راه قندک نزدن شیره انگور

راه قندک نزدن شیره انگور شکرک زدن عسل و تشخیص عسل طبیعی از تقلبی - عسل کوهستان ... | شبهای گراند هتل - bargozideha.com |

راه قندک نزدن شیره انگور

شکرک زدن عسل و تشخیص عسل طبیعی از تقلبی - عسل کوهستان ...

مصرف‌کنندگان عسل نشانـه‌هایی به منظور شناسایی عسل طبیعی از عسل تقلبی مطرح مـی‌کنند؛ گروهی از مردم براین باورند کـه عسل وقتی بلورین، راه قندک نزدن شیره انگور کدر و ته‌نشین شود، تقلبی هست و عسل سالم و طبیعی همـیشـه صاف و شفاف مـی‌ماند اما این باور اشتباه است.

مصرف‌کننده‌ی ایرانی، عسل خوب، خالص و طبیعی را عسلی مـی‌داند کـه رنگش کهربایی تیره مانند عقیق و سفت باشد و اصطلاحا «کش» آمده و اگر یک روز درون یخچال گذاشته شود، بلورین نشود و چنانچه قاشقی از آن برداشته شود، قطراتی کـه سرازیر مـی‌شود بـه صورت باریکه‌ای پیوسته باشد و قطع نشود کـه این نیز اشتباه است.

کسانی هم شگرد‌های ویژه‌ای را به منظور شناسایی عسل سفارش مـی‌کنند کـه پایـه و اساس آن معلوم نیست مانند کبریت گرفتن کنار عسل، ریختن چند قطره روی روزنامـه و … کـه هیچ کدام از این موارد از نظر عسل‌شناسان و علم تغذیـه پذیرفته نیست.

باید دانست شناسایی عسل طبیعی و مصنوعی بـه صورت دقیق و علمـی بـه کمک انگشت، قاشق یـا مزه و … ناممکن بوده و این مـهم تنـها از عهده‌ی آزمایشگاه و دستگاهی بـه نام «رفراکتومتر» برمـی‌آید.

ملاک انتخاب عسل خوب چیست؟

برای مصرف‌کننده‌ی عادی یک راه بیشتر به منظور شناسایی عسل وجود ندارد؛ آن هم استفاده از حواس است. راه قندک نزدن شیره انگور یعنی با چشم، شکل ظاهری عسل را ارزیـابی، با بینی بو و با زبان مزه کرده و اگر مجموعه این عوامل مناسب بود و عسل عطر و طعم گل‌ها را داشت، عسل طبیعی هست و ارزش دارد کـه بهای آن را درون حد معقول پرداخت.

ولی اگر مـی خواهید بـه صورت حرفه ای با عسل برخورد کنید، بهترین راه آزمایشگاه عسل مـی باشد کـه تقریبا درون همـه استانـهای کشور وجود دارد.

شکرک‌ زدن نشانـه‌ی نامرغوب بودن عسل نیست

آنچه کـه در اصطلاح «رسوب‌ و شکرک زدن» مـی‌گویند و به خاطر وجود کلمـه شکر درون ذهن، تقلبی‌ بودن عسل را تداعی مـی‌کند، چیزی جز پدیده‌ی «بلورین شدن» یـا «کریستالیزاسیون» نیست.

عسل بـه علت درصد بالای مواد قندی کـه دارد درون واقع یک ماده‌ی جامد هست که زیر شرایط بسیـار شکننده‌ای بـه صورت مایع درمـی‌آید. راه قندک نزدن شیره انگور این ماده اشباع‌شده قندی حتما در واقع جامد باشد اما به‌طور اتفاقی مایع هست لذا بـه محض این‌که شرایط آماده شود، این دگرگونی فیزیکی یعنی بلورین‌ شدن پدید مـی‌آید.

اما این موضوع بـه اندازه‌ای تاثیر منفی درون ذهن مصرف‌کنندگان ایجاد کرده کـه از یک سو مشکل بزرگی به منظور تولید‌کنندگان درون جریـان عرضه بـه بازار بـه وجود مـی‌آورد و از سوی دیگر به منظور مصرف‌کنند‌گان از نظر طبیعی بودن عسل مایع، شک و شبه ایجاد مـی‌کند.

باید توجه داشت شکرک‌زدن و خاصیت تبلور عسل نشانـه‌ی نامرغوب بودن آن نیست اما بعضی افراد بـه اشتباه عسل بلوری‌شده را مصنوعی یـا تقلبی مـی‌دانند.

چگونگی تشخیص عسل طبیعی بلوری شده از شبه عسل تقلبی شکرک‌زده

برای شناسایی عسل طبیعی بلوری شده از شبه عسل تقلبی شکرک زده حتما دانست تنـها عسل طبیعی مـی‌تواند کم‌کم و به مرور زمان کدر و ته‌نشین شود و رسوب کند و شکرک آن مانند شکرک طبیعی شیره‌ی خرما نرم بوده و هنگام خوردن ممکن هست اندکی زبری داشته باشد اما هیچ‌گونـه صدایی زیر دندان احساس نمـی‌شود اما شکرک شبه عسل تقلبی (شکر آب شده و …) مثل نبات سفت بوده و به سختی با قاشق جدا شده و موقع خوردن مانند دانـه‌های آب نبات، شکر و مربای شکرک‌زده زیر دندان صدا داده و همچون شکلات بـه دندان‌ها مـی‌چسبد.

مـهم‌ترین نکته‌ این کـه این‌گونـه شبه عسل‌ها بدون کدر‌ شدن و ته‌نشین شدن خیلی سریع و در زمانی کوتاه شکرک مـی‌زدند.

علت شکرک نزدن عسل‌های موجود درون بازار چیست؟

برای جلوگیری از تبلور عسل معمولا کارخانـه‌های بسته‌بندی‌کننده‌، عملیـاتی از قبیل حرارت دادن، افزودن کمـی جوهر لیمو درون هر تن و غیره روی عسل انجام مـی‌دهند کـه در همـه این موارد بـه خاطر وارد‌ شدن ناخالصی درون مجموعه‌ قند‌های موجود، پدیده‌ی بلورین شدن بـه تاخیر مـی‌افتد.

در مورد کارگاه‌های ناشناخته کـه در آن حرارت عسل بـه صورت مستقیم یـا بدون کنترل صورت مـی‌گیرد، نـه تنـها مواد موجود درون عسل دچار آسیب مـی‌شود بلکه بعد از دمای مشخصی ماده‌ای به‌نام «هیدروکسی متیل فورفوال» پدید مـی‌آید کـه اگر نسبت آن درون عسل زیـاد شود، مصرف آن خطرناک است.

: راه قندک نزدن شیره انگور




[راه قندک نزدن شیره انگور]

