پـــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــت پـــــنــــــــــــجـــــــــــم
همـینطور کـه دستم تو دست سپیده بود با هم راه افتادیم اون طرف سالن. خوش حالی یعنی آرایشگر باشی بعضی وقتا حس مـی کردم جای زمـین روی ابرا راه مـی رم، خوش حالی یعنی آرایشگر باشی همـیشـه سرم رو بالا مـی گرفتم و قدمامو هم خیلی نرم بر مـی داشتم. خوش حالی یعنی آرایشگر باشی قیـافه گرفتن به منظور این و اون عادتم بود، اینقدر کـه تو گوشم خونده بودن تکم و حرف ندارم زیـاد از حد مغرور شده بودم! وسط سالن عمو فرشاد و عمو فرزاد و دایی شـهرام رو دیدم و ناچاراً مشغول سلام و احوالپرسی شدم. عمو فرزاد با خنده گفت:
- رزا جان تو عروس خودمـی عمو. زود باش یکی از پسرامو انتخاب کن که تا همـین امشب کار رو یـه سره کنم بره پی کارش.
به دنبال این حرف خندید. مـی دونستم کـه شوخی مـی کنـه. به منظور همـین منم خندیدم و با خنده گفتم:
- عمو جون! مگه لباسه کـه یکیو انتخاب کنم؟
آخه عمو فرزاد چهار که تا پسر داشت کـه بزرگترینشون بیست و هفت سالش بود و کوچیک ترینشون هجده سال. مورد اوکازیون! عمو فرشاد بـه شوخی اخم کرد و گفت:
- نخیر آقا فرزاد، رزا عروس خودمـه. هیچ حرفی همنیست. از اول هم گفته بودم ...
عمو فرزاد با خنده گفت:
- به منظور ایلناز بگیرش. اتفاقاً خیلی هم بـه هم مـی یـان!
همـه مون خندیدیم. ایلناز عموم بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود. توی این کمبود من و ایلناز معجزه محسوب مـی شدیم! توی اکثر خونواده های ایرانی همـه پسر دوستن، تو خونواده ما برعبود و هری دار مـی شد هفت و روز و هفت شب جشن داشتیم! ایلیـا هم برادر ایلناز بود و بیست و شش سالش بود اگه اشتباه نکنم! یـه برادر دیگه هم بـه اسم ایمان داشتن کـه فقط دو سال از من بزرگتر بود. بگذریم ... دایی شـهرام دستشو دور گردن عموها انداخت و گفت:
- برید خدا رو شکر کنید کـه من پسر ندارم و فقط یـه دارم. اگه صدف پسر شده بود، هیچ کدوم شانسی نداشتید.
به دنبال این حرف بحث بینشون بالا گرفت. من و سپیده ته تغاری های فامـیل بودیم و کوچیک تر از ما دیگهی نبود. من بـه خاطر شیطنتا و بچه بازیـام عشق عموها و دایی و م بودم. شاید همـین محبت های زیـادی باعث شده بود که تا اون حد لوس و از خود راضی بشم. سپیده به منظور اینکه بـه بحث عموها و دایی ام خاتمـه بده و یـه راه فرار پیدا کنـه، گفت:
- آقایون اینقدر دعوا نکنین! رزا کـه عقلشو از دست نداده بخواد توی فامـیل شوهر کنـه که تا بچه اش کج و کوله بشـه. حالا هم با اجازه!
بعد از این دست منو کشید و به سمت رضا و سام برد. صدای خنده عموها و دایی رو سرم مـی شنیدم. دایی ام گفت:
- ووروجک ها.
برگشتم و چشمکی بـه دایی زدم، اما همـین کـه دوباره چرخیدم، سام و رضا رو روبروی خودمون دیدم. اونا هم با دیدن ما اومده بودن جلو، سام با لبخند و ژستی خنده دار کمـی خم شد و گفت:
- سلام عرض شد بانوی من.
خندیدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- سامـی لباسم چطوره؟ بهم مـی یـاد؟
دستشو گذاشت زیر چونـه اش، ادای فکر درون آورد و بعد از چند ثانیـه گفت:
- ای بد نیست! بچرخ ببینم ...
اسکل وار چرخی دور خودم زدم و بعد چشمامو کمـی گرد کردم و منتظر نتیجه بهش خیره شدم، ادامـه داد:
- بـه چشمای مماخی تو نمـی یـاد. فکر کنم بـه سپیده بیشتر از تو بیـاد.
سپیده زد زیر خنده و با کف دست محکم بین دو کتف سام کوبید و گفت:
- دمت گرم سام! خیلی باحالی داداشی. مگه تو از بعد این رزا بر بیـای.
منم با مشت محکم توی شونـه سپیده کوبیدم و به سام غ:
- درد! مرده و ببرن اصلاً از تو نظر نخواستم. یـه بار دیگه بـه چشمای زمردی من بگی دماغی، دماغتو با چشات یکی مـی کنم.
سرشو آورد جلو، صورتشو دقیق جلوی صورتم نگه داشت. چشمای درشت قهوه ایش توی صورت سفید و سه تیغه اش برق مـی زد، زمزمـه کرد:
- ریز مـی بینمت فسقلی من ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- من کـه اصلاً تو رو نمـی بینم ...
رضا خندید و گفت:
- سام کم سر بـه سر رزا بذار، مـی دونی کـه پاش بیفته چپ و راستت مـی کنـه.
سام همونجور کـه صورتش جلوی صورتم بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چپ و راست شده تونیم بانو!
به این حرفا و کارای سام عادت داشتم، به منظور همـین هم خیلی جا نخوردم. یـهو یـاد چیزی افتادم و گفتم:
- راستی ببینم چرا تو اون اول کـه من از پله ها با رضا پایین اومدم، نیومدی جلو سلام کنی؟ شعور بهت یـاد ندادن؟
سام چشمکی بـه سپیده زد و گفت:
- چون من اونقدرها کوچیک نشدم کـه بخوام بیـام دست بوس تو. تو از من کوچک تری، بعد تو حتما بیـای.
انگشتم رو بـه نشونـه تهدید بالا آوردم و گفتم:
- وای بـه حالت اگه بعد از مـهمونی چشمم بهت بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. حالا دیگه واسه من زبون درازی مـیکنی؟ مثل اینکه گردنت داره رو بدنت سنگینی مـی کنـه.
- اگه کاری از عهده ات بر مـیاد همـین الان رو کن، وگرنـه کـه تهدید الکی موقوف.
- اِهه من کـه مثل تو بی شخصیت نیستم بخوام وسط مـهمونی جنجال راه بندازم. حساب تو یکی رو بعداً مـی رسم.
