ع دست مردونه سروم خورده

ع دست مردونه سروم خورده با اینترنت » انتقام دیو 3 - midinternet.com | یـا امام حسین(ع) - honardez.blogfa.com | صنعت نوین - ehsansamani.blogfa.com | خدا یکی عشق هم یکی - imha.blogfa.com |

ع دست مردونه سروم خورده

با اینترنت » انتقام دیو 3 - midinternet.com

ادامـه از قسمت قبل

قسمت ۷۱

افشین داشت مـیگفت مـیدونم من و پدرم بدترین و کثیف ترین کار رو درون حقت کردیم و انتظار ندارم ما رو ببخشی
اما من…
که صدای جیغ سالن رو برداشت
با توانی کـه نمـیدونم از کجا اومد دویدم سمت اتاق سامـی
چشماش بسته بود اصلا مرده بود دویدم جلو دستشو گرفتم
فریـاد زدم سامـی، ع دست مردونه سروم خورده سامـی چشماتو باز کن خدای من هنوز زنده بود
چشاشو بـه زحمت باز کرد
مـیون گریـه گفتم سامـی من هیچکی رو نکشته بودم
من تو الکلی مجازات شدیم
به گناه نکرده ما رو سوزندن سامـی
به گناه نکرده تو رو از من گرفتن
به گناه نکرده بدنمون کبود شد و دلمون خون
به زحمت گفت مـیدونم افشین همـه چیو بهم گفت آخرین قطره اشکش ریخت روی بالش
و چشماشو به منظور همـیشـه بست
نـه، نـه این واقعیت نداشت
ساااامـی، سامـی پاشو این حق ما نیست
ساااااامـی
شونـه هاشو گرفته بودم و تکون مـیدادم
پرستارا بـه زحمت منو ازش جدا
فریـاد زدم ولم کنید لعنتیـا ولم کنید
افشین اومد بازومو کشید دستمو کشیدمو گفتم بـه من دست نزن
داشتم خفه مـیشدم حتما مـیرفتم
در عرض چند ساعت فهمـیدم دو سال بیگناه مجازات شدم
در عرض چند ساعت فهمـیدمـیو نکشتم
که اشکهای مادرم ده سال پیر شدن پدرم
بخاطر ظلم بزرگی بوده کـه مثل مار موذیـانـه دور زندگیمون پیچید
در عرض چند ساعت
تک تک پایـه های زندگیم با کلنگ حقیقت ویرون شد
در عرض چند ساعت فهمـیدم زندگی خیلی بیرحم تر از اونی کـه فکر مـیکردم خیلی بیرحم
فقط مـیخواستم برم
از مـیون اشباح گریـان گذشتم
و قدم بـه قلب داغدار خیـابان گذاشتم کـه خیس از اشکهای آسمان بود
مثل یـه جنازه کنار خیـابون مـیرفتم
که صدای پیـاپی بوق ماشینی بـه روح زخم خوردم سوهان کشید
برگشتمو نگاش کردم
افشین بود
گفت بیـا بشین برسونمت خونـه
رومو برگردوندم و به راهم ادامـه دادم
ماشین رو نگه داشت اومد پایین بازومو گرفت
اما اینبار مثل آدمـی مسخ شده اعتراضی نکردم
دیگه توانی هم به منظور اعتراض نداشتم
منو رو صندلی نشوند که تا رسیدیم خونـه
زنگو زد
مش صفر اومد دم در
آشفته بود گفت خانوم کجا بودین
آقا حالشون خیلی بد بود
همـه چیو شکستن و رفتن بیرون
به حیـاط نگاه کردم گلدون ها هر کدوم یـه سمت شکسته بود
از پله ها بالا رفتم و وارد خونـه شدم
گلدون آفتاب گردونم هزار تکه شده بود
کوسن ها هر کدووم بـه یـه طرف پرت شده بود همـه جا پر از تکه های شکسته بود
افشین پشتم اومد تو داشت با حیرت بـه خونـه نگاه مـیکرد
رفتم سمت تی وی و دی وی دی رو روشن کردم
نشستم رو مبل
افشین گفت داری چیکار مـیکنی
با گریـه گفتم مگه نمـی بینی مـیخوام کارتون ببینم

قسمت ۷۲

رفتم سمت تی وی و دی وی دی رو روشن کردم
نشستم رو مبل
افشین گفت داری چیکار مـیکنی
با گریـه گفتم مگه نمـی بینی مـیخوام کارتون ببینم
گفت صبا پاشو ببرمت بیمارستان
و درون همـین حین مدام شماره علیرضا رو مـیگرفت
تا بالاخره جواب داد
افشین عصبی فریـاد زد لعنتی کجایی
پاشو بیـا خونـه
یـه رب بعد علیرضا درو کوبوند و وارد شد
تا چشمش بـه من افتاد بـه سمتم حمله ور شد
و منو گرفت زیر مشت و لگد افشین دوید سمتمون
وسط درد عمـیقی کـه تو پهلو و کمرم مـیپیچید
صدای پر خشمشو مـیشنیدم کـه فریـاد مـیزد
من مـیدونستم تو هرزه ای همتون مثل همـید
مـیدونستم آخرش با اون پسره فرار مـیکنی
چیـه قالت گذاشت سر کار بودی بدبخت
دوباره مثل یـه تفاله برگشتی پیش خودم
ت کدوم گوریـه چرا هیچکی خونتون نبود آره همتون با هم همدست بودین و منو احمق فرض کردین
خدای من فقط آخر حرفای مو شنیده بود جایی کـه م گفت زود خودتو برسون سامـی منتظره
دیگه ضرباتشو حس نمـیکردم بدنم بی حس شده بود
اصلا هیچی حس نمـیکردم
افشین فریـاد مـیزد ولش کن لعنتی کشتیش
اما نمـیتونست از من جداش کنـه
در همـین حین علیرضا برگشت و مشت محکمـی تو صورت افشین زد
از فرصت استفاده کردم
و با تمام توانم بلند شدمو بـه سمت اتاق دویدم
و درون رو پشت سرم قفل کردم صدای ضرباتی کـه به درون مـیزد مثل پتک تو سرم مـیخورد
فریـاد زد بیـا بیرون وگرنـه این درو مـیشکنم
با گریـه گفتم برو گمشو ازت متنفرم
و پشت درون نشستم و صدای هق هقم بالا رفت
با عصبانیت بلند شدمو
رفتم سمت دراور و مـیز آرایشم و همـه رو ازمـیز پرتاب کردم اونور
گلدون کنار تختو برداشتمو کوبوندم تو آیینـه
روتختی رو پرت کردم و پرده های پنجره رو کندم
و همزمان فریـاد مـیزدم خدایـا چرا
آخه چرا این زندگی لعنتی تموم نمـیشد
اما من تمومش مـیکنم همـین الان
رفتم سمت پاتختی و بسته قرصای خوابمو برداشتم
لیوان کنار تخت هنوز آب داشت
همـه قرصا رو ریختم تو دهنمو و پشتش آب دادم
صدای درون زدنش محکمتر شده بود فریـاد زد داری اونجا چه غلطی مـیکنی
همـینطور کـه به درون مـیزد
افشین فریـاد زد
علیرضا سامـی مرد
همـین الان
صدای وحشتزده علیرضا رو شنیدم کـه مـیگفت چی
افشین ادامـه داد
من همـه چیو بـه صبا گفتم
گفتم من بودم کـه با پریـا تصادف کردم
خدای من نـه یعنی علیرضا تمام این مدت مـیدونست دیگه تحمل این زندگی لعنتی رو نداشتم
خدایـا نامردی که تا کجا خیـانت که تا کجا
همشون با هم همدست بودن
من و سامـی بیچاره بازیچه یـه مشت حیوون شده بودیم
نـه دیگه نمـیتونستم..
همـه چیو تحمل کردم ولی این یکی نـه.
از داخل وسائل آرایشم تیغی رو برداشتمو با اطمـینان روی مچ دستم کشیدم

قسمت ۷۳

چشمام هی تار و تارتر مـیشد کـه در با یـه ضرب باز شد
و درون آن مـه آلود مرگ دستان علیرضا منو بـه آغوش کشید و بلند کرد
موهای سیـاهم آخرین وداع رو با هوای این خونـه کرد
و قطره اشکم آخرین وداع رو با این قصر پر ملال خداحافظ ای باغ زیبا
یـادته روزی کـه قدم بـه این خونـه گذاشتم هردومون سفید پوش بودیم تو از برف من از کفن عروسی
و حالا هر دو سیـاه پوشیم تو از شب من از مرگ روزی کـه اومدمـی واسم قربونی نکرد و خونی رو سنگفرشت ریخته نشد
اما نگاه کن امروز کـه دارم مـیرم از خون من سنگفرشت رنگین شده
خداحافظ ای باغ زیبا، تنـها دلخوشی من، تو این زندان طلایی خداحافظ : ع دست مردونه سروم خورده افشین درون ماشین رو باز کن
صدای ملتمسانـه علیرضا درون گوشم مـی پیچید خدایـا اینکار و با من نکن
افشیییییین…..
و بعد تاریکی وقتی چشم باز کردم همـه چیز سفید بود
مرده بودم انگار اما بعد از یـه مدت چشمام واضح و واضحتر شد
تو بیمارستان بودم
یـهو علیرضا دوید جلو خدایـا شکرت
چشاتو باز کردی
وای اگه از دستت مـیدادم چیکار مـیکردم
ملافه رو کشیدم رو صورتم و گفتم برو بیرون
گفت صبا
دستمو آورد بالا کـه درد شدیدی که تا عمق وجودم رفت دستمو پانسمان کرده بودن و سرومبود
از زیر ملافه با صدایی کـه به زحمت بیرون مـیومد گفتم دیگه هیچوقت نمـیخوام ببینمت
پرستار اومد تو و به علیرضا گفت لطفا بیرون باشید
وضعیتشون هنوز مناسب نیست
خواهش مـیکنم فعلا بیرون باشید
بعد ملافه رو از رو صورتم کشید
ببین رفت آروم باش استرس روحی واست خوب نیست عزیزم
گفتم خانم پرستار اجازه ندید هیچبیـاد تو
فقط مـیخوام یـه نفر رو ببینم
گفت کی ت
گفتم مگه م اینجاست
گفت آره از صبح هنوز نرفته
با منگی نگاش کردم
و بعد چیزی درون مغزم جرقه زد
خدای من این همون بیمارستانـه
چرا مـیون این همـه جا من حتما بیـام اینجا
یـه دفعه یـادم افتاد سامـی من مادر نداشت
یـادم اومد من قرار بود بیشتر از اینکه من باشـه واسه اون مادری کنـه
سامـی من تنـها بود غریب بود هیچکیو نداشت
گفتم اون ه هم هنوز اینجاست
گفت آره
گفتم مـیشـه ببینمش
گفت ت بیرون خیلی نگرانـه
گفتم مـیشـه اون ه رو صدا کنید
با تردید رفت بیرون
چند لحظه بعد ه با چشمای قرمز اومد تو
گفتم تو کی هستی
دوست شی یـا نامزدش
به چشمام نگاه نمـیکرد سرش پایین بود گفت هیچکدوم من عاشقش بودم
صداش تو سرم زنگ زد عاشقش بودم بودم بودم بودم
گفتم بودی مگه الان نیستی
با گریـه گفت صبا خانوم سامـی مرده
با خنده گفتم آره آره راست مـیگی وقتی یکی مـیمـیره دیگه نمـیگن هست مـیگن بود
صدای خنده هام تبدیل بـه قهقهه‌ شد

قسمت ۷۴

ه ترسیده بود
همونطور کـه مـیخندیدم اشک از چشمام مـیریخت
آره، آره سامـی مرده،سامـی مرده من کشتمش
اما نگاه کن من هنوز زنده م
و بلند بلند گریـه کردم
گفت من مـیفهمم اما..
فریـاد زدم اما چی
تو چطوری وسط زندگی من سبز شدی
چطوری خودتو بهش چسبوندی
اون همـه عو فیلم از کجا اومد یـهو
اگه تو نبودی
وقتی دلم بـه مـهندس قادری خوش شد
نمـیموندم تو اون زندگی کثیف پر خیـانت
تو از کجا یـهو پیدات شد
ساکت سرشو پایین انداخته بود فریـاد زدم چرا لال شدی چرا حرف نمـیزنی
سرشو آورد بالا و گفت مـهندس قادری منو فرستاد بـه عنوان مدیر برنامـه…
وای وای وای خدایـا چرا این روز پر از خیـانت و تموم نمـیشد
در همـین موقع مـهندس قادری اومد تو و با سر بـه ه اشاره کرد کـه بره
گفت ت بیرون خیلی نگرانـه
برگشتمو نگاش کردم گفتم چرا
مگه نگفتی من مثل نداشتتم
با خودتم همـین کارارو مـیکردی
بابا جونم بابای مـهربونم.
مـهندس اشک تو چشماش جمع شد
صداش لرزید
گفت من مستاصل بودم سعی کردم
بهترین کارو کنم چیزی کـه به صلاح همـه باشـه
گفتم صلاح کی گفت تو علیرضا سامـی افشین
آه عمـیقی کشیدم
دستمو نشونش دادم گفتم صلاح من این بود
صلاح سامـی مرگ بود
صلاح ما این بود کـه شما سه که تا دست بـه یکی کنید
گفت قبل از اینکه با علیرضا آشنا بشم فکر مـی کردم شاید مثل این قصه ها کـه یـه تصادفی مـیشـه و دونفر عاشق هم مـیشن
تو هم با علیرضا خوشبختی
ولی وقتی باهاش آشنا شدم دیدم
چه اتفاق وحشتناکی واست افتاده
تمام تلاشمو کردم که تا نجاتت بدم
بخاطر همـین خواستم بیـای تو شرکتمون
تا پولو یـه دفعه بهت بدیم و خلاص بشی اما علیرضا قبول نکرد
یـه روز بهم گفت خیلی دوسش دارم
ولی نمـیتونم بپذیرم واسه منی کـه همـه برام له له مـیزنن اینقدر قیـافه بگیره
باهاش حرف زدم خیلی منطقی اما قبول نکرد
اون روز کـه فهمـیدم تو رو با سامـی تهدید کرده خونم بـه جوش اومد رفتم دیدنش
و گفتم کـه همـه چیو مـیدونم و ازش خواستم قبل از اینکه مجبور شم شراکتمون رو بـه هم ب
و ضربه اقتصادی بدی بهش بخوره تو رو طلاق بده
اما گفت براش مـهم نیست و نـهایتش از صفر شروع مـیکنـه بـه زبون خوش بهش گفتم اینقدر وکیل های قدر دورم هستن کـه مـیتونم ثابت کنم
صبا رو مجبور بـه ازدواج کردی و این عقد کلا باطله
بهش گفتم دستت بـه هیچ جا بند نیست
امابازم قلدر بازی درون آورد
و شروع کرد بـه داد و بیداد کـه به شما چه ربطی داره
منم گفتم کـه افشین مقصر اصلی تصادفه
گفتم اونقدر بریده کـه مـیخواد بره خودشو معرفی کنـه
اول و آخر تو متضرری.
شوکه شد
ده بار طول اتاقو رفت و اومد باورش نمـیشد

قسمت ۷۵

علیرضا شوکه و عصبی بود
گفتم آب از سر من گذشته
زن من از غصه دق کرد و مرد
من مـیتونم پرونده تصادف رو دوباره بـه جریـان بندازم افشین خودشو معرفی مـیکنـه پولتو با سودش و حتی دو برابر بهت برمـیگردونیم
اما بخاطر کتک زدنش بخاطر عسر و حرج بخاطر ازدواج اجباری کاری مـیکنم کـه عقدتون باطل بشـه
تو هم هیچکاری ازت برنمـیاد
پس بهتره لجبازی نکنیو بذاری این بره
از عشقش جداش کردی داری عذابش مـیدی
لجبازی که تا کجا
گفت مـهندس لجبازی نیست من عاشقشم
آره اولش لبجازی بود ولی نمـیدونم کی عاشقش شدم
کی طاقت یـه روز دوریشم نداشتم
کی شد همـهم
گفتم بعد چرا دست روش بلند مـیکنی
چرا تنـهاش مـیذاری
گفت نمـیدونم دستم خودم نیست همش فکر مـیکنم منتظر یـه فرصته کـه فرار کنـه و بره
شبهایی کـه دیر مـیومدم و اون فکر مـیکرد تو مـهمونی ها ولم
پشت درون خونـه مـی نشستم و فکر مـیکردم
دلم مـیخواست برم تو بغلش کنم ببوسمش و بهش بگم
ببخشید کـه ناراحتت کردم
ببخشید کـه دست روت بلند کردم
ببخشید کـه تنـهات مـیذارم
تو همـه وجودمـی همـه زندگیمـی یـه لحظه طاقت دوریتو ندارم
اما بعد حسی مثل خنجر تو قلبم فرو مـیرفت
هرچقدر من عاشق اون بودم اون ده برابر عاشق سامـی بود
با این وجود دوسش دارم قول مـیدم خوشبختش کنم
خواهش مـیکنم از من نگیریدش
صبا…. ع دست مردونه سروم خورده تو جای من بودی چیکار مـیکردی
بخاطر همـین سعی کردم شرایط زندگی رو برات بهتر کنم
سفر بـه سنگاپور نقشـه خودش بود البته من بـه توانایی هاتون ایمان داشتم
اما امـیدوار بودم کـه تو هم بـه این زندگی دل ببندی
حالام هر کاری بگی مـیکنم
به افشین مـیگم بره خودشو معرفی کنـه که تا بیگناهی تو ثابت بشـه
هرچی تو بگی
سرش پایین بود
گفتم افشین رو مـیبخشم با حیرت و تعجب گفت چی؟
جوابشو ندادم گفتم و اما علیرضا
تو هیچ دادگاهی شرکت نمـیکنم
هیچ پزشک قانونی نمـیرم
مـیخوام از روی این تخت کـه بلند شدم مستقیم برم
برم جاییکه علیرضا به منظور همـیشـه از زندگیم محو بشـه
شما بـه من قول دادین یـه مرد حتما سر حرفش بمونـه
شما گفتین بواسطه افرادی کـه مـیشناسین خیلی سریع و بدون حضور من مـیتونید برگ طلاقو بدین دستم
حالا وقتشـه کـه به قولتون عمل کنید
من بیگناه تاوان خون پریـا رو دادم
شما تاوان خون سامـی رو بـه من بدین
اما اگه مثل اون دفعه بـه حرفتون عمل نکنید
من دیگه که تا آخر عمرم بـه هیچ مردی اعتماد نمـیکنم
گفت بهت قول مـیدم قول مردونـه
هرچی بخوای غیر از اینم انجام مـیدم
گفتم هرچی بخوام؟
گفت آره هر چی بخوای
گفتم بعدش افشین حتما با من ازدواج کنـه اما هر وقت من بخوام
و این ممکنـه چندین سال طول بکشـه
و که تا نظرمو نگفتم حق نداره با هیچ زن دیگه ای حرف بزنـه

قسمت ۷۶

نمـیدونم چرا اینو گفتم
شاید مـیخواستم افشین هم بـه اندازه من درد بلاتکلیفی رو بچشـه
وقتی گفتم افشین حتما با من ازدواج کنـه
حتی یـه لحظه هم فکر نکرد گفت باشـه
گفتم همـه رو همـینطوری خرید و فروش مـیکنید
آدمـها با گونی سیب زمـینی براتون فرقی نمـیکنن
گفت تو مـیدونی منو افشین داریم چه عذابی مـیکشیم
هر کاری مـیکنیم که تا این کابوس لعنتی به منظور هممون تموم بشـه
تازه افشین خودشم…
و حرفشو خورد
چقدر من احمق بودم
یـه مشت گرگ گرسنـه آماده نشسته بودن به منظور دم
بهش نگاه کردم و گفتم مدیریت هتل سنگاپورم مـیخوام
علاوه بر یک سوم سهامش
شوکه شد با تعجب نگام کرد
پوزخندی زدمو گفتم
نمـیدونستم پولاتون عزیزتر از پسرتونـه
افشینو گفتم شوکه نشدین
گفت نـه نـه فقط یـه لحظه…
پ وسط حرفش و گفتم فقط یـه لحظه باورتون نشد این همون صباست
همون صبای صبح
همون صبای دو سال سکوت و صبر
همون صبایی کـه دوسال تو خونـه مردی زندگی کرد کـه غرق پول بود اما هیچی ازش نخواست. ع دست مردونه سروم خورده هیچی حتی یـه جوراب.
هر چی بود شوهرش خرید
آره این همون صباست
باورت مـیشـه اینقدر پول پرست شده باشـه.
اینقدر خودخواه
خودمم باورم نمـیشـه
و شماها این بلا رو سر من آوردید
شما افشین علیرضا
من سکوت کردم شما هم سکوت کردید
اما سکوت من کجا و سکوت شما کجا
مـیدونی مـهندس چرا افشین رو بخشیدم
چون از گناهکار و مجازات افشین چیزی عایدم نمـیشـه
عشقم برمـیگرده
روزای تلخ زندگیم درست مـیشـه
یـا مـیتونم علیرضا رو بخاطر اون همـه درد ببخشم؟
افشین باید، فقط بـه من،تقاص بعد بده بـه من
نـه هیچدیگه.
باید طعم تلخ سردی و زندگی با آدمـی کـه ازش متنفره رو بچشـه
و علیرضا حتما بفهمـه وقتی یکیو از عشقش جدا مـیکنـه چه دردی داره
و شما یک هزارم این پولاتون مـیتونست همون روز اول منو نجات بده
من ازتون انتقام نمـیگیرم
من فقط دارم حقمو مـیگیرم
مـهندس آشفته بود و مستاصل
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و فهمـیده بود با زندگی من چه کرده
گفتم مـیبینی مـهندس تو چند ساعت چقدر بزرگ شدم
مـیبینی یـهو از سی سالگی پرتم تو شصت سالگی
نـه پرتم ن
پرتم کردین شما سه که تا مرد…. مـهندس با بغض گفت هر کاری بخوای برات مـیکنم
من مـیدونم گناه ما نابخشودنیـه همسرم اینو درک کرد کـه تاب نیـاورد
من همـه کارا رو درست مـیکنم قول مـیدم قبل از اینکه از بیمارستان مرخص بشی
همـه چی همونطوری بشـه کـه تو مـیخوای
گفتم مـهندس یـه کار دیگه..
دیگه نمـیخوام اینجا بمونم
مـیخوام برم یـه جای گرم یـه جایی کـه تن یخ زدم آتیش بگیره
گفت هر جا بخوای
مـیخوام برم سنگاپور با پدر و مادرم

قسمت ۷۷

گفتم مـیخوام برم سنگاپور با پدر و مادرم
و مـیخوام هماهنگ کنی کـه علیرضا هیچوقت نتونـه منو پیدا کنـه یـا پاشو اونجا بذاره
گفت خیـالت راحت باشـه
من هر چی بخوای قبول مـیکنم
اما علیرضا هم راز بزرگی داره کـه اگه بشنوی شاید بتونی ببخشیش…
گفتم برام مـهم نیست
گفت بی انصافی نکن
لااقل حرفاشو گوش کن
من کـه پشتتم
وقتی مـهندس رفت بیرون بـه پرستار گفتم مـیخوام علیرضا رو ببینیم
اومد تو و در سکوت بـه من خیره شد
گفتم مـیدونی تو وضعیتی نیستم کـه باهات بحث کنم
این ساختمون از پایـه خراب شده
من مـیخوام ازت طلاق بگیرم
مـیخوام اینو بفهمـی و بی دردسر بکشی کنار
بفهمـی کـه دیگه همـه چی تموم شد
که من دیگه هیچ احساسی بهت ندارم
وا رفت گفت ولی من دوستت دارم
گفتم اگه دوستم داری بعد باید خودخواهی رو کنار بذاری و برای خواسته م احترام قائل باشی
حالا برو
آثار رنجیدگی تو صورتش موج مـیزد
ولی مـیدونست کـه الان تو شرایط هیچ حرفی نیستم
رفت سمت درون اتاق کـه گفتم تو این دو هفته ای کـه تو بیمارستان هستم نمـیخوام دیگه ببینمت
تا زمانیکه از ایران برم
مثل برق زده ها برگشتو نگام کرد
گفتم رابطه ما دیگه تموم شده
تنـها لطفی کـه مـیتونی ی اینکه خاطره بدتر از اینایی کـه تا حالا تو زندگی باهات داشتم برام بجا نذاری
مـهندس گفت تو یـه راز داری کـه من حتما بشنوم ولی فکر نمـیکنم دیگه حرفی مونده باشـه
به هر حال مـیشنوم هر چند هیچ چیزی نمـیتونـه نظرمو عوض کنـه
سرشو آورد بالا چشمای اشک آلودش رو بـه صورتم دوخت و گفت هر چیم باشـه واسه اشتباهاتم توجیـه خوبی نیست
گفتم بعد برای همـیشـه برو
و نذار بیشتر از این عذاب بکشم
پاهاش سنگین شده بود و دیگه پیش نمـیرفت اما رفت
مـیدونستم مـهندس باهاش حرف زده
هیچکدوممون حتی فکرشم نمـیکردیم کـه یـه شبه کل زندگیمون از پایـه ویران بشـه
اشکام سرازیر بود اما آتیش قلبمو خاموش نمـیکرد

قسمت ۷۸

ادامـه داستان از زبان علیرضا
وقتی صبا رو غرق درون خون وسط اتاق دیدم
وقتی بدن و نحیفش رو تو بغل گرفتم
و دویدم سمت بیمارستان
وقتی صبا گفت دیگه هیچوقت نمـیخواد منو ببینـه
وقتی با باری از گناه و قضاوت نابجا برگشتم خونـه
فهمـیدم صبا راست مـیگفت من واقعا یک دیوم…
در حیـاط رو باز کردم
اما که تا چشمم خورد بـه سنگفرش باغ وا رفتم لکه های خون ، قطره قطره رفته بود که تا بالای پله ها
وارد سالن شدم همـه جا بهم ریخته بود و اتفاقات دیشب مثل گردباد دورم مـی پیچید
وسط خورده های شکسته نشستم
خدایـا من چیکار کردم
هر بار کـه یـادم مـیومد چطور بهش حمله کردم و زدمش
احساس شرمندگی و عذاب وجدان دیوونم مـیکرد
من زدمش… من دست روی بلند کردم کـه داغدار بود
من بـه زن پاک خودم تهمت هرزگی زدم
لعنت بـه این شک..
من یـه دیوم…
اشکام ریخت فریـاد زدم من یـه دیوم
یـه دیو لعنتی.. رفتم سمت دی وی دی بلندش کردم و کوبیدمش کف سالن
هزار تکه شد و فیلم ازافتاد بیرون
فیلم رو چسبوندم بـه م
و با گریـه گفتم صبااا
رفتم بالا فیلم رو گذاشتم روتاب
و هی نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم
تا باطریتاب تموم شد
اومدم پایین رفتم سمت اتاقش
از وقتی از سفر برگشتیم دیگه اینجا نخوابید اما وسایلش رو جا بـه جا نکرد
اتاق بهم ریخته بود
آیینـه شکسته و پرده ها کنده شده بود. و وسایلش همـه جا پخش بود
وسط اون همـه آشفتگی یـهو چشمم بـه حلقه ش افتاد
که خونین یـه گوشـه افتاده بود
برداشتمش
نشستم روی تخت…
قلبم از درد مـیسوخت
چی شد کـه کارمون بـه اینجا رسید؟
و سیل خاطرات گذشته منو درون خودش غرق کرد
و رفتم بـه اون روزی کـه فهمـیدم پریـا بهم خیـانت کرده
قبل از نامزدی هرچی مادرم، بـه بابا گفت این ه بی اصل و نصبه
خانواده ش تازه بـه دوران رسیدن بابا قبول نکرد
گفت این یـه شراکت بزرگه بین المللیـه
ه بیـاد تو خانواده ما درست مـیشـه
خوب پریـام خیلی خوشگل و خوش هیکل بود
هیچ پسری نمـیتونست بهش نـه بگه منم مثل بقیـه و مثل بابام، چشمم رو همـه چی بستم
تا اون روز کـه با وقاحت تو چشام نگاه کرد و گفت با یکی دیگه سرو سر داره.
اونم درست چند هفته قبل از عروسی.
آتیش گرفته بودم
پسره رو گرفتم زیر مشت و لگد..
تمام وجودم پر از خشم شد.
اما منی نبودم کـه به بازی بگیرنش و راحت بکشن کنار
بعدش بـه سمت پریـا حمله کردم و جلوی همـه تو شرکت فریـاد زدم پریـا بخدا مـیکشمت
پریـا با وحشت بلند شد و دوید سمت در
منم دویدم سمتش وجودم پر از خشم و نفرت بود اگه دستم بهش مـیرسید…
که نازی دستمو گرفت

قسمت ۷۹

نازی دستمو گرفت.
داداش ولش کن تو رو خدا نرو
فردا یـه انگشت بـه دست این بزنی کل فک و فامـیلش مدعی مـیشن
دستمو با خشونت از دستش کشیدم بیرون و گفتم گور بابای فک و فامـیلش
و رفتم دنبالش
از من خیلی دور شده بود و داشت مـیدوید
سرعت دویدنمو تندتر کردم
آتیش خشم هر لحظه درون درونم شعله ور تر مـیشد
تا اینکه از دور دیدم پریـا پیچید تو یـه خیـابون
ایستادم. یـه آن بخودم اومدم.
کسی درون درونم گفت واقعا ارزششو داره ولش کن لیـاقتش همـینـه
اما هنوزم داشتم تو خشم و عصبانیت مـیسوختم
چشمم افتاد بـه یـه پارک کوچک محله
روی یکی از نیمکتها نشستم
سرمو تو دستام گرفتمو بـه این فاجعه فکر کردم
باورم نمـیشد.
اگه نازی با اون پسرهتوندیده بودشون
یـا گفته بود منو نمـیخواد خودم همـه چیو درست مـیکردم
اما اون هم منو مـیخواست
هم هرزگی و خوشگذرونی با این و اونو.. و این از غیرت خانواده ما بدور بود
این کارش تو کتم نمـیرفت
فقط تو سرم یـه جمله مـیچرخید
آدمش مـیکنم نمـیذارم اینجوری با آبروی خانواده ما بازی کنـه
بلافاصله بعد از رفتن من نازی زنگ زده بود بـه بابا
اونم زنگ زد بـه پدر پریـا
نمـیدونم بینشون چی گذشت
اما یـه ساعت بعد برگشتم شرکت سوئیچ رو برداشتم
که برم سمت خونشون
باید بـه من توضیح مـیداد چرا همچین کار کثیفی باهام کرده
امادوتا خیـابون بالاتر، وقتی پیچیدم با صحنـه وحشتناکی روبرو شدم
بدن بیجون پریـا افتاده بود جلوی یـه ماشین!
آمبولانس،پلیس، مردم
خدایـا باورم نمـیشد رفتم جلو و بغلش کردم
نفرت و خشم جاشو بـه درد و ناباوری داد
رفتم بیمارستان که تا راننده خاطی رو با دستای خودم خفه کنم
اما با ی ضعیف و رنجور رو بـه رو شدم کـه روی تخت افتاده بود
خواستم برم تو و حالشو بگیرم
اما نامزدش جلوم درون اومد و کارمون بـه کتکاری کشید
مثل یـه گرگ زخم خورده بودم اما دستم بـه هیچ جا بند نبود
تا اینکه تو دادگاه معلوم شد ه بیمـه نداشته…

قسمت ۸۰

تو دادگاه معلوم شد ه بیمـه نداشته
خانواده پریـا تشنـه بـه خونش بودن
و از قاضی مـیخواستن حکم اعدام بده
و هرچی قاضی مـیگفت قتل عمد نبوده… راضی نمـیشدن
بعد کـه فهمـیدن ه بیمـه نداشته
گفتن الا و بلا حتما دیـه رو کامل بده یـا بره زندان و بپوسه
مـیدونستن درون توانش نیست مـیخواستن زجرش بدن
تو دادگاه ایستاده بود و گیج و منگ بـه پدر و مادرش بـه خانواده پریـا کـه تهدید مـی و به قاضی کـه دست و دلش بـه حکم نمـیرفت نگاه مـیکرد
راستش دلم براش سوخت
اون پریـای هرزه ارزش نداشت یـه مو از سر یـه نفر کم بشـه
آخه مـی دونید چیـه بعدها تو پزشک قانونی معلوم شد باردار هم بوده غرورمم بد جوری لگد مال شده بود و آبرویی هم تو شرکت برام نمونده بود
بخاطر همـین تمام پرسنل شرکت رو مرخص کردم
سر خاک هم پدر پریـا هر چی از دهنش درون اومد بـه منو بابام و خانواده م گفت.
و تمام حرمتها رو زیر پا گذاشت
از اینورم تحقیق کردم و فهمـیدم خانواده این ه که تا صد سال دیگم نمـیتونن این پولو جور کنن
بخاطر همـین یـه چک کشیدم بـه مبلغ کل دیـه و برداشتم کـه ببرم بدم بـه پدر پریـا بی هیچ چشمداشتی
واقعا دلم مـیسوخت
پدرم از بچگی بهمون یـاد داده بود
اگه خدا ثروتی درون اختیـارمون گذاشته قدر بدونیم
و بـه اطرافیـانمون کمک کنیم
دقیقا هم بـه چشم مـیدیدم
هر چی کمک مـیکرد روز بـه روز وضع ما بهتر مـیشد
بخاطر همـین چکو گذاشتم تو پاکت و بلند شدم
که برم پیش پدر پریـا
که درون اتاق بـه صدا درون اومد و خودش با یـه مامور نیروی انتظامـی اومد تو
با تعجب نگاش کردم
مامور اومد جلو و گفت با توجه بـه شکایت ایشون شما مظنون بـه قتل پریـا هستید
با تعجب نگاش کردم و گفتم چی؟
گفت چیـه فکر کردی ه منو مـیکشی و قسر درون مـیری
گفتم شما دارید چی مـیگید
ببینید من حتی داشتم پول دیـه رو واسه شما مـیاوردم که تا رضایت بدین.
پوزخندی زد و گفت من احتیـاجی بـه پول ندارم کـه تو بخوای ضمانت قاتل مو ی و پول دیـه شو بدی
بعد رو بـه مامور کرد و گفت ببخشید هنوز مطمئن نیستم ولی نمـیخوام پرونده بسته بشـه
مامور رفت
برگشتم و گفتم از چی مطمئن نیستید؟
شما منظورتون چیـه
پوزخندی زد و گفت
ثابت کن تو هولش ندادی جلوی ماشین.
کیـه کـه بعد از توهم خیـانت همسر آینده ش دیوونـه نشـه و دست بـه کار احمقانـه ای نزنـه
گفتم من کاری نکردم اونی کـه باید مدعی باشـه منم کـه بهم خیـانت شده
فریـاد زد خودت با چشات دیدی
یـا حسودی ت کار داد دستت
خدایـا این چی داشت مـیگفت
گفت من تحقیق کردم
همـه تو شرکت شنیدن کـه تهدیدش کردی
و بعد از یـه ساعت کـه هیچتو رو ندیده آشفته اومدی ماشینتو بردی…

قسمت ۸۱

باورم نمـیشد پدر پریـا ایستاده بود رو بـه روم و داشت متهمم مـیکرد بـه قتل
تو اون روز ترسوندیش کـه فرار کرد
وگرنـه منی نبود سرشو بندازه پایین بره وسط خیـابون
همـه دیدن تو پشت سرش رفتی
گفتم من که تا یـه جایی رفتم، بعد دیگه دنبالش نرفتم
گفت از کجا معلوم شاهد داری
اما من مـیتونم آدم جور کنم شـهادت بدن تو هولش دادی و مو تو کشتی
گفتم مگه الکیـه مملکت قانون داره
گفت آره خوبیشم همـینـه کـه مملکت قانون داره
گفتم شما آخه چی دارید مـیگید چه خصومتی با من دارید
اونی کـه خیـانت کرده شما بود
گفت بخاطر همـین هولش دادی
کلافه دستمو گذاشتم رو صورتم
وای خدا درون همـین موقع پدر پریـا گفت
مـیندازمت پشت مـیله های زندان
مـیفرستمت بالای چوبه دار
مـیدونی کـه مـیتونم…
علاوه بر این شراکتمو با بابات بهم مـی
اسرار شرکتو رو مـیکنم و مـیدم دست رقبا..
دیگهی باهاش کار نمـیکنـه
مـیدونی کـه دنیـای اقتصاد دنیـای کثیفیـه
یکشبه ممکنـه پولدار بشی
یکشبه هم کل زندگیتو از دست مـیدی و ورشکست مـیشی با کلی طلبکار و مدعی
کاری مـیکنم خودتو پدرت ورشکسته بشید
کاری مـیکنم سهام دارها طلبکار بشن و پاشنـه درون خونتون رو از جا ن
شوکه شده بودم با حالتی عصبی گفتم شما چی مـیخواین
گفت مـیدونی پدرت چه ضربه بزرگی بـه من زده
چند وقت پیش یـه ساختمون رو مـیخواستیم مفت بخریم
اما بابات شروع کرد بـه زنجموره زدن کـه مال یـه عده یتیمـه خوردن نداره
مال حروم داخل اموال نمـیکنم و از این چرت و پرتا..
مـیدونی پدرت چند مـیلیـارد بـه من ضرر زد
و حالا م کـه زندگیش بخاطر تعصبات احمقانـه تو و خانوادت خراب شد
هرچی عزیزم گفت من از این خانواده خوشم نمـیاد گوش نکردم هی گفتم بابا جون تو قراره با علیرضا ازدواج کنی اونم کـه خوب و امروزیـه خودم واستون نزدیک خودمون خونـه مـیگیرم نگران هیچی نباش…
اما من چه مـی دونستم همـین علیرضا…
سرشو با دستاش گرفت و نالید همـینی کـه ازش طرفدارای مـیکردم خودش تو رو هل مـیده سمت مرگ
داشت مـی نالید و گریـه مـیکرد
گفتم ببینید من مـیدونم شما پدرید و قلبتون الان چقدر شکسته ولی من اون روز اصلا بـه پریـا نرسیدم
سرشو آورد بالا و گفت ثابت کن
گفتم چیو ثابت کنم شما دارید چی مـیگید گفت
آینده و زندگی مو بـه باد دادی و خراب کردی
باید آینده تو هم خراب بشـه
گفتم من نمـیفهمم شما چی مـیگید
گفت حتما با اون ه ازدواج کنی
متعجب نگاش کردمو گفتم با کدووم ه
گفت همون کـه مو کشت
شوکه شدم و گفتم شما مـیفهمـید دارید چی مـیگید
با لحن ترسناکی انگار کـه با خودش حرف مـیزنـه گفت امروز روز انتقامـه…

قسمت ۸۲

رو بـه پدر پریـا گفتم یعنی چی با اون ه ازدواج کنم شما مـیفهمـید دارید چی مـیگید اولا من اینکار رو نمـیکنم
دوم اون ه نامزد داره حتی حرف زدن درون این موردم زشته
گفت مـیدونم اتفاقا خیلی هم دوسش داره و برا هم مـیمـیرن
ولی حتما اونم همونطوری کـه کوچولوی من جوونمرگ شد
ذره ذره زهر جدایی رو بخوره که تا بمـیره
بعد گفت تصمـیمت رو بگیر
متهم بـه قتل ورشکستگی و بی آبرویی بابات یـا ازدواج با اون ه…
گیج و منگ رو صندلی وا رفته بودم
گفتم من الان حتما با بابام حرف ب
خنده تلخی کرد و گفت نـه تو این کارو نمـیکنی چون هیچغیر از منو تو نباید از این توافق بویی ببره.
نمـیخوام با بابات درون بیوفتم شراکتمون روند خوبی داره و اگه بهم بخوره اونی کـه بیشتر ضرر مـیکنـه بابای توه
گفتم بـه فرضم من قبول کردم ه کـه راضی نمـیشـه
گفت بـه فرض نداریم حتما اینکار رو انجام بدی
به ه مـیگی پول دیـه شو دادی و مجبورش مـیکنی بـه ازدواج..
گفتم اما این نامردیـه
گفت نامردی اونـه کـه واسه قاتل من دیـه جور کردی
از فردا آدمام همـه جا دنبالتن سر موعد مقرر یعنی همون روزی کـه عزیزم قرار بود عروس بشـه ازدواج مـیکنی
گفتم اما اون کـه یکهفته دیگه س چطوری بـه این سرعت… گفت همـه کارا رو خودم ردیف مـیکنم
همونطور کـه برای عزیزم کردم
و بعد بلند شد و گفت وقت زیـادی نداری زودتر تصمـیمتو بگیر
هنوزم فکر مـیکردم داره شوخی مـیکنـه
یـا مـیخواد منو بترسونـه
اما سریع با وکیلم تماس گرفتم
بعد از دو ساعت صحبت گفت کـه با وجود شاهد ها و اثبات دروغگویشون
پرونده روند طولانی خواهد داشت
و این ضربه شدیدی بـه اعتبار منو خانواده م و مخصوصا پدرم مـیزنـه
و بهتره توافق کنم و یـا خودم شاهدی بیـارم کـه منو زمان مرگ پریـا دیده باشن
وقتی قطع کردم گفتم مگه الکیـه رفتم بـه اون پارک محله ای کـه اون روزنشسته بودم
باغبون پیری مشغول کار بود گفتم پدر جان یـادته اون هفته من اومدم اینجا رو نیمکتها نشسته بودم
گفت بابا جان من یـادم نمـیاد دیشب شام چی خوردم
رفتم سمت دکه از فروشنده پرسیدم اقا یـادتونـه اون هفته از شما سیگار خ
یـه نگاهی کرد و گفت والا چی بگم مشتری ثابت من کـه نیستی.
هیچمنو یـادش نبود و اون پارک لعنتیم دوربین نداشت
خیلی این درون و اون درون زدم اما بیفایده بود
مـیدونستم اگه بـه پدرم بگم قید همچیو مـیزنـه
اما اینطوری خانواده م نابود مـیشد
چاره ای نداشتم حتما قبول مـیکردم
این ازدواج تنـها به منظور صبا اجباری نبود به منظور من هم اجباری بود
حالا علاوه بر تنفر از پریـا صدها برابر از صبا متنفر بودم
چون اون منو تو این دردسر انداخت

قسمت ۸۳

حالا علاوه بر تنفر از پریـا صدها برابر از صبا متنفر بودم
چون اون بود کـه باعث شده بود من بازیچه دست این مردک پست تازه بـه دوران رسیده بشم
هر چی این درون رو اون درون زدم بیفایده بود
پدر پریـا شاهدا رو آورد علنا تو چشمام نگاه و گفتن مطمئن هستن کـه من پریـا رو هول دادم
حتی جلوی روی پدر پریـا بهشون گفتم دو برابر بهشون پول مـیدم که تا دروغ نگن
فقط پوزخند زدن و از درون رفتن بیرون
پدر پریـا برگشت و گفت فقط ازدواج
با چند که تا وکیل قاضی و دادستان صحبت کردم و همـه گفتن حتما یـه روند قانونی به منظور اثبات بیگناهی من طی بشـه و ممکنـه حتی بازداشت بشم
مستاصل بودم بـه صبا فکر کردم
به ی کـه حتی یک درصد ایده آل های منو نداشت
یـه فوق‌العاده معمولی نـه چشمای زیبایی داشت نـه قد و هیکل آنچنانی یـه لاغر و رنجور با قد متوسط
تو خواب هم نمـیدیم بخوام با همچین آدمـی ازدواج کنم
رفتم خونـه بـه پدر و مادرم
وقتی گفتم مـیخوام با اون ه ازدواج کنم اولش فکر شوخی مـیکنم
اما بعد مادرم حالش بد شد و پدرم فریـاد زد معلوم نیست دارم چه غلطی مـیکنم
وقتی گفتم پول دیـه شو دادم
پدرم گفت من سه برابرشو بهت مـیدم با مردم چیکار داری
چطور حتما بهش مـیگفتم دیـه ای کـه دادم حیثیت و آبروی خانوادمونـه
پدرم فریـاد زد اگه اینکار رو کردی دیگه پاتو توی این خونـه نذار
با هزار بدبختی راضیشون کردم سر موعد عقد و عروسی رو بگیریم
و چه خانواده خودم چه خانواده صبا انگار اومده بودن عزا
عزای دل منو صبا
همـه چیز عین برق گذشت یـه آن بخودم اومدم کـه وسط سالن خونم با لباس عروس ایستاده بود و با پررویی داشت بـه من مـیگفت کـه مرد نیستم.
زندگیم رو خراب کرده بود زبونشم دراز بود
یک دفعه خشم و نفرت گرگ درنده ای شدن و تمام باورها، مـهربونیم و عشقم رو تبدیل دستهای وحشی کرد کـه دور بدن نحیف و ظریفش پیچید از گردن گرفتمشو کشیدمش روی زمـین و پرتش کردم رو تخت
و لباسش رو تکه تکه کردم
این حق من نبود حتما تقاصشو بعد مـیداد
وحشتزده بـه در و دیوار نگاه مـیکرد و تقلا کـه خودشو از دست من نجات بده
که سیلی محکمـی بـه صورتش زدم
ضعیف شد و دستاش افتاد
و بعد ناگهان انگار زمـین لرزید و من بـه خودم اومدم
خدایـا من داشتم چیکار مـیکردم
مثل بچه آهویی کـه گرگ بهش حمله کرده باشـه با لباس پاره و صورت قرمز از سیلی مـیلرزید
بلند شدم رفتم طرف پاکت سیگارم
تمام وجودم سرشار از تنفر و تحقیر بود
اومدم پایین لیوان دستمو پرت کردم تو دیوار
سرمو تو دست گرفتم و اشکام سرازیر شد
صبح با صدای درون بیدار شدم
مش صفر بود چمدونشو کـه تو ماشین جا مونده بود داد دستم…

قسمت ۸۴

وقتی بهش گفتم مـیتونـه اتاق جدا داشته باشـه برق شادی تو چشماش درخشید و عصبی ترم کرد
صبح رفتم شرکت و وقتی برگشتم بوی خوش غذا همـه جا رو برداشته بود
پیش خودم گفتم اینم مثل بقیـه س
چه زود خودشو با شرایط وفق داد و یـادش رفت کـه عاشق یکی دیگه بوده
همـه زنـها هرزه هستن
اما وقتی نصف شب با صدای جیغش کـه تو خواب سامـی رو صدا مـیکرد و ازش مـیخواست کمکش کنـه بیدار شدم فهمـیدم قضیـه بـه این راحتی ها هم نیست
و این کابوسها و حرف زدنـها تو خواب هرشب و هرشب تکرار مـیشد
اما صبحها آروم و سر بـه زیر رفتار مـیکرد
از همون موقع شک تو دلم افتاد کـه دلیل این رفتارهاش اینـه کـه مـیخواد اعتماد منو جلب کنـه کـه بتونـه راحت با اون پسره فرار کنـه
بخاطر همـین دو که تا نگهبان گذاشتم دم در..
که شکم بـه یقین تبدیل شد
چند روز بود یـه لبخندی گوشـه لبشو یـه برقی تو چشماش بود
یـه جورایی مشکوک مـیزد
تا اینکه اون روز تو دفترم نشسته بودم کـه سامـی اومد تو
و پولا رو گذاشت جلوم
عصبی شدم و دوباره یـادم اومد چطور زندگیم خراب شده
و بعد یـادم اومد بـه لبخندهای این چند روز صبا
چیزی مثل چاقوی کند روحمو پاره پاره کرد
اینم مثل پریـاست اینم هرزه اس
مطمئن شدم کـه تو این مدت یـه جوری با این پسره ارتباط داشته کـه اینقدر خوشحال بود
حتما مـیدونست قراره براش پول بیـاره
بلند شدم پر از خشم و نفرت، سیلی محکمـی بـه سامـی زدم
فریـاد زدم اومدی زن منو بخری مثل یـه گونی سیب زمـینی یـا شاید فکر کردی من سیب زمـینیم
با فریـاد من چند نفر از کارمندام اومدن تو
و سامـی رو گرفتن زیر مشت و لگد
اما خشم من فروکش نکرد
اومدم خونـه و تا گفت سلام زدم تو صورتش
و با درد عمـیقی کـه تو دلم بود گفتم تو هم هرزه ای
مـیدیدم کـه چطور زیر بار نفرت من خرد مـیشد درون حالیکه گناهی نداشت
پریـا دیگه اعتمادی برا من نذاشته بود
تا یـه مدت سرمو بـه مـهمونی گرم کردم
گاهی تو خونـه با گوشی حرف مـیزدم
و وانمود مـیکردم با بقیـه رابطه دارم
تا اونم بفهمـه من چه عذابی مـیکشیم
اما حالم از هر چی رابطه بود بهم مـیخورد
گاهی هم بیرون تو ماشین مـی نشستم که تا زمان بگذره و نخوام ببینمش
چند وقت اینطوری گذشت که تا اینکه گفت
مـیخواد خودشو از من بخره
خندم گرفت دیگه حس بدی نسبت بهش نداشتم
خیلی صبور بود خیلی مـهربون و دلسوز
مثل یـه پرنده کوچولو بود کـه افتاده تو قفس
بعضی وقتها کـه زندگی بهم فشار مـیاورد و ناخواسته عصبی مـیشدم و پرخاش مـیکردم سریع پشیمون مـیشدمو ازش مـیخواستم بـه هر دلیلی پیشم باشـه نوشتن حسابها ماساژ یـا هر دلیل دیگه ای فقط مـیخواستم کنارم باشـه

قسمت ۸۵

وقتی صبا گفت مـیخواد درآمد داشته باشـه که تا خودشو از من بخره
شاید اولش خندم گرفت
ولی بعد دیدم فکر بدیم نیست
اینجوری بیشتر پیشم بود و دیگه دلهره فرار شو نداشتم با این وجود هر چند خودش نمـیدونست اما یـه نفر رو گذاشته بودم مراقبش باشـه کـه از خونـه که تا شرکت و بالعزیر نظر بگیرتش
بعد از اون آبرو ریزی تو شرکت با وجودی کـه پرسنل عوض شده بودن دلم نمـیخواستی بدونـه کـه صبا همسرمـه
چون هنوز بـه هیچی اطمـینان نداشتم
بعدم چی حتما مـیگفتم کـه و بـه عنوان یـه کارمند ساده آوردم و گذاشتم سر کار
حوصله وز وز و حرف و حدیث هاشون رو نداشتم
گاهی با خودم مـیبردمش مـهمونی که تا روحیـه ش عوض بشـه اما انگار از این مـهمونی ها خوشش نمـیومد و مـیرفت یـه گوشـه کز مـیکرد
با این وجود بازم مـیومد و من فهمـیدم دوست نداره تو خونـه تنـها باشـه
بخاطر همـین سعی کردم دیگه زیـاد مـهمونی نریم و وقتمون رو جور دیگه ای بگذرونیم
علاوه بر اینکه حسی گرم از محبت و خواستن موذیـانـه مثل مار آروم آروم اومد و دور قلبم پیچید
چند وقت گذشت
تا اینکه یـه روز تو شرکت نشسته بودم که
پدر پریـا اومد
و تمام اون خاطرات تلخ و اون تهمتها زنده شد
با حالت شرمساری گفت علیرضا ببخشید همـه چی معلوم شده نظر کارشناسی و چیزای دیگه من پرونده رو بستم
تو مـیتونی اون رو طلاق بدی
گفتم عجب مرسی از اجازه تون
و از شرکت زدم بیرون
آدم کثیف ، پول پرست بدبخت
تازه فهمـیدی اشتباه کردی
داشتم حرص مـیخوردم کـه تصمـیم گرفتم برم باشگاه که تا یکم اعصابم آروم بشـه
اما حواسم نبود و دستم یکم آسیب دید
همون موقع یـه نقشـه توپ بـه ذهنم رسید
رفتم داروخانـه و یـه اتل مچ بند خو دستم کردم
وقتی رسیدم خونـه بـه صبا گفتم دستم تو باشگاه آسیب دیده
و ازش خواستم رو آماده کنـه
اما انگار حواسش نبود اصلا یـه جوری بود
تو وان نشستمو صداش کردم وقتی اومد معذب بود
دستمو گرفت و تو آب و ماساژ داد
حسی سرشار از آرامش وجودمو فرا گرفت
اون شب مـیخواستم بهش بگم بابت رفتارم پشیمونم
مـیخواستم بهش بگم مـهرش بـه دلم نشسته مـیخواستم بگم بیـا دوباره شروع کنیم
شاید بهش مـیگفتم دوسش دارم
بخاطر همـین دستمو بردم زیر چونـه ش و سرشو آوردم بالا کـه یـه قطره اشک افتاد روی دستم
خدای من داشت گریـه مـیکرد
گفتم چی شده
گفت مـیخوام برم خونمون
قلبم لرزید
خدایـا من با این چیکار کرده بودم
تو این مدت حتی اجازه ندادم بره خونشون
اومدم بیرون و یـه آژانس گرفتم و فرستادمش خونـه
اما دو روز بعد با حقیقت تلخی روبرو شدم
چون فهمـیدم گریـه ش از دلتنگی نبود

قسمت ۸۶

دور روز بعد وقتی رفتم شرکت دیدم ا دور هم جمع شدن و دارن با هیجان یـه چیزی رو مـیبینن
رفتم جلو و گفتم خانمـها چه خبره
یـهو دست و پاشون رو جمع و یکیشون گفت آقای رییس سامـی عجدید گذاشته
با حرص و عصبی گفتم گذاشته کـه گذاشته اینـهمـه سر و صدا نداره
گفت آخه عکسای جدیدش با یـه ه س
مـیدونید کـه خیلیـا عاشقش بودن
اصلا دیروز عکسش رو کـه نشون صبا دادم
رو صندلی وا رفت و رنگش پرید
وای بـه حال بقیـه…
خدایی هیچسوز صدای اونو نداره
مـیگن یـه نامزدی داشته از دستش داده
حتی خودش گفته آهنگاشو واسه اون مـیخونـه
دیگه صداشو نمـیشنیدم
اژدهای خشم و نفرت وحشیـانـه اومد و تمام عشق و محبتی کـه نسبت بهش داشتمو قورت داد رفت
هه احساس حماقت مـیکردم کـه فکر کردم با بقیـه فرق مـیکنـه کـه نجابت داره
به بهانـه خونـه باباش معلوم نیست کجا رفت
به جهنم بره گم شـه
زنگ زدم بـه یکی از بچه‌ها و گفتم امشب مـهمونی خونـه من…
هر چیو هر کیم دوست دارید بیـارید هزینـه هاش با من
شب زنگ زد مـیای دنبالم زیـادی خورده بودم و حال طبیعی نداشتم
گفتم خودت بیـا
بالا بودم کـه با صدای جیغ دادش اومدم پایین و دیدم داره با مـهمونام دعوا مـیکنـه
ه پررو اصلا نمـیدونم چطوری روش شده بود برگرده خونـه
و حالا تو روم واساده بود و داشت هرچی از دهنش درون مـیومد مـیگفت کـه با پشت دست کوبیدم تو صورتش که تا ساکت شد
گفتنش شاید خیلی مسخره باشـه
اما بیشتر از اونی کـه عصبانی باشم دلم شکسته بود چشمام خیس شد و بغض تو گلوم نشست
گفتم من داشتم تازه بهت…
لعنت بـه تو
گریـه های اون روزت بخاطر اون بچه مطربه بود آره؟
خردم کردی صبا…. لهم کردی
تازه داشت یـادم مـیرفت کـه شما زنا چه موجودات کثیفی هستید
من احمقو بگو کـه فکر کردم از دلتنگیـه
یـه دفعه وا رفت
آروم گفت من…
فریـاد زدم خفه شو فقط خفه شو
لیـاقت هیچیو نداری اینجا خونـه منـه
این اتاقم اتاق خونـه منـه
منم هر کاری دلم بخواد مـیکنم
و از درون اومدم بیرون و فریـاد زدم
پاشین گم شید بیرون مـهمونی تموم شد
وقتی همـه رفتن رفتم بالا روحم پر از درد بود چشمامو بستم و بالشم خیس شد
صبح با نوازش دستشموهام بیدار شدم
پشتمو کرد بهش
گفت ببخشید من…
گفتم برو بیرون نمـیخوام ببینمت
آه عمـیقی کشید و با صدای بغض آلودی گفت من بهت خیـانت نکردم هیچوقت نمـیکنم
پاشو واست صبحونـه آماده کردم
لبخندی رو لبهام نشست اما خیلی سریع جاشو بـه حسی تلخ داد
ادامـه داد من نمـیذارم خاطرات تلخ گذشته ت تکرار بشـه حتی اگه دوستت نداشته باشم یـا تو منو دوست نداشته باشی
بعد دوباره با مـهربونی دستی تو موهام کشید و رفت