نویسنده و منبع: مدیر سایت | تاریخ انتشار: Thu, 05 Jul 2018 20:59:00 +0000



راه قندک نزدن شیره انگور

شبهای گراند هتل - bargozideha.com

پدر شوهرم بـه قصد زیـارت عتبات عالیـات بـه مدت دو ماه عازم کربلا شد. راه قندک نزدن شیره انگور بـه همـین مناسبت عزت الملوک برایش آش رشته پشت پا پخته و همـه را خبر کرد. راه قندک نزدن شیره انگور آن روز از صبح بهجت الزمان حالش خوب نبود. هرچه اصرار کردیم بـه پنجدری بیـاید نیـامد. گفت حالم رو بـه راه نیست. همـین کـه بساط سفره جمع شد یک بشقاب چینی آش رشته برایش کشیدم و به اتاقش رفتم. آهسته درون را گشودم. درون کمال تعجب دیدم پای تخت روی زمـین خوابیده است. آرام صدایش کردم. « بهجت الزمان خانم...«
‏همان طور کـه به پهلو و پشت بـه من روی زمـین خوابیده بود جواب نداد. نزدیک شدم .کنارش نشستم و آهسه تکانش دادم. تکانـهایم کمـی محکم تر شد، راه قندک نزدن شیره انگور ولی باز هم جواب نداد. با نگرانی او را بـه سمت خودم برگرداندم. با دیدن او قلبم ایستاد و وحشت تمام وجودم را گرفت. بی اخنیـار شروع کردم بـه فریـاد کشیدن. بهجت الزمان خانم با چشمـهای باز بـه سقف نگاه مـی کرد.نگاهی روحانی و ثابت. خیلی زود صدای فریـاد من سالار و دایـه آقا را بـه آنجا کشاند. هر دو از شنیدن صدای من سراسیمـه آمدند که تا بببنند چه خبر شده است. هبچ کدام نمـی توانستند جلوی فریـاد مرا بگیرند. عاقبت سالار بغلم کرد و مرا از اتاق بیرون برد. 
همان دم دکتر حکمـی را خبر د، اما دیگر بی فایده بود. بهجت الزمان خانم، تنـهای کـه سنگ صبورم بود و همـیشـه با دقت و حوصله بـه درد دلهای من گوش مـی داد و تنـهای کـه ازاو بدی ندیده بودم. اولی کـه خواندن نمازرا بـه من یـاد داده بود، ازدنیـا رفت. مات و مبهوت رضا را درون بغل داشتم و اشک مـی ریختم. مـهربانیـها و وساطتهایش، دعاهای از ته دلش وقت بـه دنیـا آمدن رضا و دیگر مـهربانیـهاش جلوی نظرم بود. 
‏فردای آن روز باز باغ شلوغ شد. باز هم رفت آمدها و تسلیتها و آوای قرآن. 
‏روزهای عزای بهجت الزمان خانم نیزگذشت، ولی ماتم واقعی به منظور مز بعد از این مراسم بود کـه تمامـی نداشت. با رفتن بهجت الزمان خانم تنـها حامـی ام درون خانواده سالار را از دست دادم. روزها از پی هم مـی گذشتند. سالار کمتر درون عمارت من مـی ماند. یک شب درمـیان به منظور خوابیدن مـی آمد ‏و اغلب اوقات شام خورده. وقتی مـی آمد گویـا رضا را مـی دید. نمـی دانم درون گوشش چه مـی خواندند کـه رفتارش رنگ بی اعتنایی گرفته بود. نـه حرفی، نـه محبتی، نـه عشقی. این سالاری کـه من مـی دیدم زمـین که تا آسمان با سالاری کـه مـی شناختم تفاوت کرده بود. سالاری کـه شوریده عشق من بود و عاشق صدای من. جرات اعتراض نداشتم و اگر مـی کردم فقط جوابهای تکراری مـی شنیدم. اگر مـی گفتم چرا شامت را آنجا خورده ای مـی شنیدم تو حق نداری به منظور من تکلیف تعیین کنی. 
‏یـا اگر معترض مـی شدم چرا دیر آمدی مـی گفت: راه قندک نزدن شیره انگور انگار پی بهانـه مـی گردی! 
‏روزها از پی هم مـی گذشتند و من رفته رفته این واقعیت را بـه خود قبولانده بودم کـه من معشوقه ای بیش نبوده ام، نـه یک همسر واقعی. یک سوگلی و شاید هم یک عروسک بازیچه دست موقتی کـه کم کم رنگ مـی باخت. معشوقه ای کـه زمانی وسیله عیش و خوشی سالار بودم و پسری سالم و نیرومند به منظور خانواده حضرت والا بـه دنیـا آورده ام. 
‏همان روزها بود کـه شاه زمان خانم به منظور پاگشای منیراعظم ما را بـه باغ خودش درون قلهک دعوت کرد. روز جمعه ای کـه قرار بود بـه قلهک برویم ، با شوق و ذوق منتظر آمدن سالار بودم که تا بلکه بـه این هوا هم شده سری بـه باغ دربند ب و از همدم خانم و مـیرزامحمود سراغ بگیرم. نزدیکیـهای ظهر بود کـه به قلهک رسیدیم. درون باغ شاه زمان خانم جنب وجوش و برو و بیـا بود. بساط منقل وکباب و سماور و تخت نرد و پاکتهای مـیوه و تخمـه و شیرینی همـه را بر سرشور آورده بود. از وسط باغ نـهر پهنی مـی گذشت کـه کنار آن تخت گذاشته بودند و روی آن بساط گلیم و قالیچه و مخده گسترده بودند. شاه زمان خانم بـه جز خانواده سالار از چند خانواده دور و نزدیک دیگر منجمله همایوندخت، عزت الملوک ،هم کـه واسطه ازدواج منیراعظم با آقا منوچهر بود وعده گرفته بود. خانمـها همان طور کـه روی تخت نشسته بودند مشغول بگو و بخند و تخمـه شکستن بودند. آقایـان نیز بـه نحو دیگری سرشان بـه گفت وگو و تخت نرد و بازی با ورق گرم بود. دله های بزرگ دوغ و هندوانـه های محبوبی را بـه ردیف توی نـهرکه آب آن مثل اشک چشم پاکیزه بود گذاشته بودند که تا خنک شود. خدمـه باغ کمـی دورتر از آنجا نشسته بودند و سیخهای کبابی را کـه روی منقلها چیده شده بود باد مـی زدند. اشک کباب درمـی آمد و دود آن دورشان را مـی پوشاند و با عطر مست کننده ریحان درهم مـی آمـیخت. دایـه آقا همان طور کـه به کلفتهای شاه زمان خانم درون قاچ خربزه کمک مـی کرد بلند بلند مـی خواند: « درون مـیان مـیوه های خوشمزه/ شاه انگورسات و سلطان خربزه.« 
نشسته بودم و از صدای غش غش خنده عزت الملوک کـه سالار سر مسئله ای کم اهمـیت سر بـه سرش مـی گذاشت صورتم داغ شده بود و قلبم تند مـی زد. درون مـیان آن جمع بـه جز من کـه بای هم کلام نبودم ، تنـها آقا منوچهر، شوهر منیراعظم بود کـه مثل من تنـها نشسته بود و در عالم خودش بود و چرت مـی زد. رضا را درون بغل گرفته و نشسته بودم.گاهی از زیر چشم او را مـی پاییدم.. رنگ رخسار و حالتش داد مـی زد کـه اهل دود و دم است. با آنکه مدتها بود متوجه این مسئله شده بودم، اما از آنجا کـه دل خوشی از منیراعظم نداشتم این مسئله برایم آهمـیتی نداشت. شاید از بس منیراعظم درون این مدت تنم را لرزانده بود همـین را از خدا مـی خواستم. خوب یـادم هست فقط شش دانگ حواسم بـه سالار و عزت الملوک بود کـه بی ملاحظه جمع با یکدیگر بگو بخند و شوخی مـی د. غرق حسادت بـه عزت الملوک بودم و حرص مـی خوردم کـه باز متوجه آقا منوچهر و نگاه شیطانی او شدم کـه چون تیر درون چشمانم نشست. بدون آنکه اهمـیتی بدهم بـه عمد با بی اعتنایی بـه او فهماندم هرگونـه تلاشی به منظور نفوذ درون قلب من بی فایده است. 
‏بعدازظهر همـین کـه بساط کآهو سکنجبین و باقلای پخته جمع شد شاه زمان خانم گفت کـه یک امامزاده بـه نام امامزاده اسماعیل درون همان حوالی هست که خیلی مجرب هست و پیشنـهاد داد هرمایل هست ضمن پیـاده روی به منظور زیـارت بـه آنجا سر بزند. 
‏به جز چند نفر بقیـه درون باغ ماندند. هنوز هم محنـه آن روز جلوی نظرم است. آقا منوچهر و منیراعظم جلوجلو مـی رفتند. سالار و عزت الملوک با هم بودند. همایوندخت و شاه زمان خانم هم حین گفت و گو با هم شانـه بـه شانـه مـی رفتند. من چون رضا بغلم بود از شاه زمان خانم کندتر حرکت مـی کردم. که تا چشم کار مـی کرد دور و برمان مزرعه و گندمزار بود.گندمزارهایی کـه زیر اشعه طلایی خورشید بعدازظهر مـیانشان موج افتاده بود.کمـی دورتر از گندمزارها که تا چشم کار مـی کرد درختهای تناور گردو و آلبالو وگیلاس بـه چشم مـی خورد کـه دیوار کاهگلی باغها سربر آورده واز دور خودنمایی مـی د. حد فاصل گندمزارها و آن باغها رودخانـه پهناوری بود کـه فقط صدای آب آن شنیده مـی شد. 
‏سالار همان طور کـه شانـه بـه شانـه عزت الملوک درون حرکت بود به منظور لحظه ای ایستاد و از دیگران پرسید: « ‏مـی خواهید کنار رودخانـه برویم؟« 
‏به جز من همـه یک صدا موافقت خود را اعلام د. درون سمت چپ ما راهی باریراشیبی بود کـه به رودخانـه منتهی مـی شد. خیلی جای قشنگ و باصفایی بود. که تا چشم کار مـی کرد گلهای خوشبوی آهار و نعنا و گلپر و خاکشیر خودرو از لابهتخته سنگها سر برآورده بودند و در وزش نسیم خم و راست مـی شدند. 
‏پیش از آنکه ازسراشیبی منتهی بـه رودخانـه پایین برویم سالار رضا را از بغل من گرفت و قلمدوش کرد. بعد دستش را جلو آورد وگفت:« ‏پری دستت را بده من زمـین نخوری.« 
با صدایی کـه بلندتر از حد معمول بـه نظر مـی امد کـه خاکی از عصبانیتم بود گفتم: « خودم مـی توانم بیـایم.« 
سالار با آنکه بـه خوبی متوجه حالت روحی ام بود، اما بی آنکه اهمـیتی دهد دیگر اصرار نکرد. همان طور کـه رضا را قلمدوش داشت با عزت الملوک راه افتاد. با احتیـاط پایین مـی رفتم. از پیچ اول شیب راه تندترشد. من با آن کفشـهای پاشنـه بلند تیز و بندی کـه به پا داشتم دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. انگار کـه اختیـار پایم دست خودم نباشد با شتاب بـه سمت پایین کشیده شدم. نمـی دانستم حتما چطور خودم را نگه دارم. تنـها چیزی کـه ممکن بود مرا نگه دارد آقا منوچهر بود کـه جلوی من بود. وقتی فکرکردم او را نگیرم توی آن رودخانـه خروشان پرت مـی شوم بی اختیـار از وحشتم فریـاد کشیدم. آقا منوچهر از شنیدن صدای فریـاد من و سر و صدای بقیـه بـه موقع برگشت و درحالی کـه برای نگه داشتن من خودش هم پرت شد توانست بـه موقع مرا درون آغوش خود نگه دارد. همان دم صدای فریـاد خشمگین سالار بلند شد. چون نمـی توانست بـه آقا منوچهر عتاب و خطاب کند چنان بر سر من فریـاد کشید کـه او هم جا خورد و بدون حرف بلند شد وکنار رفت.

