#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۱
آذر ازونی کـه فکر مـی کردم خوشگل ترشدی!
نگاهش مـی کنم. دانلود دلبرم میرود زخم زبان میشنوم او یک زن عموی معمولی و مادرشوهری فوق العاده است! لبخند
مـی و
تشکر مـی کنم. دانلود دلبرم میرود زخم زبان میشنوم یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم مـیندازد و ارام دم گوشم نجوا مـی
کند.: دانلود دلبرم میرود زخم زبان میشنوم حالا وقت ش*ه*ی*د شدن یحیی ست!
لبم راگاز مـیگیرم کـه تشر مـیزند: نکن رژت پاک شد!
مـیخندم و پشت سرش بـه سمت راه پله مـیروم. ازآرایشگاه یک راست بـه خانـه امده
بودیم
و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه ی بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و
هزار جور حدس و گمان راجع بـه عالعملش قلبم رابه جنون مـیکشید.
یلدا بـه پله ی اول از بالا کـه مـیرسد بـه پایین پله ها نگاه مـی کند و باشیطنت
مـیگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن.
قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره مـی کند که تا بایستم و بعدادامـه مـیدهد: قبل دیدن
فرشته کوچولوت حتما رونما بدی بهم.
صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره مـی کند
به شما حتما رونما بدم؟ یـا بـه خانومم؟
زیرلب تکرار مـی کنم خانومم.. خانوم او! به منظور او…
یلدا- خانوم و شوهر خانوم
و بعد با یک چشمک دعوتم مـی کند که تا دم پله بروم. اب دهانم را قورت مـیدهم و به
سمتش مـیروم. چهره ی رنگ پریده ی یحیی کم کم دیده مـیشود. کنار یلدا کـه مـیرسم
یحیی
با دهان نیمـه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی مـیشود. یک قدم عقب مـیرود و سرش را
پایین مـیندازد. دوباره نگاهم مـی کند و یک دفعه پشتش را مـی کند. بعداز چندثانیـه
برمـیگردد و یکبار دیگر بـه صورتم زل مـیزند. خنده ام مـیگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر
هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین مـیروم. یحیی تند و پشت هم
اب
دهانش را قورت مـیدهد و دستش راکه بـه وضوح مـیلرزد روی قلبش مـیگذارد. بـه پله
ی
اخر کـه مـیرسم، دانلود دلبرم میرود زخم زبان میشنوم دستم را سمتش دراز مـی کنم. اواما بی حرکت بـه چشمانم خیره مـیماند
لبش را گاز مـیگیرد و تا چندبار بـه ارامـی پلک مـیزند قطرات. عرق رشانی بلند و
سفیدش برق مـیزنند. آهسته و با لحنی خاص مـی گویم: اقا؟ دست خانومتو نمـیگیری؟
متوجه دستم مـیشود. چرایی محکم مـیگوید و بااحتیـاط دستش را سمت دستم مـی
اورد. دلم
برایش پرمـیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را مـیگیرد و
چشمانش را یک دفعه مـیبندد. تبسمـی گرم لبانش را مـی پوشاند. ل*م*س انگشتانش
خونم
را بـه جوش مـی اورد. چشمانش را باز مـی کند. پله ی اخر را پایین مـی ایم و درست
مقابلش مـی ایستم. س*ی*ن*ه بـه س*ی*ن*ه و صورت بـه صورت! دستش را کمـی
بالا مـی اورد و
تمام دستم را محکم مـیگیرد و نرم فشار مـیدهد. سرش را خم مـی کند و کنار گوشم
بالحنی بم و لرزان مـیگوید: تموم شد. محیـای یحیـات!
چه قشنگ. یک طور خاصی مـیشوم از انـهمـه نزدیکی. سرم را عقب مـیکشم و با
شیطنت
مـی پرانم: بعد مبارکت باشم اقا!
یلدا یکدفعه مـیگوید: خان داداش نمـیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبی مـیزنند. دستهایت را بالا مـی اوری و تور را ارام ازروی صورتم
کنار مـیبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی بـه قدر یک نفس بینمان
فاصله
نمـی افتد. مگر نـه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی مـیخندی. یلدا و اذر و مادرم
کل
مـیکشند و دست مـیزند. عمو روی سرم شاباش مـیریزد. یحیی همان لحظه از جیب
پنـهان
کتش دوتراول بیرون مـی اورد و به یلدا مـیدهد
این پیش غذاس. واسه این هدیـه یـه دنیـا رونما کمـه.
دلم ضعف مـیرود؛ تو چقدر خوبی.
نـه نـه. هرچه خوبی دردنیـاست تویـی. بـه گمانم این بهتراست
خانـه ی نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مـهم قلب وسیع توست.
مـهم دل
بیقرار من است. قراراست به منظور هم بتپند مگر نـه؟ همـه رفته اند؛ ازاولش هم انگار
نبودند. ماییم و خانـه ی اصفهانیمان کـه قراراست شاهد عاشقانـه هایمان باشد. شنل را
از روی دوشم برمـیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نوازشم مـی کند.
دستم
را مـی گیرد و بالا مـی اورد. زیرمـیگوید: بچرخ!
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۲
خجالت زده لبم رابه دندان مـیگیرم و مـیچرخم.
خیلی تند نـه! اروم تر.
یکبار دیگر و یکباردیگر، تو انگار سیر نمـیشوی.
یـه باردیگه عزیزم.
نیم چرخی کـه مـی یکدفعه مـیگوید: وایسا!
شوکه مـی ایستم. سمتم مـیاید. صدای نفسش را دریک قدمـی مـی شنوم. همان دم تور
بلندم
کنار مـیرود و حرکت دستش راروی موهایم احساس مـی کنم.
خدا چقدر وقت گذاشته خانوم. چقدر حوصله!
شانـه ام را مـیگیرد و مرا سمت خودش مـیگرداند.
مـیدونستی؟
-چیو؟
اینکه موی بلند دوست دارم.
مـیخندم. جوابی به منظور سوال لطیفت پیدا نمـی کنم
مـیدونی؟!
-چیو؟
خیلی شبیـه منـه؟
-کی؟
خدا!
گیج نگاهت مـی کنم
چرا؟
حتما عاشقت شده کـه اینقد واسه نقاشی چشمات دل گذاشته.
باناباوری بـه لبهایت خیره مـیشوم. این حرفها را تو بزنی؟ یحیی؟!
دست دراز مـی کند و دسته ای از موهایم را روی شانـه ام مـیریزد
یـه قول بده!
-دوتا مـیدم!
مراقبش باشی.
-مراقب چی؟!
-مراقب محیـای من.
گلویم مـیسوزد. الان چه وقت بغض است.
-چش
یحیی بمـیره به منظور چشم گفتنت.
-ا! خدانکنـه.
منم یـه قول مـیدم! مراقب اینا مـی مونم.
دستهایم رامـیگیری و روی چشمانت مـیگذاری!
اشک پلکم را خیس مـی کند. کاش مـیدانستم تو بـه پاس کدام کارنیکو به منظور خدایی.
لبخندت به منظور من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیـادی است. چهی فکرش را مـی کرد روزی تو بشوی نفس و
زندگی
بندشود بـه بودنت. ای همـه ی بود و نبود من. بودنت راسپاس!
لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت مـیخورندو تاظرف مـی ایند. ارام قدم
برمـیدارم که تا روی زمـین نیفتند. بـه مـیز کوچک تلفن کـه مـیرسم هوفی مـی کنم و روی
صندلی تک نفره چوبی کنارش مـی نشینم. زیرچشمـی ساعت را دید مـی. کمـی از ظهر
گذشته. نتوانسته بودم نـهاربخورم. دل اشوبه کالفه ام کرده. حتم دارم از استرس و
نگرانی است. یک هفته هست که به منظور یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل مـی
کنم! حالم
بداست. بدترازچیزی کـه قابل وصف باشد. همانطور کـه یک چشم بـه تلفن دارم و یک
چشم
به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمـیدارم و قاچ مـی کنمشان. اب دهان زیر زبانم
جمع
مـیشود. هرکدامشان را بة چهار قسمت تقسیم مـی کنم. یک قسمت رابرمـیدارم و بین
دندانم مـیگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را مـی بندم و ازطعم ترش و تیزش بـه خود
مـیلرزم. سعی دارم دل اشوبه ام را با اینـها خوب کنم…مادرم همـیشـه مـی گفت: حالت
تهوع کـه داری یک تکه لواشک یـا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یـادم هست که هربار
به
نسخه اش عمل کردم که تا دوساعت دردستشویی عق مـیزدم! امـیدوارم این بار انطور
نشوم! باسرزبان لبم را پاک مـی کنم و دست چپم را روی تلفن مـیگذارم. گویی زیر
دستم نبض مـیگیرد و دلم راارام مـی کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیـه مـیدهم و برشی
دیگر از لیمو رادردهانم مـیمکم. دلم ضعف مـیرود و گلویم ترش مـیشود. پیش دستی را
روی مـیز مـیگذارم و بادست راست جلوی دهانم را مـیگیرم. چیزی از شمـیم که تا دم گلویم
بالا مـی اید. اینبار باهردودست دهانم را مـیگیرم و تندتند اب دهانم را قورت مـیدهم.
