سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی از شاعران عالیقدر نیمـهٔ دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. دانلود آهنگ معین بنام آتشی برسایه مژگان من وی بعد از خروج از زادگاه خود (فرغانـه) مدتی درون آذربایجان و بلاد روم و آسیـای صغیر بـه سر است. دانلود آهنگ معین بنام آتشی برسایه مژگان من بـه طوری کـه از آثار او استنباط مـیشود وی اهل تصوف و عرفان بوده و سالها بهب کمالات معنوی و سیر و سیـاحت پرداخته است. مجموعه اشعار او از غزل و فصیده و قطعه و رباعی حدود ده الی یـازده هزار بیت است. وی ارادتی وافر بـه سعدی داشته و بین آن دو مکاتباتی نیز بوده است. این شاعر بزرگوار درون سال ۷۴۹ هجری درون یکی از خانقاه های آقسرا وفات یـافت. قصیدهٔ او کـه با مصرع «هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد» آغاز مـیشود و گویـا خطاب بـه مغولان مـهاجم سروده شده از اشعار معروف این شاعر آزاده است.
رباعیـات
شمارهٔ ۱
در دیدن این مدینـه زمزم آب
از مکه اگر سعی کنی هست صواب
زیرا کـه درو مقام دادر امروز
رکنی کـه ازو کعبه دلهاست خراب
شمارهٔ ۲
ایـام چو بست کهربا بر دستت
بی جرم بریخت خون ما بر دستت
سلطان غمت خنجر خود سوهان زد
تا کشته شود چو من گدا بردستت
شمارهٔ ۳
ای نقطه دهن خطت عجب دایره است
وز مشک ترابگرددایره است
بر روز رخت چو صبح صادق پیداست
کین خط تو گرد مـه ز شب دایره است
شمارهٔ ۴
ای سوخته شمع مـه ز تاب رویت
وز خط تو افزون شده آب رویت
این طرفه کـه دل گرم نشد با تو مرا
جز وقت زوال آفتاب رویت
شمارهٔ ۵
دل درون طلب تو خستگیـها دارد
کارش زغم تو بستگیـها دارد
هر چند کـه پشت لشکر هستیم اوست
زان روی بسی شکستگیـها دارد
شمارهٔ ۶
در خانـه دل عشق تو مجمع دارد
و از جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص بتو کردم کـه وجود
نظمـیست کـه از روی تو مطلع دارد
شمارهٔ ۷
جعفرکه زرخ ماه تمامـی دارد
در شـهر بلطف وحسن نامـی دارد
با لشکر حسن درون مـیان خوبان
زآنست مظفر کـه حسامـی دارد
شمارهٔ ۸
کردم همـه عمر آنچه نمـی بایدکرد
از کرده او حذر نمـی شاید کرد
امروز چنینم و ندانم فردا
تا با من بیچاره چه فرماید کرد
شمارهٔ ۹
شب نیست کـه از غمت دلم جوش نکرد
واز بهر تو زهر اندهی نوش نکرد
ای جان جهان هیچ نیـاوردی یـاد
آن را کـه تراهیچ فراموش نکرد
شمارهٔ ۱۰
عشقت جگرم خورد و بدل روی آورد
رنگ از رخ من برد زتو بوی آورد
پای از درون تو باز نگیرم کـه مرا
سودای توسر گشته درین کوی آورد
شمارهٔ ۱۱
عشقت کـه بدل گرفته ام چون جانش
در دست و بصبر مـی کنم درمانش
وز غایت عزت کـه خیـالت دارد
در خانـه چشم کرده ام پنـهانش
شمارهٔ ۱۲
خط تو کـه ننوشتی زآن سان خوش
چون شمع وصال درون شب هجران خوش
آورد ببنده شاهدی خوش گرچه
شاهد کـه خط آرد نبود چندان خوش
شمارهٔ ۱۳
ای من همـه بد کرده و دیده ز تو نیک
بد گفته همـه عمر و شنیده زتو نیک
حد بدی و غایت نیکی اینست
کز من بتوبد بمن رسیده زتونیک
ای کرده غم عشق تو غمخواری دل
درد تو شده شفای بیماری دل
رویت کـه بخواب درندیستش
دیده نشود مگر بیداری دل
شمارهٔ ۱۵
برکرده خویشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمـی یـارم چشم
ای دیده شوخ بین کـه من چندین سال
بد کردم و نیکی از تو مـیدارم چشم !
شمارهٔ ۱۶
دل را چو بعشق توسپردم چکنم
دل دادم و اندوه توبردم چکنم
من زنده بعشق توام ای دوست و لیک
از آرزوی روی تو مردم چکنم
شمارهٔ ۱۷
ای سلسله عشق تو اندر پایم
بندیست ز گیسوی تو برهر پایم
این شعرا اگر بدستت افتد روزی
گردن مکش وبنـه سری بر پایم
شمارهٔ ۱۸
گر زان توام هردو جهانم بستان
باکی نبود سود و زیـانم بستان
باز آی بپرسش و ببین چشم ترم
لب برلب خشکم نـه و جانم بستان
شمارهٔ ۱۹
ای جوهر دینت بزرو سیم گرو
بانقد نبهر نزد صراف مرو
روسکه بدل کن کـه در آن دارالضرب
این ناسره دینار تو نرزد بدو جو
شمارهٔ ۲۰
ای نور تو آمده نقاب روح تو
خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو
هر دل کـه هوای تو بر و سایـه تو فگند
در ذره ببیند آفتاب رخ تو
شمارهٔ ۲۱
آنی کـه منورست آفاق از تو
محروم بماندم من مشتاق از تو
این محنت نو نگر کـه در خلوت وصل
تو باد گری جفتی ومن طاق از تو
شمارهٔ ۲۲
هر بوسه کز آن تنگ دهان مـی خواهی
عمریست کـه از معدن جان مـی خواهی
در ظلمت خط او نگر زیر لبش
از آب حیوه اگر نشان مـی خواهی
قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
دیده تحمل نمـی کند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانـه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم هست این کـه چون همـی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده هست در ولایت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیـامت وصال منتظرت را
مـیل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدورو گرنـه ببادی
گرد بهر سو بریم خاک درت را
پر زلآلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر درون مـیان رود کمرت را
مصحف آیـات خوبیی و باخلاص
فاتحه خوانیم جمله سورت را
خوب چو طاوسی و بچشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد بنزد تو کـه چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس ترا حکم کیمـیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون کـه ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقه گهرت را
گرچه زره وار رخنـه کرد بیک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیـهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر درون ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر این کو زواده سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر کـه و دانـه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت بتیغ زمانـه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیـابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیـاز بند پرت را
رو قدم همت از دوبرون نـه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ور نـه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار مـیوه یی بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست
این همـه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را
مریم بکر هست روح تو بطهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمـیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبه زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمـین الله هست هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه هست تشنـه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را
چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
شمارهٔ ۲
بباغی درون بدیدم پار گل را
مگر گفتم تویی ای یـار گل را
خطای خویشتن امسال دیدم
که نسبت با تو کردم پار گل را
وگر بویت ز دیوارش درآید
ز درون بیرون کند گلزار گل را
ترا من با رقیبت دیدم و گفت
چه خوش مـی پرورد این خار گل را
چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود درون بار گل را
اگر این سرخ روی اسپید دیدی
برفتی زردی از رخسار گل را
ز شوق خوب رویـانش بدر کن
چه رختست اندرین بازار گل را
بخود مشغول مـی دارد مرا گل
چو خار از راه من بردار گل را
نسیم صبح را گفتم سحرگه
ز حبس غنچه بیرون آر گل را
جوابم داد و گفتا پیش رویش
چو پیش گل گیـا پندار گل را
چو با آن گلستان درون گلشن آیی
نظر بروی کن و بگذار گل را
بخوبی تو کلهداری و، دانلود آهنگ معین بنام آتشی برسایه مژگان من خاری
بسر بربسته چو دستار گل را
تو سلطانی و گل همچون رعیت
بدست این و آن مگذار گل را
غریبست آمده وز ره رسیده
بلطف خویشتن خوش دار گل را
بجز خارشی اندر قفا نیست
بروی خویش کن تیمار گل را
ز حسنت مایـه ده ای جان و منشان
ببازار چمن بی کار گل را
ز خجلت پای او از جای رفتست
بدست لطف خود باز آر گل را
بصد دستان ثناگوی تو گردد
چو بلبل گر بود گفتار گل را
چو او رنگی ز رخسار تو دارد
دگر زین بعد ندارم خوار گل را
جهانی خوب را لطف تو نبود
که باشد مـیوه کم بسیـار گل را
قبای تور اندام تو دایم
بتنگ آورده صد خروار گل را
ز عشق روی تو زین بعد برآید
چو بلبل نالهای زار گل را
عجب نبود کـه همچون نرگس خود
ز عشق خود کنی بیمار گل را
مرا این شعرها گل مـیدهد گفت
که کرد آگه ازین اسرار گل را
درین اشعار من ذکر تو کردم
علم کردم برین اسحار گل را
مباد از سیف فرغانی ترا عار
که از بلبل نباشد عار گل را
من و تو هر دو از هم ناگزیریم
که از خاری بود ناچار گل را
شمارهٔ ۳
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست
وین نـه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین درون دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانـه دل پاک کردم همچو گندم با همـه
آسیـا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
مـیوه مذهب کـه هست از فرع نعمانی مرا
از به منظور فتنـه یأجوج معقولات نفس
سد اسلام هست منقولات ایمانی مرا
با اشاراتی کـه پیران راست درون قانون دین
حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا
خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک
سنت ختم رسل علمـیست برهانی مرا
از معارف چون توانگر نفس باشد بـه بود
از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا
ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش
از مصابیح هدایت جان نورانی مرا
دفتری دارم سیـاه از کردهای ناپسند
زاین سیـاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا
حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی
اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا
زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست
بهر بازار قیـامت نقد مـیزانی مرا
خوش بخسبم درون فراش خاک که تا صبح نشور
از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا
آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت
تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا
مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار
دور کن از دانـه قسمت پریشانی مرا
تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار
چون اجل آید بمـیران بر مسلمانی مرا
چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند
آن طمع دارم کـه با ایمان بمـیرانی مرا
در ریـاض قربت تو آستین افشان روم
گر نـه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبه شعر مرا شد پایـه منبر بلند
زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر درون شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر درون اصطبل ثناخوانی مرا
خواست نـهمت که تا نشاید چون دوات ظالمان
با دل تنگ و سیـه درون صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان درون کوی عوانی مرا
خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا
شمارهٔ ۴
ای جلوه کرده روی تو خود را درون آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقه درون تو بهر خانـه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمـهر تست برین منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عروی تو سرتاسر آفتاب
گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ درون عدم ای جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایـه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود کـه هست
آیینـه یی چو مصقله روشن گر آفتاب
تا درون قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمـین نگشت ضیـاگستر آفتاب
روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهی بپشت گرمـی روی تو مـیکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان درون آفتاب
از روزن ار رهش نبود درون سرای تو
خود را درافگند ز شکاف درون آفتاب
پیش رخ تو درون عرق روی خویشتن
غرق آمده درون آب چو نیلوفر آفتاب
با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نـهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مـه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بزیر پر آفتاب
با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود درون خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامـیه را یـاور آفتاب
گر سایـه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب
اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهانچون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون کـه طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید درون آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نـهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو مـیل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نـهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایـه پیغمبر آفتاب
این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مـه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مـه هست و یکی زرگر آفتاب
از سایـه تو خاک چو زر مـی شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمـی بلطف مرا درون کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب
فریـاد زد زمـین کـه تو کی آسمان شدی
تا درون کنار مـه بودت، درون بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو د محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر هست بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یـافته ز روی تو زیب و فر آفتاب
بهر جوابش این همـه روبوده چون سپر
بینی همـه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمایـه شود کمتر از زمـین
ور از زحل بپایـه شود برتر آفتاب
جویـای کوی تو ننـهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننـهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مـهر تو دلهای عاشقان
از نور مـهر تست درون آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بیـاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مـه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام مـی تو درون کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانـه یی کـه هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنـه یی کـه ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره مـیدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمـین اغبر آفتاب
گردون کـه بار حکم تو بر پشت مـیکشد
از مـهر طلعتت زده آتش درون آفتاب
از بهر آنکه سرمـه ز خاک درت کند
یک چشم او مـه هست و یکی دیگر آفتاب
وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مـه و مستحقر آفتاب
پیش رخت کـه مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روی تست کـه هر شام مـی شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست کـه سر بر زند همـی
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حیـا نداشت کـه مـی رفت هر شبی
در حوض عین حامـیه بی مـیزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنیـاورد
زین بعد ز شرم روی تو بی چادر آفتاب
تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مـهتر آفتاب
فردا کـه چشمـهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را کـه بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب
تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب
دیگ سر ار چه ز آتش او جوشـها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سایـه درخت بلرزد ز فرط مـهر
بر عاشقان روی تو درون محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر مـیان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیـاگر آفتاب
خورشید مـهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب
باور نمـی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق اندیشـه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مـهر تو هر ذره یی ز من
در سایـه هوای تو ای دلبر آفتاب
شاخی کـه هست آبخور او ز نـهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
مـی دان یقین کـه در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شـهپر آفتاب
من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایـه خوهد گازر آفتاب
شمارهٔ ۵
بیـا بلبل کـه وقت گفتن تست
چو گل دیدی گه آشفتن تست
بعشق روی گل قاما همـی گوی
کزین بعد راستی درون گفتن تست
مرا بلبل بصد دستان قدسی
جوابی داد کین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
بوصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نـه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچه درون پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما از آن روی از تو دورم
که چندین خار درون پیرامن تست
تویی غازی کـه صد چون من مسلمان
شـهید غمزه مرد افگن تست
من آن یعقوب گریـانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مـه ارچه دانـها دارد زانجم
اماکن خوشـه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همـی ریز و همـی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
اما که تا زنده ای جانت نکاهد
حیـات جان تو درون مردن تست
چه بندی درون بروی آفتابی
که هر روزش نظر درون روزن تست
چه باشی چون زمـین ای آسمانی
درین پستی، کـه بالا مسکن تست
چو درون گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیـا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی پری وار
نـهان شو زو کـه شیطان ره زن تست
چو انسان مـی توان سوگند خوردن
بیزدان کآن ملک اهریمن تست
چنین که تا باریـابی بر درون دوست
درین ره هرچه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت، زآن مـیندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکورو یوسفی داری تو درون چاه
ترا ظن آنکه جانی درون تن تست
کمند رستمـی اندر چه انداز
خلاصش کن کـه در وی بیژن تست
تو درون خوف از خودی، از خود چو رستی
ازآن بعد کام شیران مأمن تست
سراندر دام این عالم مـیاور
وگرنـه خون تو درون گردن تست
دل زین سخن قوت نگیرد
که یـاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
بشمشیری کـه از نرم آهن تست
شمارهٔ ۶
حسن آن صورت از صفت بدرست
که بمعنی ز جمله خوبترست
روی حرف ز حسن او دیدم
از معانی درو بسی صورست
سور مصحف نکویی را
همچو الحمد سرور سورست
ای ز روی تو حسن را زینت
حسن از آن روی درون جهان سمرست
از دو عالم مرا تویی مقصود
غرض آدمـی ز کان گهرست
زین صدفها امـید من لولوست
زین قصبها مراد من شکرست
از تجلی تو منم آگاه
ذره(را) از طلوع خور خبرست
نظری بر چو من گدا انداز
که نـه هر عاشقی توانگرست
ذره گر چند هست خوار و حقیر
هم درو آفتاب را نظرست
گرچه خفتن طریق عاشق نیست
کو بشب همچو روز درون سهرست
آستان تو عاشقان ترا
همچو گردن مدام زیر سرست
خانـه عشق حصن ربانیست
هر کـه در وی نشست بی خطرست
بخورد همچو گوسپندش گرگ
هرکه زین خانـه همچو سگ بدرست
عاشق تو بپای همت رفت
طیران مرغ را ببال و پرست
وقت بی ناله نیست عاشق را
شب و روز این خروس را سحرست
خویشتن را بعشق بشکستم
که هزیمت درین وغا ظفرست
هرکجا عشق تو نزول کند
چان عاشق کمـیته ما حضرست
مرد کز خوان عشق قوت نیـافت
بهر نان همچو برزگرست
در رهت بهر خون شدن جانا
همـه احشای اهل دل جگرست
از به منظور سرادق عشقت
عرصه هر دومختصرست
هر کجا عشق تو تویی آنجا
عشق تو چون تو مـیوه را زهرست
دایم از حسرت گل رویت
مـیوه نالان چو مرغ بر شت
ملک از سوز عشق بهره نداشت
کین نمک درون خمـیر بوالبشرست
تا نفس هست سیف فرغانی
جهد مـی کن کـه جهد را اثرست
هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی
سکه بر روی زر جمال زرست
شمارهٔ ۷
برون زین جهان یک جهانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل کـه در بوستانی خوشست
سوی کوی جانان و جانـهای پاک
اگر مـی روی کاروانی خوشست
تو درون شـهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست
ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست
همایـان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیـانی خوشست
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست
ز چربی دنیـا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست
اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی کـه در آبدانی خوشست
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش درون خاکدانی خوشست
مگو اندرین خیمـه بی ستون
که درون خرگهی ترکمانی خوشست
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شـهد را دهانی خوشست
بعمری کـه مرگست اندر قفاش
نگویم کـه وقت فلانی خوشست
توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست
برو رخت درون خانـه فقر نـه
که این خانـه دارالامانی خوشست
که مرد مجرد بود بر زمـین
چو عیسی کـه بر آسمانی خوشست
بهر صورتی دل مده زینـهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
شمارهٔ ۸
دنیـا کـه من و ترا مکانست
بنگر کـه چه تیره خاکدانست
پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده کـه اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاییست کـه اندروی را
نی راحت تن (نـه) انس جانست
در وی کـه چو خرمنت بکوبند
گردانـه بکه خری گرانست
بیدار درو نیـافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهریست هزار شاه کشته
مغزش کـه دراستخوان نـهانست
در وی کـه شفا نیـافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست
از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همـه مایـه زیـانست
ناایمن و خوار درون وی امروز
آنکه عزیز انس و جانست
چون صید کـه در پیش سگانند
چون کلب کـه در پیـانست
هر چند کـه خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست
چون سگ شکمش نمـی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست
آنکه چو سیف طالبش را
دیوانـه شمرد عاقل آنست
شمارهٔ ۹
آن خداوندی کـه عالم آن اوست
جسم و جان درون قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا درون شأن اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او مـی کن کـه نعمت آن اوست
بر زمـین هر ذره خاکی کـه هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او بایمان شد عزیز
جان چون یوسف کـه تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نـه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی ویست
سیف فرغانی کـه این دیوان اوست
شمارهٔ ۱۰
ای کـه در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان ااماست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همـیشـه بظلال عشق است
ماه روی تو کـه یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همـه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامـی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح هست و گر حرف هجیست
نقطهایی کـه برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همـه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانـهای معانی دارند
حکمت ما همـه از منطق ایشان املیست
زاشک پنـهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه کـه افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یـافت مریضی کـه طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان کـه امامش عشقست
گرگ راعیست درون آن گله کـه چوپان موسیست
دیده درون روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای کـه طاعت نکنی خاص به منظور منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه درون عرصه مـیدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط هست و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه درون قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند کـه درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که بجز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین هست و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد وریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه کـه در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی کـه بشمشیر غمش خود را کشت
بحیـات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح هست از آن طامـه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نـه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیـاضی هست که درون دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو کـه تو چشم نداری و دلیلت اعمـیست
بر سر آن ره نارفته کـه مـی حتما رفت
خیز و غافل ن بر قدم صدق بایست
سر درین ره نـه و مـی رو کـه برفتن ز همـه
ببری دست کـه پای تو دو و راه یکیست
رو کـه در بادیـه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمـی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمـی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب درون ره نـه
گرچه یـابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک کـه تیغ همـه درون وی کندست
پادشاهم کـه بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر درون طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
شمارهٔ ۱۱
اندرین دوران مجو راحت کـه آسوده نیست
طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست
در زمان ناکسان آسوده هم نابود
ناکسی نتوان شدن گر چند آسوده نیست
هرچه درون دنیـا وجودی دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست
گرچه خاکش درون پناه خویشتن گیرد چو آب
زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست
اندرین دوران کـه خلقی پای مال محنت اند
گری دارد بنعمت دست رس آسوده نیست
آدمـی تلخ عیش از ظالمان ترش روی
همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست
گرچه درون زیر اسب دارد چونی بالای اوست
چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست
از به منظور آنکه مردم اندرو شر مـی کنند
شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست
مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت
گر بگیری ور بداری درون قفس آسوده نیست
از پی تحصیل آسایش مبر بسیـار رنج
هر کـه او دارد بآسایش هوس آسوده نیست
سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان
بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست
شمارهٔ ۱۲
که کرد درون عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یـار انگشت
اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار
زدیم درون عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نـهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست مـی ندهد لعل او، از آن حسرت
همـی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
بجستن گل وصلش شدست پای دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت
شدست درون خم گیسوش بی قرار دلم
چو وقت چنگ زدن درون مـیان تار انگشت
هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی کـه گویی مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه بجز حرف عشق بی معنیست
چو دست یـابی ازین حرف برمدار انگشت
ببین کـه دست دلم را چگونـه درون غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم
اگر خوهی کـه بدستت رسد بیـار انگشت
بحسن و لطف چو او درون زمانـه بی مثل است
بدین گواهی درون حق او برآر انگشت
بپای خود بسر گنج وصل او نرسی
وگر بحیله شوی جمله تن چو مار انگشت
ایـا ز قهر تو درون پنجه غمت شمشیر
ایـا ز جور تو بر دست روزگار انگشت
چه یوسفی تو کـه از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بد زار زار انگشت
ز درد و حسرت عمری کـه بی تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت
بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همـی درون آید درون سنگ اضطرار انگشت
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنانکه سوی مـه عید روزه دار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنـهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رمـیده و پیچیده درون مـهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسهخوان وصال
شدست دست امـید مرا هزار انگشت
همـه حلاوت حلوای وصل خواهم یـافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت
منم کـه داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت
بپای وهم بپیمودم این قدر باشد
از آستان تو که تا آسمان چهار انگشت
گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را
نکرد درون نمک شاه و شـهریـار انگشت
دلی کـه مـهر تو همچون نگین نداشت، درو
غم تو راست نیـاید چو درون سوار انگشت
مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد
که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت
جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زینـهار انگشت
برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت
اگر چه کار به منظور زر هست نفروشد
بصدهزار درم مرد پیشـه کار انگشت
ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آینـه مردست را بکار انگشت
چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد
که دست را نکند بیش اعتبار انگشت
اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همـه تن هست درون شمار انگشت
مرا خود از گل ناخن همـی شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت
چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود کـه بمانم بیـادگار انگشت
چو درون جهان سخن خاتم الولایـه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختیـار انگشت
سخن چو درون دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت
چو دست مـهر تو بررق دل نوشت خطی
سیـاه کرد از آن چند نامـه وار انگشت
سیـه گریست کـه بر پشت زرده قلمست
ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت
بزور بازوی شعرازی نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شیر هست استوار انگشت
سزد کـه بر سر گردون نـهد قدم سخنم
چو پای طبع مرا هست دستیـار انگشت
چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت
کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد
زر سخن را پیدا کند عیـار انگشت
ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی
مـیان اهل جهان یـافت اشتهار انگشت
قلم عصای کلیم ار بود سزد کـه مرا
درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت
قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد
مرا چگونـه نباشد گهرنگار انگشت
ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر
دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت
یکان یکان همـه چون خاتم اند گوهردار
که کرد درون قدمت با گهر نثار انگشت
گرش بدست قبول آب تربیت دادی
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت
اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)
که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی
چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت
بدولت تو بیـاراست سیف فرغانی
بسان خاتم ازین درون شاهوار انگشت
شمارهٔ ۱۳
اگر دولت همـی خواهی مکن تقصیر درون طاعت
کسی بخت جوان دارد کـه گردد پیر درون طاعت
بطاعت درون مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی
ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر درون طاعت
چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریـاضت ده
که مر شیر را ناورد بی زنجیر درون طاعت
هلاک جان نمـی جویی ممان ای خواجه درون عصیـان
بقای جاودان خواهی بمـیر ای مـیر درون طاعت
سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی
چو با اصحاب کهف آیید چون قطمـیر درون طاعت
پرت بخشند چون عنقا و در دامـی نایی
چو وصفت راستی باشد بسان تیر درون طاعت
ایـا درون معصیت چون من بسی تعجیلها کرده
برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر درون طاعت
اگر درون معصیت دیوت مسخر کرد نتواند
سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر درون طاعت
ایـا از بهر یک لقمـه چو من دنیـا طلب کرده
بسی تلبیس درون دین و بسی تزویر درون طاعت
چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینـه دلرا کنی تنویر درون طاعت
هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف مـی گیرد درون طاعت
برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود
درآور نفس کافر را بیک تکبیر درون طاعت
چو زر گر درون حساب آری زمانی نفس ظالم را
عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر درون طاعت
نمـی خواهی کـه در نعمت فتد تقصیر و تغییری
مکن تقصیر درون خدمت مکن تغییر درون طاعت
ازین سان موعظت مـی گوی با خود سیف فرغانی
درآور نفس سرکش را بدین تدبیر درون طاعت
شمارهٔ ۱۴
درین دور احسان نخواهیم یـافت
شکر درون نمکدان نخواهیم یـافت
جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یـافت
سگ آدمـی رو ولایت پرست
کسی آدمـی سان نخواهیم یـافت
بدوری کـه مردم سگی مـیکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یـافت
توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یـافت
بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یـافت
ازین سان کـه دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یـافت
مسلمان همـه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یـافت
شیـاطین گرفتند روی زمـین
کنون دروی انسان نخواهیم یـافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یـافت
سخاوت نشان بزرگی بود
اما زین بزرگان نخواهیم یـافت
سخا و کرم دوستی علیست
که درون آل مروان نخواهیم یـافت
وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایـام ایشان نخواهیم یـافت
درن شور بختی بجز عیش تلخ
ازین ترش رویـان نخواهیم یـافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یـافت
توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایـان نخواهیم یـافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یـافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یـافت
مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یـافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنـه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یـافت
بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یـافت
بدردی کـه داریم از اهل عصر
بمـیریم و درمان نخواهیم یـافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یـافت
شمارهٔ ۱۵
ایـا رونده کـه عمر تو درون تمنا رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
زره روان کـه رفاقت ز خلق ببد
رفیق جوی کـه نتوان براه تنـها رفت
اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی کـه در عقب ره روان بینا رفت
بیـا بگو کـه چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت
مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیـامد یـا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریـا رفت
چو هست قیمت هربقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت
خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه درون پی آتش بطور سینا رفت
صفای وقتی یـابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار کـه مجنون بخویشتن آید