تا آن روز سالار هیچ وقت جلویی با من آن طور پرخاش نکرده بود. درحالی کـه حس مـی کردم نمـی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم با بغضی کـه داشت خفه ام مـی کرد بـه عمد سرم را بـه هوای وارسی زخمـهای کف دستم پایین انداخته بودم که تا به صورت عزت الملوک کـه سعی داشت مرا از جا بلند کند نگاه نکنم. ناگهان بغضم ترکید ودیگرنتوانستم خودداری کنم. سالا رکه مثل همـیشـه از دیدن اشکهای من زود تحت تاثیر قرار مـی گرفت خودش جلو آمد و دستم را گرفت. درون آن لحظه بـه قدری عصبی بودم کـه نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از سر لج و با خشم دمتم را از دستش بیرون کشیدم و با درد از جا بلند شدم و بدون آنکه نگاهش کنم او را کنار زدم. خواستم ازکنار همایوندخت و عزت الملوک بگذرم کـه همایوندخت بازویم را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند درون پایین رفتن کمکم کرد. عزت الملوک به منظور آنکه جو را عوض کند باز شروع کرد بـه گفتن و خندیدن. از لحن صدایش پیدا بود کـه خیلی خوشحال است.
‏آن روز دیگر نشد بـه امامزاده اسماعیل برویم. بـه قدری غرق درون فکربودم کـه نفهمـیدم کی بـه باغ برگشتیم. پیش از آنکه با دیگران رو بـه رو شوم سر نـهر صورتم را شستم که تا چشمان پف کرده و آثار اشک را کـه هنوز بر روی چهره ام مانده بود و رسوایم مـی کرد کمـی التیـام دهم؛ اما خیلیـها ، بـه خصوص ان سالار متوجه شدند. تمام آن روز که تا غروب کـه در باغ شاه زمان خانم بودیم همـه اش درون خودم بودم. منیراعظم هم مثل من اخمـهایش درهم بود. برخلاف من عزت الملوک مدام دور وبر سالار مـی چرخید و برای او زبان مـی ریخت. به منظور او قلیـان چاق کرده بود و دوتایی با هم مـی کشیدند. چند پکی سالار مـی زد و چند پک هم او. همان طور کـه رضا را شیر مـی دادم از دور آن دو را نظاره مـی کردم. اندک اندک غرور جریحه دار شده ام مرا بـه سرکشی وا داشت. به منظور آنکه بـه نوعی انتقام بی اعتنایی سالار را بگیرم و به او ثابت کنم کـه من هم آدم هستم بـه عمد بـه حرفهای بی محتوا و بی سر و ته آقامنوچهر توجه نشان مـی دادم. شاید بـه همـین خاطر هم بود کـه آقا منوچهر هم روی صحبتش بـه طرف من بود.سالار همان طور کـه زیر چشمـی ما را مـی پایید وبا آنکه تظاهر مـی کرد ما را نمـی بیند، اما پیدا بود غیرتی شده و خون خونش را مـی خورد. نـه او، بلکه دیگران نیز همـین طور، بـه خصوص نگاه فضول عزت الملوک و همایوندخت کـه لحظه ای از ما کنده نمـی شد. هردو درحالی کـه مرا مـی پاییدند نگاههایی بین هم رد و بدل مـی د کـه معنای آن را درک نمـی کردم. با اینکه مـی دیدم، ولی باز ازسر لجبازی کاری را مـی کردم کـه نباید مـی کردم. بـه حرفهای آقا منوچهرگوش نمـی دادم، فقط هدفم آن بود کـه سالار حس کند حسادت چقدر دردناک است. غافل از آنکه دارم خودم را زیر سوال مـی برم. آری، آن روز من ندانسته درون وادی ای قدم گذاشتم کـه ضرر آن بـه خودم رسید. 
آن روز گذشت، اما از همان روز سالار دیگر مرا ندید. نـه درون طول راه کـه با اوقات تلخی اتومبیل را مـی راند و نـه درون طول هفته بعد کـه برای ماموریتی یک ماهه بـه سنندج رفت. یک بار بهجت الزمان خانم درباره رفتارهای ناشایست من کـه فقط از حسادت و لجبازی سرچشمـه مـی گرفت، حرف قشنگی زد کـه همـیشـه درگوش من ماند. 
‏پروین ملک، کافی هست کمـی نادان و ندانم کار باشی و به هوای دلت مـیدان بدهی و به هر کاری کـه ‏مـی کنی نـه تنـها شک کنی بلکه فکر کنی کارت درست بوده، باور کن اینکه مـی گویم به منظور ویران دنیـا کافی است، چه برسد سر یک زندگی. 
‏من هم آن روزها نادانی بودم کـه نمـی دانستم نادان هستم و همـین حماقت جرقه ای بود کـه خرمن هستی ام را بـه آتش کشید. از همان شب دیگر سالار بـه حالت قهر بـه عمارت من نیـامد. این نخستین باری بود کـه ذره ای ملایمت نشان نداد. بـه خاطر دارم آن شبها درحالی کـه از دوری آغوشش پرپر مـی زدم اشکریزان از خدا مـی خواستم عزت الملوک را از سر راهم بردارد. خوب بـه یـاد دارم کـه آن شبها با شنیدن کوچک ترین صدای رفت و آمل درون باغ، بـه خیـال اینکه اوست کـه دارد مـی آید از جا بلند مـی شدم و مـی نشستم. روزها هم همـین طور. با اضطرابی خفقان آور دست و پنجه نرم مـی کردم که تا او برگردد. همـین کـه صداش بوق اتومبیلش پشت درون باغ بلند مـی شد با عجله خود را بـه پنجره مـی رساندم و ازکنار پرده منتظر مـی ایستادم فقط به منظور آنکه یک لحظه او را ببینم، او را کـه با لباس فرم نظام صاف پشت فرمان نشسته بود و با ابهت مـی راند. همان طور کـه دزدکی نگاهش مـی کردم انگار کـه سالها بود از او دور بودم. دلم برایش پرپر مـی زد و غرق امـید بـه انتظار رسیدن حضرت والا از سفرکربلا لحظه شماری مـی کردم که تا شاید بـه این بهانـه وضع بـه حال سابق برگردد. 
‏روزی را کـه سالار عازم سنندج بود هرگز از خاطر نمـی برم. خیلی اتفاقی دم درون باغ با او روبه رو شدم. مثل آنکه منتظر شوفر باشد دم درون ایستاده بود و چمدان کنارش بود. با آنکه پیدا بود متوجه حضور من و رضا کـه در آغوشم بود شده، اما خیلی بی اعتنا چمدان را برداشت و از زیرقرآنی کـه عزت الملوک بالای سرش گرفته بود رد شد و در باغ را پشت سرش بست. بی اعتنایی آن روز او بـه قدری بر من اثر کرد کـه اگر مرا درون حضور عزت الملوک سیلی مـی زد آن قدر احساس حقارت نمـی کردم. بعد از رفتن او همان طور کـه مات و مبهوت ایستاده بودم و به درون بسته باغ مـی نگریستم از خود پرسیدم یعنی این سالار من است؟ همان سالاری کـه روزگاری همـه چیز، حتی اسم و رسم خانوادگیش را زیر پا گذاشت که تا مرا بـه دست آورد و حالا چون قطره اشکی از چشمش افتاده بودم کـه دیگر نمـی خواست حتی با نگاه از من خداحافظی کند! نمـی دانم چند روز از رفتن سالارگذشته بود کـه آقامنوچهر هم غیبش زد. خبرش را دایـه آقا برایم آورد. البته درون آن زمان این مسئله به منظور من یکی چندان اهمـیتی نداشت. تنـها چیزی کـه برایم حائز اهمـیت بود این بود کـه سالار برگردد و خودش پیش قدم آشتی شود. 
‏در غیـاب حضرت والا و در نبود سالار اوضاع باغ حسابی بـه هم ریخته بود.گویـا این چند روزکه که تا آمدن حضرت والا از سفرکربلا باقی بود فرصت مغتنمـی به منظور عزت الملوک بـه شمار مـی آمد کـه تا جایی کـه مـی توانست حتما از آن استفاده مـی کرد. اکثر روزها وکار و فامـیلهای خودش آنجا بودند. پنجره بچه بـه بغل عزت الملوک را مـی دیدم کـه چطور درون مـیان اقوامش با تفاخر جولان مـی دهد. 
‏در یکی از همان روزها، شاید آخرین روزکه باز عزت الملوک مـهمان داشت با خانمـها روی تخت کنار حوض نشسته بودند. رضا را درگهواره خوابانده بودم و برایش شعر لالایی گونـه گنجشک اشی مشی را مـی خواندم: «‏گنجشک اشی مشی /بوم ما نشین / بارون مـیاد خیس مـیشی / برف مـیاد گوله مـی شی.« 
هنوز زمزمـه ام خاموش نشده بود کـه رضا خوابش برد. روی گهواره اش پارچه لطیف ململی انداختم کـه با نفسهای او آرام بالا و پایین مـی رفت.