کاررا بـه تلقین مـیسپارم و پشت هم درذهنم تکرار مـی کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.
اما یک دفعه ان چیز بـه دهانم مـیجهد. بـه سمت دستشویی مـیدوم و سرم را در
روشویی
اش خم مـی کنم…یک بار دوبار…سه بار…ده بار.. پشت هم عق مـی
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۳
امـیدوارم این بار انطور
نشوم! باسرزبان لبم را پاک مـی کنم و دست چپم را روی تلفن مـیگذارم. گویی زیر
دستم نبض مـیگیرد و دلم راارام مـی کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیـه مـیدهم و برشی
دیگر از لیمو رادردهانم مـیمکم. دلم ضعف مـیرود و گلویم ترش مـیشود. پیش دستی را
روی مـیز مـیگذارم و بادست راست جلوی دهانم را مـیگیرم. چیزی از شئمم که تا دم گلویم
باال مـی اید. اینبار باهردودست دهانم را مـیگیرم و تندتند اب دهانم را قورت مـیدهم.
کاررا بـه تلقین مـیسپارم و پشت هم درذهنم تکرار مـی کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.
اما یک دفعه ان چیز بـه دهانم مـیجهد. بـه سمت دستشویی مـیدوم و سرم را در
روشویی
اش خم مـی کنم…یک بار دوبار…سه بار…ده بار.. پشت هم عق مـی…انقدر که
چشمانم ازاشک پرمـیشود. دستهایم مـیلرزند…حس مـی کنم هرلحظه ممکن است
هرچه
دردرونم هست بیرون بریزد. هربارکه عق مـی…ازتجسمش بعدی هم مـی اید…ازدهانم
چیزی جز اب سفید بیرون نمـی اید…چم شده؟! شیراب را باز مـی کنم.
دستم رازیر اب مـیگیرم و دهانم را پرمـی کنم از خنکی اش! دهانم راخالی مـی کنم و
صاف مـی ایستم.. دراینـه بـه خودم نگاه مـی کنم… زیرچشمانم کبود ورگه های خون
از زیر پوست نازفیدم پدیدار شده… دستم را روی شکمم مـیگذارم… ازحالتم
چندشم مـیشود… صدای عق زدنم درگوشم زنگ مـیزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده
ام
و تنـها دسته ای راروی شانـه ریخته ام. یحیی کـه بیـاید حتما رهایشان کنم.. مـیگوید:
حیف نیست اینـهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟!. حتما باز باشن تاهروقت
دلت اب شد با دست بـه جانشان بیفتی … و پشت بندش مردانـه مـیخندد. دلم ضعف
مـیرود. زن بودن شیرین هست اگر یک مرد درون س*ی*ن*ه ات نفس بکشد! باسراستینم
خیسی
لبم را مـیگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون مـی ایم. معده ام مـیسوزد. خالی
است! شاید هم زخم شده… سعی مـی کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم مـیلرزد.
سردم شده! ازذهنم مـیگذرد: زنگ بزن که تا نمرده ام اقا! فنجان چای و عسل رانزدیک لبم
مـی اورم و درمانده بـه حال خرابم فکر مـی کنم. نفسم را حبس مـی کنم و چای را سر
مـیکشم. حتما زنده بمانم! خنده ام مـیگیرد… یک دامن و تی شرت عروسکی تنم کردم.
کمـی کـه گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمـیدانم تب و لرز کرده ام یـا چیز دیگر…
امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم کـه درونش گم مـیشوم! استین هایش برایم
بلند هست و وقتی مـینشینم سرم درون یقه اش فرو
مـیرود…باوجود قدبلندم نسبت بـه جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام و
با دهان باز نفس مـیکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره
چیست.. دستم توان بالا امدن و شانـه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو
مـیبرم و تلویزیون را خاموش مـی کنم. چشمانم گرم مـیشوند. خوابم مـی اید! اما دلم
شور دلتنگی مـیزند!
نگاه تب دارم را بـه ساعتم مـیدوزم تیک تاک… تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم
راتیلیت کرده! پشت هم وراجی مـی کند: زنگ…نزد. زنگ…نزد.. زنگ.
مثل بچه ها همانطور کـه روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم
رادورش
حلقه مـی کنم…چشمانم را مـی بندم…دلم عطرش را مـیطلبد!
چیزی روی موهایم حرکت مـی کند…ارام و یکنواخت…چشم راستم رانیمـه باز مـی کنم و
دوباره مـی بندم. پوست صورتم مـیسوزد…به سختی این بار هر دو چشمم راباز مـی
کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر مـی کند. سرم تیر مـی کشد و
درونم مـیسوزد…تب دارم! اب دهانم رااز گلوی خشکم پایین مـیدهم و یکباردیگر برای
دیدن اطراف تقلا مـی کنم…دوتیله ی عسلي مقابلم برق مـیزنند. گرم.. مثل همان
فنجان
چای و عسلی…گرچه طعمش را نفهمـیدم! صدایی درسرم مـی پیچد: محیـام؟ محیـا…
لبمـهایم بهم مـیخورند: چ…ی.
گیج و منگ چشمانم را مـی بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر مـیگیرد. یحیی
است! کی امده؟! سرم را کمـی تکان مـیدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک مـی.
هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش درون یقه ی بسته ی لباس نظامـی
تنـها
چیزی هست که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی
صورتم
سوزن مـیشود و درون تنم فرو مـیرود…موهای تنم سیخ مـیشوند. بـه زور لبخند مـی.
دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریـه کنم
ولی تنـها بـه یک سوال افاقه مـی کنم: سلام… کی اومدی؟
باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب مـیزند
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۴
تقریبادوساعت پیش…
به خودم کـه مـی ایم مـی بینم روی تخت دراز کشیده ام…دستم رارشانی ام
مـیگذارم
-اینجا چیکار…مـی کنم؟
خواب بودی رسیدم. اوردمت تواتاق!
-خسته بودی…ببخشید!
فداسرت! کاپشنم بهت مـیادا!
و دستی بـه یقه ی کاپشن مـیکشد. لبخند مـی و لبم را جمع مـی کنم
-یوخ زنگ نزنی ها! عیبه!
مـیخندد..
شرمنده. دست خودم نیس، بگیر نگیر داره!
-کال گفتم یـاداوری کنم.
چیو یـاداوری کنی؟! اینکه پاک ازدس رفتم؟!
کمـی قهر بـه شرط اشتی بعدش مـی چسبد. اما دلم تاب نمـی اورد. سرجایم مـینشینم و
سرم
رادریقه فرو مـیبرم. مظلومانـه پلک مـی و زل مـی بـه چشمانش…
-اونجوری نگاه نکن.
دستهایش راباز مـی کند و ارام مـیگوید: بدو کـه یعالم این س*ی*ن*ه برات تنگه.
اخ کـه چقدر مـیچسبد؛ فراق بال درون آ*غ*و*شش! خیز برمـیدارم کـه یکدفعه دلم خالی
دهانم تلخ مـیشود. ازتخت پایین مـی ایم و به سمت دست شویـی مـیدوم. صدای
یحیـی رااز
پشت سرم مـیشنوم: یـاحسین! چی شد؟!
دست مادرم را بعد مـی
- نمـیخورم.
بیخود! یحیی چه گناهی کرده حتما تورو تحمل کنـه؟! قیـافتو دیدی؟!
-نترس! اقاسربه زیره بـه خانوم نگاه نمـیکنـه.
جواب ندی مـیمـیری؟
-اوره!
درد!
