویـات: پهلوی ها 

فهم: هوش، نیوندی، دریـافتن، دریـافت پی بردن، دریـافت ،دریـابش، دانایی  فهماندن: شناساندن، آگاه   فهمـیدم: دریـافتم پی بردم، درک کردم  فهمـیدن: سر درآوردن، دریـافتن، دانستن، بـه جای آوردن  فهمـیده: دریـافته  فهیم: دانا، تیزهوش، با هوش  فواره: جوشا، جهنده، آب فشان 

فوت: نابودی، مرگ، درگذشته، درگذشت، از دست دادن  فوت شد: مرد، درگذشت 

فوت شدن: مردن، دیده فرو بستن، درگذشتن، جان سپردن  فوت : مردن، دیده فرو بستن، درگذشتن، جان سپردن ،از دست رفتن  فوت وقت: درنگ  فوتر: پسایند 

فوج: گروه، رسته، دسته، جرگه  فور ا: درون زمان 

فورا: همانَدَم، زود، دردم،  بیدرنگ  فورًا: همانَدَم، زود، دردم،  بیدرنگ  فوران: جوشیدن، جهش  فوران : جهیدن  فوری: ب یدرنگ 

فوق: یـادشده، فراز، فرا، ِزِبر، بلا، برتر، بالای سر، بالا  فوق الذکر: یـادشده، یـاد شده، زبر یـاد، پیش گفته شده، از پیش گفته شده 

فوق العاده: والا، فرا، شگفت انگیز، شگرف، بی اندازه، بسیـار بالا، بسیـار، برجسته  فوق برنامـه: فرابرنامـه 

فوق تخصص: فراستاد 

فوق تصور: فرا باور، دور از پندار، بالاتر از باور  فوق الذکر: زبریـاد  فوقالذکر: پیش گفته 

۱۷۷

فوقانی: زبرین (ده)،  فراسر، بالایی  فولاد: پولاد  فولدر: پوشـه  فولکور: فرهنگ مردم (ف ه)،    فولکوریک: مردمـی (ف ه)،    فون: بعد زمـینـه  فونت: کلک، رایـاوات، دبیره  فویل: برگه  فی: بها، ارزش  فی البدیـه: زود، بیدرنگ 

فی الفور: همانَدَم، ِفِرز، زود، دردم، درون زمان، درون دم، تند ،بیدرنگ، با شتاب  فی المثل: مانند، به منظور نمونـه  فی المجلس: همانجا، درون جا  فی الواقع: بـه راستی  فی امان الله: درون پناه خدا  فی بیو گرا: زندگینامـه  فی مابین: درمـیان  فی نفسه: بـه خودی خود  فیـاض: دهشمند، جوانمرد، بخشنده  فیـالمثل: مانند، به منظور نمونـه  فیبر: راک  فیروز: پیروز  فیروزه: پیروزه  فیزیک: گیتیک  فیزیوتراپی: درمانی  فیزیوتراپیست: درمان گر  فیش: برگه  فیض: سود، بهره 

فیض بردن: سود جستن، بهره مند شدن  فیض رساندن: سود رساندن، بهره ور، بهره رساندن  فیکس: ایستا  فیگور: بشک 

فیل: پیل 

: پالایـه (ف ه)،  پالایـه  : پالایـه   فیلسوف: فرزانـه  فیلم: رخشاره، ُرُخشاره  فیلم بردار: ُرُخشارگیر 

۱۷۸

  ق 

قاب: دورک، چهارچوب، چارچوب، چاربر  قاب عکس: فرآویز  قاب عینک: دورک 

قابل: پذیرنده (ده)،  پذیرا (ده)،  شدنی، شایسته، سزاوار، روا ،درخور، درون خور، دارای، بودن، برابر، بایسته، ارزش دار، ارزش  قابل  را نداشتن: سزاوار نبودن  قابل اتساع: گسترش پذیر، گستردنی، کشسان  قابل اجرا: پیش بردنی، انجام پذیر  قابل اجراء: پیش بردنی، انجام پذیر  قابل احتراق: سوزا  قابل ارتجاع: کشسان، کشان  قابل استیناف: پژوهش پذیر  قابل اشتعال: افروختنی  قابل اطمـینان: شایـان باور، باورپذیر  قابل اعتراض: خرده پذیر  قابل اعتماد: باور پذیر، استوان 

قابل اغماض: گذشت پذیر، چشم پوشیدنی، بخشش پذیر  قابل امتداد: کشش پذیر  قابل امتزاج: آمـیختنی 

قابل انبساط: گسترش پذیر، گسترده پذیر، گستردنی، فراخ پذیر 

قابل انتخاب: برگزیدنی  قابل انتشار: پخش ی  قابل انتقاد: نکوهیدنی، بررسی پذیر  قابل انتقال: واگذاشتنی  قابل انجام: شدنی 

۱۷۹

قابل انحلال: بر چیدنی  قابل انحنا: خم پذیر  قابل انحناء: خم پذیر  قابل انطباق: همایند  قابل انعطاف: خم پذیر، َخَم پذیر  قابل انعقاد: پیوند پذیر، بربستنی  قابل انعکاس: واگشتنی  قابل انقباض: فشردنی، ترنجیدنی  قابل انکسار: پذیر  قابل بـه عرض: گفتنی  قابل بودن: شایسته بودن، سزاوار بودن  قابل پسند: پسندیدنی  قابل پیرایش: پیراییدنی 

قابل پیش بینی: پیش بینی ی، پیش بینی شدنی  قابل تادیـه: پرداختنی، باز دادنی  قابل تامل: درنگ ی  قابل تاویل: نابش پذیر  قابل تبدیل: دگرگونی پذیر  قابل تجربه: آزمودنی، آزمایش پذیر  قابل تجزیـه: تکه تکه شدنی  قابل تحسین: ستودنی  قابل تحلیل: وارفتنی  قابل تردید: گمان پذیر  قابل تصعید: دودشدنی، بالا رفتنی  قابل تعلیم: آموزش پذیر  قابل تغییر: دگرگشتنی، دگرشدنی  قابل تفویض: سپردنی 

قابل تقدیر: ستایشی (   stāyišnīk)،    قابل تقسیم: بخش شدنی  قابل تمسخر: دست انداختنی، خندیدنی  قابل تمـیز: فرجام پذیر، بازشناختنی  قابل توجه: دیدنی، درون خور نگرش، چشمگیر، تماشایی  قابل حل: برگشودنی  قابل حیـات: ماندنی، زی پذیر  قابل خوردن: خوردنی، خوراکی 

قابل درک: دریـافتنی  قابل دسترس: دست یـافتنی  قابل ذکر: گفتنی، شایـان یـادآوری  قابل ذکر است: گفتنی است  قابل ذوب: گدازش پذیر، گداختنی  قابل رجوع: بازگشت دادنی  قابل رؤیت: بیناک  قابل زرع: کشت پذیر  قابل ستایش: ستودنی  قابل سرزنش: سرزنش ی  قابل شرب: آشامـیدنی  قابل شما را ندارد: سزاوارتان نیست  قابل عرض: گفتنی  قابل فرجام: فرجام پذیر  قابل فرض: انگاشتی  قابل فسخ: گسستنی، گسست پذیر  قابل فهم: دریـافتنی  قابل فیض: بهره پذیر  قابل قبول: پذیرفتنی، باوری  قابل قسمت: بخش پذیر  قابل قیـاس: سنجیدنی،    سنجشپذیر  قابل کنترل: مـهارشدنی  قابل مطالعه: خواندنی  قابل مطالعه نیست: خواندنی نیست  قابل مقایسه: سنجش پذیر  قابل مـهار: مـهارشدنی 

قابلمـه: کماجدان، دیگ خوراکپزی، دیگ، تابه، تابک، تاَبک  قابله: ماما، زایمانگر 

قابلیت: پذیرایی (ده)،  شایستگی، سزاواری، توانایی 

قابلیت حرکت: پذیر  قابلیت داشتن: شایستگی داشتن، سزاواربودن  قابلیت قسمت: بخش پذیری  قاپزدن: کف زنی، ربودن  قاپو: دروازه 

قاتق: ماست، خورش 

قاتل: کشنده، ُکُشنده، جان ستان، آدمکش، آدم کش  قاتی: درهم  قاتی پاتی: درهم بر هم  قاتی شدن: درهم شدن 

قاجاریـه: قاجاریـان، قاجار  قاچ: شکاف، ترک، برشـه، برش  قاچ خوردن: ترک برداشتن  قاچ دادن: برش دادن  قاچاق: نـهانگاه  قاچاق شدن: گریختن، دررفتن  قاچاقچی: گریزگر 

قادر: نیرومند، شایسته، توانمند، توانا بودن، توانا، آماده  قادر به  بودن: توان آن را داشتن که، توان را داشتن  قادر بودن: توانستن  قادر مطلق: خدای توانا  قادرند: م یتوانند  قادسیـه: کادوسی  قاراشمـیش: درهم و برهم  قارچ: کفک 

قاره: خشکی ها، خشکسار، ُخُشکاد  قاری: خواننده 

قاشق: کنچک،  کمچه، کفچک، ُچُمچه  قاصد: نامـه بر، چاپارگر، پیک  قاضی: داور، دادور، دادرس  قاطبه: همـه، همگی  قاطر: استر 

قاطع: ب یچون و چرا، برنده، برا  قاطی : درهم ، بهم زدن، آمـیزه  قاعدگی: ورتکی، ماهانـه، ماهانگی، دشتانی  قاعده: شیوه (ب ه)،  هنجار، فردید، روند، روش کار، روش ،دستور، پایـه، بنیـاد، آیین  قاف: کاف  قافله: کاروان، رهنوردان  قافله زن: راهزن 

قافله سالار: کاروان سالار، کاروان دار 

۱۸۰

قافیـه همآوا، رج، پساوند سروده، پَساَوَند  قافیـه را باختن: خود را لو دادن  قال: گفتن 

قال گذاشتن: چشم بـه راه گذاشتن  قالب: چارچوب، تن، پیکر  قالب تهی : مردن، جان سپردن  قالب ریزی: کالب ریزی  قالب زدن: کالب سازی  قالب : چپاندن، انداختن  قالپاق: کلاهک، زیورچرخ، خودک چرخ  قالتاق: پشت هم انداز  قالی: فرش، َفَرش، بوپ، بوب  قالیچه: بوپک، بوبک  قامت: اندام 

قاموس: واژه نامـه، فرهنگ، روش، باور، اندیشـه  قانع: سازگار، خشنود، خرسند، اندک خواه  قانون: یـاسه، کانون، فرسار، فردید، روش، دستور، دادیک ،داِدِستان، داد، دات، آیین، آسا  قانون دان: داتکدان، آسا دان  قانون شکن: آساشکن  قانونا: دادگرانـه، آیینی  قانونگذار: آیین گذار  قانونی: دادگرانـه، آسایی 

قایق: ناوچه، کلک، کشتی، کرجی، بلم، َبلمَبلم  قایل: دربرگیرنده، دارنده، دارا  قایم: نـهان، پنـهان، ایستاده  قایم الزاویـه: راست گوشـه  قایم بـه ذات: خود استوار  قایم مقام: جانشین  قائل: دربرگیرنده، دارنده، دارا 

قائم: ایستاده (ڀ)،  نـهان، پنـهان 

قائم الزاویـه: راست گوشـه  قائم بالذات: خودپاینده، خودپایـا  قائم بـه ذات: خودپاینده، خودپایـا، خود استوار  قائم مقام: جانشین 

قبا: کپاه، جامـه، توزی  قباء: کپاه، جامـه 

قباحت: زشتی،  بیشرمـی،  بیآزرمـی  قبال: برابر 

قباله: پیوندنامـه، بنچاک، بنچاغ  قبایل: دودمان ها، تیره های، تیره ها  قبائل: تیره ها 

قبح: زشتی، رسوایی، بدی  قبر: مزار، گور، آرامگاه  قبراق: گوبراک، چابک  قبرستان: گورستان 

قبض: رسید، دریـافت نامـه، پرداخت نامـه، برگه فروش، برگ  قبض انبار: رسید انبار  قبض روح: مـیراندن 

قبض روح شدن: جان سپردن، جان باختن  قبل: پیشینـه، پیشین، پیش  قبل از: فراتر از، پیش تر از، پیش از  قبلا: پیشتر، پیشاپیش، پیش از این، از پیش  قبًلاً: پیشتر 

قبله: نمازسوی، پرستش سو  قبلی: پیشین، پیشاپیش، پیش پیش  قبور: مزارها، گورها، آرامگاه ها 

قبول: پذیرایی (ده)،  پذیرفته شده، پذیرفتن، پذیرش ،پذیرایی، پذیرا، باور  قبول دار: پذیرا  قبول شدن: پذیرفته شدن  قبول کرد: پذیرفت 

قبول : تن درون دادن، پذیرفتن، بـه گردن گرفتن، بگردن گرفتن  قبول مـی کن: مـی پذیر  قبول ن: نپذیرفتن، سر باز زدن  قبولدار: پذیرا 

قبول کننده: پذیرفتکار (ب ه)،  پذیرا (ب ه)،    قبیح: نکوهیده، ناپسند، زشت 

۱۸۱

قبیله کاروان، دودمان، دسته، تیره، تبار  قپان: کپان  قتل: کشتن، کشتار، خونریزی  قتل عام: همـه کشی، کشتار همگانی، کشتار  قتل عمد: خواه کشی  قتل غیرعمد: ناخواه کشی  قتلگاه: کشتارگاه، خونریزگاه  قحط: نایـابی، کمـیابی، خشکسالی  قحط سالی: خشک سالی  قحطی: نایـابی، کمـیابی، خشکسالی  قد: یک دنده، لجباز، درازا  قد علم : سربرافراشتن، سر برافراشتن  قداست: پاکی، پاکدامنی، پارسایی  قدح: ساْتْگین (ب ه)،  سبو 

قدحی: سبویی 

قدر: گونـه، توانمند، توانایی، پرزور، اندازه چیزی، اندازه ،ارزش، ارج  قدر شناسی: ارجشناسی  قدر عالی: والاجاه  قدر و قیمت: ارزشمندی 

قدرت: تاَوَست (ده)،  یـارایی، نیرو، زور، توانایی، توان، تاب  قدرت استنباط: تیز هوشی  قدرت بالقوه: توان نـهفته  قدرت داشتن: یـارستن، برتافتن  قدرت طلب: فزون خواه، جاه پرست 

قدرتمند: نیرومند، توانمند، توانا، پرتوان  قدرتی: نیرویی  قدردان: سپاسدار  قدردانی: گرامـی داشت، سپاسگزاری، سپاسداری، سپاس داری، ارزش دانی 

قدرشناس: سپاسگزار، سپاس گزارنده، ارزشناس  قدرشناسی: سپاسگزاری  قدرومرتبه: پایـه (ب ه)،   

قدری: کمـی، اندکی،       اندازهای  قدس: ورجاوندی، پاکی، پارسایی، اشویی  قدغن: نبود، نبایستی، نبایست  قدم: گام، پای، پا  قدم اول: نخستین گام، گام نخست  قدم برداشتن: گام برداشتن، راه رفتن  قدم دوم: گام دوم  قدم زدن: گام زدن  قدم مبارک: نیک گام  قدم نـهادن: راه زدن (ده)،    قدما: گذشتگان، پیشینیـان 

قدمت: پایندگی (ده)،  کهنگی، دیرینـه، دیرینگی، پیشینـه  قدیم: گذشته، کهن، دیرین، دیرباز، پیشین، باستان  قدیم الایـام: روزگار پیشین، پیشترها، از دیر باز  قدیمـی: کهنـه، کهن، دیرینـه، دیرین، پارینـه، باستانی  قدیمـیان: گذشتگان، پیشینیـان 

قرار: هال، نـهشت، نـهش، شکیبایی، شکیب، دیدار، پیمان ،آرامش، آرام  قرار باشد: بر این باشد  قرار بودن: آرام بودن  قرار دادن: نـهادن، ِنـهیدن، گذاشتن  قرار گرفت: نـهاده شد 

قرار گرفتن: نـهاده شدن، جا گرفتن، آسودن  قرار مجرمـیت: دستور بزه رسی  قرار مـی داد: مـیان  قرار مـی داد: م ینـهاد  قرارتعقیب: دستور پیگرد  قرارداد: پیمان نامـه، پیمان  قرارداد بستن: پیمان بستن  قراردادن: نـهادن، نشاندن، گذاشتن  قرارگاه: جایگاه، پایگاه، آسایشگاه  قرارملاقات: زمان دیدار  قراضه: لُتُپاره، فرسوده، شکسته  قراول: نگهبان، دیدبان، پاسدار 

۱۸۲

قراین همانندها،      نمونـهها، نشانـه ها  قرائت: خوانش، خواندن  قرائن: همانندها،         نمونـهها، نشانـه ها 

قربان: کرپان (قربان عربی شده کرپان هست که از پارسی بـه عربی رفته)،    قربانی: ُکُرپان  قربانی : سر ب  قربت: نزدیکی، خویشی  قرجک: گرچک 

قرشدن: فرورفته، غرشدن، ُغُرشدن، آماسیده  قرص: گرده، گردک، گرد، استوار و راست  قرض: وام بی بهره، وام، بدهی، بدهکاری  قرض الحسنـه: وا مخواهی، وام بی بهره  قرض دادن: وام دادن  قرض : وام گیری، وام خواهی  قرض و قوله: وام و خرده وام  قرعه: پشک، بخت  قرعه کشی: بخت آزمایی  قرعه کشیدن: پشک انداختن  قرق: بازداری  قرقروت: دوغآب خشک  قرمز: سرخ، ُسُرخ  قرمساق: هرزه، بدکاره  قرمـه سبزی: خورش سبزی  قرن: سده، سد سال  قرنیز: رخبام  قرنیـه: تخم چشم  قره قروت: سوچو، ترف  قرون: سده های، سده ها  قرون معاصر: سده های نزدیک  قرون وسطا: سده های مـیانی 

قرون وسطایی: مـیانگی، مـیانسده ای، مـیان سده ای  قرون وسطی: سده های مـیانی 

قریب: نزدیک به، نزدیک، خویشاوند، خویش، خارجی ،بیگانـه، اجنبی 

قریب الوقوع: زود هنگام  قریبا: بزودی 

قریحه: ویر، هوش، نـهاد، اندریـافت  قرین: یکسان، همانند، برابر  قرینـه: همانندی، همال  قریـه: روستا، دهکده  قزاق: سپاهی  قزل: سرخ  قزل آلا: سرخ ماهی  قزن قفلی: دکمـه چفتی  قزوین: گاسپین، گاسپیـان، کاسپین  قساوت: سیـاه دلی، سنگدلی  قسط: مانده،       راستکاری، داددهی، داد، بازپرداخت  قسط بندی: پرداخت بندی  قسطی: ماهانـه، گاهانـه، پسادست  قسم: مانند، گونـه، سوگند، جور، جز، پاره، بخش  قسمت: بهر (ڀ)،  سرنوشت، پاره، برخ، بخشش، بخش ،بخت  قسمت دوم: بخش دوم  قسی القلب: سنگدل، سخت دل  قشر: لایـه، گروه، رویـه، پوشش، پوسته  قشری: واپسگرا، نادان، تهی مغز  قشلاق: گرمسیر، گرمسار، زمستانگاه  قشنگ: زیبا، خوشگل  قشون: سپاه، ارتش  قصاب: گوشتگر، گوشت فروش  قصابخانـه: کشتارگاه  قصابی: گوشتگری 

قصاص: کیفر، سزا، خون بـه خون، تاوان، پاره  قصاید: سروده ها، چکامـه ها، چامـه ها  قصبه: شـهرک، دهکده، دهستان 

قصد: گرایش (ب ه)،  گرای، خواست، آهنگ، انگیزه، اندیشـه  قصد  داشتن: برآن بودن که، آهنگ را داشتن  قصد دارند: برآنند 

۱۸۳

قصد داشتن: خواستن، برآن شدن، برآن بودن، آهنگ   قصد : دریـازیدن (ده)،  گراییدن (ب ه)،  گِراَیَستن (ب ه)،  یـازیدن، یـاِزِش، دریـازیدن، آهنگ آن   قصد کننده: یـازنده  قصر: کوشک، کاخ  قصرشیرین: کاخ شیرین  قصه: ماجرا، سرگذشت، داستان، افسانـه  قصه گو: داستانسرا  قصور: کوتاهی، فروگذاری، سستی  قصیده: سروده، چکامـه، چامـه  قضا: داوری ، بجای آوردن  قضا و قدر: سرنوشت، پیشامد، بخت  قضاء: داوری ، بجای آوردن  قضات: داوران، دادگران  قضاوت: داوری، دادوری، دادستانی   قضاوت : داوری ، داورزیدن  قضاوت کننده: داور  قضایـا: رویدادها، رخدادها، داستان ها  قضایی: دادگستری، دادرسی  قضاییـه: دادگستری  قضائیـه: دادگستری 

قضیـه: مساله، گزاره، دستور، داستان، پیـامد، پرونده، برآمد  قطار: کتار، ردیف، رده، تَِرَن، پشت سر هم، آهن نورد  قطاع: ب، برش  قطاع الطریق: راهزنان، راهزن  قطب: نشین، نشیم، مـیخ، پیر  قطب نما: سونما، راستا نما  قطر: کلفتی، کرانـه، ستبری، ستبر  قطره: چکیده، چکه، ِچِکه  قطره چکان: چکه چکان، چکانـه، چکاننده  قطع: گسستن، جدا، ب، برش  قطع درختان: ب درختان  قطع : گسلاندن، رها، ب  قطعا: بی گمان 

قطعًاً: هر آینـه،  بیگمان  قطعنامـه: پیمان نامـه 

قطعه: گزیده، تکه، ِتکهِتکه، پاره، بریده، برش، بخش  قطعه ساز: تکه ساز  قطعه قطعه: تکه تکه، پاره پاره 

قطعی: سد درون سد (سد واژه ای پارسی هست که بـه نادرستی صد نوشته شده؛ نگا سده)،  پایـانی، بی چون و چرا، بی برو برگرد 

قعر: ژرفا، ژرف، ته، بن 

قفا: کام، دنبال، پشت سر، بعد گردن، بعد سر  قفس: کابوک، زندان، جای تنگ  قفسه: گنجه، دولاب  قفسه : جناغ   قفل: کلیدانـه (ب ه)،  کلیدان (ب ه)،  گره، کوپله، کلون ،کلان، ِکِلان، چیلان، بند  قفل ساز: چیلانگر  ققنس: آتش افروز (ب ه)،   

قل خوردن: غلتیدن، غلت خوردن  قلاب: کجک، چنگک، چفت  قلاب سنگ: کلماسنگ، فلاخن  قلاده: یوغ، ِگِش، زنجیر، بند  قلاع: دژها  قلب: ِگِش، دل  قلب مصنوعی: د لواره  قلبا: از ته دل  قلبًاً: از ته دل 

قلت: کمـی، کمبود، کم شدن، کم بودن، اندکی  قلچماق: گردن کلفت، زورگو  قلدر: گردن کلفت، زورگو، خودسر  قلع: نابودی، سرنگونی، برکندن، ارزیز  قلع و قمع: کشت و کشتار، ریشـه کنی، براندازی  قلعه: کلات (قلعه تازی شده کلات هست که از پارسی بـه تازی  راهیـافته)،  دژ، درپشت، درُپُشت، ِدِژ، بارو  قلعه نظامـی: دژ ارتشی، پادگان 

۱۸۴

قلق: شیوه، خوی  قلقل: غلغل  قللاشی: مـیخوارگی 

قلم: هخام، کلک، کالا، خودنویس، خودکار، خامـه  قلماسنگ: کلاسنگ، فلاخن  قلمرو: گستره، فرمانرو  قلمـه: نـهالچه، نـهال، شاخچه  قلنبه: ورآمده، کلنبه، ُکُلنبه، برجسته  قلندر: ولنگار، کلندر 

قله: نوک، نک، چیکات، چگات، چکاذ، چکاد، چکات، برشنا  قلوب: د لها  قلوه: کلوه  قلیـان: نارگیله 

قلیل: ناچیز، کم، اندک شمار، اندک  قلیـه: بریـانی 

قم: گومس، گم  قمار: منگیـا، منگ، َمَنگ  قماش: رخت، پارچه، بافت  قمر: ماهشید، ماه  قمر مصنوعی:   قمری: ماهی، ماهشیدی  قمقمـه: غمغمـه  قمـه: شمشیر کوتاه، دشنـه  قنات: کهریز، کاریز  قناری: بلبل زرد  قناعت: بسندگی  قناعت : بسنده  

قند: کند (قند تازی شده َکَند هست که از پارسی بـه تازی را هیـافته)،  غند، شیرینی، شکربسته  قنداق: دسته تفنگ 

قندیل: کندیله (قندیل، همان تازی شدٔهٔ »کندیله« پارسی هست که بـه چم شمعدان هست و خود شمع هم درون پارسی همان »کندیل« است. و واژٔهٔ »کندل« انگلیسی (= شمع (و یـا» شاندولیـه« فرانسوی (=شمعدان (و یـا "چاندرا ی سانسکریت (= روشنی ماه (با آن از یک ریشـه اند)،  چراغ

واره ،

قنوات: کاریزها  قه وثی: گروی، گروگان 

قهر: ناآشتی، کین، سختی، رویگردان، درشتی، خشمگینی ،خشم، پرخاش 

قهر آمـیز: سخت رویـانـه، درشتانـه، درشت رویـانـه، خشونت آمـیز، خشمگینانـه، پرخاشگرانـه  قهرا: بـه زور  قهرًًا: بـه زور 

قهر: روی برگرداندن، دل گران داشتن، برآشفتگی  قهرمان: کهرمان، ُکُهرمان، پهلوان 

قهقرا: واپسگرا، فرود، فروآمدن، پسگردی، پسرو، پایین، افت  قهقرایی: فرودی،  ُافتکننده،  ُافتکنان  قهوه: کهوه، بَنَک  قو: غو  قّوّت: نیرو (ده)،   

قوا: نیروها، توانایی ها  قواء: نیروها، توانایی ها  قوام: پایداری، استواری  قوام آمدن: گرفتن  قوام گرفتن کار: سامان گرفتن  قوانین: آساها  قوای: نیروهای 

قوت: نیرومندی، نیرو، خورش، خوراک، توان  قوت بدنی: نیروی تن 

قوت دادن: بـه برگ داشتن (ده)،    قوت قلب: پردلی  قوت گرفتن: نیروگرفتن  قوچ: وران، غوچ، راک  قورباغه: وزغ، غوک  قورت دادن: فروبردن  قوری: غوری  قوز: گوژ 

۱۸۵

قوزغوزک: برآمدگی  قوس: کمانـه (ب ه)،  کمان، کژواره  قوس و غزح: رنگین کمان  قوس و قزح: تیراژه (ب ه)،  رنگین کمان  قوس وقزح: تیراژه (ب ه)،    قوش: باز شکاری  قوطی: توبک، تبنگو 

قول: گفته، گفتار، گفت، فرمایش، سخن، زبان، پیمان  قول دادن: سوگند خوردن، پیمان بستن  قول گرفتن: پیمان گرفتن  قول نامـه: پیمان نامـه  قول و قرار: پیمان 

قوم: دودمان، خویش، خاندان، تیره، تبار  قومـی: شـهروندی  قومـیت: تبارمندی  قومـیت گرایی: تبارگرایی  قوه: نیروبخش، نیرو، توان 

قوه اجراییـه: نیروی کشورداری، نیروی فرمانروایی، دادکاری  قوه اجرائیـه: نیروی کشورداری، نیروی فرمانروایی، دادکاری  قوه ادراک: نیروی دریـافت  قوه جاذبه: نیروی کشش، نیروی، گرانش  قوه قضاییـه: نیروی دادگستری، دیوان دادگستری، دادرسی  قوه قضائیـه: نیروی دادگستری، دیوان دادگستری، دادرسی  قوه مخیله: نیروی اندیشـه وپندار 