همان طور کـه در عالم خود نشسته بودم ناگهان از صدای تلنگری کـه به درون خورد برگشتم و نگاه کردم. درکمال تعجب شعله را دیدم. با کتابچه ای کـه زیر بغلش بود آهسته درون را بازکرد و وارد شد. درکمال تعجب با ادب گفت: «سلام پروین ملک ، اجازه مـی دهید رضا را ببینم.« 
‏خواستم بگویم نـه اجازه نمـی دهم، اما نمـی دانم چطورشد کـه انگاریکی جلوی زبان مرا گرفت. شاید بـه این خاطر کـه خودم هم از تنـهایی بـه ستوه آمده بودم. نگاهی بـه او انداختم کـه به رضا درگهواره اش خیره شده بود گفتم: « حتما کمـی صبرکنی که تا بیدار شود، آن وقت مـی توانی با او بازی کنی.« 
‏به علامت اطاعت سری تکان داد و دوزانو کنارگهواره برادرش نشست.کمـی بعد از زیر بغلش کتابچه و قلم و دواتی را کـه در دستش بود زمـین گذاشت.کتابچه را گشود. من همان طور کـه او را تماشا مـی کردم با تعجب پرسیدم: «هنوز کـه مدرسه ها باز نشده داری مشق خط مـی کنی؟« 
‏سرش را از روی کتابچه بلند کرد و لبخند زد. «برای تمرین است، مـی خواهم خطم خوب شود. پارسال چند بار خانم آموزگار بـه خاطر بد خط نوشتن مشقهایمانکشتانم قلم گذاشت. نمـی دانید وقتی دستم را فشار داد چقدر دردم آمد.«
‏طوری این جمله را با مظلومـیت آدا کرد کـه دلم مالش رفت و بی اختیـار بـه یـاد مظلومم پری سیما افتادم. مثل آن بود کـه پری سیما را مـی دیدم. طوری نگاهش کردم کـه خودش برق مـهربانی را درون نگاهم خواند و آهسته پرسید: « پروین ملک، شما مرا مثل رضا دوست دارید؟« 
‏سؤال کودکانـه ای بود. نخواستم دلش را بشکنم. لبخندی زدم و گفتم :« خوب معلوم است.« 
‏درحالی کـه به دسته گلهای روبان دوزی شده روی دامنش چشم دوخته بودم مثل همـیشـه خودش را لوس کرد وبرچید وگفت: « اما من باورنمـی کنم. اگر مـی خواهید باورکنم حتما بنویسید.« 
درحالی کـه یک ابروی خودم را بالا داده بودم با تعجب و لبخند پرسیدم: «چی را بنویسم؟« 
‏با لحنی کـه سعی مـی کرد بچه گانـه تر از سن خودش باشد گفت: « همـین کـه گفتید... دوستت دارم. همـین را بنویسیأ که تا باورم بشود.« 
‏همان طور کـه نگاهش مـی کردم گفتم: «خوب تو بگو من مـی نویسم.« قلم و دوات را بـه دستم داد و منتظر نگاهم کرد.کتابچه ای را کـه پیش رویش بود جلو کشیدم. قلم را درون لیقه دوات فرو بردم. اوگفت و من نوشتم. 
‏«دوستت دارم بـه اندازه دنیـا... بـه اندازه هرآنچه ستاره درون آسمان است،‏به اندازه کهکشانـها. آن قدرکه خودت نمـی دانی، اگر بدانی...« 
‏همان طور کـه مـی نوشتم دست از نوشتن کشیدم و به او خیره شدم. درون نگاهش چیز مرموزی موج مـی زد کـه با لبخند خجول و سادگی کودکانـه اش هم آهنگی نداشت، انگار کـه در بعد نگاه معصومش یک برق شیطانی بود. همان طور کـه نگاهش مـی کردم ناگهان جرقه ای از هوشیـاری درون ذهنم روشن شد، ولی با صدای گریـه رضا خاموش شد. که تا آمدم بپرسم این جمله ها را ازکجا بلد شده ای، صدای گریـه رضا بلند شد. رضا را از توی گهواره اش بلند کردم. آمدم بگویم شعله بیـا با رضا بازی کن کـه دیدم کتابچه درون دست بعد پکی از درون بیرون زد و از پله ها پایین دوید. از عجله درون را هم نبست. با آنکه مقداری از این بابت تعجب کردم، ولی زیـاد اهمـیت ندادم و دیگر بـه آن فکر نکردم. همان طور کـه رضا را درون آغوش داشتم از جا برخاستم و در را بستم. 
‏یک ربع بعد وقتی داشتم بـه رضا حریره بادام مـی دادم صدای داریـه از باغ بلند شد. انگار نـه انگار زمان زیـادی از فوت بهجت الزمان خانم نگذذشته است. همـه دست مـی زدند و همایوندخت درحالی کـه به داریـه ضرب گرفته بود مـی خواند: 
گل پری، نازپری،ورنَپری، دیشببومت کی بود؟ بـه خدا هیچ نبود، هیچی نبود قصابه بود، یـه تخته گوشت آورده بود، وردارم ، وَرندارم...« 
‏همان طور کـه گوش مـی دادم متوجه شدم نظیر همان شعرهای هست که روزگاری تاج طلاخانم درون مـهمانیـها مـی خواند. فکرکردم همایوندخت هم این اشعار را مـی خواند که تا خانمـها بخنداند. 
‏همان روز طرفهای عصر بود کـه حضرت والا با تلگراف ازکرمانشاه خبر داد کـه حدود ظهر روز بعد مـی رسد. آن شب خواب بدی دیدم. خواب دیدم کبوتر سفیدی بر روی چراغ لنتر آویخته بـه سقف عمارت روی آشیـانـه اش نشسته بود. ناگهان توی باغ طوفان شد. طوفان آن قدر شدید بود کـه ناگهان درون باز شد و به شدت بـه دیوار کوبیده شد. چراغ لنتر از شدت طوفان شروع کرد بـه لرزیدن. از تکانـهای شدید و تابی کـه به سقف مـی خورد کبوتر پرید، چرخید وبه گلهای گچبری سقف خورد وبعد بـه دیوار، سپس بـه شیشـه های رنگین پنجره أرسی خودش را کوبید، اما راه گریزی نداشت. آنقدر خودش را کوبید که تا با یک جفت چشم بـه خون نشسته و خسته با پر و بالی خونین پای پنجره افتاد. 
‏سراسیمـه از خواب پ. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دلم گرفته بود. دلهره دلم را مـی لرزاند. همان طورکه پریشان درون رختخواب نشسته بودم کمـی فکرکردم. آهسته از جا برخاستم و پرده را کنار زدم.آفتاب همـه جا پهن شده بود. توی باغ رفت و آمد و برو بیـا بود. از دیدن اتومبیل سالار کـه جلوی عمارت پارک شده بود فهمـیدم برگشته است. از دور دایـه آقا را دیدم کـه روی تخت کنار حوض نشسته بود و سماور مسواررا با گرد آجر و خاکستر جلا مـی داد. 
‏عزت الملوک درحالی کـه چادری با گلهای زرد و بنفش بر سر داشت دستکهایش را زیر بغلش جمع کرده بود علی خان را استنتاق مـی کرد. صدایش آن قدر بلند بود کـه من هم مـی شنیدم. 
‏«تمام چیزهایی را کـه صورت داده بودم خریدی؟« 
‏علی خان همان طور کـه وسایلش را کـه بارگاری بود کنار حوض بر زمبن مـی گذاشت توضیح داد. 
‏«بله خانم. چندتا صندوق سیب قندک،گلابی کرج، خیـار قلمـی و ده که تا تفت هم انگور عسگری.« 
«پس شیرینی چه؟« 
‏« اینـها را کـه زمـین گذاشتم مـی روم پی شیرینی.« 
‏« شیرینی را فقط از قنادی مـهین بگیر، بگو به منظور منزل شازده والامقام مـی خواهی. سفارش کن نان خامـه ای اش تر و تازه باشد.« 
‏همان طور کـه از دور این صحنـه را تماشا مـی کردم تصمـیم گرفتم که تا ظهر نشده راهی شوم. دایـه آقا شب قبل همان وقت کـه خبر تلگراف حضرت والارا برایم آورد، شبانـه بقچه مرا بـه جامـه دار تحویل داده و سفارش مرا کرده بود کـه برایم نمره خصوصی حاضر کند. 
‏از عجله ای کـه داشتم ناشتایی نخورده بند چادر کمریم را محکم کردم. چادر بـه دندان کرفتم و رضا را بغل زدم و راه افتادم. 
آن روزکوچه صفای دیگری پیداکرده بود. سر درون باغ و لابهشاخ و برگ درختان را چراغ رنگین کشیده بودند ومـیان کوچه کل وگلدان گذاشته بودند. جوی پهنی از مـیان کوچه مـی گذشت. لابهسنگریزهای خزه ‏های قهوه ای قرمز و درآمده بود و آب این خزه ها را مـی خواباند و تاب مـی داد. بـه دستورسالار جوی را لایروبی کرده وبه جای سنگریزه های آن تیله های آبی رنگ ریخته بودند. دورگردن سفید و فربهی را کـه قراربود بـه محض ورود حضرت والا جلوی پایش قربانی کنند نظرقربانی بسته و به چنار دم درون بسته بودند و قصاب هم آنجا منتظر نشسته بود. چند که تا از همسایـه ها بـه عشق دیدن داخل باغ شازده والامقام کـه آن روز درش چهار تاق باز بود زنبیلهای خرید را زمـین گذاشته و با هم حرف مـی زدند. که تا از بیرون بیـاسم دیگر ظهر شده بود. رضا را بغل گرفته بودم و سوسن خانم دلاک هم چادرش را پشت گردنش بسته بود و بقچه ام را مـی آورد. من از جلو و او سر من مـی آمد. از کمردردی کـه دشت هر ده قدمـی کـه برمـی داشت طاس و لگن مسی را زمـین مـی گذاشت و دست بـه کمرش مـی گرفت. دستفروشی بوق زنان بـه دوچرخه اش رکاب زد و از کنارمان گذشت. صدایش زدم و از او به منظور رضا یک وق وق صاحب خ. رضا کـه از درآمده بود و مثل عروسک سرخ و سفید شده بود از سر و صدای بازیچه ای کـه به دستش داده بودم ذوق مـی کرد. 
‏وقتی بـه کوچه پیچیدم از دیدن جمعیتی کـه در حال پراکنده شدن بود، همـین طور خونی کـه روی زمـین بـه چشم مـی خورد و منقل اسپندی کـه روی سکوی سمنتی جلوی درون بی رمق دود مـی کرد فهمـیدم حضرت والا مقام رسیده است. 
‏سوسن خانم محموله مرا پشت درون عمارت گذاشت و رفت.خیلی دلم مـی خواست هرچه زودتر آماده شوم و به دیدن حضرت والا بروم ، اما رضا کـه از درآمده و خسته بود خیلی نحسی مـی کرد. او را درون آغوش گرفتک و درحالی کـه شیر مـی دادم منگوله های طلایی موهایش را با سر انگشتانم باز کردم و برایش لالایی گونـه بلبل سرگشته را خواندم. «منم بلبل سرگشته/ از کوه وکمر برگشته...« 
‏تا لالایی تمام شود رضا هم خوابید. آهسته ازکنار او بـه طرف کمد چوبی کـه تصویر خراطی شده آدم و حوا داشت و لباسهایم درون آن بود رفتم. درون را گشودم. همان طور کـه چوب رختیـها را یکی یکی کنارمـی زدم که تا پیراهن مناسبی انتخاب کنم نمـی دانم چه شد بـه نظرم آمد وسایل توی کمد کمـی جابه جا شده است. از عجله ای کـه داشتم درون آن وقت چندان اهمـیتی بـه این قضیـه ندادم و یکی از پیراهنـها را کـه فکر مـی کردم مناسب باشد پوشیدم و سنجاق بدل الماسی ام را جلو پیش ام زدم کـه به شکل پروانـه جمع شده بود. بـه سش بخاری رفتم و تور سپپد روی آینـه را کنار زدم و دالبر لبم را با ماتیک خوشرنگی پررنگ کردم و دو لبم را بـه هم مالیدم. درحالی کـه به تصویر خودم درون آینـه خیره شده بودم و با سر انگشتانم از قوطی صدفی سرخاب بـه گونـه ام مـی مالیدم از فاصله دور صدای جار و جنجال و جر و بحث بـه گوشم خورد. پیش خودم فکرکردم شاید توی کوچه بین همسایـه ها دعوا مرافعه شده هست برای فمـین بی اعتنا بـه این صدا داشتم موهایم را مدل بوکله جمع مـی کردم کـه از دور صدای منیراعظم را از توی ایوان عمارت آن طرف باغ شنیدم کـه نامفهوم و آمـیخته بـه گریـه داد و بیداد مـی کرد. با آنکه از صدای جر و بحث چیزی دستگیرم نمـی شد، فقط احتمال دادم مسئله هرچه هست بـه غیبت آقا منوچهر مربوط مـی شود کـه صدای منیراعظم درآمده است. 
‏نمـی دانم چند دقیقه گذشت کـه ناگهان ضربه لگدی کـه به درون عمارت خورد مرا از جا پراند. همـین کـه برگشتم سالار را دیدم کـه با چشمـهای خون گرفته از درون وارد شد. سلام مرا شنید یـا نشنید یکراست سراغ صندوق مخملی اتاق مجاور رفت. درون صندوق را گشود و محتویـات آن را با عجله زیر ورو کرد. بـه دنبال چیزی کـه هنوز نمـی دانستم چیست تمام محتویـات داخل صندوق را با حرکت تند و عصبی بیرون ریخت و بعد خود صندوق را روی زمـین دمر کرد و شروع کرد بـه گشتن. 
‏همان طورکه با تعجب نگاهش مـی کردم جراتی بـه خود دادم و با لحنی خشک و رسمـی پرسیدم: «به دنبال چه هستید؟«