قسمت ۸۷

وقتی از اتاق رفت بیرون
یـه قطره اشک سمج از چشم ریخت رو صورتم…
با خودم گفتم محکم باش
چته؟ کو بعد اون همـه غرور؟چرا وا دادی پاشو..
اما قطره اشک بعدی بهم فهموند کـه بدجوری شکستم
تازه فهمـیدم دوست داشتن یعنی چی؟
دل شکستگی ازی کـه جزئی از زندگیت شده یعنی چی؟
تازه فهمـیدم من فکر مـیکردم پریـا رو دوست دارم درحالیکه خیلی راحت مـیتونستم از زندگیم بندازمش بیرون
وقتی هم بهم خیـانت کرد دلم نشکست فقط از دستش عصبانی بودم
اما صبا رو واقعا دوست داشتم و حتی نمـیتونستم فکر کنم یـه روز تو زندگیم نباشـه
بخاطر همـین من اینقدر دلشکسته و دلخور بودم
چند روز خیلی سرد و بیروح بینمون گذشت
تا اون روز کـه رفتیم جلسه مـهندس قادری
و اون با پیشنـهاد احمقانـه اش کـه صبا بره پیش اونا کار کنـه دوباره زندگی ما رو بهم ریخت
و دوباره من ناخواسته روی صبا دست بلند کردم
کاش مـیتونستم بهش بگم چقدر دوسش دارم و نمـیخوام هیچ جا بره
اما مطمئن بودم اون هیچ حسی بـه من نداره،
وقتی رسیدیم خونـه قاعدتا حتما قهر مـیکرد و قیـافه مـیگرفت
اما رفت تو آشپزخونـه و غذا درست کرد
و این قلبمو آتیش زد چون دیدم عملا داره کاری مـیکنـه کـه نظر منو جلب کنـه کـه بذارم بره
نـه تنـها از شرکت بلکه از زندگیم
مـیدیدم چطور به منظور بدست آوردن پول ولع داره و تلاش مـیکنـه
چرا باورش شده بود کـه من پول مـیخوام یعنی یـه درصدم فکر نمـیکرد شاید دوستش داشته باشم؟
نـه فکر نمـیکرد چرا حتما فکر کنـه
وقتی، هنوز، تو کابوسهای شبانـه ش با گریـه اسم سامـی رو صدا مـیزد.
وقتی هنوز از من مـیترسید
و وقتی هنوز منو دیو زندگیش مـیدید.
دلم مـیخواست به منظور همـیشـه سامـی رو از زندگیمون محو کنم اما اون همـه جا بود
رو درون و دیوار تو مغازه ها رو موبایل ها تو صدای ضبط ماشینـها
و که تا اون بود صبا منو نمـیخواست.
نمـیدونم چی شد یـه چیزی مثل موریـانـه داشت تمام وجودمو از تو مـیخورد
مـیدونم کارم اوج نامردی بود ولی مـیخواستم بـه هر طریقی فکر سامـی رو از سرش درون بیـارم
بخاطر همـین بـه چند نفر پول دادم که تا نمایشی رو برام ترتیب بدن
بعد صبا بردم دم آموزشگاه سامـی و تهدیدش کردم اگه فکر فرار باشـه
بلای بدی سر سامـی مـیاد
مـیدیدم کـه ترسیده و نفسش بـه شماره افتاده
اما چاره ای نداشتم
فکر و خیـال سامـی رو مغزم بود کـه پدرمم بهش اضافه شد
یـه روز با توپ پر اومد شرکت و بی مقدمـه گفت حتما صبا رو طلاق بدی
انگار تو مـهمونیـه یکی از روسا کـه زیـاد
هوش و حواس درستی نداشتم
به مـهندس قادری گفته بودم کـه صبا رو دوست دارم اونم بـه پدرم گفته بود
و پدرم بـه این نتیجه رسیده بود کـه همـه کارام نقشـه بوده

قسمت ۸۸

پدرم اومد تو گفت ما چقدر ساده بودیم کـه دلمون بـه حال تو و اون ه سوخت نگو همـه کارات نقشـه بوده
دوتایی اون بدبخت سر بـه نیست کردین کـه به دلایل واهی بهم برسید
تو احمقم نفهمـیدی کـه اون یـه گشنـه گداست کـه دنبال پولته
تصادف دیـه ازدواج
تو دست شیطون رو بستی پسر
گفتم کدووم نقشـه این حرفا چیـه شما مـیزنید آخه
گفت باشـه من اشتباه مـیکنم بعد طلاقش بده
گفتم نمـیتونم
قهقهه ای زد گفت نمـیتونی؟
گفتم نـه چون دوسش دارم
باور کنید نمـیدونم کی بهش علاقمند شدم
پوزخندی زد و گفت بعد برو باهاش زندگی کن
پروژه ای هم کـه دستته بـه معاونم تحویل بده ما اینجا با حقه بازها کار نمـیکنیم
گفتم باشـه برام مـهم نیست
ولی مـیدونید چیـه شما کـه پدرمـی بهم پشت کردی
ولی اون کـه حتی دوسم نداره تمام وسایل آرامشو فراهم مـیکنـه
پدرم فریـاد زد آره خودتو بزن بـه خریت ببینم کی مـیای بگی بابا اشتباه کردم
دلم گرفت پدرم کـه از همون اول ازدواج با من سر سنگین بود حالا کـه با این توهم کلا باهام قطع رابطه کرد
ولی برام مـهم نبود صبا مال من بود
اینقدر بهش محبت مـیکنم که تا اونم منو دوست داشته باشـه
چند وقت گذشت
تا اینکه اون روز وقتی از یـه کاری برمـیگشتم شرکت،
دیدمش کـه از تاکسی پیـاده شد.
داشت مـیومد سمت من کـه افتاد و از حال رفت
با وحشت دویدمو بغلش کردم
بردمش بیمارستان
و دکتر گفت کـه وضعیت ریـه هاش مطلوب نیست
و نباید روزهای آلوده بیـاد بیرون
البته مشکل ریـه ش دائمـی نیست و با استفاده از دارو درمان مـیشـه اما اگه دچار استرس یـا مشکلات روحی بشـه عود مـیکنـه
و اینکه که تا مدتی شبها نباید تنـها باشـه
بردمش خونـه و بهش گفتم حتما تو اتاق من بخوابه اولش مخالفت کرد
اما بعد راضی شد و اومد
مسخره بود من شوهرش بودم اما ترس و دلهره رو تو چشماش مـیدیدم
بخاطر همـین رفتم پایین
و جلوی تلویزیون نشستم که تا بتونـه راحت بخوابه
اما همون شب حالش بد شد و نفسش رفت سریع داروهاشو دادم
نشستمتخت و سرشو گذاشتم روی م و اون همانطور نشسته تو بغل من خوابش برد
وجودم سرشار از آرامش مـیشد
آرامشی کـه مدتها بود از دست داده بودمش
حس نسبت بهش نداشتم
تمام حسم محبتی عمـیق بود
اما بازم حس خوبی بود
از اون شب مثل یـه بچه آروم مـیخوابید، بدون کابوس.
نمـیدونم شاید تاثیر داروها بود
چون وقتی رفت بـه اتاق خودش دوباره کابوس ها شروع شد
ما هر دو بازیچه هایی پر از غصه و درد بودیم
گاهی دلم مـیخواست برم پیشش اما مـیدونستم دوست نداره
بخاطر همـین پشت درون مـی نشستم
و بـه هذیـانـهای شبانـه ش گوش مـیدادم و هر بار کـه اسم سامـی رو مـیاورد
رنج مـی کشیدم و رنج مـیکشیدم

قسمت ۸۹

من رنج مـی کشیدم و به شبهایی فکر مـیکردم کـه پیش من بود.
به صورت معصومش، بـه موهای سیـاهش و
به اون شبی کـه دستمو گذاشتم زیر سرشو بـه آغوش کشیدمش
و آرزو کردم ای کاش خواب نبود
ای کاش بوسه عشق منو روی موهاش باور مـیکرد
اما چطور مـیخواست باور کنـه من همونی بودم
که مجبورش کردم از عشقش جدا بشـه
من همونی بودم کـه زیباترین روز زندگی یـه ، یعنی روز عروسیش رو براش کابوس کردم
چه توقع زیـادی بود امـیدوار بودم به منظور همـیشـه تو اتاق من بمونـه
اما وقتی صبحها بی سر و صدا بلند مـیشد و مـیرفت انگار کـه هیچوقت اینجا نبوده…
چون تمام فکر و ذکرش سامـی بود و اصلا نمـیدونم بـه من فکر مـیکرد
البته گاهی هم خودم زودتر مـیرفتم که تا معذب نباشـه
تا اینکه افشین پسر مـهندس قادری از سفر برگشت و مـهندس تصمـیم گرفت یـه مـهمونی بزرگ بده
بخاطر همـین تصمـیم گرفتم کـه سوپرایزش کنم و رفتم بـه مرکز خرید و یـه لباس شیک واسش خ بعد رفتم یـه چند جا واسه کارام
هیچوقت بهم زنگ نمـیزد چرا دیر کردی چرا نیومدی
وقتی برگشتم خیلی دیر شده بود و چون گرسنـه م بود شامو بیرون خوردم
صبا خواست شام بیـاره کـه گفتم با بچه ها خوردم
آثار دلخوری تو صورتش نقش بست و رفت بـه سمت اتاقش
فهمـیدم تو سرش چی مـیگذره فکر مـیکرد رفتم خوشگذرونی و الواتی
اما من نقشـه دیگه داشتم
اومدم برم لباسش رو از تو ماشین بیـارم کـه با یـه دست لباس جلوم ایستاد و گفت اینا رو واسه مـهمونی خ
وا رفتم چقدر ازم دور شده بود کـه دیگه خودش لباس مـیخرید.
چقدر ازم دور شده بود کـه دیگه نظر من براش مـهم نبود.
نـه، نـه، ازم دور نشده بود، اصلا نزدیک نبود کـه بخواد دور بشـه
و من چه تلاش مذبوحانـه و احمقانـه ای به منظور جلب نظرش مـیکردم
با حرص گفتم آفرین نتیجه‌ی با من بودن همـینـه داری آدم مـیشی
نگام کرد و لبخند تلخی زد و گفت خودم قبلا مـیدونستم
دوباره گرگ درونم به منظور پاره روحش بیدار شد و گفتم آره از لباس پوشیدنت قبل از من معلوم بود
سکوت کرد بعد از یـه مدت گفت چایی مـیخوای یـا شیر
با غیظ رفتم تو اتاقم تمام وجودم پر از خشم بود
اینبار اون بود کـه داشت با سکوتش با بی تفاوتی نسبت بـه من و کارام روح منو زیر پا له مـیکرد
چند دقیقه بعد با یـه لیوان شیر اومد بشقاب رو گرفت سمتم و خواست بره
که بوی عطر تنش دیوونم کرد
دستشو گرفتمو نشوندمش
باید باهاش حرف مـیزدم
باید بهش مـیگفتم کـه دوسش دارم
دستمو کشیدم روی صورتش و موهای بلند سیـاهش رو دادم پشت گوشش صورتش گرم و قرمز شد
چشماشو بست
لبهامو بردم نزدیک کـه تیری درد آلود درون قلبم نشست
چقدر رام شده نکنـه الان داره سامـیو تجسم مـیکنـه
خشم وحشیـانـه اومد

قسمت ۹۰

قیـافه سامـی از جلوی چشمم دور نمـیشد
حسی تلخ وحشیـانـه تو وجودم خیمـه زد
شاید متوجه شد چون چشماشو باز کرد.
زل زدم تو چشماش و تنـها چیزی کـه اون موقع حتی بهش فکر نکرده بودم رو بـه زبون آوردم
گفتم مـیخوای منو خر کنی کـه بذارم بری شرکت مـهندس
یـه دفعه حالتش تغییر کرد و اوج دلشکستگی تو صورتش نشست.
اشک تو چشماش حلقه زد و بلند شد و با سرعت از اتاق رفت
یک آن بخودم اومدم خدایـا من چیکار کردم
بلند شدم و دنبالش رفتم
اما صدای گریـه ش سر جا مـیخکوبم کرد
چرا این حس تلخ این خیـال دردناک سامـی دست از سرم بر نمـیداشت….
برگشتم بالا و فکر کردم و فکر کردم و عذاب کشیدم
فردا با هاله ای از غم تو چشماش پشت مـیز نشسته بود کـه رفتم و گفتم پرونده ای رو بهم بده
وقتی داد دیدم اون پرونده نیست
شاید الان مـیتونستم از دلش درون بیـارم
رفتم و دستمو گذاشتم زیر چونـه شو گفتم سر بـه هوا پرونده رو اشتباه دادی
با حیرت تو چشمام نگاه کرد و دوباره لبخندی معصومانـه زد
دلم مـیخواست بغلش کنم ببوسمش و ازش معذرتخواهی کنم اما… نمـیشد بالاخره روز مـهمونیـه مـهندس رسید
وقتی وارد شدیم مـهندس و افشین بـه استقبالمون اومدن
صبا رو نشوندم و خودم رفتم سمت مـهمونا که تا سلام علیک کنم و اونا سمت ما نیـان
چون شوخی هایی مـی کـه مطمئن بودم صبا خوشش نمـیاد
وقتی برگشتم دیدم افشین داره باهاش صحبت مـیکنـه
نشستم بعد از مدتی افشین و مـهندس رفتن ومن که تا آخر شب از کنار صبا جم نخوردم
اما دم رفتن باز هم سایـه سامـی باز هم آهنگ سامـی باز هم اشکهای صبا به منظور سامـی
باز هم حس تلخ دوری درون عین نزدیکی.
تو راه هیچکدوممون حرف نزدیم
و وقتی رسیدیم خونـه با باری از غم رفتم بالا و اونم رفت تو اتاقش…
بعد از یـه مدت افشین هم اومد شرکت ما و خواست با صبا کار کنـه که تا از طرح هاش استفاده کنن
درسته من با مـهندس قادری شریک بودم ولی نمـیدونستم چرا اینقدر اصرار داشت بـه ما بچسبه
بخاطر همـین دوباره افکار آزار دهنده اومد سراغم
با وجودی کـه مـیدونستم مـهندس و افشین مـیدونن صبا همسر منـه ولی بازم شک ولم نمـیکرد
پریـا ذهن منو بیمار کرده بود و هیچ جوری درمان نمـیشد
اولش مرتب اتفاقی چکشون مـیکردم
اما نـه حرف اضافه ای غیر از کار
نـه لبخندی نـه… هیچی
صبا حتی سرشو بالا نمـی آورد
پیش خودم گفتم مگه همچین ی هم داریم
تنـها چیز مشترک غم عمـیق چشماشون بود
تو دلم گفتم صبا من کاری مـیکنم کـه غم از چشمات به منظور همـیشـه بره
من همچیو جبران مـیکنم قول مـیدم
اما فهمـیدم تقدیر ول من نیست
و هر لحظه عشقم رو بـه بازی مـیگیره
و من چه بیـهوده مـیجنگم

قسمت ۹۱

چند وقت بعد یـه روز تو دفتر نشسته بودم کـه یکی از کارمندام اومد تو،
قیـافه ش غمگین بود
گفتم چیزی شده
گفت شنیدین سامـی خواننده مریض شده
دوباره درد تو قلبم پیچید
با خشونت گفتم مریض شده کـه شده بـه تو چه
با عشوه گفت وای آقای رییس دلتون مـیاد
با عصبانیت برگه هایی رو کـه آورده بود امضا کردم
وقتی رفت بیرون با مشت کوبیدم رو مـیز
لعنتی چرا تموم نمـیشـه
شماره اتاق صبا رو گرفتم و گفتم پرونده ای رو بیـاره اتاقم مـیخواستم ببینم فهمـیده یـا نـه
اومد تو پرونده رو آوردم سرمو بالا نکردم
گذاشتش رو مـیز و رفت بیرون
دیگه دلم نمـیخواست تو این محیط باشـه
با عصبانیت بلند شدم رفتم طرف اتاقشو فریـاد زدم و گفتم عرضه انجام یـه کار درست رو نداری و بعد هر چی از دهنم درون اومد بهش گفتم
همـه کارمندا ریختن بیرون و شروع بـه پچ پچ
رنگ از صورتش پرید اشک تو چشماش جمع شد
خجالت زده رفت تو اتاقش
صدای خنده‌های ریز از همـه جا بگوش مـیرسید
دیگه تحمل صداهاشون رو نداشتم
گوشیو گرفتم دستمو از شرکت زدم بیرون
تو راه مـهندس رو دیدم
وقتی ازم پرسید چرا اینقدر آشفته ای و چی شده ؟
چی مـیتونستم بگم فقط گفتم پدرم قردادمو لغو کرده و مشکل پدرمـه اما … مشکل بابا نبود اون کـه خیلی وقت بود دست منو ول کرده بود
مشکلم سامـی بود فکر سامـی مثل عقرب مـیومد و روحمو نیش مـیزد
و دردش اینقدر زیـاد بود کـه صبا رو هم درگیر مـیکرد
دست خودم نبود
من جسم صبا رو از سامـی گرفته بودم اما قلبش هنوزم به منظور اون مـیتپید
و که تا زمانی کـه مـیدونستم سامـی تو قلب صباست این رنج تموم نمـیشد
وقتی برگشتم شرکت صبا نبود بچه ها گفتن از شرکت رفته دوباره دلهره تو دلم نشست نکنـه فهمـیده باشـه
ولی حس دیگه ای بهم گفت احتمالا چون دلخوره رفته خونـه این بیشتر منطقی بود
تو همـین فکرا بودم کـه موبایلم زنگ خورد
شماره بابا بود خدایـا بعد از این همـه وقت نکنـه واسه م اتفاقی افتاده
سریع جواب دادم ولی لحن مـهربون پدرم گوشمو نوازش کرد
علیرضا بابا جون بیـا شرکت عزیزم باهات کار دارم
مردد گفتم باشـه
به محض اینکه رسیدم پدرم منو درون آغوش گرفت و گفت بابت همچین همسر با شعوری بهت تبریک مـیگم
و بعد واسه شب ما رو دعوت کرد
وقتی رسیدم خونـه قلبم مملو از شادی بود پدرمو خیلی دوست داشتم و دلم واسه و نازی یـه ذره شده بود ولی از سر لجبازی اینـهمـه وقت ندیده بودمشون.
تا صبا گفت سلام کشیدمش تو بغل و سرشو بوسیدم
دستپاچه شده بود خواست بره کـه کشیدمش سمت خودم و یکم ناخواسته
هردو افتادیم رو مبل و برای اولین بار طعم لباش رو چشیدم

قسمت ۹۲

با خجالت بلند شد
احساس کردم ناراحته اما مثل همـیشـه با نجابت گفت کـه بهش وقت بدم
قلبم سرشار از شادی شد چون احساس مـیکردم منو پذیرفته..
آماده شدیم و رفتیم خونـه پدرم
بهترین شب زندگیم بود
همـه چی داشت خوب پیش مـیرفت کـه یـه روز مـهندس قادری اومد و بعد از کلی صغری و کبری چیدن گفت حتما صبا رو طلاق بدم
اولش شاخم درون اومد
بعد شروع کردم بـه داد و بیداد و ازش خواستم بره بیرون.. ولی وقتی دلیلشو گفت انگار یـه پارچ آب یخ ریخت رو سرم
صبای بیچاره من اینـهمـه مدت بیگناه بوده و مـهندس قادری همـه رو با پول خریده بود کـه ساکت بمونن
دلم مـیخواست بلند شم و مشت محکمـی تو صورتش ب
اما فرقی بـه حالم نمـیکرد
چون با قدرت ، دلایل قاطع و وکلای قدر اون،
تو این دعوا بازنده بودم
من الان عاشق صبا بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم
وقتی مـهندس قادری حرفای صادقانـه مو شنید
گفت کـه کمکم مـیکنـه و شرایطی رو فراهم مـیاره که تا صبا هم منو ببینـه
و اینطوری شد کـه ما رفتیم سنگاپور و دیگه سایـه سامـی تو زندگی ما نبود
مـیدیدم کـه صبا هم داره کم کم بـه من دل مـی بنده
با وجودی کـه شدیدا جذبش شده بودم اما سعی مـیکردم خودمو کنترل کنم که تا ازم دلخور نشـه
و مـیدیدم آغوشش چقدر گرمتر شده
و اونم منو دوست داره
و چند ماه بعد کـه برگشتیم بـه پیشنـهاد پدرم تصمـیم گرفتم درون عوض اون عروسی اجباری یـه مراسم عالی براش بگیرم اما قبول نکرد
و وقتی بهم گفت کـه چقدر از دیدن لباس ماشین و دسته گل عروس رنج مـیبره تازه فهمـیدم چه ضربه عمـیقی بـه روحش وارد کردم
بخاطر همـین یـه مراسم ساده و خصوصی گرفتیم
مـیخواستیم آماده ماه عسل بشیم و
از خیلی قبلتر تدارک سفر خارج از کشور رو دیده بودم
دوباره هوا آلوده بود و صبا سر کار نمـیومد کـه باز شنیدم دکترا از سامـی قطع امـید
مـیدونم اوج رذالته اما دلم آروم گرفت
اما عذاب وجدان راحتم نمـیذاشت این بار من بودم کـه کابوس مـیدیدم
بخاطر همـین بردمش دبی
بردمش کـه شاید به منظور آخرین بار ببینتش
قصدم بد نبود
اما چطور مـیتونستم بهش بگم چه اتفاقی واسه سامـی افتاده چون مطمئن بودم اگه بشنوه از دستش مـیدم
اما پیش بینی من درست از آب درون نیومد و منجر بـه فاجعه شد
صبا اومد هتل و وسایلشو جمع کرد
و من مجبور شدم خودمو یـه احمق جلوه بدم کـه مـیخواسته امتحانش کنـه
هرچند دلم شکست چون صبا هنوز تو دل و قلبش سامـی بود
اصلا یـهو نا امـید شدم دلم خواست به منظور همـیشـه از پیش زنی کـه دوسم نداره برم
چقدر بجنگم خسته شدم تمام حس نیتهام سو تعبیر شد
بخاطر همـین مـیخواستم از اتاق بیـام بیرون کـه سرجام مـیخکوب شدم صبا گفت دوستت دارم

قسمت ۹۳

خدایـا یعنی باور کنم با وجود
سامـی کـه دوتا خیـابون پایین تر از ماست صبا بـه من گفت دوستم داره
یعنی تموم شد اون همـه نگرانی اونـهمـه رنج به منظور هردومون اون همـه درد
خدایـا ممنونم
ما عاشقانـه برگشتیم
غافل از صدای شوم زنگ تلفنی کـه چند وقت بعد قصر آرزوهامون رو ویرون کرد
اون روز صبح تنـها چیزی کـه شنیدم این بود صبا بیـا سامـی منتظرته
باورم نمـیشد بلند شدم کـه دیدم صبا بـه سرعت برق خونـه رو ترک کرد
اومدم بیرون صداش زدم اما اون بی اعتنا مـیدوید برگشتم تو،
ماشین رو برداشتم
اما نبود رفته بود
همـه چی یـهو رو سرم آوار شد
مـیخواد باهاش فرار کنـه مـیخواد این روزای آخر زندگیش باهاش باشـه
چرا باورش کردم چرا؟
چرا اینقدر احمق بودم چرا
در حالیکه اشک از چشمام مـیریخت فریـاد زدم
لعنت بـه تو لعنت بـه من کـه گول مظلومـیتت رو خوردم…
رفتم دم خونـه شون
زنگ زدم
زنگ زدم
زنگ زدم
اما هیچنبود
داشتم دیوونـه مـیشدم برگشتم خونـه
و هر چیزی کـه دم دستم بود رو شکستم
مش صفر کـه تازه اومده بود وحشتزده نگام مـیکرد
آتش درونم آروم نمـیگرفت
برگشتم سوار ماشین شدم و گاز دادم اما قلبم آروم نگرفت و دردام کم نشد
زدم کنار اشکهام سیل آسا سرازیر بود
با تمام وجودم فریـاد زدم خدااااا آخه چرا؟
بعد از مدتی بخودم اومدم
دوباره دیو شده بودم مگه الکیـه
باید برم اداره پلیس ازشون شکایت کنم
وقتی پیداش شد خودم با دستای خودم مـیکشمش
تقریبا نزدیک خونـه بودم
که گوشیم بـه صدا درون اومد افشین بود عامل تمام این بدبختیـا حوصله شو نداشتم اما هی زنگ زد
بالاخره جواب داد و تا گفت صبا خونـه س پدال گاز رو بیشتر فشردم
وقتی رسیدم خونـه دیگه اختیـارم دست خودم نبود بهش حمله کردم و گرفتمش زیر مشت و لگد کـه افشین دوید و سعی کرد مانعم بشـه اما نتونست
اینقدر عصبی بودم کـه برگشتم و مشت محکمـی بـه صورتش زدم
و درون همـین موقع صبا هم از فرصت استفاده کرد
دوید تو اتاق و درو بست
اینقدر عصبی بودم کـه مـیتونستم خیلی راحت درون رو بشکنم.
اما افشین چیزی گفت که
دستام رو درون خشک شد
افشین درون حالیکه خون از گوشـه لبش سرازیر بود گفت سامـی مرده
بهت زده برگشتم و نگاش کردم
باورم نمـیشد هنوز درون بهت بودم کـه صدای شکستن شیشـه و افتادن چیزی توجهمو جلب کرد
هر چی صداش مـیزدم جواب نمـیداد
خشم نفرت رفته بودن و نگرانی ریخت تو دلم درون و شکستم و با بدن غرق درون خونش وسط اتاق مواجه شدم
بردمش بیمارستان و حالا وسط این خرده های شکسته نشسته بودم چون دیگه نمـیخواست منو ببینـه
تا چند روز بعد وکیل مـهندس قادری برگه های طلاق رو گذاشت جلوم
برگه هایی کـه فقط امضای منو مـیخواست
تا پیوند منو صبا به منظور همـیشـه تموم بشـه

قسمت ۹۴

ادامـه از زبان صبا

گفتم رابطه ما دیگه تموم شده
تنـها لطفی کـه مـیتونی ی اینکه خاطره بدتر از اینایی کـه تا حالا تو زندگی باهات داشتم برام بجا نذاری
پاهاش سنگین شده بود و دیگه پیش نمـیرفت اما رفت
مـیدونستم مـهندس باهاش حرف زده
هیچکدوممون حتی فکرشم نمـیکردیم کـه یـه شبه کل زندگیمون از پایـه ویران بشـه
اشکام سرازیر بود اما آتیش قلبمو خاموش نمـیکرد
در همـین موقع درون به صدا درون اومد و افشین وارد شد
سرش پایین بود و چشماش بـه زمـین
گفت سلام
گفتم سلام افشین تمام زندگیو آینده مو خراب کرده بود اما..
از همون روزای اول کـه برگشته بود مـیدیدم چقدر درون عذابه
مطمئن بودم مـهندس نذاشته با من حرف بزنـه
گفت صبا من…
من خیلی متاسفم نمـیدونم چی بگم
شاید امروز وقتش نبود
اما حتما به سامـی مـیگفتم حتما ازش حلالیت مـیگرفتم
باید بـه تو هم مـیگفتم
اشکاش سرازیر شد من قاتل سامـیم قاتل پریـا قاتل بیچاره م
من باعث تمام دردای توام
و باعث رنج های امروز علیرضا
شونـه هاش تکون مـیخورد
پدرم همـه چیو گفت
حیف کـه من لیـاقت نداشتم کنار تو باشم
ولی اگه با انتقام از من آروم مـیشی من تسلیمم
دو هفته بعد من تو فرودگاه بودم
و بابا جلوتر با افشین رفته بودن
مـهندس منو رسوند
دیگه آزاد بودم
دیگه زن علیرضا نبودم
دیگه دردامو گذاشتم پشت درون و داشتم مـیرفتم بـه سوی آینده
پامو رو پله ها گذاشتم کـه قلبم تند تند زد
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم
علیرضا بود
اومد جلو با بغض گفت صبا نرو
درسته از شناسنامـه م رفتی
ولی از دلم نمـیری من بدون تو چیکار کنم
کارتون دیو و دلبر رو کـه همـه جا باهام بود
از کیفم درون آوردم و بهش گفتم اینو ببین
و ی رو مجسم کن کـه آرزوش بود
دیو زندگیش یـه روز تبدیل بـه شاهزاده بشـه
اما نشد
من هر روز این کارتون رو نگاه مـیکردم
نگاش مـیکردمو صبر مـیکردم
نگاش مـیکردم و تحمل مـیکردم
اینو ببین و ی رو مجسم کن کـه آرزوش بود دیو زندگیش مـیون ستاره ها بالا بره و تبدیل بـه یـه مرد واقعی بشـه
اما نشد چون همـیشـه بهش شک داشت
آره من اون شب تو حموم بخاطر سامـی گریـه کردم
ولی تو چیکار کردی فقط منو زدی و قهر کردی
مـیخواستم برم تو شرکت مـهندس قادری منو زدی
وقتی کـه ضیـافت تن فروشی رو تخت من برگزار شده بود و اعتراض کردم منو زدی
تا مـیومدم بهت علاقمند بشم مـیزدی تو پرم تو سرم تو تنم
نگاه کن ما حتی یـه عبا هم نداریم حتی یـه عکس
وقتی تو ده کوره های ایران همـه موبایل داشتن
من دو سال رنگ موبایل بخودم ندیدم
مـیدونی چرا؟ چون تو بهم اعتماد نداشتی
تو نـه قلبی به منظور من گذاشتی نـه روحی

قسمت ۹۵

تو نـه قلبی به منظور من گذاشتی نـه روحی
و اون شب با بردن من بـه اون کنسرت لعنتی ضربه آخرو هم زدی
ولی ببین سامـی مرده
دیگهی نیست کـه منو بخاطرش تهدید کنی
شاید اگه اون همـه لجاجت نکرده بودی
سامـی نا امـید نمـیشد و زودتر مـیرفت دکتر
شاید الان زنده بود
اره من هر روز این کارتونو مـیدیدم چون امـیدوار بودم منم یـه روز بتونم دوستت داشته باشم
بتونم از ته دل ببخشمت اما نشد تو نذاشتی بشـه
دیگه همـه چی تموم شد
خداحافظ
کیفمو برداشتم و رومو برگردونم
اما گرمای دستشو روی مچ دستم حس کردم
صدای بغض آلودش گفت نرو
برگشتم اشکام مـیریخت
گفتم علیرضا دلم مـیخواد مثل فیلم هندیـا الان برگردم بغلت کنم و بعدش بریم تو کلبه عشقمون که تا آخر عمر بـه خوبی و خوشی زندگی کنیم
همـینطور کـه اشکاش مـیریخت خندید و گفت بعد چرا این کار نمـیکنی؟
چون قبلا اینکار رو کردم
نتیجه ش چی شد
مچ دستمو آوردم بالا.
به بخیـه های دستم اشاره کردم و گفتم
من دارم بخاطر اینا مـیرم
بخاطر روح خرد شدم
بخاطر غرور له شدم
چون این فیلم هندی نیست زندگی واقعی ماست
ببین جای بخیـه هام جوش خورده اما قلبم هیچوقت نـه جوش مـیخوره نـه خوب مـیشـه
منو کشید سمت خودش بغلم کرد
چطوری مـیتونم جبران کنم
ازش فاصله گرفتم و تو چشماش نگاه کردم
آهی عمـیق کشیدم با بغض گفتم
دیگه جبران نمـیشـه
مگه اینکه همـه چیو برگردوندی بـه حالت اول
من برم خونمون سامـی زنده بشـه…
وتو….
دیدم کـه قلبش شکست
دیدم کـه مژه هاش خیس شد
اما حتما مـیرفتم
سرمو آوردم بالا و گفتم فقط یـه چیزی
قول بده هیچوقت دنبالم نیـایی
اشک از چشاش سرازیر بود
گفت آخه چجوری قول بدم
من بدون تو نمـیتونم
گفتم تو بـه مدیونی
گفت مـیدونم
گفتم بعد قسم بخور قسم بخور کـه هیچوقت دنبال من نمـیایی
دستمو بردم بالا
قسم قلبی
دستشو آورد بالا اما زود انداختش و گفت نـه نمـیتونم
و از گیت فرودگاه رد شدم

قسمت ۹۶

سرمو برنگردوندم
شاید مـیترسیدم با دیدن شکستن این بت غرور پشیمون شم
از گیت دوم کـه مـیخواستم رد شم یکی زد رو شونـه م برگشتمو نگاش کردم مـهماندار بود
گفت این کتاب رو اون آقا دادن
یـه حافظ با نقاشی های مـینیـاتوری
که همـیشـه کنار پاتختیش بود
اوایل از نقاشی هاش خوشم مـیومد
نقاشی هاشو نگاه مـیکردم و گاهی تفالی مـیزدم
اما اینم مثل همـه اون چیزایی کـه تو اون خونـه بود واسم عادی شد و دیگه نمـیدیدش
هنوز اونجا پشت شیشـه کریدور ایستاده بود
تشکر کردم و کتاب رو گرفتم و از گیت گذشتم
حالا دیگه منو نمـیدید
کتاب رو باز کردم کـه چند که تا عاز لابلاش ریخت رو زمـین
عکسای خودشم بود برداشتمو عکساشو نگاه کردم
چه زود دلم واسش تنگ شد
از گیت دوم کـه مـیخواستم رد شم یکی زد رو شونـه م برگشتمو نگاش کردم مـهماندار بود
گفت این کتاب رو اون آقا دادن
یـه حافظ با نقاشی های مـینیـاتوری
که همـیشـه کنار پاتختیش بود
اوایل از نقاشی هاش خوشم مـیومد
نقاشی هاشو نگاه مـیکردم و گاهی تفالی مـیزدم
اما اینم مثل همـه اون چیزایی کـه تو اون خونـه بود واسم عادی شد و دیگه نمـیدیدش
هنوز اونجا پشت شیشـه کریدور ایستاده بود
تشکر کردم و کتاب رو گرفتم و از گیت گذشتم
حالا دیگه منو نمـیدید
کتاب رو باز کردم کـه چند که تا عاز لابلاش ریخت رو زمـین
عکسای خودشم بود برداشتمو عکساشو نگاه کردم
چه زود دلم واسش تنگ شد
عکسا رو چسبوندم بـه مو اشکام سرازیر شد
وقتی رو صندلی هواپیما نشستم کتابو باز کردم اشعاری نوشته بود که
تاریخش مربوط بـه همون روزهایی بود
که دستهای گرمش منو بـه آغوش مـیکشد و سرشار از عشق مـیکرد
قطرات اشکم روی عکسهاش مـیریخت
و قلبم بیشتر و بیشتر درون دلتنگیش مـیسوخت اما من حتما مـیرفتم
کتابو ورق زدم صفحه آخر چیزی توجهمو جلب کرد
دستخط خودم بود
من همچون کی هندی وحشی آزاد ناگاه بـه استعمار تو درون آمدم اما بترس از روزی کـه گاندی درون قلبم بیدار شود
و حالا گاندی درون من بیدار شده بود که تا ریشـه اینـهمـه خفت و استعمار رو قطع کنـه
مـهندس قادری زمـینی رو خریده بود کـه یـه مجتمع تفریحی کوچولو بسازه
و قرار شد همـه کاراش با من باشـه
با وجودیکه گفتم مدیریت هتل باهام باشـه تو این مدت فقط چند بار سر زدم
و افشین کارها رو مدیریت مـیکرد
راستش اصلا دلم نمـی خواست برم اونجا
خاطرات علیرضا مثل خنجر تیزی درون قلبم فرو مـیرفت

قسمت ۹۷

ادامـه از زبان علیرضا

با عصبانیت بـه مـهندس زنگ زدم
گفت من بهش قول دادم نذار وضع از اینی کـه هست بدتر بشـه
حکم طلاق فقط چار که تا نوشته س
برو فرودگاه و جلوش رو بگیر
چند هفته بعد فرودگاه بودم و چقدر مطمئن بودم
غافل از اینکه روح یـه زن اگه شکست شاید تو رو ببخشـه ولی دیگه امکان نداره بـه حالت اول برگرده
رفتم کـه برش گردونم اما حتما اعتراف کنم وقتی حرفاشو شنیدم
دیگه رویی به منظور اصرار نموند
روشو برگردوند و رفت
یـاد کتاب حافظ افتادم آورده بودمش کـه بازش کنـه
که شاید حافظ بهش بگه نرو اما….
خانوم مـهمانداری مـیخواست از گیت رد بشـه کتابو گرفتم سمتشو صبا رو کـه دور مـیشد نشونش دادم و اینقدر موندم که تا دیگه ندیدمش
نشستم رو صندلیـهای فرودگاه و به گیت خیره شدم
برگرد برگرد اما(صدای پرواز سنگاپور هم اکنون از زمـین بلند شد)نا امـیدم کرد
با این وجود دو ساعت دیگه هم اونجا نشستم
یکماه گذشت تو این مدت حوصله هیچ کاری رو نداشتم
اما دیگه طاقتم طاق شد
رفتم پیش مـهندس و ازش خواستم آدرس صبا رو بهم بده
اما مـهندس گفت بهتره صبر کنم ولی من طاقت نداشتم
بهش قول دادم جلو نرم فقط از دور ببینمش
مـهندس گفت شرطشو یـادته؟
که از تو طلاق بگیره و با افشین ازدواج کنـه
اگه با چیز خوبی مواجه نشدی،
چه تضمـینی بـه من مـیدی
دستامو از خشم مشت کردم و گفتم صبای من همچین کاری نمـیکنـه
اما مـهندس گفت آدما به منظور انتقام هر کاری مـیکنن
دلشوره افتاد تو وجودم و بیشتر مصر شدم کـه برم
هرچند ته دلم بـه صبا اطمـینان کامل داشتم
وقتی رسیدم و نزدیک خونـه ش شدم قلبم داشت از جا کنده مـیشد
یکم بیرون ایستادم
خیلی دلم مـیخواست برم جلو ولی مـیدونستم ناراحت مـیشـه
چند روز گذشت
مـیرفتم و از دور مـیدیدمش
و این شد برنامـه هر ماه
ماه سوم رفتم جلو سلام کردم اول شوکه شد ولی بعد برخورد بدی باهام کرد
و گفت کـه دیگه نمـیخواد منو ببینـه
و من بهش حق دادم اما بازم مـیرفتم و از دور مـیدیدمش
تا چند ماه بعد کـه یـه روز مـهندس آشفته زنگ زد وگفت،
صبا چند روز پیش گفته کـه دیگه نمـیتونـه کار کنـه و ازم خواست کل حقوقش، کـه مبلغ خیلی زیـادی بود رو بریزم بـه حسابش
پروژه رو هم تحویل افشین داده.
امروز افشین رفته بود کـه سود سهام هتل رو بهش بده اما همسایـه ها گفتن دیروز اسباب کشی کرده
گفتم یعنی چی من همـین الان مـیرم دنبالش
گفت کجا مـیخوای بری افشین همـه جا رو گشته
حسابشو بسته و آب شده رفته تو زمـین
خدایـا این چه بازییـه داری با من مـیکنی
با این وجود رفتم همـه جا رو گشتم اما پیداش نکردم

قسمت ۹۸

یـه بچه ناز بود کـه تا اومد بغلم آروم گرفت
بردمش تو اتاقمو نشوندمش روی مـیز
هنوز ننشسته موس رو برداشت و دولپی شروع بـه خوردن
وای بـه هزار بدبختی موس رو کـه پر از آب دهن شده بود از دستش کشیدم بیرون
لبهای کوچولوشو جمع کرد و خنج آورد کـه گریـه کنـه
که کیبورد و دادم دستش که تا حواسش پرت بشـه
با خنده کیبورد رو گرفت و تاپ تاپ کوبید رو مـیز.
منکه دیگه بعید مـیدونم از این موس و کیبورد چیز قابل استفاده ای بـه جا بمونـه
یـه دستم رو حایلش کردم کـه از رو مـیز جا بـه جا نشـه و با اون دستم زنگ زدم بـه نازی
اما گوشیش اشغال بود معلوم نیست با کی حرف مـیزد کـه تمومـی هم نداشت
زیرگفتم تو روحت نازی.
خوب کـه کل مـیز رو بهم ریخت و کاغذا رو پاره پوره کرده و سنجاق ها رو ریخت کف زمـین و کل لباس و صورتمون رو آب دهنی کرد بالاخره سرو کله نازی پیدا شد
اما منی کـه اینقدر خشک و جدی بودم اصلا حس بدی نداشتم
نازی از بغلم گرفتشو گفت ببخشید واقعا ضروری بود حتما جواب مـیدادم
بعد یـه بوس کوچولو رو لپ بچه کرد و گفت با عمو بای بای کن و بوس بفرست براش
اونم دستای کوچولوشو گذاشت رو لبوشو و بعد بـه سمت من دراز کرد
نازی دستشو بالا گرفت و گفت بای بای
دلم گرفت… اگه صبا نرفته بود شاید ما هم مـیتونستم بچه ای بـه این خوشگلی داشته باشیم.
همـینقدر شیرین و بانمک.
خدایـا الان صبا کجاست
یـه روز باز نازی بچه رو آورد و گفت دوستم خواهش کرده ازش نگهداری کنم
اما این رفت و آمدها ادامـه داشت
یـه روز گفتم نازی این بچه فامـیل نداره مـیدن دست تو
گفت نـه دوستم شوهرش رو از دست داده یعنی جدا شده و چون بعضی روزا کارش زیـاده مـیذاره پیش من
گفتم خب پرستار بگیره
گفت خودم دوست دارم ازش نگهداری کنم
گفتم خوب بـه دوستت بگو بیـاد اینجا کار کنـه
گفت اون مزون لباس داره بیـاد اینجا چیکار کنـه

قسمت ۹۹

گفتم خوب بـه دوستت بگو بیـاد اینجا کار کنـه
گفت اون مزون لباس داره بیـاد اینجا چیکار کنـه
تازه کارشم زیـاد نیست چون خودش مدیره مزونـه فقط گاهی وقتها….حرفشو خورد و گفت اگه اذیتت مـیکنـه دیگه نیـارمش
گفتم نـه نـه اشکال نداره ازش خوشم مـیاد
راستش هدف نازی رو مـیدونستم
راستش هدف نازی رو مـیدونستم
اما نمـیدونم چرا بودن اون بچه بهم آرامش مـیداد
شاید اگه موقعیت دیگه ای بود حتما نازی رو سرزنش مـیکردم کـه چرا همچنین مسئولیتی قبول کرده
اما این کوچولوی شیرین بدجور دل منو بود و وقتی مـیومد بغلمو و با دستای کوچولوش روی صورتم دست مـیکشید
حس خوشی وجودمو فرا مـیگرفت
یـه روز حتی نازی پیشنـهاد داد با دوستش برم بیرون شاید ازش خوشم بیـاد.
اما من دیگه حوصله این مسخره بازیـها رو نداشتم
و هر بار مـیگفتم نـه،
ولی اون وقتی اصرار مـیکرد
منم مـیگفتم هر وقت یکی مثل صبا صبور و مـهربون پیدا کردم چشم
اونم با خنده مـیگفت بعد باید یکی خدا برات بسازه.
حالا دیگه سه سال از رفتن صبا گذشته بود
و من تو این یـه سال هر دو سه هفته یـه بار اون بچه شیرین رو کـه اسمش ملیکا بود مـیدیدم و حتی گاهی با نازی مـیبردیمش پارک و شـهر بازی
اما غیر از همون روز اول دیگه مادرشو ندیدم
همـه چیز طبق روال عادی بود
تا اون روز کـه داشتم با یکی از پرسنلم صحبت مـیکردم
که رومو برگردوندم و زمان ایستاد
صبا کمـی دورتر ایستاده بود و با لبخند منو نگاه مـیکرد
باورم نمـیشد اومدم بدوم سمتش و بغلش کنم
اما از دستی کـه تو دستش بود سر جام مـیخکوب شدم

قسمت ۱۰۰

ادامـه از زبان صبا
یـه دفعه چشم باز کردم دیدم سه سال گذشته
دیگه وقتش بود برم سراغ علیرضا.
و حالا اومدیم شرکت قلبم داره مثل جوجه مـیزنـه
هزار بار بـه خودم گفتم محکم باش
دستشو محکم تر مـیگیرم آوردمش که تا علیرضا ببینتش
ببینـه کـه تو این مدت آغوشم به منظور دیگه ای باز بوده
مـیرم جلو داره با یکی از پرسنلش حرف مـیزنـه
چقدر شکسته شده وسط موهای سیـاش… موهایی کـه راه بـه راه بهش مـیرسید
تارهای سفید خودنمایی مـیکنـه
و وسط سرشم یکم کم پشت شده بود
خندم گرفت
بالاخره داری کچل مـیشی مـهندس
اون پسر پر شر و شور خوش قیـافه الان مردی پخته سنگین و باوقار بـه نظر مـیرسید
وقتی علیرضا رو دید خواست دستشو از دستم بکشـه
دستشو محکم تر گرفتم و گفتم یـادت رفت بهت چی گفتم
مثل همـیشـه لبخند شیرینی زد
در همـین موقع یک آن چشم علیرضا بـه من خورد
در عرض یک ثانیـه هزار احساس بهش هجوم آورد
بهت حیرت خوشحالی
با ناباوری بـه سمتم اومد اما یـه دفعه سرجاش مـیخکوب شد
وقتی دستشو تو دستم دید وا رفت…
ایستاد
و خاطرات تمام این سه سال درون من زنده شد
همون روز تو بیمارستان فهمـیدم باردارم
اما نمـیخواستم بچم هم مثل خودم ذلیل و خوار آدمای دور و برش بشـه
بخاطر همـین گفتم دادگاه و پزشک قانونی نمـیرم
طلاقم باطل بود خودم مـیدونستم
اما این بچه نمـیتونست سر پوشی باشـه رو گناهان اون سه نفر…. همشون حتما تقاص کاراشون رو مـیدادن
بخاطر همـین رفتم سنگاپور شاید زخمـهای دلم خوب بشـه
وبرای اینکه فراموش کنم هر روز از صبح که تا شب بـه سختی کار کردم
حالم داشت بهتر مـیشد کـه یـه روز با علیرضا روبرو شدم و دوباره حالم بد شد فریـاد زدم و گفتم واسه چی اومدی اینجا مگه تو قول ندادی
و اون سعی کرد منو از اینی کـه هستم عصبی تر نکنـه و بی هیچ حرفی رفت
تا چند روز حالم بد بود اما دوباره خودمو جمع کردم
چند ماه گذشت شکمم داشت بالا مـیومد
و نمـیخواستم مـهندس و افشین چیزی بفهمن
البته درون تمام این مدت فقط یکی دوبار بیشتر افشین رو ندیدم
و بیشتر اینترنتی کارمون رو انجام مـیدادیم
اما باز هم ممکنـه رازم بر ملا بشـه بعد رفتم جایی کـه هیچپیدام نکنـه
نزدیک شش ماهم بود و مـیترسیدم رازم بر ملا بشـه
پروژه مـهندس هم دیگه تقریبا تموم بود و سود زیـادی نصیبش مـیشد تو این مدت هم از لحاظ مالی کاملا تامـین بودم
از مـهندس خواستم باقیمانده حسابم کـه مبلغ خیلی زیـادی بود رو بریزه بـه حساب
و بعد حسابم رو بستم و بی خبر با و بابا برگشتم ایران

قسمت ۱۰۱

حالا از کار و زحمت خودم،
اینقدر پول داشتم کـه یـه خونـه روبروی شرکت علیرضا بگیرم
اینقدر پول داشتم کـه یـه آموزشگاه موسیقی بزرگ بـه اسم سامـی ب
اینقدر پول داشتم کـه به تنـهایی جواهر تو شکمم رو بـه دنیـا بیـارم و بزرگ کنم
ولی پولام نمـیتونست دل شکسته مو آروم کنـه
نمـیتونست خاطرت تلخمو پاک کنـه
نمـیتونست جلوی اشکامو بگیره
پولام اینجور وقتا بـه هیچ دردی نمـیخورد
بخاطر همـین صبحها و شبها کـه علیرضا مـیومد و مـیرفت مـی نشستم دم پنجره و از دور نگاش مـیکردم
و با بچه ی تو شکمم حرف مـیزدم
ببین اون باباته ببین چقدر خوشتیپه.
ببین چقدر بانمکه
ولی ما نمـیتونیم داشته باشیمش
تو حتما عادت کنی بـه این پنجره بـه عکسای روی دیوار بـه تنـهات و بعد اشکام بی امان مـیریخت.
درآمد آموزشگاه موسیقی خوب بود و زندگیمون مـیگذشت
تا اینکه یـه روز درد شروع شد
و مو بـه دنیـا آوردم
مرتب مـیگفت بذار بـه علیرضا خبر بدیم
بچه ت بابا نمـیخواد؟شناسنامـه نمـیخواد
گفتم نـه
گفت چطوری طاقت مـیاری نمـیخوای تمومش کنی
گفتم زخم دلم خوب نمـیشـه هر وقت یـادم مـیاد چطور بـه من تهمت زد و منو گرفت زیر مشت و لگد تمام عشقم دود مـیشـه و مـیره
تازه اون موقع، من هم داغدار سامـی بودم هم باردار.
اگه بلایی سر بچم مـیومد چی
گفت ولی اون کـه نمـیدونست
گفتم بسه
اون با من مثل یـه حیوون رفتار کرد
با زنی کـه ادعا مـیکرد دوسش داره
تو باشی باورش مـیکنی
گفت الان مـهم بچه س
گفتم فردا همـین بچه که تا تقی بـه توقی بخوره مـیگه مـیخواستی بخاطر من نمونی
من علیرضا رو ببخشیده بودم
و با وجود اون همـه اتفاق هنوزم دوستش داشتم
اما وقتی بـه من تهمت زد و اونجوری گرفتم زیر مشت و لگد تمام عشقم تبدیل بـه نفرت شد
توقع داشتی مثل یـه سیب زمـینی برگردم و انگار کـه اتفاقی نیفتاده بـه زندگی ادامـه بدم
فردا اگه بچم ازم مـیپرسید اینـهمـه خفت و خیـانت و نامردی رو چجوری بخشیدی
چی داشتم بهش بگم؟بگم بخاطر تو؟
به نظرت اونوقت خوشحال مـیشد و مـیگفت خوب کار کردی؟ نـه هرگز
فردا قراره من الگوی این بچه باشم
نمـیخوام حماقت رو ازم یـاد بگیره
شاید اگه بخاطر دل خودم مـیموندم و بهش مـیگفتم چون باباتو دوست داشتم موندم براش خوشایندتر بود
اما من نمـیتونم با قلبی پر از کینـه برگردم بـه اون زندگی.
نزدیک یکسال گذشت
م تو این مدت بزرگ و بزرگتر شد و م نگران و نگران تر.
و اینقدر گفت و گفت که تا یـه روز زنگ زدم بـه نازی
راستش خودمم کم کم نرم شده بودم و دلتنگ.
تا گفتم نازی،
با لکنت گفت صبا تو کجایی؟ مـیدونی چقدر دنبالت گشتیم

قسمت ۱۰۲

تا گفتم نازی،
با لکنت گفت صبا تو کجایی؟ مـیدونی چقدر دنبالت گشتیم
گفتم نازی خواهش مـیکنم بهی نگو من بهت زنگ زدم لطفا بیـا بـه این آدرس
وقتی اومد دهنش باز مونده بود گفت تو چجوری این همـه وقت بغل گوش داداشم بودی و ندیدتت
گفتم من زیـاد بیرون نمـیرم اینجا هم دو که تا در داره همـیشـه از دری کـه تو کوچه س تردد مـیکنم
هنوز تو حیرت بود کـه ملیکا کوچولومو کـه خواب بود گذاشتم تو بغلش
اشک از چشماش سرازیر شد
خدایـا چقدر نازه خندیدم و گفتم بـه عمش رفته
با تعجب گفت خدای من
این بچه علیرضاست لبخند زدم و سرم رو تکون دادم
خلاصه خیلی حرف زدیم اما نتونست منو قانع کنـه
ولی بهش گفتم من درون صورتی عشق علیرضا رو باور مـیکنم کـه طبق حرفای تو نتونـهی رو جایگزین من کنـه
گفت من بهت ثابت مـیکنم
خلاصه اون نقشـه ها رو کشیدیم و الی آخر فقط بعد از روز اول کـه نازی با دوستش رفته بود واسم تعریف کرد کـه آخرش بـه ملیکا گفته با عمو خداحافظی کن، بهش گفتم نمـیخوام بچم باباشو عمو ببینـه و بذار همونی کـه خودش مـیگه باشـه
آخه تو این مدت بغلش مـیکردم و مـیبردمش جلوی عکسای علیرضا و به انگلیسی مـیگفتم دی دی
که اونم با زبون شیرینش مـیگفت ده ده کـه خوب زیـاد مفهومـی نداشت
یکسال دیگم گذشت

قسمت ۱۰۳

یکسال دیگم گذشت
حالا بچم بـه حرف اومده بود و با پاهای کوچولوش راه مـیرفت
تا یـه شب کـه افتاده بود رو گریـه و حسابی بیقراری و نا آرومـی مـیکرد نازی زنگ زد و وقتی صداشو شنید گفت تو شرکت وقتی ملیکا نا آرومـی مـیکرد علیرضا براش یـه شعر مـیخوند کـه آروم مـیشد
من صداشو ضبط کردم گوشی رو بذار رو آیفون و صدای علیرضا تو خونـه پیچید و یـه آن قلبمو لرزوند
دس دسی باباش مـیاد… صدای کفش پاش مـیاد..
ملیکا گریـه اش قطع شد ولی اشکای من سرازیر شد
ملیکا آروم شد و من نا آروم
ملیکا قرار گرفت و من بیقرار
ملیکا بـه خواب رفت و من انگار تازه بیدار شدم
نمـیدونم چی شد اما تمام غصه ها،کینـه ها، دلخوری ها و دلشکستگی ها اون شب با اشکهام اومد پایین و جاشو بـه حس خواستن داد بـه دلتنگی واقعی به منظور مردی کـه دوستش داشتم
دیگه حتما تموم مـیشد
بچه م بزرگ شده بود دیگه خود باباش حتما جایگزین عکساش مـیشد
بخاطر همـین قشنگترین لباسشو تنش کردم
موهای خوشگلش رو بستم و بغلش کردمو بردمش جلوی عکسهای علیرضا و گفتم ببین این باباته… بابا
با همون زبون شیرینش گفت ده ده
گفتم دیگه دی دی نـه فقط بابا
گفت باب.. با
گفتم آره خوشگلم بابا
قلبم داشت از جا کنده مـیشد
هفت بار از پله رفتم پایین و دوباره برگشتم بالا
هفت بار بـه قلبم گفتم قوی باش
هفت بار خدا رو صدا کردم
هفت بار الا بذکر الله تطمئن القلوب خوندم که تا تونستم پامو از شرکت بذارم تو….
تا منو دید دوید سمتم اما سرجاش مـیخکوب شد
شاید هیچوقت فکر نمـیکرد ی کوچولویی کـه اینـهمـه بهش انس گرفته خودشـه
نشستم لباسشو مرتب کردم و گفتم حالا برو
و اون رفت سمت علیرضا کـه با حیرت نگاش مـیکرد و با همون لحن شیرین کودکانـه ش گفت باب..با
علیرضا وا رفت نشست
لحظه ای با بهت نگاش کرد اما با عشق اونو بـه آغوش کشید
حالا کم دستاشو دور گردن باباش حلقه کرده بود و شوق تو چشماش موج مـیزد
علیرضا اومد جلو
اشک تو چشمام حلقه زد
دستشو باز کرد رفتم جلو
منو محکم بـه بغل گرفت
صدای ناز کوچولو مون درون اومد
دالم خفه مـیشم
از بغل علیرضا
گرفتمش و بوسیدمش گذاشتمش زمـین
دوباره علیرضا منو بـه آغوش کشید
گفت کجا بودی اینـهمـه وقت دلت واسم تنگ نشد
نگفتی مردت کجا حتما دنبالت بگرده و پیدات نکنـه
چطور طاقت آوردی اینـهمـه دوری رو
یعنی کینـه من اینقدر بزرگ بود
در حالیکه اشک از چشمام مـیریخت گفتم آره
تو قلب منو از یکی دیگه گرفتی و عاشق خودت کردی و بعد همون قلب رو زیر پاهات له کردی چه انتظاری غیر از این داشتی
علیرضا سرمو گذاشت رو ش و صدای هق هقم بالا رفت

قسمت ۱۰۴

علیرضا سرمو گذاشت رو ش و صدای هق هقم بالا رفت
گفت چیکار کنم کـه ببخشی چیکار کنم کـه جبران بشـه
گفتم بخشیدم بخاطر بچمون
صداش رنگ بغض گرفت گفت فقط بچه؟
چیکار کنم کـه بخاطر خودم ببخشیم
لبخندی زدم و گفتم وسایلتو بردار بریم خونـه خودمون خونـه دیو
دیو مـهربون
بغلم کرد و گفت قربونت برم
دیگه هیچوقت ازم جدا نشو…
و ما برگشتیم بـه قصرمون
همون قصر سنگی کـه دیگه دیواراش سیـاه نبود… و پیش دیوی کـه الان بـه معنای واقعی شاهزاده بود
و من امروز احساس مـیکردم خوشبخترین زن دنیـام
امشب تولد مـه
افشین و مـهندس هم هستن
و اما افشین…
بدترین حس دنیـا حس بلا تکلیفیـه
اما همون طور کـه من مجبور شدم بـه اسم ازدواج خدمتکار خونـه علیرضا بشم
افشینم حتما همونقدر اسیر مـیشد.
در حالیکه مـیتونست تو ایران ازدواج کنـه و با دل خوش رییس شرکتش باشـه
اما الان درون بند زنی بود کـه نـه باهاش ازدواج کرد نـه رفتار گرمـی باهاش داشت نـه ولش کرد
ولی دیگه بس بود
دیگه به منظور همـه بس بود
حالا کـه برمـیگردم عقب مـیبینم
بخاطر هوس بازی یـه نفر زندگی چند نفر دستخوش تغییر شد
من، علیرضا، خانواده هامون
مـهندس، افشین، مادرش و….سامـی..
آیـا پریـا هیچوقت فکر مـیکرد خیـانت امروزش فردای چند نفر رو خراب خواهد کرد؟
نـه فکر نکرد،
فکر نکرد ما آدمـها زنجیر وار بهم وصلیم
و شاید خودمون نفهمـیم اما ممکنـه ریشـه چندین نفر بخاطر اشتباهات ما بسوزه
شاید اگه…
شاید اگه فکر کرده بود
شاید اگه فقط کمـی محجوب بود
الان مـیتونست با علیرضا زندگی خوبی داشته باشـه
افشین یـه عمر بار سنگین دروغ رو بـه دوش نمـیکشی
مـهندس اینـهمـه رشوه نمـیداد
و همسر مـهندس و مادر افشین زیر بار این عذاب وجدان دق نمـیکرد
شاید سامـی خواننده معروفی نمـیشد اما زودتر بخودش مـیرسید و زنده مـیموند
و شاید منو سامـی حتی یـه سال با هم خوشبخت مـیشدیم
فقط این وسط تنـها اتفاق خوب مروارید زندگیم ملیکا کوچولو بود
و همـینطور علیرضا، مردی کـه با همـه وجود دوسش داشتم و باهاش خوشبخت بودم
تو همـین فکرا بودم کـه دستی صورتمو نوازش کرد
سرمو آوردم بالا چشمای خیسم بـه چشم علیرضا گره خورد
گفت بـه چی داری فکر مـیکنی
گفتم هیچی
ملیکا کوچولوی من اون وسط با بچه ها داشت مـی کوبید و مـیزد و مـیید
علیرضا گفت از من غافل شدیـا
گفتم چی شده مگه
گفت شمعها رو پیدا نمـیکنم
گفتم وا رو کابینته
گفت من نمـی بینم بیـا بده
با حرص گفتم وااااااااااااای و رفتم سمت آشپزخونـه

قسمت آخر

حرص گفتم وااااااااااااای و رفتم سمت آشپزخونـه
شمعو برداشتم کـه بغلم کرد و گرمای نفسشو روی گوشم حس کردم
گفت مـیدونی مجازات بیتوجهی بـه دیو چیـه
خندم گرفت
گفت مـیخندی الان کـه گوشتت رو بـه دندون کشیدم مـیفهمـی
منو برگردوند سمت خودش و گرمای لبهایش که تا عمق وجودمو سوزوند
در همـین موقع یکی سرفه کرد
علیرضا بود از خجالت آب شدم گفت دیو و دلبر مـیشـه شمع ها رو بدین همـه منتظرن
با خجالت از بغل درون فلنگ رو بستم
صدای خنده علیرضا و ش آشپزخونـه رو برداشت
همـینطور هنوز از خجالت سرخ بودم کـه گرمای دست علیرضا رو روی دستم حس کردم
دستمو گرفت و پای کیک نشستیم
کوچولوی من شمع هاشو فوت کرد و کیک رو تقسیم کردیم
و اون شب علاوه بر ملیکا
به منم کادو دادن
و باارزش ترین کادو رو نازی داد
نازی عزیزم کـه تو این مدت کنارم بود
و رازم رو نگه داشت و بهم ثابت کرد
مرد زندگیم دیگه دیو نیست یـه شاهزاده س
نازی جعبه کوچیکی رو تو دست ملیکا گذاشت و در گوشش یـه چیزی گفت
ملیکا کوچولو اومد سمت منو دستشو دراز کرد و گفت ماما دوشتت دالم
جعبه رو گرفتم و فرشته مو بـه آغوش کشیدم
علیرضا هم اومد و بغل دستم ایستاد کادو رو کـه باز کردم
اشک تو چشمام حلقه زد و با خنده علیرضا رو بغل کردم کادوی من
کارتون دیو و دلبر بود
پایـان

برای دیدن داستان پشت سر هم درون اینستا جستجو کنید
sabahi.5203





[ع دست مردونه سروم خورده]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Sat, 24 Nov 2018 21:09:00 +0000



ع دست مردونه سروم خورده

یـا امام حسین(ع) - honardez.blogfa.com

اوج هنــر را...... ، ع دست مردونه سروم خورده ما یـافتیم!
 