تا اومد دهن باز کنـه و جوابم رو بده، کیومرث پسر ارشد یکی از دوستای بابا آقای اصلانی، بـه طرفمون اومد و سام بـه اجبار حرفش رو خورد. کیومرث رو بـه من گفت:
- رزا خانم مـی شـه لطفاً مـهران خان رو بـه من نشون بدین؟
صدای آهسته رضا رو شنیدم کـه گفت:
- من و سام بوقیم دیگه! مـی یـاد از رزا مـی پرسه.
خنده ام گرفت و به ناچار از جمع خارج شدم و اونو بـه سمت مـهران پسر ارشد عمو فرزاد بردم. تشکر کرد و از من جدا شد. بیچاره منظوری هم نداشت ولی حرف رضا منو بـه فکر فرو برد. چرا همـه چیز دور و بر من درون حال تغییر بود؟ چرا توجه پسرا بـه من حالت دیگه ای پیدا کرده بود؟ دوباره پیش سپیده برگشتم و با هم قاطی مـهمونا حل شدیم. آخر شب بعد از صرف شام همـه بـه خونـه هاشون رفتن، ولی بـه درخواست خودم سپیده پیش من موند. رضا هم سامو نگه داشت. اصرار داشت کـه سپیده و سامو بـه اتاق مـهمونا بفرستیم، ولی نـه من و نـه رضا رضایت ندادیم و آخر سر هم و مجاب کردیم و سپیده و سامو بـه اتاقای خودمون بردیم. بعد از اون همـه و ورجه وورجه حسابی خسته شده بودیم و اونقدر خوابمون مـیومد کـه سرمون نرسیده بـه بالش خوابمون برد.
نظر یـادتون نره...
پـــــــــــــــــســــــــــــت شـشم
صبح با صدای سپیده چشم باز کردم. سپیده درون حالی کـه مـی خندید لیوان آبی رو بالای سرم بـه صورت مورب نگه داشته بود و مـی گفت:
- رزا که تا سه مـی شمارم یـا بلند مـی شی یـا این لیوان آبو روی سرت خالی مـی کنم.
به التماس گفتم:
- جـــــــــون من سپیده اذیت نکن. خوابم مـی یـاد.
- بیخود. بلند شو ببینم حوصله ام سر رفت.
- درد بی درمون بگیری! مـی گم خوابم مـی یـاد. بـه من چه کـه حوصله ات سر رفته؟
- خودت درد بی درمون بگیری. لال مرگ بمـیری. از جلوی چشام خفه شو، بلند مـی شی یـا نـه؟
با لجبازی گفتم:
- نـه بلند نمـی شم.
خواستم پتو رو روی سرم بکشم، کـه بی انصاف لیوان آب یخ رو روی سرم خالی کرد. نفسم به منظور چند لحظه بند اومد، درسته کـه تابستون بود اما با خنکی کـه کولر بـه وجود آورده بود کم مونده بود یخ ب! با عصبانیت از جا پ و گفتم:
- بمـیری الهی! اگه جرئت داری وایسا که تا نشونت بدم!
در حالی کـه مـی دوید، از اتاق خارج شد. سپیده بـه باغ رفت و من هم دنبالش با لباس خواب، مـی دویدم. بالای لباسم کاملاً خیس شده بود. با فریـاد گفتم:
- سپیده مـی کشمت. مگه اینکه دستم بهت نرسه.
همـینطور کـه مـی دوید برگشت و زبونشو برام درون آورد. همـین حرکت باعث شد کـه شلنگ آبو نبینـه. پاش بـه شلنگ گیر کرد و محکم روی زمـین افتاد. درون حالی کـه مـی خندیدم بـه طرفش رفتم و گفتم:
- آخیش دلم خنک شد! که تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی!
اون قسمت کـه افتاده بود آب جمع شده بود و همـین باعث شد لباسش خیس و گلی شود! کلا سپیده توی افتادن ید طولایی داره. از بچگی هم تلپ تلپ مـی خورد زمـین دست و پاش زخم مـی شد. با ناله و آه و فغان بلند شد و بی توجه بـه من لنگ لنگون بـه طرف ساختمون راه افتاد. من فقط مـی خندیدم و اون با غیظ نگام مـی کرد، بـه نوبت رفتیم حموم و دوش گرفتیم. اینم آغاز روزمون ... بـه نظر کـه بد نمـی یومد! بعد از دوش، با هم بـه سالن غذا خوری رفتیم و همراه بابا و کـه تازه بیدار شده بودن یک صبحانـه دلچسب خوردیم. رضا و سام هنوز بیدار نشده بودن. آی کـه چقدر دلم مـی خواست برم روی سر جفتشون آب یخ بریزم! چه فازی مـی ده لامصب! اما جرئت نداشتم، سام منو مـی خورد. بعد از اینکه بابا مـیون سر بـه سر گذاشتنای من و سپیده بـه کارخونـه رفت، همراه سپیده بـه اتاق رضا رفتیم. بدون اینکه حرفی بـه هم بزنیم، از خیر سر بـه سر اون دو که تا گذاشتن، گذشتیم. جرئتشو نداشتیم، بعد از راه دوم یعنی لوس بازی استفاده کردیم. نقشـه مو واسه سپیده گفتم و با توافق اون یک دو سه گفتم و همزمان با هم شیرجه زدیم روی سر سام و رضا و بوس بارونشون کردیم. هر دو اول با وحشت از خواب پ ولی وقتی ما رو با حالتای مضحکمون دیدن خنده شون گرفت و به خیر گذشت. واقعاً داشتن دو که تا دیوونـه هم غنیمت بود! بعد از بیدار شدن اونا کرممون ریخت و رفتیم توی کارگاه نقاشی من. هوس نقاشی کشیدن کرده بودم. سپیده هم عاشق نقاشیـای من بود و اگه ساعت ها بـه تماشای حرکات دست من روی بوم مـی ایستاد خسته نمـی شد. درون حین نقاشی، بـه آرومـی باله هم تمرین مـی کردم. از وقتی شش سالم بود بابا برام مربی خصوصی باله گرفته بود و حالا دیگه بـه راحتی مـی تونستم روی انگشتای پام حرکت کنیم و به نرمـی باد از این سمت بـه اون سمت برم. شاید به منظور همـین بود کـه راه رفتن عادیم هم اینقدر نرم و سبک بود. سپیده محو تماشای من شده بود و کلی تشویقم کرد. ساعت یک به منظور خوردن نـهار بـه سالن غذا خوری رفتیم و سپس دوباره بـه اتاق برگشتیم. یـه کم نیـاز بـه استراحت داشتیم که تا بازم فرش بشیم و بتونیم آتیش بسوزونیم. سپیده روی تخت دراز کشید و در حالی کـه خیره خیره بـه تابلوی عشق واهی نگاه مـی کرد، گفت:
- رزا اگه همچین پسری وجود داشته باشـه که تا حالا صد درون صد زن گرفته!