مـیخندم. بابی حالی سرم را عقب مـیکشم
- جان، عقم مـیاد نکن!
بذارشوهرت بیـاد!
-خواستگاری؟!
مرض نگیری !
-بگو امـین.
همان لحظه یحیی وارد پذیرایی مـیشود. یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده.
لبخند
بزرگش نگاهمان راخشک مـی کند. کلید زاپاس را بابا بـه او داده. زیر پلیورش درست
روی س*ی*ن*ه اش چیزی برجسته شده.
سالمـی مـی کند و برای ب*و*س*یدن دست مادرم خم مـیشوم کـه طبق معمول ناکام
مـیماند.
مقابلم روی زمـین زانو مـیزند. ملافه ام را درمشت مـیگیرم و به برق چشمانش زل مـی
-سلام.
وعلیکم خانوم.
-اون چیـه؟
و بـه س*ی*ن*ه اش اشاره مـی کنم. مادرم هم باتعجب بـه همانجا خیره شده…
وایسا..
کادوی جعبه راباز مـی کند. روی درون جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۵
کیکه؟
لبخندمـیزند
-کیکو کادو کردی؟!
دیوونـه ها یـه فرقی حتما ن بابقیـه.
درجعبه راباکنجکاوی باز مـی کنم. کیک بـه شکل یک جفت کفش نوزاد هست که شمع
شماره
صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: ی اومدنم مبارک.
باچشمـهای
ازحدقه درامده سریع دست مـیندازم و چیزی کـه زیرلباس یحیی هست رابیرون مـی اورم.
یک
پستونک را بابند ابی بـه گردنش اویزان کرده! خدایـا او مجنون است! یعنی. یعنی
که…من… دهان نیمـه بازم توان جیغ زدن پیدا نمـی کند. دوست دارم درآ*غ*و*شش
بپرم. مادرم چشمان پرازاشکش را بـه سقف مـیدوزد
خدایـا شکرت.
بعد جلو مـی اید و پیشانی ام را مـیب*و*س*د. من ولی شوکه بـه چشمان یحیی خیره
مـیشوم. همـه چیز دور سرم مـیچرخد. حالت تهوع…درد…نی نی کوچولو!
وقتی بردمت درمانگاه. ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!. داشتم پس
مـیفتادم! باورت مـیشـه؟
زمزمـه مـی کنم: بابایی؟
یکدفعه بلند مـیگوید: ای جووووون بابایـی.
جلو مـی اید و من را محکم درون آ*غ*و*ش مـیچالند.
خجالت زده از حضور مادرم، بازویش رانیشگون مـیگیرم و ارام مـی گویم: دیوونـه، زشته!
سرم رااز روی س*ی*ن*ه اس برمـیدارد و پر مـهر نگاهم مـی کند. انگشت سبابه اش
رادر
کیک فرو مـیبرد و سمت دهانم مـی اورد
مبارکت باشـه محیـام.
دهانم را باز مـی کنم، انگشتش رادردهانم مـیگذارد. چشمانم را مـی بندم و شیرینی
شکالت را بـه جان مـیخرم. طعم زندگی مـیدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمـی ازیک
شروع. طعم توت فرنگی لبخند یحیی یـا توصیفی جدید از محیـای یحیی! دیگر حالم
بدنیست.
دلم اشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان.
عطریـاس درفضای اتاق پیچیده. مقابل اینـه ی مـیز توالتم مـیایستم و پیرهن سرهمـی
ای
برایش خریده ام را روی شکمم مـیچسبانم. دورنگ ابی و گلبهی راانتخاب کرده
ام.نمـیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یـا پسری کـه دراینده ای نـه چندان دور
پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچه است. دلم برایش ضعف مـیرود. اندازه ی لباس به
قدر یک وجب و نیم هست که تاسرحد جنون انسان را بـه ذوق مـیکشاند! کاش یحیی
بود و
مـیدید چه کرده ام.مـیدید کـه دل بی طاقتم که تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم مـیشوم و
یک
جفت جورابی کـه بقدر دوبند انگشتم هست را برمـیدارم و دوباره روی شکمم مـیچسبانم..
نمـیداستم دیوانـه ها هم مـیتوانند مادر بشوند! روی زمـین مـینشینم و دامنم را اطرافم
باز مـی کنم” کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خ!”البته ببخش
بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق بـه پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک
جفت
کفش کـه جلویم چیده شده نگاه مـی کنم. دستم را روی شکمم مـیکشم و چشمانم را مـی
بندم. دکترمـی گفت الان بـه قدر نصف نخود است! ارام مـیخندم، زیرلب زمزمـه مـی کنم:
آخه زشت دست و پاام نداره قربون اونا برم که!
به ساعت دیواری نگاه مـی کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه هست که نیستی.
زودتر بیـا.
کفش و لباسهارا ازروی زمـین برمـیدارم و مرتب درون کشوی اول مـیز توالتم روی تی شرت
کرم یحیی مـیگذارم. درکشو مـی بندم و دوباره درون اینـه بـه خودم نگاه مـی کنم. رنگ به
صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی مـی و لی لی
کنان
از اتاق بیرون مـی ایم و. زیرلب ارام مـیشمارم: یک…
دو…
سه…
ده
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۶
هفده…
بیست و پنج..
سی و شش
چهل و دو
چهل و سه
مـی ایستم و بلند مـی گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همـه ی هستی !
لبخند بزرگی تحویل سقف خانـه مـیدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی!
همان دم تلفن زنگ مـیخورد. باهمان لبخند تقریبا بـه سمتش مـیدوم…حتم دارم یحیی
است! قبل از سلام حتما مـی گویم کـه برای مـیوه ی دلمان لباس خ! دستهایم را که
ازخوشحالی مشت شده باز مـی کنم، گوشی تلفن رابرمـیدارم و کنارگوشم مـیگیرم
باهیجان یک دفعه شروع مـی کنم: چه حلال زاده ای اقا!
باصدای پدرم لبخند روی لبهایم مـیماسد.
بامنی ؟
-س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟
عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟!
نوه کـه مـیگوید یـاد نصف نخود مـی افتم و خنده ام مـیگیرد
-بلی! خوب خوب…رفته بود. یم…
بین حرفم مـیگوید: خداروشکر! بابا جایی کـه نمـیخوای بری؟ خونـه هستی دیگه؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم…
-بله!
مـهمون نمـیخوای؟
چه عجیب!
-چراکه نـه! قدمتون سرچشم!
پس که تا چاییت دم بکشـه من اومدم.
و بدون خداحافظی قطع مـی کند. متعجب چندبار پلک مـی و به گوشی درون دستم
نگاه
مـی کنم. مثل همـیشـه نبود! شایدی کنارش بود شاید…عجله داشت! شاید…
لبخند مـی و دستم را روی شکمم مـیگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم…بابابزرگ
داره مـیاد
ازجا بلند مـیشوم و به سمت اشپزخانـه مـیروم. نگاهم بـه کتاب درسی کـه روی سنگ اپن
گذاشته ام مـی افتد.. هوفی مـی کنم بـه سمت گاز مـیروم. کتاب را سه روز پیش انجا
گذاشتم که تا بخوانم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم…البته بعید مـیدانم
چیزی هم بخوانم! قوری شیشـه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را
اماده
روی مـیز ناهار خوری مـیگذارم. به منظور عوض دامن کوتاهم بـه اتاق خواب مـیروم.
دوست ندارم اینطور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض مـی کنم و قبل از برگشتن به
پذیرایی یـاد خریدبچه مـی افتم! با هیجان و شوری خاص برمـیگردم و لباسهارا ازکشو
بیرون مـی اورم. حتم دارم مانند مـیشود! شاید هم بعد بیفتد! از بزرگ نمایی اتفاق
احتمالی ل*ذ*ت مـیبرم! زنگ درون به صدا درون مـی اید باعجله بافشار دکمـه ی اف
اف درون را باز و صدایم را به منظور سلام احوال پرسی گرم صاف مـی کنم…پدرم دراستانـه در
بالبخندی کج ظاهر مـیشود. دستش را مـیگیرم و برای ب*و*س*یدن صورتش روی
پنجه ی پا
مـی ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! اوهم دودستش رادورم حلقه مـی کند و من را
محکم
به س*ی*ن*ه مـیچسباند. احساس ارامش مـی کنم اما بعداز چندثانیـه معذب مـیشوم
و خودم
را عقب مـیکشم. لبخند مـیزند اما تلخ!