قوه مقننـه: نیست شدن، نیروی آیین گذاری، دیوان آیین گذاری 

قوه ممـیزه: نیروی بازشناخت 

قوی: نیرومند (ده)،  زورمند (ب ه)،  نیرومند ، توانمند ،توانا، پایدار 

قوی پنجه: زورمند، توانمند  قوهٔ جاذبه: نیروی آهنجا  قی: برگرداندن، بالا آوردن 

۱۸۶

قیم: استوار (   stūr)،   

قیـاس: وراندازی، هم سنجی، هم سجی، فرا سنجی، سنجش ،برآورد، برابریـابی  قیـاس بـه نفس: باخود برابری، باخود  قیـاس : سنجیدن، برآورد، برابر  قیـافه: ریخت، رو، رخساره، رخسار، رخ، چهره، چهر  قیـام: شو، شورش، خیزش، خیرش  قیـام : برخاستن، بر خاستن  قیـامت: هنگامـه، روز واپسین، روز بازپسین، رستاخیز  قیـامت : هنگامـه   قیچی: کاز، دوکارد، بِرِشگر  قیچی سلمانی: موچینـه  قید: سان واژه، بندواژه، بندَوَری، بند، بست  قید و بند: بند و زندان  قیر: َگَژف، َگَجشف، زفت  قیف: تگاو، بتو  قیل: گفتگو، گفتار 

قیل و قال: هیـاهو، هنگامـه، داد و فریـاد، جیغ و داد  قیم: سرپرست، استور  قیمت: نرخ، بها، اهمـیت، ارزش، ارج  قیمتی: پربها (ب ه)،  بهاور (ب ه)،        گرانمایـه،             گرانبها ،گران سنگ، پر بها، با ارزش، ارزنده  قیمـه: گوشت ریزه، کوفته ریزه  قیمـه قیمـه: ریز  قیمـه قیمـه : خورد  قیمومت: سرپرستی  قیمومت داشتن: سرپرستی   قیومـیت: سرپرستی 

  ک 

کریـه المنظر: زشت  کاباره: مـیکده 

کابوس: خفتک، بختک  کابینت: گنجه  کاپیتان: هوانورد، خلبان  کاپیتن: فرمانده، سروان  کاتاراکت: آب مروارید (ف ه)،    کاتالیزور: کنشیـار، کنش یـار  کاتب: نویسنده، نگارنده، دبیر  کاتوزی: دین یـار  کادر: چهرچوب، چهارچوب  کادو: پیشکش، ارمغان 

کاذب: کذب، دروغین، دروغگو، دروغپرداز، دروغ  کار و کاسبی: کار و پیشـه  کاراکتر: نویسه  کارت: برگی، برگه  کارت پستال: پیک برگ  کارت تبریک: شادباش برگ  کارت دعوت: برگه فراخوانی  کارت عروسی: جشن برگ  کارتابل: نامـه دان  کارچاق کن: مـیانجی  کارخانجات: کارخانـه ها  کارد جراحی: نیشتر، ِنشتر  کارلش: مژه خودرو، مژه، مژخودرو  کاریزماتیک: فِرِهمند 

            کاریکاتور: خندک 

کاسب: فروشنده، سوداگر، پیشـه ور  کاشف: یـابنده، بازیـابنده، آشکارگر 

کافر: ناگرویده، ناگرونده، ناخستو، ناباور، خدا نشناس ،ب یدین، بی خدا، بجا نیـاورنده  کافه: نوشگاه، قهوه خانـه، چایخانـه  کافی: بسنده، بس، بایسته  کافی است: بس است  کافی و وافی: بایسته و شایسته  کاکایو: خرمک  کاکائو: خرمک  کالج: آموزشگاه  کام طلب: کامجو  کامپیوتر: رایـانـه 

کامل: هم هگیر، فرگشته، رسا، درست، پایـان یـافته،  بیرخنـه ،ب یخرده، بَوَنده، آکنده، آرسته، انجام یـافته، اسپور  کامل : فرجامانیدن 

کاملا: سراسر،  بیگفتگو،  بیچون و چرا، بـه درستی  کامًلاً: سد درون سد (سد واژه ای پارسی هست که بـه نادرستی صد نوشته شده؛ نگا سده)،  همگی، سرتاسر، سراسر، بی کم و کاست،  بیخرده، بـه راستی، بـه درستی  کامنت: دیدگاه  کامـیون: باری 

کان لم یکن: رها شده، دور ریخته، افکنده، افتاده  کاناپه: نیمکت، دیوان، آسایـه  کانال: آبراهه، آبراه  کاندید: نامزد  کاندیدا: نامـه بر، نامزد  کانون: باشگاه، آتشدان  کاهل: سست، تنبل، تن پرور  کاهلی: تنبلی  کاور: رویـه، روکش، روپوش 

کاینات: سپهر، زمـین و زمان، چرخ گردون، چرخ، جهان هستی 

۱۸۷

کائنات: سپهر، زمـین و زمان، چرخ گردون، چرخ، جهان هستی  کبد: جگر  کبد مصنوعی: جگرواره 

کبر: خودنمایی، خودخواهی، خود بزرگ بینی، بزرگ  کبر سن: سالخوردگی، پیری  کبریـا: والایی، فر، شکوه، بزرگی  کبریت: گیرانـه، گوگرد، آتشزنـه  کبیر: مـهان، گرامـی، بلند پایـه، بزرگ  کبیسه: بهیزک  کپسول: پوشینـه 

کپی: رونوشت (ف ه)،  روگرفت (ف ه)،  نگاره، روی نوشت ،رونگاشت  کپی پلی: روبردار  کت: کرته 

کتاب: نوشته، نوشتار، نسک، نامک، ماتیکان  کتاب اندرز: پندنامک  کتاب جلد: پوشینـه  کتاب جنگ: کارنامک  کتاب حقوق: داتستان نامک  کتاب دعا: نیـایش نامـه  کتاب مقدس: نامـه اشویک، مانسر  کتابت: نویسندگی، نوشتن، دبیری  کتابچه: دفترچه  کتابخانـه: نسکخانـه  کتب: نسک ها، ماتیکان ها  کتبی: نوشتاری  کتف: کت، شانـه  کتک: کوبه، چوبدستی  کتگورایز: رده بندی، دسته بندی  کتگوری: رده، دسته  کتلت: کباب فرنگی 

کتمان: نـهان کاری، رازپوشی، پنـهان   کتیبه: نبشته، سنگنبشته  : ناپاکی، پلیدی، آلودگی 

۱۸۸

کثرت: فزونی، فراوانی، سرشاری، بسیـاری، انبوهی  کثیر: گسترده، گزاف، فراوان، بسیـار، بزرگ، انبوه  کثیر الانتشار: پرشمارگان  کثیرالاضلاع: چندین پهلو، چند بر، بسیـار بر  کثیرالانتشار: پر شمارگان، با چاپ گسترده  کثیرالزاویـه: چند گوشـه  کثیرالوقوع: پررویداد، پرپیشامد  کثیف: ناپاکی، ناپاک، چگال، چرک آلود، آلوده  کثیف : آلودن  کج: کژ  کج خلق: کژخوی، بد خوی  کج سلیقگی: کژپسندی  کج طبع: کژسرشت، کژخوی، کژ نـهاد  کد: شماره، راز، دسترنج  کدر: لرد، گرفته، تیره، تار، اندوه  کدورت: تیرگی (ب ه)،  رنجیدگی، رنجوری، دلگیری ،

دلتنگی، تیره شدن  کذاب: دروغگو، دروغپرداز  کذایی: ساختگی، آنچنانی  کذائی: آنچنانی  کذب: دروغ  کرات: بارها  کرامت: رادی، دهش، جوانمردی، بزرگی، بزرگواری ،بخشندگی 

کراهت: ناپیدا، ناپسندی، زشتی، بیزاری  کرایـه: ماه بها، گاه بها، سالبها، روزبها، پرداخت، بمزد  کرایـه دادن: بمزد دادن  کرایـه : بمزد گرفتن  ساقط: برکنار  غربال: بیختن 

کرستال: بلور (ف ه)،   

کرسی: چارپایـه، تخت، اورنگ  کرم: نرماک، سرشیر، رادی، دهش، خامـه، جوانمردی ،بخشش 

کرنش: فروتنی، سرفرودآوردن  کره: گویین، گویـال، گوی، گردنده، گردان  کره ی: گویین، گردنده، گردان  کروی: گوییک، گویـالی، گرد  کریدور: سرسرا، دالان  کریستال: بلوره (ف ه)،   

کریم: فراخ دست (ب ه)،  راد (ب ه)،  جوانمرد (ب ه)،  مـهربان، راد، دهشگر، دلجو، دست و دل باز، بخشنده  کریـه: زشت، بدریخت  کریـه المنظر: زشت روی  کزاز: سوزین، پی فشردگی الت: ناخوشی، رنجوری، بیماری الت داشتن: ناخوشی داشتن، ناخوش بودن ب: سوداگری، درآمد، پیشـه وری، پیشـه ب علم: دانش اندوزی ب و حرفه: کار و پیشـه ب و کار: سوداگری به: سوداگران، پیله وران، پیشـه وران ر: کم، کاهش، زیر،             برداشتها، برخه، برخ، بخش ر : کم ، کاهیدن، کاستن ر: کم ، کاهیدن، کاستن ره: زیرواگ، زیرنشان، زیر ری: خسرو پرویز، خسرو ل: ناتوان، رنجور، دلتنگ وت: رخت، جامـه، پوشش، پوشاک 

کسوف: گرفت (ب ه)،  خورشیدگرفتگی، خورشید گرفتگی ،آفتاب گرفتگی  کش و قوس: پیچ و تاب  کشاف: پرده گشاینده، آشکارکننده 

کشف: یـافته، یـافتن، یـابش، هویدا ، نویـافته، نویـابی ،پیدا، پی برد، پی بردن، پی برد، آشکارساختن  کشف : یـافتن  کشفیـات: یـافته ها 

کشورهای حوزه خلیج فارس: کشورهای گرداگرد خلیج فارس  کشیدن زحمت: کوشیدن  کشیک: نگهبانی  کشیک دادن: پاسداری  کعبه: چارتاقی  کف: دست، پنجه 

کفاره: کیفر، تاوان، پرداخت، پاره، بازدهی  کفاش: کفشگر (کفش واژه ای پارسی است)،  کفشدوز  کفاشی: کفشگری (کفش واژه ای پارسی است)،    کفاف: بسنده، بسندگی، بس  کفالت: نمایندگی، سرپرستی، جانشینی  کفالت نامـه: پایند نامـه 

کفایت: کاردانی، شایستگی، بسنده، بسندگی، برازندگی  کفایت داشتن: شایستگی داشتن، بس بودن  کفایت : کارساختن، بسیدن، بسنده ، بسنده بودن، بسندگی، برآمدن  کفایت مـی کند: بسنده  مـیکند  کفایت مـی کند: بسنده مـی کند  کفر: ناباوری، خدا نشناسی،  بیدینی،  بیخدایی  کفران: ناسپاسی (ده)،    کفران نعمت: ناسپاسی  کفرنعمت: نمک نشناسی، ناسپاسی  کفش: پاپوش  کفل: سرینک، ران 

کفن: مرگ جامـه، مرده پوش، جامـه مرده  کفن و دفن: خاکسپاری  کفه: گرده، گرد، چاهک 

کفیل: پاَیَندان (ب ه)،  سرپرست، جانشین  کک: زغال سنگ 

کل: یکسره، همـه، همگی، هماد، سراسر  کل دوستان: همـه دوستان 

کلا: یکسره، یکجا ،همـه، همگی، سراسر، رویـهمرفته، رویـهم  کًلاً: یکسره، همـه، همگی، سراسر، رویـهمرفته 

۱۸۹

کلاچ: چنک  کلاژ: دوبینی، دوبین  کلاس: رسته، رده، دانشپایـه، پایـه، آموزگاه  کلاسه: رده (ف ه)،   

کلاسه بندی: رد هبندی (ف ه)،    کلاسیک: دیرینـه  کلام: گویش، گفته، گفتار، گفت، سخن  کلام الهی: وخش  کلام بلیغ: گفتار شیوا، سخن رسا  کلام خدا: سخن خدا  کلام صریح: گفتار بی پرده  کلام موزون: سروده  کلاینت: رایـانـه خرد، رایـانک، خرد رایـانـه  کلب: سگ 

کلروفیل: سبزینـه (ف ه)،    کلمات: واکافت،       واژهها، واژگان  کلمات قصار: گزین گویـه، سخنان رسا و شیوا  کلمـه: واژه  کلمـه تخصصی: دانشواژه  کلمـه عبور: گذرواژه  کلمـه عبور رمز: گذرواژه  کلمـه علمـی: دانشواژه  کلمـه ی تخصصی: دانشواژه  کلمـه ی علمـی: دانشواژه  کلوب: باشگاه  کلوپ: باشگاه 

کلی: هم هگیر، همادی، فراگیر، سراسری، بسیـار  کلیـات: مـهینگان، دیوان  کلیپ: نمایـاندن، نماهنگ  کلیپ تصویری: نماهنگ  کلیت: همگی، فراگیری، بنیـادین، بنیـادوری  کلیچه: گردماه  کلید: بندگشا 

کلیک: تلیک  کلیمـی: یـهودی  کلینیسین: پزشک بالینی  کلینیک: درمانگاه (ف ه)،    کلینیکال: بالینی (ف ه)،  درمانگاهی  کلینیکی: درمانگاهی (ف ه)،   

کلیـه: هام (   hām)،  همـه، همگی  کم جرات: ترسو، بزدل  کم جمعیت: کم بوم  کم حرص: کم آز  کم حوصله: ناشکیبا، ناشکیب  کم خرج: کم هزینـه  کم سئوال: کم پرس  کم طاقت: کم تاب 

کم ظرفیت: کم گنجایش، کم شکیب، خود گم کرده  کم عمر: کم سال  کم عمق: کم ژرفا  کم فرصت: کم زمان  کم فضا: کم جا  کم فهم: کم هوش  کم قدر: کم ارج  کم محلی: کم مـهری  کم نظیر: کم مانند،  بیمانند 

کم و کیف: چونی و چندی، چند و چون، چگونگی  کما: ژرفخواب  کما فی السابق: همچون گذشته، همچون پیش، همچنان ،مانند گذشته 

کمافی السابق: همچون گذشته، مانند گذشته  کماکان: همچنان، چنانکه بود، چنان کـه هست  کمال: والایی، کهتری، فرهیختگی، فرگشتگی، فرازمندی ،شایستگی، پایـان یـافتن، انجام یـافتن  کمال طلب: آرمانخواه  کمال طلبانـه: آرمانگرایـانـه 

۱۹۰

کمال طلبی: آرمانگرایی  کمالات: شایستگی ها، شایستگی  کماندو: تکاور  کمپوت: خوشاب (ف ه)،   

کمپین: پویش 

کمپین تبلیغاتی: پویش، برنامـه آگهی  کمد: گنجه، ِاشکاف  کمدی: شوخواره، خنده دار  ک معقلی: تهی ساری  کمک: یـاوری، یـاری، پشتیبانی  کمک بـه یکدیگر: همـیاری  کمک دهنده: همـیار، دستیـار  کمک کار: یـارکار، َاییـار  کمـه حم: دادگاه  ک موزیـادی: کمابیشی (ده)،    کمـیت: چندی، اندازه  کمـیت و کیفیت: چندی و چونی (ده)،  چند و چونی (ده)،    کمـیته: گروه، کارگروه  کمـیسیون: انجمن 

کمـین: گوش بـه زنگ، خود نـهانیدن، پنـهان شدن، پنـهان ،بزنگه، بزنگاه 

کن فیکون: زیر و زبر، زیر و رو، درهم ریخته  کن لم یکن: رها شده، دور ریخته، افکنده، افتاده  کنایـه: گوشـه زدن، سخن پهلودار  کنتاکت: برخورد  کنترات: پیمان 

کنترل: وارسی، مـهار، سرپرستی، رهبری، راهوری، درون شمار آوردن، بازرسی، بازبینی  کنترل تلویزیون، ویدئو و: فرمانـه 

کنترل : مـهار ، سرپرستی ، رهبری ،بازرسی ، بازبینی   کنتور: شمارگر (ف ه)،  شمارنده  کنس: نخور 

کنسانتره: افشرده (ف ه)،    کنسرت: همنوازی  کنسرسیوم: گردهمایی  کنسرو: بایتار 

کنسل: رها شده، دور ریخته، افکنده، افتاده  کنسل : رها ، دور ریختن، انداختن، افکندن  کنسول: رایزن، پیشانـه  کنفدراسیون: کشورگان  کنفدریشن: کشورگان 

کنفرانس: همایش (ف ه)،  گردهمایی، سخنرانی  کنکور: آزمون 

کنگره: همایش (ف ه)،  همایش، انجمن  کنـه: سرشت، جم  کنیز:  کنیـه: نام خانوادگی 

کهولت: فرسودگی، فرتوتی، سالمندی، سالخوردگی، پیری  کوارتز: درکوهی، ُدُرکوهی  کواکب: ستارگان  کوپن: کالابرگ  کودتا: براندازی  کوران: باد  کورس: رویـارویی، آورد  کوسن: نازبالش، بالشتک  کوکب: ستاره، اختر  کوکب ثابت: ستارهٔ برجا، ستاره برجا  کوکب سیـار: ستارهٔ روان، ستاره روان  کوکبه: شکوه 

کولاک: گرد باد، کوهه، کوهاک، توفان  کومولوس: کومـه ای  کوئری: درخواست، پرسانـه  کیـاست: هوشیـاری، زیرکی، خردمندی  کیبرد: برگه کلید  کید: نیرنگ، فریب، دورویی، ترفند 

۱۹۱

کیسه صفرا: زهره دان، زهر  کیف: سرمستی، خوشی 

کیفیت: چگونگی (ڀ)،  چونی (ده)،  چونی  کیک: کاک، شیرینی  کیل: پیمایش، پیمانـه  کیلو: هزار 

۱۹۲

  گ 

گاراژ: خودروگاه  گارانتی: پشتیبانی، پشتوانـه  گارد: پاسگان (ف ه)،  نگهبان، پاسبان، پاس  گارد سرحدی: مرزداری  گاردن: باغ  گارسون: شاگرد، پیشخدمت  گاری: گردونـه، چهارچرخه  گاز: گاز، گارس، تورک  گال: گری 

گالری: نمایشگاه، نگارنده، نگارستان، نگارخانـه، سرسرا، تالار  گاهی اوقات: هرازگاهی 

گرام: گرامـی، شایسته، شایـان، ارزنده، ارجمند  گرامر: دستور زبان  گرامر زبان: دستور زبان  گران خاطر: دلگیر، دلتنگ، آزرده  گران قیمت: گران بها، پر ارزش، ُپُر بها  گرانقدر: والا، گرانمایـه، گران پایـه 

گربه انی: سر دوانی، بهانـه جویی، امروز و فردا   گروه اکتشافی: یـابندگان، گروه یـابش، گروه پی بری ،جستجوگران  گریس: روغن، چربی، پیـه  گریم: چهره پردازی  گریمور: چهره پرداز  گزارشات: گزارش ها  گزمـه: شبگرد  گل محمدی: گل سرخ 


گلادیـاتور: شمشیرباز، جنگجو  گلایول: سنجار  گلبول: گویچه  گلعذار: گلرخ، گلچهره  گمرک: کوستاک، باژگاه، باژ  گواتر: جخش، بادغاره  : گوسپند  گونیـا: کنجا، کنج  گیر سخره: بیگارگیر  گیشـه: باجه  گیلاس: لیوان، جام، آبخوری  گیم نت: بازیکده  گیومـه: روزنـه 

۱۹۳

  ل 

لاابالی: ولنگار،  بیسروپا، بی بندوبار، بی بند و بار  لااقل: دست کم، دست پایین 

لابد: هر آینـه، ناگزیر، ناچار، بی گمان، بـه ناچار  لابراتوار: کارگاه، آزمایشگاه  لاجرعه: بـه یک نوش 

لاجرم: ناگزیر، ناچار، خواه ناخواه، بناچار  لاجورد: لاژورد  لاجون: نزار 

لاریت فی: بیگمان،  بیچون و چرا 

لازم: بایسته (ده)،  وایـا، نیـازین، نیـاز، دربایست، بایـا 

لازم است: نیـاز است 

لازم الاجرا: ناگزیر، پایکرد، بایسته درون بکارگیری، بایسته بکار ،بایسته انجام است، بایسته انجام، بایسته 

لازم بودن: دربایستن (ده)،  نیـاز داشتن، نیـاز بودن، بایستن  لازم داشتن: نیـاز داشتن  لازم نیست: نیـازها، نیـاز نیست  لاستیک: رویی  لاشعور: نادان، بیخرد  لاطایل: یـاوه، ژاژ، بیـهوده  لاعلاج: ب یدرمان  لاغر: نزار 

لاغیر: هیلا، هیچکس، نـه دیگر  لاقید: ولنگار، بی بند و بار  لاکردار: بیدین، بی آیین، بدکردار  لاگ اوت: برونشد، برون شد  لاگ این: درونشد 

۱۹۴

لاگین: درونشد  لامذهب: ب یکیش، بی دین  لامسه: بساوایی  لامع: درخشان، تابان  لامکان: ناجای گیر (ده)،    لاملا: چراغ  لانج: لمکده  لایتناهی: بیکران، بی پایـان  لایحه: نیساک، پیشنـهاد نامـه  لایحه قانونی: دات نامـه  لایزال: جاوید، پاینده، بی پایـان  لایق: شایسته، شایـا، سزاوار، روا ،درخور  لایموت: ماندنی، جاویدان، پاینده 

لاینحل: ناگفتنی، ناگشودنی، چاره نشدنی، چاره ناپذیر  لاینفک: جدایی ناپذیر، جدانشدنی، پیوسته  لاینقطع: همواره، پیوسته،  پیدرپی، پیـاپی، پی درون پی  لاییک: دینگریز  لباده: چوخا، بلند جامـه 

لباس: تن جامـه (   tanÄāmak)،  رخت، جامـه، تن پوش ،پوشیدنی، پوشش، پوشاک  لباس پوشیدن: جامـه پوشیدن  لباس دوز: درزی، جامـه دوز  لباس شوی: گازر، رختشوی  لباس فروش: فروش، پوشاک  لبنی: شیری 

لبنیـات: فراورده های شیری، جیوان  لثه: ژم، پایـه، بج 

لج: یکدندگی، سرسختی، ستیزه، پافشاری  لجاجت: یکدندگی، ستیزه، پافشاری  لجاجت : ستیـهیدن (ب ه)،    لجام: لگام، افسار 

لجباز: ستیـهنده (ب ه)،  یکدنده، ستیزه جو، پافشاری کننده  لجبازی: یکدندگی، پافشاری 

لجبازی : ستیـهیدن (ب ه)،    لجن: لژن  لجوج: ستیـهنده (ب ه)،   

لحاظ: نگرش، نگر، رو، دیدگاه، دید  لحاظ : درنگریستن، درنگر آوردن  لحاظ کنید: بنگرید  لحاف: روانداز، دواج  لحد: تنگنای (ب ه)،  گور، آرامگاه  لحظات: زمانـها، زمان  لحظه: یکدم، ، دم، آن  لحظه بـه لحظه: دمادم، دم بـه دم  لحن: نوا، آواز، آوا، آهنگ  لحیم کاری: جوشکاری 

لذا: زیرا، چونکه، پس، ، از این روی، از این رو  لذت: مزه، گوارایی، خوشی، خوش مزگی، برخورداری  لذت بردن: شادی ، خوشی ، خوشی بردن ،خوشگذرانی، خوش مزه یـافتن، خوش بودن  لذیذ: خوش خوار (ده)،  گوارا، خوشمزه، خوش مزه  لزج: لغزنده، چسبنده، چسبناک  لزوم: بایسته، بایستگی، بایست  لزوما: ببایست  لژ: فرگاه  لسان: زبان  لسانی: زبانی  لشکر: لشگر 

لطافت: نرمـینگی، نرمـی، نازکی 

لطف: نیکویی ، نیکویی، نرمـی، مـهرورزیدن، مـهربانی ،خوبی 

لطفا: مـهرورزیده، خواهشمندم، خواهشمند است، از روی مـهر  لطفلطفًاًا: خواهشمندم، خواهشمند است  لطمـه: گزند، زیـان، آسیب  لطمـه زدن: آسیب زدن 

۱۹۵

لطیف: تاژ (ب ه)،  نرمـینـه، نرم، نازک 

لطیفه: َنغز، لاغ، َکَپراس، شوخی، سخن نغز، سخن شیرین ،

َبزله 

لعاب: لایـه آب، آب لایـه  لعن: نفرین ، دشنام دادن  لعنت: نفرین ، نفرین، ناسزا، فرنـه، دشنام  لعنت : ُپُشولیدن (ب ه)،  نکوهش، نفرین ،نفرین، نف 

لعنت کننده: نفرین گر (   nifrīnkar)،    لغات: واژ هها، واژگان  لغایت: تا  لغت: واژه بازی، واژه  لغت تخصصی: دانشواژه 

لغت نامـه: واژه نامـه، فرهنگ نامـه، فرنگ نامـه  لغتنامـه: واژ هها، واژه نامـه، فرنگ نامـه  لغز: یـاوه گویی، لیچارگویی 

لغو: یـاوه، هرزه، سخن بیـهوده، رها ، دور ریختن، بهم زدن، براندازی، انداختن، افکندن  لغو : برانداختن، برافکندن، از مـیان بردن  لغو: پیمان شکستن، بهم زدن  لفاظی: واژه بـه واژه، واژه بازی، سخنپردازی، زبان بازی  لفاف: پوشش  لفظ: گفته، گفتار، سخن  لق: نااستوار، سست  لقا: روی، چهره  لقاء: روی، چهره  لقاح: باروری، بارور شدن، آبستن  لقاح پذیرفتن: بار گرفتن (ده)،   

لقب: پاژنامـه (ب ه)،  پازامـه (ب ه)،  فرنام، پاژنام، َبرنام 

لقمـه: نواله، ُگُراس  لک لک: بلارج، َاچوپیل  لکن: ولی، مگر، زیرا، چون 

لئیم بودن: پست 

لکنت: زبان گرفتگی، تپغ  لکنت کلام: گیرگفتار 

لمس: مالش، بساوایی 

لمس : بسودن (ده)،  بساویدن (ده)،  پرماسیدن  لمس  کننده: پاسنده  لمس کننده: پاسنده  لهجه: گویش، سرزبان  لهذا: از این رو  لهو و لعب: هرزگی 

لهو ولعب: زنبارگی، خوشکامگی، بدکاری، بازی  لوءلوء: مروارید  لوا: رایت، درفش، پرچم  لوازم: افزار، ابزارها، ابزار 

لوازم التحریر: نوشتار، نوشت افزار، نوشت ابزار  لوپ: چرخه (ف ه)،    لوتو: بخته، بخت  لوح: َسَلم، تخته سنگ، تخته  لوزه: بادامک  لوستر: چلچراغ 

لول: گام، فراز، رده، رج، خوان، تراز  لولو: مروارید، گرگه، گرگ، دیو  لیـاع: فراسو، بالا 

لیـاقت: شایستگی، سزاواری، برازندگی  لیسانس: کارشناسی، کارشناس، دانشنامـه، پروانـه  لیست: فهرست، سیـاهه، پهرست  لیف: پرز  لیک: ولی  لیکن: ولی  لیل: شب هنگام، شب  لیل و نـهار: شب و روز  لینک: دنبالک، پیوند  لییم: فرومایـه  لییم بودن: پست  لئیم: فرومایـه 

۱۹۶

  م 

مََثَل: وانشان (ده)،  نمون و سان (ده)،  نمون (ده)،  سان

(ده)،  وانگهی، نمونـه 

َمَفصل: بندگاه  مُدِرِک: اندریـابنده (ده)،    مُعتَِرِف: ُخُستو  ُمُفصل: پردامنـه  مُقِــّرّ: ُخُستو  ِمِثل: همسان  ما بعد: سپس، بعد از این، پس  ما بقی: ته مانده، باز مانده 

ما حصل: فرجام، سرانجام، چکیده، پایـانـه، بازده  ما شاء الله: بـه یـاری ایزد، بـه خواست خداوند، آفرین  ما شعیر:  

ما فوق: فراتر از، فراتر، برتر، بالا دست، بالا تر  ماء الشعیر:   ماء شعیر:   ماترک: وامانده 