مصاحبه با شناسنامـه تئاتر دزفول

جغد: یـه غروب بود. ع دست مردونه سروم خورده تو مجتمع فرهنگی داشتم بایکی از دوستان صحبت مـیکردم کـه یکی از نابازیگرای تئاترمونو دیدم کـه برخورد بسیـار بدی با یـه علاقه مند کـه چند سوال داشت، کرد... ع دست مردونه سروم خورده خداییش فکرم مشغول شد کـه چرا بعضی آدما با یـه بار رفتن رو صحنـه انقد خودشونو مـیگیرن؟ فکر کردی کی هستی؟ چهارتا برات دست زدن هوا برت داشته کـه چی...؟ بابا انقد از تو بزرگتر هستن کـه تو عددی نیستی... کاش دستمون باز بود و اسمشو مـیزدیم که... استغفرا...

هنرمندای واقعی مـیدونن اولین گام هنرمندی مردم داریـه... بگذریم.... بـه قول مرحوم فرهاد مـهراد گفتنی ها کم نیست... من و کلاغ ، تو یـه غروب پاییزی رفتیم جنوب شـهر.

از درب خونـه مـی شد فهمـیدکه خانـه خانـه ایست باصفا.... درب را زدیم، تازه فهمـیدیم تواضع یعنی چی .  اینجا منزل استاد ملهمـی است...

باسلام و عرض ادب بـه محضراستاد بزرگوارمان جناب آقای ملهمـی... استاد خیلی چاکریم، فکر نکنم یـه تئاتری باشـه کـه شما رو نشناسه... ولی واسه احتمالات هم کـه شده لطف کنید خودتونو معرفی بفرمایید.

استاد ملهمـی: شما جوانـها همـیشـه لطف دارید بنده عبدالرضا ملهمـی هستم متولد1330

جغد: ماشاا... ، استاد یـه عده ای بازیگر و... داریم کـه با یـه کار چنان غروری مـی گیرن کـه انگار شاخ فیلو شکستن..! استاد واسه اون عده ی قلیل مغرور شده مـیشـه سابقه ی هنری خودتونو بازگو کنید.

استاد ملهمـی: (بالبخند) حقیقت که تا جایی کـه یـاد دارم درون تمامـی کارهای هنری دستی داشته ام... اما تقریبا" سال 1336 اولین کار نمایشی خود را بامرحوم احمدی آغاز کردم... مرحوم احمدی عموی بنده بودند.

جغد: روحشون شاد! استاد یـه سوال سخت، یـادتونـه چه نقشی داشتید؟!

استاد ملهمـی: من نقش پسر حاجی را داشتم. نمایش سیـاه بازی بود یـادش بخیر اون مرحوم هم نقش سیـاه را بازی مـید.

جغد: آفرین برحافظه استاد... بعد آقای احمدی اولین سیـاه بازی دزفول را کار د. آن زمانـها بیشتر چه نوع نمایشی کار مـی شد؟

استاد ملهمـی: آن زمانـها تئاتر بـه شکل امروزی نبود. یک گروه بود کـه فقط کار تخته حوضی انجام مـی داد. بـه خصوص درون عروسی ها و مراسمات جشن و... مردم را همراهی مـی د. بعدا" شخصی بـه نام حبیب جیکو وارد صحنـه شد کـه کارهای خیمـه شب بازی را انجام مـی داد.

جغد: چقدر کمبود آن هنرمندان حس مـی شود... من عاشق کارهای خیمـه شب بازی وعروسکیم و معتقدم این کارها به منظور سن خاصی نیستند.

استاد ملهمـی: کاملا" درست مـی فرمایید. آن زمان ها مردم درون مـیدانی جمع مـی شدند و منتظر حبیب جیکو مـی ماندند. مـی گفتن حبیب جن دارد! چون بـه جای عروسکها حرف مـیزد. آن زمانـها این کار کار ناملموسی بین مردم بود... البته تعزیـه از قدیم الایـام درون دزفول رواج داشت.

جغد: استاد تاریخ تولد تئاتر دزفول بـه چه سالی بر مـی گردد؟

استاد ملهمـی: حدودا" 46_47 بود. البته تئاتری بـه معنایی کـه الان وجود دارد.

جغد: حدود50 سال... استاد نام بازیگرای آن زمان را بـه یـاد مـی آورید؟

استاد ملهمـی:

دهه30: ع دست مردونه سروم خورده آقای احمدی، حمـید شایگان، قلمبر، بقال، حمـید باغ مـیشـه، حسین فارسیـان، نصرت ا... حسن زاده مرحوم استوار و...

دهه 40: برادران شاهی، برادران رابطیـان، آقای قربانی، جبار دلدار، خانم سوسن گچی، خانم قمری نژاد و...

دهه 50: کـه دوران ترقی تئاتر دزفول بود بازیگران ارزنده ای داشت بـه نام آقای جعفری، برادران مولوی، آقای شاهپوری، اسی عرب زاده و استاد صانعیـان، آقای یوسفیـان و خانمان شاهپوری مرحوم گلچین، قیصر امـین پور...

جغد : ترقی تئاتر دزفول؟

استاد ملهمـی: بله ترقی که تا جایی کـه حتی 3 یـا 4 تله تئاتر و یک سریـال از دزفول درون شبکه سراسری پخش شد.

جغد: بعد دهه 50 ما موفقیتی داشته ایم کـه تا الان تکرار نشده است... یـادتان هست نام آن تله تئاترها؟

استاد ملهمـی: یکی از آنـها... "با آرامشی بـه روشنی آفتاب"  (نویسنده: احمد بیگدلی، کارگردان: قربانی) بود کـه چهارشنبه 11 اردیبهشت 53 ازشبکه سراسری تلویزیون ملی ایران درون ساعت 22:15 پخش گردید. بازیگران حمـید مـهرآرا، محمد گلچین، بنده و غلامحسین بلنده و...

جغد: وای الان چه بعد رفتی داشته ایم!

استاد ملهمـی: این برشور و مدارک هستند. {در پایـان عآنـها را بـه نمایش مـیگذاریم} اقای احمد بیگدلی حق بسیـار زیـادی بر گردن تئاتر دزفول دارند. ایشان 2سال پیش جایزه بهترین کتاب سال کشور را از دست رئیس جمـهوری دریـافت نمودند. ایشان درون نجف آباد اصفهان ساکنند. بعد از با آرامشی بـه روشنی آفتاب "بـالـن" باز هم از نوشته های آقای احمد بیگدلی و کارگردانی آقای ضیـاپور از تلویزیون پخش شد، بعد از بالن "غریبه ای درون خانـه" با همان تیم قبلی پخش شد.

جغد: دهه 40 اولین بازیگران خانم تئاتر دزفول بـه روی صحنـه رفتند؟

استاد ملهمـی: بله، اولین بازیگر تئاتر دزفول خانم سوسن گچی بودند البته ایشان دزفولی نبودند.

جغد: اشاره کردید کـه قیصر امـین پور نیز تئاتر کار کرده اند؟ مـیشود کمـی توضیح دهید؟

استاد ملهمـی: خدارحمتش کند. قیصر از شاگردان من بود بـه اصرار من درون تمرینات کار کاوه آهنگر شرکت کرد و کم کم علاقه مند شد و به پیشنـهاد من نقش فریدون را پذیرفت.

جغد: استاد شغل شما چه بوده است؟

استاد ملهمـی: بنده دبیر هنر آموزش و پرورش بوده ام. حدود 35سال. کـه در سال 84 بازنشسته شدم.

جغد: استاد از جشنواره ها برایمان بگویید.

استاد ملهمـی: اولین جشنواره کل کشور بعد از انقلاب درون مسجد سلیمان برگذار شد. از دزفول کاری شرکت کرد بـه نام "مسلم بن عقیل" نوشته آقای بیگدلی کـه آقای سلطانی کارگردان آن بود. کاری بی نـهایت زیبا کـه دیپلم بهترین کار گروهی را نیزب کرد با مبلغ 25 هزارتومان آن زمان. بازیگری، نورپردازی وگریم آن کار بـه عهده من بود.

بنده درون دهه 60 بـه دلایل بعضی مشکلات کنار کشیدم. (استاد تمایلی بـه صحبت راجع به آن خداحافظی نداشتند)

جغد: آخرین کارتان یـادتان هست؟

استاد ملهمـی: پیر چنگی بـه کارگردانی آقای سخاوت. درون آن کار طراحی لباس و دکور و... بـه عهده بنده بودند.

جغد: از خداحافظی بگذریم، شیرین هست که برگشتید.

استاد ملهمـی: چند نفری از دوستان با اصرار مرا برگرداندند. از جمله آقای صانعیـان کـه همـیشـه بـه بنده لطف دارند.

کلاغ: ما از استاد صانعیـان بـه خاطر پیشنـهاد بازگشت شما و از شما بـه خاطر قبول این پیشنـهاد واقعا" سپاسگذاریم.

استاد اولین کار آقای سخاوت درون دزفول یـادتان هست؟

استاد ملهمـی: رویش. نویسنده وبازیگر بودند ایشان. شروع فعالیت آقای سخاوت با این کار بود. کـه در جشنواره تئاتر نیز شرکت د.

جغد: استاد فلیم هم بازی کردید؟

استاد ملهمـی: بله فیلم "گورکن" بـه کارگردانی محمدرضا هنرمند و "پوکه" بـه کارگردانی آقای شاهرکنی و... حدودا" سه یـا چهار کار سینمایی داشته ام.

جغد: استاد مثل اینکه خبرنگار هم بوده اید؟

استاد ملهمـی: بله خبرنگار مجله جوانان از سال 44 که تا 52

جغد: استاد اولین کار جدی دزفول چه بود؟

استاد ملهمـی: یـادش بخیر. کاری بود بـه نام "عباسه و جعفر برمکی " کـه بنده نقش دلقک 2 را برعهده داشتم. فکر کنم حمـید باغ مـیشـه کارگردانش بود. البته زیـاد مطمئن نیستم. پلنگ نیمروز ... لبه تیز صندلی... پهلوان اکبر... آسید کاظم.... فیتال ... زیر سایـه شلاق... اسب روشن صبح... رویش... مردی کـه مرده بود و خود نمـی دانست...

جغد: واقعا" ماشاا... بـه فعالیت های هنری و حافظه ی بی نظیر شما. درون وادی مختلف هنر دستی دارید. برایمان بیشتر توضیح دهید.

استاد ملهمـی: بنده درعکاسی، گریم، نقاشی، بازیگری، خبرنگاری، نویسندگی، طراحی، نورپردازی، کارگردانی، گچ بری، منبت کاری و.... دستی دارم و از بعضی از این هنرها مقامـهایی نیزب نموده ام. خیلی از بازیگرانی کـه الان درون صحنـه هستند را بنده بـه تئاتر معرفی کرده ام مانند آقای حسین ناجی، علی کلید دار، آقای جراح (که درون سفر صبح دیپلم افتخار از جشنواره فجر را دریـافت نمودند) و....

جغد: شما واقعا" بر گردن تئاتر دزفول حق بزرگی دارید. استاد بازیگران دیروز با عده ای بازیگر نما کـه امشب مـی خوابند وفردا بازیگرند زمـین که تا آسمان فرق مـی کنند. متاسفانـه ارزش سن مقدس تئاتر را خیلی ها نمـیدانند.

استاد ملهمـی درون جواب این سخن بعد از مکثی طولانی لبخند تلخی زد کـه گویـای خیلی چیزها بود.

جغد: استاد با این همـه هنر کـه داشتید کدام مقامتان به منظور شما شیرین تر بود؟

استاد ملهمـی: دکور اولین جشنواره سراسری نماز.

جغد: استاد بـه بخش سوالات یک جمله ای رسیدیم! شما با یک جمله جواب دهید:

جــغــد                           استـاد ملهمـی

هنر قدیم.......................زیبا

هنر جدید......................تامل مـیکنیم !

هنردز...........................گرم وپرشور

احمد بیگدلی................بهترین نویسنده

بهترین کارگردان.............لبخند!

اقای سخاوت................نویسنده خوب.

طنز قدیم.....................تخته حوضی

طنز جدید.....................لبخند !

آینده...........................به یـاری خدا ترقی

جوانان........................زیـادند

نصیحت......................مطالعه

 

جغد: استاد بسیـار بسیـار دوست داشتنی و مـهربان هستید. ما جوانـها حتما امثال شما را الگو قرار دهیم...... بسیـار ممنون و سپاسگذاریم از لطف بی دریغ شما.

استاد ملهمـی: وقتی تماس گرفتید قصد نداشتم مصاحبه کنم... اما با برخورد شما جوانان خوب دلم رضایت داد.

------------------------------------

اون شب هرگوشـه ای ازخونـه استاد را کـه نگاه مـی کردیم یـه هنــر بـه چشممون مـی اومد... استاد اوج هنر بود.

من و کلاغ تو راه برگشت همش فکرمون مشغول این بود کـه چی مـیشـه یـه نفر با این همـه سابقه ی هنری انقدر فروتن و مـهربون باشـه و یـه نفر دیگه.............

ما هنر دزیـا از صمـیم قلب از استاد مـهربونیـا جناب آقای عبد الرضا ملهمـی تشکر مـی کنیم. ما به منظور جناب استاد از خداوند متعال پیروزی و بهروزی بیش از پیش را خواستاریم.

 

(هرگونـه استفاده از این مصاحبه و تصاویر، بدون اجازه از مدیر هنر دز ممنوع و پیگرد قانونی دارد)

***

برای مشاهده تصاویر آثار هنری استاد بـه ادامـه مطلب مراجعه نمایید




[ع دست مردونه سروم خورده]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Sat, 24 Nov 2018 21:09:00 +0000



ع دست مردونه سروم خورده

صنعت نوین - ehsansamani.blogfa.com

 ناگفته هایی درباره برادر مدونا / عکس

برادر دائم الخمر ستاره ی ۴۰۰مـیلیون پوندی، ع دست مردونه سروم خورده شبها زیر پل مـی خوابد

  • «حتی اگر بمـیرم به منظور مدونا مـهم نیست»

به گزارش آپام،به نوشته دیلی مـیل : آخرین باری کـه «آنتونی سیکون» ش مدونا را دید، این خواننده آمریکایی از لیموزین شیکی پیـاده شده و خیلی زود سکوت جمعیتی کـه در شـهر مـیدوست ایستاده بودند بدل بـه صدای فریـاد هواداران و فلاش چندین دوربین شد کـه مشتاقانـه بـه مشـهورترین زن جهان نگاه مـی د.
آن موقع مدونا ستاره ی فیلمـی بود کـه سه سال پیش بـه جشنواره فیلم راه یـافت اما آنتونی رهگذری معمولی بین جمعیت بود.
به مولتی مـیلیونر خود نگاه مـی کرد کـه به سمت سینما قدم برمـی داشت. ع دست مردونه سروم خورده بعد از آن شب دیگری را با زیـاده روی درون خوردن بـه سحر رساند.

آنتونی سیسکو مـی گوید: ع دست مردونه سروم خورده «حتی اگر از سرما بمـیرم خانواده ام که تا ۶ ماه متوجه مرگم هم نخواهند شد»

آنتونی و مدونا تنـها دو سال فاصله ی سنی دارند اما حالا فاصله شان بـه اندازه ی چندین قرن بـه نظر مـی رسد. ع دست مردونه سروم خورده مسیر زندگی آن دو را کاملا از هم جدا کرده است.
مدونا خانواده ی متوسطشان را ترک گفت که تا یک تهیـه کننده ی ثروتمند بیـابد و سرنوشت او را بـه سمت خانـه ی مولتی مـیلیون پوندی اش بکشاند درون حالیکه برادر بزرگترش شبها را با شرایط هولناکی زیر پل کوچکی درون مـیشیگان مـی گذراند.
حالا « پولکی[۱]» صاحب شش خانـه، فقط درون شـهر لندن هست و همـه چیز دارد درون حالیکه دارایی آنتونی کیفی پلاستیکی هست که با خودش بـه این طرف و آن طرف مـی برد.
۱۸ ماه هست که خانـه ای ندارد، درست از زمانیکه کارش را درون سازی پدرش از دست داده است. شبهایش را زیر پای رهگذرانی کـه از پل تراورس سیتی مـی گذرند مـی گذراند، از سرما بـه خود مـی لرزد و پتویش را با همراهش کـه مرد الکلی دیگری بـه نام «مـیخائیل چامپ» است، شریک مـی شود.

آنتونی مـی گوید: «م بازیگر افتضاحی هست اما درون سرگرم مردم و کار تجاری حرف ندارد»

آنتونی ۵۵ ساله، اصلا شبیـه ورزشکار و برنزه اش نیست. مردی با ریش های سفید و پوست سرخ کـه چهار لایـه گرد و خاک و چرک روی صورتش نشسته و بوی بد لباسش نحوه ی زندگی خیـابانی او را نشان مـی دهد.
آنقدر سیگار مـی کشد کـه نـه تنـها انگشتان بلکه سبیل هایش هم پوشیده از گرد نیکوتین هستند.
به گفته ی آنتونی، مدونا و دیگر اعضای خانواده بـه کل از او دست شسته اند. نگاهی بـه زندگی نکبت بار این مرد، این سوال را بـه ذهن مـی آورد کـه چطور زنی با ۶۵۰ مـیلیون پوند ثروت مـی تواند برادرش را درون خیـابان ها رها کند؟
آنتونی کـه برای اولین بار هست در مورد گذشته ی تلخ و مشـهورش حرف مـی زند معتقد هست داستان زندگی او با داستان هایی کـه هر معتاد دیگری تعریف مـی کند، فرق دارد.
شکی نیست کـه مدونا از رنج او با خبر هست و بارها بـه او پیشنـهاد داده کـه هزینـه ی ترک او را درون یک کلنیک مـی پردازد. پدرش بـه او گفته اگر ترک کند کارش را بـه وی برمـی گرداند.
اما وقتی از او مـی پرسیم کـه مدونا یـا پدر ۸۰ ساله اش بـه او کمکی کرده اند یـا نـه، تونی ناگهان برآشفته مـی شود:
«من از نظر آنـها هیچ چیز نیستم. هیچکس. مایـه ی سرافکندگی.»
بعد صدایش را بالا مـی برد:
«اگر از سرما بمـیرم، احتمالا خانواده ام که تا شش ماه متوجه مرگم نخواهند شد»
آنتونی کـه دلش خیلی به منظور خودش مـی سوزد اما ظرفیت پذیرفتن حقیقت را ندارد ادعا مـی کند نیـازی بـه ترک ندارد و این کار از نظرش خسته کننده است. او فقط یک کار مـی خواهد و دوست دارد پسرش را کـه ده سال هست او را ندیده، ببیند.
«خانواده ام فکر مـی کنند ترک تمام مشکلات زندگی را حل مـی کند» بعد دوباره از «رز ایرلندی وحشی» ی ارزان اما بسیـار قوی، مـی نوشد.


|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون سه شنبه بیست و نـهم آذر ۱۳۹۰  |
 بوی مـهربانی مـیآید

بوی مـهربانی مـیآید

کجا ایستاده ای ؟ درون مسیر باد !؟

.

.

دلبری٬ با دلبری دل از کفم دزدید و رفت

هرچه کردم ناله از دل٬ سنگدل نشنید و رفت

گفتمش: ای دلربا دلبر٬ ز دل بردن چه سود؟

از ته دل٬ بر من دیوانـه دل خندید و رفت

.

.

.

برای تو ، مردن بهانـه نمـی خواهد ، وقت نبودنت خود مرگیست به منظور خودش . . .

.

.

.

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یـافت / زمـین درون گردشش با تو مداری تازه خواهد یـافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی / دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یـافت . . .

.

.

.

تنـهایی یعنی

من یـه موبایل دارم کـه صدای زنگش رو یـادم نمـیاد

.

.

خدایـا ! من را درون برابر بعضی از دوستانم محافظت کن

خودم از عهده تمام دشمنانم بر مـیآیم . . .

.

.

.

خسته ام ، فردا نگاهت را برایم پست کن / یک بغل حال و هوایت را برایم پست کن

دلم از آواز غمگین شب پر هست / لطفا آن لحن خوش صدایت را برایم پست کن . . .

.

.

.

از درد دوست نداشتن هایت گفتم

خیـانت را تجویز د

گویـا این آسان ترین راه عاشقی هست . . .

.

.

.

گاه اوج خنده ما گریـه هست / گاه اوج گریـه ما خنده است

گریـه دل را آبیـاری مـیکند / خنده یعنی این کـه دلها زنده است

زندگی ترکیب شادی با غم هست / دوست مـیدارم من این پیوند را

گرچه مـیگویند شادی بهتر هست / دوست دارم گریـه با لبخند را

.

.

.

به یک‏ جایی از زندگی کـه رسیدی، مـی فهمـی

اونی کـه زود مـیرنجه

زود مـیره، زود هم برمـیگرده.

اما اونی کـه دیر مـیرنجه

دیر مـیره، اما دیگه برنمـیگرده . . .

.

.

.

عشق یعنی قلم از تیشـه و دفتر از سنگ / کـه به عمری نتوان دست درون آثارش برد . . .

.

.

.

اگه چشمم تو رو خواست قول مـیدم چشممو ببندم

اگه زبونم تو رو خواست قول مـیدم گازش بگیرم

اما اگه دلم تو رو خواست چه کار کنم . . . ؟

.

.

.

روزی گذر عشق بـه ماتم افتاد ، ماتم زده شد بـه حال ما غم افتاد

زان بعد بشری بـه چهره ام خنده ندید ، موها همـه چون ریش و دندان افتاد . . .

.

.

.

دست از پا خطا کنی تعویض مـیشوی

همـین حوالیی شبیـه توست

این هست پیـام عشق های امروزی . . .

.

.

.

دوست داشتن تصاحب نیست ، توافقه

هنر اینـه کـه پرنده جَلدت بشـه ، نـه اینکه پرهاشو قیچی کنی . . .

.

.

.

آدمـها را بـه اندازه لیـاقت آنـها دوست بدار

و بـه اندازه ظرفیت آنـها ابراز کن . . .

.

.

.

در زندگی زخمـهایی هست کـه تو حتما بوس کنی که تا خوب بشن . . . !

.

.

.

دائم به منظور دیدن هم دیر مـیکنیم،وقت قرارها همـه تاخیر مـیکنیم

اول به منظور عشق همـه تند مـیرویم اما اواسطش همـه گیر مـیکنیم . . .

.

.

.

دردم این نیست کـه او عاشق نیست …

دردم این نیست کـه معشوق من از عشق تهی است…

دردم اینست کـه با این سردی ها من چرا دل بستم . . . ؟


|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون سه شنبه بیست و نـهم آذر ۱۳۹۰  |
 ماجرای خرید 5 فروند توپولف 204 از روسیـه
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرپرست سابق سازمان هواپیمایی کشوری ماجرای خرید 5 فروند هواپیمای توپولف 204 و مذاکره رئیس جمـهور ایران با رئیس جمـهور وقت روسیـه درون این باره را اعلام کرد.

مذاکرات احمدی نژاد با رئیس جمـهور وقت روسیـه

محمدعلی ایلخانی درون گفتگو با مـهر با بیـان اینکه قرارداد خرید این توپولف‌ها به منظور سال‌های گذشته است، گفت: درون زمان وزارت بهبهانی و در ملاقاتی کـه محمود احمدی نژاد با رئیس جمـهور وقت روسیـه (پوتین) داشت، قرار شد 5 فروند از توپولف 204 از سوی ایران خریداری شود.

وی افزود: قرارداد خرید این هواپیماها درون آن زمان با طرف روسی بسته شد که تا 5 فروند هواپیمای توپولف 204 دراختیـار شرکت ایران ایرتور قراربگیرد اما بـه شرطی کـه با موتور PS90 A2 باشد.

ایلخانی تصریح کرد: PS90 A2 موتور پیشرفته ای هست که یک شرکت آمریکایی درون ساخت آن مشارکت دارد، بنابراین ما هم آن زمان درخواست دادیم کـه این توپولف‌ها حتما با این موتور باشند.

سرپرست سابق سازمان هواپیمایی کشوری با بیـان اینکه طرف روسی با این موضوع موافقت نکرد، اظهار داشت: طرف روسی بـه ما اعلام کرد کـه ما مـی توانیم موتورPS90 را بـه شما بدهیم اما دیگر A2 نیست، بنابراین پیش پرداختی هم از سوی ایران بـه آنـها پرداخت نشد، زیرا تاکید ما بر A2 بودن موتور این هواپیما بود.

وی با اشاره بـه اینکه کارخانـه تولیدکننده توپولف 204 درون آن زمان هم تعطیل شده بود، بیـان کرد: قرار بود کـه ایران پیش پرداختی را بـه این کارخانـه بپردازد که تا خط تولید دوباره شروع بـه کار کند اما از آنجایی کـه آمریکا با همکاری با این کارخانـه به منظور تولید موتور PS90 A2 موافقت نکرد، بنابراین تولید این هواپیما هم بـه جایی نرسید.

ایلخانی قیمت این هواپیما را 100 مـیلیون دلار عنوان کرد و افزود: درون زمانی کـه سرپرست سازمان هواپیمایی کشوری بودم، تیم کارشناسی هم از سوی این سازمان به منظور کنترل خط تولید کارخانـه اعزام شد کـه متوجه ایراداتی درون ناوبری شده بودند اما از آنجایی کـه سیستم ناوبری را حتما از یکی از شرکتهای ناوبری آمریکایی وارد مـی د و آنـها هم درون جریـان حضور ایران درون این پروژه بودند؛ بنابراین امکان اجرای این پروژه نبود.

وی بابیـان اینکه بعید بـه نظر مـی رسد کـه الان این مشکلات برطرف شده باشد، اظهار داشت: توپولف 204 با آن شرایطی کـه از طرف ما اعلام شده بود، بسیـار خوب بود اما بعید هست که بـه ایران وارد شود؛ مگر اینکه این خصوصیـات را درون نظر نگیرند.

رئیس سازمان هواپیمایی کشوری درون نامـه 20 دی ماه درون سال گذشته بـه شرکتهای هواپیمایی اعلام کرد: با عنایت بـه اعلام قبلی این سازمان و سوانح اخیر و همچنین انقضای تاریخ فعالیت هواپیماهای توپولف 154 درون تاریخ سی ام بهمن ماه امسال، مقتضی هست به منظور پیشگیری از هرگونـه عوارض اجتماعی و ... از برنامـه ریزی و ایجاد تعهد به منظور ادامـه پروازها با هواپیماهای مذکور از تاریخ یکم اسفندماه جدا خودداری کنند.

این نامـه باعث شد کـه 17 فروند هواپیمای توپولف 154 شرکتهای هواپیمایی داخلی - 11 فروند ایران ایر تور، 2 فروند کیش ایر، سه فروند کاسپین و یک فروند تابان بـه پارکینگ منتقل شوند. برهمـین اساس، هم اکنون نزدیک بـه یکسال از زمـین گیر شدن توپولف‌های روسی درون ایران مـی گذرد.

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۰  |
 عید سعید قربان مبارک

عید سعید و دوست داشتنی قربان را بـه همـه مسلمانان جهان تبریک وتهنیت عرض مـیکنم.

سالروز قربانی اسماعیل دل و پیوستن بـه خدای مطلق مبارک.

روزی کـه باید دل هارا بـه سمتش سوق دهیم و از تمام وجود فقط اورا بخواهیم.

این روز طعنـه ایست به منظور آن دسته از آدمـهایی هست که غرق درون آمال و آرزوهای 

بیـهوده اند و همـیشـه درون خود گم!

باید کـه دست از دل شست و به حق لبیک گفت و دیده را تر کرد با خدا گفتگو کرد.

حال ای بنده ی گنـهکار رو سوی خدا آور و تمام وجودت را به منظور راز و نیـاز آماده کن.

برای رسیدن بـه معبود راهی نیست جز قربانی از هر آ«چه کـه به آن وابسته ای.

پس بیـایید ابراهیمـی شویم و .....!

                                                       چشمـها راباید شست!

                                                                     جوردیگر حتما دیـــــــــــــــــد!


|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰  |
 قطره
ميگويند درون كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي بعد از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه بـه يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي بـه راهب مراجعه ميكند و راهب نيز بعد از معاينـه وي بـه او پيشنـهاد كه مدتي بـه هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي بعد از بازگشت از نزد راهب بـه تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانـه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانـه را با همين رنگ عوض ميكند. بعد از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه بـه چشم مي آيد را بـه رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را بـه منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ بـه منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي بـه رنگ سبز بـه تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي بـه محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب بـه بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنـها كافي بود عينكي با شيشـه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي بـه اين همـه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را بـه كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانـه اي هست اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.

آسان بينديش راحت زندگي كن


|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰  |
 قطره
ميگويند درون كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي بعد از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه بـه يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي بـه راهب مراجعه ميكند و راهب نيز بعد از معاينـه وي بـه او پيشنـهاد كه مدتي بـه هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي بعد از بازگشت از نزد راهب بـه تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانـه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانـه را با همين رنگ عوض ميكند. بعد از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه بـه چشم مي آيد را بـه رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را بـه منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ بـه منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي بـه رنگ سبز بـه تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي بـه محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب بـه بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنـها كافي بود عينكي با شيشـه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي بـه اين همـه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را بـه كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانـه اي هست اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.

آسان بينديش راحت زندگي كن


|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰  |
 اشعار فاضل نظری

اشعار فاضل نظری

 1)

 بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 مثل عرخ مـهتاب کـه افتاده درون آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 بی توهر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شـهری کـه به روی گسل زلزله هاست

 باز مـی پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همـه مسئله هاست

2)

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیـه ای بند نشد

 لب تو مـیوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعمسرخ تو دل کند نشد

 با چراغی همـه جا گشتم وگشتم درون شـهر

هیچ هیچ اینجا بـه تو مانند نشد

 هری درون دل من جای خودش را دارد

جانشین تو درون این خداوند نشد

 خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 3)

 بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمـی رویدچه غم، گرشاخساری بشکند

 باید این آیینـه را برق نگاهی مـی شکست

پیش از آن ساعت کـه از بار غباری بشکند

 گر بخواهم گل بروید بعد از این از ام

صبر حتما کرد که تا سنگ مزاری بشکند

 شانـه هایم تاب زلفت را ندارد بعد مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 کاروان غنچه های سرخ روزی مـی رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

  4)

    از باغ مـی‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند    

   پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار

 تنـها بـه این بهانـه کـه بارانی‌ات کنند  

 

 یوسف بـه این رها شدن از چاه دل مبند

 این بار مـی‌برند کـه زندانی‌ات کنند

 

 ای گل گمان مبر بـه شب جشن مـی‌روی 

شاید بـه خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند 

 

 

 یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست

 از نقطه‌ای بترس کـه شیطانی‌ات کنند

 

 

 آب طلب نکرده همـیشـه مراد نیست

 گاهی بهانـه هست که قربانی‌ات کنند

 

 

 

5)

 

به نسیمـی همـه راه بـه هم مـی ریزد

کی دل سنگ تو را آه بـه هم مـی ریزد  

 

سنگ درون برکه مـی اندازم و مـی پندارم

با همـین سنگ زدن ، ماه بـه هم مـی ریزد

 

عشق بر شانـه هم چیدن چندین سنگ است

گاه مـی ماند و نا گاه بـه هم مـی ریزد

 

انچه را عقل بـه یک عمر بـه دست آورده است

دل بـه یک لحظه کوتاه بـه هم مـی ریزد

 

آه یک روز همـین آه تو را مـی گیرد 

گاه یک کوه بـه یک کاه بـه هم مـی ریزد

 

 

6)

 

همين كه نعش درختي بـه باغ مي افتد

بهانـه باز بـه دست اجاق مي اقتد

 

حكايت من و دنيا يتان حكايت آن

پرنده ايست كه بـه باتلاق مي افتد

 

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد  

 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما درون اتاق مي افتد

 

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

 

هميشـه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟

 

 

7 )

 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیـاور که تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مـهری کنی مـی ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش بـه پا کردم ولی نگریستم  

 

چون شکست آینـه، حیرت صد برابر مـی شود

بی سبب خود را شکستم که تا ببینم کیستم

 

زندگی درون برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یـا بعد از آن مـی زیستم

 

 

8)

 

راحت بخواب ای شـهر، آن دیوانـه مرده ست

از گشنگی درون گوشـه پایـانـه مرده ست   

 

از مرگ او کمتر پلیسی باخبر شد

مرده ست، اما اندکی دزدانـه مرده ست  

 

جنب موال پارک غوغا بود، گفتند:  

دیشب زنی درون قسمت مردانـه مرده ست  

 

 

معشوق هامان پشت هم از دست رفتند:  

فرزانـه شوهر کرده و افسانـه مرده ست   

 

مجنون! برو دنبال کارت، چون کـه لیلا  

حین نخستین عادت ماهانـه مرده ست

 

گل را از شاخه اش، بلبل سقط شد

 آن شمع را خاموش کن، پروانـه مرده ست.

 

 

9)

 

از شوكت فرمانرواييها سرم خالي است 

من پادشاه كشتگانم، كشورم خالي است

 

چابك‌سواري، نامـه‌اي خونين بـه دستم داد

با او چه بايد گفت وقتي لشگرم خالي است

 

خون‌گريه‌هاي امپراتوري پشيمانم

در آستين ترس، جاي خنجرم خالي است

 

مكر وليعهدان و نيرنگ وزيران كو؟

تا چند از زهر نديمان ساغرم خالي است؟

 

اي كاش سنگي درون كنار سنگها بودم

آوخ كه من كوهم ولي دور و برم خالي است

 

فرمانروايي خانـه بر دوشم، محبت كن

اي مرگ! تابوتي كه با خود مي‌برم خالي است

 

 

10)

 

 مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را

فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را

 

 

خيانت قصه تلخي هست اما از كه مي نالم

خودم پرورده بودم درون حواريون يهودا را

 

نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم

كه اين ديوانـه پرپر مي كند يك روز گل ها را

 

خيانت غيرت عشق هست وقتي وصل ممكن نيست

نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را  

 

كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست

چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را

 

نمي دانم چه افسوني گريبان گير مجنون است

كه وحشي مي كند چشمانش آهوان صحرا را

 

چه خواهد كرد با ما عشق پرسيديم و خنديدي

فقط با پاسخت پيچيده‌تر كردي معما را

 

 

 

 11)

 

طلسم

در گذر از عاشقان رسيد بـه فالم

دست مرا خواند و گريه كرد بـه حالم

روز ازل هم گريست آن ملك مست

نامـه تقدير را كه بست بـه بالم

مثل اناري كه از درخت بيفتد

در هيجان رسيدن بـه كمالم

هر رگ من رد يك ترك بـه تنم شد

منتظر يك اشاره هست سفالم

بيشـه شيران شرزه بود دو چشمش

كاش بـه سويش نرفته بود غزالم

هر كه جگرگوشـه داشت خون بـه جگر شد

در جگرم آتش هست از كه بنالم

 

 

12) 

 

دلباخته

اي صورت پهلو بـه تبدل زده! اي رنگ

من با تو بـه دل يكدله كردن، تو بـه نيرنگ

گر شور بـه دريا زدنت نيست از اين پس

بيهوده نكوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پيمانت اگر نيست نيايم

چون سايه بـه دنبال تو فرسنگ بـه فرسنگ

من رستم و سهراب تو! اين جنگ چه جنگي است

گر زخم حسرت و گر زخم خورم ننگ

يك روز دو دلباخته بوديم من و تو!

اكنون تو ز من دل‌زده‌اي! من ز تو دلتنگ

 

 13)

 

آهنگ

از صلح مي‌گويند يا از جنگ مي‌خوانند؟!

ديوانـه‌ها آواز بي‌آهنگ مي‌خوانند

گاهي قناريها اگر درون باغ هم باشند

مانند مرغان قفس دلتنگ مي‌خوانند

كنج قفس مي‌ميرم و اين خلق بازرگان

چون قصه‌ها مرگ مرا نيرنگ مي‌دانند

سنگم بـه بدنامي زنند اكنون ولي روزي

نام مرا با اشك روي سنگ مي‌خوانند

اين ماهي افتاده درون تنگ تماشا را

پس كي بـه آن درياي آبي‌رنگ مي‌خوانند 

 

 

 

14) 

 

جواهرخانـه

كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است

از جواهرخانـه خالي نگهباني بس است

 

 

ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين

آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است

 

خلق دلسنگ‌اند و من آيينـه با خود مي‌برم

بشكنيدم دوستان دشنام پنـهاني بس است

 

يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد

هفتصد سال هست مي‌بارد! فراواني بس است

 

نسل پشت نسل تنـها امتحان بعد مي‌دهيم

ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است

 

بر سر خوان تو تنـها كفر نعمت مي‌كنيم

سفره‌ات را جمع كن اي عشق مـهماني بس است! 

 

 

 

15) 

 

گنج

شعله انفس و آتش‌زنـه آفاق است

غم قرار دل پرمشغله عشاق است

 

جام مي‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم

آخرين مرتبه مست‌شدن اخلاق است

 

بيش از آن شوق كه من باساغر دارم

لب ساقي بـه دعاگويي من مشتاق است

 

بعد يك عمر قناعت دگر آموخته‌ام

عشق گنجي هست كه افزوني‌اش از انفاق است

 

باد، مشتي ورق از دفتر عمر آورده است

عشق سرگرمي سوزاندن اين اوراق است.

 

 

 

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون چهارشنبه یـازدهم آبان ۱۳۹۰  |
 اعتماد نابجا ( داستان کوتاه ) -
اعتماد نابجا ( داستان کوتاه ) -  

هالسیون پرنده ای هست که تمام عمر خود را درون دریـا مـی گذراند،در مـیان صخره های دریـایی نزدیک ساحل آشیـانـه مـی کند و به همـین دلیل دست انسان بـه او نمـی رسد .

روزی روزگاری یکی از این پرندگان کـه تخم گذاری خود را نزدیک مـی دید ، روی یکی از صخره های دریـایی آشیـانـه ای ساخت .

اما یک روز طوفانی بعد از اینکه از جستجوی غذا بـه لانـه باز مـی گشت متوجه شد امواج سرکش دریـا ،خود را که تا بالای صخره رساند و لانـه ی  او را با خود هست .

هالسیون با خود گفت :

“وای بر من ! من همـیشـه از دامـهایی کـه فکر مـیکردم روی خشکی انتظارم را مـی کشد ،مـی گریختم اما این دریـا ،جایی را کـه به آن پناه آورده بودم ،نشان داد کـه برایم از خشکی خطرناکتر هست .”

بسیـاری از آدمـیان نیز همـین گونـه اند . آنـها نیز درون تب و تاب گریختن از دشمنان خود ناگهان متوجه مـی شوند کـه به آغوش افرادی خطرناکتر غلتیده اند.

برچسب ها : آدم, آشیـانـه, آغوش, آموزنده, افراد, امواج, انتظار, انسان, بالا, بسیـار, تاب, تب, تخم, تخم گذاری, توجه, خشک, خشکی, خطر, خطرناک, داستان, داستان های کوتاه, داستان کوتاه, دام, دریـا, دست, دشمن, دلیل, روز, روزگاری, روزی, ساحل, سرکش, صخره, طوفانی, عمر, غذا, غلتید, فرد, فکر, قشنگ, لانـه, متوجه, موج, موج دریـا, ناگهان, نزدیک, نشان, هالسیون, همـیشـه, همـین, پرنده, پرندگان, پناه, کوتاه, گریخت, گریختن
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه بیست و هشتم مـهر ۱۳۹۰  |
 گفتم : خدایـا از همـه دلگیرم -
گفتم : خدایـا از همـه دلگیرم -  

گفتم:خدایـا از همـه دلگیرم.

گفت:حتی من؟

گفتم:خدایـا دلم را ربودند!

گفت:پیش از من؟

گفتم:خدایـا چقدر دوری؟

گفت:تو یـا من؟

گفتم:خدایـا تنـهاترینم!

گفت:پس من؟

گفتم:خدایـا کمک خواستم.

گفت:از غیر من؟

گفتم:خدایـا دوستت دارم.

گفت:بیش از من؟

گفتم:خدایـا انقدر نگو من!

گفت:من تو ام تو من….

برچسب ها : آموزنده, اشک, بیش, تنـها, تنـهاترینم, حتی, خدا, خدایـا, دل, دلم, دلگیرم, دور, دوری, دوستت دارم, ربود, رز, زیبا, شمع, شمع متحرک, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, عشمع, عمتحرک, عهای متحرک, غم, غیر, قشنگ, متحرک, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, من, من توام تو من, نگو, کمک, گفت, گفتم, گفتگو, گفتگو با خدا, گل, گل رز

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه بیست و هشتم مـهر ۱۳۹۰  |
 پرواز

پرواز درون هوای خیـال تو دیدنی ست -


حرفی بزن کـه موج صدایت شنیدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست

یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

این قطره هم بـه شوق نگاهت چکیدنی ست

خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت ـ عزیز تر از جان ـ کشیدنی ست

من درون فضای خلوت تو خیمـه مـی

طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست

تا اوج ، راهی ام بـه تماشای من بیـا

با بالهای عشق تو پرواز دیدنی ست

برچسب ها : آغوش, احساس, بال,

بال های عشق, بغل, تماشا, جان,

جوشش, خلوت, خم, خیـال, خیمـه, , و پسر, دل, دلم, دلنشین, دیدنی, راه, راهی, زلال, زندگی, زوج, زیبا, شعر, شعر عاشقانـه, شعرهای عاشقانـه, شنیدنی, شوق, شکست, صدا, طعم, عاشق, عاشقانـه, عزیز, عشق, عکس, عزوج های خوشبخت, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, فضا, قشنگ, قطره, لبخند, موج, نازک, نگاه, هوا, پاک, پرواز, پسر, پشت, کلام, کنج

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون چهارشنبه بیست و هفتم مـهر ۱۳۹۰  |
 «نگاه شما»: با هم بخندیم،به هم نخندیم

مجید فاتحی از بینندگان «تابناک» درون مطلب ارسالی به منظور «نگاه شما» نوشته است:

در روزگاری کـه بهانـه های بسیـار به منظور گریستن داریم شرم خندیدن، بـه مضحکه هم مـیهنان مان را بر خود نپسندیم.

کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمـیز...

با اراده جمعی این عادت زشت را بـه ضدارزش تبدیل کنیم.

یک روز یـه ترکه


اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنـها از بعد ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، به منظور ایران، به منظور من و تو، به منظور اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.

یـه روز یـه رشتیـه..


اسمش مـیرزا کوچک خان بود، مـیرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مـهار وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، به منظور اینکهی تو این مملکت ادعای خدایی نکنـه؛
اونقدر جنگید که تا جونش رو فدای سرزمـینش کرد.

یـه روز یـه لره...


اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیـه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن مـی شد از شدت عمل احتراز مـی کرد.

یـه روز یـه قزوینی یـه...


به نام علامـه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیـار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیـار خوبی به منظور ما بر جا نـهاد.


یـه روز ما همـه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی

تا اینکه یـه عده قفل دوستی ما رو شکستند.


حالا دیگه ما به منظور هم جوک مـی سازیم، بـه همدیگه مـی خندیم! و اینجوری شادیم

این از فرهنگ ایرانی بـه دور است.

آخه این نسل جدید نسل قابل اطمـینان و متفاوتی هستند

پس با همدیگه بخندیم نـه بـه همدیگه

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون چهارشنبه بیستم مـهر ۱۳۹۰  |
 فیلم آموزشی "چگونـه یک مولد برق بادی درون خانـه هایمان درست کنیم؟"
دسترسی كشورهای درحال توسعه بـه انواع منابع جدید انرژی، به منظور توسعه اقتصادی آنـها اهمـیت اساسی دارد و پژوهش های جدید نشان داده كه بین سطح توسعه یك كشور و مـیزان مصرف انرژی آن، رابطه مستقیمـی برقرار است. با توجه بـه ذخایر محدود انرژی فسیلی و افزایش سطح مصرف انرژی درون جهان فعلی، دیگر نمـی توان بـه منابع موجود انرژی متكی بود. دركشورما نیز، با توجه بـه نیـاز روز افزون بـه منابع انرژی و كم شدن منابع انرژی فسیلی، ضرورت سالم نگه داشتن محیط زیست، كاهش آلودگی هوا، محدودیت های برق رسانی و تأمـین سوخت به منظور نقاط و روستاهای دورافتاده و... استفاده از انرژی های نو مانند: انرژی باد، انرژی خورشید هیدروژن، انرژی های داخل زمـین مـی تواند جایگاه ویژه ای داشته باشد.
امروزه، بحران های سیـاسی، اقتصادی و مسائلی نظیر محدودیت دوام ذخایر فسیلی، نگرانی های زیست محیطی، ازدحام جمعیت، رشد اقتصادی و ضریب مصرف، همگی مباحث جهان مشمولی هستند كه با گستردگی تمام، فكر اندیشمندان را درون یـافتن راهكاهای مناسب درون حل مناسب معضلات انرژی درون جهان، بـه خصوص بحران های زیست محیطی، بـه خود مشغول داشته است. بدیـهی هست امروزی، پشتوانـه اقتصادی و سیـاسی كشورها، بستگی بـه مـیزان بهره وری آنـها از منابع فسیلی دارد و تهی گشتن منابع فسیلی، نـه تنـها تهدیدی هست برای اقتصاد كشورهای صادركننده، بلكه نگرانی عمده ای را به منظور نظام اقتصادی ملل وارد كننده بـه وجود آورده است. صاحبان منابع فسیلی بایستی واقع نگرانـه بدانند كه برداشت امروز ایشان از ذخایر فسیلی، مستلزم بهره وری كمتر فردا و نـهایتاً، تهی شدن منابع شان درون مدت زمانی كمتر خواهد بود.
خوشبختانـه، بیشترممالك جهان بـه اهمـیت و نقش منابع مختلف انرژی، بـه ویژه انرژی های تجدیدپذیر(نو) درون تأمـین نیـازهای حال وآینده پی وبه طور گسترده، درون توسعه بهره برداری از این منابع لایزال، تحقیقات وسیع و سرمایـه گذاری های اصولی مـی كنند. با توجه بـه این گونـه گرایش های اساسی و فزاینده درون زمـینـه استفاده از انرژی های تجدیدپذیر و فناوری های مربوط درون كشورهای صنعتی و درحال توسعه درون ایران نیز لازم هست راهبردها و برنامـه های زیربنای و اصولی تدوین شود.

این مجموعه آموزشی  بـه صورت گام بـه گام بـه شما مـی گوید کـه چطور یک توربین بادی به منظور تولید برق خانگی به منظور منزل خودتان درست کنید. برگرفته از سایت وطن دانلود

---------------------------------------------------------------------------------

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون یکشنبه دهم مـهر ۱۳۹۰  |

اولین شلیک درون جنگ :

ملک حسین، پادشاه وقت اردن، شلیک کننده اولین گلوله‏ای بود کـه از یک دستگاه تانک درون جنگ ایران و عراق شلیک شد.
حامد الجبوری، بعثی کهنـه کار کـه در چهار سال اول جنگ، وزیر خارجه عراق بود، درون گفت و گو با روزنامـه الحیـات گفت: 22 سپتامبر 1980 (31 شـهریور ماه 1359) بود کـه صدام و ملک حسین درون نزدیکی خطوط آتش، روی یک دستگاه تانک رفتند و پادشاه اردن با شلیک اولین گلوله، آغاز جنگ را تبریک گفت.
این خبر بـه قدری مـهم و باور نی هست که خبرنگار الحیـات با حیرت دوباره پرسید: شما مطمئن هستید!؟ و پاسخ حامد الجبوری مثبت بود.

اولين شـهر های اشغال شده :

سربازان عراقي درون اولين روز مـهرماه سال 1359 شـهر سومار را تصرف كردند. درون دومين روز مـهرماه نفت شـهر و مـهران و در سومـین روز شـهر موسيان، همچنین در چهارم مـهرماه بستان بـه تصرف نیروهای عراقی درآمد.
اولين شـهر بزرگ اشغال شده قصر شيرين بود كه درون پنجم مـهرماه بـه دست نیروهای اشغالگر بعثی افتاد.

نخستین شکست دشمن بعثی : 


نخستین شکست دشمن درون تاریخ 9 آبان ماه 59 درون عملیـات کوی ذوالفقاری درون جبهه آبادان رقم خورد. درون این عملیـات بیش از 700 نفر از نیروهای عراقی کشته شدند و 500 نفر دیگر بـه اسارت رزمندگان اسلام درآمدند.

 

اولین حضور مقام معظم رهبری درون جبهه :

ایشان درباره اولین حضور خود درون جبهه چنین مـی فرماید:

در اوایل جنگ چون احساس کردم کـه نیروهای نظامـی ما بسیـار کم و ضعیف هستند، به منظور این کـه بتوانیم همان هایی را کـه هستند روحیـه بدهیم و افراد دیگری از مردم را دعوت کنیم بـه آن ها کمک کنند، من از امام اجازه گرفتم و به جبهه رفتم. حدود یک هفته ای از جنگ مـی گذشت کـه من بـه اهواز رفتم، چون دشمن نزدیک اهواز بود. من سال 59 را که تا آخر و یکی دو ماه از سال شصت را درون جبهه بودم. درون منطقه اهواز و دزفول و حول و حوش مـیدان جنگ و مختصری هم درون غرب بودم.

اولين فرماندهان نيروهاي مسلح :

اولين فرمانده نيروي زميني ارتش جمـهوري اسلامي درون دوران دفاع مقدس تيمسار «ظهيرنژاد» بود.
اولين وزير دفاع و فرمانده نيروي هوايي ارتش جمـهوري اسلامي ايران سرهنگ «جواد فكوري» بود.
اولين فرمانده نيروي دريايي ارتش ناخدا «بهرام فاضلي» بود.
اولين فرمانده سپاه پاسداران برادر «مرتضي رضايي» بود.
اولين فرمانده نيروي زميني سپاه «شـهيد حسن باقري» (افشردي) بود.
اولين فرمانده نيروي دريايي سپاه سردار «حسين علايي» بود.
اولين فرمانده نيروي هوايي سپاه «اكبر رفان» بود.

 نخستین عملیـات نیروی هوایی ارتش :

نیروی هوایی ارتش جمـهوری اسلامـی ایران تنـها بـه فاصله دو ساعت بعد از نخستین حمله دشمن درون بعدازظهر روز 31 شـهریور درون نخستین عملیـات خود ، دو پایگاه مـهم هوایی عراق بـه نامـهای «الرشید» و «شعیبه» را آماج حملات کوبنده و بمب‌های آتشین خود قرار داده و صدمات جبران ناپذیری بـه این پایگاه‌ها وارد نمودند.


خلبانان حماسه‌ آفرین نیروی هوایی درون بامداد روز یکم مـهرماه با بـه پرواز درآوردن نزدیک بـه دویست فروند هواپیمای جنگنده و حمله بـه پایگاه‌ها و مراکز مـهم نیروی هوایی عراق بـه وسیله 140 فروند هواپیمای شکاری، درسی فراموش نشدنی بـه دشمن متجاوز دادند.

 در این عملیـات بزرگ هوایی، تمامـی پایگاه‌ها و مراکز مـهم نیروی هوایی دشمن، بـه استثنای پایگاه «الولید» مورد تهاجم قرار گرفت.

 

اولین خلبان شـهید :

اولین خلبان شـهید درون دوران دفاع مقدس شـهید فیروز شیخ‌حسنی فرزند حمزه بود، وی درون سال 1331 درون شـهرستان تنکابن از خطه سرسبز شمال دیده بـه جهان گشود.در اولین روز جنگ تحمـیلی مصادف با سی و یکم شـهریورماه سال 1359 طی مأموریتی از پایگاه چهارم شکاری اصفهان عازم جبهه های نبرد شد و در همان روز بعد از درگیری هوایی با دشمن بـه شـهادت رسید.

اولين پيروزي عظيم ايران درون جنگ تحميلي :

عمليات ثامن‌الائمـه اولين حركت جدي و سازمان يافته نيروهاي مسلح ايران بود. اولين پيام موفقيت را تيپ يك پياده درون ساعت 8:32 دقيقه روز پنجم مـهرماه اعلام كرد كه جاده ماهشـهر- آبادان آزاد شد.
اين پيام نويد آزادي تمام منطقه شرق كارون بود.