از درون به راهروی ساختمان سرک مـیکشم و مـیپرسم: تنـها اومدید؟! کوش پس؟!
اومدم یـه بار پدر ی کنارهم باشیم.
شانـه بالا مـیندازم و دررا مـی بندم. او کـه ازاین کارها نمـی کرد!
مـیخوای برگردم؟
-چی؟! نـه بابا.. خیلیم خوش اومدید!
مزاحمت شدم .
-نـه اتفاقا خوب موقع اومدید!
و بـه لباس و کفش روی مبل اشاره مـی کنم. سر مـی گرداند و بانگاهی غریب بـه خریدی
که
کرده ام چشم مـیدوزد.
امروز رفتم خرید. بااجازه خودم!
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۷
استینش را مـیگیرم و پشت سرخود مـیکشم. اشاره مـی کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی
هیچ
حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم مـی نشیند.
-حالتون خوبه
اره عزیزم!
خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو بـه یکی نشون بدم. کفش را برمـیدارم و به طرفش
مـیگیرم
بابا! ببین ببین…چقد کوچولوعه!
لبهایش مـی لرزند. دردلم مـی گویم: نگران نباش…داره سعی مـیکنـه لبخند بزنـه! پدرم
همـیشـه جدی بود. این مـیتوانست توجیـه خوبی به منظور رفتارش باشد. پیرهن سرهمـی را
برمـیدارم و روی پایش مـیگذارم
-قشنگه؟
-صورتی؟
-یدونـه ابی هم گرفتم!
هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را مـیپوشاند
صبر مـی کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید!
-بله!
درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامـه مـیدهم
-اگر باشـه. حسنا خانوم. اگر پسر باشـه اقاحسین…
لبخند مـیزند…اینبار محزون ترازقبل!
ان شاءالله صلاح و سلام باشـه.
یک فعه یـاد چای مـی افتم بـه سمت اشپزخانـه مـیروم و مـی گویم: ببخشید…حواسم
پرت
شد! الان چای رو مـیذارم دم بکشـه…
صدایش مـیلرزد
نمـیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیـا اومدم خودتو ببینم…
پاهایم شل مـیشوند…دیگر نمـیتوانم خودم راامـیدوار کنم. اب دهانم را بـه سختی فرو
مـیبرم. شعله گاز را خاموش مـی کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی مـیلرزند به
پذیرایی برمـیگردم و مقابلش مـی نشینم.
چیزی شده؟
نـه! دلم برات تنگ شده بود!
-همـین؟
دیگه…دیدم تنـهایی. گقتم یـه سر ب حس نکنی توخونة ات مرد نیست!
تبسمـی شیرین لا بهموهای خاکستری محاسنش مـیشیند.
-ممنون! لطف کردید..
سرش را پایین مـیندازد…
یحیی زنگ نزده این چندوقت؟
-نـه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم…
اها! خوب بود حالش؟
دل اشوبه مـیگیرم
-بله! چیزی شده مگه؟
نـه نـه! خواستم بگم فکرای بیخود یـهو نکنی… حالش الانم خوبه! بسپار بـه خدا!
یوقتم اگر یـه اتفاق کوچیک بیفته کـه نباید ادم خودشو ببازه! مگه نـه؟
سردر نمـی اورم.. جمالتش یک طور عجیبی است
-بابا؟! خواهش مـی کنم! نمـیفهمم چی مـیگید…
قلبم که تا دم گلویم بالا مـی اید
اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟
دستانم را روی زانوهایش مـیگذارم
-مشکل اینکه چیزی نمـیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونـه شدم!
هاله ی اشک کـه پشت چشمم مـیدود…یک دفعه مـیگوید: گریـه نکن بابا! چیزی
نشده…الان
مـیگم. برو صورتتو اب بزن. طوری نیست.
پس یک چیز هست! یک طور هست کـه اینجور دارد اماده ام مـی کند. قطرات درشت
اشک
از چشمانم روی گونـه هایم مـیلغزند…
-یحیـام…یحیـام.. چی شده…چی شده بابا؟!
دستانم را مـیگیرد: محیـا اروم باش!
یک دفعه بلند مـی گویم: نکنـه ش*ه*ی*د شده نمـیگی؟ اره؟
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۸
تمام بدنم مـیلرزد…شکمم منقبض مـیشود و پشتم تیر مـیکشد…به هق هق مـی افتم
پدرم شانـه هایم را مـیگیرد: نـه نـه! بیمارستانـه… برش گردوندن.
دیگر گریـه نمـی کنم. سرم تیر مـیکشد.. زنده اس…شکمم ولی هنوز منقبض مانده…
-کدوم بیمارستان! چی شد؟..
اروم باش…سه روز پیش اوردنش. الان بستریـه…مجروح شده.. همـین!
دستانم را از درون دستش بیرون مـیکشم. ازجا بلند مـیشوم و همانطور کـه به سمت
اتاق
خواب مـیدوم مـی گویم: همـین؟! همـین؟! یحیـام…مجروح شده؟ ینـی تیر خورده؟
بدنش…
یحیـای من؟!
دیوانـه وار اولین مانتویـی کـه درکمدمـی بینم را برمـیدارم و تنم مـی کنم. بدوم انکه
دکمـه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمـیدارم، سرم مـی کنم و زیرگلویم گره مـی.
چادرم راهم برمـیدارم و ازاتاق بیرون مـی ایم
-بابا منو ببر پیشش.. ببر!
پدرم از جابلند مـیشود سمتم مـی اید، سعی مـی کند من را بـه آ*غ*و*ش بکشد که
عقب
مـیروم و مـی گویم: منو.. ببر…پیشش!
از شدت گریـه نفسم بـه شماره مـی افتد و س*ی*ن*ه ام تنگ مـیشود.
الان؟ بااین وضعت؟! محیـا بابا داری مـیترسونی منو…
دستهایم رادرحالیکه مـیلرزند روی سرم مـیگذارم و دور خودم مـیچرخم
-یحیـام…یحیـام… نمـیگی چی شده…خودم حتما ببینم! حتما با چشمام ببینم حالش
خوبه…باید…
دو دستش را کمـی بالا مـی اورد
باشـه.. باشـه.. مـیبرمت…مـیبرمت…
کودک وار ارام مـیشوم و باپشت دست اشکم را پاک مـی کنم.
بغضش را قورت مـیدهد.
بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای ” هین ” مانند کشیده کـه از گلویم خارج مـیشود
پشت سرش راه مـی افتم. سرم را پایین مـیندازم. همـه چیز تارشده، او کـه خوب نباشد
دیگر محال هست دنیـای من خوب باشد..
نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین مـیرود. ازکمر که تا زیر شکمم تیر
مـیکشد.
ابروهایم از درد درهم مـیرود و لبم را بـه دندان مـیگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی
پوست یخ زده ام احساس مـی کنم. ماسک روی صورتش بخار مـی کند و بعداز
چندثانیـه به
حالت اول برمـیگردد. شاید دردقیقه ده یـا بیست بار این حالت تکرار مـیشود.
س*ی*ن*ه
ی برجسته و مردانـه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی مـیشود. نگاهم رااز
سوزن
سرمـی کـه در گوشت دستش فرو رفته که تا صورتش مـیکشم. ابروی چپش شکسته، کمـی
پایین تر
گونـه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشـه ی چشمم بی انکه روی صورتم
بنشیند پایین مـی افتد. بـه گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت!
سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمـیدانم چرا اینـهارا زیر
لب
مرور مـی کنم. شاید سی امـین بار هست که زخم هایش را مـیشمارم. اما…هربار به
اخرش مـیرسم نفسم بند مـی اید…اخری رابه زبان نمـی اورم. چشمانم را مـی بندم و
لرزش شانـه هایم را کنترل مـی کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمـیدم…تنـها چندجمله
اش را از برکردم.. ریـه هایش سوخته… تنفسش مشکل دارد… سرفه های خونی مـی
کند.
درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار درون س*ی*ن*ه اش اتش روشن کرده اند…
وجودش
مـیسوزود. پاهایم مـیلرزند. روی صندلی مـی افتم… خیلی وقت ندارم! اجازه نمـیدهند
بمانم! مـیگویند بارداری! خطرناک است… اراجیف مـیگویند نـه؟! دست لرزانم را
دراز مـی کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم مـیکشم. زیرناخنـهایش هرلحظه تیره تر
مـیشوند. یـاشاید من اینطور حس مـی کنم! دستم را ارام روی س*ی*ن*ه اش مـیگذارم.