انگار کـه صدای مرا نمـی شنود بی اعتنا باز هم بـه جستجوی خوش ادامـه داد و چون چیزی را کـه به دنبالش بود پیدا نکرد با شتاب سراغ کمد رفت با همان عصبانیت و عجله تمام محتویـات کمد را یکی بعد از دیگری ببرون کشید و بر روی زمـین پرت کرد. حرکاتش بـه قدری عصبی بود کـه دیگر جرات نکردم چیزی بگویم. فقط نگاه کردم. جعبه مقوایی کـه در آن عروسک م پری سیما وکاغذ عقدنامـه ام با فرخ و تقدیرنامـهه او و عکسهای خودم و فرخ را درون آن گذاشته بودم جزو آخرین چیزهایی بود کـه سالار از داخل کمد بیرون کشید. همـین کـه در جعبه را برداشت و محتویـات درون آن را زیر و رو کرد ناگهان خشک شد. چرخید و با نگاهی کـه خشم از آن مـی بارید خیره بـه من نگریست. حالت نگاهش چنان برگشته بود کـه بی اختیـار ترسیدم و مثلی کـه در خطر هست خودم را جمع و جور کردم. چنان بـه من زل زده بود کـه خیس عرق شدم. با صدای رعب آوری کـه بیگانـه بـه نظرم مـی آمد بـه محتویـات جعبه اشاره کرد وگفت: «اینـها چیست؟« 
‏سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. آهسته گفتم: «کاغذ عقدنامـه ، تقدیرنامـه و...« 
‏همان طور کـه به رگ گردنش کـه برجسته شده بود نگاه مـی کردم به منظور نوضیح افزودم: «فقط به منظور یـادگاری نگه داشته ام.« 
‏با همان حالت عصبی کـه مرا نگاه مـی کرد چند پاره کاغذ و تکه مقوای عکسی را کـه در آن لحظه فکر مـی کردم عیـادگاری من و فرخ باشد را از توی جعبه بیرون کشید و با پوزخند رو بـه من گفت: «لابد اینـها را هم به منظور یـادگاری نگه داشته ای؟« 
‏کم کم کلافه مـی شدم. با تعجب پرسیدم: «چه را مـی گویی؟« 
‏آنچه را درون دستش بود مئل دیوانـه ها با حرص و غضبی کـه تا آن روز هرگز درون او سراغ نداشتم با جعبه بلند کرد و محکم زمـین کوبید. بهت زده مانده بودم چرا با من این طور رفتار مـی کند کـه چشمم بـه عکسی افتاد کـه جلوی پایم بر روی زمـین بود. مثل صاعقه زده ها خشکم زد. خیره و با تعجب بـه عآقا منوچهر نگاه کردم. آهسته زانو زدم و آن را برداشتم. غرق فکر بـه آن نگریستم و دریـافتم حتما پای توطئه ای درون مـیان باشد. تمام بدنم شروع کرد بـه لرزیدن. یکی ازکاغذها را برداشتم وگشودم. توی کاغذ چیزهایی نوشته شده بود کـه با این عبارت شروع مـی شد: سلام بر پری آسمانی خودم. آخرای بی وفا ، این انصاف هست که‏ خاطر خواهی چون مرا ‏که دل درون گرو عشق تو سپرده ا‏م... 
‏با خواندن همـین چند کلمـه همـه چیز برایم روشن شد. درون یک ثانیـه علت بـه هم ریختن کمد و معنای شعر های مسخره ای را کـه همایوندخت با داریـه درون باغ مـی خواند فهمـیدم. آه خدای من،کار خودشان بود. این و زاده موجودات پلید و حیله گری بودند کـه لِنگه نداشتند. درحالی کـه کاغذها درون دستم مـی لرزید بـه زحمت از جا بلند شدم و با تضرع نگاهی بـه سالار انداختم کـه حال مـیرغضبی را داشت کـه محکوم بـه مرگی را نظاره مـی کند. من هم حال همان محکوم بـه مرگی را داشتم کـه فقط چند ثانیـه بیشتر فرصت نداشتم که تا آخرین حرفم را ب. بعد با صدایی کـه به زحمت از حنجره ام بیرون مـی آمد آهسته گفتم: « ‏به جان رضا نمـی دانم اینـها چیـه... باورکن.« 
تزلزل و لکنت زبان مرا کـه دید براق تر شل. غضبناک گوشـه سبیلش را مـی جوید. دستی درون جیب کرد و یک تکه کاغذ کـه عدیگریآن بود بیرون کشید و با تانی بـه دستم داد. ترسان بـه او نگریستم. کاغذ را گشودم و آه از نـهادم درآمد. این یکی عمن بود. عکسی کـه من و فرخ انداخته بودیم، اما عفرخ ازکنار من قیچی شده بود. هم چنان کـه دستم مـی لرزید کاغذ را گشودم و حیرتزده بـه آن زل زدم. همان بود کـه چند روز پیش شعله با حیله بر روی آن از من دستخط گرفته بود. حالا دیگر مطمئن شدم کـه از اول که تا آخر این ماجرا توطئه ای از پیش تعیین شده است. از آنچه مـی دیدم بی اختیـار اشک بـه چشمانم هجوم آورد. یکی دوبار خواستم نفس بکشم و حرفی ب، اما انگار نفسم درون نمـی آمد. سالار هم چنان کـه با چهره سرخ و برافروخته از غضب مرا نظاره مـی کرد، با لبخند جنون آمـیزی کـه نشانگر اوج غیرتش بود، ازدندانـهای بـه هم فشرده اش غرید: « لابد این عو دستخط را هم نمـی شناسی؟« 
‏تا خواستم حرفی ب دیگر مـهلت نداد. درون یک آن سیلی اش مثل تازیـانـه بر صورتم نشست و متعاقب آن ضربات پی درپی مشت و لگدی بود کـه بر بدنم فرود آمد. چنان اختیـار خود را از دست داده بودکه احساس کردم درون حال مرگم. نمـی دانم چقدرگذشت؟ یک ربع؟ نیم ساعت؟ آن قدر کـه خودش از زدن من خسته شد آن وقت با صدای شکستن شیشـه ازدوزخ بین مرگ و زندگی بـه زمان حال برگشتم. بچه ام رضا وحشتزده ازشنیدن این سر و صداها از خواب پریده بود و هراسان گریـه مـی کرد. 
‏سالار عرق ریزان بالای سرم ایستاده بود و دستهایش را توی موهایش فرو کرده بود.خود را بـه دندان مـی گزید که تا اشک نریزد. چشمانم را بـه زحمت بازکرده ام و نگاهش مـی کنم درون یک آن بـه خود آمد. اش را صاف کرد و با صدایی کـه از فرط خشم دورگه شده بود آخرین حرف خود را زد. پای چشمانش برق اشک را دیدم. انگشت اشاره همان دست خود را کـه توی شیشـه کوبیده بود و از آن خون مـی چکید بـه طرفم گرفت وگفت: « وقتی تو را دیدم ، همـه چیز را فراموش کردم. موقعیتم ،مقامم... حس کردم همـیشـه دنبال تو مـی گشتم... درون تاریک ترین نقطه وجودم، اما فقط بـه عنوان یک معشوقه، یک مایـه سرگرمـی . بعد وقتی ‏نجابت و سادگی ظاهریت را دیدم و اینکه دیدم بی دلیل از من پول قبول نمـی کنی با خود گفتم نباید این طور راجع بـه او فکرکنم. پیش خودم گفتم او لایق خیلی چیزهاست. به منظور همـین بـه خواست خودت عقدت کردم.کاری کردم کـه آن خدا بیـامرز با پای خودش آمد بـه خواستگاریت. با عزت و احترام برایت جشن گرفتم. برایت زندگی درست کردم کـه خوابش را هم نمـی دیدی... اما حالا فهمـیدم کـه تو لیـاقت این خوبیـها را نداشتی. تو آنی نبودی کـه من فکر مـی کردم. ماشاالله خان سردابی لیـاقتش امثال همان مَزبله ای هست که درون آن رشد کرده. بهتر هست به جایی برگردی کـه به آن تعلق داری. اینجا دیگر خانـه تو نیست. تو دیگر نـه همسر من هستی و نـه عضوی از این خانواده. اینجا دیگر نـه جای توست و نـه جای آن آشغال هست که اگر دستم بـه او برسد گردنش را خرد مـی کنم.« 
‏سالار این را گفت و با چند قدم بلند بـه سوی تختخواب رفت. رضا را بغل زد و با شتاب از درون بیرون رفت. همان طور کـه با سر و صورتی غرق ‏در خونن بی هوش وگوش بر زمـین افتاده بودم دلشوره ای غریب لبانم را بـه حرکت وا داشت. مـی خواستم حرف ب ، اما صدایم درنمـی آمد. حتی نتوانستم بپرسم رضا را کجا مـی بری.
‏نیم ساعت درون سکوت گذشت. بـه آرامـی و سختی از جا برخاستم. همـه جای بدنم از شدت ضربه های مشت و لگدی کـه خورده بودم درد مـی کرد. با هر بدبختی کـه بود بـه طرف پیش بخاری رفتم و تور سپیدی کـه روی آینـه را پوشانده بود کنار زدم. از دیدن چهره خودم جا خوردم. تصویر آشنای خودم بـه نظرم غریبه مـی آمد. تمام صورتم درون اثر سیلیـهای سختی کـه خورده بودم کبود و برافروخته شده بود. همان طور کـه به چهره زخمـی ام خیره شده بودم بغض پنـهان درگلویم جلوی آینـه شکست و با صدای بلندی زدم زیر گریـه. نـه ‏از درد کتک، بلکه بر مظلومـیت خود اشک مـی ریختم. دلم بـه حال بی گناهیم مـی سوخت. نمـی دانم چقدرگذشت کـه کم کم بـه خود آمدم.
همـه جا بـه هم ریخته بود. نگاهم بـه عروسک یـادگار م افتاد. گلی خانم شکافته بود و خرده پارچه های آن بیرون ریخته بود. درحالی کـه با چشمان اشکبار بـه آن چشم دوخته بودم تیری درون قلبم نشست و دیگر حال خودم را نفهمـیدم. از جا بلند شدم. دیگر طاقت و تحمل نداشتم. نباید ساکت مـی نشستم. حتما مـی رفتم و حرفهای دلم را مـی زدم. حتما از خودم دفاع مـی کردم والا حرف نزدن گناهم را مسلم و محکومـیتم را قطعی مـی کرد. با عجله چادر بر سر انداختم. همان طور کـه به طرف عمارت کلاه فرنگی مـی رفتم چادرم با هر قدم من موجی ملایم مـی خورد. چند قدم مانده بـه در عمارت پا سست کردم و ایستادم. انگار یک نفر پایم را گرفته بود و نمـی گذاشت پیش بروم. نگاهی بـه دور و برم انداختم. کمـی دورتر علی خان داشت سر شاخه های شمشاد را هرس مـی کرد. چشمش کـه به من افتاد رویش را برگرداند و مشغول کار شد. از دیدن واکنش او بـه فراست دریـافتم من آخرین نفری هستم کـه از این توطئه باخبر شده ام. دلم بی تاب درون ام مـی تبید و شفاعت حضرت والا را مـی طلبید کـه ناگهان از پنجره نیمـه باز اُرسی عمارت صدای او را شنیدم کـه با تحکم گفت: « گناهش بـه گردن من، همـین فردا قال قضیـه را ... دندان کرم خورده را حتما کند و دور انداخت.«
‏آخرین امـیدم هم بـه یأس مبدل شد. مردد ایستاده بودم کـه با شنیدن صدای گریـه رضا از خود بی خود شدم. دیگر برایم مـهم نبود حضرت والا شفاعت د یـا نـه. فقط مـی خواستم تکلیفم را با آنـها روشن کنم. بعد با عزمـی جزم کوبه درون عمارت کلاه فرنگی را بـه صدا درآوردم. لحظه ای بعد دایـه اقا با صورتی تلخ و عبوس درون را گشود. همـین کـه چشمش بـه من افتاد ‏درحالی کـه به قهر نگاهم مـی کرد بـه سردی پرسید: « چه کار داری؟«
‏لحن کلامش بـه قدری تلخ وگزنده بود کـه دلم بـه درد آمد. با معنا نگاهش
کردم وبا بغض فرو خورده ای گفتم: «باشـه دایـه آقا، ناسلامتی که تا همـین دیروز کلی مجیزم را مـی گفتی. همـین کـه این از خدا بی خبرها بـه من اِسناد بستند برایت سند شد؟« 
‏پیش از آنکه دایـه آقا حرفی بزند صدای عزت الملوک درون بلند شد. 
‏«مـی شنوید حضرت والا، دیگرکار ما بـه جایی رسیده کـه ماشاالله خان لات و چاقوکش بی سر و پا چاله مـیدانی کـه نفسش بوی تریـاک و عرق جهنم مـی دهد بیـاید اینجا برایمان نطق و خطابه کند. خدا نشناس تو هستی، برو خجالت بکش، شرم کن کـه دم خروست پیداست و قسم حضرت عباس مـی خوری.« 
‏همان طور کـه مـی شنیدم متوجه نشدم پدرشوهرم چه گفت، ولی دیگر حال خود را نفهمـیدم. ازدرکه دایـه آقا سپر آن بود سرک کشیدم. از دور چشمم بـه منیراعظم افتاد کـه رضا را درون آغوش داشت. رضا درون آغوش او گریـه مـی کرد و ازسر وکولش بالا مـی رفت. که تا چشمش بـه من افتاد رویش را بر گرداند و رفت. سعی داشتم هرطور هست دایـه آقا را کـه با تمام قدرت سد راهم بود کنار ب. سر مـیان چهارچوب درون بردم و فریـاد زدم: «خدا از سر تقصیراتت نگذرد کـه بی دلیل اسناد مـی بندی... خیـال مـی کنی نمـی دانم این زیر سر توست. بـه همـین وقت اذان اگر حلالت کنم.« 
تا بـه خود بجنبم دایـه آقا مرا کنار زد و به دستور عزت الملوک کـه او را نمـی دیدم درون را بست. 
تا عصر مثل مجسمـه کنار پنجره ای کـه سایـه درختان چنار مثل نرده های یک زندان خیـالی آن را راه راه کرده بود نشسته بودم و به ورطه ای کـه در آن سقوط ‏کرده بودم اندیشیدم. تازه چشم وگوشم باز شده بود و اندک اندک بـه معنا و مفهوم صحبتهایی کـه بهجت الزمان خانم خدا بیـامرز بـه من مـی کرد 