ماتم: غم، سوگواری، سوگ، سوک، داغ، اندوه  ماتم زده: سوگوار، سوگ زده، داغدیده، اندوهگین  ماتم گرفتن: سوگ گرفتن، اندوهگین  ماجرا: سرگذشت، رویداد، رخداد، داستان، پیشامد  ماحصل: دستاورد  ماحصل کلام: چکیده سخن  ماخذ: سرچشمـه، ریشـه، بنمایـه، بن  ماخوذ: گرفته شده، برگرفته 

ماخوذه: برگرفته  ماّدّهٔ اولی: مایـه نخستین (ده)،   

مادام: خانم، که تا هنگامـیکه، که تا هنگامـی که، که تا زمانیکه، بانو  مادام العمر: همـیشگی، که تا پایـان زندگی  مادامـی که: که تا هنگامـی که  مادت المواد: مایـه مایـه ها (ده)،    ماده: مایـه  ماده معدنی: کانی 

مادون: فرو، زیردست، زیر، پایین تر 

مادی: گیتایی (   gētāhīk)،  گیتایی،            اینجهانی  مار عینکی: آینکی  مارس: دوباخت  مارس شدن: باختن  مارش: پهلوانی سرود  مارک: نشان  مارکبری: کفچه مار 

مازاد: فزونی، ته مانده، بازمانده، افزونـه  مازوت: نفت سیـاه  مازوخیسم: خودآزاری  مازوکیسم: خودآزاری  ماژول: پیمانـه 

ماساژ: ورزمان، مشت و مال، مالش  ماسبق: گذشته، پیشینـه  ماسک: روبند 

ماشاءالله: زنده باد، خدانگهدار، بـه نام ویـاری ایزد، آفرین  ماشاالله: زنده باد، خدانگهدار، بـه یـاری ایزد، بـه نام ویـاری ایزد، بـه خواست خداوند، آفرین 

ماشااله: بـه یـاری ایزد، بـه نام خدا، بـه خواست خداوند، آفرین  ماشاللا: بـه یـاری ایزد، بـه خواست خداوند، آفرین  ماشعیر:   ماشـه: شستی، زبانک، توته  ماشین: دستگاه، خودرو، افزارواره، ابزار  ماشین تحریر: نویسار، نبشت کار 

۱۹۷

ماشینی: افزارواره  ماضی: گذشته، سپری شده، پارینـه 

مافوق: فراز، فراتر از، فراتر، برتر، بالای سر، بالا دست، بالا تر ،بالا 

مافوق صوت: فراسدا، تیز تر از سدا، تندتر از سدا، بالا تر ازسدا 

ماقبل: گذشته، پیشین، پیش از آن  ماقبل تاریخ: فراپیشین، دوران کهن  ماکت: َگَرته  ماکرو: برنامک  ماکسیمم: بیشینـه (ف ه)،    ماکسیموم: بیشینـه (ف ه)،    ماگزیمم: بیشینـه (ف ه)،   

مال: فرجام، داشته، دارایی، داراک، توان، بازگشت، از آِنِ، از  مال التجاره: کالا 

مال اندیش: فرجام نگر، دور اندیش، پیش بین، آینده نگر  مال نگهدار: انباردار  مالا: سرانجام  مالاریـا: تب لرز 

مالک: سرمایـه دار، دارنده، توانمند، َازاننده  مالک بودن: داشتن، دارا بودن  مالک شدن: ازانیدن 

مالکیت: داشتن، داشتاری، داشتار، دارندگی، دارابودن ،ازآنش، َازانش  مالکین: دارندگان  مالی: دارایی 

مالیـات: ستام، ساو، سا، خراج، پاژ، باژ، باج  مالیـه: داشته، دارایی  : مام، مادر 

مامن: پناهگاه، پناه گاه، آسوده گاه  مامور: گماشته، گمارده، کارگزار  مامور پلیس: شـهربان  مامور : گماشتن 

۱۹۸

مامورساختن: گماشتن، گماردن  ماموریت: گماشتگی، گمارش، گماردگی، پاکاری  ماموریت دادن: گماشتن  مانع: گیر، راهبند، جلو گیر، بازدارنده 

مانع شدن: جلوگیری ، جلو گرفتن، َپَنامـیدن، بازداشتن  مانکن: نوپوش، تنک  مانور: رزمایش  مانوس: دمساز، خوگرفته، خو گرفته، آشنا، اخت شده  مانوی: مانیگر  مانیتور: نمایشگر، نمارویـه  مانیتورینگ: پایش 

ماهر: خوش شناس (   hūšnās)،        خوشدست (   hūdast)،  کارآزموده، کارآزمود، کار آموخته، کار آزموده، زبردست ،چیره دست، چیره، تردست، پیشـه ور، آزموده، استادمرد ،استاد 

ماهرانـه: هنرمندانـه، با کارآزمودگی، با زبردستی، با چیرگی ،استادانـه  ماهوت: َاکسون  ماهوت پاک کن: َگَردبر 

ماهیت: چیستی (ده)،   چهچیزی (ده)،  هستی، نـهاد ،سرشت، چبود، ِچِبود، جم ،بن  ماهیت کار: سرشت کار 

ماوا: سرای، سرا، خانـه، جا، پناهگاه، آشیـانـه  ماورا: فراسو، فرا، آنسو 

ماورا الطبیعه: فراگیتیـانـه، فراسپهر، فرا سرشت  ماورا الطبیعه ای: فراگیتیـایی  ماورا النـهر: فرارود  ماوراء: فراسو، آنسو  ماوراء الطبیعت: فراسرشتی، فراسرشت 

ماوراء الطبیعه: فراسرشتی، فراسرشت، فراسپهر، فرا سرشت  ماوراء النـهر: فرارود  ماوراءالنـهرین: فرارودان  ماوراالنـهرین: فرارودان  ماورای: فرای 

مایحتاج: نیـاکان، نیـازها، نیـازمندیـها، نیـازمندی، نیـاز، خواسته  مایع: ُنمار، مایـه، آبگونـه، آبگون، آبکی، آبسان  مایل: گراینده، گرای، خواهان، اریب  مایل شدن: َچَفسیدن  مایملک: داشته ها، دارایی ها  مایـه: ماده (ده)،   

مایوس: واخورده، نومـید، ناامـید، سرخورده، دلسرد  مائده: خوان (ب ه)،    مأخذ: بن مایـه  مأکول: خوردنی (ده)،    مأمور: گماشته، گمارده، کارگزار 

مأمور : گما (   gumārītan)،    مأمور مالیـات: خراج گیر  مأموریت: فرسِتِشی  مآخذ: بنمایگان 

مباح: شایسته، شایست، سزاوار، روا، انجام پذیر  مباحات: شایستگی ها،       سزاواریـها، رواها، انجام پذیر  مباحث: گفتگوها  مباحثات: گفتگوها 

مباحثه: گفتمان، گفتگو، گفتاورد، گفت و شنید، گفت و شنود 

مبادرت: دست بکار شدن، پیشدستی  مبادرت : پیشدستی  

مبادلات: هم گهولی ها، گهولش ها، دادوستدها، داد و ستدها  مبادله: ه مگهولی، گهولش، دادوستد، داد و ستد  مبادله : یوفانبدن  مبادی: درگاه ها 

مبارز: هماورد، ستیزنده، رزمنده، دلاور، چالشگر، جنگاور ،پیکارگر 

مبارزه: نبرد، ستیز، چالش، پیکار، آورد 

ماوس: موشواره، موش 

مبارک: فرخنده (ب ه)،  فرخجسته (ب ه)،  خجسته (ب ه)، 

ماوقع: رویداده، رخداده، پیش آمده  همایون، فرخ، شادباش، پسندیده 

مبارک باد: همایون باد، شادباد، خجسته باد  مبارک بودن: فرخنده بودن، خجسته بودن  مبارک قدم: همایون گام 

مباشر: کارگزار، کارپرداز، دستیـار، پیشکار  مباشرت: سرپرستی، پیشکاری  مبالغ: هزینـه ها، اندازه ها 

مبالغه: گزافه گویی، فزونـه گویی، بزرگنمایی، بزرگ انگاری  مبانی: نـهادها،  شالودهها، بنیـادها، اندام ها 

مباهات: نازش، شکوه، سربلندی، سرافرازی، بالیدن، بالندگی  مبایل: گوشی همراه  مباین: ناساز، ناجور 

مبتدی: نوکار (ده)،  نوگام، نوکار، نوآور، نوآموز، تازه کار  مبتذل: زشت، رکیک،              پیشپاافتاده، پست  مبتکر: نوآورانـه، نوآور  مبتکرانـه: نوآوری، نوآورانـه  مبتلا: دچار  مبتلا به: دچار  مبتلا بـه مریضی: دچار بیماری  مبتنی: استوار  مبتنی بر: بر پایـه 

مبحث: مورد گفتگو، گفتمان، گفتار، سخن، جستار، ُجُستار  مبدا: خاستگاه، آغاز  مبداء: خاستگاه، آغاز  مبدع: نوکار (ده)،   

مبدل: دگرگشته، دگردیس  مبذول: پذیرفته، بخشیده  مبذول فرمایید: فرمان دهید  مبذول : پرداختن، بخشیدن  مبرا: دورازآلودگی، پاک  مبرز: سرآمد  مبرم: سخت، پابرجا، استوار 

۱۹۹

مبرهن: روشن، پدیدار، آشکار  مبسوط: گشاده، فراخ، پهن  مبشر: نویددهنده، مژده دهنده، پیـام آور  مبصر: بیننده هشیـار  مبغوض: خشم دیده  مبل: کدابزار، کاچال، رامش 

مبلغ: گراینده، فرارسان، شناساگر، پیـام رسان، پول، بها ،بزرگی،    آوازهگر، اندازه، ارزش  مبنا: شالوده، ریشـه، پایـه، بنیـان، بنیـاد  مبنی: شالوده، ریشـه، پایـه، بنیـاد  مبنی بر: برای، بر پایـه 

مبهم: ناآشکار، گنگ، سربسته، دو پهلو، پیچیده، پوشیده  مبهوت: گیج، شگفت زده، سرگشته، سرگردان  مبین: گویـا، روشنگر، پیدا، بازگوکننده، آشکارکننده، آشکارا ،آشکار کننده، آشکار  مت سلا: تندرستی، بهبودی  متابعت: فرمانبرداری، دنباله روی، پیروی  متاثر: دل آزرده  متاثر گردانیدن: ُسُهانیدن  متارکه: جدایی 

متارکه : واگذاشتن، رها ، جدا شدن  متاسف: دریغ مند 

متاسفانـه: نگونبختانـه، ُفُسوسانـه، شوربختانـه، سوگمندانـه ،دریغا، بدبختانـه شوربختانـه، بدبختانـه، افسوس  متاسفم: شوربختم 

متاع: کاله، کالا، بار و بنـه  متانت: والایی، فرمندی، سنگینی  متاهل: همسردار، پورمند  متأخر: سپسین (ڀ)،    متأسفانـه: با افسوس  متبادر : بیـاد آوردن، بـه پیش چشم آوردن  متبادل: داد و ستد  متباین: ناهمگون، ناهمسو 

متبحر: کارشناس، کاردان، زبردست، چیره دست  متبسم: خندان لب 

متبعت ه مداستانی  متبلور: روشن، درخشان، بلور شده  متتّبّع: پژوهنده (ده)،   

متجاسر: گردنکش، سرکش 

متجانس: یک مایـه، همگن، همسان، همتا، همانند، هم مایـه  متجاوز: ستمگر، ستمکار، زورگو، دست درازی کننده، چنگ انداز 

متجدد: نوگرا، نوخواه، نوپسند، نوآور، نو اندیشی  متجلی: روشن، درخشان، تابان 

متحبر: خوش شناس (   hūšnās)،  خوش دست  متحجر: واپسگرا، واپس گرا، سنگواره، سنگشده، سخت سر ،سخت اندیش 

متحجرانـه: واپسگرایـانـه 

متحد: یک پارچه، همدست، همبسته، هماهنگ  متحد الشکل: یکنواخت، همسان  متحد شدن: باهمـیدن 

متحد : همـیدن (   hamēnītan)،    متحده: یک پارچه، هم بسته 

متحرک: جنباننده (ده)،  جنبنده، جنباننده، پوینده، پویـا  متحرک بالاراده: جنبنده  بهخواست  متحصن: دژپناه، بستی  متحمل: شکیبا، سازگار، بردبار، برد بار  متحول: دگرگون، دگرکننده  متحول : دگرگون   متحیر شدن: شولیدن (ب ه)،    متحیر نشستن: َبشولیدن (ب ه)،    متحیر: سرگشته، سردرگم  متخاصم: دشمن 

متخصص: خوش شناس (   hūšnās)،  ویژه کار، ویژگر ،ماهر، کارشناس، کاردان، کارآزموده، آزموده  متخصصان: ویژ هکاران، کارآزمودگان 

۲۰۰

آبرومند  متشکر: سپاسمند، سپاسگزار  متشکرم: سپاسگزارم  متشکریم: سپاسگزاریم  متشکل: شکل گرفته، ریخت گرفته، دربرگیرنده  متشکل از: دربرگیرنده، درون برگیرنده، درون بر گیرنده  متشنج: لرزان، پریشان، برآشفته  متصاعد: فرایـاز 

متخصصین: کارآزمودگان  متصدی گماشته، گمارده، کارگزار، سرپرست، پیشکار  متخلخل: مـیانتهی     متصرف: گرفته، دست اندرکار، دردست دارنده، چیره 

متخلف: لغزشکار، گناهکار، بزهکار 

متصل: هم بند (   hamband)،  چسبیده، جدانشدنی ،

متداعی: همچم، هماویز، دشمن پیش آینده 

پیوسته، پی درون پی  متداول: هم هگیر، همگانی، فراگیرنده، فراگیر، روان، روامند ،

متصل : چسباندن، پیوند دادن 

َرَوایی، َرَوامند 

متصنع: هنرمندنما، دلسوا، خودآرا  متدرجا: بـه آهستگی، بـه آرامـی 

متصور: گمان برنده، شدنی، انگارنده  متدین: دیندار 

متضاد: وارونـه، ناسازگار، ناهمگون، ناهمسان، روبرو، درون برابر ،متذکر: یـادآور، آگاهنده 

پادواژه، پاد، باژگونـه  متر: َگَز 

متضرر: زیـانکار، زیـاندیده، آسیب دیده  مترادف: همچم، همتا، همانند، هم چم، هم آرش، برابر 

متضرع: نالان، گریـان، فروتن، زاری کننده  متراکم: فشرده، درهم فشرده، چگال، انبوه، انباشته 

متضمن: فروند، دربرگیر، دربردارنده  مترجم: ترزبان، ترجمان، برگرداننده، برگردان 

متظاهر: وانمودگر، خود نما  مترصد: گوش بـه زنگ، فراپای، چشم بـه راه، امـیدوار 

متظلم: ستمدیده، دادخواه، دادجو  مترقی: پیشرونده، پیشرفته، بالارونده 

متعادل: مـیانـه رو، مـیانـه، ترازمند  متروک: رهاشده، بعد نـهاده، بازمانده 

متعاقب: درون پی، بـه دنبال  متزایدا: بیش از بیش 

متعاقبا: بعد از این  متزلزل: ناپایدار، نااستوار، لرزنده، لرزان، سست، دودل 

متعاقبًاً: بعد از این  متساوی: برابر 

متعال: والا  متساوی الاضلاع: دوپهلو برابر 

متعالی: والا، فرایـاز، برین  متسلسل: زنجیروار 

متعجب: شگفت زده، شگفت زده  متشابه: همانند، مانند 

متعجب شد: شگفت زده شد  متشبث: دست بـه دامن، درآویزنده، چنگ آویز 

متعجب شدن: شگفت زده شدن  متشتت: پراکنده، آشفته 

متعدد: فراوان، بیشمار، بسیـار، انبوه  متشّخّص: نامدار، بزرگمنش، برگزیده، برجسته 

متعدی: گذرا، ستمگر، زورگو  متشخص: نامدار، خانواده دار، بزرگمنش، برگزیده، برجسته ،

متصالح: سازشگر، سازش کننده، سازش پذیر  متعرض: ستیزگر، پرخاشجو 

متعرض شدن: تاخت ، تاخت، پرخاش ، آزار رساندن 

متعصب: ستیـهنده (ده)،  کوردل، ستیـهنده، خشکمغز ،خشک سر، پی ورز  متعفن: گندیده، گندا، بویناک، بدبو  متعلق: وابسته به، وابسته، پیوسته، از آِنِ  متعلق به: وابسته به، وابسته، از آِنِ 

۲۰۱

متعلق : خویشیدن (   xvēšēnītan)،    متعلم: شاگرد، آموزنده  متعهد: پذیرنده، پایبند 

متغیر: دگرگون کننده، دگرگون شونده، دگردیس، دگر کننده، خشمگین، تندخو، برآشفته 

متفاوت: ناهمگون، ناهمسان، ناهمتا، ناسازگار، ناساز، ناجور ،گون هگون، گوناگون، دیگرگون، دور، دگرگون، جدا، برفرود  متفّرّق: َشَهلیده (ب ه)،   

متفرعن: خودخواه، خودپسند، خودبین  متفرق: گوناگون، پراکنده، پخش شده، پاشیده  متفرق : تاراندن، پراکنده ، پراکندن، پاشاندن  متفرقه: گوناگون، درهم، جور بـه جور، پراکنده  متفق: همسو، همدست، هم اندیشـه  متفق الرای: هم رای، هم داستان، هم پیمان  متفق الرأی: هم نگر، هم دید، هم اندیشـه  متفق القول: یکزبان، یک سخن، همزبان، هم سخن  متفق الکلام: یکدل، یک زبان، هم سخن  متفق شدن: همدست، شدن 

متفکر: اندیشـه گر (ده)،  اندیشمند  متفکران: اندیشمندان  متفکرانـه: اندیشگرانـه 

متقابل: رویـارویی، رویـارو، روبه رو، رو درون رو  متقابلا: دوسویـه، درپاسخ  متقاضی: َوَژولنده (ب ه)،  َوَژولنده، درخواستگر، درخواست کننده، دادخواه، خواهنده، خواهان، خواستار  متقاضیـان: َوَژولندگان (ب ه)،  درخواست کنندگان  متقاطع: هم گذر از، هَمُبُر 

متقاعد: کناره گیرنده، پاسخ یـافته، باز نشسته  متقاعد : باوراندن  متقال: متخال  متقبل: پذیرنده، پذیرا  متقدم: گذشته، دیرین، پیشین 

متقدمـه پیشین  متقدمـین: پیشینیـان 

متقلب: فریبکار، دغلکار، دغلباز، دروغگو  متقی: پرهیزیده (ده)،  پارسا (ده)،  نیکوکار، پرهیزگار ،

پرهیزکار  متکا: پشتی 

متکّبّر: خودنما (ب ه)،  خودپرست (ب ه)،   

متکبر: خودپسند، خودبین، خود خواه  متکلم: سخنگوی، سخنگو، سخن گوی  متکلم وحده: پرگو  متکی: استوار 

متلاشی: گسیخته، فروریخته، فروپاشی، فرو پاشنده، ازهم پاشیده 

متلاطم: خروشان، توفانی، پرموج، برهم خورده  متلون: دورو، دمدمـی، دغلکار  متلون المزاج: دمدمـی سرشت  متمادی: دیرگاه، دیرپا، دیرباز 

متمایز: ناهمگون، ناهمسان، ناهمتا، ناساز، ناجور، سوا ،دیگرگون، دگرگون، جدا 

متمایل: گراینده (ده)،  گرایش، دلبسته، خواستار، خم ،چرخش 

متمایل بودن: گراییدن  متمایل شدن: گرایستن (ڀ)،   

متمتع: بهره مند، برخوردار 

متمدن: شـهریگر، شـهرنشین، شـهر آشنا، پیشرفته  متمرد: نافرمان، گردنکش، سرکش  متمرکز: هسته گرفته  متمکن: توانمند، توانگر، توانا  متملق: زبان باز، چرب زبان، چاپلوس 

متمم: رساگر، رساکننده، پیوست، پایـانی، پایـانـه، پایـان بخش  متمنی: واینده (ده)،  ورجاوند، واینده، خواهشمند، خواستار  متمول: سرمایـه دار، دارا، توانمند، توانگر 

۲۰۲

متن: نویسه، نوشته، نوشتار، زمـینـه، دست نوشته  متناسب: هماهنگ، فراخور، درخور، جور، برازنده  متناظر: همسان 

متناقض: وارونـه، ناسازگار، ناساز، پاد، باژگونـه  متناوب: پی درون پی 

متنبه: هوشیـار، بیدارشونده، آگاه شونده  متنبه ساختن: هشیـارساختن، بیدارساختن ،آگاه ساختن  متنفذ: نیرومند، فراگیر، رخنـه کننده، چیره، توانا  متنفر: گریزان، رمـیده، دلزده، بیزار  متنفر بودن: بیزار بودن 

متنوع: ناهمگون، ناهمسان، ناهمتا، ناساز، ناجور، گوناگون ،رنگارنگ، دیگرگون، دگرگون، جوراجور  متهم: بزه ور  متهور: گستاخ، بی پروا، بیباک  متواتر: پی درون پی 

متواری: گریزان، گریخته، سرگردان، آواره  متوازن: همسنگ، هم اندازه، برابرشونده، بامنش  متوازی: همسویـه، همرو  متوازی الاضلاع: همراستایـه  متواضع: فروتن، سر بـه زیر، خاکسار  متوالی: پیـاپی، پی درون پی، پشت سرهم  متوجه: هوشمند، هشیـار، فراگیر، روی آور، آگاه  متوجه بودن: درنگریستن 

متوجه شدن: هشیـار شدن، روی آورشدن، دریـافتن ،درنگریستن، پی بردن، آگاه شدن  متوجه : آگاه   متوحش: نگران، ترسان، بیمناک  متوّرّم: باددار (ب ه)،   

متورم: برآمده، باد کرده، آماسیده، آماس کرده 

متوسط: مـیانگین (ڀ)،  مـیانگی (ده)،  مـیانـه روی، مـیانـه  متوسط القامت: مـیان بالا 

متوسل: نزدیک جوینده، دست بدامن، دست آویز  متوفی: مرده، درگذشته، جانسپرده 

متوقع خواستار، چشمداشت، چشم بـه دست، آرزومند ،امـیدوار 

متوقف: دریک جامانده،  بی، ایستاده  متوقف شد: بازایستاد 

متوقف شدن: ورشکستن، درنگ ، پاییدن، بازایستادن ،بازایستاد، باز ایستاده شدن، ایستادن، ازکارماندن  متوقف : باز ایستاندن، ازکار انداختن  متوقق : ایستاندن  متولد: زاییده شده، زایچه، زاده، بـه جهان آمده  متولد شدن: زاده شدن  متولد شده: زاده شده، زاده 

متولی: کیشمند، کارگزار، سرپرست، دینکار، دست اندرکار  متولیـان: کارگزاران، سرپرستان،  دستاندرکاران، دست اندرکاران 

متین: هشیوار، سنگین، بردبار، آراسته  مْثْل: همسان 

مثال: همانند،     نمونـهها، نمونـه، نشانـه، مانند، شبیـه، بسان  مثانـه: آب دان (ب ه)،  شاشدان، پیشاب دان 

مثبت: همراه، هماهنگ، سازگار، راست، درست، پایدار، برپا ،افزونـه، افزوده 

مثقال: نخود، ده گرم، اندازه کم 

مثل: همگون، همسنگ، همسان، همچون، همتا، همانند ،نمونـه، مانند، زبانزد، داستان، چون، بسان، افسانـه  مثل : همانند، مانند، بسان 

مثل این که: مانا کـه (ده)،   

مثل اینکه: گویی که، گویـا، شاید، انگارکه، انگار که  مثل گفتن: داستان زدن  مثلا: همانند، نمونـه، چنانکه، به منظور نمونـه  مثًلاً: به منظور نمونـه 

مثلث: سه سو (ڀ)،  سنبوسه (ب ه)،  لچک، سه گوشـه، سه

گوش، سه بر  مثلثات: ِسِگوشگان  مثلثی: لچکی 

۲۰۳

مثمر ثمر: کارساز، کارآمد، سودمند 

مثمر ثمر واقع شدن: کارساز شدن، کار ساز شدن، بـه کار آمدن، بـه کار آمد 

مثنوی: دو، دوتایی، دوپاره، دوبندی، جفته  مثنویـات: دو ها، دوتایی ها، دوپاره ها، دوبندی ها، جفته ها  مج: مژ 

مجاب: پذیرا، پاسخ یـافته 

مجادله: ه مپیکاری (   ham patkārišnīh)،  کشمکش ،ستیزه گری، ستیزه، پرخاشگری 

مجاری: گذرگاه ها، گدارها، راه ها، آبرا هها  مجاز: روا، خوب، پسندیده، پروانـه دار، با پروانـه  مجاز شمردن: روا داشتن  مجاز : روایش 

مجازات: کیفر، فرجام، شکنجه، سزا، پاره  مجازات کننده: پاره گر 

مجازی: هست نما، ناهست، ناآشکار، انگاری  مجال: یـارا، هنگام، گاه، زمان، جایگاه، جای، توانایی، پروا  مجالس: نشست ها، انجمن ها  مجالست: هنی، همدمـی  مجامع: گردهمایی ها، انجمن ها  مجامعت: ی، جفتگیری  مجامله: چابلوسی  مجانب: هوادار  مجانی: مفت، رایگان  مجاهد: کوشنده، جنگجو، پیکارجو  مجاهدت: نبرد، کوشش، کوشایی، ستیز، پیکار  مجاهدین: کوشندگان 

مجاور: ه مسامان (   ham sāmān)،  همسایـه، نزدیک، دیوار بـه دیوار 

مجاورت: همسایگی، نزدیکی، آمـیختن  مجبور: واداشته، وادار، ناگزیر، ناچار 

مجبور : واداشتن، وادار ، ناگزیر، زورآور شدن، زور آور شدن  مجتمع: همگرد، همتافت، همادگاه، هماد، انجمن 

۲۰۴

مجتمع مس: هماد باشندگی  مجتمعا: باهم، آماده، انباشته  مجتهد: کوشش کننده، کوشان، کوشا  مجد: کوشش کننده، کوشان، کوشا، پابرجا  مجدانـه: کوشش مدارانـه، کوششگرانـه، پیگیرانـه، با پیگری  مجدد: دوباره، باز، ازنو، ازسر  مجددا: دوباره، باز، ازنو، ازسر  مجددًًا: فاپس، دوباره، باز، ازنو، ازسر 

مجذوب: گراییده، فریفته، شیفته، شیدا، دلبسته، دلباخته  مجرا: گذرگاه، گدار، راه، آبراه 

مجرب: ورزیده، کارکشته، کاردان، کارآزموده، جهاندیده  مجرد: تنـها، تک،  بیـهمسر، آهنجیده  مجرم: گناهکار، تبهکار، بزهکار، بزه کار  مجروح: زخمـی، زخم دیده، آسیب دیده، افگار  مجروح شدن: زخم دیدن، زخم برداشتن، آسیب دیدن  مجروح : َخَستن (   xastan)،    مجروحان: زخمـیان  مجری: گوینده  مجزا: واشده، سوا، دورازهم، جدا  مجسم: نمودار، نمایـان، باودن  مجسمـه: تندیسه، تندیس، پیکره  مجعد: مچیده، فرفری، چین چین، چین، پرشکن  مجعول: ساختگی 

مجلس: هنی، همایش، نشستگاه، نشست، انجمنگاه ،انجمن 

مجلس شورا: سگالش گاه، سکالش گاه  مجلل: شکوهمند، شاهوار، پرنما، پرشکوه، باشکوه  مجله: هفته نامـه، ماهنامـه، گاهنامـه، سالنامـه، ادبنامـه  مجمر: آتشدان، افروزه 

مجمع: همایش، گردهمایی، گردهم آیی، گردگاه ،فرهنگستان، انجمن 

مجمع الجزایر: گنگ بار، دسته آبخوست، آبخوستان  مجمع الجزائر: گنگ بار، دسته آبخوست، آبخوستان  مجمع عمومـی: انجمن همگانی  مجمل: گزیده، کوتاه، فشرده 