درست روی قلبش… مـیخواهم مطمئن شوم! دیوانـه شده ام نـه؟! مـیزند. اما ارام…اما
کند. چقدر ضعیف! بـه مانیتور نگاه مـی کنم…تمام هستی من بـه ان خطوط بسته است!
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۴۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۹
سرمـیگردانم و به پشت سرنگاه مـی کنم. مـیخواهم مطمئن شومـی مارا نمـی بیند.
دستم
را بـه سختی بالا مـیکشم و سمت موهایش مـیبرم. موهای جلوی سرش سوخته! زمخت
شده! دیگر
نرم نیست. کوتاه شده.. بلند نیست کـه رشانی اش بریزد!. با ناخنـهایم موهایش
را مرتب مـی کنم. حجمش کم شده… ریش قسمت چپ صورتش هم سوخته. زبر
شده. دیگر
لطافت مسخ کننده ندارد!برمـیچینم، باپشت دست زبری اش را ل*م*س مـی
کنم…
-یحیی…وقت سونوگرافی دارم! حتما قول بدی چشماتو باز کنی که تا منم خبرای خوب
بیـارم…
یک قطره اشک دیگر..
-گریـه؟! نـه! گریـه نمـی کنم…خوشحالم کـه برگشتی. همـین!
صدای نفسهایش درون فضای خالی ماسک مـیپیچد…
-راسی براش لباس خ…خیلی خوشگلن! اوردمشون…توکیفمن. منتظرم بیدارشی…
سرانگشتانم راروی ابروهایش مـیکشم…
-اقایی من! اگر خدا بهمون حسین اقاداد…زودی حسنا خانومو مـیاریم کـه تنـها
نباشـه! مگه نـه؟
انگشتانم را نرم روی چشمانش حرکت مـیدهم. بااحتیـاط…یک وقت جای زخم اذیتش
نکند!
-دکترا زیـادی شلوغش !. منکه مـی دونم! این همـه خواب.. بخاطر خستگیـه!
دردلم تکرار مـی کنم. مـیدانم؟! واقعا؟
خم مـیشوم و لبم را نزدیک گوشش مـیبرم. بغضم را قورت مـیدهم.. انقدر سخت کـه به
جان
کندن مـیرسم
-زودی خوب شو.
تکانی مـیخورم و چشمـهایم را باز مـی کنم. روی مبل خوابم. خواب؟! من که.
سرجا صاف مـی نشینم و گیج بـه پتوی روی پاهایم نگاه مـی کنم…از بیمارستان برگشتم.
و بـه اتاق رفتم…پس اینجا…روی مبل؟! این پتو و… شکمم سبک شده! دستم را رویش
مـیکشم… متوجه موهای باز روی شانـه هایم مـیشوم.. اما من خوب یـادم هست که
بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم…فضای خانـه گرم شده. بوی عطراشنایی دلم
را
مـیلرزاند..
حرکت چیزی روی گردنم باعث مـیشود باترس بـه پشت سر نگاه کنم…چیزی نیست!
اب دهانم را قورت مـیدهم…اینجا چه خبر است! بـه روبرو نگاه مـی کنم. سرجا خشک
مـیشوم. ذهن و دهانم قفل مـیشوند…یحیی!
روبرویم ایستاده.. پشتش بـه من است…باهمان لباس نظامـی کـه دلبرش مـی کند! دلم
برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان…
باترس و دودلی صدا مـی:
-یحیی!
برمـیگردد…باتبسمـی کـه تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و
چشمانش برق مـیزنند. پوست سفیدش مـیدرخشد! چیزی مـیان ملافه ی سفید درون بغل
کشیده! گردن دراز مـی کنم
-اون چیـه! چقد خوشگل شدی اقا!
مـیخندد. صدای خنده اش درفضا مـیپیچید…دلم با تپش مـی افتد!
شدم؟! نبودم!
-بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی!
یک قدم جلو مـی اید…
محیـام؟
-جانم!
ببین چقدر شبیـه توعه!
گنگ بـه چشمانش نگاه مـی کنم. خم مـیشود و مالفه ی سفید را جلوی صورتم مـیگیرد..
بایک دست گوشـه اش را کنار مـیزندیک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت ابی
رنگ که
متعجب نگاهم مـی کند. چیزی تنش نیست. لبهای صورتی اش بـه لبخند باز مـیشوند.
چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش رشانی ریخته.
مـی بینی؟! خیلی شبیـهته! حسناست.
مور مور مـیشوم؛ پوستم سوزن سوزن مـیشود؛ قلبم مـی ایستد! حسناست؟
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۸٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۴۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۰
یکدفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـی مـیدود. جلوتر مـی اید و لبش را
روی
پیشانی ام مـیگذارد. خون گرم درون رگهایم مـیدود. سرش را. عقب مـیکشد…
خانوم! حلال کن
نمـیفهمم. دوست دارم فریـاد ب، گیج شده ام! یعنی این بچه من است؟! کی به
دنیـا امد..؟ نمـیفهمم، نمـیفهمم…سرم را بـه چپ و راست تکان مـیدهم…
-یحیی…چی مـیگی؟ این کیـه؟ من هنوز سه ماهمـه…تو توی بیمارستان بودی! خودم
اومدم پیشت…من…
دستهایم راروی هوا تکان مـیدهم و دیوانـه وار کلمات را پشت هم مـیچینم…
نوزاد را ارام روی مبل کناری مـیگذارد. مقابلم مـی ایستد و شانـه هایم را مـیگیرد..
محیـا! اروم!
-یحیی دیوونـه شدم.. اره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونـه شدم؟!
اشک دیدم را ضعیف مـی کند. یکدفعه من را بـه س*ی*ن*ه مـیچسباند و بازوهایش را
دورشانـه هایم حلقه مـی کند. دستش رادرون موهایم فرو مـیبرد و سرم را درست روی
قلبش
مـیگذارد. خاموش مـیشوم. چشمانم را مـی بندم.
محیـا! خانوم…چقد زود مـیشکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری
نکن. دلم اتیش مـیگیره ! بغض نکن…حداقل جلوی من! دیوونم مـی کنی وقتی
مثل
بچه ها مظلوم نگاه مـی کنی…نکن!
صورتم درس*ی*ن*ه اش فرو مـیرود، بغضم مـیترکند و وجودم مـیلرزد
هیس. اروم…خانوم…اذیت شدی. چقد من بدم!
-نـه! بدنیسی.. ولی دیگه نرو…پیشم باش…تنـهام نزار…
دیگه نمـیرم! همـیشـه هستم…
باناباوری سرم را بالا مـی گیرم و به چشمانش نگاه مـی کنم…گریـه کرده.
-قول؟!
قول مردونـه …
خم مـیشود و گونـه ام را مـیب*و*س*د؛ وجودم درون آ*غ*و*شش جمع مـیشود. مثل
یک نفس
درس*ی*ن*ه اش فرو مـیروم…
انگشتان استخوانی اش درون موهایم فرو مـیرود و تا پایین کشیده مـیشود. نوازش کـه نـه،
رام مـی کند این وجود وحشی را! قلب درون س*ی*ن*ه ام قرار مـیگیرد و نفسهایم از
حضورش گرم مـیشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون مـیکشد و چانـه ام را
باحرکتیـارام
و نرم مـیگیرد. چشمان مـهربان اما جدی اش را بـه نگاه پرازتمنایم مـیدوزد…
یـادت نره همـیشـه دوست دارم محیـای یحیـات!
چانـه ام را رها مـی کند و پیشانی ام را دوباره مـیب*و*س*د. اما…یک طور دیگرگویی
قراراست وجودش را از چیزی د. نوزاد رااز روی مبل برمـیدارد و به س*ی*ن*ه اش
مـیچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر مـیشوند. ارام پلک مـیزند و یک
قطره اشک
از مژه های بلندش خداحافظی مـی کند. یک قدم بـه عقب برمـیدارد و درحالیکه سرش
را به
چپ و راست تکان مـیدهد قدمـی دیگر را بـه ان اضافه مـی کند. دلهره بـه جانم مـی افتد
یک قدم بـه سمتش مـیروم. نگاه نگرانم بـه سمت پاهایش کشیده مـیشوند. همـینطور
عقب
مـیرود و دور مـیشود. پشتش را مـی کند و به راهش ادامـه مـیدهد. اتاق نشیمن بـه یک
چشم
برهم زدن که تا بینـهایت کشیده مـیشود؛ که تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور. بـه دنبالش
مـیدوم و التماس مـی کنم. هرقدم کـه برمـیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز مـیشود.