ولو شدم کنارش و گفتم:
- چرا اینطور فکر مـی کنی؟
- خوب آخه از بس خوشگله سه سوت تو هوا مـی زننش. کی مـی ذاره همچین پسری راحت و یـالغوز به منظور خودش راه بره؟ خود من اگه ببینمش خوردمش.
- اوهو مواظب حرف زدنت باشا! صاحب اون تحت هر شرایطی خودمم.
- نـه بابا! نمردیم و از تو غیرت هم دیدیم. بـه خدا دیگه داشتم نگرانت مـی شدم کـه نکنـه تو که تا آخر عمرت همـینطور بچه بمونی و نفهمـی معنی دوست داشتن چیـه! ولی مثل اینکه چشمای آبی طرف کار خودشو کرده.
موهای کوتاه قهوه ایشو کـه با کش موی سفید رنگی بسته بود، کشیدم و گفتم:
- حرف زیـادی نزن. تو همـه اش حتما منو اذیت کنی؟
موهاشو از دستم بیرون کشید و با غیظ گفت:
- الهی دست درد بگیری!
همونطور کـه خوابیده بودم پامو تکیـه دادم بـه دیوار، درست زیر تابلو و گفتم:
- حقته.
به سمتم چرخید و گفت:
- پاشو بریم شنا.
- شنا؟!
- آره. که تا حالا اسمش بـه گوشت نخورده؟ شنا، یعنی اینکه یـه حوض خیلی بزرگ رو کـه بهش مـی گن استخر پر آب کنی و بعد بپریو یـه حرکاتی انجام بدی کـه نری ته آب.
- هه هه خندیدم گوله یُد! خودم مـی دونم شنا چیـه، ولی الان تازه غذا خوردیم، با معده سنگین چطور شنا کنیم؟
- بـه راحتی! پاشو بریم بهونـه هم نیـار. تازه واسه هضم غذا هم خوبه. پاشو تنبلی نکن.
با سپیده مایوهامون رو پوشیدیم و از ساختمون خارج شدیم. استخر پشت ساختمون قرار داشت. تویوپ های بزرگی کـه کنار استخر گذاشته بودیم، رو باد کردیم و داخل آب رفتیم. من روی تویوپ خوابیدم چون اصلاً نای شنا نداشتم. ولی سپیده تویوپش رو کناری گذاشت و شیرجه رفت توی آب. از اوایل بچگی که تا حالا این استخر یکی از سرگرمـی های ما بـه حساب مـی اومد و هر دو بـه خوبی فنون شنا رو بلد بودیم. سپیده کمـی کـه شنا کرد گفت:
- تو چرا نمـی یـای تو آب تنبل؟ اینقدر حال مـی ده کـه نگو! آب آفتاب خورده و گرم شده.
- من حوصله شنا ندارم. خیلی سنگین شدم.
بدون توجه بـه قد قد من، با یـه حرکت تویوپ رو برگردوند و منو تو آب سر و ته کرد. چند لحظه زیر آب موندم که تا بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و بیـام بالا. درون حالیکه با دو دست موهامو از روی چشمام عقب مـی زدم گفتم:
- سپیده! دیوونـه مـی گم حال ندارم. حالیت نمـی شـه؟
- حالیم کـه مـی شـه ولی باور کن شنا تنـهایی مزه نمـی ده.
- نـه عزیزم تو حالیت نمـی شـه چون اصولاً نفهمـی.
شناکنون بـه قسمت گوشـه استخر کـه پله ها قرار داشت، رفتم و خودمو بالا کشیدم. طبق معمول همـیشـه کـه وقتی از آب خارج مـی شدم، بدنم سنگین و مـی شد، این بارم همونطور شدم و لبه استخر نشستم. سپیده شناگر خیلی خوبی بود و چند که تا مدال هم گرفته بود. شجاعتش از من خیلی بیشتر بود، شاید دلیل اینکه تو این مورد ازش ضعیف تر بودم، وحشتی بود کـه از آب داشتم. اوایل کـه اصلاً زیر بار استخر و شنا نمـی رفتم، اما وقتی دیدم سپیده داره ازم جلو مـی افته و همـه تشویقش مـی کنن حس مبارزه و رقابت جوییم بیدار شد و با بدبختی بـه ترسم غلبه کردم و رفتم اموزش شنا. با این وجود هنوزم وقتی مـی خواستم بپرم تو آب یـا وقتایی کـه ناگهانی مـی افتم تو آب ترس دست و پامو چند لحظه خشک مـی کرد.
وقتی خسته شد خودشو بالا کشید و کنارماستخر نشست و گفت:
- آخیش چه خوب بود. چند وقت بود کـه شنا نکرده بودم. استخر خودمون رو قراره رنگ بزنن به منظور همـین آبشو خالی .
بعد از اینکه حرفش تموم شد طبق معمول همـیشـه کـه حرف هام بی ربط بود گفتم:
- سپیده مـی شـه یـه خواهشی ازت م؟
- چه خواهشی؟
چند لحظه ای سکوت کردم و ولی یـهو دلو بـه دریـا زدم و گفتم:
- یـه خورده درون مورد عشق برام حرف بزن.
سپیده چشمای قهوه ایشو گرد کرد و گفت:
- درون مورد چی باهات حرف ب؟!!
با ناراحتی گفتم:
- مسخره! چرا مـی خندی؟ اصلاً نخواستم. نمـی شـه یـه کلمـه با تو حرف زد. ماشالله برادر عین هم مـی مونین.
جلوی خنده شو گرفت و گفت:
- خیلی خوب بابا. حالا واسه چی یـاد عشق افتادی؟ نکنـه عاشق شدی؟ هرچند کـه تو غلط مـی کنی بی خبر از من عاشق بشی ...
خندیدم و گفتم:
- نـه بابا! ولی خیلی ضایعه س کـه من درون مورد عشق هیچی نمـی دونم. حس مـی کنم نگاه مردای دور و برم نسبت بهم عوض شده. دیشب ایلیـا یـه چیزی گفت کهموندم.
سریع پرید وسط حرفم و پرسید:
- چی گفت؟!
- گفت بالاخره مال خودم مـی شی...
- واه واه! چه مردم پرو شدن!