مجموع ه مفزون، گردایش، روی هم، باهم  مجموعا: یکسره، همگی، رویـهمرفته، روی هم، باهم  مجموعًاً: رویـهمرفته، روی هم رفته، روی هم  مجموعه: گزیده، گروه، گردشده، گردآورد، گردآور، گردآمده ،گردایـه، ِگِردایـه، کوده، ُجُنگ، انبوهه، انباشته  مجنون: شیفته، شیدا، دیوانـه، خل  مجهز: بسیجیده، آماده  مجهز ساختن: فراهم ، آراستن 

مجهول: ناشناس، ناشناخته، نادانسته، ناپیدا، شناخته نشده  مجهول الهویـه: نافرجام، ناشناس، ناشناخت، گمنام،  بینام و نشان 

مجوز: روادید، دستور، پروانـه  مجوس: مگوگ، مغ  مجوف: مـیان تهی، کاواک، پوک  مجید: گرامـی، بلند پایـه، بزرگ  محاذات: رودررویی  محارب: رزمجو، جنگجو، پیکارجو  محاربه: نبرد، جنگ، پیکار، آورد  محارم: نزدیکان، خویشان  محاسب: شمارگر، آمارگر، َایـارگر  محاسبه: شمردن، شمارش، سنجیده، سنجش، رایـانش ،برآورد 

محاسبه شده: سنجیده  محاسبه : رایـاندن  محاسبه نشده: نسوز، نسنجیده 

محاسن: نیکی ها، نیکی،       زیباییـها، ریش،     خوبیـها، خوبی  محاصره: دورگیری، بشارش 

محافظ: نگهدارنده، نگهبان، گوشدار، پاسدار، پاسبان  محافظت: نگهداری، نگهبانی، پیره، پاسداری، َپَیره داری  محافظت کننده: پاسبان (ب ه)،    محافل: نشستگاه ها، انجمن ها  محاکم: دادگاه ها  محاکمـه: دادوری، دادگری، دادرسی  محاکمـه : تاهیدن 

محال: نشست، نشدنی، ناشدنی، نابودنی، بی ریشـه 

محاوره گفتار، گفت و گو  محاوره ایی: گفتاری  محاوره ای: گفتاری 

محبت: مـهرورزی، مـهربانی، مـهر، دوستی  محبت آمـیز: مـهرآمـیز، دوستانـه  محبس: زندان، بند، بازداشتگاه 

محبوب: نامدار، دوست داشتنی، دوست، دلکش، دلدار ،دلداده، دلبر 

محبوبیت: مردم پسندی، دوستداری، دوستاکی، دوست داشتنی، پسندیدگی 

محبوس: زندانی، درزنجیر، دربند، بازداشتی  محتاج: مستمند (ب ه)،  نیـازمند، تهیدست  محتاج شدید: مستمند  محتاط: ژرف نگر، دورنگر، دوراندیش 

محتاطانـه: پرواگرایـانـه، پرواگرانـه، پا         ِیِشمندی، پا          ِیِشمندانـه  محترز: پرهیزکار  محترق: سوزان، سوزا، آتشگیر  محترقه: سوزش آور  محترم: والا، گرامـی، بزرگوار، ارجمند  محترمانـه: پاسدارانـه  محتسب: داروغه، پاسبان  محتشم: مـهتر، سرور، بزرگوار  محتضر: مردنی، جان سپار 

محتکر: گران خواه، سودجو، پنـهانگر کالا، بندار، انبارگر ،انباربند 

محتمل: گویـا، شایمند، شاید  محتوا: درونـه، درونمایـه، بن مایـه  محتوای: درونمایـه 

محتوی: درونمایـه، دربرگیرنده، دربردارنده  محتویـات: درونمایـه ها، درونمایـه  محجوب: درون پرده، پوشیده، باشرم، باآزرم  محجور: دیوانـه، خل  محدب: کوژ، کاو، برآمده  محدث: واگو، رویدادگو 

۲۰۵

محدود: کناره مند (   kanārakōmand)،  ناچیز، مرزین ،مرزبسته، کم، کرانـه پذیر،     کرانمند، اندک  محدود : درون تنگنا گذاشتن، آگسترش  محدوده: گستره، چارچوب، تنگنا  محدودیت: نگنا، کران مندی، چارچوب، تنگنا  محدویت: کران مندی  محذور: تنگنا  محذوریت: تنگنا  محراب: نیـایشگاه، مـهرابه، مـهراب  محرر: نویسنده، نگارشگر، دبیر  محرز: روشن، پابرجا، آشکار، استوار  محرق: سوزاننده، سوز آور 

محرک: رانـه، جنباننده، برانگیزنده، انگیزه، انگیزا  محرم: همدم، همدل، رازدان، رازدار، خودی، آشنا  محرم اسرار: همراز، رازنگهدار، رازدار  محرمات: بازدارندگی  محرمانـه: ویژه، نـهش، نـهانی، سری، پنـهانی  محروم: ناکام، بی بهره  محرومـیت: ب یبهرگی  محزون: پژمرده، اندوهگین، افسرده  محسنات: نیکی ها، خوبی ها  محسنـه: نیکی، خویی 

محسوب: شمرده شده، شمرده، بـه شمارآورده، برشمرده ،انگاشته 

محسوب : برشمردن  محسوس: نمودار، سترسا، چشمگیر، پیدا، آشکارا، آشکار  محسوس شده: سترسنده  محشر: رستاخیز  محصل: دانشور، دانش آموز  محصنـه: شوهردار (ده)،   

محصور: بشرده 

محصول: فرآورده، دستاورد، دست آورد، خرمن، برونداد ،برآیند، بازده 

محصولات: فرآورده های، فراورده ها 

محض تااینکه، تا، بـه ویژه، برای 

محضر: فرگاه، دفترخانـه، درگاه، جایگاه، پیشگاه، بودگاه  محضر اسناد رسمـی: نسکخانـه، دفترخانـه، دفتر اسناد رسمـی  محظور: رودربایستی  محظوظ: شاد، خرسند، بهره مند  محفظه: گنجه، دولاب، پوشش، اشکاف  محفل: دیدارگاه، خانگاه، انجمن 

محفوظ: نگرش، نگاهداشته، نگاه داشته، گوشیده، درزینـهار ،درپناه، پاس داشته  محق: هودهمند، شایسته، سزاوار  محقر: ناچیز، کوچک، خرد، ُخُرد، اندک  محقق: کوشان، کوشا، پژوهنده، پژوهشگر  محققا: بیگمان، بـه راستی، بـه درستی  محققان: پژوهشگران  محققانـه: پژوهمندانـه، پژوهشگرانـه  محک: سنجه، زرکش، زرسنج، آزمونـه 

محکم: سفت، سخت، چفت، پابرجا، پابر جا، استوان، استوار  محکمتر: استوارتر  محکمـه: دادگاه 

محکوم: شکست یـافته، دادباخته، باخته  محکوم : ایراختن 

محل: گاه، کوی، کوچه، سرزمـین، جایگه، جایگاه، جای، جا ،بوم، برزن  محل اتصال: پیوندگاه  محل اقامت: کاشانـه، زیستنگاه، زیستگاه، خانـه، آشیـان  محل اکتشاف: یـافتگاه  محل تقاطع: برخوردگاه  محل تلاقی: پیوندگاه  محل توقف: ایستگاه  محل تولد: زادگاه، زادبوم  محل صدور: برونگاه  محل عبور: گذرگاه  محله: کویچه، کوی، کوچه، برزن  محلول: گمـیزه، آمـیزه، آمـیخته، آبگونـه  محلی: سرزمـینی، بومـی، برَزَنی 

۲۰۶

محمل هودج، کجاوه، پالکی  محموله: بار 

محنت: گرفتاری، سختی، رنج، درد  محو: ناپدید، نابود، سترده، زدوده  محو : ستردن، زدودن، ُاستردن  محور: مـیله، گشتگاه، چرخشگاه، آسه  محوس شدن: سترسیدن 

محوطه: مـیدانگاه، گردونـه، جایگاه، پهنـه  محول: وانـهاد، واگذار، سپرده  محوله: سپرده شده  محیر العقول: شگفت انگیز، شگرف 

محیط: گرداگرد، فراگیرنده، فراگرد، زیستگاه، دربرگیرنده ،پیرامون، پیراگیر 

محیط زیست: زیستگاه، پیرامون زیست، پیرامون زندگی  محیل: فریبکار، دغل  مّخّده: نازبالش، پشتی 

مخابرات: داد و ستد پیـام، پیوند، پیـام رسانی ها، پیـام رسانی  مخابره: پیـام رسانی،  بیسیم گویی،  بیسیم گری  مخارج: هزینـه ها 

مخازن: گنجینـه ها، اندوختگاه، انباشتگاه، انبارها  مخاصمـه: نبرد، کشمکش ،رزم، دشمنی ، دشمنی ،پیکار 

مخاطب: هم سخن، شنونده، روی سخن، دوم، بیننده  مخاطبین: شنونده بیننده  مخاطره: سیجیدن، بـه آب وآتش زدن  مخالف: همـیستار، نایسکان، ناهمسو، ناهمراه، ناهمدید ،ناهمدل، ناسازگار، دشمن، پاداندیش، پاد  مخالفان: ناهمسویـان، ناهمدلان، ناسازگاران  مخالفت: ناهمدلی، دشمنی ، دشمنی، پاداندیشی  مخالفت : دشمنی  

مخبر: گزارشگر، خبرنگار، خبررسان، پیـامگوی، آگهی رسان ،آگاهیده، آگاهساز 

مختار: دل آزاد، خود رآی، برگزیده، آزادکام  مخترع: نوسازنده، نوساز، نوآور، سازنده، پدیدآور، آفریننده  مختص: ویژه 

مختصر ناخجسته، ناچیز، کوتاه، کم، فشرده  مختصرا: گزیده، بـه کوتاهی  مختصرًا: بـه کوتاهی 

مختل: شوریده، درهم ریخته، درهم برهم، آشفته  مختلس: کش رونده، رباینده، دزد  مختلط: درهم، آمـیخته 

مختلف: ناهمگون، ناهمسان، گوناگون، درهم، جورواجور  مختوم: سپری، پایـان یـافته، انجام 

مخدر: سستی زا، سست کننده، َبنگ، آرامبخش، افیونی  مخده: نازبالش 

مخدوش: دست کاری شده، دست خورده، خراشیده  مخدوم: فرمانروا، سرور، خداوندگار  مخرب: ویرانـه، ویرانگر، ویران گر، تباهگر  مخرج: گذرگاه، ، برونگاه، بخشیـاب  مخروبه: ویرانـه، ویران شده  مخروط: کله غندی، سروگونـه، خراشیده  مخزن: گنجینـه، اندوختگاه، انباشتگاه، انبار  مخصوص: ویژه، خودویژه، برگزیده  مخصوصا: بویژه، بـه ویژه، بـه ویژه 

مخفف: کوته نوشت، کوتاه شده، کوتاه، کهنوشت، کاهیده ،کاسته، سبک 

مخفی: نـهفته، نـهان، ناپیدا، سربسته، پوشیده، پنـهانی، پنـهان  مخفی شدن: ناپدید شده  مخفی : نـهانیدن  مخفیـانـه: پنـهانی  مخفیگاه: نـهانی، نـهانگاه  مخل: تباه گر، آشوبگر، آسیب رسان 

مخلص: یکدل، همدل، نیک خواه، نیک، پاک،  بیآلایش  مخلصانـه: پاکدلانـه، با بی آلایشی، ازته دل  مخلصون: پاک راهان  مخلفات: مانداک ها 

مخلوط: شیوان (ب ه)،  درهم آمـیزه، درهم آمـیخته، درهم ،آمـیزه، آمـیخته، آغشته 

۲۰۷

مخلوط : شیوانیدن (ب ه)،  درآمـیختن، آمـیختن ،آغشتن 

مخلوع: برکنده، برکنار، برافتاده  مخلوق: پدیده، آفریده  مخلوقات: آفریده ها، افریدگان  مخمر: ورآور، کشار، خمـیرمایـه، خمـیرشده 

مخمصه: هچل، گرفتاری، کارزار، رنج، دردسر، جنگزار، تنگنا  مخمل: پرنیـان، پرند، ابریشم  مخوف: هراس آور، ترسناک، بیمناک  مخیلات: گمان، گمان، پندارنده  مخیله: پنداره، پندارگاه  مد: کَِشَند، فرازآب، خیزآب، خیز، آبخیز  مد دریـا: خیزآب  مد نظر: دلخواه 

مد نظر داشتن: درنگریستن، درنگر آوردن  مد نظر قرار دادن: درنگریستن، درنگریست، درنگر آوردن  مداح: ستایشگر، چاپلوس 

مداخله: دست درازی، دست اندازی، پادرمـیانی  مداد: کلک، کشیدنی، زغال نویس، زاگاب، خامـه  مدار: چرخگاه، پرگاره 

مدارا: نرمـی، کنارآمدن، سازگاری، بردباری  مدارس: دبستان ها، آموزشگاه ها 

مدارک: گواهینامـه ها، کارنامـه ها، کارمایـه ها، دستک ها ،بنچاک ها، استوارنامـه ها  مع: پشتیبان، پندی، پندگر  معه: نبرد، جنگ، پیکار، آورد  مدام: همـیشـه، همواره، هماره، پیوسته  مداوا: درمان، چاره 

مداوم: یکسره، همـیشگی، همواره، دنباله دا، پیـاپی  مداومت: دنباله داشتن، دنباله داری، پایداری، پایدار بودن ،ایستادگی 

مدبر: کاردان، ژرف نگر، دوراندیش، آگاه  مدبرانـه: خردمندانـه، بینشورانـه، آگاهانـه، اندیشمندانـه  مدت: هنگام، گه، گاه، زمان  مدت طولانی: دیرزمان، دیرباز 

۲۰۸

مدت مدید: دیرگاه  مدت مدیدی است: دیرگاهی است  مدتی: دیرزمانی، چندی، چندگاهی  مدتی است: چندی است  مدتی مدید: بروزگار  مدح: ستایش، آفرین  مدح : ستودن (ب ه)،    مدد: یـاوری، یـاری، کمک  مدد جو: یـاری جو  مدد معاش: کمک هزینـه زندگی  مددکار: یـاور، همـیار، دستیـار، پشتیبان  مدرج: شماره گذاری شده، شماره دار، شماره بندی شده  مدرج ساختن: زینـه بندی  مدرس: آموزگار، استاد  مدرسان: آموزگاران  مدرسه: آموزشگاه، آموزشکده  مدرسین: آموزگاران، استادان  مدرک: گواهی، گواه، دستک، دبیزه، تزده  مدرن: نیـاز، نوین، امروزین 

مدعا: داویده (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)،    مدعوین: مـیهن، مـیهمانان، فراخواندگان  مدعی: داومند (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)،  داونده، دادخواه، خواهان، خواستار  مدعی شدن: داویدن (از کارواژه داویدن گرفته شده کـه در واژه داوطلب نبز هست)،    مدعی علیـه: خوانده  مدفن: گور، آرامگاه 

مدفوع: گوه، ُگُه، سرگین، دورشده، چمـین، پیخال  مدفوع : دستشویی رفتن، دست بـه آب رساندن  مدفون: نـهانیده، خاک شده، بـه خاک سپرده  مدفون : خاک ، بـه خاک سپردن  مدل: نمونـه، الگو  مدنی: شـهری، شـهرنشینی  مدهش: سهمناک، بیمناک 

مدهوش منگ، گیج، بیـهوش 

مدّوّر: ِگِرده 

مدور: گرد، چرخی  مدون: نوشته شده، آراسته  مدیـا: رسانـه 

مدید: کشیده شده، کشیده، دیرباز، دراز  مدیر: گرداننده، فرنشین، سرپرست، راهور، راهَ َبر  مدیر عامل: هماهنگ کننده، گرداننده، سرپرست، سالار  مدیرعامل: گرداننده، سرپرست  مدیرکل: فرمـهان، فرسالار، سرمـهان  مدیره: گرداننده، فرنشین، سرپست  مدیریت: گردانندگی، گردانش  مدینـه: شـهر 

مدینـه فاضله: آرمانشـهر، آرمان شـهر  مدیون: وا مدار، وام دار،  بدهکار  مذاب: گدازه، گداخته، آب شده  مذاکرات: گفتگوها 

مذاکره: گفتگو، گفت و شنود، گفت و گذار  مذبوح: گلو بریده، کشتار، دست وپا زده  مذبوحانـه: ناکارآمد، نافرجام  مذکر: نزد، نرینـه، نرم ، نر، مرد  مذکور: یـادشده، یـاد شده، گفته شده، سرگفت، بالا گفت  مذلت: زبونی، خواری، پستی، بیچارگی  مذمت: نکوهیدن، نکوهش، سرزنش، بدگویی  مذمت : نکوهیده، نکوهیدن، نکوهش   مذموم: نکویی، نکوهیده، ناروا  مذهب: کیش، روش، راه، دین، آیین  مذهبی: دینی، آیینی 

مذوق: چشیده (ده)،    مّرّیخ: بهرام  مرابحه: بهره کاری  مرابطه: رفت و آمد، پیوند  مراتب: چگونگی، پله ها، پایـه ها، پایگاه ها  مراتع: مرغزارها، چراگاه ها  مراجع: ب نمایـه ها، بنمایگان، بازیـابه ها  مراجعت: برگشتن، بازگشتن، بازگشت، باز گشت  مراجعت دادن: برگشت دادن، برگرداندن  مراجعت : باز گشتن 

مراجعه: رفته، برگشتن، بازگشتن، بازگشت، بازآمدن، بازآمد ،آمده 

مراجعه : سرزدن، سر زدن، برگشتن، بازگشتن ،بازآمدن 

مراجعه نمودن: سر زدن، برگشتن، بازگشتن، بازآمدن  مراد: خواسته، آرمان، آرزو، امـید  مرادف: همرسته، همردگی، درپی  مرارت: سختی، رنج، دشواری، تلخکامـی  مراسلات: بسته ها  مراسم: جشن، آیین ها  مراسم مذهبی: یشت، یزش، َیَزش، پرسه  مراعات: پاس (ب ه)،   

مرافعه: کشمکش، ستیز، زد و خورد  مرافقت: همدلی، مـهربانی، دوستی  مراقب: نگهبان، گوشوان، دیده بان، پاسدار  مراقبت: نگهداری، نگهبانی، فرابینی، دیده بانی، تیمار  مراکز: جایگاه ها  مرام: خواست، پسند، آرمان، آرزو  مراوده: مراوده، رفت و آمد، دوستی، آمد و شد  مربا: مـیوه شکرین، مازیـانـه، مازیـاری، مازیـاره، پرورده ،پرهیخته 

مربع: چهارگوش، چهار گوش، چارگوش  مربع بودن: چهارسویی  مربع مستطیل: چهارسو 

مربوط: وابسته، پیونددار، پیوسته به، پیوسته، بسته  مربوطه: وابسته  مربی: پرورنده، پروراننده، آموزنده، آموزگار  مرتاض: تپاسبد 

مرتب: سازمند (ب ه)،  دهنادین، چیده، پیـاپی، پی درپی ،

پشت سر هم، بسامان 

مرتب : سامانیدن، سامان دادن، پیراستن، آراستن 

۲۰۹

مرتبا: پی درون پی  مرتبًاً: پی درون پی  مرتبت: جایگاه 

مرتبط: درپیوسته (برای نمونـه            رشتههای مرتبط با پزشکی = رشته های درپیوسته با پزشکی؛ جستارهای مرتبط بـه این بخش =جستارهای درپیوسته با این بخش).،  درپیوند ،پیوسته 

مرتبه: رده، جایگاه، پایـه، پایگاه، بار 

مرتجع: واپسگرا، کهنـه پسند، کهنـه پرست، بازگردنده  مرتد: رانده شده  مرتع: چمنزار، چراگاه  مرتعش: لرزنده، لرزان، جنبان 

مرتفع: گشوده، گشایش شده، گشاده، فراز، سربالا، چاره شده، چاره جویی شده، بلندی، بلند، بالا، افراشته  مرتفع مشکل: گشودن گره، گشایش کار، چاره جویی ، چاره جستن  مرتکب: گناه کننده، کننده، آغازنده  مرثیـه: سوگیـاد، سوگنامـه  مرجح: برتری داده، افزونی داده 

مرجع: سرچشمـه، سرآغاز،  بنمایـه، بازیـابه، بازگشتار  مرجوع: بازگشت  مرحبا: زهی، خوشا، آفرین 

مرحله: گامـه، گام، زینـه، رده، خوان، جای باش، پله، پل، پرده گاه، پای 

مرحله دوم: گامـه دوم، گام دوم  مرحمت: نوازش، مـهرورزی، مـهربانی، بخشایش  مرحوم: شادروان، زنده یـاد، زنده یـاد، روانشاد، درگذشته ،آمرزیده، ازجهان رفته  مرحومات: زند هیـادان، آمرزیدگان  مرحومـه: شادروان،  زندهیـاد، آمرزیده  مرخص: رهاشده، پروانـه، آزاد شده  مرخصی: رهایی، آسوده روز، آسودگی، آسایـه  مرّدّد:  گمانگر (   gumāngar)،  گمان مند  مردد: سرگشته، سرگردان، دودل، دو دل، دمدمـی  مردد شدن: پَِهَلیدن 

۲۱۰

مردد مانن: پَِهَلیدن 

مردود: ناپذیرفته، ردشده، پذیرفته نشده، افتاده  مرسوله: فرستاده، بسته  مرسوله پستی: بسته پستی 

مرسوم: نـهادیک، نـهاده، گسترش یـافته، روش، بـه آیین ،بآیین، آیین 

مرسی: سپاسگزارم، سپاس گزارم، سپاس  مرشد: شاگرد، رهبر، راهنما، پیشوا  مرصع: گوهرنشان، زرنشان  مرض: بیماری  مرضیـه: پسندیده 

مرطوب: نمون، نمور، نمودار، نمناک، نمک خوراکی، نمدار ،تر 

مرعوب کردت: پَِدس بستن  مرغ سحر: شباهنگ (ب ه)،   

مرغوب: دلپسند، دلپذیر، پسندیده، برگزیده، برازنده  مرفه: درفراوانی، درآسایش، تن آسان، بانوا، باآرامش، آسوده  مرفه الحال: تن آسان، با آسایش، آسوده  مرقوم: نوشته شده 

مرکب: ه مکرد، زکاب، رهوار، دوده، دوات، خودرو، ترابر ،آمـیخته شده، آمـیخته، اسب  مرکبات: نارنج گونـه ها، پیوندیـان، آمـیختگان  مرکز: ونسار (مرکز دایره را گویند)،  وندسار (مرکز دایره را گویند)،  هسته، نافه، مـیانـه، مـیانگاه، مـیان، گاه، کانون، ُکُیـان ،فرنشین، فرماندهی، سرپرستی، ستاد، جایگاه، جای، پایگاه ،پایتخت 

مرکز اصلاح: زدایشگاه، پیرایشگاه  مرکز تجاری: سودا کده  مرکز تحقیقات: پژوهشگاه  مرکز ثقل: گرانیگاه  مرکز حفظ: پاسگاه  مرکز فرماندهی: ستاد فرماندهی  مرمت: نوسازی، دوباره سازی، بازسازی  مرموز: رازدار، پوشیده  مرهم: نوشدارو، ملهم 

مرهون وامدار، گروی، گرونـهاده، گرورفته، سپاسگزار، درگرو  مروت: مردانگی، راد، جوانمردی  مروت بی: نامرد، ستمگر 

مرور: رفت و آمد، دوباره نگریستن، دوباره خواندن، بازنگری ،بازبینی  مری: سرخ نای  مریخ: وهرام، بهرام  مرید: سرسپرده، دنباله رو، پیرو  مریض: ناخوش، رنجور، دردمند، بیمار  مریض خانـه: درمانگاه، بیمارستان  مریضخانـه: بیمارستان  مریضی: بیماری  مریی: نمایـان، دیدنی، پیدا، آشکار 

مرئی: دیداری (ڀ)،  بدیدار (   pat dītār)،  دیداری (   kīdītār)،  دیدنی (ده)،  نمایـان، پیدا، آشکار  مزاج: نـهاد، سرشت، آمـیغ، آمـیزه  مزاح: مسخرگی، لودگی، شوخی  مزاحم: سرخر، سربار، دست و پاگیر، دست و پا گیر  مزاحم شدن: کاویدن، دردسر دادن 

مزاحمت: رنج دادن، دست و پا گیری، دردسردادن، دردسر  مزار: گور، آستانـه، آرامگاه  مزایـا: فزونی ها، سودها، برتری ها 

مزایده: ه مافزایی، فزون فروش، فرا فزونی، بیش فروش ،بهافزونی، ارزافزایی  مزبور: یـادشده، نامبرده، گفته شده 

مزخرف: یـاوه، لیچار، سخن بیـهوده، ژاژ، چرند و پرند، چرند ،پوچ  مزرع: کشتزار  مزرعه: کشتزار، جالیز  مزقان: شیپور، سرنا، خنیـا  مزمن: کهنـه، دیرینـه 

مزور: نیرنگ باز، فریبکار، دغل، دغاکار، دروغگو  مزیت: برتری، امتیـاز، افزونی  مزید: فراوانی، بیشی، افزونی 

مزید برعلت: پیش آمدی فزونتر، افزوده برانگیزه  مزین: زیور، آراینده، آرایش، آراسته  مزین : آراستن 

مسابقه: همتازی،  همآورد، زورآزمایی، پیکار، پیشی، آورد  مساحت: گستره  مساعد: یـاور، یـارمند، فریـادرس  مساعدة: همـیاری، همکاری 

مساعدت: یـاری، همدلی، کمک همـیاری، کمک، ،دستگیری 

مساعده: همـیاری، همکاری، پیش پرداخت  مسافت: دوری، درازراهی 

مسافر: گشتار، رهنورد، رهسپار، رهرو، راهی  مسافربری: راهیبری 

مسافرت: گشت و گذار، گردش، رهسپاری، راهی گشتن، بوم نوردی 

مسافرخانـه: مـهمانسرا، مـهمانخانـه، کاروانسرا  مساکین: ناداران، تهی دستان، تنگ دستان، بی نوایـان ،ب یچیزان 

مسالمت: خوش رفتاری، آشتی   مسالمت آمـیز: همراه با سازش  مساله: پرسمان 

مسامحه: کوتاهی، سستی ورزیدن، ساده انگاری، آسان گرفتن 

مساوات: یکسانی، همسانی، برابری 

مساوی: یکسان (ڀ)،  یکسان، همسنگ، همتای، هم اندازه ،پایـاپای، برابر 

مسایل: گرفتاری ها، دشواری ها پرسش ها، دشواری ها ،چیست ها، پیش آمدها، پرسش ها، ُپُرسمان ها  مسائل: گرفتاری ها، دشواری ها پرسش ها، دشواری ها ،چیست ها، پیش آمدها، پرسش ها، ُپُرسمان ها  مسألت: درخواست 

مسبب: پدیدآورنده، برانگیزنده، برانگیزاننده، انگیزه ساز  مسبوق: گذشته، پیشینـه دار، پیش شده، آغاز شده  مسبوق بـه سابقه: دارای پیشینـه،              پیشینـهدار  مستاجر: کرایـه نشین 

۲۱۱

مستاصل: درمانده، پریشان، پا درون هوا،  بیریشـه، آشفته، از ریشـه درآمده، از بیخ برکنده 

مستبد: ساستار (   sāstār)،  خیره سر، خودکامـه، خودسر ،خودرای  مستبدان: خودکامگان  مستبعد: بسیـاردور 

مستتر: نـهان فروشی، نـهان، پنـهانی، پنـهان  مستثنی: مگر، سوا، جدا، بـه جز 

مستجاب: پذیرفته شده، پاسخ داده شده، برآورد شده  مستجاب الدعوه: برآوره کام  مستحب: نیکو، شایسته، پسندیده  مستحضر: دانسته، آگاه، آشنا  مستحفظ: نگهبان، زندانبان، پاسبان  مستحق: شایسته، سزاوار، درون خور  مستحکم: پایدار، پابرجا، استوار 