بغض
تبدیل مـیشود بـه اشک…به فریـاد…به هق هق بلند! دست دراز مـی کنم اما دیگر دستم
به او نمـیرسد. خودم را روی زمـین مـیندازم و زجه مـی. یکدفعه رویش راسمتم
مـیگرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک مـیدرخشند.
محیـام؟ حالم کن …
نمـیفهمم! گیج دودستم راروی سرم مـیگذارم و داد مـی: بسه…بسه.. کجا مـیری؟
نترس عزیزدل..
همانطور کـه به سمت نور مـیرود صدایش درگوشم مـیپیچد
نترس…من همـینجام…کنارت.
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۱
گوشـهایم را مـیگیرم…
منتظرتم محیـا..
چشمـهایم را باز مـی کنم. بـه نفس زدن افتاده ام.باترس بـه اطراف نگاه مـی
کنم…سقف…مـیز…پنجره.. اتاقمون!. همـه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر در
فضا مـی پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که…یکدفعه سرجایم مـی نشینم.
بندبند وجودم مـیلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق بـه تنم چسبیده. قلبم
خود را بـه دیواره س*ی*ن*ه ام مـیکوبد. مـیخواهد راهی بـه گلویم پیدا کند. بادست
راست گردنم را مـیگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم مـیگردم. خواب
دیدم. اره.. چیزی نیست…چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون مـیکشم و شماره ی
بیمارستان را مـیگیرم… جنون بـه عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد…
-بردار، بردار.
دویدن بغض که تا دم پلکهایم را احساس مـی کنم. لبهایم را روی هم فشار مـیدهم که تا از
سرازیر شدن عشق خفه شده درون کابوسم جلوگیری کنم! صدای تودماغی یک زن در
تلفن مـی
پیچد
ِ. بفرمایین؟
بیمارستان
-سلام خانوم! مـیبخشید به منظور اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یک مکث چندثانیـه ای..
الان؟
-بله! اگر امکان داره؟
نام بیمار؟
یحیی…یحیی ایران منش
-بله! همون اقایـی کـه ازسوریـه اوردنش.
-بله بله
چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع مـی کند
از سر سجاده بلند مـیشوم و همان طور کـه زیرلب ذکر یـا ودود گرفته ام شماره را
دوباره مـیگیرم.
ِ – …بفرمایید؟!
بیمارستان
سلام! من همـین چند دقیقه پیش…
بله! حالشون تغییری نکرده خانوم!
-ینی نفس مـیکشن؟
سکوت!
نکندبه سلامت روانم شک کند
بله! قراربود نکشن؟!
-نـه! ممنون
بدون خداحافظی دوباره قطع مـی کند. بغضی کـه سدراهش شده بودم را ازاد مـی کنم تا
خودش را سبک کند.
نفس مـیکشد. همـین کافی است.
به ساعت مچـیـام نگاه مـی کنم. کمـی از ده گذشته…از کلینیک مامایـی بیرون مـی ایم
و بـه سمت خیـابان مـیروم. درست هست بایـاد اوری خوابی کـه دیده ام روحم منجمد
مـیشود
اما… مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را بـه دلم مـی بخشد. است! !
با قدمـهایـی موزون و شمرده مسیر پیـاده رو را پیش مـیگیرم و زیر زیرکی ارام
مـیخندم. حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال مـیشـه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون
کرده. چادرم را درون دستم مـیگیرم و دستم را روی شکمم مـیکشم. صبرندارم بـه خانـه برسم
تا نوازشت کنم. قنددردلم اب مـیشود. بـه خیـابان اصلیکه مـیرسم کمـی مکث مـی کنم؛
چرا
خانـه؟! مستقیم بـه بیمارستان مـیروم… درست هست بیـهوش هست اماصدایم را
مـیشنود..
خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا مـیگیرم. چشمـهایش را کـه بازکند قندترین
نبات را بـه من هدیـه کرده. دست دراز مـی کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ
سوار مـیشوم.
دربست!
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد مـی کند. چادرم را مقابل بینی ام مـیگیرم و با
لبخندی کـه پشت پارچه ی تیره پنـهان شده از پله ها بالا مـیروم. به منظور زنی کـه دربخش
پذیرش مشغول صحبت باتلفن هست سرتکان مـیدهم. اوهم لبخند گرمـی را جای سلام
تحویلم
مـیدهد. بـه طرف انتهای راهرو سمت چپ مـیروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده
ام.به
اتاقش کـه مـیرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مـی ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی
اراده
مـیخندم. دلخوشم بـه همـین خواب اسوده اش! پیشانی ام را بـه شیشـه مـیچسبانم و
زمزمـه
مـی کنم: سلام…خوبی اقا؟
خوبم..
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۲
کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشـه مـیگذارم
-نی نی هم خوبه! بیـام تو خبروبهت بدم یـا ازهمـین جا؟
نوک بینی ام را هم بـه شیشـه مـیچسبانم.
-اصنشم خنده نداره! بـه قیـافه خودت بخند! مـیخوام بزور بیـام تو! نمـیزارن که!
نیشم را تابناگوش باز مـی کنم
-قول دادی زودی خوب شی تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشـه یـا
اقاحسین!
همان دم صدای دکتر واعظی را سرم مـیشنوم..
-سلام خانوم ایران منش.
دستپاچه برمـیگردم و درحالیکه سعی مـی کنم رو بگیرم جواب مـیدهم
-س.. سلام اقای دکتر! ببخشید که. من…
این چه حرفیـه؟! خوب هستید الحمدالله؟! چرا داخل نمـیرید؟!
-خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که…
شما حسابتون جداست! مـیتونید به منظور چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس
فراموش
نشـه.
هیجان زده تشکر مـی کنم. دکتر دستی بـه موهای جوگندمـی اش مـیکشد و به سمت
اتاقی
دیگر مـیرود.
دست راستم را زیرچانـه مـی و درحالیکه ادا و ناز را چاشنی صدایم مـی کنم، زیرلب مـی
گویم:
جونم برا جوجه ای کـه مـیخواد شکل توشـه!
سرانگشتان دست چپم راروی ملافه ی سفید تخت مـیکشم. نگاه زیرم را روی صورتش
بلند مـی
کنم
-اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم
کمـی صندلی ام را جلو مـیکشم و اینبار دودستم را زیرچانـه مـی
-یحیی؟ نمـیخوای بدونی امروز چی شد؟!
سرم را کج مـی کنم بطوری کـه گونـه ام بـه شانـه ام مـیچسبد
-دلم لک زده برا وقتی کـه تایـه چیز مـیخواستم، سریع انجامش مـیدادی! چندبار دیگه
بگم کـه چشمـهاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا!
خم مـیشوم و چانـه ام را ارام روی بازواش مـیگذارم. ازین زاویـه چقدر مژه هایش بلند،
یک دست و دلفریب است!
-د آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمـه خوابیدی؟ انگار از دنیـا دل کندی!
لبم را گاز مـیگیرم
-نـه! دل نکنیـا!.
دست دراز و ریش خشنش را نوازش مـی کنم. دلم ریش مـی شود. صاف مـینشینم و
باحرکتی
تند و نرم ازروی صندلی بلند مـیشوم. انگشت سبابه ام را بـه لبه ی روسری ام مـیکشم و
باژستی خاص مـی گویم:
-کلی نگرانت بودما! همـین صبحی! تادم سکته رفتم!
موهای جلوی سرش را آهسته ل*م*س و به یک طرف با ناخنـهایم شانـه اش مـی کنم!
-البته فدای یدونـه ازین تارموهای سوخته!
دستم را بـه طرف ماسکش مـیبرم. کش ماسک روی گونـه و کنارلبش رد انداخته.
انگشت
سبابه ام رازیر کش ماسک مـیبرم و چندباری پلک مـی. شیطنت بغضم را درون تارو پور
بدنم حس مـی کنم. هرلحظه ممکن هست از حصار چشمانم فرار کند!
-جاش مـیسوزه؟! منم باشم کلافه مـیشم این همش روصورتم باشـه.