- حالا اون مـهم نیست. مـهم اینـه کـه ... سپیده واقعاً حس مـی کنم بزرگ شدم. نمـی خوام دیگهی بهم بگه بچه!
پـــــــــــُست هـــــــــــــــفتم
با نگاهی مـهربون دستمو گرفت و در حالی کـه فشارش مـی داد گفت:
- خوب ببین عشق یعنی علاقه شدید قلبی! حالا به منظور اینکه راحت تر حالیت بشـه، عشق یـه احساسیـه کـه اصلاً ارادی نیست. یعنی تو هیچ وقت نمـی تونی بگی خوب من آماده ام کـه عاشق بشم و منتظر بشینی که تا عاشق بشی. این یـه احساسیـه کـه باید موقعیتش پیش بیـاد، که تا سراغت بیـاد. مثلاً با یـه نگاه! کـه بهش مـی گن عشق توی یـه نگاه ...! بعضی ها بـه عشق توی یـه نگاه اعتقاد ندارن و مـی گن کـه این یـه تب تنده و زود فروکش مـی کنـه. ولی بعضی ها این عشقو خیلی هم استوار مـی دونن.
- تو چی؟ تو قبول داری یـا نـه؟
- نمـی دونم. شاید اگه تو یـه روز توی یـه نگاه عاشق بشی من باورش کنم.
- چرا؟
- چونی نبوده کـه به تو آموزش بده و به تو واژه های عاشقی رو یـاد بده و این خودتی کـه با یـه نگاه این احساسو حس کردی و فهمـیدی و درک کردی.
- حالا یـه نفر مثل من، چطور حتما بفهمـه کـه عاشق شده یـا نـه؟
سپیده قیـافه ای شبیـه استادا بـه خودش گرفت و گفت:
- خوب ببین مثلاً فرض مـی کنیم کـه تو عاشق سام شدی. خوب؟
اخمامو درون هم کشیدم و گفتم:
- آدم تر از سام نبود کـه مـی بندیش بـه من؟
- مثال زدم بیشعور!
خنده ام گرفت و گفتم:
- خوب ببخشید بگو.
- اگه تو وقتی اونو دیدی احساس کردی ضربان قلبت تند شده و کم مونده از ات بپره بیرون، پاهات بی حس و شل شده، احساس کردی دلت مـی خواد قشنگ تر از همـیشـه جلوش ظاهر بشی، دلت مـی خواد کـه اون تو رو بهتر از همـه بدونـه، همـه ش سعی درون پنـهون عیوبت از چشم اون داشتی و دست و پاتو گم کردی، بدون عاشقش شدی! اگه از تصور اون کنار دیگه قلبت فشرده شد و نتونستی تاب بیـاری بدون دیوونشی ... اگه تحمل سردیشو نداشتی ... اگه ...
از حرف های عجیبش خنده ام گرفت و رفتم وسط حرفش:
- بعد من هیچ وقت عاشق نمـی شم.
- چرا؟
- برو بابا آخه اینا چیـه کـه تو مـیگی؟ من هیچ وقت همچین احساساتی پیدا نمـی کنم. مطمئنم!
- زیـاد مطمئن نباش. یـه وقت دیدی یـه چیزی خورد بعد کله تو و تو هم عاشق شدی.
- سپیده تو که تا حالا عاشق شدی؟
- نـه.
- بعد اینارو از کجا مـی دونی؟
- هر ی این چیزا رو مـی دونـه. تو هم بـه خاطر بی احساسیته کـه بلد نیستی.
- من اونقدر هام بی احساس نیستم!
سپیده کـه تحت تأثیر معصومـیت و مظلومـیت کلام من قرار گرفته بود، محکم بغلم کرد و گفت:
- مـی دونم عزیزم تو مـهربون ترین دنیـایی! حالا هم بهتره پاشیم بریم تو کـه سردم شده.
با هم وارد ساختمون شدیم و بعد از عوض لباس، هر دو از خستگی خوابمون برد. حدود دو ساعت مـی شد خوابیده بودیم، کـه با سر و صدای سام و رضا کـه توی باغ فوتبال بازی مـی د، از خواب بیدار شدیم. بعد از خوردن عصرونـه توی حیـاط رفتیم و گوشـه ای زیر سایـه درختا روی نیمکتای کوتاه نشستیم. سپیده
بی مقدمـه گفت:
- راستی رزا یـه خبر دست اول!
از هیجان اون منم هیجان زده شدم و گفتم:
- چی شده؟
- شرط مـی بندم کـه تا حالا نفهمـیده باشی.
- چیو؟
- مژدگونی بده که تا بهت بگم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- ببند سپیده!
- خیلی بیشعوری! منو باش مـیخوام بهت خبر دسته اول بدم ...
- خوب بده! مژده گونی دیگه چه ایـه؟
- خسیس بدبخت! نخواستم بابا ... حالا بگو ببینم، تو مـی دونستی کـه قراره بریم مسافرت؟ اونم زنونـه! منو تو و ها.
با خوشحالی و حیرت گفتم:
- دروغ مـی گی!
- نـه بابا دروغم کجا بود؟ قراره یک هفته بریم کیش. بابای من کار داره نمـی تونـه بیـاد. بابای تو هم چون اون نمـی یـاد، از اومدن انصراف داده. رضا و سامـی هم ترجیح کـه اینجا بمونن. حالا چراشو فقط خدا داند و بس!
با ذوق گفتم:
-آخ جون! دو سال بود کیش نرفته بودیم. دلم لک زده واسه اسکله.
- بـه خصوص کـه آقا بالا سر هم نداریم!
حرفشو تایید کردم و در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبودم گفتم:
- تو از کجا فهمـیدی؟
- م داشت پشت تلفن بـه تو مـی گفت.
- یعنی اونا مـی خوان واسمون سورپرایز باشـه کـه تا حالا حرفی نزدن؟!
- آره دیگه. حالا تو هم سوتی نده، کـه فکر کنن ما نمـی دونیم.
- خیلی خوب. وای سپیده بهترین خبرو بهم دادی. حالا کی قراره بریم؟
- والا اینطور کـه من از استراق سمعم دستگیرم شد یک هفته دیگه.
- آخ جون!
چهره شو درون هم کشید و گفت:
- وا رزا! اینقدر ذوق زده شدی کـه انگار اصلاً کیش نرفتی. عوض تو کـه اینقدر ذوق زده شدی، من زیـاد خوشحال نشدم.
- اِ چرا؟
- آخه من دلم مـی خواست برم شمال. دلم هوای جنگلها و دریـای شمال رو کرده. نـه جنوب! آخه الان هوای کیش خیلی گرمـه.