در آن مقام کـه ناگاه ذکر لیلی رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی کـه ره باشارات پور سینا رفت
سری کـه هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنـه که تا توان ببالا رفت
درین مصاف خطرناک آن ظفر یـابد
که نفس خیره سرش همچو کشته درون پا رفت
پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنـه درون پی دی کی توان چو فردا رفت
بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود کـه بیوسف دل زلیخا رفت
عقاب صید کـه تیـهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلی کـه چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را درون تنگنای دام طمع
برای دانـه دنیـا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گیر (و) به منظور شرف بگوشـه نشین
اگر بهیمـه به منظور علف بصحرا رفت
بسا گدا کـه باصحاب کهف پیوندد
که گرد شـهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایـه با چنین پا رفت
که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم که تا «اذاجا» رفت
برای دل مکن اندیشـه سیف فرغانی
ز غم برست و بیـاسود دل کـه از ما رفت
شمارهٔ ۱۶ – و کتب الیـه ایضا
دلم از کار این جهان بگرفت
راست خواهی دلم ز جان بگرفت
مدح سعدی نگفته بیتی چند
طوطی نطق را زبان بگرفت
آفتابیست آسمان بارش
که زمـین بستد و زمان بگرفت
پادشاه سخن بتیغ زبان
تا بجایی کـه مـی توان بگرفت
سخن او کـه هست آب حیـات
چون سکندر همـه جهان بگرفت
دیگری جای او نگیرد و او
بسخن جای دیگران بگرفت
بلبل طبع او صفیری زد
همـه آفاق گلستان بگرفت
دم سرد چمن ز خجلت آن
آمد و غنچه را دهان بگرفت
دست صیتش کـه در جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت
بحر معنیست او وزین سبب است
که چو بحر از جهان کران بگرفت
عرضه د بر دلش دو جهان
همتش این بداد و آن بگرفت
سخن او بسمع من چو رسید
مر مرا شوق او چنان بگرفت
که دل من ز خاتم مـهرش
همچو شمع از نگین نشان بگرفت
طوطی طبعش از سخن شکری
بدهان شکرفشان بگرفت
زهره از بهر نقل خویش آنرا
در طبقهای آسمان بگرفت
ای بزرگی کـه طبع وقادت
خرده بر عقل خرده دان بگرفت
وقت تقریر مدحت تو مرا
این معانی ره بیـان بگرفت
شمارهٔ ۱۷
ترا کـه از پی دنیـا ز دل غم دین رفت
ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت
برای دنیی فانی ز دست دادی دین
نکرد دنیـا با تو بقا اما دین رفت
چراغ فکر برافروز و در ضمـیر ببین
که بعد چه ماند از آن کـه از تو پیشین رفت
ز خانـه که تا در مسجد نیـامد از پی دین
اماکن از پی دنیـا ز روم که تا چین رفت
نـه گند بخل ازین سروران ممسک شد
نـه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت
بدست مردم بی خیر مال و ملک بود
عروس بکر کـه اندر فراش عنین رفت
ایـا مقیم سرا زآن سفر همـی اندیش
که از سرای برآید فغان کـه مسکین رفت
اگر چه جامـه درد وارث و کند ناله
بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت
یقین شناس کـه منزل بغیر دوزخ نیست
بر آن طریق کـه آن کوربخت خود بین رفت
بدین عمل نتواند رهید درون محشر
که درون مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت
مـیان مسند اقبال و چار بالش بخت
چو گشت خواجه ممکن چو یـافت تمکین رفت
وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز
نـه تو بماندی آخر نـه او نخستین رفت
ز حکم مـیر شـهان کو شکست پشت شـهان
متاب روی کـه این حکم بر سلاطین رفت
سریر دولت سلجوقیـان بمرو نماند
شکوه و هیبت محمودیـان ز غزنین رفت
بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمـین
بسا کـه رستم و اسفندیـار رویین رفت
چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند
چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت
بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور
که درون طریق تنعم بکفش زرین رفت
گدای کوی کـه مـیخواست نان ز درون بگذشت
امـیر شـهر کـه مـیخورد جام نوشین رفت
ز قبر محنت او خارهای بی گل رست
ز قصر دولت او نقشـهای رنگین رفت
ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت
ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت
بنیکنامـی فرهاد جان شیرین داد
بتلخ کامـی خسرو نماند و شیرین رفت
مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی
که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت
زهی سعادت آن مقبلی کـه از سر جود
بمـهر با همـه احسان نمود و بی کین رفت
دعای نیک ز اصناف خلق درون عقبش
چنانکه درون پی الحمد لفظ آمـین رفت
شمارهٔ ۱۸
وصف حسنش نمـی توانم گفت
با همـه اگر چه دانم گفت
آنچه جویم نمـی توانم یـافت
وآنچه بینم نمـی توانم گفت
تو مرا بد مبین کـه من او را
نیک دانم اما ندانم گفت
آشکارا نمـی توانم کرد
آنچه آن دوست درون نـهانم گفت
گفتم او را مرا بخود برسان
مستعد باش، من بر آنم گفت
تا تویی تو ای فلان نرسد
چون ترا من بخود رسانم؟ گفت
هرچه پرسیدمش جوابم داد
ره بدو خواستم، نشانم گفت
عاقبت راه یـابی از بعد در
بنشین پیش آستانم گفت
بشکرها نظر مکن که تا من
چون مگس از خودت نرانم گفت
ن بای کـه او دور است
تا بنزد خود نشانم گفت
لقمـه یی خواستم ازو شیرین
گفتم آخر نـه مـیهمانم؟ گفت:
غم من خور کـه دل قوی کندت
شاد گشتم چو وجه نانم گفت
بره عشق چون شدم نزدیک
دور بود از ره بیـانم گفت
عقل ناگه بپیش باز آمد
زود بنـهاد درون دهانم گفت
گفتم ای عقل کیستی تو بگو
سروسالار کاروانم، گفت
اامان صادری ز حضرت علم
گر ندانسته یی من آنم گفت
گفتم از بهر من چکار کنی
تا بمنزل خری برانم گفت
گفتمش ترک بار و خر گفتم
کدخدا کار خان و مانم گفت
گفتمش خان و مان ندارم من
مال را نیز پاسبانم گفت
گفتمش مال ترک کرده ماست
ملک را نیز قهرمانم گفت
گفتمش ملک ما غم عشق است
در ره از خدمتی نمانم گفت
گفتمش ره دراز و پرخطر است
من یکی پیر ناتوانم گفت
چون زمانی برفت و عاجز گشت
وقت شد کز تو بازمانم گفت
چون رسیدیم بر سر ره عشق
الوداعی چو دوستانم گفت
چون زمـین پیش او ببوسیدم
صاحب اقطاع آسمانم گفت
گفتم ای عشق من چه چیز توام
بزبان شکر فشانم گفت
همـه آداب ره روی زآن پس
یک بیک دولت جوانم گفت
غم من با دل چو دفتر تو
وین سخن نی بترجمانم گفت
چون مرکب شدند حاصل شد
قلمـی از تو درون بنانم گفت
بتو بررق عالم ار خواهم
بنویسم هر آنچه دانم گفت
من بجاروب نیستی از دل
گرد هستی فرو فشانم گفت
تا نکردی همـه چو قرآن صدق
هرگزت نزد خود نخوانم گفت
من همای سعادتم لیکن
هستی تست استخوانم گفت
مرغ دل زندگی بمن یـابد
من جکر خواره جان جانم گفت
در مکانـها همـی نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت
چون گرفتار من شوی دردم
من ترا از تو وارهانم گفت
دست تسلیم درون کف من نـه
تا ترا از تو واستانم گفت
سخن عشق ازین جهان نبود
هرچه گفت او از آن جهانم گفت
قصه آن طرف درین جانب
مـی نشاید باین و آنم گفت
تا نگویم حدیث عشق، ببر
از دل اندیشـه از زبانم گفت
شمارهٔ ۱۹
ای کـه ز من مـیکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور هست جاهل ازین علم
نطق زبان آور هست لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی کـه برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر مـیمون عشق جو کـه در آرد
جان را بزیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابه عشقست
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل کـه نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر کـه آنجاست
مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن مـیکده بجام ی
لون دورنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو کـه کردی زمن سؤال حقیقت
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یـابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند درون دلت نـهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن ن
پرتو خورشید بی زوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی وبال حقیقت
با مـه دولت قران کنی چو شرف یـافت
کوکب جانت باتصال حقیقت
تا چو زنانش برنگ و بوی بود مـیل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت
نیست شو از خویشتن کـه عرصه هستی
مـی نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسه حق الیقین چو چشمـه خورشید
شعله زنانست درون ظلال حقیقت
سفته گر درون علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او بخاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیـابد نـهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان ترا غزال حقیقت
وه کـه ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعه جانش بکو توال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد بشـهادت
پیشتر از مرگ درون قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهانرا چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود هست در جبال حقیقت
بر درون آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقیقت
والی ملک هست شرع تند سیـاست
در ملکوت آ ببین جلال حقیقت
شریعت کند غریو بتشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع کـه در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمـی و سردی امر و نـهی (دهد پشت)
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب کـه با دو ورق علم
دمدمـه مـی کرد درون جدال حقیقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم درون شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
وآن همـه ناطق بقیل و قال حقیقت
تا بابد گربیـان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسئله یی مشکل هست یک سخن از من
بشنو و دم درون کش از مقال حقیقت
محرم این سرروان پاک رسولست
جان ویست آگه از کمال حقیقت
شمارهٔ ۲۰
ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج
سلطان تویی کـه نیست بسلطانت احتیـاج
تو داد بندگی خداوند خود بده
وآنگاه از ملوک جهان مـی ستان خراج
گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق
چون یی نـهی مکن آواز چون دجاج
محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست
این آرزوت اگرچه کند درون دل اختلاج
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جان تو نـهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد کـه هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
گر درون مصاف آن دو مخالف شوی شـهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گر مـی کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب کـه سیـاهش کنی بزاج
مردانـه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح درون زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشن است
شمع دلت، کـه زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امـین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شـه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدارای امـیر؟
خواند هوید پوش شتر رای دواج
گر درون رهش زنی قدمـی، بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خود کام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج
شمارهٔ ۲۱
چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی
بر فرق جهان تو نـهد از حب خویش تاج
در نصرت خرد کـه هوا دشمن ویست
با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج
گر درون مصاف آن دو مخالف شوی شـهید
بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
چون نفس تند گشت بسختیش رام کن
سردی دهد طبیب چو گرمـی کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نیست شب کـه سیـاهش کنی بزاج
مردانـه گنده پیر جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح درون زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشنست
شمع دلت کـه زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امـین نبود هیچ جاه جوی
چون تخت شـه نشین نشود هیچ پیل عاج
گوید گلیم پوش گدا رای فقیر
خواند هویدپوش شتر رای دواج
گر درون رهش زنی قدمـی بر جبین گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خودکام را چنین سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن
در یک مکان دوضد نکند باهم امتزاج
شمارهٔ ۲۲
چون درون جهان ز عشق تو غوغا درون اوفتاد
آتش برخت آدم و حوا درون اوفتاد
وآن آتشی کـه رخت نخستین بدر بسوخت
زد شعله یی و در من شیدا درون اوفتاد
دیوانـه چون رهد چو خردمند جان نبرد
اکمـه کجا رود چو مسیحا درون اوفتاد
چون بارگیر شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زیبا درون اوفتاد
چشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بیغما درون اوفتاد
دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدریـا درون او فتاد
شیری و آتشی کـه بهم کم شوند جمع
در خود فکند مرد چو . . . با درون اوفتاد(؟)
دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را کـه با ید بیضا درون اوفتاد
حسنت مرا مقید زندان عشق کرد
یوسف چهی د و زلیخا درون اوفتاد
بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو دید ز بالا درون اوفتاد
من کار عشق از مگس آموختم کـه او
شیرین جان بداد و بحلوا درون اوفتاد
من بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسی که تا در اوفتاد
نادیتهم و قلت هلموا لحبنا
در مقبلان فغان اتینا درون اوفتاد
زآن دم کـه شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گیرا درون اوفتاد
گفتی بعاشقان کـه الی الارض اهبطوا
هریک چو من ز غرفه منـها درون اوفتاد
موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود
چون کوه دید نور تجلی درون اوفتاد
بیضای غره تو ز خود برد هرکرا
سودای عشق تو بسویدا درون اوفتاد
این تاج لایق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علینا درون اوفتاد
شاید کـه جمله دست تمسک درو زنیم
در چنگ او چو عروه وثقی درون اوفتاد
کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دریـا شود چو آب بصحرا درون اوفتاد
دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسید لرزه باعضا درون اوفتاد
آن کو بسعی از همـه دست بود
در جست و جوی وصل تو از پا درون اوفتاد
در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق
در ساکنان گنبد اعلا درون اوفتاد
جانا سگان کوی حوالت مکن بمن
از من اگر بکوی تو غوغا درون اوفتاد
زیرا شنوده ای کـه ز مجنون ناشکیب
آشوب درون قبیله لیلی درون اوفتاد
ناسوخته نماند درون آفاق هیچ جای
کین آتش غم تو بهرجا درون اوفتاد
آتش بخرمن مـه این کشت زار سبز
گر خوشـهای اوست ثریـا، درون اوفتاد
تو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ای
بیچاره جان نبرد کـه تنـها درون اوفتاد
عاقل(تران) ز بنده مجانین این رهند
بر بی بصر مگیر چو بینا درون اوفتاد
جانی کـه بود مریم بکر حریم قدس
در مـهد غم چو عیسی گویـا درون اوفتاد
ای خرسوار اسب طلب درون پیش مران
چون اشتری رمـید(و) ببیدا درون اوفتاد
لایق نبود ط او را اما نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا درون اوفتاد
ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق
همچون جنین کـه از شکم مادر اوفتاد
بیچاره سیف درون غمت ای پادشاه حسن
چون ناتوان بدست توانا درون اوفتاد
هر سوی حمله برد ببوی ظفر بسی
مانند لشکری کـه بهیجا درون اوفتاد
این قطره ییست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سربسودا درون اوفتاد»
شمارهٔ ۲۳
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن که تا کند خراب
بر دولت آشیـان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایـام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل کـه هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه به منظور ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان بجهان درون بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کـه اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی کـه در زمانـه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت ازان بشما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگران
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانـه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تورمـه سپرده بچوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا کـه شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیـادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
شمارهٔ ۲۴
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مـهربانی کرد و آنگاه
چو با او مـهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
برفتن آسمانـها را زمـین کرد
چو اسبان کره تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیـاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نـه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نـه شیطان را توان روح الامـین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویـان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از توسیف فرغانی سخن راند
همـه آفاق پر درون ثمـین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
شمارهٔ ۲۵
درین جهان کـه بسی تن پرست را جان مرد
کسیست زنده کـه از درد عشق جانان مرد
بنزد زنده دلان درون دوهشیـار اوست
که از غم عشق دوست سکران مرد
اگر چه عشق کشنده است، جان و دل مـی دار
بعشق زنده، کـه بی عشق نیک نتوان مرد
بشمع عشق ازل زندگی نبود آن را
که وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مرد
بتیغ عشق چو کشته نشد یقین مـی دان
که نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرد
اگرچه شیطان که تا حشر زنده خواهد بود
چو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مرد
چو دل بمرد تن از قید خدمت آزادست
برست دیو ز پیکار چون سلیمان مرد
چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست
باردشیر رسد مملکت چو ساسان مرد
طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزی
که سایل درش آسان بزیست و آسان مرد
گدا کـه خوار بود بهر لقمـه بر درون خلق
همـین کـه نزد توانگر عزیز شد نان مرد
بعشق زنده همـی دار جان کـه طبع فضول
برای نفس ولایت گرفت چون جان مرد
معاویـه ز به منظور یزید همچون سگ
گرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مرد
هزار همچو تو مردند پیش تو و از آن
فراغتست ترا کین برفت یـا آن مرد
ز خوف آب نخوردندی ار بهایم را
خبر شدی کـه یکی درون مـیان ایشان مرد
بماند عمری بیچاره سیف فرغانی
نکرد طاعت لیک از گنـه پشیمان مرد
شمارهٔ ۲۶
گری از نعمت این منعمان ادرار خورد
همچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خورد
همچو مارش سر همـی کوبند امروز ای پسر
هرکه روزی دانـه یی چون موش ازین انبار خورد
چون زب خود ندارد نان قسمت و آب رزق
همچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خورد
کاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیـاز
چون بباید امسال آنچه مسکین پار خورد
کار کن گر پیشـه دانی زآنکه مرد کار اوست
کآب روی دین نبرد و نان ز مزد کار خورد
نزد درویشان ز شیرینی ایشان خوشترست
همچو شوره گری خاک از بن دیوار خورد
بر سر خوان قناعت شوربای عافیت
آنآشامد کـه نان جو سلیمان وار خورد
رو بآب صبر تر کن بعد بآسانی بخور
نان خشکی را کـه سگ چون استخوان دشوار خورد
کآنچه درویشان صاحب دل بخرسندی خورند
نی مگس از شکر و نی نحل از گلزار خورد
رو غم دین خور درین دنیـا کـه فردا درون بهشت
نوش شادی آن خورد کین نیش غم بسیـار خورد
پاک دار آیینـه دل روی جان بین اندرو
روی ننماید بآیینـه زنگار خورد
خوردن حل و حرام از اختلاف قسمتست
هرکه دارد قسمتی از حضرت جبار خورد
اندرین ویرانـه و خر گیـاه و نحل گل
وآدمـی خرما تناول کرد و اشتر خار خورد
یـارب این ساعت چو تایب از گنـه مستغفرست
سیف فرغانی کـه این ادرار از ناچار خورد
خوردنش را چون گنـه دانست اگر چه نعمتست
یک درم از وی بده الحمد و استغفار خورد
شمارهٔ ۲۷ – قطعه
آتش هست آب دیده مظلوم
چون روان گشت خشک و تر سوزد
تو چو شمعی ازو هراسان باش
کاول آتش ز شمع سر سوزد
شمارهٔ ۲۸
دین و دولت قرین یکدگرند
همچنین بود و همچنین باشد
دولتی را کـه دین کند بنیـاد
همچو بنیـاد دین متین باشد
بقرانـها زوال ممکن نیست
دولتی را کـه دین قرین باشد
هست ای شاه دولت بی دین
خاتمـی کش خزف نگین باشد
مـهربانی طمع مدار ز خلق
دین چو با دولتت بکین باشد
نیست حاجت بعون و نصرت
دولتی را کـه دین معین باشد
دنیی و آخرت ببردی اگر
دولت تو معین دین باشد
توأمانند ملک و دین باهم
شمع همزاد انگبین باشد
صاحب دولت ار بود دین دار،
خصمش ار شاه روم و چین باشد
دست و دولت ورا بود بمثل
گر علمدارش آستین باشد
هن باش با نکوکاران
مرد نیکو بهن باشد
بزرش همچو گلشکر بخرند
خار چون با ترانگبین باشد
سرکه چون با عسل درآمـیزد
نام نیکش سکنجبین باشد
بشنو پند سیف فرغانی
که سخنـهای او گزین باشد
بتوانگر کـه ملک دارد و مال
تحفه اهل فقر این باشد
شمارهٔ ۲۹
طبیب جان بود آن دل کـه او را درد دین باشد
برو جان مـهربان گردد چو او با تن بکین باشد
تن بی کار تو خاکست بی آب روان ای جان
دل بیمار تو مرده هست چون بی درد دین باشد
تن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازد
اماکن مرده دل را جان چو گور اندر زمـین باشد
مشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگی دارد
مباش از رستمـی آمن چو خصم اندر کمـین باشد
چو نفس گرگ طبعت را نخواهی آدمـی
تنت درون زیر پیراهن سگی بی پوستین باشد
ب گر نیـالایی چو مردان دامن جان را
سزد گر دست قدرت را (ید تو) آستین باشد
چو روز رفته گر یک شب هوا را از بعد اندازی
دلت درون کار جان خود چو دیده نقش بین باشد
عمل با علم مـی حتما که گردد آدمـی کامل
شکر با شـهد مـی حتما که خل اسکنجبین باشد
اگر حق الیقین خواهی برو از چرک هستیـها
بآبی غسل ده جان را کـه از عین الیقین باشد
برو از نفس خود برخیز که تا با دوست بنشینی
کسی کز باطلی برخاست با حق هن باشد
رفیق کوترا از حق بخود مشغول مـیدارد
چو شیطان آن رفیق تو ترا بئس القرین باشد
جز آن محبوب جان پرور چو را سر فر و ناری
فرود از پایـه خود دان اگر خلد برین باشد
بخرقه مرد بی معنی نگردد از جوانمردان
نـه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زین باشد
اگر تو راه حق رفتی بسنتهای پیغمبر
احادیث تو چون قرآن هدی للمتقین باشد
ازین سان سیف فرغانی سخن گو که تا که اشعارت
بسان ذکر معشوقان انیس العاشقین باشد
شمارهٔ ۳۰
اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شد
بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شد
فرشتگان کـه رفیق تواند گویندت
چه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شد
گرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنود
ببرد گوی سعادت چو مرد مـیدان شد
چو توبه کردی ای بنده خواجه وار بناز
که درون دوبآزادی تو فرمان شد
ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را
چو درون شب دل تو ماه توبه تابان شد
برو چو اهل هدایت کنون ره اسلام
بنور توبه کـه زیت چراغ ایمان شد
بآب توبه چو جان تو شست نامـه خویش
دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد
چو نیست توبه بعد از مرگ روشنت گردد
که روز عمر تو تیره چو شب بپایـان شد
چو برق توبه بغرید شور درون تو فتاد
چو برق خنده بزد چشم ابر گریـان شد
چو نفس درون تو تصرف کند بمـیرد دل
اما چو مـیل بطاعت کند دلت جان شد
چو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدار
جهان خراب بباشد چو کعبه ویران شد
چو اهل کفر برون آمد از مسلمانی
کسی کـه در پی این نفس نامسلمان شد
باهل فقر تعلق کن و ازیشان باش
بحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شد
برای طاعت رزاق هست دلشان جمع
وگر چه دانـه ارزاقشان پریشان شد
دلت کـه اوست خضر درون جهان هستی تو
از آن بمرد کـه آب حیـات تو نان شد
تو روح پرور که تا نان بنرخ آب شود
تو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شد
ز حرص و تست این گدایی اندر نان
اگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شد
چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد
بنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شد
برون رود خر زآخر نفست
چو هستی تو گوسپند قربان شد
ترا بسی شب قدرست زیر دامن تو
چو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شد
دل تو مطلع خورشید معرفت گردد
چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد
کنون سزد کـه ز چشم تو خون چکد چو کباب
چو درون تنور ندامت دل تو بریـان شد
برو بمردم محنت زده نفس درون دم
که دردمند بلا را دم تو درمان شد
ز عشق بدرقه کن که تا بکوی دوست رسی
اگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شد
خطاب حقست این با تو سیف فرغانی
که گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد
شمارهٔ ۳۱
آن یـار کز مشاهده یـار باز ماند
دارد دلی غمـی کـه ز دلدار باز ماند
اندرمقام وحشت هجر این دل حزین
گویی کبوتریست کـه از یـار باز ماند
هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش
کز مدت فراق چه مقدار باز ماند
این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور
وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند
هم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشت
هم بارگیر صبر ز رفتار باز ماند
هم طوطی از تناول شکر دهان ببست
هم بلبل از ستایش گلزار باز ماند
هم مرهم از رعایت مجروح شد ملول
هم صحت از تعهد بیمار باز ماند
جانرا عزای تن چو ز دلدار دور شد
دلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماند
مسکین دل ز دست شده پای ره نداشت
چندی بسر دوید و بناچار باز ماند
با زور بازوی غم او پنجه چون کند
اکنون کـه دست طاقتش از کار باز ماند
بر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نـهد
آن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماند
چون آدم ار زخلد بیفتد چه غم خورد
شوریده طالعی کـه ز دیدار باز ماند
بی تو سخن بعون کـه گوید کـه عندلیب
از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند
اکنون کـه یـارم از سفر هجر بازگشت
دل رو بیـار کرد و ز اغیـار باز ماند
خاص از خود قدحی بر کفم نـهاد
زو پاره یی بخوردم و بسیـار باز ماند
یـاران من بمدرسه و خانقه شدند
وین بی نوا بخانـه خمار باز ماند
این یک فقیر گشت (و) بپوشید خرقه یی
وآن یک فقیـه گشت و بتکرار باز ماند
بر ره نشست ره زن دنیـا و آخرت
تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند
خر تن پرست بد بعلت زار مـیل کرد
سگ همتی نداشت بمردار باز ماند
دل مرده یی شمر چو درین راه جان نداد
تن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماند
تن از گلیم فقر بدراعه درون گریخت
سر از کلاه عشق بدستار باز ماند
درکش سمند عشق کـه از همرهی دل
این عقل کهنـه لنگ بیکبار باز ماند
اعیـان شـهرو مکان عاشقان او
رفتند جمله وز همـه آثار باز ماند
مخصوص بود هریک ازیشان بخدمتی
من شاعری بدم ز من اشعار باز ماند
من بنده نیز درون پی ایشان همـی رود
روزی دو بهر گفتن اسرار باز ماند
در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد
این زیر و بم از آن همـه اوتار باز ماند
او تار چنگ عشق ز اطوار شوق بود
هر بیت ناله یی کـه ز هر تار باز ماند
شمارهٔ ۳۲
زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند
مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند
جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل
ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند
جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید
گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند
این عجب نبود کـه اندردست خصمان اوفتد
ملک سلطانی کـه از پیکار خصمان باز ماند
عاشقان را نفرتست از لقمـه دنیـا طلب
خوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماند
آن جوانمردان کـه از همت نـه از سیری کنند
پشت برنانی کزین اشکم پرستان باز ماند
اسب دل چون درون قفای گوی همت راندند
چرخ چوگانی از ایشان چند مـیدان باز ماند
آن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدند
جبرئیل تیز پر درون راه از ایشان باز ماند
عشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره یی
گر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماند
آن نمـی بینی کـه از گرمای تابستان گداخت
همچو یخ درون آب برفی کز زمستان باز ماند
ای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینـهار
کین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند
گر ز دنیـا باز مانی ملک عقبی آن تست
شد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماند
من نپندارم کـه تأثیری کند درون حال تو
خرقه یی با تو گر از آثار مردان باز ماند
دیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد
آن عصایی را کـه از موسی عمران باز ماند
سیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوست
قدر یوسف آنگه افزون شد کـه زاخوان باز ماند
شمارهٔ ۳۳
خسروا خلق درون ضمان تواند
طالب سایـه امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق درون ضمان تواند
ظلمـها مـی رود بر اهل زمان
زین عوانان کـه در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت کـه نایبان تواند
هیچ را نماند آسایش
تا چنین ناکسانان تواند
مایـه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیـان تواند
برکن آتش چو پیـهشان بگداز
زآنکه فربه بآب و نان تواند
با تو درون ملک گشته اند شریک
راست گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومـیان همچو گوسپند از گرگ
همـه درون زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی کـه گرد خوان تواند
یـا چو سگ پای آدمـی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود مـی کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیر و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
بزبانشان نظر مکن زنـهار
که بدل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند اماک
دوستان تو دشمنان تواند
تو برفعت سپاه تو باثر
آسمانی و اختران تواند
در زمـین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن کـه نیکوان بدعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایـای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آنکه منبرنشین موعظتند
بسوی خلد نردبان تواند
تا کـه بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه رو رخان تواند
اسب دولت بسر درآید زود
کین سواران پیـادگان تواند
شمارهٔ ۳۴
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمـیده اند
پیغمبران نیند اماکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیـار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایـه بر زمـین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری کـه نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا کـه نمـی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان درون دمـیده اند
محتاج نـه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نـه نیز آفریده اند
اندر جریده یی کـه ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن کـه ایشان چشیده اند
باکدورتی نـه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیـا اگر چه دشمن ایشان بود اماک
دروی گمان مبر کـه بجز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق درون نماز و تواضع به منظور حق
پیوسته درون رکوع چو ابرو خمـیده اند
در شوق آن گروه کـه از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانـه مجاهده شان پر ز شـهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب کـه اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده درون طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمـین آرمـیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
شمارهٔ ۳۵ – قطعه کتب الی (الخدمـه) الصاحب الشـهید طاب ثراه
چو حق خواجه را آن سعادت بداد
که بر اسب دولت سواری کند
بجود آب روزی هر بی نوا
بباران ادرار جاری کند
بآب سخا آن کند با فقیر
که با خاک ابر بهاری کند
بماء کرم سایل خویش را
چو گل درون چمن چهره ناری کند
کسی را کـه حق داد بر خلق دست
نشاید کـه جز حق گزاری کند
بعدل ار تو یـاری کنی خلق را
بفضل ایزدت نیز یـاری کند
ز مظلوم شب خیز غافل مباش
که او درون سحرگاه زاری کند
بسا روز دولت چو روشن چراغ
که ظلم شب آساش تاری کند
تو محتاج سرگشته را دست گیر
که که تا دولتت پایداری کند
شمارهٔ ۳۶
غرض از آدم درویشانند
ورکسی آدمـیست ایشانند
نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همـه درویشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند
بجز ایشان کـه سلیمان صفتند
آن دگر آدمـیان دیوانند
دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند
هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمـین گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی مـی رانند
خاک ره گشته اما همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بیگانـه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند
از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه درون وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند
با همـه درس کتب بی خبری
تو از آن علم کـه ایشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل مـی خوانند
با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند
سیف فرغانی درون مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
شمارهٔ ۳۷ – قطعه
اندرین ایـام کآسایش نمـی یـابند انام
حکم بر ارباب علم اهل جهالت مـی کنند
کافران با نامسلمانان این امت مدام
تا مسلمان را بیـازارند آلت مـی کنند
وآنکه را درون نفس خیری نیست مشتی بدسرشت
از به منظور نفع خود بر شر دلالت مـی کنند
پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد
وین شیـاطین از به منظور او وکالت مـی کنند
شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس
رخت خویش اکنون کـه این دزدان ایـالت مـی کنند
شمارهٔ ۳۸
هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود
همـه دانند کـه از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایـاز
مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
هرکه مانند خضر آب حیـات دین یـافت
بهر دنیـا بر او نیست سکندر محسود
ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنـه خویش زدی ای ظالم
که بظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه درون کبر بنمرود رسیدی و گذشت
من همـی گویمت از پشـه بترس ای نمرود
ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای کـه از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود
گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست
هم بآخر رسد آن چیز کـه باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نـه تویی باقی (و) خالد نـه جهان جای خلود
نرم بالای زمـین رو کـه بزیر خاکست
سرو سیمـین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ کـه روی تو ز عشقش زردست
هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ
عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیـان!
دگری بعد تو زآن مایـه کند، اینت سود!