اولين شـهيد روحاني دفاع مقدس :

حجه‌الاسلام محمد حسن قنوتي (شريف) اولين روحاني مجروح و اسیر جنگ تحمـیلی، نخستین روحانی شـهید دفاع مقدس و نخستین نماینده امام خمـینی(ره) بود کـه در جنگ بـه شـهادت رسید. شیخ قنوتی نخستین فرمانده شـهید جنگ های چریکی و پارتیزانی و نخستین ارسال کننده محموله های تدارکاتی به مناطق جنگی بـه ویژه خرمشـهر بود که نخستین گروه مع درون خرمشـهر بـه نام «لشکر الله اکبر» را تشکیل داد  که به مدت ۳۵ روز مقاومت د.

ایشان سرانجام درون روز 24 مـهر ۱۳۵۹ درون خیـابان چهل متری خرمشـهر درون حالیکه چندین گلوله خورده بود بـه دست نیروهای بعثی افتاد و به طرز دلخراشی بـه شـهادت رسید. یکی از مزدوران بعثی با سرنیزه تفنگش آنقدر بر  سر این روحانی مبارز  کوبید تا  متلاشی شد.

بدن مطهر شیخ قنوتی با قباي خونين در قبرستان شـهداي آبادان، قطعه شـهداي خرمشـهر درون ميان يارانش غريبانـه دفن شد که تا براي هميشـه مزارش ميعادگاه عاشقان و آزادگان باشد.


اوّلین عملیـات با نام یکی از آیـات قرآنی :

عملیـات «والفجر» اوّلین عملیـات رزمندگان اسلام بود کـه با نام اوّلین آیـه سوره والفجر «وَالفَجر وَ لَیـالٍ عَشرٍ وَ الشَّفَعِ وَ الوَتْر» نامگذاری گردید.

عملیـات والفجر مقدماتی ، درون هیجدهم بهمن ماه سال 1361، با رمز یـا اللّه یـا اللّه ، یـا اللّه ، درون منطقه فکه، آغاز شد.

اولین زن اسیر :

بیستم مـهرماه سال 1359، ساعت نـه صبح، درون هنگامـه آتش و خون، از مـیان رگبار گلوله‏ها و انفجار خمپاره‏ها، یک آمبولانس وارد خط مقدم جبهه خرمشـهر شد که تا به یـاری رزمندگان مجروحی کـه در عرصه کارزار دفاع مقدس بر خاک و خون افتاده بودند، بروند. پرستاری کـه سرنشین آمبولانس بود، همراه با چند رزمنده جوان، خود را درون محاصره سربازان عراقی دید و ساعتی بعد بـه اسارت درآمد. او کـه فارغ التحصیل رشته مامایی بود، آن روز، اولین زن مسلمان ایرانی بود کـه اسیر عراقی‏ها شد.
 اينك فاطمـه ناهیدی عضو هیأت علمـی دانشگاه شـهید بهشتی تهران است.

اولین فرمانده لشکر شـهید :

شـهید حاج ابراهیم همت ، اولین فرمانده لشکر از یگان های رزمـی سپاه است. او فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیـه وآله) بود. بـه روز دوازدهم فروردین 1334 درون شـهرضا بـه دنیـا آمد.

پس از شروع جنگ تحمـیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شـهید همت بـه صحنـه کارزار وارد شد و طی سالیـان حضور خود درون جبهه های نبرد، خدمات شایـان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

او و سردار اسلام «حاج احمد متوسلیـان» بـه دستور فرماندهی کل سپاه، مأموریت یـافتند ضمن اعزام بـه جبهه جنوب، تیپ محمد رسول الله (صلی الله علیـه وآله) را تشکیل دهند.

شـهيد همت در عملیـات  بیت المقدس درون سمت معاونت تیپ، تلاش تحسین برانگیزی داشت . وي در سال 1361 بـه جنوب لبنان رفت و پس از دوماه ، دوباره بـه مـیهن اسلامـی بازگشت.

با شروع عملیـات رمضان درون 23 تیر 1361 درون منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول (صلی الله علیـه وآله) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان بـه لشکر، که تا زمان شـهادتش درون سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود.

شـهید حاج ابراهیم همت درون شانزدهم اسفند 1362 درون جزیره جنوبی مجنون بـه آرزوی دیرینـه خود کـه همانا شـهادت بود رسید.

اولین شـهر قربانی سلاح های شیمـیایی درون جهان :

 عراق کـه در پی تهاجم خود بـه خاک جمـهوری اسلامـی ایران شکست هایی را درون برخی مناطق کشورمان متحمل شده بود و از رویـارویی با رزمندگان اسلام درون مناطق نبرد ناتوان بود، به منظور جبران ناکامـی خود اقدام بـه استفاده از سلاح های شیمـیایی نمود، بـه طوری کـه اولین استفاده ثبت شده 23 دی ماه 1359، درون منطقه بین «هلاله» و «نی خزر» درون پنجاه کیلومتری غرب ایلام ، اعلام گردیده است.

 حملات شیمـیایی عراق بـه مناطق نبرد محدود نشدو مناطق مس کشورمان بـه طور پراکنده مورد تهاجم دشمن قرار مـی گرفت. گسترده ترین حمله ناجوانمردانـه عراق بـه مناطق مس درون حدود ساعت شانزده روز هفتم تیرماه سال 1366، درون شـهر سردشت (در استان آذربایجان غربی) انجام شد کـه در این حمله بیش از هشت هزار نفر از جمعیت غیر نظامـی دوازده هزار نفری سردشت شامل کودک، زن، مرد، پیر و جوان مجروح شدند، حدود 1500 نفر از این مصدومـین به منظور معالجه درون بیمارستان ها بستری شدند و 110 نفر بـه درجه رفیع شـهادت نائل آمدند.

اولين گزارشگر شـهيد صدا و سيما :

علي‌اصغر رهبر اولين گزارشگر شـهيد صداو سيماست. او بچه آبادان بود و از همان آغاز جنگ دوشادوش رزمندگان بـه کار تهیـه خبر و ارسال گزارش از جبهه ها مبادرت ورزید و صدها قطعه عكس و دهها حلقه فيلم بـه عنوان ثمرۀ دفاع مقدس از او بر جا مانده است.جالب است  بدانید که هيچ گزارشي از شـهيد رهبر بدون ذكر آيه‌اي از قرآن بـه گوش نمي‌رسيد.

 

     هفته دفاع مقدس گرامي باد

 

جالب هست بدانید بعد از نفخه صور اول و قبل از برپایی قیـامت ، همـه موجودات زنده ، خواهند مرد و فرشتگان هم كه دارای عمر بسیـار طولانی هستند بالاخره طعم مرگ را خواهند چشيد كه جزييات اين واقعه را امام چهارم (ع) در پاسخ يكي از ياران خويش شرح داده اند .

جزئیـات مرگ فرشتگان بـه زبان امام سجاد(علیـه السلام) :

در مورد نفخ صور و مردن همـه عالمـیان از امام سجاد علیـه‌السلام پرسش شده بود کـه ایشان ضمن یک حدیث طولانی مراحل دمـیده شدن درون صور را توضیح مـی‌دهند و در مورد مرگ فرشتگان هم جزئیـاتی بیـان مـی‌دارند که جالب است :

" تمام اهل زمـین مـی‌مـیرند بطوریکه یک تن درون روی زمـین باقی نمـی‌ماند. و اهل آسمان مـی‌مـیرند حتّی یک نفر از آن‌ها باقی نمـی‌ماند مگر ملک الموت(عزراییل) و حَمَله عرش و جبرائیل و مـیکائیل.

سپس حضرت فرمود: درون این حال ملک الموت مـی‌آید که تا در نزد پروردگار عزّوجلّ حضور پیدا نموده مـی‌ایستد و به او گفته مـی‌شود ـ درون حالیکه خدا داناتر هست ،چه کسی باقی مانده است؟

ملک الموت مـی‌گوید: ای پروردگار من! هیچ‌باقی نمانده هست مگر ملک الموت و حَمَله عرش و جبرئیل و مـیکائیل.

به او گفته مـی‌شود که: بـه جبرئیل و مـیکائیل هم بگو بمـیرند.

فرشتگان درون این حال مـی‌گویند: ای پروردگار! اینان دو رسول تو و دو امـین تو هستند.

خداوند مـی‌فرماید: من حکم مردن را بر هر کـه دارای نفس باشد کـه زنده و دارای روح هست نوشته‌ام.

ملک الموت بعد از انجام مأموریت خود مـی‌آید که تا در نزد پروردگار خود حضور یـافته و مـی‌ایستد.

به او گفته مـی‌شود ـ درون حالیکه خدا داناتر است:دیگر کـه باقی مانده است؟

ملک الموت مـی‌گوید: ای پروردگار من! باقی نمانده هست مگرملک الموت و حمله عرش.

خداوند مـی‌فرماید: بگو حمله عرش نیز بمـیرند.

در این حال ملک‌الموت با حالت اندوه و غصّه مـی‌آید، و در حالیکه سر خود را پایین انداخته و چشمان خود را بر نمـی‌گرداند درون نزد خدا حضور مـی‌یـابد.

به او گفته مـی‌شود: کـه باقی مانده است؟

مـی‌گوید: ای پروردگار من! غیر از ملک الموتی باقی نمانده است!

به او گفته مـی‌شود: بمـیر ای ملک الموت! بعد مـی‌مـیرد.

در این حال خداوند زمـین را بدست قدرت خود مـی‌گیرد، و آسمان‌ها را بدست قدرت خود مـی‌گیرد؛ و مـی فرماید:

«أَینَ الَّذِینَ کانُوا یدْعُونَ مَعِی شَرِیکا؟ أَینَ الَّذِینَ کانُوا یجْعَلُونَ مَعِی إلَهًا ءَاخَرَ؟ «کجا هستند آنانی کـه با من درون کارهای من شریک مـی‌پنداشتند؟ کجا هستند آنانی کـه با من خدای دگری قرار مـی‌دادند؟»"

اصل ماجرای آیـه انفاق

وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا

و بـه [پاس‏] دوستىِ [خدا]، بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى‏دادند

(آیـه ۸ سوره مبارکه دهر)

 داستان نزول  اين آيه از سوره مبارکه دهر(انسان)را حتما شنیده اید که :

دو نور ديده پيامبر(ص)، حسن و حسين بيمار شدند و آن حضرت بـه همراه گروهى از ياران بـه ديدار آنان رفت. درون آن ديدار پيامبر بـه اميرمؤمنان فرمود: على جان! اگر براى شفايافتن و بهبودى فرزندانت مى‏توانستى نذرى كنى، خدا از سر مـهر و كرامت آنان را سلامت ارزانى مى‏داشت. اميرمؤمنان درون همان لحظه با خدايش عهد بست كه اگر او، دو فرزندش را سلامت دهد، سه روز روزه بدارد.بدنبال اميرمؤمنان فاطمـه (س)نيز نذر كرد و آن گاه خادمـه ایشان «فضه» نيز همان عهد را با خداى خود بست.

چيزى از اين عهد نگذشته بود كه آن دو كودك گرانقدر، سلامت خود را بـه لطف خدا باز يافتند و خاندان على(ع) براى وفاى بـه نذر آماده شد، اما درون خانـه غذايى براى روزه‏دارى يافت نمى‏شد. علی (ع) سه صاع جو تهیـه كرد و ريحانـه پيامبر يك سوم آن را آرد نمود و نان فراهم آورد و روزه آغاز شد. على(ع) براى نماز بـه مسجد رفت و پس از نماز بـه خانـه آمد و سفره افطار گشوده شد، اما درون همان لحظه بينوايى بـه در خانـه رسيد و غذا خواست. خاندان گرانقدر على(ع) آن نان را براى خشنودى خدا بـه آن بينوا دادند و خود با آب افطار كردند.

 روز دوم ريحانـه پيامبر بخش ديگرى از جو را آرد كرد و نان پخت، امّا بـه هنگامـه افطار یتیمـی رسيد و آنان با بزرگمنشى آن نان جوين را بـه او هديه كردند و همين گونـه روز سوم آخرين بخش آن را بـه اسيرى هديه كردند، كه شب هنگام بـه در خانـه آنان آمد و خود تنـها با آب افطار نمودند! بعد از وفاى بـه عهد و انجام «نذر» على(ع) دست دو نورديده‏اش را گرفت و به حضور پيامبر رفت و پيامبر آثار گرسنگى و ضعف را بر سيماى آن شايسته‏ترين انسان‏هاى روزگاران نگريست و اشك ريخت.

در همـین هنگام جبرئیل نازل گشت و گفت ای محمد! این سوره را بگیر، خداوند با چنین خاندانی بـه تو تهنیت مـی گوید، سپس سوره ((هل اتی )) را بر او خواند.

همـیشـه فکر مـیکردم چطور امکان دارد این بزرگواران سه شبانـه روز با آب خالی سر کرده باشند و اگر بـه فضل الهی توانسته بودند بعد کودکان ایشان یعنی حسنین (ع) چطور طاقت آورده اند و یک جای کار ایراد دارد که تا اینکه کتاب پرتو ولایت مرحوم آیت الله معرفت را خواندم و جواب سوالات خودم را کامل گرفتم.

ایشان درون صفحه ۲۰۳ کتاب خویش همـین اشکالات را مطرح نموده و اضافه کرده چگونـه مـی خواهیم دنیـا این داستان را از ما بپذیرد درون حالیکه حتی کودکان خودمان این سخنان را باور نمـی کنند . آنگاه آورده کـه امام رضا (ع) فرموده اند : دو دسته بـه ما صدمـه مـی زنند دشمنان دوست نما و دوستان نادان.

سپس ایشان شان نزول مبالغه آمـیز فوق را مطرح کرده و بعد اضافه نموده کـه در برخی تفاسیر آنقدر غلو شده کـه اضافه کرده اند کـه حسنین (ع) نيز همراه والدین خود روزه گرفته اند درون حالیکه طبق نقل تاریخ ، اين ماجرا زماني واقع شده كه حسن (ع) دو ساله و حسين (ع) يكساله بوده اند و چطور ممكن هست كه روزه گرفته باشند ؟

ايشان تاكيد كرده براي اثبات فضيلت انكار نشدني اهل بيت پيامبر (ص) اولا نيازي بـه مبالغه و غلو نيست و ثانيا بايد روايات صحيح از معصومين (ع) را بپذيريم كه از طريق معتبر بـه ما رسيده نـه اينكه هر روايتي از هر كسي را قبول كنيم  و درباره شان نزول آيه فوق تنـها يك روايت صحيح از امام جعفر صادق (ع) نقل شده كه درون معتبرترين كتب شيعه مانند تفسير قمي و مجمع البيان طبرسي آمده كه اينگونـه هست :

پيش حضرت زهرا(س) مقداري جو بود كه از آن «عصيده» (نوعي حلوا و شيريني سفره كه درون فارسي بـه آن كاچي مي گويند) درست كرد وقتي مـهيا شد، آن را درون سفره افطار نـهاد كه درون آن لحظه مسكيني آمد و گفت: خدا شمارا رحمت كند! از آنچه خدا بـه شما روزي داده است، بـه ما اطعام كنيد. علي (ع) برخاست و يك سوم آن را بـه او بخشيد. مدتي نگذشت كه يتيمي آمد و گفت خدا شما را رحمت كند! از آنچه خدا بـه شما روزي داده است، بـه ما اطعام كنيد. علي(ع) برخاست و يك سوم ديگر آن را بـه او بخشيد. لحظه اي نگذشت كه اسيري آمد و گفت: خدا شما را رحمت كند! ما را از آنچه خدا روزيتان كرده است، اطعام كنيد علي(ع) برخاست و يك سوم باقي مانده را بـه اسير داد و چيزي از آن عصيده (حلوا) نچشيدند. سپس خداوند درون مورد ايشان اين آيه را درباره اميرالمومنين(ع) نازل كرد و آن درون مورد هرمؤمني كه مثل آن را انجام دهد، جاري است.

با اين روايت صحيح اين شبهه نيز برطرف مي شود كه چگونـه ممكن شخصيتي همانند امير مومنان برخلاف سخن خداي متعال درون قرآن رفتار كرده باشد كه درون آيه ۲۱۹ سوره مباركه بقره فرموده :وَيَسْأَلُونَكَ مَاذَا يُنفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ  و از تو مي‏پرسند چه چيز انفاق كنند؟ بگو: از مازاد نيازمندي خود.

 

 

رواياتي از اهل سنت بر عليه خليفه اول و دوم

در كتاب صحيح ترمذي كه يكي از کتابهای صحیح شش گانـه کتب حدیث معتبر نزد اهل سنت هست که تمام احادیث انـها بنابر نظر اهل سنت صحیح هستند روايت شده كه :

{روزي پيامبر (ص) بر منبر فرمود : مبادا بعد از من برخي بر سرير ملك تكيه زده و در پاسخ بـه سوالات شرعي مردم بگويند ما كاري بـه پيغمبر نداريم ، كتاب خدا نزد ما وجود دارد و ما تنـها بـه حلال و حرام آن اعتقاد داريم.}

جالب اينكه شمس الدين ذهبي از نويسندگان معتبر اهل تسنن درون كتاب تذكره الحفاظ هم نوشته :

{پس از رحلت پيامبر (ص) خليفه اول صحابه را جمع كرد و به آنـها گفت شما گاهي درون نقل روايت از پيامبر (ص) با هم اختلاف پيدا مي كنيد و اين اختلاف ممكن هست بيشتر شود ، از اين بعد حق نداريد حتي يك حديث از پيامبر نقل كنيد . اگر كسي از شما درباره احكام شريعت پرسيد بـه او بگوييد كه نزد ما كتاب خداوند وجود دارد بعد حلال آن را حلال و حرام آنرا حرام بدانيد.}

در جلد ۲۵ كتاب بحارالانوار بـه نقل از ابن ابي الحديد معتزلي نوشته شده :

{روزي خليفه دوم از ابن عباس پرسيد بزرگ خانواده شما(حضرت علي عليه السلام) چه مي كند ؟آيا از دست ما ناراحت هست ؟ من آن روزي كه درون محضر پيامبر (ص) از آوردن كاغذ و قلم جلوگيري كردم مي دانستم پيامبر مي خواهد بنويسد كه علي جانشين اوست اما فكر كردم كه عرب زير بار علي نمي رود و ممكن هست با اين سخن پيامبر مردم شورش كنند و حرمت پيامبر از بين برود . من براي حفظ حرمت خانواده شما (بني هاشم) از نوشتن وصيت پيامبر جلوگيري كردم.

چرا خدا كافران را از ميان نبرده هست ؟
خداوند متعال خودش پاسخ اين سوال را درون قرآن داده ولي من پاسخ را از روي يك روايت جالب نقل ميكنم :

مرحوم صدوق نقل کرده {شخصی از امام صادق (ع) پرسید : چرا امـیرالمومنین (ع) همان روز اول با مخالفان درگیر نشد و آنـها را از بین نبرد ؟

امام جعفر صادق (ع) درون پاسخ ، آیـه ۲۵ سوره فتح را بـه عنوان دلیل بیـان فرمودند  كه درون اين آيه خدا فرموده :

"اگر مومنان از جرگه كافران جدا شوند مشركان را يكپارچه عذاب مي كنيم"

آن شخص پرسيد : منظور از جدا شدن مومنان چيست ؟

 امام صادق (ع) پاسخ دادند : منظور مومناني است كه درون صلب كافران قرار دارند.}

يعني همانگونـه كه وجود مومناني درون صلب كفار مكه طبق اين آيه مانع عذابشان شده ، وجود امانت هاي الهي درون نسل هاي بعدي كافران ، مانع از اين گشته که تا اميرالمومنين (ع) نيز آنـها را از ميان بردارد.

جالب اينكه درون انتهاي همين روايت آمده كه {امام صادق (ع) فرمودند : همچنين حضرت حجت (عج) که تا زماني كه اين امانتهاي الهي بـه دنيا نيايند ظهور نمي كند.}

كتاب اكمال الدين شيخ صدوق صفحه ۶۴۱

قناعت

حضرت عبدالعظیم حسنی علیـه‌السلام از حضرت امام جواد علیـه‌السلام  و او از پدرانش و ایشان از حضرت امام سجّاد علیـه‌السلام  روایت فرمودند کـه :

روزی سلمان فارسی، جناب ابوذر غفاری را بـه خانـه خود مـیهمان کرد و از مـیان انبان (کیسه)، تکّه نان ِخشکی بیرون کشید و قدری آب بر آن پاشید. ابوذر گفت: چقدر خوب مـی‌شد کـه همراهِ نان، قدری نمک هم بود ! سلمان برخاست و رفت و ظرف آب خود را بـه بازار برد و گرو گذاشت و مقداری نمک تهیّه کرد و به خانـه بازگشت و  آن را درون مقابل ابوذر گذارد، ابوذر از آن نمک بـه آن نان مـی‌پاشید و مـیل مـی‌کرد و مـی‌گفت: خداوند را سپاسگزارم کـه ما را که تا این اندازه قناعت روزی فرموده. درون این هنگام جناب  سلمان گفت : « اگر قناعت درون کار بود ، ظرف آب بـه گِرو نمـی‌رفت.»

دانستنی هایی درون مورد دعا

دانستنی های جالبی درون مورد دعا گردآوری کرده ام که توصیـه مـی کنم حتما بخوانید :

 

 اول ) مقدمات دعا بـه درگاه الهي عبارتند از :

1-توبه از گناهان

2-پرهيز از لقمـه شبهه ناك و حرام

3-پاكيزه داشتن دهان و كلام

4-خيرخواهي براي مومنان

5-پاكسازي دل از بغض و كينـه

 دوم ) هنگام دعا كردن مستحب هست اين موارد رعايت شود :

1-رو بـه قبله بودن

2-حفظ زبان

3- آراستگي ظاهر

4- خشوع و خضوع

5-سوز دل و اشك

6- آرامش و آهستگي درون نيايش با خدا

7-بلند كردن دستها رو بـه آسمان

 

 سوم )  آيا مي دانيد براي دعا بـه چند صورت ميتوان دستها را بلند نمود ؟

1) تعوذ يعني پناه بردن بـه خدا از ناملايمات : درون اين حالت پشت دستها را رو بـه آسمان بلند ميكني(نوع دعا كردن رضا كيانيان درون نقش ابن زبير درون مختارنامـه را يادتان بيايد)

2) دعا براي كسب روزي : درون اين حالت كف دستها را رو بـه آسمان بلند ميكني(نحوه دعا درون قنوت نماز)

3) تبتل : درون اين حالت با انگشت سبابه اشاره مي كني(مثل بند پاياني دعاي يا من ارجوه لكل خير...در ماه رجب)

4) ابتهال : درون اين حالت دستها را از سر بالاتر گرفته و با تضرع خدا را مي خواني.

 

 چهارم ) طبق آيات قرآن مجيد  دعاهاي اهل نيايش اینـهاست:

1-  درخواست نجات از جهنم

2-  درخواست نجات از ستمكاران

3-  درخواست نجات از غم و غصه و گرفتاري وبلا

4-  طلب هدايت

5-  طلب نعمت درون دنيا و آخرت

6-  طلب توفيق يافتن براي شكر نعمت و انجام عمل شايسته

7-  طلب علم و رشد و شرح صدر

8-  دعاي خير براي والدين همسر و فرزندان

9-  توبه از گناهان

10-استعاذه

پنجم ) آیـا مـی دانید کدام دعا صحيح است ؟

1-دعايي كه نشدني و غير ممكن نباشد مثلا درخواست نبوت از خدا

2-زمان اجابت آن نگذشته باشد مثلا دعا بعد از نزول بلا

3-دعايي نباشد كه از روي جهالت شخص و عدم آگاهي او درحقيقت منشا شر و بدبختي براي او باشد

 

ششم ) عواملي كه باعث عظمت دعا مي شود :

1-   دعا شامل اسم اعظم خدا باشد

2-   تكرار لفظ يا الله قبل از شروع دعا

3-   واسطه قرار اوليا و مقربان درگاه الهي درون دعا

هفتم ) بهترين و ارزشمندترين دعاها كدامند ؟

1-   صلوات بر پيامبر و خاندان مطهر ايشان

2-   دعا براي مومنان

3-   دعا براي پدر و مادر

4-   دعا براي پاسداران دين و ميهن

5-   دعاي فرد براي خودش

 

هشتم ) كسانيكه دعاي آنـها بـه اجابت بسيار نزديك هست :

1-   روزه داران

2-   زايران حج

3-   مجاهدان

4-   بيماران

5-   امام عادل

6-   مظلوم

7-   دعا كننده براي ديگران درون نـهان و خلوت

 

نـهم ) پرفضيلت ترین زمانـها براي دعا :

الف ) اوقات مطلق = بعد از قرایت قرآن – بين اذان و اقامـه – درون نماز وتر يعني بعد از نماز شب – موقع افطار – درون حال بيماري – درون حال سجده – زير باران

ب) اوقات خاص = شبها و روزهاي قدر ماه رمضان – شبها و روزهاي اول هر ماه قمري – شب و روز جمعه – شب و روز عرفه(روز قبل از عيد قربان )- دهه اول ماه ذيحجه – عيد فطر – عيد قربان – عيد مبعث – نيمـه شعبان –

ج) اوقات معيني درون شبانـه روز = از طلوع فجر (سپيده ) که تا طلوع آفتاب – ساعات اول ظهر و ساعات اول شب – يك سوم آخر شب يعني سحرگاهان كه بهترين اوقات شبانـه روز است

 

دهم ) پر فضيلت ترین مکان ها برای دعا :

1-   مكه

2-   مسجد الاقصي

3-   مسجد النبي

4-   مسجد كوفه

5-   مسجد صعصعه

6-   مسجد سهله

7-   حرم ايمـه اطهار

8-   سرداب سامرا

 

یـازدهم ) انواع كيفيت اجابت دعاي مومنان از جانب خداي متعال :

1-   اجابت دعاي مومن بـه همان شكلي كه از خدا درخواست نموده.

2-   برآورده شدن دعاي مومن با تاخير.

3-   دفع شر و بدي ها از زندگي مومن بجاي برآورده شدن حاجت.

4-   بخشايش گناهان او .

5-   بهترين نوع اجابت هم پاداش عظيم اخروي براي مومن هست به جاي حاجت حقير دنيايي او.

 

شـهيد مطهري : طلب از خدا عزت و از غير خدا ذلت است.

التماس دعا

عنايت حضرت معصومـه(س) بـه زائران سرمازده

حضرت معصومـه (س) کـه به کریمـه اهل بیت ملقب هستند عنایت فراوانی بـه زوار خود دارند. به منظور نمونـه مـیتوان بـه ماجرای معروف مرحوم آیت الله مرعشی اشاره کرد :

مرحوم آیت الله العظمـی مرعشی نقل مـی د: «سالها قبل درون یک شب زمستانی بود کـه من دچار بی خوابی شدم; خواستم بـه حرم بروم; دیدم بی موقع هست و دربهای حرم درون این ساعت بسته است; آمدم خوابیدم و دست خود را زیر سرم گذاشتم کـه اگر خوابم برد، سحر خواب نمانم; درون عالم خواب دیدم خانمـی وارد اطاق شد . قیـافه او را بـه خوبی دیدم ولی آن را توصیف نمـی کنم . او بـه من فرمود: «سید شـهاب! بلند شو و همـین حالا بـه حرم برو ، عده ای از زوار من پشت در حرم از سرما هلاک مـی شوند، آنـها را نجات بده .»

ایشان مـی فرماید: «من از خواب پ و با همان حال با عجله بـه طرف حرم بـه راه افتادم; وقتی بـه خیـابان آستانـه رسیدم دیدم پشت درون شمالی حرم (طرف مـیدان آستانـه) عده ای زوار اهل پاکستان یـا هندوستان (با آن لباسهای مخصوص خودشان) درون اثر سردی هوا پشت درون ایستاده اند و به خود مـی لرزند; محکم درون را زدم، حاج آقا حبیب - کـه جزو خدام حرم بود - با اصرار من درون را باز کرد; من از مقابل (جلو) و آنـها هم پشت سر من وارد حرم بی بی شدند و در کنار ضریح آن حضرت بـه زیـارت و عرض ادب پرداختند; من هم آب خواستم و برای نماز شب و تهجد  وضو ساختم . 

 


|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون یکشنبه دهم مـهر ۱۳۹۰  |
 حضرت فاطمـه معصومـه (س)
مدت ۲۵ سال تمام ، امام رضا (ع) تنـها فرزند نجمـه خاتون بود .

پس از یک ربع قرن انتظار ، سرانجام ستاره ای تابان از دامان نجمـه درخشید

که هم سنگ امام هشتم بود  و امام رضا (ع) توانست والاترین عواطف انباشته

شده در سودای دلش را بر او نثار کند.

 

اول ذيقعده سالروز مـیلاد بانوی آب و آیینـه مبارکباد

حضرت آیة الله مرعشی (ره) درون زمان حیـاتشان به طلاب مـی‌فرمود:

 علت آمدن من به قم این بود که  پدرم سید محمود کـه از زاهدان و

عبادت کنندگان  معروف عصر خود بود ، چهل شب در حرم حضرت علی (ع) 

بیتوته نمود که آن حضرت را ببنید، شبی (در حال مکاشفه) حضرت را دیده بود

 که بـه ایشان مـی‌فرماید:

 سید محمود چه مـی‌خواهی؟

عرض کرده بود: مـی‌خواهم بدانم قبر فاطمـه زهرا (س) کجاست تا ایشان را

زیـارت کنم؟

 حضرت علی(ع) فرموده بود: من کـه نمـی‌توانم «بر خلاف وصیت آن حضرت»،

 قبر او را آشکار کنم.

پدرم عرض کرده بود: پس من برای زیـارت ایشان چه کنم؟

حضرت فرموده بود: خدا جلال و جبروت حضرت فاطمـه (س) را به

 فاطمـه معصومـه(س) عنایت فرموده است، هر بخواهد ثواب زیـارت

 حضرت زهرا (س) را درک کند به زیـارت فاطمـه معصومـه(س) در قم برود.

آیة الله مرعشی مـی‌فرمودند: پدرم مرا سفارش مـی‌کرد کـه من قادر بـه زیـارت

 ایشان نیستم اما تو به زیـارت آن حضرت برو، لذا من بـه خاطر همـین سفارش،

 برای زیـارت فاطمـه معصومـه (س) و ثامن الائمـه (ع) از نجف به ایران آمدم و به

 اصرار موسس حوزه علمـیه قم، حضرت آیة الله حائری درون قم ماندگار شدم.
 

آیة الله مرعشی درون آن زمان فرمودند:

 شصت سال هست که هر روز من اول زائـــر حضرتم.

 

اولين هاي دفاع مقدس

اوّلین بار کـه امام خمـینی (ره) واژه دفاع مقدس را بـه کار بردند، درون 22 بهمن سال 1360،به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامـی بود .

 

اولين ‌هاي تجاوز دشمن بعثی :

اولين تجاوز هوايي دشمن بـه گمرك (بهرام آباد) مـهران در سيزدهم فروردين ماه سال 1358 انجام شد.

اولين تجاوز زميني دشمن به قصر شيرين بود کـه در تاریخ چهاردهم فروردين ماه سال 1358 صورت گرفت.

اولين تجاوز دريايي  دشمن درون تاریخ دهم خردادماه سال 1358 بـه خسرو‌آباد صورت گرفت.

اولين تجاوز زميني – هوايي دشمن درون روز شانزدهم ارديبهشت سال 1359 درون منطقه خان‌ليلي صورت گرفت و تعداد اين نوع تجاوز زميني – هوايي که تا 31 شـهريور 1359 و آغاز رسمـی جنگ تحمـیلی بـه پنج مورد رسيد.

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون یکشنبه دهم مـهر ۱۳۹۰  |
 پیش از گفتن، گوش فرا دار -

پیش از گفتن، گوش فرا دار.

پیش از نگاشتن، اندیشـه کن.

پیش از خرج ،ب کن.

پیش از انتقاد، صبر کن.

پیش از دعا، ببخش.

پیش از دست کشیدن، سعی کن.

برچسب ها : آموزشی, آموزنده, انتقاد, اندیشـه, ببخش, جملات, جملات آموزشی, جملات آموزنده, جملات بزرگان, جملات زیبا, جملات زیبا و آموزنده, جملات زیبا و آموزنده از بزرگان, خرج, خرج , خوش رنگ, دست, دست کشیدن, دسته گل, دعا, زیبا, سعی, سعی کن, صبر, صورتی, عکس, عطبیعت, عهای طبیعت, عهای گل, عگل, قشنگ, مطالب, مطالب آموزشی, نگاشتن, پیش, کسب, گفتن, گل, گل صورتی, گل های زیبا, گوش
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون یکشنبه دهم مـهر ۱۳۹۰  |

منبع : powerengineering.blogfa.com

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه هشتم مـهر ۱۳۹۰  |
 استفاده از اينترنت اي پرسرعت چگونـه هست ؟
استفاده از اينترنت اي پرسرعت چگونـه هست ؟

استفاده از اینترنت پرسرعت چگونـه است؟
1- جعبه ابزار يوتلست براي دريافت چند رسانـه اي را تجربه كنيد.
2- شما توانايي تجربه جعبه ابزار يوتلست براي دريافت چند رسانـه اي را خواهيد داشت. بـه اين خاطر شما احتياج بـه نصب چند سخت افزار و نرم افزار ساده داريد . نحوه نصب كردن درون زير بـه طور كامل توضيح داده شده است.

در درجه اول بـه يك كامپيوتر PC كه ميتواند از نوع دسك تاپ يا نوت بوك باشد كه بـه سيستم عامل 98 يا بالاتر، نوع پروسسور مي تواند AMD آتلون 400 مگاهرتز يا پنتيوم 400 گيگا هرتز باشد. براي RAM ، 128 مگا بايت توصيه مي شود.فضاهاي هارد ديسك بايد حداقل 40 مگابايت بزاي نصب و 1 گيگا بايت جهت داون لودهاي شما وجود داشته باشد.
شما ممكن هست احتياج بـه يك مودم نيز داشته باشيد كه حداقل سرعت آن 8/28Kbit/s كه دايل آپ معمولي جمـهوري اسلامي مي تواند باشد. اين درون حالي هست كه جهت ارسال ديتااز خطوط ISDN يا Leased Line يا ديگر روشـهاي ارسال هم ميتوان بهره گرفت.
كارت سخت افزاري مودم پرسرعت جهت دريافت ديتا يا DVB كارت كه درون هر دو حالت PCI , USB موجود هست و شما مي توانيد بين PCI , USB انتخاب كنيد. بستگي بـه كامپيوتر شما دارد اگر نوت بوك داريد بهتر هست از USB استفاده كنيد درون غير اينصورت كافي هست كه كارت PCI را درون يك پورت PCI خالي درون درون دسك تاپ خود فشار دهيد و بعد كامپيوتر را روشن كنيد، ويندوز شما بطور اتوماتيك اين كارت را تحت عنوان آداپتور شبكه شناسايي و براي آن درخواست درايو مي كند كه با گذاشتن CD مربوطه درايور بـه طور اتوماتيك نصب مي شود. درون مورد USB هم كافي هست ابتدا درايور را نصب و سپس كابل USBرا بـه USB PORT> كامپيوتر وصل كنيد.

ديش
شما براي دريافت ديتا از W3 كه درون هفت درجه شرقي واقع شده هست احتياج بـه يك عدد ديش 90 که تا 110 سانتي متري معمولي و يك LNB معمولي داريد. فركانسهاي مربوط بـه W3 بـه شرح زير است:

فركانس 11449 مگاهرتز

سيمبول ريت 27500

FEC 3/2

قطبیت VER

ویـا های دیگری همچون 11299H13500

پس از گرفتن سيگنال لازم هست كه شما كابل مربوط بـه پشت مودم پرسرعت DVB خود كه فقط
جهت دريافت ديتا مي باشد متصل كرده و نرم افزار مربوطه را نصب نماييد و تنظيمات نرم افزاري لازم را نيز همچنين درون قسمت internet option بر طبق دستور العمل پيوست كارت مودم انجام دهيد.
نصب نرم افزار
نرم افزار اپن اسكاي كلاينت
اين نرم افزار بـه شما اجازه ميدهد كه از تمام سرويسهاي اپن اسكاي استفاده كرده و بطور اتوماتيك شما را بـه اكانت دايل آپ خودتان نيز لاگ اين مي كند. درون ابتدا بايد اين نرم افزار را داون لود كرده و سپس آن را اجراء كنيد که تا بر روي هارد شما نصب شود كليه مراحل نصب را دنبال كرده که تا نصب كاملا تمام شود. شما احتياج هست كه حتما اين نرم افزار را Register كرده و به همراه نام كاربري و كلمـه عبور خود اكانت خود را باز و آماده استفاده نماييد. تمامي مراحل را دنبال كرده و نام كشور را انتخاب و اكانت دايل آپ خود را معرفي نماييد بعد از اين مرحله Broadsatرا بـه عنوان اپن اسكاي سرويس دهنده اينترنت خود انتخاب نموده و كليه مراحل را دنبال كنيد که تا زمانيكه بـه انتهاي آن برسيد نرم افزار شما آماده است.

جواب چند سوال :

کارت DVB چیست ؟

كارت DVB يا كارت Receiver يك قطعه سخت افزاريست كه روي كامپيوتر نصب شده و به وسيله آن مي توان اقدام بـه دریـافت اطلاعات و تصاویر کرد کـه صرفا به منظور استفاده از اینترنت با استفاده از استفاده خواهد شد.

برای استفاده از سرویس های دریـافت اینترنت Receive Onlye آیـا امکان دارد کـه از خطوط تلفن استفاده نکرد؟
در کل به منظور استفاده از سرویس های دریـافت اینترنت شما مـی بایست بـه طریقی اقدام بـه ارسال اطلاعات به منظور کنید کـه این طرق ها مـیتواند شامل استفاده از خط تلفن Dial Up و یـا ADSL و یـا Wireless باشد کـه متداول ترین راه استفاده از خط تلفن هست اما با این تفاوت کـه کاربر دیگر نیـازی بـه خرید کارت های اینترنت سرعت بالا نداشته و با یک کارت اینترنت ارزان و معمولی بـه راحتی اقدام بـه دریـافت اطلاعات با سرعت بالا از مـی نماید.

در صورتی کـه ما تصمـیم داشته باشیم فقط کنیم و جستجویی درون اینترنت داشته باشیم باز نیـازمند خط ارسال هستیم و یـا اینکه خط ارسال فقط به منظور دانلود هست ؟
ارسال اطلاعات به منظور اینجام هر کاری حتی و چک صندوق پستی و جستجو و دانلود و کلا به منظور همـه چیز ضروری و لازم است

مک آدرس Mac Address چیست ؟
هر کارت شبکه یک Mac address منحصربفرد دارد کـه به آن تخصیص داده شده هست که بـه آن physical address هم مـی گویند کـه 6 بایت یـا 48 بیت است، کـه یک شماره سریـال بر مبنای 16 هست که بـه صورت سخت افزاری بـه وسیله کارخانـه سازنده بر روی کارت شبکه حک شده است.
Mac address آدرس به منظور تشخیص یک کارت شبکه از دیگر کارت شبکه هاس و به کارت شبکه اجازه شناسایی داده ای کـه به آن فرستاده شده هست را مـی دهد

در سرویس های EutelSat W3 تفاوت استفاده از سرویس بین روش های VPN و Pr o _x y Base چیست ؟
در این سرویس های شرکت 2 راه مختلف را به منظور سهولت هر چه بیشتر کاربران قرار داده و با استفاده از هر کدام از سرویس ها مـیتوان از اینترنت استفاده کرد و در روشن اول کـه نیـازی بـه داشتن Valid IP درون خط ارسال ندارد استفاده از اینترنت فقط با ایجاد ارتباط با استفاده از ایجاد شده مـیسر بوده و پس از اتصال تمامـی نرم افزارهای سیستم عامل از جمله نرم افزارهای P2P و Messenger ها بدون هیچ گونـه تنظیم از اطلاعات خود را با سرعت بالا دریـافت مـی کنند و در سرویس دوم کـه نیـازمند داشتن Valid IP از طرف ISP شخص کاربر مـی باشد شما به منظور استفاده از حتما در تمامـی برنامـه ها پراکسی مربوطه را وارد کرده و پس از تنظیم پراکسی از سرویس استفاده خواهید کرد.
بدیـهیست کـه سرعت استفاده از سرویس درون روش دوم بالاتر و با کیفیت مطلوب تر مـی باشد.

در صورت استفاده از سرویس 500 مگابایت یوروپ آنلاین آیـا من درون ماه مجاز بـه استفاده از 500 مگابایت استفاده هستم یـا درون کل 3 ماه ؟
در صورت استفاده از سرویس های 3 یـا 6 یـا 12 ماه اپن اسکای یـا یوروپ آنلاین شما درون ماه قادر بـه استفاده از اینترنت بـه مقدار تعیین شده خواهید بود و در صورت تمام شدن این مقدار درون ماه بعد سرویس شما دوباره از نو شروع بـه سرویس دهی بـه شما خواهد کرد.

منظور از کلمـه Dedicated و Share درون مشخصات سرویس ها چیست ؟
کلمـه Dedicated بـه معنی اختصاصی و تضمـین شده هست به این معنا کـه شرکت سرویس دهنده مقدار حجم Dedicated را بـه صورت تضمـینی بـه مشترک ارائه مـی کند و در قیمت دوم معنی کلمـه share یـا Sharing حجم اشتراکی مـی باشد کـه در این حجم چند کاربر بر روی یک پهنای باند قرار مـیگیرند و به صورت اشتراکی از این پهنای باند استفاده مـی نمایند

Offline Download چیست ؟Offline Download روشی هست کـه کاربر از اطلاعات موجود درون بانک اطلاعاتی های مختلف بدون هیچ گونـه محدودیت و نیـاز بـه داشتن سرویس خاص و بدون نیـاز بـه هرگونـه ایجاد ارتباط به منظور ارسال اطلاعات استفاده کرده و به صورت کاملا مجانی اقدام بـه دریـافت فایل های مختلف از مـی نماید.

آیـا سرویس های ای OpenSky محدودیت مصرف دارند ؟
خیر درون این سرویس ها دریـافت اطلاعات بـه صورت نامحدود بوده و فقط درون زمان شروع سرویس کاربر از یک حجم گارانتی شده توسط شرکت ارائه دهنده سرویس استفاده کرده و پس ا اون بـه صورت اشتراکی با مـیانگین سرعت 128 کیلو که تا پایـان ماه از اینترنت استفاده خواهد کرد و عملا سرویس بـه صورت نامحدود مـی باشد.

آیـا سرعت و قدرت کامپیوتر من به منظور استفاده از کارت های DVB مناسب هست و آیـا درون ضبط اطلاعات و تصاویر من مشکلی پیدا خواهد کرد ؟
در صفحاتی کـه به توضیح درون مورد کارت های DVB اختصاص داده شده قسمتی بـه نام تجهیزات پیشنـهادی درون نظر گرفته شده هست که درون آن حداقل تجهیزات به منظور استفاده مناسب از تجهیزات را بـه طور کامل از نظر نرم افزاری و سخت افزاری بـه طور کامل شرح داده است.

آیـا امکان دارد از یک سرویس ای بـه صورت مشترک و 2 نفره استفاده کرد ؟
در کل بـه علت تفاوت درون مک آدرس های هر کارت امکان این کار وجود ندارد اما با استفاده از نرم افزارهای تغییر دهنده مک آدرس این امکان بـه وجود مـی آید کـه مک آدرس کارت دوم با بـه صورت مک آدرس کارت اول درون آورد و به صورت غیر همزمان از 2 کارت به منظور استفاده از یک سرویس ای استفاده کرد.

کارت صدا و کارت گرافیک کامپیوتر من بـه صورت Onboard مـی باشد
آیـا این مشکلی به منظور کار با کارت های DVB به منظور من ایجاد خواهد کرد ؟Onboard بودن و یـا نبودن کارت گرافیت و کارت صدای سیستم کامپیوتری شما هیچ تاثیری بر روند استفاده از کارت های DVB به منظور شما نخواهد داشت.

منظور از سرویس های IP چیست ؟شرکت های ای به منظور کیفیت و کارایی بیشتر سرویس های خود بر روی سرویس ها اقدام با ارائه IP های معتبر جهانی مـی کنند کـه این امر یکی از مـهمترین خصوصیـات سرویس های ای به منظور شرکت های معتبر مـی باشد.

سرویس تانل Tunelling چیست ؟سرویس تانل راهی هست برای عبور اطلاعات درون سرویس های پرسرعت و نسبتا گران قیمت مـی باشد کـه در صورت نیـاز سرویسی بـه این گزینـه درون قسمت قیمتها درون کنار مشخصات سرویس ها قید شده هست و سرویس های عادی و پراکسی بیس غالبا نیـازی با استفاده از این سرویس نخواهند داشت.

در صورت امکان از تجهیزات معمول امکان ارسال اطلاعات هم هست ؟
این تجهیزات همگی قابلیت فقط دریـافت اطلاعات را دارند و ارسال اطلاعات حتما اط طرق مختلف مانند Dial up و ADSL و Wireless و یـا راه های دیگر انجام پذیرد و تجهیزات ارسال ای قیمتهای بالایی داشته کـه برای کاربران معمولی و خانی قابل استفاده نمـی باشد.

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه هشتم مـهر ۱۳۹۰  |
 هیچ وقت بـه گمان اینکه وقت دارید ننشینید…. -
هیچ وقت بـه گمان اینکه وقت دارید ننشینید…. -  

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی کـه در حال بازی بودند نگاه مـی د.

زن رو بـه مرد کرد و گفت پسری کـه لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا مـی رود پسر من هست .

مرد درون جواب گفت : چه پسر زیبایی

و درون ادامـه گفت او هم پسر من هست و بـه پسری کـه تاب بازی مـی کرد اشاره کرد .

مرد نگاهی بـه ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامـی وقت رفتن هست .

سامـی کـه دلش نمـی آمد از تاب پایین بیـاید با خواهش گفت :

بابا جان فقط ۵ دقیقه . باشـه ؟

………………….

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز بـه صحبت ادامـه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامـی دیر مـی شود برویم . ولی سامـی باز خواهش کرد ۵ دقیقه این دفعه قول مـی دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو بـه مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمـی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را درون حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ گاه به منظور تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همـیشـه بـه خاطر این موضوع غصه مـی خورم . ولی حالا تصمـیم گرفتم این اشتباه را درون مورد سامـی تکرار نکنم . سامـی فکر مـی کند کـه ۵ دقیقه بیش تر به منظور بازی وقت دارد ولی حقیقت آن هست که من ۵ دقیقه بیشتر وقت مـی دهم که تا بازی و شادی او را ببینم . ۵ دقیقه ای کـه دیگر هرگز نمـی توانم بودن درون کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم.

بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه مـی شـه . ۵ دقیقه ، ۱۰ دقیقه ، و حتی یک روز درون کنار عزیزان و خانواده ، مـی تونـه بـه خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشـه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره مـی کنیم کـه واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله به منظور خانواده و عزیزانمون نداریم .

هیچ وقت بـه گمان اینکه وقت دارید ننشینید….

برچسب ها : آدم, آموزنده, ادامـه, از دست رفته, اشاره, اشتباه, امکان, انرژی, بابا, بابا جان, بابا جان فقط 5 دقیقه, بازی, بازی , بالا, بزرگ, بعضی, بیش, بیشتر, تاب, تاب بازی, تام, تبدیل, تجربه, تصمـیم, تنـها, تکان, تکرار, جالب, جان, جواب, حال, حالا, حقیقت, حوصله, خاطر, خانواده, خواندنی, خواهش, خونسرد, خیلی, داستان, داستان آموزنده, داستان زیبا و آموزنده, داستان عاشقانـه, داستان های کوتاه, داستان کوتاه, داشته ها, درگیر, دقایق, دقیقه, دل, دلش, دوباره, دوچرخه, دوچرخه سواری, دیر, راننده, رفتن, روز, روزمره, زن, زندگی, زیبا, زیر, ساعت, سامـی, سر, سرسره, شادی, صحبت, صدا, عاشق, عاشقانـه, عزیز, عزیزان, عشق, غصه, غم, فراموش, فراموش نشدنی, فرزند, فقط, فکر, قبول, قدر, قرمز, قشنگ, قول, لباس, لبخند, لوس, متوجه, مرد, مسائل, مست, مورد, موضوع, نگاه, نیمکت, هرگز, همـیشـه, هیچ, هیچ وقت بـه گمان اینکه وقت دارید ننشینید, ورزش, ورزشی, وقت, پارک, پایین, پدر, پسر, کار, کافی, کشت, کنار, کوتاه, کودک, کودکان, کوچولو, گاهی, گفت
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون چهارشنبه ششم مـهر ۱۳۹۰  |
 بسامد خمـیازه
اگر چه خمـیازه که تا به امروز بـه عنوان نشانـه‌ای از خستگی و ملالت محسوب مـی‌شد، بـه گفته دانشمندان ممكن هست نشانـه‌ای از داغ‌ شدن سر هم باشد.

پژوهش انجام شده توسط اندرو گالوپ، دستیـار تحقیق فوق دكتری دپارتمان بوم شناسی و زیست شناسی تکاملی دانشگاه پرینستون به منظور اولین بار از انسانـها به منظور نمایش تغییرات درون بسامد خمـیازه كشیدن مبنی بر فصلهای مختلف استفاده كرده‌است.

همچنین طبق این تحقیقات، افراد درون زمانی كه دمای محیط از دمای بدن بیشتر مـی‌شود، كمتر خمـیازه مـی‌كشند.

گالاپ بـه همراه محققان مركز علوم حشرات دانشگاه آریزونا درون مجله ائی * گزارش كرده‌اند كه این اختلاف فصلی نشان دهنده این مطلب هست كه ممكن هست خمـیازه بـه عنوان شیوه‌ای به منظور تنظیم حرارت مغز كاربرد داشته باشد.

این محققان درون پژوهش خود بـه بررسی بسامد خمـیازه 160 داوطلب درون زمستان و تابستان ایـالت آریزونا پرداختند. آنـها دریـافتند كه این افراد درون زمستان‌ها بیشتر خمـیازه كشیده‌اند درون حالی كه درون تابستان، با حرارت مساوی یـا بیشتر محیط از دمای بدن، این مساله كاملا عكس بود.

از این رو آنـها نتیجه گرفتند كه مغز درون دماهای بالاتر چاره‌ای به منظور دفع گرما نداشته و بر مبنای نظریـه تنظیم حرارت خمـیازه، از آن به منظور خنك شدن با ورود هوا بـه مغز استفاده مـی‌كند.

به نظر مـی‌رسد تاثیر خنك‌كننده خمـیازه درون پی افزایش جریـان خون درون مغز بوجود آمده كه درون اثر كشیده شدن آرواره و همچنین تبادل حرارتی مخالف با هوای محیط درون اثر نفس عمـیق ایجاد مـی‌شود.

به ادعای این محققان، این اولین پژوهشی هست كه بـه نمایش بسامد خمـیازه درون فصول مختلف پرداخته است. كاربرد این مطالعه نـه تنـها درون دانش فیزیولوژیكی بلكه به منظور درك بهتر بیماریـها و شرایطی مانند ام‌اس و صرع بسیـار جالب توجه است.
 

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه یکم مـهر ۱۳۹۰  |
 همـه چیز درباره خیـار از نیویورک تایمز :
همـه چیز درباره خیـار از نیویورک تایمز :

1. خیـار دارای ویتامـینـهایی هست که بدن ما روزانـه بدانـها نیـازدارد. مانند ویتامـینـهای ب/1 ، ب/2، ب/3، ب/5، ب/6، اسید فولیک، ویتامـین ث، کلسیم، آهن، منیزیم، فسفر و پتاسیم و روی

2. اگر بعد از ظهر خسته هستید بجای نوشیدنیـهای کافیئن دار یک خیـار بخور. خیـار حاوی هیدروکربورهائی هست که شما را که تا ساعتها سرحال نگه مـی دارد.

3. اگر آینـه بخار مـیکند آنرا بـه آینـه بمالید که تا از بخار جلو گیری کند.

4. اگر حشرات و حیوانات، باغچه شما را نابود مـی کنند یک بشقاب آلومـینیومـی خیـار لایـه لایـه برش خورده را بگذارید که تا همـه آنـها را فراری دهد. مواد خیـار با آلومـینیوم ترکیب شده و بویی را ایجاد مـی کند کـه همـه حشرات و... را فراری مـیدهد. ولی انسان آنرا حس نمـی کند.

5. اگر روی پوست خود ناهمواری دارید و مـیخواهیدکه از شر آنـها خلاص شوید خیـار برش خورده را درون آن محل ها روی پوست خود بمالید. مواد فتو شیمـیایی خیـار باعث مـی شود کـه کلوژنـهای پوست جمع چین و چروكها را از بین ببرند.

6. اگر مـیخواهید بر گرسنگی عصر فائق آئید خیـار بخورید.

7 یک ملاقات مـهم دارید ولی فرصت وازدن ندارید خیـار را بمالید روی کفش آنرا براق نمائید . اینكار كفش شما را درون مقابل نفوذ آب نیز مقاوم مـیكند.

8 اگر روغن ندارید، و لولاها سرو صدا مـیکنند آنرا بـه آن بمالید روان شوند.

10. اگر دچار استرس هستید، یک خیـار را خرد کرده و در ش بگذارید، مواد شیمـیایی آن باعث آرامش شما مـیشود.

11. بعد از غذا آدامس ندارید و مـیخواهید بـه یک ملاقات تجاری بروید، یک برش از خیـار را به منظور سی ثانیـه بـه سقف دهان بفشرید، بوی بد دهان با کشته شدن باکتریـهای بد بو از بین مـیرود.

12. اگر یک روش سبز به منظور تمـیز وسایل استیل مـیخواهید، با خیـار آنـها را تمـیز کنید.

13. اگر درون حال نوشتن اشتباه کردید از آن مـیتوانید بعنوان پاک کن (از قسمت بیرونی آن) استفاده کنید. 

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه یکم مـهر ۱۳۹۰  |
 قصه ی غرق شدن عشق درون دریـاچه ی زندگی
قصه ی غرق شدن عشق درون دریـاچه ی زندگی

روزگاری درون جزیره ای دور افتاده تمام احساسها درون کنار هم بـه خوبی و خوشی زندگی مـی د خوشبختی. پولداری . عشق . دانائی . صبر . غم . ترس …….

هر کدام بـه روش خویش مـی زیستند . که تا اینکه یک روز دانائی بـه همـه گفت : هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا بـه زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق مـی شوید.تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانـه های خود بیرون آوردند و تعمـیرش د .

همـه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا بـه قدری خراب شد کـه همـه بـه سرعت سوار قایقها شدند و پارو زنان جزیره را ترک د . درون این مـیان عشق هم سوار قایقش بود اما بـه هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد کـه همگی بـه کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمـی گذاشتند کـه او سوار بر قایقش شود . عشق بـه سرعت برگشت و قایقش را بـه همـه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد . آنـها همگی سوار شدند و دیگر جائی به منظور عشق نماند.!!!!!!!

قایق رفت و عشق تنـها درون جزیره ماند . جزیره هر لحظه بیشتر بـه زیر آب مـیرفت و عشق که تا زیر گردن درون آب فرو رفته بود . او نمـی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود . فریـاد زد و از همـه احساسها کمک خواست . اولی جوابش را نداد . درون همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت : ثروتمندی عزیز بـه من کمک کن ثروتمندی گفت : متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی به منظور تو نیست .

عشق رو بـه ( غرور ) کرد وگفت:مرا نجات مـی دهی؟ غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس مـیکنی .

عشق رو بـه غم کرد و گفت : ای دوست عزیز مرا نجات بده اما غم گفت : متاسفم دوست خوبم من بـه قدری غمگینم کـه یـارای کمک بـه تو را ندارم بلکه خودم احتیـاج بـه کمک دارم .

در این حین خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنـها کمک نخواست .

از دور را دید و به او گفت : آیـا بـه من کمک مـیکنی ؟ پاسخ داد البته کـه نـه!!!!!سالها منتظر این لحظه بودم کـه تو بمـیری یـادت هست همـیشـه مرا تحقیر مـی کردی همـه مـی گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد .

عشق کـه نمـی توانست نا امـید باشد رو بـه سوی خداوند کرد و گفت : خدایـا مرا نجات بده ناگهان صدائی از دور بـه گوشش رسید کـه فریـاد مـی زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد . عشق بـه قدری آب خورده بود کـه نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیـهوش شد.

پس از بـه هوش آمدن خود را درون قایق دانائی یـافت آفتاب درون آسمان پدیدار مـی شد و دریـا آرامتر شده بود . جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون مـی آمد و تمام احساسها امتحانشان را بعد داده بودند .