- سپیده دلت مـی یـاد؟ یـادته دفعه پیش کـه رفتیم کیش چقدر خوش گذشت؟ ولی...
- ولی چی؟
- حیف کـه بابا نمـی یـاد.
- لوس تو نمـی خوای بفهمـی کـه دیگه بزرگ شدی؟
- اَه تو هم کـه همش منو مسخره مـی کنی. خوب آخه وقتی بابا هست، من هر چی کـه دلم بخواد واسم مـی خره. حتی اگه از اون چیز هزار تای دیگه هم داشته باشم، ولی نـه.
- هی هی حواستو جمع کن پشت سر من اینطوری حرف نزنی ها! وگرنـه من مـی دونم و تو.
- گمشو تو هم اصلاً منو درک نمـی کنی.
- یکی یـه دونـه خل و دیوونـه کـه مـی گن تویی. کیـه کـه بتونـه تو رو درک کنـه؟
با عشوه گفتم:
- هیچجز تابلوی عزیزم کـه همـیشـه هر چی کـه بگم فقط با یـه لبخند عاشقونـه نگاهم مـی کنـه.
- پاشو جمع کن اون کاسه کوزه اتو کـه دیگه کم کم داره باورم مـی شـه خل شدی!
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم توپی کـه سام پرتاب کرد روی مـیز جلومون افتاد و حواسمان رو پرت کرد. توپ رو برداشتم و با خوشحالی کـه داشتم براشون پرت کردم. اینقدر خوشحال بودم کـه دلم مـی خواست خودمم با توپ پرواز کنم! بالاخره تابستونم داشت ازالت خارج مـی شد.
پست هــــــــــــــــــــشتم
حق با سپیده بود، چون امون که تا روز یکشنبه ای کـه پرواز داشتیم هیچ حرفی بهمون نزدن. روز یکشنبه از صبح دلشوره داشتم و هر آن منتظر بودم کـه خبر سفر رو بـه من بده، ولی چیزی نگفت. ساعت 9 شب بود کـه دیگر کاملاً ناامـید شدم و مطمئن شدم کـه یـا سپیده اشتباه کرده یـا کلا کنسل شده. ولی درست ساعت 5/9 بود کـه با خوشحالی بـه من گفت چمدونمو ببندم. منم چهار مـی زدا! نمـی شد یـه کم زودتر بگه؟ حالا گیریم کـه من نمـی دونستم و از قبل یـه کم از چیزامو جمع نکرده بودم چطوری مـی تونستم تو اون وقت کم چیز مـیر جمع کنم؟ درون هر صورت دوباره خوشحال و ذوق زده شدم و تند تند بقیـه چیزامو هم جمع کردم و از اتاق خارج شدم. و بابا تو سالن نشیمن نشسته بودند. م حاضر شده بود و چمدونش کنار پاش بود. بابا با دیدن من بلند شد و گفت:
- خوب م مـی بینم کـه برای جدا شدن از من حاضری.
محکم بابا رو درون بغل کردم و گفتم:
- کاش شما هم مـی اومدید. اونوقت دیگه خیلی خوش مـی گذشت.
بابا منو از خودش جدا کرد و گفت:
- عروسک بابا تحت هر شرایطی حتما بهش خوش بگذره.
به دنبال این حرف دست تو جیب کتش کرد و پاکتی رو بـه طرفم گرفت و گفت:
- بیـا م این به منظور توئه.
- چیـه بابا؟
- پول تو رو جدا از ت مـی دم، کـه هر چی کـه دلت خواست، بخری. این دفعه من باهات نیستم. نمـی خوام کم وری داشته باشی.
بـه اعتراض گفت:
- فرهاد تو کـه مـی دونی این جنبه نداره. همون روز اول همـه اشو مـی ره خرج چیزای الکی مـی کنـه.
بابا با اخم گفت:
- شکیلا تو رو خدا اینقدر بـه رزا سخت نگیر. بذار راحت باشـه.
- من نگران آینده خودشم.
بی توجه بـه حرفای بابا و کـه هنوزم ادامـه داشت با ذوق درون پاکت رو باز کردم. مبلغی چند برابر تصور من بود! با فریـاد گفتم:
- وای بابا! این خیلی زیـاده. مگه مـی خوام جزیره رو بخرم؟
- هر چقدرش کـه زیـاد اومد مـی تونی بعد انداز کنی. لازم نیست کـه همـه اشو خرج کنی عزیزم. تو حتما پس انداز رو هم یـاد بگیری.
دوباره بغلش کردم و گفتم:
- بابا از همـین الان دلم براتون تنگ شده.
بابا روی سرمو بوسید و گفت:
- منم همـینطور عروسک. حالا دیگه بهتره برید وگرنـه از پرواز جا مـی مونید.
تازه یـاد رضا افتادم و با کنجکاوی پرسیدم:
- بعد رضا کو؟
سر صدای رضا اومد کـه گفت:
- من اینجام آبجی خانم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
- کجا بودی تو؟
- همـین جا، ولی تو با بابا جونت مشغول بودی.
بغلش کردم و گفتم:
- رضا کاش لااقل تو مـیومدی!
آروم درون گوشم گفت:
- غصه منو نخور. قراره با دوستام و سام به منظور دو هفته بریم شمال.
با اخم گفتم:
- ای ناقلا بعد بگو چرا قید کیشو زدی!
خندید و گفت:
- آخه با دوستا یـه صفای دیگه داره. اگه غیرتم اذیت نمـی کرد، حتماً تو رو هم با خودمون مـی بردم. چون تو برام یـه چیز دیگه ای هستی. تو یـه طرف، دوستام یـه طرف! مـی دونی کـه فنچ کوچولوی منی.
- فدای اون غیرت و احساست بشم. دلم برات تنگ مـی شـه.
- منم دلم به منظور شیطنت ها و بچه بازی های فنچم تنگ مـی شـه. حالا که تا اشکمو درون نیـاوردی برو.
گونـه اشو محکم بوسیدم و گفتم:
- چشم ما رفتیم بای.
داشتیم با از درون بیرون مـی رفتیم کـه صدام زد:
- رزا...
به طرفش برگشتم و گفتم:
- بله؟
عکسی رو بـه طرفم گرفت و گفت:
- از روی این دو که تا چاپ کردم. گفتم شاید تو هم بخوای.
عکسو گرفتم. همون عکسی بود کـه از من و رضا درحالی کـه لباسهای نقره ای رنگمونو پوشیده بودیم و رضا منو بغل کرده بود و داشتیم همو مـی بوسیدیم، گرفته بود. دوباره گونـه شو بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. هیچ وقت این عکسو از خودم جدا نمـی کنم. عنامزدمـه!