مستحیل: یـاوه، ناشدنی، دگرگون شده، ترفندگر، ازمـیان رفته  مستخدم: خدمتگزار 

مستدام: دنباله دا، جاویدان، پاینده، پایدار  مستدعی: درخواستگر، خواهشمند، خواهشگر، خواستار  مستدل: فرنوده، بافرنود، با برهان  مستر: سرور، سرکار 

مستراح: دستشویی، دست بـه آب، آبریزاه، آبخانـه  مسترد: بعد داده، برگردانده، بازپس داده  مسترد داشتن: فرازدادن، برگشت دادن، برگرداندن  مستشار: رایزن  مستشرق: خاورشناس، خاور شناس  مستضعف: نادار، ناتوان، فرودست، ستمدیده، درمانده ،تهیدست، تنگدست، تنگ مایـه، بینوا، بی چیز  مستضعفین: تافتگان و کوفتگان (ده)،    مستطاب: خوش آمده، پاکیزه، پاک  مستطیع: سرمایـه دار، توانمند، توانگر 

مستطیل: راست گوشـه، چهارگوش، چارگوش دراز، چارگوش بلند، چارگوش  مستعار: سپنجی 

۲۱۲

مستعان یـاری جسته، یـاری بخش  مستعد: دریـابنده، آماده  مستعفی: کناره گیر 

مستعمل: کهنـه، کارکرده، فرسوده، دست دو  مستغرق: فرورفته، غوته ور، شناور 

مستغلات: زمـین و خانـه ها، دارایی ها، دارایی، خانـه وزمـین  مستغنی: توانگر 

مستفاد: دریـافته، بهره گرفته، برآمده  مستفیض: بهره مند، برخوردار  مستقبل: پیشواز، پیشتاز، آینده 

مستقر: ماندگار، جایگیر، پایدار، برجا، برپا شده، استوار  مستقل: ناوابسته، خودسر، خودپا، خود سالار، جداسر ،ُجُداسر،  بینیـاز، بدون وابستگی، آزادانـه، آزاد  مستقلا: خودسرانـه، جداسرانـه، آزادانـه  مستقًلاً: خودسرانـه، جداسرانـه 

مستقیم: راست (ڀ)،  یکراست، سهی، سرراست، سر راست ،راستای 

مستقیما: یکسره، یکراست، سر راست، آشکارا  مستقیمًاً: یکراست، آشکارا  مستکبر: گردنکش، خودخواه  مستلزم: سزاوار، درخور، بایسته  مستمر: همـیشـه، همـیشگی، همواره، همش، جاویدان ،پیوسته، پی درپی، پاینده، پایـا  مستمری: ماهانـه، کارمزد، دستمزد  مستمسک: دستاویز  مستمع: نیوشنده، شنونده، شنوا  مستمعین: شنوندگان 

مستند: گوا همند، فرنودین، درست، پشتوانـه دار، پابرجا ،بایسته  مستنطق: بازپرس  مستهجن: ناپسند، نابهنجار، زشت، بد  مستهلک: نیست، نابود، فرسوده، ازمـیان رفته  مستوجب: شایسته، سزاوار، زیبنده، درخور، برازنده  مستور: نـهان، درپرده، پوشیده، پنـهان  مستوره: نمونـه کالا 

مستوفی سرگنجور، دبیر  مستولی: دست یـافته، چیره، پیروزمند  مسجد: مَزِگِت (مسجد عربی شده مزگت هست که از پارسی بـه عربی رفته)،  نیـایشگاه، نیـایشکده  مسجد سلیمان: پارسوماش  مسجدسلیمان: پارسوماش  مسجع: خوش آهنگ 

مسجل: روشن، بی گفتگو،  بیچون و چرا، آشکار  مسحور: فریفته، دلباخته، جادو شده  مسخ: ننگسار، زشت  مسّخّر: گرفته شده، فرمانبردار، رام 

مسخره: بازیچه (ب ه)،  لوده، شوخ، ریشخند شده، دلغک ،خنده دار، بذله گو  مسخره است: خنده دار است  مسخره بودن: خنده دار بودن 

مسخره : افسوس گرفتن (ده)،  زبانک انداختن ،ریشخند ، خندیدن، افسوس گرفتن  مسخره است: خنده دار است  مسدود: گرفته، بندآمده، بسته  مسدود : فروبستن، بندآوردن، بستن  مسرت: شادی، دلشادی، خوشی  مسرف: فراخ رو (ب ه)،    مسرور: شادمان، شاد، دلشاد  مسری: واگیردار، واگیر، همـه گیر  مسطح: یکدست، هموار، تخت، پهن  مسطوره: نوشته، نمونـه  مسعود: همایون، نیکبخت، فرخنده  مسقط الراس: زادگاه  مسقط الرأس: بوم  مسقف: پوشیده  مسّکّن: آرام بخش  مسکر: مستی ده، مستی آور، مست کن 

مسکن: آرامبخش (دارو)،  کاشانـه، سرپناه، سرای، سرا ،دردکاه، دارو، خانـه 

مسکنت: نیـازمندی، مستمندی، تهیدستی، بینوایی ،ب یچیزی  مس: زیستنی، باشندگی 

مسکین: نادار، مستمند، تهیدست، تهی دست، تنگ مایـه ،تنگ دست، بی نوا، بی چیز، بیچاره 

مسلح: تفنگدار، تفنگ دار، با سازوبرگ، با جنگ افزار  مسلخ: کشتارگاه  مسلسل: پیوسته، پیـاپی، پی درون پی  مسلط: چیره دست، چیره، پیروزمند، پیروز  مسلک: گونـه، شیوه، روش، روال، راه، دین، آیین  مسلم: گردن نـهاده، روشن، بیگمان، آشکار  مسلما: ب یگمان،  بیچون و چرا  مسلمًاً: هر آینـه،  بیگمان  مسلمون: مسلمانان  مسلمـین: مسلمانان 

مسموع: شنودنی (ده)،  شنیده شده، شنیده  مسموم: زهرخورده، زهرآلوده، زهرآلود، زهر  مسمومـیت: زهرناکی، زهرمندی، زهرآلودگی  مسن: کهنسال، سالخورده، پیر 

مسند: پیشگاه (ب ه)،  نشست، جایگاه، تکیـه گاه، تخت 

مسهل: کارکن، شکمروان  مسواک: دندانشویـه، دندانشوَیَک، بُرُس  مسوده: سیـاهه 

مسولان: کارگزاران، دست اندرکاران  مسولیت: پاسخگویی، پاسخ دهی  مسوول: کارگزار، سرپرست  مسؤول: کارگزار، سرپرست، پاسخ ده  مسیحی: ترسایی  مسیحیت: ترساگری 

مسیر: گشتگاه، گذرگاه، گذر، روش، راه  مسیل: خشکرود، آبراه 

مسئله: دشواری، چیستان، چالش، پیش آمد، پرسمان 

۲۱۳

مسئله مـهم: کاربزرگ، کارارزشمند 

مسئول: کارگزار، سرپرست، پاسخور، پاسخگو، پاسخ ده  مسئولان: کارگزاران، سرپرستان،      پاسخگویـان  مسئولیت: سرپرستی، پاسخگویی،        پاسخدهی  مسئولین: کارگزاران  مشابه: همسان، همتا، همانند، مانند  مشابهت: همگونی، همسانی، همتایی، همانندی  مشاجره: کشمکش، ستیز، برخورد  مشارالیـه: نامدار، نامبرده 

مشارکت: هنبازی، همکاری، همدستی،  همانبازی، مـیانوندی  مشاطه: چهره آرا، بزک کن، آرایشگر 

مشاعره: سروده آوری، چامـه خوانی، چامـه آوری، چام آورد  مشام: بینی، بویـایی  مشاهدات: دیده ها 

مشاهده: ه مبینی، نگریستنی، نگریستن، نگرش، نگاه، دیدن ،دید، تماشا، برنگری 

مشاهده : دیدن، درنگریستن، تماشا ، بازیـافتن  مشاهیر: ناموران، نامداران،  نامآوران، نام گذاری، نام آوران ،بلند آوازگان، بزرگان 

مشاور: اندرزبد (   handarz pat)،   همسگال، ِسِگالشگر ،رایزن 

مشاوران: ه مسگالان، رای زنان  مشاورت: همپرسی، سگالیدن، ِسِگالش، رایزنی 

مشاوره: ه مُپُرسگی (   ham pursak)،  همپرسی،  همُپُرسه ،کنشکاش، سگالیدن، ِسِگالش، رایزنی  مشایخ: ریش سپیدان، پیرسالاران  مشایعت: همراهی، درپیی رفتن، پسواز، بدرهه  مشبک: ، چهل پنجره، پنجره دار، پنجره پنجره  مشتاق: شیفته، شورمند، خواهان، خواستار، آرزومند  مشتاقانـه: شورمندانـه، آرزومندانـه  مشتبه: سایـه روشن، درهم، پوشیده، پرت  مشترک: هموند، همبهر، مـیانوند، خریدار، چند هنباز، انباز  مشترک  شدن: همخوان شدن، همبهر شدن  مشترک المنافع: همسود، هم سود 

۲۱۴

مشتری هرمز، خریدار، برجیس، اورمزد  مشتعل: فروزان، افروخته  مشتق: فرامده، شیب، جداشده، جدا شده، بـه دست آمده ،برگرفته، برآمده، آمده از  مشتق شدن: فراگردآمدن  مشتق : برگرفتن  مشتکل: شکل گرفته  مشتمل بر: دربرگیرنده، دربردارنده  مشجر: درختکاری، پردار و درخت، ُپُردار و درخت  مشّخّصات: ویژگی ها 

مشخص: هویدا، نمایـان، شناخته شده، روشن، پیدا ،بازشناخته، آشکارا، آشکار  مشخص : پیدا   مشخصات: ویژگی ها، شناسه ها  مشخصه: ویژگی دادن، ویژگی، شناسه  مشرب: نوشیدنی، کیش، روش دینی، آشامـیدنی، آشامـیدن ،آبخورد 

مشرف: فراتر، جای بلند، برفراز  مشرق: خاور 

مشرک: باخداانبازگیر (ده)،  هنبازگیر، چندخدایی  : نوشیدنی، نوشابه، باده، آشامـیدنی  فروشی: مـیکده، مـی فروشی  مشروط: سامـه بر  مشروطه: مردم سالاری  مشروع: روا، دینی  مشعل: ناردان، فروزانـه، آتشدان  مشعوف: شادمان، سرخوش، خرسند 

مشغله: گرفتاری، کار و بار، کار، درگیری، پیشـه مندی، پیشـه  مشغول: گرفتار، سرگرم، دلگوش، دست بـه کار، دست اندرکار، درگیر، درکار، بکار 

مشغول بودن: سرگرم بودن، سر و کار داشتن، دلگوش بودن ،درگیر بودن، بکار داشتن 

مشغول شدن: سرگرم شدن، درکارشدن، بـه کار پرداختن  مشغولیت: سرگرمـی  مشفق: مـهرورز، مـهربان، دلسوز 

مشفقانـه دلسوزانـه  مشق: وینارش، ورزش، نوشتن  مشقت: سختی، رنج، دشواری 

مشکل: دشخوار (ده)،  کمبود، سختی، سخت، دشواری ،دشواره، دشوار، دشخوار، درد سر، خرده، چالش، پیچیده  مشکل است: سخت است  مشکل بودن: سخت بودن، دشوار بودن  مشکل پسند: سخت پسند، دیرپسند  مشکل گشا: گره گشا 

مشکلات: کمبودها،             دشواریـها، خرده ها  مشکور: ستوده، درخورسپاس، پسندیده 

مشکوک: گمان مند (   gumānōmand)،  گمانی (   gumānīk)،  گمانیک،     گمانمند،              گمانانگیز، گمان، دودلی ،بدگمان 

مشمول: فراگیر، فراگرفته شده، آماده  مشموم: بوییدنی (ده)،  بوییدنی  مشمـیز: رمنده، بیزار  مشمئز: رمنده، بیزار  مشـهود: نمودار، نمایـان، روشن، پیدا 

مشـهور: فرازسرود (   frāč-srōt)،  فرازنام (   frāč-nāmīk)،  نامـی ترین، نامـی، نام دار دشن، نامدار، نام آور، سرشناس ،پرآوازه 

م: همپرسی، کنکاش، سگالیدن، سکالش، رایزنی  م : سکالیدن  مشوش: نگران، پریشان، آشفته  مشوق: برانگیزنده، امـیدده  مشی: شیوه، روند، روش، روال، راه  مشیت: خواسته، خواست، آرزو  مشیت الهی: خواست خدا  مشئوم: گجسته، بدشگون  مصاحب: یـار و همدم، هن، دوست 

۲۱۵

مصاحبت: ه مدیداری (ده)،  یـار و همدم شدن، هنی ،همدمـی، همدلی، هم سخنی  مصاحبه: گفتگو  مصاحفه: دست دادن  مصاحفه : دست دادن  مصادر: سرچشمـه ها، سرآمدها، ریشـه ها، دستمایـه ها  مصادره: تاوانگیری، بازگیری 

مصادف: یـابنده، روبه رو شونده، روبرویی، برخوردکننده  مصارف: هزینـه ها 

مصاف: کارزار، رزمگاه، رزم، پیکار، آوردگاه  مصالح: نیک     اندیشیـها،             شایستهها، سودها  مصالح ساختمانی: کاراسته ها،          سازهها، ساختمایـه ها  مصالحه: کنارآمدن، سازگاری، سازش، آشتی  مصب: ریزشگاه، دهانـه، دهانگاه  مصحح: ویراستار، درستگر 

مصداق: گواه راست، گواه، راستگوی، راست نماد  مصدر: ستاک، ریشـه، جایگاه، بن واژه، بازگشتنگاه ،بازگشتگاه، آهنگ واژه  مصدع: دردسردهنده، آزاررسان  مصدق: گواهی شده، راستگو پنداشته شده، باورشده  مصدوم: کوفته، زخمـی،        آسیبدیده، آسیب دیده  مصدومـین: آسیب دیدگان  مصر: سمج، پافشار  مصّرّیت: پژوزناکی (ده)،   

مصر بودن: پای فشردن، پای فشاری   مصراع: نیمـه، لنگه، ، بند  مصرانـه: پایمردانـه 

مصرف: گسارش، کارکرده، کارکرد، کاربری، کاربرد  مصرف کرد: گسارد  مصرف : گسا، گساردن  مصرف کننده: گسارنده، کاربر  مصرف گرایی: گسارشگری، گسارشگرایی  مصرند: پای مـی فشارند  مصطلح: زبانزد، جاافتاده 

مصغر: کوچک، کهیده، کهتر، ریز، خرد  مصفا: سرسبز، خوش آب و هوا، خرم  مصلح: نیک نـهاد، نیکخواه، بهساز، بـه اندیش  مصلحت: نیک روز، نیک اندیشی  مصلوب: چلیپا شده، بدارآویخته شده  مصلی: نماهنگ، نمازگاه، نمازخانـه 

مصمم: آهنگ مند (   hangōmand)،  پایدار، پابرجا ،باآهنگ، استوار  مصمم شدن: کمربستن  مصنف: نویسنده، نگارنده، برنویس 

مصنوع: نوپیدا، فرآورده، ساخته شده، ساخته، ساختگی ،دست ساز 

مصنوعی: ساخته، ساختگی، دست ساز  مصوب: راییده، پذیرفته، برنـهاده، انجامـیده، استوارشده  مصوبه: برنـهاده  مصور: نگارگر، چهریـافت  مصون: نگهداشته، دورداشته، درپناه  مصونیت: زینـهاری، درون پناه  مصیبت: نگون بختی، بدبختی، اندوه  مضار: گزندها، زیـان ها، آسیب ها  مضارع: زمان کنونی  مضارها آسیب: گزندها، زیـان ها  مضاعف: دوچندان، دوچند، دوبرابر، دو برابر  مضاف: پیوند، بیش، افزا  مضاف الیـه: َبرگیر  مضافا: جدا، افزون براین  مضاف الیـه: برگیر 

مضامـین: زمـینـه ها، دستمایـه ها، درونـه ها  مضایقه: کوتاهی، فروگزاری، فروگذراری، سختگیری، دریغ ،خودداری، تنگی 

مضایقه : فروگزاری ، فروگزاردن، فروگذراری ، فروگذاشت، فروگذاری ، فروگذاردن، دریغیدن ،دریغ ، خودداری   مضبوط: نگاهداشته، بایگانی شده  مضحک: خنده دار، خنده آور 

مضحکه خنده آور 

مضر: ناخوشی، زیـانمند،    زیـاندار، زیـان بخش، زیـان آور ،رنجوری، بیماری، آسیب رسان 

مضّرّ: زیـان کار (   ziyānkār)،  زیـاندار  مضراب: شکافه، زخمـه  مضرات: زیـان ها 

مضرب: جای زدن، تیزی، بس شمار، بازده، ابزار زدن  مضرت: گزند، زیـان، آسیب  مضطر: پریشان، بیچاره، آشفته 

مضطرب: نگران، سرآسیمـه، دلواپس، پریشان، آسیمـه سر ،آسیمـه 

مضطرب شدن: شِِکِهیدن (ب ه)،  آشفتن (ب ه)،    مضطرب هستم: پریشانم  مضمحل: نیست، نابود  مضمضه: مزمزه  مضمون: زمـینـه، درونمایـه، چکیده  مضیقه: سختی، دشواری، تنگنا  مطابق: یکسان، همپوش، همانند، جور، برابر  مطابق مـیل: بکامـه، بکام  مطابقت: ه مخوانی، همپوشی  مطاع: در 

مطالب: نوشته ها، نوشتارها، گفتنی ها، گفتارها، سخن ها ،خواستارها، جستارها  مطالبات: خواسته های، خواسته ها  مطالبه: ه مخواهی، درخواست، دادخواست  مطالعات: پژوهش های، پژوهش ها، پژوهش  مطالعه: نگرش، خوانش، خواندن، پژوهش، بررسی  مطالعه : خواندن، بررسی ، بازنگریستن  مطب: دفتر پزشک، پزشکخانـه  مطبخ: آشپزخانـه  مطبعه: چاپخانـه 

مطبوع: گوارا، دلنشین، دلپذیر، خوشایند 

مطبوعات: هفته نامـه ها، هفته، نگارش ها، نسک ها، ماهنامـه ها ،روزنامـه ها، چاپاک ها 

۲۱۶

مطرب شادی آفرین، رامشگری، رامشگر، خنیـاگر  مطربی: رامشگری  مطرح: گفته، زمـینـه، پیش کشیده، بستر  مطرح شده: پیشنـهاد شده  مطرح : درون مـیان گذاشتن  مطرود: واپس زده، رانده شده، رانده، دورکرده  مطل: زبانک  مطلا: زراندود  مطلب: نوشته، نوشتار، گفتار  مطلع: دانا، آگاه  مطلع : آگاهاندن، آگاه   مطلع گردانیدن: آگاهانیدن 

مطلق: یله، یگانـه آزاد، تنـها،  بیچون و چرا، آویژه  مطلقا: هیچگاه، هرگز، بـه هیچ روی  مطلقه: رها شده، جداشده، آزاد  مطلک: زبانک 

مطمـین: نیک گمان، دلُپردلُپر، دل آسوده، آسوده اندیش، آسوده ،

معاشر: هن، همزی، همدم، هم آمـیز، دوست  استیگان 

معاشرت: هنی، همزیستی، نشست و برخاست، رفت و مطمـین بودن: استیگان بودن 

آمد، آمـیختن  مطمـین شدن: آرامش یـافتن 

معاشقه: ه ری،  همآغوشی، مـهرورزی، دلدادگی  مطمـینا: بی گمان 

معاصر: همزمان، همدوره، هم روزگار، امروزین، امروزی  مطمـینًاً: بی گمان 

معاصی:  لغزشـها، گناهان،  بزهها  مطمُئُنا: بیگمان 

معاضدت: یـاوری، همراهی، پشتیبانی 

مطمئن: نیک گمان، دلُپُر، دل آسوده، دل آسوده، دل استوار ،

مطلوب: شایسته، دلخواه، دلپسند،  دلپذیر، خواسته ،پسندیده  مطمح نظر: دلخواه 

مطیعان سرسپردگان 

مظفر: کامـیاب، کامروا، پیروز  مظلوم: ستمکش، ستمدیده  مظنـه: نرخ، گمان، بدگمانی، انگاره  مظنون: گمان، انگاشته 

مظهر: نمودگاه، نمادین، نماد، نشان، جای بالا رفتن، جای آشکارشدن  مع الوصف: با اینـهمـه  مع ذلک: با اینـهمـه  مع هذا: با اینـهمـه  معابر: گذرگاه ها، گدارها، راه ها  معاد: رستاخیز 

معادل: همسنگ، همچند، هم ارز، جایگزین، برابر، بجای  معادل این مبلغ: برابر این پول  معادله: همچندی، هم سنگی، برابری، برابرسازی  معادن: کا نـها  معارضه: ستیز، رویـارویی، درگیری  معارف: فرهنگ، دانش ها 

معاش: زِیِش (ده)،  گذران، زیست، زندگی، زندگانی، روزی 

پشت گرم، آسوده اندیش، آسوده، استیگان  مطمئن بودن: استیگان بودن  مطمئن شدن: آرامش یـافتن  مطمئنا: بی گمان  مطمئنًاً: بی گمان  مطهر: پاکیزه، پاک شده، پاک 

مطیع: فرمانگر (   framāngar)،  فرمانبردار (ده)،  نیوشا ،فرمان نیوش، فرمانبر، سرسپرده، رام 

معاعده: پیمان  معاف: رهاشده، برکنار، بخشوده  معافیت: رهایی، برکناری، بخشودگی  معاکس: وارونـه، پاد، باژگونـه  معالج: درمانگر، درمان کن  معالجه: درمان، چاره گری، بهبود  معاملات: داد و ستدها 

معامله: سوداگری، دادوستد، دادو ستد، داد و ستد، خرید و فروش 

۲۱۷

معامله : بازار (ده)،    معاند: ستیزه جو، دشمن، پرخاشگر  معاندت: دشمنی 

معانی: ماناک ها، چم ها، آرش ها، آِرِش ها  معاهده: سوگند، پیمان نامـه، پیمان  معاودت: برگشتن، بازگشتن  معاوضه: داد و ستد، جایگرینی  معاوضه : یوفانبدن  معاون: یـاور، همـیار، کاریـار، دستیـار  معایب: کاستی ها، زشتی ها 

معاینـه: وارسی، نگرش، بیمار بینی، بررسی، باچشم دیدن  معبد: نیـایشگاه، زیگورات، پرستشگاه  معبر: گذرگاه، گذر، گدار، خوابگزار، جای گذر  معبود: یـار، نگار، دلدار، دلبر، پرسته 

معتاد: نارکوکی، دژخوی، خوگرفته، خوگر، َبنگی، اپیونی  معتبر: نیکخواه، فرمند، سرشناس، توانگر، بـه نام، آبرودار ،ارزشمند، ارجدار 

معتدل: نـه سرد و نـه گرم، مـیانی، مـیانـه رو، مـیانـه، خوش آب و هوا 

معترض: نکوهشگر، خرده گیر، پرخاشگر  معترف: خستو، ُخُستو  معتزل: گوشـه نشین، کناره گیر  معتصب: شکیب گزین 

معتقد: گرونده، باورمند، باوردار 

معتقد بودن: استوانیدن (   astovānītan)،  بر این باور بودن  معتقدات: باورها  معتکف: گوشـه نشین، پرهیزکار، پارسا  معتمد: درستکار  معجزة: نیـاز، نُخُستی 

معجزه: ورچکردی (   varč kartīh)،  ورچ، فرجود، شگفتی  معجون: رنگینـه، آمـیخته  معدل: مـیانـه، مـیانگین 

۲۱۸

معدلت دادگستری، دادگری، داد  معدن: کان 

معدن شناسی: کانی شناسی، کان شناسی  معدنی: کانی  معده: شکم 

معدود: نایـافته (ده)،  کم، انگشت شمار، اندک  معدودی: شماری 

معدوم: نیست شده، نایـافته، نابود، سر بـه نیست، تباه، از مـیان رفته 

معدوم : نابود ، کشتن، سر بـه نیست ، از مـیان بردن 

معذالک: با آنکه، با اینـهمـه، با این روش  معذب: رنجیده، درسختی، پریشان  معذرت: پوزشمندی، پوزش خواستن، پوزش  معذرت خواستن: پوزیدن، پوزش خواستن  معذرت خواهی: پوزیدن، پوزش خواهی  معذلک: با اینـهمـه  معذور: پوزشگر، پوزش خواه  معرب: تازی شده 

معرض: فرارو، دستخوش، جلو، پیش، برابر  معرف: شناسه، شناساننده، شناسانده، شناس ،شناخته شده ،آشناکننده 

معرفت: شناختن (ده)،  شناخت (ده)،  دانش، بینشمندی  معرفه: شناسانده، شناسا، شناس، آشنا  معرفی: شناسایی، شناساندن، آشنا، آشناسازی  معرفی : شناساندن  معرفی نامـه: شناسنامـه، برگ شناسایی  معرکه: هنگامـه، گیر و دار  معروض: نموده، گفته، پیش کشیده 

معروف: نامـی، نامور، نامدار، نام آور، شناخته شده، شناخته ،سرشناس، پرآوازه، آشنا 

معروفترین: ناهمانند، نامـی ترین، سرشناسترین  معروفیت: آوازه  معزز: گرانمایـه، گرامـی، ارجمند 

معزول کنارگذاشته شده، برکنارشده  معشوق: نگار، دلستان،  دلربا، دلدار، دلبر  معصوم: بیگناه، پرهیزکار، پاک، پارسا  معصومـیت: پرهیزکاری، پاکی، پارسایی  معصیت: گناهکاری، گناه  معضل: کاستی، دشواری 

معضلات: کاستی ها، سختی ها، دشواریـها، چالش ها  معطر: خوشبو، بویـا 

معطل: مانده، سرگردان، درنگ، چشم بـه راه، بیکاره  معطل : سر دواندن، چشم بـه راه گذاشتن، امروز و فردا  

معطوف: برگشت، بازگشت، بازگردانده  معظم: بزرگ، ارجمند  معقول: خردمند، بخردانـه، باادب  معکوس: واژگونـه، واژگون، وارونـه، وارون، سرنگون  معلق: فروهشته، آویزان، آویخته، آونگان، آونگ  معلق زدن: وارو زدن، پشتک زدن  معلم: دبیر، آموزنده، آموزگار، استاد  معلمـی: آموزگاری 

معلول: ناتوان، زمـین گیر، رنجور، بیمار، انگیخته  معلوم: دانسته (ده)،  نمایـان، روشن، پیدا، آشکار  معلومات: دانش ها، دانسته ها  معّمّم: دستاربند (ب ه)،    معما: راز، چیستان 

معمار: والادگر، مـهراز، سازنده، آبادگر  معماری: مـهرازی، ساختمان، رازی گری، آبادگری  معمم: دستاربند، دستار بند 

معمول: همـیشـه، کار شده، ساخته شده، خو گرفته، پرداخته شده  معمولا: هماره، بیشتر 

معموًلاً: یک َرَوندانـه، همواره، بیشتر، بـه یک روند  معمولی: همـیشگی، ساده، روامند، پیش پا افتاده،  بیبها ،ب یـارزش، بهنجار  معنا: ماناک، َچَم، آِرِش 

معنوی مـینوی، مـیُنُوی، چم، آنجهانی، آسمانی  معنوی : مـینوی (   )،    معنویت: مـینویی (   )،    معنی: ماناک، گن، چم، َچَم، آرش، آِرِش  معنی : چمـیدن  معهذا: با اینـهمـه  معوج: کژ، کج، خمـیده  معوق: دیرکرده، بعد انداخته، بعد افتاده  معین: َهَکانیده 

معیـار: سنجه، زرسنج، ترازو، پیمانـه، اندازه، استانده  معیت: همراهی، همپایی  معیشت: گذران، زندگانی، روزی  معیل: پورمند 

معین: یـاور، یـاریگر، یـاری دهنده، یـارمند، یـار، َهَکانیده ،نشان زد، روشن، دیدآمده، آشکارا، آشکار شده، آشکار  معین شده: َهَکانیده  معین : َهَکانیدن  معیوب: آکمند، آسیب دیده  مغازه: فروشگاه 