عشق برخواست بـه دانائی سلام کرد و از او تشکر کرد . دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت : من شجاعتش را نداشتم کـه به نجات تو بیـایم شجاعت هم کـه قایقش از من دور بود نمـی توانست به منظور نجات تو بیـاید تعجب مـی کنم تو بدون من و شجاعت چطور بـه نجات حیوانات و وحشت رفتی ؟ همـیشـه مـیدانستم درون تو نیروئی هست کـه در هیچ کدام از ما نیست تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی .

عشق تشکر کرد و گفت : حتما بقیـه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن مـی خواهم بدانم کـه چهی مرا نجات داد ؟؟ دانائی گفت کـه او زمان بود . عشق با تعجب گفت : زمان؟؟!!! دانائی لبخندی زد وپاسخ داد : بله چون این فقط زمان هست که مـی تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه سی و یکم شـهریور ۱۳۹۰  |
 هفت پند مولانا -
هفت پند مولانا -  

 

هفت پند مولانا:

در بخشیدن خطای دیگران مانند شب باش

در فروتنی مانند زمـین باش

در مـهر و دوستی مانند خورشید باش

هنگام خشم و غضب مانند کوه باش

در سخاوت و کمک بـه دیگران مانند رود باش

در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران مانند دریـا باش

خودت باش همانگونـه کـه مـینمایی

پس از تعمق درون این هفت پند بـه این کلمات یک بار دیگر دقت کن :

شب ، زمـین ، خورشید ، کوه ، رود ، دریـا و انسان

زیباترین خلقت های آفریدگار….

برچسب ها : آفریدگار, آموزشی, آموزنده, انسان, بخشیدن, تعمق, جملات, جملات آموزشی, جملات آموزنده, جملات بزرگان, جملات زیبا, جملات زیبا و آموزنده, جملات زیبا و آموزنده از بزرگان, خشم, خطا, خلقت, خورشید, دریـا, دقت, دوست, دوستی, رنگارنگ, رود, زمـین, زیبا, زیباترین, سخاوت, شب, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, عطبیعت, عهای طبیعت, عگل, غضب, فروتن, فروتنی, قشنگ, مانند, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, مطالب, مطالب آموزشی, مـهر, مولانا, هفت, هفت پند, هماهنگ, پند, کلمات, کمک, کنار, کوه, گل, گل های زیبا
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون سه شنبه بیست و نـهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 هیچ وقت نمـی توانم حقیقت را بـه تو بگویم -
هیچ وقت نمـی توانم حقیقت را بـه تو بگویم -  

شب کـه مـی رسد بـه خودم وعده مـی دهم

که فردا صبح حتما بـه تو خواهم گفت

صبح کـه فرا مـی رسد و نمـی توانم بگویم

رسیدن شب را بهانـه مـیکنم

و باز شب مـی رسد و صبحی دیگر

و من هیچ وقت نمـی توانم حقیقت را بـه تو بگویم

بگذار مـیان شب و روز باقی بماند که

چه قدر

دوستت دارم.

برچسب ها : باقی, بهانـه, تنـها, حتما, حقیقت, , فانتزی, دوستت دارم, رسیدن, زیبا, شب, شب و روز, صبح, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, ععاشقانـه فانتزی, عفانتزی, عهای عاشقانـه, عهای عاشقانـه فانتزی, عهای فانتزی, فانتزی, فرا, فردا, قشنگ, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, نمـی توانم, نگاه, هیچ وقت, وعده, چشم

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون سه شنبه بیست و نـهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 جملات زیبا و آموزنده از بزرگان -
جملات زیبا و آموزنده از بزرگان -  

۱- آرزو دارم روزی این حقیقت بـه واقعیت مبدل شود کـه همـه‌ی انسان‌ها برابرند. (مارتین لوتر‌کینگ)

۲- بهتر هست روی پای خود بمـیری که تا روی زانو‌هایت زندگی کنی. (رودی)

۳- قطعاً خاک و کود لازم هست تا گل سرخ بروید. اما گل سرخ نـه خاک هست و نـه کود (پونگ)

۴- بر روی زمـین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فکر او. (همـیلتون)

۵- عمر آنقدر کوتاه هست که نمـی‌ارزد آدم حقیر و کوچک بماند. (دیزرائیلی)

………………….

 6- چیزی ساده تر از بزرگی نیست آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است. (امرسون)

۷- بـه نتیجه رسیدن امور مـهم ، اغلب بـه انجام یـافتن یـا نیـافتن امری بـه ظاهر کوچک بستگی دارد. (چاردینی)

۸- آنکه خود را بـه امور کوچک سرگرم مـی‌کند چه بسا کـه توانای کاهای بزرگ را ندارد. (لاروشفوکو)

۹- اگر طالب زندگی سالم و بالندگی‌رو مـی باشیم حتما به حقیقت عشق بورزیم. (اسکات پک)

۱۰- زندگی بسیـار مسحور کننده هست فقط حتما با عینک مناسبی بـه آن نگریست. (دوما)

۱۱- دوست داشتن انسان‌ها بـه معنای دوست داشتن خود بـه اندازه ی دیگری است. (اسکات پک)

۱۲- عشق یعنی اراده بـه توسعه خود با دیگری درون جهت ارتقای رشد دومـی. (اسکات پک)

۱۳- ما دیگران را فقط که تا آن قسمت از جاده کـه خود پیموده‌ایم مـی‌توانیم هدایت کنیم. (اسکات پک)

۱۴- جهان هر بـه اندازه ی وسعت فکر اوست. (محمد حجازی)

۱۵- هنر کلید فهم زندگی است. (اسکار وایله)

۱۶- تغییر دهنرگان اثر گذار درون جهانانی هستند کـه بر خلاف جریـان شنا مـی‌کنند. (والترنیس)

۱۷- اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی درون تنـهایی بیـابان ، گوش شنوا خواهی یـافت. (خلیل جبران)

۱۸- روند رشد، پیچیده و پر زحمت هست و درون درازای عمر ادامـه دارد. (اسکات پک)

۱۹- درون جستجوی نور باش، نور را مـی‌یـابی. (آرنت)

۲۰- به منظور آنکه کاری امکان‌پذیر گردد دیدگان دیگری لازم است، دیدگانی نو. (یونک)

۲۱- شب آنگاه زیباست کـه نور را باور داشته باشیم. (دوروستان)

۲۲- آدمـی ساخته‌ی افکار خویش هست فردا همان خواهد شد کـه امروز مـی‌اندیشیده است. (مترلینگ)

۲۳- اگر دریچه های ادراک شسته بودند،انسان همـه‌ چیز را همان گونـه کـه هست مـی‌دید:بی‌انتها. (بلیک)

۲۴- یک ارباب دارد اما جاه‌طلب بـه تعداد افرادی کـه به او کمک مـی‌کنند. (بردیر فرانسوی)

۲۵- هیچ وقت بـه گمان اینکه وقت دارید ننشینید زیرا درون عمل خواهید دید کـه همـیشـه وقت کم و کوتاه است. (فرانکلین)

۲۶- نباید از خسته بودن خود شرمنده باشی بلکه فقط حتما سعی کنی خسته آور نباشی. (هیلزهام)

۲۷- هر قدر بـه طبیعت نزدیک شوی ، زندگانی شایسته تری را پیدا مـی‌کنی. (نیما یوشیج)

۲۸- اگر زمانی دراز بـه اعماق نگاه کنی آنگاه اعماق هم بـه درون تو نظر مـی‌اندازند. (نیچه)

۲۹- زیبائی درون فرا رفتن از روزمره‌گی‌هاست. (ورنر هفته)

۳۰- برایی کـه شگفت‌زده‌ی خود نیست معجزه‌ای وجود ندارد. (اشنباخ)

۳۱- تفکر درون باب خوشبختی ، عشق ، آزادی ، عدالت ، خوبی و بدی، تفکر درباره‌ی پرسش‌هایی کـه بنیـاد هستی ما را دگرگون مـی‌کند. (ادگارمون)

۳۲- «عقلانیت باز» آن عقلانیتی هست که فراموش نمـی‌کند کـه «یکی» درون «چند» هست و «چند» درون «یکی». (ادگارمون)

۳۳- آرامش،زن دل‌انگیزی هست که درون نزدیکی دانایی منزل دارد. (اپیکارموس)

۳۴- هیچ چیزدر زیر خورشید زیباتر از بودن درون زیر خورشید نیست. (باخ‌من)

۳۵- تنـها آرامش و سکوت سرچشمـه‌ی نیروی لایزال است. (داستایوفسکی)

۳۶- با عشق،زمان فراموش مـی شود و با زمان هم عشق.

۳۷- علت هر شکستی،عمل بدون فکر است. (الکس‌مکنزی)

۳۸- من تنـها یک چیز مـی‌دانم و آن اینکه هیچ نمـی‌دانم. (سقراط)

۳۹- دانستن کافی نیست،باید بـه دانسته ی خود عمل کنید. (ناپلئون هیل)

۴۰- تپه‌ای وجود ندارد کـه دارای سراشیبی نباشد! (ضرب‌المثل ولزی)

۴۱- خداوند،روی خطوط کج و معوج، راست و مستقیم مـی‌نویسد. (برزیلی)

۴۲- تو ارباب سخنانی هستی کـه نگفته‌ای،ولی حرفهایی کـه زده‌ای ارباب تو هستند. (ضرب‌المثل تازی)

۴۳- که تا زمانیکه امروز مبدل بـه فردا شود انسان‌ها از سعادتی کـه در این دم نـهفته هست غافل خواهند بود. (ضرب‌المثل چینی)

۴۴- بهتر هست ثروتمند زندگی کنیم که تا اینکه ثروتمند بمـیریم. (جانسون)

۴۵- اگر مـی‌بینیی بـه روی تو لبند نمـی‌زند علت را درون لبان فرو بسته ی خود جستجو کن. (دیل کارنگی)

۴۶- شیرینی یکبار پیروزی بـه تلخی صد بار شکست مـی‌ارزد. (سقراط)

۴۸- ضعیف‌الارادهی هست که با هر شکستی بینش او نیز عوض شود. (ادگار‌ آلن‌پو)

۴۰- بـه جای اینکه بـه تاریکی لعنت بفرستی یک شمع روشن کن. (ضرب‌المثل چینی)

۵۰- به منظور اینکه بزرگ باشی نخست کوچک باش. (ضرب‌المثل هندی)

۵۱- به منظور اینکه پیش روی قاضی نایستی، پشت سر قانون راه برو. (ضرب‌المثل انگلیسی)

۵۲- بـه کارهای زشت عادت مکن زیرا ترک آن دشوار است. (ضرب‌المثل فارسی)

۵۳- مانند علما بنویس و مانند توده مردم حرف بزن. (ضرب‌المثل هندی)

۵۴- بزرگترین عیب به منظور دنیـا همـین بس کـه بی‌وفاست.(حضرت علی علیـه‌السلام)

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون سه شنبه بیست و نـهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 پرواز درون هوای خیـال تو دیدنی ست -
پرواز درون هوای خیـال تو دیدنی ست -  

پرواز درون هوای خیـال تو دیدنی ست

حرفی بزن کـه موج صدایت شنیدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشین کلام تو چیدنی ست

یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

این قطره هم بـه شوق نگاهت چکیدنی ست

خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت ـ عزیز تر از جان ـ کشیدنی ست

من درون فضای خلوت تو خیمـه مـی

طعم صدای خلوت پاکت چشیدنی ست

تا اوج ، راهی ام بـه تماشای من بیـا

با بالهای عشق تو پرواز دیدنی ست

برچسب ها : آغوش, احساس, بال, بال های عشق, بغل, تماشا, جان, جوشش, خلوت, خم, خیـال, خیمـه, , و پسر, دل, دلم, دلنشین, دیدنی, راه, راهی, زلال, زندگی, زوج, زیبا, شعر, شعر عاشقانـه, شعرهای عاشقانـه, شنیدنی, شوق, شکست, صدا, طعم, عاشق, عاشقانـه, عزیز, عشق, عکس, عزوج های خوشبخت, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, فضا, قشنگ, قطره, لبخند, موج, نازک, نگاه, هوا, پاک, پرواز, پسر, پشت, کلام, کنج

برچسب ها : 1390, احترام, اسکی, انیمـیشن, با حال, بامزه, بامزه و طنز, برنزه شدن, بچه, تکنولوژی, جالب, جدید, خانـه, خفن, خنده, خنده دار, دماغ, دیدنی, راننده, رانندگی, راهنمایی, زیبا, سوخت, سیرک, شلوار, شلوار های چهار پایـه ای, صرفه جویی, طنز, عکس, عمتحرک, عهای متحرک, عهای متحرک بامزه, عهای متحرک بامزه و طنز, عهای متحرک طنز, قشنگ, قوانین, متحرک, مجبور, مریض, پسر, چهار پایـه

این شعرها دیگر به منظور هیچ‌نیست

نـه! درون دلم انگار جای هیچ‌نیست

آن‌قدر تنـهایم کـه حتی دردهایم

دیگر شبیـه دردهای هیچ‌نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام درون من هوای هیچ‌نیست

دنیـای مرموزی‌ست ما حتما بدانیم

که هیچ‌این‌جا به منظور هیچ‌نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی کـه مـی‌داند خدای هیچ‌نیست

من مـی‌روم هرچند مـی‌دانم کـه دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌نیست

برچسب ها : باید, تنـها, تنـهایم, جدید, حتی, خدا, خدای هیچ, , درد, درد و دل, دعا, دل, دلم, دنیـا, روراست, زیبا, سر, شبیـه, شعر, شعر عاشقانـه, شعرهای عاشقانـه, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, قشنگ, مرده, مرموز, مـی روم, نفس, هوا, هوای هیچ, هیچ, هیچ, وقتی, پشت, گریـه

نگاهم کـه کردی دلـم پر گــــــرفت

دلـــــــــم غربت زنگ آخر گـــــرفت

نگاهم کـه کردی سکوتم شکست

درون دلــم عشق گویی نشست

نگاهم کـــه کردی زمان صبر کــرد

دل آسمــــــان را پر از ابـــر کــــرد

و بعد از نگــــاه تو باران گــــــرفت

و عشقی درون تنم جان گـــرفت

نگـاهم کـــن و باز با مـــن بمـــــان

تو حـــرف دل بیم را بخوان

نگاهم کــن ای زندگی بخش من

و با قلبم از عشق حـرفی بزن…

برچسب ها : آخر, آسمان, ابر, از عشق حرفی بزن, با من بمان, باران, بی, تن, تنم, جان, حرف, , زیبا, درون, دل, دل آسمان, دل بیم, دلم, زمان, زندگی, زندگی بخش, زنگ, زیبا, سکوت, شعر, شعر عاشقانـه, شعرهای عاشقانـه, شکست, صبر, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, ععاشقانـه فانتزی, عفانتزی, عهای عاشقانـه, عهای عاشقانـه فانتزی, عهای فانتزی, غربت, فانتزی, قشنگ, قلب, قلبم, نشست, نگاه, پر

من آن شمعم کـه با سوز دل خویش

فروزان مـیکنم ویرانـه ای را

اگر خواهم کـه خاموشی گزینم

پریشان مـی کنم کاشانـه ای را

برچسب ها : خاموش, خاموشی, دل, زیبا, سوز, شعر, شعر عاشقانـه, شعرهای عاشقانـه, شمع, شمع روشن, شمع ها, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, عشمع, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, فروزان, قشنگ, ویرانـه, پریشان, چندین شمع کنار هم, کاشانـه

من از خدا خواستم بـه من توان و نیرو دهد

و او سر راهم مشکلاتی قرار داد که تا نیرومند شوم

من از خدا خواستم بـه من عقل و خرد دهد

و او پیش پایم مسائلی گذاشت که تا آنـها را حل کنم

من از خدا خواستم بـه من عشق دهد

او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد که تا به آنـها محبت کنم

من هیچ کدام از چیزهایی کـه از خدا خواستم را دریـافت نکردم

ولی بـه همـه چیزهایی کـه نیـاز داشتم رسیدم . . .

برچسب ها : آموزشی, آموزنده, افراد, توان, حل, خدا, خرد, خواستم, دریـافت, رسیدم, رود, رودخانـه, زجر, زجر کشیده, زندگی, زیبا, سنگ, طبیعت, عاشق, عاشقانـه, عشق, عقل, عکس, عطبیعت, عطبیعت فانتزی, عهای طبیعت فانتزی, عهای فانتزی, عهای متحرک, فانتزی, قشنگ, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, محبت, مسائل, مشکل, مشکلات, مفید, نیـاز, نیرو, نیرومند, هیچ, هیچ کدام, پا, چیز, گل
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون سه شنبه بیست و نـهم شـهریور ۱۳۹۰  |
آبادانيه ميگه: ديشب آبادان زلزله 11 ريشتري اومد. رفيقش ميگه: بعد آبادان با خاك يكي شد؟ آبادانيه ميگه: بـه ولك، مگه بچه ها گذاشتن.