دوباره خداحافظی کردیم و همراه سوار ماشین بابا شدیم و راننده بابا بـه طرف فرودگاه راه افتاد. توی راه تازه یـادم افتاد کـه یـادم رفته با تابلوم خداحافظی کنم. خیلی ناراحت شدم، ولی دیگر وقتی به منظور برگشتن نبود. و سپیده توی فرودگاه منتظر ما بودن. کارتای پروازو گرفتیم و نیم ساعتی طول کشید که تا سوار هواپیما شدیم. ساعت 11 بود کـه هواپیما از باند فرودگاه کنده شد و به طرف کیش بـه پرواز درون اومد. احساس دلشوره ولم نمـی کرد، اما نمـی دونستم این دلشوره شدید بـه خاطر پروازه یـا حادثه ای قرار بود، اتفاق بیفته!
از صحبت های خلبان متوجه شدم کـه رسیدیم. بعد از فرود و توقف کامل هواپیما با و و سپیده پیـاده شدیم. اول بارها رو تحویل گرفتیم و بعدش هم با مسئولی کـه از طرف هتل دنبالمون اومده بود، بـه هتل رفتیم. چون دیر وقت بود وقت نمـی شد جایی برویم، به منظور همـین وسایلمون رو مرتب کردیم و به تخت خواب ها پناه بردیم.
پست نـهم
صبح با صدای و کـه چمدونا رو باز مـی بیدار شدم و نشستم روی تخت، اینقدر غرق بودن کـه جواب سلام منو هم بـه زور دادن. سپیده هم بیدار شده بود، ولی هنوز روی تخت دراز کشیده بود. خواستم برم توی دستشویی کـه سپیده زودتر از من توی دستشویی پرید. با حرص کوبیدم روی درون و هر چی از دهنم درون اومد، نثارش کردم. وقتی بیرون اومد بدون اینکه نگاش کنم سریع وارد شدم و در رو بستم. هنوز چند ثانیـه نگذشته بود کـه چراغو خاموش کرد. قلبم افتاد توی پاچه ام و گفتم:
- سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ صبح اول صبحی شده؟ چراغو روشن کن.
- نمـی کنم.
- بی خود مـی کنی. روشن کن این لامصبو.
- که تا وقتی اعتراف نکنی کـه از تاریکی مـی ترسی، روشن نمـی کنم!
- من از هیچی نمـی ترسم. بهت مـی گم روشن کن.
در حالی کـه دروغ مـی گفتم. بـه قول رضا مث سگ از تاریکی مـی ترسیدم. سپیده گفت:
- که تا نگی روشن نمـی کنم.
و هم از سپیده مـی خواستن کـه چراغو روشن کنـه. مـی دونست کـه من تو تاریکی حتی ممکنـه تشنج کنم، ولی سپیده لجباز مـی گفت:
- نـه امکان نداره! که تا نگه روشن نمـی کنم. اصلاً دیدن کـه نداره. زود باش کارتو بیـا بیرون.
ضربان قلبم تند و تندتر مـی شد. داد کشیدم:
- بی تربیت! چه طور به منظور تو دیدن داشت؟ واسه من نداره؟ مـی گم روشن کن.
- بگو که تا روشن کنم.
چون حسابی ترسیده بودم، بـه ناچار گفتم:
- خیلی خوب بابا! من از تاریکی مـی ترسم. حالا راحت شدی؟ الهی بمـیری! ذلیل شده، روشن کن دیگه.
چراغو روشن کرد و گفت:
- یـه خورده مخلفاتش رو زیـاد کردی! ولی مـهم نیست عزیزم جبران مـی کنم.
سریع دست و صورتمو شستم و از دستشویی رفتم بیرون. سپیده با نیش باز نگام مـی کرد. با عصبانیت بـه طرفش رفتم و اونو زیر مشت و لگد گرفتم. با پادرمـیونی و بـه زور از هم جدا شدیم. حدود نیم ساعت طول کشید که تا آه و ناله های سپیده تموم شد و دوباره با هم آشتی کردیم. همـیشـه همـینطور بودیم. قهرامون کوتاه مدت و محبتمون بی نـهایت بود. حاضر شدیم و با ا راهی بازار بزرگ پردیس شدیم. خداییش درون مورد خرید خستگی ناپذیر بودم. عصر کـه شد بـه اسکله رفتیم و با سپیده از همون اول شروع بـه دوچرخه سواری کردیم، وقتی هم خسته شدیم رفتم کنار آب و تازه آب بازیمون گل کرد. شب با خستگی خیلی زیـاد بـه هتل برگشتیم. خوشحال بودم کـه روز خوبی رو پشت سر گذاشتم و حسابی خوش گذروندم. دعا کردم تموم مدت اقامتمون بـه من همـینطور خوش بگذره. اینقدر الکی خوش بودم کـه جز خوش گذرونی بـه هیچی فکر نمـی کردم. اصلاً فکرشو هم نمـی کردم کـه زندگی و سرنوشت برام چه نقشـه هایی کشیدن. اگه مـی دونستم شاید اینقدر بـه دنبال خوشی نبودم و از همون ابتدا سعی مـی کردم تجربه هامو زیـاد کنم که تا بتونم بـه جنگ سرنوشت برم.
دو روز بـه همـین ترتیب گذشت. روز سومـی بود کـه اونجا بودیم. صبح رو من و سپیده تو محوطه هتل موندیم و برای خرید همراه ا نرفتیم. مـی خواستیم با سپیده تو هتل بیلیـارد بازی کنیم. عاشق بازی بیلیـارد بودم. رضا مـیز بیلیـارد کوچیکی داشت کـه بعضی وقتا تو خونـه با هم بازی مـی کردیم و یـه کم بلد بودم. حسابی خوش گذروندیم. بـه خصوص کـه با یک اکیپ دیگه مسابقه دادیم و با هزار بدبختی تونستیم از اونا ببریم. عصر هم تو محوطه هتل اسکیت بازی کردیم. اینقدر تو خود هتل بـه ما خوش مـی گذشت کـه نیـازی بـه بیرون رفتن نداشتیم. شب کـه شد بـه اصرار سپیده با ا بـه اسکله رفتیم. اسکله رفتن و دوچرخه سواری برنامـه هر شبمون شده بود. گفت:
- بچه ها اول بیـاین بریم یـه جا به منظور نشستن پیدا کنیم، بعد برین به منظور بازی.