رو هوا گیر چو آتش کـه ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید
خار مـی کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حقست
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»
سیف فرغانی درون وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکه شنود
شمارهٔ ۳۹
کم خور غم تنی کـه حیـاتش بجان بود
چیزی طلب کـه زندگی جان بآن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا درون زمـین جسم تو آب روان بود
آنرسد بدولت وصی کـه مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیـاید بهیچ کار
عشقی کـه زنده یی چو تواش درون مـیان بود
معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر بعشق زنده کند مر ترا کـه اوست
کآب حیـات از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشـهاست درون آیینـه مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده ای تو کـه بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو کـه معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنـهان لطیفه ییست
جان تو آیتیست کـه تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان درون کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود
خود را مکن مـیان دل و خلق ترجمان
تا سر مـیان عشق و دلت ترجمان بود
شمارهٔ ۴۰
در عجبم که تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من بسوی ملک جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شد
بهر خرابی نحوس را چه قران بود
بر سرخاکی کـه پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمـی شکم چو لحد پر
پشت زمـین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمـی رفت
بهرامان، کندرو نـه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مـهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانـه لانـه کرده چون خطاف
عدل چو عنقا ز چشم خلق نـهان بود
رایت اسلام سرشکسته ازیرا
دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمـی گشت
چرخ کـه گویی مدبرش دبران بود
مردم بی عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بین کزآن کیـانست
ملک کـه دی و پریر از آن کیـان بود
قوت شبانـه نیـافت هر کـه کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر کـه عوان بود
ملک شیـاطین شده بظلم و تعدی
آنچه بمـیراث از آن آدمـیان بود
آنک بسربار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچان را
هر کـه باصل و نسب امـیران بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمـی کرد هرکرا کـه توان بود
هرکه صدیقی گزید دوستی او
سود نمـی کرد و دشمنیش زیـان بود
تجربه کردیم که تا بدیش یقین شد
هرکهی را بنیکوییش گمان بود
سر کـه کند مردمـی فتاده ز گردن
نان کـه خورد آدمـی بدست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هرکرا غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق ولکن
مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون حلی خران بود
من بزمانی کـه در ممالک گیتی
هر کـه بتر پیشوای اهل زمان بود
شرع الاهی و سنت نبوی را
هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود
نیک نظر کردم و بهر کـه ز مردم
چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایـام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم
جام طربشان بلهو جرعه فشان بود
کرده باقلام بسط ظلم اماکن
دست همـه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ بروی و سیـاه دل چو دخان بود
شعر کـه نقد روان معدن طبعست
بر دل این ممسکان بنسیـه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مـه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسراشـهر و خانـه دار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همـی کن
شکر کـه نیک و بد جهان گذران بود
سغبه ملکی مشو کـه پیشتر از تو
همچو زن اندر حباله دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد بدنیـا
دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونـه بود مرد
آنکه بدنیـاش مـیل همچو زنان بود
شمارهٔ ۴۱
حسن هرجا کـه در جهان برود
عشق درون پی چوبی دلان برود
حسن هرجا بدلستانی رفت
عشق بر کف نـهاده جان برود
حسن لیلی صفت چو حکمـی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پی حسن دلربا هر روز
عشق بی بال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کنی
مـهر و مـه چون ورق درون آن برود
هرچه درون مکتب خبر علم است
جمله بر تخته عیـان برود
نقطه عشق اگر پذیرد بسط
بت بمسجد فغان کنان برود
عشق خورشید و بود ما سایـه است
هرکجا این بیـاید آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگویم مرا زبان برود
ره نورد بیـان چو سر بکشد
ترسم از دست من عنان برود
بسخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من این داغ از آتش عشقست
که بآب از من این نشان برود
دل کـه فرمانش بر جهان برود
کرد حکمـی کـه جان بر آن برود
گرد مـیدان انفس و آفاق
همچو گویی بسر دوان برود
از نشانـهای او دلست آگاه
هرکجا دل دهد نشان برود
طالب دوست درون پی رنگی
راست چون سگ ببوی نان برود
مرکب شوق را چو بستی نعل
برکند مـیخ و آنچنان برود
که تو (تا) از مکان شوی بیرون
او بسرحد لامکان برود
بر براق طلب چو بنشینی
با تو مطلوب هم عنان برود
از زمـین خودی چو برخیزی
در رکاب تو آسمان برود
آن زمان درون کنار وصل آیی
که تویی تو از مـیان برود
آفتابی کـه عرش ذره اوست
در دل تنگت آن زمان برود
این ره کعبه نیست کندروی
بیـاری کاروان برود
مرد بازاد ناتوانی خویش
تا بجایی کـه مـی توان برود
هرکه درون سر هوای او دارد
پایش ار بشکنی بجان برود
طلبی مـیکند و گر نرسد
مقبل آنکه اندر آن برود
پای اگر زآستان درون بنـهد
همچنین سر بر آستان برود
هم درین درد جان بدوست دهد
هم درین کار از جهان برود
مرد این ره ز چشم نامحرم
روی پوشیده چون زنان برود
سیف فرغانی آن رود این راه
کآشکار آیذ و نـهان برود
شمارهٔ ۴۲
چو دل عاشق روی جانان شود
دل از نور او سربسر جان شود
از آثار عشقش نباشد عجب
اگر کافر دین مسلمان شود
گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ
جهان چارسو یک گلستان شود
بشب گر ببیند رخ دوست ماه
چو استاره درون روز پنـهان شود
ز عاشق نماند بجز سایـه یی
چو خورشید عشق تو تابان شود
نـه هر کو سخنـهای عشاق خواند
باوصاف مانند ایشان شود
اگر چه خضر آب حیوان خورد
کجا اشک او آب حیوان شود
تو خود را اگر نام موسی کنی
کی اندر کفت چوب ثعبان شود
چوان کشد روزها آدمـی
بسی رنج که تا گندمـی نان شود
اگر دیو خاتم بدست آورد
برتبت کجا چون سلیمان شود
درین ره ترا زاد جانست و بس
درین حج سمعیل قربان شود
همـه آبادانی عالم رواست
گر از بهر این گنج ویران شود
گرین درد باشد درون اجزای خاک
زمـین آسمان وار گردان شود
درین راه عاشق قرین بلاست
برای زدن گو بمـیدان شود
تو بر خویشتن کار دشوار کن
چو خواهی کـه دشوارت آسان شود
بلاهای او را قدم پیش نـه
وگر چه سرت درون سر آن شود
حمل را چه طاقت بود چون اسد
ز گرمـی خورشید بریـان شود
ترا دشمن و دوست نیکست و نیک
که تعبیر احوال ازیشان شود
بنیکی اگر مصر معمور شد
بتنگی کجا کعبه ویران شود
کسی کش زلیخا بود دوستدار
چو یوسف بتهمت بزندان شود
بخنده درآیدوصل دوست
چو محزونی از شوق گریـان شود
اگر عشق دعوت کند آشکار
بسی کفر بینی کـه ایمان شود
تمنای این کار درون سیف هست
گدا عزم دارد کـه سلطان شود
شمارهٔ ۴۳
چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پسته شکرافشان زلال بگشاید
چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیـات
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
چو غنچه گل علم خویش درون نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
سپید مـهره روز و سیـاه دانـه شب
مـه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف
ز روی آن مـه ابرو هلال بگشاید
پرآب نغمـه تردست او ز رود (و) رباب
هزار چشمـه بیک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده
ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
بیـاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست
چو جیب گل کـه بباد شمال بگشاید
بپای شوق کنم و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید
بچشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهده آن جمال بگشاید
حدیث جادویی سامری حرام شناس
بغمزه چون درون سحر حلال بگشاید
بمدح دایره روی او اگر نقطه است
عجب مدان کـه دهان همچو دال بگشاید
ز نور دایره بینی چو عنبرین طره
ز پیش نقطه مشکین خال بگشاید
ایـا مـهی کـه ز بهر دعای روی تو گل
بوقت صبح کف ابتهال بگشاید
چو دست صالح عشقت عمل کند درون دل
ز پای ناقه طبعم عقال بگشاید
سعادت از پر طاوس بادزن سازد
همای لطف تو بر هر کـه بال بگشاید
بود کـه نامـه سربسته بعد چندین هجر
مـیان ما و تو راه وصال بگشاید
دلم زبان شکایت ز هجر تو بسته است
و گر بنزد تو یـابد مجال بگشاید
جواب شافی وصلت بکام جانش رسان
رها مکن کـه زبان سؤال بگشاید
منت ز درج سخن عقدهای بسته دهم
توانگر از سر صندوق مال بگشاید
بجز برآیت لطف تو اعتمادش نیست
دل ارز مصحف اندیشـه فال بگشاید
بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدی
دلیل عشق تو راه ضلال بگشاید
مباش نومـید از وصل سیف فرغانی
که بستگی چو بگیرد کمال بگشاید
شمارهٔ ۴۴
ای مقبل ار سعادت دنیـات رو نماید
وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید
از برقعی کـه تازه بود رنگ او بخوبی
این کهنـه گنده پیر بتو روی نو نماید
امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک
فردا عروس زشتی خود را بشو نماید
چون پای بست سلسله مـهر او شدستی
اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید
هرکه خواستار وی آمد بدست عشوه
چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید
اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش
چون تازه سبزه یی کـه بر اطراف جو نماید
عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی
امروز رنگ دیدی فردات بو نماید
آیینـه یی هست موی سپید تو ای سیـه دل
هرگه کـه اندرو نگری مرگ رو نماید
در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی
مانند بیذقی کـه بچاهی فرو نماید
امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد
فردات خوارتر ز گدایـان کو نماید
شمارهٔ ۴۵
نگارا کار عشق از من نیـاید
ز بلبل جز سخن گفتن نیـاید
خرد اسرار عشقت فهم نکند
ز نابینا گهر سفتن نیـاید
ننالد بهر تو جز زنده جانی
ز مرده دل چنین شیون نیـاید
نباشد عشق کار مرد دنیـا
ملک درون حکم آهرمن نیـاید
که از عقد ثریـا دانـه خوردن
ز گنجشکان این خرمن نیـاید
دل عاشق بپیوند نکند
ز مردم مریم آبستن نیـاید
که اینجا زآستان خویش عنقا
ز بهر خوردن ارزن نیـاید
ایـا مسکین مکن دعوی این کار
که هرگز کار مرد از زن نیـاید
ز سوز عشق بگدازد تن مرد
از آتش هیمـه پروردن نیـاید
محبت کار چون تو کوردل نیست
سرشک از چشم پرویزن نیـاید
چو دستار ریـاست بر سر تست
ترا این طوق درون گردن نیـاید
دل ناپاور عشق؟ هیـهات
سریر شاه درون گلخن نیـاید
چمن آرامگاه عندلیب است
کلاغ بیشـه درون گلشن نیـاید
تو شمعی از طلب درون خانـه برکن
گرت مـهتاب درون روزن نیـاید
خلاف نفس کار تو نیست
که از خر بنده خر کشتن نیـاید
برو از دست محنت کوب مـی خور
که این دولت بنان خوردن نیـاید
کجا درون چشم مردم باشدش جای
چو سنگ سرمـه درون هاون نیـاید
گر آیینـه شوی بی صیقل عشق
دل تاریک تو روشن نیـاید
نگردد چشم روشن که تا بیعقوب
ز یوسف براهن نیـاید
دل سخت تو چون مردار سنگست
چنان جوهر ازین معدن نیـاید
ترا حتما چو من معلوم باشد
که این کار از تو و از من نیـاید
شمارهٔ ۴۶
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشته کربلا بگریید
با این دل مرده خنده که تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل باشک چون در
بر گوهر مرتضا بگریید
با نعمت عافیت بصد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دل خسته ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یـا نعره زنید یـا بگریید
تا روح کـه متصل بجسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریـه سخن نکو نیـاید
من مـی گویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پرعنا بگریید
بسیـار درو نمـی توان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یکدم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست که تا بریزید
چشم از پی چیست که تا بگریید
در گریـه بصد زبان بنالید
در پرده بصد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یکدم ز سر صفا بگریید
نسیـان گنـه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابرگه دعا بگریید
شمارهٔ ۴۷
ای ز لعلتو چاشنی قند و شکر
وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر
خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم
ذکر شیرینی تو هست چو درون آب شکر
سر خود نیست دلی را کـه تو باشی مطلوب
غم جان نیستی را کـه تو باشی دلبر
نعش گواهی نتواند دادن
که چنو زاده بود مادر ایـام پسر
در همـه نوع چو تو جنس بیـابند اماک
بنکویی نبود جنس تو از نوع بشر
بجمال تو درین عهد نیـامد فرزند
وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر
حسن ازین پیش همـی بود چو معنی پنـهان
پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر
آفتابی تو و هر ذره کـه باید نظرت
نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر
رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله
بوی از طره مشکین تو دارد عنبر
گل رو خوب بحسنست اما دارد حسن
از گل روی تو زینت چو درختان ززهر
نظر چشم ادراک نخواهد
حسن رویت کـه درو خیره شود چشم نظر
با چنین حسن و جمال ار بخودش راه دهی
از تو آراسته گردد چو عروس از زیور
تو بدین صورت پرورده چو جانی ای دوست
تو بدین وصف خوش آگنده چو کانی بگهر
باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد
قرص خورشید فتد درون خم مشکین چنبر
با چنین قامت و بالا چو درآیی درون باغ
سر بزیر آورد و پای تو بوسد عرعر
ز آن تن روح صفت هر نفسی جان یـابد
قالب حسن، کـه زنده بمعانیست صور
مرده هجر توام، بر دهنم نـهوصل
تا دمـی زنده شوم زآن نفس جان پرور
بتو درون بسته ام امـید گشایش کـه مرا
نخوهد بجز بکلید تو گشادن این در
بقبول تو توانگر شده درویش چنان
که گدای تو برو مـی شکند قیمت زر
سر نـهم درون ره عشق تو بجای پالیک
نـه چنانم کـه قدم باز شناسم از سر
سیف فرغانی گرد صف عشاق مگرد
مرد ترسنده هزیمت فگند درون لشکر
مـیوه وصل خوهی از سر شاخ کرمش
بر درون باغ وفا بیخ فرو بر چو شجر
نفس را قیمت معشوق نباشد معلوم
قدر عیسی نشناسد چو جهودان این خر
گر چه خمرست نـه درون مذهب عشقست حرام
هرچه چون خمر زمانی ز خودت برد بدر
خیزو از خود بگذر که تا بدر دوست رسی
چون رسیدی بدر او بنشین و مگذر
شمارهٔ ۴۸
نقاب از رخ خوب آن خوش پسر
برانداز و در صورت جان نگر
چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف
در آمـیخته هردو با یکدگر
خرد مست آن نرگس دلفریب
دلم صید آن غمزه جان شکر
ایـا مـیوه بوستان وجود
درختیست قد تو و حسن بر
بخورشید مانی بآن نور روی
بطاوس مانی باین زیب و فر
کجا این معالی بود دری
کجا این معانی بوددر صور
دهان تو آن پسته قندبار
در آتش نـهان کرده لولوی تر
بهای شکر جان شیرین دهیم
اگر این حلاوت بود درون شکر
تو اندر مـیان نکویـان چنان
که درون آب لولو و در خاک زر
چو زر با تو اندر مـیان آورد
اگر کوه دارد گهر بر کمر
بر آن روی همچون گل تو شگفت
عرق همچو شبنم بود بر زهر
ز شمع رخ تو جهان روشنست
چو مشکاه چشم از چراغ بصر
وصالت بتن جان دهد بی درنگ
فراق تو دل خون کند بی جگر
بجز ذکر تو صوتها جمله یـاد
بجز عشق تو خیرها جمله شر
چو من عاشق رویت ار ذره ییست
نیـاورد خورشید را درون نظر
نـه عاشق کند سوی غیر التفات
نـه عنقا کند آشیـان بر شجر
سر برج خورشید از آن برترست
که نور استفادت کند از قمر
گر از خانـه چون سگ برانی مرا
برین آستانـه نشینم چو در
کنون چشم من آب بیند نـه خواب
که عشق آتشین کرد مـیل سهر
ففی قلب عشاقکم شوقکم
بلاء وایوبهم ما صبر
کمان تو ای جان چنان سخت نیست
که تیر ترا مانع آید سپر
ز عشق تو هستی ما را فناست
زوالست ملک عجم را عمر
وصال تو پیش از فنا ملتمس
چو صبحیست پیش از سحر منتظر
ز ما نفس بی عشق و از آدمـی
عرق بی حرارت نیـاید بدر
اگرچه خبیرست عقل از علوم
ز معلوم عاشق ندارد خبر
کلید درون اوست دست نیـاز
سرست اندرین راه پای سفر
درین کوی آوارگان را مقام
درین حرب اشکستگان را ظفر
برو سیف فرغانی از خویشتن
سخن را اگر هست درون تو اثر
در انداز خود را بدریـای عشق
چو غواص بر ساحل افگن گهر
گهردار گردد چو معدن دلش
صدف را چو دریـا بود مستقر
اگر خیر خواهی ز عشاق باش
که هستند عشاق خیرالبشر
وگر عاشقی درون دو عالم مباش
چو بالت برآمد چو مرغان بپر
دمت آب بر روی دوزخ زند
ازین آتش ار درون تو افتد شرر
درین ره سر خود بنـه زیر پای
که پای تو خود هست درون زیر سر
اگر مرد راهی قدم بعد منـه
سپه دار شاهی علم پیش بر
بجانان رسد بی درنگ اردمـی
ز همت کند مرغ جان تو پر
شمارهٔ ۴۹
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شـه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همـه ایـام تو مـیمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمـی درون سیرت تو همچو گوهر درون صدف
نیکویی درون صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته درون وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر مـیان بیشـها
آهوی ماده بخسبد درون کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع درون تو چون معانی درون صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن درون روی کار ما نظر
کندرین ایـام ای خاقانری معدلت
ظلم حجاج هست اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامـه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه مـی پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمـه مـی خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستاما کـه بهر قوت روز
کشته را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنـه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنـه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان مـی زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین که تا کی کنند
ظالمان خانـه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم راخشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گری خواهد کـه اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مـهدی منتظر
عدل تو درون شان ما دولت بود درون شان تو
در شود روزی چو درون حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه کـه عمر آید بسر
از به منظور مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز به منظور بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با جایش از حالش بتر
چون مگس درون شـهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی کـه از فرزند بگریزد پدر
محکمـه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویـان هن
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی کـه خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیـا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمـیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه کـه مظلومـی بنالد درون سحر
بخت و دولت یـافتی نیکی کن ای مقبل کـه نیست
ملک دنیـا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز که تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی کـه گوید آدمـی این المفر
ای شـهنشاهی کـه افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری کـه از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او درون طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود درون کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یـاد گیر این پند موزون را کـه اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی کـه بسیـارست درون دنیـا عبر
من نیم شاعر کـه مدح کنم، مر شاه را
از به منظور حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم نکردم از به منظور سیم و زر
ما کـه اندر پایگاه فقر دستی یـافتیم
گاو از ما بـه که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا کـه از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
شمارهٔ ۵۰
پسته آن بت شکرشیرین گفتار
بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار
از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف
گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار
مست بودم کـه مرا کشت و دگر جان بخشید
دوست با غمزه خون ریز وشکر بار
در درون من شوریده چنان کرد اثر
نظر نرگس مستش کـه مـی اندر هشیـار
در دل خسته من جام عشقش
آنچنان کرد سرایت کـه دوا درون بیمار
گفت درون من نگر ای خواجه کـه از خوبان من
همچو سر از تنم و همچو علم از دستار
همـه با دوست نشین که تا همـه دارندت دوست
نیست مردود چو درون صحبت گل باشد خار
شاعرم گرچه بخورشید و بمـه نسبت کرد
نقص قیمت نکند مـهر درم بر دینار
مبر آن ظن کـه چو من بر درون و دیوار وجود
دست تقدیر کند با قلم صنع نگار
کارگاهیست وجودم کـه درو بهر کمال
نقش بندان جمالند مدام اندر کار
گرچه درون صورت خوبست نکویی حاصل
ورچه بر روی زمـین اند نکویـان بسیـار
نـه برویست چو مـه کوکب آتش چهره
نـه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار
هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق
بتماشای گل روی من آیند ازهار
گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی
کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار
گر بخواهم هم ازینجا کـه منم عاشق را
روی من درون ورق گل بنماید دیدار
گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یـافته رنگ
باد بوی تو بیـاورد و ز من برد قرار
کی بود آنک بگلزار درآیم درون سیر
در کفی جام مـی و درد گری گیسوی یـار
بتماشای گلستان رخت آمده ایم
در اگر وا نکنی خار منـه بر دیوار
گفت ای زاغ زغن شیوه کـه در وقت سخن
طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار
بطلسمـی بسر گنج وصالم نرسی
که ازین پوست کـه داری بدر آیی چون مار
سیف فرغانی گفتار تو سحرست نـه شعر
موم درون صورت گل عرض مکن درون بازار
شمارهٔ ۵۱
بعشق ای پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، درون پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیـاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیـار
درین کوی اگر مقبلی خانـه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نـه این دام را هر دلی مرغ صید
نـه این کار را هرکسی مرد کار
جی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج مـی باش پنـهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی کـه عشق افگند درون برت
که باشد بـه از خلعت شـهریـار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیـاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایـان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر که تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مـهار
پیـاده روان از پی عز راه
اما بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همـه
که عشق هست حادی و فقرست یـار
همـه بر درون دوست موسی طلب
همـه درون ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانـه شدی رسته حلاج وار
مـیندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نـهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی کـه در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامـیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امـین الخزاین، امـیرالدیـار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویـان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانـها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر درون جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نـه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
اماکن مر او را ز ن عار
چو کعبه کـه دروی یمـین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیـار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت کـه فقه هست جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامـه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیـاست
شد از مـهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریـای عشق
همـه موج قهر از مـیان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نـه چون کشتی شرع دریـاگذار
چو بادی مخالف برآید دمـی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانـهای نور
همـه موج آشام و تمساح خوار
چو درون وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن بعد عجب عالمـی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینـهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنـه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نـه دروی دو رویی خورشید و ماه
نـه درون وی دورنگی لیل و نـهار
بهرجا کـه کردی گذر بوی وصل
بهر سو کـه کردی نظر سوی یـار
ز اغیـار آثار نی اندرو
که را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
حقیقت درو کرده کار
خمار امست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی کـه تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
شمارهٔ ۵۲
چند گفتم کـه فراموش کنم صحبت یـار
یـاد او مـی دهدم رنگ گل و بوی بهار
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یـار
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم
خاصه این لحظه کـه صد ناله برآمد ز هزار
من چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار
باغ را آب فزودهجوی از سبزه
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار
زآتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیمست محل انوار
دست قدرت کـه ورا نامـیه چون انگشتست
بر سر شاخ گل از غنچه نـهاده دستار
آب روی چمن افزوده بنزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار
لاله بر دامن سبزه هست بدان سان گویی
که بشنگرفی نقطه زند بر زنگار
رعد که تا صور دمـیدست و زمـین زنده شده
همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار
راست چون مرده مبعوث دگر باره بیـافت
کسوه نو ز ریـاحین چمن کهنـه شعار
حوریـانند ریـاحین و بساتین چو بهشت
وقت آنست کـه جانان بنماید دیدار
شمارهٔ ۵۳
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینـه دار
ناگهان چون بگشادی درون دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سوره یوسف حسن تو همـی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یـاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشـه نمـی یـابد بار
باثر پیش دهان وتو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعلتو بزبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر کـه از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مـه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو درون گوش کنی مروارید
شود از عرخت دانـه درون چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سودای ترا زقه جان درون چنگل
مرغ اندوه ترا دانـه دل درون منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مـه را کلف و گل را خار
سپر افگندم درون وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همـی گفت ثنای تو کـه بود
طین لازب، کـه توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو کـه با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب که تا بچه حد هست که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مـه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست کـه ارواح و معانی یـابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمـین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مـهرت چو درم مـهر گرفتم کـه بقدر
خوب رویـان چو پشیزند و تویی چون دینار
مـی نـهد درون دل فرهاد چو مـهر شیرین
خسرو عشق تو درون مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی بعد از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمـین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای کـه در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیـار
عقل را درون دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو کـه از آرایش
بی نیـاز هست رخ تو چه یدالله زنگار
با مـهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت کـه رویم سوی تست
بر سر چرخ نـهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو درون سوخته افگند شرار
خلط اندیشـه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند درون دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیـار
هر زمان عشق هما سایـه مرا مـی گوید
که تو شاهین جهانی ن بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین هست نزار
باز پاکیزه خورش باش کـه با همت دون
نـه تو شایسته عشقی نـه زغن مرغ شکار
ترک دنیـای دنی گیر کـه لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو مـی دارذ عار
سخت درون گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر مـیاور کـه بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامـه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، کـه ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح ب لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو که تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد کـه چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیـاده چه سوار
ور تو خواهی کـه ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت کـه درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمـین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیـاید دشوار
عشق کاریست کـه عجز هست درو دست آویز
عشق راهیست کـه جانست درو پای افزار
عشق شـهریست کـه در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست کـه از وی نرسد جان ار
اندرین دور کـه رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت کـه زپالیز زمانند خیـار
دین ازین قوم ضعیف هست ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نـهار
کم عیـار هست زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز به منظور دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار کـه از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن که تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر کـه از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امـید کـه یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو درون سلک سکوت نظار
آن ملوکی کـه بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنـها کـه سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست کـه فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو ای از رود سرایـان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو مـی مایـه سکر هست اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمـه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصاما کـه زند دست چنار
ور ترا شـهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست درون اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نـه سخن
زشت باشد کـه نکو گوی بود بدکردار
ورنـه کم گوی سخن، رو بعد ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
شمارهٔ ۵۴
من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بیدار
جانا تو بنیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
گفتم کـه چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیـار
شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه درون آردم بگفتار
من درون طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار
بر من همـه دوستان بگریند
هرگه کـه بنالم از غمت زار
دل خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانـه خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
بسیـار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد بچون تو دلدار
با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمـی خوار
چون جان بفنای تن نمـیرد
آن دل کـه ز عشق گشت بیمار
چون کرد بنای آبگیری
بر خاک درون تو اشک گل کار
وقتست کنون کـه که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در دست غم تو من چو چنگم
واسباب حیـات همچو او تار
چنگی غم تو ناخن جور
گوسخت مزن کـه بگسلد تار
ای لعل تو شـهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار
در یـاب کـه تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو بصد دست
بر تنگ دلم همـی نـهد بار
دور از تو هر آنکسی کـه زنده است
بی روی تو زنده ییست مردار
در دایره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطه مـهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان کـه دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیـار
هم خانـه ما بدست نقاب
هم کیسه ما بدست طرار
در دوستی تو و ره تو
مرد اوست کـه ثابتست و سیـار
گر بر درون تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند درون آن غار
آن شب کـه بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یـار با یـار
هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیـار
پرنور چو روی روز کرده
شب را بفروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پسته تنگ خود بخروار
کای درون چمن امـید وصلم
چیده ز به منظور گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم بامـید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیـار
بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته
در دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری
در خانـه ز من نمانده دیـار
چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او بمحو آثار
ای از درمـی بدانگی کم
خرم بزیـادتی دینار
مشتی گل تست درون کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار
دلشاد بعالمـی کـه در وی
سر نشود مگر بدستار