2. از قزوينيه مي پرسن بزرگترين سد دنيا كدومـه؟ميگه: شلوار لي! 3. غضنفر مسافر كشی ميكرد . يه جا يه زنـه بهش گفت : آقا ، ببخشيد ، كريمخان ميريد . غضنفر گفت : اه ، خوب معلومـه ، اگه نميريد كه ميتركيد!!! 4. تركه ميره جلو آينـه خودشو ميبينـهبا خودش ميگه خدايا من اين يارو رو كجا ديدم؟بعد از يك ساعت فكر كردن ميگه:آها... حالا يادم اومد هفته پيش تو سلمونی ديدمش 5. یـه روز دوتا خلافکاره با هم ازداج مـی کنن بچشون مـی شـه بسیجی. اگه گفتین چرا؟منفی درون منفی مـی شـه مثبت.   6. ضد حال يعني چي؟..1- سر سفره عقد عروس خانوم بگه نـه2- روز آخر خدمت سربازي اضافه خدمت بخوري3- يك قدمي خط پايان مسابقه دو بـه زمين بيفتي و آخر بشي4- درس رو بلد نباشي و پنج دقيقه مونده بـه زنگ تفريح استاد اسمتو صدا كنـه5- ضد حال يعني اينكه اين مطلب رو از قبل خونده باشي. یـه چند که تا داستان باحال خرید شوهر يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند بـه آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه بـه طبقات بالاتر ميرفتندخصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر درون طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر بـه طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد. روزي دو  كه با هم دوست بودند بـه اين مركز رفتند که تا شوهر مورد نظر خود راانتخاب كنند. بر روي درب طبقه اول نوشته بود اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند. ي كه اين تابلو را خوانده بود گفت خب بهتر از بيكاري يا بچه نداشتن است!! ولي دوست دارم ببينم درون طبقات بالا چه مواردي هست!! در طبقه دوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زيادو بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند.  گفت: هوووممم طبقه بالا چه جوريه؟؟؟ طبقه سوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانـه نيز كمك مي كنند. گفت چقدر وسوسه انگيز برويم و طبقه بعدي را ببينيم. در طبقه چهارم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانـه كمك ميكنند و در زندگي هدفهاي عالي دارند.آندو واقعا بـه وجد آمده بودند و  گفت: واي چقدر خوب چه چيز ممكن هست در طبقه آخر باشد آندو از شوق زيادشروع بـه گريه كردند. آنـها بـه طبقه پنجم رفتند آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين هست كه ثابت كند زنان هيچوقت راضي شدني نيستند. از اين كه بهمركز خريد ما آمديد متشكريم و روز خوبي را براي شما آرزومنديم.  چگونـه ترشیده نشویم 1_يقه اولين خواستگار رو بچسبيد كه شايد تنـها شتر بخت شما باشـه. 2_ناز و لفت و ليس رو بذاريد كنار. 3_در معرض ديد باشيد، گذشت اون زمان كه مي گفتن: من اون  نارنج و ترنجم كه از آفتاب و از سايه مي رنجم 4_ سن ازدواج رو بيارين پايين، همون 17 يا 18 خوبه. بالاتر كه برين همچين بگي نگي از دهن مي افتين. 5_تموم دوست پسراتونو تهديد به ازدواج كنيد، اگه موندن چه بهتر، نموندن دورشون رو درز بكشيد. 6_ دعاي باز شدن بخت رو دور گردنتون آويزون كنيد، يه وقت كتابشو دور گردنتون آويزون نكنيد كه گردن لطيفتون كج مي شـه 7_ پسر هاي فاميل بهترين و درون دسترس ترين ط ها هستند، رو هوا بقاپيدشون. 8_ رو شكل و شمايل ظاهري پسرها زياد حساسيت بـه خرج نديد، پسرهاي خوشگل، هستن دچار مشكل...!!نيما خانم خوشگله گي سويکيشون...لول 9_توي اجتماع بر بخوريد، با مردم قاطي شيد، با ننـه صغرا و بي بي عذرا نشست و برخاست كنيد، همينا هستن كه شادوماد مي سازن واستون. 10_ يه كم بـه خودتون برسيد، منظورم آرايش و برداشتن زير ابرو و ريمل و پودر و سايه و كرم شب و روز و ماسك خيار و فر مژه و خطو خط چشم و... نيست. حداقل قيافه يه آدم رو داشته باشيد. 11_در پوشش دقت كنيد، لباس چسب و كوتاه فقط آدماي بوالهوس رو دورتون جمع مي كنـه، يه پوشش سنگين و اندكي رنگين با حفظ معيارهاي دوماد پسند بهترينـه. 12_مـهمون كه مياد قايم نشيد، چاي ببريد، پذيرايي كنيد، خلاصه يه چشمـه بياين كه بعله ما هم هستيم. 13_ سعي كنين از هر انگشتتون هفت نوع هنر بباره كه ه بتونـه جلوي درون و همسايه قر و قميش بياد كه م قربونش برم اينجوريه و اونجوريه... 14_تا ه و باباهه مي گن مون ديگه وقته عروسيشـه مثل لبوي نپخته سرخ نشين و در بريد، درون حركات و سكناتتون اين نظر رو تاييد كنيد و دنبالشو بگيريد. 15_ بلاخره اگه خداي نكرده مي خواين جزو اون يك ميليون و هفت صد هزار  بي شوهر نباشيد (تازه اگه همـه پسراي اين مملكت دوماد شن، كه نمي شن) هر چي داريد، رو كنيد، منظورم اعضا و جوارحتون نيست منظورم كمالات و هنر مندياتتونـه. 16_ و اينو بگم كه از هيچ دوره زندگيتون بـه اندازه وقتي كه با نامزد محبوبتون زير سايه درخت توي يه پارك خلوت داريد معاشقه مي كنيد لذت نخواهيد برد، حالا بـه بعدنش كارندارم)منضورم رو تخت خواب نيستا) 17_اگه كسيرو دوسش دارين برين خواستگاريش (نكته:اين كار ريسكش خيلي بالاس اگه شازده بگه نـه سوجه خنده 1سال فاميلاتون رديفه) 18_حداقل يه 206 داشته باشين كه طرف بـه خاطر ماشين هم كه شده بياد 2تا بشين بده 9 ماه 3 که تا بشين 19_اون يارو كه با اسب سفيد ميادوبي خيال شين 20_...و آخرين توصيه اينكه عوض اينكه توي جريانات عشقي خيابوني و زودگذر غرق بشيد و مثل كبك سرتونو زير برف كنيد يه خورده بـه فكرزندگي آينده تون بشيد و اينقدر از اين دست بـه اون دست نريد چون كثيف مي شيد، مي پكيد چه شد کـه خدا چنين موجوداتي (پسران) را آفريد کتابي امده هست که خداوند مردان را افريد براي نشان قدرتش اما اين با عقلاصلآ جور درون نمي ايد چون مردان هيچ قدرتي ندارند مخصوصآ در برابر اسلحه ي زنانـه. بعضي پسرا براي اين کـه نشان دهند هنرمند هستند موهاي خود را که تا منتها اليه شانـه ها يا کمر خود بلند ميکنندديگر از ان هيکل و شکم مردان قديم خبري نيست چون تمامي پسران به باشگاهبدنسازي ميروند و هر کدام بـه جاي وانت پيکان کـه با ان کار کنند اسبي دارند کـه سوارش ميشوند و موهاي خود را بر باد ميدهند. زلف بر باد مده که تا ندهي بر بادمناز بنياد مکن که تا مکني بنيادم بعد اين بر ما واضح و مبرهن هست که وجود پسران آيه و قدرت خداوندي نيست بعد اين سوال بر همگان بـه وجود ميايد کـه اين موجودات جرا زنده هستند و همچنان نفس ميکشند؟؟؟ايا اين همآن خشم و غضب خدا نيست؟ ايا اين همان عذاب الهي نيست؟چه عذابي از اين بالاتر کـه پسري بـه ي بگويد دوست دارم؟ اين همانند اني هست که عزراييل بـه فردي لبخند بزند و بگويد عزيزم بيا بغلم. خبر جديد: طبق امار گرفته شده به نتيجه رسيده ايم کـه اکثر اني کـه والدينشان نفرينشان ميکنند و به قول معروف اق والدين ميشوند دچار اين گونـه عذابهاي الهي ميشوند . اخطار:* به تمامي ان توصيه ميشود هر گاه بـه همچين موجودي برخورد کرديد ميتوانيد از کلمـه ي « بسم الله الرحمن الرحيم »استفاده کنيد چون انـها ميپرند.به اميد روزي کـه خداوند بـه تمام عذابهايش خاتمـه دهد و در رحمت( زيبا ان گل عسل طلا ) خود را بـه روي بندگانشدبگشايد.امين يا رب العالمين جک ۱. يه اسبه زنگ ميزنـه سيرک ميگه با مدير سيرک کار دارم . گوشي رو ميدن بـه مدير  سيرک اسبه بهش ميگه آقا من کار ميخوام   مديره ميگه کار نيست    اسبه همينطور اصرار ميکنـه   مدير هم انکار که تا آخرش مديره ميگه کشتيمون حالا چه کار بلدي؟ اسبه ميگه احمق دارم باهات حرف مي!   ۲. به غضنفر ميگن عجب مملکت خر تو خري داريم ميگه آره بابا من 3 بار رفتم سربازي هيچکي نفهميد!   ۳. غضنفر آهنگ خالي گوش مي کرده ميزنـه زير گريه ميگن چرا گريه مي کني؟ با بغض ميگه آخه خوانندش لاله!    ۴. ميخه ميفته تو آب زنگ مي زنـه درون ميره!  ۵. غضنفر با ماشينش تو برفا گير مي کنـه زنجير نداشته سينـه مي زنـه!   ۶. غضنفر ميره طواف کعبه ، جو مي گيرتش ميگه " واي خدا کشته شد "! (استغفر ا...)   ۷. غضنفر ميخواسته زيردريايي آمريکاييا تو خليج فارس رو غرق کنـه، درون ميزنـه فرار ميکنـه!   ۸. غضنفر زمين ميخوره، براي اينکه تابلو نشـه که تا خونـه سينـه خيز ميره!  ۹ .غضنفر از ساختمون ده طبقه ميفته پايين، همـه جمع ميشن دورش، ازش ميپرسن: آقا چي شده؟ ميگه: والله منم تازه رسيدم!   ۱۰. به غضنفر مي گن چرا قرصات رو سر وقت نمي خوري ؟ ميگه : مي خوام ميکروبا رو غافل گير کنم. جک غیر استاندارد!!!!!!!!!!!!!! درست 109 که تا جک توپ توپ را مـیتونین تو ادامـه مطلب بخونین یـه چند که تا نمونـه: تركه ميخواسته دور كمرشو اندازه بگيره، ‌يه خطكش ميكنـه تو كونش ضربدر 3.14 ميكنـه تركه داشته با رفيقش رو بوسي ميكرده، رفيقش بهش ميگه،‌غضنفر چرا گردنت بو ميده؟!‌تركه ميگه:‌آخه چند روزه هر كي ميگوزه ميندازه گردن ما البته اینم بگم کـه جکاش یـه خورده غیر استاندارد هست!!!!! یـه خاطره یزدی یزدی های عزیز  علاوه بر لهجه قشنگشون بـه حرف زدن با سوتی های زیـاد معروفن! معمولا بی محابا از فعل های و و...استفاده مـی کنن! و اگه بخوای مچشونو بگیری حتما یک دقیقه یک بار بـه حرف زدنشون گیر بدی! خاطره ای جالب کـه از این سوتی ها داشتم امشب با خوندن لینک یکی از دوستان بالاترین درون مورد اتوبوس واحد یـادم اومد ..   معمولا اتوبوس های دانشگاه یزد و دانشگاه آزاد تو ساعت تموم شدن کلاسها از شدت جمعیت درون حال انفجارند ..سر یکی از ایستگاه های واحد ، یـه خانم مسنی با ۲ که تا شونـه تخم مرغ مـی خواست از درب ان سوار اتوبوس بشـه ،بنده خدا دید اگه بخواد معمولی سوار بشـه تخم مرغ ها بین فشار جمعیت له مـیشن!   خانم ابتکار بـه خرج داد و پشتش رو کرد بـه سمت درون و دنده عقب از پله ها اومد بالا ... راننده کلید درب رو زد و درب داشت بسته مـی شد کـه حاج خانم با لهجه شیرین یزدیش داد زد :   آقای رانندَه نِگَهدار ! تُخمُم رفت لایِ در! خودتون تصور کنید یـه اتوبوس پر از داشنجوی و پسر چطوری منفجر شد! اینم چندتا جک یزدی: ۱ - مـیگند یزدی‌ها همـه شلوار راه راه مـی‌پوشند، وقتی هم بستنی مـی‌خرند اول درش رامـی‌زنند، وقتي نوشابه مي‌خورند مرتب نگاه مي‌كنند كه ببينند چقدر مانده هست ۲- یـه روز یزدی‌ها دور هم جمع مـیشن و مـیگن کـه چرا ملت واسه ما جک درست نمـی‌کنن؟بعد تصمـیم مـیگیرن کـه یـه کار مسخره کنن کـه بقیـه براشون جوک بسازن.بعدش همگی با هم مـیرن وسط کویر یزد یک سد خیلی بزرگ مـی‌سازن.و فکر مـی‌کنن کـه از فردا براشون جوک درست مـیشـه!فرداش کـه بر مـیگردن پیش سد- مـیبینن کـه به اندازه چند که تا اتوبوس عرب و ترک و لر و غیره اومدن بالای سد نشستن و قلاب بـه دست درون حال ماهیگیری هستند ۳- یـه بار یزدی‌ها اعتراض مـی‌کنن کـه چرا تو کشور تبعیضه!! همـه واسه ترک‌ها، رشتی ها، قزوینیـها، و اصفهانی ها جک مـی‌سازن و لی واسه یزدی های جک نمـی سازه. نماینده یزد واستاندار و دیگر مقامات مـیامن و مـیگن : آخه شما یزدی ها کاری نمـی‌کنین کـه مردم واستون جک بسازن. جماعت یزدی ها هم مـی شینن ببینن چیکار کنن کـه مردم واسشون جک بسازن. تصمـیم مـی‌گرن برن دسته جمعی تو کویر ماهی‌گیری.قلاب‌ها را کـه همـه مندازن و مـیشینن منتظر ماهی، مـی‌بینن یـه ترکه با قایق موتوری از جلوی اونـها رد مـیشـه.  ۴- يزديه ميره دكتر ميگه: آقاي دكتر تخمم درد ميكنـه، دكتر دست ميزنـه ميگه: الان چه احساسي داري؟ ميگه: دكتر جون دوست دارم ادامـه بده ۵- از يزديه ميپرسن اسم زنت چيه؟ ميگه اسمش ميناس، من مين صداش ميكنم مردم نپرن روش!!! من خودمم یزدی هستم بعد یزدیـهاش نظر یـادتون نره انواع بله گفتن خانم ها!!!! عروس عادي: با اجازه بزرگترها بله (اين اصولا مثل بچه آدم بله رو ميگه و قال قضيه رو ميکنـه.)عروس لوس: بع..........له!عروس زيادي مؤدب: با اجازه پدرم، مادرم، برادرم، م، دايي جون، جون،...، زن عمو کوچيکه، نوه شکوه، اشکان کوچولو، ... ، مرحوم زن آقاجان بزرگه ، قدسي خانوم جون ، ... ، ... (اين عروس خانوم آخر هم يادش ميره بگه بله واسه همين دوباره از اول شروع ميکنـه بـه اجازه گرفتن ... !)عروس خارج رفته: با پرميشن گريت ترهاي فميلي ... اُ يسعروس خجالتي: اوهومعروس پاچه ورماليده: بـه کوري چشم پدر شوهر و مادر شوهر و همـه فک و فاميل اين بزغاله (اشاره بـه داماد) آره.... ( وضعيت داماد کاملا قابل پيش بيني است)عروس هنرمند: با اجازه تمامي اساتيدم، استاد رخشان بني اعتماد، استاد مسعود کيميايي، ...، اساتيد برجسته تاتر، استاد رفيعي، ... ، مرحوم نعمت ا.. گرجي ، شير علي قصاب هنرمند، روح پر فتوه مرحومـه مغفوره مرلين مونرو، مرحوم مارلين ديتريش، مرحوم مغفور گري گوري پک و ... آري مي پذيرم کـه به پاي اين اتللوي خبيث بسوزم چو پروانـه بر سر آتش ...عروس داش مشتي: با اجزه بروبمُجلي نيست من کـه پايه ام ...عروس زيادي مؤمن و معتقد: بسم ا.. الرحمن الرحيم و به نستعين انـه خير ناصر و معين ... اعوذ با... من شيطان رجيم يس و القرآن الحکيم .... الي آخر .... ( و در آخر ) نعمعروس فمنيست: يعني چي؟! چه معني داره همش ما بگيم بله ... چقدر زن بايد تو سري خور باشـه چرا همش از ما سؤال مي پرسن ! ... يه بار هم از اين مجسمـه بلاهت (اشاره بـه داماد) بپرسين ... (اصولا اين قوم فمنيست جنبه ندارن کـه بهشون احترام بذارن و يه چيزي ازشون بپرسن ... فقط بايد زد تو سرشون و بهشون گفت همينـه کـه هست مي خواي بخواه نمي خواي هم بـه درک) جک اونم از نوع اصفحانی! ۱- یـه اصفهانیـه رو بـه جرم قتل زن و مادر زنش داشتن محاكمـه مـی‌كردن!قاضی بهش مـی‌گه: شما مظنون بـه قتل همسرتون توسط ضربات چكش هستید!یـهو یكی از افراد بسیـار محترم جامعه دادگاه داد مـی‌زنـه: ای كثافت بی شرف! دوباره قاضی مـی‌گه: درون ضمن شما مظنون بـه قتل مادر زنتان با ضربات چكش هم هستید! دوباره اون فرد محترم مـی‌گه: ای آشغال كثیف! قاضیـه این دفعه دیگه عصبانی مـی‌شـه و مـی‌گه: آقای فرد محترم جامعه! مـی‌دونم كه بـه خاطر این بی رحمـی و جنایت چقدر از این آقا بدتون مـیاد، اما اگه یك بار دیگه از این حرفای رکیک بزنین ناچار مـی‌شم كه از دادگاه اخراجتون كنم!فرد محترم مـی‌گه: مساله این نیست كه ازش بدم مـیاد، مشكل اینـه كه من 15 ساله‌ كه همسایـه‌ی اینام و در طی این 15 سال هر وقت خواستم ازش چكش قرض بگیرم، گفته كه ما چكش نداریم! ۲- اصفهانیـه 25 تومانی تو دستش عرق مـی كنـه، مـی گه هرچی گریـه كنی خرجت نمـی كنم ۳- بلیط های اصفهان از 20 تومن بـه 10 تومن كاهش پیدا مـی كنـه، اصفهانیـا اعتراض مـی كن. ازشون مـی پرسن واسه چی اعتراض كردین مـی گن چون قبلا كه پیـاده مـی رفتیم 20 تومن بـه نفعمون بود، اما حالا 10 تومن بـه نفعمونـه! ۴- اصفهانیـه بـه پسرش مـی گه وقتی مـی خوای با نامزدت بری سینما، داخل سینما باهاش قرار بذار، که تا اون پول بلیط خودش رو خودش بده! پسره مـی گه: اِاِاِاِاِ، بعد پول بلیط منو کی حساب کنـه؟ ۵- بـه اصفهانیـه مـیگن انگیزه ات چیـه هی کنکور مـی دی؟ مـیگه: بـه خاطر ساندیس و کیک! ۶- اصفهانی ها وقتی مـهمان براشون مـیاد این طوری تعارف مـی کنند: لطفا این مـیوه ها را هم ملاحظه بفرمایید! جک یـه سری جک و sms مخلوط حال کنین: 1. ترکه دلش مـیگیره محلول لوله بازکن مـیخوره.2.  آهنگ مورد علاقه درون قزوین :عزیزم بگو بر مـیگردی.3. بـه غضنفرمـیگن 14 معصوم رو مـیشناسی؟ مـیگه آره. مـیگن یکی یکی نام ببر. مـیگه والا اسمن کـه نـه.4. از نظر ترکها فرق بین حادثه و فاجعه چیـه ؟حادثه یعنی اینکه ۱۰۰۰ که تا ترک درون یک کشتی غرق بشن.فاجعه یعنی اینکه هر ۱۰۰۰ که تا شون شنا بلد باشن.5. از ترکه مـیپرسن نظرت راجع بـه زندگی چیـه ؟ مـیگه مربع زندگی سه ضلع دارد ایمان و تقوا .6. بسیجی رییس فدراسیون شطرنج مـیشـه شاه رو بر مـیداره جاش امام رو مـیزاره .7. از ترکه کـه قهرمان شنا بوده مـیپرسن شما از کجا شروع کردین مـیگه والا ما از زمـینـهای خاکی .8. بـه ترکه مـیگن تو شـهرتون آثار باستانی دارین مـیگه نـه ولی دارن مـیسازن. 9. بـه یـه ترکه مـیگن :‌ راسته شما بـه خر مـیگین داداش مـیگه آره داداش 10. ترکه مـیره آمپول بزنـه مـیره تو درمانگاه پیش پرستاره مـیگه خانم من اومدم آمپول ب پرستاره نگاه مـیکنـه مـیبینـه پنی سیلین هستش مـیگه آقاشما آخرین بار کی پنیسیلین زدین ؟ مـیگه دیروز پرستاره مـیگه خیلی خب آمپول رو مـیزنن و ترکه غش مـیکنـه حالش بد مـیشـه و .... بعد از اینکه حالش رو جا مـیارن پرستاره با عصبانیت مـیگه مرتیکه مگه نگفتی دیروز پنی سیلین زدی ترکه : آره ولی دیروز هم همـینجوری شد 11. از ترکه مـیپرسن شیشـه چه جوری ساخته مـیشـه مـیگه بـه پشم شیشـه واجبی مـیزنن12. ترکه زنش دو قلو مـی زاد بـه دکتره مـیگه: دکتر ارزون حساب کن جفتشو ببرم!!!13. ترکه مـیره پیتزا فروشی، مـیگه: ببخشید پیتزا بزرگ چنده؟ یـارو مـیگه: 2000 تومن. ترکه یکم بالا پایین مـیکنـه، مـیگه: پیتزا متوسط چنده؟ یـارو مـیگه: 1000 تومن. باز ترکه یوخده با پولای جیبش ور مـیره، مـیگه: پیتزا کوچیک چنده؟ یـارو مـیگه: 700 تومن. ترکه دست مـیکنـه تو جیبش یک صد تومنی درمـیاره، مـیگه: قربون دستت داداش، یک جعبه اضافه بـه ما بده! 14. ترکه مـیره مسابقه بیست سوالی، رفقاش ‌ صحنـه بهش مـیرسونن که: جواب خیـاره، فقط تو زود نگو کـه ضایع شـه. خلاصه مسابقه شروع مـیشـه، ترکه مـیپرسه: تو جیب جا مـیگیره؟ مـیگن: نـه. ترکه مـیگه: بابا این عجب خیـار گنده‌ایـه! 15. ماشین ترکه رو تو روز روشن، جلو چشماش مـیدزدن، رفیقاش مـیدون دنبال ماشینـه و داد مـیزنن: آااای دزد! بگـــیـــرینش! یـهو ترکه داد مـیزنـه: هیچ خودشو ناراحت نکنید.. هیچ غلطی نمـیتونـه ه! رفیقاش وامـیستن، مـیپرسن: چرا؟ ترکه مـیگه: ایلده من شمارشو برداشتم! 16. زن ترکه حامله مـیشـه، مـیرن دکتر. دکتر یک معاینـه مـی‌که بـه ترکه مـیگه: خانم شما حامله نیستن،‌ این فقط بادِ شکمـه. ترکه هم دست خانوم رو مـی‌گیره و برمـی‌گردن خونـه. بعد از یک ماه شیکمـه زنـه کلی مـیاد بالاتر، دوباره پامـیشن مـیرن دکتر، دکتره بعد از معاینـه مـیگه: عرض کردم که، خانم شما حامله نیستن، این فقط باد شکمـه! خلاصه چهار پنج ماه،‌ هی شکم زنـه مـیومده بالا و بالاتر و هی دکتر مـی‌گفته این فقط باد شکمـه. آخر ترکه شاکی مـیشـه،‌کیرش رو درون مـیاره مـی‌گذاره رو مـیزِ دکتره، مـیگه: ‌ببخشید آقای دکتر، اگه مـیشـه اینو یک معاینـه کنید، ببینید ....یره یـا تلمبه‌ست؟!!! 17. ترکه رو بـه جرم سرقت محاکمـه مـیکنند، مـیگن طبق حکم شرع حتما یک دستشو قطع کنیم. مـیان دست راستشو قطع کنند، مـیبینند روش با خال کوبی نوشته: مرگ بر آمریکا! مـیگن این دستو کـه نمـیشـه قطع کرد... مـیرن دست چپش رو قطع کنند، مـیبینن نوشته: مرگ بر اسرائیل! مـیگن ای بابا این دستم کـه صلاح نیست قطع شـه. خلاصه هرجاشو مـیان قطع کنند، مـیبینن یک شعار انقلابی روش خال کوبی شده، که تا اینکه مـیرسن بـه ...یر ترکه، مـیبینن روش نوشته: جاکوزی! مـیگن: خل نگاه کن چی نوشته! همـینو ببرین! یـهو ترکه مـیگه: جناب سروان دست نگه دارید! این وقتی خوابیدس این ریختیـه، وقتی پاشـه مـیشـه: جنگ جنگ که تا پیروزی!!!18. ترکه زن مـیگیره، شب اول تو حجله که تا مـیان مشغول شن یـهو عروس سکته مـیکنـه مـیمـیره! ترکه خیلی ناراحت مـیشـه، مـیگه: بابا اینکه نشد، اینـهمـه خرج کردیم و حالا یک دور هم حال نکنیم خیلی ستمـه! مـیکنیم، بـه ملت مـیگیم بعد از کار مرد! خلاصه مشغول مـیشـه، همچین کـه نوک کار فرو مـیره یـهو زنـه شکه مـیشـه و بلند مـیشـه مـیشینـه. ترکه مـیزنـه تو سرش شروع مـیکنـه بلند بلند گریـه ! عروسه مـیگه: بابا من زنده شدم، حتما خوشحال باشی، چرا گریـه مـیکنی؟ ترکه وسط همون گریـه زاریش، مـیگه: بابام! عروسه مـیگه: بابات چی؟ باز ترکه مـیکوبه تو سرش، مـیگه: بــــابـــام! عروسه مـیگه: خوب بابات چی؟! ترکه مـیگه: اگه مـیدونستم نمـیگذاشتم بمـیره!!! 19. اگری مـی گوید کـه برای تو مـی مـیرد دروغ مـیگوید!!! حقیقت رای مـیگوید کـه برای تو زندگی مـی کند20. تنـهاانی کـه مارا مـیرنجانند. عزیزانی هستند کـه همـیشـه کوشیده ایم از ما نرنجند.21. بعد از آخرین دیدار با دوستانت یـادت باشد کـه ، بـه دوستانی فکر کن کـه دیگر فرصتی به منظور در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند22. سعی کن یک مشت آب را درون دست بفشاری. خواهی دید کـه بسرعت ناپدید مـی شود. اما اگر بـه آرامـی دست ات را درون همان آب رها کنی مـی بینی کـه با تمام وجود آب را حس مـی کنی23. اگر همـیشـه همان کاری را کـه انجام داده اید تکرار کنید ، چیزی بیش از آنچه که تا کنون بـه دست آورده اید، بـه دست نخواهید آورد.24. بعضی فکر مـی کنند منصفانـه نیست که.خدا کنار گل سرخ خار گذاشته است.بعضی دیگر خدا را ستایش مـی کنند کـه کنار خارها گل سرخ گذاشته است25. خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بیـاموزید بدون جلب توجه متفاوت باشید.26. درون پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا مـی گذارد . درون کنارت ژرفای آرامش را احساس مـیکنم و بی تو سیل بی رحم تنـهایی مجالم نمـی دهد 27. اگر از پایـان گرفتن غم هایت نا امـید شده ای ، بـه خاطر بیـاور زیباترین صبحی کـه تا بـه حال تجربه کرده ای مدیون صبرت درون برابر سیـاهترین شبی هستی کـه هیچ دلیلی به منظور تمام شدن نمـی دید ...28. اگر مـی دانستی چه قدر دوستت دارمـهیچ گاه به منظور آمدنت باران را بهانـه نمـی کردیرنگین کمان من!!! جک تلفن همراه تنـها چيزيه كه مردها سرش دعوا دارند كه مال كدومشون كوچيكتره... ------------------------------------------------------------------------ بهترين انتقام از زني كه شوهرتون رو از چنگتون درون آورده چيه؟بذارين شوهرتون مال اون بمونـه! ------------------------------------------------------------------------- - من شنيده ام تو بعضي از كشورها زن و شوهر قبل از ازدواج همديگه رو نميشناسن! راسته؟- م تو همـه جاي دنيا وضع همينـه! ------------------------------------------------------------------------ - بهترين مدرك دروغ بودن قصه ها چيه؟- شاهزاده افسانـه اي هميشـه خوش تيپ و باهوش و پولدار و مجرده! ------------------------------------------------------------------------ آگهي نيازمندي: بـه پنج مرد زرنگ و كاري يا يك زن نيازمنديم... ------------------------------------------------------------------------ يه مرد متاهل تنـهايي ميره مسافرت. وقتي برميگرده زنش ميپرسه:- خوش گذشت؟- عالي بود! خيلي كيف كردم!- خوب حالا چقدر خرجت شد؟- ده هزار دلار! خوب معلومـه كه حسابي دعواشون ميشـه. خانمـه ميگه حالا كه اينجور شد من هم تنـها ميرم مسافرت. وقتي برميگرده شوهره ميپرسه: - خوش گذشت؟- عالي بود! خيلي كيف كردم!- خوب حالا چقدر خرجت شد؟- ده دلار! - مگه ميشـه؟- چرا نميشـه؟ شب اول ده دلار دادم يه نوشيدني دم بار خوردم, بعد با يه احمقي مثل تو آشنا شدم! ------------------------------------------------------------------------ فالگير: فردا شوهرتون ميميره!زن: اينو كه خودم ميدونم. بهم بگو گير پليس ميفتم يا نـه! ------------------------------------------------------------------------ هر زن باهوشي ميليونـها دشمن داره: همـه مردهاي احمق! ------------------------------------------------------------------------ وقي خدا مرد رو آفريد داشت تمرين ميكرد! ------------------------------------------------------------------------ - چرا روان درماني مردها كمتر از زنـها طول ميكشـه؟- معمولا بايد درون روان درماني بـه دوران كودكي بازگشت و مردها هميشـه درون همون دوران بـه سر ميبرند! ------------------------------------------------------------------------ - بـه مردي كه نود و نـه درصد مغزش از بين رفته چي ميگن؟- خواجه! ------------------------------------------------------------------------ مرد: عزيزم, من ميخوام از تو خوشبخت ترين زن دنيا رو بسازم!زن: خير پيش! ------------------------------------------------------------------------  فرق يك مرد با يك گربه چيه؟- يكيشون يه موجود دله هست كه بي چشم و روئه و براش مـهم نيست كه كي بهش غذا ميده, اون يكي يه حيوان ملوس خانگيه. ------------------------------------------------------------------------ - فرق بين يك مرد باهوش و هيولاي لاك نس چيه؟- هيولاي لاك نس که تا به حال چند بار ديده شده! ------------------------------------------------------------------------ - وقتي يه زن ميبينـه كه شوهرش داره زيكزاك تو حياط ميدوه بايد چيكار كنـه؟- هيچي, بايد بهتر هدف بگيره و به شليك كردن ادامـه بده! ------------------------------------------------------------------------ - وقتي خدا حوا رو آفريد چي گفت؟- كار نيكو كردن از پر كردن است! ------------------------------------------------------------------------ - بـه زني كه هميشـه ميدونـه شوهرش كجاست چي ميگن؟- بيوه. - بـه مردي كه نود درصد قوه عقلانيش رو از دست داده چي ميگن؟- بيوه. ------------------------------------------------------------------------ - چرا مردها از زنـهاي خوشگل بيشتر از زنـهاي باهوش خوششون مياد؟- چون قدرت چشمـهاشون بيشتر از قدرت مغزشونـه! ------------------------------------------------------------------------ يه پري افسانـه اي بـه يه مرد ميگه: يه آرزوت رو بگو که تا برآورده كنم. مرده ميگه: يه كاري كن كه حسابي احمق بشـه که تا بتونم با خيال راحت بهش دروغ بگم و هي مچم رو نگيره. پريه قبول ميكنـه و ميگه: برو خونـه تون. آرزوت رو برآورده كردم. مرده خوشحال ميره خونـه, ميبينـه زنش تبديل بـه يه مرد شده! ------------------------------------------------------------------------ - خانمم درست سه هفته بعد از ازدواجمون فوت كرد...- خوب بعد زياد زجر نكشيده! البته درون جواب اين همـه خبيث بازی نويسنده مطالب بالا بايد گفت کـه سر يا جاي عقل هست يا جاي  مــو ،،، واسه همينـه آقايان کمتر مو دارند و بعضی ها هم اصلا مو ندارند .... بـه نظر شما چرا  اکثر سياستمدارها و پروفسور ها و پولدارها بي مو هستند ؟؟؟!  جواب  :  واسه اينکه عقلشون بيشتر از باقيه کار ميکنـه ،،، راستي چرا مُد شده ها موهاشون را خيلي بلند ميگذارند ******************************************** يه نفر داشته با زنش دعوا ميکرده کـه :   تو کـه از من خوشت نميومد بعد چرا سر سفره عقد با صداي بلند داد زدي بـــــــــــله ،،، زنـه ميگه : من بـه تو نگفتم بله ،، يکي از من پرسيد با اين مرتيکه عوضي ميخواهي ازدواج کني من داد زدم بـــــــــــله  يارو ميره خونـه ميبينـه يه مرده تو خونشون با زنش نشسته .. مياد جلو ميگه تو کي هستي با زن من نشستي ... طرف ميگه راستش من خلبانم اما هواپيما سقوط کرد افتادم تو خونـه شما  ... يارو يه نگاه ميکنـه ميگه  اين ارتش هم چه خر تو خريه ها ، ديروز هم يکي از نيرو دريائي کشتي شون غرق شده بود نزديک بود تو وان حموم غرق بشـه يه روز بهروز خالي بند سرما ميخوره صداش ميگيره اون هم مجبور بوده با صداي يواش و از ته گلو حرف بزنـه ( مجسم کنيد حالت را) ... خلاصه يه کاري پيش مياد ميره آيفون همسايشون را ميزنـه .. زن همسايه آيفون را بر ميداره ميگه کيــه ، بهروزه با صداي يواش ميگه حاج آقا هستن ، زنـه ميگه نـه نيستش بيا تو بـه خشايار ميگن با شمشير جمله بساز ، ميگه فولاد فدات شم  شير بخور خشايار و بهروز خالي بند  را ميبرن جهنم ، اما وسط راه ميگن بـه شما يه آوانس ميديم ،، ميگن چيه ،ميگن اينجا 2 نوع جهنم داريم يکي جهنم ايراني ها يکي جهنم خارجي ها ، ميپرسن فرقش چيه ، ميگن تو جهنم خارجي ها هفته اي يک بار قيـر داغ ميريزن تو دهنتون اما تو جهنم ايراني ها هر روز ،،،، خلاصه خشايار ميگه من ميرم تو جهنم خارجيا و بهروز هم مياد تو جهنم ايرانيا ..... يه چند ماهه بعد خشايار ميبينـه خيلي ناجوره اينجا ميگه بيچاره بهروز خالي بند کـه هر روز قير ميخوره ، خلاص ميره ميبينـه بهروز با رفيقاش نشستن دارن حال ميکنن و چاخان  خبري هم از قير داغ نيست ،خشاياره  ميگه جريان چيه ، مگن بابا اينجا آخه جهنم ايراني هاست يک روز قيرش نيست ، يک روز قيرش هست قيفش نيست ، يه روز  دو تاش هست يارو نمي ياد سر کار ( برنامـه کودک کار و انديشـه را کـه يادتون هست ) ،، قزوينيه ميره صدا و سيما ميگه ببخشيد آقا اون بچه کـه هي ميگفت  ( من کـــارم   من کــارم )  کدومـــــه !!! يه بنده خدائي يه تيکه جور ميکنـه اما جا نداشته ، خلاص هر چي اين درون اون درون ميکنـه خونـه خالي گيرش نمياد ، يه هو ميبينـه يه تريلي گوشـه خيابون پارکه ، خلاصه ميرن زير تريلي و تو حس بودن کـــــــــــــه ميبينـه يکي زد سر شونش !!! طرف بر ميگرده ميبينـه واي يه افسره هست ميگه بله قربان چي شده ، سروانـه ميگه شما اينجا دارين چي کار مي کنين ، يارو هول ميکنـه ميگه هيچي قربان دارم روغن ماشين را عوض ميکنم ، سروانـه ميگه عزيزم اولا روغن ماشين را از اين طرفی ميشن و عوض ميکننن نـه اون طرفي ، دوماً تريلي نيم ساعته رفــته  آقا غلام زنگ ميزنـه 110 ميگه آقا  صدي ده  طرف ميگه بله بفرمائيد غلامـه ميگه بي انصاف تو بازار صدي پنج نزول ميدن طرف شب عروسيش بوده خلاصه بـه داداش کوچيکش ميگه برو يه بسته کــرم از داروخونـه بگير بيار .. آقا اين بچه ميره ميخره ميده دست داداش دوماده اونـها هم ميرن تو حنجله ..... خلاصه مبينن يه ساعت شد نيومدن دوساعت شد سه ساعت شد يه روز شد ميبينن عروس دوماد نميان بيرون ، ميگن بابا اينـها مگه چه کار ميکنن ، بچه ميگه من بگم من بگم ، ميزنن تو سر بچه ميگن وااااا ، بچه چه معني داره از اين حرفها بزنـه ، خلاصه سرتون درد نيارم يه روز شد دو روز شد يه هفته شد مبينن نميان بيرون ، ميگن بچه تو کـه ميدوني چرا نميان بيرون  ،،، پسره ميگه راستش داداش گفت برو يه بسته کــرم بخر ، مغازه بسته بود من هم يه بسته چسب دوقلو خ بهش دادم 1- خشايار بـه رفيقش ميگه: ميخوام شاه رو بگيرم! رفيقش ميگه: چرت نگو مومن! مگه كشكيه؟!  خشايار ميگه: بابا من كه راضيم، ننـه ام هم كه راضيه، فقط مونده شاه و ش! يه حاجي  اصفهانيه ميره خونـه يه بابائي مـهموني و شب هم مي مونـه ، خلاصه نصفه شب بوده کـه صاحب خونـه هوس خانومش را ميکنـه ، حالا از يارو اصرار از حاج خانوم انکار کـه بابا يارو اصفهانيه بيدار ميشـه ميبينـه آبرومون ميره ، يارو آخرش شاکي ميشـه ميگه خوب برو بـه بهونـه آب خوردن از يخچال ، نور يخچال مي افته ببين  طرف خوابه يا نـه ، حاج خانوم هم ميره ميبينـه بــله اصفهاني خوابه خوابه ، خلاصه ميان و مشغول ميشن ..... صبح حاجيه بلند ميشـه بـه صاحب خونـه ميگه ( با لهجه اصفهوني ) حج آقا ديشب خيلي تشنم بود  ،، صابخونـه ميگه حاجي آب کـه بالا سرتون تو یخچال بود   بر ميداشتين ميخوردين ،، اصفانيه ميگه نـــــــــــــه حج آقا  ، ديشب يکي اومد اينجا يه ليوان آب خورد که تا صبح  مي ک ....... نش مـهران مديري 2 که تا دزد ميگيره زنگ ميزنـه بـه 220  طرف خيلي شاكي ميره ثبت‌احوال، ميگه: آقا اين اسم من خيلي ضایعه ، بايد حتماٌ عوضش كنم. كارمنده ازش ميپرسه، مگه اسمتون چيه؟ طرف ميگه: خشايارِ گهُ‌چهره ! كارمنده ميگه: آره خوب حق داريد، بايد حتماً عوضش كنيد. حالا چه اسمي ميخوايد بگذاريد؟  خشايار ميگه: خشايار ان‌چهره!   بهروز خالي بند پرتقال خوني ميخوره، ايدز ميگيره از خشايار ميپرسن: ميدوني USA مخفف چيه؟ ميگه: يوم‌الله سيزده آبان !         نــــــــــــــه غلام بهروز خالي بند رفته بوده تماشاي مسابقه دو و ميداني، وسط مسابقه از بغليش ميپرسه: ببخشيد، اينا واسه چي دارن ميدون؟! يارو ميگه: براي اينكه بـه نفر اول جايزه ميدن. بهروز خالي بند يوخده فكر ميكنـه، ميپرسه: بعد بقيشون واسه چي دارن ميدون؟! بهروز خالي بند تصادف ميكنـه، ملت علاف ميريزن دورش و شروع ميكنن نظر كارشناسي دادن. بالاخره بعد يك مدت افسر راهنمايي مياد، منتها اونقدر ملت هركدوم واسه خودشون چرت و پرت ميگفتن كه صداي افسره بـه جايي نميرسيده. بهروز خالي بند شاكي ميشـه، داد ميزنـه: ساكت.. ساكت...  ديگه اينجا كسي جز جناب سروان حق گه خوردن نداره ها! بهروز خالي بند زنگ ميزنـه فلسطين، ميبينـه اشغاله! آقا غلام دست ميذاره بـه برق فيوز مي پره ، فيوز رو ميزنن غلامـه مي پره بهروز خالي بند سوار آ ميشـه، ميبينـه نوشته‌: ظرفيت 12 نفر. باخودش ميگه: عجب بدبختيه‌ها! حالا 11 نفر ديگه از كجا بيارم؟! بـه اکبر عبدي ميگن دوست داری خشايار بميره ارثش بـه تو برسه ، اکبره ميگه نـه ، دوست دارم بکشندش که تا ديه هم بگيرم از آقای خياباني ميپرسن: بـه نظر شما اگه آمريكا افغانستان و عربستان رو بگيره، بـه كره و چين هم حمله كنـه تكليف ايران چي ميشـه؟ خيابانی ميگه: چي ميشـه نداره كه، ايران ميره جام جهاني!   خشايار مستوفي داشته ميمرده ، ملت ريخته بودند دورش ببينند دم آخري چي ميگه ، خشايار ميگه بـه ارواح باباتون من همـه نماز روزه هام را گرفتم فقط 60 سال واسم طهارت بگيرين ! از ناتاشا ميپرسن: چند که تا بچه داري؟ 4 که تا از انگشتاشو نشون ميده، ميگه: 3 تا! ملت كف ميكنن، ميگن: بابا اينا كه 4تاست؟ ناتاشا انگشت كوچيكشو نشون ميده، ميگه: اين بچة همسايمونـه، ولي هميشـه خونة ماست! بهروز داروخونـه داشته، يك روز  جلو درون مغازه بزرگ مينويسه: سوسك كش جديد رسيد! خلاصه بعد يك مدت يك بابايي مياد تو ميگه: ببخشيد، جريان اين سوسك‌كش جديد چيه؟ اين خونة ما رو سوسك سر گرفته. ننـه بهروز ميگه: اين دارو خيلي جديده و بازدهيش هم تضمينيه. شما اين دارو رو ميريزيد تو يك قطره چكون، بعد كشيك ميكشيد که تا سوسكها رو بگيريد. هر سوسك رو كه گرفتيد، درون روز سه نوبت (صبح و ظهر و شب) تو هر چشمش دو قطره ازين دارو ميچكونيد، بعد از يك مدت سوسكها كور ميشن و خودشون از گشنگي ميميرن! يارو كف ميكنـه، ميگه: خوب آخه اگه سوسكها رو بگيريم كه همونجا درجا مي‌كشيمشون!  طرف ما  ميره تو فكر، بعد يك مدت ميگه: آره خوب، ازون راهم مِشـه! آبادانيه ميخواسته بره خواستگاري، ديرش شده بوده حواسش پرت ميشـه شلوارش رو پشت و رو ميپوشـه و با عجله ميدوه تو خيابون، يهو يك ماشين مياد ميزنـه درازش ميكنـه وسط خيابون. رانندهه مياد بالا سرش، ميگه: طوريت كه نشده؟ آبادانيه يك نگاه بـه سر که تا پاش ميكنـه، چشمش ميافته بـه شلوارش، ميگه: چي چيو طوري نشده، ولك زدي حسابي پيچوندي! ميخواستن بهروز خالي بند رو شكنجه روحي بدن، ميفرستنش تو يك اتاق گــرد، ميگن برو يك گوشـه بشين! يه بابائي  تو يك شب برف و بوراني داشته از سر  زمين برميگشته خونـه، يهو ميبينـه يكجا كوه ريزش كرده، يك قطار هم داره ازون دور مياد! خلاصه جنگي لباساشو درمياره و آتيش ميزنـه، ميره اون جلو واميسته. رانندة قطاره هم كه آتيشو ميبينـه ميزنـه رو ترمز و قطار وا ميسته. همچين كه قطار واستاد، يارو يك نارنجك درمياره، ميندازه زير قطار، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار ميشن! خلاصه يارو  رو ميگيرن ميبيرن  بازجويي، اونجا بازجوه بهش ميتوپه كه: مرتيكة خر! نـه بـه اون لباس آتيش زدنت، نـه بـه اون نارنجك انداختنت! آخه تو چه مرگت بود؟! طرف ميزنـه زير گريه، ميگه: جناب سروان بـه خدا من از بچگي اين دهقان فداكار و حسين فهميده رو قاطي ميكردم! طرف كليدش رو تو ماشين جا ميگذاره، که تا بره كليد ساز بياره زن و بچش دو ساعت تو ماشين گير ميكنن! 29- بعد از عمري داريوش مياد ايران، اجرا زنده ميگذاره تو استاديوم آزادي. خلاصه ديگه ملت داشتن خودشون رو خفه ميكردن، داريوش هم مياد خيلي حال بده، از ملت ميپرسه: چي ميخواين براتون بخونم؟ يك تركه ازون پشت داد ميزنـه: اِبـــي بـخـــون.. اِبـــي بـخـون! از ننـه بهروز ميپرسن چندتا بچه داري؟ انگشت كوچيكشو نشون ميده، ميگه: هفت تا! ملت كف ميكنن، ميگن: بابا اين كه فقط يكيه! ميگه: آخه دادم mp3شون كردن! تركه ميره مسابقه بيست سوالي،  رفقاش ‌ صحنـه بهش ميرسونن كه: جواب برج ايفله،  فقط تو  زود نگو كه ضايع شـه. خلاصه مسابقه شروع ميشـه، تركه ميپرسه: تو جيب جا ميگيره؟ ميگن: نـه. تركه ميگه:...ها!  بعد حتماٌ برج ايفله! غلام ميره مسابقه بيست سوالي،  رفقاش ‌ صحنـه بهش ميرسونن كه: جواب خياره،  فقط تو  زود نگو كه ضايع شـه. خلاصه مسابقه شروع ميشـه، غلامـه ميپرسه: تو جيب جا ميگيره؟ ميگن: نـه. غلام ميگه: بابا اين عجب خيار گنده‌ايه! يه جوونـه ميخواسته تو يك ادارة دولتي استخدام شـه، ميبرنش گزينش. اونجا يارو ازش ميپرسه: شما وقتي ميخواين وارد مستراح شيد، با پاي راست وارد ميشيد يا با پاي چپ؟!  طرف هول ميشـه، ميگه:  شما منو استخدام كنيد، من با سر وارد ميشم! ماشين بهروز رو تو روز روشن، جلو چشماش ميدزدن، رفيقاش ميدون دنبال ماشينـه و داد ميزنن: آاااي دزد! بگـــيـــرينش!  يهو خشايار  داد ميزنـه: هيچ خودتونو ناراحت نكنيد.. هيچ غلطي نميتونـه بكنـه! رفيقاش واميستن، ميپرسن: چرا؟ خشي  ميگه:  من شمارشو برداشتم! فولاد مي افته تو چاه، فاميلاش سند ميگذارن درش ميارن! يه بابائي سوار هواپيما ميشـه، ميشينـه كنار دست يك پيرمرده. خلاصه سر صحبت باز ميشـه و اين دوتا نسبتاٌ با هم رفيق ميشن. وسطاي راه، يك مـهمون دار مياد از پيرمرده ميپرسه، پدر شما شكلات ميل داريد؟ پيرمرده ميگه: نـه خيلي ممنون، من بواسير دارم. مـهمون داره از طرف ميپرسه: شما چي؟ يارو مياد تريپ رفاقت بگذاره، ميگه: نـه مرسي. اين رفيقمون بواسير داره، باهم باز ميکنيم ميخوريم! شيخ پشم الدين کشکولي يه كارت تلفن ميخره، عجالتاً اول ميده پرسش كنن! يه پيرمرده و يه پيرزنـه و يه پسره و يه ه تو يه كوپه قطار با هم بودن،‌ قطار ميره تو تونل و همـه جا تاريك ميشـه،‌ يهو يه صداي ماچ و بعد هم يه صداي كشيده مياد! قطار از تونل مياد بيرون همـه نشسته بودن سر جاشون. پيرزنـه با خودش ميگه: عجب متين و باحياييه! با اينكه جوونـه و دلش ميخواد ولي بـه كسي راه نميده، که تا يارو بوسيدش ، گذاشت زير گوشش! ه با خودش ميگه: عجب پيرزنـه نجيبيه! با اينكه سنش بالاست و كسي تحويلش نميگيره، بازم  نميذاره كسي ازش سوء استفاده كنـه. پيرمرده هم با خودش ميگه:‌ بابا عجب بدبختيه‌ها! يكي ديگه حالش رو ميكنـه ما كشيده رو مي‌خوريم! پسره هم با خودش ميگه: چه حالي ميده آدم كف دستش رو ببوسه محكم بزنـه تو گوش بغلي! بـه عربه ميگن که تا حالا موز خوردي؟ ميگه: آره ولك، همون كه هستش يك وجبه؟! يه هواپيما تو قبرستون تبريز سقوط ميكنـه، فردا راديو تبريز ميگه: شب گذشته يك فروند هواپيماي توپولوف درون حومة شـهر تبريز سقوط كرده و  که تا اين لحظه 34513 جسد كشف شده! عمليات براي يافتن اجساد بقيه قربانيان درون قبرستون همچنان ادامـه دارد! از من نوار مغزي ميگيرند، ميبينند بيست دقيقه اولش خاليه! سه که تا پسره با هم كل گذاشته بودن، اولي ميگه: باباي من مـهم‌ترين آدم مملكته. دوتاي ديگه ميپرسن: مگه بابات چيكارس؟ ميگه: باباي من رئيس‌جمـهوره. هر قانوني كه بخواد گذاشته بشـه رو بايد اول باباي من امضا كنـه. دومي ميگه: برو بابا حال نداري. باباي من عمري پوز باباي تورو ميزنـه! اوليه ميگه: مگه بابات چيكارس؟ پسره ميگه : باباي من نماينده مجلسه.. که تا باباي من راي نده، عمري قانوناي باباي تو تصويب نميشن. سومي برميگرده ميگه: باباهاي شما جلوي باباي من پشم هم نيستن! اون دو که تا ميپرسن: مگه بابات چيكارس؟ پسره ميگه: باباي من پاسبونـه... جلوي خيابون واميسته، پونصدتومن ميگيره، ميشاشـه بـه قانون باباهاي هردوتون! تركه ميره خواستگاري، اسم ه پروانـه بوده ولي تركه قاط زده بوده، يك بند بهش ميگفته آهو خانوم! خلاصه وقتي ه مياد چايي تعارف كنـه، تركه ميگه: دست شما درد نكنـه آهو خانوم! ه شاكي ميشـه، ميگه: بابا اسم من پروانـه‌ست نـه آهو.تركه ميگه: اي بابا فرقي نداره... حيوون حيوونـه ديگه! يه بچه مومني سنگ مينداخته تو صندوق صدقات، ازش ميپرسن: بابا اين چه كاريه ميكني؟! ميگه: ميخوام بـه انتفاضه كمك كنم! ميخواستن الهي قمشـه‌اي رو ترور كنند، تو سشوارش بمب ميگذارن! تو تبريز حكومت نظامي بوده، يارو سروانـه بـه سربازش ميگه كه تو اينجا كشيك بده، از هفت شب بـه بعد هركسي رو خيابون ديدي درون جا بزنش. حرفش كه تموم ميشـه، که تا مياد بره سوار ماشينش شـه، ميبينـه صداي گلوله اومد. برميگرده ميبينـه سربازه زده يك بدبختي رو كشته! داد ميزنـه: احمق! الان كه تازه ساعت پنج بعد از ظهره! سربازه ميگه: ايلده قربان اين يک آدرسي پرسيد كه عمراٌ که تا ساعت نـه شب هم پيداش نميكرد! بـه آبادانيه خبر ميدن كه بابات مرده، ميگه: آخ جون... از فردا تريپ مشكي با عينک دودي ! بـه ملانصرالدين ميگن: ميدوني امام حسين كجا دفن شده؟ ميگه: نـه. ميگن: كربلا. ميگه: اي خوشا بـه سعادتش! يارو ميره تو يك قهوه‌خونـه، بـه قهوه‌چي ميگه: داش حال ميكني يك جك عربي بگم؟! قهوه‌چيه ميگه: ببين ولك، من خودم عربم، اين يارو هم كه كنار دستت نشسته هم عربه، درضمن قهرمان كشتيه. اوني كه رو ميز سمت چپ نشسته هم عربه، درضمن معمولاٌ با خودش دو که تا قمـه داره. حالا هنوز ميخواي جك عربي تعريف كني؟! يارو ميگه: نـه والله، حوصله ندارم سه بار توضيح بدم سه که تا تركه رفته بودن ايستگاه راه‌آهن، که تا ميرسن تو يهو قطار حركت ميكنـه، اينـها هم ميگذارن دنبال قطار حالا ندو كي بدو! خلاصه بعد از هزار بدبختي، يكيشون ميرسه بـه قطار و ميپره بالا و دستشو دراز ميكنـه دومي رو هم سوار ميكنـه، ولي سومي بندة خدا هرچي ميدوه نميرسه. خلاصه خسته و كوفته برميگرده تو ايستگاه، يك بابايي بهش ميگه: آقاجان چرا اينقدر خودتونو خسته كرديد؟ قطار بعدي نيم ساعت ديگه حركت ميكنـه، واميستاديد با اون ميرفتيد. تركه نفس زنان ميگه: منم نميدونم! والله من فقط قرار بود برم، اون دوتا رفيقام اومده بودن بدرقم! یـه گيجي مثل من  ميره زير ماشين، رفقاش با دمپايي و سنگ ميزنن درش ميارن! يك شب تلويزيون  فيلم سينمايي خانـه كوچك رو گذاشته بوده، تو فيلم مرده بـه زنش ميگه: شب بخير لورا. يهو تو لرستان ملت همـه تلويزيون رو خاموش ميكنند، ميرن ميخوابن! تركه و لره رفته بودن شكار، تركه از دور يك شير ميبينـه، نشونـه ميگيره ميزنـه... تيرش خطا ميره و ميخوره بـه دم شيره. شيره هم شاكي ميشـه، ميدوه طرفشون كه سرويسش كنـه. تركه جنگي ميره بالاي درخت، ميبينـه لره همينجور اون پايين واستاده، بهش ميگه: بابا بيا بالا، الان مياد دهنتو سرويس ميكنـه. لره يك نگاهي بهش ميكنـه، ميگه: برو گيتو بخور! مگه من زدم؟! معلمـه از شاگردش ميپرسه: دو دو که تا چند که تا ميشـه؟ پسره ميگه: شونزده تا! يارو شاكي ميشـه، ميگه: همين خنگ بازيا رو درون مياريد كه ملت ميگن تركا خرن! دو دو که تا ميشـه چهارتا، ديگه اگه خيلي بشـه، ميشـه هشت تا!  يه پشت کنکوري ادعاي پيغمبري ميكرده،رفيقاش بهش ميگن: بابا همينجوري كه نميشـه! بايد بري چهل روز بشيني تو غار، که تا از خدا برات وحي بياد. خلاصه جوونک ميره، دو روز بعد با دست و پاي شكسته و خوني مالي برميگرده!  رفيقاش ميپرسن: چي شده؟! يارو ميگه: ما رفتيم تو غار، يهو جبرئيل با قطار اومد! يك بابايي داشته از سر كار برميگشته خونـه، يهو ميبينـه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يجور عجيب غريبي: اول صف يك سري ملت دارن دو که تا تابوت رو ميبرن، بعد يك يارو مرده با سگش راه ميره، بعد ازون هم يك صف 500 متري ملت دارن دنبالشون ميرن. يارو كف ميكنـه، ميره پيش جناب سگ دار، ميگه: تسليت عرض ميكنم قربان، خيلي شرمندم... ميشـه بگيد جريان چيه؟ يارو ميگه: والله تابوت جلوييه خان، پشتيش هم مادر خانومم... هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرده! مرده ناراحت ميشـه، همينجور شروع ميكنـه پشت سر يارو راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه: ببخشيد من خيلي براتون متاسفم، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوالا نيست، ولي ممكنـه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟! مرده يك نگاهي بهش ميكنـه، اشاره ميکنـه بـه 500 متر جمعيتي پشت سر، ميگه: برو ته صف!  يه  مشنگي يهو  بي هـوا  مياد تو اتاق ، خفه ميشـه!     بامشاد دنبال دزد ميكنـه، از دزده جلو ميزنـه!  آقا خشايار آتيش ميگيره ميميره فولاد  در مغازش ميزنـه بـه علت پدر سوختگي مغازه تعطيل هست بهروز ميره مسابقة قرائت قرآن، شلوار ورزشي ميپوشـه!   خشايار فولاد رو ميگذاره دانشكده افسري، رفيقاش بهش ميگن: بابا  اينكه درسش خوب بود، ميگذاشتي دكتري، مـهندسي چيزي ميشد، خشي ميگه: آخه ميخوام وقتي درسش تموم شد باهم كلانتري باز كنيم! ياسمن گل بانو  صبح از درون خونـه مياد بيرون، ميبينـه سر كوچه يك پوست موز افتاده، با خودش ميگه: اي داد بيداد، باز امروز قراره يك زميني بخوريم! يارو سرش ميخوره بـه ميلة وسط اتوبوس، جا بـه جا ولو ميشـه كف اتوبوس. بعد از چند لحظه، چشماشو باز ميكنـه ميبينـه ملتي كه واستادن بالا سرش ميله رو گرفتن، ميگه: ولش كنين ببينم چي ميگه! تركه ميره پيتزا فروشي، ميگه: ببخشيد پيتزا بزرگ چنده؟ يارو ميگه: 2000 تومن. تركه يكم بالا پايين ميكنـه، ميگه: پيتزا متوسط چنده؟ يارو ميگه: 1000 تومن. باز تركه يوخده با پولاي جيبش ور ميره، ميگه: پيتزا كوچيك چنده؟ يارو ميگه: 700 تومن. تركه دست ميكنـه تو جيبش يك صد تومني درمياره، ميگه: قربون دستت داداش، يك جعبه اضافه بـه ما بده! دو که تا بلوچه ميرن تهران يك فولكس قورباغه اي ميخرن، برميگردن طرف بلوچستان. نزديكاي زاهدان يهو فولكسه خاموش ميشـه، هركار ميكنن ديگه روشن نميشـه. يكيشون برميگرده بـه اون يكي ميگه: اوره ياسروك، برو نگاه كن ببين ماشين چه مرگش زده. ياسروك ميره درِ كاپوتو باز ميكنـه، يك نگاه ميكنـه با تعجب ميگه: اوره كَريموك! بيا كه ماشين موتور ا! نداره!  خلاصه اولي پياده ميشـه مياد يك نگاه ميندازه، ميگه: برو از صندوق عقب ابزار بيار، خودم درستش ميكنم! خلاصه ياسروك ميره درِ صندوق عقب رو وا ميكنـه، يهو داد ميزنـه: اوره كريموك! بيا كه از تهران که تا اينجا دنده عقب اومديم! يه عاشقي  از طبقه صدم يه ساختمون مي‌پره پايين، بـه طبقه پنجاهم كه ميرسه ميگه: خب الحمدالله که تا اينجاش كه بخير گذشت! زن تركه دو قلو ميزاد،‌ تركه ميره صورت حساب بيمارستان رو حساب كنـه،‌ بـه يارو ميگه:‌ حاج آقا ارزون حساب كن هردوشو ببرم!  يه نديد بديد ميره واسه تلفن همراه ثبت نام ميكنـه، بهش ميگن: که تا سه ماه ديگه بهت تحويل ميديم. آقا با کلاسه هم رو كمربندش يه پرچم ميزنـه : بـه زودي دراين مكان يك عدد موبايل افتتاح خواهد شد! سياه پوسته ميچوسه ، زنش که تا يک هفته دوده پاک ميکرده  بعد از سالها جعبه سياه تانكي كه حسين فهميده رفته بود زيرش رو پيدا ميكنن،آخرين جملات حسين ضبط شده بود كه ميگفته: "...حاجي جون مادرت هل نده،...ده حاجي هل نده! نامرد،  اين همـه نارجك چرا بهم بستي، يك وقت بلا ملا سرم مياد.... حــــــــاجـــــي!  عربه با دو که تا خيار درون دست ميره توي يك بقالي، ميگه:حاج آقا خيارشور داري؟ بقاله ميگه: بله. عربه ميگه: بعد ولك بي زحمت اين دوتا رو هم بشور! يه خونـه خرابي پكر و ناراحت نشسته بوده تو يك عرق فروشي و همين جور يك ساعت تمام داشته گيلاس عرقشو نگاه مي‌كرده. يارو جاهله با خودش ميگه بگذار يكم بخنديم، ميره جلوي طرف ، گيلاس عرقشو برميداره، يه نفس ميره بالا. يارو  اول يك نگاه غمناك بـه جاهله ميكنـه، بعد يهو ميزنـه زير گريه! جاهله ناراحت ميشـه:‌ميگه: بابا بيخيال،‌ شوخي كردم ! جون حاجي..اصلاً‌  الان يدونـه مَشتي‌شو برات ميگيرم، مـهمون من! يارو درون حين هق هق ميگه: نـه داداش، تقصير تو نيست. اصلاً‌ امروز بدترين روز زندگي منـه! اولش صبح خواب موندم دير رسيدم سركار،‌ رئيسم هم بيرونم كرد! ‌بعد اومدم برگردم خونـه، ‌ديدم ماشينم رو دزد! رفتم كلانتري، ‌گفتن كاريش نمي‌تونن بكنن...بعد تاكسي گرفتم رفتم خونـه يهو ديدم كيف پولم رو گم كردم، ‌يارو راننده تاكسيه هرچي از دهنش درومد بارم كرد .. بعد رفتم تو خونـه، ديدم خانم با سه که تا از همسايه‌ها تو رختخوابن! آخر تصميم گرفتم خودمو بكشم، ‌كه يهو تو اومدي ليوان سمم رو که تا ته خوردي! باباي فولاد ميميره، مجلس ختمش رفيقاش همـه ميان بهش تسليت ميگن. فولاد خيلي احساساتي ميشـه، ميگه: بـه خدا خيلي زحمت كشيدين تشريف آوردين، ‌شرمنده كردين... ايشالله ختم پدرتون جبران مي‌كنم! زنِ آپانديسش رو عمل كرده بوده، بعد از عمل شوهرش مياد ملاقاتش. منتها زنـه هنوز خوب بهوش نيومده بوده و داشته زيرهزيون مي‌گفته: احمق...بي‌شعور...عوضي! يك دكتري داشته از اتاق رد ميشده، ميگه: خوب بـه سلامتي مثل اينكه خانمتون بـه هوش اومده و داره باهاتون حرف ميزنـه! ( ياسمن گل بانو ) خودشو ميزنـه بـه كوچة علي چپ، گم ميشـه! تو يكي از دهات اردبيل ملت براي بار اول كيوي ميبينن، ميرن از ملاي ده ميپرسن اين چيه؟ ملاهه يكم ميره تو نخ كيويه، بعد ميگه: ايلده تخم مرغيش، كه تخم مرغه! ولي من نمي‌فهمم چرا موكتش كردن؟! از پرسپوليسي ميپرسن بنفش چه رنگيه؟ ميگه: قرمز ديدي ؟!  آبيش !  تركه ميفته تو جوب،‌ سند ميگذاره مياد بيرون! يه مسئولي  داشته راديو پيام گوش ميداده،‌ گزارشگره ميگفته: راه بهارستان بـه امام حسين بسته‌است، راه انقلاب هم بـه امام حسين بسته‌است... ‌طرف ميگه:‌ باشـه بابا بستس كه بستس، ديگه چرا هي بـه امام حسين قسم ميخوري؟! يه دانشمنده مثل من يه تيكه يخ گرفته بوده بالا، ‌داشته خيلي متفكرانـه بهش نگاه مي‌كرده. رفيقش ازش ميپرسه: چيرو نگاه ميكني؟ طرف ميگه:  ازش آب ميچيكه ولي معلوم نيست كجاش ه!  به يکي ميگن يك معما بگو، ميگه اون چيه كه زمستونا خونـه رو گرم ميكنـه تابستونا بالاي درخته ؟! يارو هرچي فكر ميكنـه جوابشو پيدا نميكنـه، ميگه: نميدونم، حالا بگو چيه؟ همون يکي  ميگه بخاري!  يارو كف مي‌كنـه، ميگه: باباجان بخاري زمستونا خونـه رو گرم ميكنـه ولي تابستونا چه جوري بالاي درخته ؟  باز هم همون يکي ميگه: بخاريِه خودمـه دوست دارم   بگذارمش بالاي درخت!   اکـــــي يه  ترکه داشته از تو جزيره آدم‌خورا رد ميشده،‌ يهو ميبينـه آدم خورا محاصرش كردن. بيچاره جفت مي‌كنـه با حال زار ميگه: اي خدا بدبخت شدم!‌ يهو يك صدايي از آسمون مياد: نترس بندة من، بدبخت نشدي! اون سنگ رو از جلوي پات بردار بكوب بـه سر رئيس قبيله. تركه خوشحال ميشـه،‌ سنگ رو ميكوبه تو كلة ‌رئيس قبيله. رئيسِ قبيله جابه‌جا ميميره، باقي افراد قبيله شاكي ميشن، نيزه بـه دست، شروع مي‌كنن دويدن طرف تركه! يهو يك صدايي از آسمون مياد: خوب بنده من، حالا ديگه بدبخت شدي! لره توي اتوبوسِ تهران-خرم‌آباد نشسته بوده، ميره بـه راننده ميگه: آقاي راننده واسه كي داري رانندگي مي‌كني؟! اينا کـه همـه خوابن! تركه با چند که تا رشتيه نشسته بودن داشتن جوك مي‌گفتن، رشتيا براي تركا جك ميگن، نوبت تركه كه ميشـه،‌ که تا مياد بگه: يه روز رشتيه... همـه بهش ميگن بشين بابا نميخواد بگي! دوباره يه دور ميزنـه ميرسه بـه تركه، باز که تا مياد بگه: يه روز يه رشتيه... ميپرن وسط حرفش،  نميذارن بگه. بار بعد كه نوبت ميرسه بـه تركه، ميگه: يه روز يه تركه داشته ميرفته با سر ميخوره زمين! همـه رشتيا ميخندن بعد تركه ميگه: ‌ولي وقتي بلندش ميكنن ميبينن رشتي بوده! 97- تركه زنگ ميزنـه خونـه دوست ش، باباي ه گوشي رو ور ميداره. تركه ميگه: ببخشيد غزال خونست؟!‌ باباهه هم شاكي ميشـه فحش خوار مادر رو ميكشـه بـه تركه! چند روز بعد ه تركه رو تو خيابون ميبينـه،‌ ميگه: ‌بابا چرا ضايع بازي  درون مياري؟!  وقتي بابام ور ميداره، ‌يه چيزِ بي‌ربط سر هم كن بگو. ترکه هم ميگه ‌باشـه . دفعه بعد كه زنگ ميزنـه، باز باباهه گوشي رو ور ميداره.‌ تركه هول ميشـه، ميگه: ببخشيد اونجا ميدون انقلابه؟! يارو ميگه: آره چي كار داشتي؟!  ميگه: ببخشيد، غزال خانم هستن؟! يك سال، يك ماه از محرم گذشته بوده ولي هنوز تو شـهر صداي سينـه‌زني ميومده. مردم ميرن پي ماجرا، ميبينن دسته تركها تو كوچه بن بست گير كرده   سيگاريه ميره لباس فروشي،‌ ميگه:‌ ببخشيد شلوار نخي داريد؟ يارو ميگه:‌بعله.  طرف ميگه: بي‌زحمت دونخ بدين   جک اینم یـه چند که تا جک ترکی: يه نفر ميميره ميره بهشت بعد ميبينـه خدا بـه جهنميا پلو و خورشت ميده ولي بـه بهشتيا نون و پنيرو و سبزي.معترض ميشـه ميگه خدايا بـه ما بهشتيا کـه انقدر کميم نون پنير سبزي ميدي ولي بـه جهنميا کـه بيشترن پلو خورشت؟خدا ميگه منکه نميتونم بـه خاطره چند نفر ديگ بار بذارم   جسد 20 نفر از ترکهايي کـه پياده از جزيره کيش بـه سمت حرم مطهر امام بـه راه افتاده بودند امروز درون سواحل خليج فارس کشف شد   درپي آزاد اعلام شدن ازدواج موقت از سوي وزير کشور موجي از اميد دربين جوانان پديدار شد  وبا توجه بـه استقبال وسيع مردم  زن صيغه اي سهميه بندي شد  و بزودي (صفا کارت)توزيع مي شود   اگر ديدي جواني بـه درختي تکيه کرده، بدان بنزين نداره سکته کرده     بـه ترکه مي گن با وطن جمله بساز مي گه : من ديروز سر و تنم را شستم   مي گن : خره وطن با طي دسته داره   مي گه : اتفاقا ً منم با طي دسته دار خودم رو شستم - يک روز دو تا ابهدانیـه (احتمالا ترک بودن)  واسه هم خالي مي بستند. اولي ميگه: ما يه کوه کنار خونـه مون داريم کـه هر وقت مي گيم جاسم، دو سه بار ميگه جاسم.... جاسم.... جاسم.... دومي ميگه: اين کـه چيزي نيست، ما يه کوه داريم کنار خونـه مون کـه هر وقت مي گيم جاسم، ميگه: کدوم جاسم   مگسه داشته دور سر ترکه وز وز ميکرده، ترکه ميگه: برو جون مادرت، الآن برامون يک جوک درست ميکنن   بـه ترکه ميگن: درون رو ببند هواي بيرون سرده. ميگه: مثلا اگر من درون رو ببندم هواي بيرون گرم ميشـه؟   يه ترک يه تهراني يه اصفهاني با هم ميرن يه خربزه ميخرن. ميگن هر کي کـه امشب شيرين ترين خواب رو ديد اون خربزه رو بخوره. صبح کـه بيدار ميشن تهرانيه ميگه من ديشب خواب ديدم تو مسابقه دو شرکت کردم و نفر اول شدم. اصفهانيه ميگه من خواب ديدم با تمام فاميل رفتيم يک جائيکه همـه جور خوراکي ها بود و مفت مفت بود و ما همينجور مي تونستيم بخوريم. ميبينن ترکه هيچي نميگه، ميگن تو چي خواب ديدي، ميگه:  من هر کاري کردم خوابم نمي برد، ساعت 3 بلند شدم خربزه رو خوردم   بـه ترکه مي گن با سي دي جمله بساز مي گه چسي دي .مي گن با سي دي صوتي جمله بساز مي گه: گوزيدي .مي گن با سي دي تصويري جمله بساز مي گه: اووووووووه بعد بگو ريدي   جک چی مـیبینی؟ هیچی؟.......... دوباره نگاه کن. بازم هیچی؟ تو هیچی نوفهمـی... این عخرزو خان بید دیگه.       مـیدونی اههمم کـه تو دستوشی مـیگی یعنی چی؟ یکم فکر کن؟ نمـیدونی؟ بابا مخففه اینـه دیگه : انرژی هسته ای حق مسلم ماست.       فکر مـیکنی خیلی زررنگی؟ نـه عزیزم. زرنگ تو نیستی.زرنگ نوشابست کـه همـه ازشمـیگیرن.زرنگ افتابست کـه همـه رو دید مـیزنـه.زرنگ زنبور عسله کـه همـه چیزشو مـیخورن. دیدی زرنگ تو نیستی؟     اسمتو گذاشتم گل ترسیدم یـه روز پر پر بشی.اسمتو گذاشتم خورشید ترسیدم یـه روز غروب کنی.اسمتو گذاشتم جونم که تا اگه یـه روز مردم عمرا توهم نباشی!!!       تو درون قلب من جا داری.تو درون رگهای من جاداری.رفتم دکتر گفت انگل داری!!!       یـه لره مـیاد تهران مـیبینـه همـه استین کوتاه پوشیدن.مـیگه ای بابا بعد اینا چه جوری دماغشو     اون چیـه کـه زنا مـیدن مردا مـیخورن؟ . . . چیـه؟ . بابا منفی نباش.خوب فحشـه دیگه!!       ای یـار من . ای پیر من . بشین بـه روی... . . . صندلی. هان؟ اشتباه کردی کـه بازم.نـه؟ قالب ادبی فوق غزل بود نـه مثنوی.     هر کاری مـی غضنفر رو از زیر اوار زلزله بیرون بیـارن نمـیگذاشته .فقط هی داد مـیزده من کاری نکردم بـه خدا فقط سیفونو کشیدم!!       جدید ترین محصول رانی: شیر با تیکه های .   وقتی اومدم چنان حالتو بگیرم کـه کیف کنی .چنان ابروتو مـیبرم کـه نتونی سرتو جلو فامـیل بالا بیـاری. کاری مـیکنم کـه از این بـه بعد پاهات بادیدن من شروع بـه ارزیدن کنـه. هنوز منو نشناختی بچه سوسول؟   من قبض موبایلتم دیگه!!       غضنفر داشته فیلم سوپر نگاه مـیکرده کـه یـهو زنش مـیرسه.هول مـیشـه مـیگه خانوم جان بیـا ببین با این فلسطینی ها چیکار مـیکنن؟؟       قزوینیـه زنگ مـیزنـه بـه دوست ش مـیگه من بیـام پیشت.دوست ش مـیگه بیـا اما کاری نمـیتونی یـا.قزوینیـه مـیگه چطور مگه پریودی؟ ه مـیگه نـه ولی بد جور اسهالم!!!!!         سلام خوبی ببخشید ولی 1سوال دارم کـه ازی نمـی تونم بپرسم فقط خودت مـی تونی کمکم کنی مـیخوام بدونم جنس شلوارت چیـه؟       دعای اتصال بـه اینترنت فی الهنگام شلوغیـه   الّلهم اتصلنا الاينترنت،الّلهم اعتني کانکشن في دنيا والاخرت، انا نعوذبک من کلّه ويروس الخبيس الّلعين و الملعونيه و انّا نعوذبک من الديسکانکشن في الدنيا والاخره امين يا رب العالمين---------->كانكتينگ100       ازدواج ادم و هوا تو هیچ دفتری ثبت نشده.هیچ اخوندیم اونموقع نبوده کـه رو جاری کنی. خوب بدبخت هممون ایم دیگه!!!!!!!         مدتي مي شد کـه در آن شب تاريک پشت ديوار خانـه شان قدم مي زد و بيخبر بود از اينکه پسر خلاف همسايه مدتي هست که او را زير نظر دارد جوووون ، جيگرتو بخورم عجب رون و سينـه اي پسر خلاف همسايه اينـها را گفت و در يک چشم بر هم زدن پريد و او را سخت درون آغوشش گرفت که تا ببرد درون جای خلوتي و به کام دل برسد ................و فردا همسايه پسرک ، تمام روز درون به درون دنبال چاقترين مرغش مي گشت       مـیدونی بزرگترین ارزوی یـه جوجه تیغی چیـه؟ اینـه کـه حتی به منظور یـه بار یکی دست نوازش رو سرش بکشـه.       قزوینـه بهیـه پسره دست مـیزنـه. یـارو هول مـیشـه مـی گوزه.قزوینـه یـه نگاه مـیکنـه مـیگه : خدا وکیلی همچین مالی بایدم یـه دزدگیر داشته باشـه.     مـیدونی فرق نخود با بعد گردنی چیـه؟ اولیـه اگه بخوری مـیگوزی ، دومـیو اگه بگوزی مـیخوری!!!!!     اخوند قزوینـه مـیره تو یـه دبستان پسرانـه واسه سخنرانی.یـه پسر و مـیبینـه.بهش مـیگه عزیزم تو کهبه این خوشگلی داری چرا نماز نمـیخونی؟   از قزوینیـه مـیپرسن اف .بی .آی یعنی چی؟   مـیگه: فدراسیون  بچه بازان ایران       بـه غضنفر مـی گن چی شد معتاد شدی؟ مـیگه با بچه ها قرار گذاشتیم روزهای تعطیل تفریحی یکم بکشیم .زد و امام مرد .دوهفته تعطیل شد.       دانش مندان بـه تازگی کشف کرده اند که:انی کـه موقع ر..دن ، فکر مـیکنن .موقع فکر مـیر..نن .       پلیس یـه پسره رو با یـه خانوم دستگیر مـیکنـه.به پسره مـیگه: صیغست یـا عقدیـه پسره مـیگه : هیچکدوم، داداش نقدیـه ، نقدیـه!!   اگه توی قزوین با یـه قزوینی قوی هیکل ، تو یـه کوچه بنبست ، گیر کردی سه راه بیشتر نداری:   1.از خجالت اب شی بری توی زمـین 2.از ترس دود شی بری توی هوا 3.دستاتو بزنی بـه دیوار و توکل کنی بر خدا       اخه بز، خر ، ، الاغ ، مـیمون ، گورخر ، ، بوزینـه ، کنـه،......... این همـه حیوون . چرا شیر شد سلطان جنگل؟   بـه غضنفر مـیگن اگه اب نبود چی مـیشد؟   مـیگه اونوقت شنا یـاد نمـی گرفتیم بعد غرق مـیشدیم جذابیت های تهران   جذابیت های تهران   بـه تازگی اعلام شد کـه تهران یکی از ده شـهر نامطلوب جهان به منظور سشناخته شد. اما تهران جذابیت های منحصر بفردی هم دارد کـه در هیچ جای دنیـا نظیر ندارد.   ۱- تهران تنـها شـهری هست که درون آن مـی توانید وسط خیـابانـهای آن نماز بخوانید، وسط پارک شام بخورید، درون رستوران بـه دیدن مانکن های لباس های مدل جدید بروید ، درون تاکسی نظرات سیـاسی تان را بگویید، درون کوه بید، اما به منظور ملاقات با نامزدتان حتما به یک خانـه خلوت بروید!!   2-تهران تنـها شـهری هست که درون آن دو نفر روی دوچرخه مـی نشینند، چهار نفر روی موتورسیکلت مـی نشینند، شش نفر توی ماشین مـی نشینند، ۲۵ نفر توی مـینی بوس مـی نشینند و ۶۰ نفر سوار اتوبوس مـی شوند!!!   3-تهران تنـها شـهری هست در دنیـا کـه پیـاده ها حتما از وسط خیـابان رد مـی شوند، اتومبیل ها حتما روی خط عابر پیـاده توقف مـی کنند و موتورسیکلت ها حتما از پیـاده رو عبور مـی کنند!!   4-تهران تنـها شـهر دنیـاست کـه در آن همـیشـه همـه چراغ ها قرمز است، اما هر دوست داشت از آن عبور مـی کند!!!!!   5-در تهران هیچ جای زنـها معلوم نیست، با این وجود مردها بـه همـه جاهایی کـه دیده نمـی شود نگاه مـی کنند!!!!   6-همـه درون خیـابان ها و پارک ها با صدای بلند با هم حرف مـی زنند، جز سخنرانان کـه حق حرف زدن ندارند!!   7-تهران تنـها شـهری هست در دنیـا کـه همـه صحنـه های فیلمـهای بزن بزن را درون خیـابان های شـهر مـی توانید ببینید، اما تماشای این فیلمـها درون سینما ممنوع است!!   8-مردم وقتی سوار تاکسی مـی شوند طرفدار براندازی هستند، وقتی بـه مـهمانی مـی روند اصلاح طلب مـی شوند و وقتی راه پیمایی مـی کنند محافظه کارند و وقتی سوار موتورسیکلت مـی شوند راست افراطی مـی شوند!!   9-رانندگی درون تهران مثل سیـاست ایران است، هرکسی هر کاری دلش بخواهد مـی کند، اما همـه چیز بـه کندی پیش مـی رود!!   10-ماشین ها درون کوچه های تنگ با سرعت ۷۰ کیلومتر حرکت مـی کنند، درون خیـابانـها با سرعت ۲۰ کیلومتر حرکت مـی کنند و در بزرگراهها پارک مـی کنند که تا راه باز شود!!!!!   11-در شمال شـهر تهران مردم درون سال ۲۰۰۸ مـیلادی زندگی مـی کنند و در جنوب شـهر درون سال ۷۰ هجری قمری!!!!!!!!!   +یـه سری جوک آيا مي دونيد چرا نـه نـه حوا خوشبخت بوده؟ براي اين کـه شوهرش آدم بوده.روزي نـه نـه حوا مي ره دم خونشون، درون مي زنـه، بعد حضرت آدم مي گه: کيه؟ نـه نـه حوا مي گه: خودت و لوس نکن، منم.سعيد فلاح يه روز بـه يک مرد مي گن: يک جمله بساز کهآب باشـه؟مي گه: لوله آب. يک روز، يک پرتغال خودشو مي زنـه بـه ديوار، اون يکي پرتغال مي گه: چرا خود تو مي زني بـه ديوار؟مي گه: چون مي خوام پرتغال خوني بشم. يه روز، يه چس ويک مي رن يه مردي رو بکشند، چس بـه مي گه: تو صداش کن، من خفش مي کنم. دزدي پول هاي مردي رو مي دزده و فرار مي كنـه.مرده دنبال دزده مي دوه و داد ميزنـه: آي دزد.......يهو دزده مي ايسته و پول ها را بـه سمت مرده پرت مي كنـه و مي گه : بيا نديد بديد !!! اولي: زودباش قطار ميره دومي :کجا ميخواد بره بليط دست منـه . يه کوره مي ره آشپزخونـه، دستش مي خوره بـه رنده، مي گه: اين چرت و پرت ها چيه اين جا نوشتن! يه سوسکه مي ره جلوي آينـه، ميگه: واي سوسک!! يه آبشار رژيم مي گيره، تف مي شـه. يه اصفهوني موز ميخوره، معدش تعجب ميکنـه. يه اخي ميره پنجاه تومن ميندازه صندوق صدقات، ميبينـه قوچعلي داره از اون ور خيابون بهش مي خنده، فکر ميکنـه کم انداخته، يه دويست تومني ميندازه، مي بينـه قوچعلي باز داره مي خنده، فکر مي کنـه ضايس، يه پونصد تومني درون مياره، مي بينـه باز مي خنده، خلاصه يه هزاري درون مياره ميندازه تو صندوق، مي بينـه قوچعلي دلشو گرفته قاه قاه مي خنده. ميره اون ور خيابون بـه قوچعلي ميگه: آخه آمو براي چي مي خندي؟ کار من کجاش خنده داره؟قوچعلي ميگه: ه ه ه ...اين خو گوشي نداره. يکي تو مسابقه ۲۰ سوالي شرکت مي کنـه، از قبل با پارتي جوابو کـه ۲چرخه بوده بهش ميگن و ازش ميخوان براي اينکهي نفهمـه چندتا سوال الکي بپرسه. طرف ميگه:-هويجه؟؟؟ ميگن نـه . ميگه بعد دوچرخست........ يه روز يزديا ميان تهرون ، بـه تهرونيا مي گن: شما چرا از ما يزديا جك نمي سازين و فقط جك هاتون از غضنفر و قوچعلي يه؟تهرونيا مي گن : شما هم بايد يه سوتي بدين ، بعدا برا شما هم جك مي سازيم.خلاصه بعد از مدتي يزديا ميان تهرون مي گن: آقا بيايين يزد ، ما وسط كوير سد زديم. تهرونيا ميرن يزد كه سد رو ببينن و از يزديا جك بسازن. ميرن وسط كوير ، مي بينن بله، يه سد وسط كويره ، يهو نگاه مي كنن ، مي بينن بالاي سد غضنفر و قوچعلي نشستن دارن ماهي مي گيرن!! يه روز يه زنـه پا شو ميذاره روي سو سک . بعد سو سکه بلند مي شـه و مي گه پهلو انان نمي ميرند روزي ي نخ ميخوره، تسبيح بعد مي ده.  يه روزي غضنفر با پسرش گر گم بـه هوا بازي ميکنـه جو زده ميشـه بچشو ميخوره يک روز غضنفر دماغشو بالا مي کشـه چشاش سبز مي شـه يه روز از ۱۱۰ ميان يه مرده رو بگيرن مرده مي زنـه مامور ۱۱۰ رو ميکشـه بعد از اون ميگفتند پليس ۱۰۹ ها ها ها ها يه آبادانيه وسط خيابون ايستاده بوده يه هو مي بينـه سيل داره همـه جا رو مي گيره . عينک ريبونشو درون مي آره مي زاره رو دمپايي ابريش هل مي ده رو آب مي گه تو خودته نجات بده مو يه خاکي تو سروم مي کونوم بـه قوچعلي ميگن شما ها بينتون آدم مشـهور هم هست ؟قوچعلي ميگه : ها بو نـه بعد سوفيا ...؟ ... هاردي اينا کين ؟ گرگه ميره دم درون خونـه شنگول و منگول ميگه منم منم مادرتون زود باشين درون رو باز كنين. شنگول ميگه غلط كردي ما آيفون تصويري داريم يه روز يه مرده مي ره نونوايي ديد صف مردونـه شلوغه رفت توصف زنونـه ايستاد و گفت : " آقا مادرم گفت يه نون بدين" يه روز يه مرده تو خيابون مي گوزه براي انکه ضايع نشـه مي گه : گوزي ..گوز.......... گوزي ..گوز.......  بـه يارو مي گن با مردان آنجلس جمله بساز ميگه دسشويي مردا نـه آنجلس.......... يارو داشته پسرشو درون مورد ازدواج نصيحت مي كرده، مي گه: پسرم خواستي زن بگيري، برو از فاميل زن بگير.. ببين تو همين دور وبر خودمون، داييت رفته زن داييت رو گرفته... عموت رفته زن عموت رو گرفته... حتي خود من، اومدم مادرت رو گرفتم!   عربه داشته زن مي گرفته، ازش مي پرسن: جشن عروسيت رو كجا مي گيري؟ مي گه: تو يك مدرسه! مي گن: آخه چرا مدرسه؟! عربه مي گه: ولك آخه خـَيـلي كلاس داره!   ميزبان از يكي از مـهمان‏ها خواست آواز بخونـه. مـهمون گفت: آخه ديروقته، همسايه‏ها ناراحت مي‌شن. ميزبان گفت: اصلاً مـهم نيست. سگ اونا هر شب که تا صبح پارس مي‌كنـه چهارتا آباداني مي خواستند از مرز خارج بشن, تصميم مي گيرند پوست بپوشند و قاطي ها با گله حركت كنند. درست درون لحظه اي كه مي خواستند از مرز خارج بشن, نيروهاي انتظامي فرياد مي زنند: آهاي اون چهارتا آباداني بيان بيرون از گله. آنـها با تعجب خارج ميشن و مي‌پرسند شما از كجا فهميدين كه ما آباداني هستيم؟ مامورا مي‌گن: از اونجايي كه ها عينك ري بن نمي‌زنند.   غضنفر و زنش دعواشون شده بوده، ‌با هم حرف نمي‌زدند. زن غضنفر وقتي شب ميره بخوابه، يك يادداشت براي غضنفرمي‌گذاره كه: منو فردا ساعت ۶ بيدار كن. صبح زنـه ساعت ۱۰ از خواب پا ميشـه، ‌مي‌بينـه غضنفر براش يك يادداشت گذاشته كه: پاشو زنيكه خر! ساعت شيشـه!   يه بار تو آبادان مسابقه تقليد صداي داريوش برگزار ميشـه، داريوش مياد چهارم ميشـه يک روز پلنگ صورتي ميره سر خاکه باباش ميگه:بابام,بابام,بابام بابام,بابام يه روز بـه يک خرگوشـه مي کن چرا هويج مي خوري مي گه هوي جوري روزي بـه مرده مي گو يند چه پفکي رو دوست داري ميگه سي توز   مردي بود کـه زماني کـه هوا رعدو برق ميزد سرش و ميکرد بالا مي خنديد بهش گفتن چرا اين جوري ميکنيگفت:مگه نمي بيني دارن عميندازن  روزي خري بـه خري مي رسد و مي گويد تو چرا خريمي گويد چون جد درون جد من خر بوده  يارو مي ره تو يك قهوه‌خونـه، بـه قهوه‌چي مي گه: داش حال مي كني يك جك عربي بگم؟! قهوه‌چيه مي گه: ببين ولك، من خودم عربم، اين يارو هم كه كنار دستت نشسته هم عربه، درضمن قهرمان كشتيه. اوني كه رو ميز سمت چپ نشسته هم عربه، درضمن معمولاٌ با خودش دو که تا قمـه داره. حالا هنوز مي خواي جك عربي تعريف كني؟! يارو مي گه: نـه والله، حوصله ندارم سه بار توضيح بدم چي شد!   يه روز سه که تا جوجه خروس رو از مدرسه اخراج مي کنند . باباي جوجه خروسا بـه اولي مي گه چرا اخراجت د؟ مي گه يکم از پرام ريخته بود فکر د م اجراجم د . باباي جوجه خروسا بـه دومي مي گه تو رو چرا اخراج د؟ ميگه اخه کاکولم وفتاده بود جلوي صورتم فکر د راپيستام اجراجم د . باباي جوجه خروسا بـه سومي مي گه چرا اخراجت د ؟ ميگه اخه عجوجه مرغ تو کيفم بود بـه يکي ميگن با ريلجمله بساز.ميگه:رفتيم باغ وحش با گوريل عانداختيم. يه يارو كرد بوده خودشو بوم ميندازه پايين ولي نمي ميره يارو مي خواسته خرگوش بگيره مي ره پشت درخت صدا هويج درون مياره معلم : با آجر جمله بساز دانش آموز خانوم با آجر جمله نمي سازند خانـه مي سازند بـه صدام ميگن شما چه طوري درون اين گير و دار فرار کرديد ؟ صدام ميگه موتور سيکلتم تلاشـه بـه يکي ميگن با لجن جمله بساز ميگه همـه تو ايران با من لجن بـه آبادانيه خبر ميدن كه بابات مرده، مي گه: آخ جون... از فردا تريپ مشكي آبادانيه مي خواسته بره خواستگاري، ديرش شده بوده حواسش پرت مي شـه شلوارش رو پشت و رو مي پوشـه و با عجله مي دوه تو خيابون، يهو يك ماشين مياد مي زنـه درازش ميك نـه وسط خيابون. رانندهه مياد بالا سرش، مي گه: طوريت كه نشده؟ آبادانيه يك نگاه بـه سر که تا پاش مي كنـه، چشمش مي افته بـه شلوارش، مي گه: چي چيو طوري نشده، ولك زدي حسابي پي چوندي! يه مرده ميره حموم پاش ميره رو صابون مي خوره زمين ديگه نميره حموم يه روز يه بابايي پاش درد ميکرد تو جورابش قرص بروفن انداخت!! يه روز بـه يه لاک پشت ميگن دروغ بگو . ميگه دويدمو دويدم يک مرده يک مار رو اذيت ميکنـه ماره ميگه سرطان بگيري يه روز يه نخودِ مي رسه بـه يه کشمشِ، کشمشِ ميگه قربونـه اون چاک ِ ... نَت. نخودِ ميگه از بس اين حرفارو زدي کـه چوب توي ...نَت يه روز يه نفر زنگ ميزنـه مخابرات مي گه : آقا ببخشيد , شما شماره اکبر آقا رو داريد .تلفنچي مي گه : نـهمرد ميگه : بعد لطفا يادداشت کنيد بـه يکي ميگن :نظرت درباره نوشابه چيه؟ميگه:نوشابه هم اب داره هم گاز داره ولي حيف برق نداره.به يکي ميگن:نظرت درباره خليج فارس چيه؟ميگه:خيلي خوبه ولي بايد اسفالت بشـه.  پسره بـه باباش ميگه:بابا ميخوام برم دانشگاه نظرت چيه؟باباهه ميگه:بابا اگه بـه درست لطمـه وارد نميشـه برو.  بـه يکي کارت تلفن ميدن . کارت پرس ميزنـه.يکي خودکارش تموم ميشـه.ترک تحصيل ميکنـه.به يکي ميگن:اگه دنيا رو بهت بدن چيکار ميکني؟گفت:ميفروشمش ميرم اروپا. يک رو. بـه ۱ نفر ميگن با شيشـه جمله بسازميگه ساعت شيشـه يه روز بـه يك اسكلت مي گن دروغ بگو مي گه :تپلوام تپولو صورتم مثل هلو از سه نفر پرسيدند: شماها كي بدنيا اومده ايد؟اولي: نيمـه اول سالدومي: نيمـه دوم سالسومي: درون وقت اضافه.!!!! يك روز بـه يك جواني مي گويند :آقاي محترم جلوي پمپ بنزين سيگار نكش.جوان جواب مي ده : برو ببينم من جلوي بابام هم سيگار مي كشم.!!! يه روز قوچعلي و يه تهروني و يه اصفهوني ميخوان برن پيك نيك قوچعلي ميگه: ناهار رو من ميارمتهرونيه ميگه : نوشابه هم رو من ميارماصفهونيه ميگه : منم دادشيمو ميارم!!! فيله و مورچه هه باهم ازدواج ميكنن فيله ميميره مورچه هه ميگه: بدبخت شدم حالا بايد که تا آخر عمر براش قبر بكنم !! دو نفر بهم ميرسند. اولي: از علي چه خبر؟- علي مرد.- چه جوري؟ - تريلي رفت رو انگشتش.- ولي آخه اينكه نبايد منجر بـه مرگ بشـه؟- آخه وقتي تريلي روي انگشتش رفت, انگشتش توي دماغش بود...!!! مردي رفيقش رو بعد از مدتها مي بينـه و در مورد كار و بارش سئوال ميكنـه.رفيقش بالكنت زبون جواب ميده:والله ما يييك كاكاكارخونـه زديم ولي بعد از يكماه آآآتيش گرفت, و ههههمـه اش سوخت.بعد رفتيم تو خخخريد بوبوبورس بعد از يه يه يه يه هفهفته ۵ ميليون توتوتومن ضضضرر كردم, مرد بـه رفيقش ميگه:با اينـهمـه ضرر خوبه كه سكته نكردي؟رفيقش جواب ميده: پپپس فكككر كردي دارم اااداي ات رو دددر ميارم؟؟؟!!!! روزي يه نفر كه زبونش مي گرفته ميره دم دكه سيگارفروشي و ميگه:- آآآقا بببخشيد سيسيگار دارين؟صاحب دكه ميگه: نـه, نننننداريم.همون موقع يه نفر ديگه مياد و ميپرسه آقا سيگار دارين؟صاحب دكه ميگه: نـه آقا نداريم.مرد اولي ناراحت ميشـه و يقه فروشنده رو ميگيره و ميگه:آآآقا دددمت گرم, حاحالا دديگه اااداي منو دددر مياري؟صاحب دكه ميگه: نـه نـه جوجون تو اااداي اواونو دددر مي آآآآوردم!!!!! سلماني از مشتري تازه كه مي خواست ريشش را اصلاح كند, پرسيد:آيا من که تا حالا ريش شما را اصلاح كرده ام؟- نـه آقا, اين جاي زخمـها مربوط بـه زمان جنگ است.....   چند نفر مي رفتند كوه, سرپرست شون لكنت زبون داشت, از وسط هاي راه هي مي گفت: چ چ چ چ .گروه ميرسه بالاي كوه, مي خواستند چادر بزنند, سرپرست ميگه:چ چ چادر يادم رفت!!!ميگن اي بابا بايد برگرديم پايين, توي راه برگشت سرپرست همش مي گفته: ش ش ش ش .خلاصه مي رسند پايين و مي بينند كه چادر نيست.از هم مي پرسند چادرها كو؟ميگه ش ش ش شوخي كردم!!!!! اولي: تو از تبعيد مي ترسي يا حبس ابد يا اعدام؟دومي: از هيچكدام, من فقط از مي ترسم...!!   - آقاي سردبير باز هم اين روزنامـه پر از اشتباه چاپيه امروز بيش از صد نفر تلفن كردند و اعتراض كردند.- جناب مدير اجازه ميدين از امروز شماره تلفن روزنامـه رو هم اشتباه چاپ كنيم؟؟؟!!! يه بابايي خونـه اش آتيش گرفت, هي ميرفت توي آتيش و برميگشت.همسايه ها پرسيدند: چرا هي ميري تو و مياي بيرون؟گفت: براي اينكه مادر توي خونـه ست.پرسيدند: چرا بيرونش نمياري؟گفت: ميرم تو, هي اين رو اون روش ميكنم, حالا زوده بيارمش بيرون!!!! - آقا من اومدم خودم رو بيمـه كنم.- بسيار خب درون مقابل چه حوادثي مي خواهيد خودتون رو بيمـه كنيد؟- درون مقابل مادر...!!!! لطیفه تو جزيره آدم‌خوارا، يه بابايي مي ره ساندويچ فروشي، يه ساندويچ مغز سفارش مي ده. ساندويچيه مي گه: مي شـه ۲ تومن. مرده عصباني مي شـه و مي گه: يعني چي؟ مگه سَرِ گردنست؟! هفته پيش يك تومن بود! ساندويچيه مي گه: آخه اين مغز تهرونيه، مرده هم ساندويچشو مي خوره و چيزي نمي‌گه. هفته بعد مي آد و دوباره ساندويچ مغز سفارش مي ده، اين دفعه ساندويچيه مي گه: شد ۱۰ تومن! يارو خيلي شاكي مي شـه، مي گه‌: بابا چه خبرته؟! ساندويچيه مي گه: آخه ‌اين مغز هم ولايت هاي حسن آقاست، كلي فسفر داره، باز طرف چيزي نمي‌گه و پولو مي ده و ساندويچشو مي‌خوره. هفته بعد دوباره مي آد و يه ساندويچ مغز سفارش مي ده، اين دفعه ساندويچيه مي گه:مي شـه ۱۰۰ تومن! يارو ديگه پاك کپ مي کنـه وساندويچو مي‌كوبه رو ميز و داد ميزنـه: اين چه مسخره بازي يه درآوردي؟! ساندوچيه مي گه: ‌آخه ‌اين يكي مغز هم ولايتي هاي غضنفره، بايد ۱۰۰ که تا كله بشكونيم که تا يه ساندويچ ازش درآد!!! يه راننده کاميون بـه سر پيچ مي رسه، دلا مي شـه و برش مي داره. روزگار غريبي بود، جنگلي بود کـه درخت نداشت،شکارچي بود کـه تفنگ نداشت، تفنگش فشنگ نداشت، با تفنگي کـه فشنگ نداشت، مي زنـه بـه آهويي کـه سرنداشت و ميندازدش تو کيسه اي کـه ته نداشت. اگر چه اين شعر سر و ته نداشت ولي ارزش سر کار گذاشتنو داشت.  وقتي گردنت رو ليس مي ، وقتي سينـه ات رو چنگ مي و وقتي رونت رو گاز مي ، اوهمرغ کنتاکي، فراموشت نمي کنم. پسته و کشمش با هم کل کل مي کنن، کشمش بـه پسته مي گه: چرا خشتکت پاره ست؟ پسته:همين حرف هاي بد رو گفتي کـه چوب تو ما تحتت .کيوان اشرف گنجوئي اولي : مي دوني يه فيل خاکستري رو چه جوري مي کشن؟دومي: نـه.اولي: با تفنگ مخصوص فيل خاکستري کش. حالا مي دوني يه فيل قرمز رو چه جوري مي کشن؟دومي: نـه.اولي: روش خاکستر مي ريزن بعد با تفنگ مخصوص فيل خاکستري کش مي کشنش.حالا مي دوني يه فيل سبز رو چه جوري مي کشن؟دومي: نـهاولي: يه حرف زشت بهش مي زنن، قرمز مي شـه، بعد خاکستر مي ريزن روش، خاکستري مي شـه،بعد با تفنگ مخصوص فيل خاکستري کش،مي کشنش. حالا مي دوني يه فيل زرد رو چه جوري مي کشن؟دومي: نـهاولي: يه پارچ آب مي ريزن زير پاش، سبز مي شـه،بعد يه حرف زشت مي زنن قرمز مي شـه، بعد خاکستر مي ريزن روش، خاکستري مي شـه، بعد با تفنگ مخصوص فيل خاکستري کش مي کشنش.حالا مي دوني يه فيل آبي رو چه جوري مي کشن؟دومي: نـه. اولي: مي زارنش جلوي آفتاب زرد مي شـه، بعد يه پارچ آب مي ريزن زير پاش، سبز مي شـه، بعد يه حرف زشت بهش مي زنن، قرمز مي شـه، بعد خاکستر مي ريزن روش، خاکستريمي شـه، بعد با تفنگ مخصوص فيل خاکستري کش مي کشنش.حالا ميدوني يه ...سينا رضايي يه جوجه مي ره پارتي، وقتي برمي گرده، مي گه: جيکس، جيکس!!! دو که تا دوست با هم مي رن ماشين سواري، تصادف مي کنن. اولي بـه دومي: ديوونـه! ديوونـه! اين چه طرز رانندگي يه؟ مامور راهنمايي و رانندگي مي آد و مي گه : شما کـه شـهر رو بـه هم ريختين،ديگه چي ميخواين؟ بعد، راننده مصدوم رو مي برنش بيمارستان، مادرش درون بيمارستان مي آد و مي گه : تو عزيز دلمي! تو عزيز دلمي!!! يه ايروني، يه آلماني، يه اسپانيايي و يه ترکيه ايسوار هواپيما بودن کـه زير هواپيما درمي ره، همـه، حتي خلبان، از ميله بالاي هواپيما آويزون مي شن، خلبان مي گه: يکي از شماها بايد از هواپيما بپره بيرون، ايروني يه مي گه: من مي پرم بـه يهشرط: همـه تون برام کف بزنين، همـه براش کف مي زنن و سقوط مي کنن!!! آرين خشـه چي  فارسه مي خواست گردو بشکنـه، گردو رو ميذاره زير پاش، بعد با چکش مي زنـه تو سر خودش!!! يه روز بـه خره مي گن: گوش هات چه قدر درازه،خره مي گه: آخه هر خوشگلي يک عيبي داره! يه مارمولک ميره مشـهدوميشـه مشمولکبزرگ ميشـه ميشـه مشمول ميبرندش سربازي:) تركه مي ميره جوكها تموم ميشن!!! يه خرگوشـه مي ره داروخونـه مي گه: آقا هزار که تا ميخ دارين؟ داروخونـه چي مي گه: نـه. خرگوشـه هي هر روز مي آد و همون سوال را تکرار مي کنـه.داروخونـه چي فکر مي کنـه، هزار که تا ميخ مي خرم و به هش ميدم، هم راحت مي شم و هم درآمدي داره، مي ره و اين کار را مي کنـه. خرگوشـه دوباره مي اد مي گه: آقا هزار که تا ميخ دارين؟ داروخونـه چي مي گه: بله. خرگوشـه مي گه: اوه چه قدر ميخ !!!  يارو ميره زن بگيره بهش ميگن بالاي مجلس بسين و حرفاي گنده بزناونم ميره روي طاقچه ميشينـه ميگه: فيل دايناسور آسمانخراش کاميون.....از طرف حميد آقاwww.hamidagha۱۲۶.persianblog.com يارو سرش ميخوره بـه ميله... ... ميله هه باد ميکنـه بـه غضنفر مي گن: چرا ترک شدي؟ مي گه از دزدي کـه بهتره.غضنفر مي ره استاديوم، جو مي‌گيردش با همـه دست ميده. يه روز يه مار با يک زرافه اذدواج ميکنند بچشون غوربآغه مىِشـه چرآ؟چون بچه دآر نمىِشدن از پرورشگاه بچه آوردند .گلبادى يک روز يک آفتاب پرست ميره روي يک جعبه مدادرنگي هنگ مي کنـه يه روز تو چين، دو که تا چيني مي خورن بـه هم و مي شکنن.بهنام يک روز بامشاد ميره جلوي مدرسه انـه،مي گه: واييييييييييي چقدر عيال؟ يه روز يه مَرده مي ره ساندويچ فروشي، مي گه: آقا يه ساندويچ همبرگر بدين ولي گوجه نذارين.ساندويج فروشي يه مي گه: ببخشيد آقا ما کـه گوجه نداريم، مي خواين خيارشور نذارم!!!---------------------------------------------سيد مـهدي واثق- تهران يه روز، يه مگسه با بچش مي ره مي شينـه روي سر يه آدم کچل. بچه مگسه بـه ش مي گه: من تشنمـه آب مي خوام . مادرش مي گه: آخه بچه جون من توي اين بيابون بي آب و علف، آب از کجا بيارم؟!!! عروسه مي ره گل بچينـه، شـهرداري مي گيرتش.فائزه.ص از اهواز يه بار يه سوسکه مي خواسته خودکشي کنـه مره مي خوابه بغل دمپاييشقايق از اهواز بـه فارسه ميگن ترکي بلدي؟ ميگه بيل ميرينمقنبر محمود خاني يه روز يه فارسه بـه يه تركه مي گه شنيدم تركا بـه خر مي گن داداش . تركه مي گه آره داداش . يه روز يه هزار پا از يه مورچه تقاضاي ازدواج مي كنـه مورچه جواب منفي بهش مي ده هزارپا مي گه آخه چرا مگه من چه عيبي دارم مورچه نگاهي بـه پاهاي هزارپا مي اندازه و با فيس و افاده مي گه والله من حوصله اينـهمـه جوراب شستن رو ندارم.(كامي) سوسكه با دوستش توى بيمارستان ملاقات كرد ، دوستش كفت خدا بد نده اينجا جه كار ميكنيد ، كفت نـه جيزى مـهمى نيست مادرمو با لنكه كفش زدنند .سلامى :- دو که تا دوست باهم رفته بودن شكار برنده ، هرتيري كه بسوى برنده شليك مكرد ، بـه آن نميخورد اما بر و بالش مى ريخت ، دوستش كفت توى اين تفنكت تيره يا واجى .سلامى . دو مرد سياه درون موقع دعوا كردن دست بـه كمر وهمديكر را زمين زدن يكدفه بوى سوختن تاير ماشين بلند شد . اصفهونيه پيتزا مي خوره، معده ش تعجب مي کنـه. برا مرغه چندتا مـهمون مي اد. مي بينن يه عتخم مرغ رو ديواره. مي گن: اين عچيه؟ مرغه مي گه: عبچگيامـه. فيله سقط مي كنـه، مي ندازه. يه روز، و باباي يه جوجه کاکلي زرد توپلي از هم طلاق مي گيرند. جوجه كاكلي زرد توپلي مي ره وسط حياط مي شينـه، مي زنـه تو سرش و مي گه: پيشي پيشي بيا منو بخور. يه مار و يه جوجه تيغي با هم ازدواج مي کنن، بچه شون سيم خاردار مي شـه. يه قورباغه قرص انرژي زا مي خوره، کرال پشت مي ره!!! راننده مي رسه بـه پليس راه، سروانـه مي گه: کارت ماشين، گواهينامـه. راننده مي پرسه؟ چي كاركنم؟ باهاشون جمله بسازم.ياور جعفري پور ( پارس آباد مغان) يه فارس مي ره مرغ داري، جو مي گيرتش، تخم ميذاره.ياور جعفر ي پور ( پارس آباد مغان ) يه مرده مياد از جوب بپره ... فيلم حركت آهسته مي شـه ... مي افته تو جوب .... يه روز چراغ علي مي ره کربلا، بعد کـه برمي گرده، بهش مي گن: کله چراغ ( لوستر ). روزي يه غول بي کار مي ره مشـهد. مشغول مي شـه. يه فارس، شلوار لي مي پوشـه، مي ره توالت،نمي تونـه شلوارشو پايين بکشـه، سکته مي کنـه. يه با علف ها يه فنر مي خوره،بعد مي گه : بع بع بَووووووووووووووو يه بار يه دزد فرار مي کنـه، مي ره تو جوب مي خوابه. پليسا پيداش مي کنن؛ بهشون ميگه: شما حق ندارين منو دستگير کنين؛ اينجا مربوط بـه نيروي درياييه يه بار يکي مي ره تو جوب مي خوابه،ازش مي پرسن؟ چرا تو جوب خوابيدي؟ مي گه: مي خوام درون جريان باشم. يه بار يه مرد از حال ميره! تو پذيرايي. اولي:اگه يه لکه آبي رو ديوار ديدي؟ چيه؟دومي:يه مورچه کـه شلوار لي پوشيده!!! يه روز، دو که تا كرم بـه هم مي خورن، بعد بـه هم ديگه مي گن: كرم داري؟ يه جوراب راه مي رفته، مي گه: عمرن اگه لنگه موپيدا کنين!!! يه روز، يه ه با يه پسره آشنا ميشـه، مي گه: اسمم شكوفه ست. تو خونـه بهم ميگن: شكو،اسم تو چيه؟ پسره مي گه: اسمم كامبيزه ، تو خونـه بهم ميگن: كامي، بر و بچه هاي محل هم،به هم مي گن: چس فيل.  يه روز، يکي مي ره عروسي، جو ميگيرتش،به عروس شماره تلفن مي ده. يه روز، ۲ که تا مگس با هم ازدواج مي کنن. ماه عسل، مي رن گه خوري. اگر اديسون برق را اختراع نمي کرد، چي مي شد؟خوب يکي ديگه اختراع مي کرد. - نمي دونم چطور از شما تشكر كنم كه تلافي محبت شما باشـه؟- اين موضوع رو فنيقي ها بااختراعي كه كردند, حل كرده اند.- مگه فنيقي ها چي اختراع كردند؟- پول!!!! - تو كه تاجر معتبري هستي اگه روزي بيفتي و بميري ثروتت بـه كي ميرسه؟- خب معلومـه بـه .- اگه زن نداشتي چي؟- اگه زن نداشتم كه بـه اين زوديها نميمردم!!! اصغرآقا دكمـه اي پيدا كرد و برد پيش خياط.- آقا ميخوام براي اين دكمـه يك كت بدوزيد!!! كچلي پيش آرايشگري رفت و گفت: - موهاي من رو فر بزنيد. آرايشگر: سر شما كچله و نميشـه فر كرد. كچل: اشكالي نداره بعد فرقم رو از وسط باز كنيد.... آقا يعقوب خرش رو كول كرده بود و از كوه بالا ميرفت, پرسيدند:چرا خرت را كول كرده اي؟- گهي زين بـه پشت و گهي پشت بـه زين!!!! بيوك آقا پدرش دچار سوختگي شد و مجبور شد مغازه رو تعطيل كنـه و از پدرش پرستاري كنـه.پشت درون مغازه نوشت:- بـه علت پدرسوختگي, مغازه يك هفته تعطيل است!!!!! بيوك آقا كنار ساحل بطري درون بسته اي پيدا كرد و باكنجكاوي خواست ببيند كه داخل آن چيه.به محض بازكردن درون بطري ديوي از آن خارج شد و به بيوك آقا گفت بـه پاس اينكه من رو آزاد كردي دو که تا آرزويت را برآورده ميكنم حالا آرزوي اولت را بگو.- بـه من يك كوكا بده كه هيچوقت تموم نشـه.ديو بلافاصله بهش يك كوكا داد و آرزوي دومش را پرسيد.بيوك آقا كمي از كوكا رو خورد و گفت:- بـه به چه خوشمزه ست يكي ديگه هم بده!!! بيوك آقا از روي جوي آب پريد, دوتوماني اش درون آب افتاد.خم شد و دست توي آب كرد و يك پنج توماني پيدا كرد.سه تومان انداخت توي آب و پنج توماني رو گذاشت توي جيبش!!! زلفعلي خان دچار ريزش موي سر شده بود, هربار كه بـه سلماني مي رفت دستور ميداد گاهي فرق سرش را بـه طرف راست باز كنند گاهي بـه سمت چپ.كم كم موهايش ريخت و فقط يك دانـه مو بـه سرش باقي ماند ولي مردك همچنان بـه سلماني مي رفت.بار آخر سلماني از او پرسيد حالا فرقت را از كدام طرف باز كنم؟مردك بيچاره گفت:صاف بزن بالا, اين قرتي بازي ها بـه ما نيامده. شخصي درون اتوبوس بغل دست زن چاقي نشسته بود از او پرسيد:- خانم اسم شما چيه؟- غنچه.شما وا بشين چي ميشين؟؟!! + نوشته شده درون  2008/12/22ساعت 15:10  توسط مسعود  |  GetBC(147); آرشیو نظرات جک بـه یـارو یـه سوسمار نشون مـیدن مـیگن شما بـه این چی مـیگین ؟؟؟ مـیگه کی ما ؟؟؟؟ ما غلط یم بـه این چیزی بگیم ........ معتادی کـه در حال کشیدن سیگار بود، گفت: یـه ژمـین لرژه هم نمـیاد کـه خاکشتر شیگارم بیفته.. دو که تا سوسک بـه هم مـیرسن... یکی بـه اون یکی مـیگه ببینم توی اتاق شما هم دانشجو پیدا مـیشـه؟!! یـه روز یـه یـارو یک کیلو شکر مـی خره به منظور اینکه مورچه نخوره روش مـی نویسه نمک یکی داشته تعریف مـی کرده...... افتادم توی دریـا... مـی خواستم با شنا خودم رو نجات بدم.. کـه یـهو یـه کوسه افتاد دنبال من.... من بدو ..کوسه بدو.... من بدو ..کوسه بدو... یـهو.. از یـه درخت رفتم بالا... بهش مـی گن آخه توی دریـا کـه درخت نیست....!!! مـیگه ..چرا نمـی فهمـی..مجبورم بودم. اون دنیـا همـه ی مردها رو جمع مـی کنن و مـی گن : همـه ی زن زلیلها بیـان این طرف بقیـه همونجا وایسن... همـه مـیرن بـه جز یـه نفر..... بـه اون یـه نفر مـی گن کـه باريکلا.... شما چرا نرفتین؟ مـیگه من خانومم گفته همونجا مـی مونی از جات هم تکون نمـی خوری.....!!! یـه آقایی مـیره جوراب فروشی.. مـی گه : آقا من جوراب مـی خوام.. فروشنده مـی گه : مردونـه؟ آقاهه دستش رو دراز مـی کنـه و دست مـی ده و مـیگه : مردونـه...... بـه یکی مـی گن زنت رو دیدیم توی ماکسیما با یـه مرد غریبه با 190 که تا سرعت داشتن مـی رفتن.. یـارو مـی گه : آره ... ماکسیما 190 که تا رو راحت مـیره ......... کبریته سرش رو مـیخارونـه، آتیش مـی گیره! يه روز يه عنكبوت قرص اكس مي خوره پتو ميبافه شيطان اكس مي خوره مردم رو بـه راه راست هدايت مي كنـه پرگاره اكس ميخوره مستطيل ميكشـه يه جوجه اكس ميخوره ميگه جيكس جيكس يه روز يه قورباغه قرص اكس ميخوره، که تا شب كرال ميره   چند نفر کوهنوردداشتن مـیرفتن بالای کوه.. سرپرستشون هم کـه لکنت داشته مـیگه چ چ چا چا ..... ببقیـه بر مـیگردن ببینن چی مـی خواد بگه .. از بس طول مـیکشـه بی خیـال مـیشن.. دوباره کمـی جلوتر مـیگه چ چ چا چا .. دوباره ملت بی خیـال مـیشن.. بـه بالای کوه کـه مـی رسن مـی خواستن چادر بزنن. سرپرسته مـیگه چ چ چ چادر یـادم رفت بیـارم... همـه شاکی مـیشن ول مـیکنن مـیرن پایین.. توی راه دوباره سرپرسته مـی گفته ش ش ش .. هیچگوش نمـی کرده.. بـه پایین کـه مـیرسن مـیگه ش ش ش شوخی کردم...... از يه ديوونـه مي پرسن چرا ديوونـه شدي؟ مي گه: من يه زن گرفتم كه يه 18 ساله داشت. با بابام ازدواج كرد. بعد زن من مادرزن ِ پدرشوهرش شد. ِ زن من پسر زاييد كه داداشـه من و نوه بود بعد نوه ي منم بود بعد من پدربزرگ داداشم بودم.زن من پسري زاييد كه زن پدرم، نتيجه پسرم و مادربزرگ اون شد بعد پسرم داداش مادربزرگش بود و من زاده پسرم شدم....... چوپان دروغگو مي ميره ، شب اول قبر ازش مي پرسنذ تو كي هستي مي گه منم دهقان فداكار! يه روز يه پيرزن قرص اكستازي مي خوره ، ميگه من ترانـه 15 سال دارم ! یکی کـه نوک زبونی بوده مـیره داروخانـه.. -- مـیگه آقا اشپیل دارین؟ **دکتره مـیگه چی؟ مـیگه اشپیل دیگه ** درست بگو ببینم چی مـیگی ؟ -- اشپیل.. ** اصلا صبر کن برم بـه همکارم بگم بیـاد مثل خودته شاید بفهمـه همکاره مـیاد مـیگه چی مـی خواین ؟ -- اشپیل مـی خوام مـیره مـیاره بهش مـیده و یـارو مـیره.. بقیـه مـیان بهش مـی گن این اشپیل چیـه؟ مـیگه خوب اشپیل دیگه مـیگن برو یکیش رو بیـار ببینیم چیـه مـیره و مـیاد مـیگه اشپیل تموم شده... پسر خوب یک پسر خوب هنوز امضاء گواهی نامـه اش خشک نشده بـه رانندگی خانمـها گیر نمـی دهد یـه پسر خوب کمتر با این جمله مواجه مـی شود"مشتری گرامـی دسترسی شما بـه این سایت مقدور نمـی باشد" یـه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نمـی رود یـه پسر خوب عالکساندر گراهام بل رو قاب نمـی کنـه بزنـه تو اتاقش يه پسر خوب پشت چراغ قرمز با دیدن یـه خانم چشماش مثه چراغهای فولنمـی زنـه بیرون یـه پسر خوب روزی چند بار بـه سازندگان یـاهو مسنجر لعنت مـی فرسته یـه پسر خوب سر کلاس که تا شعاع 3 متریِ هیچ خانمـی نمـی شینـه یـه پسر خوب وقت برگشتن بـه خونـه ماشینش بوی ادکلن زنونـه نمـی ده یـه پسر خوب هیچ وقت پای تلفن از این کلمات استفاده نمـیکنـه:"ساعت چند"؟ "کی مـیای؟" "کجا؟" "دیر نکنی ها" یک پسر خوب زمانی کهی مـی خواهد از عرض خیـابان عبور کند تعداد دنده را از 1 بـه 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نمـی کند ک پسر خوب زمانی کـه یک خانم راننده مـی بیند ذوق زده نشده و در صدد عقده ای بازی بر نمـی آید یک پسر خوب کـه ژیـان سوار مـی شود روی بنز همسایـه با سوئیچ ماشین نقاشی نمـی کشد یک پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس بـه نمایندگی از راهداری و شـهرداری خیـابانـهای شـهر را متر نمـی کند یک پسر خوب دکمـه های پیراهنش را از یک متر زیر ناف که تا زیر چانـه کاملا بسته و با سنجاق قفلی محکم مـی کند یک پسر خوب بـه محض دیدن همسایـه رنگش لبویی شده و چشمش را بـه آسفالت مـی دزود یک پسر خوب روزی 10بارهوس بردن نذری بـه دم درون خانـه همسایـه کـه تصادفا دم بخت دارند را نمـی کند یک پسر خوب 5ساعت درون آهنگ جواد یساری نخوانده وبرای همسایگان آلودگی صوتی ایجاد نمـی کند یک پسر خوب با دوستانی کـه مشکوک بـه و لا ابالی گری هستند معاشرت نمـی کند یک پسر خوب همواره بـه اسم خود افتخار مـی کند و به هر کـه مـی رسد نمـی گوید کـه بجای اصغر بـه او رامتین و آرش و ... بگویند یک پسر خوب درون اثر دیدن افراد غرب زده جو گیر نشده و لحاف کرسیـه قرمز خال خال یشمـی را بـه پیراهن تبدیل نکرده و سر زانو خود را جر نمـی دهد یک پسر خوب تقاضای وسایل نا مربوطی از قبیل موبایل را از خانواده ندارد یک پسر خوب درون صورتی کـه با نامزد خود بیرون رفت وی بـه خانم متلک گفت فورا با پلیس 110 تماس حاصل مـی کند یک پسر خوب همانند زنکها تلفن را قورت نداده و سالی بـه 12 ماه دهانش بوی تلفن نمـی دهد یک پسر خوب هر صدایی از قبیل قار و قور شکم اهل خانـه را با صدای تلفن اشتباه نگرفته و يک متر بـه بالا نمـی پرد یک پسر خوب به منظور بیرون رفتن از خانـه 1 ساعت جلوی آئینـه نایستاده و بزک نمـی کند یک پسر خوب تنـها جوکهایی را بیـان مـی کند کـه مورد تائید 1)وزارت ارشاد اسلامـی 2)وزارت بهداشت 3)وزارت مبارزه با تبعیضات استانی و ... باشد(منو مـی گه!) یک پسر خوب درون جشنـهای فامـیلی جو گیر نشده و نمـی د که تا آبروی کل خاندان را بر باد دهد یک پسر خوب هر زمان کـه عشقش کشید با زیر شلواری کردی چین پیلیسه دار و یـا شرت دوز و رکابی همانند قورباغه بـه وسط کوچه نمـی پرد یک پسر خوب که تا به حال مشاهده نشده      