قبول کردیم و همـه با هم بـه سمت ساحل رفتیم. گوشـه ای خلوت پیدا کردیم و چهار نفری نشستیم. چند دقیقه ای رو تو سکوت بـه آبی زیبای دریـا خیره شدم. سپیده هم مثل من بـه آب نگاه مـی کرد. بـه هر چیز آبی کـه نگاه مـی کردم یـاد چشمای عشق واهی ام مـی افتادم. بـه خصوص آسمون قبل از غروب. دلم براش تنگ شده بود. اون شب حس عجیبی داشتم. انگار دنیـا برام شکل دیگه ای پیدا کرده بود. همـه چیز رنگ دیگه ای بود سبز ها زیـادی سبز و آبی ها زیـادی آبی بودن. هر چهار نفر سکوت کرده بودیم و من داشتم از اون همـه زیبایی لذت مـی بردم. دلم مـی خواست از جا بلند بشم و رو بـه آسمون فریـاد بکشم:
- خدایـا! عاشقتم ... خیلی دوستت دارم. تو خیلی خوبی کـه اینـهمـه چیزای قشنگ بـه من دادی. خدایـا عاشق مم عاشق امم عاشق امم. من عاشق همـه ام همـه رو دوست دارم. تو رو بیشتر از همـه دوست دارم خدا جون ...
تو حال و هوای خاص خودم بودم کـه متوجه شدم بین و اشاره هایی رد و بدل مـی شـه و هر دو سمتی رو بـه هم نشون مـی دن. دنباله نگاهشون رو گرفتم و دیدم بـه یـه خانمـی کـه تنـها نشسته و چشم بـه آب زلال دوخته ، نگاه مـی کنن. رو بـه گفتم:
- چی شده ؟ چی رو دارین بـه همدیگه نشون مـی دین؟
بـه طرفم برگشت و من اشک رو توی چشمای سبز و درشتش دیدم. قلبم فرو ریخت و با تعجب گفتم:
- ی داری گریـه مـی کنی؟!
و هر دو درون حالی کـه بغض داشتن، از جا بلند شدن و به طرف اون خانم رفتن. چند لحظه بعد هر سه تو بغل هم گریـه مـی ! بـه سپیده گفتم:
- تو فهمـیدی این خانمـه کی بود؟
سپیده هم با تعجب گفت:
- نـه ولی حتماً طرف خیلی عزیزه کـه اینا اینطوری اشک مـی ریختن. عجب فیلم هندی شده ها!
دوباره بهشون نگاه کردم کـه دیدم این بار درون حالی کـه مـی خندیدن بـه سمت ما مـی یومدن
. جلل خالق! اینا چشون بود؟ یـهو مـی خندن یـهو گریـه مـی کنن. نکنـه خل شدن؟ مگه نشونـه دیوونگی همـین نیست؟ خوبه بلند شم فرار کنم. از فکرای خودم خندم گرفت. وقتی بـه ما رسیدن من و سپیده وایسادیم و ناچاراً سلام کردیم و به گرمـی جواب گرفتیم. اون غریبه، خانم قد بلندی بود با پوست سفید و چشمای درشت مشکی کـه توی صورتش برق مـی زدن انگار. روی هم رفته خوشگل بود بود و به دل مـی نشست، حتی با وجودی کـه سنش بالا بود. گفت:
- بچه ها معرفی مـی کنم، کیمـیا جون دوست عزیز دوران دبیرستان من و شیلا. البته مـی شـه گفت کـه کیمـیا شماست، چون با به منظور ما فرقی نداره.
این شد کـه بعد از اون ما اونو کیمـیا صدا زدیم.
پست دهههههههههههم
رو بـه کیمـیا گفت:
- این دو که تا هم رزا و سپیده، ای من و شیلا هستن.
کیمـیا بـه سپیده نگاه کرد و گفت:
- ماشاالله چقدر هم نازن! شیلا تو کپی جوونیـای خودته.
درست مـی گفت. سپیده دقیقاً شبیـه بود، همـینطور کـه من و رضا شبیـه بودیم. باباهامون این وسط ول معطل بودن! جالبی کار اینجا بود کـه و شیلا دو قلو بودن اما بـه هم شباهتی نداشتن. کیمـیا بـه من نگاه کرد و گفت:
- ماشالله شکیلا، توام خیلی شبیـه خودته! انگار دارم جوونی هاتون رو مـی بینم!
لبخندی زد و گفت:
- آره، رزا خیلی شبیـه منـه، پسرم، رضا هم تقریباً همـینطوره! البته اون فقط چشماش سبزه، بقیـه چهره اش کپی فرهاده!
کیمـیا با کنجکاوی پرسید:
- وای دو که تا بچه داری؟! پسرت نیومده؟
- نـه ، اونم واسه خودش با دوستاش برنامـه داشت. رفته شمال ...
شیلا بحثو عوض کرد و گفت:
- تو چی بی معرفت؟ تو چیکار کردی؟ بچه داری یـا نـه؟
برای لحظه ای ناراحتی رو تو نگاه کیمـیا دیدم. ولی خیلی زو بـه حالت طبیعیش برگشت و گفت:
- معلومـه کـه دارم! یـه پسر بیست و چهار ساله خیلی خوش تیپ!
ا تعریف کیمـیا لبخند نشست روی لبش و گفت:
- خدا بهت ببخشتش! دیگه تعریف کن، از زندگیت بگو. راضی هستی؟ مـی دونی چند ساله همو ندیدیم؟ دقیقاً از نامزدی من با...
به اینجا کـه رسید نگاهی بـه ما کرد و حرفشو خورد. انگار ما مزاحم بودیم. مـی دونستم درد دلای زیـادی به منظور گفتن دارن کـه البته من هم زیـاد مایل بـه شنیدن نبودم. که تا همـین جاش هم داشت خوابم مـی گرفت. دست سپیده رو گرفتم و گفتم:
- بریم بازی؟
اونم کـه معذب بودن و ها رو درک کرده بود، سری بـه نشونـه موافقت تکون داد و بلند شد. قبل از رفتن بـه طرف برگشتم و گفتم:
- اگه دیر کردیم شما خودتون برین هتل ما هم تاکسی مـی گیریم مـی یـایم. باشـه؟
اخم کرد و گفت:
- لازم نکرده! دو که تا تنـها چه جوری اون وقت شب مـی تونین خودتون بیـاین؟
- خواهش مـی کنم!
شیلا کـه حسابی مشتاق صحبت با دوست قدیمـیشان بود گفت:
- ولشون کن شکیلا بچه کـه نیستن. کیشم بـه اندازه کافی امنیت داره. برین جون فقط خیلی هم دیر نکنین.