خم مـیشوم.. انقدر کـه نفسم دسته ای از موهایش را حرکت مـیدهد
-قربونت برم!
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۳
همانجایی کـه کش رد انداخته را مـیب*و*س*م…
-دیگه خوب مـیشـه!
مالفه را که تا زیر گلویش بالا مـی اورم و یک دفعه یـاد چیزی مـی افتم.
از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مـی اورم و درحالیکه ناخن
انگشتان کشیده اش را مـیچینم.. زیرلب زمزمـه مـی کنم:
مـی گن:
عشق خدا
به همـه یکسانـه
ولی من مـیگم
منو بیشتر از همـه
دوستــ داشته
وگرنـهـ
بهـ همـهـ
یکی مثل تو مـی داد
بغض اخر کار خودش راکرد…
سرم راخم مـی کنم و لبم راروی دستش مـیگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس
مـی کند.
چشمانم را مـی بندم…چقدر دلتنگم!
دستش را سرجای اول مـیگذارم و ناخنـهارا دریک دستمال کاغذی مـیریزم و درسطل
اشغال
پایین تخت مـیندازم
-تروتمـیز شدی! فردام قیچی مـیارم یکوچولو ریشتو کوتاه کنم.. اقای جنگلی جذاب من!
فکری مـی کنم
-البته اگر بذارن!
نگاهی بـه خطوط روی مانیتور مـی کنم
امروز رفتم سونوگرافی..
دستم را روی قلب یحیی مـیگذارم…زیرپوستم ضرب گرفته…جان مـیدهد بـه من!
-دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم…
نگاهم رااز روی مانیتور مـیگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل مـی..
الحمدالله سالمـه، خودم دیدم شکل توبود!
چشمـهایم را گرد مـی کنم و کودکانـه ادامـه مـیدهم
-دیدم، دیدم…! باور کن!
حس مـی کنم کـه یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمـی کنم… خیـال
است!
توهم است! خم مـیشوم و لبم را نزدیک گوشش مـیبرم و زمزمـه مـی کنم:
-آماده باش…چشماتو کـه باز کردی حتما نذرتو ادا کنی مرد! یـه جفت گوشواره طلا باید
صدقه سری رقیـه س خانوم بدی! بچمون ه! سالمـه سلام…حسنا داره مـیاد!
هنوز موهایش بوی عطر مـیدهد…سرم را کمـی عقب مـیکشم کـه به چشمانش نگاه
کنم.. به
ارامشش چشم بدوزم…
همانطور کـه تبسمـی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بـه تمام صورتش مـیکشم که…
احساس مـی کنم زیر ماسک…درست کنارلبش…سرخ شده. نور مـهتابی سقف روی
ماسکش
افتاده و دید را کم مـی کند! نزدیک تر مـیشوم و چشمـهایم را ریز مـی کنم…سرخی چون
رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر مـیشود.
ابروهایم درهم مـیروند
شوکه ریسمان سرخ را دنبال مـی کنم انقدر کـه اززیر ماسک مـیلغزد و لابهمحاسن
قهوه ای یحیی گم مـیشود. کندشدن ضربان قلبم را بـه خوبی احساس مـی کنم.
سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش مـیکشم و بالفاصله بـه انگشتانم نگاه مـی
کنم…
سرخی گویی درون منافذ پوستم فرو مـیرود و خشک مـیشود! خون! دست لرزانم را روی
شانـه
اش مـیگذارم..
-یـا زینب س…
سرمـیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور به منظور لحظه ای قفل مـیشوند…
انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر مـیشود. چون موج دریـایی کـه پیش ازین
طوفان زده رو بـه ارامـی مـیروند…رو بـه سکون!. دهانم را به منظور کشیدن فریـاد باز مـی
کنم…اما صدا درگلویم خفه مـیشود! دوباره بـه صورتش نگاه مـی کنم…اینبار رگه های
خون …از بینی اش که تا روی لبهایش سرمـیخورند. خون از وجود او دل مـی کند و در
رگهای من منجمد مـیشود… گردنش را مـیگیرم و برای صدا زدنش تقلا مـی کنم
یح…ی. یحیی! یحی…یحیی!
اشک درون پی اشک از چشمانم روی س*ی*ن*ه اش مـی افتد! بهه دقیقه ای نکشیده
خون به
گردنش مـیرسد و بالشت سفیدش را رنگ مـیزند! پشتم تیر مـیکشد و درد و ترس چون
بختک
به جانم مـیچسبند! بـه پشت سرنگاه مـی کنم. حتما یکی را صده ب. هستی ام مقابل
چشمانم اب کـه نـه خون مـیشود! گردنش را رها مـی کنم و به هرجان کندنی کـه مـیشود
از
روی تخت بلند مـیشوم اما زانوهای چون چوب خشک مـیشوند و روی زمـین مـی
افتم… لبه ی
تخت را مـیگیرم و به سختی بلند مـیشوم..
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۴
تپش قلبم هرآن به منظور ایستادن تهدیدم مـی
کند! دیوانـه وار خودم را بـه سختی جلو مـیکشم…فریـاد مـی…اما درون وجود خودم!
در دل زخم خورده ام…دوباره فریـاد مـی!. چون لال مادرزادی کـه برای نجات جانش
دست و پا مـیزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمـی شود…تنـها مـیتوان دید …حسرتی کـه از
چشمانش سرازیر مـیشود. احساس مـی کنم درون اتاق فرسخ ها دور شده…هرگز بـه ان
نخواهم
رسید…
همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک اخر نفسم را مـیگیرد.. برمـیگردم و بادیدن
خطوط
هموار روی مانیتور، سرم را بـه چپ و راست تکان مـیدهم..
-نـه! نـه.
یکبار دیگر فریـاد مـیکشم. انقدر بلند کـه وجودم را از درون مـیلرزاند. انقدر بلند
که طفلک معصومم درون شکم ان را مـیشنود و گوشـه ای جمع مـیشود. احساسش مـی
کنم…
چرا خفه شده ام…؟؟.. …چونانی کـه پایی به منظور حرکت ندارند…خوم را روی تخت
مـیندازم و از پاهای یحیی مـیگیرم و جلو مـیروم…صدای هق هقم دراتاق مـیپیچید…
یکبار دیگر بـه مانیتور نگاه مـی کنم…نـه! تمام نشد! تمام نشد… دروغ مـیگویند..
همـه دروغ مـیگویند. این دستگاه هم ازانـهاست. چشم نداشت تورا بامن ببیند! نـه؟!
دست
مـیندازم و ماسک را از روی صورتش پایین مـیکشم…اطرافو محاسنش تماما
خونی
شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش مـیگیرم و موهایش را نوازش مـی کنم..
قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس…پاشو بگو دروغ مـیگن.
پاشو..
چانـه ام را روی سرش مـیگذارم و سرش را بیش از پیش بـه س*ی*ن*ه فشار مـیدهم
-الان نباید…نباید تموم شـه! توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.
ازشدت گریـه شانـه هایم کـه هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم مـیلرزد…
یـازینب س. یـازینب س… لبم را روی سرش مـیگذارم…مـیان موهای سوخته اش.
-حق من از تو همـین بود؟! نفس بکش… نزار تنـها شم…نفس بکش.
باالخره صدایم ازاد مـیشود، با تمام جانم صدا مـی:
یـا حسیــــــــــــــــن ع.
چندثانیـه نگذشته دراتاق باز مـیشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل مـیدوند.
چیزی بـه هم مـیگویند، شاید هم بـه من! نمـیفهمم! دنیـا دور سرم مـیچرخد. اصلا مگر
دیگر
دنیـایـی هم هست؟! دنیـای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت…
دستانی را روی بازوهایم احساس مـی کنم.
چیکار مـی کنید؟! سعـی مـی کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. من اما
سرسختانـه
تمام دارایی ام را بـه تنم مـیدوزم. یک نفر مـیشود دو…سه…چهارنفر.
اخر سرتالششان جواب مـیدهد؛ منن را عقب مـیکشند. دکترواعظی با سراستین اشک از
چشمانش مـیگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای کـه تا ـی پیش به منظور گرم
شدن وجو ِد
وجودم بود را کفن رویش مـی کند. همـینکه ملافه روی صورتش مـیکشد…
روح من هست که دست از جانم مـیکشد..