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون یکشنبه بیستم شـهریور ۱۳۹۰  |
 عكس متحرك

برچسب ها : انیمـیشن, بامزه, بوس, بوسه, بچه, جالب, جدید, خنده, خنده دار, , دیدنی, زیبا, سنجاب, طنز, عکس, عمتحرک, عهای متحرک, قشنگ, متحرک, پیر, پیرزن, پیرمرد, گوزن

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون یکشنبه بیستم شـهریور ۱۳۹۰  |
 ‘//////////////////
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون یکشنبه بیستم شـهریور ۱۳۹۰  |
 تعداد دقیق مژه هایت را مـیدانم…. -
تعداد دقیق مژه هایت را مـیدانم…. -  

تعداد دقیق مژه هایت را مـیدانم…

تعجب نکن

زندانی مگر کاری جز شمردن مـیله های زندانش دارد!!؟

برچسب ها : تعجب, تنـها, , دقیق, زندان, زندانی, زیبا, شمردن, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, قشنگ, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, مژه, مـیله, نگاه, چشم, کار

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه هجدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 داستان آموزنده عقاب -
داستان آموزنده عقاب -  

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را درون لانـه مرغی گذاشت.

عقاب با بقیـه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.

در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد کـه مرغها مـی د؛

برای پیدا کرم ها و حشرات زمـین را مـی کند

و قدقد مـی کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیـار، کمـی درون هوا پرواز مـی کرد

………….

سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.

او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریـان شدید باد پرواز مـی کرد.

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟

همسایـه اش پاسخ داد: این یک عقاب است.

سلطان پرندگان. او متعلق بـه آسمان هست و ما زمـینی هستیم.

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر مـی کرد یک مرغ است.

دابوت بـه عنوان جدید ترین متد روانشناسی موفقیت مـی گوید:

“اول از حصار اندیشـه پوسیده ای کـه سالها درون آن زندانی بوده اید رها شوید.

خود را بیـابید ، آنگاه آماده پرواز بـه سوی اه بزرگ شوید.”

برچسب ها : آسمان, آسمان ابری, آماده, آموزشی, آموزنده, ابر, اندیشـه, اه, اول, باد, بال, بالا, بزرگ, بسیـار, بقیـه, بهت زده, تخم, تخم عقاب, جالب, جدید, جریـان, جملات, جملات آموزشی, جملات آموزنده, جملات بزرگان, جملات زیبا, جملات زیبا و آموزنده از بزرگان, جمله, جوجه, حرکت, حشرات, حصار, دابوت, داستان, داستان آموزنده, داستان زیبا و آموزنده, داستان های کوتاه, داستان کوتاه, دست, دست و پا زدن, رها, روانشناسی, زمـین, زمـینی, زندان, زندانی, زندگی, زیبا, زیرا, سال, سر, سلطان, شدید, شکوه, طلایی, عظمت, عقاب, فراز, فراز آسمان, فکر, قدقد, لانـه, متد, متعلق, مرد, مرغ, مطالب, مطالب آموزشی, مفید, موفقیت, نگاه, هدف, همسایـه, هوا, پا, پرنده, پرواز, پوسیده, پیدا, پیر, کرم, کم, کمـی, کوتاه

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه هجدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 مردم هم مثل مـیخ ها…. -
مردم هم مثل مـیخ ها…. -  

مردم هم مثل مـیخ ها ،

وقتی جهتشان را گم مـیکنند،

تاثیرشان را از دست مـی دهند

و شروع مـی کنند بـه خم شدن.

برچسب ها : آموزشی, آموزنده, بزرگ, بزرگان, تاثیر, جملات, جملات آموزشی, جملات آموزنده, جملات بزرگان, جملات زیبا, جملات زیبا و آموزنده از بزرگان, جمله, جهت, خم, خم شدن, , دست, زیبا, شروع, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, قشنگ, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, مثل, مردم, مطالب, مطالب آموزشی, مطالب
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه هفدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 زندگی حتما کرد . . . -
زندگی حتما کرد . . . -  

روزگارا ، کـه چنین سخت بـه من مـیگیری

باخبر باش کـه پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیرتر از دیروزم، گرچه فردای غم انگیز مرا مـی خواند

لیک باور دارم دل خوشی ها کم نیست !

زندگی حتما کرد . . .

برچسب ها : آسان, باخبر, باور, باید, تنـها, , دل, دل خوشی, دلگیر, دیروز, روزگار, زندگی, زندگی حتما کرد, زیبا, سخت, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, غم انگیز, فردا, قشنگ, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, نگاه, پژمردن, کم

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه هفدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 عهای تولد -
عهای تولد -  

برچسب ها : birthday, happy, happy birthday, تبریک, تبریک تولد, تولد, تولدت مبارک, رز, رز قرمز, زیبا, شمع, شمع تولد, عزیز, عزیزم, عزیزم تولدت مبارک, عکس, عتولد, عهای تولد, قشنگ, کارت پستال, کیک, کیک تولد, گل, گل رز
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه یـازدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 پرنده ای کـه بال و پرش ریخته باشد! -
پرنده ای کـه بال و پرش ریخته باشد! -  

پرنده ای کـه بال و پرش ریخته باشد!

مظلومـیت خاصی دارد!

باز گذاشتن درون قفسش توهینی هست به او!

در قفس را ببند که تا زندان دلیل زمـینگیر شدنش باشد!

نـه پر و بال ریخته اش…

برچسب ها : باز, بال, تنـها, توهین, خاص, خاصی, دلیل, زمـینگیر, زندان, زیبا, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, قشنگ, قفس, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, مظلوم, مظلومـیت, پر, پرنده, کبوتر
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه یـازدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 خدا یک وقتهایی دلش نمـی خواهد…. -
خدا یک وقتهایی دلش نمـی خواهد…. -

چه دلمان بخواهد ، چه دلمان نخواهد ،

خدا یک وقتهایی دلش نمـی خواهد

ما چیزی کـه دلمان مـی خواهد را داشته باشیم . . .

برچسب ها : اشک, تنـها, خدا, , درد, درد و دل, دل, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, قشنگ, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, مردن, مرگ, وقت, چیز, چیزی, گریـه
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه یـازدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 صداقت درمقابل سیـاست دیگران، سادگی هست -
صداقت درمقابل سیـاست دیگران، سادگی است

صداقت درون مقابل سیـاست دیگران، سادگی است

و سیـاست درون مقابل صداقت دیگران ، خیـانت...

(دکتر علی شریعتی)

برچسب ها : آموزشی, آموزنده, بزرگ, بزرگان, جملات, جملات آموزنده, جملات بزرگان, جملات زیبا و آموزنده از بزرگان, جمله, خیـانت, , دکتر, دکتر شریعتی, دکتر علی شریعتی, سادگی, سخن, سیـاست, شریعتی, صداقت, عاشق, عاشقانـه, عشق, علی, علی شریعتی, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, غمگین, قشنگ, مطالب, مطالب آموزشی, مطالب آموزنده, مفید, مقابل
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه یـازدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 خدا هم ترک ما کرده
خدا هم ترک ما کرده -  

مرا اینگونـه باور کن

کمـی تنـها ٬ کمـی خسته

کمـی از یـاد ها رفته

خدا هم ترک ما کرده

خدا دیگر کجا رفته ؟

برچسب ها : اشک, باور, ترک, تنـها, خدا, خدا هم ترک ما كرده, خسته, , زیبا, شعر, شعر عاشقانـه, شعرهای عاشقانـه, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, قشنگ, نگاه, کجا, کم, یـاد
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون جمعه یـازدهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 دوست دارم کـه بدانی دوستت دارم! -
دوست دارم کـه بدانی دوستت دارم! -  

گرمـی دست هایت چیست کـه دستهایم آنـها را مـیطلبد ؟

در آینـه چشمـهایم بنگر چه مـیبینی؟

آیـا مـیبینی کـه تو را مـیبیند؟

صدای طپش قلبم را مـیشنوی کـه فریـاد مـیزند دوستت دارم؟

دوست ندارم کـه بگویم دوستت دارم.

دوست دارم کـه بدانی دوستت دارم!

برچسب ها : آغوش, آینـه, بدان, بغل, بنگر, خنده, , و پسر, دست, دست درون دست, دل, دوست, دوست دارم, دوستت دارم, زندگی, زیبا, ساحل, شادی, صدا, طپش, طپش قلب, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, عزوج های خوشبخت, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, فریـاد, قشنگ, قلب, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, نگاه, پسر, چشم, گرم, گرمـی
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 هفت راز خوشبختی از زبان کورش کبیر -
هفت راز خوشبختی از زبان کورش کبیر -  

هفت راز خوشبختی از زبان کورش کبیر:

متنفر نباش

عصبانی نشو

ساده زندگی کن

کم توقع باش

همـیشـه لبخند بزن

زیـاد ببخش

و

یک دوست خوب داشته باش

برچسب ها : آموزشی, آموزنده, ببخش, بزرگ, بزرگان, توقع, جملات, جملات آموزنده, جملات بزرگان, جملات زیبا و آموزنده از بزرگان, جمله, خوب, خوشبخت, خوشبختی, , و پسر, دوست, راز, راز خوشبختی, رز, زبان, زندگی, زیـاد, زیبا, ساده, سخن, عاشق, عاشقانـه, عشق, عصبانی, عکس, عزوج های خوشبخت, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, قشنگ, لبخند, متنفر, مطالب, مطالب آموزشی, مفید, هفت, همـیشـه, پسر, کبیر, کم, کم توقع, کوروش, کوروش کبیر, گل, گل رز
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 داستان های شیوانا…عشق یعنی انجام ن! -
داستان های شیوانا…عشق یعنی انجام ن! -  

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی بـه شـهری دور مـی رفتند. با توجه بـه مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود کـه بسیـاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنـها سفر مـی د و وقتی بـه استراحتگاهی مـی رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی مـی رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند کـه هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همـیشـه به منظور عیش و خوشگذرانی از بقیـه جدا مـی شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیـاری دیگر از کاروانیـان از گروه جدا نمـی شد. یک روز درون حین پیـاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی درون مورد معنای واقعی عشق پرسید.

همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمـی کنم. همسرم کـه در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یـا بقیـه خبردار شد با خرید هدیـه ای او را راضی بـه چشم پوشی مـی کنم. بـه هر صورت وقتی کـه به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایـای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این مـی شود معنای واقعی عشق!”…………….

شیوانا رو بـه شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی کـه محبوب را خوشحال مـی کند. اما این همـه عشق نیست. بلکه چیزی مـهم تر از آن هست کـه این رفیق دوم ما کـه در طول سفر بـه همسر خود وفادار هست و حتی درون غیبت او خیـانت هم نمـی کند، دارد بـه آن عمل مـی کند. بیـائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیـاشی و عشرت نمـی رود؟”

مرد دوم کـه سر بـه زیر و پابند اخلاقیـات بود تبسمـی کرد و گفت:” بـه نظر من عشق فقط این نیست کـه کارهایی کـه محبوب را خوشایند هست انجام دهیم. بلکه معنای آن این هست که از کارهایی کـه موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب مـی شود دوری جوئیم. من چون مـی دانم کـه انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، مـی تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار درون آن دنیـا و پس از مرگ باشد، باز هم دلم نمـی آید خاطر او را مکدر سازم و به همـین خاطر بـه عنوان نگهبان امانت او بـه شدت اصول اخلاقی را درون مورد خودم اجرا مـی کنم و نسبت بـه آن سخت گیر هستم. “

شیوانا سرش را بـه علامت تائید تکان داد و گفت:

” دقیقا این معنای عشق است. مـهم نیست کـه برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایـه مـی گذاری و چقدر زحمت مـی کشی و چه کارهای متنوعی را انجام مـی دهی که تا خود را به منظور او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را بـه سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی کـه محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”

برچسب ها : آزردگی, آموزنده, اجرا, اخلاق, اخلاقی, استراحت, استراحتگاه, اصول, اصول اخلاقی, امانت, انجام, اهل, بخشیدن, برخورد, بسیـار, بعضی, بقیـه, تائید, تاجر, تازه, تبسم, تجربه, تنـها, توسط, تکان, جدا, حتی, حرام, حرکات, حرکت, حفظ, حق, خبر, خبردار, خرید, خوش, خوشحال, خوشگذرانی, خیـانت, داستان, داستان های شیوانا, داستان های کوتاه, داستان کوتاه, دقیق, دقیقا, دل, دلپذیر, دنیـا, ده, دهکده, دور, دوری, دوست, دوست داشتن, دوم, دیگر, راضی, راه, ربودن, رفتار, رفیق, روز, روزگار, روزی, زحمت, زشت, زندگی, زیر, سخت, سخت گیر, سر, سر بـه زیر, سفر, سمت, سوال, شاگرد, شدت, شـهر, شیرین, شیوانا, صورت, طبیعی, طول, طولانی, عشرت, عشق, عشق یعنی, عشق یعنی انجام ندادن, علاقه, علاقه مند, علامت, عمل, عملی, عیـاشی, عیش, غیبت, فراوان, فقط, لحاظ, لذت, لذت بخش, مایـه, متنوع, متنوعی, محبوب, محروم, مرتکب, مرد, مردان, مرگ, مسافت, معنا, معنای واقعی عشق, مقصد, مـهم, مواظب, موجب, مکدر, ناراحت, ندادن, نزدیک, نگاه, نگهبان, هدیـه, همراه, همسر, همسرم, همسفر, همکار, همـیشـه, هیچ, واقعی, وفادار, وقتی, پا, پابند, پیـاده, پیـاده روی, چاره, چرا, چشم, چشم پوشی, چیز, کار, کاروان, کوتاه, گروه, یعنی
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 داستان کوتاه و جالب : دقت درون انتخاب همسر ( طنز ) -
داستان کوتاه و جالب : دقت درون انتخاب همسر ( طنز ) -  

یـه آهو بود کـه خیلی خوشگل بود.

روزی یک پری بـه سراغش اومد و بهش گفت:

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشـه؟

آهو گفت: یـه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

……………………..

پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ به منظور طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید: علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: شوخی سرش نمـیشـه، که تا براش عشوه مـیام جفتک مـی اندازه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: آبروم پیش همـه رفته، همـه مـیگن شوهرم حماله.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونـه ام عین طویله است.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش مـی پرسم مثل خر بهم نگاه مـی کنـه.

حاکم پرسید: دیگه چی؟

آهو گفت: که تا بهش یـه چیز مـی گم صداش رو بلند مـی کنـه و عرعر مـی کنـه.

حاکم پرسید:دیگه چی؟

آهو گفت: از من خوشش نمـی آد، همـه اش مـیگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها مـی مونی.

حاکم رو بـه الاغ کرد و گفت: آیـا همسرت راست مـیگه؟

الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا این کارها رو مـی کنی ؟

الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.

حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه … چی کارش مـیشـه کرد.

نتیجه گیری اخلاقی: درون انتخاب همسر دقت کنید

مثل آهو فکر نکن ! خر نصبیت مـی شود !

برچسب ها : آبرو, آموزنده, آهو, اخلاق, اخلاقی, ازدواج, اعصاب, الاغ, انتخاب, بامزه, بعد, بلند, تصیب, توافق, جالب, جدا, جدایی, جفتک, جنگل, جون, حاکم, حمال, خر, خرد, خره, خشن, خوش, خوشگل, خونسرد, خونـه, خیلی, داستان طنز, داستان های کوتاه, داستان کوتاه, دقت, دوست, روز, روزی, زحمت, زحمتکش, سراغ, شش, شوخی, شوهر, شوهرم, صدا, طلاق, طنز, طویله, عرعر, عشوه, علت, فکر, لاغر, لاغر مردنی, مانکن, ماه, مثل, مرد, مردنی, مسکن, مشکل, موجود, نتیجه, نگاه, همسر, همـه, پری, کار, کوتاه, گفت
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 داستان آموزنده : قانون بازگشت -
داستان آموزنده : قانون بازگشت -  

مردی از یکی از دره های پیرنـه درون فرانسه مـی گذشت ، کـه به چوپان پیری برخورد.

غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت د .

بعد صحبت بـه وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر بـه خدا اعتقاد داشته باشم حتما قبول کنم کـه آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم مـی گویند کـه او قادر مطلق هست و اکنون و گذشته و آینده را مـی شناسد…

چوپان ناگهان و بی مقدمـه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !

بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد بـه ناسزا گفتن بـه همـه چیز و همـهی !!!

صدای فریـادهای چوپان نیز درون کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همـین دره هست ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او

آزادیم آواز بخوانیم یـا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری کـه مـی کنیم ، بـه درگاه او مـی رسد و به همان شکل بـه سوی ما باز مـی گردد .

خداوند پژواک کردار ماست …

برچسب ها : آزاد, آزادی, آموزنده, آوا, آواز, آگاهی, آینده, اعتقاد, اعمال, انسان, اکنون, باز, بازگشت, بی مقدمـه, تقسیم, خدا, خداوند, داستان, داستان های کوتاه, داستان کوتاه, دراز, دره, درگاه, زندگی, زیرا, سرنوشت, سو, شروع, شناس, شکل, صحبت, صدا, غذا, فرانسه, فریـاد, قادر, قانون, قانون بازگشت, قبول, قطع, مدت, مرد, مردم, مسئول, مطلق, مفید, مقدمـه, ناسزا, ناگهان, همـین, هیچ, وجود, پروردگار, پژواک, پیر, چوپان, چیز, کاری, کردار, کوتاه, کوه, گذشته
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 فرض کنید زندگی همچون یک بازی هست - ۰

فرض کنید زندگی همچون یک بازی هست - ۰
فرض کنید زندگی همچون یک بازی هست قاعده این بازی چنین هست که بایستی پنج توپ را درون آن واحد درون هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمـین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنـها شیشـه ای هستند . پر واضح هست که درون صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمـین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر بـه محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد مـیشوند. آن چهار توپ شیشـه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است. کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همـیشـه کاری به منظور کاسبی وجود دارد ولی دوستی کـه از دست رفت دیگر بر نمـیگردد، خانواده ای کـه از هم پاشید دیگر جمع نمـیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمـیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد. برچسب ها : آرامش, آرامشی, آزرده, آموزشی, آموزنده, از دست رفت, از دست رفته, از هم پاشید, افتاد, افتادن, با ارزش, باز, بازی, باقی, بالا, برخورد, ترجیح, توپ, توپ شیشـه ای, توپ پلاستیکی, جمع, جنس, خانواده, خرد, دست, دوباره, دوست, دوستان, دوستی, دیگر, روانشناسی, روح, روی زمـین, زمـین, زندگی, زیبا, سلامت, سلامتی, شکسته, شیشـه, صورت, عاشق, عاشقانـه, عبارت, عشق, عوامل, عکس, عتوپ, فرض, فوق, قاعده, قشنگ, لاستیک, مانع, محض, مطالب, مطالب آموزشی, مفید, نوسان, همـیشـه, هوا, هیچ, واحد, واضح, وجود, پنج, چهار, چون, کار, کاسب, کاسبی, کاملا
تست شخصیت شناسی با انگشتان - ست شخصیت شناسی با انگشتان آیـا که تا به حال بطور دقیق بـه انگشتان دستان خود نگاه کرده اید؟ که تا به حال فکر کرده اید کـه به کدامـیک علاقه بیشتری نسبت بـه بقیـه دارید؟ ………………….. برچسب ها : آموزشی, آموزنده, احساس, احساساتی, اشخاص, افراد, اقتصاد, اقتصاد دانان, انتخاب, انسان, انسان های کاری, انگشت, انگشتان, انگشتان دست, اهمـیت, اول, بقیـه, بیشتر, بین, تست, تست شخصیت شناسی, تست شخصیت شناسی با انگشتان, توضیح, ثروت, حال, حدود, خانواده, خوب, خوبی, خودخواه, خودپرست, خوشحال, دست, دقت, دقیق, دنبال, دیگران, روابط, روانشناسی, زندگی, زیـاد, سپس, شخصیت, شخصیت شناسی, شماره, عاشق, عاشقانـه, عاطفی, عشق, علاقه, علاقه مند, عکس, عدست, فرد, فرزند, مادی, مال, مالی, محبت, مسایل, مشترک, مطالب, مطالب آموزشی, معمولا, مفید, مورد, موفقیت, مـیزان, نشان, نظر, نماد, نگاه, همـه, وجدان, وضعیت, پایبند, چیز, کار, کلی دشمن زندگی زناشویی از دیدگاه روانشناسان -   دشمن زندگی زناشویی از دیدگاه روانشناسان ۱- تلویزیون تلویزیون قاتل عشق است. درون این مورد هیچ شکی نداشته باشید! حتی کاملا توصیـه مـی شود کـه شام خوردن جلوی تلویزیون را قدغن کنید. هر شب غذا خوردن جلوی تلویزیون بـه همراه گویندگان نمـی‌گذارد حواستان بـه همسرتان و فرزندانتان باشد، از آن گذشته آن‌قدر جلوی تلویزیون بـه تماشای فیلم مشغول بوده‌اید کـه وقتی بـه رختخواب مـی‌روید‌، حتی دیگر وقت ندارید با هم حرف بزنید و از حال یکدیگر باخبر شوید. تنـها چاره کار این هست که این دشمن را از زندگی عاشقانـه بیرون بیندازید! به منظور آنکه درون این کار زیـاد سخت‌گیری نکرده باشید‌، مـی‌توانید موافقت کنید کـه در هفته‌، بعضی از شب ها تلویزیون خاموش باشد. البته فراموش نکنید کـه تلوزیون درون رابطه ی مـیان والدین و فرزندان نیز بعضا نقش های مخرب زیـادی دارد. برچسب ها : آخر, آراسته, آرایشگاه, آموزشی, آموزنده, آینده, اتفاق, اتومبیل, اسلام, اصرار, اصل, اضافی, اعتماد, اغلب, البته, انتظار, اوقات, اول, بالا, باور, بدگمانی, برنامـه, بزرگ, بسیـار, بهتر, بهترین, بچه, بی توجه, بی توجهی, بی خیـال, بیرون, بیشتر, تاثیر, تاکید, تحت تاثیر, تحمـیل, تشخیص, تصمـیم, تصور, تعریف, تفاهم, تقویت, تلقین, تلویزیون, تماشا, تمجید, تنـها, تهیـه, توجه, توصیـه, جلو, جوراب, حال, حد, حرف, حسادت, حضور, حقیقت, حواس, خارج, خاص, خاموش, خانـه, خانواده, خبر, خرید, خستگی, خواب, خوش, خیـال, درست, درمان, درنگ, درهم, درون, دشمن, دو نفره, دور, دوست, دیدگاه, دیر, ذهن, راهنمایی, رختخواب, رستوران, رفتار, رمانتیک, رها, روان, روانشناسان, روانشناسی, روایـات اسلامـی, زمان, زن, زن و شوهر, زناشویی, زندگی, زندگی زناشویی, زیـاد, زیبا, ساعات, ساعت, سال, ستوه, سخت, سر کار, سرعت, سعی, سفارش, سکوت, سین جین, سینما, شام, شب نشینی, شر, شرط, شعله, شـهر, شور, شوریدگی, شوق, شوهر, شک, شکل, شیک, صدق, صله ی رحم, صمـیمـی, ظاهر, عاشق, عاشقانـه, عشق, عصبانیت, علاقه, عمل, غذا, فراموش, فراوان, فرد, فرزند, فکر, فیلم, قابل, قدغن, قدیم, قدیمـی, قضیـه, لذت, متاسفانـه, مخرب, مدت, مرتب, مشاوره, مشترک, مشغول, مضر, مطالب آموزشی, مفرط, مناسب, منزل, منفی, مـهم, مو, مواظب, موافق, موافقت, موضوع, مـیهمان, مـیهمانی, نا مرتب, نابود, نام, ناهار, نفر, نقش, نـهایت, نکته, نگاه, نیـاز, هدیـه, هزینـه, هفته, همسر, همکار, هوا, والدین, وضع, وقت, ولو, پارک, چاره, ژولیده, کار, کافی, کت, کمبود, کمک, کوتاه, کوتاه مدت, گذشته, گردش, گرم, گفت و گو, گوش, یکدیگر چرا مردان کم حرفند؟؟؟؟ -   چرا مردان کم حرفند؟؟؟؟ بسیـاری از زنان تصور مـی‌کنند کـه همسرانشان قوی ولی خیلی کم حرفند. درون واقع خانم‌ها درون شگفتند کـه این همسران قوی چرا درون باره احساسات و افکار خود چیزی نمـی‌گویند یـا بـه اصطلاح همـه اش توی خودشان هستند. اما، واقعیت این هست که مردان هم دوست دارند درون باره امـید‌ها و آرزو‌ها، ترس‌ها و افکار، احساسات و عواطف خود حرف بزنند. شما سعی مـی‌کنید ساعتی را با همسرتان و به دور از جار و جنجال بچه‌ها تنـها بمانید بـه آن امـید کـه شاید کمـی هم درباره خودتان و زندگی مشترکتان با هم گفت‌وگو داشته باشید اما، غالبا مثل مجسمـه ابو الهول ساکت مـی‌ماند………….. برچسب ها : آرامش, آرزو, آقا, آموزشی, آموزنده, ابوالهول, احتمال, احساس, اختلاف, استاد, اشتباه, البته, امـید, انتظار, انرژی, اوقات, بالا, بحث, برعکس, بمب, بهتر, بچه, بیرون, تاکتیک, تردید, ترس, تسلیم, تلویزیون, تنش, تنـها, تنگنا, جدی, جریـان, جنجال, حرف, خانم, خانـه, خوب, خیلی, دخالت, در, درد, درد سر, درد و دل, درک, دست, دقیقه, دل, دلیل, دور, دوست, رابطه کلامـی, راحت, راست, راه, رشته, روابط زناشویی, روانشناسی, روشن, زبان, زن, زناشویی, زندگی, زندگی مشترک, زیـاد, ساده, ساعت, ساکت, سبقت, سخن, سوال, سیر, شاهد, صحبت, عمل, عواطف, عینی, فرصت, فنجان, فکر, قدم, قدیم, قوی, لب, مالی, مثل, مجرم, مجسمـه, محیط, مرد, مشاوره, مشترک, مشکل, مطالب آموزشی, مـهارت, مـهم, ناتوان, نتیجه, همسر, وارد, وحشت, وحشت زده, ورود, وقت, پرتنش, پرسش, پیـاز, چای, چرا, چشم, کار, کلام, کم, گذشته, گریز, گله اختلاف درون زندگی گاهی اوقات مفید است… با این دید بـه مسائل نگاه کنیم…. اختلاف درون زندگی زناشویی ممکن هست ناخوشایند بـه نظر برسد اما درون حقیقت اگر با آن درست برخورد کنیم روابط را بـه سطح بالاتری از همکاری و سرزندگی سوق مـی دهد. بـه جای اینکه اختلاف علامت پایـان رابطه باشد مـی توان آن را کاتالیزوری به منظور تغییرات مثبت و کشف چیزهای جدید درون رابطه دانست. بـه روش های ملموس زیر توجه کنید. درون این موارد اختلاف مـی تواند سبب تغییرات مثبت درون رابطه شود. مـهم ترین نکته درون دستیـابی بـه نتیجه مثبت از یک جر و بحث تند تغییر زاویـه دید است. درون طول گفت وگو با همسرتان همـیشـه بـه خاطر داشته باشید هر دو با هم اختلاف دارید، طرف مقابل هم جنبه های مثبتی دارد، همـه مشکلات را بـه گردن او نیندازید.   برچسب ها : آدم, آمادگی, آموزشی, آموزنده, آگاه, اتفاق, احترام, اختلاف, اختلاف درون زندگی گاهی اوقات مفید است, ادب, ارزش, اضطراب, اعتماد, امـید, انتظار, اهمـیت, با این دید بـه مسائل نگاه کنیم, بالا, بحث, بد, برنامـه ریزی, بهتر, بگو مگو, بی ادبی, بیشتر, تاکید, ترس, تصمـیم گیری, تغییر, تلاش, تنفر, توجه, تکیـه, جدید, جر و بحث, جنبه, حل, خانواده, خانوادگی, خوب, خیلی, داد و بیداد, درست, درک, دور, دوست, رابطه, راحت, راه, رشد, رضایت, روانشناسی, رویـا, زاویـه, زمان, زن, زناشویی, زندگی, زوج, زود, سرزنش, سریع, سطحی, سلامت, سلیقه, شغل, شوهر, شکایت, شکست, صادق, صحبت, صد درون صد, صداقت, صمـیمـی, طبیعی, طلا, طول, عقیده, عمر, عمـیق, عکس, عمشاجره زن و شوهر, غر زدن, غرق, غلط, غمگین, فاصله, فرصت, فکر, قدیم, متحد, متنفر, مثبت, مساله, مستقیم, مشاجره, مشاوره, مشتاق, مشترک, مشکل, مطالب آموزشی, مفید, مـهارت, مـهم, موفق, مکالمـه, نا امـید, نابود, نادرست, نتیجه, نقش, نگاه, هدف, هراس, همسر, همکاری, همـیشـه, هیجان, واضح, وسوسه, وقت, پاداش, کار, کشف, گردن, گوش فقط مخصوص آقایون محترم !!!! - فقط مخصوص آقایون محترم !!!! ۱٫به موهای همسرت همـیشـه توجه داشته باش ، حتی اگه ژولیده باشـه، بهش بگو کـه امروز موهاش نسبت بـه همـیشـه ژولیده تره.یـا رنگش با همـیشـه فرق مـیکنـه. یـا مدلش با همـیشـه فرق مـیکنـه و…. ۲٫ وقتی کـه از درون مـیایی تو حواستون بـه آرایشش باشـه ، چون امکان داره کـه به خاطر تو یـه کوچولو آرایششو تغییر داده باشـه و مـیخواد بدونـه تو متوجه این تغییر کوچولو شدی یـا نـه….. ۳٫ با تمام خستگیی کـه از سر کار داری سعی کن درون هنگام ورود بـه خونـه خودتو خوشحال نگه داری. چون اولین برخورد درون هنگام ورود بـه خونت خیلی مـهمـه. اگه مردی و زنت رو دوست داری ، سعی کن این ناراحتیتو به منظور خودت نگه داری. ((معلمـی داشتم کـه مـیگفت: شما فکر مـیکنین من ناراحتی ندارم؟ ولی وقتی کـه من وارد کلاس مـیشم ، تمام مشکلاتم رو دسته بندی مـیکنم و مـیزارم پشت این درون و بعد وارد کلاس مـیشم کـه یـه وقت با شما قاطی نشـه!!! )) حتما اینطور باشید و مشکلات زندگی رو بر دوش خودتون بکشین. درسته زن هم درون این زندگی نقشی داره ولی هری مسوولیت خودشو داره … اون موقع کـه بچه بـه دنیـا مـیاد، کی تحمل بـه دنیـا اومدن بچه رو تحمل مـیکنـه؟ حتی اگه سزارین باشـه… کی شیر بچه رو مـیده؟ … کی که تا صبح پا بـه پای بچه که تا صبح بیدار مـیمونـه ؟ و خیلی مسائل دیگه …. برچسب ها : آدامس, آرایش, آقا, آموزشی, آموزنده, ابراز علاقه, ابرو, ابزار, اتفاق, استثنا, اعتراض, اول, اولین, بازی, برق, بچه, بیدار, بیشتر, تحمل, تغییر, تفاهم, تفریح, توجه, جنجال, جنس, حس, حساس, حساسیت, حق, حواس, خالص, خانم, خانواده, خستگی, , شوهر, خوب, خوشحال, خونـه, خیـانت, خیلی, دانش, دانشمند, درد, درد و دل, درست, درون, دعوا, دل, دلواپس, دنیـا, دوست, ذره, ذره بین, راهنما, راهنمایی, رنگ, روانشناسی, روز, ریز, زمان, زن, زندگی, سخت, سزارین, سعی, سلول, سوء تفاهم, شاخه گل, شوهر, شک, شکلات, شیر, شیک, صبح, عشق, علاقه, فرق, فقط, فقط مخصوص آقایون محترم, قاطی, قانون, قهر, لطیف, مادر, مادر شوهر, محترم, مدل, مرد, مشاوره, مشکل, مشکلات, مطالب آموزشی, معلم, مغز, مـهم, مو, مواظب, موضوع, ناراحت, ناز, ناگوار, نقش, همسر, همـیشـه, واقعی, ورود, وقت, ژولیده, کار, کشتی, کفش, کلاس, کوچولو, کوچک, کیف, گل, گوش

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 خطا از من است، مـی دانم -
خطا از من است، مـی دانم -  

خطا از من است، مـی دانم.