با خوشحالی دستامو بـه هم کوبیدم و گفتم:
- چشم جون.
به دنبالش مشتی بـه شونـه سپیده کوبیدم و گفتم:
- بزن بریم.
با هم بـه سمت جایگاه دو چرخه ها رفتیم و دوتا دوچرخه کرایـه کردیم. نمـی دونم چرا دوباره دلشوره گرفته بودم و وقتی بـه سپیده گفتم پیشنـهاد داد پیش ا برگردیم. ولی من کـه به هیچ وجه نمـی خواستم آزادی بـه دست آمده رو از دست بدم قبول نکردم و به امـید اینکه بهتر شم بـه دوچرخه بازی ادامـه دادم. ساعت از دوازده گذشته بود کـه وارد پیست مخصوص دوچرخه شدیم. من از جلو با سرعت مـی رفتم و سپیده هم سرم
مـی یومد. تصمـیم داشتیم پیستو به منظور آخرین بار که تا آخر بریم و وقتی برگشتیم دوچرخه ها رو تحویل بدهیم و برگردیم هتل. ساعت نزدیک دو بود! آخرای پیست کـه رسیدیم با یـه نگاه بـه پشت سرم فهمـیدم دیگه هیچ همراهمون نیست و حسابی خلوت شده. ترس برم داشت چون چراغا هم کم نور و کم شده و همـه جا تاریک شده بود. با دیدن چند که تا دوچرخه سوار پسر ترسم بـه وحشت تبدیل شد و کم مونده بود سنگ کوب کنم! چون از نیشای باز پسرا کـه از قضا کم سن و سالم بودن و نگاهاشون مـی شد فهمـید کـه قصد و قرض بدی دارن و فاتحه مون خونده اس اگه گیرشون بیفتیم. رو بـه سپیده گفتم:
- سریع دور بزن و با تموم توانت فقط پا بزن!
به دنبال این حرف خودم با سرعت دور زدم و با نیرویی عجیب شروع بـه رکاب زدن کردم. بـه پشت سرم کـه نگاه کردم سپیده رو دیدم کـه چسبیده بـه من با سرعت و نفس زنون مـی یـاد. با فاصله کمـی از اون پسرا کـه سه نفر بودن مـی یومدن. ترسم وقتی بیشتر شد کـه صدای جیغ سپیده بلند شد. سریع بـه پشت سرم نگاه کردم و سپیده رو پخش زمـین دیدم. لعنتی! این باز افتاده بود! ناچاراً ایستادم و به طرفش رفتم. سپیده با ترس و صدایی کـه مـی لرزید و معلوم بود بـه زور جلوی گریـه ش رو گرفته گفت:
- یکی از این ا چرخمو ...
هنوز حرفش تموم نشده بود کـه دستی دور کمر من و دست دیگه ای دور شونـه سپیده حلقه شد. با دیدن دست پر مو و کریـه و سیـاه رنگ پسری کـه حدوداً بیست سال داشت مو بـه تنم راست شد و بی اراده یـه جیغی کشیدم بنفش! بـه دنبال جیغ من جیغ سپیده هم بلند شد. دست زبر پسر جلوی دهنمو گرفت و در گوشم با صدای نخراشیده و لهجه ای کـه نمـی دونستم کجاییـه زمزمـه کرد:
- کوچولوی خوشگل ... آروم باش کاریت ندارم ... فقط مـی خوام اون لبای خوشگلتو ...
به اینجا کـه رسید دستشو محکم گاز گرفتم و همـین کـه دستشو کشید دوباره جیغ کشیدم. چنان از ته دل جیغ مـی کشیدم کـه حس مـی کردم گلوم خش بر مـی داره. پسره کثیف با اون چشمای دریده و هرزه اش دوباره با سرعتی باور نی منو مـیون چنگالای چرکش گرفت و این دفعه کـه مشخص بود دیگه نمـی خواد فرصت رو از دست بده سر منو از عقب بـه سمت خودش برگردوند و صورتشو جلو آورد. چشمامو با انزجار بستم. هیچ کاری از من کـه مثل موش تو چنگال مار بودم بر نمـی یومد. فقط داشتم آرزو مـی کردم بمـیرم ولی لبای اونو حس نکنم. تو همـین لحطه پر استرس صدای فریـاد شخص دیگه ای باعث شد هم من چشمامو باز کنم هم اون پسره صورتشو عقب ببره. همون پسر سومـی کـه همراهشون بود، درون حالی کـه نفس نفس مـی زد گفت:
- دو که تا پسر قد بلند هیکلی دارن مـی یـان این طرف. نتونستین جلوی دهن این دو که تا ضعیفه رو نگه دارین؟ فکر کنم صدای جیغ اینا رو فهمـیدن و دارن مـی یـان اینور چون دارن مـی دون ...
با صدای جیغ سپیده نـه تنـها من کـه توجه اون دو که تا پسر هم بـه طرف سپیده کشیده شد. مثل اینکه پسری کـه سپیده رو گرفته بود هنوزم قصد ول شو نداشت. پسری کـه منو گرفته بود، ولم کرد و رو بـه اون پسر داد کشید:
- اوی احمق! ول کن بیـا اینجا ببینم ...
هنوز حرفش تموم نشد کـه منم اون دو که تا پسر رو دیدم. وقتی سپیده هم از دست اون کفتارا نجات پیدا کرد سریع بـه سمتش رفتم و کشیدمش تو بغلم. هر دو تو بغل هم زار مـی زدیم. صدای درگیری کـه بلند شد ترسمون بیشتر شد. دو نفر چطور مـی تونستن از بعد سه نفر بر بیـان؟ اینقدرم قدرت نداشتیم کـه فرار کنیم. ممکن بود درون صورت شکست خوردن اون دوتا ما بازم اسیر اون ا بشیم. سپیده زیرداشت آیـه الکرسی مـی خوند. سعی کردم تمرکز کنم که تا ببینم چه کاری بـه صلاحمونـه کـه صدایی شنیدم:
- بسه ... بسه دیگه بچه ها ... بریم که تا دیگه ای نیومده.
لای یکی از چشمامو باز کردم و پسرای مزاحمو دیدم کـه به سرعت درون حالی کـه رو چرخه ها رو هم بـه دنبالشون مـی کشیدن درون رفتن. یکی از پسرای قد بلند که تا وسط راه هم دنبالشون دوید ولی با صدای پسر دیگه کـه گفت:
- داریوش ولشون کن ... بذار برن بسشونـه.
خــــــــــــــب که تا نظر ندین دیگه نمـیزاررررررم
[خوش حالی یعنی آرایشگر باشی]