پی مـی بردم، اما افسوس کـه برای جبران دیگر دیر شده بود. طرفهای عصر بود کـه علی خان غذا برایم آورد. ظرف غذا را روی درگاهی جلوی عمارت گذاشت و رفت. برخلاف همـیشـه کـه غذایم را درون ظرف چینی مـی کشیدند و لیوان بزرگ روسی پر از دوغ عرب یـا سرکه شیره غرق درون یخ با کلی مخلفات درون سینی مـی گذاشتند، آن روز غذایم را کـه عبارت از عدس پلو بود توی بادیـه مسی کشیده و روی آن تکه ای نان سنگک گذاشته بودند. بی اختیـار بـه یـاد رضا افتادم. ام پر و سنگین شده بود. دیگر وقتش بود بـه او شیر بدهم. پیش از آنکه علی خان بـه حوض کـه فواره های بلورین آن همچون چتری روی آب باز بود برسد بی اختیـار و خیلی بلند صدایش زدم. برگشت و نگاهم کرد. پرسید: « کاری داشتید؟« 
‏مثل آنکه چیزی را گدایی مـی کنم با تضرع گفتم:« علی خان، ممکن هست زحمت بکشی و رضا را بیـاوری. حتما شیرش بدهم.« 
‏مثل آنکه دلش بـه حالم سوخت. نگاهی بـه چپ و راستش انداخت و گفت « حضرت والا فرمودند به منظور آقا زاده شیرگاو گرفتم.« 
‏هنوز این حرف از دهان علی خان درنیـامده بود کـه دایـه آقا کنار درخت چنار ظاهر شد. یک دستش را بـه کمر زد و رو بـه علی خان با تغیر گفت:« مگر حضرت والا امر نفرمودند هیچ حق ندارد اینجا پا بگذارد. علی خان کـه از دیدن دایـه آقا کـه ناگهان مثل جن ظاهر شده بود، دست و پایش را گم کرده بود حق بـه جانب گفت: « مـی بینی کـه ناهار آوردم.« 
‏دایـه آقاکه متوجه حرف زدن علی خان با من شده بود با پوزخند معنا داری گفت: «انگار نشنیدم داشتی حرف مـی زدی.« 
‏علی خان کـه مطمئن شده بود دایـه آقا گوش ایستاده و حرفهای ما را شنیده آهسته گفت: « حالا ببینم مـی توانی نان ما را آجرکنی.« 
‏دایـه آقا بی اعتنا بـه آنچه مـی شنید با حرکت دست او را مرخص کرد.
همـین کـه علی خان چند قدمـی از آنجا دور شد دایـه آقا رو کرد بـه من و با آخم و بی حوصلگی گفت: «سالار خان تصمـیم دارد تو را طلاق بدهد. مـهریـه و طلاهایت را هم مـی دهد. که تا فردا فرصت داری چیزهایی را کـه مربوط بـه خودت هست جمع کنی.« 
‏قبول آنچه مـی شنیدم برایم سخت و ناگوار بود. انگار داشتم تهاجم این همـه غم و حقارت را بـه خواب مـی دیدم. باور نمـی کردم بیدار باشم. 
‏اگرچه رویـای صادق شب قبل بـه واقعیت تلخی تعبیر شده بود، ولی دیگر این زندگی سراپا تحقیر و حقارت را هم نمـی خواستم... فردای آن روز مطلقه بودم.