مغایر: نایکسان، ناسازگار، ناساز، ناجور، دگرگون  مغایرت: نایکسانی، ناهمگنی، ناسازی، ناسازگاری، ناجوری  مغبون: فریب خورده  مغتنم: باارزش 

مغذی: دارای ارزش خوراکی، پرنیرو  مغرب: باختر 

مغرور: گرانسر، خودشیفته، خودخواه، خودپسند، خودبین ،خود 

مغرور شدن: ُفُنودن (ب ه)،  خودخواه، خودپسند شدن  مغشوش: ناسره، نابسامان، شوریده، درهم، پریشان، آشفتن  مغصوب: بـه زورگرفته  مغضوب: رانده شده  مغفرت: پوزش، بخشایش، آمرزش  مغفور: بخشوده، آمرزیده 

۲۱۹

مغلق: سخت، پیچیده، بسته 

مغلوب: شکست خورده، درهم شکسته، ازپای درآمده  مغلوبه: درهم شکسته  مغموم: غمناک، اندوهناک، اندوهگین  مفاجات: ناگاه، شبیخون، تاخت ناگهانی  مفاخر: نازنده، سرافراز، خویش بال  مفاد: گفتارها، سودمایـه، درونمایـه، چم  مفارقت: سوایی، دوری، جدایی  مفاصل: پیوندگاه ها، بندها 

مفاهیم: دریـافته ها،              دانستهها،             پندارهها،             اندریـافتها ،اندریـاب ها  مفتاح: کلید 

مفتخر: سرفراز، سربلند، بالنده  مفتش: کارآگاه، جوینده، بازرس، بازجو  مفتضح: رسوا،  بیآبرو، بدنام  مفتوح: واز، باز  مفتول: تابدار، پیچیده  مفتون: شیفته، شیدا، دلباخته  مفتی: رایگان  مفر: گریزگاه، گریز 

مفرح: شادی بخش، شادی آفرین، دلگشا  مفرد: یگانـه، یکه، یکتا، تنـها، تکین، تکتا، تک  مفرط: فراوان، بیش از اندازه  مفروش: گسترده شده، فرش شده  مفّسّر: گزارنده (ده)،  گزارنده 

مفسد: هرزه، جلویز، تبهکار، بدکاره  مفسر: گزارنده، گزارشگر 

مفصل: گسترده، فراوان، پیوندگاه، پردامنـه، بندگاه، بند اندام ،بند، بلند 

مفصلا: ب یشمار، بـه گستردگی، بـه درازا  مفعول: کنشگیر، کرده، شده، پوییده، بکار  مفعولی: پوییدگی 

مفقود: نیست، ناپیدا، ناپسند، ناپدید، گم شده، گم  مفقود الاثر: ناپیدا، ناپدید شده، ناپدید، گم نشان، گم شده  مفقود شدن: ناپدیدشدن، گم شدن، ازدست رفتن 

۲۲۰

مفقود شده: ناپدید شده، گم شده  مفقودالاثر: ناپدید 

مفلس: مستمند، تنگدست 

مفلوک: وامانده، درمانده، تهیدست، بیچاره، بدبخت  مفهوم: دریـافته، دانسته، چم، پنداره، اندریـافت، اندریـاب  مفید: کارآمد، سودمند، سودبخش، بارور  مّقّر: ُخُستو 

مقابل: رویـاروی،  روبهرو، روبروی، روبرو، رو درون رو، رو بـه رو ،برابر 

مقابله: ستیز، رویـارویی،      روبهرویی، درگیری  مقاتله: کشتار، کارزار، زد و خورد  مقادیر: اندازه ها 

مقاربت: ه مآغوشی، هم بستری، هم آغوشی، نزدیکی ، 

مقارن: هم هنگام، همزمان، هم هنگام، نزدیک، پیرامون  مقاصد: کام ها،       آماجها، آرزوها  مقاطعه: پیمانکاری  مقالات: گفتارها 

مقاله: نوشتمان، نوشتار، نامـه، گفتار، سخن  مقام: جایگاه، جا، پایـه،             پایگاه، اورنگ، ارزش  مقامات: فرنشینان، سروران، سرپرستان، پایوران، بلندپایگان  مقاوم: پایدار، پابرجا، ایستا، استوار  مقاومت: پایداری، ایستاده گری، ایستادگی  مقاومت : تاَوَستن (ده)،   

مقایسه: همسنجی، سنجیدن، سنجش، برابری  مقایسه : هم سنجیدن، هم سنجی ، سنجیدن  مقبره: مغاک، گور، دخمـه، آرامگاه  مقبول: شایسته، سزاوار، دلپذیر، پسندیده، پذیرفته  مقتدا: رهبر، پیشوا  مقتدر: نیرومند، زورمند، توانمند  مقتصد: مـیانـه رو 

مقتضی: شایسته، درخور، درخواست شده  مقتضی زمان: شایسته زمان، درخور زمان، خواسته روز  مقتول: کشته  مقتولین: کشتگان، جان باختگان 

مقّدّس اسپند 

مقدار: انداز (ب ه)،  مایـه، پیمانـه، اندازه  مقداری: چندی، اندی، اندکی  مقدر: سرنوشت 

مقدس: ورزش دادن، ورجاوند، سپند، سپنتا، سپنت، پاکیزه ،پاک دامن، پاک، پارسا، اشو، اسپند  مقدم: پیشگام، پیشرو، پیشتاز  مقدماتی: سرآغازین،           پیشآغازین، آغازین  مقدمـه: سرآغاز، دیباچه، دیباجه، درآمد، پیشگفتار ،پیش ُگُفتار،     پیشدرآمد،              پیشآغاز، پیش گفتار  مقدمـه چینی: زمـینـه سازی، زمـینـه چینی، آغازگری  مقدور: شدنی، انجام پذیر 

مقر: ماندگاه، ستاد، زیستگاه، خستو، جایگاه، پایگاه  مقر سپاه: ستاد سپاه 

مقرب: گران ارج، گرامـیدار، گرامـی دارنده، فرمند  مقرر: فرموده، فرمان داده، دستوری، برنـهاده  مقرر کرد: برنـهاد 

مقررات: شیوه ها، روش ها، آیین ها، آیین نامـه ها، آیین نامـه  مقرری: کارمزد، دستمزد، پاداش  مقروض: وامدار، بدهکار  مقرون: نزدیک  مقسم: بخشاگر، بخش کننده  مقسوم: بهره، بخشی، بخش شده  مقصد: کرانـه، راهبرد، خواستگاه، آماجگاه 

مقصر: گنا همند (   vināsōmand)،  لغزشکار، گناهکار ،بزهکار، بزه کار 

مقصود: خواسته، خواست، آهنگیده، آهنگ، آرمان، آرزو  مقطر: چکیده 

مقطع: سوده، دوره، تکه تکه، پایـه، پِِلکا، بریده بریده، برش ،آواج، آوا 

مقطعات: سوده ها، تکه تکه ها، پایـه ها، پِِلِکان ها، بریده بریده ها، برش ها  مقطعی: دور های، چرخه ای  مقطوع: گسسته، جداشده، بریده 

۲۲۱

مقطوع النسل: ب یفرزند  مقعر: گود، کوژ، کاو، تودار  مقلد: مانشگر، دلغک، پیرو، بازیگر  مقنعه: ُکُلوته (ب ه)،   

مقننـه: آیینگذاری، آیین گذاری  مقنی: لایروب، کنادگر، کاریزکن، چاه کن  مقهور: شکست یـافته، باخته، ازپا درون آمده  مقوا: نیرو یـافته، نیرو گرفته، کاغذ چندلایـه  مقوله: گویـه، گفته، زمـینـه، جستار  مقوم: ارزیـاب 

مقوی: نیرومند، نیروزا، نیروبخش، نیرو بخش، تواننده ،توانبخش 

مقیـاس: انداز (ب ه)،  سنجه، سنجش، پیمانـه، اندازه  مقید: دربند، پایبند، پای بست، پابسته  مقید بودن: پابستگی  مقیم: ماندگار، شـهروند، زیستور، باشنده  مکاتبه: ه منویسی،    نوشتهها، نوشته، نوشتن، نامـه نویسی ،نامـه نگاری، نامـه  مکار: نیرنگ باز، فریبکار، فریبا  مکافات: کیفر، سزا، پاره 

مکالمات: گفتگوها، گفت و شنیدها، گفت و شنودها  مکالمـه: ه مگویشی (   hamgōwišnīh)،  گفتگو، گفت و شنید، گفت و شنود  مکان: گاه، زیستگاه، جایگاه، جا  مکانیسم: سازوکار (ف ه)،    مکانیک: بسته کار  مکانیکی: افزارواره 

مکتب: دبیرستان، دبستان، آموزشگاه، اندیشگاه  مکتوب: نوشته شده، نوشته، نوشتار، نگاشته، نامـه  مکتوبات: نوشتارها  مکث: درنگ، ایست 

مکدر: گرفته، غمگین، رنجیده، دلتنگ، دلازرده، دل آزرده ،اندوهگین، افسرده دل 

مکر: کیدآوری (ده)،  ترفند (ب ه)،  نیرنگ، کلک، فسون ،فریب، شیله، دغلی، دغل 

مکرر: َهَمارسته (  ، از کارواژه همارستن)،  دوباره، چندباره ،پیـاپی، پی درون پی، پشت سرهم، باز  مکرم: گرامـی  مکرمـه: گرامـی  مکروه: ناپسند، زشت  مکسر: شکسته  مکشوف: یـافته، نویـافته  مکشوفات: نویـافته ها  مکشوفه: نوید، نویـافته  مکعب: شش سویی، چارتاقی، توان سوم  مکفی: بسنده، بس  مکلف: وادار، ناگزیر، ناچاری، ناچار  مکمل: پایـان دهنده  مکنت: سرمایـه، دارایی، توانگری  مّلّاح: کشتی بان (ب ه)،    ملاح: ناخدا، ملوان، دریـانورد، جاشو  ملاحضه: نگرش (ڀ)،   

ملاحظه: نگریستن، نگرش، نگاه   ملاحظه : درنگریستن، بوشیدن  ملاطفت: نیک رفتاری، نوازش، مـهرورزی، مـهربانی، خوش خویی 

ملاقات: ه مدیداری (ده)،  دیدار، بهمرسی  ملاقات کرد: دیدار کرد  ملاقات : دیده بوسی ، دیدار   ملاقات کننده: ه مدیدار  ملاک: مایـه، پایـه، بنیـان 

ملال: ناآرامـی، دلگیری، دلتنگی، تنگدلی، بـه ستوه آمدن ،اندوه، افسردگی  ملامت: نکوهش، سرکوفت، سرزنش  ملایک: فرشتگان 

ملایم: نرم، سست، سازگار، آرام  ملایمت: نرمـی، نرمش، مـهربانی، مـهر  ملبس: پوشیده  ملبوس: پوشیدنی (ده)،   

ملت: مردمان، مردم، شـهروندان، توده  ملتزم: همـیار، همراه، همدم، پایبند  ملتفت: آگاه 

ملتهب: فروزان، شوریده، سوزان، پرشور، پرخروش، برافروخته، آشفته  ملجا: پناه، پناگاه  ملجم: لگام گیر  ملحق: وابسته، پیوسته، پیوست  ملحق شدن: وابسته شدن، پیوسته شدن، پیوستن  ملحقات: پیوست ها  ملزم: وادار، ناگزیر، ناچار، بایسته  ملزم : واداشتن، ناگزیرنمودن  ملزومات: پیش نیـازها 

ملعون: نفرین شده، گجسته، گجستک، رانده شده  ملغی: دور ریخته، برکنار، برافتاده، افکنده، افتاده، ازمـیان رفته 

ملغی : نابود ، برافکندن، از مـیان بردن  ملفوظ: سخن گفته شده، آوایی، آواپذیر  ملقب: نامـیده شده به، نامـیده شده، نامـیده، نام گرفته  ملک: هیر، فرمانروایی، فرشته، شـهریـار، دارند، دارایی ،خواسته، پادشاه 

ملک الموت: فرشته مرگ، فرشته آدم کش  ملک وحی: سروش 

ملکه: شـهربانو، شـهبانو  ملکوت: شکوه خدایی، سپهر، جهان بالا، پادشاهی  ملل: مردمان، کشورها  ملل متحده: کشورهای هم پیمان  ملموس: بسودنی (ده)،    ملودی: نوا، آهنگ 

ملوک الطوایفی: هرکه هرکه، تیره فرمانی، تیره شاهی، تیره 

۲۲۲

ملوکانـه شاهانـه، پادشاهان 

ملول: دلتنگ، پژمرده، آزرده، اندوهگین، افسرده  ملون: رنگین، رنگارنگ 

ملی: مـیهنی، مـیهن پرست، مردمـی، مردمگرا، مردمانـه ،کشوری، سرزمـینی، توده گرا  ملیح: بانمک 

ملیحه: نمکین، نمکدار، گندمگون  ملین: نرمش دهنده، نرم گرداننده، نرم کننده  ممارست: پشتکار  مماس: بهم ساییده  مماشات: سرزنش  ممالک: کشورها، سرزمـین ها 

ممانعت: جلوگیری، پیشگیری، بازداری، بازدارندگی  ممانعت : جلوگیری ، بازداشتن 

ممتاز: والا، گزیده، فرینـه، َفَرینـه، سرآمد، برتر  ممتحن: آزمونگر، آزمونبان، آزماینده، آزمایش کننده  ممتد: کشیده، دنباله دار، درازشده، پیوسته  ممتنع: نشدنی، ناشدنی  ممتنع الوجود: نابایسته هستی  ممد: یـاریگر، یـاری دهنده  ممدوح: ستوده 

ممزوج: درهم شده، درهم سرشته، درآمـیخته، آمـیخته شده  ممطنع: سرپیچنده، زاَوَر، بی سویگی، ایستنده، َاشاینده ،

َاسویگی 

ممکن: شاِیِان (   šāyēn)،  شاینده (   šāyandak)،  شدنی، شاید، شایـا، روا، آسان  ممکن است: شاید، تواند بود، انجام پذیر است  ممکن بودن: شایستن (ڀ)،   

مملکت: کشور، سرزمـین 

مملو: مالامال، لبریز، لبالب، سرشار، سرریز، پر، آکنده  مملو : آکندن 

ممنوع: نشدنی، ناشایـا، ناروا، نابجا، بازداشته، بازداری شده  ممنوع الخروج: از رفتن باز داشتن  ممنوع الورود: از آمدن باز داشتن 

ممنوعیت: بازدارندگی 

ممنون: سپاسمند، سپاسگزارم، سپاسگزار، سپاسگر، سپاس گزارم، سپاس گزار، سپاس، خانـه آبادان  ممنونم: سپاسگزارم  ور: مـهر شده  ممـیزی: وارسی، رسیدگی 

من بعد: زین پس، بعد ازاین، ازاین پس، از این پس  من حیث المجموع: رویـهمرفته، روی هم رفته  من غیرمستقیم: ناراسته 

منابع: سرچشمـه ها،  بنمایـه ها، بنمایگان، بن      مایـهها ،آبشخورها 

مناجات: رازونیـاز، رازگویی، رازگفت، راز و نیـاز  منادی: پیـام آور  مناره: گلدسته 

منازعه: نبرد، کارزار، ستیزگری، ستیز، درگیری، جنگ، پیکار  منازل: سراها، خانـه ها  مناسب: فراخور، شایسته، روا، درخور، چنانکه شاید و باید ،پسندیده، بجا، بایسته  مناسبت: فراخور 

مناطق: دیدگاه ها،         خجکها، جایگاه ها  مناطق آزاد: آزادگاه ها 

مناظره: ه منگری، نگرگویی، گفتمان، گفتگو، گفتاورد  مناعت: بلند، استواربودن  مناعت طبع: بزرگواری، ارجمندی  منافات: ناسازگاری  منافع: سودها 

منافق: دورو، دوبهمزن، دروغگو 

مناقشـه: نبرد، گفتگو، کارزار، ستیز، درگیری، جنگ، پیکار  مناقصه: کم بهایی، کاهش گری، بهاشکنی، ارزشکنی ،ارزان خرید، ارزان خری  منال: یـافتن  منانژیت: شامـه آماس  منبر: سخنگاه  منبسط: گشوده، گسترده 

۲۲۳

منبع: سرچشمـه، خاستگاه، بنمایـه، بن مایـه، آبشخور ،آبخیزگاه 

منت: نیکی شماری، نیکی، نکویی، مـهربانی، شمارش خوبی ،ستایش، سپاس، خوبی  منت کش: نازکش، درخواستگر، خواری کش  منتخب: گزیده، بهینـه، برگزیده  منتزع: آهنجیده 

منتسب: وابسته به، پیوسته به، بسته به  منتشر: گسترده، فاش، چاپ، پراکنده، پخش  منتشر : پراکندن، پخشودن، پخش ، افشاندن  منتشر: چاپ ، پراشیدن  منتصب: گماشته 

منتظر: نگران، دلمان، چشمدار، چشم درون راه، چشم بـه راه ،چشم براه، بیوسیده، بیوسان  منتظر بودن: بیوسیدن  منتظم: بسامان 

منتفی: یکسوی گردنده، نیست شونده، نابود، دورشونده ،ازمـیان رفته  منتقد: خرده گیر، ُخُرده گیر  منتقدان: خرده گیران،  ُخُردهگیران  منتقدین: خرده گیران  منتقل: ترابرده  منتقل  ساختن: ترابردن  منتقل ساختن: ترابردن  منتقل : ترابردن 

منتهی: ته، پرداخته، پایـان یـافته، پایـان رسیده، پایـان ،انجامـیده 

منتهی شدن: فرجامـیدن، بـه پایـان رسیدن، انجامـیدن  منجر: کشیده شونده، کشیده، پایـان یـافته  منجر به: کشیده شونده به  منجر شدن: فرجامـیدن، انجامـیدن، انجام شدن  منجر شده: انجامـیده 

منجم: ستاره شناس،            ستارهشمر، ستاره شناس، اخترمار ،اخترشناس، اختر شناس 

منجمد: فسرده (ب ه)،  یخبسته، بسته شده 

منجمد شدن: فسردن (ب ه)،    منجمد : افسرانیدن (تاریخ بیـهقی)،    منجنیق: مَنَجَنیک (ب ه)،   

منجی: رهاننده 

منحرف: گمراه، کژیده، کژدیسه، کژ، کجرو، بیراهه، بیراه، به  منحرف شدن: گمراه شدن، گمراه، کجرو، َچَفسیدن، بـه بیراهه رفتن، به، از راه بدر رفته، ُاریباندن  منحرف شده: اریبانده، ُاریبانده 

منحرف : گمراه ، گرداندن، بیراه   منحصر: یگانـه، یکتا، ویژه، دربست، تنـها، تک  منحصر بفر: یکتا، ناهمتا،  بیـهمتا  منحصر بـه فرد: یگانـه، یکتا،  بیـهمتا  منحل: نیست، نابود، برچیده، ازمـیان رفته  منحل شدن: برچیده شدن  منحل : برچیدن 

منحنی: کوژ، کمانی، کمان، کج، خم، َخَم  منحوص: بدشگون  مندرج: نوشته شده  مندرجات: نوشته ها  منزجر: رویگردان، بیزار 

منزل: گامـه، کلبه، کاشانـه، فرودگاه، سرای، سرا، خانـه  منزلت: والایی، فرمندی، شکوه، جایگاه، پایگاه، ارج  منزه: پاکیزه، پاک 

منزوی: گوشـه گیر، گوشـه نشین، گوشـه گیر، کناره گیر  منزوی ساختن: گوشـه نشین ، گوشـه نشین ساختن  منسجم: یک پارچه، همبسته، هماهنگ، پیوسته  منسوب: وابسته، خویشاوند، خویش، پیوسته  منسوب : پیوند دادن 

منسوخ : نابود ، برانداختن، برافنکندن، از مـیان بردن 

منشا: سرچشمـه، سرآغاز، ریشـه، پایـه، آغازه  منشاء: سرآغاز، آغازه  منشور: فرمان شاهی، فرمان، شوشـه  : نویسنده، نگارنده، دبیر 

۲۲۴

گری: دفترداری، دبیری  منصب: فرمندی، رده، جا، پایـه 

منصرف: روگردانده، چشم پوشی، چشم پوشنده، پشیمان ،برگشته، بازگردنده 

منصرف شدن: روگرداندن، چشم پوشیدن، پشیمان شدن  منصف: نیمـه گاه، دادور، دادمند، دادگر  منصفانـه: دادورانـه، دادمنشانـه، دادگرانـه  منصوب: نشاندن، گماشته، گمارده، دست نشانده، دست نشان 

منصوب : گماشتن، گماردن  منصور: پرویز (ب ه)،   

منطبق: یکسان، همسو، همسان، همساز، سازگار، برهم نـهاده، برروی هم نـهاده، برابر  منطق: گویـا، فرنود، خردورزی، خرد 

منطقه: کوی، سرزمـین، سامان، دور و بر، دامنـه، برزن، بخش  منطقه آزاد: آزادگاه  منطقه آزاد تجاری: آزادگاه بازرگانی  منطقه حاره: گرمسیر، گرمسار، سرزمـین گرم  منطقه معتدله: مـیانـه سار  منطقه منجمده: سردسیر، سردسار 

منطقی: فرنودی، فرزانـه، دانشورانـه، خردورز، خردمندانـه ،بخردانـه  منظر: نگرگاه، دیدگاه  منظره: دیدگاه، دورنما، چشم انداز 

منظم: سازمند، پیراسته، پیـاپی، پشت سرهم، پرداخته، بـه سامان، بسامان، آراسته  منظم کرد: بسامانید 

منظم : ویراستن، سامان دادن، آراستن  منظور: ِنگرش، فردید، خواسته، آرمان، آرزو  منظوم: سازمند (ب ه)،   

منظومـه: سروده، چکامـه، چامـه 

منظومـه شمسی: مـهرسامان، مـهر سامان،           کهکشانخورشیدی ،کهکشان  خورشیدی، شیدسامان، سامانـه خورشیدی  منع: دور، پیشگیری، بازداری، باز داشتن 

۲۲۵

منع : جلوگیری ، َپَنامـیدن، بازداشتن  منعدم: نیست و نابود، نیست شونده، نابودگردنده  منعقد: پیمان بسته شده، بسته، برپاشده، استوار شده  منعقد : بستن  منعقده: بسته شده 

منعکس: واگشت، واژگون، پژواکیده، برگشته، بازتافته ،بازتابیده، بازتابش، بازتاب  منع: بازتابیدن  منعم: توانگر، بهره رسان، بخشنده، آساینده  منفجر: گشوده، شکافته، ترکیده، ترکنده، پوکیدن، پُِکِش  منفجر : کفتانیدن، ترکاندن 

منفجرشدن: گشوده، شکافته، ترکیده شدن، ترکیده، ترکنده ،پوکیدن، پاره شدن  منفجره: ترکنده، تراکه، پَُکَنده 

منفذ: گذرگاه، ،روزنـه، روزن، رخنـه، راه، پنجره  منفرد: یگانـه، تنـها، تکین، تکتا، تک،  بیمانند  منفصل: ناپیوسته، گسیخته، جداگشته، جداشده  منفعت: هوده، سود، بهره  منفعت جو: سود جو  منفعل: کارپذیر (ده)،  کنش پذیر 

منفعلی: کردگی (ده)،   

منفک: رها شده، جدا، بازشده  

منفور: نکوهیده، ناپسند، گجستک، بیزارشده، ازچشم افتاده  منفی: نیست شده، نایی، ناهماهنگ، ناسازگار، کاهه، رانده ،دور شده، پوچ، پاد ارزش،  بیـارزش  منفی بافی: پوچ گویی، بیـهوده بافی  منقار: نوک  منقبض: گرفته 

منقرض: نابود، سرنگون، برکنار، ازهم پاشیده  منقطع: جدا شده، تکه، بریده  منقل: آتشدان 

منقلب: شوریده، پریشان، برانگیخته، آشفته  منقلب شدن: دگرگون شدن 

منقوش: نگاشته، نگارین، نگارشده، کنده شده، برنگاریده  منقول: جابجا شده، برگرفته، بازگفته  منکر: نادرست، ناپذیرا، ناباور، زشت، رد کنند  منکر  شدن: زیر زدن  منکر شد: زیرش زد 

منکسر: شکسته شونده، شکسته، درهم شکسته  منکسر : پراشیدن 

منـهدم: ویران، نیست، نابود شدن، نابود، فروریخته ،فروپاشیده  منّوّر: شید (ب ه)،    منّوّر الفکر: روشنفکر 

منوال: گونـه، شیوه، روند، روش، روال، بربست  منور: پرفروغ، پردرخشش  منوط: وابسته، بازبسته، باز بسته، آویخته  منوط به: وابسته به  مـهابت: سهمگینی، سترگ، ترسانیدن  مـهاجر: کوچنده، دور از مـیهن، خانـه رها، بوم رها 

مـهاجرت: فرواِیِش (   fravāyišn)،  کوچ، ترک مـیهن  مـهاجرت پرندگان: فراپروازی  مـهاجرت : کوچیدن  مـهاجم: تک، تازنده، تاخت 

مـهارت: خوش شناسی (   hī hūšnās)،  ورزیدگی، ورزه ،هنرمندی، ی، کاردانی، سررشته، زبردستی، چیره دستی، چیرگی، چیردستی، تردستی  مـهد: گهواره (ب ه)،  زادگاه  مـهذب: پیراسته، پاکیزه، پاک  مـهر: نشان، کابین  مـهلت: زنـهار، زمان، درنگ  مـهلک: مرگبار، کشنده 

مـهلکه: نیستگاه، نابودگاه، مـیدان جنگ، کشتن گاه ،کشتارگاه 

مـهم: مـهین، مـهند، گرانمایـه، کرامند، ِکِرامند، شایـان، پرارج ،برجسته، باارزش، با ارزش 

مـهمات: سازوبرگ، راه افزارها، جنگ افزارها، بایسته ها  مـهمتر: والاتر، برتر، ارزشمندتر  مـهمل: یـاوه، َهَنجام، چرند، پوچ، پرت و پلا  مـهمـیز: فخیز  مـهندس: مـهندز، کارشناس  مـهندس معمار: مـهراز، ِمِهراز  مـهندسی: هندازگری، کارشناسی  مـهیـا: فراهم، ساخته و پرداخته، بسیجیده، آماده 

مـهیـا ساختن: بسیچیدن (   sēčītan)،  آژی (ب ه)،    مـهیـاترین: بـه دستترین 

مـهیـا: بسیجیدن، آماده ، آماده، آراستن  مـهیب: هراسناک، سهمناک، ترسناک، ترس آور  مـهیج: شورانگیز، پرسوز، برانگیزنده  مٔؤمن: آییندار  مُوُاخذه: سرزنش، بازخواست  مواج: گیر، خیزابه گیر، خیزابه دار، خیزابدار، پرخیزاب  مواجب: مزد، ماهانـه، کارمزد  مواجه: رویـارویی، روبرو، رو درون رو، دچار  مواجهه: رویـایی، رویـارویی، رودررویی، دچاری  مواخذه: سرزنش، بازخواست  مواد: مایـه ها، مایگان، ماده، ماتکان، ماتک  مواد اولیـه: ماده های نخستین، ماتکان بنیک  مواد مخدر: مایگان سستی زا، خواب مایـه  موارد: نکته ها، گاهی 

موازنـه: همسنگی، مساوی ، تراز، برابری، برابر   موازنـه قدرت: برابری نیروها 

موازی: همسویی، همراستایی، همراستا، همپایی، هم راستا  مواصلت: پیوند زناشویی، پیوند 

مواظب: نگهدار، نگهبانی، نگهبان، دیدور، دیدبان  مواظب بودن: هشیـار، بیمناک بودن، آگاه بودن  مواظبت: نگهداری، نگهبانی ، رسیدگی ، تیمار ، پاییدن 

مواظبت : نگهبانی ، تیمار ، پاییدن 

۲۲۶

موافق: هم کامـه (   hamkāmak)،  یکدل، همراه، همدید ،همدوش، همدست،  همداستان، هماهنگ، هم داستان، هم اندیش  موافقان: هم نگران 