دستت نرسد بدو چو درپاش
این هر دو نیفگنی بیکبار
تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیـار
ای طالب علم عاشقی ورز
خود را نفسی بعشق بسپار
کندر درجات فضل پیش است
عشق از همـه علمـها بمقدار
در مدرسه هوای او
عالم نشود ببحث و تکرار
گر طالب علم این حدیثی
بقلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمـی و داری
یک خانـه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار
تو با همـه متحد بسیرت
تو با همـه متفق بکردار
دایم ز نخوت علم
سرمست روی بگرد بازار
جهل تو تویی تست وزین علم
تو بی خبر ای امام مختار
تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همـه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینـه پاک کن ز زنگار
کاری مـی کن کـه ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار
وین نیز بدان کـه من درین شعر
تنبیـه تو کرده ام نـه انکار
گر یوسف دلربای ما را
هستی بعزیز جان خریدار
ما یوسف خود نمـی فروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار
مقصود من از سخن جزو نیست
جز مـهره چه سود باشد از مار
من روی غرض نـهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار
شمارهٔ ۵۵
گفتند ماه و خور کـه چو پیدا شد آن نگار
ما درون حنای عزل گرفتیم دست کار
در چشم همتست خیـال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
گر خوانده بود بلبل لحان طبع من
لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار
از نقطهای خال تو اعراب راست کرد
نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار
عقل بالغ کز باغ شرع هست
چون شاخ بـه ز عالم تکلیف باردار
تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو
معنی بکر جمله شکم گشت چون انار
از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل
وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار
بوسه کـه یـابد ازچون انگبین تو؟
کز عصمت هست لعل تو چون موم مـهردار
در راه گلستان رخت زیر پای دل
سر تیز کرده اند موانع بسان خار
ماریست هجر و مـهره مطلوب وصل ازو
از دیده امـید نـهان گشته گنج وار
بیچاره زهر خورده تریـاک جوی را
صعب هست مـهره کرد برون از دهان مار
ای بخت سر کشیده بنـه پای درون مـیان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار
تا قطره سحاب غمت درون دلم چکید
چشمم ز اشک حامل درون شد چو گوشوار
از بس کـه گرد کوی تو بودیم که تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها درون انتظار
سوزی فتاده درون دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نـهاده بر سر و چون شمع پایدار
زآن آتشی کـه کرده ای اندر تنور دل
ترسم کـه با دمم بگلو پر شود شرار
دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن
کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار
وین اصطلاح باشد از آن سان کـه عندلیب
گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار
ما از کجا و دولت عشق تو از کجا
هرگز مگس کـه دید کـه عنقا کند شکار
من از خواص عشق چگویم سخن کـه هست
اسرار او نـهفته و آثارش آشکار
آنجا کـه عشق سلطنت خود کند پدید
نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار
عشقت چو پای بسته خود را رسن زند
حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار
وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت
دولت بجهد نیست چو محنت باختیـار
هیـهات سیف تیغ سخن درون نیـام کن
یـارایت کلام برنگی دگر برآر
همچون سر شتر سوی بالا چه مـی روی
یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مـهار
گر چه ز عشق مرکب تو تازیـانـه خورد
این راه مشکلست عنان درکش ای سوار
قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست
خوش نغمـه چون بریشم باریک همچو تار
گویندگان وقت ازین پرده خارجند
آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار
رو فضل آن کتاب کن این فضل را کـه نیست
دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یـار
وآنگه بدست لطف بتضمـین این دو بیت
در سلک نظم این شبه کش درون شاهوار
تو گوشمال خورده هجران چو بربطی
مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار
کای وصل ناگزیر تو ز من شکیب
وی هجر پرقرار تو ز من قرار
گر یک نفس فراق تو اندیشـه کردمـی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا کـه آدمـیست درون احداث روزگار
شمارهٔ ۵۶
الا ای صبا ساعتی بار بر
ز بنده سلامـی سوی یـار بر
بدان دل ستان ره بپرسش طلب
بدان گلستان بو بآثار بر
ببر جان و بر خاک آن درفشان
چو ابر بهاری بگلزار بر
چو آنجا رسی آستان بوسه ده
در آن بارگه سجده بسیـار بر
در او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بدیدار بر
ببین روی و آب لطافت درو
چو آثار شبنم بازهار بر
عرق بر رخ او ز عرخش
چو آب بقم دان بگلنار بر
بر آن زلف جعد مسلمان فریب
چون صلیبی بزنار بر
دمـی از مصابیح بی زیت ما
شعاعی بمشکات انوار بر
بکوی تو زآن سان پریشان دلست
که زلف تو بر روی رخسار بر
نشان غمت بر رخ زرد او
به از نام سلطان بدینار بر
چنانست غمـهای تو بر دلش
که دمـهای عیسی ببیمار بر
سخنـهای او قصه درد دل
چو خط غریبان بدیوار بر
در اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر
زاندوه تو هر نفس زخمـه یی
زده بر طرب روذ اشعار بر
شده همچو حلاج مغلوب عشق
زده خویشتن گنج اسرار بر
غم تو بباطلی را نکشت
اناالحق زنانش سوی دار بر
همـی گوید این نکته با هرکسی
که دارذ نوشته بطومار بر
بر افراز تن جان بی عشق هست
چو زاغی نشسته بمردار بر
خرد درون سر بی محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر
شمارهٔ ۵۷
عشق تمکین بود بتمکین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز که تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامـین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیـان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانـه عشق را نخستین در
تا ترا خانـه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل کـه نیست
معنی فاتحه بآمـین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانـه درون مجو بسرگین در
ای تو درون زیر جامـه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو کـه هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمـین در
بودی آیینـه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمـه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همـی بکعبه درون
زند خوانی همـی بیـاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست درون ولایت خود
شـهسواری بخانـه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامـین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمـین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نـه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
شمارهٔ ۵۸ – قطعه ٧
روی درون زیر سمش کرد بساطی، چو فگند
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنـه ازین مشرب شور
جهد کن که تا بسلامت اری برسی
این جهان بحر عمـیقست و کنارشگور
ترک دنیـا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه به منظور خود گفت
کای شده از پی جامـه ز لباس دین عور
شمارهٔ ۵۹
ایـا قطره جانت از بحر نور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیـا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره کـه عشق هست مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همـه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمـیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق مـیری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که درون عشق دوری نیـارد فتور
شعاعش بتو مـی رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیـارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمـی خمر عشق
از آنست مست از غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیـابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر درون پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمـین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنـهان کند زند خویش
بجایی کـه داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزدانی کـه این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
شمارهٔ ۶۰
ای شده از پی جامـه ز لباس دین عور
روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور
عسلی پوشی و گویی کـه بفقرم ممتاز
شتران با تو شریک اند بپشمـینـه بور
نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
ره بدین رفته نگردد کـه تو غافل گویی
که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور
سامری همـی ساخت ز زر که تا خلقی
بخری نام برآرند چو بهرام بگور
با وجود شکمـی تنگ تر از چشم مگس
چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور
طمع خام ببر از همـه که تا پس ازین
گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور
مال را خاک شمر رنج مبین از مردم
نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور
شمارهٔ ۶۱
ایـا نموده ز یـاقوت درفشان گوهر
بنکته لعل تو مـی بارد از زبان گوهر
ترش نشینی گیرد همـه جهان تلخی
سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
دل مرا کـه بباران فیض تو زنده است
ز مـهر تست صدف وار درون مـیان گوهر
بهای گوهر وصلت مرا مـیسر نیست
وگرنـه قیمت خود مـی کند بیـان گوهر
دودر ره عشق تو ترک حتما کرد
که جمع مـی نشود خاک با چنان گوهر
نمود عشق تو از آستین غیرت دست
فشاند لعل تو درون دامن جهان گوهر
درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن
زناردان شکر پاش تو روان گوهر
تراست زآننوشین همـه سخن شیرین
تراست زآن درون دندان همـه دهان گوهر
ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر
چو درون برشته تعلق گرفت عشق بمن
اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر
همای عشق تو گر سایـه افگند بر جغد
بجای نـهد اندر آشیـان گوهر
نبود که تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
که دید هرگز با بحر توأمان گوهر
صدف مثال مـیان پر کند جهان از در
چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر
دهان تو کـه چو درون شد از تنگی
همـی کندلعلت درو نـهان گوهر
بجان فروشی از آنتو بوس و این عجبست
که درون مـیانـه معدن بود گران گوهر
ز شرم آن درون دندان سزد کـه حل گردد
چو مغز درون صدف همچو استخوان گوهر
ز سوز و اشک منت زیـانی نیست
بلی از آتش و آبست بی زیـان گوهر
عروس حسن تو درون جلوه آمد و عجبست
که بر زمـین نفشاندند از آسمان گوهر
چو چنگ وقت سماع از مـیان زیورها
چو تو ب درآیی کند فغان گوهر
زبدو کان کـه عالم نبود ظاهر شد
بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر
چو دانـه درون صدف درون ضمـیر استعداد
هوای عشق تو مـی داشتم درون آن گوهر
مرا وصال تو آسان بدست مـی ناید
گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر
بچشم مردم خاک درون تو بر سر من
چنان نموده کـه بر تاج خسروان گوهر
جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل
که جوهری ننماید بترکمان گوهر
اگر بمدحت این مردم نـه مرد و نـه زن
ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر
ز تنگ دستی یـا از فراخ گامـی بود
که ریختند درون اقدام ناکسان گوهر
بهر سیـاه دلی چون تنور آتش خوار
بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر
بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان
نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر
مرا کـه روی بمردان راه تست سزد
اگر بسازم پیرایـه زنان گوهر
مرا کـه چون تو خریدار هست نفروشم
بنرخ مـهره ببازار دیگران گوهر
سخن بنزد تو آرم اگر چه مـی دانم
که نبرد بدریـا درون و بکان گوهر
دل چو کوره من خاک معدن هست کزو
چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر
بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز
ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر
در سخن چه برم بر درون تو چون داری
از آب دیده عاشق بر آستان گوهر
بدین صفت کـه تویی ای نگار شـهر آشوب
تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر
سزد کـه در قدمت جمله جان نثار کنند
بر آفتاب فشانند اختران گوهر
حدیث حسن تو از من بماند درون عالم
شدم بخاپردم بخاکدان گوهر
چو تاج وصف تو مـی ساخت زرگر طبعم
درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر
اگرچه بطمع مدح تو نگوید لیک
بچون تویی ندهم من برایگان گوهر
سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری
کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر
اگرچه با تو مرا این مجال نیست کـه من
بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر
هم این قصیده بگوید حدیث من با تو
مـیان بحر و صدف هست ترجمان گوهر
شمارهٔ ۶۲ – فی التوحید الباری تعالی
دانستم از صفات کـه ذاتت منزهست
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من کـه قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو مـی کند بزبان قلم صریر
هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو
در و کر مرغ دلم مـی زند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشـه خورد تیر
منظومـه ثنای تو تألیف مـی کنم
باشد کـه نافع آیدم این نظم دل پذیر
تو هادیی، بفضلت تنبیـه کن مرا
تا از هدایـه تو شوم جامع کبیر
را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آرزوی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر
رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر
رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر
گر زندگی خواهی چو شـهیدان بعد از حیـات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمـیر
ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممـیر
روزی کـه حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید ای قدیر
گهواره زمـین چو بجنبد بامر تو
گردد درون آن زمان ز فزع شیرخواره پیر
با اهل رحمت تو برانگیز بنده را
کان قوم خورده اند ز فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو درون دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومـید نیستم ز درون رحمتت کـه هست
کشت امـید تشنـه و ابر کرم مطیر
تو عالمـی کـه حاصل ایـام عمر من
جرمـی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر
فردا کـه هیچ حکم نباشد بدست
ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر
بر چهره کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایـه پرتویست
کورست آنکه مـی نگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب کـه ذره ز گردون کند سریر
برخوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمـیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
مـیدان بسر همـی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر کـه ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر بیغوله ضمـیر
اجزای کاینات همـه ذاکر تواند
این گویدت کـه ماما، وآن گویدت نصیر
شمارهٔ ۶۳
بنزد همت من خردی ای بزرگ امـیر
امـیر سخت دل سست رای بی تدبیر
بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امـیر
تو ای امـیر اگر خواجه غلامانی
تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر
جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
ببند و حبس سزایی کـه از تو دیوانـه
امور دنیی و دین درون همست چون زنجیر
دلت کـه هست بتنگی چو حلقه خاتم
درو محبت دنیـاست چون نگین درون قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی
ندیدهر عدو نکرده جبریر
کمر ز زر کنی از سیمـهای محتاجان
بسا کـه کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تراست مـیل و محابا کـه زر برد ظالم
تراست ذوق و تماشا کـه سگ درد نخچیر
شـهی ولایت حکمست و در حکومت عدل
وگرنـه نشود پادشـه بتاج و سریر
تو ملک خوانی یک شـهر را و سرتاسر
دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار
که تن پرست کند درون نجات جان تقصیر
تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق
برای نفس کـه خر چند پروری بشعیر
ز قید شرع کـه جانست بنده حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیت اند عیـالت، چو ماذر مشفق
بده بجمله ز عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب مـی کند تدویر
ایـا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت بید قدرت و کند محبوس
وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امـیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر
عوان سگست چو درون نیتش ستم باشد
که آتش هست و گر شعله یی ندارد اثیر
بموعظت نتوانم ترا براه آورد
سفال را نتواند کـه زر کند اکسیر
بمـیل من نشوددیده دلت روشن
که نور باز نیـابد بسرمـه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمـیر
و گر بنزد (تو) خار هست عارفان دانند
که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمـیر
خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
بپند پیران غنیست چون تو فقیر
چو تو امـیر باشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر
شمارهٔ ۶۴
ای پسر از مردم زمانـه حذر گیر
بگذر ازین کوی و خانـه جای دگر گیر
در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن به منظور دفع سپر گیر
چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر
چون تو نـه آنی کـه ره بری بمعانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
گر بجهد آتشی ززند عنایت
سوخته دل بپیش او برو درون گیر
یـار اگرت از نگین خویش کند مـهر
نام ازو همچو شمع و مـهر چو زر گیر
پای بنـه برفراز چرخ و چو خورشید
جمله آفاق را بزیر نظر گیر
باز دلت چون بدام عشق درون افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
مرغ سعادت بشام چون بگرفتی
دام تضرع بنـه بوقت سحر گیر
جان شریف تو مغز دانـه نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانـه بدر گیر
چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جمله اعضای خویش پای سفر گیر
بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همـه بالا و شیب زیر و زبر گیر
صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر
سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را بدست ظفر گیر
عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر
شمارهٔ ۶۵
ای پسر انده دنیـا بدل شاد مگیر
بنده او شو و غم درون دل آزادمگیر
برو از شام سوی مکه ببین شـهر ثمود
در بنا خانـه صفت عاد مگیر
ای تو از بهر بریشم زده درون دنیـا چنگ
گر نـه ای نای برو از دم او باد مگیر
داده خویش چو مـی بازستاند ایـام
دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر
برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم
ن زیر و خانـه آحاد مگیر
مال و جاه از پی آنست کـه خیری ی
چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر
زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال
حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر
هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند
زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر
مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر
سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر
من چو استاد خرد مـی دهمت چندین پند
منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر
سیف فرغانی درون شعر اگرت گوید وعظ
وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر
شمارهٔ ۶۶
رسید پیک اجل کای بزرگوار بمـیر
تو پایدار نـه ای، ای سر کبار بمـیر
چو مسندت بدگر صدر نامزد د
کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمـیر
کنون کـه از پی فرزند کیسه پر کردی
برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمـیر
چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن
تو ترک خانـه جابدو گذار، بمـیر
عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد
بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمـیر
چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی
عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمـیر
اگر نصیحت من درون دلت گرفت قرار
مکن خلاف من و هم برین قرار بمـیر
ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست
مخسب و در طلب فضل کردگار بمـیر
بسان شمع سلاطین کـه شب برافروزند
بلیل زنده همـی باش و در نـهار بمـیر
اگر چنانکه بعد از مرگ زندگی خواهی
بنفس پیشتر از مرگ زینـهار بمـیر
شعار فقر شـهیدان عشق را کفن است
اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمـیر
چنان مکن کـه اجل گوید ای بریشم پوش
من آمدم تو درین پیله کرم وار بمـیر
باختیـار نمـیرند مردم بی عشق
تو زنده کرده عشقی باختیـار بمـیر
باهل فقر نظر کن کـه در شمار نیند
اگر چنانکه توانی درون آن شمار بمـیر
مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمـیر
بنزد زنده دلان درون درون غار بمـیر
ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان
که نیست مسند تخت تو پایدار بمـیر
اگر چه پادشـهی گویدت امـیر اجل
که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمـیر
بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت
زر و درم چو نگین هست نامدار بمـیر
گر از هزار فزون عمر باشدت گویند
کنون کـه سال تو افزون شد از هزار بمـیر
اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا
پیـاده یی بفرستد کـه ای سوار بمـیر
گرت بتیغ برانند سیف فرغانی
مرو ازین درو بر آستان یـار بمـیر
نـه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل
ز کردهای بد خویش شرمسار بمـیر
در آن زمان کـه کنند از حیـات نومـیدت
بفضل و رحمت ایزد امـیدوار بمـیر
شمارهٔ ۶۷
ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یـافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیـاز
از حرام ار خاک باشد آستین پر مـی کنی
وز گل ره مـی کنی دایم بدامن احتراز
از فضاماها کـه مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز
بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری درون نماز
گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه درون عالم بحق از خلق باشی بی نیـاز
از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامـه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز
ای بدین لاغر شده از بس کـه خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن مـی گداز
در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پی رزقی کـه لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مـهره باز
از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز
خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی درون رو و داری آتشی درون جای راز
چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز
چون تو دایم کار دین از بهر دنیـا مـی کنی
در یمن ترکی همـی گویی و تازی درون طراز
تا زخود بیرون نیـایی ره نیـابی درون حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مـه اندر حجاز
تا بدست نیستی بر خود درون هستی نبست
هیچ نشنودم کـه این درون بری د باز
گر کمال نفس خواهی جمع حتما مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیـاز
ور همـی خواهی کـه فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز
ور شبی خواهی کـه بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز
سیف فرغانی تو هتک سر مردم مـی کنی
رو بمکتب شو کـه طفلی، با تو نتوان گفت راز
شمارهٔ ۶۸
مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس
که دست بر درون دل دار و پای بر سر نفس
چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد
چرا همـی ننـهی بار زهد بر خر نفس
تو شیر بیشـه معنی شوی اگر بزنی
بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس
بآرزویی با نفس خویشتن امروز
چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس
ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود
چو درون وبال عقوبت بماند اختر نفس
دوباره بنده آزی مگو ز آزادی
که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس
چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر
مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس
ز حد عرش بمنشور ایزدی که تا فرش
تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس
تو هیچ درون خور دین کارکرد نتوانی
که آنچه درون خور دینست نیست درون خور نفس
تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر
بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس
اگر ز راه ادب پای مـی نـهد بیرون
عنان شرع بدستست باز کش سر نفس
ز علم کن علم و عقل مـهدی آیین را
متابعت کن و بسپاه صفدر نفس
تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس
بمعصیت چه زند ره ترا کـه گر خواهد
ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس
الهی از من بیچاره عفو کن بکرم
که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس
اگر ولایت معنی بنده که تا اکنون
نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس
بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت
ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس
بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی
بر آن امـید کـه صافی شود مکدر نفس
نصیحت آب حیـاتست و اهل دل گویند
که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس
شمارهٔ ۶۹
ای بدنیـا مشتغل از کار دین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمـین غافل مباش
هر دم اندر حضرت دیـان ز بی دینی تو
صد شکایت مـی کند دنیـا چو دین غافل مباش
تا چو کودک درون شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنـه بر خاک و بر پشت زمـین غافل مباش
بر سر خوانی کـه حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
گر چه درون صحرای دنیـا دانـه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانـه چین غافل مباش
ور چو یوسف همچو مادر بر تو مـی لرزد پدر
از برادر خصم داری درون کمـین غافل مباش
خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری درون قفا ای پیش بین غافل مباش
دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
هن تست خصم از هن غافل مباش
تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش
عاشقان پیوسته حاضر تو همـیشـه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش
تو سلیمانی و دین چون خاتم و ت نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش
هر سلیمان را کـه خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست درون زیر نگین غافل مباش
نفس را چون خر اگر درون زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت درون زیر زین غافل مباش
در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش
سیف فرغانی اگر چه همچو من درون راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش
در خود ار خواهی کـه بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
شمارهٔ ۷۰
نصیحت مـی کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش
چو ملک فقر مـی خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمـینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درین مرکز کـه هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر مـیان باش
بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش
چو رفتی درون رکاب او پیـاده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش
مـیان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش
ببد بجای دشمن ای دوست
اگرچه مـی توانی ناتوان باش
بزر پاشیدن اندر پای یـاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش
اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنی چون صدف شو پر در
اماکن همچو ماهی بی زبان باش
گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نـهان باش
چو سرمـه که تا بهر چشمـی درآیی
برو روشن چو مـیل سرمـه دان باش
گر از منعم نیـابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت یـافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
اماک از طبع دون مشنو کـه گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش
چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اینجا ببذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیـان باش
نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویـان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیـات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را کـه از دنیـاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از ی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش
شمارهٔ ۷۱
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بینند نور باصره درون چشم عبهرش
جان چون بتو رسید تن اینجا چه مـیکند
زآنجا کـه لطف تست ازینجا برون برش
عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد
کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش
آن سروری کـه چون کمر کوه و طرف کان
ترصیع کرده اند جواهر درون افسرش
گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود
بر خاک پای تو ننـهد، خاک بر سرش
عشقت چو درون حریم دلی پای درون نـهاد
گشتند سرکشان طبیعت مسخرش
بت را نمازگاه عبادت مقام داد
بانگ نماز و هیبت الله اکبرش
دل مجمریست آتش اندوه عشق را
تا کرده ای بعود محبت معطرش
عاشق کـه آبخورده عشقست خاک او
کانون شوق بوده دل همچو مجمرش
گر چه کمال یـافت کجا منقطع شود
نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش
عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیـافت
حق کی برید نسبت او را ز مادرش
از بهر این غزل کـه بوصف تو گفته شد
گر چه قول زور ندارند باورش
در بزم خویش زخمـه ز اظفار حور کرد
ناهید رود ساز بر او تار مزهرش
گر مطرب این ترانـه سراید حزین بود
چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش
بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد
طوطی خجل بماند ز سجع مکررش
در موسم بهار روا کی بود کـه زاغ
با عندلیب دم زند از صوت منکرش
ما را ببوسه چون بگرفتیم درون برش
آب حیـات دادهمچو شکرش
گردیم هر دو مست نیـاز و ناز
او دست درون بر من و من دست درون برش
در وصف او اگر چه اشارات کرده اند
ما وصف مـی کنیم بقانون دیگرش
بسیـار خلق چون شکر و عود سوختند
زآن روی همچو آتش و خط چو عنبرش
بفروخت درون زجاجه تاریک کاینات
مصباح نور اشعه خورشید منظرش
بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
در سایـه حمایت روی منورش
سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
این مـه کـه مفردات نجومند لشکرش
طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
جبریل آشیـانـه کند زیر شـهپرش
آرایش عروس جمالش مکن کـه نیست
با آن کمال حسن نیـازی بزیورش
خورشید کیمـیایی گر خاک زر کند
با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش
دل سست گشت آینـه سخت روی را
هرگه کـه داشت روی خود اندر برابرش
هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
آب حیـات یـافت خضروار بی خلاف
لب تشنـه یی کـه مـی طلبد چون سکندرش
آن را کـه آبخور مـی عشقست حاصلست
بر هر کنار جویحوض کوثرش
صافی درون چو شیشـه و روشن شود چو مـی
هرکو عشق درآمد بساغرش
آن دلبری کـه جمله جمالست نعت او
نام آوریست کاسم جمـیل هست مصدرش
در دل نـهفت همچو صدف اشک قطره را
هر درون که یـافت گوش ز لعل سخن ورش
رو مستقیم باش اگر خوض مـی کنی
در بحر عشق او کـه صراطست معبرش
بی داروی طبیب غم او بسی بمرد
بیمار دل کـه هست امانی مزورش
هر ذره یی کـه از پی خورشید روی او
یکشب بروز کرد مـهی گشت اخترش
بر فرق خویش تاج حیـات ابد نـهاد
آنکه بازیـافت بسر نیش خنجرش
وآن را کـه نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش
ای دلبری کـه هر کـه ترا خواست، وصل تو
جز درون فراق خویش نگردد مـیسرش
نبود بهیچ باغ چو تو سرو مـیوه دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)
نـه خارج و نـه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال کـه هستی تو گوهرش
فردا کـه نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سری برآورد از خاک محشرش
در بوته جحیم گدازند هرکرا
بی سکه غم تو بود جان چون زرش
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
آن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش
شمارهٔ ۷۲
حبذا عرصه ملکی کـه تویی سلطانش
ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش
در همـه مملکت امروز سلیمانی نیست
کآدمـی را نبود درد سر از دیوانش
ای کـه در مملکت قیصر و خاقان شاهی
مـی کن اندیشـه کـه کو قیصر و کو خاقانش
هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق
از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش
بینوایی کـه ورابر جگر آبی نبود
جهد کن گر ندهی که تا نستانی نانش
مـهر دنیـای دنی درون دل خود سخت مگیر
کآزمودند بسی سست بود پیمانش
خانـه یی را کـه ازو همچو تو رفتند بسی
چند از بهر نشستن کنی آبادانش
ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود
که تعلق نکند هیچ بدنیـا جانش
حاصل عمر تو وقتست، گرامـی دارش
مایـه کار تو عمرست، غنیمت دانش
پادشاهی کـه باندوه رعیت شادست
همچو شادیست بقایی نبود چندانش
با همـه حسن نظر کن کـه چه کوته عمرست
گل کـه از گریـه ابرستخندانش
حصن اقبال خود از همت درویشان ساز
چون تو درون کشتی نوحی چه غم از طوفانش
آسمان بار شود پشت زمـین را چون کوه
گر حمایت نکند همت درویشانش
نقد شعری کـه عیـارش نـه چنین است، بدان
که زراندود تکلف بود آن، مستانش
سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی
« مشک دارد نتواند کـه کند پنـهانش »
شمارهٔ ۷۳
چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ
چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ
سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو
که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ
ز جان نشانـه کن و از نشانـه ساز سپر
که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ
بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است
بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ
چو روی خوبش درون باغ نیست خندان گل
چو خوی تیزش درون جنگ نیست بران تیغ
کسی کـه با من شمشیر آشکار زدی
چو تیر غمزه او دید کرد پنـهان تیغ
بتیغم از دهن او جدا نگردد لب
وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ
ایـا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی
مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ
بحسن مملکت مصر حاصلست ترا
چو یوسف ار نزنی با عزیز ریـان تیغ
مـیان زمره خوبان تو حجت الحقی
ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ
ز دست عشق تو از بس کـه خورده ام شمشیر،
و گرچه از کف تو درون در هست درمان تیغ،
چنان شدم کـه چو درون گردن افگنم جامـه
بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ
خط تو دیدم و از بنده دل برفت کـه هست
برای فتح سبا نامـه سلیمان تیغ
ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح
بجزیـه باز گرفتم ز کافرستان تیغ
که که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد
خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیـان تیغ
مـیان ما و مخالف به منظور تو جنگست
کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ
پی عروس خلافت کـه در کنار آید
مـیان لشکر بومسلم هست و مروان تیغ
بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت
کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ
کجا سریر بخارا رسد با یلک خان
سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ
دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی
ز بینی ار نبدی درون مـیان ایشان تیغ
ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیـات
دو پادشا چو زنند از به منظور یک نان تیغ
برای چون توپری صورتی عجب نبود
که با سپاه شیـاطین زنند انسان تیغ
نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم
که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ
ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته
چو دزد دید کـه جلاد زد بسوهان تیغ
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ
ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر
وگرچه خار کشیدست درون گلستان تیغ
منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد
غم تو درون دل عاشق کـه در شـهیدان تیغ
اگر چه حکم روانی اما مران و مزن
بقوتی کـه تو داری برین ضعیفان تیغ
که بهر حفظ ولایت دعای درویشان
چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ
مبارزان همـه بر تن زنند و این مردان
بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ
تو آب دیده درویش را گزاف مدان
که ابر گریـان دارد ز برق خندان تیغ
چو دردمند هوای توایم هر ساعت
فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ
گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان
فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ
ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت
کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ
بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت
مبارزان نظر کرده اند پنـهان تیغ
ز نیکوان جهان ترا منازع نیست
که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ
نـه درون مقابله رویـهای خوب آید
بسان آینـه گر روشنست و تابان تیغ
مقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمست
که بری نزند درون بهشت رضوان تیغ
پی سرور دل تنگ بنده چون شادی
همـی زند غم تو با سپاه احزان تیغ
ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست
چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ
ایـا بزهد مشـهر ز عشق لاف مزن
که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ
ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا
چو درون کفش نبود از فراق جانان تیغ
مرا سپاه حوادث ز پای درون نارد
چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ
چو عاشقی نکند سنگ بـه بود ز آن دل
چو دشمنی نکشد چوب بـه بود زآن تیغ
چو راه مـی نروی خرقه یی مپوش چو من
چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ
کمال نفس بعشق هست مرد طالب را
چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ
تمام همچو سپر چون شود کمال هلال
اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ
برای دوست بکش نفس را کـه با کافر
چو انبیـا ز پی دین زند مسلمان تیغ
بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد
که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ
بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم
بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ
برای نان بود اندر مـیان شاهان جنگ
ز بهر جان نبود درون مـیان یـاران تیغ
رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب
پیـاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ
چو زال زر برو ایران زمـین نگه مـی دار
چو رستم ار نزنی درون بلاد توران تیغ
بعشق قمع توان کرد نفس را، کـه زدند
عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ
کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق
ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ
ز بهر دوست صد مجاهدت با خود
برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ
بترس از سرت آنجا کـه عشق پای نـهاد
بپوش جوشن آنجا کـه گشت عریـان تیغ
چو عشق مالک امر تو شد از آن بعد ملک
بده بهر کـه خوهی وز ملوک بستان تیغ
چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد
نراند سلطان مسعود درون خراسان تیغ
شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک
شود بدست تو درون آب گوهرافشان تیغ
بدست همت بر صفدران جوشن پوش
چو برق از بعد خفتان ابر مـی ران تیغ
اگرچه علمت باشد به منظور خرق حجب
ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ
که بهر نصرت سلطان شرع درون خوردست
ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ
ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت
چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ
بعمر اگر خضری از فنا همـی اندیش
که مرگ تعبیـه دارد درون آب حیوان تیغ
بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار
بمرد معرکه جویی بده نـه چوپان تیغ
مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن
بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ
زبان بخامشی اندر دهان نگه مـی دار
ز بند یـابی امان گر کنی بزندان تیغ
بعارفان نرسد بشاعری هرگز
کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ
براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل
بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ
کجا سماع کند بانگ فتح و ظفر
سپهبدی کـه دهد درون وغا بکوران تیغ
بوقت حمله سپهدار وصف نشود
وگر چه برزگری یـافت درون بیـابان تیغ
برین نـهج کـه تویی با چنین بلاغت شعر
تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ
ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم
که یده بود غیر تو ازین سان تیغ
سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند
درین قصیده بیـاشامدش چو ثعبان تیغ
بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی
بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ
بغیر حق نشود مشتغل بعارف
بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ
شمارهٔ ۷۴
الا ای زده چون من از عشق لاف
مزن درون ره عشق لاف از گزاف
نگنجد دل عاشق اندر دو کون
نیـاید ید قدرت اندر نکاف
تو با عاشقان همسری چون کنی
بفقهی کـه داری سراسر خلاف
نـه همتا بود اطلس چرخ را
بکرباس خود ابر اسپید باف
اگر قطره درون نفس خود هست خرد
بزرگست چون شد بدریـا مضاف
بر الواح اطفال اگر حرف بود
ببین درون نبی سوره یی گشته قاف
ترا هست جانی چو آب روان
ازین جسم حالی مزن هیچ لاف
چو درون اصل پاکش براهیم هست
پیمبر ننازد بعبد مناف
اگرچه گه سعی درون کار علم
چو حاجی رمل مـیکنی درون مطاف
تو گر کعبه باشی بفضل و شرف
درین گوی نیـاری طواف
نـه از بهر عشقست طبع دورنگ
نـه از بهر تیرست قوس ن
تو عاشق بر آن شوی کو بود
چو قاقم ب چو آهو بناف
همـی کوش با نفس خویش و مترس
که غالب بود حیدر اندر مصاف
شب خویشتن روز کن این زمان
که مـه بدرو ابرست درون انکساف
در انداز خود را بدریـای عشق
گهر مـی ستان و صدف مـی شکاف
چو درون دفتر عشقت آرند نام
جهانی شوی از عوارض معاف
تو درون مصر عرفان عزیزی شوی
چو یوسف بتعبیر سبع عجاف
ز امر کن اندر گلستان خلق
بدانی چه برگ آورد شاخ کاف
بتو رو نمایند آن مردمـی
که هستند درون صلب امکان نظاف
ایـا سیف فرغانی ار عاقلی
برو گوشـه یی گیر و بگزین عفاف
ز تو کار عشاق ناید چنانک
ز بینی سرشک وز دیده رعاف
شمارهٔ ۷۵
ایـا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف
بچشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
بگرد حرف چو اعراب که تا بکی گردی
بملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند درون مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پردهای حروف
خلیفه وار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیـه کرده ازای حروف
زوجد پاره کنی جامـه گر برون آید
شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیز قرآن درون مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همـی کند با تو
زبان قرآن درون کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امـید درون ثواب
ز بحر قرآن قانع بقطرهای حروف
بکام جان برو آب حیـات معنی نوش
ز عین چشمـه الفاظ وز انای حروف
مکن بجهل تناول، کـه خوان قرآن را
پر از حلاوه علم هست کاسهای حروف
قمطرهای نباتست پر ز شـهد شفا
نـهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه بگفتار سحر مـی د
از ابتدای الف که تا بانتهای حروف
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر مـیان عصای حروف
بدوستانش فرستاد نامـه ایزد
که ره برند بمضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب بوده پیشوای همـه
چنانکه حرف الف هست پیشوای حروف
بآفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذرهای معانیست درون هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف
ببارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده کـه گفتم، درو بیـان کردم
که ترک علم معانی مکن به منظور حروف
تو درون حروف هجا خوانده ای کجا دانی
که مدح معنی شد گفته بی هجای حروف
گمان مبر کـه برد راه سایر معنی
بسوی منزل فهم تو جز بپای حروف
چو نای بلبل خواننده گشت تیز آهنگ
تو ره بپرده معنی براز نوای حروف
بسوی شاه معانی بسان حجابند
معرفان نقط بر درون سرای حروف
سماع چون کنی از زخمـه زبان باصول
بدست دل نزنی بر چهارتای حروف
ورآب لفظ نباشد کجا برون آید
دقیق معنی از زیر آسیـای حروف
تو کوردل نکنی رو بدان طرف کـه بود
جمال معنی، اگر نشنوی ندای حروف
اگر تو مدحت قرآن کنی چنانکه سزاست
کی احتمال معانی کند وعای حروف
بجمع الفاظ و نظم آن
نـه مدح معنی گفتیم و نی ثنای حروف
ز روی علم معانی همچو مو باریک
چو زلفهاست گره بسته درون قفای حروف
الهی ار چه ز قرآن ندارم آگاهی
مرا عطا کن فهمـی گره گشای حروف
ادای حق معانی آن ببخش مرا
چنانکه عاصم و بوعمر ورا ادای حروف
شمارهٔ ۷۶
ای جان تو مسافر مـهمان سرای خاک
رخت اندرو منـه کـه نـه یی تو سزای خاک
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانـه مکن درون سرای خاک
ای از به منظور بردن گنجینـهای مور
چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
زیر رحای چرخ کـه دورش بآب نیست
جز مردم آرد مـی نکند آسیـای خاک
ای از به منظور گوی هوا نفس خویش را
مـیدان فراخ کرده درین تنگنای خاک
فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریـای خاک
ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن درون بهای خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروری بنان و بآب از به منظور خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم درون سبای خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا
خوبست درون نظر بد نیکو نمای خاک
داوری درد خود مطلب ازی کـه نیست
یک تن درست درون همـه دارالدوای خاک
زین بادخانـه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درین دورانای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را کـه از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند بزیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی کـه در تو هست
در موضعی کـه گور تو سازند وای خاک
گر عقل هست درون سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک
بیگانـه شد ز شادی و با اند هست خویش
ای کاش آدمـی نشدی آشنای خاک
از خرمن زمانـه بکاهی نمـی رسی
با خر بجز گیـاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیـا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پرگل و ریحان به منظور تست
تو چون بهیمـه عاشق آب و گیـای خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمـین چو کوه
کز فتنـه زلزله هست کنون درون فنای خاک
جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانـه وحشت فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ورچه چو باد سیر کنی درون فضای خاک
خلقی درین مـیانـه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند بکام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست
آیینـه مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید کـه از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همتست پست
بی باد ارتفاع نیـابد لوای خاک
ره کی برد ب عاشق هوای غیر
خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک
تا آدمـی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیـات آدمـی آب بقای خاک
وآنکه خاک از پی او بود شد فنا
فرزانـه را سخن نبود درون فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومـی کـه چون منید هلموا صلای خاک
گفتم به منظور پند تو نظمـی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری کـه جمله عیـال تواند خلق
از فوق عرش اعلی که تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند
در سایـه عنایت تو ذره های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار
ای قدرتت بر آب نـهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک
«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
شمارهٔ ۷۷
دلش شکسته نگردد ازین سخن دانم
که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ
بسوی حضرت او زین نمط سخن نبرم
کز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگ
من از به منظور دل او دگر نگویم شعر
که آب مـی نکند بیش ازین اثر درون سنگ
بدین قصیده تر درون وغای هجرانش
مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ
جواب این سخن آبدار ممکن نیست
مگر خطیب صدا را کـه هست منبر سنگ
بدین فریده ز عطار طبع من چه عجب
که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ
بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر
ازین قصیده رسانم بهفت کشور سنگ
مگوی از آنکه نباشد درین لطایف عیب
مجوی از آنکه نیـابی درون آب کوثر سنگ
سزد کـه وزن نیـارد بنزد گوهر سنگ
که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپای
چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ
اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم
بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
بدر نظم مرصع کند چو زیور سنگ
کسی کـه نسبت گوهر کند بخاک درت
چو صیرفیست کـه با زر کند برابر سنگ
تو همچو آب لطیفی از آن همـی داری
مدام از دل خود همچو آب درون بر سنگ
چکید درون ره عشق تو خون دل بر خاک
رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ
کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط مـی شود بهر فرسنگ
پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم
بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
دلت کنون بجفا مـیل بیشتر دارد
چرا ز مرکز خود مـی(کنی) فروتر سنگ
مرا بچنگ جفا مـی زنی و مـی گویی
که تو چو آب لطیفی برو همـی خور سنگ
ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش
که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ
بترک دنیـا جز مرد عشق نکند
که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ
نـه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
نـه کار گوی کند گر بود مدور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک بمعنی مرد
ز بت تراش شود آدمـی بپیکر سنگ
نـه پرتو اثر عاشقیست درون هر دل
نـه معجز حجر ست درون هر سنگ
بنای کعبه مـهرت چو مـی نـهاد دلم
بعقل گفتم کاز هر طرف بیـاور سنگ
مرا زمانـه مدد خواست سنگ نیـافت
فگند درون ره وصل از فراق تو خرسنگ
حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر
رقم پذیر شود زآن سخن چو دفتر سنگ
ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک
در آب تیره چو ماهی شود شنا گر سنگ
ز فیض معدن لطفت عجب همـی دارم
که درون مقام جمادی نگشت جانور سنگ
در آن مقام کـه روشن دلان عشق تواند
چو آب آینـه گون روی راست مظهر سنگ
نـه او مـه هست ز تو گر بلند بر شد مـه
نـه او بـه است ز زرگر بود فزون تر سنگ
چو تاب مـهر تو بر دل رسید دل بگذاخت
چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ
مراد صعقه موسیست گرچه بر سر طور
شود بنور تجلی حق منور سنگ
شوق توم مست کرد و خواهم زد
بدست عربده بر شیشـهای اختر سنگ
که روح مست شود چون بدل درون آید عشق
زمـین خورد چون رسد بساغر سنگ
فروغ عشق تو درون جان نـهان همـی دارم
چو درون دل آتش نوزاده را معمر سنگ
کسی کـه زنده دل از عشق نیست گر شاهست
بمردکی شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)
صبا ز خاک درت گر برو فشاند گرد
چو ناف آهوی چینی شود معطر سنگ
چو سبزه سبز شود چون کلوخ درون صحرا
از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ
زمـین جامد را از نبات گوناگون
چو روح نامـیه دردی کند مصور سنگ
اگر ز صفحه رویت بدو مثال رسد
چو روی صفحه بگیرد نشان ز مصدر سنگ
وگر ز لعل تو خورشید لعل برگیرد
ز عپرتو او گوهری شود هر سنگ
بتو همـی نرسد رقعه نیـازم از آنکه
کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ
ز برج همت ما خود کجا کند پرواز
بجای نامـه چو بستیم بر کبوتر سنگ
ز دست انده تو بر درخت هستی ما
چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ
ز بعد آنکه مرا مدتی قضای آله
مـیان خطه تبریز چون گهر درون سنگ
نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست
چنانک برجوی از به منظور گازر سنگ
مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر
که کافران عرب برپیمبر سنگ
بسی دویدم و هرگز وفا ندیده زیـار
بخیره چند خورم از جفای دلبر سنگ
مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آید
هزار بار گر این نقد را زنی بر سنگ
اگر بپرسد از منی کـه چون گفتی
سخن بلند و متین همچو کوه یکسر سنگ
رفیق دوست چو شاید کـه دشمنان باشند
روا بود کـه بسازم ردیف گوهر سنگ
اگرچه غیرلعل اوی ندهد
بهای این گهری کندروست مضمر سنگ
بسی بگفتم و سودی نداشت، کردم عهد
که بعد ازین ن بر درخت بی بر سنگ
شمارهٔ ۷۸
ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال
یـافته از صورت تو بدر نکویی کمال
رسم مـه خود محو شد، خورشید همچون دایره
پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال
در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو
هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال
گر بکویت راه یـابد مشک بیز آید صبا
ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال
نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل
پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل
تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه
بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیـال
بر امـید قرب تو داریم که تا صبح اجل
در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال
تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمـیر
طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال
عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود
سوخت آن کوکب کـه با خورشید دارد اتصال
از فنای جان ندارد بیم عاشق درون طریق
وز هلاک تن ندارد باک حیدر درون قتال
هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز
محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال
جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود
واهل رحمت درون امور از روی او گیرند فال
گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن
کند رین مـیدان چو تو مردی نباشد درون رجال
نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق
کی تواند خورد اگر با سک بود نان درون جوال
غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن
ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال
طعنـه ای عالم مزن درون باب درویشان ازآنک
حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال
گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان
زآنکه چون درون سیر باشد بدر خواهد شد هلال
تا تویی ای سیف فرغانی ازین بعد در سخن
زین نمط مگذر کـه بعد از حق نباشد جز ضلال
در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد
دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال
شمارهٔ ۷۹
ای کـه اندر ملک گفتی مـی نـهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همـه بیرون عدل
این امـیرانی کـه بیماران حرص اند و طمع
همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی درون پای ظلم
بر سر مـیدان بیدادی بریزد خون عدل
زآن همـی ترسم کـه ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانـه دین را کـه بس باریک شد استون عدل
ظالمان سرگشته چون چرخند که تا سرگین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل
دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمـه سرگین هست در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمـین
چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل
گرچه عدل و دین نمـی دانی اما مـی دان کـه هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو درون پوشیدی احسان کن بدور
بهر عریـانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل
حاکمـی عادل همـی حتما که دندان برکند
مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مـهدی که تا شدی سرکوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را درون کار ملک
هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی که تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن که تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل
ظلمت ظلمت گر زمـین برخاستی
روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی درون تو عروس ملک را
گوش عقد درون شدی از لؤلوی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نـهان شد طایر مـیمون عدل
شمارهٔ ۸۰
زهی بر جمال تو افشانده جان گل
ز روی تو بی رونق اندر جهان گل
ز وصف تو اندر چمن داستانی
فرو خواند بلبل برافشاند جان گل
چو بلبل بنام رخت خطبه خواند
اگر همچو سوسن بیـابد زبان گل
ز روی تو رنگی رسیده هست گل را
که اندر جهان روشناسست از آن گل
اگر همچو من از تو بویی بیـاید
چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل
بباد هوای تو درون روضه دل
درخت محبت کند هر زمان گل
گر از گلشن وصل تو عاشقی را
بدست سعادت فتد ناگهان گل
در اطوار وحدت بدو رو نماید
برنگی دگر جای دیگر همان گل
گرم گل فرستد ز فردوس رضوان
مرا خار تو خوشتر آید از آن گل
همـه گلی دارد اندر بهاران
چو تو با منی دارم اندر خزان گل
تو پایی بنـه درون چمن که تا بگیرد
ز فرق سر شاخ که تا فرقدان گل
گل لاله رخ روی بر خاک مالد
چو بر عارض تو کند ارغوان گل
تو درخنده آیی بصدچو غنچه
چو بر چهره من کند زعفران گل
درین ماه کندر زمـین مـی درفشد
بدان سان کـه استاره بر آسمان گل
بپشتی آن سخت گستاخ رو شد
که خندید درون روی آب روان گل
ازین غم کـه با بلبلان سبک دل
بمـیوه کند شاخ را سرگران گل
درون چون دل غنچه خون گشت ما را
برون آی که تا چند باشد نـهان گل
چو روی تو بیند یقین دان کـه افتد
مـیان خود و رویت اندر گمان گل
ز بهر زمـین بوس درون پیش رویت
برون آورد صداز یک دهان گل
اگر خود بخاری مدد یـابد از تو
برون آورد آتش از روی نان گل
چو نزدیک (آتش) شوی دور نبود
که آتش شود لاله، گردد دخان گل
چو تو بامنی پیش من خار گل دان
چو من بی توام نزد من خاردان گل
چو درون گلستان بگذری درون بهاران
ایـا مر ترا همچو من مـهربان گل
فرود آی که تا چشم بد را بسوزد
سپندی بر آن روی آتش فشان گل
گر از بهر نزهت ز باغ جمالت
برضوان دهی دسته یی درون چنان گل
نـه درون برگ سدره بود آن لطافت
نـه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل
وگرچه شب و روز بیش از ستاره
کند مرغزار فلک ضمـیران گل
جهان سربسر خرمـی از تو دارد
برین هست یک شاهد از روشنان گل
چو برجیست باغ جمالت کـه دایم
درو مـی کند با شکوفه قران گل
ز خطی کـه نامـی بود بروی از تو
چو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گل
شود لفظ عذب سخن درون بیـان تر
کند شاخ خشک قلم درون بنان گل
بحسن تو اندر بهاران شکوفه
محالست از آن سان کـه در مـهرگان گل
اگر با تو ای مـیوه دل شکوفه
سرافگنده نبود چو درون بوستان گل
بسی تیر طعنـه ز خاری کـه دارد
زند بروی از شاخ همچون کمان گل
الا ای صبا باغبان را خبر کن
ستم مـی کند سخت بر بلبلان گل
چو بلبل همـی نالم از مـهرش، آری
چنیند دوستی با چنان گل
گر آن گلستان گیرد اندر کنارم
تنم را شود مغز درون استخوان گل
بهشتی شمارم من آن پیرهن را
کز اندام او باشدش درون مـیان گل
چنان مـی نماید ز پیراهن آن تن
(که) از شعر نسرین و از پرنیـان گل
مـیان من و او جدایی نشاید
که من خارم و هست آن دلستان گل
مرا گفت از بهر من گل بیـاور
ادب نیست بردن سوی گلستان گل
ز دست من ار خار باشد بگیرد
نگاری کـه نستاند از دیگران گل
اگر چه ز شاخ درخت قریحت
بسختی برآید چو گوهر ز کان گل
چو خورشید مـهرش بزد شعله، کردم
بپیرانـه سر چون درخت جوان گل
چو درون شعر جلوه کنم روی او را
چو نظارگی اوفتد بر کران گل
اگر چند گویی کـه همچون گیـاهست
ز بستان طبعت بر شاعران گل
همـین قوم را از طمع مـی نماید
زنان دوستی تره بر روی نان گل
باغراض فاسد بود نزد مردم
گل هرکسی خار و خاران گل
هم از گوسپند علف جوی باشد
که قیمت ندارد بنزد شبان گل
بدین شعر دیوان من گلشنی دان
ز گرما و سرما درو بی زیـان گل
زتری کـه هست از ردیفش تو گویی
برآمد چو نیلوفر از آبدان گل
مکن عیب ار چند بی عیب نبود
که جمع هست با خار درون یک مکان گل
شمارهٔ ۸۱
ایـا دلت شده از کار جان بتن مشغول
دمـی نکرده غم جانت از بدن مشغول
دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای
چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول
بگنده پیر جهان کهن فریفته ای
چو نوجوان کـه نخستین شود بزن مشغول
ز کار آخرتت کرد شغل دنیـا منع
چو مرغ را طلب دانـه از وطن مشغول
شتردلی و (خر نفس و) طبعت کرد
از آن چراگه خرم بدین عطن مشغول
بمدح دنیی دون نفس زاغ همت تو
چو عندلیب با ستایش چمن مشغول
لباس دینت کهن شد به منظور جامـه نو
ز ساز مرگ همـی داردت کفن مشغول
برای منصب و مالی ز علم و دین بیزار
ز بهرب معاشی بمکر و فن مشغول
بعشق بازی با قید زلف مـه رویـان
دل سیـاه تو غازیست بر رسن مشغول
ز ملک و ملک برآیی چو درون ولایت تو
تو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغول
نـه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیـا کرد
ترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟
بلی معاویـه جاه جوی نگذارد
اگر بکار خلافت شود حسن مشغول
عقاب وار اگر چه گرفته ای بالا
اما دلت سوی پستیست چون زغن مشغول
دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز
فتیله وار چه داری بسوختن مشغول
چو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تو
در آشیـانـه چو فرخی بپر زدن مشغول
ز ذکردوست اگر طالبی درین صحرا
چو مرغ باش قدم سایرودهن مشغول
الاهی از پی شادی و راحت دنیـا
مرا مدار بغمـهای دلمشغول
ز ساز فقر مرا غیر جامـه چیزی نیست
نـه آلتی کـه بکاری توان شدن مشغول
بخرقه یی کـه مرا هست، همچو یعقوبم
ببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغول
بخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کن
که بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغول
ترا بنزد تو هردم شفیع مـی آرم
بحق آنک مگردان مرا بمن مشغول
شمارهٔ ۸۲
ای بلبل بوستان معقول
طوطی شکرفشان معقول
ای بر سر تو لجام حکمت
وی درون کف تو عنان معقول
مشاطه منطق تو کرده
آرایش ان معقول
وی از پی طعن دین نشانده
بر رمح جدل سنان معقول
وی ناخن بحث تو ز شبهه
رنگین شده بر مـیان معقول
رو چهره نازک شریعت
مخراش بناخنان معقول
پنداشته ای کـه از حقیقت
مغزیست درون استخوان معقول
بر سفره حکمت آزمودند
پس بی نمکست نان معقول
تیر نظرت ز کوری دل
کژ مـی رود از کمان معقول
سر بر نکنی بعالم قدس
از پایـه نردبان معقول
با حبل متین دین چرایی
پا بسته ریسمان معقول
زردشت نـه ای چرا شدستند
خلقی ز تو زند خوان معقول
شرح سخن محمدی کن
تا چند کنی بیـان معقول
بر شـه ره شرع مصطفی رو
نـه درون پی ره زنان معقول
کز منـهج حق برون فتادست
آمد شد رهروان معقول
بانگ ضلالت آید
پیوسته ز کاروان معقول
گوش دل خویشتن نگه دار
از بوعلی آن زبان معقول
نقد دغلی بزر مطلاست
در کیسه زرگران معقول
در خانـه دین نخواهی آمد
ای مانده بر آستان معقول
بی فر همای شرع ماندی
چون جغد درون آشیـان معقول
چون باز سپید نقل دیدی
بگذار قراطغان معقول
اینجا کـه منم بهار شرعست
وآنجا کـه تویی خزان معقول
در معجزه منکری کـه کردی
شاگردی ساحران معقول
سودی نکنی ز دین تصور
این بس نبود زیـان معقول
روشن دل چون چراغت ای دوست
تاریک شد از دخان معقول
هرگز نبود حرارت عشق
در طبع فسردگان معقول
از حضرت شاه انبیـا علم
ای سخره جاودان معقول
ما را ز خبر مثالها داد
نافذ همـه بی نشان معقول
شمارهٔ ۸۳
ای خجل از رخ تو ماه تمام
آفتابی و سایـه تو انام
دیدنی جز رخ تو نیست حلال
خوردنی جز غم تو نیست حرام
مـی شود انگبین چه بوسه دهد
لب لعل تو بر کناره جام
از حدیث لبت بشیرینی
چون شکر شد زبانم اندر کام
از درون تو ثنا بود نفرین
وزتو دعا بود دشنام
همچو پسته ز نسبت چشمت
خنده درون پوست مـی زند باذام
زر ندارم کـه ریزم اندر پات
مردمم جان نمـی دهند بوام
دل من از هوات مضطر گشت
باد از بحر مـی برد آرام
ختم کردیم عشق را بر تو
قطع کردم نماز را بسلام
عاشق تو ز غیر مستغنیست
تیغ چوبین نمـی خوهد بهرام
جان و دل سوی طاق ابروی تو
رو بمحراب کرده همچو امام
صف کشیده جماعتی و، مرا
در قفا ایستاده بهر ملام
بی رخ آفتاب زنگ شمار
ماه بر روی چرخ آینـه فام
از رخ و از لبت نشان دادند
گل خندان و غنچه بسام
روی تو ای بلطف نام آور
با چنان حسن درون مـیام انام
هست چون ماه بدر درون شبها
هست چون روز عید درون ایـام
در چمن بی گل رخت ما را
هست بلبل خروس بی هنگام
ای عذاب غم تو خاصان را
همچو اندر بهشت رحمت عام
دانـه خال تست آن ملواح
که کند مرغ روح را درون دام
عاشقی را کـه چون تو معشوقیست
باخت حتما دورا درون گام
مملکت همچو مصر مـی باید
خواجه یی را کـه یوسف هست غلام
پیش آن رخ کـه سرخ چون لاله است
شد سیـه رو گل سپید اندام
ای ز تحریر ذکر تو گشته
همچو طوطی سخن گزار اقلام
تا گل روی تو ندید نداد
نحل طبع من انگبین کلام
تا نمـیرم ز تو نگردم باز
شـهد را چون مگس کنم ابرام
بهر رویت تبارک الله خواند
نطفه درون صلب و مضغه درون ارحام
فلکی ثنای تست اثیر
عنصری مدیح تست اجرام
چه عجب گر چو سیف فرغانی
کاتب مدح تو شوند کرام
شمارهٔ ۸۴ – و کتب الیـه ایضا
بجای سخن گر بتو جان فرستم
چنان دان کـه زیره بکرمان فرستم
تو دلدار اهل دلی شاید ار من
بدلدار صاحب دلان جان فرستم
سخن از تو و جان زمن این بـه آید
که تو این فرستی و من آن فرستم
اگر چه من از شرمساری نیـارم
که شبنم سوی آب حیوان فرستم
توی بحر معنی و من تشنـه تو
نگویی زلالی بعطشان فرستم؟
چو قانون فضلم نجاتست جان را
شفایی بیمار نالان فرستم؟
و گرچه من از حشمت تو نیـارم
که پای ملخ زی سلیمان فرستم
ازین شمسه نوری بخورشید بخشم
وزین پنجه زوری بدستان فرستم
بر برق رخشنده آتش فروزم
سوی ابر غرنده باران فرستم
بخندد بسی معدن لعل بر من
که خرمـهره سوی بدخشان فرستم
بکوری کند حمل صاحب بصیرت
که سرمـه بسوی سپاهان فرستم
خواریست سامری را
سزد گر بموسی عمران فرستم
تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر
پسندم کـه گوهر سوی کان فرستم؟
گر از شاخ بی برگ خود خشک برگی
بر آن درخت گل افشان فرستم
پراگنده گویم شود نام ترسم
بدان جمع اگر زین پریشان فرستم
بریحان گری عیب باشد اگر من
سوی باغ فردوس ریحان فرستم
منم مالک آتش طبع حاشا
که خاشاک گلخن برضوان فرستم
چه عذر آورم گر طنین مگس را
سوی بلبلان سحرخوان فرستم
تبر خورده شاخی بگلزار بخشم
خزان دیده برگی ببستان فرستم
کواکب بخندند چون صبح بر من
که ذره بخورشید تابان فرستم
شفق وارم از شرم رو سرخ گردد
که کوکب بر ماه تابان فرستم
تو ای یوسف مصر دولت نگویی
بشیری بمحزون کنعان فرستم؟
تنی را کـه رنجیست راحت نمایم
دلی را کـه دردیست درمان فرستم
سوی سیف فرغانی آن مخلص خود
چو دانا خطایی بنادان فرستم
بمن گر سخن از پی آن فرستی
که که تا من سخن درون خور آن فرستم
صف لشکر من ندارد سواری
که با رستم او را بمـیدان فرستم
من از همت تو چو آنجا رسیدم
که بار فصاحت بسحبان فرستم
بمنشور سلطان ولایت گرفتم
خراج ولایت بسلطان فرستم
شمارهٔ ۸۵
ای شـهنشـه چون غلامانت بدر باز آمدم
عیب مشمر کز درت من بی هنر باز آمدم
دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم
چون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدم
صولجان ارجعی زد درون قفای من چو گوی
رو نـهادم سوی این مـیدان بسر باز آمدم
هر کجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود
گفتم از دست غمت این المفر باز آمدم
گرد بازار جهان دکان بدکان همچو سیم
گشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدم
اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت
من ببوی اینچنین گلهای تر باز آمدم
از جوار تو کـه خورشید از تو دارد نور روی
چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم
من ازین دریـا کـه موجش گوهر افشاند چو ابر
چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم
بهر ادراک معانی درون نگارستان دهر
یک بیک کردم تماشای صور باز آمدم
گنج حکمت بوذ درون هر ذره زآن خورشیدوار
اندر آن ویرانـها کردم نظر باز آمدم
بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال
چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم
مدتی درون دامگاه خاک بودم دانـه چین
یـاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدم
چون مگس آنجا بسی کردم دهان درون تلخ و شور
خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم
شکرستان ترا چون من مگس درون خور بود
زین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدم
همچو منج انگبین درون کنج بودم منزوی
چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم
نحل بی برگم مرا بوی بهار آمد ز تو
تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم
در سفر با دیگران کردم زیـان و نزد تو
در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم
روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار
رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم
حامل درون بود از مـهر تو دل همچون صدف
قطره یی بودم کـه رفتم چون گهر باز آمدم
بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر
سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم
این کـه مـی گویم سراسر وصف حال کاملست
هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم
من چو مجنونان بسوی کوی لیلی مـی شدم
تا دوای خود کنم دیوانـه تر باز آمدم
شمارهٔ ۸۶
عشق و دولت اگر بود باهم
بتو نزدیکتر شود راهم
محنت و عشق هر دو هم زادند
عشق و دولت کجا بود باهم
هست بخت آنکه تو مرا خواهی
هست عشق آنکه من ترا خواهم
عشق خواند مرا بدرگه تو
لیک دولت برد بدرگاهم
هست ارزان بمحنت همـه عمر
دولتی کز تو کرد آگاهم
بسوی خیمـه تو مـی نگرد
ترک جان از تن چو خرگاهم
سوزن گم شده هست در ره هجر
این تن همچو رشته یکتاهم
که ز خورشید اگر چراغ کنی
نتوان یـافتن بیک ماهم
در غم تست ناله هم نفسم
در ره تست سایـه همراهم
مردم از من ترا همـی طلبند
که من از تو ترا همـی خواهم
بدو زلف تو عشق قیدم کرد
رسن تو فگند درون چاهم
عشق تو سوخت خرمن خردم
باد تو برد دانـه و کاهم
رخ تو دید مست شد عقلم
در همـین خانـه مات شد شاهم
سخنم چون بسمع تو نرسید
کز تو همچون سخن درون افواهم
ای چو شب دل سیـاه کرده، مباش
ایمن از ناله سحرگاهم
گر تو از روشنی چو آینـه یی
عاقبت تیره گردی از آهم
سر نـهم زیر پای که تا برسد
بدرخت تو دست کوتاهم
گر همـه رنگها بیـامـیزی
ای دو زلف دراز و بالا هم
بجز از رنگ عشق تو رنگی
نپذیرم کـه صبغت اللهم
من نـه آن عاشقم کـه در پی خود
هم چو سعدی بری باکراهم
گر چه درون خانـه خفته ام بی کار
بتو مشغول و با تو همراهم
زین گلستان بسیف فرغانی
خاردادی مدام و خرما هم
شمارهٔ ۸۷ – قال علی لسان الاما المشار الیـه والقطب المدار علیـه
من آن آیینـه معنی نمایم
که از مرآت دل زنگی زدایم
چو موسی علم جوی از من کـه چون خضر
بدانش منبع آب بقایم
چو روح الله با نفاس مطهر
جهانی کوردل را توتیـایم
چو بر سر خاک کردم خویشتن را
زمـین شد آسمان درون زیر پایم
اگر خواهم بسوی عالم قدس
ز گردون نردبان سازم برآیم
بلطف و حسن چون عیسی و یوسف
بمردم جان ببخشم دل ربایم
مرا فیض یدالله قفل بگشود
بده انگشت مفتاح خدایم
چنان درون حل و عقدم دست مطلق
که خواهم بندم و خواهم گشایم
عزیزم کرد چون مـهمان اگر چه
بخواری داشت بر درون چون گدایم
بطیر عارفان سیرم بدل شد
مقامـی نیست اندر هیچ جایم
بشرق و غرب مـی رفتم چو خورشید
کنون اندر مقام استوایم
زوال من زوال مملکت دان
که من این مملکت را پادشایم
گهی استون آن سقف رفیعم
گهی معمار این عالی سرایم
ببندد آبها چون بست طبعم
بگردد کوهها چون گشت رایم
فلک گردان بود چون من بگردم
زمـین برجا بود چون من بجایم
اگر یک ذره بفرستم بیـاید
چو سایـه آفتاب اندر قفایم
اند اندر صحبت من
اماکن مقتدی من مقتدایم
اگرچه درون رکابم ااماایند
اماکن همعنان با انبیـایم
گهی چون موج بینی درون بحارم
گهی چون ابریـابی درون هوایم
منم اکسیری تحقیق وآنگاه
دگر اعیـان مس و من کیمـیایم
مرا این دولت و مکنت عجب نیست
امانت دار گنج مصطفایم
نـهاده پادشاه پادشاهان
کلید گنج درون دست عطایم
تو بیماری جان داری و گویی
طبیب مرده دل داند دوایم
ز داروها کـه در قانون نوشتست
مجو صحت کـه چون قرآن شفایم
الا ای بی خبر چون اشتر مست
که خوانی چون هرزه درایم
من این رمزی کـه گفتم حال قطب است
نـه حال من کـه قطب آسیـایم
بتو زآن نافه بویی مـی فرستم
بتو زآن لاله رنگی مـی نمایم
که که تا دانی کـه حق را دوستانند
که من از گفتنی شان مـی ستایم
من بیچاره بر درگاه ایشان
بسان سیف فرغانی گدایم
شمارهٔ ۸۸
ای همـه آن تو، حاجت زین و آن که تا کی خوهیم
بیـان را تویی از ناکسان که تا کی خوهیم
از امـیران جود جوییم از عوانان مردمـی
ما ز گربه موش و از سگ استخوان که تا کی خوهیم
مرده حرصند ایشان، مردمـی آب بقاست
ما دم آب بقا از مردگان که تا کی خوهیم
با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم
قوت حبل المتین از ریسمان که تا کی خوهیم
آدمـی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد
ما بگو هر آدمـی نان از سگان که تا کی خوهیم
دیگران روزی ز حق دارند و از وی مـی خوهند
آنچه ما را درخورست از دیگران که تا کی خوهیم
پادشاهان از درون سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکین درون بدر از خلق نان که تا کی خوهیم
مردمـی از مردم آخر زمان جستن خطاست
قوت بازوی مردان از زنان که تا کی خوهیم
از تن اهل کرم این گرد نان سر مـی برند
گردران مردمـی زین گردنان که تا کی خوهیم
این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند
ما فقاع جود ازین افسردگان که تا کی خوهیم
ملک ابلیس هست این ویرانـه پردیو و دد
مادر و انس دل و آرام جان که تا کی خوهیم
اهل این دور آدمـی را چون شیـاطین ره زنند
ما نشان راه تو از ره زنان که تا کی خوهیم
سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت
شد جهان پر رنج از راحت نشان که تا کی خوهیم
شمارهٔ ۸۹
ایـا نگار صدف گهر دندان
عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان
نـهفته دار رخ خویش را ز هر دیده
نگاه دارخویش را ز هر دندان
ز سعی و بخت نـه دورست اگر شود نزدیک
لب تو با دهنم چون بیکدگر دندان
چو تو بخنده درون آیی و عاشقان گریند
ایـا نشانده ز درون در عقیق تر دندان
لبان لعل تو بردارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان
اگر تو برق درون افشان ندیده ای هرگز
بگیر آینـه مـی خند و مـی نگر دندان
ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست
که ازتو بکا مـی رسد مگر دندان
چو خضر چشمـه حیوان شدست مورد او
چو از دهان تو کردست آبخور دندان
همـی خورد جگرم را چو گوشت که تا افتاد
غم تو درون دل من همچو کرم درون دندان
شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل کـه مرا
غمت چو گربه فرو برد درون جگر دندان
بجای خون دهنم پرعسل شود گر من
فرو برم بلب تو چو نیشکر دندان
ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل
سگیست دوخته بر آستان درون دندان
دلم کـه منفعت او بجان خلق رسد
درو نـهاد غمت از پی ضرر دندان
چو آفتاب رخ تو بدلبری بشود
ور استاره نـهد گردقمر دندان
چو سنگ پای تو بوسم بروی شسته زاشک
گرم چوشانـه برآید ز فرق سر دندان
دهانت دیدم و بر عقد درون زدم خنده
که هست درج دهان ترا گهر دندان
بسان صبح کـه ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بدید از شعاع خور دندان
ز سوز عشق توچون چراغ مـی سوزد
مراکز آتش آهست چون شرر دندان
بمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
بکلبتین رود از جای خود بدر دندان
ز ذوق عالم عشقست بی اثر عاقل
ز چاشنی طعامست بی خبر دندان
بشعر نظم معانی وصفت آسان نیست
چو نقش نقاش درون صور دندان
حدیث حسن تو گفتن نیـاید از شاعر
گرش ز سیم زبان باشد و ز زر دندان
که کار او نبود غیر چوب خاییدن
وگر ز اره نـهی برتبر دندان
ایـا رخ چو مـهت بر بساط خوبی شاه
ز من سخن چو ز پیل هست معتبر دندان
بشعر پایـه من زین سخن شود معلوم
که ناطق هست ز تاریخ سن خر دندان
ز خوان وصل تو نان امـید خشک آمذ
مرا کـه درتو نیست کارگر دندان
ازین سخن چه گشاید مرا ز خدمت تو
ز خوان تو چه خورم من بذین قدر دندان
برای آنکه دلت نرم گردد این گفتم
اما نکرد ز سختی درون او اثر دندان
برنج وعده تو سنگ عشوها دارد
خورم برنج و نگه دارم از حجر دندان
امـید پسته کور هست بسته سر چون جوز
که از شکستن آن هست درون خطر دندان
حساب شعر چو سی و دو شد قلم بشکن
کزین نـه کمتر حتما نـه بیشتر دندان
زبانت ار چه دراز هست قصه کوته کن
برو بپوش بخاموشی از نظر دندان
شمارهٔ ۹۰
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان
که نوردوستی پیداست درون سیمای درویشان
برون شو از مکان وتا زیشان نشان یـابی
چو درو مکان باشی نیـابی جای درویشان
بر ایشان کـه بشناسند گوهرهای مردم را
توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان
چو مـهر خوب رویـانست درون هر جان ترا جانی
اگر دولت ترا جا داد درون دلهای درویشان
مقیم صد قند درویشان بی مسکن
بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان
مبر از صحبت ایشان کـه همچو باد درون آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان
فلک را گرچه بازیـهاست بر بالای اوج خود
زمـین را سرفرازیـهاست زیر پای درویشان
بتقدیر ارچه گردون را همـه زین سو بود گردش
بگردد آسمان زآن سو کـه گردد رای درویشان
شب قدرست و روز عید هر ساعت مـه و خور را
اگر خود را بگنجانند درون شبهای درویشان
اگر چه جان ز مستوری چو صورت درون نظر ناید
بتن درون روی جان بیند دل بینای درویشان
بزیر پای ایشانست درون معنی سر گردون
بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان
ز درهای سلاطین ار گدایـان نان همـی یـابند
سلاطین ملک مـی یـابند از درهای درویشان
چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی
ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان
شمارهٔ ۹۱ – کتب الی الشیخ العارف سعدی الشیرازی
نمـی دانم کـه چون باشد بمعدن زر فرستادن
بدریـا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن
شبی بی فکر این نقطه بگفتم درون ثنای تو
اماکن روزها کردم تأمل درون فرستادن
مرا از غایت شوقت نیـامد درون دل این معنی
که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن
مرا آهن درون آتش بود از شوقت، ندانستم
که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن
چو بلبل درون فراق گل ازین اندیشـه خاموشم
که بانگ زاغ چون شاید بخنیـاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبت
بآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادن
بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد
که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن
ضمـیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پرور
بر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادن
سوی فردوس باغی را نزیبد مـیوه آوردن
سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن
بر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر
سوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادن
اگر از سیم و زر باشد ور از درون و گهر باشد
بابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن
ز باغ طبع بی بارم ازین غوره کـه من دارم
اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکر
چنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادن
مسیح عقل مـی گوید کـه چون من خرسواری را
بنزد مـهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟
چو چیزی نیست درون دستم کـه حضرت را سزا باشد
ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن
سعادت مـی کند سعیی کـه با شیرازم اندازد
ولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادن
اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی
نباشد کم ز پیغامـی بیکدیگر فرستادن
سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارم
ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن
در آن حضرت کـه چون خاکست زر خشک سلطانی
گدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن
شمارهٔ ۹۲
در شب زلف تو قمر دیدن
خوش بود خاصه هر سحر دیدن
تا بکی همچو سایـه خانـه
آفتاب از شکاف درون دیدن
پرده بردار از آن رخ پرنور
که ملولم ز ماه و خور دیدن
گرچه را نمـی شود حاصل
لذت شکر از شکر دیدن
هست دشوار دیدن تو چنان
که ز خود مشکلست سر دیدن
روی منما بهر ضعیف دلی
گرچه ناید ز بی بصر دیدن
که چو سیماب مضطرب گردد
دل مسکین ز روی زر دیدن
مـیوه یی ده ز باغ وصل مرا
که دلم خون شد از زهر دیدن
آشنای ترا سزد زین باغ
همچو بیگانگان شجر دیدن
طالب رؤیت مؤثر شد
چون کلیم الله از اثر دیدن
گرچه صبرم گرفته هست کمـی
شوقم افزون شود بهر دیدن
زخم چوگان شوق مـی باید
بر دل از بهر ره نور دیدن
گرد مـیدان عشق مـی نتوان
بسر خود چو گوی گردیدن
ای دل ای دل ترا همـه چیزی
شد مـیسر ازو مگر دیدن
بفروغ چراغ عشق توان
هر دو عالم بیک نظر دیدن
جان معنی و معنی جان را
در بعد پرده صور دیدن
اوست پیش و پس همـه چیزی
چون غلط مـی کنی تو درون دیدن
علم رسمـیت منع کرد از عشق
بصدف ماندی از گهر دیدن
مرد این ره نظر بخود نکند
از عجایب درین سفر دیدن
گر سر این رهت بود شرطست
پای طاوس را چو پر دیدن
نزد ما از خواص این ره هست
در یکی گام صد خطر دیدن
چند خود را خلاف حتما کرد
در مقامات خیر و شر دیدن
تا دل و دیده اتفاق کنند
روی او را بیکدگر دیدن
شمارهٔ ۹۳
روی تو عرض داد لشکر حسن
که رخ تست شاه کشور حسن
شاه عشقت ستد ولایت جان
ملک دلها گرفت لشکر حسن
بحر لطفی و چون برآری موج
دو جهان پر شود ز گوهر حسن
همـه اجزا چو روی دلبر گل
همـه اعضا چو روی مظهر حسن
چون تویی پادشاه سیم بران
سکه دارد ز نام تو زر حسن
ما فقیران صابر عشقیم
شکر نعمت کن ای توانگر حسن
زیر پایت فگند ماه کلاه
چون تو بر سر نـهادی افسر حسن
ای کـه در دور خوبی تو بسیست
دل و جان داده درون برابر حسن
وی تو از یک کرشمـه درون یکدم
داده صد جان نو بپیکر حسن
ما از آن شب درون احتراق غمـیم
که طلوع از تو کرد اختر حسن
همـه منظر بحسن شد زیبا
لیک زیبا بتست منظر حسن
بی رخت مـه ندید برج جمال
بی لبت مـی نداشت ساغر حسن
از عروسان حجله تقدیر
که روان گشته اند از بر حسن
دست مشاطه قضا ناراست
هیچ را چو تو بزیور حسن
گر بدیوان لطف خود نگری
ای رخت آفتاب خاور حسن
نقطه یی مـه بود ز خط جمال
ورقی گل بود ز دفتر حسن
آن زمانی کـه از مشیمـه غیب
مـه و خورشید زاد مادر حسن
با تو همشیره بود پنداری
لطف یعنی کهین برادر حسن
بت آزر بسوخت چون هیزم
تا رخت برافروخت آذر حسن
خود بت بت کجا آراست
همچو تو درون زمانـه آزر حسن
عشق ما از جمال تو عرضیست
لیک دایم بقا چو جوهر حسن
پادشاهی چو عقل گردن کش
از پی روی تست چاکر حسن
تا رخ تو ندید سجده نکرد
عشق دل داده پیش دلبر حسن
ذره با مـهرت ار درآمـیزد
راست چون مـه شود منور حسن
اندرین موسمـی کـه دست قضا
بر جهان باز مـی کند درون حسن
شاخ مانند بچه طاوس
مـی برآرد یکان یکان پر حسن
باغ درون بر فگند حله سبز
شاخ بر سر نـهاد چادر حسن
لاله بر پای خاسته کـه ز شاخ
غنچه بیرون همـی کند سر حسن
بلبل آغاز کرده مدحت گل
راست گویی منم ثناگر حسن
این قیـامت نگر کـه از گل شد
عرصه خاک تیره محشر حسن
خطبه مـهر دوست مـی خواند
روز و شب برفراز منبر حسن
این همـه فعلها بتست مضاف
زآنکه اسم تو هست مصدر حسن
شمارهٔ ۹۴
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن
تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن
اگر نـه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت
نبودی درون شب تیره چراغ آسمان روشن
چراغ خانـه دل شد ضیـای نور روی تو
وگرنـه خانـه دل را نکردی نور جان روشن
جواز از موی و روی تو همـی یـابند روز و شب
که درون آفاق مـی گردند این تاریک و آن روشن
اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید
که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن
چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را
نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن
اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید
کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن
وگر از ابر لطف تو بمن برسایـه یی افتد
چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن
مـیان مجلس مستان اگر تو درون کنار آیی
ببوسه مـی توان خوردن ی زآن لبان روشن
قدت درون مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا
رخت بر صفحه رویت چو گل درون گلستان روشن
خطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابنده
براتت رایجست اکنون کـه بنمودی نشان روشن
دهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرین
رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن
کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم
مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن
من اشتر دل اگر یـابم ترا درون گردن آویزم
وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن
اگر خاک سر کویت دمـی با سرمـه آمـیزد
بره بینی شود چون چشم مـیل سرمـه دان روشن
مرا بی ترک سر وصلت مـیسر گردد ار باشد
ز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنـهان درون شب تیره
کجا گفتن توان پیدا، کجا توان روشن؟
رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان
که که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن
چو درون وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد
مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن
مرا درون شب نمـی حتما چراغ مـه کـه مـی گردد
بیـاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن
ز بهر سوختن پیشت چه مردانـه قدم باشد
ز جیب شمع بر سری چون ریسمان روشن
ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد
بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن
ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را
چو شد خورشید پیدا مـه نباشد آنچنان روشن
بهر مجلس کـه جمع آیند خوبان همچو استاره
تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر مـیان روشن
چو رویت رخ نمود آنجا بجز تو نبود آنجا
وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانـه شان روشن
مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی
رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن
بمستی و بهشیـاری بدیدم نیست چون دردی
بپیش لعل مـیگونت مـی چون ارغوان روشن
ز یـاقوت لبت گر عبر اجزای کان آید
دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن
چو خندد لعل تو درون حال خلقی را کند شیدا
چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن
دل اندر زلف تو پیداست همچون نور درون ظلمت
که هرگز درون شب تیره نمـی ماند نـهان روشن
مـیان مردم غافل همـی تابند عشاقت
چنان کندر شب تیره بتابند اختران روشن
دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینـه تیره
شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن
چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانـه دل را
بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن
شبی درون مجمع خوبان نقاب از روبر افگندی
ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن
دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکو
زلال از چشمـه دان صافی از جام دان روشن
ز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک مـی مالم
که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن
من از دهشت درین حضرت سخن پوشیده مـی گویم
در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن
بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی
بدم آیینـه را هرگز کجا توان روشن
مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همـی آید
چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن
چو شمع اندر شب تیره همـی گریم همـی سوزم
مگر روزی شود چشمم بیـار مـهربان روشن
ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشـه
برآید هر نفس از من دمـی آتش فشان روشن
بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی
که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن
الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همـی لافی
مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن
درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایـه
برو از نور او بر کن چراغی درون دکان روشن
چو روی خود درون آیینـه ببینی پشت گردون را
گرت درون کوزه قالب شود آب روان روشن
بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی
باسپیداج و گلگونـه شود روی زنان روشن
تو درون سود و زیـان خود غلط کردی نمـی دانی
ازین سرمایـه نزد تو شود سود و زیـان روشن
ازین دنیـا بدست دل برآور پای جان از گل
که آیینـه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن
مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود
که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن
ز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالی
از اختر درون شب تیره هست راه کهکشان روشن
درین منزلگه دزدان مخسب آمن کـه کم باشد
بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن
شب ار چون شمع برخیزی و سوزی درون مـیان خود را
بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن
بجوشی که تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته
بکوشی که تا خبر گردد ترا همچون عیـان روشن
ازین تیره قفس بر پر کـه مر سیمرغ جانت را
نماند بال طاوسی درین زاغ آشیـان روشن
درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر
برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن
کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من
یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن
چو درون قندیل طبع من فزودی روغنی کردم
چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن
سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی
کجا آب سخن ماندی ورا درون اصفهان روشن
چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت
چو با خس کرد نماند آب روان روشن
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمـی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن درون مـیمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایـه خسب را
چو ذره درون طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مـه شود
بیدار باش درون شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیـاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمـی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر کـه بارگی وقت سرکشد
رو دست درون عنان زن و پا درون رکاب کن
اول درون مجامله بر خویشتن ببند
پس خانـه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشـهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی کـه بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانـه خراب کن
فعلی کـه عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نـه
هم دست درون مشیمـه ام الکتاب کن
زآن بعد بگو اناهو یـا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را بعد ازین درون قراب کن
شمارهٔ ۹۶
وصلست و هجر، آنچه بهست اختیـار کن
دانی کـه وقت مـی گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمـین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گیتی شکارگاه سعادت نـهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عجمال دوست
روی همـه ببین(و) ورا اختیـار کن
ای مفلس دریده گریبان ترا کـه گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدی به منظور اقامت درو اماک
جای تو نیست خیمـه فرو گیر و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنـه یی کـه در دل تست استوار کن
روز وصال درون همـه ایـام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
ای یـار ناگزیر کـه جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یـار کن
هرچند عاشقان تو نایند درون شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن
جام وصالت از همـه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن
خواهم کـه در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتی کـه باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امـیدم، چهار کن
بسیـار درون منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
شمارهٔ ۹۷
ایـا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیـازم کن
ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیـازم کن
ز سلطان بی نیـازی نیست درون دنیـا توانگر را
بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیـازم کن
چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی کـه مـی بینم
مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیـازم کن
امـیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان
سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیـازم کن
اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو
مرا لولو نمـی حتما ز عمان بی نیـازم کن
وگر دریـای فیـاضند وقت خود از آن دریـا
ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیـازم کن
همـه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من
ازین کافردلان یـارب بایمان بی نیـازم کن
جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد
ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیـازم کن
برای زندگی تن نخواهم منت جان را
بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیـازم کن
مرا از بهر تن حتما که نانی باشد اندر کف
ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیـازم کن
طمع دردیست درون انسان کـه باشد مال درمانش
ببر این درد را از من ز درمان بی نیـازم کن
همـه رنگست و بود نیـاز نان را شاید این معنی
ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیـازم کن
ز حرص آدمـی یـارب زمـین انبار موران شد
تو از انبار این موران چو مرغان بی نیـازم کن
قناعت مصر ملک هست و جهان مانند کنعانی
چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیـازم کن
ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم
بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیـازم کن
عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم
بلی از منت شبنم بباران بی نیـازم کن
چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را
بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیـازم کن
منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم
بتبریزم فگن یـارب ز شروان بی نیـازم کن
نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی
تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیـازم کن
دل دنیـاطلب کورست هان ای سیف فرغانی
بگو درون راه دین یـارب ز کوران بی نیـازم کن
شمارهٔ ۹۸
دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن
ز ملک خویش دشمن را بعون یـار بیرون کن
حریم دوستست این دل اگر نـه دشمن خویشی
بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن
تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر درون تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن
اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر
سپر درون رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن
تو درون کعبه بتان داری ازین پندارها درون دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن
چو درون مسجد سگان یـابی مسلمان وار بیرون ران
چو درون کعبه بتان بینی برو زنـهار بیرون کن
سرت را درون فسار حکم خویش آورد نفس تو
گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن
چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونـه
چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن
گرت درون دل نیـامد عشق و عاشق نیستی باری
برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن
تو مـی گویی کـه هشیـارم اماکن از مـی غفلت
هنوز اندر سرت مستیست ای هشیـار بیرون کن
گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن
تو اندر خویشتن دایم چو بو درون گل چه ماندستی
چو برگ از شاخ و چون مـیوه سر از ازهار بیرون کن
برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی
گرت درون دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
شمارهٔ ۹۹
ای جمالت آیتی از صنع رب العالمـین
باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین
تو چنان شاهی کـه در منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین
ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران
پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمـین
شکر از پسته روان و سحر درون نرگس عیـان
ماه طالع درون رخ و خورشید تابان درون جبین
در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب
درلعل تو آغشته شکر با انگبین
صورتی درون لطف همچون روح (و) هر دم مـی نـهد
از معانی گنجها درون چشم او جان آفرین
آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم
در نگارستان دنیـا صورتی یـابد چنین
عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور
خانـه از رویش پر از گل جامـه زو پر یـاسمـین
حورگاه بوسه درون جنت درون دندان خود
درلعلش نشاند همچو نقش اندر نگین
دست قدرت بر نیـاورد از به منظور جان و دل
مثل او اعجوبه یی درون کارگاه ما و طین
ناوکی از غمزه دارد ابروی او درون کمان
لشکری از فتنـه دارد چشم او اندر کمـین
گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک
روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین
چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب
پای او درون عطف دامن دست او درون آستین
در سخن معنی لفظش مایـه آب حیـات
گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین
در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان
روی خوبش را مگس ران شـهپر روح الامـین
پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش
سکه دینار حسنش رحمت للعالمـین
لعل او شـهد شفا و نطق او شمع هدی
روی او نور مبین و زلف او حبل المتین
عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب
پشت پای نازنینش بـه ز روی حور عین
چونمعشوق از شیرینی نامش گزد
در کتابت مرزبان خامـه را دندان شین
طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیـا
چون نگار بی دهان ازشکر بارد بچین
ترک تازی گو کـه پشت پا ز عشق او زدند
مشک مویـان ختن بر روی بت رویـات چین
در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر
زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یـاسمـین
عقل درون بازار او درون کیسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین
بر سمند کامرانی مـی خرامد شاه وار
گاه درون بستان مـهر و گاه درون مـیدان کین
ماه رویـان چاکران و پادشاهان بندگان
عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمـین
با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم
با گدایـان هم وثاق و با فقیران هن
صورتی دارد کـه در وی خیره گردد چشم عقل
دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین
بر درون او باش و مـی دان زیر پای خود بهشت
در ره او پوی و مـی خوان نعم اجرالعاملین
عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد
چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمـین
دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای
حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین
عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت
زردیی بر رخ عیـان واندهی درون دل دفین
آفتاب گرم رو درون خانـه دارد چون خوهد
شیر گردون از به منظور دفع سرما پوستین
سیف فرغانی سنائی وار ازین بعد نزد ما
«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »
شمارهٔ ۱۰۰
ای ترا درون کار دنیـا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام
ترک دنیـا کن کـه نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین والدنیـا ترا
ننگ دنیـایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیـا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیـا را تو مـی دانی کـه گر دستت دهد
یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی کـه گر یـابی کنی
یک جو او را خریداری بده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیـا خ زینـهار
چون خریداران زر مفروش درون بازار دین
کز به منظور سود دنیـا ای زیـان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیـادار دین
از پی مالی کـه امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیـا را کـه دروی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این کـه در دنیـا نگه داری سلیمان وار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی کـه گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیـا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیـارد بار دین
بحث و تکرار از به منظور دین بود درون مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تاگشاید بر دلت گنجینـه اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطه دل را کـه زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همـه دینست و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیـا خانـه رنگین کرده ای
پرده بیرون درون نقشیست بر دیوار دین
بیم درویشی اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را کـه در دنیـا نباشد یـار دین
در دل دنیـاپرست تو قضا چون بنگریست
گفت ناپاکست یـارب اندرو مگذار دین
با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست
اندکی دنیـا بر تو بهتر از بسیـار دین
دین چو مقداری ندارد بهر دنیـا نزد تو
آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!