روشن شدن ناگهانی چراغهای رنگینی کـه لابهدرختها و گلهای کافه کاشته بودند پریوش را بـه خود آورد و باعث شد کـه چند دقیقه ای دفتر دستنوشته هایش را ببندد و با دقت نگاهی بـه دور وبر خود بیندازد. ساعت چند بود نمـی دانست. فقط مـی توانست حدس بزند حتما چیزی حدود یـازده و یـا شاید هم دوازده شب باشد. بلندگوی دوشاخ نصب شده روی درخت سپیدار بلند موسیقی آرامـی پخش مـی کرد. پریوش همان طور کـه با چشمـهای خسته از خواندن بـه اطراف خود مـی نگریست یکی از دو پاسبان کافه را دید کـه نزدیک تر از دیگران بـه او یک پا روی نرده های کنار شمشادها نشسته بود. او با احتیـاط با دو انگشت ازچند سیخی کـه در دستش بود جگر بیرون مـی کشید و یـادش نمـی رفت کـه پیش از خوردن آن تکه را بر پشت شصت آن یکی دستش بمالد کـه نمک برآن ریخته بود. همان طور کـه به او مـی نگریست دلش از گرسنگی مالش رفت. باد سردی کـه عطر یـاسهای بنفش گریزان را درون فضا مـی افشاند بوی کباب و شیشلییراب و همـه رقم خوراک مغز شامـی پوکی را کـه در آشپزخانـه کافه طبخ مـی شد با خود مـی آورد. مشتریـهای مرد کافه کـه اغلب موهایشان را کُرنلی و کروپی اصلاح کرده بودند و دور مـیزها نشسته و با ولع تمام مشغول اجرای نمایش بلع بودند. برخلاف خانمـها کـه با بی مـیلی و تمجمج کنان آهسته غذا مـی خوردند مردها لپهایشان را که تا سرحد پاره شدن پر مـی د طوری کـه پوست گونـه هایشان بـه خاطر لقمـه های بزرگی کـه در دهان داشتند کش آمده و ورم صورت که تا زیر چشمـها و از دو طرف بـه شقیقه ها کشیده مـی شد. پریوش درحالی کـه به آنـها مـی نگریست و آب دهانش را فرو مـی داد پیش خود آرزو کرد ای کاش یک سهم کوچک از آن همـه خوراکی کـه روی مـیزها مـی دید و از دور بـه او چشمک مـی زد پیش روی او بود که تا احساس گرسنگی خود را تسکین دهد. نگاهش بـه دنبال آنیک کشت. یکی از مشتریـهای کافه را دید کـه از جا بلند شد و او را صدا زد: «موسیو... موسیو.« 
‏آنیک کـه تا آن لحظه لابهمـیزها با سینی ماست و موسیر و خیـار شور و سبزی خوردن درون گردش بود از فاصله ای دور برگشت و به او نگاه کرد. مرد فاصله کوچکی بین انگشت شصت و اشاره اش کـه به اندازه ارتفاع یک استکان بود را بـه او نشان داد. 
‏آنیک سینی بـه دست با عجله آمد و کمـی آن طرف تر از گوشـه ای کـه پری نشسته بود گذشت. آن قدر به منظور رسیدن بـه انتهای باغ کـه آشپزخانـه کافه درون آنجا واقع شده بود عجله داشت کـه او را ندید. پریوش درحالی کـه با نگاهش با او که تا انتهای باغ مـی رفت باز هم احساس کرد قلبش مثل موم داغ کش و قوس مـی آید. بی آنکه اهمـیت بدهد یک بار دیگر دفتر دستنوشته هایش را گشود و سرگرم خواندن شد. 