از من کـه سالهاست گفته ام “ایـاک نعبد”

اما بـه دیگران هم دلسپرده ام

از من کـه سالهاست گفته ام ” ایـاک نستعین”

اما بـه دیگران هم تکیـه کرده ام

اما رهایم نکن

بیش از همـیشـه دلتنگم

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم.

برچسب ها : اشک, اندازه, ایـاک نستعین, ایـاک نعبد, تمام, تنـها, تکیـه, خدا, خطا, خطا از من است, دل, دلتنگ, دلتنگم, رها, روز, زیبا, سال, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, فقط, فقط خدا, قشنگ, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, مناجات, نبودن, همـیشـه

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 لبخند -
لبخند -  

لبخند ، لطیف‌ترین و زیباترین سخن هست برای آنکه بگویی:

“دوستت دارم”

برچسب ها : , و پسر, دوست, دوستت دارم, زندگی, زیبا, سخن, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, عزوج های خوشبخت, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, قشنگ, لبخند, لطیف, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, نگاه, پسر
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 پیـاده مـیشوم ، دنیـا! ، نگهدار . . . -
پیـاده مـیشوم ، دنیـا! ، نگهدار . . . -  

نـه دل درون دست محبوبی گرفتار

نـه سر درون کوچه باغی بر سر دار

از این بیـهوده گردیدن چه حاصل؟

پیـاده مـیشوم ، دنیـا! ، نگهدار . . .

برچسب ها : باغ, بیـهوده, تنـها, حاصل, دار, درد, درد و دل, دست, دل, دنیـا, سر, شعر, شعر عاشقانـه, شعرهای عاشقانـه, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, غم, قشنگ, محبوب, نگهدار, پیـاده, پیـاده مـی شوم, کوچه, گرفتار
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 وجود خدا -
وجود خدا -  

اگه وجود خدا باورت بشـه

یـه نقطه مـیذاره زیر باورت

و مـیشـه

یـاورت

برچسب ها : آموزنده, باور, تنـها, خدا, , دریـا, دریـا متحرک, زندگی, زیبا, شب, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, عدریـا متحرک, ععاشقانـه, عمتحرک, عهای عاشقانـه, عهای متحرک, قشنگ, ماه, متحرک, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, نقطه, نگاه, وجود, وجود خدا, یـاور

|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |
 فرق هست بین دوست داشتن و داشتن دوست ! -
فرق هست بین دوست داشتن و داشتن دوست ! -  

فرق هست بین دوست داشتن و داشتن دوست،

دوست داشتن امری لحظه ایی است،

اما داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

برچسب ها : استمرار, امر, داشتن, داشتن دوست, دوست, دوست داشتن, رز, زیبا, عاشق, عاشقانـه, عشق, عکس, ععاشقانـه, عهای عاشقانـه, فرق, قشنگ, لحظه, متن عاشقانـه, متن های عاشقانـه, گل, گل رز
|+| نوشته شده توسط محمدرضا كاوه سامانی درون پنجشنبه دهم شـهریور ۱۳۹۰  |




[ع دست مردونه سروم خورده]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Sat, 24 Nov 2018 21:09:00 +0000



ع دست مردونه سروم خورده

خدا یکی عشق هم یکی - imha.blogfa.com

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنـها گذاشتی

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنـها گذاشتی

رفتی درون فصلی کـه تنـها امـیدم خدا بود و ترانـه و تو کـه دستهایت سایـه بانی بود بر بی

کسی های من ...

تو کـه گمان مـی کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را درون مـی یـابی

تو کـه گمان مـی کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری 

و افسوس کـه حتی نمـی خواستی هم قسم باشی ...

افسوس رفتی ... ع دست مردونه سروم خورده ساده ، ع دست مردونه سروم خورده ساده مثل دلتنگی های من و حتی ساده مثل سادگی هایم !

من ماندم و یک عمر خاطره و حتی باور نکردم این ب را

کاش کمـی از آنچه کـه در باورم بودی ، درون باورت خانـه داشتم !

کاش مـی فهمـیدی صداقتی را کـه در حرفم بود و در نگاهت نبود 

کاش مـی فهمـیدی بی تو صدا تاب نمـی آورد ...

رفتی و گریـه هایم را ندیدی و حتی نفهمـیدی من تنـهای بودم کـه ....

قصه بـه پایـان رسید و من هنوز درون این خیـالم کـه چرا بـه تو دل بستم

و چرا تو بـه این سادگی از من دل بریدی ؟!!

که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانـه ها شدی ؟!!

ترانـه ها یی کـه گرچه درون نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود کـه سادگی ام را

باور نکردی !

گناهت را مـی بخشم ! مـی بخشمت کـه از من دل بریدی و حتی ندیدی کـه بی تو چه بر

سر این ترانـه ها مـی آید !

ندیدی اشک هایی را کـه قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی کـه از هرچه بود از

شادی نبود !

بغضی کـه به دست تو شکست و چشمانی کـه از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به

این اشکها اعتنا نکردی !

اعتنا نکردی بـه حرمت ترانـه ها یی کـه تنـها سهم من از چشمانت بود !

به حرمت آن انار سرخ کوچکی کـه  اولین دیدار بـه امـید خوش یمنی بـه من دادی  !

به حرمت قدمـهایی کـه با هم درون آن کوچه ی همـیشگی زدیم !

به حرمت بوسه هایمان ! نـه !

تو حتی بـه صدای لرزانم  هم اعتنا نکردی !
راستی سجاده ی عشق کجاست؟!

***********************************
قصه بـه پایـان رسید و من همچنان درون خیـال چشمان سیـاه تو ام کـه ساده فریبم داد !

قصه بـه پایـان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویـا ها دلگیرم !

خدانگهدار ... خدانگهدار

آموخته ام ... ع دست مردونه سروم خورده کـه هیچ درون نظر ما کامل نیست که تا زمانی کـه عاشق بشویم.
آموخته ام ... کـه زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.
آموخته ام ... کـه فرصتها هیچ گاه از بین نمـی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ... کـه لبخند ارزانترین راهی هست که مـی شود با آن، نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ... کـه نمـی توانم احساسم را انتخاب کنم،اما مـی توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ... کـه همـه مـی خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ مـی دهد کـه در حال بالا رفتن از کوه هستید.
آموخته ام ... کـه کوتاهترین زمانی کـه من مجبور بـه کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را حتما انجام دهم.

        

از ته دلم آرزو مـی کنم


اگر مـی توانستم مجازاتت کنم

از تو مـی خواستم......

به اندازه ای کـه تو رو دوست دارم

مرا دوست داشته باشی

.... بخاطر تمام خنده هايي كه از صورتم گرفتي .... بخاطر تمام غمـهايي كه بر صورتم نشاندي .... نمي بخشمت .... بخاطر دلي كه برايم شكستي .... .. بخاطر احساسی كه برايم پرپر كردي ..... نمي بخشمت .... بخاطر زخمي كه بر وجودم نشاندي ..... بخاطر نمكي كه بر زخمم گذاردي .... و مي بخشمت بخاطر عشقي كه بر قلبم حك كردي

 

اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر نامـهربان بودیم و رفتیم

گرچه این دنیـا ندارد اعتباری این را نوشتم که تا بماند یـادگاری

سلام سلامـی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال کـه دراسمان عشق بـه پروازدرامده هست سلامـی بـه بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمـه ساران سلامـی بـه لطافت گرمای بهاری سلامـی همچو بوی خوش اشنایی سلامـی بر خواسته از دل و نشسته بر دل

 

روز اول گل سرخي برام اوردي گفتي براي هميشـه دوستت دارم روز دوم گل زردي برايم اوردي گفتي دوستت ندارم روز سوم گل سفيدي برايم اوردي و سر قبرم گذاشتي و گفتي منو ببخش فقط يه شوخي بود

بهت نمـی گم دوسِت دارم،ولی قسم مـی خورم کـه دوسِت دارم بهت نمـی گم هرچی کـه مـی خوای بهت مـی دم،چون همـه چیزم تویی نمـی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یـه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یـه شونـه گشتی کـه گریـه کنی،صِدام کن بهت قول نمـی دم کـه ساکتت کنم ،اما منم پا بـه پات گریـه مـی کنم اگر دنبال مجسمـه سکوت مـی گشتی صِدام کن، قول مـی دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه مـی گشتی که تا نفرتتوخالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنـهاست اگه یـه روزخواستی بری قول نمـیدم جلوتو بگیرم اما باهات مـیدوم اگه بیـه روز خواستی بمـیری قول نمـی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو مـیمـیرم

 

چقدرعجيبه کـه تا مريض نشيي برات گل نمي ياره که تا گريه نکنيي نوازشت نمي کنـه که تا فرياد نکشيي بـه طرفت برنمي گرده که تا قصد رفتن نکنيي بـه ديدنت نمي ياد و تا وقتي نميريي تورو نمي بخشـه

هيچكس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود اگر كسي تو را آنطوركه ميخواهي دوست ندارد بـه اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد دوست واقعي كسي هست كه دستهاي تورابگيردولي قلب تورالمس كند بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن هست كه درون كنار او باشي و بداني كه هرگزبه اونخواهي رسيد

 

زندگی بـه من آموخت کـه چگونـه اشک بریزم اما اشک بـه من نیـاموخت کـه چگونـه زندگی کنم

با سیم نازمژه هات یـه عمره گیتارمـی نگاهتو کوک نکنی من خودمودارمـی چشمات اگه رو پنجرم طرحه ستاره نزنند دست خودم نیست دلمو بـه درودیوارمـی تواگه نباشی من مثل اون پسرکی کـه گمشده گوشـه کوچه مـی شینم ازغم تو زارمـی

 

زندگي همچون کلافي پيچ درون پيچ هست که اولش پيچ هست وآخرش هيچ است

عجب معلم بدی هست این طبیعت کـه اول امتحان مـیگیرد بعد درس مـیدهد

 

 بنام انکه اشک راآفريد که تا آتش جنگلهاي عشق را خاموش کند

هر بـه طریقی دل ما مـی شکند بیگانـه جدا دوست جدا مـی شکند بیگانـه اگر مـی شکند حرفی نیست از دوست بپرسید کـه چرا مـی شکند

 

دوست دارم زير بارون گريه کنم مي دوني چرا؟ چوني اشکهامو نمي بينـه حتي تو عزيزم

اي بسته بـه تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي کـه نـهفته درون دلم بود درون راه محبت تو کم بود

 

سکوت تنـها دوستي هست که هرگز خيانت نمي کند

عشق دو دستي تقديم نمي شود بعد براي انکه بـه دستش بياري کوشش کن

 

هرگز نديدم بر لبي لبخند زيباي تو را هرگز نمي گيردي درون قلب من جاي تو را

عشق تنـها ميکروبي هست که از راه چشم سرايت مي کند

 

شمع سوزان توام اينگونـه خامو شم نکن درون کنارت نيستم اما فراموشم نکن

اگر درون خواب مي ديدم غم روز جدايي را بـه دل هرگز نمي دادم خيال اشنايي را

يه كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين ه يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.ه هميشـه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشـه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه بـه اون چشماشو بده. وقتي كه ه بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش

نمـیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت هست سالهاست کـه من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار هست سالهاست کـه من درون چشمـه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمـی کنم کـه زندگی بی وفاست زندگی بـه من آموخت کـه چگونـه اشک بریزم اما اشکانم بـه من نیـاموخت کـه چگونـه زندگی کنم

 پرسید : ع دست مردونه سروم خورده بـه خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد ب بـه خاطر تو... گفتم بـه خاطر هیچ پرسید : بعد به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم مـی خواست داد ب بـه خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ درون حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطری کـه بخاطر هیچ چیز زندست

هميشـه بـه من مي گفت زندگي وحشتناک هست ولي يادش رفته بود کـه به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم بـه چه اندازه مرا دوست داري گفت بـه اندازه خورشيد درون اسمان نگاهي بـه اسمان انداختم ديدم کـه هوا باراني بود و خورشيدي درون اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم بـه چه اندازه مرا دوست داري گفت بـه اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي بـه اسمان انداختم ديدم کـه هوا ابري بود وستاره اي درون اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم

 

 هر وقت کـه دلي رو شکستي روي ديوار ميخي بکوب که تا به يادت باشـه کـه دلشو شکستي هر وقت کـه دلشو بدست اوردي ميخ را از روي ديوار درون بيار اخه دلشو بدست اوردي اما چه فايده جاي ميخ کـه رو ديوار مونده

روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و غايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشمميذاره همـه مي رن غايم ميشن تنبلي اون نزديکا غايم ميشـه حسادت ميره اون ور غايم ميشـه عشق مي ره پشت يه گل رز ديوانگي همـه رو پيدا مي کنـه بـه جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه کـه رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا مي زنـه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنـه که تا عشق پيدا بشـه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه بـه دست و پاي عشق بهش مي گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون مـی خواد بهش مي گه با من هم درد شو از اون وقت بـه بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس

 

اگه قلبمو شکستی بـه فدای یک نگاهت این منم چون گل یـاس نشستم سر راهت تو ببین غبار غم رو کـه نشسته بر نگاهم اگه من نمردم از عشق تو بدون کـه روسیـاهم اگه عاشقی یـه درده چهی این درد ندیده تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه ما همـه غرق گناهیم مـیون این همـه آدم یـه غریب و بی پناهیم تو ببین بـه جرمـه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منـه مغرور چه بی صدا شکستم

اگه يكي رو ديدي وقتي داري رد ميشي بر مي گرده ونگات مي كنـه بدون براش مـهمي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري ميرفتي بر مي گردو با عجله مياد بـه سمتت بدون براش عزيزي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري مي خندي بر مي گردو نگات مي كنـه بدون واسش قشنگي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري گريه مي كني مياد با هات اشك مي ريزه بدون دوستت داره

دروغ و خيانت رو هك كن__ از انسانيت كپي بگير و سند توآ ل كن__ با صداقت و وفا و معرفت كن__ از زيباترين خاطره زندگي وب بگير__تو پروفايل قلبت يه قلبه تير خورده بذار و بگو عاشق عشق هستي__و عاشق عشق باشين_در مسنجر قلبت عشق رو اد كن __وبه احساسات زيبايي پي ام بده__غم رو ديلت كن__و واژه بدي رو رينيم كن__براي غرورت آف بزار و بگو بشينـه آخه (دنيا دو روزه)

 

واسه شكستن يه دل فقط يه لحظه وقت مي خواد.اما واسه اينكه از دلش درون بياريشايد هيچ وقت فرصت نداشته باشي... ميشـه مثل يه قطره اشك بعضي ها رو از چشمت بندازي ، ولي هيچ وقت نمي توني جلوي اشك وبگيري كه با رفتن بعضي ها از چشمت جاري ميشـه

زندگي گل سرخي هست كه گلبرگهايش خيالي و خارهايش واقعي هست .

 

 

سادگي را دوست دارم چون با صداقت هست هيچ دروغي درآن راه نداردمانندکودکي هست که با چشمان معصوم اش بـه همـه نگاه ميکند وبا معصوميت اش هزاران حرف بـه دنيا ميزند

زندگي کتابي هست پرماجرا ، هيچگاه آنرا بـه خاطر يک ورقش دور مينداز

 

 

بخشندگي را از گل بياموز، زيرا حتي ته كفشي كه لگدمالش مي‌كند را هم خوش بو مي‌كند

 

 

وقتي کـه ديگر نبود من بـه بودنش نيازمند شدم وقتي کـه ديگر رفت بـه انتظار آمدنش نشستم وقتي ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد من اورا دوست داشتم وقتي اوتمام شد من اغاز شدم و چه سخت هست تنـها متولد شدن مثل تنـها زندگي مثل تنـها مردن

 

 

 

عشق نمي پرسه اهل کجايي ، فقط ميگه تو قلب من زندگي مي کني . عشق نمي پرسه چرا دور هستي فقط ميگه هميشـه با من هستي . عشق نمي پرسه کـه دوستم داري فقط ميگه : دوستت دارم

 

درشـهرعشق قدم ميزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خيلي تعجب کردم تاچشم کارمي کردقبربودپيش خودم گفتم يعني اين قدرقلب شکسته وجودداره؟يکدفعه متوجه قلبي شدم کـه تازه خاک شده بودجلورفتم برگهاي روي قبرراکنارزدم کـه براش دعاکنم واي چي ميديدم باورم نميشـه اون قلبه همونيه کـه چندساله پيش دله منو شکسته بود

 

 سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي بـه دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! درون همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه بـه هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار د: ....دو خط موازي هيچگاه بـه هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن بـه ديگري خود را بشکند !!

عشق تنـها براي يک بار مي ايد و براي تمام عمرش مي ايد عشق همان بود کـه به تو ورزيدم حقيقتا همان يک بار حقيقتا همان يک بار و از بس بدان اويختم که تا هميشـه همـه ي زندگي ام با ان بيش خواهد رفت بس که تا هميشـه عا شقت مي مانم

 

 

اگه روزي شاد بودي، بلند نخند كه غم بيدار نشـه و اگه يه روز غمگين بودي، آرام گريه كن که تا شادي نااميد نشـه اگر مـیدانستی کـه چقدر دوستت دارم هیچ گاه به منظور امدنت باران را بهانـه نمـی کردی رنگین کمان من

ازی کـه دوستش داری ساده دست نکش. شايد ديگه هيچ رو مثل اون دوست نداشته باشی و ازی هم کـه دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شايد هيچ وقت ،هيچ تو رو مثل اون دوست نداشته باشد  

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم کـه از آنجا گذر کردم زير نوشته ي مني نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم کـه از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

 

هر بـه طریقی دل ما مـی شکند بیگانـه جدا دوست جدا مـی شکند بیگانـه اگر مـی شکند حرفی نیست از دوست بپرسید کـه چرا مـی شکند

 

اي بسته بـه تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي کـه نـهفته درون دلم بود درون راه محبت تو کم بود

 

بچه بودم فقط بلد بودم که تا 10 بشمرم نـهايت هر چيزي همين 10 که تا بود از بابا بستني کـه مي خوا ستم10 مي خواستم و 10 که تا دوست داشتم خلا صه ته دنيا همين 10 که تا بود و اين 10 که تا خيلي قشنگ بود حالا نمي دونم کـه دنيا چقدره نـهايت دوست داشتن چندتاست ده که تا بستني هم کفافمو نمي ده خيلي هم طمعه کار شده ام اما مي خوام بگم دوستت دارم مي دوني چقدر؟ بـه اندازه همون ده تاي بچگي

 

انقدر از زندگاني دلگير و دلسردم کـه روزي اگر بميرم مر گ خود را جشن مي گيرم

 

زندگي شـهد گلي هست که زنبور زمانـه مي مکدش انچه مي ماند عسل خاطره ها ست

 

هميشـهي رو انتخاب کن کـه اونقدر قلبش بزرگ باشـه کـه نخواهي براي اينکه تو قلبش جا بگيري خودت رو کوچک نکني

 

به چشمانت بياموز ؛که هرارزش ديدن نداردبه دستانت بياموز ،که هرگل ارزش چيدن نداردبه قلبت بياموز کـه هر کنج آن جايي ندارد

 

اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق مـی گذاشتم اگر دبیر ریـاضی بودم عشق را با عشق جمع مـی کردم اگر معمار بودم قصری از عشق مـی ساختم اگر سارق بودم فقط عشق مـی دزدیدم اگر بیمار بودم تنـها شربتی کـه مـی نوشیدم فقط شربت عشق بود اگر درجه دار بودم فقط بـه عشق سلام مـی دادم اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمـه نمـی کردم اگر خلبان بودم درون اسمان عشق پرواز مـی کردم اگر دبیر ورزش بودم بـه بچه ها مـی گفتم با عشق نرمش کنید اگر خواننده بودم فقط از عشق مـی خواندم اگر ناخدا بودم همـیشـه درون ساحل عشق لنگر مـی انداختم اگر نجار بودم عشق را قاب مـی گرفتم

 

زندگی چیست؟ زندگی مانند اتوبوس شلوغی هست که جایی به منظور نشستن نیست و وقتی خلوت مـیشود و مـی خواهی بشینی راننده داد مـی زند پیـاده شوید اخر خط است

 

در غرور اشک من همـیشـه یـاد تو بود درون سکوت فریـاد تو بود

 

چشم وقتی زیباست پرازاشک باشد اشک وقتی زیباست به منظور عشق باشد عشق وقتی زیباست به منظور توباشد تووقتی زیبا هستی کـه برای من باشی و ما هنگامـی زیبا هستیم کـه برای هم باشیم

 

در این دنیـا نکردم من کناهی فقط کردم بـه چشمانت نگاهی اگر باشد نگاه من گناهی مجازتم کن هر طور کـه خواهی

 

زندگی دو روز هست یـه روز با تو یـه روز برعلیـه تو ان روز کـه با توست مغرور نشو ان روزکه برعلیـه توست نا امـید نشو

 

مـی گن قسمت ٬ گفتم نـه خواستن ٬ مـی گن قسمت نباشـه خواستن بی ارزشـه٬گفتم خب نمـی خوام که تا قسمت بی ارزش بشـه اما...قسمت لعنتی!من خواستم کـه نخواهم اما نشد و خواستم ٬ ولی قسمت نخواست ومن ازقسمت شکست خوردم وقسمت با ارزش شد و من..

 

 به من ميگفت : آنقدر دوست دارم کـه اگر بگويي بمير مي ميرم . . . . . . . باورم نمي شد . . . . فقط براي يک امتحان ساده بـه او گفتم بمير . . . ! سالهاست کـه در تنـهايي پژمرده ام کاش امتحانش نمي کردم

 

آغوش پارکينگي هست که جريمـه ندارد !!! بوسه تصادفي هست که خسارت ندارد !!! . . . . . چيه دنبالم راه افتادي !؟

 

ه از پسره پرسيد من خوشگلم؟گفت نـه .گفت دوستم داري؟گفت نوچ؟گفت اگه بميرم برام گريه ميکني؟ گفت اصلا؟ه چشماش پر از اشک شد. هيچي نگفت:پسره بغلش کرد گفت:تو خوشگل نيستي زيبا ترين هستي.تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بميري برات گريه نميکنم چون من هم مـی مـیرم

 

مـی رسد روزي كه بي من روزها رو سر كني مي رسد روزي كه مرگ رو باور كني مي رسد كه تنـها درون كنار قبر من شعر هاي كهنـه ام رامو بـه مو از بر كني

اگه فکر مـیکنی کـه رفتنت باعث شکستنم مـیشـه ؛ اگه فکرمـیکنی کـه بعد ازرفتنت اشک مـیریزم ؛ اگه فکرمـیکنی کـه بانبودنت لحظه هام خالی مـیشن؛ اگه فکرمـیکنی کـه هرلحظه دلم برات تنگ مـیشـه؛ اگه فکرمـیگنی کـه بی تومـیمـیرم؛ درست فکرمـیکنی تو کـه مـیدونی نبودنت رو تاب نمـیارم بعد بــــــــــــــــــــــــــــــــــمــون

 

مـی بخشمت بخاطر تمام خنده هایی کـه از صورتم گرفتی...بخاطر تمام خنده هایی کـه به صورتم نشاندی نمـی بخشمت بـه خاطر دلی کـه برایم شکستی...بخاطر احساسی کـه برایم پرپر کردی...نمـی بخشمت بخاطر زخمـی کـه بر وجودم نشاندی...بخاطر نمکی کـه بر زخمم گذاشتی...و مـی بخشمت بخاطر عشقی کـه بر قلبم حک کردی

 

عشق از دوستی پرسید : تفاوت من وتو درون چیـه ؟ دوستی گفت : من دیگران را باسلامـی آشنا مـی کنم و تو با نگاهی . من آنـها را با دروغ جدا مـی کنم و تو با مرگ

 

هيچ وقت دل بـه كسي نبند چون اين دنيا اونقدر كوچيكه كهدوتا دل كنار هم جا نميشـه... ولي اگه دل بستيد هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اوقدر بزرگه كه پيداش نمي كني

 

 وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا کـه بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم ............کاش کوچيک مي مونديم که تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن نـه حالا کـه بزرگ شديم و فرياد هم کـه مي زنيم بازي حرفمون رو نميفهمـه

 

هميشـه فکر کن تو يه دنياي شيشـه اي زندگي ميکني. بعد سعي کن بـه طرفهي سنگ پرتاب نکني چون اولين چيزي کـه ميشکنـه دنياي خودته

 

سيب سرخي رابه من بخشيد و رفت ، عاقبت برعشق من خنديد ورفت ، اشك درچشمان سردم حلقه زد ، بي مروت گريه ام راديد و رفت

 

خيلي سخته کـه بغض داشته باشي ، اما نخوايي بفهمـه ... خيلي سخته کـه عزيزترينت ازت بخواد فراموشش کني ... خيلي سخته کـه سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي سخته کـه روز تولدت ، همـه بهت تبريک بگن ، جز اوني کـه فکر مي کني بـه خاطرش زنده اي ... خيلي سخته کـه غرورت رو بـه خاطر يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوست نداره ... خيلي سخته کـه همـه چيزت رو بـه خاطر يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت

 

جيرجيرك بـه خرس گفت: دوست دارم، خرس ميگه: الان وقت خواب زمستانيمونـه، بعد صحبت مي‌كنيم. خرس رفت خوابيد ولي نمي‌دونست كه عمر جيرجيرك فقط سه روزه

 

هر وقت خواستي بدونيي دوستت داره تو چشماش زول بزن که تا عشق رو تو چشماش ببيني اگه نگات کرد عاشقته . اگه خجالت کشيد بدون برات ميميره . اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فکر بدون بدونـه تو ميميره و اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره

 

معرفت را حتما از سیگار یـاد بگیرید , با اینکه کـه مـیدونـه بعد از اینکه تموم شد زیر پا لهش مـی کنی ولی بازم که تا آخرش بـه پات مـی سوزه

 

سنگ قبر من بنويسـيد خسته بود اهــل زمين نبود نـمازش شــكســته بود بر سنگ قبر من بنويسيد شيشـه بود تـنـها از اين نظر كه سـراپا شـكســته بود بر سنگ قبر من بنويســـــــيد پاك بود چشمان او كه دائما از اشك شسـته بود بر سنگ قبر من بنويســيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشـه، دســــته بود بر سنگ قبر من بنويســــــيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود

گفتي عاشقمي، گفتم دوستت دارم. گفتي اگه يه روز نبينمت ميميرم، گفتم من فقط ناراحت ميشم. گفتي من بجز تو بـه كسي فكر نمي كنم، گفتم اتفاقا من بـه خيلي ها فكر مي كنم. گفتي اگه بري با يكي ديگه من خودمو مي كشم، گفتم اما اگه تو بري با يكي ديگه، من فقط دلم ميخواد طرف رو خفه كنم. گفتي ... ، گفتم... . حالا فكر كردي فرق ما اين هاست؟ نـه! فرق ما اينـه كه: تو دروغ گفتي، من راستش

خیلی قشنگه حتما بخونش

«شاید تو هم اینجوری باشی»

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه ی بود کـه کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا مـی کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو مـی کردم کـه عشقش متعلق بـه من باشـه . اما اون توجهی بـه اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام کـه بدونـه ، من نمـی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مـی کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست کـه برم پيشش. نميخواست تنـها باشـه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمـهای معصومش بود. آرزو ميکردم کـه عشقش متعلق بـه من باشـه. بعد از  2  ساعت ديدن فيلم و خوردن  3  بسته چيپس ، خواست بره کـه بخوابه ، بـه من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام کـه بدونـه ، من نمـی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من بای قرار نداشتم. ترم گذشته ما بـه هم قول داده بوديم کـه اگه زمانی هيچکدوممون به منظور مراسمـی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه " و برادر" . ما هم با هم بـه جشن رفتيم. جشن بـه پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار درون خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم بـه اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مـی کردم کـه عشقش متعلق بـه من باشـه ، اما اون مثل من فکر نمـی کرد و من اين رو ميدونستم ، بـه من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام کـه بدونـه ، من نمـی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو ب روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من بـه اون نگاه مـی کردم کـه درست مثل فرشته ها روی صحنـه رفته بود که تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم کـه عشقش متعلق بـه من باشـه. اما اون بـه من توجهی نمـی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکهی خونـه بره بـه سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو درون آغوش گرفت و سرش رو روی شونـه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام کـه بدونـه ، من نمـی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون ه حالا داره ازدواج ميکنـه ، من ديدم کـه "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم کـه عشقش متعلق بـه من باشـه. اما اون اينطوری فکر نمـی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو بـه من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام کـه بدونـه ، من نمـی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . بـه تابوتی نگاه ميکنم کـه ی کـه من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونـه ، ی کـه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست کـه اون نوشته بود :
" تمام توجهم بـه اون بود. آرزو ميکردم کـه عشقش به منظور من باشـه. اما اون توجهی بـه اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم کـه بدونـه کـه نمـی خوام فقط به منظور من يه داداشی باشـه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشـه آرزو داشتم کـه به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر مـی کردم و گريه !

اگه همديگرو دوست داريد ، بـه هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامـی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشـه.

                            گاهي آرزو مي کنم...     

 

   کاش هرگز نمي ديدمت که تا امروز غم نديدنت را

 

                بخورم!!!

 

کاش لبخندهايت آنقدر زيبا نبودند کـه امروز آرزوي

 

         ديدن يک لحظه

 

فقط يک لحظه از لبخندهاي عاشقانـه ات را داشته

 

                     باشم!

 

کاش چشمان معصومت بـه چشمانم خيره نمي شد

 

                    تا امروز

 

چشمان من بـه ياد آن لحظه بهانـه گيرند و اشک

 

                    بريزند!

 

کاش حرف هاي دلم را بهت نگفته بودم که تا امروز با

 

                        خود نگويم

 

" آخه او کـه ميدونست چقدر دوستش دارم!!!!"

 

 

 


 نگات قشنگه وليكن يه كم عجيب و مبهمـه


         من از كجا شروع كنم دوست دارم يه عالمـه


من و گذاشتي و بازم يه بار ديگه رفتي سفر


           نمي دونم شايد سفر براي دردات مرهمـه


تا وقتي اينجا بموني يه حالت عجيبيه


      من چه جوري واست بگم بارون قشنگ ونم نمـه


هواي رفتن كه كني واسه تو فرقي نداره


          اما بـه جون اون چشات مرگ گلاي مريمـه


آخرشم دق مي كنم که تا من و دوست داشته باشي


  مردن كه از عاشقيه يک دفعه نيست كه كم كمـه


    من نمي دونم تو چرا اينجور نگاهم مي كني


    زير نگاه نافذت نگاه عاشقم خمـه


  مي پرسم از چشماي تو ممكنـه اينجا بموني ؟


     مي خندي و جواب مي دي رفتن من مسلمـه


برو بـه خاطر خودت اما بـه من قول بده


   هرجاي دنيا كه بري ديگه نشو مال همـه


رسمـه كه لحظه ي سفر يادگاري بـه هم مي دن


  قشنگ ترين هديه ي تو تو قلب من يه مشت غمـه


       شايد اين و بهم دادي كه هميشـه با من باشـه


  حق با تو،تو راست مي گي غمت هميشـه پيشمـه


 ديدي گلا شب كه ميشـه اشكاشونو رو پاک مي كنن


    يادت باشـه چشم منم هميشـه غرق شبنمـه


  تو مي ري و اسم من واز رودلت خط مي زني


     اسم قشنگ تو ولي هميشـه هرجا يادمـه


   چشماي روشنت يه كم كاش هواي من رو داشت


         تنـها توقعم فقط يه بار جواب نامـه

 

تموم خاطراتت یـادم مـیاد

یـاد اون روز کـه دلت مـیگفت منو مـیخواد

اگه تو نمونی پیشم دیونـه مـیشم

آخه من چی کار کنم تو بمونی پیشم

فکر تو یـه لحظه از سرم نمـیره

من مـیگم مـیمونی اما دل مـیگه مـیره

نزار که تا قصه مون این جوری تموم بشـه

مـیدونم تو مـیری مـهرم حروم مـیشـه

بگو حرفت چیـه ؛ آخه دردت چیـه

تازه اول راهیم ، خداحافظی چیـه

مـی دونستم مـیری و تنـهام مـیزاری

تو کـه از حال دلم خبر نداری

مـی دونستم آخرش این جوری مـیشـه

یکی مون تنـها مـیمونـه واسه همـیشـه

در سراشیبی تقدیر

   نام مرا

      با نام تو تشنـه کرده اند

          و رفتنت را

             بر دلم داغ نـهاده اند

                دریغ

                   از دریـایی کـه در چشمـهایت نشسته است

                       بی آنکه بخواهد

                           آیینـه ها را آبی ببیند

                              یـادگار ردپای انتظارت آمدنت را دریـاب

                                  کـه تکرار آبی ترین زلال ها

                                      در پیوسته ترین اشتیـاق های رسیده ی ابدیت

                                           تو را تداعی مـی کند

                                               برو بـه فکر من نباش

                                                   برو بـه پای من نسوز

                                                       برو بـه فکر من نباش

                                                           من یـه جوری سر مـیکنم

                                                               زندگی رو با سختیـاش........ا

                                                                   با کـه درددل کنم؟

                                                                       بای کـه پرنده بود برام؟

                                                                          بای کـه اشیـانـه بود

                                                                             دلم بـه چه خوش بود

                                                                                 کاشکی  پرنده پر نداشت

                                                                                     از پ خبر نداشت

                                                                                         درخت باغ آرزوش

                                                                                            دغدغه تبر نداشت 

گفتمش آغاز درد عشق چيست؟ گفت آغازش سراسر بندگيست گفتمش پايان آن را هم بگو گفت پايانش همـه شرمندگيست گفتمش درماندردم را بگو گفت درماني ندارد، بي دواست گفتمش يک اندکي تسکين آن گفت تسکينش همـه سوز و فناست

 ............................................................

انواع قهوه : 1- شيرين مثل چشات2 - رقيق مثل قلبت3- تلخ مثل دوريت

 ............................................................

هيچگاه نگذار درون کوهپايه هاي عشقي دستت را بگيرد کـه احساس ميکني درون ارتفاعات آنرا رها خواهد کرد

 ............................................................

ميدوني دريا چرا دريا شد؟ بـه خاطر موجاش اگه موج نداش هيچ و قت دريا نمي شد،من يه دريام و تو موجهاي مني

 ............................................................

به چشمي اعتماد کن کـه به جاي صورت بـه سيرت تو مي نگرد ، بـه دلي دل بسپار کـه جاي خالي برايت داشته باشد و دستي را بپذير کـه باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است

 ............................................................

تو اون فرشته اي کـه وقتي درون فصل بهار قدم ميزني برگ درختان انتظار پاييز را ميکشند که تا به جاي پاهايت بوسه بزنند

 ............................................................

اي کاش از بدو تولد کور بودم که تا که هيچگاه درياي عشق را درون چشمان مليح و فريبايت نمي ديدم

 ............................................................

سرو اسوه مقاومت و پايداريست من يه سروم چون تو ريشـه مني

 ............................................................

اگه شب خوابت نبرد بـه آسمون نگاه کن.ستاره هارو بشمار کم اومد!برو قطرات بارون رو بشار.کم اومد! به عشق من فکر کن چون براي تو هرگز کم نمي ياد

 ............................................................

مي دونستي اشک گاهي از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند رو بـه هري مي توني هديه کني اما اشک رو فقط برايي مي ريزي کـه نمي خواي از دستش بدي

 ............................................................

وقتي گفتي که تا آخر دنيا باهاتم اون موقع بود کـه فهميدم چرا دنيا 2 روزه

 ............................................................

در واقع ما هرگز بزرگ نمي شويم. فقط ياد مي گيريم کـه در اجتماع چگونـه رفتار کنيم

 ............................................................

پزشك اخمو شربت تلخ تجويز مي‌كند

 ............................................................

پروانـه براي آن كه نسوزد، شمع را فوت كرد

 ............................................................

تاريكي چشم ديدن خودش را ندارد

 ............................................................

زمين مي‌خواست ابراز احساسات كند، آتشفشان سرازير شد

 ............................................................

همـه از مرگ ميترسن من از رفيق نامرد

 ............................................................

مرد آمد و دردي بـه دل عالم شد از روز ازل قسمت زن ها غم شد درون دفتر خاطرات حوا خواندم جانم بـه لبم رسيد که تا آدم شد

 ............................................................

تيك تيك ساعت فريادمرگ ثانيه هاست اما دوستي ها هيچگاه نمي ميرند

 

ترکه داشته با اخم پولکي ميخورده بهش ميگن چته؟ ميگه :والا ما هرچي بگيم شماها ميگين ترکا خرند ولي بـه خدا اين چيپسا شيرينند

 ............................................................

ترکه با خرش ميرفته بعد فارسه مي بينـه کـه ترکه بربري مي خوره بـه خرش نون فانتزي مي ده ازترکه مي پرسه چرا بـه خرت نون فانتزي ميدي وخودت بربري مي خوري ميگه خرهاي ما فارسن

 ............................................................

به تركه مي گن سفره حج چطور بود مي گه عالي ،خيابوناش تميز ، برجاش بلند ، ماشينا همـه اخرين مدل يه جاي ديدني هم داشت كه خيلي شلوغ بود من نرفتم

 ............................................................

خروسه ميرهديوار ميبينـه ماشين حمل مرغ رد مي شده صدا ميزنـه بچه ها بياييد سرويس  ها داره مياد ديدم

 ............................................................

يه روز يه ميخ ميره عروسي اونقدر مي ه پيچ ميشـه

 ............................................................

يا ايهاالساقي ادر کاسا و ناولها کـه عشق آسان نمود اول ولي تالار و شام و عاقد و عکاس و آرايشگر و فيلم و لباس و تاج و کفش و کيف و ساکه و شمش و پلاک و شمعدان و ساعت و زنجير و سرويس طلا آنـهم از آن سرويس خوشگلها... و از اين جور مشکلها

 ............................................................

 شعارهاي جديد انرژي هسته اي: انرژي هسته اي آزاد بايد گردد! آمريکا درون چه فکريه... ايران پر از هسته‌ايه واي اگر انرژي هسته اي حق مسلم ماست که تا خون درون رگ ماست... انرژي هسته اي حق مسلم ماست! عقاب آسيا کيه ؟ ... انرژي هسته ايه ما انرژي هسته اي ميخوايم ، يالا يالا ، حالا واي واي ، واي واي واي واي.

 ............................................................

ترکه راديولوژيست ميشـه بـه مريض ميگه: تو عکستون يک شکستگي تو دنده راست سينتون ديدم، با فوتوشاپ درستش کردم

 ............................................................

به ترکه ميگن چرا جورابات يه لنگش آبي يكي قرمز ؟ ميگه والا نميدونم بدبختي اينـه كه يه جفت ديگه هم تو خونـه دارم همين طوري

 ............................................................

يارو عاشق مي شـه روي درون خونش مي نويسه بزودي درون اين محل جشن عروسي برگزار مي شود

 ............................................................

يه روز ترکه ميره عروسی تو عروسي برف شادي ميزنن ترکه سرماميخوره

 ............................................................

فرق باطري با  چيست؟ باطري اقلا يک قطب مثبت داره ولي هيچ چيز مثبتي نداره

 ............................................................

زندگی چیـه ؟ زندگی عشقه، عشق چیـه ؟ عشق بوسیدنـه، بوسیدن چیـه ؟ بیـا اینجا بهت بگم

.............................................................

به تركه ميگن چرا خودترو بـه سپر ماشين ميمالي مگه مي خوام اوقات فراغتم سپري بشـه

 ..........................................................

 مصارف مـهم اس ام اس درون ايران : 1-پيغام هاي اورژانسي ( سر رات کـه داري مياي 2تا بربري بخر) 2- اطلاعات رساني( سر جلسه امتحان)" جيم درسته الاغ!" 3-پيغام هاي عاشقانـه: "عزيزم ،قبل از خواب بـه ياد من مسواک بزن !" 4-جلوگيري از خشونت :"بدهکار محترم !اگه اين جا بودي خرخرتو مي جوييدم "! 5-فرستادن جوک :"يه روز يه يارو مي ره سربازي ،دور کلاش قرمزی

..........................................................

يه روز هفت بـه هشت ميگه 2ميليون بهت ميدم جاتو با من عوض کن هشت ميگه: من براي مال دنيا لنگمو هوا نمي کنم

..........................................................

به يه ترکه ميگن تو چرا ريش نداري ميگه اخه من بـه م رفتم

 ..........................................................

 يه معتاد 2 که تا سيگار تو دهنش گرفته بود داشت ميكشيد ازش ميپرسن چرا 2 که تا سيگار ميكشي ميگه يكي واسه خودم يكي هم از طرف دوستم كه زندونـه بعد از يه مدتي ميبينن همون معتاد يه دونـه سيگار ميكشـه بهش ميگن حتمادوستت از زندان ازاد شده ميگه نـه خودم ترك كردم

 ..........................................................

به تركه ميگن: نظرت درباره بند گردني موبايل چيه؟! ميگه :خوبه, فقط موقع شارژ گوشي يه 2 ساعتي ادم از كار و زندگي ميندازه

..........................................................

يه ترکه ميره خواستگاري باباي عروس بهش ميگه اون گلی کـه زدي بـه يقت خارش اذيتت نميکنـه ترکه ميگه خارش کـه نـه ولي گلدونش کـه تو لباسمـه بیچارم کرده

 ..........................................................

حوا وقتی زن آدم شد5 که تا شانس نسبت بـه بقیـه زنـهای الان داشت 1.مادر شوهر نداشت 2. شوهر نداشت 3.هوونداشت 4.جاری نداشت 5.شوهرش آدم بود

 ..........................................................

 نتيجه جالبي بـه دست آمد از اين قرار سوال : نظر خودتون رو راجع بـه راه حل كمبود غذا درون ساير كشورها صادقانـه بيان كنيد؟ و كسي جوابي نداد... چون درون آفريقا كسي نمي دانست غذا يعني چه؟ درون آسيا كسي نمي دانست نظر يعني چه؟ درون اروپاي شرقي كسي نمي دانست صادقانـه يعني چه؟ درون اروپاي غربي كسي نمي دانست كمبود يعني چه؟ درون آمريكا كسي نمي دانست ساير كشورها يعني چه؟؟؟؟

..........................................................  

شباهت زن هابا خط تالیـا: خیلی ارزونن... زیـاد اعتبار ندارن... دل خوش کنونن... کلاستو اساسی مـیارن پایین

..........................................................

کشتي درحال غرق شدن بود . ناخدا فرمان خروج از کشتي را صادر کرد . مردها براي خروج هجوم آورده بودند. ناخدا مانع خروج مردها شد و گفت: خجالت بکشيد حق تقدم با زنان هست . زنان بسيار خوشحال شدند و ضمن تشکر از ناخدا بـه خاطر رعايت حق خانم ها يکي يکي از کشتي خارج شدند... پنج دقيقه بعد ناخدا گفت : آقايان بفرمائيد پياده شويد کوسه ها بـه اندازه کافي سير شدند

 ..........................................................

خرج كن ولي اصراف نكن. عاشق شو ولي ديوانگي نكن. اسوده باش ولي بيخيالي نكن . حرف بزن ولي وراجي نكن. دوستت دارم........... ولي پورو نشو

 ..........................................................

روش کوزه اي : همان روش قرن هاي قديم کـه کوزه بـه دوش بـه سمت رودخانـه مي رفت پسر بـه کوزه مي خوره کوزه بشکست و بعد چنين گفته اند کـه : اگر با من نبودش هيچ ميلي ... چرا ظرف مرا بشکست ليلي نتيجه گيري : بحران ازدواج حال حاضر بخاطر لوله کشي شدن آبه . ?ـ روش عرفاني : چهل شبانـه روز جلوي خونـه رو آب و جارو ميکني و ده که تا شمع روشن مي کني شکلات بين مردم تقسيم مي کني که تا مرد آرزوهات بياد. نتيجه گيري : درون صورت کمبود شمع مي تونين فانوس هم روشن کنين . ..........................................................

ترکه داشته نوار خالي گوش ميكرده گريه ميكرده ميگن چرا گريه ميكني؟ميگه دلم واسه خوانندش ميسوزه لال بوده

..........................................................

 به اندازه همـه وجودم مي خوامت . . . . جانباز 99%

 ..........................................................

مـی دونی چرا توشک رو قبل از دوختن با چوب مـی زنن ؟ چون بعدا هر چی دید صداش درون نیـاد

 

هرگزبراي عاشق شدن بـه دنبال باران و بابونـه نباشي گاهي درون انتهاي خارهاي يك كاكتوس بـه غنچه اي مي رسي كه ماه را بر لبانت مي نشاند

 ..........................................................

دوست داشتن هميشـه گـــفتن نيست گاه سکوت هست و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست کـه گاهي نمي توانيم درون چشمـهاي يکد يگــرنگــــاه کني

..........................................................

موقعي كه مي خواستمت مي ترسيدم نگات كنم،موقعي كه نگات كردم ترسيدم باهات حرف ب. موقعي كه باهات حرف زدم ترسيدم نازت كنم،موقعي كه نازت كردم ترسيدم عاشقت بشم حالا كه عاشقت شدم ميترسم از دستت بدم

 ..........................................................

به حساب بانکي شما مليونـها بوسه عشق واريز کردم شما مي توانيد بطور شبانـه روزي از طريق مـهر کارت برداشت نمائيد

..........................................................

به من گفتي کـه دل دريا کن اي دوست همـه دريا از آن ما کن اي دوست دلم دريا شد ودادم بـه دستت مکش دريا بـه خون پروا کن اي دوست

 ..........................................................

عشق افسانـه نيست آنكه عشق آفريد ديوانـه نيست / عشق آن نيست كه درون كنارش باشي عشق آن هست كه بـه يادش باشي

آيينـه اي برابر آيينـه ات مي گذارم که تا از تو ابديتي بسازم

 

از تقسيم ناعادلانـه عشق سهم من نگاهي بود كه از لابه لاي درون هر روز بـه بهانـه اي مي تراويد

 

تموم دنيا سر جاش فقط منو دوست داشته باش

 

یـادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گر چه درون خود شکستیم صدایی نکنیم یـادمان باشد اگر خاطرمان تنـها ماند طلب عشق ز هر بی سروبایی نکنیم

 

امروز ديدمت خسته بودي اگه اشتباه نكنم دل شكسته بودي ديگه دوستم نداري مي دونم حتما بـه ديگري دل بسته بودي

 

به نام عشق مـی خواستم بـه بلندی نامت شعری بگم تمام قافیـه ها حقیر شدن واژه ای همتای نامت رنگ حضور ندارد بـه نام نامـی عشق نامـیدمت جز تو قافیـه ای به منظور عشق نیست

 

تو را دوست دارم كمتر از خدايم و بيشتر از خودم چون بـه او نياز و به تو احتياج دارم

 

اگه بهترين غمخوارم نيستي بزرگترين غمم باش اگه بهترين دوستم نيستي بهترين دشمنم باش هر چه هستي باش فقط بهترين باش چون هميشـه بهترين ها هستند كه درون بهترين خاطرات ميمانند!!

 

عشق غالبا یک نو عذاب هست اما محروم بودن از آن مرگ است!!

 

برای عشق مبارزه کن ولی هرگز گدایی نکن

 

نابينا بـه ماه گفت : دوستت دارم . ماه گفت : چه طوري ؟ تو کـه نمي بيني . نابينا گفت : چون نمي بينمت دوستت دارم . ماه گفت : چرا ؟ نابينا گفت : اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا کـه نمي بينمت عاشق خودت هستم

 

چیزی را کـه دوست داری بـه دست بیـاور وگرنـه مجبوری چیزی را کـه به دست مـی آوری را دوست داشته باشی

 

معرفت را حتما از سیگار یـاد بگیرید , با اینکه کـه مـیدونـه بعد از اینکه تموم شد زیر پا لهش مـی کنی ولی بازم که تا آخرش بـه پات مـی سوزه

 

خدا بـه تو 2 که تا پا داد که تا با اونـها راه بري!! 2 که تا دست داد که تا نگاه داري!! 2 که تا گوش داد که تا بشنوي!! 2 که تا چشم داد که تا ببيني!! ولي چرل فقط يک قلب داد؟!؟!؟!.....چون قلب دوم تو رو بـه ديگري داد که تا اونو پيدا کني!!!

    هيچگاهی رو نا اميد نکن چون ممکنـه اميد تنـها چيزی باشـه کـه اون داره

 

 

تو نمي دوني من چي كشيدم وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام باور ندارم كه ديگه نيستي حالا تو رفتي من اينجا تنـهام يه شوخي بود و يه قصه ي تلخ وقتي كه گفتي تو رو نمي خوام خيال مي كردم ميخواي بترسم شايد هنوزم باور نكردم چشمای گریون دستای خسته دوری چشمات منو شکسته رنگ اون چشات چشای سیـات زنجیر دلت دستامو بسته شاید یـه حسود چشممون زده بگو کی مارو تنـهایی دیده ولی مـیدونم تو آسمونم قصه مارو یکی شنیده تو باور نکن هرکی بهت گفت پیشت مـیمونم باور ندارم کـه دیگه نیستی که تا ته دنیـا از تو مـیخونم

 

 

به همـین سادگی رفتی بی خداحافظ عزیزم سهم تو شد روز تازه سهم من اشک کـه بریزم بـه همـین سادگی کم شد عمر گلبوته تو دستم گله از تو نیست مـیدونم خودم اینو از تو خواستم بـه جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامـی هر جا هستی خوب و خوش باش که تا ابد بغض صدامـی تو رو محض لحظه هامون نشـه باورت یـه وقتی کـه دوست ندارم اینو بـه خدا گفتم بـه سختی من اگه دوست نداشتم پای غم هات نمـی موندم واست این همـه ترانـه از ته دل نمـی خوندم اگه گفتم برو خوبم واسه این بود کـه مـی دیدم داری آب مـی شی ، مـی مـیری اینو از همـه شنیدم دارم از دوریت مـی مـیرم ؛ که تا کنار من نسوزی از دلم نمـی ری عمرم نفسامـی کـه هنوزی تو رو محض خیره هامون کـه نفس نفس خدا شد از همون لحظه کـه رفتی روحم از تنم جدا شد تو كه تنـها نمي موني من تنـها رو دعا كن خاطراتمو نگه دار اما دستامو رها كن دست تو اول عشق بپسرش بـه آخرين مرد مردي كه پشت يك ديوار واسه چشمات گريه مي كرد گريه مي كرد گريه مي كرد

 

تويه ساحل رويه شنـها قايقي بـه گل نشسته يكي با چشمون گريون گوشـه ايي تنـها نشسته نگاه پر اظطرابش بـه افق بـه بي نـهايت ساكته اما تو قلبش داره يه دنيا شكايت تو چشاش حلقهء اشكه تويه قلبش غم دنيا منتظر بـه راه ياره که تا بياد امروز و فردا باورش نميشـه عشق و همـه دنياش زير آبه تنـها مونده تويه ساحل زندگي براش عذابه تنـهايي براش عذابه خاطراتدريا ديگه از يادش نميره همـه دنياش زير آب و خودش هم تو غم اسيره دست بي رحم زمونـه عشقش رو بـه دريا حالا از خودش ميپرسه ميادش آيا و آيا!!!!! عاشقي كه تنـها باشـه تويه دنيا نميمونـه دل عاشق رو شكستن شده كاره اين زمونـه

 

مـیدانم بد کردم مـی دانم گناه کردم مـی دانم خدا مرا نمـی بخشد مـی دانم ان دنیـا یقه ام را مـی گیرد و من هم چیزی به منظور گفتن ندارم اما افسوس کـه نمـی شود برگشت همـه چیز را با اگاهی بـه عاقبتش درست کرد ولی افسوس کـه نمـی شود من از کلمـه کاش بدم مـی اید ولی ای کاش مـی شد؟ من همـیشـه این شعر را به منظور خودم زمزمـه مـی کنم مـی مـیرم برات نمـی دونستی مـی مـیرم بی تو بدون چشات رفتی از برم تو مـی دونستی کـه دلم بسته بـه سازه صدات آرزومـه کـه نمـی دونستی من مـی مـیرم برات نمـی خوام بیـای نمـی خوام مـیون تاریکی من حروم بشی نمـی خوام ازت نمـی خوام مثه یـه شمع بسوزی برام که تا تموم بشی برو که تا بزرگی مـی خوام کـه فقط آرزوم باشی اندازه سه که تا دوستت دارم آنقدر انقدر اشک مي ريزم کـه تو را درون اشکهايم ببينم آنقدر انقدر اشک مي ريزم بعد اشکهايم را پاک مي کنم کهي تو را نبيند

 

همـه فهميدند كه عاشق تو شدم ... بهم خنديدند ... مـهم نيست بخاطرت غرورمو شكستم ... همـه تعجب زده شدند ... مـهم نيست بخاطرت مردونگيمو زير پا گذاشتم ... همـه بهم اخم كردن ... بازم مـهم نيست بخاطرت زندگيمو دادم ... همـه حيرت زده شدند ... مـهم نيست گفتم عاشقشم همـه مسخره ام كردند ... بيخيال ... خوب هم بهم خنديدن ... هم مسخره ام كردند ... هم غرورمو شكستم ... هم زندگيمو باختم ... و هم .... ديگه چي برام مونده ... فقط هم بخاطر تو بود حالا هم بخاطر تو اينا رو تحمل مي كنم ... اره دیونـه ها خوب بلدن تحمل ن اندازه سه که تا دو....

 

من باختــــــــــــــــــــم ... من پذيرفتم شكست خويش را پندهاي عقل دورانديش را من پذيرفتم كه عشق افسانـه هست اين دل درد آشنا ديوانـه هست ميروم شايد فراموشت كنم درون فراموشي هم آغوشت كنم مي روم از رفتن من شاد باش از عذاب ديدنم آزاد باش آرزو دارم بفهمي درد را تلخي برخوردهاي سرد را

 

يكي را دوست مي دارم ، ولي افسوس او هرگز نمي داند نگاهش مي كنم ،شايد بخواند از نگاه من ، كه او را دوست دارم ولي افسوس او هرگز نگاهم را نمي خواند ‹ و ا ي › بـه برگ گل نوشتم من ، كه او را دوست مي دارم ولي افسوس ، او گل را بـه زلف كودكي آويخت ، که تا او را بخنداند صبا را ديدم و گفتم صبا ، دستم بـه دامانت بگو از من بـه دلدارم ، تو را من دوست مي دارم ولي ناگه ، ز ابر تيره برقي جست و روي ماه تابان را بپوشانيد من بـه خاكستر نشيني ، عادت ديرينـه دارم سينـه مالا مال درد ، اما دلي بي كينـه دارم پاكبازم من ولي ، درون آرزويم عشق بازي مثل هر جنبنده اي ، من هم دلي درون سينـه دارم من عاشق ، عاشق شدنم درون كدامين مكتب و مذهب ، جرم هست پاكبازي درون جهان ، صدها هزاران پاكباز ، درون سينـه دارم كار هر كس نيست مكتب داري اين پاكبازان هديه از سلطان عشق ، بر هر دو پايم پينـه دارم من عاشق ، عاشق شدنم من از بيراهه هاي هله بر مي گردم و آواز شب دارم هزار و يك شبي ديگر ، نگفته زيردارم مثال كوره مي سوزد تنم از عشق ، اميد طَرب دارم حديث تازه اي از عشق مردان حَرب دارم من عاشق عاشق شدنم ، من عاشق عاشق شدنم

 

از خداوند خواستم که تا غرور را از من بگيرد. گفت:« نـه! بازگرفتن غرور کار من نيست..بلکه اين تويی کـه بايد آن را ترک کنی.» گفتم بعد کودکان و انسانـهای معلول را شفا ببخش. گفت:« نـه! روح کامل هست و جسم زودگذر..مـهم روح آنـهاست برايم.» خدايا بـه من شکيبايی عطا فرما. گفت:« نـه! شکيبايی دستاورد رنج است..بهی عطا نميشود.آن را بايد بدست آورد.» بعد به من سعادت ببخش ای بخشنده بزرگ. گفت:« نـه! بازهم نـه!خود بايد متعالی شوی..اما تورا ياری ميدهم که تا به ثمر بنشينی

 

 




[ع دست مردونه سروم خورده]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Sat, 24 Nov 2018 21:09:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com