کار برعاست اگر دین مـی خوهی دنیـا مجوی
همچنین ای خواجه گر دنیـا خوهی بگذار دین
در چراگاه جهان خوش خوش همـی کن گااماس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین
اندرین دوری کـه نزد سروران اهل کفر
زین مسلمان مرتد مـی کند زنـهار دین
سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان
در کتب مـی جو، قوی مـی کن بدان آثار دین
خلق درون دنیـای باطل راه حق گم کرده اند
چون نمـی جویند درون قرآن و در اخبار دین
مجلس علمـی طلب کز پرده های نقل او
دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین
گرچه گفتار نکو از دین برون نبود اماک
نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین
ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان
تا توانی درج کن درون ضمن این اشعار دین
ای خروس تاجور چون ماکیـان بر تخم خویش
خامش اندر گوشـه یی بنشین، نگه مـی دار دین
شمارهٔ ۱۰۱
چو بگذشت از غم دنیـا بغفلت روزگار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمـی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه کـه سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی کـه آن ظالم نـهد خوانی
مگر سیری نمـی داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب مـی سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو
تو بی دارو و بی قوت نیـابی زین مرض صحت
بمـیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
ترازان سیم مـی حتما که درون کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیـاید زر بکار تو
ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیـا افتخار تو
زر طاعت بری آنجا کـه اخلاصی درون آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیـار تو
ز نقد قلب بر مردم زمـین حشر تنگ آید
بصحرای قیـامت درون چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت درون آن حضرت
که یکسانست نزد او نـهان و آشکار تو
چو طاوسی تو درون دنیـا و در عقبی، کجا ماند
سیـه پایی تو پنـهان ببال چون نگار تو
بجامـه قالب خود را منقش مـی کنی که تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایـه خشنودی کـه از دنیـا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمـی ترسی کـه فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
شمارهٔ ۱۰۲
ایـا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو
ملک شمشیرزن باید، چو تو تن مـی زنی ناید
ز تیغی بر مـیان بستن مرادی درون کنار تو
نـه دشمن را بریده سر چو خوشـه تیغ چون داست
نـه خصمـی را چو خرمن کوفت گرزسار تو
عیـالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیـا شد برغبت خواستار تو
مروت کن، یتیمـی را بچشم مردمـی بنگر
که مروارید اشک اوست درون گوشوار تو
خری شد پیشکار تو کـه دروی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو
چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم
ازان کان خس نـهد خاشاک دایم بر شرارتو
چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی
تو درون دوزخ ششین و از بعد پیشکار تو
بباطل چون تو مشغاما ز حق و خلق بی خشیت
نـه خوفی درون درون تو نـه امنی درون دیـار تو
نـه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نـه بیمـی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
بشادی مـی کنی جولان درین مـیدان، نمـی دانم
در آن زندان غم خواران کـه باشد غمگسار تو
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان درون سر
وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
شمارهٔ ۱۰۳
ایـا دستور هامان وش کـه نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان
وگرنـه درون کمـین افتد سگ مردم سوار تو
بگرد شـهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنـهاز آب سرد آسان برنمـی گیرد
دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند درون خانـه بعهد توکه و دانـه
ز خرمنـهای درویشان خران بی فسار تو
بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق
همـی خواهیم بارانی کـه بنشاند غبار تو
بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی
بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین زرین
که سامری دارد امل درون اغترار تو
بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه مـی باشی
امل را منتظر، چون هست اجل درون انتظار تو
چو سنگ آسیـا روزی ز بی آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک
چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود
بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا
چو قارون درون زمـین ماندست مال خاکسار تو
ازین جوهر کـه زر خوانند محتاجان ورا یک جو
بمـیتین برتوان کند از یمـین کان یسار تو
ترا درون چشم دانایـان ازین افعال نادانان
سیـه رو مـی کند هر دم سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهرب آمرزش
اما آن وقت بیرونست از لیل و نـهار تو
ترا درون قوت نفس هست ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنـها دارد ز حزم استوار تو
شمارهٔ ۱۰۴
ایـا مستوفی کافی کـه در دیوان سلطانان
بحل و عقد درون کارست بخت کامکار تو
گدایی که تا بدان دستی کـه اندر آستین داری
عوانی که تا بانگشتی کـه باشد درون شمار تو
قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در
دواتت سله ماری کزو باشد دمار تو
خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه
چو درون دیوان شـه گردد سیـه سر زرده مار تو
تو ای بیچاره آنگاهی بسختی درون حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
شمارهٔ ۱۰۵
ایـا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی هست دین تو و بی شرعی شعار تو
دل بیچاره یی راضی نباشد از قضای تو
زن همسایـه یی آمن نبوده درون جوار تو
ز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل تو
ز بی علمـی تو چونی و نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایـام و جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
ترا درون سر کلهداریست چون کافر از آن هرشب
ببندد عقد با فتنـه سر دستار دار تو
چو زر قلب مردودست و تقویم کهن باطل
درین ملکی کـه ما داریم یرلیغ تتار تو
کنی دین دار را خواری و دنیـادار را عزت
عزیز تست خوار ما عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانـه کجا خواهی کـه که دارد غرار تو
ترا بینند درون دوزخ بدندان سگان داده
زبان لغوگوی تو، دهان رشوه خوار تو
شمارهٔ ۱۰۶
ایـا بازاری مسکین نـهاده درون ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زآنست بار تو
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
ببازار قیـامت درون پدید آید خسار تو
شمارهٔ ۱۰۷
ایـا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوش
بنزد ره روان بازیست خرس وار تو
چه گویی نی روش اینجا بخرقه هست آب روی تو
چه گویی همچو گل تنـها برنگست اعتبار تو
بهانـه بر قدر چه نـهی قدم درون راه نـه، گرچه
ز دست جبر درون بندست پای اختیـار تو
باسب همت عالی توانی ره بسر بردن
گر آید درون رکاب جهد پای اقتدار تو
بدرویشی جی درون برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو جهان ملک و عقار تو
ترا عاری بود زآن بعد از جام جم خوردن
چو شد درون جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویـان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد خوش گوار تو
ترا درون گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار تو
تو چنگی درون کنار دهر و صاحب دل کند حالت
چو زین سان درون نوا آید بریشم وار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی
غزل سازی درین پرده کـه باشد دستیـار تو
شمارهٔ ۱۰۸ – (و باز بسعدی فرستاده است)
بسی نماند ز اشعار عاشقانـه تو
که شاه بیت سخنـها شود فسانـه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حیـات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانـه تو
بمجلسی کهان ساز عشق بنوازند
هزار نغمـه ایشان و یک ترانـه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بریشم دهد چغانـه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
دمـی ز شاه معطل نبود خانـه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانـها صید
مـیان دانـه دلهاست آشیـانـه تو
کسی کـه حلقه آن درون زند بپای ادب
بیـاید و بنـهد سر بر آستانـه تو
ز شعر تر همـه پر کرد خوان درویشی
ادام از آب دهن یـافت خشک نانـه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است
از آنکه گوهر نفس هست در خزانـه تو
بدین صفت کـه ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصای کلیم هست تازیـانـه تو
ز جیب فکر چو سر بر کند سخن درون حال
چو موی راست شود فرق او بشانـه تو
تو بحر فضل و ترا درون مـیانـه گوهر نظم
سخن بگو کـه خموشی بود کرانـه تو
از آن ز دایره اهل عصر بیرونی
که غیر نقطه دل نیست درون مـیانـه تو
از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی
که ناپدید چو عنقا شدست لانـه تو
ترازویی کـه گرت درون کفی بود دنیـا
ز راستی نگراید جوی زبانـه تو
ترا کـه کرسی دل زین خرابه بیرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانـه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست
یکی نماز تهجد یکی دوگانـه تو
ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت
چو آب گشته روان از خانـه تو
نشانـه ییست سخنـهای تو اما نـه چنانک
بتیر طعنـه مردم رسد نشانـه تو
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایـامـیست
که مرغ روح همـی پرورد بدانـه تو
بدولت شرف نفس تو عزیز شود
متاع شعر کـه خوارست درون زمانـه تو
شمارهٔ ۱۰۹ – وله قال فی مرثیـه الشـهید کریم الدین اسماعیل البکری نورالله حفرته (و مرقده)
ای بوده همتم همـه طول بقای تو
همت اثر نکرد و بدیدم فنای تو
نزدیک عصر بود کـه ناگه غروب کرد
اندر محاق حادثه ماه بقای تو
هم عاقبت ز دست حوادث قفا خورد
آن سخت رو کـه تیغ زد اندر قفای تو
آن کو بدست ظلم ترا قید کرده بود
روزی هلاک سرشودش بند پای تو
شمر تو چون یزید سمر شد بفعل بد
ای تو حسین و آقسرا کربلای تو
این هفت ماهه زحمت و محنت ز ناکسان
رنجوری تو بود و شـهادت شفای تو
ما قصها بحضرت حق رفع کرده ایم
از بهرر دشمن و نصب لوای تو
روزی قصاص تو د باوی ارچه داد
ایزد ز گنج رحمت خود خون بهای تو
از سد ره درون گذشتی طوبی لک الجنان
ای بوده قرب حضرت حق منتهای تو
دولت سرای تست بهشت این زمان و لیک
دشمن سگیست دور ز دولت سرای تو
تا روز مرگ شادی دلهای دوستان
گم گشت از مصیبت انده فزای تو
جسمت چو جان نـهان شد و دل را نمـی رود
از پیش چشم صورت معنی نمای تو
زین غم کـه نیش بر رگ جان مـی زند چو مرگ
بیگانـه شد ز شادی دل آشنای تو
سبحان قادری کـه بده روز جمع کرد
حکمش غزای خصم ترا با عزای تو
وین سخت روی سست قدم را کـه زار ماند
بگذاشتیم تاش بگیرد خدای تو
این خرق عادت از تو دلیل کرامتست
من مدعی صادق و شـهری گوای تو
کندر سر بریده چو طوطی درون قفس
مـی گفت ذکر بلبل دستان سرای تو
حقا کـه در عساکر ارواح خافقست
در صف ااماا علم کبریـای تو
صدیق جد تست و بدو جانت واصل است
ای انبیـا باجمعهم ااماای تو
در زندگی تو دوست صادق بدی مرا
تا زنده ام بصدق بگویم دعای تو
لطف بنزد خویش مرا جای داده بود
ایزد کناد جنت فردوس جای تو
گرچه خدا بدست کرم مسندی نـهاد
اندر جوار حضرت خویش از به منظور تو
با طول عمر باد همایون چو بخت نیک
ایـام دو سلاله مـیمون لقای تو
شمارهٔ ۱۱۰ – فی نعت النبی علیـه السلام
بسوی حضرت رسول الله
مـی روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت درون معصیت سیـاه و سپید
دل و مویم کـه بد سپید و سیـاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیـه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیـاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع م چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: دانلود آهنگ معین بنام آتشی برسایه مژگان من الدین کله لله
نفس من طالبست دنیـا را
چه عجب التفات خر بگیـاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نـه فقیری نـه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
بافسر نگشت شاه جهان
بخرقه نشد اما آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامـه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمـه آسمان زرین مـیخ
بر زمـین شان زده هست چون خرگاه
دست ایـام مـی زند گردن
سر بی مغز را به منظور کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده درون افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنـه شفا یـابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیـات
گر بخاکم نـهند یـا رباه
مر زمـین را بگو کـه چون یوسف
او غریبست اکرمـی مثواه
وآن چنان کن کـه عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
شمارهٔ ۱۱۱
ای کـه در حسن عمل زامسال بودی پار به
مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
چند گویی من بهم درون کار دنیـا یـا فلان
چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیـا دار به
دین ترا درون دل بـه از دنیـا کـه در دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست
دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای
بهر سلطان مرد لشکر کشته درون پیکار به
نفست از بهر تنعم مـیخوهد مال حرام
سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست
گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به
بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو ازو بسیـار بدتر او ز تو بسیـار به
آن جهانجویی کـه نزد حق بدین نبود عزیز
در جهان چون اهل باطل بهر دنیـا خوار به
دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست
کافری گر نزد تو از دین بود دینار به
نزد چون تو بی خبر از فقر بـه باشد غنا
نزد طفل بی خرد از مـهره باشد مار به
عقل نیک اندیش درون تو بهتر از طبع لئیم
غله خاصه درون غلا از موش درون انبار به
جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر
ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به
از سخن چون کار حتما کرد بهتر خامشی
وز کله چون راه حتما رفت پای افزار به
عیب پنـهان را چو مـی بینی و پنـهان مـی کنی
آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به
هرکرا پندار نیکویی نباشد درون درون
گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به
جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست
گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به
تا ز چشم بد امان یـابد جمال نیکوان
آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به
در طریق ار یـار جویی از غنی بهتر فقیر
ور بگرما سایـه خواهی بید از اسپیدار به
هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس
هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر تو بجامـه زوبهی
هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به
عرصه دنیـا بدوریشان صاحب دل خوشست
ای بر تو دوخیـار از یک جهان اخیـار به
با وجود خار کز وی خسته گردد آدمـی
گل چو درون گلشن نباشد گلخن از گلزار به
سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع
گر نـه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به
شمارهٔ ۱۱۲
ای هشت خلد را بیکی نان فروخته
وز بهر راحت تن خود جان فروخته
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
نان تو آتش هست و بدینش خریده ای
ای تو ز بخل آب بمـهمان فروخته
ای از به منظور نعمت دنیـا چو اهل کفر
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته
ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته
وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته
ای خانـه دلت بهوا و هوس گرو
وی جان جبرئیل بشیطان فروخته
ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز
انگشتری ملک بدیوان فروخته
ای خوی نیک کرده باخلاق بد بدل
وی برگ گل بخار مغیلان فروخته
ای بهر نان و جامـه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمـه حیوان فروخته
ای غمر خشک مغز کـه از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته
تو مست غفلتی و باسم ناب
شیطان کمـیز خر بتو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیـه دل چنانکه تو
از رای تیره شمع بکوران فروخته
دینست مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را بقطره باران فروخته
از بهر جامـه جنت مأوی گذاشته
وز بهر لقمـه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را بخانـه ویران فروخته
ترک عمل بگفته و قانع شده بقول
ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته
عالم کـه علم داد بدنیـا، چو لشکریست
هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته
در هیچ وقت و دور بفرعونیـان کـه دید
هارون عصای موسی عمران فروخته
هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد
سهراب رخش رستم دستان فروخته
آن نقد را کجا بقیـامت بود رواج
وین سرمـه کی شود بسپاهان فروخته
چون مصطفی شود بقیـامت شفیع تو
ای علم بو هریره بانبان فروخته
وزان با تصرف معیـار دولتی
ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته
ای دین پاک را بسخنـهای دلفریب
داده هزار رنگ و بسلطان فروخته
داده بباد خرمن عمر خود از گزاف
پس جو بکیل و کاه بمـیزان فروخته
ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را
روز وغا سلاح بخصمان فروخته
این علمـها کـه نزد بزرگان روزگار
چون یخ نمـی شود بزمستان فروخته
دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک
گوهر گران خریده و ارزان فروخته
مکر و حسد مکن کـه نـه اخلاق آدمـیست
ای دیو و دد خریده و انسان فروخته
علم از به منظور دین و تو دنیـا خری بآن
دایم تو این خریده ای وآن فروخته
در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی
ای مرد پوستین بحزیران فروخته
کز کید حاسدان بغلامـی و بندگی
در مصر گشت یوسف کنعان فروخته
این رمزها کـه با تو همـی گویم ای پسر
هر نکته گوهریست بنادان فروخته
شمارهٔ ۱۱۳
عوانان اندرو گویی سگانند
بسال قحط درون نان اوفتاده
همـه درون آرزوی مال و جاهند
بچاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همـه درون گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
گر از جوعی بدین سان اوفتاده
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
بجای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده درون گریبان اوفتاده
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامـه کنان
که بادا سگ درایشان اوفتاده
بسی مردم ز سرما بر زمـین اند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
بدست این گدایـان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
اما درون دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی درون مـیدان و چوگان
ز دست مرد مـیدان اوفتاده
چو مرغان آمده درون دام صیـاد
چو دانـه پیش مرغان اوفتاده
بعهد این سگان از بی شبانیست
رمـه درون دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند این سگان گرگ
همـه درون گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند مـیخواهیم یـارب
درین دیوانـه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن زنانست
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایـا مظلوم سرگشته کـه هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان درون شـهر خویشی
بخواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دوبینی
عوانان کشته مـیران اوفتاده
امـیرانی کـه بر تو ظلم د
بخواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانـه مقیم است
چو دیوارش همـی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیـاپرستان اوفتاده
چه مـی دانند کار دولت این قوم
که درون دین اند نادان اوفتاده
بفرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
بآه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل درون پستی عزل
چنین را همـی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین درون بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیـاده زاسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بی بر
ببادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمـی را
کزین دردند نالان اوفتاده
منم یـارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز درون جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
بدست این عوانان اوفتاده
نـهاده دین بیکسو و ز هرسو
چو کافر درون مسلمان اوفتاده
ببین درون نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
شمارهٔ ۱۱۴
زهی رخت بدلم رهنمای اندیشـه
رونده را سر کوی تو جای اندیشـه
بخاطرم چو تو اندیشـه را نمودی راه
تو باش هم بسخن رهنمای اندیشـه
که آفتاب خرد درون غبار حیرت ماند
ز دره دهنت درون هوای اندیشـه
چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایـه برین دل همای اندیشـه
دل مرا کـه تو درون مـهد پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشـه
چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین
مدام تکیـه زده بر عصای اندیشـه
سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشـه
دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم
نـهاد درون دهن اژدهای اندیشـه
غم تو درون دل چون چشم مـیم من پنـهان
چنانکه پنـهان درون گفتهای اندیشـه
بروزگار تو اندیشـه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشـه
اگر چنین هست اندیشـه وای این دل وای
وگر چنانکه دل اینست وای اندیشـه
بآب چشم و بخون جگر همـی گردد
بگرد دانـه دل آسیـای اندیشـه
دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشـه
بدست انده تو همچو نبض محروران
دلم همـی تپد از امتلای اندیشـه
یزید عشق تو هر روز تشنـه خون ریزد
حسین دل را درون کربلای اندیشـه
تو درون زمـین دلم تخم دوستی کشتی
اما نرست ازو جز گیـای اندیشـه
من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشـه
بهیچ حال ز من رو همـی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشـه
غم فراخ رو تو روا نمـی دارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشـه
چو کرد جان من اندیشـه ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشـه
چو زاد حاجی اندر مـیان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشـه
نماز نیست مرا که تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشـه
بوصف روی تو گلها شکفت جانم را
بباغ دل ز نسیم صبای اندیشـه
اما نبرد بسر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد بپای اندیشـه
چو جان خوش هست از اندیشـه تو دل گرچه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشـه
درخت طوبی قد تو درون بهشت وصال
وگر برسد ره رسد منتهای اندیشـه
جزین نبود مراد دلم درون اول فکر
خبر همـین هست از مبتدای اندیشـه
چو نیست بخت مرا آن اثر کـه من روزی
بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشـه
بیـاد مجلس وصلت خورم مدام
بجام بی مـی گیتی نمای اندیشـه
مرا کـه آتش شوق تو دل بجوش آورد
ز وصف تست نمک درون ابای اندیشـه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نـهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشـه
بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایـا دلم ز غمت مبتلای اندیشـه
ز راستی کـه منم برنیـارم آوازی
مخالف تو بعد پردهای اندیشـه
چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری
طلوع کرد مرا بر سمای اندیشـه
وز آفتاب جمالت کـه ماه ازو خجل است
هلال وار فزون شد سهای اندیشـه
بشعر زآن سبب اندیشـه کردم از دل دور
که مـی نکرد تحمل وعای اندیشـه
برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند
ترشح آب سخن از انای اندیشـه
چو مـیر مجلس غم حکم کرد که تا در دل
نـهاد بزم طرب پادشای اندیشـه
چو چنگ سر درون پیشم بود کـه ساز کنم
ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشـه
دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ
ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشـه
اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد
ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشـه
چنانکه یک نفس از تنگنای من
قدم برون ننـهد بی رضای اندیشـه
ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز
مرا بقوت مشکل گشای اندیشـه
چو سعی کردم و همت نکرد قربانی
زکبش هستی من درون منای اندیشـه
بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من
چو آب عپذیر از صفای اندیشـه
جمال کعبه وصلت بدیده دل دید
دل من از سر کوه صفای اندیشـه
اگر چو بادیـه شعرم نداشت آب چنان
که مـی رمـید شتر از حدای اندیشـه
بوصف روی تو موزون شد و اصاما یـافت
چو پردهای نگارین نوای اندیشـه
کنون ب درآرد بسیط عالم را
نشید بلبل نغمت سرای اندیشـه
اگر بغیر تو اندیشـه التفاتی داشت
تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشـه
حدیث غیر تو صواب مـی پنداشت
ببخش چون گنـه من خطای اندیشـه
چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس
بهم کنم درون خلوت سرای اندیشـه
تو آمدی همـه اندیشـها برفت از دل
بنور روی تو دیدم قفای اندیشـه
من از نظاره بلقیس حسن تو حیران
شنود آصف عقلم ندای اندیشـه
که پیش تخت سلیمان روح این ساعت
رسید هد هد و هم از سبای اندیشـه
که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن
ج خانـه دل انزوای اندیشـه
بگوش بربط ناهید هم رسانیدی
ز ارغنون عبارت غنای اندیشـه
درین مقام فروداشت کن کـه ممکن نیست
بشعر برتر ازین ارتقای اندیشـه
چو زنگ دور همـی دار سیف فرغانی
ز روی آینـه دل جلای اندیشـه
شمارهٔ ۱۱۵
عروس چمن راست زیور شکوفه
سر شاخ راهست افسر شکوفه
کنون بر (سر) شاخ فرقی ندارد
شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه
بفصل خزان بود صفراش غالب
کنون باغ را هست درون خور شکوفه
بصد پرده بلبل نواساز گردد
چو بگشاد بر شاخ صد درون شکوفه
در آن دم کـه شاخ آستین برفشاند
همـی آر دامان و مـی بر شکوفه
یکی عاشق نازنین هست بلبل
یکی شاهدی نازپرور شکوفه
چو آگه شد از بی نوایی بلبل
ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه
درختان بی برگ را کرد آنک
بسیم و زر خود توانگر شکوفه
برغم زمستان ممسک بهر سو
گل سیمتن مـی کند زر شکوفه
بیک هفته چون گل جهانگیر گردد
که سلطان بهارست و لشکر شکوفه
درختست طوبی صفت زآنکه بستان
بهشتست از آن حور پیکر شکوفه
ز نامحرم و مست چون باغ پر شد
زاستار غیب آن مستر شکوفه
برون آمد و مادر خویشتن (را)
در آورد درون زیر چادر شکوفه
از کجا خورد مطرب کـه بودش
که شاخست سرمست و ساغر شکوفه
چو نقاش قدرت روان کرد خامـه
قلم راند بر نقش آزر شکوفه
ز نفخ لواحق شود همچو عیسی
بروح نباتی مصور شکوفه
ازین بعد کند شاخ همچون عصا را
چو دست کلیم پیمبر شکوفه
زمـین مدتی بود چون خارپشتی
کشیده درون چون کشف سر شکوفه
کنون زینت بال طاوس یـابد
چو بگشاد درون گلستان پر شکوفه
ازین پیش با خار و خس بود ملحق
که درون شاخ تر بود مضمر شکوفه
کنون سبزه را خفته درون زیر سایـه
در آغوش گل بین و در بر شکوفه
جهان آنچنان شد کـه هرجا کـه باشد
کند مست پیوسته قی بر شکوفه
چو آوازه روی آن سروگل رخ
بگیرد همـی هفت کشور شکوفه
ببستان درآی و ببین بامدادان
بیـاد گل روی دلبر شکوفه
سهی سرو باغ جمال آن نگاری
که از حسن باغیست یکسر شکوفه
زهی روی تو خوشتر از هر شکوفه
نباشد چو تو خوب منظر شکوفه
ورقهای گل را یکایک بدیدم
ز حسن تو جزویست درون هر شکوفه
بآب رخت گر برآید نبیند
از آتش زیـان چون سمندر شکوفه
بباغ جمالت کـه فردوس جان شد
صنوبر دهد مـیوه عرعر شکوفه
تو آن آهوی مشک مویی کـه گردد
چو نافه ببویت معطر شکوفه
اگر باد بویت بآتش رساند
کند عود درون عین مجمر شکوفه
بیـاد تو درون قعر دوزخ بروید
از آتش بنفشـه از اخگر شکوفه
اگر پرتوی از رخت بر گل آید
مـه و آفتاب آورد بر شکوفه
ور از روی خوبت عرق بر وی افتد
برون آید از شاخ شکر شکوفه
وگر بوی زلفت ببستان درآید
چو موی تو گردد معنبر شکوفه
مدد گر ز رویت نیـابد برآید
چو برگ خزانی مزعفر شکوفه
صفا گر از آن رخ نگیرد بماند
چو آب بهاری مکدر شکوفه
اگر تو بنزدیک این عاشق آیی
از آن روی که تا پا نـهی بر شکوفه
ز خاک سر کوی ما گل بروید
بدان سان کـه از شاخه تر شکوفه
تو چون بگذری از برت گل بریزد
صبا بر زمـین گو مگستر شکوفه
گر از خاک کوی تو صابون نسازد
نشوید رخ خود منور شکوفه
بکافور برفی شود زنگی آسا
سیـه روی چون داغ گازر شکوفه
بباغ ار درآیی ز بهر نثارت
ایـا مر رخت را ثناگر شکوفه
کند مـیوه را همچو باران نیسان
صدف وار درون گوهر شکوفه
رخ از پرده بنمود وز شرم رویت
ایـا گل ترا بنده چاکر شکوفه
بیکبار چون مـه فرو رفت اگرچه
که یک یک برآمد چو اختر شکوفه
نظر کرد و در گلستان پرتوی دید
از آن روی همچون مـه و خور شکوفه
بوصف گل روی تو داستانی
شنود و نمـی داشت باور شکوفه
ببادی چنان از هوا اندر آمد
که با خاک ره شد برابر شکوفه
خوهد از پی آنکه روی تو بیند
همـه چشم خود را چو عبهر شکوفه
مـه و خور بحسنند همشیره تو
از آن سان کـه گل را برادر شکوفه
درین فصل گل با چو تو لاله رویی
چو زنبورم افتاده اندر شکوفه
ز وصف گل روی تو گشت شعرم
چو باغ از بهاران سراسر شکوفه
زمستان عشقت درین موسم گل
زمن نکردست خوشتر شکوفه
بدل گفت حسنت کـه در باغ مـهرم
اگر مـیوه داری بیـاور شکوفه
ببست این چنین نخل و گفتا ازین پس
ببازار دوران برآور شکوفه
درخت عبارت کـه شاخش بلندست
یکی مـیوه دارد معبر شکوفه
بر چون تو سروی کـه از خاک پایت
همـی روید از گل نکوتر شکوفه
درخت گل آور بود نخلبندی
که از موم سازد مزور شکوفه
چو اجزای شعر مرا برفشانی
بریزد ز اوراق دفتر شکوفه
زانگبین مـی دهی عاشقان را
ازین شعر چون نحل مـی خور شکوفه
گر از قامتت برنخوردیم شاید
نیـاید ز سرو و صنوبر شکوفه
نگارا اگر شاخ وصل تو پنـهان
ز من مـی کند جای دیگر شکوفه
بدین شعر بوسی طمع دارم از تو
طلب مـی کنم مـیوه را درون شکوفه
مرا کام خوش کن بآب دهانت
که خوش نبود ای دوست بی بر شکوفه
کبوتر بوقتی کـه دلجوی گردد
کند درون دهان کبوتر شکوفه
نظر کن زمانی بباغ ضمـیرم
که بی حد برآورد و بی مر شکوفه
درخت افگن دعوی شاعران شد
زبان من آن تیغ جوهر شکوفه
ز بستان خاطر برند این جماعت
برای علف نزد هر خر شکوفه
نـه خوش بوی گردد بسعی ار چه
کند درون دهان غضنفر شکوفه
تو مـی نشنوی ورنـه درون گوش عارف
چو طوطیست دایم سخن ور شکوفه
بسی بی زبان از دل پاک هردم
همـی گوید الله اکبر شکوفه
ز دیوان فطرت خط نور دارد
نوشته بر آن روی انور شکوفه
که عالم همـه محضر حسن یـارست
یکی از گواهان محضر شکوفه
برافراز اغصان شـهابیست ثاقب
مشعشع بروی منور شکوفه
دل پاک را چون صفات مقدس
مذکر ز ذات مطهر شکوفه
کتابیست عالم ز افعال و اسما
وزآن جمله جزویست ابتر شکوفه
اگر درس معنی بخوانی بدانی
که فعلی دگر راست مصدر شکوفه
وگر علم باطن بدانی ببینی
که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه
چو تو عندلیب گلستان عشقی
ترا گل مـیسر مسخر شکوفه
مربع نشین درون چمن چون برآمد
ز شاخ مطول مدور شکوفه
مثلث خور از جام عشق و مثنی
سخن مـی سرابر گل و بر شکوفه
بذین شعر دیوان من هست باغی
بهر فصل درون وی مـیسر شکوفه
هرآنکه محرور عشقست اورا
گلست این مکرر شکوفه
درخت ضمـیرت کـه بارش زرآمد
کند شاخ او درون و گوهر شکوفه
ز شعر تو عارف ملالت نبیند
بهشتی کند ز آب کوثر شکوفه
شمارهٔ ۱۱۶
ای ز عروی تو چون مـه منور آینـه
آن چنان رو را نشاید جز مـه و خور آینـه
ای ز تاب حسن تو آیینـه صورت آفتاب
وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینـه
من همـی گویم چو رویت درون دو عالم روی نیست
تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینـه
پیش روی تو کـه آب از لطف دارد، مـی کند
از خوی خجلت زمـین خشک را تر آینـه
از ملاقات رخت شاید کـه ماند بعد ازین
سرخ رو همچون شفق که تا صبح محشر آینـه
گرچه دودش برنمـی آید ز سوز عشق تو
آتش اندر دارد همچو مجمر آینـه
معدن حسنی و از تأثیر خورشید رخت
همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینـه
آینـه از روح حتما کرد رویت را ازآنک
بر نتابد پرتو روی ترا هر آینـه
آب روی تو ببیند درون رخت از روشنی
با رخ و روی تو را نیست درون خور آینـه
بهر روی تو بجز آیینـه چینی مـهر
دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینـه
چون تو درون رویش نظر کردی ببیند بعد ازین
چون عروسان پشت خود درون زر و زیور آینـه
پسته تنگت تبسم کرد چون آیینـه دید
همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینـه
شاید ار درون وصف چون تو شکر ستانی شود
بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینـه
گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان
پیش نقش روی تو الله اکبر آینـه
چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد درون آذر آینـه
زیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود درون آینـه
عشق از آن سان محو گردانید رسمم را کـه من
مـی نبینم روی خود گر بنگرم درون آینـه
عاشق رویت بدم آیینـها روشن کند
وز دم این دیگران گردد مکدر آینـه
گر چه شاهان بنده داری روز درویشان متاب
گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینـه
آینـه از زر توان کرد از پی زینت اماک
بهر رو دیدن نشاید از زر آینـه
غره روز رخت چون پرتوی بر وی فگند
هر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینـه
آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست
صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینـه
تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمـی نماند
تو نمودی روی و پنـهان شد سراسر آینـه
کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو
گر بآب زری صورت کند بر آینـه
زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شود
بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینـه
صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض
داشتم خورشید را اندر برابر آینـه
چون خضر آب حیـات عشق تو خوردم، سزد
گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینـه
گر تو بی آیینـه رو بنموده ای عشاق را
بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینـه
حد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساخت
آن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینـه
در جهان تیره جز روشن دلان عشق را
همچنین درون طبع کی گردد مصور آینـه
عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن
بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینـه
من درین آیینـه ار رویت نشان دادم بخلق
بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینـه
از دل روشن به منظور روی چون تو دلبری
همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینـه
زین چنین صورت گریـها گر دلت نقشی گرفت
آهنی داری کـه در وی هست مضمر آینـه
از گهرهایی کـه در وی طبع من ترصیع کرد
چون عرض زین بعد جدا نبود ز جوهر آینـه
سیف فرغانی دلت آیینـه دان مـهر اوست
از درون چون صبح روشن گر بر آور آینـه
شمارهٔ ۱۱۷
زهی ز طره تو آفتاب درون سایـه
بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایـه
هوای عشق ترا مـهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دودر سایـه
بنزد عقل چو خورشید روشنست کـه نیست
کسی بقامت و بالای تو مگر سایـه
چو سایـه بر من بی نور افگنی گویند
که آفتاب فگندست سایـه بر سایـه
چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت
که بر زمـین نفتد بعد ازین دگر سایـه
چو تاب مـهر تو چون ریسمان گرفت بدل
چو شمع نور شد از پای که تا بسر سایـه
ز تاب و پرتو رویت درون آب و خاک کند
گر آفتاب نباشد همان اثر سایـه
چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور
نبات خط تو افگند بر شکر سایـه
چه گرد نان کـه کله زیر پایت اندازند
چو افگند سر زلف تو بر کمر سایـه
ز بهر آنکه نـهی پای بر گهر درون راه
چو آفتاب کند خاک را گهر سایـه
ز روز اول هستند روشن و تاریک
ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایـه
باعتدال شود چون هوای فصل ربیع
اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایـه
تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر
که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایـه
تو آفتاب زمـینی و گر خوهی ندهد
بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایـه
ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد
مدام درون شب تاریک جلوه گر سایـه
ز تاب مـهر تو درون روی ذرهای حقیر
چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایـه
رقیب آمد و افگند سایـه بر سر تو
تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایـه
که ماه روشن بر آسمان گرفته شود
زمـین تیره چو افگند بر قمر سایـه
مفر من درون تست آنچنانک مردم را
در آفتاب تموزی بود مفر سایـه
چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی
بجست و جوی تو مـی گشت دربدر سایـه
چو یـافت بوی تو درون خانـهای درویشان
دگر نمـی رود از خانـها بدر سایـه
از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد
مراست ز ابر وصال تو منتظر سایـه
دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند
مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایـه
تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان
بلی درخت مقیمست و در سفر سایـه
ز نور مـهر تو بی بهره بود دل زآن سانک
ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایـه
بزیر سایـه زلفت مقام ساخت کنون
چنانکه زیر درختان کند مقر سایـه
ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی
برو ببار کـه نگریزد از مطر سایـه
تو درون گشاده ای و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده درون سایـه
نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند
بآفتاب نظر از شکاف درون سایـه
مکن تواضع با عاشقان خود زنـهار
ایـا ز طره تو آفتاب درون سایـه
چو آفتاب نماید بسوی پستی مـیل
کند بلندی با اصل خویشتن هر سایـه
اگر تو تیغ زنی با مـه ستاره حشم
چو آفتاب ز ذره کند حشر سایـه
سزد کـه عاشق بر خاک زر فشاند و سیم
که که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایـه
بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت
ز برگ مـیوه طمع نیست وزز هر سایـه
در آفرینش هر عین را جدا اثری است
چو آفتاب ندیدی همـی نگر سایـه
فشاند مـیوه تر شاخ بارور درون باغ
فگند بر سر ره بید بی هنر سایـه
چو بر درت من بی برگ سایـه یی گردم
وگر چه نیست مراد از شجر سایـه
قبول کن ز من این بیتها کـه نزد کرام
بجای بربود از بید بی ثمر سایـه
بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید
بشرق و غرب رسد از من این قدر سایـه
نخواستم کـه رسد تیغ آفتاب بتو
بپیش ماه رخت ساختم سپر سایـه
شمارهٔ ۱۱۸
ای دل بنـه سر و مکش از کوی یـار پای
بیرون ز کوی دوست منـه زینـهار پای
گر دولتست درون سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یـار پای
تا آن زمان کـه دست دهد شادیی ترا
با غصه سر درآور و با غم بدار پای
بنشین، زآستانـه او برمگیر سر
برخیز، لیکن از درون او برمدار پای
سربالجام عشق درآور کـه در مسیر
بی ضبط مـی نـهد شتر بی مـهار پای
گر عشق حکم کرد بآتش درآردست
ور دوست امر کرد بنـه بر شرار پای
سودای عشق درون سر هرکه خانـه کرد
بیرون نـهاد از دل او اختیـار پای
چون تو مقیم دایره عشق او شدی
در مرکز ثبات بنـه استوار پای
ور نقطه سر از الف تن جدا شود
بیرون منـه ز دایره پرگاروار پای
یـاری گزیده ام کـه نـهد پیش روی او
مـه بر سر بساط ادب شرمسار پای
از بس کـه گشت گرد سر زلف او شدست
اندیشـه را چو دست عروس از نگار پای
وز بحر عشق او کـه ندارد کرانـه یی
آن برد سر کـه باز کشید از کنار پای
مانند سایـه این مـه خورشید روی را
در پی بسی دویدم و کردم فگار پای
گفتم کـه پای بر سر (من) نـه، بطنز گفت
هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای
کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست
بنشین بگوشـه یی و بدامن درآر پای
با دست برد عشق نماند بجای سر
بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای
ای دلبری کـه حسن تو چون آفتاب، دست
بر روی آسمان نـهد از افتخار پای
چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر
چون درون ره تو نیست نیـاید بکار پای
در محفلی کـه دست تو بوسند عاشقان
نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای
تا چون رکاب پا بنـهی درون دهان مرا
من دست درون عنان تو گویم بیـار پای
دست امـید درون تو زدم از به منظور آنک
باشد کـه بر سرم ننـهد روزگار پای
بنگر کـه تا بدامن گل درون زدست دست
چون بر بساط سبزه نـهادست خار پای
در سایـه عنایت تو ذره از شرف
بر روی آفتاب نـهد ابروار پای
خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو
کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای
بیـهوده سرکشی چه کند سرو گو بیـا
پیش قد تو از گل خجلت برآر پای
بر هر دلی کـه کژدم عشق تو نیش زد
از ساخت درون طلبت همچو مار پای
از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست
آنکه بر هوا ننـهد چون غبار پای
سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا
چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای
رویم چو کاه گشت چو درون دل ز هجر تو
قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای
من آب روی یـابم اگر تو بپرسشی
رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای
زآن دم کـه دست یـافت غم عشق بر دلم
ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای
شادی نمـی نـهد قدم اندر دلم چنانک
در ملک غیر مردم پرهیزکار پای
ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن
عشق از چو من گدا کـه ندارم ازار پای
تا برگ هستیم بتمامـی نخورد دست
نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای
با آتش هوای تو چون باد تر نگشت
جویـای درون وصل ترا از بحار پای
بی گلستان روی تو درون بوستان خلد
دستم ز گل برنج بود چون زخار پای
خار از زمـین چو سبزه برآید اگر نـهی
بر خاک راه ای صنم گل عذار پای
ای سامری سحر سخن، گر تو مـی نـهی
در کوی عشق او ز سر اضطرار پای
بر طور شوق او ز سر درد مـی نـهند
هر دم هزار عاشق موسی شعار پای
از خود پیـاده شو چو بر او روی ازآنک
ننـهند بر بساط سلاطین سوار پای
خود را مدار خسته بهنگام کار دست
سگ را مدار بسته بوقت شکار پای
بستان دولت تو نـه جاییست کز علو
در وی نـهد مسافر لیل و نـهار پای
مفتاح فتح خواهی درون دست خود، چو سگ
بر آستانـه نـه سر و بیرون گذار پای
عارست مدح مردم و ننگست نامشان
یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای
زآن روضه غافلی کـه ترا دست آرزو
بستست چون بهیمـه درین مرغزار پای
ای شمع مـی خوهم کـه ببینم شبی ترا
چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای
از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم
ای کاش بودمـی همـه تن چون منار پای
مجروح کرد بر سر کوی امـید وصل
این دست مطلق تو مرا زانتظار پای
شعری چنین کمال سماعیل گفته است
کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید
هیچ جا ندید چنین بر قطار پای
با او چو درون سخن نتوان کرد همسری
کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای
گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر
کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای
سر درون ره تو باخته بودم بدست شوق
عیبم مکن اگر دهمت یـاذگار پای
شعرم روان شدست و بخدمت نمـی رسد
با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای
کردم نثار این درون ناسفته بر سرت
بر چین بدست لطف (و) منـه بر نثار پای
در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش
من گام مـی تو برو مـی شمار پای
در راه وصف تو کـه آن را بسر نبرد
زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای
ای گل یقین شناس کـه ننـهد بهیچ وقت
در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای
گردست رد برو ننـهی از سر ملال
در جمله گوشـه یی برود این هزار پای
بر گوشـه بساط بقا ماند که تا بحشر
نام ترا ازین سخن پایدار پای
چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف
همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای
شمارهٔ ۱۱۹ – کتب الی صدیق ارسل الیـه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما
با حسن چو لطف یـار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نـهان نماند
فضلی کـه تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امـیدم
بازم تو امـیدوار کردی
از نامـه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامـه یی را
از خامـه پر از نگار کردی
زین نامـه کـه دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب کـه حد من نیست
بر مزبله درون نثار کردی
شمارهٔ ۱۲۰
ای فرستاده بداعی استری
دلدلی دیگر بزیبی و فری
به ز شبدیزی بگامـی و تگی
کم ز طاوسی ببالی و پری
نام او پیک صبا شاید کـه هست
گام او از کشوری که تا کشوری
هر کجا یک جفته بر دیوار زد
در دم از دیوار بگشاید دری
سنگ زیر دست آهن سم او
هست چون درون زیر سنگی ساغری
حمله یی زو و زگوران گله یی
جفته یی زو وز دشمن لشکری
قطع کن نان سپاهی چون ترا
هست درون اصطبل ازین سان صفدری
گر بگویم درون صفات او سخن
در عروسی مـی فزایم زیوری
من شتردل را کـه ترسانم ز
استری حتما بخاموشی خری
معنی این قطعه مـی دانی کـه چیست
این زمن بستان بمن ده دیگری
بهتری دارم طمع از خدمتت
زآنک درون آخر بود زین بهتری
شمارهٔ ۱۲۱
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کارست و جهان بازاری
اندرآن روز کـه کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل کـه برافراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آنست کـه بی زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیـار آن ساز
خواجه که تا سود کنی بر درمـی دیناری
هرچه گویی بجز از ذکر همـه بیـهوده است
سخن بیـهده زهرست و زبانت ماری
شعر نیکو کـه خموشیست از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیـاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینـه را زنگاری
آن جماعت کـه سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامـیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفاب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد
گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری
شاعری چیست کـه آزاده از آن گیرد نام
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یـا ماری
پیل را خر شمر آنگه کـه کشد باری
شیر را سگ شمر آنگه کـه خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا ترا دست دهد پایـه خدمتکاری
هردم از سفره انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری
نزد آنکه چو من سلطنت دل دارد
شـه گزیری بود و مـیر چوده سالاری
ظالمـی را کـه همـه ساله بود کارش فسق
بطمع نام منـه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست ترا معصیتی
کمر خدمت او هست ترا زناری
هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز کـه از عدل نماند آثاری
کژرشـه کنی جمله ترا یـار شوند
ور ره راست روی هیچ نیـابی یـاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو درون چشم دل معنی دار
زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری
اسدالمعر کـه خوانی توی را کـه بود
روبه حیله گری یـا سگ مردم خواری
و گرت دست قریحت درون انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری
شعر نیکو را چون نقطه دلی حتما جمع
همچو خط را قلم و دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا
بلبل روح حزینست چو بو تیماری
نـه ترا هیچی جز غم جان دلجویی
نـه ترا هیچی جز دل تو غمخواری
گر چه نیست ز تو شاد برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری
شکر منعم بدعای سحری کن نـه بمدح
کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون درون نگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر درون این باب بزن مسماری
بسخن گفتن بیـهوده بپایـان شد عمر
صرف کن باقی ایـام باستغفاری
شمارهٔ ۱۲۲
ای تن آرامـی کـه خون جان بگردن مـی بری
راحت جان ترک کرده زحمت تن مـی بری
تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیـار
رو بکار دوست داری بار دشمن مـی بری
با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین
چون تو درون حرب از به منظور شمر جوشن مـی بری
رنج بردن درون طریق عاشقی بیـهوده نیست
در نکویـان بدگمانی گر چنین ظن مـی بری
گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست
راحتی بینی اگر رنجی درین فن مـی بری
هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم
ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین مـی بری
گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس
همچو شیرین شکرستانی زار من مـی بری
نیستی شاکر کـه خشنودی شیرین حاصلست
رنج اگر درون سنگ چون فرهاد کـه کن مـی بری
همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت
چون سوی ایران سپهداری چو بیژن مـی بری
به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر
بر درون اصحاب کهفش بهر خفتن مـی بری
دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده هست و تو
همچو بلبل روزگار خود بگفتن مـی بری
گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود
نزد آواز جلاجل بانگ هاون مـی بری
شعر خود نزدیک او آگه نـه ای ای زنده دل
کز چراغ مرده پیش شمع روغن مـی بری
سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشـه یی
شکر کن چون دانـه یی زاطراف خرمن مـی بری
شمارهٔ ۱۲۳
در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی
در روز زندگانی گر جمله مـه چوسالی
با لطف طبع اگرچه درون قلب روح روحی
با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی
این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی
کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی
گرچه بشـه نشانی لشکرچو سامـی
ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی
بی جان حسن معنی صورت بکار ناید
گر تو جمال یوسف یـا یوسف جمالی
تا بدر تام گردی از آفتاب دانش
هر روز (نور) مـی گیر اکنون کـه چون هلالی
روحست علم و در تن جان قالبست او را
را مباد نفسی از روح علم خالی
چون خانـه نـهادت زین دانـه خالی آمد
کر جامـه شعرپوشی چون کاه درون جوالی
از علمـهای قالی اصلاح حال مـی کن
تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی
تا مـی زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن
زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی
تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان
گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی
مـی جوی که تا نمانی بی حاصل از مکارم
مـی کوش که تا نباشی بی بهره از معالی
با اهل جهل ن کآن پایـه یی هست نازل
با اهل علم بنشین کین مجلسی هست عالی
خوش گوی باش با خلق از هر دری کـه گویی
خارج منال چون نی از هر دمـی کـه نالی
محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی
شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی
فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد
اکنون کـه چون من آزاد از بند جاه و مالی
فردا کـه دل ز غصه دنیـا خراب گردد
اندوه دین نیـارد گشتن درون آن حوالی
مال و عیـال اینجا بی شک وبال مردند
شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی
از بهر مال قارون چون گنج درون زمـین شد
بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیـالی
هر باطلی کـه کردی از بهر آن بمحشر
مـی دان یقین کـه از حق درون معرض سؤالی
از بحر خاطر خود چندین درون نصیحت
بر تو نثار کردم از نظم این لآلی
شمارهٔ ۱۲۴
نام تو چون بر زبان آید همـی
آب حیوان درون دهان آید همـی
در تن مرده چه کار آید ز جان
در دل از یـاد تو آن آید همـی
در دل من آتش سودای تست
آب درون چشمم از آن آید همـی
خود مرا زآن چشم و روی از رو و چشم
آب رفت و خون روان آید همـی
اشک من بر سوزن مژگان من
چون درون اندر ریسمان آید همـی
تا من اندر چنگ هجرانم چو نی
ناله از من بی دهان آید همـی
گر دهانم را بلب گیری چه سود
خون ز هر چشمم دوان آید همـی
مـی روی چون دلبران وز هر طرف
بی دلی درون پی بجان آید همـی
تو بسنگی آب روی او مبر
کز تو سگ را بوی نان آید همـی
دیگران را هر نفس بر دست لطف
از سماط وصل خوان آید همـی
ما بجای سگ درین درون خفته ایم
قسم ما زآن استخوان آید همـی
وصف یک موی تو مشکلست
ورچه هر مویم زبان آید همـی
وصف تو درون طبع کژ بنده راست
همچو تیراندر کمان آید همـی
وز گشاد دل کـه در بند غمست
چون رها شد بر نشان آید همـی
غرقه بحر غم تو از جهان
همچو دریـا بر کران آید همـی
چون فرشته باش پیوند نیست
بهر امری درون جهان آید همـی
پای او زنجیر تو دارد چو در
زآن مقیم آستان آید همـی
تا گشادی باشدش روزی ز تو
پای بر جان و روان آید همـی
دل چو گل خنده زنان آید همـی
کآن بهار بی خزان آید همـی
چون خبر سوی گلستان آورند
کو بسوی گلستان آید همـی
روی گل از شرم چون لاله شود
کآن رخ چون ارغوان آید همـی
لاله را چهره شود چون شنبلید
کو چو گل درون بوستان آید همـی
بر سریر چرخ از خورشید و مـه
روی او سلطان نشان آید همـی
از بساط حسن او یک بیدقست
مـه کـه شاه اختران آید همـی
پیش درگاهش زمـین بوسد نخست
آنگهی بر آسمان آید همـی
ما درون آن دم زهر حسرت مـی خوریم
کو زشکرفشان آید همـی
رزق سوی مرد مسکین چون رود
او بنزد ما چنان آید همـی
نزد مردم چون سخن هست آشکار
کو چو اندیشـه نـهان آید همـی
هرکه گرید درون هوای او چو ابر
بر هوا دامن کشان آید همـی
هرکه ترک سر کند درون کوی دوست
پای او بر لامکان آید همـی
عاشقان تنگ دل را درون رهش
بار سر بر تن گران آید همـی
طالب او تاجر ترسنده نیست
کو چو خر با کاروان آید همـی
چون شتر خاموش راهی مـی رود
نی چو زنگ افغان کنان آید همـی
عاشق منبرنشین قرب را
آسمانـها نردبان آید همـی
همت عاشق ز دنیـا فارغست
نفرتش زین خاکدان آید همـی
بام گردون زابر چون بالاترست
بی نیـاز از ناودان آید همـی
دل تهی کن از خودی چون دایره
کینت سود بی زیـان آید همـی
زآنکه جانان مردل چون صفر را
همچو نقطه درون مـیان آید همـی
راعی احوال خود باش ار چه عشق
روح را حرز امان آید همـی
گوسپندان را ز گرگ ایمن مدان
ورچه موسی شان شبان آید همـی
گر ز دولت خانـه قسمت مرا
قرعه بر ملک جهان آید همـی
خاک کوی او خوهم کز هر سوش
«باد جوی ماماان آید همـی »
در بهاران کز گل آراسته
باغها همچون جنان آید همـی
سوی گل زآن مـی روم کز وی مرا
«بوی یـار مـهربان آید همـی »
در رکاب اوست دایم حسن از آن
عشق با دل هم عنان آید همـی
همت ما را نفاد از عشق اوست
تیزی تیغ از فسان آید همـی
گوهر وصفش ز طبع من چنانک
در ز دریـا زر ز کان آید همـی
مدعی گوید فلانی که تا بکی
شعر گو و بیت خوان آید همـی
در دلم از تاب عشقت آتشیست
شعر از آن آتش دخان آید همـی
شعر من آتش بمن درون زد چو شمع
سوختی زآنت گمان آید همـی
چون چراغم مـی بسوزد روغنی
کز دلم سوی زبان آید همـی
شمارهٔ ۱۲۵ – قطعه
مال دنیـا بآخرت نرود
گرنـه صرفش کنی باحسانی
با تو اینجا نماند ار از خیر
نگماری برو نگهبانی
در قیـامت زند بر آتشت آب
گر تو اینجا بدهی نانی
شمارهٔ ۱۲۶
دلبرا که تا تو یـار خویشتنی
در پی اختیـار خویشتنی
بی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینـه جمال تو شد
هم تو آیینـه دار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نـه فتنـه ما
فتنـه روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چو نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مـه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام بصد دستان
گلستان هزار خویشتنی
بتو ره نمـی برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو نمـی تواند کرد
تو بخود مرد کار خویشتنی
بار تو دل بقوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم درون مـیانـه واسطه یی
ورنـه تو دوستدار خویشتنی
ای شتر دل کـه زیر بار فراق
طالب وصل یـار خویشتنی
ناله از گلو مگشای
چون جدا از قطار خویشتنی
مـیوه نارسیده افتاده
از سر شاخسار خویشتنی
خاک او سرمـه چون توانی کرد
تو کـه کور از غبار خویشتنی
قلب اندوده ای بزرین روی
بی خبر از عیـار خویشتنی
صفر بی مغزی و بصد انگشت
روز و شب درون شمار خویشتنی
شعر تو رنج تست و راحت خلق
تو گل غیر و خار خویشتنی
رو کـه چون سامری دایم
بی خبر از خوار خویشتنی
چنگ درون این وآن مزن زنـهار
که تو نالان ز بار خویشتنی
شمارهٔ ۱۲۷
ملک دنیـا و مردمان درون وی
گور خانـه هست و مردگان درون وی
نیست بستان تو مباش درون او
هست زندان تو ممان درون وی
هرکرا دل درون او قرار گرفت
گرچه زنده هست نیست جان درون وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان درون وی
آدمـی زاده چون خورد چیزی
که سگان را دهان بود درون وی
گوشتی لاغرست و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان درون وی
عدل را ساق لاغرست اماک
ظلم را فربهست ران درون وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان درون وی
چشم بگشا ببین کـه نامده ای
بهر بازی چو کودکان درون وی
خاک دنیـاست چون وحل، زنـهار
مرکب خویشتن مران درون وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان درون وی
آرزوها نواله چربست
نیست چون پیـه استخوان درون وی
گرچه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نـهان درون وی
عرصه ملک پر ز دیو شدست
نیست از آدمـی نشان درون وی
همـه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان درون وی
جمله از بهر لقمـه یی چو سگان
دشمنانند دوستان درون وی
چون زر کم عیـار قلب آمد
هر کرا کردم امتحان درون وی
اهل معنی درون او نـه و مردان
صورت آرای چون زنان درون وی
شد بدی عام آن چنان کـه دمـی
نیک بودن نمـی توان درون وی
زندگانی عذاب و غیر از مرگ
زنده را راحتی مدان درون وی
تن او را تعب نیـامد کم
چونی بیش کند جان درون وی
ن بر زمـین او کـه چو ابر
سیل بارست آسمان درون وی
موج افگنده شور درون دریـا
تو چو کشتی شده روان درون وی
بر تو از غرق نیستم ایمن
که ز بار خودی گران درون وی
بر بساط زمـین کـه از پی ملک
خسروان باختند جان درون وی
دیدم از اسب دولت افتاده
مات گشته بسی شـهان درون وی
صاحب تیغ و تیر را کـه بجنگ
نکشیدیی کمان درون وی
سپر از روی دور کن بنگر
زده رمح اجل سنان درون وی
از جهان رفت سیف فرغانی
ماند اشعار ازو نشان درون وی
شمارهٔ ۱۲۸
گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی
ترک خود کن که تا تو نیز از زمره ایشان شو
رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نـه
وآنگه این درون زن کـه اندر حلقه مردان شوی
گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت
هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
مردم بی عشق مارند و جهان ویرانـه یی
دل بعشق آباد کن که تا گنج این ویران شوی
عشق سلطانست و بی عدلی او شـهری خراب
ملک این سلطان شو ار خواهی کـه آبادان شوی
عشق سلطانی و دنیـا داشتن نان جستنست
ای گدای نان طلب مـی کوش که تا سلطان شوی
بهر تو جای دگر تخت شـهی آراسته
تو برآنی که تا درین ویرانـه ده دهقان شوی
چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو
تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی
تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم
باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی
هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز
تا همـه دل نور گردی که تا همـه تن جان شوی
خویشتن را حبس کن درون خانـه ترک مراد
گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی
عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتی یـابی چو روزی چند درون زندان شوی
گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر
از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
شمارهٔ ۱۲۹
قرآن چه بود مخزن اسرار الهی
گنج حکم و حکمت آن نامتناهی
در صورت الفاظ معانیش کنوزست
وین حرف طلسمـیست بر آن گنج الهی
لفظش بقراآت بخوانی و ندانی
معنی وی، ای حاصلت از حرف سیـاهی
گلهای معانیش نبویند چو هستند
آن مردم بی علم ستوران گیـاهی
بحریست درو گوهر علم و در حکمت
غواص شو و در طلب از بحر نـه ماهی
ز اعراب و نقط هست بعد و پیش حروفش
آراسته چون درگه سلطان بسپاهی
قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتست
زیرا کـه بیـابی تو درو هرچه بخواهی
تا پرده صورت نگشایی ننماید
اسرار و معانیش بتو (روی کماهی)
آنـها کـه یکی حرف بدانند ز قرآن
بر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)
بی معرفتی بردریـای حروفند
چون تشنـه بی دلو و رسن بر سر چاهی
حق هست که گویند همـه کاتب (او را)
کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)
هر سو کـه برد نفس ندا از چپ و از راست
گر پشت بقرآن ی روی (سیـاهی)
در محکمـه دین کتب منزله یک یک
داده همـه بر محضر صدق تو گواهی
سرمست مـی موعظتت بهر شکستن
بر سنگ ندامت بزند جام ملاهی
بر لوح کـه از خلق نـهان درون شب غیب است
آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی
ای صبا بادم من کن نفسی همراهی
بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمده شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر کـه فرعون درو صد بیشست
نان عزیزست کـه شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی کـه بهر گرسنـه نان مـی دادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته کـه گر یـابد باز
خوف آنست کـه از آب بترسد ماهی
فتنـه از هر طرفی پیش نـهد پای دراز
گر بگیرد بعد ازین دست ستم کوتاهی
خانـها لانـه روباه شد از ویرانی
شـهرها خانـه شطرنج (شد) از بی شاهی
حاکمان درون دم از او قبجروتمغا خواهند
عنکبوت ار بنـهد گارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست درون روم از اسلام بجز نام و شدست
قطب دین مضطرب ورکن شریعت واهی
بیم آنست کـه ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود مـی خواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نـه
که بخیر امر کند یـا بود از شرناهی
خلق بیم هست که چون ذره پراگنده شوند
گر بایشان نرسد سایـه ظل اللهی
گر نیـایی برود این رمقی نیز کـه هست
ور بیـایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا بشرف خانـه خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیـاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و ع نبود
اینچنین داهیـه را غیر تو شاهی داهی
شمارهٔ ۱۳۱
ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی
واندر خور ثنای جهان آفرین تویی
در پای تو فشانم اگر دست رس بود
این نازدیده جان کـه چو جان نازنین تویی
آسمانت ملک مـی کند خطاب
کای بـه ز روی مـه مـه روی زمـین تویی
تو برتری ز وصف و نـهاذن نمـی توان
حدی درو کـه گفت توان این چنین تویی
بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است
زیرا کـه گوهر صدف ما وطین تویی
قدرت کـه پای جمله اشیـا بدست اوست
گویی یدالله هست و ورا آستین تویی
ای مسندت بلند شده درون مقام قرب
بنگر بزیر دست کـه بالانشین تویی
عالم چو خاتمست درون انگشت قبض و بسط
اشیـا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی
هر رطب ویـابسی کـه رقم دارد از وجود
در خویشتن طلب کـه کتاب المبین تویی
شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس
همچون الف، اگر چه چویـاواپسین تویی
زآن لعل آبدار کـه همرنگ آتش است
ما تشنـه ایم و چشمـه ماء معین تویی
بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر
در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی
ای زلف یـار، باز رسن باز جان ما
در تو ز دست دست، کـه حبل المتین تویی
ما جمله دل بمـهر تو اسپرده ایم از آنک
دلها خزانـه ملک هست و امـین تویی
بر ما بنور لامع اسلام روشنست
کای عشق یـار غیر تو کفرست و دین تویی
علم ار چه صادقست درون اخبار خود چو صبح
لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی
یـارم صریح گفت اگر چند این زمان
چون عقل درون بزرگی ما خرده بین تویی
تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول
کوهست چون فرشته و عجل سمـین تویی
خرمـهره وار جوهر دل را کـه هست فرد
بر ریسمان مبند کـه در ثمـین تویی
اندوه عشق گفت کـه هرگز ترا نبود
نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی
با مرد درد عشقی را چه نسبتست
او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی
ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست
مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی
وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد
یعقوب وار درون غم یوسف حزین تویی
با شعر همچو شـهد ازین بعد بباغ وصل
بر گل نشین کـه نحل چنین انگبین تویی
شمارهٔ ۱۳۲
گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی
از زر و سیم بـه آنست کـه کمتر گویی
شعر درون دولت این سیم پرستان گدا
کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی
شعر با همت عارف کـه چو چرخست بلند
پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی
گر ترا درون چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمـه برابر گویی
جهد کن که تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره یی درون دهنت افتد و گوهر گویی
در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را
سزد ار همچو ملک روح مصور گویی
دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش
نفسی گرم بزن که تا سخنی تر گویی
از پی جلوه طاوس جمالش خود را
طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی
بلبل ناطقه را شور چو درون طبع افتد
از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی
ملک از چرخ فرود آید و در آید
گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی
در شب گور تو چون روز چراغی گردد
هر سخن کز پی آن شمع منور گویی
چون کف دوست کند دست سؤالت را پر
همچو خواهنده نان هرچه برین درون گویی
گر چه هر چیز کـه تکرار کنی خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی
سیف فرغانی دم درون کش و او را مستای
مشک را مدح بناشد کـه معطر گویی
[دانلود آهنگ معین بنام آتشی برسایه مژگان من]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 10 Sep 2018 11:39:00 +0000