پتورا دور شانـه هایم مـیکشم و با فنجان کوچک گلزبان کـه نزدیک س*ی*ن*ه ام
نگه
داشته ام بـه ایوان مـی روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه و
گلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار مـی و دراستانـه ی درشیشـه ای
که رو بـه شـهری بس کوچک باز مـیشود، مـی ایستم. باشانـه ی راست بـه در تکیـه مـیدهم
و
لبه ی ظریف فنجان سرامـیکی را رویپایینم مـیگذارم. شـهر کـه هیچ! بعداز دل
کندش،
زمـین و اسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم بـه قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ
شد.
به قدر بالا نیـامدن نفس دربعضی شبها… یک جرعه ازجوشانده را مـیبلعم. بـه لطف نبات
دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل س*ی*ن*ه ام درمشت
مـیگیرم و
پادر ایوان مـیگذارم.
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۰۹٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۱۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۱۵
نگاهم بـه لانـه ی یـاکریمـی کـه کنار نرده ها چندسالیست جاخشک
کرده، خیره مـی ماند. روی صندلی چوبی مـی نشینم و جرعه ای دیگر را فرو مـیبرم.
یـاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا بـه جا مـیشود و دوبالش را باز مـی کند.
او کـه رفت این پرنده امد! عجیب است! نـه؟ سرم را بـه پشتی صندلی تکیـه مـیدهم و به
ابرهای پنبه ای کـه درهم فرو رفته اند نگاه مـی کنم. ان روز چقدر اذر بـه صورتش
ناخن کشید. عمو، خوب یـادم هست که درون چند ساعت چندین سال پیرشد. گرد سفید
بیش
از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند کـه چرا زودتر خبرشان نکردیم
هرچه
گفتند کـه خودش قبل از بیـهوشی خواسته بودی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همـه
را خوب یـادم است. همـه چیز او را از همـه بیشتر! چهره اش… زخمـهایش التیـام یـافته
بود…خوب بود! انقدر کـه جگرم را مـیسوزاند!. اما…خودم را فراموش کرده
ام.تنـها…مـیدانم که…بااولین سنگ لحد…من هم تمام شدم…
اشک گوشـه ی پلکم را خیس مـی کند. چشمانم را مـی بندم…کاش شب قبلش تاصبح
بیدار
مـیماندم…کاش ان خواب را نمـیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی درون بی نـهایت گم
شد. درحالیکه چندماهه ام را درآ*غ*و*ش داشت! دستم راروی شکمم
مـیگذارم…هنوز جایش درد مـی کند! تمام رویـاهایم…رویـایی کـه برایش لباس گلبهی
خریده بودم…از وجودم پربست! تبسمـی تلخ گوشـه لبم مـی نشیند.. راست مـیگویند،
ها بابایی اند!. حسنا نیـامده بـه او دل و جانش را داد و رفت! … اصلا چه
شد! نمـیدانم! دست دراز مـی کنم و دفتررا از روی مـیز کوچک گردویی کنارصندلی ام
برمـیدارم. صفحه ی اخر را باز مـی کنم. دستم مـی لرزد. تعجبی نیست! مثل همـیشـه!
اشک هایم روی کلمات مـی ریزند. دیگر چیزی به منظور نوشتن نمـیماند. باپشت دست روی
اشکهایم مـیکشم تاپاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله مـیشوند…انـها هم گریـه
مـی کنند!
درآخرین سطح مـی نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست!
خودکار رنگی را از مـیان برگه هایش بیرون مـیکشم. دفتررا مـی بندم و سمت لبهایم مـی
اورم. مـیب*و*س*مش. مـیبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبار
قربانی
نگاهش شده ام؟! چشمانم را مـی بندم و باز هم فرو ریختن عشق از مـیان مژه هایم.
صدای ملیح حسنا را مـی شنوم. درست پشت سرم…
ماما؟ تموم شد؟
چندباری پلک مـی و باپشت دست اشک روی گونـه ام را مـیگیرم
-اره ماما!
خودکار را سمتش مـیگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان ابی
رنگش
مـیخندند. درست است! اسمان من همـین دونگاه ارام است! خودکار را بعد مـیزند و
دستی
کة پشت سرش پنـهان کرده بیرون مـی اورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی!
اینو ببین! بابابرام خرید!
بغضم را فرو مـیبرم
-تشکر کردی؟!
اوهوم! اوهوم!
سرش را کـه به بالا و پایین تکان مـیدهد. موج موهایش رشانی مـیریزد.
ورجه
وورجه کنان داخل ایوان مـیپرد و مقابلم مـی ایستد. یک طورخاص نگاهم مـی کند
باتعجب مـی پرسم: عزیزدل؟ چرا اینجور نگام مـی کنی؟
@nazkhatoonstory
داستانـهای نازخاتون, [۱۰٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۷]
#قسمت_اخر
یک دفعه بـه سمت جلو خم مـیشود و کنار لبم را مـیب*و*س*د. و بعد کودکانـه
درحالیکه
به سمت درون برمـیگردد مـیخندد و مـیگوید: بابایی گفت بجای اون ب*و*س*ت کنم!
دستم راجلوی دهانم مـیگیرم و به دنبالش ازجا بلند مـیشوم. ک شش ساله ام به
اتاق نشیمن مـیدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینن درفضا مـیپیچد مقابل چشمانم محو
مـیشود…روی دوزانو مـی افتم و فرش را چنگ مـی…بغضم را رها مـی کنم و ازته دل
ضجه مـی. شش سال هست م را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم مـیگوید خیـال!
مردم
مـیگویند دیوانگی! من اما مـی گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قد
کشیده…گاها همـینطور بـه من سرمـیزند و دلم را باخود مـیبرد. دستم راروی قلبم
مـیگذارم و س*ی*ن*ه ام را چنگ مـی. جای ب*و*س*ه ی حسنا روی صورتم
مـیسوزد.
درگوشی های مردم چه اهمـیتی دارد.
مـیگه روح بچه و شوهرش مـیان پیشش!
بیچاره! دلم براش مـیسوزه
دیوونـه شده!
خطرناک نباشـه یوقت؟!
پیشانی ام را روی فرش مـیگذارم… روح؟! روح را مگر مـیشود ل*م*س کرد؟! بویید و
ب*و*س*ید؟ بعد من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآ*غ*و*ش
مـیکشم. چطور
موهایش را شانـه مـی. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک مـی کند؟!
اینـها هیچ! از جا بلند مـیشوم و دیوانـه وار بـه سمت آشپزخانـه مـیروم. برگه های
آچهار با آهن ربا بـه درب یخچال چسبیده اند… هربرگه یک داستان است! یک نقاشی
رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی… مگر روح نقاشی هم مـیکشد؟! بعد چطور هربار که
به من سر مـیزند باخود یکی ازین هارا مـی اورد! بـه تازگي هم حسین را گاها در
آ*غ*و*ش من یـا یحیی طرح مـیزند! اصال کـه گفته تنـهایی عقلم را بـه تاراج؟!
یحیی از دنیـای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نـه! حسنا را باخود برد
اما… هردو هنوزهم بعضی اوقات درون یکی اراتاق ها پیدایشان مـی شود. درحالیکه
حسنا
نشسته و یحیی برایش الک مـیزند. انوقت بادیدن من هر دو مـیخندد. خنده هایی که
ار
صدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش
بود…یحیی
روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای مان را الک قرمز مـیزد. من را کـه دید
ازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر مـیشود سر روی س*ی*ن*ه ی وهم و خیـال
گذاشت؟! یحیی خیـال نیست! او بـه من سر مـیزند! دستم را گرفت و ناخنـهای بلندم
را بادقت الک زد. هرانگشت را کـه تمام مـی کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی
دستم
مـیچکید. وقتی مـی اید. خیلی حرف نمـیزند. تنـها نگاهم مـی کند. حسین هم… پسرک
شیرین معصومم! طبق ارزوهایم بـه زندگی ام اضافه اش کردم بـه سکوت مرگبار خانـه
ام کـه هراز چندگاهی بوی تپیدن مـیگیرد. اشکم را پاک مـی کنم و به ساعت چشم
مـیدوزم. راستی امروز تولد یحیی است. حتما برایش کیک بپزم
#مـیم_سادات_هاشمـی
@nazkhatoonstory
لینک کوتاه: http://nazkhatoonstory.gertoop.com/?p=1495
[دانلود دلبرم میرود زخم زبان میشنوم]نویسنده و منبع: درباره ما | تاریخ انتشار: Sat, 19 Jan 2019 00:07:00 +0000