موافقت: همسازی، هم داستانی، هماوایی، هماهنگی، پذیرش  موافقت : همراهی   موافقم: ه مداستانم  مواقع: هنگام، زمانـها 

مواکد: سخت، پافشاری، پابرجا، استوار  مواکدا: باپا فشاری، با استواری  موالی: نیـازادگان (ده)،   

موانست: هنی، همدمـی، همدلی، هم خویی، دوستی ،دمسازی، خوگیری، خوگرفتن  موانع: راهبندها، بازدارندگان  موبایل: گوشی همراه 

موت: مرگ، مردن، درگذشتن، درخاک غنودن، جان سپردن  موتور: یـارنده، نیروگر، نیروده 

موثر: کارکن (ده)،  هناینده، هنایـا، ُهُنایـا، نشانگذار، کاری ،کارگر، کارساز، کارآمد، کارایی  موثرترین: کارسازترین  موثری: کارسازی 

موثق: راست و درست، بنیـادین، باوری، استوارداشتن  موج: کولاب (ب ه)،  کوهه، خیزآبه، خیزاب، تکانـه  موِجِد: پدیدآرنده (ده)،   

موجب: مایـه، شوند، شََوَند، دستاویز، بـه انگیزه، برابر، انگیزه  موجب نگرانی شد: مایـه نگرانی شد  موجبات: مایـه ها، زمـینـه های، زمـینـه ها، بایسته ها  موجد: هست کننده (ده)،  پدیدآورنده، پدیدآورند، باشاننده ،آفریننده 

موجر: کرایـه دهنده، اجاره دهنده  موجز: گزینـه، کوتاه سخن، فشرده، چکیده 

۲۲۷

موجه: شایسته، روا، درست انگاشته، پسندیده، پذیرفته ،پذیرفتنی 

موجود: یـافته (ده)،  یـافتمند، هستیدار، هستی یـافته، هستی ،هسته، هستنده، هستار، هست، پدیده، بودن، باشنده، باشا  موجود گردیدن: انبوسیدن (ده)،    موجودات: باشندگان  موجودی: دارایی  موجودیت: هستی، بودن 

موحش: هراس انگیز، هراس ،سهمناک، ترسناک، بیمناک  موخر: وامانده، واپسین، واپس، فرجامـی، پشت، پسین، بعد افتاده 

موخرین: پسینیـان  مودب: فرهیخته، بافرهنگ، باادب  موذن: نیـاخوان، بانگی  موذی: موتک، گزندرسان 

مورب: کژ، کج، خمـیده، اوریب، ُاریبانـه، ُاریب  مورخ: هنگامـه، گذشته نگار، کهن نگار، تاریخدان، باستان نگار  مورخه: روز، بـه روز  مورد: نمونـه، نشانـه، برای، باره  مورد احترام: ارجمند  مورد احترام ترین: ارجمندترین  مورد استفاده: ب هکاررفته  مورد چیزی قرار گرفتن: دچار چیزی شدن  مورد نظر: دلخواه  موردنیـاز: خواسته شده، بایسته  موزه: نمایشگاه، گنجینـه، گنج خانـه، دیرینکده  موزون: سنجیده، آهنگین  موزی: آزارا  موزیسین: نوازنده  موزیک: آهنگ  موس: موشواره، موش 

موسس: پایـه گزار آغاز کننده، پایـه گذار، بنیـانگزار، بنیـانگر ،بنیـانگذار، بنیـادگزار، بنیـادگذار 

موسسه: نـهاد، سازمان، بنیـاد، بنگاه  موسم: هنگامـه، هنگام، گاه، زمان  موسمـی: هنگامانـه، گاهانـه 

موسوم: نشان یـافته، نشان شده، نامـیده، نامبرده، شناخته  موسیقی: نوا، دانش آهنگ ها، خنیـاک، خنیـا، ُخُنیـا، آهنگ  موسیقی دان: نوازنده، خنیـاگر، ُخُنیـاگر  موسیقیـایی: آهنگین  موسیقیدان: خنیـاگر  موسیو: سرکار 

موصوف: نـهاده شده، ستوده شده، ستوده، ستایش شده ،ستایش انگیز، پسندیده  موضع: جایگاه 

موضوع: نـهشته، نـهاده، سخن، زمـینـه، جستار، پرسمان، باره  موضوعات: زمـینـه ها، جستارها،  پرسمانـها، باره ها  موضوعی: دستمایـه ای  موعد: هنگام، سررسید، زمان  موعد مقرر: زمان نشناخته، بـه هنگام  موعد ملاقات: زمان دیدار 

موعظه: نیک سخنی، چاشش، پنددادن، اندرز  موعود: نوید کرده، نشناخته، مژده داده شده، سررسید  موفق: کامکار (   kāmkār)،  کامروا (   kāmak rawāk)،  کامـیاب، سربلند، پیروزمندانـه، پیروزمند، پیروز  موفق باشید: پیروز باشید 

موفقیت: کامروایی (   kāmak rawākīh)،  کامـیابی ،کامکاری، سربلندی، پیروزی، پیروزگری  موفقیت نسبی: کمابیش پیروزی 

موقت: ناپایدار، گذرا، زودگذر، چندگاهه، چند گاهه  موقتا: گذران، گذرا، کوتاه زمان  موقتی: گذرا، چند گاهه  موقر: گرانسنگ، بزرگوار، ارجمند  موقع: هنگام، گاه، زمان، بزنگاه  موقعیت: جایگاه، ایستار 

موقوف: وانـهاده، واداشته، بسته شده، بسته، بازمانده، بازداشته شده، بازداشته 

۲۲۸

موقوف : بازایستاندن، از مـیان بردن  موقوفه: دهش درون راه خدا  موکت: فرشینـه (ف ه)،    موکول: نـهاده، سپرده، بسته  مولانا: سرور، راهبر  مولتی مدیـا: چندرسانـه ای  مولد: زایش ده، زایـا 

مولف: نویسنده، نگارنده، نگارشگر، گردآورنده  مولکول: مایزاد  مولود: فرزند، فرزاد، زاده 

مومن: گرونده (ده)،  گرویده، پرهیزکار، پارسا، باورمند ،

باوردار  مومـیا: مومـی  مونث: مادینـه، ماده  مونس: هن، همدم، همدل  موهبت: دهش، داده، بخشش  موهوم: پوچ، پندارین، پنداری، انگاری  موید: یـاری شده، نیروبخش، کامـیاب ،روشنگر، پیروز ،پشتیبان، بیـانگر، استوارکننده  موید باشید: پیروز باشید  مؤاخذه: بازخواست  مؤاکد: سخت، پافشاری، پابرجا، استوار  مؤاکدًًا: باپا فشاری، با استواری 

مؤانست: هنی، همدمـی، همدلی، هم خویی، دوستی ،دمسازی، خوگیری، خوگرفتن  مؤأخذه: سرزنش 

مؤثر: هناینده، نشانگذار، کاری، کارگر، کارساز، کارآمد  مؤثر افتادن: درگرفتن (ب ه)،    مؤثری: کارسازی 

مؤخر: سپسین (ڀ)،  وامانده، واپسین، واپس، فرجامـی ،سپسین، پشت، پسین، بعد افتاده  مؤخرین: پسینیـان  مؤدب: بافرهنگ، باادب 

مؤذن: نیـاخوان، بانگی 

مؤسس: پایـه گذار، بنیـانگزار، بنیـانگر، بنیـانگذار، بنیـادگزار ،بنیـادگذار 

مؤسسه: نـهاد، سازمان، بنیـاد، بنگاه  مؤلف: نوین، نویسنده، نگارنده، نگارشگر، گردآورنده  مؤمن: گرویده، گرونده، پرهیزکار، پارسا، باورمند، باوردار  مؤنث: مادینـه، ماده 

مؤید: یـاری شده، نیروبخش، کامـیاب، روشنگر، پیروز ،پشتیبان، استوارکننده  مـیادین: مـینوگرایی، مـیدان ها  مـیت: مرده، مردار، درگذشته  مـیترائیسم: مـهرپرستی  مـیثاق: پیمان، پای بندی 

مـیراث: ُمُرده ریگ (ب ه)،  واهشته، مانداک، بازمانده  مـیرغضب: دژخیم  مـیز: ماز 

مـیزان: همار، سنجش، ترازو، تراز، پیمانـه  مـیسر: فراهم، شدنی، پذیرفتنی، آسان، انجام پذیر  مـیسر است: شدنی است  مـیسر بودن: فراهم بودن، شدنی بودن  مـیسر شدن: فراهم شدن  مـیسر : فراهم   مـیعاد: دیدارگاه 

مـیل: گرایستگی (   grāyastakīh)،  گرایش (ب ه)،  نامـه ،گرای، کشش، کامک، کام، دستیـابی، خواهش، خواسته ،خواستن، خواست 

مـیل : گرایستن (ڀ)،  کامستن (   kāmstan)، 

گراییدن (ب ه)،  گِراَیَستن (ب ه)،  پیسودن، ِپِیسودن  مـیلاد: زایش، زادروز 

مـیمون: فرخنده (ب ه)،  فرخجسته (ب ه)،  خجسته (ب ه)،  همایون 

۲۲۹


مـیمنت: همایونی، فرخی، فرخندگی، شگون، خجستگی  مـینیـاتور: ریزنگاره  مـینیـاتوری: ریزنگاری، ریزنگارگی  مـینیـاتوریست: ریزنگارنده  مـینیمم: کمـینـه (ف ه)،    مـینیموم: کمـینـه (ف ه)،   

  ن 

َنسبی: تباری، پروزی 

َنفس: گوهر، سرشت، روان، جان 

َنفس بریدگی: دمـیش، دمبر 

َنقل: جابجا، ترابری 

ُنسخ: نسک، َنسک 

ُنقره: سیم 

ُنقل: َگَزک 

ِنسبی: همگرایی، فراخور  نا خالص: ناپالوده  نا عدالتی: ب یدادگری  نا متناسب: بی قواره  نا محتاج: بی نیـاز  نا ممکن: نشدنی  نا منظم: نابسامان  نا موافق: ناهمساز  نا مـیمون: ناخجسته  نااستحقاق: ناروا، بیجا  نااصل: فرومایـه 

ناامن: ناآشنا، ناآرام، ترسناک، بیمناک  ناامنی: آشوبزدگی، آشفتگی 

نااهل: نا(ب ه)،  بدنـهاد، بدگهر، بدسرشت  نابالغ: نارس، ناپخته، کم سال  نابغه: هوشمند، َفَرهوش، تیزهوش، باهوش  نابلد: کارندان، بیراه 

ناتمام: نیمـه کاره، نافرجام، نارسا، نادرست، خام، پایـان نیـافته  ناجنس: وازده، نایـاب، ناجور، ناپسند، بی ادب 

۲۳۰

ناجی: رهایی یـابنده، رستگار  ناحرمتی: ب یـادبی  ناحساب: زورگو، زورِسِتان  ناحساب گفتن: زورگفتن، چرندگفتن 

ناحق: ناسزاگویی، ناسزا، ناروا، نادرست، دروغ، بیـهوده، بیداد  ناحق شناس: ناسپاس  ناحیـه: کرانـه، سوی، بخش  ناخالص: ناک  ناخلف: نادرست، ناپاک، بدسگال  ناخوش احوال: ناتندرست، بیمار  ناخوش مزاج: ناتندرست  نادر: نایـاب، کمـیاب، کم، شگرف  نادم: شرمسار، پشیمان  نار: آذر، آتش 

ناراحت: نگران، نژند، ناسوده، دلگیر، آزرده، اندوهگین ،افسرده 

ناراحت شدن: دلگیر شدن، اندوهگین شدن  ناراضی: ناخشنودی، ناخشنود، ناخرسند  نارضایتی: ناخواستنی، ناخشنودی  نارفاقتی: نادوستی، دورنگی  نارنج: نارنگ، ناَرَنگ  نارنجی: نارنگی  ناز و غمزه: ناز و کرشمـه  نازک ادا: نازک رفتار  نازک بدن: نازک تن  نازک خلق: نرمخوی، زودرنج  نازک خیـال: نازک اندیش  نازک مزاج: جوشی  نازک مشام: نازک دماغ  نازک مشرب: نازپرورده 

نازل: فروفرستاده، فرودآمده، فرود، پایین رو  نازل : فروفرستادن  ناس: مردمان، مردم  ناسالم: ناسازگار، نابکار، بیمار  ناسخ: نیستگر 

ناطق: گویـا (ده)،  سخنگوی (ده)،  گویـا، سخنور، سخنگو ،

نامحتمل: ناشدنی 

سخنران 

نامحدود: نامرز، بی کرانـه، بی کران، بی شمار 

ناظر: نگرنده، کارگزار، کارفرمان 

نامحرم: بیگانـه 

ناظم: یـارسالار، آراینده 

نامحرمـی: بیگانگی 

ناعدالتی: ب یدادگری 

نامحسوس: ناسهیدنی، درنیـافتنی 

نافذ: فرورونده، روان، درگذرنده 

نامحصور: بیکرانـه 

نافع: سودبخش، سود رسان 

نامحفوظ: ب ینگهبان، بی درو دروازه 

نافی: نیسته، نیستگر 

نامحکم: نااستوان، سست 

ناقابل: کم بها، بی ارزش، بی ارج 

نامحلول: وانرفتنی، آب ناشدنی 

ناقبول: ناپسند، ناپذیرفته، ناباب 

نامحمود: ناشگون، ناپسند، زشت 

ناقد: کارشناس، سخن سنج، خرده گیر 

نامخالف: سازگار 

ناقص: نیمـه کاره، نارسا، ناآزموده، کم، کاستی مند 

نامختص: همگان 

ناقص عقل: دیوانـه، خل 

نامخلوق: نیـافریده، دیرین 

ناقض: ناینده 

نامدلل: ب یشوند، بی پَرَوَهان 

ناقل: داستان گو 

نامذکور: ناگفته 

ناقلا: ناغلا، زرنگ، با هوش 

نامراد: ناکام  ناقوس: مـهزنگ، درای 

نامربوط: نابسته، چرند و پرند، بی سروته 

نالایق: ناشایند، ناشایست،  بیگُرُُبزه  نامانوس: ناهمدل، ناآشنا، بیگانـه 

۲۳۱

ناسیونال: مـیهنی، مـیهن پرستانـه  ناشر: چاپ کننده، پخش کننده  ناشکر: ناسپاس  ناشکری: ناسزا، ناسپاسی  ناشی: نیـازموده، کارنیـازموده، تازه کار، برآمده  ناشی از: برآمده از  ناشی شدن: برآمدن  ناشی شده است: برآمده است  ناشی     شدهاست: برآمده است  ناشی مـی شود: بر  مـیآید  ناشی  مـیشود: بر  مـیآید  ناشیـانـه: ندانم کارانـه  ناشی شده: شکافته  ناصبور: ناگزی، ناشکیبا  ناصح: پندگو، پندآموز، اندرزگو  ناصیـه: پیشانی 

نامبارک: نافرخنده، ناخجسته، گجسته، بدشگون  نامتجانس: ناهمگن  نامتحرک: ناروان  نامتخصص: ناویژه کار  نامتصور: ناپنداشته، پندارناپذیر  نامتعادل: ناهمسنگ، نابرابر  نامتناسب: ناجور  نامتناهی: بیکرانـه، بی پایـان  نامتوازن: ناهماهنگ  نامتوازی: همرس 

نامتواضع: خودخواه، بادسار، َابرتن، اََبرتن  نامتوقع: ب یـامـید  نامتین: نااستوار، سبکسار  نامثمر: بی بر  نامجرب: ناآزموده  نامجموع: پریشان، آشفته  نامحتشم: ناارجمند 

نامرتب: نابسامان، نا  بهسامان، نا بـه سامان، پساپیش ،پراکنده،  بیسامان 

نامرتبی: ناَدَبیر، نا  بهسامانی، نا بـه سامانی، نابسامانی ،ب یسامانی  نامرحوم: نیـامرزیده  نامرعی: نانمـیده، نادیده  نامرغوب: وازده، ناپسند، آبدیده  نامریی: نادیدنی، ناپیدا  نامرئی: نادیدنی، ناپیدا  نامساعد: ناسازگار، ناساز  نامساوی: نابرابر  نامستحسن: نازیبا، زشت  نامستحق: ناسزاوار  نامستعد: ناشایسته، ناآماده  نامستقیم: ناراست، نابسامان  نامستور: ناپوشیده، ، آشکار  نامسجل: ناایستا  نامسرور: ناشاد، اندوهگین  نامسطح: ناهموار  نامسعود: تیره بخت، بدشگون  نامسکوت: ناخاموش، درکار  نامسکوک: نازده  نامسکون: ویران، ناآباد، لوت  نامسلح: نابسیجیده، بی زینـه، بی افزار  نامسمـی: نابجا  نامشّخّص: ناپایدار  نامشخص: ناپایدار  نامشروح: ناشکافته، کوتاه  نامشروط: ب یسامـه  نامشروع: ناروا، گناه آلوده  نامصادق: نایکرنگ، ناراست، نادرست  نامصور: ناانگاشته، پیکرناپذیرفته  نامطبوع: ناگوار، ناپسند، ناخوشایند ،ِچِرکین،  بیـارج  نامطلب: نامجوی  نامطلوب: ناخواسته، ناپسندی، ناپسند 

نامطمـین: نااستوان، دل آشوب، بدگمان  نامطمئن: نااستوان، دل آشوب، بدگمان  نامعتبر: ب یپایـه،  بیـارزش  نامعتدل: ناگوار، ناجور  نامعدود: ناشمرده، بی شمار  نامعذور: پوزش ناپذیر  نامعصوم: ناپاک، گناهکار ،ب یآزرم  نامعقول: دورازخرد،  بیخرد  نامعلول: ب یـانگیزه  نامعلوم: ناشناخته، نادانسته، ناآشنا  نامعمور: ناآبادان  نامعهود: ناآشنا  نامعین: ناشناخته،  بینشان  نامعیوب: سره،  بیآک  نامغرور: نافتوده، فروتن  نامغشوش: سره  نامفهوم: گنگ،  بیچم  نامفید: ناسودمند، بیکاره  نامقبول: ناپذیرفته  نامقدر: ننـهاده  نامقدور: ناشدنی، ناتوانسته  نامقطوع: نابریده  نامقید: یله، بی بندوبار، آزاد  نامکتسب: بـه دست نیـامده  نامکرر: ناگفته، ناپوییده  ناملایم: ناهموار، زبر، درشت، خشن  ناممدوح: ناستوده 

ناممکن: ناشایـان (   nē šāyen)،  ناشدنی  نامناسب: ناشایست، نابجا  نامنافق: یکدله  نامنتظر: نابیوسیده 

نامنظم: نابسامان، نا بـه سامانی، نا بـه سامان، بی سامان  نامنظور: ناسپاس  نامنقسم: بخش نا شو 

نامنقول: ناترابر، پایدار 

۲۳۲

ناموازی: درون برابر هم  ناموافق: ناهمساز، ناسازوار، کیـاگن  ناموثر: ب یـهنایش  ناموثق: نااستوان  ناموجه: نپذیرفتنی، نابجا  ناموجود: نباشنده  ناموزون: ناهنجار، ناسنجیده، زمخت  ناموس: شرم، پاکدامنی  ناموضع: نا بـه جا  ناموفق: ناکامـی، ناکام  نامؤثر: ب یـهنایش  نامـی: روینده (ده)،   

نامـیمون: نافرخنده، ناخشنود، ناخجسته  نانجیب: بد نـهاد  نانوتکنولوژی: ساخت آوری خرد  ناهمجنس: جداَسَرده  ناواجب: ناروا، نابایست  ناوارد: ناآگاه، کارندان  ناواقف: ناآگاه، ناآزموده  ناوجوب: ناسزاواز  ناوجوه: ناشایست، ناروا، نادرست  ناوفادار: ناپایدار، پیمان شکن  ناوقت: نابهنگام، بی هنگام  نایب: جانشین، پیشکار  نایب السلطنـه: شاهیـار، جانشین شاه  نایب قهرمان: پهلوان دوم  نایب قهرمانی: پهلوان دومـی  نایب قهرمان: پهلوان دوم  نایب قهرمانی: پهلوان دومـی  نایل شدن: رسیدن، دست یـافتن، بهره مند شدن  نائل شدن: رسیدن، دست یـافتن 

نبات: روینده (ده)،  رستنی (ده)،  نبات، گیـاه، کند  نبش قبر: گورگشایی، گورشکافی  نبض: رگجست، تپش 

نبوغ: هوشمندی، فرهوشی  نبی: َوَخشور  نت: یـادداشت 

نتایج: هوده ها،             فرجامـها،             سرانجامـها، ره آوردها، دستاوردها ،دست آوردها، پی آیندها، پیـامدها، برآیندها، برآمدها، بازده ها  نتبجه: پ یآیند  نتیجتا: سرانجام 

نتیجه: هوده، فرجام، سرانجام، ره آورد، دستاورد، دست آورد ،پیـامد، برآیند، برآمد، بازده  نتیجه دادن: هودیدن  نتیجه کار: پیـامد کار  نتیجه گیری: برداشت 

نثار: شاباش، پیشکش، پاشیدن، افشاندن، ارمغان  نثار: پیشکش ، پاشیدن، افشاندن  نثر: سخن ناسروده، دیپ 

نجابت: آزادمردی (   āzātmartīh)،  والاگوهری، وارستگی ،نیکو،              نیکنـهادی، آزاد، آزادگی  نجات: رهایش (ده)،  کمک، رهایی، رستگاری، آزادی  نجات بخش: رهاننده 

نجات بخشیدن: رهیدن، رهاندن، رستن، آزادشدن  نجات دادن: جستاندن  نجات یـافته: رها شده  نجار: درودگر (ده)،  چوبکار  نجاری: درودگری  نجاست: ناپاکی، پلیدی، آلودگی  نجس: پلید، پلشت  نجوا: درگوشی، پچ پچ 

نجوم: ستاره شناسی، اخترماری، اخترشناسی، اختر شناسی  نجیب: والاگوهر، نیک نـهادی، نیک نـهاد، نیک نژاد، نیک گوهر ،پاک زاد، پاک نـهاد، بزرگوار، آیریـا، آزاده  نجیب زاده: والاتبار  نجیب زاده: آزادمرد 

۲۳۳

شده)،  فریـاد، بانگ، آواز، آوا 

ندامت: ایرمان (ب ه)،  شرمساری، پشیمـیدن، پشیمانی ،افسوس  ندای وجدان: آوای سرشت 

ندبه: ناله، مویـه، گریـه، زاری  ندرت: نایـاب، کمـیابی، کمـی 

ندرتا: گهگاهی، گه گاه، گاهی، گاه گاهی، جسته گریخته ،بسیـارکم 

ندرتًاً: گاهی 

ندیمـه: هن، همراز، همدم  نذر: برآورد نیـاز  نرجس: نرگس  نرس: پرستار  نرس اید: کمک پرستار، بهیـار  نرمال: هنجارمند، هنجار، بـه هنجار، بهنجار  نرون: پ ییـاخته (ف ه)،   

نحس: ناهمایون، نافرخنده، ناخجسته، گجسته، بدفرجام ،بدشگون، بدبخت، بداختر، بداختبدَاخت ِرِر 

نزاع: ه مپیکاری (   ham patkārišnīh)،  نبرد، کشمکش ،

ستیزه، ستیز، زدوخورد، درگیری، جنگ، پیکار، آورد  نحص: گجسته 

نزع: مردن  نحو: گونـه، شیوه، روش، روال 

نزهت: نیکویی، شادابی، دلگشایی، پاکیزگی، پاکی، پاکدامنی  نحوه: گونـه، شیوه، روش، روال 

نزول: فروفرستادن، فروشدن، فرود، زی، پایین آمدن ،نحوه کار: روش کار 

بهره، افت  نحوی: فرازشناسانـه 

نزول پول: بهره پول  نحیف: نزار، ناتوان، لاغر، رنجور 

نزولی: کاهنده، فرویـاز  : دورریز، پسماند، بدردنخور 

نس: متن  نخبگان: سرآمدها، برگزیدگان، برترین ها 

نّسّاج: ریسنده  نخبه: سرآمد، برگزیده، برتر 

نسا: زنان، زن  نخست وزیر: سروزیر 

نساج: ریسنده، بافنده، بافکار  نخل: موگ، کویک، درخت خرما، خرمابن 

نساجی: ریسندگی و بافندگی، جولایی، بافندگی  نخوت: خودستایی، خودخواهی، خودپسندی 

نسب: نژاد، دودمان، خویشاوندی، تبار  نخودچی: نخود بوداده 

نسبت: هاِرِفت، سنجش، درباره، درون برابر، خویشی ،

ندا: سدا (سدا  واژهای پارسی هست که بـه نادرستی صدا نوشته

خویشاوندی، پیوند، بسته، بستگی، بازخوانی  نسبت به: درون سنجش با، درون برابر، بسته به  نسبت داد: بربست 

نسبت دادن: هاریفتن، پیونددادن، پیوند دادن، بربستن  نسبتا: کمابیش،          تااندازهای، که تا       اندازهای،  بهسنجش  نسبتًاً: کمابیش، کم و بیش 

نسبی: همگرایی، کمابیش، فراخور، تباری، پروزی  نسج: بافت 

نسخ: نسک، َنسک، ستردن، ِسِتردن، زدایش، برانداختن  نسخه: ویرایش، نگارش، رونوشت، روگرفت، چاپ  نسل: نژاد، دودمان، تیره، تخمـه، تبار، پشت  نسل اندر نسل: پشت درپشت  نسلا بعد نسل: پشت درپشت  نسناس: دیوخوی 

نسوان: زنان، بانوان 

نسیـان: فراموشیدن، فراموشی، پرویش، ازیـادبری  نسیم: وزیدن، وزش، نرم باد، باد خنک و آرام  نسیـه: َپَستادست (ب ه)،  پسدست  نشات: نوپیدایی، زندگی، پرورش 

۲۳۴

نظامنامـه: سامان نامـه  نظامـی: سپاهی، ارتشی 

نظایر: همسان ها، همتاها، همانندها، مانندها 

نظر: نگر (نظر تازی شده نگر هست که از پارسی بـه تازی راه یـافته)،  نگرش (ڀ)،  نگریستن، نگاه، نَگَر، روی، رو، دیدگاه ،دید، دی 

نشاط شور، شادی، شادمانی، رامش 

نشر: گستردن، پراکنده ، پراکندن، پخش  نشریـه ادواری: گاهنامـه  نشریـه هفتگی: هفته نامـه  نشو و نما: بالیدن  نشو ونما: پرورش  

نص: سخن روشن، سخن آشکار 

نظر او: دید او 

نصاب: سازنده، دسته کارد، آغاز هر چیزی،  اندازهای از چیزی 

نصایح: پندها، اندرزها  نصب: گماشتن، گذاشتن، کارگزاشتن، کارگزاری ،کارگذاشتن، افراشته 

نصب : گماشتن، گذاشتن، کارگذاشتن، برنشانیدن ،برنشانده  نصحت: پند 

نصر: یـاریگر، یـاری دادن، بخشیدن  نصف: یک دوم، نیمـه، نیمروز، نیم  نصف النـهار: پرهوِنِ نیمروز  نصفه: نیمـه، نیم 

نصیب: سود، دست آمد، درآمد، بهره، بهر، بخت  نصیحت: سفارش، پند یـا اندرز، پند، اندرز  نصیحت : ِپِژولیدن (ب ه)،  پند دادن، اندرز دادن  نطفه: تخمـه، تخمک، تخم  نطق: گفتار، سخنوری، سخنگویی، سخنرانی  نطلبیده: ناخوانده 

نظارت: وارسی، فردید، دیدوری، پاییدن، بازرسی، بازبینی  نظاره: نگاه 

نظاره : نگریستن، نگاه   نظاره گر: بیننده 

نظافت: رفت و روب، پاکیزه ، پاکیزگی، پاکی  نظافت  را رعایت کنید: را پاکیزه نگه دارید، را پاکیزه دارید  نظافت را رعایت کنید: پاکیزه نگه دارید 