تنـها ، رها شده و بی هدف ازکوچه ها مـی گذشتم. احساس عروسکی را داشتم کـه عروسک گردان بندهای آن رارها کرده باشد. باور نمـی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم همـه ماجرا را یک کابوس تصور مـی کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم کجا بروم.کجا را داشتم کـه بروم. بی اختیـار یـاد همدم خانم و مـیرزامحمود افتادم. تنـهاانی کـه احتمال مـی دادم بتوانند کمکم کنند آنـها بودند. اگرچه خودشان مواجب بگیر این خانواده بودند، اما روی سابقه شناختی کـه از مـهربانی آن دو، بـه خصوص همدم خانم داشتم احتمال دادم ممکن هست تا مدتی پنـهانی پناهم بدهد که تا ببینم چه خاکی بر سر مـی کنم. پیش از آنکه بـه تاریکی غروب برخورد کنم با عجله راهی دربند شدم. با آنکه قریب بـه سه سالی مـی شد حتی گذرم بـه آن طرف نیفتاده بود، اما بی آنکه ازکسی سؤال کنم خیلی راحت آنجا را پیدا کردم. از ترس آنکه مبادا سالار یـا دیگری آنجا باشد پیش از آنکه درون ب از لابهنرده های چوبی سبزرنگ باغ کـه گل و بوته های کاشته شده لابهآن را پوشانده بود نگاهی بـه داخل انداختم. از آن زاویـه که تا جایی کـه مـی شد همـه جا را وارسی کردم. باغ خالی بود. از آنجا ساختمان آجری عمارت را دیدم کـه پرده هایش را کیپ که تا کیپ کشیده بودند و نشان مـی دادی درون عمارت نیست. همان موقع از صدای پارس سگی کـه برای حراست درون باغ رها شده بود و خود را بـه نرده ها مـی کوبید بند دلم پاره شد و بی اختیـار یک قدم بـه عقب برداشتم. ایستاده بودم و قلبم بـه تندی مـی زد. کمـی فکرکردم چه حتما م. عاقبت دل را بـه دریـا زدم و کوبه درون باغ را درون مشت گرفتم وکوبیدم. یک بار، دوبار، اما هیچ جواب نداد. داشتم پیش خودم فکر مـی کردم کـه ممکن هست جایی رفته باشند کـه پنجره عمارت مشرف بـه آنجا درون آن طرف خیـابان کـه اجرهای قرمزو درون چوبی سبزرنگی داشت باز شد و پیرزنی از لابهگلدانـهای شمعدانی کـه جلوی پنجره چیده شده بود سرک کشید. که تا چشمش بـه من افتاد گفت:«همدم خانم را مـی خواهی؟« 
خوشحالی گفتم: «بله مادر جان، شما مـی دانید کجا هستند؟«
دست راستش را بالا داد و گفت: «از اینجا رفته اند. صبرکن الان مـی آیم دم در.«
از آنچه شنیدم تنـها امـیدی کـه داشتم مبدل بـه یأس شد و به جای آن تشویش و اضطراب نشست. 
‏پیرزن درون یک چشم برهم زدن چادری سرش انداخت و دم درون آمد. که تا ‏چشمم بـه او افتاد پرسیدم: « شما مـی دانید کی از اینجا رفنـه اند؟«
با افسوس سر تکان داد وگفت: «همـین امروز صبح.« 
‏با تعجب پرسیدم: «همبن امروز؟« 
‏چشمانش را بـه هم فشرد و با حسرا گفت: « آره ننـه، بندگان خدا مجبور شدند. آخر نمـی دانی دیروز دم غروب اینجا چه دعوا و مرافعه ای شد.« 
‏همان طور کـه گیج و منگ گوش مـی دادم پرسیدم: « کی با کی مرافعه اش شد؟« 
سعی مـی کرد سرو ته حرف را هم بیـاورد. خیلی مختصرگفت: «همدم خانم با عروس شازده...« و چون دید خیره نگاهش مـی کنم گفت: «عروس شازده والامقام... صاحب همـین باغ را مـی گویم.« 
‏با کنجکاوی پرسیدم: « آخر سربند چه؟« 
‏صدایش را پایبن آورد و گفت: « آن طور کـه من از سرو صدای مرافعه شان دستگیرم شد سر بند هووداری و این طور حرفها بود. البته همدم خانم بـه هوو عروس شازده چه خدمتی کرده بود درست ملتفت نشدم ،‏اما هرچه بود کـه عروس شازده از دستش شاکی بود. بیچاره همدم خانم خیلی عِز و چِزکرد کـه اینجا بماند، اما اثر نداشت. عروس شازده توی ه


مطالب مشابه :

جاذبه‌ای خطرناک بـه نام اینستاگرام! + تصاویر

بانک تقدیرنامـه. فوتبالیستی عیـا ویدئویی از خود درون اینستاگرام منتشر کند کـه در بکگراند



شبهای گراند هتل

رمان شبهای گراند «کاغذ عقدنامـه ، تقدیرنامـه و ‏بک هفته گذشت.



برچسب :
بک گراند تقدیرنامـه




[راه قندک نزدن شیره انگور]

نویسنده و منبع: مدیر سایت | تاریخ انتشار: Thu, 26 Apr 2018 03:52:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com