نظام: سامان (ب ه)،  سامانـه، سازگان، دستگاه، آراستن ،ارتش 

نظام وظیفه: سربازی، دوره زیرپرچم 

نظر بـه اینکه: از آنجا که  نظر : نگ (ڀ)،  نگریستن  نظری: نگری  نظریـه: نگره، دیدگاه، انگاره 

نظم: هماهنگی، سامان، سازماندهی، دهناد، آرایش، آراستن ،آراستگی  نظم داد: بسامانید  نظمـیه: شـهربانی 

نظیر: مانا (ب ه)،  همسان، همتا، همانند، همانا، مانند  نظیف: شسته، تمـیز، پاکیزه، پاک  نعره: فوژان (ب ه)،  ویله، فریـاد، غریو  نعش: مرده، مردار، لاشـه، کالبد  نعل: پساهنگ، پای افزار  نعلین: دمپایی 

نعمت: نیکی، دسترس، داشته، دارایی، خوبی  نعناع: نانوک، پذور  نغام: نواها، آوازها 

نغمـه: نوا، سرود، ترانـه، آواز، آهنگ 

نفاق: ناسازگاری، ناآشتی، دورویی، دودستگی، جدایی  نفحات: بویـه ها  نفحه: بویـه، بوی خوش  نفخ: ورم ، ورم، باد، آماس  نفر:، سر، تن  نفرات: یـاران، همکاران،ان  نفرت: رویگردانی، دلزدگی، بیزاری  نفرت انگیز: ناخوشایند 

۲۳۵

نفرین : ُپُشولیدن (ب ه)،   

نفس: روان (ده)،  خود (ده)،  گوهر، سرشت، روان، دمش ،دما، دم، خود، جان  نفس آخر: واپسین دم  نفس بریدگی: دمـیش، دمبر، دمُبُر  نفس تنگی: َدَم تنگی  نفس عاقل: روان خردی  نفس عمـیق: ژرف دم  نفس کشیدن: دمـیدن (ب ه)،   

نفس ناطقه: جان گویـا (ده)،  جان گویـا 

نفسانی: روانی  نفع: سود، بهره، بازدهی  نفع پرست: سودجوی  نفع خالص: سود ویژه  نفقه: هزینـه زندگی، گذرانـه، توشـه  نفلیـه بطی السیر: بارکشی کند 

نفوذ: فروروی، فرو روی، رهیـافت، رخنـه ، رخنـه ،را هیـابی، راه یـابی  نفوذ به: گذشتن از، رخنـه در  نفوذ : ، رخنـه   نفوذ به: گذشتن از، رخنـه در  نفوذ کلام: گیرایی سخن  نفوس: مردم، دل ها 

نفی: نایش، راندن، دور، بیرون   نفیس: گران مایـه (ب ه)،  گرانمایـه،         گرانبها، باارزش، ارزنده  نقاب: روبنده، رخ پوشـه، پیچه  نقاد: سنجش گر، سخن سنج، خرده گیر  نقاره: کوس، دهل، تبیره  نقاش: نگاره، نگارگر، نخشگر  نقاشی: نگارین، نگارگری  نقاط: مـیانـه ها، دیدگاه ها، خجک ها  نقال: گوسان، داستان گو، افسانـه گو 

نقاله: گونیـا 

نقاهت: بهبودی 

نقد: سخن سنجی، َسَره گزینی، دستی، دَستاَدَست، خرده گیری، پیشدست، بهین گزینی، بررسی، آماده  نقدا: همـین دم، هم اکنون، پیشکی، پیشادست  نقدًا: پیشکی، پیشادست  نقره: سیم، سِیِم  نقره ای: سیمـین  نقره یی: سیمـین 

نقش: نگاهداشته، نگاره، نگارخانـه، نگار، نداری، نخش، ِنگار ،نگاَرَک، فرتور، زَُمُود، چهره 

نقش داشتن: دست داشتن 

نقشـه: ر هنامـه (ز خاقان بپرسید کاین شـهر کیست به  رهنامـه درون نام این شـهر چیست (نظامـی)( ،  نگاره،          زمـیننما ،زمـین نگار،       جهاننما  نقشـه کشی: پایـه ریزی، برنامـه ریزی  نقص: کمـی، کمبود، کاهش، کاستی  نقص عهد: پیمان شکنی 

نقصان: کمـی، کمبود، کم شدن، کاهش، کاستی، کاسته شدن، زیـان 

نقصان : کاهیدن (ب ه)،    نقض: شکستن، شکست 

نقطه: نوک، مـیانـه، لبه، دیل، خجک، خال، خََجَک، تیل ،بخش 

نقطه  ضعف: سست نا، آسیب گاه  نقطه اتصال: پیوندگاه  نقطه ثقل: گرانیگاه  نقطه ضعف: سست نا، آسیب گاه  نقطه عطف: چرخشگاه  نقطه نظر: نگرنده، نگرش، دیدگاه  نقطه ی اتصال: پیوندگاه 

نقل: گفته، گزک، َگَزک، جابجا، ترابری، بازگویی ،بازگفت 

نقل قول: گفته آوری، گفتاورد، بازگفت  نقل : بازگو، بازگفتن، باز گفتن 

۲۳۶

نقلی بازگفتی  نقلیـه: بارکشی  نقلیـه سریع السیر: بارکشی تند  نقیصه: کمـی، کمبود، کاستی 

نقیض: وارونـه، ناهمسان، ناسازگار، پاد، باژگونـه، آخشیج  نکات: نکته ها (نکته پارسی هست و نکات بر سیـاگ تازی ساخته شده)،    نکاح: زناشویی  نکبت: رنج، خواری، بدبختی  نکبت بار: رنج آور  نکته: پارسی است، برگزیده  نکره: ناشناس، زشت، خشن، بدریخت، الدنگ  نگهبان قلعه: ِدِژپاد  نّمّام: سخن چین (ب ه)،   

نّمّامـی : سخن چیدن (ده)،  سخن چیدن  نماز: نماژ 

نمام: سخن چین 

نمره: شماره، شمار، تراز  نمط: نمد 

نمک طعام: نمناک، نمک خوراکی  نمو: رویش، افزایش 

نمو : گوالیدن (ب ه)،  َگَوالیدن (ب ه)،    نمو: روییدن، رستن  نموکننده: افزاینده (ده)،  روینده  نـهار: روز  نـهانی: فرجامـی، پایـانی  نـهایت: فرجام، سرانجام، پایـان  نـهایتا: سرانجام  نـهایتًاً: سرانجام 

نـهایی: کرانین، فرجامـین، پایـانی، انجامـین  نـهر: رود، جوی، َتَجن  نـهصد: نـهَسَد 

نـهضت:  

نـهی: ناروادانستن، پیشگیری، بازداری  نواحی: کرانـه ها، سوها، بخش ها  نواقص: کمبودها، کاستی ها  نوبت: هنگام، گاه، پستا، پاس  نوحه: مویـه، شیون  نوحه : موییدن (ب ه)،   

نوحه کننده: مویـه گر (ب ه)،   

نور: فروغ، شید، روشنی، روشنایی، درخشش، درخشانی، پرتو  نورالانوار: شید شیدان  نورانی: روشن، درخشان  نورتاب: آباژور  نوسان: جنبیدن، جنبانکی  نوُشُده: حادث  نوشتجات: نوشته ها  نوظهور: نورسیده  نوع: گونـه، گون، َسَرده، جور  نوعا: هماره، بیشتر  نوعًاً: هماره، بیشتر  نو عب هنوع: گوناگون (ب ه)،    نوعی: گون های  نویسه: وات  نیـابت: جانشینی 

نیت: مراد، خواسته، خواست، آهنگ، آرمان، آرزو  نیروی جاذبه: نیروی گرانش، نیروی آهنجا  نیروی خلاقه: آفرینش گری  نیک سیرت: نیک نـهاد، نیک سرشت  نیک محضر: خوشروی، خوش برخورد  نیک نفس: نیکروان، پاکدل  نیل: رسیدن، دست یـافتن، دست یـابی 

۲۳۷

  و 

و الا: وگرنـه 

و قیمت قدر: ارزشمندی  و لا غیر: و دیگر هیچ  وات: نویسه، توانـه 

واثق: پایدار، برجا، استوان، استوار 

واجب: ناگزیر، ناچار، خواسته شده، خواسته، بایسته، باید، بایـا  واجب بودن: بایستن 

واجب الوجود: هرآینـه هستی،             هرآینـهبود، ناچارهست ،ناچارباش 

واجد: دارنده، دارا، توانگر، توانا  واحد: یگانـه، یگان، یکی، یکه، یکتا، یکا، بخش  وادی: دشت، بیـابان 

وارث: ریگمند (نگا مرده ریگ)،  ریگبر (نگا مرده ریگ)،  مرده ریگبر، مانده بر، بازمانده 

وارد: کارکشته، درون، درآمدن، اندرآمدن، اندر شدن  وارد شد: درون شد، اندر شد، اندر آمد 

وارد شدن: درون شدن، درآمدن، بـه درون آمدن، اندرآمدن  وارد : نوشتن، نـهادن، زدن، تو  

واردات: رسیده ها، درونگاه،             درونبرد، درون آی، درون آوری  وارداتی: درونگاهی، درون آیی  واردبودن: آگاه بودن  واژه تخصصی: دانشواژه  واژه علمـی: دانشواژه  واژه ی تخصصی: دانشواژه  واژه ی علمـی: دانشواژه 

۲۳۸

واسطه: مـیانگین (ڀ)،  مـیانجی (ده)،  مـیانگی، مـیاندار ،مـیانجیگری،            مـیانجی، پادر مـیانی  واسطه شفیع: مـیانجی  واسع: گشایش دهنده، گشاد، فراخ  واشر: پولک  واصف: ستاینده  واصل: رسیده، دریـافت شده  واصله: رسیده، دریـافتی 

واضح: برجسته (   Äastak)،  هویدا، نمایـان، روشناک ،روشن، آشکار  واضح : روشن گردانیدن  واضحی: روشنی  واضع: نـهنده (ده)،  نو اندیش 

واعظ: سخنور، سخنران، پندده، اندرزگوی  وافر: فراوان، بیشتر، بـه فراوانی  وافی: کارآمد، بسنده  واقع: راستی، جا گرفتن  واقع بین: روشن بین، درست بین  واقع شدن: رویدادن، پیشامدن 

واقعا: بی گمان، بـه راستی، بـه درستی، براستی، بدرستی  واقعًاً: بـه راستی  واقعه: رویداد، رخداد، پیشامد  واقعه یـا اتفاق: رویداد یـا رخداد  واقعی: راستین، راست، درست  واقعیت: راستینـه، راستینگی  واقف: دانا، آگاه  واکسیناسیون: مایـه کوبی  واکمن: پخش همراه  والا: ولی، وگرنـه  والاقدر: باارزش، باارج  والامقام: والاجایگاه، گرانمایـه، بلندپایـه  والاهمت: والاکوشا، بلندنگر  والد: پدر، بابا 

والده مامک، مام، مادر  والدین: پدرومادر  والله: بـه خدا سوگند، بـه خدا  والله اعلم: و خداست که  مـیداند  واله: شیفته، شیدا، سرگشته  والور: چراغ گرمازا  والی: فرماندار، استاندار  واهمـه: هراس، نگرانی، ترس، بیم  واهمـه : هراسیدن  واهی: سست، پوچ،  بیبنیـاد  واویلا: شیون کنان  وب سایت: تارنما  وبال: گزند، سختی، رنج  وبال گردن: گرفتاری، گردن گیر، دشواری، بارگردن  وبسایت: وب گاه، تارنما  وبلاگ: وبنوشت، تارنوشت، تارنگار  وتر: زه  وثوق: استوانی، استوار  وثیقه: پشتوانـه  وجاهت: زیبایی، خوشگلی، خوبرویی  وجب: وژه 

وجد: شور، شادمانی، خوشی، خرسندی  وجدان: یـافتن (ده)،  یـافت، فرجاد، بینش ،آوای درونی  وجه: گونـه، گوشـه، سویـه، زمـینـه، رویـه، روی، پول  وجه تسمـیه: شوند نام گزاری، انگیزه نام گزاری  وجه تشابه: همتایی، همانندی  وجهه: نیکنام، سرشناس، خوشنام  وجوب: بایستگی 

وجود: هستی (ده)،  بوشن (ده)،  بودن (ده)،  بوِدِش (ده)، 

هستی، هستش، هست، فرتاش، بود  وجود داشتن: هستی داشتن، جای داشتن، بودن  وجود نداشتن: جای نداشتن  وجوه مشترک: روی های یکسان 

وحدت: یگانگی، یکی، یکدستی، یکتایی،           یکپارچگی ،همبستگی 

وحش: دشتی، دد، جنگلی، جانورانـه، جانور، بیـابانی  وحشت: هراس، ترس، بیم، باک  وحشت : هراسیدن، ترسیدن، َپَرموسیدن  وحشتناک: هراسناک، هراس انگیز، دهشتناک، ترسناک  وحشی: توسن (ب ه)،  سرکش، رام نشده، دشتی، درنده ،ددمنش، دد، جنگلی، جانورانـه، جانور، بیـابانی  وحشیـانـه: ددمنشانـه  وحی: فَرِهِش، آگاهیدن  وحی : فرهیدن  وخامت: ناگواری، سختی، بدفرجامـی  وخیم: ناگویـا، ناگوار  

وداع: خدانگهدار، پدرود، بدرود گرفتن، بدرود، بار بستن  وداع : بدرود گرفتن، بار بستن  وداع گفتن: بدرود گرفتن، بار بستن  ودیعه: نـهاده، گروسپاری، سپرده  وراث: بازماندگان 

وراثت: همریگی،             مردهریگ، مانداک، بازمانده  وراج: پرگو  وراجی: پرگویی  ورد: نیـایش، ستایش، افسون  ورطه: منجلاب، مرداب، گرداب  ورع: پرهیزکاری، پارسایی  ورق: برگه، برگ  ورقه: برگه، برگ 

ورکشاپ: کارگاه آموزشی (ف ه)،    ورم: باد، آماس  ورم : آماسیدن 

ورود: گام نـهادن، رسیدن، راهیـابی، درونشد، درونروی ،درونرفت، درون شدن، درآمدن، پانـهادن، پانـهادگی، اندررفت  ورود ممنوع: درونشد نارواست، درون نیـایید، درون نشوید ،درون نروید، درون شدن نابجاست  ورودی: درآیی، درآیگاه 

۲۳۹

ورودیـه درآیـه، پذیرانـه  ورید: سیـاهرگ، رگ  وزارت: وزیری، دیوان  وزارتخانـه: دیوان سرا  وزرا: وزیران 

وزن: گرانی، گرانسنگی، سنگینی، آهنگ، ارزش  وزن : کشیدن، سنجیدن، ترازیدن  وزنـه: سنگه، سنگ ترازو، سنگ 

وزین: گرانمایـه، گرانسنگ، گران، سنگین، ارزشمند  وساطت: مـیانجیگری ، مـیانجیگری، مـیانجی، پادرمـیانی ،پا درون مـیانی 

وساطت : مـیانرودان، مـیانجیگری   وسایل: کارمایـه ها، دست آویزها، ابزارها  وسایل نقلیـه: ترابرها  وسائط نقلیـه: ترابرها  وسائل نقلیـه: ترابرها 

وسط: مـیانی، مـیانـه، مـیانگاه، مـیانجی، مـیان،       بهینـهگزیده  وسطی: مـیانین (ده)،  مـیانگین  وسع: فراخی، توانگری، توانایی 

وسعت: فراخنا (ب ه)،  گستره، گسترش، گستردگی، فراخی ،پهنـه، پهنا 

وسعت دادن: گستردن، گسترانیدن  وسواس: کژ اندیشی، دودلی، بدگمانی، بداندیشی  وسواس درنظافت: تن چیَنَکی  وسواسی: دودل  وسوسه: دیوکامگی، بداندیشی  وسوسه : برایستاد   وسیع: گسترده، فراخ، دامنگیر، پهناور  وسیعی: گسترده ای 

وسیله: کارمایـه، دستآوی، دستاویز، دست آویز، الت، افزار ،ابزار 

وصال: پیوند، پیوستن، بهم رسیدن  وصف: نگیِزِش، فروزه، ستایش، ارج  وصف : شناساندن، ستودن 

۲۴۰

وصل: پیوند، بهم رسیدن 

وصل شدن: پیوند داده شدن، پیوند دادن، پیوسته شدن ،پیوستن 

وصل : پیونددادن، پیوند دادن، پیوسته ، پیوستن  وصلت: زناشویی، خویشاوندی، پیوستگی  وصله تن: فرزندان، خویشان  وصله ناجور: ناهمگرا 

وصول: رسیدن، رسید، دریـافت، بدست آوردن  وصی: نماینده، سرپرست، جانشی  وصیت: سفارش، سپارش، اندرز  وصیت نامـه: سفارشنامـه، سفارش نامـه، سپارش نامـه ،درگذشتنامـه، درگذشت نامـه 

وصیتنامـه: سفارشنامـه، سپارش نامـه، درگذشتنامـه  وضع: نـهاد (ده)،  نـهشت، نـهادین، نـهادن، نـهاد، ِنـهش، گذاردن، رویـه، پایگذاری، برنـهادن  وضع حمل: زایمان، زایش 

وضع : روایی ساختن، رواج دادن، برنـهادن  وضعیت: نـهش، سروسامان، چونی، چند و چونی، چگونگی ،جایگاه 

وضو: دست نماز، پادیـاب، آب دست  وضوء: آب دست 

وضوح: هویدایی، گویـا، سرراستی، روشنی، روشن، پیدایی ،بیـانگر، آشکارشدن 

وطن: مـیهنی، مـیهن، کشور، سرزمـین، سامان، زادگاه، زاد و بوم، دیـار، دولت، بوم، بلاد  وطنی: مـیوه، مـیهنی  وظایف: گماشتگی ها، کارها 

وظیفه: دَخَشَک (   daxšak)،  َهَرگ، خویشکاری، بایستگی  وظیفه خوار: روزی خوار  وعد: نوید، مژده 

وعده: نویسنده، نویِدِش، نوید، مژده داده  وعده : پیمان بستن  وعده گرفتن: مـیهمان   وعده ملاقات: زمان دیدار 

وعظ پند، اندرز  وفا: مـهرورزی، پیمانداری  وفا  بعهد: درست پیمانی  وفا ء بعهد: درست پیمانی  وفا بعهد: درست پیمانی  وفاء: مـهرورزی، پیمانداری  وفات: مـیرش، مرگ، درگذشت  وفات : مردن، درگذشتن، جان سپردن  وفادار: آیریـا 

وفق: سازواری، سازگاری  وفق مراد: بـه دلخواه، بـه خواسته دل  وفور: فزونی، فراوانی، فراوان، بسیـاری  وقاحت: گستاخی،  بیشرمـی  وقار: گرانسنگی، فرهمندی 

وقایع: سرگذشت ها، رویدادهای، رویدادها، رخدادها  وقائع: سرگذشت ها، رویدادها، رخدادها  وقت: وخت، هنگامـه، هنگام، گه، گاه، زمان، روزگار، پاس  وقت و بی وقت: گاه بـه گاه  وقتی: هنگامـی که، هنگامـی  وقتی که: هنگامـی که  وقتیکه: هنگامـی که  وقف: ورستاد، نـهادک، دهش  وقفه: درنگ، ایست  وقوع: رخداد، دست دادن، پیش آمدن  وقوف: پی بردن، آگاهی، آگاه شدن  وقیح: گستاخ، دریده، پررو،  بیشرم،  بیآبرو  وقیحانـه: بیشرمانـه، با پررویی  وکالت: نمایندگی، کارگزاری، جانشینی  وکالت با عزل: نمایندگی  وکالت بلا عزل: جانشینی 

وکالت تسخیری: دادگزاری گزینشی، دادگزاری رایگان  وکالت نامـه: نمایندگی نامـه، دادگو نامـه  وکیل: نماینده، کارگزار، جانشین  وکیل مجلس: نمایـه، نماینده مجلس، نماینده انجمن  ولادت: زاییدن، زایش، زادن، زادروز 

ولاغیر: و نـه دیگر هیچ، و دیگر هیچ  ولایت: فرمانروایی، فرمانروای، سرپرستی، استان  ولد: فرزند، زاده، پور، بچه  ولع: آز  ولوله: غوغا، جنجال، آشوب  ولی: سرپرست  ولیعهد: جانشین  ونوس: ناهید 


وهم: پندار (ده)،  هراس، ترس، پندار، بیم  ویزا: روادید 

۲۴۱

  ه 

هاتف: سروش، آواگر، آوازدهنده  هادی: رهنما، رهبر، پیشوا  هارد: سفت، سخت  هارددیسک: گرده سخت  هارمونی: هماهنگی (ف ه)،    هارمونیک: هماهنگ (ف ه)،    هال: سرسرا، تالار  هاله: خرمن 

هتاک: رسواکننده، بی شرم، بدزبان  هتاکی: ناسزاگویی  هتک: ناسزا، دشنام  هتک حرمت: آبروریزی، آبروبری  هتل: مـهمانسرا  هجا: واج، آواج، آوا  هجاء: آواج  هجران: دوری، جدایی 

هجرت: کوچیدن، کوچ ، کوچ، فراروی، فرارفت، دوری از مـیهن  هجری: فراروی  هجری شمسی: خورشید سال  هجری قمری: ماه سال  هجو: یـاوه، نکوهش 

هجوم: تکش، تک، تازش، تاخت و تاز، آفند  هجوم آوردن: تازیدن، تاختن  هجوم بردن: رزمـیدن  هد هد: شانـه بسر، پوپک 

هدایت: رهنمودی، رهنمود، رهبری، راهنمایی، راهبرد  هدایتی: راهبردی 

هدر: نفله، سرآیند، تباه، بیـهودگ، برباد رفته، از دست رفته  هدر دادن: تباه ، از دست دادن  هدر رفتن: بر باد رفتن  هدف: آماج، آرمان، انگیزه  هدنرس: سرپرستار  هدهد: پوپک 

هدیـه: دهش، چشم روشنی، پیشکش، ارمغان  هذیـان: چرند، پریشان گویی  هر فردی: هرکسی  هراس: ترس  هرج: آشوب 

هرج و مرج: درهم برهم، پریشانی، آشوب  هردمبیل: هرکه هرکه، درهم بر هم  هرطریق: هرراه  هرطور: هرگونـه، هرجور  هرقدر: هرچند  هروقت: هرگاه  هزل: یـاوه، شوخی  هزیمت: گریختن، پراکندگی  هژبر: شیر، دلیر  هست: موجود (ده)،   

هشلهف: نچسب، ناگویـا، ناشیوا، نازیبا، ناآشنا  هضم: گوارش (ب ه)،  گوا  هضم رابعه: گوارش پایـانی 

هضم شدن: گوا (ب ه)،  گواردن (ب ه)،    هغصی: گونـه، ریخت، روش  هفت خط: دغلکار  هق جلی: برگستوان  هلاک: نیستی، نابودی، مرگ  هلاک : نابود   هلاکت: نابودی 

۲۴۲

هلال َمَه چه، ماهچه، ماه نو، کمان  هلی کوپتر: چرخبال، بالگرد  هلیکوپتر: بالگرد (ف ه)،    هم جنس: همگن  هم جهت: همسو، هم رون  هم درجه: همتراز  هم سفر: همراه رهنوردی  هم شکل: همریخت، همانند  هم صحبت: همدم، هم سخن  هم عصر: همدوره  هم عقیده: هم باور، هم اندیش  هم فکران: هم اندیشان  هم قافیـه: هم پساوند  هم قدم: همگام، همراه  هم مسلک: همباور  هم معنی: همگن، هم چم، هم آرش  هم معنی مترادف: هم آرش  هم وطن: هم مـیهن  هماتولوژی: خون شناسی، خون پزشکی  همان طور: همانگونـه، همان گونـه، همان جور، همانسان  همانطریق: همان روال، همان روش  همانطور: همانگونـه، همانسان  همانقدر: همان اندازه  همت: کوشش، پشتکار  همجنس: همگون  همجهت: همسو  همجوار: همسایـه  همردیف: همپایـه  ه مشکل: ه مگون 

ه مصحبت: هم واژه (   hamvāčīk)،    همعقیده: همباور  همفکران: هم اندیشان  ه مقدر: همسنگ  هممعنی: چمواژه 

ه ممقدار: همسنگ  همنوع: همگون، همگن  همـه فن حریف: همـه کاره، زرنگ  هموریج: خون روی  ه موزن: ه مترازو 

هموستاتیک: خون ایستان، خون ایست  هموستاسیس: خون ایستی  هموطن: هم مـیهن  هموطنان: هم مـیهنان  هموفیلی: خوندوستی  همولیسیس: خون کافت  همـین طور: همـین گونـه  همـینطور: همـین گونـه  هندسه: هندچک، دیوان، اندازه  هندسی: دیوانی  هنـه ا مد: زبان، چاپلوسی 

هوسبازی: تن کامگی (   tankāmagīh)،    هوش مصنوعی: هوش واره  هول: هراس، ترس، بیم، باک  هولناک: هراس انگیز، ترسناک  هوموپاتی: همسان درمانی  هوی و هوس: گرای، خواهش 

هویت: هستی، نـهاد، نام و نشان، کیستی، شناسه، شناسایی ،چیستی، ِچِبود، جم  هیـات: گروه، ریخت، دسته، انجمن  هیـات تحریریـه: گروه نویسندگان  هیبت: ترس، بیم، بزرگی  هیپنوتیزم: خواب گری  هیپنوتیک: خواب آور  هیپنوسیس: خواب واره  هیجان: شور، جوش و خروش  هیچ وجه: هیچگونـه، هیچ روی  هیچ وقت: هیچگاه  هیچموقع: هیچگاه  هیچوقت: هیچگاه 

۲۴۳

هیدراته: آبدار (ف ه)،  آبپوشیده (ف ه)،    هیدراسیون: آبدار (ف ه)،  آبپوشی (ف ه)،    هیدرولیز: آبکافت (ف ه)،   

هیروگلیف: نگارییک  هیکل: کالبد، تنـه، پیکر، اندام  هیـهات: دریغا، دریغ، افسوس  هیولا: دیو  هییت: گروه، دسته  هیئت: گروه، ریخت، دسته، انجمن  هیئت حاکمـه: کشورمداران، فرمداران 

۲۴۴

  ی 

یـادش بـه خیر: یـادش گرامـی  یـاس: نومـیدی، ناامـیدی، دلسردی  یـاس آمـیز: نومـیدانـه  یـاغی: نافرمان، گردنکش، سرکش  یـاقوت: یـاکند  یـالقوز: یکه، تنـها، بی همسر  یـایسه: نومـید، نازا، سترون  یـائسه: نومـید، نازا، سترون  یأس: ناآرام 

یبوست: خشک شکمـی 

یتیم: مادرمرده، پدرمرده، بی مادر، بی سرپرست، بی پدر  یتیم خانـه: پرورشگاه  یحتمل: شاید، تواند بود  ید: دست 

ید طولا: خستگی ناپذیر، پرتوان  یدک: دنباله، پالاد  یر بـه یر: سربه سر  یراق: نوار، ساز و برگ، ابزار  یرقان: زردکان، زرد روی  یسنی: یسنا  یعنی: هم چم است،  مـیچمد، چم  یعنی چه: به منظور چه  یغما: چاپیدن، تاراج  یقه: گریبان 

یقین: واخ، هاِزِش، درواخ،  بیگمانی، بیگمان،  بیشک، باور  یقینا: بی گمان  یقینًاً: بی گمان 

یک بعدی: تک سویـه  یک ذره: یک خرده  یک ربع: یک چهارم، یک چارک  یک طرفه: یکسویـه  یک عده: شماری  یکدفعه: بیکبار  یکطرف: یکسو  یکطرفه: یکسویـه، یکرویـه  یمن: همایونی، فرخندگی، شگون  یواش: آهسته  یورتمـه: لوکه، رهوار، چارگامـه  یورش: تکش، تازش، تاخت و تاز، تاخت  یوم: روز  یوم ازل: ناآغازروز  یومـیه: هر روز، روزانـه  یونجه: اسفست، اسپست  ییلاق: سردسیر، تابستانگاه

۲۴۵




[مدل رقص باآهنگ سوزان روشن ناباوری]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 14 Sep 2018 03:35:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com